امروز آخرین جلسه درس تفکر سیستمی و دینامیک سیستم در موسسه آموزش عالی آزاد بهار برگزار شد. کلاس خوبی بود. حدود ده سال در موسسه بهار، تفکر سیستمی درس دادم. از زمانی که در کلاس استراتژی ، بازی نوشابه (Beer Game) را انجام میدادیم تا امروز که با نرم افزار، تاثیر زاد و ولد بی رویه صاحبان یک عقیده و اندیشه در یک جامعه را بر روی دیگرانی که آنقدر اهل زاد و ولد نیستند، شبیه سازی کردیم.
از میان هزاران دانشجویی که تا کنون داشتهام، خوشحالم که با این گروه، درس تفکر سیستمی را برگزار کردم. درسی که در ابتدا قرار نبود این بار من تدریس کنم و به لطف مدرسی که در آخرین لحظات، آمدنش لغو شد و دانشجویانی که به من لطف داشتند، توانستم یک بار دیگر زیر عنوان «تفکر سیستمی»، برای بچه ها حرف بزنم. شاید بیست ساعت، برای حرف زدن از دردی که در بیست دههی اخیر، رنج عمیق مردم ماست، زمان زیادی نبود، اما باز هم خوب بود.
خوشحالم که بچههای کلاس، فرمولها و نرمافزارها و نمودارها و رویداد و روند و نرخ و انباشت، همه را فهمیدند اما در لابهلای این اسمها و رسمها گم نشدند.
خوشحالم که هرگز حضور و غیابی انجام نشد، اما صبحهای جمعه، هفتههای متوالی دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و مشق نوشتیم.
خوشحالم که آخرین جلسه، وقتی برای بچهها، از امتحان گفتم، نه برای من مهم بود و نه برای بچهها.
خوشحالم که وقتی سوال آزمون را قبل از برگزاری آزمون برای همه نوشتم، چشم هیچکس از شادی آشکار شدن محتوای امتحان، برق نزد.
خوشحالم که وقتی برای آنها گفتم که به بالاترین نمرهی کلاس نگاه نمیکنم و پایینترین نمرهی کلاس، نمرهی همهی ماست، هیچکس ناراحت نشد.
خوشحالم که همه خوب فهمیده بودیم که تفکر سیستمی، قرار نیست فردیت ما را در یک سیستم گم کند. همچنان که قرار نیست سیستم در میان حسادت و بغض و نفرت و خودخواهی فرد فرد ما، به فراموشی سپرده شود.
خوشحالم که آموختیم که بسیاری از ما انسانها، حتی زمانی که با هم اختلاف نظر داریم، هنوز میتوانیم با هم حرف بزنیم. چون منطق ما یکی است. آنچه فرق دارد افق دید ماست. آموختیم که فرق آنکس که دزد میشود و آنکس که کار خیر میکند، در خوب بودن و بد بودن نیست. در ایمان و بیایمانی نیست. در شرقی و غربی بودن نیست. در زن و مرد بودن نیست. در پیر و جوان بودن نیست. تنها تفاوت در این است که دزد، «معمای خوشبختی» خود را در «یک سال» حل میکند و انسان خیرخواه، پاسخ «معمای خوشبختی» اش را در بازهی چند دهه میجوید.
خوشحالم که آموختیم دنیای ما سرشار از روندها است و نه رویدادها. هیچ چیز یک شبه رخ نمیدهد. آنچه میبینیم – حتی سادهترین رفتارها و تصمیمها – سالهای سال، درون ما ریشه دارند. و میوههایشان سالهای سال، در روح و جان ما میماند.
خوشحالم که آموختیم، هیچ مشکلی را نمیتوان از جایی به جای دیگر منتقل کرد. مشکلها را باید حل کرد. خواه ته ماندهی سیگاری باشد که کسی آن را از ماشین بیرون میاندازد و خواه بحران مالی یک شرکت. که مدیری میکوشد اتهام آن را از واحد خود به واحد دیگری منتقل کند.
خوشحالم که خوب فهمیدیم که متغیرهای انباشت، چیزی فراتر از انتگرال متغیرهای نرخ هستند. آنها به ما یادآوری میکنند که سیستمها، حافظه دارند و دنیای ما، رفتارهای ما را هرگز فراموش نمیکند.
خوشحالم که فهمیدیم، انتظارهای بزرگ نداشته باشیم. توهم ماموریت، ما را به سرطانی برای خانواده و دوستان و سازمان و جامعه و انسانیت تبدیل نکند. اما رنج مسئولیت را هم به خاطر بسپاریم و برای بهتر شدن دنیا، در همان حیطهی کوچکی که فضای تنفس در آن را به ما سپردهاند، تلاش کنیم.
امروز، خیلی خوب، میدانستم و مطمئن بودم که کلاس تفکر سیستمی، دانشجوی تنبل و زرنگ نداشت. جامعهی کوچکی بود از انسانهایی متفاوت که همه دوست داشتند اطراف خود را بهتر ببینند و برای بهتر شدن آن به سهم خود تلاش کنند.
خوشحالم که تفکر سیستمی، برای ما کلاس نبود. که آغازی داشته باشد و پایانی.
نوعی فکر کردن بود که با خود از جایی به جای دیگر منتقل میکنیم. با آن زندگی میکنیم و با آن میمیریم.
اگر هر فکر، مانند یک بیماری مسری باشد – چنانکه هست و در این باره هم زیاد گفتیم و خواندیم – آرزو میکنم بیمارهایی که امروز، زیر یک سقف جمع شده بودند، بتوانند این بیماری لاعلاج را، به برخی از ذهنهای پاک و پوکی که در اطراف ما زندگی میکنند منتقل کنند و میدانم که دیر یا زود، چنین خواهد شد.
عکسی را که بچهها در فرصت استراحت کلاس انداختند، اینجا میگذارم. نه برای مخاطبهای نوشتههایم. برای خودم.
تا هر از چند گاهی بیایم و آنها را ببینم و روحم، برای ادامه دادن راهی که میروم، تازهتر و مصممتر شود.
باز هم از تفکر سیستمی خواهم گفت و خواهم نوشت. سری تفکر سیستمی در متمم، تا کنون نوشتهی من بوده و امیدوارم روزی، تمام حرفها و دردها و بیمها و امیدهایم را در این حوزه، آنجا بنویسم و دیگرانی باشند و بیایند و این فکرها و نوشتههای ناقص من را تکمیل کنند. تا دیگرانی که سالها بعد، آنها را میخوانند، بدانند و به خاطر داشته باشند که ما همه، درد جامعه خود را میدانستیم و اگر کاری نکردیم، لااقل بیتفاوت هم نبودیم…
آخرین دیدگاه