نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: شیرین
موضوع: جملهای نقل کرده بودم از ژان کوکتو و شیرین هم زیر آن مطلبی نوشته بود که اینگونه آغاز میشد:
این جمله هنوز بدست من نرسیده و خوشحالم که اولین بار اینجا خوندمش اگه جای دیگه ای بود به احتمال زیاد ازش رد میشدم، می رفتم. با اینکه درست و حسابی هم نفهمیدم ژان کوکتو چی گفته ولی اینجا و متمم مثل ایستگاه فکر کردن شده برای من و بقول شما نمیشه درباره پست هایی که میذارین، فکر و خیال پردازی.
کاش دوستانی که متوجه شدن کامنت بذارن و یا شما بهشون جواب بدین تا حداقل از جمع بندی دیدگاه های شما چیزی به ذهنم برسه.
البته کامنت شیرین، کاملتر هست و برای خوندنش میتونید به مطلب قبلی سر بزنید.
پیش نوشت: شیرین عزیز. حرفهایی که اینجا به بهانهی ژان کوکتو برای تو مینویسم، به ژان کوکتو ربط نداره. اما به تو ربط داره. یا لااقل من فکر میکنم ربط داره.
احتمالاً به سختی میتونی توی چیزهایی که در ادامه مینویسم حرف تازهای پیدا کنی.
اما برام مهمه که برات بنویسم و حتی دوست دارم یه جا روی کامپیوتر خودت ذخیرهاش کنی که اگر یه روزی روزگاری، اینجا نبود و هوس خوندن نوشتههای من رو کردی، این رو به جای خیلیهاشون (یا شاید همهشون) بخونی.
نوشتهام کمی درهم و به هم ریخته است. امیدوارم من رو ببخشی.
یادمه زمانی که اولین بار جملهی ژان کوکتو رو خوندم به نظرم جالب اومد. کمی روش فکر کردم. خیلی نفهمیدم منظورش چیه.
قاعدتاً این جور وقتها، یکی از شیوهها اینه که بریم و ببینیم بقیه از اون حرف چی فهمیدن.
همونطور که در متن قبلی گفتم، اول از همه به کتاب اریک کولبل رسیدم.
دیدم سوال عوض شده. خیلی طولانیتر شده.
اگر چه اریک کولبل اول کتابش، به ژان کوکتو ادای دین کرده بود، اما چیزی که در کتاب بود کمترین ارتباطی با بحث کوکتو نداشت. شاید اگر بنا بر ادای دین بود، باید نسبت به خبرنگاری ادای دین میکرد که نطفهی چنین بحثی را کاشت.
در کل، وقتی حتی یک کلمه از یک سوال را عوض میکنی، احتمال دارد که پاسخی کاملاً متفاوت بشنوی و از سوی دیگر، درک معنای پاسخ، جز در رابطه با سوال مربوط به آن، امکان پذیر نیست.
پس اریک کولبل را رها کردم و به سراغ پائولو کوییلو رفتم. او هم این داستان را نقل کرده و حدس میزنم که پس از مطرح کردن توسط او، این بحث در فضای مجازی جهانی به گردش افتاده است.
چون طی سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ یا ۲۰۰۸، جز موارد معدودی اشاره به این جمله نمیبینی.
نبش قبر ارزشمندی بوده که روح یک خاطره را از چنگ غبار کتابها نجات داده و آن را دوباره میان زندگان بازگردانده است.
به هر حال، پائولو کوییلو هم رنگ و لعاب خودش را به قصه داده.
نه اینکه چیزی اضافه یا کم کرده باشد که امانتدار بوده. اما یادمان نرود که بخشی از معنای هر قصه یا جمله، به قصهها و جملههای قبل و بعد از آن ربط دارد و اگر بحثی را از جایی برمیداریم و در میانهی بحثی دیگر میگذاریم، منصفانه نیست اگر ادعا کنیم معنای آن را حفظ کردهایم.
بگذریم.
از پائولو کوییلو هم ناامید شدم و به سراغ خود نوشتههای کوکتو رفتم.
دیدم که خود کوکتو هم که در مصاحبه از عبارت Save the fire استفاده کرده، چهار مونولوگ خود را Take the fire نامگذاری کرده است.
حالا بنشین و فکر کن که دوست خوبم حسین طارمیلر که متن انگلیسی مصاحبه را گذاشته و در آن به عبارت Save the fire اشاره کرده، ما را به کوکتو نزدیکتر کرده یا دورتر.
آیا باید معیار را حرف کوکتو در مصاحبه گذاشت (که حسین اشاره کرده) یا چهار متن کامل که بعداً کوکتو خود نوشته و منتشر کرده و با تغییر یک فعل، معنا را هم دگرگون کرده است.
احتمالاً برای حل مشکل باید چهار مونولوگ را بخوانیم.
اما اجازه بده در همین جا ناامیدت کنم که با خواندن آنها هم چندان به معنای مد نظر کوکتو نمیتوانیم نزدیک شویم. چرا که در این چهار مطلب، از امید تا ناامیدی و از تلاش تا پوچی و از معنا تا بیمعنایی را میبینی و نمیفهمی که این تیتر در بالای آن حرفها، نهایتاً چه حرفی دارد یا قرار بوده داشته باشد.
بیهوده نیست که میبینی سخنرانان انگیزشی در سراسر جهان، حرف کوکتو را نقل میکنند و تعبیرهای هیجان انگیز از آن میسازند.
نیهیلیستها پوچی دنیا را با آن حرفها نشان میدهند.
معلمها، برای مثال حاضر جوابی، خاطرهی آن مصاحبه را برای دانش آموزانشان تکرار میکنند و تو، به یاد فیلمی که در جای دیگری دیدهای میافتی.
از اینجا به بعد، هر چه میخوانی، فکت نیست و صرفاً نگاه من و تحلیل من است و احتمالاً هیچ اعتباری ندارد. اما اینجا یک وبلاگ شخصی است و وبلاگ شخصی هر ایرادی داشته باشد این خوبی را دارد که میتوانی دهان باز کنی و هر چیزی را که قابل گفتن است بگویی و نیازی هم به مدرک و استدلال نباشد.
در ادبیات مصاحبه کنندگان، سوالاتی وجود دارد که به آن Void Questions یا سوالات توخالی یا سوالات پوچ میگویند.
سوالاتی که نه ربطی به موضوع مصاحبه دارد و نه جهت گیری خاص یا هدف خاصی در آنها نهفته است. از این سوالات استفاده میکنند تا مصاحبه شونده خودش را خالی کند و به تعبیر فارسی ما، هر چه دل تنگش میخواهد بگوید.
شکل سادهی این سوالات را تو شاید به خاطر نیاوری. اما هم سنهای من در تلویزیون دیدهاند.
مصاحبه گر به سراغ مردم میرفت و میگفت: کلاً به نظر شما مشکل از کجاست؟
و مردم با خیال راحت و دقت و جدیت، توضیح میدادند و حتی نمیپرسیدند کدام مشکل از کجاست؟
یکی میگفت گرانی زیاد شده. یکی میگفت فرهنگ بد است. یکی هم از مشکلات فاضلاب محلهاش میگفت.
طبیعتاً نمیتوانی نزد یک هنرمند یا نویسنده یا متفکر، سوالات Void از آن جنس را بپرسی.
اما میتوانی سوالاتی بپرسی که مستقل از پاسخ، مطمئن باشی بخشی از دیدگاهها و نگرشهای مصاحبه شونده را برایت افشا میکند.
اگر زیاد با تو مصاحبه کرده باشند یا در مجامع عمومی مورد سوال قرار گرفته باشی، احتمالاً احساس خوبی نسبت به این سوالها نداری.
خصوصاً اینکه فکر میکنی پرسشگر در دل خود، به تو میخندد که با یک سوال، تو را به زیر چراغ اعتراف کشیده است.
اگر فرصت کردی، مصاحبههای مختلف را ببین و سوالات Void را پیدا کن و پاسخ مخاطب به آنها را بررسی کن. درسهای ارزشمندی در آنها خواهد بود.
جوانتر که بودم و هنوز بازنشسته نشده بودم، در کلاسهای مذاکره یکی از هفتهها به این بحث اختصاص پیدا میکرد و بچهها موظف بودند به سراغ مصاحبههای مختلف بروند و پاسخها را جستجو و تحلیل کنند.
میان پرده: چند روز پیش، برای خریدن یک عطر جهت تولد یک دوست به فروشگاهی رفتم. عطر را برداشتم و پای صندوق رفتم. فروشندهی عطر، که جوانی مهربان و زیرک بود و البته از نوع انتخاب عطر، احساس کرده بود با کمی فشار، میتواند عطر دیگری را هم بفروشد به سراغ جزئیات رفت.
اول پرسید که دوست شما بالای سی سال است یا زیر سی سال؟ گفتم برای جشن تولد سی سالگیاش میخرم.
چند سوال مشابه هم پرسید و جواب حسابی نگرفت.
بعد به سراغ سلیقهی خودم آمد و گفت: شما چه عطری مصرف میکنید؟ گفتم پیف پاف یا بَهبَه یا هر چیزی که در دستشویی باشد.
بعد گفت: منظورتان این است که امروز عطر دیگری نمیخرید؟ گفتم نه. ممنون میشوم این ادوکلن را کادو کنید که زودتر بروم.
البته سوال او، نمونهی خوبی از یک سوال Void نیست. اما در کل، وقتی در گفتگوها، احساس میکنی کسی سوالی میپرسد و به گوشهای تکیه میدهد و احساس میکند که هر چه پاسخ بدهی در دام او افتادهای، احتمالاً با کمی تجربههای قبلی، به سرعت راه گریز خود را خواهی یافت.
پایان میان پرده
بگذریم.
اگر چه پیش فرضهایی که گفتم بر صدها جلسه مذاکره و همین تعداد مصاحبه روزنامهای و رادیویی و تلویزیونی استوار است، اما همچنان قابل اعتماد نیست و اصرار دارم که آنها را به عنوان دیدگاه شخصی من بخوانی و بشنوی.
احساس من این است که چنین سوال بیربطی در میانهی چنان مصاحبهای، کوکتو را خوشحال نکرده است.
هوشمندانهترین و سادهترین پاسخ دم دست، آتش است که به نوعی، گریز از انتخاب کلیهی گزینههاست.
اما به هر حال، جواب، جواب هوشمندانهای بوده و مشخص است که خود کوکتو هم بعد از جلسه، بارها در دلش خندیده و از مرور آن لذت برده است.
چنانکه آن را با تیتری متفاوت و نیز محدودهی متنوعی از بحثها و توضیحات، همراه کرده و در مجموعهی مونولوگهایش منتشر کرده است.
تغییر عنوان و ارائهی محتواهای متفاوت در مورد این جمله از سوی گویندهی آن، نشان میدهد که نباید انتظار داشته باشیم در لحظهی خلق جمله، الزاماً مفهومی عمیق یا عظیم در آن نهفته باشد.
احتمالاً این نگاه من، چندان شیرین و جذاب به نظر نمیرسد. چون تو یا هر کس دیگری و اساساً انسان، ماشین جستجوی معنا و یا ماشین خلق معناست و اینکه من به تو بگویم نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است، تو را خوشحال نخواهد کرد. اگر منظوری نبوده و اگر معنایی در کار نبوده، پس من از این جمله چه میتوانم بیاموزم و بفهمم؟
دلم میخواهد این مفهوم معناسازی و معنایابی را با یکی از زیباترین مثالهایی که در این مدت تجربه کردهام، برایت توضیح دهم.
خاطره: ماجرای خربزه و زنبورها
معمولاً عادت به میوه خوردن ندارم. اما چند وقت پیش، بامیکا خربزه قاچ شده میفروخت و دیدم هیچ بهانهای برای نخریدن و نخوردنش وجود ندارد.
اما به علت آشنایی خیلی کم با کانسپت میوه، قسمتی را خوردم و باقی مانده را روی میز گذاشتم تا آن را صبح بخورم. نمیدانستم که زنبورهای عسل خربزه دوست دارند.
من شبها پنجره را نمیبندم. با پشهها هم مشکلی ندارم. میگویم بیایند هر چه هست دور هم بخوریم.
صبح با صدای وزوز زنبورها بیدار شدم.
زنبورها داخل آمده بودند و راه بیرون را گم کرده بودند. پشت شیشه ها میچرخیدند و حبس شده بودند. روشهای متعارف مانند پارچه تکان دادن هم کمکی نکرد.
آنها را رها کردم و به کار خودم مشغول شدم.
چند ساعت بعد دیدم جنازهی زنبورها روی زمین افتاده.
خیلی احساس گناه کردم. چون اگر خربزه را داخل یخچال میگذاشتم راه این بدبختها به خانهی من نمیافتاد. فکر کن با آن همهی ادعای مرثیهای برای یک مگس، ناخواسته دام پهن کنی و زنبورها را از بیرون به خانه بِکَشی و آنها را بِکُشی.
کاغذ آوردم و جنازهی آنها را با نهایت احترام کنار پنجره گذاشتم تا به قول اهل ادب، باد آنها را با خودش ببرد.
در حدی مرده بودند که آنها را با انگشت لمس کردم.
اما وقتی جنازهها را کنار یکدیگر روی لبهی پنجره پهن کردم، دیدم یکی از آنها تکان بسیار کوچکی میخورد. حداقل یک زنبور از آن هشت زنبور هنوز زنده بود.
نمیدانستم چه کار کنم. اول خواستم عسل بدهم بخورند تا جان بگیرند.
یادم آمد گفتند عسل های ما طبیعی نیست و برای زنبورها مضر است.
به نظرم رسید خربزه گزینهی خوبی است. از ابتدا هم به هوس آن به خانهام آمدهاند.
خربزه را ابتدا در یک تکه و سپس چند تکه کنارشان گذاشتم. دیدم تکان نمیخورند. خربزه را به آنها چسباندم دیدم جان خربزه خوردن ندارند.
آنها را یکی یکی روی خربزه گذاشتم و داخل خربزه فرو کردم.
احتمال خفگی وجود داشت. اما مطمئنم من را درک میکنید. این آخرین گزینه بود.
با کمال تعجب دیدم کم کم تکان میخورند. آنها را بیشتر با خربزه خفه کردم و در نهایت، طی مراسمی که حدود دو ساعت زمان برد، جان هفت زنبور از هشت زنبور نجات یافت و کاملاً سالم، برخاستند و پرواز کردند و رفتند.
تنها یک زنبور – شاید به علت ضربه مغزی ناشی از برخورد مکرر با شیشه – فوت کرد که در عکس زیر، آن مرحوم را در عکس زیر در منتهی الیه سمت راست میبینی:
این عکس مربوط به زمانی است که نجات دو زنبور اول موفقیت آمیز بود و سومی آمادهی Take off بود و من آماده میشدم که بقیه را هم با مکانیزم خربزهای نجات دهم.
از تو چه پنهات، آن روز خیلی احساس انسان بودن کردم. خیلی به خودم افتخار کردم. تا یکی دو ساعت بعد، با غرور خاصی راه میرفتم.
اینجای ماجرا را داشته باش تا فردا صبح را برایت بگویم.
فردا صبح در اتاق دیگری از خانهام، ایستاده بودم و سرگرم بودم که دیدم پایم میسوزد.
یک زنبور زیر پای من مانده بود و ناخواسته نیش او در پایم فرو رفت. به همان سفتی و سختی که خربزه را دیروز در حلق آنها فرو کردم، امروز پایم را روی این یکی فشار دادم و این هم، خواسته یا ناخواسته مرا نیش زد.
این دو اتفاق را کنار هم بگذار.
چه حسی پیدا میکنی؟ شاید نتوانی حس من را تصور و تجسم کنی.
دیروز و یک جلسهی کاری مهم را کنسل کرده باشی تا زنبورها را نجات دهی و امروز، فریادت از سوزش پا بلند باشد و نتوانی حرکت کنی.
فکر میکنم بپذیری که درد نیش روز دوم، به خاطر زحمتهای روز اول من بیشتر بود.
اگر ماجرای روز قبل نبود، فقط پایم میسوخت. اما الان روانم هم آتش گرفته بود که من تا این حد خدمتگزار جامعهی زنبورها بودهام و آخرش هم نیش خوردم.
حالا بیا این دو حالت را مقایسه کنیم:
الف) پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
ب) تو نصف روزت را برای خدمتگزاری به جامعه زنبورها صرف میکنی و بعد فردا، پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
نمیتوانم بپذیرم که انسان باشی و درد این دو حالت، کاملاً برایت برابر باشد.
اگر تصور این حالت برایت سخت است، این را تصور کن که امروز کسی را در خیابان میبینی که در راه مانده و شخص محترمی است که کیف پولش را گم کرده.
به او کمک میکنی و فردا، خودت در خیابان ماندهای و به هر کس میگویی که کمی پول نقد میخواهی به تو میگویند: گدایی نکن. برو کار کن. تو جوانی.
چون تو دیروز در شرایط مشابهی به دیگری کمک کردهای، امروز شنیدن این کنایهها برایت درد بیشتری دارد.
اینها که گفتم بهترین مثالهای بحث نیست. اما بهترین مثالهای قابل بیان است.
دو رویداد که کاملاً از لحاظ آماری مستقل هستند و به قول اهل آمار، به هیچ شکل زیر چتر مارکوف نمیروند روی دادهاند و تو، آگاهانه یا ناآگاهانه آنها را کنار هم میگذاری و ادراک و قضاوت و برداشت و احساس و معنایی که به آنها میدهی، متفاوت میشود.
همهی اینها را در توضیح یک جمله گفتم: انسان ماشین معناساز و معنایاب است.
و البته، دوست ندارد بپذیرد که خلق معنا، هنر مغز اوست. بلکه ترجیح میدهد معنا در بیرون از وجود او موجود باشد.
البته معناسازی و معنایابی قابلیت کوچکی نیست و اتفاقاً باعث بقای ما بر روی زمین است.
همین قانون علیت که میگوییم، بیشتر مصداقی از معنایابی ماست.
ما همیشه دیدهایم که دست را در آتش فرو میکنیم و دست میسوزد. پس میگوییم: آتش میسوزاند.
ما دو رویداد متوالی و نزدیک به هم را که بارها همزمان با هم روی دادهاند، علت و معلول فرض میکنیم.
تا اینجا اوضاع خیلی بد نیست. اما دردسر از جایی شروع میشود که دو رویداد A و B یک بار کنار هم روی دادهاند و ما به آن معنا دادهایم و آنها را به هم ربط دادهایم.
یا انبوهی از رویدادها به وقوع پیوستهاند و ما از میان آنها، زیرمجموعهای را انتخاب کردهایم و بر روی آن نام گذاشتهایم.
شیرین.
در آسمان، هیچ خرسی زندگی نمیکند. نه خرس کوچک و نه خرس بزرگ (دب اکبر و دب اصغر)
ما چون قبلاً خرس را دیده بودیم، در آسمان هم خرس را دیدیم و اگر به من و تو، نگفته بودند که آن خرس است، احتمالاً امروز زیرمجموعهی دیگری از ستارگان را میدیدیم و نام دیگری بر آنها میگذاشتیم. چرا که خرس، خود برای ما شهرنشینان، موجودی ناآشناست و آن را در آسمان که هیچ، بر روی زمین هم نمیبینیم.
یک شب در جای خلوتی بایست و دور خودت بچرخ و منطقه البروج را نگاه کن و صور فلکی را یکی یکی بررسی کن و ببین که چه طنز آمیز است انسان که تصویر زمین خویش را بر آسمان خویش منعکس میکند.
اگر هم ماهی در آسمان بود، میتوانی بعد از کار، مثل همیشهی من، عکسی از آن بیندازی و احتمالاً وقتی تمام این حال و هوا و افکار را، بدون شرح و بدون توضیح و فقط با عکس ماه، برای دیگران به تصویر میکشی، به آنها که به جای این همه ماجرا، ایزو را میبینند بخندی.
انسان امروز، از زمین هم که به ماه نگاه میکند، به جای همهی آن اسطورههای قدیمی و رب النوع های تاریخ، ایزو را در چهرهی ماه میبیند و این غلط نیست. بد نیست. خوب هم نیست. این ویژگی ماست. ما انسانیم و به چیزی که می بینیم معنا میدهیم. بر اساس معناهایی که قبلاً کشف کردهایم و به ما منتقل کردهاند.
همهی اینها را گفتم که بگویم:
اگر ادبیات میخوانی و اهل کتاب خواندن و بازی با نوشتهی نویسندگان و شاعران هستی، یکی از کاربردهای جالب ادبیات، این است که میتواند مغز تو را به تنفس هوایی تازه دعوت کند.
اگر دقت کنی، در میان شاعران بزرگ ما و ادیبان ما، آنهایی که نظم و نثر را بهتر میشناختند، جایگاه و جاودانگی بیشتری را تجربه نکردهاند.
بلکه آنها که به جای ارسال پیامهای مستقیم، تخم سخن میپراکندند جاودانه شدند.
حافظ ماند. مولوی ماند. اما انبوهی از شاعران و نویسندگان بودند که مستقیم و غیر قابل تعبیر و تفسیر حرف زدند و نماندند و امروز نامی از آنها میان ما نیست.
حافظ و مولوی، معنای یکسانی را به همهی مخاطبان منتقل نمیکنند.
تو همان مولوی مغرور نی نامه را ببین که چنان از منیت پر است که میگوید: هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من.
احساس میکرده آدم است و میفهمد و حرفی دارد. و تازه فکر میکرده بقیه او رو نمیفهمند. این منیت کجا و آن گم شدن در عالم هستی کجا که در دیوان شمس میبینیم. این جایگاه موعظه گر مثنوی کجا و آن سرمستیهای دیوان کبیر کجا.
حالا پای حرف فرد دیگری بنشین و ببین که از همین بیتها که من میگویم منیت در آن به طرز شگفت آوری مشهود است، چگونه عرفان را استخراج و استنتاج میکند. یا آن جدایی مشهوردر نینامه را، چگونه با بغض و آه تعریف و تفسیر میکند (که یک بار نوشتم مولوی پختهتر سالهای بعد، دردش جدایی نیست، حرفش اتصال است).
چه کسی درست میگوید؟ هیچکس.
ما نمیدانیم منظور مولوی چه بوده. مهم هم نیست که بدانیم منظورش چه بوده.
مهم این است که او، جرقهای است در دل ما و در ذهن ما و فضایی برای تنفس ما.
در آن فضا که نفس میکشی، حرفها و تداعیها و معناهای مختلف در ذهنت شکل میگیرد.
حتماً دیدهای و شنیدهای که بسیاری از اهل هنر (نقاشی یا موسیقی) وقتی تحلیلهای منتقدان و تفسیرهای اهل هنر از کارهایشان را میشنوند، خندهشان میگیرد.
چنان در تفسیر و تحلیل نقاشی یک نقاش حرف میزنند که نقاش بدبخت، آن تفسیرها را از روی کاغذ هم نمیتواند بخواند. چه برسد به اینکه ادعا کند همهی آنها را میفهمد و در کار هنریاش لحاظ کرده است.
اما یادمان نرود که زیبایی هنر همین است. هنر اگر میخواهد پیامی را به ما منتقل کند، میتواند آن را با پلاکارد بگوید.
چرا وقت ما و خودش را میگیرد. هنر هواست. هنر منظره است. هنر دنیایی دیگر است. هنر یک سفر است.
کار هنری، یک نقاشی، یک قطعه موسیقی، یک جمله، یک نوشتهی خوب یا شعر خوب، هنرش این است که برای ما زایش به همراه داشته باشد.
خواندنش و دیدنش و شنیدنش، ذهن ما را بارور کند و اندیشههای جدیدی را در آن متولد کند.
اندیشههایی که بدون مواجهه با آن حرف یا آن نقاشی یا آن شعر یا آن داستان یا آن فیلم، در ذهن ما متولد نمیشد و الان هم که متولد شده، الزاماً ارتباطی با آنچه در ذهن هنرمند بوده ندارد.
حافظ جز در بخشی از ابیاتش، پیام صریح و مشخص نمیدهد. بلکه فضا خلق میکند. فضایی که ملحد و مومن، در آن تنفس میکنند و هر یک باری برمیگیرند و به دنبال زندگی خویش میروند. یکی از رازهای ماندگاریاش هم شاید همین باشد.
انسان به تعبیر ویکتور فرانکل، در جستجوی معناست. اما دانش ما و فهم ما از جهان، به تدریج معنای معنا را هم تغییر میدهد.
معنا لااقل در نگاه من، مخلوق ارزشمند ذهن انسان است و اگر از خداوند وام بگیریم که ما را جانشین خویش مینامد، میتوان گفت معنا مخلوق انسان و جانشین انسان بر روی زمین است.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
شاید اگر ژان کوکتو در زمانه فعلی ما می زیست و این سوال در چندسال اخیر ازو پرسیده می شد پاسخ او چیزی غیر از “برداشتن آتش” بود. درحال حاضر برای عده ای از مردم نه تنها ایران بلکه شمار قابل توجهی از کشورهای دیگر مهمترین گزینه برای برداشتن در زمان آتش سوزی خانه، “برداشتن گوشی موبایل” است. وقتی دارم میبینم که اطرافیان بنده چه نوجوان چه سالخورده روزانه حداقل ۱۲ تا ۱۵ ساعت ( ولو بیشتر) از وقت شون پای اینستاگرام و اراجیف اجتماعی عملا می کشند و حتی موقع صرف وعده های غذایی و رانندگی هم این گجت مخرب را رها نمی کنن این حس بهم دست میده که خدایا اگه موبایل نبود این مردم چکار میکردن! یکی از همکاران گهگاهی گله می کنه از پیامک های نیمه شب سرکاری برخی از دوستانش که باعث شده خواب ایشان مختل شود و وقتی به او توصیه کردم که موبایلت را موقع خواب خاموش یا حداقل سایلنت کن با تندی پاسخ می دهد که “اصلا امکان نداره!” نمی دونم اینم شاید نوعی “خودفریبی آگاهانه با چاشنی خودآزاری” ست. روزی از چند نوجوان فامیل پرسیدم ۱۰ ثانیه چشمانتان را ببندید و دوتا جمله مفید که در شبکه های بقول خودم”اشتباهی” یاد گرفتید و براتون مفید بوده بگید؟ لبخند ملیحی زدند و گفتند چیزی یادمون نمیاد. تقریبا باور دارم که دلبستگی عده ای به گوشی موبایل شون هم نوعی “تخدیر ذهنی” است برای ندیدن خود. توصیه می کنم دوستان کتاب” انسان ذهن است و دیگر هیچ” پیمان آزاد مطالعه کنن. تکانه مثبتی خواهد بود برای یافتن معنای تازه ای در زندگی.
سلام محمدرضای عزیز
میشه بپرسم چرا انسان دوست نداره بپذیره که خلق معنا، هنر مغز اونه؟ وچرا ترجیح میده معنا در بیرون از وجود او باشه ؟
این سوال مدتهاست در ذهن منه و واقعا جوابی براش پیدا نکردم ولی هرچه هست، این عدم قطعیت، عدم شفافیت و ابهامِه که دوست داشتنی نیست. بنظر شما این احساس دوست نداشتن ازچه چیزی سرچشمه می گیره؟ آیا به خاطر اینه که می دونیم ذهن ومغزمون توانایی درک کامل این عالم رو نداره؟ یا نه چیزهای دیگریه؟
سالها پیش که در تنگنای زندگی دچار بحران تلخ و کشنده بی معنایی شدم، به هرچیزی چنگ می زدم تا از این بحران خارج بشم و معنایی برای اتفاقات و رویدادهای اطرافم پیداکنم. به خوبی میتونم این جمله زیباتون که ” معنا مخلوق ، ارزشمند ذهن انسان است ” رو درک می کنم. چون واقعا اگه ذهن نتونه برای پیش آمدها و رویدادهای زندگی معنایی پیدا کنه، به پوچی می رسه و شاید بخواد به زندگیش پایان بده.
خوشبختانه وقتی با نوشته ها و اندیشه هاتون آشنا شدم جواب بسیاری از سوالهام رو گرفتم. اینکه خیلی از سوالها هست که ما در این دنیا جوابی برایش نداریم و قرارهم نیست دنیا به تمام سوالات ما جواب بده ( اگه درست متوجه شده باشم و اگر نه، اشتباهم رو بهم یادآوری کنید)، تا پیش ازاین هرگاه سوالی برام پیش میومد که جوابی براش پیدا نمی کردم، حالم بد میشد و بی قرار می شدم. احساس می کردم کوتاهی از منه که نمی تونم به جواب برسم. مورد دیگه ای که نقش پر رنگی در آروم شدنم داشت قبول ابهام و دوست داشتن اون بود. با تمام این احوال هنوزهم دوست دارم این معنا در بیرون از خودم جستجو کنم نه در ذهنم.
سلام بر محمد رضای عزیز
اول اینکه خوشحالم که فعالیت جدی رو در متمم شروع کردم و خلاصه و نوشته هایی را که در دفتر خودم می نوشتم با کامنت گذاشتن برای دیگران هم منتشر کنم و مهم تر اینکه امتیازم به حدی برسه که اجازه کامنت گذاشتن برای روزنوشته ها رو داشته باشم.((چهارساله به طور مرتب روزنوشته ها رو می خونم و تمام پی دی اف وبلاگ نوشتن برای فراموش کردن رو هم خوندم، با اینکه خیلی عادت به کامنت گذاشتن ندارم اما چون اجازش رو هم نداشتم حس خوبی برام نبود 😉 , ))
دبیر ادبیات ما در دبیرستان می گفت این بلایی که ما سر این شعر ها درمیاریم اگر شاعرها زنده بشن برای این هنر تفسیر و تحلیل ما، حسابی ما رو تشویق می کنند.
این تحلیل ها رو در سال های اخیر که نقد فیلم هم خیلی مد شده همه جا می بینیم، و هر فرد پس از دیدن فیلمی حرف های عجیب و غریبی می زند( در واقع عجیب نیست و به قول شما مخلوقیه که در ذهن خودش خلق می کنه) و چند نفر می نشینند و صحبت های دیگری را رد می کنند، البته بعضی ها هم به زور به هر فیلمی شاخ و برگ میدن و به اصطلاح آن را هنری می نامند( و فهمیدم که هنر این گونه تعریف شده که صاحب اثر هم خود نمی داند که مفهوم هنرش چیست)
هر وقت چیزی رو که می فهمیدم و نمی تونستم توضیح بدم یه جمله از آلپاچینو می گفتم که آدم بعضی چیزا رو تو زندگی میفهمه ولی نمی تونه بفهمونه، محمد رضا این نوشته ت اینقدر عمیق و لذت بخش و مرتب بود که برای همیشه این جمله آلپاچینو رو فراموش می کنم و بیشتر ازت یاد بگیرم که چه طور با دقت و تمثیل می توان هر مفهومی رو توضیح داد.
مثال نیش زنبور داغ دل من رو تازه کرد
پریروز بالاخره دفاع کردم، نهایتا هم خوب تموم شد. اما از پریروز تا حالا حرف های داور داخلیم دائم تو ذهنم پلی میشه، استاد داور داخلی رو انتخاب میکنه، اول گفت اسم فلانی رو بنویسم، گفتم نه، اون از کار عملی سر در نمیاره، ایرادای بیربط میگیره ، فلانی رو بنویس که منو میشناسه، میدونه چقدر وقت گذاشتم، برای کارای عملی هم ارزش قائله،این یک سال آخر هم همیشه همه حسرتم این بود که چرا از روز اول به خاطر اخلاق خوب استادم رفتم سراغش، کاش با این استاده کار کرده بودم.
روز دفاع همه چی برعکس شد همه ازم حمایت کردن جز این استاد، تا میتونست ایراد گرفت،
همه تصور خوبی که ازش داشتم بهم ریخت، اگر نمیشناختممش برام اهمیتی نداشت، اصلا انتظار چنین رفتاری رو ازش نداشتم، حالا دائم یاد تک تک جمله هاش می افتم ، داغ دلم تازه میشه
ببخشید اگر به ظاهر نوشته ام خیلی مرتبط با نوشته جذاب و خواندنی محمد رضا جان! در این پست نیست؛ دوست دارم در اینجا از سخنان استاد بزرگوار، الهی قمشه ای وام بگیرم که مذمون کلام شان این هست که آدم بایستی پر از شور و عشق و ولوله باشد زیرا اگر در ارتباط با وحدت و هارمونی و تناسب باشیم که همه اینها اتفاقا از یک جنس هستند و همگی از جنس شادی هستند، همان گونه که عقل حقیقی نیز از جنس شادی است، اگر در حال شادی حقیقی باشیم کار خوب می کنیم و حال خوب پیدا می کنیم و حال خوبمان سبب می شود باز کار خوب بکنیم و این چرخه تکرار می شود، زیرا معنای زیبایی و به تعبیری هنر، جز خوبی و شادی نیست چرا که کدام پادشاه هست که خیمه ای بزرگ تر و عظیم تر از آسمان بر سرش گسترده باشد، این خوبی و شادی برای لحظه ای نیز که شده جواهری که در قعر وجود خود داریم و آن را گم کرده ایم را بر ما آشکار می سازد. به نظرم با عنایت به این نگاه، در این عبارت که از خانه آتش گرفته ات نیز آتش برداری، نوعی شادی و شور نهفته است که این متن را آنچنان جذاب و دلنشین نموده در عین این که هارمونی و زیبایی را نیز در خود نهفته دارد.
به نظرم متن هایی که شور و شادمانی درونی را برانگیزند و نگرشی مثبت ایجاد نمایند به دل می نشینند و به قولی بحث برانگیز می شوند
لذا در کل به نظرم متن ها و معناهایی که شوری برای گوهر شادی و زیبایی جوی درون ما ایجاد کنند، ماندگار خواهند شد فازغ از این که این قابلیت گوینده یا نویسنده در بیان چنین متن هایی حاصل سال ها تحقیق و مطالعه باشد یا فی البداهه گفته شده باشد
در آخر هم دوست دارم به کتابی که تازگی با آن آشنا شده ام و تنها چند ورقی از آن را خوانده ام اما حکمت و شوری ژرف در آن می بینم اشاره کنم که سخنان و نظرات یک معلم معنوی و نابینای هندی به نام:
Sri Nisargadatta Maharaj، را بسیار شنیدنی و خواندنی، بیان می کند، اشاره کنم. نام این کتاب I am that می باشد.
شاد، و در وحدت و هارمونی باشیم به امید خدا
این پست برای من خیلی جالب بود. از چند جهت. اول این که به کامنت قبلی من اشاره شده بود توش. 🙂 دوم داستان خرید عطر و جوابهای اماده شما خیلی باحال بود. که در این مورد یه سوال دارم. اونم این که ایا بین حاضر جوابی و عزت نفس بالا رابطه ای میشه پیدا کرد؟ حاظر جوابی از نوع برخورد با عطرفروش منظورم هست. یا مثلا از نوع حاظر جوابی جرج برنارد شاو اونجایی که یک فرد چاق بهش گفته بود هروقت شما رو مبینم فکر میکنم در انگلستان قحطی اومده و برنارد شاو جواب میده من هم هربار شما رو میبینم فکر میکنم علت این قحطی شمایید. ایا اساسا میشه فرض کرد که افراد با عزت نفس بالا معمولا جواب های اماده ای دارن؟ یا بر عکس میشه به نوعی به عنوان عامل نشان دهنده ضعف عزت نفس نگاه کرد بهش؟
قسمت دوم که خیلی برام جالب بود داستان زنده کردن زنبور ها بود. شاید جالبیش برای من از این جهت باشه که من هم تجربه مشابهی دارم. اجازه بدید تعریف کنم. یبار که تو یه صبح زمستونی با برادرم رفته بودیم در مغازه رو باز کنیم موقع باز کردن قفل کرکره دیدیم یه زنبور افتاد کنار قفل. اولش غصه خوردیم که زنبور بیچاره چه شب سردی رو گذرونده و نهایتا مثل دختر کبریت فروش در تنهایی و سرما تسلیم مرگ شده. بعد برداشتیم از نزدیک نگاهش کردیم. نمیدونم چی شد تصمیم گرفتیم با گرمای دهنمون گرمش کنیم. بعد از ۱ ربع تلاش بی وقفه ، عملیات نجات و احیا موقیت امیز بود و زنبور یخ زده کمی از حالت یخ زده گی خارج شد و دست و پایی تکون داد. و نهایتا زنده شد و رفت. و ما سرمست از این که یک زنبور رو نجات دادیم تا شیش ماه تو هر مهمونی که میرفتیم فیلم عملیات احیا رو نشون میدادیم. بگذریم.
قسمت سومی هم که برام جالب بود بحث توانایی مغز در معنا سازی بود. مدتها با این مساله درگیر بودم. این که گاهی ما نمیتونیم برای مسائل بیرونی معنایی درونی خلق کنیم و این رنج بزرگیست برای ما. حتی به ذهنم رسید که بیماری افسردگی و پوچ انگاری احتمالا رابطه مستقیمی داره با از دست دادن موقتی توانایی مغز برای خلق معنا. نمیدونم دقیقا صرفا برداشت خودم رو گفتم. البته اگاهی از این موضوع تا حد زیادی بار سنگین سوالات فلسفی رو سبک میکنه.
حرف اخر:
کمتر کسی رو میشناسم که تا این حد دغدغه پاسخگویی به سوالات مخاطبینش رو داشته باشه. جایی که همه برای خودشون کانال و پیج و فلان وبهمان ساختن و تا یه سوال میپرسی به صفحه خرید فلان پکیج راهنماییت میکنن، وجود شما واقعا یه اتفاق عجیب به نظر میاد. بعضی اوقات از خودم میپرسم واقعا ” این شعبانعلی چرا مثل بقیه دنبال کسب درامد به شکلی که بقیه هستند نیست؟ ” من با خودم به این نتیجه رسیدم که لذتی که در این شکل از معلمی کردن وجود داره در اون شکل تجاریش وجود نداره. من همیشه میگم ما به هرکسی میتونیم دروغ بگیم ولی به خودمون که نمیتونیم دروغ بگیم. اون کسایی که دارن کار تجاری میکنن و اسم خودشونو معلم گذاشتن یه جایی ته ذهنشون خودشون هم میدونن که یدک کشیدن عنوان بزرگی مثل معلمی هزینه زیادی براشون داره و یه جایی باید به خودشون جواب بدن. باید ببخشید ولی این وبلاگ یا خانه مجازی به قول شما فضاش به اندازه کافی راحت هست که ادم بتونه درد دل کنه. باز هم ممنون به خاطر حضورتون
یه چیزی که می خواستم بگم اینه که در چند کامنت اخیری که گذاشتم با وجودی که کد فعال متمم دارم ولی کامنتم همون لحظه منتشر نمیشه و در دست بررسی قرار میگیره ولی قبلا اینطور نبود. شاید برای همه همینطور باشه ولی چون بقیه چیزی نگفتن و شمام چیزی نگفتین خواستم اطلاع بدم. البته شاید یک سیاست جدید باشه برای بعضی افراد تا نیان آرامش صاحب خونه رو به هم بزنن(; که البته امیدوارم من به اشتباه جزو این لیست قرار گرفته باشم.
سپیده جان.
پالیسی تایید کامنت مثل قبل هست.
چند تا علت ممکنه سیستم رو به این نتیجه برسونه که کامنت رو ساسپند کنه.
بودن لینک درکامنت
تفاوت ایمیل اینجا با ایمیلی که در متمم دادی
فاصله بسیار نزدیک ثبت کامنت که میتونه ناشی از دو بار پشت هم زدن دکمه سابمیت باشه
و تغییر مکرر IP که میتونه ناشی از استفاده از وی.پی نون باشه.
و یه سری از این نوع پالیسی ها که بخش زیادیش دست ووردپرس هست و تعداد کمی دست ما.
فقط خواستم بگم که تایید کامنت ها هنوز اتوماتیک هست مگر در مواردی که سیستم شک میکنه و برای Moderator میفرسته
این نوشته عالی بود. تا حد زیادی میتونم تجسم کنم وقتی داشتین خربزه تو حلق زنبورا می کردین اونا چه حسی داشتن و با خودشون چی فکر می کردن. راستی اگر من بودم بعد دیدن جنازه زنبورها احتمالا یا پای گلدون می ریختمشون یا جارو برقی میبلعیدشون. چقدر خوب که جنازه از دید من و شما معنای متفاوتی داره. خیلی امیدوارانه عملیات احیا رو انجام دادین.
حرف کوکتو در پست قبلی از آنجا که شما ارسال کرده بودی نمی تونست بدون منظور و نکته ای آموزنده (حداقل برای من) تلقی بشه. یکی از عوارض معلمی شاید این باشه. وقتی گفتی برای شیرین می خوای بنویسی دیگه مطمئن شدم از بس منظورش ثقیل بوده که لازمه در یه پست دیگه کامل توضیحش بدی. بعد خوندن این پست تا آخر و نه حتی بعد از دیدن تیتر، تازه داره باورم میشه کوکتو منظوری نداشته به خدا.
با وجود کلی تلاش متمم، شما و خودم برای تقویت تفکر واگرا الان از ذهن محدود در چارچوب خودم احساس شرمندگی می کنم):
پی نوشت یک: چند روز پیش بعد از تقریبا دو سال سعی کردم کمی مطلع بشم در فضای مجازی چی میگذره چند حرف حسابی از دوستان و اقوام رو در فیس بوک و توئیتر خوندم و جالبه که تا امروز فکر می کردم این حرف های زیبا حرفهای خودشون هست چون منبع ذکر نکرده بودند مثل شما که برای نقل قول های شخصیتون منبع نمی نویسید و منم کل وبگردیم محدود به نوشته های شماست. با خودم می گفتم واقعا چقدر بعضی افراد رو دست کم گرفته بودم و کلی لذت بردم از رشد و پیشرفتی که در فهم شون ایجاد شده. ولی امروز با دیدن چند جمله ی آشنا در بین مطالبشون که باز هم بدون منبع ذکر شده بود؛ متوجه شدم خیلی پرتم انگار و با توجه به سابقه چند مورد سوتی های از این قبیل دیگه مطمئن شدم شعبانعلی و متمم واقعا من و به دنیای دیگه ای بردن. مطمئنم که دنیارو با مدل ذهنی شعبانعلی دیدن جای بهتری برای زندگی شده حداقل برای من ولی احتمالا تنهاتر شدن هم یکی از عوارضش باشه که البته این تنهاتر شدن رو با کمال میل می پذیرم حتی اگر در جستجوی واحه مجبور باشم بیام متن واحه ای در لحظه محمدرضا شعبانعلی رو بارها و بارها بخونم یا فایل گل آفتابگردان رو بارها و بارها گوش بدم.
پی نوشت دو: تصاویری که هر روز در پیام اختصاصی متمم برام ارسال میشه رو خیلی دوست دارم. روی لپ تاپ و گوشیم ذخیره کردم و خیلی بهشون سر می زنم و با هر جملش کلی انرژی و انگیزه و تداعی ذهنی به سراغم میاد و لذت وافری می برم. حتی اگر متمم هیچ لطفی جز این به من نکرده باشه برام کافیه. به نظرم در کنارش بهتره یه مجموعه ای هم از حرف های عادی و روزمرگی های انسان های بزرگ که ازشون خیلی توقع بالایی دارم، پیدا کنم تا روزانه مرور کنم و به برداشت های ذهنیم کمک کنم.