قرار بود برای دوستم اهورا هاشمی طبق دستوری که داده بود و قولی که داده بودم درباره پرفسور حسابی بنویسم. نام پروفسور حسابی در فرهنگ ما با انیشتین و فیزیک و نبوغ و نوآوری گره خورده است و معمولاً شنیدن نامشان احساس لذت و غرور در بسیاری از ما ایجاد میکند.
قبل از نوشتن این متن، سری به کامنتها زدم و حرفهای میسا و بانو و محمدمعارفی رو خوندم و دیدم که با لحاظ کردن حرف و دغدغهی دوستانم، نوشتن درباره پروفسور حسابی چقدر سختتره.
به هر حال، به نظرمیرسد که اگر بخواهیم در مورد پروفسور حسابی فکر کنیم یا حتی یک جمله هم بگوییم، لازم است حداقل سه گزارش زیر را مرور کنیم:
نخستین گزارش کتاب استاد عشق است که توسط آقای ایرج حسابی فرزند پروفسور حسابی تالیف و تدوین شده است.
دومین گزارش، صفحهی ویکی پدیای پروفسور حسابی است. اگر چه مقاله هایویکی پدیا یک منبع گردآوری شده غیر متودولوژیک یا Collaborated Document است و از لحاظ علمی، استناد به آن درست و منطقی نیست، اما در مورد شخص ایشان، به دلیل تضاد و تضارب شدیدی که بین افراد مختلف در مورد روایتهای موجود از زندگی پروفسور حسابی و انیشتین و دیگر ماجراهای مرتبط وجود دارد، میتوان حدس زد که شکل گیری و توسعهی این صفحه، چالش های زیادی را تجربه کرده و این روزها که این صفحه تغییری جدی را تجربه نمیکند، میتوان حدس زد که وضعیت فعلی آن، توافقنامهی سازش مخالفان و موافقان است.
سومین گزارش که به نظرم خواندن آن میتواند خوب باشد گزارشی است که عصر ایران در گفتگو با ایرج حسابی فرزند پروفسور حسابی تنظیم کرده است.
طبیعی است که منابع متعدد دیگری هم (چه در قالب کتاب و مقاله و چه افراد مطلع) وجود دارند که مراجعه به آنها میتواند تا حدی به شفافتر شدن تصویری که از پروفسور حسابی در ذهن داریم کمک کند.
مروری به آنچه در مورد پروفسور حسابی نقل میشود، پیش و بیش از هر چیز، بزرگ بودن ایشان، مقام و جایگاهشان، عشق ایشان به علم و دانش و یادگیری همراه با عمل و نیز تلاش پیوسته در راستای بهتر شدن اوضاع مردم این مرز و بوم، تایید میکند.
به سادگی نمیتوان فرد منصف و خیرخواهی را تصور کرد که بزرگی ایشان و اقداماتشان را انکار کند.
از سوی دیگر، میشنویم و میخوانیم که در روایات مرتبط با ایشان، اغراقهای زیادی وجود دارد. شاید نقدهای وارد شده به کتاب آقای ایرج حسابی در مورد پروفسور حسابی نمونهی مناسبی برای درک این فضا باشد.
ترویج گستردهی عکسهایی که پروفسور حسابی در کنار انیشتین را به تصویر میکشند (و البته تکذیبهایی که با تاکید بر نادرست بودن آن عکس، تقریباً از سوی همهی منابع مخالف و موافق، مطرح و منتشر شده است) نمونهی دیگری از روایاتی است که در مورد ایشان ترویج شده و اعتبار داستان زندگی وی را در نگاه مخاطب، مخدوش میکند.
در نخستین روزهای شکل گرفتن روزنوشتهها، مطلبی نوشتم به نام کودکی ملت ما. دلم میخواهد با ارجاع به همان مطلب، در مورد داستان زندگی پروفسور حسابی فکر کنم.
کودکی دوران عجیبی است.
کودک ضعیف است. پا به دنیا نهاده و در میان انسانها میگردد و میچرخد، اما خودش را ضعیفتر از دیگران میبیند. لازمهی بقاء کودک و نمردن او، ویژگیهایی است که در مکانیزمهای شناختیاش تعبیه شده است.
از جمله اینکه کودک، نمیتواند انسانها را ترکیبی از دوست و دشمن ببیند. ذهن او در تحلیل ضعیف است. هنوز دنیا را ندیده و سیستم قضاوت در مغز او توسعه نیافته است. او باید همه را یا دوست ببیند یا دشمن. یا خوب یا بد. برای او همه یا شیطان هستند یا فرشته. در دنیای کودک، “انسان” وجود ندارد. همان موجودی که در فاصلهی خاک و افلاک در نوسان است و ترکیبی از خوبی و بدی در رفتار و گفتار و پندارش، حضور دارد.
از سوی دیگر، کودک به دنیا خوش بین است. برای او هر تصویری، در حد کمال است. پدرش، نماد قدرت است. نمادِ داشتن. نماد پشتوانه بودن. نماد کسی که میتواند حتی پسر همسایه را که چند برابر او قد و حجم دارد کتک بزند و تنبیه کند. نماد کسی که اگر اراده کند میتواند هر چیزی را بخرد. حتی آن ماشین گرانقیمتی که هرگز حتی از سر کوچهی ما، “عبور” هم نمیکند.
مادر هم برای او، تصویری از کمال است. کوه استقامت. کسی که بودنش یعنی حمایت. یعنی غذا. یعنی مراقب. یعنی امنیت. یعنی آرامش.
برای کودک، همه چیز قابل باور است. مادربزرگ فوت میکند و او از محل مادر بزرگ میپرسد. میگویند کار داشته و به مسافرت رفته و بازمیگردد. و کودک که در آن گوشه، خود قرار گرفتن پیکر مادربزرگ را در خاک دیده است، منتظر میماند تا او بیدار شود و به خانه بازگردد.
تعبیر زیبای کارول پیرسون، واقعاً زیباست. او توضیح میدهد که هر کودکی، در دو مرحله یتیم میشود. مرحلهی دوم، همان فوت والدین است که میدانیم و مرحلهی نخست، زمانی است که آن تصویر زیبای رویایی و کاملی که از پدر و مادر در ذهن خود ساخته، میشکند و میمیرد.
کودک، روزی میفهمد که پدر، قدرتمندترین فرد دنیا نیست. او هم ممکن است در یک درگیری، کتک بخورد و به خانه برگردد.
کودک روزی میفهمد که پدر، ثروتمندترین فرد دنیا نیست و اگر وعدهی دوچرخه را از حالا به آخر سال تحصیلی موکول کرده است، دلیلش دریافت کارنامهها نیست. بلکه پس انداز کردن پول است و شاید امید به دریافت مساعدهای، که خریدن آن دوچرخه را امکان پذیر کند.
کودک روزی میفهمد که – به هر دلیل – آن ماشین گرانقیمتی که در شهر دیده بود، هرگز ماشین آنها نخواهد شد و حتی اگر در کوچهی آنها پارک کرد، باید آن را با شگفتی نگاه کند.
کودک روزی میفهمد که مادر، خود نماد درد و رنج و تحمل بوده. لبخندهای مهربان مادر، از روی شادی و رضایت نبوده. از مهر مادری بوده. از عشق به فرزند. از بزرگواری او. مادر ترجیح میداده در مقابل فرزندش، لبخند بزند و بخندد و شادی کند و گریهها و اندوه خود را، به خلوت شبانهی خود، به سجادهاش، به تاریکی اتاق یا به جمع دوستانش ببرد.
اما طبیعی است که هیچ کس، این تجربهی یتیمی را دوست ندارد. همه دوست دارند تا حد امکان، آن تصویر کامل را حفظ کنند. چنین میشود که اگر پدر در یک درگیری خیابانی زخمی شود، کودک فکر میکند که پدر، دلش نیامده با روبرویی برخورد تند کند و ملاحظهی او را کرده. و ترجیح میدهد که گریههای شبانهی مادر را، نه حاصل دعوای با پدر، که مناجات با درگاه الهی ببیند.
شکلهای رفتار کودکانه را در جوامع هم میتوان دید.
اینکه مردم یک جامعه، تصویرهای کامل و زیبایی از داشتههای خود میسازند. از تاریخشان. از گذشته و امروزشان. از بزرگانشان.
ملتهایی که رشد میکنند و به بلوغ میرسند، به نقد گذشته مینشینند و ضعفها را میپذیرند و در پی جبران آنها برمیآیند.
اما ملتهایی که هنوز در مرحلهی کودکی هستند، در پی خلق تصویری زیبا و کامل و دلفریب از خود و داشتههایشان میگردند.
“نابغهترین مردم جهان” میشوند. “گذشتههای دور طلایی” میسازند و “پادشاهانی که هیچ روایتی از نابخردی و نادانی آنان وجود ندارد”. هر آنچه هست خرد و دانش است و تو میمانی که مگر انسان، میتواند در تحلیل و قضاوت و دانش و تصمیم، چنین بیعیب و نقص باشد.
دانشمندان این ملتها، “دانش”مند نیستند. “حکیم” هستند. جدای از اینکه لولهی آزمایش به دست گرفتهاند و آزمایش کردهاند و علم را به پیش بردهاند، در کشف اسرار عالم هستی هم توانا بودهاند. همانقدر که فیزیک میفهمیدهاند، عشق هم میفهمیدهاند و همانقدر که مغز را میفهمیدهاند، جامعه شناس هم بودهاند. بوعلی، اگر برای ما دوست داشتنی است، تنها به دلیل پزشک بودنش نیست. بوعلی فیلسوف هم هست. حکیم هم هست. همینهاست که او را برای ما عزیزتر میکند.
ملتهایی که دوران کودکی خود را میگذرانند، به تصاویر “خوب” قانع نیستند. آنها تصاویر “عالی” میخواهند.
چنین میشود که اگر فیزیکدانی چون پروفسور حسابی داشته باشند که تاثیرگذار و بزرگ هم بوده است، مرد عمل هم بوده، کارهای ماندگار هم کرده، تا تصویر او در کنار انیشتین را نبینند، راضی نمیشوند (مهم نیست که نخستین کسی که چنین اخباری را منتشر میکند، چه هدفی دارد، مهم این است که نشر گستردهی این نوع اخبار، نشان داده است که این دروغها، بر دل یک ملت مینشیند).
یک بار هم به اسم حکیم شیفت، حرفهایی از این دست زدم که آنها را در اینجا تکرار نمیکنم.
فرهنگ کودکانه، اثرات بدی دارد. اثراتی که اگر به آنها توجه نداشته باشیم، میتواند حال و آینده جامعهمان را تخریب کند.
نخستین اثر بد، بیعملی است. وقتی تا این حد تصاویر کامل از خود و گذشتهمان میسازیم، وقتی معتقدیم که همهی سازمانهای پیشرفتهی دنیا را ما ساختهایم و مدیریت میکنیم (ظاهراً نیمی از کارکنان ناسا ایرانی، نیمی پاکستانی، نیمی هندی و نیمی دیگر بنگلادشی هستند! کافی است کمی جستجو کنید!)، دیگر اوضاع نادرستی اقتصادی و مدیریتی و صنعتی خودمان را به تنبلی، تن پروری، کم فکری، کم سوادی، مطالعهی کم، به روز نبودن، اتلاف منابع، دنبال راه میانبر رفتن، خودخواهی، خودمحوری، غیرسیستمی فکر کردن و دهها ویژگی دیگرمان ربط نمیدهیم. به دنبال دستی از بیرون میگردیم که بیاید و نجاتمان دهد!
دومین اثر بد، این است که نخبگان و دانشمندان و بزرگانمان، عمر محدودی پیدا میکنند. آنها تا زمان مشخصی، هرگز دیده نمیشوند. تلاش میکنند. مطالعه میکنند. خدمت میکنند. میخوانند. مینویسند. اقدام میکنند و در نهایت دیده میشوند: “حسابی” میشوند. “سمیعی” میشوند. “میرزاخانی” میشوند.
نگاه کودکانه ما، میکوشد از آنها تصویری بزرگ و کامل بسازد. داستانها خلق میکند. روایتها میسازد. بزرگنمایی میکند. اغراق میکند.
مدتی میگذرد. این قصر شیشهای آرزوها، دیر یا زود، به ضربهی سنگی میشکند.
رویاهایش فرو میریزد. یتیم میشود.
و این یتیم شدن، سرخوردگی میآورد. ناراحتی میآورد. همان تندیسی را که با افتخار از بزرگان خویش، ساخته بودیم و نصب کرده بودیم، بر زمین میکشیم و سپس، در انتظار فرد دیگری میگردیم که از نردبان دانش و شناخت و معرفت و خدمت، بالا رفته باشد و ما دوباره، بازی مار و پله را با او آغاز کنیم.
شاید سرنوشت بزرگانی چون پرفسور حسابی که امروز در غبار ابهام فرو رفتهاند، درس بزرگی برای ما باشد. بزرگتر از همهی کارهایی که برایمان کردهاند. اینکه بیاموزیم، “تصویرهای خوب” را در پای “تصویرهای عالی” قربانی نکنیم و از سنگی، که پلهای برای بالا رفتن ما و رشد فرهنگ و جامعه ما شده، “بت” نسازیم. بگذاریم داشتههایمان، بمانند و امیدی برای حرکت و انگیزهای برای پیشرفتمان شوند.
پی نوشت یک: وقتی در مورد پروفسور حسابی که معاصر ماست و از میانمان رفته، تا این حد اختلاف نظر و تردیدهای مختلف وجود دارد، بیشتر میتوان به تعریف منسوب به ناپلئون از تاریخ پی برد: تاریخ، روایتی از گذشته است که افراد نسبتاً زیادی آن را باور دارند.
پی نوشت دو: خیلی دوست دارم اگر وقت کردید، یک بار دیگر داستان آلن تورینگ را بخوانید. شاید تداعیهای خوبی ایجاد کند.
پی نوشت سه: از تصویر کامل ساختن ما همین بس که چون خودمان دانشگاه رفتن را دوست داریم و مدرک گرفتن رویای ماست، از جنبههای درخشان زندگی دیگران، داشتن مدارک متعدد کارشناسی و ارشد و دکترا را میبینیم. چون چیزی را که ما یک موردش را هم به زحمت داشتهایم، پنج مورد داشتهاند! به همین سادگی و کودکانگی! در حالی که چنین چیزی، به طور مشخص، نشان میدهد که این بزرگان، تا مقطع خاصی از زندگی، هنوز راه خود را پیدا نکرده بودند و توان تصمیم گیری و انتخاب درست مسیر را نداشتهاند. اما چه باید کرد که بزرگانمان، نه به خاطر بزرگی خویش و کارهایشان، که به خاطر منعکس کردن رویاها و نداشتهها و خواستهها و آرزوهای ماست، که در نظرمان زیبا و دوست داشتنی میشوند.
پی نوشت چهار: بزرگانی چون پروفسور حسابی، هنوز هم در لابهلای دیوار ابهامی که به دور زندگیشان کشیدهایم، حتی با تک تصویرهای آخرین لحظات زندگی خویش نیز، برای ما حرفها و درسهای زیادی دارند:
آخرین دیدگاه