چند روز پیش، همکارانم در صفحهی اینستاگرام متمم، جملهای از «درو فاوست»، رییس دانشگاه هاروارد را نقل کردند. او که در جمع دانش آموزان سخنرانی میکرد در مورد تجربهی دانشگاه، حرفهایی زده بود که – مضمونش – چنین بود:
دانشگاه، گذرنامهای برای ورود به مکانهای متفاوت و جدید است. برای ورود به زمانهای دیگر. برای تجربهی شکلهای دیگری از اندیشیدن. فرصتی برای اینکه خودمان را به شکل دیگری بفهمیم. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با دیگرانی که در زمانها و زمینهای دیگر زیستهاند شبیه است. برای اینکه ببینیم زندگیمان، چقدر با آنها متفاوت است…
این مطلب هم مانند بسیاری از مطالبی که متمم تولید یا منتشر میکند، در جاهای مختلف، بازنشر شد. دیشب در میان تصاویر اینستاگرام، دیدم که بعضیها در صفحات مختلف، در زیر این نوشته، جملاتی نوشتهاند که مضمون آنها تقریباًُ مشابه بود: «بله. اگر آمریکا باشد. بله اگر هاروارد باشد. بله اگر ایران نباشد. بله اگر…».
دیشب وقت خواب، با خودم سالهای دانشگاه خودم را مرور میکردم.
دانشگاه من، با معیارهای استاندارد و عرف جهان، دانشگاه خاصی نبود. حتی از بسیاری از دانشگاههای کشور، کمتر «دانشگاه» بود! من شریف درس خواندم.
آن سالها، دانشگاه ما، محل کسانی بود که فقط درس میخواندند. با رتبههای خوب آمده بودند و به تعبیر آن زمان ما، «خرخون» بودند. نمیدانم هنوز هم این لغت به کار میرود یا نه. اما به هر حال، میخواهم بگویم که اگر چه شاید عینک ته استکانی زیاد دیده نمیشد. اما اگر هم بود، چیزی به قیافهی کثیف و درهم و مشوش و از دنیاجاماندهی بسیاری از ما، اضافه نمیکرد!
آن سالها، دانشگاه ما، فقط دانشگاه مهندسی بود. ظاهراً به دور از دغدغههای مربوط به حوزههای علوم انسانی. بتهای ما، معلمانی بودند که یا انتخاب گام چرخدنده را خوب میدانستند و یا کرنش تیرآهن را خوب حساب می کردند. یا کامپوزیت ساخته بودند یا معادلات دیفرانسیل را خوب حل میکردند. انسان و فلسفه و جامعهشناسی و اخلاق و تاریخ و هنر، در سرفصل هیچیک از درسها نبود.
آن سالها، دانشگاه ما، جای دانشجوها بود و مدیران کمتر به آنجا سر میزدند: با آن ماشینهای گرانقیمت و لباسهای شیک و دنیای متفاوت.
آن سالها، کسانی که بعدها به مدیریت ارشد برخی صنایع کشور رسیدند، هنوز دانشجوی دانشگاه ما بودند و با میلگرد، بر سر دختر و پسرها میزدند و ارشادشان میکردند!
آن سالها، ماهها طول کشید تا یاد گرفتیم دختران کلاس را به اسم کوچک صدا کنیم. خانم سمیعیفر فعال و پرتلاش، هنوز شادی نبود. خانم گلزاد با آن چهرهی به یادماندنیش برای سالهای جوانی ما، هنوز پریسا دوست امروزی ما نبود. خانم وزیری فرد با آن ماشین رنو پنج – که نشانهای از ثروت و دارایی حساب میشد! – هنوز سارا دوست نزدیک امروز ما نشده بود. خانم حسینی – که علاقمند بود به زور همکلاسیهایش را به بازدیدهای علمی ببرد – هنوز نیوشا نبود!
این روزها، به بهانهی سخنرانی به دانشگاههای زیادی در سراسر ایران دعوت میشوم. از اهواز تا اصفهان. از تبریز تا مشهد. از کاشان تا گرگان و طبیعتاً دانشگاههای مختلف تهران.
امروز وقتی فضای دانشگاههای ایران را میبینم، دو تفاوت خیلی برایم جلب توجه میکند.
اولین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه، و عقب ماندن از مدل ذهنی حاکم بر فضای دانشگاه است که در کشورهای توسعه یافته دیدهام و دیدهایم.
دومین تفاوت، فاصلهی شگفتانگیز با مفهوم دانشگاه و تفاوت داشتن با مدل ذهنی و فضای حاکم بر دانشگاههای دوران ماست.
دانشجوی امروز، هزار اعتراض دارد.
استادهایی که درس بلد نیستند. فضای آموزشی که نامناسب است. آزمونهای غیراستاندارد. سختگیریهای فرهنگی در داخل دانشگاه. محدودیتهای جدی، در حدی که اینجا هم برای بیان آن محدودیتها، محدودیت وجود دارد. دانشجویان تزریقی: کسانی که لیسانس و ارشد و دکترا میگیرند و هنوز سالها با سطح شعور آن کارگر بیسواد کارخانهی همسایه، فاصله دارند و خوب میدانیم که دیر یا زود، مدیر و سرپرست آن کارگرهای بیسواد و سایر دانشجویان باسواد خواهند شد.
همهی اینها را میبینم و میفهمم و شاید بیشتر از دانشجوی ناراحت و ناامیدی که این روزها، در گفتگو با من، از شرایطش مینالد، عمق این فاجعه علمی را درک میکنم.
دانشگاه یکی از واژهایی است که در ترجمه به شدت و به درستی بومی شده است! University قرار است محلی برای درک بهتر تمام عالم هستی یا همان Universe باشد. اما اینجا فقط به عنوان محل دانش در نظر گرفته شده. ضمن اینکه آن را هم ناقص و ناقض اجرا کردهایم و چیزی از دانش هم چندان وجود ندارد.
اما این مسئله تازه نیست. در گذشته هم چنین بوده و به نظر نمیرسد که در آینده هم چنین نباشد.
آنچه تغییر کرده و میکند، نگاه ما به دانشگاه است.
یادم میآید که آن زمان، گروهی برای فعالیت دانشجویی درست کردیم. هم بهانهای بود برای گپ زدن و بودن کنار هم. هم فرصتی برای شادی و تفریح.
یادم میآید که گروهی درست کردیم به نام گروه علمی و من مدیرش شدم! (برای من در سن هجده سالگی، مدیر شدن چیزی بیشتر از رییس جمهور شدن در سن امروزم، ارزش داشت!).
یادم میآید که میکوشیدیم ببینیم دانشگاه چه چیزهایی یادمان نمیدهد و خودمان برویم و بخوانیم و بیاییم و برای هم تعریف کنیم.
یادم میآید نامی عطااسدی دوست من، به سراغ هیدرولیک و پنوماتیک رفت.
یادم میآید حامد قدوسی، به سراغ بحثهای اتوماسیون صنعتی رفت.
یادم میآید من به سراغ برنامهنویسی دستگاههای تراش و سی ان سی، رفتم.
دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. جزوه مینوشتیم. لذت یاددادن و یادگرفتن را تجربه میکردیم و جز پیادهروی، گزینههای جدی دیگری برای تفریح قابل تصور نبود.
ما روزنامه ساختیم. ما با پول خودمان مجله چاپ کردیم و فروختیم. ما بعد از کلاس درس، خودمان کلاس گذاشتیم و آنچه را که استاد نگفته بود یا بلد نبود بگوید یا نمیدانست که باید بگوید، به یکدیگر یاد دادیم.
آن سالها گذشت.
امروز، دانشگاه، دقایقی بعد از شروع رسمی کلاس، آغاز میشود و دقایقی قبل از پایان رسمی آن، پایان مییابد.
امروز دانشگاه، محلی است که پس از چند سال درس خواندن و تکه پاره کردن خودمان، به آن رسیدهایم و طبیعی است که باید محل استراحت ما باشد. برای دانش آموختن به دانشگاه نیامدهایم. برای دانشگاه رفتن به دانشگاه آمدهایم و حالا که به دانشگاه آمدهایم، کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.
امروز دانشگاه، ابزار دوست شدن و آشنا شدن نیست و اگر هم هست، آخرین گام آشنایی، گرفتن شماره موبایل یا آی دی اینستاگرام و توییتر است و باقی داستان در فضای مجازی ادامه پیدا میکند. دانشگاه قرار نیست بستری برای گپ و گفتگوی دوستان باشد.
امروز دوستیها در خارج از ساعات دانشگاه، کمتر برای کتاب خواندن و حرف زدن و یاددادن و یاد گرفتن، صرف میشود. اگر قرار است بعد از دانشگاه، زمانی با هم باشیم، محل مناسب یا کافی شاپ است و یا رستوران. یا گردهم آمدنهای شبانهای که چهرهی زیبای دوستانمان را در میانهی دود قلیون و سیگار، محو میکند.
امروز بحثهای جانبی کلاس، تکملهی بحثهای استاد نیست. جستجوی منابع بهتر برای یادگیری نیست. امروز بحث جانبی این است که فلانی را که دیشب مرا Add کرد، Confirm بکنم یا نه؟ یا اینکه دقت کردهای که فلانی با فلانی زیر کامنت فلان چیز، تیک میزند؟!
آیا میشود ابزارهای زندگی مدرن را حذف کرد؟ قطعاً نه.
آیا لازم است حذف شوند؟ قطعاً نه.
آنچه باید دغدغهی آن را داشت، حریص بودن در یادگیری است. چیزی که به فراموشی سپرده شده است.
همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.
امروز دیگر نمیدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد. یا نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد. یا شاید نخواستیم که زندگی بشود.
نمیدانم شاید آنها که بلدند بگویند که پس از مرگ، در بهشت، ممکن است دانشگاهی هم باشد که معلمان در آن به درستی درس میدهند. دانشجویان به درس گوش میدهند. پس از کلاس در کنار یکدیگر قدم میزنند و بحث علمی میکنند. به یکدیگر یاد میدهند و یاد میگیرند.
شاید چنین باشد.
اما امیدوارم، قانون این نباشد که ساکنان جهنم دنیا را، در آن دنیا هم به جهنم هدایت کنند و بگویند شما قبلاً نشان دادهاید که ترجیحتان چیست…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
چه جالب . یه جورایی هوای همدیگه رو داشتید . کاش میشد ما هم یه همچین چیزی تو دانشگاهمون راه بندازیم .
به امید روزی که در دانشگاه تدریس کنم ؛ ناملایماتی که از جانب “استاد” در دانشگاه حس میکنم را
نا دید می گیرم.
در اتاق انجمن علمی دانشگاه پیام نور دماوند ؛ یک روز همه ی دوستان حضور داشتند؛
همهگی متفق القول درد دل آن روزمان شده بود آموزش و استاد و ضعف های مربوطه؛
مزاح گونه گفتیم؛ اما
قرار شد هر کسی برای خودش کسی شود و برگردد به همان جا؛ و وضع دانشگاه را بهتر کند.
“همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.
من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.
اما گاه با خودم فکر می کنم، اینجا سرزمین یادگرفتن نیست. اینجا سرزمین داستانهای تکراری است…”
این روزها که مهاجرت های اطرافمو می بینم و می بینم بیشتر آدمای درستی که میشناسم رفتند یا بار رفتن بسته اند، باورتون میشه یکی از ترس هام اینه که شما هم دوام نیارید و برید؟ : ( (که البته میدونم ترس بیخودیه. مگه نه؟ )
سلام دوست نازنینم ، من(رقیه)
چقدر خوبه که ما (هم خونه ای ها) بتونیم با حضورفعال خودمون و حمایتومون ، به محمدرضای عزیز این رو مرتب خاطر نشان بکنیم که قدر لحظه لحظۀ تلاش ها ، پیگیری ها ، زحمت های که برامون می کشن ، عشقی که نثار هممون می کنن ، مطالب و محتواهای ارزنده ای که با ما سهیم میشن و . . . . رو می دونیم و با اینکار ، انگیزه و اشتیاق لازم برای ادامۀ این مسیر سخت و طاقت فرسا رو در وجود محمدرضای عزیز و تیم زحمتکش ایشون ، دائماً تقویت کنیم . مطمئناً این «وظیفۀ» ماست که در برابر سیلاب مشکلات ، ناملایمات ، بی محبتی ها ، قدر ناشناسی ها ، آزار ها ، مانع تراشی ها و دهها و صدها مانع و مشکلی که روزانه به سمت محمدرضای عزیزمون جاری میشن ، با محبت و قدرشناسی و حضور فعالمون ، از ایشون و تیم زحمتکش ایشون ، مثل یک « سد محکم » مراقبت کنیم و شرایطی رو فراهم کنیم ، که محمدرضای عزیز و تیم زحمتکش ایشون ( به خصوص شادی عزیز و سمیه جان ) بتونن در راستای اعتلای این خونه و متمم ، و در جهت دستیابی به اهداف متعالیِ خودشون ، راهی هموار تر رو در محیطی آرام تر و مفرح تر ، با انگیزه ای بیشتر ، طی کنند .
پی نوشت : امیدوارم هر یک از ما به سهم خودمون ، به جای اینکه خوانندگان خاموش و منفعل باشیم ، مشارکت کنندگانی فعال باشیم که نه تنها در این خونه و متمم ، بلکه در جامعۀ خودمون ، نقشی سازنده و تاثیرگذار ایفا کنیم و به جای اینکه راحت ترین کار و تصمیم ( فرار از این شرایط سخت و مهاجرت ) رو انتخاب بکنیم ، تلاش کنیم که ایران عزیزمون رو به سرزمینی امن ، دلپذیر و . . . با چشم اندازی روشن در سالهای آتی تبدیل کنیم و به جای اینکه برای دیگران نسخه بپیچیم و یک گوشه نظاره گر بنشینیم ، سختی رو به جون بخریم و خودمون هم به جای شعار دادن و گله کردن و فرافکنی ، واردِ عمل بشیم . هیچ چیزی در این دنیا ، غیر ممکن نیست . پس بیاییم شروع کنیم ، هر چند کوچک و یادمون باشه که سیلاب های خروشان ، از قطراتِ ریز و «به ظاهر» بی تاثیرِ باران به وجود میان .
به امید روزهایی زیبا ، به زودیِ زود
ارادتمند – هومن کلبادی
کاش میشد یک گروهی تشکیل میشد؛ به صورت حضوری؛ فعالیتش اینطور بود که دور هم جمع می شدیم؛
خط مشی و دستور کار تعریف می کردیم؛ میر فتیم توی دانشگاه های خودمون و به صورت عملیاتی کار می کردیم؛
اینجا خیلی چیز ها یاد میگیریم؛ خیلی حرفهای مهمی منتشر میشه؛ تجربه های ناب و ارزشمند؛
فکر می کنم گروه متمم این پیشنهاد را کم داشته باشه؛
من به شخصه به این سایت و متمم و حتی دست نوشته ها به عنوان یک نهضت برای بهتر شدن فضای حداقل آکادمیک کشور نگاه میکنم؛
پس چقدر خوب میشه اگر جنبه ی سازمانی هم پیدا کنه؛ البته نه اونقدر سازمان که نگذارند کار کنه! 🙂
یا حق
باهاتون موافقم
من تو سال های اول دانشجویی ام یه استاد فیزیک داشتیم که مطالب اشتباه رو می نوشت و بعد اعلام می کرد که اشتباه هست دوباره از اول شروع می کرد.
قرار شده بود با مدیر گروه صحبت کنیم و یه استاد دیگه بیارن؛ اولین کسی که مخالفت کرد من بودم!! (چون معتقد بودم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد) چون مشابه همین موضوع در دوران دبیرستان برای معلم ریاضی امون داشتیم اعتراض کردیم و هیچ اتفاقی نیافتاد.
هر ترم با همچین استادهایی برخورد می کردیم ولی هیچ اعتراضی در کار نبود، بلد نبودیم، نمی تونستیم، راه درست و اصولی اش رو نمی دونستیم؛ و یکی مثل من دائما موج منفی بود و آیه یأس می خوند.
وقتی به یاد اون دوران می افتم با خودم میگم چرا باید همچین واکنشی نشون میدادم!!!!!!
چند ترم اول، اوضاع در س هامون هم کپی کردن بود، پروژه های پولی و…
چند ترم آخر دانشگاه، از این رفتار های خودم بدم اومدم گفتم “آرزو داری کجا می ری؟ چی کار میکنی؟ برا همین میخواستی دانشگاه بیای؟ پس اون فکر هی ناب و ایده هات چی شده؟ تحولی که میخواستی ایجاد کنی؟ کارهای جدیدی که دوست داشتی انجام بدی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ اگه این دانشگاه اونی نبود که تو انتظارش رو داشتی، قرار نیست که خودت رو به نابودی و تباهی بکشونی.”
تصمیم گرفتم نمره های نزدیک به افتادن رو بگیرم ولی یه چیز به درد بخور از درس هام بیرون بکشم، کارهایی انجام بدم که واقعا می خواستم که انجام بشن و مدت ها بود فراموششون کرده بودم.
با وجود اصرار های اطرافیان برای خوندن ارشد تصمیم گرفتم وارد محیط کار بشم و الان دو کار همزمان انجام میدم و با دانشگاه هم در ارتباط ام، به امید اینکه در راه درستی وارد بشم.
این راه رو ادامه خواهم داد با وجود سختی هاش، مخالفت هاش، آزار هایی که از دیگران می بینم، اما بی اعتنام به کسایی که منو به راهی دعوت میکنن که حتی خودشونم از اون راه مطمئن نیستن.
به خودم مطمئنم چونکه معلم خوبم خیلی چیزها بهم یاد داده که میتونم سرپا وایسم و ادامه بدم، حتی اگه افتادم میتونم پاشم و قوی تر ادامه بدم.
انقدر قشنگ نوشتی که هممون این کمبود ها را حس کردیم
اما محمدرضا الان یه جوری شده همه دارند از مشکلات مینالند و همه نظریه پرداز شدند و هیچ کس هیچ کاری برای بهبود اون انجام نمیده انگار همه منتظر یک منجی هستیم تا بیاد و مشکلاتمونا رفع کنه
مثلا من چند روز پیش در زیر یکی از نوشته های متمم (http://www.motamem.org/?p=5085) پیشنهاد دادم یک تیم درست کنیم و روی یکی از این مشکلات کار کنیم اما حتی یک نفر قبول نکرد دلیل عمده اون هم اینه که دیگه کسی حوصله این جور کارا را نداره چون اصولا حرف زدن خیلی جذاب تر از کار کردنه و هیچ کس حاضر نیست بدون جایزه و پاداش کاری را انجام بده…
پی نوشت :چقدر “همه” گفتم منظورم از همه و هیچ کس اکثر جامعه بود که البته منم جز اونها هستم اما حداقل بیایید از این به بعد سعی کنیم کمی اوضاع را بهتر کنیم
سلام علی شورابی عزیز
ممنون از این حس مسئولیتی که داری نسبت به اجتماعی که خودت یکی از اونهایی.
ناراحت و نگران نباش.
منم همون موقع این نوشته تو، تو این آدرس دیدم. شاید یه جورایی راست بگی ولی…
این خیلی خوبه که تو و امثال تو این جور چیزا رو مطرح کنن، حتی اگه یه نفرم توش ثبت نام نکنه.
به نظرم همین که تو می گی، تو گوشه ذهن چند نفر می شینه و تو یه جایی که خواستن اون کار ضد محیط زیستی رو انجام بدن، تاثیر گذاره.
درست کردن تیم و هدایت اون خیلی خوبه و قطعا کارهای خیلی خوبی هم می شه برای اون هدف انجام داد. ولی به نظرم نا امید نشو خودت تنهایی شروع کن و از اطرافیانت و دوستانت کمک بگیر.
اصلا میشه یه کاری کرد. یه بار دورهمی اینخونه تو جایی باشه که بشه محیط زیست رو هم دریافت و اینجوری با یه تیر دو نشون خواهیم زد. هم دیدو بازدید و هم کاری در جهت حفظ محیط زیست و در اون صورته که بچه های این خونه علاقمند می شن که بیشتر و همراهتر از قبل، با تیمتون و در جهت اون حرکت کنند.
موفق باشی.
سیمین عزیز سلام
راستشا بخوای من همیشه دوست دارم تو را خاله سیمین صدا کنم ! 😀 (با توجه به شغلی که داری)
من همیشه فکر میکنم ما نسبت به چیزهایی که اینجا یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت مسئولیم برای همین درک نکردم چطوریه دوستان به اوضاع تاسف میخورند و این نوشته ها براشون جالبه ولی کار خاصی برای بهبود این مشکلات انجام نمیدند (البته اگه بی انصافی نکنیم خیلی ها هم کارهای خوبی انجام دادند ومیدن)
همینطور فکر میکنم برای حل یک مشکل تا ذهنمون کاملا درگیر اون نشه نمیتونیم کاری اثر بخشی برای بهبود اون انجام بدیم محیط زیست که تو بهش اشاره کردی فقط یک نمونه از هزاران مشکلی که میشه روش کار کرد البته هنوز هیچ ایده ای برای اینکار ندارم ولی اولین قدم اینه که دور هم جمع بشیم و راجبش صحبت کنیم
وقتی میگم تیم درست کنیم منظورم این نیست که به اسم من باشه یا من بخوام اونا هدایت کنم قراره یک کار تیمی به معنای واقعی انجام بدیم و خروجی اون کار میشه به اسم اون تیم نه به نام یک فرد خاص
من هم مثل تو فکر میکنم که باید با دوستانم این کارا شروع کنم برای همین اینجا مطرح کردم چون ادمای اینجا حرف همدیگه را بهتر میفهمن و دغدغه های مشترک زیادی دارند
و نکته اخر اینه که اگه فکر میکنی یکی از موانع انجام این کار فاصله ی زیادی که از هم داریم میشه این مشکلا با یک ابزار چت گروهی ساده برطرف کرد
کسانی که به این کار علاقه دارند من منتظرشون هستم…
سلام دوست خوبم علی
باشه اگه دوست داری بهم بگو خاله سیمین.
درست می گی. تمام گفته هات متینه.
شاید یکی از دلایلش اینه که چون موضعت رو به روشنی مطرح نکردی، دوستانمون پیامی بهت ندادن و فکر می کنم با این تفاسیر، افراد مستعد بیشتری به این گروه جذب بشن.
منم منظورم اسم فرد خاص نیست و همون تیم و گروه، مورد نظرم است.
در هر صورت، ایده از ذهن یک فرد یا گروه ارائه و در گروه به عینیت می رسه و عملی می شه.
خیلی هم خوب، که دغدغهء یکی دیگه از اعضای این خونه، مسائل اجتماعی مون هست.
موفق باشی علی شورابی.
حالا که گفتی خاله سیمین یه خاطره بگم:
پارسال با جمعی از والدین و بچه های پیش دبستانی چند ساعت رو در پارک پردیسان در تهران به جمع آوری زباله مشغول بودیم. اونقدر این کار تو روحیه جمعی و حس مسولیت بچه ها تاثیر شگرفی داشت که من به شخصه از این همه تغییر در رفتار و ذهنیت اونها در مقابل محیط زیست و حفظ اون، متعجب شدم. واقعا اگه همهء آموزش های اجتماعی به صورت اصولی و پایه ای از دوران قبل از دبستان در کودکان نهادینه بشه، ثمرات بسیاری تا دوران بزرگسالی و پس از آن را در بر می گیره و دیگه شاهد این نیستیم که بزرگ و کوچیک آشغال های خوراکی شونو از پنجره اتومبیلشون به بیرون پرت کنند!!
سلام به همه دوستان !
بخصوی آقای شورابی ,آقای کلبادی و خانم سیمین _ الف عزیز!
نمی دونید چقدر خوشحال شدم که دیدم شما هم مثل من دغدغه محیط زیست رو دارید و ناراحت از اینکه چرا کسی دست به عمل نمیزنه؟
من در تاریخ ۳ مهر هم در چر کنویس محمدرضای عزیز , کامنت گذاشتم و در این خصوص , جرقه های ذهنی ام را آنجا بیان کردم و آرزو داشتم که با همفکری هم بتوانیم این معضل را حل کنیم.
از طریق ایمیل هم جسارت کردم و به آقای کلبادی عزیز هم گفتم چقدر خوب میشد که ما متممی ها هم می توانستیم افکار وایده هامون رو روی هم بگذاریم و فعالیت ماندگاری را جهت بهبود وضعیت نا بسامان کشورمون پایه ریزی کنیم . مثل معضل محیط زیست, معضل آلودگی هوا ,معضل بیکاری , معضل کمبود آب , خشکی دریاچه ها,معضل صنعت توریسم و…. آخه تا کی ما باید دست رو دست بگذاریم و فقط به مشکلات نگاه کنیم! این درد جانکاه دیگه قابل تحمل نیست! باید که حتما کاری بکنیم.
اگر در هر مورد از این مسایل خواستید کاری انجام دهید, روی منه کمترین هم حساب ۱۰۰درصدی بازکنید.
در آخر از خدا می خواهم توفیق چنین خدمتی را به ما عطا کند تا ضمن بهبود اوضاع بتوانیم گوشه ای از زحمات معلم عزیزمون را جبران کنیم تا شاید مرهمی باشد بر دل پر دردش.
سلام علی شورابی عزیز
دوست عزیزم ، اول باید ازت عذرخواهی کنم که به دعوتت ، لبیک نگفتم . در جامعۀ ما و جوامعِ مشابه که کار تیمی و حرکت های تیمی ، بسیار سخت شروع میشن و اساساً اعتقادِ بیشتر مردم (همونطور که اشاره کردی ) به اینه که یه گوشه بشینن و نظاره گر باشن و یا اینکه نظریه پردازی کنن و حتی در موارد متعدد ، اونهایی که فعالیت هایی تیمی رو شروع می کنن ، با تمام قوا ، تشویق به بی خیال شدن می کنند (مثل پیام های متعددی که به محمدرضای عزیز میدن و ایشون رو تشویق به رفتن از این مملکت و رها کردن می کنند و با اینکار های به ظاهر خیرخواهانه ، به فکرِ راحتیِ امروز ایشون و آیندۀ روشن ترِ محمدرضای عزیز هستن !!! ) ، پایه گذاری فعالیت های تیمی و حرکاتِ تیمی ، بسیار بسیار سخت و زمانبر هست ولی غیرممکن نیست .
فکر می کنم به دلیل فرهنگِ غلطی که در جامعۀ ما نهادینه شده و معمولاً به جای حل کردنِ مسئله و ارائۀ راه حل ، به دنبال کوتاه ترین مسیر (حتی به قیمتِ پاک کردنِ صورت مسئله) هستیم و سعی می کنیم با برجسته کردنِ مشکلات و ردیف کردنِ هزاران دلیل موجه و غیر موجه ، نه تنها تصمیم خودمون رو مبنی بر رها کردنِ کشور به همین حال و مهاجرت کردن ، بسیار بسیار موجه جلوه میدیم و بقیه رو هم به این کار دعوت می کنیم و تلاش می کنیم ، فعالیت های افرادِ نازنینی مثل محمدرضای عزیز رو ، کوچک و بی نتیجه جلوه بدیم . مطمئناً برای انجام ندادنِ یک کار و شانه خالی کردن از زیر بارِ سنگینِ مسئولیت ، هزاران هزار دلیل در ذهن هر یک از ما ها هست . خیلی وقت ها ، به دلیل اینکه نمی خوایم مسئولیت بپذیریم و حتی دوست داریم ، مسئولیتِ اشتباهاتِ خودمون رو به گردنِ دیگران بندازیم ، برای بقیه نسخه میپیچیم و منتظریم تا بقیه ، اشتباهات و کم کاری های ما رو جبران کنن . علی عزیز ، فکر می کنم ، حرکات تیمی ، عزم و همت بالا می خواد و باید حسابی پیگیر بشیم . خیلی جاها ، مردمِ ما منتظرن یکی یک حرکتی رو شروع کنه و اونها دنباله رو باشن !! معمولاً سخت ترین کار بعد از اینکه تصمیم به انجامِ کاری گرفته میشه ، شروعِ اون کار هست ولی بعد از شروع ، مطمئناً با پیگیری (هر چند آهسته) ، میشه به سمت اون هدف گام برداشت به شرطی که نگذاریم قطار از ریل خارج بشه و اساساً نقشۀ راه ، مشخص باشه و هدفمون روشن و شفاف باشه . برای مثال ، در دقیقۀ ۲۰:۴۳ فایل رادیو مذاکرۀ دهاتی ، آقای پلخوابی و تیم محترمشون ، با ایدۀ اینکه اون دوست فرانسویِ ایشون ، از صحنۀ زباله هایی که در کنار جاده و در رودخانه ریخته شده بود ، عکسبرداری نکنن و وجهۀ شهر و کشورشون خراب نشه و تصویری مخدوش از ایران و ایرانی در ذهنِ خارج نشینان ، نقش نبنده ، با عزمی راسخ و همتی مثال زدنی ، اون ایدۀ خام رو به یک کمپین و حرکت تیمیِ زیبا و نتیجه بخش تبدیل کردن . (لطفاً این فایل زیبا و آموزنده و سرشار از احساس رو کامل گوش کنید)
پی نوشت : با نهایت احترام به همۀ دوستای عزیزم ، فکر می کنم فقط خواستن و ایده داشتن و ایده دادن ، کافی نیست . اجرایی شدنِ یک ایده ، بسیار بسیار مهم تر و سخت تر از داشتن و ارائه کردنِ یک ایده هست ، به خصوص در کشوری که “اگر برای انجامِ یک کار ، بتونیم ، یک دلیل ارائه بدیم ، برای انجام ندادن و فرار از مسئولیت ، هزار و یک دلیل موجوده ”
پی نوشت ۱ : علی شورابیِ عزیز ، من همینجا و با نهایت احترام ، آمادگی خودم رو برای هر حرکتی که به نوعی باعثِ اعتلای کشور عزیزمون بشه ، اعلام می کنم
پی نوشت ۲ : علی عزیزم ، یه مثال دیگه برات میزنم . همسرِ من ، شبنم شاهرخ ، پزشک هست و از روز اولی که وارد این رشته شد ، هدفش رو اینطور تعیین کرد که بتونه به کشورش و مردمِ کشورش خدمت کنه و در این مسیر ، چه در پزشکیِ عمومی ، چه در دورۀ تخصص داخلی و چه در حال حاضر که دورۀ فوق تخصصیِ گوارش رو می گذرونه ، همیشه و از همۀ دوستا و هم کلاسی ها و حتی اساتیدش ، پیشنهاد شده که ” تو که در تمام دوره ها جزو نفرات برتر بودی ، به راحتی میتونی از بهترین دانشگاه های دنیا ، پذیرش بگیری . اشتباه نکن و برو و به جایگاهی که حقت هست برس ” . در تمام موارد ، شبنم به اونها پاسخ میداد و اعتقاد قلبیش این بود ، نه اینکه شعار بده : ” من همینجا درس خوندم و به این عشق درس خوندم که بتونم به مردمِ خودم خدمت کنم . به مردمی که شاید بضاعتِ خریدِ یک سرنگ ۲۰۰ تومنی رو ندارن کمک می کنم . من می مونم و خدمت می کنم ، هر چند سخت . ” و در این مسیر ، در بسیاری از موارد ، مورد بی مهری ، بی توجهی و اهانت قرار گرفته !! یه موردش رو خدمتت می گم : زمانی که در بورد تخصصی در ایران دوم شد ، از طرف دانشگاه تهران ، یک صفحه کاغذ A4 به عنوان تقدیرنامه بهش دادن ، در حالیکه در همون زمان ، از بهترین دانشگاه آمریکا ، کانادا و . . . ، (با لطف دوستانِ هم کلاسیش که ترکِ وطن کرده بودن ) دعوتنامه های متعدد با پیشنهادِ بورسیۀ تحصیلی داشت ولی تصمیم گرفت که بمونه و به مردمش و مملکتش خدمت کنه و در کنار عزیزانش ، زندگی کنه .
پی نوشت ۳ : لطفاً مثالی رو که زدم ، حمل بر تعریف و خودستایی نکنید . می خواستم بگم ، عشق و اعتقاد قلبی و باور داشتن به هدف و هدفگذاری ، میتونه باعث بشه که موندن و درد کشیدن ، به لذت تبدیل بشه .
**** کاش به جای اینکه فرار کنیم و خودخواهانه ، منافع شخصیِ خودمون رو ملاکِ تصمیم گیری و عمل قرار بدیم ، قدری خودمون رو به خودمون ، اطرافیانمون ، هم شهری هامون ، هم وطنانمون و خاکِ پاکِ کشورمون و نسل های آینده ، متعهد و مسئول بدونیم و برای آبادی و آبادانیِ این مرز و بوم ، گام هایی ، هر چند کوچک برداریم یا لااقل ، افرادی مثل محمدرضای عزیز که در این راستا قدم بر می دارن رو با انرژی های منفیِ خودمون ، متوقف و بی انگیزه نکنیم .
به امید روزهایی آفتابی و امیدوارکننده برای این مرز و بوم
ارادتمند – هومن کلبادی
هومن جان و خاله سیمین عزیزم (دلیل این نامگذاری مهربونی و توجهیه که همیشه به همخونه های دیگه داری ازت ممنونم)
الان که دوباره کامنتما خوندم به نظر میرسید که هدفما شفاف بیان نکردم چند تا از دوستای دیگه که ایمیل فرستادن همین نظرا داشتن اما قبل از اون یک توضیح کوتاه راجب کامنت هومن مینویسم
من فکر میکنم یکی از بزرگترین مشکلای ما برای انجام یک کار پیچیده کردن اونه و اینکه میخوایم تنهایی کاری را انجام بدیم , سیستم های کاری چین ,کره یا ژاپن را نگاه کن به قول دکتر سریع القلم کم پیش میاد یکی اسم رئیس جمهور این کشورها را بدونه چون یک فرد کار نمیکنه و کار توسط یک سیستم انجام میشه من هم فکر میکنم اگه قراره کاری انجام بشه نباید یک فرد ارشد باشه و بقیه از اون تبعیت کنند چون دراین صورت اگه برای اون نفر اتفاقی بیفته و اون نفر نباشه کل سیستم بهم میریزه برای همین اصرار دارم که این ایده منا که هنوز خیلی خامه به عنوان شروع کار در نظر بگیرید و در ادامه با همفکری همیدیگه اون را کامل کنیم اینطوری اگه من یا کس دیگه ای هم نباشه این کار ادامه پیدا میکنه برای همین اگه بتونیم سیستمی به این شکل تعریف کنیم کارها خیلی اسون تر و ساده تر میشه و نیاز به فداکاری هم نداریم
اما چیزی که تو ذهنمه اینه که برای شروع یک خونه مجازی تو شبکه های اجتماعی مثل وایبر یا واتس اپ درست کنیم و کسانی که به این موضوعات علاقه دارند به اونجا دعوت کنیم و مثلا یک موضوع را انتخاب کنیم و راجبش حرف بزنیم و تحقیق کنیم و وقتی که تحقیقاتمون کامل شد میتونیم اونا به شکل یک محصول یا یک خدمت به دیگران معرفی کنیم اما اگه هیچ کدوم از این اتفاقات هم نیفتاد حداقل بهونه ای میشه تا با همدیگه بیشتر اشنا بشیم …
من فکر میکنم این خونه مجازی از محیط های دانشگاه هم بهتر بشه واسش چند تا دلیل هم دارم
۱-میتونیم راحت تر و بی دغدغه تر نسبت به تبعات نظرمون حرف بزنیم وحس امنیت بیشتری داره
۲-ممکنه همه نتونند سر یک ساعت مشخص به این خونه بیان اما همه نظرات اونجا ثبت میشه و در زمانی که سرمون خلوت شد میتونیم اونها را بخونیم و نظرمونا بگیم
۳-محدودیت سنی یا جنسیتی برای ورود به این خونه وجود نداره
۴-هزینه زمانی و پولی کمتری داره
و…
شاید در نگاه اول این کار شبیه متمم باشه ولی ما قراره چیزهایی که تو متمم یاد میگیریم را اینجا عملی کنیم و خروجی اون یک حرکت یا محصول یا خدمت و یا یک راه حل برای مشکلاتمون باشه یه جورایی متمم متممه !
البته چقدر بهتر میشد اگه متمم جایی برای این کار درست میکرد اینجوری دوستان بیشتر هم استقبال میکردند و کار جالبتری میشد خیلی دوست داشتم نظر محمدرضا را هم در این مورد بدونم
علی عزیز سلام
ممنون از توضیحت دوست خوبم . من هم با اجازت یه توضیح کوچولو میدم :
کاملاً موافق هستم که یه تیم داشته باشیم و فعالیت های اجتماعی انجام بدیم ولی فکر می کنم اینکه از تیم متمم بخوایم که این کار رو هم برای ما انجام بدن ، به چند دلیل نشدنیه :
۱- در حال حاضر هم ، تیم محترم متمم ، به دلیل حجم بسیار بالای فعالیتهاشون ، با کمبودِ زمانِ بسیار زیادی مواجه هستن
۲- کنترلِ کامنت هایِ عمومی و تایید اونها ، خیلی زمان بر هست و از وقت و حوصلۀ تیم محترم متمم خارج هست
۳- مسئولیتِ مطالبی که در خصوص فعالیت های تیمی و گروهی ، به خصوص در زمینه های غیر از مباحثِ متمم و روزنوشته ها مطرح میشه ، خیلی زیاده
و بسیاری از علل و دلایل دیگه که میتونه انگیزۀ لازم رو برای عدم استقبالِ تیم متمم از این طرح (ایجادِ محیطی برای تعامل بیشتر) رو ایجاد کنه
علی عزیز ، اگه اجازه بدی ، باهات تماس میگیرم و به زودی ، باهات تماس می گیرم و شفاهی این مسئله رو پیگیری می کنیم . راستی دربارۀ اینکه کارها قائم به فرد نباشه ، کاملاً باهات موافق هستم . اگه یه سیستم منسجم و مدون ایجاد بشه ، خودِ سیستم ، خودش رو جلو میبره و مهم نیست که چه کسی ، سکاندار باشه
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام علی شورابی
ممنونم از لطفت.
لطفا من رو هم در لیست اعضایی که توی این گروه هستن، ثبت کن.
راستی علی عزیز، جالبه برات بگم که الان اولین بچه هایی که من مربی شون بودم، یا دانشگاهند یا مقطع لیسانسشون رو تموم کردن. 🙂
پی نوشت: فکر نکنی من سنی دارما. اصلا هم بهم نمی یاد. 🙂 تاثیر انرژی خلوص و پاکی و یک رنگی شون، تو وجودم و روحم جار ی یه خداروشکر. 🙂
موفق باشی دوست خوب این خونه علی شورابی.
آقای کلبادی فوق العاده می نویسین واین فوق العاده بودن شامل طولانی نوشتنتون هم میشه
من همیشه دوست دارم نظرات شما رو بخونم اگر امکانش باشه که متن هاتون کوتاه تر بشه ممنون میشم
آرزو جان عزیز سلام
ممنون از محبت و ابراز لطفتون . چشم . از این به بعد اگه خواستم روده درازی کنم ، یه چکیده (abstract) اولش مینویسم که وقتِ دوستان عزیزم (مثل شما) رو کمتر بگیرم .
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام استاد
خیلی دردناک بود ولی عین واقعیت.
شما واقعا صبور هستین و خوب تحملی دارین استاد.
اینا هم از جمله بدبختیای ماست. شکر خدا کلکسیونمون جوره جوره!
اینجا اگه دنبال این چیزا باشی اذیت میشی، بهت میگن ولش کن! حوصله داریاااا! با هر بهونه ای دنبال تعطیل کردن کلاسا هستن! نارضایتی تو هم حمل بر تافته جدا بافته بودن، خود شیرینی به خاطر نمره، و هزار جور وصله دیگه… میشه! و البته اصطلاح خرخون که هنوزم استفاده میشه…
اینا روح آدمو آزار میده. نمیدونم بچه که نبودن که پدر و مادرشون زورکی اونا ثبت نام کرده باشن که بیان درس بخونن. خیلی راحت میگن: میخوایم حقوقمون بالاتر بره به واسطه مدرک بالاتر! خودشون که راضی به یه نمره ناپلئونی هستن، یکی رو هم میخواد واقعا چیزی یاد بگیره و تلاشی میکنه تمسخر میکنن…
ببخشید زیاد حرف زدم.
اما به قول حضرت حافظ:
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند…
به امید روزهای روشن در کنار و زیر سایه بزرگوارانی مثل شما.
نه فقط دانشگاه ها بلکه در محیط های کاری هم وضع به همین منوال می گذرد… خصوصاً پس از طرح تفکیک جنسیتی (شهرداری ها ) همه در فکر این هستند که در اتاق بغل چه می گویند و چه می کنند و از این دست خاله زنکی ها !!و متاسفانه کارمندهایی که سرشان به کارشان باشد و یا در مواقع بیکاری یک مقاله ای ، کتابی بخوانند را قبول ندارند و دست به اقدام غیر اخلاقی زیراب زدن می زنند .و اساساً کارمند نمونه ،کارمندی است که میزان تعامل بیشتر داشته باشد نه دغدغه یادگیری و یاد دادن …افسوس
ما و جامعه ما دچار یک بیماری عفونی شده است…
یاد نمی گیریم
یاد می گیریم و بلد نمی شیم که یاد بدیم
خیلی غذاب آور هست، تو محیطی باشی که اطرافیانت هیچ علاقه ای به یاد گرفتن ندارن
اون قدر تو ظواهر دنیا و زندگی غرق شدن و وقتی آسیبی متوجه اشون میشه دنبال مقصرن و از زمین و زمان گله می کنن
حتی بلد نیستم که باهاشون ارتباط موثر برقرار کنم و هر روز که میگذره بیشتر احساس تنهایی می کنم
آدم های شبیه خودم رو فقط تو این خونه میتونم پیدا کنم .
سلام استاد . سلام دوستان.
در متن طولانی پیش رو، می خواهم اول درد دلی بکنم و بعد پاسخی برای سوال تیتروار این نوشته بنویسم. نمی دانم چرا نمی فهمم که به هر حال اینجا برای روزنوشته های کس دیگری ایجاد شده و مرتب به خودم اجازه می دهم روزنوشته های من هم اینجا باشد. شاید دلیلش این است که بیشتر دوست دارم مرا مستاجر اینجا بدانند تا مالک یک خانه ولو خیلی بزرگ و شخصی.
استاد جان چنان که از نوشته های اخیرتان در اینجا و اینستا و در متمم بر می آید، چند روزی است که دوباره شدیدا درگیر مباحث حوزه ی محتوایید و آموزش. همزمان ما را هم به این وادی کشانیده اید و این باعث شده هر روز بیشتر به این بحث ها بیندیشیم. تا می آییم نظری بدهیم ، از زاویه ی دیگری به این بحث وارد می شوید.این همزمانی باعث می شود چندباره و چند بعدی به آن فکر کنیم. برای نمونه، امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که ما روزی تلاش می کردیم از استادمان آنقدر سوال بپرسیم و منبع بخواهیم، که هر چه زودتر و هر چه بیشتر از او جلو بیفتیم، حالا باید به دانشجو التماس کنیم و از هزار شیوه استفاده کنیم تا مجاب بشود، کتاب خریدن و کتاب خواستن و دنبال منبع بودن – به جای نمره – باید دغدغه ی او باشد و ما را وادار به جستجو و یافتن بیش از پیش بکند. بعد فکر کردم آیا ما هم مانند استادان خودمان هستیم یا نه، به نتیجه ای رسیدم که فعلا بماند. استادان ما در نتیجه ی اصرارها و سماجت ها راه را به ما نشان دادند و ما از آن راه، هزار راهی ساختیم که هر کدام به سویی بوده ولی همه به یک مقصد ختم می شوند: دانش اندوزی، حضور – تا حد امکان- موثر در عرصه ی دانش و کمک به ارتقاء آن.
من از اون خرخون هاش بوده ام و هستم. اینجوری است که حالا کارمندم و بدون اینکه از کار کم بگذارم، درس می خوانم، متمم می خوانم، در دانشگاه و سازمان ها درس می دهم و همواره حسرت این را می خورم که چرا شاگردانم به این که منم بسنده می کنند؟ چرا دعوتم از آنها برای به چالش کشیدن من، به این ختم می شودکه :
«شما خیلی خوب توضیح می دهید، چیزی برای ما باقی نمی ماند.»
—-
این از درد دل من با شما و دوستانم. حالا نکته ای در پاسخ به تیتر سوالی تان.
وقتی دانشجو می خواهد که چند جلد کتاب بشود چند صفحه در حد امکان کم جزوه، استاد هم مثل مدرسه به دانشجو جزوه می گوید- او می خواند و آنها می نویسند- ، دانشگاه هم اصرار دارد که به هر حال با بچه راه بیایید، علت دانشگاه آمدن اکثریت شان هم به گفته ی خودشان این است که یا می خواهند مدرکی برای مزایا و حقوق بازنشستگی بهتر داشته باشند، یا اداره شان تصویب کرده که به مدرک دارها امتیازات بیشتری می دهد، از طرفی تعداد تابلوهای « دانشگاه » هم آن قدر زیاد شده که فقط با پرداختن پول، بدون کنکور و مصاحبه می توان صاحب لقب دانشجویی – و البته استادی- شد، وضع از این بهتر نمی شود.
امروز مطمئن میدانم که دانشگاه در ایران، دانشگاه نشد، چون نخواستیم که دانشگاه بشود. همچنان که اینجا زندگی هم زندگی نشد، چون نخواستیم که زندگی بشود.
دیگر این که آن قدر که به مشکلات اینجا فکر می کنم، برای جهنم و بهشت دغدغه ندارم.
شاید بعضی دوستان راست می گویند که: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو …
مرا ببخشید.
ممنون.
“نشد یا نخواستیم بشود؟”، یا نمی خواهند که بشود؟!
علیرضا با حرف هایت کاملاً موافقم چون خودم هم دقیقاً دارم تجربه اش میکنم. ولی میخوام یک نکته به حرف های تو اضافه کنم.
من آدم بدبینی نیستم و نمیخواهم یقه دیگران را بگیرم ولی به نظرم باید این واقعیت را هم در نظر گرفت که شرایطی بر همه ما اعمال شده و میشود که کمی بیرحمانه است. “تحمیل و تزریق نفهمیدن، ولی انتخاب کردن”
در مورد همین دانشگاه که گفتی، به نظرم افرادی هستند که این دانشگاه ها را تاسیس کرده و نهایت بهره برداری را از آن میکنند. برایشان هم سود مادی دارد، هم موقعیت اجتماعی و هم قدرت. در چنین شرایطی صاحبان چنین دانشگاه هایی و حتی استادانش دوست ندارند که دانشجو بداند و بفهمد که “دانشگاه” یعنی چه، دانشجو بودن چه تعاریفی دارد، آیا همه باید دانشجو باشند، چرا من دانشجو شده ام و غیره. اگر دانشجو پاسخ روشنی برای این پرسش ها داشته باشد، هرگز در چنین دانشگاه ها و موسسه هایی ادامه تحصیل نخواهد داد.
البته که دانشجو (با تعریف محمدرضا) میداند که باید دانشگاه را انتخاب کند. پس اگر ما دانشجو نداشته باشیم نیازی نیست دانشگاه داشته باشیم و البته همه منافع ما هم تامین خواهد شد
ما میتوانیم تلاش کنیم دانش آموز و دانشجوهای واقعی تربیت کنیم، آنها خود به خود دانشگاه ها و استاد های قلابی را حذف خواهند کرد. روند تربیت چنین دانش آموز و دانشجویانی به نظرم نسبتاً مشخص و واضح است.
به نظرم خیلی راحت میتوان مثال جزئی و کوچک دانشگاه را به کل جامعه و مردم و مسئولانش تعمیم داد. به نظرت چرا یک دانش آموز دبیرستانی نمی تواند با دیدگاه هایی مثل دیدگاه محمدرضا آشنا شود؟ یا چنین مدل های فکری تبلیغ نمی شود بلکه بایکوت هم می شود؟
به نظرم کسی که اندکی “ذائقه زندگی” داشته باشد و طعم دلچسب زندگی واقعی راچشیده باشد دیگر به زندگی بی کیفیت ادامه نمی دهد، اصلاً نمی خواهد که ادامه دهد. خیلی از ماها این طعم را نچشیده ایم، و خیلی ها هم نمی خواهند ما بچشیم، چرا که زندگی ما مرگ آنهاست…
زندگی ترسناک می شود وقتی در جامعه ای بی شعوری تبلیغ و ترویج میشود، بی شعورها قدرتمند و بی شعوری ارزش! البته اگر بتوان اسم چنین بودنی را زندگی گذاشت.
سلام.
فقط می خواهم عرض کنم با شما موافقم .
بخش دوم کامنت من هم اشاره به همین فرمایش شما بود: دانشجویی که جزوه می خواهد، استادی! که جزوه می خواند. و دانشگاهی که می خواهد با آن ها به هر حال راه بیایی.
موفق باشید.
به نظر من خیلی جالب و مفیده جناب شعبانعلی و دوستانی که در دوره دانشجویی به همراه دوستان هم رده خود تجربه زیبای حریص بودن در یادگیری رو داشتن بیشتر از این تجربه شون بگن و به طور عمیق تر تفاوت اون نسل رو با نسل جدید تحلیل کنن با این مقایسه ها قطعا میشه آینده بهتری رو ساخت. واقعا وضعیت امروز دانشگاهای ما تاسف آوره بهترین دانشگاههای ما از شدت بی تحرکی داره بوی تعفن میگیره!
وحشتناک تر از اونی که شما گفتین اینه که دانشجوهای امروز به اینکه سر کلاس، بازی میکنند میخندند میخورند و میخوابند! افتخار میکنند و قهرمانانه برای دیگران تعریف میکنند!!
بنده در عین ادای احنرام به اساتید بزرگوار کم اهمیتی بعضی از عزیزان رو به کلاس و تدریس در این ماجرا سهیم میدونم. دانشجویی با امید و انگیزه رو تصور کنید که روزهای اول ورودش به دانشگاه رو تجربه میکنه وقتی به اساتیدی برخورد میکنه که به جز مدرک دکترا تنها آورده شان به کلاس اسلایدهایی است که ابتدای کلاس آنها را مرور میکنند و سپس چراغ ها را خاموش کرده و مینشینند و از روی آن روخوانی میکنند!!! دانشجو باید از لحاظ روحی فوق العاده باشد تا حریص ماندن در یادگیری را جایگزین افسردگی اش کند و در کنار این اساتید دوستانش را میبیند که برای تفریح به دانشگاه آمده اند یا آمده اند تا از محدودیت ها و نظارت های خانواده آسوده شوند و آزادی را در دانشگاه “خالی از آزادی” تجربه کنند و هر روز کنار دوستانی هستند که آمده اند تا آمال و آرزوی پدران و مادران خود را براورده کنند…
در پایان به عقیده من این اوضاع دانشگاه ما نتیجه فقر فرهنگی سیستم آموزشی و خانواده ها و بی دغدغگی دانشجویانه!!
سلام.
با همه ی آنچه نوشته ای موافقم.
من از مدل استادی که نام بردی متنفرم و باور کن اصلا نام استاد را برازنده ی چنین اشخاصی نمی دانم.
اما اگر شما آن دانشجویی هستی که وضعیتش نوشته ای، یا کسی مثل آن دانشجو را می شناسی، حالا که از تجربه ماها خواستی بدان که حتی اگر استادت هم خوب بود و منابع خوبی معرفی کرد این تویی که باید به این ها بسنده نکنی.
امروز خیلی راحت تر از آن زمان می شود به فضاهای علمی وصل شد و کتاب شناخت و خرید. کتاب های خوب خارجی هم راحت تر از آن چه قبلا بود می توان پیدا کرد و مطالعه کرد.
کتاب های کلاس های درس برای آشنایی با موضوع هستند و ایجاد سوال های اولیه در ذهن. اصلا برای اینکه موضوعی را خوب بشناسی و درک کنی _ معمولا- مناسب نیستند.
برای این وضع متاسفم ولی بیشتر و بیشتر کتاب بخوان تا افسردگی دوران تحصیلت را شکست بدهی.
بعد که درس تمام شد، افسردگیت می تواند عوض شود، که آن هم راه حل دارد.
موفق باشی.
با عرض سلام و تشکر از پاسخ خوبتون
مدل دانشجوی خسته از کلاس و استاد به گذشته من برمیگردد (و البته به جعیت بسیار زیادی از دانشجویان حاضر) و من با هر شرایطی بالاخره توانستم آن زمان را پشت سر بگذارم اما وقتی به آن زمان فکر میکنم من یک جوان ۱۸ ساله بی تجربه ی از مدرسه بیرون آمده بودم که اگرچه منتقد خود بودم اما توانایی بیرون آمدن از آن شرایط را نداشتم (به نوعی انقدر درگیر شده بودم که نمیتوانستم لااقل یکبار مشکلم را از بیرون تماشا کرده و سپس حلاجی کنم) و امروز به بهترین فرصت های از دست رفته ام حسرت میخورم! منظور من از طرح این موضوع این است که هر ساله سرمایه بزرگی از دانشجویان مستعد و با انگیزه در باتلاق دانشگاه نابود میشوند، دانشجویانی که به علت دید محدودشان قادر به کمک خود نیستند و نیازمند کمک های بیرونی هستند!
اما در مورد امروزم: من وقتی تصمیم گرفتم دوباره وارد دانشگاه شوم به “اتکای خودم” خواستم دوباره آن فضا را تجربه کنم و امروز تمام دغدغه ام این است که از این فرصت بتوانم بهترین و بیشترین استفاده را داشته باشم. و با این که کلاس در حد یک معرفی مطلب است موافقم اما شدیدا در این مورد دچار ابهامم!! که چطور میتوان اطلاعات را (در فرصت زمانی محدود) فراتر از کلاس برد به حدی که بتوان استاد را به چالش کشید؛ که شخصا به آن معتقدم و مطمئنم که باعث استفاده بیشتر از علم و تجربه استاد میشود. من فکر میکنم پیدا کردن و استفاده از “منابع مربوط” یک مهارت است و بعد از بالا بردن اطلاعات، تحلیل دانسته ها و شنیده ها و به چالش کشیدن مبحث یک مهارت بالاتر است. به نظرم برای بالا بردن مهارت ها استفاده از تجربیات دیگران خالی از لطف نیست. اگر سوالم بی جا نیست لطفا جزئی تر راهنمایی کنید.
متشکرم
سلام.
امیدوارم بتوانم توضیحات مفیدی بدهم. از دوستان دیگر هم درخواست کمک می کنم.
باید از یک چیزهایی مطمئن شوی:
۱) نویسنده: پس از معرفی کتاب، ببین نویسنده کیست؟ البته مترجم هم مهم است. ولی احتمالا خیلی جای مانور روی مترجم نداشته باشی.
-ببین نویسنده ، در «حوزه ی معرفی شده» چه جایگاهی دارد؟ آیا بهترین است یا نه؟ پاسخ این سوال را جستجوهایت در سایت ها خواهد داد.
-نکته مهم دیگر در خصوص نویسنده این است که آن نویسنده «در چه حوزه هایی» می نویسد و جایگاهش کجاست؟
بعضی افراد صاحب نام، در مباحث مختلف کتاب و مقاله دارند. مثلا کسی مثل «پیتر دراکر» در رشته ی مدیریت ، که این دست افراد(بجز دراکر) ممکن است همه ی نوشته هایشان در حد عالی نباشد، ولی تا حد زیادی تکمیل کننده ی سایر مطالعات هستند.
۲) کتاب : باید ببینی چه کتاب های دیگری در موضوع مورد نظر شما در داخل یا خارج نوشته شده؟ شکر خدا، نویسندگان ایرانی مطرحی هم پیدا می کنید. ( در رشته مدیریت که این طور است.)
۳) مقاله: به نظر خیلی از دوستان، مقاله ی خوب خواندن مفید تر از کتاب خوب خواندن است. شاید دلیلش این است که هر مقاله برآیند چندین کتاب است.
از همان موضوع، از همان نام کتاب، از همان نویسنده مقاله جستجو کن. یک خوبی دیگر مقاله این است که در منابع آن به چند مقاله و کتاب خوب دیگر وصل می شوی.
۴) مهارت آموزی: در جریان سمینارها و کارگاه های آموزشی باشید. البته قطعا می دانید که متاسفانه امروز خیلی از کارگاه ها و سمینارها، در حد دکان بازار هستند.
۵) نکات تکمیلی: من شخصا به روزها و شب های بین ترم های دانشگاه به چشم یک فرصت مغتنم یا سرزمین تازه کشف شده نگاه می کردم. و علاوه بر آنچه از منابع قبل جامانده بود، سعی می کردم حتی اگر فرصت کافی برای خواندن هم ندارم، مجموعه ای از منابع مربوط به رشته و دروس ترم های قبل و بعدم جمع آوری و ذخیره سازی کنم. ( هنوز هم یک وقت هایی دلم برای شان تنگ می شود و می روم سراغ شان و یک تورق الکترونیکی می کنم.)
بگذارید چندتا سایت هم معرفی کنم:
برای مقاله: Magiran و Civilica
برای کتاب: انتشارات فرا و آریانا (وابسته به Aryanagroup)
برای همه چیز: motamem.org
ببخشید الان که درام جوابتان را می نویسم صبح جمع است و ما در محل کار هستیم. دوستان من بدون اینکه خبر داشته باشند در باره ی چه موضوعی دارم می خوانم و می نویسم . همه دارند باهم همین جور که کارمی کنند از وضع دانشگاه ها صحبت می کنند و حواسم پرت می شود.
لطفا سایر دوستان هم کمک کنند . به خصوص در باب منایع و سایت ها.
ممنون.
از راهنمایی شما متشکرم
بیان راهنمایی و تجربه شما بزرگواران به ما کوچکترها (و ابتدای راهی ها!!) انرژی میدهد.
محمدرضای عزیز
مدتی است که فقط می خوانم نوشته هایت را و دیدگاهی نمی گذارم.می دانم که تو نیازی به تایید و لایک و به به چه چه های ما نداری.می خوانم و در دل تایید می کنم و یاد می گیرم و تامل می کنم و …گفته هایت در بسیاری مواقع مثل نیش دردناکی است که مرا از خوابم بیدار می کند و من هراسان و وحشت زده می اندیشم خدایا من کجا هستم.
اگر نوشتم امروز چون خیلی غمگین شدم وقتی گفتی: “همهی آنها که در بالا نام بردم، به همراه بسیاری از آنها که در بالا نام نبردم، امروز از ایران رفتهاند.من هم در این تنهایی، شبیه در بیابانماندهای که «ذکر» تنها امید رهایی و نجات اوست، «یادگرفتن و یاددادن» را به «ذکر» روزانهی خود تبدیل کردهام.”.
تو باید باشی کنار ما تا ما هم باشیم در کنار تو و عزیزانی مثل تو.با همین امید که گفتی.من فکر می کنم زندگی یک فرصت است که فقط یکبار در اختیار ما قرار می گیرد.البته اینکه کجا باشیم و در چه شرایطی زندگی کنم خیلی می تونه تعیین کننده باشه برای ما،ولی تو خیلی خوب تونستی این تعیین کنندگی رو در اختیار خودت بگیری.پس بمون و به ما هم یاد بده چطور این تنها فرصت رو به تمامی زندگی کنیم.
استاد گرامی،شما و دکتر شیری عزیز باعث افتخار سرزمینم هستید،و به همه ی خوانندگان امید و دلگرمی می بخشید،من بارها از درون افسوس می خورم که ای کاشک سال ها قبل با شما آشنا می شدم،شما خوبی ها و زیبایی ها رو انتشار می دید تو دورانی که نا زیبایی ها کم نیستن…نازیبایی هایی که قلب انسان ها رو عمیقا به درد می یاره.
از شما ممنونم که هستید…
میترسم از اونایی که به قول تو، محمدرضا، بلدن که بگن ما این دنیا درسامونو خوندیم، میریم که اونطرف فقط لب نهرهای شیر و عسل لذت ببریم!
بسیار زیبا نوشتید . همیشه برام سوال بوده که شوق یادگیری از کجا میاد؟ چرا دو نفر که در شرایط یکسان بزرگ شدن یکی در هر فرصتی داره متن میخونه سرچ میکنه و … و لی دیگری علاقه ای نداره. چرا اینقدر یادگیری برامون سخته؟
خیلی تلخ بود 🙁 خیلی.
ضیای عزیز براستی که واقعیت تلخی است اما هنر زندگی تغییر این وضعیت به وضعیت مطلوب است
و آری بدرستی که اینچنین است :
“اینجا سرزمین داستانهای تکراری است.
اینجا سرزمین کسانی است که هزاران سال، بر ماندن پیکر یک آزادهی مظلوم در زیر پای اسب ها میگریند و خود، هر روز هموطنانشان را زیر دست و پای خودشان له میکنند.”
و شرح وظیفه ما : دیدن خوب گذشته و تحلیل درست آن و باور به لزوم تغییر
وهنر ما : تاثیر در عدم تکرار تجربهاست که هزینه سنگین آن را بارها پرداخت کرده ایم .
ودر این راستا است که تابعی مستقل از مکان بوجود می آوری چه بمانی چه بروی مهم تاثیر بر عدم تکرار این داستان است ، میروی و با نگاه نو می آیی ( می آموزی وآموزش میدهی )تا با نگاه اینکه توتم قلم من است بگویی چگونه می توان با ساز شکسته نواخت آن سان که انسان را به وجد آورد. و بدین گونه است که تلخی زهر را به عسلی شیرین جهت مداوا تبدیل می کنی همانگونه که در طبیعت این اتفاق می افتد و براستی این مشکلی است که انسان با معیارهای غلط خودش بوجود آورد ، و راهی جز بازگشت به خویشتن خویش ندارد.
بسیار لذت بردم و شایدم بسیار حسرت!!!
اما همینطور که خودت گفتی محمد رضا این من و تو بودیم که این سبک زندگی رو قبول کردم ولو به ما تحمیل کرده باشن! و این منو تو هستیم که باید اونو عوض کنیم! حتی اگر ……
اگر یادگیری و یاد دادن، دغدغه ی اول همه ی ما بود، شاید دانشگاهمان هم
، دانشگاه میشد…