پیش نوشت اول: مفهومی که در اینجا مینویسم جدید نیست. آن را به شیوههای مختلف و به شکلهای مختلف در جاهای مختلف گفتهام. اما به خاطر اهمیت آن و به دلیل اینکه به نظرم یکی از ریشهای ترین بحثهای زندگی است، تصمیم گرفتم آن را دوباره در اینجا به شکلی دیگر و در قالبی متفاوت مطرح کنم. فکر نمیکنم نیازی به توضیح مجدد باشد که آنچه در اینجا مینویسم، صرفاً دیدگاه شخصی من است و ممکن است از دید دیگران درست نباشد یا خواننده این نوشته، نظر و تجربهی متفاوتی داشته باشد. اما لااقل در نگاه من، هر گاه به این نکته توجه کردهام، موفقیت و رضایت و آرامش نصیبم شده و هرگاه که از آن غافل شدهام یا آن را رعایت نکردهام، خسران و ناراحتی و باختهای بزرگ در کمینام نشسته و گرفتارم کردهاند.
حرفی که میخواهم بزنم به نوعی به یکی از مطالبی که در دیرآموختهها منتشر کردم مربوط است و شاید بتوان گفت در آن خلاصه میشود:
پیش نوشت دوم (هم خیلی مربوط است و هم خیلی نامربوط): معمولاً یکی از سایتهایی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و آغاز کار روزانه چک میکنم، بخش مالی CNN است. برخلاف بخش خبری آنها که خیلی دوست داشتنی نیست (به نظرم شبیه صدا و سیمای خودمونه. حتی قبل از اعلام خبر میشه جمله بندی خبرهای سی ان ان رو هم حدس زد)، بخش مالی سی ان ان خیلی اطلاعات خوبی داره. آنها شاخصی درست کردهاند به اسم FGI یا شاخص ترس و حرص در بازار. به صورت پیوسته این شاخص رو به روز میکنند و وضعیت بازار را بر اساس این شاخص، گزارش میکنند. jتوی ویکی پدیا یک مطلب در مورد این شاخص هست و اگر براتون جالب باشه میتونید بخونیدش.
اگه یه مدت شاخص FGI رو پیگیری کنید به نتیجه جالبی میرسید. جذابترین بازار برای سهامدارها وقتی هست که ترس نسبتاً زیاد یا حرص نسبتاً زیاد در بازار هست. در واقع سه حالت نامطلوب در بازار وجود داره که همه سرمایه گذارها زمانی که در اون شرایط قرار میگیرند، آرزو میکنند که شرایط زودتر بگذره: ترس مطلق، حرص مطلق، وضعیت خنثی.
دیدن این شاخص و بررسی روند تغییرات اون و همینطور مقایسه کردن کارکرد این شاخص در مقایسه با شاخصهای معروفتر میتونه خیلی آموزنده باشه. جدا از مسائل مالی برای من در زندگی عادی هم خیلی الهام بخش بوده. ما آدمها هم انگار چنین شاخصی در ذهنمون هست. انگار برایند تعامل عقل و احساس (یا قسمتهای جدیدتر و قدیمیتر مغز) نهایتاً ما رو هم در هر لحظه در یک جایی از این طیف قرار میده (شاید اگر به جای حرص بگیم شوق یا مثلاً یه چیزی مثل خوف و رجا، راحتتر بشه دو سر این طیف رو تصور کرد).
البته همه هم به یک شکل نیستیم. مثلاً یک نفر ممکنه نه ترس زیاد داشته باشه و نه شوق زیاد. کاملاً بیتفاوت و آرام و رام باشه. یک نفر دیگه ترس زیاد رو از خانواده آموخته باشه و حرص زیاد رو هم در جامعه یاد گرفته باشه و برایندش شده باشه یه آدم فرصت طلب محافظهکار (چنین گونههایی از انسان، در این ناحیه جغرافیایی رشد خیلی خوبی دارند. نمیدونم مربوط به آب و هوا میشه یا بیشتر به خاک و منابع زیر خاکی مربوطه).
اصل مطلب: بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه در مدرسه چطور درس می خوانیم. به اینکه چطور برای دانشگاه انتخاب رشته میکنیم. به اینکه به چه دلیل ازدواج میکنیم. به اینکه به چه دلیل جدا میشویم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم. به اینکه به چه علتی رابطههایمان را از دست میدهیم. به اینکه چطور شغلمان را انتخاب میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت نمیکنیم و به همه تصمیمهای مهم دیگری که در زندگی گرفتهایم و میگیریم.
بعضی از ما بیشتر بر اساس ترس تصمیم میگیریم:
ازدواج میکنم که تنها نمانم. مجرد ماندن در سن بالا سخت است.
میخواهم پزشکی بخوانم. میترسم به دنبال علاقه خودم که گزارشگری است بروم و بعداً وضع مالی خوب نداشته باشم.
دانشگاه میروم ببینم چه میشود. میترسم که روزی از نداشتن این مدرک پشیمان بشوم.
ارشد میخوانم چون از کارشناسی بهتر است. همیشه فرصت درس خواندن نیست. میترسم که بعداً پیشمان بشوم.
جدا نمیشوم و به زندگیام ادامه میدهم. میترسم مردم پشت سر من خیلی حرف بزنند و اعصابم را به هم بریزند.
اینجا محیط رشد من نیست. میخواهم به کشور دیگر بروم. نمیدانم آنجا چطور است. اما برایم مهم است که به هر جایی بروم که اینجا نیست.
در این الگوی تصمیم گیری ما از وضعیت موجود یا از وضعیت آتی محتمل میگریزیم.
البته دقت داشته باشید که کمتر کسی میگوید که من میترسم! ما برچسبهای بسیار زیبایی برای ترسهایمان داریم:
ازدواج یک مرحله مهم از زندگی است. میخواهم وارد این مرحله جدید بشوم.
میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!).
دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
میخواهم رشتهام را عمیقتر بفهمم. کارشناسی اشباعم نکرد (و چند دقیقه بعد میپرسد: محمدرضا. الان ارشد برق بیشتر پول درمیاره یا MBA؟ برای کنجکاوی میپرسما).
من اصلاً متعلق به این فرهنگ نیستم. اصلاً وقتی عکسهای پاریس و نیویورک رو میبینم احساس میکنم من آدم اونجام (پاریس و نیویورک هم براش دو گزینه مشابه محسوب میشه!).
حالا به این تصمیمها نگاه کنید:
ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد.
دانشگاه میروم. چون عاشق رشته خبرنگاری هستم و میخواهم یک خبرنگار حرفهای بشوم.
ارشد میخوانم. چون چند سال است که در مورد یک موضوع تحقیقاتی دغدغه دارم و حتی اگر ارشد خواندن و تز نوشتنم به جای دو سال، چهار سال هم طول بکشد تحت هر شرایطی میخواهم این تحقیق را با نظارت یک استاد کاردان، انجام دهم.
جدا میشوم. چون فقط یک بار فرصت زندگی دارم و دلیلی نمیبینم که این فرصت را به پای دیگرانی که نه من را میشناسند و نه شرایط زندگی من را به خوبی میدانند، بسوزانم.
میخواهم به فرانسه بروم. علاقه خیلی زیادی به علوم انسانی دارم. فرهنگ فرانسه را دوست دارم. سالهاست از خواندن کارهای ولتر و مونتنی لذت میبرم. دیدن عکسهای قبرستان مون پارناس را به دیدن منظره پارک ملت تهران ترجیح میدهم. تک تک خیابانهای آنجا را از روی گوگل مپ حفظ هستم. اگر یک روز از زندگیام مانده باشد هم میخواهم این روز را در کافه دومولن، روزنامه بخوانم و قهوه بنوشم.
میخواهم در ایران بمانم. به نظرم (به تعبیر کیارستمی) انسان مثل درخت است. خاکش را که عوض کنند یا خشک میشود یا دیگر محصول خوب نمیدهد. نمیگویم بهترین جای دنیاست. اما میگویم من متعلق به این فرهنگ و فضا هستم و دلم میخواهد که تغییرات مثبتی را در این فضا ببینم. دلم میخواهد در لحظه مردنم، این نقطه از این کره خاکی، نقطهی دوست داشتنیتری باشد.
جالا اجازه بدهید که دو مسیر تصمیم گیری و دو سبک زندگی را برای شما روی یک نمودار ترسیم کنم:
محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد. آنکس که از بادیه نشینی بیابان به رویاهای سواد و سیاهی شهر برمیخیزد و با پای پیاده مهاجرت را آغاز میکند، میداند که ممکن است در مسیر حرکت، تشنه و گرسنه بماند و بمیرد. اما از سوی دیگر میداند که اگر به مقصد خود برسد، سبک دیگری از زندگی را آغاز خواهد کرد. به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. آن جمله معروف را شنیدهاید که تنها وقتی یک کشتی میتواند لذت اکتشاف را تجربه کند که امنیت پهلو زدن به اسکله و توقف کنار ساحل را به فراموشی بسپارد. افقهای جدید فقط زمانی پیش روی ما پدیدار میشوند که از افقهای قدیمی دل برگیریم.
محور عمودی مربوط به کسانی است که ترجیح میدهند وضع موجود را حفظ کنند. آنها مسیر متعارف را میروند. مانند اطرافیان خود زندگی میکنند. به ساز جامعه میرقصند. اگر نویسنده میشد درصد کمی احتمال داشت که پرفروشترین کتابها و پرخوانندهترین مقالات را بنویسد و درصد زیادی احتمال داشت به تحمل یک زندگی خیلی ساده با دشواریهای مالی وادار شود. اما الان میخواهد مهندس بشود. احتمال اینکه زندگی خیلی متمایزی داشته باشد و به جرگه مطرحترین برندهای شخصی جامعهاش تبدیل شود نزدیک به صفر است. احتمال اینکه گرفتاریهای مالی جدی داشته باشد و در فقر و فلاکت بمیرد هم نزدیک به صفر است. او یک زندگی معمولی را تجربه خواهد کرد. مثل بسیاری از مردم دیگر. مثل آنها زندگی خواهد کرد. مثل آنها ازدواج خواهد کرد. مثل آنها فرزند خواهد داشت. مثل آنها وام خواهد گرفت و خانه خواهد خرید و مثل آنها خواهد مرد. و مهمترین عنوانی که برایش میماند «پدری فداکار یا مادری دلسوز» است که روضهخوان بر سر قبر، از سرعادت و در ازای دریافت پول، به او اعطا میکند.
اما فراموش نکنید. او بد زندگی نکرده است. او راضی بوده است. او گرفتار هیچیک از اتفاقهای بدی که از آنها میترسید نشده است. شاید در نگاه دسته اول (که نویسنده این متن خودش را از آنان میداند) یک زندگی بسیار معمولی را انتخاب کرده باشد. اما فراموش نکنیم که در نگاه این فرد (همین پدر مهربان یا مادر دلسوز را میگویم) یک فرد از دسته اول (مثلاً همین محمدرضا شعبانعلی) دیوانه بدبختی است که خودش هم نمیداند از زندگی چه میخواهد و راز و رمز تعادل در زندگی را کشف نکرده است. به عبارتی دسته اول و دوم، در نگاه یکدیگر احمق (یا لااقل راه گم کرده) هستند و این به هیچ وجه ایرادی ندارد. چون قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی ما نخواهد داشت.
اما یک گروه سوم وجود دارد که گرفتاری در آن از هر حالت دیگری خطرناکتر است. گروهی که خدا و خرما را با هم میخواهد. گروهی که دلش نمیخواهد بت خرمایی خودش را بشکند و به آن بی احترامی کند و از یک طرف گرسنه است و بهترین روش سیر شدن، شکستن این بتی است که خود از خرما ساخته است.
اینها همان نسل بیماران دو شخصیتی را شکل میدهند. حرف زدنشان از جنس انسانهای رویاطلب است. از ایدهآلهایشان میگویند. از رشد و پیشرفت و کمال میگویند. از ساختن زندگی میگویند. از موفقیت میگویند. چشمانشان را میبندند تا شاید یک چیزهایی از کائنات جذب کنند و به جایی برسند. از سوی دیگر زندگیشان بیشتر شبیه دسته دوم است. با این تفاوت که نه به آرامش زندگی ترس گریزان دست یافتهاند و نه به رویاهایی که در ذهن خود به آنها پر و بال دادهاند.
نه در مسجد مشتری دارند که میگویند رند است و از میل دنیا تهی نشده، نه در میخانه هم نشینی دارند که میگویند آیین گرفتن جام در دست را هم نمیداند.
و همه چیز به یک مسئله ساده برمیگردد. به همان قانون سادهای که در نامه به رها هم نوشتم و گفتم که مراقب سکههای تقلبی باشد. هر چیزی هزینهای دارد. فهرست کردن ترسها و تصمیم گرفتن بر اساس آنها و فرار از ابهام، شیرین است و یک انتخاب قابل دفاع. اما پس از این انتخاب نباید از اوضاع خودم و زندگیام ناله کنم و نق بزنم و به دنبال تمایز باشم.
متمایز بودن و تلاش برای موفقیت و موقعیت برتر هم محترم و قابل پذیرش است. اما اگر در مسیر آن ریسکی هست باید انجام دهم و هزینههایش را هم بپذیرم. اگر یک نفر کسب و کار بزرگی میسازد و بر کاخ رشد و موفقیت مینشیند، ده نفر دیگر شبیه او الان در جوی خیابانها و زیر پلها آوارهاند یا از دست قانون فراری هستند چون نتوانستهاند تعهدات خود را پرداخت کنند.
ضمن اینکه یادمان هم باشد که برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم. دوست دارد یک کارآفرین موفق شود و به من میگوید: محمدرضا. حاضرم هر هزینهای برایش بدهم. میگویم حاضری یک سال در کارخانهای که کار مشابه انجام میدهد کارگری کنی؟ میگوید: نه! منظورم این است که اگر ده سال هم باید دانشگاه بروم و در این علم دکترا هم بگیرم حاضرم شب بیداری بکشم و درس بخوانم و این مسیر را طی کنم. توضیح دادم که دوست گلم. سکهای که تو میخواهی خرج کنی، نشستن بر صندلی دانشگاه و خیره ماندن بر چهره استاد است. سکهای که برای دستیابی به این آرزو باید پرداخت شود، لباس کار پوشیدن و در کارخانه کار کردن و رها کردن صندلی فرسوده و جزوههای چروکیدهی دانشگاه است. هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است. بازار موفقیت صرافی ندارد تا بتوانی باختههای نامطلوبت را با نرخ تبدیلی خوب و جذاب، به دستاوردهای مطلوب تبدیل کنی. باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضا یاد هایکوی خودم افتادم!
حد واسط همیشه به معنای تعادل نیست!
گاهی یعنی؛
بی، بهره، ماندن!
ممنون از اينكه اين مطلب رو به قشنگترين شكل ممكن عنوان كردين البته غير از اين انتظار ديگه اي هم نميشد داشت.
فكر ميكنم وقتي صحبت در مورد دنبال كردن رويا ها ميشه، يادآوري يك نكته بسيار ضروريه و اون اينه كه اكثر مردم به طور مشخص نمي دونند چه چيزي رو دوست دارند. اونها تنها ميدونند شرايط فعلي رو دوست ندارند و اگر تو شرايط خسته كننده فعلي موندن لزوما به دليل ترس از ناشناخته ها و رسيك ها نيست بلكه نمي دونند دلشون ميخواد چي كاره بشن.
و به نظرم اين سردر گمي تو ايران به علت سيستم آموزشي يكنواخت و قديمي كه داره بيشتر به چشم مياد. يا شايد چون من ايران رو بهتر از كشورهاي ديگه ميشناسم اينطور فكر ميكنم.
يه جمله بسيار قشنگي هم در اين رابطه خوندم كه حيفم اومد باهاتون به اشتراك نذارم
“The two most important days in your life are the day you are born and the day you find out why.” —Mark” Twain
ممنون،
نگار،
سلام استاد؛ فراوانی “آدم های معمولی” خیلی زیاده! از طرف دیگه “متمایز بودن” و “موقعیت برتر داشتن” و “کسب و کار بزرگ مدیریت کردن” و “نویسنده کتاب پرفروش شدن” و …. و … و…. یه پیش نیاز می خواد به نام شناخت درست و حسابی از خود که واقعا بلد نیستم بگم چقدرش ذاتیه و چند درصدش اکتسابی اما همین قدر می دونم که دیگران خیلی توی این قضیه موثرن می تونن واقعا بلد راه باشن یا فقط نقش اش رو بازی کنن این داستانیه که من خودم ازش خیلی شاکیم؛ از همون دوران مدرسه و بعد دانشگاه و … شاید باورش سخت باشه اما رودخونه ی استعداد نیاز به سد داره تشخیص و طراحی و ساخت و ساز سد هم با خود رودخونه نیست. مثال خود من که افتخار می کنم سالهای اول زندگیم با شما بچه محل بودم، تا حالا حداقل سراغ ۱۵ مهارت و حرفه و هنر رفته ام به همشون هم علاقه دارم اما… الان هم مثل بچه های بهانه گیر هر موفقیتی رو از هر کی می بینم می خوام برم دنبالش و… ببخش طولانی شد اما چه کنم شکایت دارم…
لپ مطلب رو گفتی محمد
فقط یه چیزی محمدرضا
گاهی اون آدمی که ما معمولی و مثه همه میبینیمش و فک میکنیم از سر ترساش اینجوریه،آزادانه و از سر شوق این مدلیه
مثه زنی که آرامش و رضایت و شادی رو تو داشتن یه خونواده ی خوب میبینه…در واقع اون هم به نوعی مسیر رویاهاش رو طی کرده و قید خیلی چیزارو زده.
نمیشه قضاوت کرد.
سلام
ممنونم خیلی عالی بود به این صحبت ها خیلی احتیاج داشتم . همیشه شاد و موفق باشید .
به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی:
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم.
با هزینه دادن موافقم . چون موفقیت بدون هزینه حرفی از جنس شیادی است یا در بهترین حالت شانس!!! که اتفاقا کم سراغ مردم میاد
اما چند نکته:
۱- هزینه دادن و ریسک کردن هم اگر بدون پشتوانه باشه معنی حماقت میده . مثل انتخاب بین عقل و عشق می مونه . میدونم کمی نخ نماشده اما هنوز به عاقلانه عاشق شدن و عاشقانه عاقل بودن اعتقاد دارم. چیزی بین همون خدا و خرما !!!
۲- خوبه که به باور خودت عمیقا معتقدی هر چند در جاهایی جامعه عمیقا به تو باور نداشته باشد . من هم شبیه همین موضع رو دارم منتهی (منتهی بدین معنیه که نمیدونم نقد پذیری شما دقیقا چجوریه) به انتقاد کسانی که دوست شون دارم و میدونم خیر و صلاح من رو میخوان گوش میدم و فکر میکنم و گاهی هم عمل!!
۳- این که بدونیم با خودمون چند چندیم کاری از جنس خودآگاهی است و تو لحظه های حساس به تصمیم گیری درست کمک میکنه . بنظرم این نوشته از این جنس بود
یه چیز کلی و شاید بی ربط هم بگم : تو دنیای من اینکه ” تو خوبی منم خوبم ” هنوز جواب میده و آرامش دهنده است. اینطوری زندگی شخصی و مسالمت آمیز تری داریم .
ببخشید که کمی پراکنده شد اما باید می گفتم.
با خودمون چند چندیم……
من اگر مسیر رویایی ای داشتم میتونستم بشینم و فکر کنم که وضع موجود رو میخوام یا رویاهام رو و یا یه چیزی بین خدا و خرما.
اما گاهی نیست….تصویر تار که هیچ،چیزی بین برفک و یخمکه…..و راهی نمیمونه جز ادامه و ادامه و ادامه و گاهی فکر کردن و نوشتن و امید به کشف مسیر….
زندگي مجموعه اي از تصميم گيري هاست
و اين تصميم ها يا خوب هستند و يا بد.
و اين دست خودمان است كه زندگي خوبي داشته باشيم و يا بد .
*به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم
*هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است.
*باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند
محمدرضای جان، الان متوجه شدم فرق خواندن تک جمله با خواندن یک متن چقدر است حالا می فهمم که تفاوت جمله و مفهوم چیه
حالا می فهمم تفاوت بین خواندن و یاد گرفتن فاصلۀ خیلی خیلی طولانیه، شاید فاصله به مسافت عمر انسان شاید هم بیشتر
همین متن رو در دیرآموخته ها دیده بودم اما با متن شما مفهوم آن برایم تداعی شد و عمقاً درک کردم.
نمی دانم چطوری باید بگم حتی خواندن یک کتاب هم در زمان های مختلف مفهوم مختلفی دارند یعنی مفهومی که یکی از نوشته شما می گیرد با مفهومی که شخص دیگر می گیرد خیلی متفاوت است.
مفهوم مطلب شما نمی دونم چه تاثیری رو من خواهد گذاشت اما مطمئن هستم که بسیار موثرتر از آن تک اسلاید خواهد بود.
سوال: امکان این هست که حالت فیزیولوژیکی داشته باشه که بعضی ها زیاد ریسک می کنند و بعضی ها کمتر ؟
پیشنهاد: اگر امکان داشته باشه در مورد مهارت و کار تخصصی مطلب بنویسید حرف من از حرف شما در جایی تاثر می گیره که گفته بودید کارنامۀ همه اش ۱۹ کم ارزش تر از کارنامه همه اش ۱۷ همراه با یک درس ۲۳ هست، واقعاً مشتاقم بیشتر در مورد این و بحث مهارت در دهک های بالای جامعه گفته بودید مطلب بخوانم
با تشکر معلم عزیز،
من تا قبل از عکس فکرمیکردم ادامه ی متن را حدس زدم،ولی این بار صفرا فزود، بنظرم اومد ادامه ی متن راجبه تطبیق پذیری خواهد بود خود شما از ادامه تحصیل و انتخاب رشتنه تا کسب و کار کم حرف از تطبیق پذیری نزدید، ولی یه واقعیت در فرهنگ بسیاری از ما وجود داره، اینکه تعقیب این رویاها که مثال زدید واسه خانواده ها و جامعه بیشتر به دید عبور از مرز تطبیق پذیری و طرد به حساب میاد لااقل تا پایان لیسانس، من ذهنم دچار تناقض و تضاد شده که اگر فقط این دو راه تعقیب و ترس وجود داره، تطبیق پذیری کجای داستانه، یادمه از مراتب سلسله ای اهداف و رویاها و آرزوها میگفتید، بنظرم اومد در دسته سوم هر چه هست از جنس رویاست، اگرچه من خودم رو روی هیچکدوم از این سه محور پیدا نکردم،یادمه تو استراتژی فردی، از استراتژی ضعف و تهدید در کوتاه مدت ، و استرانژی قوت و فرصت در بلند مدت میگفتید، نمیدونم این تناقض ها بیشتر جای فکر داره یا توضیحات شما میتونه کمکم کنه ؟ حرفها و آموزه های شما شما واسه من مثل نخ تسبیح میمونه، حتی تناقضاتش، ولی در این مورد واقعا نمیتونم جایگاهی برای تطبیق پذیری پیدا کنم، احتمالا باید در تعقیب رویاها جستجو کرد…
کلا صحبتهای شما برای من دو جنبه داره، یکی در پاسخ به خودم آدم هست و دیالوگ های ذهنیش، یکی عکس العمل و ارتباطم به محیط، شاید این نوشته شما هم از این جنس باشه، مثل موضوع توقع، مثل تعادل و …..
یه مطلب دیگه، باز از شما یاد گرفتم، تو پاراگرافی که لینک به نامه را دادید در همین پست، از واژه “ابهام” استفاده کردید،در پاراگراف بعدیش در خصوص تمایز از “ریسک” ، مدیریت نخوندم، تفاوتشون را به اندازه ای که شما گفتید میدونم، ولی واقعا ایجاد تمایز از جنس ریسکه ؟!
سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشد(خوبِ واقعی و خوبِ غیر واقعیش را من نمیدانم یا بهتر بگویم نمیفهمم!)
برایم سئوال شده که مرز بین ترس و مصلحت اندیشی کجاست؟
کی میتوانیم بگوییم که تصمیمی را بر اساس عقل و شواهد گرفته ایم یا برای فرار از ترسهایمان؟
پ.ن:خوشحالم که سئوالی پیدا کرده ام که میتوانم برای یافتن پاسخش میان نوشته هایتان بگردم…
پرنیان جان، جواب سوالت رو نمیدونم…ولی بقول نیچه”هر آنچه که مرا نکشد ، قوی ترم خواهد کرد.”
یک تذکر به هنگام ،در یکی از بهترین موقعیت های زندگیم!
شاید این روزها بهتر از هر زمان دیگه ای مفهوم این جمله رو که «به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. » درک میکنم. شاید این روز ها بهتر از هر زمان دیگه ای مفهوم «ناحیه امن» رو که قبلا در موردش صحبت کردی درک میکنم.
این روزا وقتی بیشتر به خودم و گذشتم فکر میکنم خیلی خوب ردپای یه موجود «فریبنده در لباس منطق» رو توی اکثر تصمیم های مهم زندگیم می بینم.موجودی که همیشه با منطقی ترین و عقلی ترین توجیهات من رو به سمت بی خطر ترین جاده ها راهنمایی کرده،جاده هایی که اگر چه در ظاهر بی خطرند اما از شدت بی آب و علفی و بی منظره بودنشون تبدیل به یکی از خواب آورترین و در نهایت مرگبارترین مسیر های زندگیم شدند! و این موجود چیزی نیست جز همون «میل به ماندن در فضای امن» که نتیجه اش می شه همون رهسپار شدن در مسیر «فرار از ترس ها» و «تخریب رویاها !»
اما بالاخره تصمیم گرفتم تا به نحوی این موجود درونی رو کنترل کنم و نگذارم تا همیشه مرا سر بزنگاه مغلوب کند. دوست داشتم راهکاری رو که به ذهنم رسیده رو با همخونه های خودم سهیم بشم و طبیعتا خوشحال میشم نظراتشون رو هم بدونم.
به نظرم اومد که خیلی خوبه که با تمرین های کوچک شروع کنم و در ابتدا گام های کوچک بردارم. من اسم این جنس تمرین هارو گذاشتم «گامک!». مطمئن نیستم که بهترین اسم رو براش انتخاب کردم اما به تجربه دیدم که اسم گذاشتن روی یک فعالیت ابداعی علاوه بر «احساس تعلق»، «احساس تعهد» رو هم به ارمغان میاره.
به این ترتیب که هر روز در ساده ترین تصمیم های روزمره (و نه تصمیم های حیاتی زندگی) از بین گزینه های موجود نا امن ترین را انتخاب میکنم (و یا حداقل امن ترین را اتنخاب نمیکنم!). برای مثال همین امروز برای انجام یک کار اداری از بین دو شعبه موجود،شعبه ای را انتخاب کردم که تا به حال به آن جا نرفته بودم.این کار برای من هیچ گونه توجیه عقلی نداشت زیرا برای رفتن به شعبه مذکور دو کورس ماشین سوار شدم در حالی که شعبه دیگر به مراتب سهل الوصول تر بود و مجبور نبودم آدرس به دست به آنجا برم! مثال های ساده دیگری هم هست از جمله خوردن غذا های با طعم جدید،عوض کردن مسیر رفتن به محل کار یا دانشگاه و … . بعضی وقت ها حس خوبیه که راه های بار ها تکرار شده پیشنهادی عقل رو ندیده میگیری.
پی نوشت:راستش نوشتن همین کامنت هم برای من یک «گامک» بود. موجود نام برده خیلی سعی کرد تا من رو قانع کنه که آخه الان ساعت دو و نیم شب وقت خوابه نه کامنت نوشتن واسه تویی که خیلی اهل کامنت گذاشتن هم نیستی. انصافا باز هم حرفش با معیارهای عقل جور بود!
شهاب تو فوق العاده ای،کاش فرصتی بود تا از نزدیک بیشتر باهات آشنا میشدم.
راهی که پیشنهاد کردی هم برای خروج از ناحیه امن خیلی جذاب بود.
نکته ای به ذهنم میرسه که شاید بد نباشه بگم:
به نظرم اینجا امنیت در مقابل نا امنی قرار نمی گیره.
امنیت در مقابل خطر کردن هم قرار نمیگیره.
اینجا امنیت “حداقلی” در برابر “تعقیب رویاها” ست.
هزینه ی این تعقیب قطعا به خطر انداختن اون امنیت حداقلیه.اما بدون شک پیمودن این راه چیزی جز امنیت نیست.
چه راهی لذت بخش تر از راهی که من رو به رویاهام می رسونه.
کدوم آرامش و امنیتی بزرگتر از آرامش وضعیتیه که میدونی مستقل از نتیجه تمام تلاش ممکن رو در جهت درست انجام دادی.
دوستی رو میشناسم که رویاش عکاسی بود اما دنبال خوندن یه رشته مهندسی تو دانشگاه بود.
در کش و قوس بود که بنوعی هر دو رو دنبال کنه،اما بالاخره مسیر رویاش انتخاب کرد.
الان به جرات میتونم به بگم به اندازه ده تا مهندس از عکاسی درآمد داره و این براش یعنی آرامش و امنیتی که به روش خودش بدست آورده.
میثم جان ممنون از اظهار لطفت؛ من هم امیدوارم فرصت آشنایی بیشتر پیش بیاد.
اما راستش احساس میکنم هنوز با فوق العاده بودن خیلی فاصله دارم و اتفاقا حرفهایی که در بالا گفتم از درد فوق العاده نبودنه!
آقای شعبانعلی … عجیب باور دارم که هر کس مستحق وضعیتی هست که داره … نه بیشتر نه کمتر … عین دو دوتا چهارتای ریاضیه … هر چقدر هزینه کنی همون قدر بهره میبری … هر چقدر پول بدی همونقدر آش می خوری … اگر من در وضعیت a هستم حتما مستحق وضعیت a+1 نیستم وحتما لیاقت ام از وضعیت a-1 بیشتر بود
“در جایی که قرن ها و فرسنگ ها با اینجا فاصله دارد، دو جاده جنگلی از هم جدا می شدند، و من…
من راهی را که کم گذر بود برگزیدم، و تمام تفاوت ها ناشی از این انتخاب بود.”
رابرت فراست
چقدر عالی بود
من نگران تکلیف آنهایی هستم که گاهی اوقات، نرخ تورم و بحران های اقتصادی دیگری که من از آن ها سر در نمی آورم، ( یا حتی وقتی که هزینه ی آن دستاورد آنقدر گران است که اگر فرد بخواهد هم هزینه اش را بپردازد، نتواند، مانند کسی که بخواهد قسط بپردازد اما حساب بانکی اش بسته شده باشد، ) بر روی آن برچسب قیمتی که برای دستاورد های مختلف وجود دارد، تاثیراتی می گذارند که فرد، در یک مختصات ناکجا آبادی در میانه این ۳ خط گم میشود… یا اینکه از ترس همین ابهام در مختصات صفر و صفر بماند و در جا بزند