روزهای من معمولاً شلوغ و متراکمه. شاید بیشتر از پونزده ساله که تعطیلی، به معنای اینکه یه روز کامل هیچ کاری نکنم و بدونم تعطیلم، توی زندگیم نبوده.
اما یک ماه اخیر، فشردهتر و پیشبینیناپذیرتر از هر زمان دیگهای بود؛ حتی فراتر از تصور خودم.
همیشه پیش اومده که خیلی از پیامها رو فرصت نکنم بخونم، اما حداقل بعضیهاشون رو تصادفی میخوندم و جواب میدادم. اما الان پیامهای روی گوشیام اونقدر انباشته شده که جرئت باز کردن پیامرسانها رو ندارم.
وقتی اول فروردین یک متن کوتاه نوشتم و پایینش گفتم که همین امروز کاملش میکنم، باور نمیکردم که یک ماه نتونم به روزنوشته سر بزنم. و از این عجیبتر که وقتهای دیگه، حتی اگر فرصت نوشتن نباشه، معمولاً کامنتها رو میخونم. اما الان تازه میخوام کامنتهای این چندوقت رو بخونم.
البته در این مورد خاص، علت رو میدونم. من برای سر زدن به روزنوشته، شخصیترین بخشهای وقتم رو در نظر میگیرم. زمانهایی که واقعاً بتونم با حضور ذهن کامل (به قول این بچهمذهبیها: با حضور قلب) حرفهای اینجا رو بخونم یا حرفهای خودم رو بنویسم. و این نوع وقت، که یکی از خالصترین و دوستداشتنیترین وقتهای زندگیمه، تقریباً توی این ماه وجود نداشته.
الان اوضاع هنوز عادی نشده. تراکم کارها حداقل در یک یا دو هفتهٔ پیش رو بسیار زیاده. اما حدس میزنم بتونم منظمتر به اینجا سر بزنم و کمکم دوباره مطالب روزنوشته رو پیش ببرم.
یه عکس اینجا بذارم که نشون بدم هنوز زندهام. تا از فردا کمی منظمتر اینجا بشینم و همهچیز رو پیش ببرم.
سلام و عرض ادب.
روز معلم مبارک. ❤
اومدم روز معلم رو به اثرگذارترین معلم زندگیام تبریک بگم. ممنونم بابت تمام چیزهایی که به ما همواره یاد میدید. و ممنونم که با وجود و کلمات و حرکاتتون زندگی رو برای ما شیرین میکنید. وقتی میگم شاگردِ شما بودن افتخاره اصلا تعارف نمیکنم. خوشحالم که شاگردِ (تنبلِ) شما شدم.
راستی، نمیدونم یادتون هست یا نه، ولی من هم زبان درس میدم. و از وقتی وارد این کار شدم، یکی از حرفهای قدیمی شما خیلی توی ذهنم پررنگ بود. و خوشحالم که از همون اول کار حرف شما سرلوحه کارم بود. یادمه گفته بودین که الان که به گذشته نگاه میکنید حواشی کلاسهایی که درس دادید و گفتگوهای بین کلاسها با اساتید دیگه براتون شیرینتر و جذابتر از اصل قضیه بوده. و منم توی این یک سال اخیر (مخصوصا در محل کار اولم) این تجربه رو آگاهانه زیستم و ازش لذت بردم. بازم ممنون.
اخیرا اتفاقی افتاد که یکم به خودم به عنوان شاگرد افتخار کردم. یکی از پلتفرمهای بزرگ ایرانی در راستای «مسئولیت اجتماعی» یا همچین چیزی در سایتش تصویری (با مضمون «بندر عباس تسلیت») برای ابراز تاسف از انفجار و آتشسوزی اخیر گذاشته بود. من با دیدنش یاد حرفهای شما در سال ۱۴۰۱ افتادم (لینک پست مربوطه در اینستاگرام). توی دلم گفتم این حرکت از اون چیزاست که محمدرضا شعبانعلی در موردش تذکر میداد که کار جالبی نیست.
هرچند نمیشه سایت به اون بزرگی تعطیل کنه، ولی اینکه دقیقا بیان عکس تسلیت رو کنار دکمه سرچ بزارن معادل اینه که توی دنیای واقعی توی مغازه به مشتری بگی: «بندرعباس تسلیت، بگذریم، روی پنیر پگاه ۱٫۷ درصد تخفیف داریم امروز.»
خلاصه که بعدش دیدم شما توی کانال با متمم | هایلایت پستی با عنوان «دربارهی زاری و بازاری» گذاشتید و خودتون هم به حرفهای قبلی اشاره کردید و باز نکاتی رو مطرح کردید.
با آرزوی بهترینها برای شما و عزیزانتون.
سلام نوید جان.
بابت تبریکت ممنونم. چقدر خوشحالم که تجربههای درس دادنت مشابه منه (از این جهت خوشحالم که برای من، درس دادن واقعاً جزو شیرینترین لحظههای زندگی بوده و هست. و حالا که تجربههامون مشابهه، قطعاً لحظاتی هست که تو هم چنین لذتهایی رو تجربه کنی).
حالا که راجع به ۱۴۰۱ گفتی یه چیزی برات بگم. یکی از دوستان من که کار فرهنگی میکنه (ناشره)، کلاً فهم فرهنگیش صفره. سال ۱۴۰۱ دقیقاً سر مهسا امینی رو گذاشتن توی خاک و داشتن سنگ لحد رو میذاشتن روش، تخفیف تخفیف تابستانی اعلام کردن. اصلاً من آتیش گرفتم. به خودش گفتم: ببین هر وقت لبو فروش با فروختن لبو به لبو تبدیل شد، ناشر و کتابفروش هم با تولید و فروختن آثار فرهنگی به آدم فرهنگی تبدیل میشه. یعنی تو انقدر نفهمیدی یه روز صبر کنی بعد تبلیغ کنی؟
بعد دیدم هر چی نق میزنم خالی نمیشم. گفتم بیام این رو روی اینستا بنویسم. روی اینستا هم که نوشتم، تموم که شد، سمیه تاجدینی کپشن رو خوند (همیشه باهاش چک میکنم همهٔ نوشتههام رو. متمم. روزنوشته. اینستا. تلگرام و …). گفت ببین. بهش اضافه کن که این سنت توی بازار هم بوده که در عبور جنازهها کرکرهها رو پایین میکشیدن. دیدم حرف جالبیه و اشارهٔ دقیقیه. اون رو اضافه کردم. اتفاقاً یکی از علتهای وایرال شدن اون نوشته در اون دوران ناشی از همین مقایسهٔ دقیق و ساده بود.
بعدها که حساسیتها مشخص شد و بیشتر شد، به سمیه میگفتم: ببین. ما هر مشکلی الان داریم و بعداً داشته باشیم ناشی از دو نفره. یکی اون دوست گیج من که تبلیغ میکرد. یکی تو که این مقایسه رو گفتی من ته متن اضافه کردم. الان هم ببین! همهجا این تیکه رو دارن استوری میکنن.
حالا مدتها گذشت و همهچی آروم شد.
باورت نمیشه. دوباره همونا دیدم همزمان با بندرعباس، کد تخفیف گذاشتن. :))))
به سمیه تاجدینی پیام دادم گفتم اون جملهٔ لبو و لبوفروش من رو باید با طلا بنویسن بالای در دفتر اینا نصب کنن.
جدا از این حرفها و خاطرهها و شوخیها، سالهاست به نتیجه رسیدهام که روابط عمومی، برندسازی، تعامل با آدمها و فرهنگسازی کسبوکار واقعاً بیشتر از اینکه تکنیک و ابزار باشه، به باورهای ذهنی آدم برمیگرده.
تو اگر واقعاً آدمها رو ماشین پولسازی ببینی که قراره جیبت رو پر پول کنن، یادت میره که الان یه تیکهٔ کشورت منفجر شده. حتی به اندازهٔ جورابفروش دم ختم مسجد هم به عقلت نمیرسه که قیافهٔ غمزده بگیری و یه جوری با فاصله از جورابها وایستی که انقدر قصد فروششون رو نداری.
و اگر واقعاً دلت با آدمها باشه، خودبهخود حست فرق میکنه.
با این فرض، اگر همهٔ این حرفها رو به به درس و دوره و … تبدیل کنن، نهایتاً میتونه از جنس یادآوری باشه و نه عاملی برای آموزش و تغییر مدل ذهنی. مدل ذهنی خودمحور و خودخواه، با آموزش درست نمیشه.
محمدرضا ممنون که برامون از این روزای خودت گفتی و نوشتی.
سرشلوغیهای من اصلاً در حد و اندازۀ تو نیست، اما من هم مدتیه دچار «ترس از باز کردن پیامها» شدم. نمیدونم، شاید بشه بهش گفت سینوفوبیا (Seenophobia) و امیدوارم یکی از این روانشناسها پیدا بشه و این مفهوم رو تئوریزه کنه تا خیال من راحت بشه.
فقط خواستم بگم که تو این مورد تنها نیستی. خوب باشی و سالم و سرحال همیشه.
براتون تندرستی و بهروزی آرزو دارم
امیدواری شخصیم اینه که شلوغی این روزهاتون در خصوص متمم بوده باشه 🙂
سلام محمدرضا جان، خوشحالم سلامت هستی و جمالت رو دیدم.
بسیار کوتاه هم برای ما خوب هست.
(مطلب و عکس رو به هم به صدقه سر محمدرضا ضامنی و نظرآهاری خبر دار شدم، ازشون ممنونم، وگرنه توفیقم برای متمم و روزنوشته کم شده)
سلام بر آقای معلم عزیز
ممنون از یادداشت کوتاهتون ،
حضورتون یک نعمت بزرگ برای امید به ادامه دادن،سایتون مستدام
سلامت و پایدار باشید
سلام.
اولا، دیدن عکست همیشه خوشحال کننده بوده و هست؛ گرچه دیدار مستقیم چیز دیگه ایه.
بعد،
آدمهایی رو می شناسم که مدعی اند سرشون شلوغه ولی وقتی فرصت کنی و از نزدیک ببینی شون متوجه می شی که بخشی از این سر شلوغی ها به خاطر پرسه زدن تو کانال ها و شبکه های با ربط و بی ربطه.
از اون مهم تر اینکه وقتی به دستاوردهاشون نگاه می کنی می بینی -بدتر از خود من- چیز دندون گیری هم وجود نداره.
آدم های دیگه ای رو هم می شناسم که ادعا می کنن سرشون شلوغ نیست و مدعی هستند که با همین روزی چند ساعت معمول کار (۱۰-۱۲ ساعت در روز) خیلی مهم و مفید هستند، ولی باز هم تعریف شون از مهم و مفید بودن یعنی این که خودشون راضی هستند وگرنه در مقایسه با بعضی های دیگه اصلا اینطور نیستن.
مدل های دیگه ای هم لابد هست که من و تو و دوستان دیگه می شناسیم شون.
اما، هزار ماشالا به تو که اگه شلوغی، همه می دونن چقدر هم مفیدی.
یک دهه بیشر شده که می شناسمت و می دونم که در سطح و عمق – برای دیگران و خودت – اثرگذاری و همچنان از وقتت بهترین استفاده ها رو می کنی.
راستش اوایل، خیلی تلاش می کردم از مدلت الگو برداری کنم ولی خیلی ساله که فهمیده ام عرض خود می برم و شاید زحمت دیگران می دارم؛ قیدش رو زده ام.
آخر هم اینکه، هنوز جاهایی هست که مثلا به من می گن تو که با محمدرضا دوستی، می شه فلان کار یا موضوع رو ازش بخوای؟
تعدای رو که اصلا منتقل نمی کنم، تعدادی دیگه رو هم قبلش با سمیه چک می کنم و جواب او برام حکم جواب تو رو داره.
ولی از این که من رو به عنوان دوست محمدرضا می شناسن، کیف می کنم.
دمت گرم و روزگار عزتت مستدام.
قربانت
سلام؛
من نمیدونم تعطیلات نداشتن -با معنایی که توی این متن هست- چیز خوبی هست یا نه؛ واقعیتش رو بخواید شاید خیلی هم تلاش نکنم به اون سمت برم. ولی این متن و این سبک زندگی برای من الهام بخشه. حداقلش اینه که وقتایی که خسته میشم و ادامه دادن برام سخت میشه، یادم میاد که آدمایی همین دوروبر هستن که چندین برابر من دارن کار میکنن و این سبک زندگی رو با اختیار خودشون انتخاب کردن -بیاید برای یک لحظه وارد بحث جبر و اختیار نشیم-.
خلاصه که از این متن شور به زندگی فوران میکنه؛ یادم هست یک بار هم نوشته بودی یا شاید هم توی صحبت هات بود که کم میخوابی. امیدوارم یک روز درباره ی اینها بیشتر بنویسی. (یواش یواش باید یک بایگانی موضوعات درصف انتظار درست کرد برای روزنوشته ها 🙂 )
سلام بنیامین.
اول از آخر بگم: آره واقعاً. باید یه بایگانی درست کرد از موضوعات در صف انتظار. باور میکنی چند روز قبل از اینکه تو کامنت بذاری، دقیقاً با همین تعبیر توی ذهنم اومد که یه چنین چیزی درست کنم؟
بعد به یه دلیل ساده از این کار صرفنظر کردم. اونم اینه که همین الان تقریباً تمام تیترهای روزنوشته، بایگانیِ مطالبِ در صفِ انتظار هستن! یعنی هیچکدوم کامل نیستن.
در مورد کار زیاد و خوابیدن و …، چند بار اینور اونور گفتهام. اما هم به بهانهٔ کامنت تو و هم موضوع این نوشته میشه تکرارش کرد.
به نظرم باید تعطیلی نداشتن و کم خوابیدن رو از هم جدا کرد. یعنی اینکه تعطیلی داری یا نداری و اینکه کم میخوابی یا اندازه میخوابی، دو موضوع کاملاً مستقله. ظاهراً بهشت جاییه که همهٔ روزها تعطیله و همه یا خوابن یا در رختخوابن. با این تفسیر، از نگاه مذهبی من الان در قعر جهنم هستم. چون هم خواب ندارم هم تعطیلی.
اما ایدهآل خودم اینه که خوابم واقعاً بیشتر بشه. تلاش هم میکنم اما نمیشه. یعنی هر جور میخوابم، دیر خوابم میبره و هر کاری میکنم صبح زود از خواب بیدار میشم. علتش هم واقعاً استرس و فشار و … نیست شوق عجیبیه که برای روزم دارم. بخوام برات مثال بزنم: گاهی بعضی کتابها دستم میرسه، یا مصاحبهای و اپیزودی از یک پادکست. میدونم هیچجای کار و زندگی من نمیشینه. یعنی به هیچچیزی ربطی نداره. هیچوقت هم لازمش ندارم. بنابراین قطعاً اگر به تراکم روز برسه، خودبهخود کارهای واجب جای این رو میگیرن. شب هم انقدر خسته هستم وقت این کارها نیست.
صبح زود که یه لحظه از خواب میپرم، حالا چهار باشه، چهارونیم باشه، پنج باشه، یادم میفته اون کتابه یا اون اپیزوده هست و الان میشه خوند یا گوش داد. وقتی این یادم میفته دیگه محاله خوابم ببره. بیدار میشم و روز شروع میشه. البته این رو بگم که خیلی پیش میاد در روز نیم ساعت یا گاهی یک ساعت، توی ماشین یه جا کنار خیابون بخوابم.
اما خلاصه: ایدئال خودم اینه یه کاری کنم حداقل ۵ ساعت بخوابم. الان فکر کنم حدود ۴ ساعته و اصلاً خوب نیست به نظرم. افتخار نمیکنمش بهش. بیشتر از جنس اختلال در سبک زندگی میبینمش.
در مورد تعطیلی، واقعاً هیچوقت حس و حسرتش رو نداشتهام. تقریباً سه چهار ماه یه بار با خودم قرار میذارم یه روز در هفته رو واقعاً تعطیل کنم. چهار یا پنج صبح که بیدار میشم. میگم خب. این کتاب که خودش جزو تعطیلیه. بشینم بخونم. یه ساعت میگذره. میگم خب حالا یه سر هم میزنم به ایمیلهام بعد تعطیل میکنم. بعدش، یکی دو ساعت تعطیل میکنم میشه ساعت مثلاً ۹. میبینم حوصلهام سر میره. اینه که دوباره کار رو شروع میکنم :)))
اتفاقاً امروز داشتم به یکی از سخنرانیهای قدیم وارن بافت گوش میدادم (من خیلی دوستش دارم. سخنرانیهای برکشایر رو هم هر سال لایو دنبال میکنم). مال هفتادوچند سالگیش بود. داشت با افتخار توضیح میداد که من هر روز میام سر کار و دوست دارم که هر روز میام یه کاری میکنم. چون میخوام حال خودم خوب باشه.
برای من حس خوب داشت. شبیه حسی که تو میگی. یعنی گفتم خیلی عجیب نیست که آدم هر روز ادامه بده و خسته نشه. و جالبه که خود بافت هم داشت به میکلانژ ارجاع میداد. کلاً به نظر میرسه خوبه آدم یه کسانی رو دور و بر خودش داشته باشه که ببینه دارن با شوق کار میکنن. حتی اگر خود اون کار، هیچ معنا و اهمیتی نداشته باشه. اون هم در اوضاع فعلی ما که با وضع کشور و منطقه و خودمون و دنیا، آدمهای بیانرژی و بیانگیزه و «خب حالا که چی؟» و «اصلاً به چه امیدی» خیلی زیاد هستن و آدم باید مواظب باشه ازشون دوری کنه.
محمدرضا
من خیلی کم میخوابیدم و با کیفیت خیلی پایین، خیلی وقت ها قرص میخوردم دیگه، تا اینکه دوییدن رو جدی شروع کردم، خوابم خیلی خیلی بهتر شد، دیگه زود میخوابم والبته زودم بیدار میشم، گرچه هنوز خوابم کیفیت خیلی خوبی نداره. ولی نسبت به گذشته خیلی راضیام.
اینا رو گفتم که بگم، بیا بدو 🙂
سمانه. من همین که فکر کنم به سختی دویدن، خوابم میگیره و با کیفیت میخوابم :)))
واقعاً دویدن خیلی کار سختیه برای من. برای سلامتی هم خوب نیست. اکثر دوستان دوندهای که دارم یا زمین خوردهان یا یه جاشون آسیب خورده و ….
حالا نمیدونم تو الان بدن سالمی داری یا نه. خودت گزارش صادقانه بده 😉
اما جدا از شوخی، کار خوبی که مدتهاست توی برنامهٔ من هست پیادهروی سنگین و پیوسته است. ۱۰هزار قدم که عادیه. اما خیلی وقتها بیشتر هم میشه. مثلاً دیروز دیدم ۱۵ کیلومتر پیاده رفتهام. حولوحوش ۱۵ کیلومتر (از اون تقلبها که توی فایل هدفگذاری گفتم نکردما). واقعاً وقتی بیرون بودم ساعت دستم بود. در کل پیادهروی ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر در روز چیز چندان ناآشنایی در زندگی روزمرهٔ من نیست. نمیگم هر روز هست. اما هفتهای یه بار پیش میاد.
گزارشم کاملا صادقانه است 🙂
من مربی خوبی دارم و تو این مدت که جدی میدوام، آسیب جدی نداشتم، جز تو این چند هفته اخیر که درد داشتم و نتونستم بدوام ولی رفتم دکتر گفت سالمی، چیزیت نیست و چند جلسه فیزیوتراپی برام نوشت.
البته پارسال یه ماه قبل مسابقهام، افتادم توی چاله خیلی عمیق 🙂 و مینیسک و رباط پام آسیب دید و یک هفته گریه میکردم که اگه به مسابقه نرسم چی میشه ولی با هر شرایطی بود، خلاصه مسابقه رو شرکت کردم. من برای حال روحی خوب میدوام، چون دوییدن تاثیر زیادی روی روانم داشت و خیلی زیاد حال روحیم بهتر شد.
چقدر خوبه که انقدر زیاد پیاده روی میکنی محمدرضا! به قول دوندهها، دمت گرم قهرمان 🙂
محمدرضا جان اینکه برامون نوشتی حس خیلی خوبی داشت. مدتی بود روزنوشته ساکت بود. امیدوارم شاد و سرحال باشی.
میلاد. ایراد خیلی خیلی بزرگ منه که توی نوشتن در روزنوشته سختگیرم. و اینطوری روزنوشته ساکت میشه.
مدتهاست دارم به یه چیزی فکر میکنم. اونم نوشتههای بسیار کوتاه در روزنوشته است. مثلاً یه چیزی که به ذهنم میاد یا جایی میبینم یا هر چی، اما کلاً ۵ جمله یا ۱۰ جمله است. یا یه کامنت کوتاه روی یه چیزی دارم و میخوام بگم.
مثلاً پریروز داشتم به یکی راجع به تلاش دانشمندها (و کلاً آدمهای بزرگ) میگفتم برای اینکه به زور تئوری خودشون رو جا بندازن. چند تا مثال کلاسیک داره که حتماً میدونی. یکی ادیسون که فشار زیاد آورد اعدام با صندلی برقی رایج بشه که زیرآب تسلا رو بزنه و به مردم بگه برق AC انقدر خطرناکه. به جاش DC که من میگم خوبه. یا دعواهای رابرت کخ و لوئی پاستور. یا کارهای احمقانهٔ اسکینر که میگفت پرنده رو با شرطی شدن آموزش بدیم نوک بزنه به یه صفحه. بعد جا بدیم توی سر موشک که موشک هدایتشونده بسازیم (این همه تلاش که شرطیسازی رو جا بندازه و تئوریش جایگاه پیدا کنه).
همین رو میشه در همین حد نوشت توی روزنوشته. بچهها هم اگر براشون جالب باشه و قبلاً ندونن، میرن سرچ میکنن یه چیزهایی پیدا میکنن. حالا فوقش من بعداً بیکار میشم یه بار قصهٔ کاملش رو با جزئيات زیاد و نکات حاشیهای که برای خودم جالب بوده مینویسم.
اما همیشه میگم: این رو یادم باشه یه بار درست و حسابی توی روزنوشته برای بچهها بگم. و این زمان هرگز نمیرسه.
یه مقدار سبک توییتری (ایکسی) یا میکروبلاگی میشه. نمیفهمم مقاومت درونی که من در برابر این سبک دارم چیه که انجامش نمیدم.
محمدرضا متوجهم چی میگی. احساس میکنم کانال تلگرامی کمی این نقشو ایفا میکنه اما حس میکنم در نهایت نوشتن در روزنوشته رو ترجیح میدی.
من بعضی وقتا فکر میکنم که اون دنیای بلاگ نوشتن قشنگیهای زیادی داشته. وبلاگ شبیه وارد شدن به خونهی یه نفره: چیدمانش، طراحیش، مطالبش از شخصیت و نگاه اون آدم گرفته شدن. اما الان توی توییتر مطلبی که آدم نوشته بین هزاران مطلب مربوط و نامربوط دیگر توی ۲۸۰ کاراکتر ساندویچ شده. ساندویچی به طعم همه چیز. تازه فرمت همهی توییتها هم یکسان و هماهنگ شده است.
من راستش ازین تمرکزگرایی وب در سالهای اخیر ناراضیم. احساس میکنم انگار گوناگونی و نگاههای مختلف آروم آٰروم دارن همگرا میشن. حتی اپ ها شبیه به هم شدن. همشون تا وارد حالت ویدیو میشن اگر اسکرول کنی بالا میشن تیک تاک!
حتی الان وقتی همهی آدمهای دنیا مسایلشون رو با chatgpt مشورت میکنن، نحوه ی فکر کردن همشون، آروم آروم ایدههایی که به نظرشون جالبه، میخوان دنبال کنن، شاید فیلمایی که میبینن و غذاهایی که میپزن میشه اون جور خاصی که chatgpt جواب میده. البته من واقعا عمیقا خوشبین به هوش مصنوعی و استفادههاش هستم. صرفا حس میکنم همونطوری که شبکههای اجتماعی درست رو انسان هنوز figure out نکرده (و پاندمی تنهایی رو ممکنه ایجاد کرده باشن حتی؟) به نظرم مشورت همهی انسانها با یک هوش مصنوعی یکسان عواقبی در large scale داره که ما در سالهای آینده خواهیم دید و سورپرایز خواهیم شد. مثلا شاید اگر قبلا در مورد یک خرافه جست و جو میکردی در گوگل دو تا مطلب میومد که یکی کاملا در تاییدش بود و یکی با بدترین لحن نقدش کرده بود. اما الان chatgpt ممکنه همونطور که train شده تا neutral باشه راه و رسم وسطبازانه رو پیش بگیره و یه جوابی بده که «نه حالا شاید بالاخره این خرافه درست باشه،بالاخره مردم فلان شهر و کشور بیراه نمیگن و اما البته دانشمندان هم شکهایی دارند ولی به هر حال علم هم محدودیتهایی داره و ….». اونوقت آدمهایی که هر چیزی رو ازش میپرسن هم همه تبدیل میشن به آدمهایی وسطباز.
خیلی صحبت کردم. میخواستم بنویسم اینکه وبلاگت هست و شخصیت و روحیات خودت رو داره خیلی به دلم میشینه. انگار اگر اینجا بسته میشد و توی توییتر برامون رشتو مینوشتی، این صفای اینجارو اصلا نداشت و احتمالا تاثیرش هم در ذهن خوانندگانش خیلی کمتر میشد. متشکرم.
سلام و عرض ادب.
از صورتتون خستگی و سرشلوغی میباره. ولی حتی همین عکس هم به ما انرژی میده. همین آپدیتهای کوچک روزنوشتهها هم ما رو دلشاد میکنه. بیش باد. 🙂
امیدوارم هرچه زودتر بخش بیشتری از زمان تحت اختیار خودتون در بیاد و زمانهای دوستداشتنی و خالصتون باز آزاد بشن چون مطمئنم اون زمانها شادترید.
ارادت.
محمدرضای عزیز،
جالب اینکه حداقل من هم، شخصی ترین زمانهام رو میذارم برای اینجا. اگر چیزی به ذهنم بیاد و ببینم ارزش نوشتن داره که مینویسم، اگر نه، خوندن کامنتهای بچه ها و پاسخهات به اونها، بهترین یادگیری و ایده ها رو برام به همراه داشته.
شنیدن مشغله های زیادت در این مدت هم، در من دو تا حس ایجاد میکنه. از طرفی حسرت وقتهای تلف شده قبلی خودم و از طرف دیگر، انرژی گرفتن از یک الگوی خستگی ناپذیر برای استفاده از عمر بسیار محدودی که در پیش دارم.
خوشحالم از اینکه اینجا قراره بیشتر بیای.
علیرضا جان. خوشحالم که حس تو به اینجا اینجوریه. شبیه حس خودم. و امیدوارم بشه تا مدتها همین فضا رو حفظ کرد.
در مورد مشغلههای زیاد، واقعیت اینه که من همیشه شلوغ و متراکم بودهام. خودت میدونی. اما از شهریور ۱۴۰۱ تا اردیبهشت ۱۴۰۳ نظم زندگیم به شکل بدی مختل شد و برای من که برای هر روز و هر ساعتم حساب و کتاب دارم، واقعاً اینکه ۲۱ ماه از زندگیم مختل باشه و کنترل کامل بر اوضاعم نداشته باشم و حتی دسترسی به خیلی چیزا نداشته باشم، یه سختیهایی ایجاد کرد که تهموندهٔ پسلرزههاش تازه داره تموم میشه.
خلاصه برای تو و برای خودم و بقیهٔ بچهها آرزو میکنم شلوغیهامون همیشه شلوغیهای خوب باشه و نظم زندگیمون زیاد مختل نشه (اگرچه تا حدی ویژگی ناگزیر زندگی هم هست).
سلام
این روزها بخشی از فعالیت نوشتن شما رو توی تلگرام در کانال با متمم دنبال میکردم . چندین مطلب و متن عالی اونجا هست و بسیار فضای خودمونی داره و من لذت بردم.
اما وقتی با فضای روز نوشته مقایسه میکنم میبینم اینجا یه قدم بهتر است .
حالا درباره این بهتر بودن حرف زیاد هست، بهتر از چه جهت ؟
متن هایی که اینجا خوندم بیشتر در ذهنم است، چون روزنوشته. اونجا لابلای انبوهی از پیام ها (به قول شما بدون حضور قلب ) وارد کانال شما هم میشدم ، اما در روز نوشته ها در فضایی اروم میومدم.
دوست دارم به نکته دیگری هم اشاره کنم ، مشغول مطالعه کتاب " از کتاب " هستم و از صفحه صفحه اون درس میگیرم . همنشین شدن با شما بسیار با ارزش است.
(این اولین کامنت من در روزنوشته هاست)
امین جان سلام.
این چیزی که میگی رو خودم هم حس میکنم. از تو چه پنهون که اصلاً یکی از علتهایی که چند سال یه بار به یکی از این بسترها (مثلاً تلگرام) یا پلتفرمها (مثلاً لینکدین) سر میزنم همینه که تصویری که در ذهنم از اینها دارم شفافتر بشه، و بتونم جایگاه و ویژگیهای مدیومی که حضور واقعی و کامل در اون دارم (روزنوشته / متمم) رو بهتر درک کنم.
اتفاقاً خودم هم داشتم فکر میکردم یه جایی مثل تلگرام، چه فرقهایی با جایی مثل روزنوشته داره؟
دیدم کانال تلگرام، حداقل به سبکی که من – و خیلیها شبیه من – از اون استفاده میکنن، بیشتر یهجورایی مثل «تخلیه / discharge» است. یعنی یه چیزی به ذهنت میرسه، فقط میخوای خالیش کنی و رد شی بری. یا اینکه چیزی که به ذهنت میرسه و بعداً میخوای در موردش حرف بزنی یه جا پرت کنی دم دست باشه.
بهنظرم توئیتر (ایکس) هم کموبیش همینه. البته تعامل و interaction در توئيتر به شدت زیاده و از این منظر، ماهیتش رو از تلگرام دور میکنه. اما از این نظر که میشه «خردهمحتوا / micro-content» در اونها منتشر کرد، شبیه هستن.
یادم نیست چه کسی. اما یه نفر میگفت، سرویسهای مایکروبلاگ مثل توئیتر با کوتاه کردن طول کپشنها، به همهٔ آدمها جرئت و اعتمادبهنفس دادن که مستقل از اینکه حرفی دارن یا نه، حرف بزنن. تو چند دهکلمه میگی و تمام. اگر هم بگن چرا بیشتر نگفتی؟ جوابت این نیست که حرف بیشتری ندارم بزنم. میگی: خب. همینقدر جا بود! یه داستان معروفه که میگن پیر فرما، ریاضیدان معروف، اون حدس معروف خودش رو که میخواست بنویسه، دید اثباتی براش بلد نیست. اما زورش میومد بگه فقط حدسه و من نمیتونم اثبات کنم. اینه که رفت حاشیهٔ یک کتاب یا جزوه نوشت، و کنارش نوشت: حیف که اینجا جا نیست وگرنه اثباتش رو هم مینوشتم (۳۵۰ سال این حدس اثبات نشد تا اندرو وایلز اومد اثباتش کرد). حالا خلاصه حس من به خیلی از توییتریها همینه. به کانال تلگرام هم همینطور.
البته بازم باید تأکید کنم که دارم کانالهای short-form رو میگم. شبیه همین کانال bamotamem. وگرنه کانالهای long-form هم توی تلگرام زیاده که به نظرم اونها به دو علت سراغ این فرمت رفتهان. یا حوصله و توان و انرژی و بودجهٔ نگهداری سایت رو ندارن. یا احساس میکنن سایت داشته باشن کسی سراغشون نمیاد. اینه که خودشون میرن سراغ مخاطب. من چون چنین چالشی ندارم، عملاً تلگرام رو به شکل short-form استفاده میکنم و نه جانشین بلاگ.
حالا کلاً حرفم یه چیز دیگه بود.
میخواستم در تأیید حرف تو بگم که توی تلگرام آدم میاد مغزش رو خالی میکنه و میره. اما اینجا واقعاً این نیست. آدم میخواد یه حرفی به مخاطبش منتقل کنه و دوست داره حرف و نظر مخاطبش رو هم بشنوه. و یه تعامل و گفتگو شکل بگیره. مسئله فقط خالی کردن خردهریزهای ذهن نیست. بهخاطر همین، اینجا – حداقل برای خود من – دوستداشتنیتره. ضمن اینکه حس میکنم خوانندهای که حوصله کنه و این مطالب رو بخونه، بیشتر توی ذهنش میمونه. حالا چه در مواردی که موافقه، چه در مواردی که مخالفه. در حالت دوم هم، حداقل انقدر جدی توی ذهنش میشینه که ترغیب بشه بیشتر فکر کنه. به مخالفتهای ذهنی خودش سامان بده. و ذهن و نگاه خودش رو بهتر بشناسه.
در مورد از کتاب، خیلی خوشحالم که داری میخونیش. منم از اینور مشغول نوشتن نکات حاشیهایش هستم. برای ویراست دومش. امسال مطمئنم تا آخر سال هم کتاب جملات کوتاه رو میبینیم و هم ویراست دوم از کتاب رو.
بودنِ تو همین کافی است
تا قناعت کنم به یک اشارهات…
تا به یک نگاهِ سرشار از سکوت
تمامِ زندگی را بفهمم.
تو که میآیی،
من به باغِ واژهها سبز میشوم.
تو که میخندی،
زمین از روشنایی وزن میگیرد.
بودنِ تو،
حتی اگر در دورترین فاصلهها،
حتی اگر در سایهی یک نامه،
حتی اگر در تندبادِ روزگار،
همان نورِ همیشه است.
سهراب سپهری
–
خوشحالم سلامت هستید و توصیه میکنم ورزش را جدیتر بگیرید اگر فرصت پرداخت بهش رو ندارید.
هر زمان لپ تاب خودم را باز میکنم و فایلهایی رو میبینم که هنوز فرصت نشده بهشون بپردازم، از خودم میپرسم وقتی که آخرین روز زندگی من باشه، آیا چیزی هست در کارهای در دست اقدام که انجام نداده باشم و یا نخونده باشم؟
اون قسمتی که گفتید حجم پیام های گوشی انقدر زیاد شده که جرأت باز کردن رو ندارید، کاملاً درک میکنم؛ اینکه شب ساعت ۲۳ آدم به منزل برسه و صبح باید ساعت ۶ بیدار بشه و کلی پیام برایش آمده، حقیقتاً احساس گیجی به فرد میدهد.
محمدرضا سلام
باعث خوشحالیه که هم زنده هستی و هم سالم.
طبیعیه که آدمی مثل شما سرشلوغ باشه و اولا ممنونیم که سعی میکنی شخصیترین وقتهای زندگیت رو برای اینجا بذاری. من به شخصه روزی چند بار اینجا رو رفرش میکنم هر چند تو متمم جزو شاگرد تنبلهایی که ته کلاس میشینن هستم.
در درجه دوم گفتم دوباره از این فرصت استفاده کنم و یک سوال بپرسم.
بنظرم سرشلوغی آدمی مثل من شاید یک درصد سرشلوغی شما نباشه ولی شما میتونی زمانهایی رو با حضور ذهن کامل ایجاد کنی و به دلخواه خودت استفاده کنی. ولی من و خیلی از آدمهای شبیه من – ابتدای دهه چهارم زندگی و در مسیر افزایش تعهدات و مسئولیتها – طبق اون چیزی که دکترهای با تخصص متمرکز بر روان میگن، ورودی ذهنی بسیار بالایی داریم.
سوالم دقیقا مربوط به این نیست که چه تکنیک عجیبی وجود داره که از کلاه دربیاری و ذهنت آروم کنی، ولی میخواستم بدونم آیا تمرین خاصی هست که بتونی خروجی ذهنت رو هم افزایش بدی و اون حضور ذهنی کامل رو به دست بیاری؟
مرسی از دلگرمی و زمانی که میذاری.
سلام محمدرضا.
واقعاً تکنیک عجیبی نداره. دو بخش داره.
بخش اول همون کاریه که همه میدونن و خیلیها انجام میدن.
من یه زمانهایی از روز از موبایل استفاده نمیکنم. وقتهایی که برنامهام کمی سبکتر باشه، این مقطع ممکنه به چند ساعت برسه. اما این ایام که شلوغم گاهی بیشتر از ۴۵ دقیقه در روز نمیشه.
با توجه به اینکه من تقریباً برای همهکار به اینترنت احتیاج دارم و خیلی از کارهام هم دیجیتاله، استفاده نکردن از موبایل ساده نیست. اما تا حالا دو تا راهحل داشتهام:
۱) هر کار دیجیتالی رو که میشه با لپتاپ انجام داد با گوشی انجام نمیدم.
۲) هر چیزی رو که بشه روی کتابخوان/تبلت خوند، روی لپتاپ نمیخونم.
و اخیراً به نتیجه رسیدهام که موبایل دم دستم هم باشه باز گیر میکنم. اینه که گاهی موبایل رو توی یه اتاق دیگه میذارم. یا جایی که خیلی دم دست نباشه.
اما اصلش این نیست. اصلیترین نکته اینه که من از دوستیهام هزینه میکنم.
گاهی پیامهای نزدیکترین دوستانم رو دو یا سه یا چهار ماه جواب نمیدم. روشم هم این نیست که ببینم و جواب ندم. اصلاً نمیبینم و نمیدونم کی بهم پیام داده. وقتی میرسم سراغ واتساپ یا تلگرام، فقط اسم کسی که خودم باهاش کار دارم سرچ میکنم و پیام میدم و تمام.
این روش اصلاً خوب نیست. شاید اخلاقی هم نباشه. اما یه سری دوست دارم که واقعاً «دوست» هستن و این رفتارم رو تحمل میکنن و انقدر هم حواسشون هست که اگر من قرار بود هر روز بشینم سرگرم تعامل با دیگران باشم، احتمالاً محمدرضایی نبودم که اونها دوست داشته باشن دوستیشون رو باهام ادامه بدن.
و یه چیزی هم بگم: من خداوند رد کردن پیشنهادها هستم. فکر میکنم اگر پیشنهادهایی رو که هر روز رد میکنم فهرست کنم، دیگران یا میگن «دروغه» یا میگن «دیوونه» است.
این رو راحت و صمیمی به تو بگم. توی این چهل و چند سال زندگی، روی این سیاره کسی رو ندیدهام یا نشناختهام یا نشنیدهام که مثل من اینقدر راحت پیشنهادهای عجیب رو رد کنه (نمیگم نیست. میگم من ندیدهام و نشنیدهام). این رد کردنها، طبیعتاً آدم رو آزاد میکنه تا کاری که دوست داره رو انجام بده.
محمدرضا جان سلام.
ممنونم از پاسخ راحت و صمیمیات.
دیشب، تو مسیر برگشت به خونه، تپسی گرفته بودم. راننده یک آقایی با مدرک دکترای کشاورزی بود که فرصت تدریس تو دانشگاه رو – حداقل اون زمانی که آمادگی و حوصلهاش رو داشته – از دست داده بود.
کارمند یک شرکتی بود، گاهی تو تپسی فعال بود و به تازگی نمایندگی فروش محصولات یک شرکت شکلات رو گرفته بود. خلاصه بگم بنظرم از این جنس آدمها بود که تسلیم نمیشن و بقول خودت – تو کانال تلگرام – یک مسالهای پیدا میکنند که نتونن حل نکنن.
حالا چرا دارم اینا رو تعریف میکنم؟ چون رادیو متمم در حال پخش بود و حتی قسمت نهم رادیو مذاکره روی پخش کننده گوشی، متوقف (Pause) شده بود. ذوقی که موقع تعریف کردن و نشون دادن اینها داشت، دیدنی بود.
از این گفت که یک هفتهست باهات آشنا شده و چقدر مشتاقه ببینه کلاسات کجا برگزار میشه و …
بهش گفتم ما همه از دور، دانشجوهای استادی هستیم که ندیدیم و تاثیری که محمدرضا تو زندگی ما گذاشته، به جرات و با صداقت میگم که اساتید دانشگاه – به صورت حضوری – نداشتن. آدرس متمم رو هم بهش گفتم چون گویا فایلهای رادیو رو از یک مسافر دیگه گرفته بوده که ایشونم تو کار خرید و فروش خودرو بوده.
پیرو اون پیشنهادهایی که هر روز رد میکنی، اطمینان دارم که نمیتونم حدس دقیقی از مقیاسش داشته باشم، ولی فکر میکنم آدمها به اندازه پیشنهادهایی که رد میکنند، «ثروتمند» حساب میشن نه «دیوونه».
ارادت
گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس.
آرزوي شادي و سلامتي.
سلاام بر معلم عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه و امیدوارم در عین این تراکم کاری، با سلامت جسمی، ذهنی و پر انرژی به پیش برین – مثل همیشه و به امید…..
با نهایت احترام؛
یک عدد شاگرد کوچک :)))