پیش نوشت: واقعاً پراکندهگویی در این حد را در نوشتههای دیگرم به خاطر ندارم. اما دلم میخواست یک بار برای هیوا اینها را بگویم و بنویسم. اگر خواندید و خسته شدید یا خودشیفتگی پنهان در نوشته آزارتان داد، مسئولیتش با خودتان است.
نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: هیوا
صحبت هیوا (زیر مطلب: درباره کتاب و کتابخوانی):
محمدرضا سوالی که بارها برام پیش اومده اینه که استفاده از ایده های متمم از عکس-نوشته های لابلای متن و نحوه لینک دادن گرفته تا خروجی آزمایشات زیادی که گاهی نتایجش در کامنتها و گزارشهای مختلف، به صورت رسمی و غیر رسمی گفته میشه چقدر درست و منصفانه ست؟
اگه جایی ببینی که سایت دیگری به کاربرانش میگه کاربر آزاد یا “حامی ویژه”، اگه توی فهرستش “تقویم محتوا” و “نقشه راه” و حتی پیام اختصاصی داشته باشه، نظرت چی خواهد بود؟
البته با همین توضیحات این پس هم میتونم نظر احتمالیت رو حدس بزنم ولی اگه فرصت کنی مفصلتر و صریحتر در موردش صحبت کنی، ممنون میشم.
حرفهای من برای هیوا:
پیش نوشت: هیوا. جواب دادن به این بحث یا چنین بحثهایی اگر مخاطبش تو نبودی یا کسانی چون تو نبودند، برای من چندان ساده نبود. چون احتمالاً مجبور بودم بارها و شاید دهها بار، به حرفها و اظهار نظرهای قبلیام در اینجا و آنجا ارجاع بدهم تا مطمئن باشم که حرفم آنطور که دوست دارم فهمیده میشود. به عبارتی مطمئن شوم که توانستهام آن مفهومی را که در ذهن دارم، با کمترین خطای ممکن به مخاطب منتقل کنم.
الان هم آرزو میکنم دوستانی که این نوشته را میخوانند، بیشتر از جملهی کسانی باشند که حجم زیادی از حرفها و نوشتههای من را خواندهاند. نه آنها که در نخستین یا چندمین عبور گذری از این وبلاگ، به این مطلب میرسند و خواندن و شناختن من را از این نقطه آغاز میکنند.
اصل بحث:
مثالهایی که زدی سادهترین مثالها بود و احتمالاً من و روزنوشتهها و متمم هم، کوچکترین و بیاهمیت سوژههای تقلید.
با اینحال، حتی ما هم (من / روزنوشته / متمم) نمونههای مختلف تقلید را میبینیم.
بعد از نوشتن نامه به رها، الان میبینم رایج است که بعضی دوستان به بچهی توی بغلشان هم نامه مینویسند.
بعد از رادیو مذاکره هم دهها نمونه مجموعه پادکستهای صوتی دیدهام که خیلیهایشان به عنوان رادیو فلان و رادیو بهمان تنظیم و ارائه شدهاند.
داشتن لوگوتایپ هم چنین چیزی است
تا برسیم به خرده ریزهایی مثل کاربر آزاد و کاربر ویژه و عکس نوشته و به قول تو باقی اطلاعاتی که گاه و بیگاه به بهانههای مختلف در اینجا یا متمم ارائه میکنم و میکنیم.
فکر میکنم ذات تقلید، چیزی است که مجبوریم وجود آن را بپذیریم.
چه در فضای کسب و کارها و چه در زندگی شخصی.
نمیتوانیم بگوییم تقلید غلط است یا نباید باشد.
حتی در کشورهایی که قوانین سفت و سخت برای مالکیت معنوی ایدهها دارند، همچنان میبینیم که تقلید وجود دارد.
از دعوای تویوتا علیه جیلی (به خاطر کپی کردن طرحهایش) بگیر تا گلایهی اسنپ چت از اینستاگرام به خاطر تقلید از Story. معمولاً هم این دعواها به جایی نمیرسند و به نظرم نمیتوان خیلی هم انتظار داشت که به جایی برسند.
وانگهی، به ندرت کسانی را میيابیم که واقعاً آغازگر بوده باشند و همهی ما کمابیش به شکلی تقلید میکنیم.
مثلاً کاربر ویژه، که ما در متمم به کار میبریم، طبیعتاً اختراع ما یا ایدهی ما نیست. سالیان سال است که ایدهی اشتراک و آبونمان وجود دارد و Subscribed User هم همیشه و همه جا بوده. واقعیت این است که خود من، با وجودی که مدل Subscribe کردن را سالهاست میشناسم، اما مشخصاً تصمیم نهایی در مورد استفاده از این مدل را زمانی گرفتم که در نشریهی فوربس ثبت نام کردم. دیدم سیستمی منطقی برای درآمدزایی است و به بقاء یک سیستم تولیدکنندهی محتوا کمک میکند.
اگر چه بعداً دیگر اشتراک فوربس را تمدید نکردم. چون عمدهی مطالب آن از نظر علمی و مدیریتی غلط (یا در بهترین حالت غیردقیق)است. ضمن اینکه بخش زیادی از محتوای آن از جنس Sponsored Content هستند و از دیگران پول گرفته تا آن مطالب را منتشر کند و طبیعتاً سوگیریهای جدی در آنها وجود دارد (در واقع، کار ارزشمند فوربس، فهرستها و رتبهبندیهایش است که اعتبار جهانی دارد و نه مقالههای آن).
بگذریم. حرفم این است که من نمیتوانم به کسی اعتراض کنم یا در خلوت خودم گلهمند باشم که اینها ایدهی من را بردند. نه. من خودم ایدهای را که سالهاست در فضای فیزیکی و مجازی در حال اجراست، در فضای متفاوتی پیادهسازی و تکرار کردهام.
بحث کاربر آزاد هم چنین چیزی است. البته قبل از ما در فضای وب فارسی کمتر دیده میشد. یعنی تو یا پول داده بودی و عضو بودی. یا اصلاً در آن فضا رسمیت نداشتی. اینکه در فضا باشی. حق و حقوق خودت را – حتی به شکل محدود – داشته باشی و در عین حال پول ندهی، در فضای وب ما خیلی رایج نبود.
اگر چه آن هم در بیرون ایران فراوان بود و من به طور خاص تجربهاش را در Harvard Business Review داشتم.
عکس نوشته به سبک ما، شاید به اندازهی ما رایج نبود. نه فقط عکس نوشته به سبک متمم، حتی دستنوشته هم به شکلی که بعداً در اینستاگرام رایج بود، قبل از اینکه من آن سبک را شروع کنم کمتر دیده میشد. چون همه فکر میکردند وقتی فتوشاپ و انواع فونتها هست دیگر معنا ندارد با دست بنویسی.
کلاً این واپس گراییهای من، در جاهای مختلف قابل مشاهده است و معمولاً هم جواب داده. مثل همین وبلاگ نویسی در عصر شبکههای اجتماعی یا ترک فضاهایی مثل تلگرام (نه فقط ترک از موضع پایین. بلکه برخورد از موضع بالا به این معنا که فضای خودم را فاخرتر از بساط رایگانی می بینم که پاول دوروف زیر پایم پهن کرده باشد).
به هر حال مثالهای متعددی را میتوانی مطرح کنی که یا قبل ما کمتر رایج بوده یا اگر رایج بوده من و همکارانم به ترویج بیشتر آنها کمک کردهایم. حداقل فایل صوتی رایگان در حجم گسترده مشخصاً در حوزهی مدیریت بعد از دوران رادیو مذاکره رایج شد. قبل از آن فایل صوتی یا محتوای رایگان بیشتر توسط کسانی استفاده میشد که محدودیتی برای انتشار رسمی مطالب خود یا برای حضور در ایران داشتند. یا احیاناً از فایل صوتی به عنوان تبلیغ دورههای آموزشی استفاده میشد و میشود. نه به عنوان جایگزین آموزش فیزیکی.
اما نکتهی مهم این است که اگر دهها موردی را فهرست کنی که شاید من و همکارانم در شکلگیری اولیه یا ترویج بیشتر آنها در فضای آموزش فارسی (فیزیکی / دیجیتال) نقشی داشتهایم، به سختی میتوانی مواردی را بیابی که بتوان آنها را در ذات و اصل خود متعلق به من دانست و من بخواهم یا بتوانم ادعایی روی آنها داشته باشم.
خیلی از مواردی هم که انجام شد، اتفاقی بود و تصمیم جدی و عمیق و فکر شده پشت آنها نبود.
شاید لوگوتایپ محمدرضا شعبانعلی (همان دایرهی سفید و آبیرنگ که بالای سایت و وبلاگ هست) نمونهی خوبی باشد.
من هیچوقت دنبال این سبک کار نبودهام و نیستم و آن لوگوتایپ به اتفاقی ایجاد شد.
دوست عزیز و هنرمندم شعیب ابوالحسنی (که در آن زمان در کلاسهای من حضور داشت و برادرش شهاب هم البته به واسطهی همان کلاسها و به لطف شعیب به یکی از دوستان خوب من و الان یکی از متممیهای فهیم و فعال تبدیل شده) یک بار بعد از یک مجموعه کلاس ده جلسهای و حدود ۴۰ ساعت درس، آمد و گفت: محمدرضا. من تمام این مدت سر کلاس داشتم فکر میکردم که برای تو یک لوگوتایپ طراحی کنم و سر کلاس هم به این نیت نشستم و فکر کردم و طراحی کردم.
آن لوگوتایپ را هم به عنوان هدیه به من داد (لوگوی متمم را هم شعیب طراحی کرده و آن هم هدیه است).
اگر شعیب این لطف را نمیکرد من احتمالاً تا امروز هم لوگوتایپ نداشتم. هم به نظرم من کسی نیستم که چنین بساطی داشته باشم و هم اگر هم میخواستم کارهای شعیب چنان حرفهای و گرانقیمت بود که دستم به دامنش نمیرسید.
اما بعد دیدم که در میان بعضی همکاران رایج شد و همه هم به سراغ این سبک کارها رفتند. فکر میکنم بقیه فکر کردند که من حساب و کتابی داشتهام و آنها هم تقلید کردند.
من حرفهایم را در مورد برندسازی شخصی جداگانه مطرح کردهام و البته برنامهام این است که – اگر زنده بودم – سال آینده در متمم برای کسانی که حداقل امتیاز مشخصی دارند، مثلاً هزار امتیاز یا بیشتر، در قالب هشتاد تا صد درس، بیشتر در موردش حرف بزنم.
اما قبل از تمام آن درسها و بحثها هم، هر کسی که من را کمی میشناسد میداند که برای این نوع کارها سهم کوچکی قائلم و چالش هویت را در برندسازی در کسب و کارهای ایرانی و اشخاص ایرانی (خصوصاً نسل جدید) چنان جدی میبینم که فکر میکنم طراحی هویت بصری به سختی میتواند موجب تقویت یا تضعیف برند یک فرد (و حتی یک کسب و کار) شود.
خیلی از تصمیمهای دیگر و ایدههای دیگری هم که میبینی، به تصادف شکل گرفتهاند و بعداً پخته شدهاند.
عباس ملکحسینی به من اصرار کرد که وبلاگ روی دامنههای دیگر نداشته باش و دامنهی خودت را داشته باش و قیافهی اولیهی shabanali.com را طراحی کرد (که البته الان تا حدی تغییر کرده، اما هنوز هم رد پای عباس در آن به خوبی مشهود هست و دین معنوی من به او پابرجاست).
در مورد آموزش دیجیتال، سمیه تاجدینی (که قرار بود پروژهی تراست زون را جلو ببرد) اصرار کرد که بهتر است کلاسهای فیزیکی تعطیل شوند و فقط کلاس دیجیتال بماند (البته منظورش سمینارها نبود). من میدانستم که فضای فیزیکی و دیجیتال نمیتوانند مکمل باشند و در نهایت یکی باید پای دیگری سر بریده شود. اما اگر اصرار سمیه و البته تجربهی طولانی او در طراحی و ساخت چند مورد از سیستمهای پیشتاز آموزش الکترونیک کشور نبود، من شاید در آن مقطع آن تصمیم را نمیگرفتم. متمم هم اگر خاطرت باشد ابتدا شکل وبلاگ داشت (روی shabanali.com/pd). و من دنبال مجموعهای از ۱۰۰ یا ۲۰۰ درس بودم که به اسم MBA-1 و MBA-2 تا MBA-100 شماره گذاری شوند. اصلاً به ساختار محتوایی فعلی فکر نکرده بودیم و در طول مسیر، توسعه و تکامل پیدا کرد.
حرفم این است که امروز که نگاه میکنم، هر گوشهای از این اکوسیستم، ایده یا نکته یا تصمیم یا روشی است که فردی یا افرادی یا کسب و کارهای پیشتازتر یا افراد پیشروتر در آن نقش داشتهاند و اگر من ادعایی داشته باشم، در ترکیب اینها در کنار یکدیگر است و البته سرمایه گذاری روی اینها. منظورم هزینهی مستقیم میلیارد تومانی است که از جیب کردم و هزینهی فرصت چند میلیارد تومانی که دادهام و هنوز هم میدهم که به نظرم اینها هم، در دنیای امروز چیزی نیست که ادعایی روی آن داشته باشم و بگویم ارزشی دارد. یا ژست بگیرم که خدمت کردم و منتظر تحسین باشم. برای دلم کردهام و برندهاش هم خودم هستم. پیش از دیگران و بیش از دیگران.
با این مقدمات، دلم میخواهد چند نکته را برایت – و شاید برای بقیهی دوستانی که علاقمند به شنیدن و خواندنش باشند – بگوییم.
نکتهی اول: بسیاری از تقلیدها مرا خوشحال میکنند
هیوا. آدمها دو جور به دنیا نگاه میکنند. بعضی به دنبال ارث گذاشتن هستند و برخی به دنبال اثر گذاشتن.
اگر چه این دو الزاماً با هم منافات ندارند، اما همیشه هم همراه نیستند و موارد زیادی هست که با هم در تضاد در میآیند.
کسی که پولش را در بانک میگذارد و بهرهاش را میگیرد و زندگی میکند (حتی به فرض اینکه مشکل اقتصادی برایش پیش نیاید و سود بانکی کفاف زندگیاش را بدهد) در نهایت از خودش ارث باقی میگذارد. او میتواند همان پول را برای ایدهای که دارد یا هدفی که دارد هزینه کند. به این شکل ارثی از او باقی نمیماند اما اثری از او باقی میماند.
منظورم از اثر چیزی نیست که دیگران ببینند و بدانند. منظورم جنس تصمیم است.
گاهی به آن روزی فکر میکنم که دزفولیان (مدیر البرز) چند روز پیش از مرگش، وقتی در منزل خدمتش رسیده بودم صدایم کرد. او در گوشم گفت: شعبانعلی. وقتی تو را از علامه حلی اخراج کردند، خانه نشین بودی. با معدل ۱۱ و با چند تجدید در مثلثات و فیزیک و ادبیات، هیچ جا ثبت نامت نمیکردند. پدر و مادرت یک هفته پشت در دفترم نشستند تا راهشان دادم. تو آمدی و با همان غرور جوانی گفتی: من به کار کردن در یک مکانیکی در جنوب تهران راضیام. نمیخواهم درس بخوانم و دیپلم بگیرم. من تو را تشویق کردم و مستقیم و غیرمستقیم روحیه دادم و در مدرسه، پیش بچهها تحویلت گرفتم و الان دانشگاه میروی. روزی که خواستی برای همیشه اینجا را رها کنی و بروی و پشت سرت را نگاه نکنی، یادت باشد که تو، به مکانیکی در جنوب تهران راضی بودی. من به تعمیرکار شدن تو راضی نبودم. به اینکه پشت سرت را هم نگاه نکنی راضی نیستم.
من به این جنس کارها میگویم اثر گذاشتن. در مقابل ارث گذاشتن. دزفولیان در شرایط بسیار معمولی مالی فوت کرد. اما لااقل در زندگی من اثر گذاشت. شاید به واسطهی تلاشهای من، در زندگی یکی دو نفر دیگر هم به صورت غیرمستقیم اثر گذاشته باشد.
اما به هر حال، اگر از من بپرسی، اثر گذاشتن یکی از لذتهای عمیق در زندگی است. مقیاسش مهم نیست. اثرگذاری یک بازی است. یک بازی زیبا. شروع میکنی و هر روز و هر لحظه میتوانی اثرهای مهمتری روی دنیای اطرافت بگذاری. حرفهایم در مهمانی در خانه دارم یادم هست. میدانم که روی اثرها نمیتوان قضاوت کرد. اما در جهان بیمرکزی که ما در آن ساکن هستیم، ناگزیریم که خود را مرکز بگیریم و بکوشیم به اندازهی فهم و شعورمان، اثر خوب از اثر بد را تفکیک کنیم.
اگر به این معنا بخواهم بگویم، خیلی از آن چیزهایی که ممکن است اسمش را تقلید بگذاریم، از نظر من خوب و دوستداشتنی بوده.
من خوشحالم که قبلاً بسیاری از فایلهای صوتی، جنبهی تبلیغی داشت و الان حجم فایلهای صوتی که واقعاً جنبهی آموزشی دارند در فضای وب فارسی بیشتر شده.
قبلاً محتواهای رایگان، اگر بودند، تبلیغی بودند برای محتوای پولی. اما الان محتوای رایگان کیفیت بهتری پیدا کرده. نمیگویم خیلی بهتر اما بهتر شده.
من سبک روزنوشتهها را دوست دارم. چون محتوای آموزشی رایگانی است که حتی اگر با خودت عهد کنی که هرگز هیچ جا و به هیچ شکل به هیچ یک از محصولات و مجموعههای وابسته به من پول ندهی، هنوز میتوانی گاه و بیگاه حرفهای کم و بیش مفیدی در نوشتهها و کامنتهایش بیابی. فکر کنم قبول داشته باشی که متوسط کیفیت محتواهای روزنوشتهها (که رایگان هستند) از متوسط محتواهای پولی متمم پایینتر نیست.
این سنت را کم کم در جاهای دیگر هم میبینم. در فضای آموزش، روزگاری بود که کسانی که پیتزا میفروختند فقط سُس را به عنوان نمونه و Sample رایگان میدانند. الان هم کم نیستند سُس فروشان که نام خود را غذا فروش گذاشتهاند. اما باید بپذیریم که حجم محتوای رایگان کیفی حداقل در فضای مدیریت رو به افزایش است و شاید بتوان یک سهم بسیار بسیار بسیار کوچک از این روند را هم ناشی از حجم گستردهی محتوایی دانست که من و همکارانم در این سالها عرضه کردیم.
من این را از جنس اثر میدانم. عادت کردن به اینکه برای محتوای کیفی دیجیتال پول بدهیم، به نظرم یک اثر است. ما در کشوری زندگی میکنیم که به مالکیت فیزیکی یکدیگر هم چنان احترام نمیگذاریم (لااقل متاسفانه هنوز بسیاری از مردم سوسیالیستها را به عنوان یک سری نفهم کمهوش بیسواد تعطیل العقل نگاه نمیکنند). در این فضا، احترام گذاشتن به مالکیت غیرفیزیکی، اتفاق بزرگی است.
من فردا هم که بمیرم، متمم امروز یا فردا هم که جمع شود، مطمئن هستم که اگر کسانی بهتر از من و همکارانم کار کنند و محتوا تولید کنند، میتوانند مطمئن باشند که فرهنگ خرید محتوا (حداقل در حوزه ی محتوای فاخر، روانشناسی انگیزشی و بحثهای دیگر را نمیگویم) در کشور تا حدی رایج شده است. ضمن اینکه انبوهی از دانش و تجربه و بایدها و نبایدها وجود دارد که میتوانند از آنها ایده بگیرند. قسمتهای مثبتش را تکرار کنند و از خطاهایی که من و همکارانم انجام دادیم اجتناب کنند.
پس اینکه سایتهای دیگری را ببینم که کاربر دارند و کاربر ویژه دارند و کاربر آزاد دارند آزارم نمیدهد و حتی خوشحالم میکند. دیدن رادیوهای دیگر هم خوشحالم میکند. آرزویم این است که روزی آنقدر در فضای مدیریت فارسی، پادکست آموزشی وجود داشته باشد که سر انتخاب کردنشان برای گوش دادن در ماشین، بین سرنشینها دعوا شود.
آرزویم این است که کیفیت محتوا آنقدر بالا برود که نه فقط اولین فایلهای صوتی من، که آخرین فایلهایم را به عنوان «اباطیل بیخاصیت» دور بریزند.
آرزویم از نخستین روز تاسیس متمم این بوده و این را بارها نوشتهام: که متمم، کوچکترین و کم کیفیت ترین فضای آموزشی دیجیتال در ایران باشد. اگر کف بازی دست من باشد خیالم راحتتر است تا اینکه روزی بفهمم بنچمارک بازی هستیم و نقطهی هدف مجموعههای دیگر.
نکتهی دوم: بسیاری از تقلیدها مرا ناراحت میکنند
متاسفانه تعداد تقلیدهای فکر نکرده بیشتر از تقلیدهای فکر کرده است.
یکی از دوستان من، دقیقاً مدتی پس از ما فضای مشابهی را ایجاد کرد و مبلغ ثبت نام را هم مثل ما تعیین کرد. به او گفتم: فلانی. مبلغ را ماهی ۵۰ تا ۶۰ تومان بگذار. پرسید چرا؟ گفتم سر به سر نمیشوی.
بعد از چند ماه، من را دید. گفت: سر به سر نمیشویم. آن فضا را تعطیل نکردهایم، اما تعلیق کردهایم تا به تدریج جمع کنیم.
بعد هم پرسید: چرا به من نگفتی که تو ضرر ده هستی؟
گفتم: عزیزم. من به تو گفتم که ۵۰ تا ۶۰ بگذار.
گفت: من فکر کردم تو میخواهی ما گرانقیمت باشیم که کسی سراغمان نیاید.
توضیح دادم که: مشکل اینجاست که تو چون خودت حرف و عملت فرق دارد فکر میکنی همه به همین شکل هستند. من قبلاً به تو گفتم که منطق قیمتگذاریام چیست. فکر کردی شوخی میکنم.
به تو گفتم که من از صنعت ریلی میآیم. ما یاد گرفتهایم که هزینهی رفت و آمد مسافر ۱۰۰ هزار تومان باشد و از او ۸ هزار تومان بگیریم.
هم حال خوبی دارد و هم اینکه صندلیها را نمیکند و روی آنها یادگاری نمینویسد. مسافرت را جدیتر میگیرد. ما از مردم پول میگیریم که خودشان جدیتر باشند.
تو فکر کردی شعار میدهم.
یکی از مشکلات کسانی که از ما تقلید میکنند این است که جنبههای شخصی فضای ما را فراموش میکنند.
متمم، گردش مالی دارد. اما یک کسب و کار نیست.
اولین هدف کسب و کار، بقاء در بلندمدت است. متمم چنین هدفی ندارد. ما تا زمانی که متممیها بخواهند هستیم و هر زمان که نخواهند، نخواهیم بود.
برای اینکه احتمال بقاءمان هم زیاد شود، حلقهی متممیها را باز نکردهایم. خود من هر روز مثل سگ، پاچهی این و آن را در اینجا و متمم میگیرم. چون معتقدم که کیفیت مهم است و البته همه میدانند که خصومت شخصی هم ندارم. «بندهی آموزش» هستم و نه «بندهی خلق خدا».
به همین علت، ضمن اینکه شهرزاد را دوست دارم و شاگرد اولمان هم هست و خودش هم علاقهام را میداند، جایی که میبینم به جای سختگیری لطافت به خرج داده، داد و بیداد میکنم. فردای آن روز هم، شهرزاد میداند و من هم میدانم که دوباره به کار خودمان که یاد دادن و یادگرفتن است ادامه میدهیم.
شاید اولین تعامل من و سامان یادت باشد (زوربا بودا). موضوعش یادم نیست. اما یادم است که خیلی تند و بد برخورد کردم. اما سامان هم میداند که انگیزهام چه بوده. چنانکه جدا از فضاهای شخصی که همیشه ارادتم را به او یادآوری میکنم، میداند که وقتی میخواهم عزیزترین موضوعی را که بلدم و به آن عشق میورزم بنویسم، ترجیح میدهم بالایش نام او باشد. مستقل از اینکه روز اول (به قول خودم مثل سگ) پاچهاش را گرفتهام یا نه.
وقتی هدف متمم این میشود، جنس خدمات ما، موضوعات ما، برخورد با متممیها و همهچیز عوض میشود. متممیها مشتری متمم نیستند. متمم هم کسب و کار نیست. شعار Customer is the king هم هرگز شعاری نیست که من به آن وفادار باشم. راستش را بخواهی به نظرم در کار آموزش این شعار عین حماقت است.
در متمم، عدهای آدم سرمایه گذاری مشترک کردهاند تا محتوای خوب ارزشمند تولید شود و با دانش روز دنیا آشنا شوند و رشد کنند. این از محمدرضا شروع میشود تا آخرین نفری که الان به جمع متممیها ملحق شده.
من متعهد هستم که همیشه و همهجا، هر شیوه و روشی را که احساس میکنم میتواند آموزش جدیتر و عمیقتر و اثرات پایدارتر ایجاد میکند مستقر کنم و از استقرار آن دفاع کنم.
متعهد هستم که اگر یک نفر یک روز یا یک هفته یا یک سال یا ده سال با متمم بود، روزی که دیگر همراه ما نبود، بگوید: عمرم هدر نرفت. لحظههایم را دوست داشتم. محمدرضا و متمم و متممیها به خاطر وقتی که از من گرفتند به من مدیون نیستند. (متممیها خیلی مهم است. چون این پروژهی آموزشی، با شراکت ما شکل میگیرد و از آن ۱۸۵۰۰۰ ساعت ماهیانه که کاربران ثبت شدهی متمم مطالعه میکنند، ۸۰ هزار ساعت به خواندن حرف بچههای متممی میگذرد. پس همه مسئولیم).
کسی که ایدههای ما را کپی میکند باید کمی فکر کند که آیا میخواهد کسب و کار آموزشی داشته باشد و پولش را پای زندگیاش بریزد؟
یا آمده است که زندگیاش را پای آموزش بریزد؟
در خیلی از تقلیدهایی که از ما شده، این فاکتور مهم در نظر گرفته نشده.
نمیخواهم مستقیم اشاره کنم. اما مثالهایش زیاد هستند و تو و متممیها در تشخیص مصداق حرفهایی که میزنم به اندازهی کافی زرنگ و تیزهوش هستید.
در حوزههای بیرون متمم هم مثال زیاد است.
یادم هست یک بار قرار بود در وزارت کشور، به دعوت اتحادیهی صوتی و تصویری با موضوع اصول فروش سخنرانی کنم. وقتی پشت تریبون قرار گرفتم، دیدم چند هزار نفر آدم نشستهاند که خیلیهایشان به اندازهی عمر من، فروشندهی لوازم صوتی تصویری بودهاند. من چطور برای اینها از فروش حرف بزنم؟
تصمیم گرفتم موضعم را تغییر دهم. گفتم:
دوستان عزیز. من در فروش لوازم صوتی و تصویری بیسواد و بیتجربه هستم.
اما اجازه بدهید به نمایندگی از گروهی صحبت کنم که هیچ نمایندهای در اینجا ندارند. به نمایندگی از آن میلیونها نفری که در طول سال از جلوی ویترین فروشگاههای شما رد میشوند و محصولات شما را میبینند و میخواهند در مورد خرید آن تصمیم بگیرند.
با این نوع حرف زدن، موضع بهتری داشتم. چون حالا آنها نمیتوانستند ادعا کنند که موضع مشتری را میدانند. آنها همه در موضع فروشنده بودند و من واقعاً از این منظر، حرف تازهای داشتم (یا به صورت بالقوه میتوانستم داشته باشم).
چند هفته بعد با دوستی که در یکی از مراکز آموزشی مدیریتی سمت ارشد داشت، سمیناری رفتیم. ایشان قرار بود در مورد MBA صحبت کنند.
رفتند و شروع کردند: دوستان. من در حوزهی MBA کم سواد هستم. اجازه بدهید مسئلهی آموزش مدیریت را از زاویهی نگاه یک دانشجو که در دورهها ثبت نام میکند بررسی کنم.
نصف سالن خالی شد.
ایشان به من گفت: محمدرضا. آن روش تو در وزارت کشور خیلی جواب داد. اما اینها رفتند.
مدتی طول کشید تا توضیح دهم که دوست من. آنجا موضع من فرق داشت. اینجا تو را به اعتبار سمتت دعوت کردهاند. آن یک زمینه را هم که مسبب دعوتت بود، گفتی نمیدانی و نمیفهمی.
این جنس تقلید را زیاد میبینم. در خیلی جاها.
من اگر نامه به رها نوشتم، اگر چه شاید نامش بعضیها را به یاد نامه به کودکی که هرگز زاده نشد بیندازد، اما اگر کسی کتاب فالاچی را خوانده باشد میداند که این دو هیچ ربطی به هم ندارند. آنجا با یک روایت از زندگی شخصی مواجه هستیم که در ظرف نامه ریخته شده است.
اینجا با کسی مواجه هستیم که سبک نوشتههایش مدیریتی است. رسمی است. نه ادعای ادبیات دارد نه میتواند داشته باشد. حرفهایی دارد که در قالب نوشتههای عادیاش نمیتواند بنویسد (یا چندان پذیرفته نیست که بنویسد).
تصمیم میگیرد به فرزندی که نیامده بنویسد. همین نیامدن فرزند یک زیربنای مهم است. چون نوعی تاکید است که اصل ماجرای زندگی را قبول نداری. آنقدر قبول نداری که حاضر نشدهای مخاطب واقعی آن نامهها را خلق کنی. پس آنچه مینویسی نحوهی مواجهه با یک واقعیت ناخواسته است (زندگی ما در دنیا). نحوهی بودن در آن و آلوده نشدن به آن. با مردم بودن و از مردم نبودن. مفهوم اعتراض به زندگی.
هر بار که متنی مینویسم و عنوانش نامه به رها است، پوزخندی به دنیا است. چون یادآوری میکنم که ای دنیا. آنقدر پست و ضعیف و بیارزش و مسخرهای که با هیچ حرف میزنم، اما مخاطب جدید نمیآفرینم تا درد بودن را تحمل نکند.
ضمن اینکه در این قالب و با این عنوان، میشود کمی ادبیتر نوشت. برای کسی مثل من که ادبیات را نمیداند و نمیفهمد و تمرینِ نوشتن میکند، ایجاد و خلق ظرفی که این تمرین را پذیرفتیتر و قابل تحملتر کند ضروری است.
حالا میبینی کس دیگری فرزند را میآورد. در بغلش میگیرد. بعد نامه مینویسد. همان حرفهای سابق را با تیتر جدید میگوید.
عزیز من. من فرزند نداشتم. برایش نوشتم. شما در گوش فرزندت بگو. چرا مینویسی؟ اینقدر لقمه را دور سر خودت نپیچان.
یا اگر حرف همان حرف سال قبل است. چرا در ظرف جدید؟ میگفتند نیاز مادر اختراع است. اما گاهی اوقات فکر میکنم که آن زمان، احتمالاً اختراع کردن خود به یک مُد تبدیل نشده بوده. وگرنه اول اختراع میکردند و بعد به دنبال مادرش میگشتند.
نکتهی سوم: بعضی تقلیدها که انجام نمیشود من را ناراحت میکند
من در روزنوشتهها و همکارانم در متمم، ایدهها و رفتارها و سنتهای زیادی راه انداختهایم که تقلید نشده و همیشه حسرت به دلم مانده که تقلید شود.
اجازه بده یک مورد سادهاش را بگویم. اما میتوانم به آن، صدها مورد دیگر بیفزایم. واقعاً صدها مورد. نه دهها مورد.
ما در متمم عکس با کراوات نداریم. ما در متمم عکس زن که حجاب رعایت نکرده باشد نداریم.
اگر زنی را میگذاریم که حجاب ندارد، آن را در همان حدودی از صورت میگذاریم که شرع تعیین کرده است.
من نه ادعای تشرع دارم و نه ادعای مخالفت با فرهنگ غرب یا کراوات یا از این بحثها. نه روضهخوانی راه انداختهام نه مجلس لهو و لعب.
معلم بودهام و معلمی کردهام و تا باشم هم همین مسیر را ادامه میدهم.
اما حرفم این است:
وقتی که در کشورمان کراوات نمیزنیم یا افراد بسیار کمی کراوات میزنند. وقتی در خارج از ایران هم، کراوات به فضاهای بسیار رسمی محدود است. وقتی مدیران ارشد سازمانها در فضای کاری خود کراوات نمیزنند و کارمندهای ردهپایینتر میزنند. وقتی این جور پوشش بیشتر برای رفتن به کنسرت و اپرا رایج است. وقتی نسل جدید دنیا اسپورت و آزاد میپوشد و حتی کت و شلوار را هم خیلی وقتها به تن نمیکند. آیا چهرهی مرد کراوات زده، که تقریباً به نماد مدیریت و فروش در کشور ما تبدیل شده، یک چهرهی واقعی است؟ آیا یک چهرهی آشناست؟ آیا مردم ما در هنگام مراجعه به سازمانها یا فروشگاهها این چهره را میبینند؟
آیا ما میتوانیم در آگهی یک دوره که مثلاً به آموزش هویت بصری برند میپردازد، ضمن تاکید بر ایرانی بودن دوره، از تصویر کسی استفاده کنیم که کراوات دارد و پوست صورتش سفید است و موهایش از ترامپ هم زردتر است؟ چنین بچهای اگر از شکم مادر ایرانی بیرون بیاید، بلافاصله برای طی کردن فرایند درمان، نزد دکتر فرستاده میشود.
همینطور زن ایرانی.
دوست داری یا نداری مهم نیست. زن ایرانی امروز در محیط کسب و کار حجاب دارد. وقتی هر روز در هر مطلب، عکس زن اروپایی و آمریکایی را میبیند، احساس خوب نخواهد داشت. حتی ممکن است متوجه نشود، اما احساس میکند این زن، خواستهها و ناخواستهها و چالشها و دردسرها و دستاوردهای دیگری دارد.
من اگر در مورد محیط کار یک زن حرف می زنم، باید به او این سیگنال را بدهم که محدودیتها و چارچوبها و قوانین حاکم بر محیط تو را میشناسم و به خاطر دارم. به این شکل راحتتر میتوانم اعتماد او را جلب کنم و فرایند یادگیری او را تسهیل کنم.
از این جنس موارد که تقلید نشده و نمیشود زیاد است. ما حتی گاهی با هزینههای زیاد مینشینیم و کلیپآرتها را تک تک طراحی میکنیم تا مطمئن شویم که این نشانهها در آنها نیست. پول در متمم هرگز با دلار نمایش داده نمیشود. چه بپسندید و چه نپسندید. ما باید تاکید کنیم که حواسمان به فضای ایران هست.
وقتی این تاکید را انجام دادیم، اگر از یک متفکر غربی هم مطلب میآوریم – که این کار را بارها کردهایم و میکنیم – همه میدانند و میفهمند که از کمبود مطلب سراغ نقل یک مطلب نامربوط نرفتهایم. بلکه احساس کردهایم که او هم حرفی دارد که برای امروز ما و شرایط ما و چالشها و نیازهای ما میتواند مفید باشد.
نکتهی چهارم: رابطه بین استراتژی و تقلیدپذیری
هیوا جان.
این نکتهای که میگویم شاید کلماتش متعلق به من باشد یا به این شکل در کتابهای استراتژی نباشد.
اما مطمئنم و ایمان دارم که با روح استراتژی همسو است و از بارنی تا پورتر، همین حرف را گفتهاند. اما آنقدر مهم است که از هر زبان که میشنوی نامکرر است و من هم میخواهم آن را دوباره به زبان دیگری بگویم.
تقلید هست. خواهد بود. میتواند موجب رشد یا نابودی تک تک ما یا کسب و کارهایمان یا فرهنگ و اقتصاد و کشورمان شود.
اما یک نکتهی فراتر از تقلید هست و آن، منحصر به فرد بودن است. چیزی که به نظر من عصارهی استراتژی است.
من مزیت استراتژیک را به این شکل میفهمم:
مزیت استراتژیک، هر چه سختتر و غیرقابل تقلیدتر باشد، ارزشمندتر است (این حرف بارنی و پورتر است).
اما نکتهی من که دوست دارم به بارنی و پورتر اضافه کنم این است که:
شگفت انگیزترین و معجزه آمیزترین مزیت استراتژیک، مزیتی است که دیگران میبینند. برایشان قابل تقلید هم هست. اما چنان از فضای آنها و موقعیت آنها دور است که ترجیح میدهند آن را تقلید نکنند.
حالا هر کس میتواند به سبک خود این کار را انجام دهد و دنبال مزیت رقابتی یا مزیتهای رقابتی خودش باشد.
شاید مثال زاغ و عقاب دکتر خانلری مثال خوبی باشد.
ببین ما همیشه جوری ماجرا را میخوانیم که انگار عقاب خوشبختتر بوده و زاغ بدبختتر.
اما اینطور نیست. واقعیت این است که هر دو آنها در دنیای خود خوش هستند. زاغ شکل دیگری از زندگی را انتخاب کرده و عقاب شکلی دیگر.
راه تقلید از دیگری بسته نیست. نه مردار خواری را بر عقاب حرام کردهاند و نه پرواز در اوج را بر زاغ ممنوع.
اما چیدمان فضا به شکلی است که هر یک به کار خود مشغول هستند و گاهی هم که در فکر خود، فانتزی زندگی به سبک دیگری را مرور میکنند، در نهایت پشیمان میشوند.
من فکر میکنم در کسب و کار، در زندگی، در برندسازی شخصی، مهم نیست زاغ باشیم یا عقاب.
مهم این است که مزیتهایی را ایجاد و انتخاب کنیم که یا قابل تقلید نباشند یا اگر قابل تقلید هستند، دیگران رغبتی به تقلید از آنها نداشته باشند و زود بفهمند که این بازی، بازی آنها نیست.
پس به جای بستن راه تقلید، باید کاری کنیم که تقلید یک بحث نامربوط و Irrelevant بشود.
من به نظرم، تعدادی از این اصول را انتخاب کردهام. اصولی که دیگران، حتی اگر بدانند در کیفیت زندگی من موثر هستند، باز هم جرات نمیکنند از آن تقلید کنند. همین باعث میشود که بتوانم برای خودم، جایگاه خودم را داشته باشم. دقت کن که نمیگویم جایگاه بهتر یا بدتر. جایگاه خودم. همین. هر آدمی و هر کسب و کاری به نظرم میتوانند جایگاهی بسازند که مال خودشان باشد. به این معنا که دیگران، حتی اگر مسیر رشد اینها را دیدند، باز هم به تقلید از آنها رغبت نکنند.
خیلی از این اصول را میدانی. اما بگذار بعضی را تکرار کنم:
- قید اینکه با دارایی قابل توجه از این دنیا بروم را زدهام.
- تامین مالی سال آیندهام را به سال آینده واگذار کردهام. برای نشستن سر خیابان و واکس زدن کفش مردم هم آمادهام.
- اینکه کار حرفهای کنم و ورشکست بشوم را به اینکه کار کمتر حرفهای کنم و موفق بمانم ترجیح دادهام و میدهم.
- تحسین دیگران را رها کردهام و رضایت و آرامش خودم را در اولویت قرار دادهام.
- اثر گذاشتن را نسبت به ارث گذاشتن در اولویت قرار دادهام.
- با خودم قرار گذاشتهام که برای هر هزار کلمه که مینویسم، حداقل سه هزار کلمه خوانده باشم.
- زندگی با مردگان در میان کتابهایشان را به زندگی با زندگان در میان حرفهایشان ترجیح دادهام.
متمم، زادهی این مدل ذهنی بوده. هم رشدش ناشی از این دیدگاه است و هم روزی که نابود شود از همین دیدگاه ضربه خواهد خورد.
تقلید در حد عکس نوشته یا کاربر آزاد و ویژه، آنقدر سطحی است که به نظرم، به هیچ شکل نمیتواند به معنای تقلید از مدل ذهنی حاکم بر متمم باشد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
[…] افراد و تثبیت جایگاهشان میتواند مخرب باشد. اگرچه تقلید به شیوهی درست میتواند مفید باشد و من داشتم فکر میکردم این کار در چه صورت میتواند […]
[…] نظرم حرفای محمدرضا شعبانعلی در جواب سمانه میتواند آموزنده […]
راستش من هیچوقت به دید یه کسب و کار به متمم نگاه نکرده بودم. چون سواد کسب و کار رو نداشته و ندارم و هیچ وقت هم به دنبال ایجاد یه کسب و کار نرفتهام.
در واقع نگاه من به متمم به عنوان یکی از دانشجویان متمم، بیشتر یه فضای آموزشی است و اون روزی که این مطلب رو خوندم واقعا نگران شدم از اینکه نکنه متمم یه روزی دیگه نباشه.
من بعد از مدتی از عضویتم در متمم تا به امروز دنبال این بودم که به چه شکل میتونم از این چیزهایی که در متمم یاد میگیرم تو زندگی شخصی خودم استفاده کنم. تا به حال هم آموختههای ناچیز خودم از محتوای بسیار آموزنده متمم خیلی به من کمک کرده.
اونقدر هم این فضای آموزشی برای من فاخر هست که به خودم اجازه نمیدم هر کسی رو به این فضا دعوت کنم. تازه بعد از این همه مدت، دو نفر از دوستانم رو که به نظرم میتونه مطالب متمم برای اونها هم مفید باشه و از این مهمتر، اونها هم قدر این فضا و محتواش رو میدونن، تصمیم گرفتم که با خرید اشتراک شش ماهه برای هر کدومشون اونها رو به متمم دعوت کردم.
من اصلا دوست ندارم لحظهای تصور کنم که متمم دیگه نباشه. من میخوام متمم تا جایی که برای مدیر متمم و گروه متمم امکان داره پا برجا باقی بمونه تا همه متممیها از متمم بهرهمند بشن، رشد کنن و زندگی بهتری برای خودشون و اطرافیانشون ایجاد کنن.
محمدرضای عزیز، همه اینها رو نوشتم تا اینو بگم که من به شخصه اونقدر به متمم و اصول و ارزشهای متمم علاقمند شدم که نمیخوام به جدا شدن از متمم یا نبود متمم فکر کنم و سوالاتی که قبلا اینجا پرسیدم فقط از سر دل نگرانی بود و نه چیزی بیشتر. اما حالا که متوجه شدم افق زمانی مورد نظرتون برای قضاوت درباره متمم ده ساله هست یه مقدار خیالم راحتتر شد.
راستش آرزوی من اینه که این جریان سیال یادگیری من در متمم تنها لحظهای متوقف بشه که اون لحظه مرگ سراغم اومده باشه و دیگه فرصت زندگی کردن و آموختن من در این دنیا تموم شده باشه.