در گام اول، با یکدیگر قرار گذاشتیم که به جای برنامه ریزی در نخستین روز سال، این کار را دو ماه قبل شروع کنیم و در نخستین روز سال جدید، دستاوردهای آن را جشن بگیریم.
در این مرحله، میخواهیم کمی در مورد برنامه ریزی صحبت کنیم. در مورد برنامه ریزی و اهمیت آن، کم نشنیدهایم. از برنامه ریزی برای زندگی روزمره تا برنامه ریزی برای توسعه یک کسب و کار.
افراد کمی هستند که حاضر باشند صریح و قاطع بگویند: ما برنامه ریزی نمیکنیم، برنامه ریزی احمقانه یا غیرمنطقی یا غیرضروری است و یا اینکه برنامه ریزی، مانع موفقیت و رمز شکست است.
بسیاری از ما، از اهمیت برنامه ریزی میگوییم، اما اعلام باور به اهمیت یک موضوع با جایگاه دادن به آن موضوع در زندگی تفاوت دارد.
همهی ما از اهمیت صداقت میگوییم. اما بسیاری از ما با جدیت و پشتکار، دروغ میگوییم یا حتی دروغگویی را تئوریزه میکنیم (حتماً میدانید که معلمان زیادی در حوزهی مذاکره و فروش، با افتخار، فروختن یخچال به اسکیمو را به عنوان بزرگترین هنر فروشنده مطرح میکنند).
همین مسئله در مورد دزدی نکردن، تلاش کردن، دور نزدن دیگران و سایر حوزهها هم وجود دارد.
نباید احساس کنیم که چون اهمیت یک موضوع برای ما واضح یا بدیهی است و یا اینکه کاملاً با آن موضوع موافق هستیم، به این معنا است که آن موضوع در زندگی واقعی ما هم جایگاه دارد.
این همان چیزی است که کریس آرگریس به عنوان تفاوت Theory In Mind و Theory In Use مورد توجه قرار میدهد و میگوید که نظریه مورد حمایت با نظریه مورد استفاده تفاوت دارد.
***
تمرین پیشنهادی: اگر هنوز تمرین این درس را در متمم انجام ندادهاید، به نظرم انجام دادن تمرینش خیلی مفید است. خصوصاً اگر آخر شب (یا هر زمان دیگر که آزاد هستید) فرصت کنید و جواب دوستان دیگر را هم بخوانید (بخشی از درس مدل ذهنی است، اما به صورت مستقل قابل مطالعه است).
***
حالا بیایید با خودمان، کمی خلوت کنیم و فکر کنیم.
بسیاری از ما میپذیریم که برنامه ریزی، در واقعیت زندگی ما، جایگاه چندان والایی ندارد و یا حتی اگر دارد، میتواند جایگاه بهتری داشته باشد.
برای اینکه این مفهوم منتقل شود، من در عنوان این مطلب از تعبیر دوست نداشتن استفاده کردم. ممکن است یک نفر سالها با فرد دیگری زندگی کند، اما او را دوست نداشته باشد. بلکه به هزار اجبار و ملاحظه در کنارش قرار گرفته باشد.
زمانی در بحث رابطه عاطفی، مطلبی به نام مثلث اشترنبرگ و نیمرویی که به املت تبدیل نمیشود نوشتم که به لطف دوستان خوبم در عصر ایران و انتخاب و سایر سایتها، بسیاری از دوستان، آن را خواندهاند.
فکر میکنم تعبیر اشترنبرگ را میتوان به بسیاری از حوزههای دیگر هم تعمیم داد.
زمانی که در کانال تلگرام justfor30days@ در مورد مدل ذهنی حرف میزدم، فرصت نشد که بگویم ما با مدل ذهنی خود هم، رابطهی عاطفی داریم و همان مثلث در موردش مصداق دارد:
* قسمت Passion (اینکه مدل ذهنی و نگرشی که به دنیا داریم، چقدردر ما شور میانگیزد)
* قسمت Intimacy (اینکه چقدر منطق ما، این مدل ذهنی را میپذیرد و میفهمد)
* قسمت Commitment (اینکه چقدر احساس میکنیم که نسبت به آن متعهد هستیم و باید آن را حفظ کنیم)
رهایی، میتواند یکی از ستونهای بزرگ مدل ذهنی (یا هستهی یک مدل ذهنی) باشد.
اما برای یکی، بیشتر قسمت شور و شوق آن پررنگ است. حرف از رهایی میزند و چشمهایش برق میزند. شب شاملو میخواند و آن تب بزرگ رهایی در آن ذهن بزرگ، روح و جانش را قلقلک میدهد. اما صبح، به بردگی دیروز خود تن میدهد و به تن فروشی و مغز فروشی میپردازد (تن فروشی، ارزانترین و شرافتمندانه ترین شکل خودفروشی است. خطرناکترین شکل خودفروشی، وقتی است که به خاطر پولی که میگیریم، حاضریم مغزمان را قانع کنیم که متفاوت با چیزی که واقعاً قبول دارد، فکر کند و بیندیشد و رفتار کند).
برای دیگری، قسمت درک و صمیمیت و منطق (به قول علما، قسمت Cognitive یا شناختی) پررنگ است. مغزش میداند که رهایی خوب است و معادلات ذهنیاش میپذیرند که رها بودن، تنها معنای زندگی است و هر چه جز این است، اسارت و بردگی و مردگی است.
برای فردی دیگر، جنبهی تعهد پررنگ است. نه الزاماً منطقش آن را میپذیرد و نه احساسش. اما زمانی چنین چیزی برایش ارزش بوده و امروز مجبور است به خاطر تصویری که در نگاه دیگران دارد، آن را حفظ کند.
“رابطهی عاطفی ما با مفهوم برنامه ریزی” و نحوهی دوست داشتن و دوست نداشتن آن هم، در ذهن ما میتواند بر اساس این سه ضلع مثلث، توصیف شود:
ضلع اول: شوق برنامه ریزی دارم. اسم برنامه ریزی که میآید چشمانم برق میزند. من اصلاً عاشق برنامهریزیام. تمام زندگیام به برنامه ریزی گذشته است. من هر شنبه برنامه ریزی میکنم و حتی اگر برنامه هایم عملی نشود، هفتهی بعد با همان جدیت برنامه ریزی جدیدی انجام میدهم. اصلاً گاهی فکر میکنم عملی شدن برنامه، اولویت اول نیست. نفس برنامه ریزی هیجان انگیز است.
ضلع دوم: منطق ذهنی من، میپذیرد که برنامه ریزی لازم است. باید آن را انجام بدهم. نوع کارم، نوع زندگیم، موقعیت شغلی یا شخصیام، برنامه ریزی را اجتناب ناپذیر می کند.
ضلع سوم: خودم را متعهد به برنامه ریزی میدانم. با خودم قرار گذاشتهام این کار را انجام دهم. به دیگران هم توصیه میکنم که برنامه ریزی کنند. من ماهها پیش برای رسیدن به یک هدف برنامه ریزی کردم و مسیری را آغاز کردم، امروز دیگر، مستقل از جنبهی منطقی و احساسی، جنبهی تعهد آن وجود دارد. به دهها نفر گفتهام که برای مهاجرت برنامه ریزی کردهام و در مسیر اقدام هستم. امروز راهی برای رهایی از آن برنامه و پیاده شدن از آن کشتی که سوارش شدهام وجود ندارد.
طبیعتاً در هر رابطه عاطفی از جمله “رابطه عاطفی ما با مفهوم برنامه ریزی” این مثلث میتواند شکلهای مختلفی داشته باشد. متساوی الاضلاع شود. متساوی الساقین شود. یک یا دو مورد از اضلاع چنان کوچک شوند که تقریباً پاره خطی باقی بماند.
نمیدانم. اما تلاش من این است که در این سی گام که با هم میرویم (و الان در دومین گام هستیم) به تدریج بکوشیم تا رابطهی ما با برنامه ریزی، به یک رابطهی عاطفی کامل تبدیل شود. یک مثلث متساوی الاضلاع. دوستش بداریم. منطقش را بفهمیم و چنان متعهدش باشیم که گزینهی دیگری جز زندگی در آغوش آن، برایمان قابل تصور نباشد.
پیشنهاد (و خواهش من) این است که اگر فرصت کردید، علتهای رابطه عاطفی نامناسب با برنامه ریزی را اینجا بنویسید تا من هم، به عنوان دبیر جلسه، آنها را جمع و فهرست و ارائه کنم.
اگر بخواهم تیتروار بگویم، در لحظهی نگارش این متن، این موارد به ذهنم میرسد:
* برنامه ریزی وقتی شرایط محیطی مبهم است و آینده متلاطم است، معنا و کاربردی ندارد.
* برنامه ریزی، امید و شوق میخواهد و من (نوعی) در شرایط امید نیستم.
* خاطره خوبی از برنامه ریزی ندارم.
* برای برنامه ریزی انگیزه ندارم.
* هر بار برنامه ریزی میکنم و عملی نمیشود، عزت نفس من خدشه دار میشود. همان به که، رهایش کنیم تا هر چه میخواهد پیش آید.
* اصلاً هدف خاصی ندارم که بخواهم برایش برنامه ریزی کنم.
* این کارها لوکس و شیک است. اما عملی نیست. هزار نفر را میشناسم که اهل برنامه ریزی نیستند، خیلی هم راضی و موفق هستند.
و …
خوشحال میشوم اگر مطلبی را مطرح میکنید، با شرح و توضیح کامل باشد که بقیهی ما هم، بتوانیم تصویر ذهنی شما را بیشتر و بهتر درک کنیم.
سلام
از بین عواملی که شما بیان کردید شرایط محیطی مبهم و آینده متلاطم با توجه به عوامل مختلف که از حوزه اختیار من خارج است از کلان آن همچون عوامل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی جامعه تا خرد آن افراد خانواده و نکته دیگر که گفتید برنامه ریزی امید و شوق می خواهد در خیلی از موارد من را از برنامه ریزی بازداشته است.
نکته ای که می خواهم به این موارد اضافه کنم مشغله فکری و از جمله ارتباط این مشغولیت با موارد اقتصادی و مشکلات ناگهانی همچون اتفاقی نابه هنگام یا غیر قابل اجتناب و یا درگیر شدن با مسئله ای خاص در حالی که در مسیر برنامه ای خاص قرار دارم و باعث فاصله افتادن بین من و برنامه ام میگردد.
نکته دیگر داشتن تمرکز بر روی یک برنامه است که با توجه به اینکه پیاده کردن یک برنامه مستلزم داشتن زمان کافی و مهارتهای لازم است خودبه خود نیاز به بستری مناسب است که گاهی نبود برخی مهارتها یا زمان کافی برای فراگرفتن آن ها من را از برنامه ریزی باز می دارد.
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
در هر حال برنامه ریزی مداوم از نظر من از مهم ترین عواملش در حال زندگی کردن و رهایی و تمرکز فکر و داشتن امید است.
به نظرم برنامه ریزی شاید برای همه خوب نباشه، مثلا من در دوران پیش دانشگاهی برای کنکور ورود به دانشگاه برنامه ریزی بلند مدت و کوتاه مدت می کردم و گاهی برنامم انجام میشد گاهی نه
اما بعضی از دوستام فقط با برنامه ریزی بلند مدت (در حد چند ماه) و بدون برنامه ریزی کوتاه مدت دزس میخوندن بر خلاف من که همیشه با وسواس سعی می کردم همه جزئیات رو در نظر بگیرم زمان برنامه ریزی ، و جالب اینکه عملکرد درس خوندن اونها خیلی بهتر بود هم در مقایسه با من هم در مقایسه با خودشون ، زمانی که مثلا برنامه ریزی میکردن
در کل به نظر من که اکثر برنامه ریزی هام در حد نتیجه دلخواه عملی نشدند، عامل تعیین کننده برنامه ریزی کردن یا نکردن نیست، هر چند که چیز خوبیه اما به نظرم یه پیش نیاز هایی مهمتری داره که هرکسی باید قبل از برنامه ریزی کردن اونها رو با خودش حل کنه.
نمیدونم, شاید برای شما هم پیش اومده باشه که هر وقت برنامه ریزی برای انجام کاری میکنید, زمین و زمان دست در دست هم میدن تا بالاخره یه اتفاقی بیوفته که… نشه
مثلا با خودت قرار میزازی که از امشب یا فلان تارخ, شبی یک ساعت مطالعه کنی
یه شب مهمون میاد تا دیروقت نمیره
فرداش دوسات برنامه دورهمی میزارن
روز بعد همسرت بلیط تاتر یا سینما میگیره
حتی شده برق منطقه قطع میشه
تا یه بهونه ای واسه عملی نشدنش پیش بیاد
ولی واقعا همه اینها بهونه اس
کافی یه کم پایداری کنیم بعد زمین و زمان تصمیم به همکاری میکنن
من رابطه خوبی با برنامه ریزی ندارم، البته یه تایمی تو پیش دانشگاهی برنامه ریزی های خیلی قوی ای میکردم و میتونستم براس همه چی به اندازه وقت بذارمو …ولی بعدها از برکات دانشگاه این بوود که کلن علاف شدم و دیگه برنامه ریزی معنایی نداشت برام…
جالا چند سالیه دوباره رفتم سراغش و لی هیچ وقت دوباره انتظاراتم روبراورده نکرد
دلایلش شاید اینها که می نویسم باشه:
۱. عملی نشدن برنامه ریزی ها و نصفه کاره ول کردن کارها
۲. برنامه ریزی های احساسی و غیر دقیق
۳. گاهی اوقات هم حس می کنم عاخه الان برای چه هدفی برنامه ریزی کنم که بعدها با مطالعه پرورش استعدادها در متمم یادگرفتم که چه جوری هدف بذارم برای خودم البته تا حدودی..
من برنامهریزی رو بهعنوان ضرورتی که باهاش میتونم وجدان خودمو راضی کنم که هر خواسته و هدفم یه سهمی از روزمرگیم داره قبول دارم. اما موانع انجام این برنامهریزیها عبارتاند از:
مزاحمهای خارجی و حسوحال و هوسهای آنی (مثل تحقیق دقیقتر در یک زمینهی بدون درنظر گرفتن اولویت انجام اون کار)؛
و بطور ویژه، حس یاغیگری و لذت در شکست دیوارهای چارچوبیه که خودم برای خودم صلاح دیده و ساختمش!
۱- من نگاه می کنم مثلا فردی مثل محمدرضا شعبانعلی ۲۰ تا کتاب خونده در هفته، من برنامه ریزی می کنم ۴۰ تا کتاب بخونم تا روی محمدرضا را کم کنم. در حالی که نمیدانم ویژگی های فردی او و عادت های مطالعاتی او با من خیلی تفاوت دارد.
۲- فکر می کنم چمعه برنامه ریزی نکنم، دیگه شنبه نمیشه برنامه ریزی کرد و باید تا هفته دیگه منتظر باشم که جمعه بیاد و من برنامه ریزی کنم.
۳- همه چیز را می خوام در لیست برنامه ریزیم بنویسم تا کامل و قشنگ و دقیق برنامه ریزی کنم که خدایی نکرده یک دقیقه زمان را از دست ندهم. در حالی که به لیست برنامه ریزی نگاه می کنم، متوجه می شوم که چه قدر برنامه ها زیاد شده و اصلا نمی ارزد برنامه ریزی کنم.
( اگر اشتباه نکنم در فایل صوتی که در مورد مدیریت زمان صحبت کردید، دلایلی برای همین عدم پایبندی به برنامه ریزی باشد )
۳- کلا ما برنامه ریزی می کنیم تا به همه نشان بدهیم که ما چه انسانهای با نظمی هستیم و کلا مدیریت زمان خوبی داریم.
من همیشه ۵۰% برنامه هام عملی میشه…علتش هم اینه که خیلی بلندپروازی میکنم، چون وقت کمی دارم اما کارهام خیلی زیاده، حجم زیادی از کارهامو توی مدت زمان کم میذارم تا به همه ی کارهام برسم…که هیچ وقت عملی نمیشه و برای همین تو برنامه هام شکست می خورم و امیدم رو برای برنامه ریزی از دست میدم.
متمم عزیز تو این مدت کوتاهی که با شما همراه بودم یاد گرفتم که اگر هدف های بزرگ رو به اهداف کوچک تر تبدیل کنم و اون هارو اولویت بندی کنم و نیازهای اون هارو درنظر بگیرم، دسترسی به اهدافم امکان پذیرتره
من همیشه ۵۰% برنامه هام عملی میشه…علتش هم اینه که خیلی بلندپروازی میکنم، چون وقت کمی دارم اما کارهام خیلی زیاده، حجم زیادی از کارهامو توی مدت زمان کم میذارم تا به همه ی کارهام برسم…که هیچ وقت عملی نمیشه و برای همین تو برنامه هام شکست می خورم و امیدم رو برای برنامه ریزی از دست میدم.
متممم عزیز تو این مدت کوتاهی که با شما همراه بودم یاد گرفتم که اگر هدف های بزرگ رو به اهداف کوچک تر تبدیل کنم و اون هارو اولویت بندی کنم و نیازهای اون هارو درنظر بگیرم، دسترسی به اهدافم امکان پذیرتره 🙂
سلام
من برنامه ریزی رو دوست دارم و بیشتر برای اهداف بلند مدت برنامه ریزی میکنم چون وقتی طبق برنامه کاری رو انجام ندم احساس بدی پیدا میکنم و به خاطر این، دچار استرس میشم که برای اهداف طولانی مدت میشه جبرانش کرد.
بنام خدا
باسلام و تحیت الهی
خدا قوت
من با سنی که ازم گذشته (۴۲ ساله) و احساس پیری زود رس میکنم در درونم اما در اجتماع خودمو سرحال و پرانرژی نشون میدم واقعیتش دیگه تمایلی به برنامه ریزی ندارم چونکه حس بد زندگی در جایی که هیچوقت با برنامه نبوده و همه چی پیش رفته ( شاید پیشرفتی نبوده) رو دارم
ازینکه همه انواع فعالیتهای روزانه ام با یه برنامه قبلی انجام بشه لذت میبرم و به همین دلیل هم اگر برنامه ریزی کنم و به هر دلیلی نتونم طبق برنامه هام پیش برم بشدت عصبی و نگران میشم.از اونجایی که پیش بینی شرایط زیاد آسون نیست،محقق شدن برنامه هام معمولا به بیش از ۶۰ درصد نمیرسه و البته گاهی تعمدا از برنامه ریزی بلندمدت اجتناب میکنم و سعی میکنم با زمان و شرایط هماهنگ بشم.
بهترین برنامه ریزی این که کاری رو که اون لحظه بایستی انجام بدی رو باید انجام بدی. یه داستان کوتاهی در یکی از کتب ادبیات دوران دبیرستان قدیم بود. ماجرای یک سنگریزه تو کفش نویسنده. هی جا به جاش می کرد می انداختش تو گودی کف پا لای انگشت ها گوشه کفش و همینطور به خودش زجر می داد و اینور و اونورش می کرد. تا اینکه بالاخره پاش رو از تو کفش در می اره و سنگریزه رو می اندازه بیرون و راحت می شه . ما اگر کاری رو که باید انجام بدیم رو بدیم بهترین برنامه ریزی.
شاید رابطه ی عاطفی من با برنامه ریزی یک مثلث متساوی الساقین باشه با دو ساق صمیمیت و تعهد و قاعده ای از جنس شور و هیجان، ضلعی که به مرور زمان کوتاه و کوتاه تر میشه! چون حوزه ی مورد علاقه من کارآفرینی هست (۲۱ سالمه و حدود ۲ ساله که در این حوزه ام) عمده برنامه ریزی های من برای بلند مدت صورت میگیره… برنامه ریزی های کوتاه مدت منظم و موثری هم دارم ولی این برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث پیروزی (حداقل اونطوری که من لازم دارم و میخوام) نمیشه و همین باعث میشه شور و هیجانم رو از دست بدم! پس خیلی تلاش میکنم شور و هیجانم برای برنامه ریزی رو بالا ببرم و چون راهش رو پیدا نمکینم باعث میشه مستهلک بشم و کوتاه شدن این ضلع سرعت بگیره…
متمم عزیز
هر بار که برنامه ریزی رو شروع کردم تا چد هفته ای ساعت های روزم پر بار می گذشت و به همه کارهام می رسیدم و از درون هم خوشحالی زیادی داشتم که من برنامه دارم و من به همه کارهام می رسم . اما همیشه نمی دانم چطور می شود که از برنامه خارج می شوم . وقتی حواس جمع می شود و به خودم می آیم می بینم که چند روزی است از برنامه بیرون رفته ام . بعدش تا مدتها خودم رو سرزنش می کنم که بازهم نتونستی. تجربه با برنامه بودن قسمت شیرین زندگی ام است.
برنامه ريزي را دوست دارم و معتقدم باعث سامان دهي کارها ميشه اما اراده ي من در انجام آن کم هستش
و احساس مي کنم دچار روزمرگي شدم و از صبح تا عصر که مشغول کار هستم ترجيح ميدم ببينم بعد از تايم کاري
چي پيش مياد .
به نظر من برنامه ریزی مثل آشپزیه، نباید بعد از هر برنامه ریزی بلافاصله انتظار داشته باشیم اتفاق بزرگی بیفته و همین طور هر برنامه جدیدی احتیاج به زمان داره تا ما باهاش مچ بشیم، توی یک مقاله روانشناسی که درباره عادت ها نوشته شده بود خوندم که، ۸۵ درصد فعالیت های روزانه ما رو عادتامون تشکیل میدند، پس اگه بعد از هر برنامه ای کمی صبور باشیم اون هم به یکی از عادت های ما تبدیل میشه، به عبارتی اعتیاد مثبت شکل میگیره.
برنامه ریزی رو دوست دارم و انجامش میدم . حتی برای کارهایی که اصلا اهمیتی ندارن. واسه گذروندن روزمرگی هام هم برنامه ریزی میکنم. پس واسش شور و شوق زیادی دارم.
از طرفی به شدت هم معتقدم به برنامه ریزی. معمولا بدون برنامه ریزی فکر میکنم که وقت زیادی دارم و اگه برنامه ریزی کنم خیالم راحت میشه که به همه کارها توی زمان مناسبش میرسم .
ولی به اندازه کافی بهش متعهد نیستم. همیش ” امید به شروع دوباره ” متقاعدم می کنه که اشکالی نداره این برنامه ام رو بشکنم … عیبی نداره… میتونم دوباره جبرانش کنم . با یه برنامه دیگه و معمولا فشرده تر.
به خاطر همین برنامه ریزی هام به طور متوسط ۳۰ درصد عملی میشن
یکی از دلایلی که من از برنامه ریزی خوشم نمی یاد اینه که احساس می کنم تحت تسلط هستم ولو این سلطه گری از جانب خودم باشد. رهابودن را بیشتر دوست دارم. شاید هم چون برنامه ریزی هایی که کردم انعطاف کافی را نداشته و باعث شده این نگرش در من ایجاد شود
برنامه ریزی مواقعی برام دوس داشتنیه که هدف اون برنامه برام جذاب باشه . و گرنه برنامه ریزی فقط خروج از ناحیه آسایشه . شاید برنامه ریزی اشلی می سازه که تنبلیهامو نشون میده .
به نظرم دلیل برنامهریزی نکردن یا اجرایی نکردنش، جدای از همه گزینههایی که مطرح فرمودید، همان طور که قبلا هم در متمم گفتهاید، ترس از تصمیمگیری باشه یا همون فوبیای تصمیمگیری.
برنامهریزی نوعی تعهد به بار خواهد آورد؛ لذا برای فرار از تعهد برنامهریزی نمیکنیم.
برنامهریزی موجب میشود رفتارمان را عوض کنیم؛ لذا چون با رفتارمان عادت کردهایم، برنامهریزی غیر ممکن میشود.
برنامهریزی سبب حذف عوامل و موانع رسیدن به هدف خواهد شد؛ لذا به سبب خو کردن با برخی افراد، برنامهریزی شروع نمیشود.
برنامهریزی از سر درد است؛ لذا چون دردی نداریم، خوشیم و نیازی نمیبینیم که برنامهریزی کنیم.
مرد را دردی اگر باشد خوش درد بیدردی علاجش آتش است.
سلام هرچند دیر شروع کردم اما منم می نویسم.
بیشتر برنامه ریزی های من به این خاطر رو زمین می مونن که من برای انجام دادن هرکدومشون شروع می کنم به جمع آوری اطلاعات تا بتونم اون کار رو به نحو احسن انجام بدم. شاید جمع آوری اطلاعات به تنهایی یک توانایی باشه اما برای انجام هر کار مقداری از اون لازمه اما من نمیتونم کنترل کنم و هی جمع می کنم و آخرش عملی در کار نیست.
دوم اینکه اگه بخوام برنامه ریزی کنم باید خودم به تنهایی انجام بدم و اگه یه کس دیگه هم باشه و به نوعی احساس کنم تحت فشارم دیگه برنامه ریزی و بعدش عملی در کار نیست
سلام
متشکر از مطالب مفیدتون
منم مشکلم با برنامه ریزی اینه که برنامه ریزی می کنم و بعدش انجام نمی دم و رهاش می کنم
و این کار خیلی سر خودم می کنه و باعث می شه عزت نفسم را کاهش بده
خوشحال می شم راهکاری براش پیدا کنم
اصلیترین مشکله من در برنامه ریزی فکر نکردنه، حوصله فکر کردن و تمرکز بر روی اهدافم ، نیازهاش و ابزار مورد نیازش رو ندارم ، و فقط برای تخلیه لحظه ای افکار و هیجاناتم دست به برنامه ریزی میزنم .
چرا من برنامهریزی را دوست ندارم ؟
در جواب این سوال که بهتر است برای خودم اینگونه عنوان کنم که ” چرا برنامهریزی را دوست نداشتم” باید بگویم بدین علت که برنامهریزی را تنها راه رسیدن به هدف در نظر می گرفتم. هر بار که برنامهای میریختم و به هدفم نمی رسیدم بیشتر از برنامه ریزی زده میشدم. اما با مرور این شکست ها فهمیدم که برنامهریزی نقش همان تخم مرغ در املت را دارد نه خود املت است. اینکه گوجه این املت چه باشد هرکس با توجه به کمبودهایی که دارد گوجه اش را تعریف می کند: یکی نحوه اجرای برنامه است یکی نامیدی از اجرا نشدن آن و….
اگر بخواهم با کلمات بازی کنم باید بگویم که من اکنون برای برنامه ریزی اهمیت قائلم و نه اصالت که در یک موجود مرکب اجزا فقط اهمیت دارند اما اصالت با نحوه ترکیب است.
فکر می کنم رابطه ی عاطفی مناسب با برنامه ریزی برای رسیدن به یک هدف ایجاد نمیشه بخاطر ایجاد تغییرات در روند زندگی ما .چون ذهن اغلب ما با تغییر به سختی انس می گیره و این باعث میشه که حس ناخوبی در ما ایجاد بشه که آیا این تغییرات به نتیجه میرسه که البته فکر میکنم ضلع منطق اینجا بتونه تا اندازه ای حس ما رو واقع بینانه تر کنه .
برنامه ریزی برای من بسیار شوق برانگیز بود و احساس میکردم با برنامه ریزی به تنهایی میتوانم پیشرفت کنم ولی تنها کافی بود اول برنامه ام بد اجرا شود دیگر تلاشی برای انجام آن نمیدادم. وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم اینکار را در خیلی دیگر از روابط و کارها نیز تکرار میکردم و میکنم. و با کوچکترین خرابی در آنها کلا از آن برنامه خارج میشوم و به ساخت چیزی که حس میکنم شاید کامل کار کند میپردازم. اما دیگر دوست ندارم اینطور باشم و سعی میکنم اگر مثلث ارتباطیم حتی تبدیل به خط شد هم اول سعی کنم که مثلث شود و اگر واقعا راهی نبود آن مسئله را کنار بگذارم.
سلام
اول از همه، بابت این تجربههای ۳۰ قدمی ازتون بسیار سپاسگزارم. البته این دفعه فرمتش با دفعه قبل متفاوته و همچنین تعاملی شده.
مشکل من با برنامه ریزی از جایی آغاز شد که زود از انجام کارها خسته میشدم و نمیتونستم مدت زمانی رو که تعهد کرده بودم پای کار بمونم.
از طرف دیگه تعیین میزان مشخصی از پیشرفت کار در هر بازه زمانی در موقع برنامهریزی بدون درنظر گرفتن هیچ منطق و مدل کارامدی همیشه باعث می شد به هدفم نرسم و سرد شم یا فعالیت انقد سبک باشه که زود بهش برسمو احساس کنم از برنامه جلوام و متوقف شم.
دلیل دیگه که اخیراً و با بالا رفتن مسئولیتهام باهاش مواجهم ناپایدار بودن شرایطم هست. یعنی معلوم نیست چه مدت زمانی رو میتونم روی یک کار متمرکز بمونم.
به طور کلی هربار برنامهای ریختم لغوش به دو ساعت هم نکشید.
بهنظرم علتهای زیاد دیگهای رو میتونم نام ببرم که بسیاریش توی کامنتهای دوستان اومده و بیانش تکرار با ادبیات ضعیف من خواهد بود.
با سپاس فراوان از توجهتون
• دیگران برای رسیدن به خواسته های خود ، برایم برنامه ریزی کرده اند( خانواده / محل کار)
• در برنامه ریزی به ظرفیت های وجودی خودم توجه نکردم و بیش از توانم از خود انتظار دارم.
• الزام به اجرای برنامه ای که ، در مسیر شغلی خود باید / بهتر/ معمول است .
• برنامه های قبلی را که بسیار دوست داشتم به دلایل ناخواسته و ناخوشایند اجرائی نشد. ترس از برنامه ریزی!
برنامه ریزی برای آدم های کمال گرا خیلی سخته! چون فاصله کمال مطلوبشون با واقعیتشون زیاده. موقع برنامه ریزی از اونجا که نمیخوان دست از کمال طلبی بکشن، برنامه رو بر مبنای کمال گرایی شون تدوین میکنن اما موقع عمل برمیگردن به اون فاز واقعی شون. در واقع برنامه ریزی برای اینجور افراد یک مکانیزم روانی هست برای اینکه به خودشون اثبات کنن کمالگرایی شون خیال و باطل نیست بلکه چیزیه که با برنامه قراره بهش برسن!
من قبلا اکثر اوقات برنامه ریزی داشتم و همیشه یه برنامه خیلی سخت برای خودم میرختم تا به ۸۰ درصد برنامه وقتی عمل شد نتیجه خوبی به دست اورده باشم. ولی یه چند سالی میشه کلا تمرکزم رو از دست دادم. درست نمیفهمم چی میخوام و اصلا برنامه ریزی نمیکنم. همیشه هم وقت کم دارم.
من وقتی برای یه هدفی برنامه ریزی می کنم همین که تو مرحله اجرایی به یه ناهمواری هایی بر می خورم فورا احساس شکست می کنم مایوس میشم
برای همین روشم رو عوض کردم و از دو تکنیک استفاده می کنم
یک برنامه ریزی منعطف با در نظر گرفتن اهداف بلند مدت و کوتاه مدت و بعد چک آوت نود گذاشتن برای کارهایی که من رو به اهدافم نزدیک می کنه
دو. چالش های سی روزه و متعهد میشم که عمل کنم البته این هم با کمی انعطاف یعنی اگه میخام یه چیز یاد بگیرم تو بیست روز یه چالش سی روزه برای خودم تعیین می کنم
اراده
تجربه بهم ثابت کرده برنامه ریزی های کوتاه مدت ۲-۳ روز می تونه به اعتماد به نفسم کمک کنه و مشتاق ادامه کاری باشم که شروع کردم و هیچ زمانی نتونستم به برنامه ریزی های بلند مدت خودم متعهد باشم.
با تشکر فراوان از طرح این بحث. متاسفانه فرصت خوندن کامنت های قبلی رو ندارم. لیستی از کدورت های بین من و برنامه ریزی:
-من چشم دیدن موفقیت خودم رو ندارم. گویی از پیشرفت (به عبارت بهتر حرکت) خودم خوشم نمیاد. از خودم بدم میاد. دوست دارم آخرش یه جای کارم بلنگه تا جایی برای سرزنش خودم باقی بمونه. لذا برنامه میریزم و وقت عمل، حداقل قسمت کوچیکی رو انجام نمیدم تا یک وقت از حالت دائم ناسزا گفتن به خود خارج نشم.
-من از زندگی سریع، سطحی و ماشینی میترسم. اغلب کارهام پژوهشیه و من سرعت و مشخص بودن از قبل رو با ذات پژوهش ناهماهنگ میدونم. البته این فقط یک مورد خاصه. اگر کار پژوهشی هم نداشتم، از ماشینی شدن و تامل و سکوت فکری نکردن، بدم میومد. دوست دارم هرجا که مایل بودم، یک ساعت کامل فکر کنم، گریه کنم، قهقهه بزنم، متحیر بشم و خلاصه تمام دریافت هام رو دریافت کنم و بپرورونمشون.
-سختی کشیدن برام سخته.
فکر میکنم این سه مورد، به ترتیب اهمیتشون برای من باشه.
سوالی هم دارم. طبق توضیحات شما از تعهد، که نه منطقم و نه احساسم چیزی رو لزوما نمیپذیرن اما چون به خودم و بقیه حرفی رو زدم، انجامش میدم و راه فراری هم نمیبینم، متعهد بودن خوبه؟ من که اصلا دوست ندارم متعهد باشم و دلیلش هم به مورد دومی که گفتم برمیگرده. من از کلیه پیش بینی پذیرها بدم میاد. متعهد بودن هم نوع پیشرفته ماشین بودنه. اون هم بدون دلیل و احساس!
من هم با مشکل اجرا در برنامه های تنظیم شده توسط خودم دارم
البته یکی از مسائلی که باعث عدم اجرا میشه تغییر شرایط یا عوض شدن ذهنیت خودم از زمان تنظیم برنامه تا حین اجرا هستش حتی این موضوع در برنامه ریزی های روزانه هم برام مشهود بوده به عنوان مثال برنامه گذاشتم با ده نفر ارتباط تلفنی برای پیگیری موضوعاتی داشته باشم ولی در حین انجام بعضی موردها رو کنسل کردم مثلا تشخیص دادم الان لازم نیست تماس بگیرم بمونه برای یه وقت دیگه.
با یه سری مشکل دیگه که مواجه هستم اینه که جذابیت یک موضوع حین برنامه ریزی با با حین اجرا برام تفاوت پیدا میکنه بعنوان مثال چند دوره برای آزمون نظام مهندسی ثبت نام کرده ام اما حین خوندن درسها بشدت بی حوصله میشم یا طرفشون نمیرم
و برخی موضوعات دیگه هم هست که دنبال راهکار میگردم و دوست دارم یه راهکار عملی باشه که بتونم به این برنامه هام برسم
ممنونم
من به شخصه برنامه ریزی رو دوست دارم. و حتی انقدر به برنامه هام تعصب دارم که با حرف بقیه حاضر نیستم حتی یک بخش کوچکی ازش رو جابه جا کنم یا عوض کنم. و تا حد الامکان هم صادقانه برنامه ریزی میکنم یعنی با توجه به توانایی های خودم.
اما در اجرای گام نهایی برنامه مشکل دارم. به خصوص توی برنامه های بلند مدت که مدت کوتاهی مونده تا به نتیجه برسم، دچار یکجور خستگی عجیبی میشم. منظورم اینه علاقه دارم به کاری که انجام میدم، با روحیه و انگیزه هم کارم رو شروع کردم، هدف هم دارم .. اما نمیتونم برنامه ای رو به پایان برسونم.
از همون دوران کودکی خانواده عادتم دادن که برنامه ریزی کنم برای همه کارهام.. و دیگه عادت شده برای من برنامه داشتن و رابطه خوبی با برنامه ریزی هام دارم و تا یک مدت تقریبا طولانی ادامه میدم بدون هیچ مشکلی… اما به پایان رسوندنشون رو شدیدا مشکل دارم و نمیدونم علتش هم چی میتونه باشه.
سلام و وقت بخیر. من از افرادی هستم که رابطه عاطفی خوبی با برنامه ریزی ندارم و هیچگاه در برنامه ریزی و عمل کردن به آن موفق نبوده ام. وقتی به علت آن فکر میکنم، میبینم برنامه ریزی به عنوان یک چهارچوب کاری و زمانی خط کشی شده و غیر منعطف که نوشتن آن نیاز به تخصص و دانش دارد و نیز فرد باید خود را ملزم به اجرای آن کند، در ذهنم تداعی میشود. طبیعی است که در این حالت با آن احساس صمیمیت و نزدیکی نمیکنم. و هر بار که نتوانسته ام به برنامه عمل کنم حالتی از نا امیدی و کاهش اعتماد به نفس را تجربه کرده ام که شور و شوقم را نسبت به آن کمرنگ تر کرده. دلیل دیگری که با برنامه ریزی میانه خوبی ندارم نداشتن هدف مشخص و ابهامات مسیر و آینده است. آقای شعبانعلی عزیز ضمن تشکر از بحث بسیار جالبی که به این شکل مطرح کردید، همانطور که خود واقف هستید اکثر ما با این مقوله مشکل داریم و نیازمند آگاهی و تلاش برای تغییر نگرش در مورد برنامه ریزی هستیم. چرا که برنامه ریزی برخلاف آنچه در دوران تحصیل و یادگیری بیشتر در زمینه امور تحصیلی به ما گوشزد میشد باید به شکلی مناسب و دوست داشتنی در زندگی ما جاری باشد. خیلی خیلی مسرور شدم وقتی طرح این مسئله رو به این شکل در اینجا دیدم و امیدورام با راهنمایی شما و همت خودمان بتونیم برنامه ریزی صحیح رو یاد بگیریم استفاده کنیم و به فرزندان خود یاد دهیم.
سلام
ممنون از نگاه دقیق شما
من تقریبا تمام نظرات دوستان و جمع بندی که در متمم گذاشته اید را خواندم. موارد زیادی مطرح و به خوبی و شکل های مختلف توضیح داده شدند.
فابل مدیریت منابع را گوش می دادم که در بخشی از آن گفته شد ” هر وقت می خواهیم به فکر توسعه منابع و پرورش آن باشیم اول باید به منابع موجود و در دسترس خود فکر کنیم و اینکه الان چه داریم. مثالی زده شد که مثلا من قبل از اینکه به فکر کمتر خوابیدن و بدست آوردن زمان بیشتر برای روز باشم باید سعی کنم خوابم را حفظ کنم و از ساعات بیداری و منابع فعلی ام بهتر استفاده کنم. هر وقت دیدم واقعا از ساعات بیداری عالی استفاده می کنم آن وقت ممکنه به این فکر کنم که ایا یک ساعت از خواب کم کردن و بیشتر بیدار ماندن تصمیم درست و یا غلطی است. کار مهم آن است که کسی حق دارد یک ساعت خواب کمتر کند که مدعی باشد من تمام ساعات روزانه در دسترسم را درست استفاده کرده ام و بیش از این نمی توان استفاده کرد.”
نمود این را در برنامه ریزی مي توانيم ببينيم كه من براي آن منابع در دسترس خودم كه ساعات بيداری هست برنامه ریزی کنم. ما می خواهیم به طور ناگهانی و گاهی ناخودآگاه برخی از عادت هایمان را بشکنیم و آن را در برنامه ریزی می آوریم. مثال کسی که تا امروز صبح دیر از خواب بیدار می شده و حالا در برنامه ریزی روزانه اش از ساعت ۶ صبح کارهایش را می گنجاند و شادمان از اینکه چه روز پربار و خوبی خواهد داشت. حال آنکه فردا ممکن است از روز قبل هم دیرتر بیدار شود. پس یا نباید اینطور برنامه ریزی کرد و یا اینکه تغییر تدریجی عادت ها را بپذیریم و براساس واقعیت موجود برنامه ریزی کنیم تا در تعهد به ان نمانیم. به نظر این بروزی از کمال گرایی و ایده آل گرایی هم می تواند باشد.
– وقتی کاری را دوست داری که عقب افتاده و باید تا فلان موقع مقرر تمام شود و بسیاری از اهداف تو به ان وابسته است و باز حرکت نمی کنی و روزها را بدون برنامه یکی پس از دیگری سپری می کنی، شاید به امیدی خیالی که شاید فرصت دوباره بگیری و یا … این را چه باید کرد؟
عنوان یکی از پست های دکتر شیری در سایتشون این بود:
روی بدبختیهات اسم نگذار! یه کاری بکن براشون
“لحظه هایتان مهنا”
سلام خدا قوت
از وقتی که اشنا شدم با این ۲جا هر وقت دنبال جرقه ای میگردم حتما به سایت اقای شعبانعلی و متمم سر میزنم پس جا داره ازشون تشکر کنم.
من مثل همه دوستان فک میکنم تو قسمت تعهد کارم لنگ میزنه. فک میکنم قریب به اتفاق بچه ها که خودمم عضوی از این گروهم وقتی وارد دبیرستان میشیم کم کم بوی کنکور و دانشگاه و اینا به مشاممون میرسه (فکر میکنم تعدادشون کم باشه این دسته؟ از اول راهنمایی ینی وقتی میخواستن ازمون تیزهوشان بدن با این تفکر که من دکتر خواهم شد و دانشگاه تهران یکی از صندلیاش واسه من محفوظه و از اینجور حرفا ) و اولین چیزی که به ذهنت تداعی میکنه برنامه ریزیه!!!!! بعد مشاور مدرسه /تلوزیون /تبلیغاتی که تو خیابون و در و دیوار میبینی یا اگه فرد تحصیل کرده تو خانواده باشن دائما از “برنامه ریزی” میگن. اما تا اینجا که وارد دانشگاه شدم کسی نگف چه جوری ؟ همه فقط ز برنامه ریزی درسی صحبت کردن و تعداد ساعات مطالعه و چنتا تست و….( من چون با این نوع برنامه ریزی درگیر بودم و هستم این مطلب رو نوشتم)
ولی اینکه اصول برنامه ریزی نه تنها برا درس بلکه برا زندگی برا حرکت با ارامش بیشتر رو من یکی به نوبه خودم یاد نگرفتم!!!!
هممون خیلی برنامه ها نوشتیم اما صرفا نوشتیم! به قول یکی از اساتید زندگیم : ” کاغذی که توش برنامه بنویسی و عملیش نکنی با کاغذ مچاله فرقی نداره”
اوهههه به نوبه خودم کاغذ مچاله های زیادی داشتم ودارم.
با توجه به انچه که تو متمم میخونم خب وقتی میخوام خونده هامو با عملی که انجام میدم ارزیابی کنم میبینم خب من میتونم کارام و اولویت بندی کنم مثه اکثر ادما ول خوب این کجای کاره که میلنگه؟؟
مواردی که باعث لنگیدن ما در برنامه ریزی و اجرای برناممون میشن به نظر بنده :
۱٫ عدم شناخت درست از خودمون:
یه جورایی قبل برنامه ریزی ضعفهامون کم رنگ میشن مثلا تو همین برنامه ریزی درسی(مثالهام در حیطه برنامه ریزی درسی خواهد بودچون اکثرا برا یه بارم که شده باهاش مواجه شدیم) من سرعت مطالعه ام پایینه به فرض یه جزوه ۳۰ صفحه ای دارم ۱ ساعت وقت دوره اولمم هس با توجه به شناخت خودم میدونم تو یه ساعت اونم دور اول فقط ۱۴ صفحه میتونم بخونم ولی چون موقع برنامه ریزی دچار همون هیجان و شور هستم مینویسم جزوه جلسه ۱و۲ جمعا ۴۰-۵۰ صفحه میشه که در عمل این تحقق پیدا نمیکنه نا امید میشم بقیه برنامرم بیخیال میشم.
۲٫بیش از حد با خودمون مهربون میشیم تا جایی که باعث عدم تعهد میشه:
خب برناممو نوشتم اول خوشحالم که دمت گرم خیالت دیگه راحت برنامتو نوشتی یه غرور کاذب کوتاه مدت گریبان گیرت میشه موقع عمل که میرسه مثلا نوشتی ۱۰ ساعت درس میخونم ۶-۸ ساعت خوندی ب به خودت میگی عب نداره بابا ۲ ساعته دیگه فردا جبران میکنی دمت گرم ۶-۸ ساعت خوندی اما چه ۲ ساعتهایی که جبران نشدن و ۶-۸ ساعتایی که نه تداوم پیدا کردن و نه ۱۰ ساعت شدن.
۳٫شاید ارزش برای خودمون و نوشتمون قائل نیستیم و اینم یکی از موارد عدم تعهدمون میتونه باشه:
در این باره میتونم بگم چرا وقتی کسی پیش مشاوره تحصیلی میره و این اقا یا خانم مشاور براش برنامه مطالعاتی میده خودش رو ملزم به اجراش میدونه ولی وقتی همین برنامه رو به فرض اینکه پشت کنکور مونده باشه و میخواد از برنامه یا سبک برنامه ای که مشاور سال قبلش بهش داده بود و حالا خودش میخواد با پیروی از همون سبک برنامه ریزی کنه نمیتونه؟ جواب خود من به این مطلب اینکه اونجا اگه برنامش اجرا نمیشد باید به مشاور جواب کم کاریشو میداد ولی حالا شاید میتونه یه سر خودشو کلاه بذاره و یه جواب و توجیهی برا ودش پیدا کنه! فک کنم این برا این باشه که برا خودمون ارزش قائل نیستیم و مثل اغلب موارد واسمون مهم این باشه که دیگران راجع بهمون چطور فک میکنن و از این دست حرفا.
۳٫کمبود صبر و حوصله و نتیجه ای که میخوایم و نمیگیریم:
به نظرم وقتی میگی تلاش پیوسته همین کلمه پیوسته خودش ینی تو صبر و حوصله به خرج دادی. خب من برا سه ماهم ۱۰ ساعت برنامه ریزی کردم و درس خوندم انتظار دارم ازمون ازمایشی جمعم و خیلی خوب بدم ولی متاسفانه اونجور که انتظار دارم نشد حالا به هر دلیلی ناامیدی بر من مستولی میشه!! دیگه برا ازمون بدی خیلی دل و دماغ درس خوندن ندارم پیوستگی به برنامه ۱۰ ساعتم کم میشه و این ینی صبر نکردم. به خودم نگفتم شاید نوع خوندم مشکل داشته یا عوامل دیگه ای باعث شد نتیجه ای که میخوام و نگیرم در حالی که شاید اگه حوصله میکردم و سایر جوانب رو میسنجیدم ممکن بود ازمون بدی نتیجه مطلوبم رو بگیرم.
۴٫ برنامه ریزی دکوری! که اینم فک میکنم به عدم تعهد مربوط میشه:
برنامتو به هر دلیلی سابقه ذهنی یا عوامل غیر منتظره که فکرشم نمیکردی یا اهمال کاری یا وسواس یا کمال گرایی اینا مواردیه که متمم مفصل ازشون صبت کرده دست به دست هم بدن که برنامتو اجرا نکنی و متعهد نباشی به وقتی که صرف نوشتن برنامه کردی و اینا.
۵٫جو گیری:
ممکنه اصلا معتقد به برنامه ریزی نباشه فرد دوستاش برنامه ریزی کردن اینم برا اینکه کم نیاره یه چیز نوشته که این مورد شامل دوستانی که اینجا هستن نمیشه فکر میکنم چون شاید چنین فردی دغدغه برنامه ریزی و نداشته یا اصلا بهش فکر نکرده الله و اعلم!!
فعلا همینا به ذهنم رسید .
ممنون
سلام بر محمد رضا عزيز
علت هاي مختلفي هست كه باعث ميشه برنامه ريزي اونطور كه بايد ، پيش نره و به نتيجه نرسه كه بستگي به سن ، نوع شغل ، وضعيت تحصيلي ، محيط خانواده و مهمتر إز همه حال و روحيه روزانه داره.
مثلا من امروز كلي وقت و انرژي براى يك برنامه ريزى صرف ميكنم ، شامل رژيم غذايي ، ورزش ، يادگيري زبان ، بروز رساني اطلاعات شغلي ، مسافرت ، مطالعه روزانه برأى خودشناسي و… اما با توجه به اتفاق هاى روزانه غير قابل پيش بيني ، بعضى إز موارد ، در برنامه ، اجرا نميشه ، انباشته ميشه يا به روزهاي آينده منتقل ميشه .
شايد برنامه ريزي هايى كه در كودكي براى تعطيلات تابستان ميكردم ، به خاطر وقت آزاد و روحيه و حال نسبتا” ثابت تر ، كاملتر اجرا ميشد و به پايان ميرسيد اما امروز كه حدود ٣٩ سال دارم ، با توجه به روزي ١٢ تا ١٤ ساعت كار و همچنين درس ، كار هاى خانه وخانواده و… نميتوانم خيلي إز برنامه ها و كار ها را در زمان پيشبيني شده به پايان برسانم .
به عنوان مثال در محل كارم در يك هفته ممكن است من ٥٠ نفر مراجعه كننده داشته باشم و براى انجام كار مشتريان و رضايت آنها ، تا دير وقت كار كنم ، اما هفته بعد شايد نصف هفته قبلي مراجعه كننده و كار داشته باشم . همين مساله باعث ميشه ميزان وقت و انرژي باقيمانده ، براى اجراء برنامه متغير باشه .
إز طرفي بقول آقاي ژان بقوسيان، باتري هايي انسان ها دارند كه هر روز بايد شارژ بشه ، تا از لحاظ جسمي و روحي توانايى لازم را تا آخر شب براى اجرا كارها و برنامه هاي تنظيم شده داشته باشيم اما به نظر من ميزان مصرف روزانه متغير است و بعضي اوقات ممكنه وسط روز شارژ باتري ها تمام شود و بعضي وقت ها باتري ها كافي است اما ٢٤ ساعت شبانه روز برأي انجام كل هاي داخل برنامه و امور غيرقابل پيشبيني ، كافي نيست .
مثال : شما موبايل خود را ٪١٠٠ شارژ ميكنيد و صبح از منزل خارج ميشويد ، اما هر شب به صورت ثابت در يك ساعت مشخص باتري موبايل تمام نخواهد شد ، برنامه هاي مختلف ، مقدار مشابه باتري مصرف نميكنند و همچنين تعداد و طول مكالمات تماس هاي شما قابل محاسبه و پيشبيني نيست .
مشابه همين مثال برأي من هر روز اتفاق مي افته ، فرض كه باتري هاي من صبح صد در صد شارژ باشه ، افراد جامعه ، مشتريان ، همكاران ، اخبار و … ميتوانند در ميزان مصرف باتري روحي و جسمي من موثر باشد و مجموعه أين مسائل ، باعث ميشه كه برنامه ، با ريتم ثابت اجرا نشه . روز اول يك ساعت إز برنامه جا ميمانم ، بعد يك هفته شايد ده ساعت عقب بيوفتم و بعد إز چند هفته شايد برنامه قبلي كنار برود و برنامه اي جديد … از طرفي راضي نميشوم تا يك برنامه خلوت با كلي جاي خالي برأي موارد پيشبيني نشده ، طراحي كنم ، چون در اونصورت در ساعت هاي خالي احساس بدي بهم دست ميده و به خودم ميگم : أين همه كار داري و هر روز بايد ٤٠ ساعت باشه تا بتوني همه را انجام بدي ، أين چه كاري بود كه جاي خالي يا زاپاس قرار دادي!
حوادث ، تصادف ، خرابي لوازم ، بيماري و حتي ورود ميهمان يا تماس يك دوست پس إز مدتي طولاني ميتونه توي اجراي برنامه هايي كه زمانبندي ساعتي داره ، تأثير بزاره .
در كل، بودن يك برنامه بهتر إز نبودن اونه ، هر چند كه ميدونم احتمال زياد ، مثل برنامه هاي قبلي ، تمام و كمال در وقت تعيين شده به پايان نميرسه ، اما به خودم ميگم ؛ درسته كه اون كتاب توي دو هفته خوانده نشد و يك ماه طول كشيد اما برنامه ريزي باعث شد بتونم بخونمش .
ممنون از وقتي كه برأي خواندن اين مطلب صرف كرديد .
لغت برنامه ریزی که یاد همراهش چند تا حس هم میاد
یه مقدار کمی شوق برای تغییر، استرس، سردرگمی برای پیدا کردن نقطه شروع و انتخاب اولویت ها و…
تقریبا تو ذهنم حک شده هدفی که براش برنامه ریزی شده باشه به احتمال بسیاری قابل دست یابی هست تا راهی که بدون برنامه ریزی آغاز بشه و تصویر روشنی از مسیر ترسیم نشده باشه
به گذشته که نگاه می کنم می بینم بارها اینکار رو انجام دادم
هدفهامو نوشتم، براشون زمان مشخصی رو در نظر گرفتم و یه تصویر مبهمی هم از مسیر ایجاد کردم
اما نتیجه راضی کننده نبوده، سرعت حرکت کم، نقاط گنگ زیاد، زمان کوتاه و … نشونه هایی بوده که دیدم تکرار شده و بهشون توجه کم داشتم یعنی تقریبا همیشه یک جای کار میلنگید
حالا بعد از خوندن این مطلب دلایلی که به نظرم باعث رابطه عاطفی نامناسب با برنامه ریزی میشه رو میتونم فهرست کنم:
– عدم تعهد به اهداف تعیین و برنامه ریزی شده در گذشته
– ناتوانی در مدیریت استرس و اضطراب ناشی از نگرانی درباره آینده (استرسی که به خاطر حس مسولیت پذیری نسبت به برنامه بوجود میاد)
– نداشتن شوق ( نا امیدی ) برای دیدن نتایج
– حجم زیاد کارهای به انجام نرسیده
– کمال گرایی
– کوچک شمردن دستاوردهای کوتاه مدت
– عادت به سیستمی غیر خودی که برنامه تعیین شده و سخت رو دراختیار قرار بده (به عنوان مثال میشه توضیحی که شیوا جان در مورد روند زندگی قبل از کنکور کارشناسی رو دادند رو مطرح کرد، چیزی که خودم درگیرش بودم و آثارش هنوز هست. )
تصویری هم از تصویر مثلث رابطه عاطفی من با برنامه ریزی در حال حاضر کشیدم 🙂 چیزی شبیه این:
http://s7.picofile.com/file/8233596100/Step_2.png
سلام
بعضی اوقات خیلی بلند پروازانه آدم هدف رو برنامه ریزی می کنه زمان بسیار کم برای انجام کارها می زاره
بعضی اولیت بندی های اشتباهی که برای کارها انتخاب می کنه
زمان بدی نادرست کارها
من هیچ وقت از تنبلیم نتونستم یه ارزیابی کامل از روزم انجام بدم برای فردا برنامه ریزی بهتری داشته باشم
ولی از جدول برنامه ریزی استان کاوی استفاده می کنم.
تمام تلاشم این هست که در این چند هفته این ارزیابی رو کامل انجام بدم و اشتباهایت بالا را تکرار نکنم
ممنونم آقای شعبانیعلی
یه گله خیلی بزرگ که رادیو مزاکره رو ادامه می دید مخصوصا حقه های در مزاکره جون داخل چنیدن مورد گیر کرم و ضربه های بزرگی خوردم لطفا ادامه بدید
سلام
من خیلی به برنامه ریزی علاقه دارم و همیشه هم توی ذهنم برای چند روز آینده برنامه دارم ولی مشکلی که هست همون مورد اولی که گفتید. نمیدونم ممکنه در طول روز چه اتفاقاتی بیوفته و از طرفی بازیگوشی و عدم تمرکز باعث میشه همیشه از برنامه هام عقب بیوفتم که خوب به همین دلیل برنامه هامو حتی روی کاغذ هم نمینویسم .مشکل دیگه ای که وجود داره کمال طلبیه و میخوام همه ی علایق و کار های واجبمو کار های مورد علاقه ام رو توی برنامه ریزیم بگنجونم که این خودش باعث میشه از برنامه عقب بیفتم و همین باعث عذاب وجدان و نارضایتی از خودم میشه. بنابراین همیشه در مرحله اجرای برنامه ریزی هام به مشکل برمیخورم.که البته با این ۳۰ قدم سعی در اصلاح خودم و گرفتن نتیجه تا قبل از سال تحویل دارم.ممنون از شما
سلام
من اینقدر برنامه و کار تو ذهنم هست که نمی تونم تشخیص بدم کدوم بهتره و میشه روش حساب کرد
از اونجایی که کار گروهی رو به هرچیزی ترجیح میدم ، مجبورم تو ذهنم واسه همه یه سری برنامه ریزی کنم و تو لحظه برنامه ریزی رو عوض کنم
در کل منظورم این بود که هنوز نمی تونم برنامه ریزی جامع داشته باشم که بتونم بهش تکیه کنم .
سلام
یه مشکلی که من با برنامه ریزی دارم و انگار دغدغه دوستان دیگری هم هست اینه که برای یادگیری و کتابخوانی درباره موضوعی برنامه ریزی میکنم اما نمیتونم تا پایان تمرکزم رو روش حفظ کنم. با گذشت چند روز یا چند هفته موضوعات دیگری که به نظرم میاد برای یادگیری ارزشمندتر یا جذاب تر هستند توجه منو جلب میکنند و بنابراین من از اونجا میپرم روی یک شاخه دیگه. الان هم احساس میکنم روی هیچ شاخه ای نیستم.
نمیدونم شاید آدم های بزرگ توانایی متقاعد کردن ذهنشون رو در مورد اهمیت موضوع انتخابی دارند و موضوعات جدید نمیتونه ذهنشون رو وسوسه کنه. چه چیزی با عث میشه یک نفر بتونه ۱۲ سال روی یک موضوع مطالعه و تحقیق و پژوهش انجام بده؟
محمدرضا جان
یک سوالی از شما داشتم که با بحث یادگیری مرتبط است. دلیل اینکه اینجا می پرسم این هست که شاید زودتر ببینید و جواب بدهید. امیدوارم ببخشید.
این امکان وجود دارد که در بحث یادگیری قسمت تطبیق پذیری ذهن یک انسان غیر فعال باشد و با یک اتفاق یا سلسله اتفاقاتی به شکل فعال درآید و فرد را دچار تنش فکری کند؟
امیدوارم که خودتان جواب بدهید چون برای من خیلی مهم است.
متشکرم
درود بر شما استاد عزیز،
طبق درخواستی که نوشته بودین که مشارکت کنید و تجربیات رو بگین،متاسفانه خیلی اهل کامنت نوشتن و وارد بحث شدن نیستم هرچند که بحث ها ونوشته های باارزشتون رو کاملا دنبال میکنم و حتی نکته برداری از نوشته های کاربردیتون،اما خواستم اینبار بنویسم چون من هم از لحاظ منطقی برنامه ریزی رو قبول دارم اما نه برنامه ریزی که همه ی کارهای زندگی رو تک تک بنویسیم و با ذکر زمان بندی چون معتقدم همچین برنامه ریزی مخصوص ربات هاست و میشه برنامه نویسی و کدنویسی نه برنامه ریزی برای زندگی یک انسان،به همین دلیل برنامه ریزی که من دارم به صورت مشخص کردن اولویت ها و کارهاییست که باید انجام بدم تا اخر هر روز احساس کنم که نفس های امروزم رو تلف نکردم و ذره ای رو به مسیر مدنظرم بوده، هرچند که یه وقتایی به صورت مکتوب نباشند…
محمدرضا جان
می توانم از شما بپرسم برای کسی که با خواندن نوشته های شما بی نهایت تغییر نگرش در زندگی پیدا کرده، به طوری که فکر به گذشته اضطراب و تلاطمی وصف ناپذیر در وجودش ایجاد می کنه و فقط زندگی درحال هستش که آرامش را بهش بر میگردونه، چه توصیه و پیشنهادی داری؟
۱- تا قبل از کنکور، زندگی ام طوری نبود که برنامه ریزی خاصی بخواد. وظیفه ام این بود که برم مدرسه و درس بخونم، بیام خونه و درس بخونم، برنامه تفریحی هم اگر بود، برنامه ای بود که توسط سایر اعضای خانواده اعلام می شد و می دونستم در هفته های بعد از امتحانات یا اوایل ثلث/ترم بعد گذاشته میشه یا مثلا عیدی، چیزی. اولین باری که مجبور شدم برنامه ریزی کنم و مجبور شدم به برنامه ام متعهد باشم، کنکور کارشناسی بود. تازه اون موقع خودم برنامه ریزی نمی کردم. می رفتم پیش مشاور، ازم می پرسید تا کجاها خوندی هر درس رو و اوضاع چه جوریه و بهم برنامه می داد تا در دو هفته ی آینده انجام بدم. بد هم نتیجه نگرفتم. خیلی هم به اون مشاور مدیونم، نه فقط به خاطر برنامه ریزی هاش البته، به خاطر همه راهنمایی هاش. تازه از اینکه به برنامه ام متعهد بودم، خیلی هم خوشحال بودم و بعد که نتیجه کنکور بد نشد، تازه از برنامه ریزی کیف کردم ولی…
مشکل من با برنامه ریزی از جایی شروع شد که پام باز شد به دانشگاه. دیگه مدرسه نبود که برنامه اش خیلی مشخص باشه، کلی فعالیت های فوق برنامه تو دانشگاه اضافه شد که از انجامشون هم خیلی یاد می گرفتم و هم لذت می بردم و دلم می خواست تو برنامه ام باشن، تفریحاتم دیگه صرفا با خانواده نبود و تفریحات جمعی با دوستان به پیشنهاد اون ها و حتی خودم(!) هم اضافه شد، همین طور دلم می خواست خودم برای علایقم برنامه ریزی کنم و بهشون برسم (مخصوصا اون علایقی که به هوای کنکور کاملا سرکوب شده بودن مثل نقاشی) و …. این باعث شد روبرو بشم با مشکلی به این مضمون که ” چه طور تعادل رو در برنامه ریزی ام رعایت کنم؟”. چه طور هم به درس برسم (که اولویت اول بود در هر حال) و هم به کارهای فوق برنامه (که اولویت دوم می شد چون به خاطرشون به هر حال مسئولیت پذیرفته بودم) و هم به تفریحاتم و هم به علایقم (که داشتم می سوختم/ شوق زیادی داشتم که انجامشون بدم بعد از مدت ها)؟ بنابراین، دست به کار برنامه ریزی شدم. دفتر رو گذاشتم جلوم. سه ستون تشکیل دادم: “کارهایی که مجبورم انجام بدم”، “کارهای فوق برنامه”، “کارهایی که دوست دارم انجام بدم”. برای هر کدوم هم یه سری برنامه ریزی کردم ولی در عمل …بعد از مدتی تمام وقتم رو فقط به ستون اول و با مصیبت، کم و بیش به ستون دوم اختصاص می دادم. کارهایی که بیش از همه شوقش رو داشتم، تقریبا ۹۰ درصد مواقع اصلا انجام ندادم. راستش رو بگم، الان هم کم و بیش همین اتفاق میفته با این تفاوت که این ۹۰ درصد مواقع شده ۸۰ درصد مواقع. به عبارتی، هیچ وقت اون تعادلی رو که با برنامه ریزی دنبالش بودم اتفاق نیفتاد و ازش ناامید شدم ولی به هر حال داشتن برنامه ریزی (حتی همین مدلی ناقص) بهتر از نداشتن برنامه است و همچنان انجامش میدم
۲- یه نکته ای هست در برنامه ریزی که من خیلی وقت ها ازش غفلت کردم و به تدریج متوجه اشتباهم شدم و اصلاحش کردم. اون هم اینه که در زمان برنامه ریزی تصور کردم که همه ی زمانم مال خودمه. کل روزهای هفته و بیست و چهار ساعت. در حالی که خیلی مواقع ممکنه مجبور بشی وقتت رو به خانواده و دوستانت بدی که بهت احتیاج دارن یا تو به اون ها احتیاج داری و این که چه روزی یا چه هفته ای این احتیاج پیش میاد، دست تو نیست ولی باید احتمالش رو در نظر بگیری. مثلا در مورد من، هر موقع مادرم (که خیلی با هم رفیقیم و برای هم، تقریبا همه کس محسوب می شیم) روحیه اش خوب نباشه و احساس کنم که در یکی دو روز آینده ممکنه روحیه اش از این هم خراب تر بشه، باید برنامه ام رو به هم بریزم و باهاش همراهی کنم. الان این رو در برنامه ام گنجانده ام که مثلا این هفته احتمالا فلان روز مادرم میگه بریم فلان جا یا فلان کار رو بکنیم. قبلا در برنامه ام چنین چیزهایی نبود. وقتی مادرم پیشنهادی می داد، یا مجبور بودم برای تعهد به برنامه (همان به هم نریختن عزت نفس که گفتید) بهشون نه بگم و عذاب وجدان بگیرم، یا اینکه برنامه ام رو انجام ندم و نگرانی عقب افتادن از برنامه رو به جون بخرم. بنابراین، الان علاوه بر اهداف شخصی اولویت ۱، احوالات اشخاص اولویت ۱ زندگی ام رو هم سعی می کنم در برنامه ریزی ام در نظر بگیرم
۳- یه مشکل اساسی دیگه که همیشه در برنامه ریزی ام دارم، اینه که خیلی کارها رو انجام میدم که برای بار اوله در برنامه ام هستن. خیلی ساده، اصلا نمی دونم چه قدر زمان می خوان یا توان من برای انجام اون کار چه قدره و باعث میشه این کار چه قدر زودتر یا دیرتر انجام بشه. بنابراین، زمانی که برای اون کار در برنامه ام مشخص می کنم، یا خیلی کمه (که باعث میشه مدام تکمیل کار عقب بیفته) یا خیلی زیاده (عملا خیلی زود انجام میشه و دست کم برای فاصله زمانی کوتاهی، کاری که بلافاصله در اون بازه بگنجانم ندارم و احساس می کنم زمانم به بطالت میگذره و کاش یه سری کارها رو جلوتر انداخته بودم) و باعث میشه برنامه خیلی به هم بریزه و احساسم از پایبندی به برنامه هم خوب نباشه
به همه ی این دلایل، من معمولا بیشتر از ۴ روز آینده، برای خودم برنامه ای نمی نویسم.
ببخشید قصه نوشتم. به نظرم به این شیوه، خیلی نکات بیان می شدند که شاید به زبان رسمی و علمی نمی توانستم به آن ها درست اشاره کنم و برداشت اشتباه می شد. همین طور، ببخشید که خیلی طولانی شد
سلام
احتمالا من جز اون دسته آدم ها باشم که قسمت دوم برنامه ریزی برام پرنگ تر است یعنی پذیرفتن منطقی وجود برنامه ریزی در زندگیم ولی وقتی فکر میکنم چرا به دنبال اجرای بعضی از اونها نمی روم با وجو مطالعات زیاد در خصوص اهمیت برنامه ریزی و هدف گذاری در زندگی شاید (عدم توانایی درک اولویت ها ،همزمان اجرا کردن چند برنامه با هم ، ایدال گرایی در اجرای آنها و تقدم اجرا برنامه به جای خود برنامه ریزی ) علت اصلی نرفتن سراغ برنامه ریزی می دونم و بعضی اوقات چنان خلقم را تنگ می کند که کاسه و کوزه هر چی برنامه ریزی هست سر خود برنامه خالی می کنم چون احساس خوبی ندارم وقتی میبینم نتوانستم درست انجام دهم و یا اصلا انجام دهم
معمولا وقتی بخوام واسه امتحانات یا کنکور درس بخونم برنامه ریزی می کنم. خیلی برنامه ریزی جدی ای واسه کارای دیگم نداشتم.
مشکل عمده ی من برای عدم برنامه ریزی برای کارهام، همون مورد اول هستش که بهش اشاره کردین، معمولا شرایط محیطی برام مبهمه و نمی دونم قراره چی پیش بیاد.
خونمون خیلی پر رفت و آمده و هر لحظه ممکنه کسی برسه و نتونم به برنامم برسم.
وقتی که کنکور داشتم قضیه فرق می کرد، دیگه همه می دونستن من درس دارم و نمی تونم از اتاقم بیام بیرون تا کمکی کنم یا پیش مهمونا بشینم، این تا حدودی هم برای خانواده و هم برای مهمونا حل شده بود.معمولا هم تو برنامه ریزی هفتگیم، پنج شنبه بعد از ظهر و جمعه رو خالی میذاشتم تا اگه به دلیلی در طول هفته به برنامه هام نرسیدم، تو این دو روز جبران کنم.
اما برنامه ریزی برای کارای دیگه غیر از درس و توضیح این برای بقیه که مثلا من الان چون برنامه ریزی کردم و باید تو این ساعت حتما مثلا متمم بخونم و تمرینشو انجام بدم یا کار با این نرم افزارو یاد بگیرم، نمی تونم در خدمتتون باشم یا فلان کارو انجام بدم، نمی تونه برای خانوادم یا دیگران قانع کننده باشه.
و خیلی وقت ها هم اگه همون موقع که از نظر جسمی و ذهنی کاملا آمادم، نتونم انجامش بدم ممکنه وقت دیگه ای در طول روز هم نتونم جبرانش کنم و دقیقا در این باره مشکل دومی رو که “آنت” عزیز در کامنتشون اشاره کردند رو دارم.
و همه ی اینها باعث میشه که نسبت به برنامه ریزی کردن دلسرد بشم و رابطه عاطفیم باهاش سست بشه.
ممنونم از معلم عزیزم برای این سی گام و امیدوارم با این سی گام بتونم پایان سال متفاوتی رو رقم بزنم.
من از برنامه ریزی خوشم میاد. مشکل من اینجاست که فقط از همین قسمت خوشم میاد.. من با وجود اینکه،صادقانه بگم ،هیچوقت برنامه هایی که ریختم رو کامل انجام ندادم ولی باز هم این کار رو میکنم.
و متاسفانه با اینکه میدونم هیچوقت به برنامه هام درست وحسابی عمل نمیکنم با چنان جدیتی به برنامه م دل میبندم که انگار خودمو نمیشناسم.
بی نظمی و نداشتن تمرکز دلایل اصلی سرانجام نداشتن برنامه های من هستن. و زمان زیادی رو در ذهن زندگی کردن، و بعدش بی تفاوت شدن در برابر این مدل زندگی..
کم کم دارم به این نظر می رسم که برنامه ریزی برای مقابله با اهمال کاری کار باطلیه و اساسا برنامه ریزی برای کسی مفیده که در هر صورت اون کار رو انجام میده منتها برنامه ریزی بهش کمک میکنه که با نظم بهتر و صرف زمان و انرژی کمتر بهش برسه!
من هم موارد متعددی در ذهن دارم که با مطلبی که شما مطرح کردید، همخوانی داره:
اینکه برنامه ریزی برای مبارزه با اهمال کاری، معمولاً جواب نمیده.
الان که خاطراتم رو مرور میکنم، احساس میکنم حتی میشه یک گام جلوتر هم رفت و گفت:
گاهی اوقات، برنامه ریزی از ابزارهای اهمالکاریه و به صورت آگاهانه و هوشمندانه و یا ناآگاهانه، در خدمت اهمال کاری قرار میگیره.
حداقل در فضای سازمانی، فکر میکنم خیلی از ما تجربه کردهایم که جلسه گذاشتن و صورتجلسه نوشتن و برنامه ریزی، گاهی اوقات مشخصاً با هدف “به تعویق انداختن کاری که الان باید انجام میشد” انجام میشود.
تجربه ی من داشتن یک متساوی الساقین با دو ضلع کاملا بلند و ضلع تعهد بسیار کوچک هست.
به نظرم این موارد که مسبب این نقص هستند:
۱٫ کمال گرایی و اهمال کاری در هم تنیده شده!!! منتظر یک فرصت عالی و زمان کافی برای انجام برنامه ها هستم و چون چنین فرصتی کمتر امکان داره بوجود بیاد، بنابراین همواره اجرای برنامه ها به تعویق انداخته می شه.
۲٫ “سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است”، آنقدر برنامه ی بزرگ و کاملی تهیه میکنیم که اغلب انجام اونها با هم محاله.
۳٫نمیدونم این دلیل چقدر مهمه، اما فکر میکنم تصویر ما هم از برنامه ریزی خیلی کلی هست، شاید باید بیشتر با جزییات این کار و انعطاف هایی که میتونه داشته باشه آشنا باشیم.
سلام و ممنون از مطالب مفید و کاربردیتون.
برای من مشکل برنامه ریزی خیلی با مشکلاتی که دیگران دارند متفاوت هست.
من با ذات برنامه ریزی مشکل دارم. از طرفی اهمیتش رو درک می کنم و ازونجا که زندگی شلوغ و پر کاری دارم نیاز و کمبودش رو احساس می کنم. اما تمام ترسم اینه که برنامه ریزی رو وارد زندگیم کنم و مثل خیلی از آدم ها تبدیل به یک انسان قابل پیش بینی بشم. ازینکه تمام زندگیم رنگ برنامه ریزی و نظم بگیره و اون دختری که می تونست یک دفعه تصمیم بگیره و کوله شو برداره و سفر بره در من بمیره. در تمام این ۵ سالی که کار می کنم نذاشتم ازون حس فاصله بگیرم اما به خاطرش نظم زندگیم هم از دست دادم. نمی تونم بین اون آدم هیجان انگیز و آدمی که به برنامه در زندگیش نیاز داره تعادل ایجاد کنم و همین مطلب شوقم رو نسبت به برنامه ریزی کم می کنه.
به نظر من یکی دیگه از دلایل مهمی که ما نمیتونیم به
برنامه ریزیمون عمل کنیم ،به این خاطر که ما محیط اطرافمون رو خوب ارزیابی نمیکنیم،بیشتر برنامه ریزی بر اساس ایده الامون انجام میدم ،به چیزی که میخوایم نمیرسیم وهر بار این اتفاق میفته کار سخت و سخت تر میشه ،تا جایی که تصمیم میگیری اصلا چرا باید برنامه ریزی کنم؟
البته برنامه ریزی نکردن دلایل دیگه ای هم داره،ترس از تصمیم گیری،مدیرت زمان…….
ما در مورد خيلى از مسايل زندگى بصورت غير اصولى رفتار مى كنيم .
فكر كنم علت آن بخاطر سبك و مدلى هست كه ما با اون بزرگ شديم . مدارس ما محلى براى ساختن يك انسانى نبوده كه وقتى دوره ى تحصيلاتش تمام شد ، حداقلى از مهارت هاى زندگى ، حداقلى از انسان بودن را با خودش داشته باشه . اين سبك تربيت تنها انسان هايى تك بعدى تحويل جامعه داده كه يا بايد تمام اين موارد را بصورت آزمون و خطا از سر بگذراند يا كمى خوش شانس باشد و به لطف سطح شعور اندكى بالاتر، اين مهارت ها را كسب كند .
برنامه ريزى هم طبعا از آن مقولاتى است كه در ذهن ما نهادينه نشده ، اصولش آموخته نشده ، هدف و فلسفه و ضرورت آن تفهيم نشده يا شايد شده اما چگونگى طى كردن اين مسير را يادمان نداده اند .
يادمان ندادند اهداف را روى كاغذ بنويسم ، مسير رفتن ( استراتژى ) را مشخص كنيم ، پشتكار داشته باشيم ، صبور باشيم و …
نهايتا اين عوامل دست به دست هم داده تا ما با برنامه ريزى طلاق عاطفى ! داشته باشيم .
تعهد ضلع گمشده من و برنامه ریزیه و اهمال کاری، کمال طلبی هم تشدیدش می کنه.
اصولا موضوعی که حدود ده روزه ذهنم و درگیر کرده اینه که آیا فرایندی برای تبدیل دانش به عمل هست.
البته خودمم نمی دونم با دونستن این فرایند بهش عمل می کنم یا نه!!!
سلام بر شما
در تمامی شکست های برنامه ریزی های ریز و درشتی که داشتم یک علت را مسبب این شکست ها میدونم
کمال طلبی خودخواهانه!
پاینده باشید
نداشتن تمرکز در حین عملی کردن برنامه های ریخته شده وگاهی کمال گرایی باعث عدم اجرای درست در برنامه ریزی کارهای من شده است و متاسفانه فعلا راهکار اساسی برای عدم تمرکز پیدا نکردم
با سلام
اگه اشتباه نکنم توی کتاب شیمی سوم دبیرستان فصل داشتیم به نام «بی نظمی» یا همان آنتروپی .
معلم اومد سر کلاس و یک کچ از پای تخته برداشت اومد جلوی ما ایستاد و گچ رو ول کرد.گچ افتادو تکه تکه شد.بعد گفتن تمام این فصل همینه همه موجودات به ذاته میخواهند به سمت بی نظمی حرکت کنن.
به نظر من انسان از داشتن چارچوبی که بخواهد او را مقید به انجام کاری کند متنفر است.
البته این حرف من به این معنا نیست که برنامه ریزی کار بدی هست و نباید برنامه ریزی کرد.به نظر من علت اینکه از برنامه ریزی فرار میکنیم اینه که برنامه نداشتن راحت تر از برنامه داشتنه.
من خودم که نسبت به برنامه ریزی آلرژی پیدا کردم .انقد شنیدم برنامه ریزی.برنامه ریزی.انسان های موفق همه برنامه ریزی میکردن.انسان موفق انسانی هست که برنامه ریزی کنه.مدیر خوب مدیری هست که برنامه داشته باشه.دانشجوی خوب دانشجویی هست که برنامه داشته باشه.
هیچ وقت به تعریف درستی از برنامه ریزی بر نخوردم.اصلا برنامه ریزی چی هست.قرار ما در کوتاه مدت نتیجه ی برنامه ریزی رو ببینیم؟قراره برنامه ریزی یک برگه باشه که اونو توی دست بگیریم و مطابق با اون زندگی کنم یا باید در متن زندگی باشه؟برنامه ریزی درست و غلط داره ؟
تمام اینا باعث شده من برنامه ریزی نکنم.
مثلا برنامه ریزی میکنم و میبینم توی هفته اول هیچ اتفاقی برام نیفتاد پس میگم انرژی روش نذارم بهتره
برنامه ریزی میکنم ولی وقتی ی مدت خیلی کوتاه نتونستم انجامش بدم به کلی کنارش میذارم .
گاهی برنامه ریزی میکنم و بعد مدتی میگم اصلا این برنامه که من ریختم غلطه
تمام این مشکلاته که باعث شده نداشتن برنامه رو به داشتن برنامه ترجیح بدم.
فصل هشتم کتاب نابخردیهای پیش بینی پذیر را میخواندم که عنوان جالبش من را کشوند اینجا
“گزینه ها ما را از هدف اصلیمان دور میکند”
یکی از مشکلات من در برنامهریزی داشتن هدفهای زیادِ و به قول دن اریلی سعی کردن برای باز گذاشتن همه درهاست
و وقتی نمیتوانم به اهدافم برسم از برنامه ریزی هم متنفر میشوم.
مثلا در متمم برنامه ریزی میکنم دوره MBA را به ترتیب ترم مقدماتی و پایه و… بخوانم و تمرین را حل کنم در قسمت توسعه فردی هم درسهایی هست که باید حتما بخوانم- این موضوع در بخشهای دیگه هم تکرار میشود-
از طرف دیگه هم مشارکت داشتن در درس هایی که هروز منتشر میشود و اینکه احساس کنی مطلب مفیدی هست و باید بخوانی … مشکل را چند برابر میکند.
ممنون میشوم من را راهنمایی کنید.
سلام جواد عزیز
مشکل همیشگی من رو ذکر کردید.
چه غصه ای میخورم براش!
۱-list ahdaf
۲-olaviat bandi
۳-barnameh rizi baraye residan be ahdaf
۴-ghozaresh ghiry
۵-nazdikhodan be hadaf
سلام
فکر میکنم همه ما به نوعی با این مشکل روبرو هستیم که تعدد گزینه ها ،عملا بازدهی ما رو کم میکنه. اینجاست که هنر اولویت دادن بین گزینه ها و کنار گذاشتن برخی گزینه های _ حتی جذاب_ تعیین کننده هست. متمم (که تو هم اشاره کردی) مثال خوبیه. منم مثل تو و خیلی از بچه های متمم، تقریبا همه ی محتوای تولید شده در متمم رو دوست دارم ، اما اخیرا فهمیدم واقعا نمیرسم همه مطالب رو بخونم (با توجه به اینکه از شروع متمم همراه اون نبودم) پس به ناچار و علیرغم میلم باید قسمتی از محتوا رو فیلتر کنم و نبینم…
یکی از روزنوشته هایی که خیلی دوست دارم، “استراتژی فردی، توضیح یک تجربه..” هست. این متن رو از اونجا کپی کردم و لینک اصلی رو هم اخر کامنتم می نویسم. اگر وقت کردی حتما متن کامل رو بخون.
“…تمام مدت با لبخند نگاهم کرد. در پایان گفت: من درس مدیریت نخوانده ام. به همین دلیل، ذهنم چندان پیچیده و مجرد نیست. من آموخته ام که استراتژی، تخصیص بهینه منابع است. اینکه وقت و سرمایه و نیروی انسانی و دانش و تجربه و مهارت خود را صرف کدام حوزه کنی و از کدام حوزه ها، دوری کنی. استراتژی هنر «انتخاب کردن» و «کنار گذاشتن» است. هنر تشخیص اینکه به کدام بازار رو کنی و از کدام بازار صرف نظر کنی. هنر اینکه چشم را بر روی کدام مشتری ببندی و از منافعش صرف نظر کنی تا دستانت برای خدمت بیشتر به مشتری دیگر، آزاد و رها بماند. هنر فرار کردن از وسوسه «دستیابی همزمان به همه چیزهای خوب…»…”
http://www.shabanali.com/ms/?p=1674
شاید براتون جالب باشه، من زمانی اضطراب(http://goo.gl/2ntTIg) شدیدی داشتم( تپش قلب شدید) وقتی که متوجه شدم تنها نیستم که این علایم را دارم(http://goo.gl/prziaa)، خیلی تاثیر گذاشت و به خودم امدم. این مطلب هم مشابه همون شد و اینکه هر کسی به نحوی درگیر اولویت بندی -در سبد مهارت در درسهای متمم- هست.
ممنون از اینکه توضیح دادی و لینک گذاشتی.
استراتژی عمل کردن کجا و دانستن اینکه باید استراتزی را بکار ببری کجا
ایشالله ترم پایه MBA را تموم کنم و به درس استراتژی برسم.
Mareza عزیز واقعا ممنونم. از اینکه تجربه خودت رو به همراه تجربه محمدرضا؛ در قالب این کامنت در اختیار ما گذاشتی.
بعضی وقتها بعضی بیماری ها هستند که برنامه ریزی مارو به هم میریزن
من مبتلا به وسواس هستم واین بیماری همیشه برنامه ریزی های من رو به هم میریزه
علت برنامه ریزی نکردن من ابن مشکله
فکر می کنم بزرگترین ارتباط نا مناسب من با برنامه ریزی همان مورد اول لیست باشد :
“برنامه ریزی وقتی شرایط محیطی مبهم است و آینده متلاطم است، معنا و کاربردی ندارد. ”
در واقع خیلی وقت ها برنامه ریزی های من واقع بینانه نیست ، مثلا با اینکه انسان سحرخیزی نیستم برنامه هایی دارم برای ۸ صبح روز تعطیل که خب طبیعتا بعد از چند روز نمی تونم بهش پایبند بمونم ؛ انگار برای خود ایده آل و در شریط ایده آل برنامه ریزی می کنم .
درود به شما
تا جایی که فرصت داشتم کامنت های دوستان را مطالعه و مواردی که به نظر خودم نزدیک و یا آموزنده بود مشخص کردم.
بنظر میرسه تعریف مبهمی از برنامه ریزی در ذهن اغلب ما وجود داشته باشه.
با توجه به حوزه ای که قراره براش برنامه ریزی انجام بدیم متغیرهای متعدد و گوناگونی پیش روی خودمون میبینیم که در ابتدا اگه رابطه عاطفی مناسبی با اونا بتونیم برقرار کنیم شاید به رابطه عاطفی معقول تر و عملی تر با برنامه ریزی منجر بشه. البته شناسایی و شناخت اون متغیرها نیز به نوبه خود بسیار جای بحث دارد.
برای مثال اگه ما قصد برنامه ریزی برای ایجاد عادت مطالعه مستمر بصورت روزانه یا هفتگی داشته باشیم نیازمند مواجهه با متغییرهای خاص مطالعه هستیم (تعیین میزان مطالعه، مکان مطالعه، نوع کتاب مورد مطالعه ، هدف از مطالعه، یادداشت برداری یا عدم یادداشت بردای و …) که بسیاری از این موارد در حوزه انتخاب و اختیار خودمان قرار داره.
مثال دیگر برنامه ریزی برای ادامه تحصیل یا ایجاد کسب و کار جدید است. در این حوزه ها بخش زیادی از متغیرها در حوزه انتخاب و اختیار خودمان نیست و شاید به همین خاطر برنامه ریزی برای آن ها انرژی بیشتری از ما بگیرند و پیش بینی احتمال موفقیت در آنها سخت تر باشد.
سلام
*بیشتر اوقات برای هدفی برنامه ریزی میکنیم که اصلا تو وجود ما نیست، برای کارهایی که فقط دوست داشتیم انجام بدیم…
*از هدفی که داریم شروع میکنیم (مثلا تقسیمش میکنیم به ۳۰ روز ) بعدشم میگیم اکر هر روز انقدر انجام بدیم به هرچی که میخوایم میرسیم، بعد وقتی به یکی دو روز از برنامه نرسیم، به برنامه و هدف و… نا امید میشیم.
خیلی ممنونم که دست گذاشتید رو این موضوع
با سلام
انسان فطرتا نمی خواهد مقید باشد اینکه شما برنامه داشته باشید هر روز صبح دو ساعت کتاب بخوانید نمی تواند کمکی بکند و اگر توانستیم زمانی کتاب بخوانیم که از آن لذت ببریم یا آن حس خوب در ما ایجاد شود دیگر بدون اینکه در قیدی باشیم مسیر موفقیت و کمال را طی خواهیم کرد کما اینکه شعری گفته نشد که به دل بنشیند مگر در زمان بیخودی و شیدایی …
تا شدم بی خبر از خویش خبرها دیدم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمرشو که ثمرهاست در این بی ثمری
سلام و خدا قوت 🙂
خیلی خیلی خیلی متشکرم به خاطر مطرح کردن این موضوع و این برنامه ی با متمم تا عید نوروز.
قبل تر ها، من برنامه ریزی را دوست داشتم، و منطقم هم پذیرفته بودش، ولی از اونجایی که تعهد درست و حسابی در کار نبود، و هر دفعه ای که برنامه ریزیم عملی نمیشد، من کلی خودم را به خاطرش سرزنش میکردم! الان دیگه احساس میکنم، شوق به برنامه ریزی هم در من نیست، میترسم از اینکه باز هم عملی نشه، یا حتی وقتی به این فکر میکنم که برنامه ریزیم قراره دست و پای من را ببنده، دیگه هیچ لذتی در این کار باقی نمیمونه! ولی همچنان با منطق ذهنیم جور هست برنامه ریزی، و وقتی تصور میکنم که تمام کارهام میتونه منظم و سروقت، بدون این بی قراری ای که الان تجربه ش میکنم، پیش بره، واقعا دلم میخواد یه برنامه ریزی درست و حسابی داشته باشم و بهش عمل کنم!
من فکر میکنم تعریف ضلع دوم و سوم برنامه ریزی تقریبا یکیه. در حالی که به نظرم تعریف ضلع دوم میشه اینکه من به قوانین برنامه ریزی آشنایی دارم و چم و خم برنامه ریزی رو میدونم. به عبارتی اگه صحبت برنامه ریزی بشه میتونم برنامه خوبی با توجه به شرایط طراحی کنم.
اینو به این خاطر نوشتم که دیدم بحث شناخت برنامه ریزی که لازمه صمیمیت هست، تو اضلاع نیست.
امیدوارم جسارت منو ببخشید.
فکر میکنم بخشی از مشکل ابهام در صحبت من، به معادل سازی نامناسب یا ضعیف من در زبان فارسی برمیگرده.
اگر قرار بود به زبان انگلیسی بگیم باید میگفتم:
Cognitive (بر اساس Self-Interest)
Cognitive (بر اساس Contextual Obligations)
Affective
و با حذف جزییات توضیح، قاعدتاً اون دو مورد، شکل مشابهی پیدا میکنند.
البته حواسم هست که اگر خیلی دقیق بخوایم بگیم، فقط یک جنبه از سه مورد فوق، واقعی است و دو مورد دیگر به نوعی نمایههای بیرونی اون هستند. همون بحثی که داوکینز در Selfish Gene توضیح میده
سلام. خیلی موارد و اتفاقات هستند که در اختیار خودمون نیست و این چیزها باعث می شه برنامه ریزی بهم بخوره. مثلا اینکه ما یک کاری رو قراره توی یک بازه زمانی انجام بدیم که با همکاری شخص دیگری هست که بنا به هر دلیل بخش مربوط به خودشو انجام نمی ده. این باعث می شه در کل به اون چیزی که برنامه ریزی کردیم نرسیم.
یه پیشنهاد: اگر یه جوری ما رو مطلع کنید که گام بعدی رو مطرح کردید خیلی خوب می شه که ما زود بدویم و بیایم تا با شما بتونیم گام ها رو برداریم و جا نمونیم 🙂
این دویدن و اومدن رو منم هستم D:
سلام و خسته نباشید.
من از اون دسته از آدماییم که خیلی برنامه ریزی میکنم و به هیچکدومشونم عمل نمیکنم!!! به این صورت که شوق و ذوق زیادی هم دارم و به خودم میگم که حتما این کارو میکنم ولی آخرش کاری رو که دلم میخواد انجام میدم.جالب اینجاست که هربار با شوق بیشتر این کارو میکنم و از رو هم نمیرم!!! نمیدونم قضیه انگیزست که ندارم یا چیز دیگه ای در کمال تعجب ذره ای هم از اعتماد به نفسم کم نمیشه!!! نمیدونم کلا به من چی میشه گفت و راه حلش چیه قبلا هم توی کامنتی بهتون گفته بودم سریع شوقم رو نسبت به کاری از دست میدم.واقعا نمیدونم راه حلش چیه.بعضی وقتا فکر میکنم من توهم اعتماد به نفس دارم و به اصطلاح اعتماد به نفس کاذب هست اون چیزی که دارم.
باسلام
دلایلم برای عدم رابطه عاطفی مناسب با برنامه ریزی اینخا هستند:
۱-من فکر میکنم اگر برنامه ریزی انجام دهم انجام دادن آن برایم دشوار میشود چون نیاز به زمانبندی دقیق و تعهد بالا دارد.
۲-فکر میکنم برای برنامه ریزی نیرویی بیرونی باید مرا هدایت کند تا بتوانم برنامه ها را به انجام برسانم.وگرنه خودم اراده لازم را ندارم.
من برنامه ريزيو به چشم يك زندان ميبينم، زنداني كه بعد از مدتي ازش فرار ميكنم،البته احتمالا چون در موردش به صورت كامل و علمي مطالعه نكردم اين حس رو بهش دارم.
مثلا چند وقت پيش برنامه ريزي كردم؛به اين صورت كه براي هفته هاي پيش روم كه وضعيت پيش بيني پذيري داشتند براي هر ساعت يه كار خاصي رو در نظر گرفتم.
به نظر من برنامه ريزي يك فشار از بيرون هست در صورتي كه من به شخصه با انگيزه دروني و نظم شخصي در استفاده از زمان به عنوان مثال موافقم.يعني به جاي اينكه از بيرون فشار بياريم سعي كنيم از درون خودمونو بسازيم.يعني به نقطه اي فكر ميكنم كه مواردي كه اهميت دارند ولي ضرورتشون احساس نميشه برام،بتونم ضرورتشون رو واسه ي خودم ملموس كنم و فكر ميكنم با آگاهي و علم اين اتفاق ميفته.مثلا سلامتي مي تونه مثالي براي اين موضوع باشه.من اگه به سن هفتاد سالگي خودم فكر كنم و با خودم بگم كه دوست دارم تو اون سن تجربيات اين هفتاد سال رو به بهترين شكل استفاده كنم احساس ميكنم اگر اون موقع سالم نباشم حس حيلي بدي بهم دست ميده.اين جوري ضرورتش رو حس ميكنم و به فكر سلامتي و ورزش مي افتم.
این نگاه درونی داشتن به برنامه ریزی برام جالب بود. بنظرم یعنی ضرورت پایبندی به برنامه رو درک کردن. نیاز و عطش شدید برای رسیدن به هدف داشتن. یاد این شعر افتادم که البته محمدرضا به طرق مختلفی به همین موضوع اشاره کرده:
آب کم جو تشنگی آور به دست…
اما چطور میشه که ما با اینکه واقعا نیاز داریم ولی این نیاز رو حس نمی کنیم یا دیر متوجه می شیم یا زود از یادمون میره؟
یه بار یه عکسی دیدم از یه صف مورچه ها که درحال حرکت به سمت یه غذایی بودن . وسط راهشون یه شکلات افتاده بود. اونا شکلات رو دور زده بودن تا به اون غذای اصلی برسن.
من فکر می کنم شاید یکی از دلایل فراموش کردن اهداف یا برنامه ریزی، وجود مسکن های موقتی هست. چیزهایی که برای مدتی کوتاه عطش مارو از بین می برن و گول می خوریم و بیخیال برنامه و هدفمون میشیم. باید حواسمون به این شکلات های توی مسیر باشه!
البته بنظرم شاید هدفهایی که تعیین کردیم به اندازه این شکلاتها برامون شیرین و ملموس و واقعی نبوده که زود از راه به درمی شیم. اینم برای خودش یه سواله که چی کار کنیم اهداف واهی و مبهم و نادرست انتخاب نکنیم و چه کنیم که اهدافمون ملموس و و مجسم بشه و برای رسیدن بهش سرازپا نشناسیم؟ اصلا این موضوع دست ماست یا نه؟ اصلا میشه ما نیازی داشته باشیم و متوجه نیازمون نشیم؟ یعنی قوه ی احساس نیاز یا همون عطش ما از کار بیفته؟
امیدوارم تونسته باشم منظورمو خوب برسونم.
“البته بنظرم شاید هدفهایی که تعیین کردیم به اندازه این شکلاتها برامون شیرین و ملموس و واقعی نبوده که زود از راه به درمی شیم.”
به نظر من در بحث هدف گذاري اول بايد اهداف كلي تر و جامع تر رو در نظر بگيريم،اهدافي كه انتزاعي هستند،ذهني هستند،و در طيف مفهوم تا ماده،بيشتر به سمت مفهوم ميل دارند.البته من با اين پيش فرض ميگم كه آدم ها در طيف عينيت گرا تا ذهنيت گرا قرار مي گيرند و خودم رو آدمي ذهنيت گرا ميدونم شايد يكي ديگه كه عينيت گرا باشه نظر ديگه اي داشته باشه.حتي خودم نمي دونم تا چقدرش درسته اين تقسيم بندي.با اين هدف گذاري تكليفمون با خودمون روشن ميشه كه ما دنبال چي هستيم دنبال چي نيستيم و در صد بيشتري از شكلات هاي سر راهمون رو دست نزده باقي ميذاريم.
بعد از اين مرحله، اولويت بندي اهداف كوچكتر شروع ميشه به نظرم.اهدافي كه در راستاي هدف ذهني و انتزاعي هستند و از واهي بودن و نادرست بودن مصون مي مانند.
” اصلا میشه ما نیازی داشته باشیم و متوجه نیازمون نشیم؟ یعنی قوه ی احساس نیاز یا همون عطش ما از كار بيفته؟”
به نظر من اره،هم اين از كار افتادن ميشه باشه(مثالي به ذهنم نميرسه الان ولي گمان ميكنم ميشه) و هم اينكه نيازي هست كه ما بعدا آن را حس خواهيم كرد اما براي جواب دادن به آن نياز از الان بايد شروع به هزينه دادن بكنيم.(همان بحث ضرورت و اهميت كه استفان كاوي در كتاب هفت عادت توضيح ميدهد و مثالش ميتواند همان سلامتي باشد كه در سن هفتاد سالگي نياز داريم اما هزينه هايش را از همين امروز بايد بديم).من وقتي اينا رو جمع بندي كردم به اين فكر افتادم كه مربي(منتور)نياز دارم،كه باز اينجا بحث اعتماد پيش مياد كه خودش خيلي طولانيه.
ببخشيد اگر زياد شد و همچنين بابت مصرع زيبا كه ذكر كردين ممنون
چون یاد قلم چی و دفتر برنامه ریزی آبی رنگش می افتم که هیچ وقت نتونستم کامل پرش کنم یا نتیجه دلخواهمو بنویسم! الان می بینم که اون قدری که درس خوندم کافی بوده و باید خوشحال می بودم ولی اون موقع ها یه جوری بود که به خاطر اون درسایی که خونده بودیم قدردانی نمی شدیم بلکه به خاطر اون قسمتایی که جا مونده بودیم باید بیشترتر تلاش می کردیم.با برنامه ریزی فقط بیخودی اعصاب خودمو خورد کرده بودم!
مهمترین دلایل دوست نداشتن برنامه ریزی از نظر من:
۱- احساس میکنم وقتیکه برای روزها و ساعتهایم برنامه ریزی می کنم، بنوعی خود را محدود کرده ام و خودم را از احساس خوب آزاد بودن و رهایی محروم کرده ام. حتی اگر فعالیتهایم مطابق برنامه انجام شوند باز بنوعی فکر میکنم تبدیل به یک آدم آهنی شده ام.
۲- اگر در فرآیند برنامه ریزی ام به فعالیت های گروهی و یا ارتباط با دیگران و بنوعی برونگرایی نیاز باشد، احساس نگرانی و بنوعی دوست نداشتن برنامه ریزی برایم رخ می دهد.
تجربه شکست سد راه خیلی از ماها برای دل سپردن به برنامه ریزی است.
برای خود من برنامه ریزی در مواردی موفق بود که شکل کاری که می خواستم انجام بدم مشخص بود و زمان انجامش کوتاه. اما برنامه ریزی بلند مدت مثلا شش ماهه یا یک ساله برای درس خواندن بیشتر اوقات در میانه ی راه با مشکل مواجه می شد اکثرا هم به خاطر عوامل خارج از اراده من. مثل فوت بستگان. دچار شدن به مریضی که برای بهبود زمان زیادی باید صرف شود. و همین عوامل من را چند باره از ادامه مسیر منصرف کرد.
– بعد از برنامه ریزی و هدف گذاری به نتیجه دلخواه نرسیدن هم که به کل باعث ناامیدی ست.
اول یک سوال دارم. وقتی وسط یک نوشته لینک مطلب دیگری را می دهید اگر قبلا آن را نخوانده باشیم ترجیحا اول آن را بخوانیم یا همین مطلب را تکمیل کنیم و بعد سراغ لینکی که داده اید برویم؟
اما دربارۀ علت های رابطه ی عاطفی نامناسب با برنامه ریزی تجربه ی شخصی من خیلی موارد رو به خاطرم میاره، اما همواره پیشرفت کردم و خیلی از موارد رو به عینه دیدم که حذف شدن. اما امروز من با چه مواردی درگیر هستم:
* برنامه ریزی وقتی شرایط محیطی مبهم است و آینده متلاطم است، سخت است.
* فکر می کنم خانواده ام نمی توانند به من اعتماد کنم که از برنامه ریزی های بلندمدتم پاسخ مفیدی دریافت خواهم کرد. (لطفا این مورد را با مورد قبل کنار هم ببینید!)
* زندگی دیجیتالم را نمی توانم به خوبی زندگی غیردیجیتالم برنامه ریزی کنم درحالیکه بخش بزرگی از آن را تشکیل می دهد. لازم به ذکر است که توضیحات متمم درباره ی برنامه ریزی برای توسعه مهارت های فردی و استفاده از وان نوت و مثلهما خیلی در این مورد به من کمک کرده است.
مجتبی جان.
در روزنوشتهها (که اختیارش بیشتر از متمم دست من است) معمولاً من در لینک دادن اصول زیر را رعایت میکنم:
۱) وقتی بدون توضیح، چیزی را هایپرلینک میکنم، صرفاً تاکید بر این است که قبلاً در آن زمینه حرف زدهام و فرضم این است که نخواندن آن لینک، خللی جدی در بحث ایجاد نمیکند.
۲) وقتی احساس میکنم مطلب دیگری، لازم است (یا مناسب است) که خوانده شود، در خود متن، تاکید میکنم.
۳) اگر احساس کنم که خواندن مطلب دیگری به عنوان پیش نیاز لازم است، در ابتدا مینویسم، اگر احساس کنم در میانهی بحث خواندنش کمک میکند، در لابه لا مینویسم (مثل اینجا) و اگر در پایان لینک به جایی میدهم، فرضم بر این است که خواندن آن مطلب خوب است، اما الان ضروری نیست و ممکن است کسی دقایقی دیگر یا ساعاتی دیگر یا روزی دیگر، به مطالعهی آن بپردازد.
البته در نهایت، تصمیم و اراده، متعلق به خوانندهی عزیز و دوست داشتنی است.
فقط به عنوان توضیح ذهنیت خودم و بنا به اشاره و دستور شما، این را نوشتم.
دقیقا من هم دنبال ذهنیتتون هستم 🙂
خیلی خیلی ممنون.
متاسفانه يا بدبختانه از وقتي كه خودم رو شناختم برنامه ريزي رو ياد نگرفتم از بچگي همش گفتم بريم جلو ببينيم چي ميشه تا حالا كه ميبينم انگار جايي كه هستم و دوست ندارم .
به به …
آقای شعبانعلی، چه موضوع خوبی را مطرح کردین!
اگر اجازه بدین یک تجربه موفقم را درمورد برنامه ریزی ذکر کنم.
سال ۱۳۷۳، چهارم دبیرستان – رشته ریاضی بودم . آن سالها ابتدای راه اندازی کلاسهای تست کنکور و تقویتی بود. یادم میاد بچه هایی که شرایط مالی خانواده شون اجازه می داد برای شیمی و جبر و هندسه دبیرستان سال چهارم از تابستون سال سوم کلاس تقویتی می رفتند. من نمی تونستم به خودم اجازه بدهم که خانواده را از این لحاظ تحت فشار قرار بدهم بنابراین سعی کردم درس ها را خوب بخوانم و به همین دلیل برای کنکور هم کلاسی نرفتم. وقتی نتیجه کنکور آمد رتبه ام ۱۲۰۰۰شده بود. ذهنیتی نسبت به رتبه و تراز و . . .نداشتم چون فکر می کردم که صددرصد قبولم. ولی وقتی رفتم دبیرستان و یک اخباری از همکلاسی هایم گرفتم و بعد هم نتیجه نهایی را دیدم که قبول نشدم، حالم تا سه روز گرفته بود و فقط فکر می کردم که چکار کنم.
روزچهارم ، یک سررسید برداشتم و برای خودم برنامه ریزی کردم. به این شکل که چند تا کتاب باید بخوانم، چند روز وقت دارم، چه زمانی مطالب را مرور کنم و تست بزنم و خلاصه برای هر روز مشخص کردم که چه درسی را باید بخوانم و چه کاری باید انجام بدهم. یادم میاد بدلیل شرایط مالی فقط توانستم کتابهای دست دوم نمونه سوالات کنکور سراری را بخرم تا با نحوه سوالات و زمانبندی تست زدن آشنا بشوم. کنکور دادم و خوشبختانه در رشته ریاضی پلی تکنیک قبول شدم.
سالها گذشته و من هر زمان به یاد آن تجربه ام می افتم انرژی در حد سوخت اتم به من تزریق میشه ولی متاسفانه پس از بیست سال از آن تجربه و سایر تجربه های دیگر، در حال حاضر حتی فرصت نمی کنم کتابهای مورد علاقه ام را بخوانم. بعضی کتابها نیمه مانده چون تنها فرصت خواندن در رفت و آمد صبح و عصر به محل کار منزل است. مشکل من در برنامه ریزی، کمبود وقت شدید و خستگی زیاد (جسمی و روحی)ناشی از شرایط کار است. کار فعلی مثل بختک روی زندگی من سایه انداخته و مانع انجام بیشتر کارهای مورد علاقه ام شده. حتی احساس می کنم حافظه ، قدرت یادگیری و تمرکز مرا گرفته.
نتیجه آنکه من برنامه ریزی می کنم ولی بدلیل خستگی بسیار زیاد و عوارض آن نمی توانم طبق برنامه عمل کنم. در حال حاضر، خواندن متمم و بعد از آن روزنوشتها اولویت اول زندگی من شده و سعی می کنم به هر ترتیبی شده حداقل پیام های اختصاصی هر روز را بخوانم ولی از اینکه هر روزم را طوری سپری می کنم که ۱۲ساعت از آن را رضایت خاطر و باطن و قلبی و . . . ندارم حالم بد میشه.
سلام
یادش بخیر من هم در همان سال و همان رشته دیپلم گرفتم. یکی از مسایلی که همواره در بچه های نسل ما باید در برنامه ریزی ها ملاحظه میشد شرایط مالی خانواده بود بخصوص که تعداد فرزندان در یک خانواده بیشتر بود و هریک مسایل و مشکلات خاص خود را داشتند. نمیدونم الان جوانترها چقدر دغدغه این مسایل را دارند.
تجربه شکست در برنامه ریزی های قبلی مهمترین عامل عدم تمایل به برنامه ریزی برای من است. خب تا اینجا به تجربه دریافته ام که برنامه ریزی از جنس رویاپردازی نیست و کار حرفه ای است. احتیاج به اطلاعات کافی درباره موضوع داره. حتی اگر بخواهیم رژیم بگیریم و وزن کم کنیم حتما باید کمی مطالعه و اطلاعات داشته باشیم چه برسه به اینکه کار مهمتری بخواهیم تو زندگی مون انجام بدیم. به هرحال تو شرایطی که خیلی از فاکتورها در اختیار ما نیستن چه به علت عدم شناخت و چه به علت جبری بودن اوضاع برنامه ریزی بی حاصله.
البته نمیخوام به دوستام اینجا انرژی منفی بدم 😉
ممنون از طرح موضوع.
در مورد خودم مثلث اشترنبرگ از بابت کوچکی ضلع سوم، یا همان تعهد به برنامه، دچار بی قوارگی هست. ضلع شوق بسیار بزرگ، ضلع صمیمیت و منطق تصمیم گیری کاملا بزرگ و ضلع تعهد کوچک هست. یک مثلث مختلف الاضلاع. از دلایل این نقصان تعهدی هم میتونم به مواردی اشاره کنم:
اول: از کودکی برنامه ریزی را دنبال میکرده ام ولی با «اصول» برنامه ریزی همراه نبوده.
دوم: بارها «تجربه شکست» در برنامه را داشته ام که خود باعث تاثیر ذهنی منفی نسبت به عملکرد خودم شده اما عارضه یابی نکرده ام و باز به روش دیرین نادرست ادامه داده ام.
سوم: همیشه دچار کارهای متعدد همزمان و وظایف مختلف بوده ام که اولویت بندی لحظه ای و ذهنی در اونها انجام دادم و در برنامه ثبت نکرده ام و چیزهایی که برایشان برنامه ریزی کرده ام معمولا از کارهای ضروری و فوری نبوده اند بنابراین همیشه به عقب رانده شدند و این شکست برنامه هست.
چهارم: غیر از موارد فوری و ضروری که فرصت را از اجرای برنامه گرفته اند مشکل دیگر من تنوع نگری به موضوعات هست که باعث شده در آخرین لحظات مساله دیگری جایگزین مسایل قبلی شود. این خود دام بزرگی بر سر راه تمرکز بر روی برنامه هست.
پنجم: کمی تنبلی و خیلی اوقات بیماری و مسایل غیر مترقبه که کم تعداد هم نبوده اند راهزنی خوبی در مسیر باور و عمل من به برنامه هایم کرده اند.
ششم: امید زیاد به فرصتهای آتی خود عامل دو وجهی هست که میتونه به حفظ آرامش و انگیزه کمک کنه و همزمان باعث اهمال و تاخیر اندازی کارها بشه که من از این مساله هم بی نصیب نیستم.
با همه اینها خوشحالم که در بخش شوق و منطق مشکلی ندارم و امیدوارم با تمرین درست بتونم تمرکز و تعهدم به اجرا و به پایان رساندن برنامه ها رو افزایش بدم.
از اونجا که مقداری از خود متشکر هستم بنظرم زیاد دچار کاهش عزت نفس نمیشم و در صورت شکست غمگین میشم اما خودم رو تخریب نمیکنم. امیدوارم بتونم با اصلاح عملکردم از تخریب احتمالی در ناخودآگاه هم جلوگیری کنم.
پ.ن: همین الان که کامنت میگذارم دو سه روزی هست که یکی از بستگان فوت کردند و در این میان تاخیر و تغییراتی در برنامه های من بوجود آمده. اما همزمانی این مطلب با این شرایط رو نشانه ای قرار میدم بر اینکه برنامه رو جدی تر از قبل بگیرم و با نگاه علمی تر به مقوله برنامه ریزی و اجرای برنامه بپردازم.
با موارد سوم و چهارم و ششم کاملا موافقم
برنامه ریزی خیلی خوبه و من هر وقت تونستم ازش استفاده کنم خیلی بهره بردم
توپیش دانشگاهی به ما یاد دادن که وقتی برنامه ریزی می کنیم بدونیم که بعضی برنامه قابلیت اجرایی شدن بیش از ۶۰ ۷۰ درصد رو ندارن و نباید بابت انجام نشدن اون درصد باقی مونده خودمون رو ناراحت کنیم البته من نمیدونم چقر این حرف درسته
ولی خود من به دلیل نوعی کمال گرایی برای اینکه یا نمیتونستم اون شکلی که تو ذهنم بود برنامه ها رو اجرا کنم یا در به هر دلیلی در همون روزهای اول اجرای برنامه حس میکردم این برنامه کارایی لازم رو نداره سریع بیخیالش میشدم
خیلی دوست مهارت برنامه ریزی رو بتونم به مهارت های دیگه ام اضافه کنم.
ممنون.
من آخر مرز درونگرایی و برونگرایی رو نفهمیدم، ولی دوستی به نقل از دکتر شیری میگفت: “درونگراها در ناحیه امنشون رفتارهای برونگرا نشون میدهند” خوشحالم که اینجا واسه من و خیلی های دیگه ناحیه امنی هست،
اقدام و چشم انداز و برنامه ریزی و اهداف و هدفگذاری، اون هم تو جامعه و فرهنگ ما، معمولا تا سن مشخص و قابل توجهی تعریف شده است، ولی چه باید کرد، من هم نمیدانم یا لااقل برای خودم میدانم، برنامه ریزی برای رسبدن به اهدافی در افق چند ساله ؟
در پست “هنر متوقف شدن” خاطرم هست که نوشته شده بود: ” اهداف نهایی زندگی، چیزی از جنس احساس است” ولی خیلی وقتها من حس میکنم در رقابتیم، حتی در یادگیری، ذات و جنس اهداف در فضای رقابتی شکل میگیره، اجتناب ناپذیرم هست، اونجاهایی واسه من خطرناک شد که بازی خودم نبود، یعنی جهت و راستای و تم من نبود، بیشتر به سرعت و جلو بودن در مسیری از پیش تعیبن شده فکر کردم تا انتخابها و گزینه های پیش رو.
شاید ابهام و عدم قطعیت و حتی ریسک مانع برنامه ریزی بشه، قدرت تحمل و پذیرش ابهام درک بالایی میخواد، من تو این یکی دوسال اخیر فقط سعی کردم خودم، دنیا و آدمها رو تا در توانم هست درک کنم، همان مفهومی که در کانال تلگرام و بحث مدل ذهنی مطرح شد، فهمیدن تا همین حد کم هم برای من هزینه های زیادی داشته تا الان، سایه انداختن تردید در برنامه ها و تصمیم گیری ها، لخت شدن، افق دید دور تر، تصویر کلی از مسیر پیش رو و مبهم که گویا بهش میگن تفکر سیستمی، واسه من شده لختی و اینرسی و تشدید کمالطلبی، اینکه همیشه از خودم سواله بعدش چی؟ که چی؟ رو بپرسم.
آشنایی با مفهوم “مرکز کنترل درونی” که من بهش میگم “خود متهم پنداری” هم جالب بود، باعث شد که تقریبا برای برنامه ریزی کردن فقط به دست و زانوهام و فکرم امید داشته باشم.
واقعیت و شاید اعتراف من اینکه آشنایی با محمدرضای عزیز و متمم تا حدی این قضیه رو تشدید کرد، بری شوارتز تو کتابش بین کمالطلب ها و ماکزیمایزرها تفاوت قائل میشد، و از تاثیر دنیای امروز در رابطه با این موضوع حرف میزد، من کمالطلبم تا حدی، حالم بعد از تصمیماتی که گرفتم و نرسیدم خیلی بد نمیشه، آخرش من به این نتیجه رسیدم که واسه یکبار هم که شده این داستان رو از انتها حل کنم، با لحظه ی مرگ و هدف نهایی که احساس خوبه، شاید با خودم رو راست تر بودم، تا مفهوم کریس آگر رو که در متن پست اشاره شد، بهتر درک کنم.
حس میکنم برنامه ریزی و حتی مدیریت زمان درست، در گرو مشخص بودن “مسئله و نیاز من” معنادار هست، غیر از این میشه روزمرگی!
و کسی برنده این بازی دنیاست که این مسئله و نیاز رو در چارچوبی فراتر از خودش حل کنه،
من همیشه از اینجا بیشتر از هرجای دیگری حتی متمم آموختم، حرفهای اینجا از جنس مدل ذهنیه، از جنس منظومه فکری و نخ تسبیح ذهن یک معلم، بنظرم بدون خوراک ذهنی، توسعه مهارت ها بیشتر شبیه دویدن در مسیری نامشخص و نامعلومه، لااقل برای من!
حرف آخراینکه برای من برنامه ریزی شده، بیشتر فکر کردن و کمالطلب بودن و تلاش برای تصویر کل نگر از اون چیزی که در این دنیا میخوام، و البته رخوت و سستی در اقدام کردن!
با سلام
من به دفعات برنامه ریزی رو تجربه کردم، ولی هربار در میانه راه از ادامه اینکار منصرف شدم، هر دفعه که برنامه ریزی می کردم برای خودم احساس می کردم یه بار سنگینی ( یه عالمه کار) روی دوشم سنگینی می کنه و باید هرچه سریعتر این بار رو زمین بگذرام و این مساله آرامش ذهنی من رو بهم می زد، به همین خاطر ادامه این رفتار برای من خیلی مواقع خسته کننده میشه، بعضی مواقع خودم رو متقاعد می کنم که برنامه ریزی کنم، ولی خیلی برایم سخت میشه بین یک عالمه کاری که دوست دارم انجام بدم انتخاب کنم، که کدومش رو انجام بدم
کدومش رو اولویت بدم،
سلام محمدرضای عزیز
با مطالعه مطلب و نظرات همه دوستان یک خاطره و یک نکته به ذهنم رسید که شاید گفتن اونها خالی از لطف نباشه
اول اینکه روشن ترین تصویر از برنامه ریزی مداوم و پیگیر برای رسیدن به هدف من برمیگرده به سال کنکور و ثبت نتایج حاصله در دفترچه برنامه ریزی کنکور یکی از موسسات که به نظر من علی رغم وجود تمام مسائلی که دوستان ذکر کردند نتیجه نهایی مثبت و قابل قبول بود .
و دوم اینکه احساس می کنم نگاه به برنامه ریزی نباید یک نگاه صفر یا صدی یا به تعبیر شما سفید یا سیاه باشد
بلکه یک مقوله خاکستری است ! چرا ؟ چون شاید بشود گفت اکثر برنامه ریزی ها یا تمام آنها به طور کامل و مطلق پیش نرفته و عملیاتی نمی شوند و اسباب یأس ، دلسردی و حتی منجر به زیر سوال بردن اصل برنامه ریزی می شود اما با توجه به تجربه شخصی که در قسمت اول عنوان شد و مطالبی که اخیرا مطالعه کردم یک نکته را قابل ذکر میدانم :
مقوله برنامه ریزی یک اصل ضروری و اجتناب ناپذیر در هر کاری است لکن پیکره این فرآیند با صعود و سقوط و نوسانات فراوان در حین اجرا همراه است به طوری که این نقاط سقوط و مینیمم در شروع شاید بیشتر محسوس و حتی اوضاع را بدتر از قبل جلوه دهد که این امر طبیعی و به واسطه اینرسی موجود در وجود خود انسان و عوامل محیطی است لکن در ادامه و باپیگیری های بیشتر و عبور از نقاط مینیمم ، صعود ها و فرودهای متناوب و رفع موانع ، نکته ای که قابل توجه می باشد این است که مشابه تحلیل های تکنیکال در اقتصاد ، روند کلی حرکت ، یک روند صعودی و رو به رشد می باشد و شاید علت اصلی نقطه نظرات مختلف و متضاد در مورد برنامه ریزی ، تحلیل های فاندامنتال از این مقوله است که یا در نقاط ماکزیمم نمودار و یا در نقاط مینیمم آن و یا در مسیرهای با شیب مثبت و منفی متمرکز می گردد .
ممنونم . به نکته جالب فراز و فرودهای زیادی که در مسیر اجرای برنامه اتفاق میفته اشاره کردید که به نوعی بیانگر تفاوت رویداد و روند هست. اینکه نباید با فرودها ناامید شد و لازمه با نگاه محوری و نه نگاه نقطه ای با این مساله هم برخورد کرد.
برنامه ریزی=ریزش اعمال بر، نامه هایی که حاصل استدلال شخصی و نگرش انسانها به زندگی شخصی و اجتماعی خودشان است!!!
این ریزش هم هزینه بره هم هزینه زا—-> 1-زمانی که برای تفکر صرف شده و زمانی که برای اجرا نیاز دارد
۲-مکانی که در آن برنامه رو تنظیم کردیم و مکان مورد نیاز برای اجرا
۳-افرادی که ما رو به این سمت و سو هدایت کردن و توی ایجاد این
برنامه تاثیرگذار بودن و افراد مورد نیاز برای عملی کردن اون
۴-تجهیزات مورد نیاز برای تفکر و برنامه ریزی و تجهیزات مورد نیاز برای
اجرا
۵-و الی ماشاءا…
پس برنامه ریزی برای افرادی که عملکردها را تجزیه و تحلیل نمی کنند و به هزینه های ناملموس اعتقادی ندارند آسان و برای وارونه ی این انسانها سخت است!
من یک اهمال کارم.
برنامه ریزی؟ اگر منظورتان نوشتن کارها و اهداف باشد اگر لیست کردن برنامه ها در Wunderlist برنامه ریزی باشد، اگر چک باکس درست کردن در OneNote ، اگر خط زدن در تقویم و هزار اگری که همه ما تجربه کرده ایم برنامه ریزی باشد بله من الان باید مدیر برنامه ریزی یک شرکت بزرگ شده باشم.
اهداف و آرزوهای بزرگی برای خودم دارم و ایمان دارم که روزی آدم نمیگم بزرگ ،بلکه موفقی میشم اما مشکل چیست؟؟؟ خودم میدونم ایرادم کجاست.تمام برنامه ها و کارامو لیست میکنم:از کارهای شرکت تا اهداف چند ساله .اما اینکه چرا نمیتونم بهشون پایبند باشم معلومه: من به اهمال کاری دچارم و شاید خیلی ها هم همینطور باشن. به قول شما شب هنگام خواب برق برنامه ریزی در چشمام چنان زیاده که چشم شهرو اذیت میکنه اما صبح که میشه همه چیز فراموش میشه یا اگه نمیشه خودم احساس میکنم که حالا وقت هست و یا حسو حالشو الان ندارم. اما عمر داره میگذره و هر روز در حسرت دیروز میگذره و حتی در حسرت الان که داره میگذره و من هیچ کاری انجام ندادم.
نمیدونم دوای دردم چیه اما ازشما میخوام به شخصه به من جواب بدید استاد عزیز.
دنبال حرفهای شعاری و جملات انرژی بخش هم نیستم که دیدم و خوندم از این جمله ها و مقالاتی که بمب انرژی ان و وقتی میخونیشون احساس میکنی میخوای بترکی و یا سوپرمنی و باید تمام کاراتو همون لحظه انجام بدی ،اما بعد از چند دقیقه همه چی فراموش میشه.
من یک اهمال کارم
شما حداقل اينقدر همت داري كه ليست اهداف و آرزوها و برنامه هات رو تهيه ميكني، خيلي ها از جمله خودم اونقدر اهمال كاريم كه خيلي وقتا حتي حال ليست كردن و فكر كردن به مواردي كه بايد ليست بشن رو هم نداريم!
سلام
به نظره من برنامه ريزي مثل درس خوندن مي مونه، اولين باري كه يك مطلب رو مي خوني در أوج نمودار يادگيري هستي و اگر بعد از اون مرور هاي منظم نباشه ديگه اون مطلب به فراموشي سپرده ميشه.
يكي از مشكلات من در برنامه ريزي اين هست كه اگر امروز برنامه ريزي مي كنم هدف ميذارم، در أوج انگيزه هستم ولي به مرور اين انگيزه كمتر ميشه، نميدونم چه كاري بايد انجام بدم كه معادل همون مرور توي درس خوندن باشه؟
بادرودفراوان خدمت معلم فرهیخته و همراهان متممی عزیز
برنامه ریزی برای من یک سرگرمی بسیار زیبا بوده همیشه واسه خودم و شغلم و زندگی مشغول برنامه ریزی بودم واز این تفریح لذت میبردم فقط مسله تعهد به رعایت اصول وقواعد عملی کردن برنامه ریزی چالش من بوده راه های مختلفی رو امتحان کردم اما بازهم نشد شایدراه رو اشتباه رفتم شاید قوانین رو بلد نبودم اما یه راه برای افزایش تعهد من به اقدامات عملی برای رسیدن به اهدافم نوشتن برگه تعهد شخصی بود کمکم کرد اما بازهم شرایط من رو راضی نمیکرد امیدوارم این سی گام بتونه مانند تمامی موارد ارایه شده در متمم که تونست خلا های فکری و رفتاری من رو پر کنه و جرقه های جدیدی برای متفاوت فکر کردن در زندگی من بزنه بتونه کمکم کنه
از مواردی که برنامه ریزی های من را همیشه کوتاه مدت و ناپایدار می کند تنوع طلبی و آشنایی با مطالب جدید است.مثلا برنامه می ریزم با اکتفا به پنج کتاب خاص، طی یک فصل پروژه ای را به پایان برسانم،اما دو روز بعدش در جریان پرسه هایم توی کتابفروشی یا اینترنت با منابع تازه تری آشنا می شوم که به یکباره باعث می شود قید برنامه قبلی را بزنم و به فکر برنامه دیگری باشم، پروژه را عوض کنم یا موقتا کار را متوقف کنم.
می توان گفت من دائم به درست بودن برنامه ریزی فعلی ام شک می کنم و احساس می کنم مدل های بهتری هم برای برنامه ریزی وجود دارد.که این شاید به کمال طلبی و اهمال کاری هم مربوط باشد.
سلام به استاد و تمامی اعضاء
من هرچی بیشتر مطالب شما می خوانم وهرچه بیشتر فایل های صوتی شما گوش می دم بیشتر اعتماد به نفسم متزلزل مشود و خیلی وقت ها که یه نظریا پیشنهادی هم در مورد نوشته هایتان دارم هزاران جمله شما که در گذشته خوانده ام به ذهنم می اید و به خودم اجازه نوشتن نمی دهم الان هم همین وضعیت دارم و نمی توانم نظری بدم برنامه ریزی برای من همش به فایل مسیر اصلی بر می گرده و هروقت میام برنامه ریزی کنم حداقل ۵ تا سوال می نویسم وبعد جواب میدم اگر قرار اجرای برنامه تو ذهنم گذاشتم از ترس این که به عزت نفسم لطمه نزنم حتما برنامه رو عملی می کنم
من به برنامه ریزیام بصورت مداوم متعهد نیستم.
من جایگاه برنامه ریزی و اهمیت اونو توی زندگیم میدونم و فکر میکنم مشکل تعهد به برنامه ریزی دارم. اغلب خوب شروع میکنم ولی بعد از مدتی دیگه اثری ازش نیست و بابت این اتفاق اعتمادم به تصمیمام و ارادم کمتر میشه. وقتی بیشتر به گذشته و سابقه این اتفاق توی زندگیم نگاه میکنم متوجه میشم که هرچی بز رگتر شدم(از لحاظ سنی) تعهدم به برنامه ریزیام کمتر شده. قبلا خیلی مصمم و با اراده تر از امروز بودم. نمیدونم چی داره باعث این کم شدن تعهد به برنامه ریزی میشه.
محمد رضاي عزيز سلام
تشكر ميكنم از اينهمه محبتي كه در رفتار و گفتار تو نسبت به ما وجود داره؛ از اينكه به فكرموني و براي بزرگ شدنمون صميمانه تلاش ميكني!
من وقتي به نفس بي علاقه بودن نسبت به برنامه ريزي فكر ميكنم به چند تا دليل ميرسم كه كاملا برداشت شخصي خودم از اين موضوع هست.
اينكه فكر ميكنم يك روح كلي به فضاي زندگي ما حاكم شده و اون اينه كه دچار يكنواختي و بي رمقي در مسيرمون شديم( دلايل بسياري ميتونه وجود داشته باشه براي اين اتفاق كه من اينجا به اونها اشاره نميكنم).
وقتي يك حس قوي براي ادامه دادن در دل و روح ما وجود نداشته باشه طبيعيه كه برنامه ريزي ديگه يك موضوع فانتزي براي ما جلوه كنه.
فكر ميكنم بايد كمي به عقب برگرديم و ريشه هاي نا اميدي رو بيابيم و براي ترميم لطمه هايي كه به اميدمون تو زندگي خورده كاري كنيم، تا دوباره شور و شوق فراوان پيدا كنيم و اونوقت برنامه ريزي برامون وجد آور ميشه.
سلام محمرضای عزیز
من شروع این موضوع رو یه فراخوان برای بحث “تغییر” می دونم، این بهترین فراخوان برای من بود تو شرایطی که الان دارم
در مورد برنامه ریزی خواستم یه مورد به نطرات دوستان اضافه کنم:
من خیلی خوب و موفق برای هدف های مشخص و کمی سازی شده برنامه ریزی می کنم، مثلا اگه هدف ارسال یه مقاله برای یه کنفرانس باشه، از لحاظ زمان بندی و رعایت تمام شرایطی که به پذیرش مقاله منجر بشه، عالی عمل می کنم و تمام بخش های برنامه اجرایی میشه و نتیجه مطلوب هم بدست میاد
اما وقتی برنامه ریزی می کنم که مهارت های ارتباطی رو تقویت کنم و روابطم رو گسترش بدم و عمیق تر از گذشته بسازم، بخاطر اینکه هدف کاملا برام مشخص نیست و اینکه نتیجه بطور واضح و صریح کمی سازی نمیشه، حتی اگه برنامه ریزی هم بکنم اجرای اون رو بطور موثر دنبال نمی کنم، پس نتیجه هم نمی گیرم، پس برنامه ریزی به نظرم بی فایده میاد
فکر می کنم تمام مباحث حوزه مدل ذهنی و ارتقاء اون مربوط به اهداف غیر کمی برای من هستن
بر اساس اصول یادگیری کریستالی که از محمدرضا آموختم، در مورد ارتباط بین هدف و موفقیت یه جستجویی کردم
http://breakingmuscle.com/sports-psychology/why-successful-people-dont-set-goals-and-you-shouldnt-either
در این آدرس توضیح داده شده چرا افراد موفق هدفی را تعیین نمی کنند. زیرا تعریف اهداف محدودیت های شما را تعریف می کند. افراد موفق اهداف بلند مدت تعیین نمی کنند بلکه متعهد می شوند که بطور مداوم پیشرفت کنند، هرچقدر کم اما هر روز. اما افراد موفق عادات مشابهی دارند و باز دوباره شاهکار استفان کاوی.
سلام به شما
من برنامه ریزی کردن رو دوست دارم؛ اما به نظرم در طول اجرای برنامه از این جهت دچار مشکل میشدم که به یه نیروی خارجی احتیاج داشتم که من رو Coach کنه… نوشتن میکرواکشن ها و تیک زدن اونها که به سرانجام رسیدن نکته ی خوبیه که به تازگی ازش استفاده می کنم و تا حدی نیازم رو به این موضوع کم کرده!
قدیمترها موضوعاتی که توی برنامه ریزیم می گنجوندم زیاد بودن اما بعدها متوجه شدم که امکان رسیدگی به همشون رو ندارم و باید برترینها و مهمترینها رو انتخاب کنم.
درود بر معلم عزیزم و سپاس از این که به فکر همه هستین
من به این نتیجه رسیدم که “هدف” باید مشخص باشه. چون برنامه ریزی باید انعطاف داشته باشه و حساب “اگر نشد چی”ها رو هم بکنه. اینجوری حساب انرژی ای که فکر میکنیم باید براش بذاریم تغییر میکنه. اما وقتی حساب مشکلات رو نمیکنیم، وسط کار فکر میکنیم به این همه سختی نمی ارزه و کلا هدف و برنامه رو ول میکنیم.
با سلام به همه دوستان گرامی
به نظرم شاید علت اصلی محقق نشدن برنامه ها این است که ما فقط یک سناریو (برنامه در شرایط عادی) را برای انجام دادن نوشته ایم . پیش بینی شرایط اضطراری و بحرانی در حین اجرای برنامه یکی از اقداماتی است که من کمتر شاهد ملاحظه آن در تدوین برنامه ها بوده ام و همین شرایط بحرانی و اضطراری هستند که اجرای برنامه را متوقف یا ناقص می کنند.
خیلی ممنون. نکته مورد اشاره ی شما درباره لزوم دیدن مواقع بحرانی در برنامه برای من خیلی ملموس هست. بارها با این مساله روبرو شدم که دقیقا در اوایل اجرای یک برنامه که هنوز ذهن و عملکردهای من به اون خو نگرفته، یک مساله جدی متوقف کننده و اجباری پیش میاد. در مواردی حتی در حد فوت بستگان. و بعد از اینکه از فاز اجباری شرایط خارج شدم دیگه از برنامه چیزی در ذهن من باقی نبوده و اون برنامه دفن شده تا مدتی بعد که یک برنامه مجدد برای خودم نوشته ام. یادمه زمانی این موضوع اونقدر برای من تکرار شده بود که از برنامه ریزی واهمه پیدا کرده بودم.
اول راه شور و شوق زیادی دارم ، اونقدر زیاد که شاید بلافاصله بعد از برنامه ریزی میکرو اکشن های اولیه شروع بشوند.
خب اصولا ضلع منطق هم برای من وزن داشته چون چنین شوقی در من قبل از پذیرش منطقی بعیده بوجود بیاد
حالا تعهد:
برای من بد ترین قسمت داستان که مثلث رو به کل فرو میپاشه اینجاست از بس که متعهدم!!! (و کمال گرا از نوع همه یا هیچ)
بخوام نخوام موضوعاتی پیش میاد که نمیذاره گاهی منطبق با برنامه پیش برمو اون منطقه مدام توی سرم میکوبه که نشد پس نتیجه نمیگیری و من که شدیدا از اینکه از عهده پایبندی به عهدی که بسته بودم برنیمدم
میگم اه اصلا این برنامه غلط بوده که من….
یه راهی پیدا کردم ، انعطاف برنامه رو پیش بینی میکنم . یعنی یه برنامه شناور ! اصلا فیکسش نمیکنم اما خب هیچ کس حس شکست رو دوست نداره و عقب افتادن از برنامه تلخه برای من همونقدر که شکست
من وقتی که خیلی به آینده امیدوارم و شور و شوق دارم برنامه ریزی میکنم
اما بنا به تجربه برنامه ریزی برای من لیست کردن کلیه اهدافم میشه که باعث میشه دائم بهم یاداوری بشه که چقدر در طول زندگی از اهدافم دور میشم . و اینکه وقتی برنامه ریزی میکنم عموما به جای عملی شدن برنامه همه ی روز به عقب افتادن برنامم فکر میکنم
کلا آدم اهمال کاری هستم که توی برنامه نوشتن خیلی کمال گرا فکر میکنم .
اگر منظور این است که فکر کنیم و بعد روی کاغذ بیاوریم و تا تمام خطوط جدول نکشیده ایم و یا روی تقویم های گوشی مان تمام ۲۴ ساعت پر نکرده ایم، برنامه ریزی نکرده ایم، برای من همیشه روی کاغذ یا صفحه گوشی مانده و جز مقدار کمی عملی نشده آن هم فکر کنم به دلیل ایده آل گرایی بوده!
ولی اگر به اینکه بدانیم الان اولویت با چه کاری است و کدام کار چقدر وقت میخواهد و با یک حساب کوچک در ذهن بدانیم باید چه کار کنیم هم بشود برنامه ریزی گفت(بدون نوشتن )، برای من همیشه عملی شده و مشکلی پیش نیامده!
با تشکر از مطلب خیلی خوبتون!
مطمئنم تصویری که خیلی از افرادی که کامنت گذاشتن از برنامه ریزی دارن با هم متفاوت هست و تصویر شما(مهندس شعبانعلی) هم با بقیه متفاوته. برای همین بهتره اول یه تصویر و تعریف از برنامه ریزی ارائه بدین. به نظرم تفاوت برنامه ریزی در میزان دقت برنامه ریزیه. مثلا اگر قراره من برای عید چند کار مهم انجام بدم، میتونم برنامه ریزیم رو ماهیانه، هفتگی یا روزانه انجام بدم . اگر بخوام دقیق بشم میتونم برای ساعت های هر روزم تا عید برنامه بریزم. چیزی که به شخصه من رو بیشتر از همه دلایل از برنامه ریزی میترسونه، برنامه ریزی ساعتی و روزانه اس، چون عملا اختیارم رو از من میگیره و مثل روبات برای روزهای اینده برنامه ریزی میشم …
سلام به محمدرضای بزرگوار
به خاطر این عنوان خوب واقعا ممنونم.
برنامه ریزی برای من به روزهای ۱۳ سالگی بر میگردد. وقتی یک برگه ی کپی شده ی جدول بندی، با عنوان روزهای هفته و ساعات مطالعه رو به روی من بود. هر جمعه با اشتیاق کودکانه به پر کردن خانه های جدول مشغول بودم. حس خوبی بود حس تشویق بزرگ تر ها و اینکه چقدر نسبت به هم سن و سال هایم عملکرد بهتری دارم و حتی خیلی باهوشم. چند سال گذشت و من بدون هیچ منطقی و از همه مهم تر هیچ دستاوردی هنوز به این فکر بودم که چطور ساعت ها را کنار هم بچینم تا به زیبایی، این جدول تکراری سیاه شود و من این روزهای تکراری شنبه تا جمعه را سپری کنم…
حقیقت کم کم برایم مشخص می شد. از هر طرف که برنامه ریزی می کردم به در بسته می خوردم . هیچ نتیجه ی مطلوبی نمی گرفتم. تلاش می کردم ولی دلخواه نبود. همه ی امید های پدرم، همه رویاهای مادرم و همه ی تشویق ها به یک بازی که من بازنده ی آن بودم تبدیل شده بودند. و من با حجم زیادی از علامت سوال رو به رو بودم که جوابی برایشان نداشتم!!!
اینکه ضعف من کجا بود؟
چرا نمی توانستم؟
ایستاده فقط نگاه می کردم و به خاطر فشار آن روزها هرگز برنامه ریزی را دوست نداشتم
از آن به بعد ریختن یک برنامه برای من این پیام را داشت: “اینکه از عهده ی این کار بر نمیایی”
بزرگتر که شدم به این احساس فکر نکردم . با انواع روش های مختلف برای خودم برنامه هفتگی و روزانه تنظیم می کردم ولی از نوعی که فقط برای نمرات دانشگاهی و مقاله های گروهی ارزش داشت.
روزنوشته ها و متمم به تک تک علامت سوال آن روزهای من پاسخ دادند. و من هر روز به این امید به این خانه سر می زنم.
محمدرضای عزیز، متمم و همه ی دوستان به من شهامت این رو دادن که به رویاهایی که سال ها بود فراموش کردم فکر کنم و بفهمم که اشکالی نداشت وقتی با وجود تلاش زیاد باز هم ریاضی نمره ۱۶ می گرفتم! و شاید طبیعی بوده چرا که من برای دوستی که تو درس ریاضی نفر اول بود، نقاشی می کردم تا معدلش با نمره ۱۴ هنر خراب نشه!!!
اما!!هنوز هم وقتی میخواهم برای اهدافم “برنامه ریزی” کنم، با وجود شوقی که هرگز در این حد در من نبوده و منطقی که به من این اطمینان را می دهد می توانم با یک برنامه ریزی درست در راهم قدم محکم تری بردارم، باز هم متعهد به برنامه ریزی نیستم و نیمه راه رهایش می کنم. به نظر خودم یکی از علت های اصلی خدشه دار شدن عزت نفسم هست.
امیدوارم روز های آینده بتونم از عهده ی این کار بر بیام.
واقعا متشکرم.
یکی از بدترین اتفاق ها این هست که برای هدفی برنامه ریزی کنی ماه ها زحمت بکشی و وقت بذاری و اجرا کنی درست تو آخرین لحظه یکی با سهل انگاری و بی مسئولیتیش همه ی نتیجه ای رو که پیش بینی کردی خراب کنه.و این اتفاق بارها تکرار بشه.
در واقع برنامه ریزی در جاهایی که عدم قطعیت ها بالاست تاثیرات به مراتب کمتری داره نسبت به جاهایی که قابلیت اطمینانش بالاتره. این انکارناپذیره.
از طرف دیگه وقتی هدف ارزشمند باشه هرچقدر هم که عدم قطعیت بالا باشه ارزش برنامه ریزی و سرمایه گذاری رو داره. در واقع متعهد بودن به برنامه نیاز به این داره که هدف به اندازه ای ارزشمند باشه که بتونه مراحل برنامه رو توجیح کنه.
سلام ببخشید من متوجه نشدم این گام اول باتمم وگام دوم دقیقا یعنی چه؟ …من توی متمم چیزی در این مورد نمی بینم . آیا فقط عنوانش این است یا مباحث مرتبطی در متمم هم دارد ؟تمرین هایش کجاست ؟لطفا راهنمایی کنید ممنون
برنامه ریزی میکنم اما اغلب به ان متعهد نیستم.
هرسری برنامه میچینم دقیقا اتفاقی میفته که انجامش ندم و بالعکس هرسری که فقط توی ذهنم بوده انجامش دادم!!!
گاهی اتفاقی میفته که نتونم به برنامم برسم !
سلام
من برنامه های بلند مدتم رو خوندم و واقعا خنده دار بود چون رویاپردازانه بود اما علت های عدم تعهد به برنامه:
۱٫اهداف خیلی ایده ال و طنز بودند.
۲٫میبینم که از عهده شون برنمیام پس رهاشون میکنم.
۳٫ شاید مورد۲ نباشه و توانایی شو داشته باشم اما سخت باشه(تنبلیسم دهه هفتادی ها)
یک مشکل دیگه هم در کل فرایند هدف گذاری داشتم اونم اینه که نمیتونستم اون ارمان و ارزشی که در ذهنم هست به هدف بلند مدت تبدیل کنم به خاطر همین اهدافم کاریکاتوری شدند.
خیلی ممنون.
به نظر من برنامه ريزي هاي ما معمولا چون با اهداف بزرگ گره ميخوره ، دور از دسترس ميشه.
شايد بهتره باشه اهداف و برنامه هاي كوتاه مدت در بازه ي زماني مشخص و محدود تعريف كنيم
كه اتفاقا به تازگي در متمم تحت عنوان ميكرواكشن مطرح شد و
به نظرم نكته ي جالبش اين بود كه بايد همين امروز قابل اجرا باشه .
http://motamem.org/?p=12444
كلا برنامه ريزي را دوست دارم ولي بدلايلي گاها از برناه ريزي نااميد مي شوم.
بيشتر وقت من در اختيار خودم نيست. بدليل وجود كارهاي غير قابل پيش بيني اضطراري معمولا كارها مطابق برنامه پيش نرفته و باعث دلسردي از برنامه ريزي مي شود.
مشکل من با برنامه ریزی پایبندی به اونه یعنی زمانی که شور و شوقم به برنامه ریزی بعد از مدت کوتاهی از بین میره تعهد هم کم کم از بین میره و از منطق هم هیچ کاری ساخته نیست در واقع تعهد من کاملا وابسته به شور و شوق هست .
سلام
۱٫ شاید مهم ترین موضوع برای من بحث اختیار و ا ستقلال باشه. یادمه جایی در روزنوشته ها، محمدرضا در جواب یکی از دوستان به خوبی اونو تشریح کرد و گفت که از اختیارهای حداقلی مون استفاده کنیم. اما هنوز این موضوع به طور کامل و کافی برام حل نشده.
ببینید مثلا من برنامه ریزی می کنم که شب ها در بازه زمانی خاصی کاری رو انجام بدم. همه شرایط رو هم مهیا میکنم تا به لحاظ جسمی و ذهنی آماده باشم اما دقیقا در همون زمان بدون اطلاع قبلی مهمون از راه میرسه، یا از من کاری خواسته میشه که باید انجام بدم، یا خلاصه هر اتفاق دیگه ای که بدون برنامه قبلی پیش میاد.
۲٫ مورد بعدی که به مورداول مرتبطه آمادگی جسمی هست. من قبلا معمولا طبق آمادگی جسمیم کارهامو انجام میدادم و از اونجا که این موضوع رو هم خارج از اراده خودم میدونستم (مثلا نمیدونستم چه زمانی بیمار میشم یا اصلا بعضی روزها به دلیل مصرف غذاهای خاص یا فعالیت فیزیکی زیاد خستگی زیادی رو احساس می کردم) برنامه ریزی رو کاری بیهوده می دونستم. البته من بعد از خوندن مطلبِ “فقط یه گام بیشتر” در روزنوشته ها و بخصوص این جمله: “گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم. نه تو” ، یاد گرفتم که باید مدل ذهنی تسلط جسم بر ذهن رو تغییر بدم. اما در عمل خیلی مشکله. مثلا من واقعا زمانی که خوابم بیاد خودمو هم بکشم نمیتونم چیزی بخونم. هرچقدرم که علاقه داشته باشم اصلا نمی فهمم چی میخونم. گاهی احساس می کنم ذهن من خیلی مسائل رو تحلیل می کنه و همین باعث خستگی زیادم میشه. و فقط زمانهایی میتونم مطالعه مفید و موثر داشته باشم که آمادگی ذهنی و جسمیم در حدبالایی باشه که معمولا این حالت کم برام پیش میاد.
یکبار عکسی از یک سنگنوشته دیدم با این مضمون: “هیچ بدنی در مقابل آنچه که روح اراده آن را می کند ناتوان نیست” که بسیار برام الهام بخش بود. زمانهای خستگیم به این جمله و جمله محمدرضا فکر می کنم و تا حدی کمکم می کنه و البته فکر می کنم نسبت به قبل بسیار بهتر شدم اما هنوز به خوبی درونی نشده برام.
۳٫ مورد بعدی که به ذهنم میرسه روشهای نادرست برنامه ریزیه. مثلا اینکه میخوام یه عالمه کار رو در بازه زمانی کوتاهی انجام بدم. توی یکی از درسهای مدیریت زمان متمم “نظم شخصی در پانزده دقیقه” یاد داده بود که فقط یه کار رو به مدت سی روز انجام بدیم و هیچ کار دیگه ای رو در کنارش قرار ندیم. در حالیکه من معمولا وقتی شوق برنامه ریزی میومد سراغم چندین کاررو بطور همزمان تو برنامه م میگذاشتم و همیشه هم منجر به شکست می شد و موفق به انجام هیچ کدوم هم نمیشدم. یا همون پیشنهاد مرخصی ده روزه باعث شد یاد بگیرم که اگه وقفه ای در برنامه پیش اومد به طور کامل رهاش نکنم.
بنظرم اشتباهات اینچنینی زیادی هست که اگه رفع بشه بتونیم برنامه ریزی بهتری داشته باشیم.
فعلا اینهارو در مورد خودم به یاد میارم. البته من هنوز کامنت دوستان رو نخوندم. اگر حرفهای تکراری زدم عذرخواهی می کنم. می خواستم کاملا حرفهای خودم باشه.
ممنون از اینکه وقت گذاشتید.
راستی یادم رفت بگم از مواردی که شما اشاره کردین مورد اول یعنی شرایط محیطی مبهم و آینده متلاطم و _خودم اضافه می کنم _ نبود خودشناسی هم، در مورد من مصداق داره.
آنت.
به نظر خودم هم، هنوز در مورد اختیار حداقلی میشه بیشتر حرف زد.
در واقع به اندازه کافی حرف زدیم، اما فکر کنم جای اینکه در مورد تکنیکهای عملی اون حرف بزنیم هست.
در این بحث گام به گام، یه جایی برای اون در نظر گرفتم.
امیدوارم کمک کنه بیشتر در موردش فکر کنیم و حرف بزنیم و تصویرش برای خودم و تو و بقیه، شفافتر بشه.
ممنونم محمدرضا.
راستش وقتی گفتی “به اندازه کافی” حرف زدیم یه جورایی خجالت کشیدم. میخوام برم بگردم تمام اون مباحث مربوط رو پیداکنم و بخونم تا آماده بشم برای اون گام. البته بسیار لطف می کنی اگه همونجا لینک های مرتبط رو (همونطور که همیشه اینکارو میکنی) برامون بگذاری تا مطلبی رو نخونده از دست ندیم.
واقعا ممنون
خیلی جالبه که یه چیز مشترکی که تو نظرات دوستان هم دیدم (که البته مشکل خودم هم هست) اینه که خیلی از ما موقع برنامه ریزی یه جورایی به قول معروف «جوگیر» میشیم و یه تصویر غلوشده ای از توانایی هامون رو تجسم میکنیم. شاید هم بخشی از این خطا طبیعی باشه، بالاخره خیلی از برنامه ریزی های ما در یک بازه زمانی مشخص چند دقیقه ای تا نهایتا چند ساعته انجام میشه، یعنی درست زمانی که خسته از ناکامی های گذشته و مصمم برای تغییر آینده قلم به دست میگیریم و با خودمون میگیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق داره. غافل از اینکه وقتی موقع عمل میرسه (مخصوصا هر چه قدر هم که از زمان برنامه ریزیمون فاصله می گیریم) کلی روزمرگی و اتفاقات پیش بینی نشده رو سرمون آوار میشه و یادمون میره که چه خیالاتی داشتیم.
من خودم به شخصه سعی میکنم هر دفعه این خطا رو کمتر کنم . راستش شاید اصلا یکی از دلایلی که باعث میشه علی رغم شکست خوردن در برنامه های قبلی باز هم از برنامه ریزی نا امید نشم، همین قانع کردنِ خودم به این باشه که الان چیزایی میدونم که قبلا نمیدونستم ! هر چند که در حال حاضر که دارم این نظر رو مینویسم به میزان خطای مطلوب و قابل اغماض نرسیدم و کمیتم تو این مورد هنوز میلنگه.
البته به نظرم این وسط باید یه نقطه تعادلی وجود داشته باشه که برنامه ریزیمون با وجود واقع گرا بودن تا حدودی نیز چالش برانگیز باشه. به نظرم یه مقدار بی انصافیه که به نفع عملی شدن تمام و کمال برنامه ریخته شده توانایی های خودمون رو تحقیر کنیم و یادمون بره که نفس برنامه ریزی برای نیل پیدا کردن به سوی اهدافیه که باعث رشد توانایی ها ما میشه!
برنامه ریزی برای رسیدن به اهداف = برنامه ریزی برای رسیدن به نقطه ای در تاریکی می باشد.
تنها راه برای رسیدن به اهداف، و به صورت مطمئن با درصد بالا کمک گرفتن از یک راهنما که ان مسیر را طی کرده و یا الگو گرفتن از آنها می باشد. از افراد مطمئن کمک بگیرید.
سلام دوستانِ عزیزم؛
یکی از چیزایی که همراه یا حتی قبل از برنامه ریزی لازمه اینه که موضوعات رو “ثبت کنیم”. کارهایی که انجام خواهیم داد، یا کارهایی که انجام داده ایم، یا کارهایی که انجام نداده ایم. یه مشکلی که من دارم اینه که به طور منظم چیزهایی رو ثبت نمی کنم، چند بار شده که این کار رو در مدت های کوتاهی انجام بدم، نتایج نسبتا خوبی هم گرفته ام، ولی هنوز به صورت عادت برام در نیومده.
اتفاقا همین امروز که تصمیم گرفتم یکم عملکردم رو ارتقا بدم و بهره وریم رو افزایش بدم، شاید اولین چیزی که به ذهنم رسید همین عادتِ “ثبتِ منظمِ کارها” بود که باید توی خودم به وجود بیارمش.
موضوع دیگه ای که نسبت بهش آگاهی دارم و باید بیشتر درباره اش تمرین کنم اینه که موقعِ عمل به برنامه ام خیلی به برنامه ام فکر می کنم! به جای تمرکز روی کار، به این فکر می کنم که یک ماه دیگه، یا یک سال دیگه چقدر به هدفم نزدیک شده ام و …. یک جور مشکلِ تمرکز، نوعی وسواس فکری، چیزی که باعث می شه از “غرق شدن در کارم” باز بمونم و بهره وریم خیلی پایین بیاد. البته این مشکل شاید مربوط به برنامه ریزی نباشه، و در مرحله ی عمل بشه راجع بهش بحث کرد.
کمال گرایی یکی از مشکلات اصلی من در برنامه ریزی است و به دو صورت ظهور می کند:
اول اینکه هدف مورد نظرم را خیلی بالا و دست نیافتنی می گیرم و برای این هدف بزرگ، شروع به برنامه ریزی با یک وسواس غیر قابل وصف می کنم. همین که کمی پیش می روم خودم خسته می شوم و قید برنامه ریزی را می زنم و اصولا استارتی به برنامه ام خورده نمی شود.
دوم اینکه اگر حالت اول پیش نیامد و من موفق شدم برنامه ریزی ام (نه اجرای برنامه ام) را پیش ببرم، در لابلای برنامه ریزی، هزار تا کار نکرده به یادم می افتد و همین کمال طلبی باعث می شود چند تا از کارهای نا تمامم را هم به داخل برنامه ام بچپانم تا حس رضایت بر من حاصل شود. تکلیف آخر و عاقبت چنین برنامه ای هم از همین الان معلوم است!
اگر در طول اجرای برنامه ریزی چندین بار اتفاقاتی ناخواسته باعث ایجاد فاصله در برنامه هایم شود، سریع دلسرد می شوم و دیگر نمی توانم مثل قبل برایش انرژی بگذارم .
صبور بودن به نظرم یکی از عواملی است که می تواند به من کمک کند تا با آرامش برنامه هایم را به جلو ببریم و طولانی شدنش هم اذیتم نکند .
تعهد زیاد داشتن در برنامه ریزی هم یکی دیگر از عواملی است که باعث خستگی ام می شود . بطور مثال پارسال برنامه ریزی سه ماهه ای داشتم تا ۹۰ درس زبان انگلیسی را بخوانم و متعهد شده بودم که اگر فاصله ای مابین درسها افتاد فردای آن روز از یک درس عقب تر شروع کنم به خواندن، تا مطالب قبلی فراموشم نشود . به همین خاطر بعد از گذشت ۵ ماه فقط من ۸۰ درس خوانده بودم ( پدرم مریض شده بود و من به مدت چند ماه درگیر کارهای بیمارستان بودم ). همین تعهدم باعث شد که از تفریح و استراحتم بزنم تا جبران عقب افتادگی ام باشد ولی خستگی بوجود آمده از این موضوع موجب شد تا ۱۰ درس باقیمانده را نخوانده رها کنم و در آن سال دیگر طرف زبان نروم.
پی نوشت : محمدرضای عزیز! چه خوب می شد از تجربه تان در مورد عمل کردن به مفهوم power hour که از کتاب ultimate sales در صفحه اینستاگرامتان نوشته بودید، برایمان می گفتید. من آن زمان به مدت دو سال برای تمام ساعت هام برنامه ریزی داشتم و اونهمه برنامه انگار دست و پاهام را بسته بود و احساس رهایی نداشتم. خوندن همون چند خط از کتاب، در صفحه تان باعث شد تا من برنامه ام را عوض کنم و ۱ ساعت برنامه ریزی برای مهمترین کار را، اجرایی کنم. با این که قواعد کار را نمی دانستم اما بار سنگینی را از روی دوشم برداشت و الان حال خوبی نسبت به اجرای آن دارم . اگر صلاح دانستید و برایتان مفید بوده، دوست داشتم نظر شما را در این مورد بدانم. میدونم این زیاده خواهیه ولی بگذارید به حساب کنجکاویم.
با تشکر فراوان
سکینهی عزیز.
همونطور که در جواب آنت عزیزم نوشتم، جنس بحث Power hour و بحث اختیار حداقلی، یه جورایی شبیه و نزدیکه. حتماً در این سلسله بحثها بهش برمیگردیم و در موردش حرف میزنیم و اونجا میشه بیشتر بحث کرد و مثال زد. میتونیم با همدیگه حسابی حرف بزنیم و فکر کنیم ببینیم راهکارهای اجراییش توی زندگیمون چیه.
قسمت شوق تو برنامه ریزی برای من پر رنگتر از قسمتهای دیگر است. مثل رستوران سلف سرویس رفتن ما ایرانیا که از همه چیزایی که خوب میدوننش بیشترین مقدارو برمیدارن و اعتماد بنفس و گرسنگیشون رو توی لحظه انتخاب خیلی بیشتر از حد واقعی در نظر میگیرن ، عمل میکنم . بعد یه توک به هر کدوم میزنم و رهاشون میکنم . احتمال میدم اگر اهدافم رو به هدفهای کوچکتر تقسیم میکردم میتونستم بهتر عمل کنم.
۱- چون به موقع تصمیم های درست نگرفته ام الان مجبور به پذیرش موقعیتهایی هستم که مطلوب من نیستند، به همین دلیل از برنامه ریزی فرار میکنم.
۲- تصور و پیش بینی درستی از آینده ندارم، همه چی مبهم و تاریک به نظر میرسه، برای همین نمیدونم اصلا هدف گذاری صحیح چی هست که بخوام براش برنامه ریزی هم بکنم.
۳- کلا چون تحت فشار مشکلات متفاوت و زیادی هستم و به اصطلاح در چند جبهه دارم میجنگم، انرژی اجرای برنامه رو ندارم.
۴- انگیزه و امید کافی برای برنامه ریزی ندارم، گاهی فکر میکنم شاید الان زمان رها کردن باشه و قرار نیست هر تلاشی و برنامه ای به نتیجه برسه و بهتر به همین رکود موجود راضی بشم.
۵- کسی کنارم نیست که بتونم روش حساب کنم برای اجرای برنامه هایی که گاهی تنهایی به نتیجه نمیرسن با توجه به روحیه خراب این روزهای خودم.
۶- گاهی هم فکر میکنم منابع مالی برای اجرای برنامه ندارم.
سلام
در برنامه ریزی نوع انگیزه برای هر فردی معنای متفاوتی داره.
در حوزه فعالیت کاریم بعد از برنامه ریزی ،معمولا با تشویق انگیزه نمی گیرم ،بلکه با تحقیر انگیزه من تقویت میشه.
مواردی که به ذهن من میرسه :
– تشخیص نادرست از ظرفیت خود داشتن (مثلا فکر میکند که توانایی ۴ ساعت راه رفتن رو دارد ولی در عمل بعد از ۱ ساعت دیگه رمقی برایش نمانده) . این ظرفیت میتواند فیزیکی ، ذهنی، مالی و چیزهای دیگر باشد.
– برنامه ریزی عجولانه ، احساسی و بدون مطالعه
– تنبلی ، تمایل زیاد به وقت کشی و کار نکشیدن از مغز به مدت طولانی باعث میشود جسم فیزیکی و مغز انسان زود خسته شود و نتواند او را در انجام کار برنامه ریزی شده یاری کند. (بیشتر منظورم شخصی هست که اکثرا بی برنامه بوده و ناگهان بخواهد با برنامه پیش برود)
– گاهی برخی اتفاقات پیش بینی نشده در زندگی (مثل بیماری های شدید) باعث میشود وقفه ای در انجام برنامه بیفتد. برای برگشتن به برنامه باید انرژی و زمان زیادی صرف شود تا مجددا در خط درست بیفتیم . این مورد زیاد برای خودم پیش آمده و من را از برنامه هایی که داشتم عقب انداخته.
سلام
من اغلب تو کارام برنامه ریزی دارم، اما از برنامه ریزی زیاد خوشم نمی یاد و دلیلش اینه که در دنیای واقعی ممکنه ما با حوادثی روبه رو بشیم که اونها رو پیش بینی نکردیم به این دلیل که قابل پیش بینی نبودن و یه دلیل دیگه هم اینه که از مسائلی که یک دفعه پیش میاد برام هیجان انگیزه و این هیجان رو دوست دارم و بعضی مواقع هم هست برای خیلی از چیزها بار ها و بارها برنامه ریزی می کنم ولی درست نمی شه به گونه ای که دیگه اصلا نمی دونم چی کار کنم…….
معلم عزیز محمدرضا شعبانعلی
سلام
” بسیاری از خواسته های ما در زندگی از جنس سبک زندگی است نه هدف. داشتن شغل، خانه، همسر،فرزند، پول”
این یکی از پست های شما در صفحه اینستا است.
برای من گاهی دیدن گامهای رسیدن به هریک از اینها مبهم هست .
گاهی هم هدف هایم برای خودم نیست من زیر فشار بیکاری با وجود فارغ التحصیل در ارشد یکی از دانشگاه ها خوب ،زیر فشار نگاه خانواده و دوستان برای خودم هدف می گذارم پیش می روم اما در میانه راه رهاش می
کنم وقتی این تجربه تکرار می شه دیگه خود برنامه ریزی برایم کار لذت بخش و تنیجه آوری نیست انگار دچار درماندگی آموخته شده می شوم.
پی نوشت: من هر زمان به اینستا سر بزنم به صفحه شما می آیم و پست ها را می خوانم، بعضی ها رو بارها و البته برای فهم بعضی دیگه شاید سالها؛ چقدر خوبه که یه روز شما اونجا بودید.ممنون که هستید.
بامهر
حسینی
دوست خوبم. شاید براتون جالب باشه که تقریباً نیم ساعت قبل از خوندن این صحبت شما، سری به اکانت متروکهی اینستاگرامم زدم و داشتم مطالبش رو یادداشت برداری میکردم.
چون اونجا دو کلمه نوشته بودم و رد میشدیم. نه من حوصلهی نوشتن داشتم (و همینطور فضای نوشتن) و نه در زیر اونها، فضایی بود که بقیه بتونن به شکل درست و کامل حرف بزنن و صحبت کنن.
کلاً حذف امکان قرار دادن هایپرلینک در اینستاگرام (که کوین سیستروم روی اون تاکید هم داره و به نظرم قابل درک هم هست، چون میگه ما اینجا فضای آموزشی یا Content Cloud و ابر محتوا نداریم که هر کسی از جایی به جای دیگه ارجاع بده، اینجا یه شبکه از محتواهای کوتاه مستقله) نشون میده که اون فضا برای این بحثها نیست و خالقانش، هدف دیگری را برای خلق آن انتخاب و طراحی کردهاند.
در بین مطالبی که از روی اکانت اینستاگرام برداشتم، یکیش همین جملهای بود که شما نقل کردید و برای خودم نوشتم که: حتماً در موردش طی این برنامهی تا نوروز، صحبت کنیم.
الان دیدن اون جمله در اینجا برام خیلی هیجان انگیز بود.
ضمناً از لطف و محبت بیدریغ شما متشکرم و امیدوارم همیشه از این محبت، بهره مند بمونم.
برای من مهم ترین بحث همون عملی نشدن برنامه و ضربه خوردن اعتماد به نفس هستش اما یه نکته دیگه هم هست که شاید دقیق و علمی نباشه اما من وقتی برنامه ریزی می کنم انگار زمین و زمان متحد میشن تا خرابش کنن.
علت هایی که به ذهن من می رسه:
– گاهی وقتها برنامه ریزی ما مثل این می مونه که بخواهیم یک شی دو متری رو در یک فضای یک متری قرار بدیم. کارهای مختلفی رو برای یک روز در نظر میگیرم که زمان خیلی بیشتری برای انجامشون لازم هست نسبت به زمانی که در اختیار داریم. پس بهتره که واقع بینانه برنامه ریزی کنیم و برای برنامه ریزی هم استراتژی داشته باشیم و از یه سری کارها و علایقمون به نفع کارهای دیگه بگذریم.
– گاهی هم بدون توجه به خصوصیات شخصیمون برنامه می ریزیم. این مساله به نظرم خیلی مهمه, دوستان هم اشاره کرده بودند, بعضی افراد اگه برنامه هفتگی داشته باشند موفقتر هستند و به صورت روزانه نمیتونن برنامه بریزن. و یا یک عده یکی دو ساعت وقت آزاد و بدون انجام هیچ کاری باید در برنامه روزانه شون داشته باشند, اما یه عده دیگه برعکس تمام ساعات روز رو برنامه ریزی میکنند و مثلا یک روز آخر هفته رو آزاد میگذارند. پس توجه به خصوصیات شخصیمون به نظرم میتونه خیلی کمک کننده باشه.
– هنگام برنامه ریزی این رو در نظر بگیریم که ممکنه شرایط و اتفاقاتی پیش بیاد که برنامه مون رو مختل کنه. اینطوری وقتی برنامه مون به اجبار عوامل بیرونی خوب پیش نرفت دلسرد نمیشیم. و برای همین به نظرم در نظر گرفتن یک وقت آزاد در برنامه, چه در طول روز و چه در آخر هفته, میتونه برای جبران وقفه های پیش آمده موثر باشه.
سلام
* نداشتن هدف
*کوتاه مدت و مخصوووووصا بلندمدت
* ناامیدی/ترس از آینده (البته این واژه ی شیکی ه که به جای “تنبلی”، “بی انگیزگی”، و … به کار میره ولی عمدتاً توجیه)
* مبهم بودن آینده (این منطقی تره از نظر من)
* اتلاف وقت (اجازه ی برنامه ریزی/ اجرای برنامه ریزی رو نمیده)
* نگنجاندن وقت های تفریح و مواردی که در زندگی مان هست در برنامه >>> شکست برنامه
* اهداف نامتناسب >>> شکست برنامه
* عدم اولویت بندی >>> شکست برنامه
*
*
*
* سخت بودن اندیشیدن و فرار از آن
سلام محمد رضا جان
تمسخر دیگران و مایوس کردن دیگران و سنگ اندازی و اطرافیان سعی میکنند دلسرد مان برای برنامه ریزی کنند.
شرایط محیط باعث عدم برنامه ریزی و اقدام برای هدف می شود. البته نقش شخص و خود فرد هم موثر است که برنامه ریزی که انجام داده اجرا نکند و به حرفهای دیگران گوش دهد که می گویند فلان کار نمی شود.
البته من تلاش کردم که به این حرفها اهمیت ندهم حتی اگه یک اپسیلون هم بتوانیم به حرفهای دیگران برای نرسیدن به هدف گوش ندهیم اقدامی جهت برنامه ریزی برداشته ایم.
فقط یک کار مشخص را در یک روز مشخص انجام باید داد.
http://rezaalamir.ir
باتشکر
برنامه ریزی و هدف گذاری ، یک پیگیری مداوم میخواد که من احساس میکنم تو پیگیر بودن ضعیف عمل میکنم.
تو یه مسیر بودن واسم سخته و سریع حواسم به مسیرهای دیگه پرت میشه بعد با خودم میگم نکنه از اول این هدف من نبوده و تو انتخابش اشتباه کردم و..
که اگر سر انتخابم بمونم همش نگاهم به مسیرای دیگه ست ، اگر هم نمونم احساس گناهش که یه کار دیگه هم ول کردی به حس های بد قبلی اضافه میشه !
معمولا توقع ام از خودم زیاده و اگر یک کارو مطابق برنامه ریزی انجام دادم سریع به خودم یاداوری میکنم زیاد خوشحال نباش چون اون یکی کارتو طبق برنامه هنوز انجام ندادی.
*احساس میکنم اعتمادم به خودم واسه برنامه ریزی کردن کم شده.
* فکر به برنامه ریزی کردن بهم اضطراب میده.
*برنامه ریزی گیجم میکنه یعنی هم حس خیلی خوب میتونه بهم بده زمانی که* کامل* مطابق برنامه عمل میکنم .هم یک حس بد زمانی که کار ناقص باشه.
که در نهایت به جایی میرسم که ترجیح میدم کار ناقص رو نداشته باشم و کلا بیخیال برنامه بشم…
من فکر میکنم ذهن من ، کلا با برنامه ریزی و هدف گذاری “درست” نااشناست.
به خاطرهمین جدیدا به یک دوست که بیشتر اوقات مطابق برنامه عمل میکنه و در نهایت خوشحال هم هست ،
نزدیک شدم به نحوه ی انتخابهاش وبرنامه ریزی کردنش دقت میکنم.
ان شاالله که اون هم یک تاثیری بذاره.
سلام
این موارد هم به ذهن من رسید:
* من توی تخمین مناسب زمان کارها ناتوانم.
* من تو تشخیص اولویت کارها توانایی ندارم.
* اگه برنامه ریزی کنم و موفق نشم حالم بد میشه. اینجوری حداقل یه بهونه همیشه دارم.
* وقتی که برای برنامه ریزی میخوام اختصاص بدم خیلی طولانی هست و حوصله فک کردن طولانی رو ندارم.
* هردفعه برنامه ریزی کردم موقع اجرا یادم رفته به برنامه نگاه کنم. پس بیخیال برنامه ریزی.
* وقتی شروع میکنم به برنامه ریزی اینقدر کار مینویسم که توی اجرا حسابی خسته میشم.
* اگه بخوام اینکار رو کنم همیشه باید یه دفترچه همراه خودم داشته باشم همه جا.
سلام
گاهی اوقات هم تو برنامه ریزیهامون انقدر کار نکرده رو جا میدیم که دیگه واقعا نمیشه به بعضیاش رسید.
برای شخص من مواقعی پیش اومده که کنترل اوضاع بیرونی از دست من خارج بوده، و مجبور شدم وقتم رو برای چیزهای دیگه صرف کنم و همه اش از برنامه عقب افتادم مخصوصا در مورد یک کار خاص ،و چندین بار این اوضاع تکرار شده و همه اش یه اتفاق بد افتاده من نتونستم به کارام برسم، الان هر وقت میخوام برم سراغ اون کار ترس و استرس میاد سراغم و انجامش نمیدم 🙁
ولی خب قبلا که اینطوری نبود، همیشه با شوق برنامه ریزی میکردم و رو برگه مینوشتم، و این کار برام ارزشمند بود و طبق برنامه هم پیش میرفتم و همیشه موفق بودم حداقل از نظر خودم، اما الان متعهد بودن به برنامه هام با توجه به اینکه زمانم دست خودم نیست و بعضی روزها اتفاقی پیش میاد و زمانم دیگه برای خودم نیست، سخت هست، و اون اثر روانی که ذهنت درگیر بقیه مشکلات باشه خیلی برام تاثیر گذار بوده. شاید هم من مدیریت زمان و احساسات و استرس رو خوب بلد نیستم
برنامه ریزی برای من یک تفریح خوب دوران کودکی و نوجوانی بود. لذت می بردم و خیلی از کارهام عملی می شد . اما با گذشت زمان هر چه برنامه ریزی می کردم بیشتر از هدفم دور می شدم و من موندم و آرزوهایی که محقق نشد. و امروز در دایره سرگردانی چه باید کرد در آستانه یک فروپاشی عظیم درونی هستم. امروز نه هدفی هست و نه برنامه ریزی که بتونه من رو به هدف برسونه.
من فکر میکنم، یکی از علل رابطه عاطفی نامناسب با برنامهریزی این است که:
برنامهریزی انرژی و انگیزه را از بین میبرد؛ وقتی تنها به هدف(پایان راه) فکر میکنیم در ما شور و شوق و انگیزه به وجود میآید اما وقتی سعی میکنیم تمام مراحلِ این راه را ترسیم و تصور کنیم، انگار که کل آن راه را رفتهایم، ناخودآگاه انرژی و انگیزهی رسیدن به هدف رنگ میبازد و ما میمانیم و خستگیِ راهی که طی نشده!
برنامه ریزی خوب است.
حداقال این رو همه ی کسانی که بیرون از خود من هستن بهم پیشنهاد میکنن؟؟!!
من هم عاشق این هستم که هر سال قبل از عید بیام هدف های اون سالم رو بنویسم.ان را تکه تکه یه ماهه کنم بعد هم کوچک تر و همگام با ان به جلو حرکت کنم ولی گاها پیش میاید که نتوانم به آن ها برسم. دلیل این نرسیدن به هدف هایی که میخوام برسم را به چند دسته تقسیم میکنم:
۱)از اولویت خارج شدن آن هدف(مثلا تصمیم میگیرم که این هدف را داشته باشم که در جایگاه شغلی که هستم پیشرفت کنم و به سمت بالا تری در سازمان دست پیدا کنم اما در ماه دوم نتیجه میگیرم اگر الان مطالعه بیشتری در حوزه ی مدیریت انسانی داشته باشم حس بهتری پیدا میکنم
۲)اجبار به انجام کاری خلاف هدفت(به عنوان مثال در اول سال تصمیم میگیرم در جمع هایی که حس بدی در من ایجاد میکنه شرکت نکنم.ولی ترس از خدشه دار شدن ارتباطاتم با کسانی که رابطه داشتن با انها برایم مهم است و حضور نداشتنم در این جمع ها موجب این اتفاق میشود.پس منافعم ایجاب میکنه در این جمع ها حضور پیدا کنم)
۳)تنبلی و پشت گوش انداختن و گفتن:(حالا اشکال نداره یه کاریش میکنم بعدا دو برابرش رو انجام میدم) دلیل این اتفاق شاید این است که احساس میکنم که انگیزه ی زیادی برای آن کار ندارم و نسبت به آن بی تفاوت هستم در حقیقت هدفم اولویت زندگیم نیست.
۴)از بین رفتن زیر ساخت رسیدن به آن هدف(قصد دارم قهرمان یک رشته ورزشی بشم و برنامه ریزی تمرین و … ولی پزشک معالجت میگوید:نمیتوانی تمرین کنی)
البته این هایی که نوشتم دلایل نرسیدن به اهداف برنامه ریزی شده بود وخیلی مربوط به تمرین این درس نبوده شاید دلیل این که به برنامه ریزی علاقه نداریم ترس از تکرار این اتفاقات و نرسیدن به اهدف برنامه ریزی شده باشه.
و در خود من رسیدن به هدف هایم من رو دلزده میکنه و احساس میکنم خب این هم تموم شد.ولی چیزی مهمهی نبود؟؟!! و یه روشی که الان انجام میدهم اینه که وقتی به هدفی میرسم میزلرمش کنار و فراموشش میکنم.
برنامه ريزي را دوست نداريم، شايد چون:
۱) فقط قسمتي از ذهن، ما را به آن تشويق ميكند…
۲) بقيه وجودمان از آن گريزان است…
۳) محيط و شرايط تا حدود زيادي غير قابل پيش بيني و بي برنامه به پيش ميروند…
۴) محيط و شرايط و خانواده و دوستان و اطرافيان و… تا حدود زيادي بي برنامه و حتي گاهي ضد برنامه هستند…
۵) يك دست صدا ندارد…
۶) گاهي منجر به انزواي ما ميشود…
۷) واقعيت هميشه با حقيقت تفاوت عمده دارد…
۸) اميد، انگيزه، روحيه، شور، نشاط، هدفمندي، تلاش و سختكوشي به خاطر شكستها بسيار كمرنگ شده است…
۹) هيچ تضميني براي يك لحظه بعد زندگي وجود ندارد…
۱۰) ابهام ها و ترديدها هميشه از نيمه راه برنامه ها چنان خسته و مايوسمان ميكنند كه منجر به رهاكردن برنامه ميشوند…
( ادامه دارد… )
سلام
همان طور که امر فرمودید دلایل عدم رابطه ی خوب با برنامه ریزی از نظر خودم رو می نویسم:
به نظرم یکی از دلایلش اینه که من دقیقا نمیدونم چطور باید برنامه بریزم و هر هدفی چه منابعی نیاز داره. خیلی از وقت ها در انتخاب هدف دچار خطاهای بزرگی میشم که عملا حتی قبل از برنامه نوشتن هم اجرای برنامه ای که هدفی مشخص نداره یا منابع کافی برای رسیدن به هدف وجود نداره محکوم به شکست هست.
برای مثال من وقتی مطلب شما در مورد هدف گذاری در سال جدید رو خوندم متوجه شدم که چقدر سبک هدف گذاری فرق داره و چقدر در تحلیل نتایج دچار خطا میشم. اینکه سه سبکهدف گذاری از عددی یا مهارتی و سبک زندگی رو اونجا بیان کرده بودید خودش نشون دهنده اینه که باید الفبای برنامه ریزی رو بلد باشیم تا بتونیم برنامه ای روشن بنویسیم.
یکی از مسائلی که الان به ذهنم میرسه اینه که بعد از ریختن برنامه و اجرای چند قدم اولیه در اجرای بقیه برنامه سست میشم. مثل این میمونه که فکر کنم من دیگه میتونم به برنامه عمل کنم پس بهتره به فرض مثال فعلا بذارمش کنار و بعد دوباره برم سراغش. نوعی مالکیت که در نهایت منجر به بی انگیزگی میشه.
موانع اجرای برنامه هم یکی دیگه از این عوامل هست. برنامه ای ریخته میشه و به هردلیلی که تحت کنترل ما هست یا نیست یه بخشی از برنامه اجرا نمیشه، همین تمام شور و شوق اجرای برنامه رو میگیره ، مخصوصا در قدم های اولیه این عامل اجرا نشدن برنامه خیلی تو ذوق میزنه.
عدم شناخت هم میتونه مسئله ی دیگه ای باشه. عدم شناخت انسان از خودش و توانایی هایی که داره معمولا باعث میشه خیلی زود بخواد پیشرفت کنه و جلو بره و موفق بشه. شاید موفقیتی که من در یک سال انتظارش رو میکشم به ۵ سال تلاش نیاز داشته باشه و عدم توجه ناآگاهانه من به این موضوع باعث بشه بعد از گذشت یک سال -به فرض اینکه برنامه ای رو اجرا کرده باشم و وسط های راه پشیمون نشده باشم- کلا بی خیال ادامه بشم و راهی که اومدم به نتیجه نرسه. این باعث میشه نه تنها بخشی از تلاش ها بی نتیجه بمونه بلکه همین تلاش های بی نتیجه غل و زنجیری به دست و پای ما بشه و مانع از هدف های جدید و برنامه ریزی های جدید میشه
۱- قادر نیستم یک برنامه ریزی متناسب با “توان” خودم انجام بدم: در برنامه ریزی های گذشته ام دو اتفاق افتاده است: یا آنچنان برای انجام برنامه، فشار کشیدم که از پا افتادم و خاطره ای تلخ از آن بجا مانده. یا با لیستی از کارهایِ نکرده مواجه شدم که اعتماد به نفسم را مخدوش کرده.
۲- احساس می کنم با برنامه ریزی به “ماشین انجام کار” تبدیل می شوم. وقتی برنامه ریزی می کنم احساس می کنم روحیه انسان بودن را از دست داده ام و تبدیل به یک ماشین -از قبل برنامه نویسی شده- شده ام که هر روز، باید یک سری کار تکراری انجام بدهد. این بسته شدن دست انسان، حالم را بد می کند.
۳- وقتی برنامه ریزی می کنم، هی، باید آنرا تغییر دهم. نمی دانم سواد من کم است یا گزینه ها زیادی که با آنها مواجهه می شوم یا اینکه هر بار که فکر و ایده جدیدی می بینیم یا می خوانم، باعث می شود، متوالی، برنامه ام را بروزسانی کنم و این باعث سردرگمی من می شود. مثلا کتاب x یا مطلب y را قرار است بخوانم، قرار می گذارم هر روز، مقداری از آن مطالعه کنم. ناگهان با کتاب و مطلبی مواجه می شوم که چندین برابر مهمتر است. پس، کتاب و مطلب قبلی رها می شود و …
۴- با توجه به آینده مبهم، تا الان برنامه بلند مدت، بروی کاغذ نیاوردم و بیشتر در حد هفتگی برنامه ریزی کردم که اونم دچار مشکلاتی که گفتم شده.
برنامه ریزی برای من کار هیجان انگیزی است. از کودکی هم بوده است.
مثلا همیشه صفحات کتاب را در زمان مطالعه یک صفحه ضرب می کردم تا زمان کل را محاسبه کنم و …
ولی هیچوقت نتوانستم در چارچوبی خودم طراحی کرده بودم قرار بگیرم.
مشکل اینست که برنامه ریزی هایم اجرایی نیست و خیلی تخیلی است و در عمل دچار سردرگمی می شوم و در نهایت برای خلاصی از فشار برمی گردم به روند “طبیعی” و معمولی زندگی
من فکر میکنم یکی از مشکلات اصلی قبل از برنامه ریزی (که اغلب نادیده گرفته میشود) بحث هدف گذاری است. ما معمولا برای تعیین بزرگترین اهداف زندگی (که گاهی قرار است تمام عمر ما را پوشش دهند) کمترین زمان را صرف میکنیم. اهداف بر پایه احساسات و در کمترین زمان شکل میگیرند و بعد انتظار داریم ذهن ما به چنین هدفی (و متعاقبا برنامه ریزی جهت رسیدن به آن) برای یک بازه زمانی طولانی پایبند باشد.
در کنار برنامه ریزی های عمل نشده هرکدام از ما کوهی از اهداف سست و نیمه رها شده داریم …
برنامهریزی خوبه، حداقل من این باور رو دارم که برنامه ریزی خیلی خوبه، اما برنامه ریزی که تحت تاثیر جو اون لحظهای که داریم برنامه خودمون رو مینویسیم، همه چیز خوب و آروم به نظر میرسه. اما وقتی وارد عمل میشیم شرایط جور دیگه خواهد بود.
اون موقع تکلیف چیه؟ قید برنامه رو بزنیم و با شرایطی که توض هستیم خودمون رو وفق بدیم.
ولی خوب یه راهکار دیگه هم میتونه به ما جواب بده، اونم اینکه تجربیاتی که توی برنامهریزی کسب میکنیم رو برای سریهای بعد نگه داریم و برنامهریزی رو با دادن آزادی بیشتر به خودمون انجام بدیم.
” هر بار برنامه ریزی میکنم و عملی نمیشود، عزت نفس من خدشه دار میشود. همان به که، رهایش کنیم تا هر چه میخواهد پیش آید.”
این مهمترین دلیل اصرار نکردن بر برنامه ریزی برای شخص من است. پس از عمل نکردن به برنامه ها حس بسیار بدی نسبت به خودم پیدا میکنم. نتیجه این اتفاق، یک هدفگذاری بلند مدت کلی و تا حدودی مبهم است که طبیعتا به نتیجه درخشانی منتهی نمیشود.
علت های شخصی که خودم داشتم که باعث شد از برنامه ریزی زده بشم :
یکی از این علت ها زمانی بود که برای رسیدن به یه هدف خاص خیلی خوب برنامه ریزی میکردم و هدفم رو هم خیلی ها میدونستن. این عمومی بودن هدفم یه فشار شدیدی رو بهم وارد کرد که اگر به هدفم نرسم از نظر دیگران شکست خورده هستم. هر چند به هدفم رسیدم ولی بار روانیش خیلی اذیتم کرد. به علاوه این که هر چقدر هم خوب برنامه ریزی میکردم باز هم یک سری جاها نمیتونستم عملیش کنم و فشار بیشتر و بیشتر میشد.
الان که نگاه میکنم میبینم یک خورده هم برنامه ریزی رو فقط مخصوص اون هدف خاص میدونستم و همیشه با خودم میگفتم به هدف که برسم دیگه راحت میشم و برنامه ریزی نیازی نیست.
دلایلی که دیگران میارن و من هم علاوه بر دلایل بالا خودم رو باهاش قانع میکردم این بود که توی دنیای امروز که سرعت تغییرات زیاده برنامه ریزی عملن بیهوده هست و نباید به یک برنامه خاص پایبند باشیم.
لی قت ها هم فقط میشنوم که برنامه بد بهتر از برنامه نداشتنه ولی زیاد قانعم نکرده.
– یه زمانی عاشق این بودم که برنامه های بلند مدت بریزم و اونها رو لینک کنم به برنامه های میان مدت و کوتاه مدت و . . . تا برسه به برنامه های روزانه ام . و هر کدا م اش را که انجام میدادم یه تیک کنارش میزدم یا اینکه روش خط می کشیدم که خیالم راحت بشه انجام شده ، این تیک زدنه برام یه لذت خاصی داشت ولی الان دیگه نداره
– برنامه ها و اهدافم را مکتوب می کردم ، و مثل یه سند معتبر ازش نگهداری می کردم ، حتی می دادم صحافی برام پرس اش می کرد و در حد شاهرگ ام بهش متعهد بودم ولی دیگه اون تعهد ها را حس نمی کنم ، چون : یا خیلی هاش عملی نشدن – یا دیر عملی شدن – یا دیدم حتی اگه عملی هم بشه دیگه ارزش خودش را از دست داده و تاریخ مصرف اش رد شده . مثل محصولی که توی سوپر مارکت محل میبینی ؛ بسته بندی شیک و کیفیت مرغوبی داره ولی تاریخ مصرف اش گذشته
– گاهی هم فکر می کنیم که برنامه هامون هرچقدر که بخواهیم می تونه متنوع باشه و ابعاد مختلف وجودمون و یا کسب و کارمون را دربر بگیریه ، هرچند الان دیگه از این ذهنیت فاصله دارم ولی به گمانم این هم می تونه یکی از علت های رابطه عاطفی نامناسب با بارنامه ریزی باشه
ممنون
سلام!
برنامه ریز برای من یه جور تخلیه ی روحیه مثلا وقتی پر از امید به اینده و سرشار از انرژیم شروع میکنم به برنامه ریزی برنامه های بلند مدت کوتاه مدت روزانه حتی ریز ترین کارها من با برنامه ریزیم خودمو تخلیه میکنم و عمل به برنامم هم طبق گفته چند روز یا چند هفته بیشتر طول نمیکشه به نظر خودم چون بار احساسی برنامم زیاده اینجوریه و نمیتونم بهش خوب پایبند باشم!
ممنون از این سی گام دوست داشتنی که قراره با هم برداریم…
* من فکر میکنم یکی از دلایل دیگری که نمیتونیم با برنامه ریزی، رابطه عاطفی مناسب! برقرار کنیم، اینه که توانایی رویارویی با چالش هایی که در سر راه این رابطه قرار میگیره و واقعاً گاهی میتونه اجتناب ناپذیر باشه رو نداریم. دنبال یک مسیر صاف و سرسبز و آفتابی، با نسیمی روحبخش و گهگاهی هم بارونی که کمی هوا رو تازه کنه، و یک آفتاب گرم و روحبخش، تا حدی که فقط حالمون رو خوب کنه می گردیم. کافیه توی این مسیر، نسیم به باد تبدیل بشه. باد شدیدتر یا طوفانی بشه. هوا کمی سردتر بشه. بارون مثل رگبار روی سرمون بباره. آفتاب اونقدر شدید بشه که تنمون رو بسوزونه و … اونوقت توانایی مقابله با این چالشهای مسیر رو نداریم و به محض اینکه هر کدوم از اینها اندکی آزارمون داد، همه چی رو رها می کنیم و دوباره به دنبال یک مسیر صاف تر و آفتابی تر و سرسبزتر و آروم تر دیگری می گردیم و این داستان، همچنان ادامه خواهد یافت…
* من خودم تازگی ها یک راهکار خیلی ساده برای برنامه ریزی برای خودم پیدا کردم و امیدوارم بتونم موفق باشم و نتایج خوبی داشته باشه. من میام به صورت هفتگی (نه روزانه) برای خودم برنامه ریزی می کنم. به این صورت که روی یه کاغذ (توی دفتری که برای این منظور در نظر گرفتم، دو ستون می کشم. یعنی وسط کاغذ رو با یه خط کش یه خط می کشم. در ستون اول (سمت راست)، برنامه های این هفته ام رو می نویسم که از خودم انتظار دارم انجامشون بدم. و در ستون دوم (سمت چپ)، فقط یک کلمه رو می نویسم (با یک علامت سوال بزرگ)، و اون یک کلمه اینه: «دستاورد؟»
و خودم رو موظف می کنم که در برنامه ریزی های هفتگیم به شکلی اقدام کنم که در پایان هفته، ستون سمت چپ رو بتونم با «دستاوردهایی» از این برنامه ریزی، که بتونه راضی ام کنه، پر کنم. اگه دستاوردهای خوبی از برنامه ریزی اون هفته در پایان هفته نداشتم، سعی می کنم بشینم فکر کنم و ببینم کجاها خطا یا اهمال داشتم و ببینم روی کدام برنامه ریزی ها و کدام تصمیمهام باید بیشتر فکر کنم و سعی می کنم برای هفته ی آینده، اصلاحشون کنم و تلاش کنم تا دستاوردهای بهتر و موثرتری از برنامه ریزی هفته ی آینده ام در ستون سمت چپ کاغذ برنامه ریزی ام، خلق کنم. امید که موثر باشد…
شهرزاد عزیز
از سادگی برنامه ریزی شما و از نحوه بازخورد گرفتن تون لذت بردم و یاد گرفتم
“برای سادگی قبل از پیچیدگی پشیزی ارزش قائل نیستم ، ولی برای سادگی بعد از پیچیدگی حاضرم دست راستم را بدهم”
از کتاب : هنر یک استراتژیست
خوشحالم دوست عزیزم و خیلی ممنون از نظر لطف تون و از جمله ی زیبایی که نوشتید.
– من هم این متن زیبا از (کتاب رزم آور نور) پائولو کوئیلو رو به شما و بقیه دوستان خوبم تقدیم میکنم:
“رزم آور نور تصمیم خویش را به تأخیر نمی اندازد.
پیش از عمل، به کفاف تأمل می کند؛ آموزه ها، مسئوولیت، و وظیفه اش را می سنجد.
وقار خویش را حفظ می کند و هر گام را همچون مهم ترین گام، می سنجد.
لیک آن گاه که تصمیم می گیرد، پیش می رود.
دیگر تردیدی بر انتخاب خویش ندارد،
و اگر شرایط با پیش بینی او ناسازگار است، راهش را تغییر نمی دهد.
اگر تصمیمش درست باشد، در نبرد پیروز می شود، هرچند بیش از انتظار به درازا بکشد.
اگر اشتباه باشد، شکست می خورد و باید از نو بیاغازد، اما خردمندتر خواهد بود.
هر چه باشد، رزم آور نور، هرگاه آغاز کند، تا پایان پیش می رود.
رزم آور نور اعتماد می کند.
معجزه را باور دارد، پس معجزه رخ می دهد.
ایمان دارد که افکارش می تواند زندگی اش را دگرگون کند، پس زندگی اش دگرگون می شود.
می داند عشق را خواهد یافت، و عشق پیدا می شود.
گاه مأیوس می شود، گاه ضربه می خورد.
و می گویند: “چه ساده دل!”
لیک رزم آور می داند که ارزش رنج او را دارد. هر شکست، دو پیروزی به همراه دارد.
آنان که اعتماد می کنند، این را می دانند.
رزم آور نور، همانند آب عمل می کند و در اطراف موانعی
جریان می یابد که با آنها مواجه می شود، و گاه مقاومت به
مفهوم نابودی است و او تسلیم شرایط شده و در اینجاست
که قدرت آب نهفته است!
هیچ چکش یا چاقویی قادر به نابودی اش نیست، و قوی ترین
شمشیرها از خراش دادنش عاجز است.”
من مدتی با دفتر برنامه ریزی درس میخوندم. زیاد باهاش راحت نبودم اما چون همه پیشنهادش میکردن من تبدیل شدم به یه آدم متعهدی که باید از دفتر برنامه ریزی استفاده کنم و به فلان ساعت مطالعه برسم! فقط ادای برنامه ریزی در می آوردم! اما به نظرم اگه آدم از ته وجود به این درک برسه که وقت کمه و کار زیاد و رسیدن به اون هدف بسیار مطلوبه و خواستنی مغر به طور اتوماتیک بهترین برنامه ریزی رو بهت میده!
پایه و اساس برنامه ریزی هر چه باشه اما مطمئنم تعهد صرف نیست! اگه منطق و احساس قوی پشت برنامه ریزی باشه تعهد خود به خود به دنبالش میاد
“شرایط مبهم” رو به خوبی درک میکنم در مورد خودم این مورد اکثر اوقات به برنامه ریزی هام گند میزنه، و وادار می کنه که سبک زندگی “باری به هر جهت” رو در پیش بگیرم، علاوه بر این چیز دیگه ای که برنامه ربزی رو برام سخت میکنه تعریف دقیق از هدف و روش رسیدن به اونه،هدف های بلند مدت و صرف زمان طولانی برای به ثمر رسیدنشون در من اضطراب ایجاد میکن،نوشتن برنامه با جزئیات کامل طاقت فرسا و خسته کننده است که همیشه ازش فراری هستم.
علت اصلی که من اکثر اوقات برنامه ریزی نمیکنم، برنامه های شکست خورده قبلیه. تا دو سال پیش برنامه هام بخاطر کمال گرایی زیاد به شکست میخورد. سطح انتظارم رو پایین آوردم ولی همچنان با ترس و لرز واسه خودم برنامه می چینم. متاسفانه پس زمینه ذهنم ثبت شده “اینم شکست میخوره”!
تو این چهارسال دانشجویی هم بی انگیزگی بدی رو تجربه کردم و برنامه ریزی هام گاهی بخاطر اینکه اراده و انگیزه ای برای انجامش وجود نداره، بعد از دو سه روز کنار گذاشته میشن.
در کل وقتی حجم کارهام زیاد میشه بصورت ناخودآگاه از برنامه ریختن فرار میکنم. ترجیح میدم اگه نتیجه خراب شد این بهونه رو داشته باشم: اگه برنامه ریخته بودم احتمالا به نتیجه میرسید. عزت نفسم بخاطر چند مورد برنامه شکست خورده، خیلی افت کرد!
* در برنامه ريزي هايمان ،آنقدر اهداف را بزرگ و ايده آل در نظر ميگيريم كه عملاً نااميد ميشويم (حتي گاهي در هنگام برنامه ريزي، خودمان هم ميدانيم كه نميتوانيم يا نميشود به اين هدف ايده آل برسيم ولي بازهم با خودمون ميگيم كه ضرر كه نداره،حالا كه برنامه ريزي ميكنم بذار انقدر خوب و كامل باشه كه “مو لاي درزش نره”)
در واقع بيشتر به خود برنامه ريزي اهميت ميدهيم و گاهي فراموش ميكنيم كه برنامه ريزي هدف نيست بلكه ابزاريست كمكي براي رسيدن به هدف. اين ابزار بايد كاملاً شخصي سازي شده و منطبق با خصوصيات و ويژگي هاي هر شخص طراحي شود (مثلاً ممكنه محمد رضا شعبانعلي بتونه ۲۰ساعت از شبانه روزش رو به اموري كه ميخواد اختصاص بده و براي اين ۲۰ساعت و با توجه به خصوصيات و ويژگي هاي خودش برنامه بريزه ولي يكي مثل سامان عزيزي اگه بخواد برنامه ايشون رو پياده كنه يا از برنامه ايشون كپي برداري كنه بعد دو روز سرگيجه بگيره!)
* پس با توجه به توضيحات بالا شايد بشه گفت كه يكي ديگه از دلايلي كه رابطه عاطفي خوبي با برنامه ريزي نداريم اين باشه كه با توجه به قابليت ها و خصوصيات و ويژگي هاي شخصي خودمون برنامه نميريزيم
* يكي ديگه از دلايلي كه به ذهنم ميرسه اينه كه بعد از برنامه ريزي نميتونيم گام هاي اوليه رو به خوبي طراحي كنيم طوري كه عمل كردن به اونها ساده تر باشه و از انجام اين كارها بازخورد مثبت دروني بگيريم و رغبتمون براي ادامه بيشتر بشه (همون بحث ميكرو اكشن ها)
برنامه ریزی برای من یکی از علت های ایجاد استرس است چون خودم را مکلف میدانم که در زمان مشخص شده تا حد امکان طبق برنامه جلو بروم . به همین دلیل در بسیاری مواقع راجع به جزییات برنامه ریزی نمیکنم و فقط یک هدف کلی در نظر میگیرم . این کار استرس من را کم میکند ولی هر کاری چند برابر بیشتر از آنچه لازم است زمان میبرد و در بسیاری مواقع هم اصلا انجام نمیشود.
یکی از دلایلی که مانع برنامه ریزی درست من شده است (برنامه ریزی برای اهداف مشخص که به نتیجه مطلوب منتهی شود)، تعارض (و یا تنوع) اهداف در حوزه کسب و کار، زندگی خانوادگی، علایق شخصی و تحصیل علم است که همگرایی آنها با یکدیگر و قدم برداشتن در مسیر آنها برای من مدتی است که چالش برانگیز شده است.
صادقانه بگویم که من تا کنون بر خلاف نظر بسیاری از افراد، از مسیر حرکت در برنامه تا رسیدن به قله هدف لذت کافی نبرده ام و در صورت عدم دستیابی به قله ناامید شده ام.
بسیار عالی بود. انگیزه های متعارض همیشه ناراحت کننده و باعث پریشانی ذهن و عدم رسیدن به یک تصمیم قاطع است.