پیش نوشت اول: مفهومی که در اینجا مینویسم جدید نیست. آن را به شیوههای مختلف و به شکلهای مختلف در جاهای مختلف گفتهام. اما به خاطر اهمیت آن و به دلیل اینکه به نظرم یکی از ریشهای ترین بحثهای زندگی است، تصمیم گرفتم آن را دوباره در اینجا به شکلی دیگر و در قالبی متفاوت مطرح کنم. فکر نمیکنم نیازی به توضیح مجدد باشد که آنچه در اینجا مینویسم، صرفاً دیدگاه شخصی من است و ممکن است از دید دیگران درست نباشد یا خواننده این نوشته، نظر و تجربهی متفاوتی داشته باشد. اما لااقل در نگاه من، هر گاه به این نکته توجه کردهام، موفقیت و رضایت و آرامش نصیبم شده و هرگاه که از آن غافل شدهام یا آن را رعایت نکردهام، خسران و ناراحتی و باختهای بزرگ در کمینام نشسته و گرفتارم کردهاند.
حرفی که میخواهم بزنم به نوعی به یکی از مطالبی که در دیرآموختهها منتشر کردم مربوط است و شاید بتوان گفت در آن خلاصه میشود:
پیش نوشت دوم (هم خیلی مربوط است و هم خیلی نامربوط): معمولاً یکی از سایتهایی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و آغاز کار روزانه چک میکنم، بخش مالی CNN است. برخلاف بخش خبری آنها که خیلی دوست داشتنی نیست (به نظرم شبیه صدا و سیمای خودمونه. حتی قبل از اعلام خبر میشه جمله بندی خبرهای سی ان ان رو هم حدس زد)، بخش مالی سی ان ان خیلی اطلاعات خوبی داره. آنها شاخصی درست کردهاند به اسم FGI یا شاخص ترس و حرص در بازار. به صورت پیوسته این شاخص رو به روز میکنند و وضعیت بازار را بر اساس این شاخص، گزارش میکنند. jتوی ویکی پدیا یک مطلب در مورد این شاخص هست و اگر براتون جالب باشه میتونید بخونیدش.
اگه یه مدت شاخص FGI رو پیگیری کنید به نتیجه جالبی میرسید. جذابترین بازار برای سهامدارها وقتی هست که ترس نسبتاً زیاد یا حرص نسبتاً زیاد در بازار هست. در واقع سه حالت نامطلوب در بازار وجود داره که همه سرمایه گذارها زمانی که در اون شرایط قرار میگیرند، آرزو میکنند که شرایط زودتر بگذره: ترس مطلق، حرص مطلق، وضعیت خنثی.
دیدن این شاخص و بررسی روند تغییرات اون و همینطور مقایسه کردن کارکرد این شاخص در مقایسه با شاخصهای معروفتر میتونه خیلی آموزنده باشه. جدا از مسائل مالی برای من در زندگی عادی هم خیلی الهام بخش بوده. ما آدمها هم انگار چنین شاخصی در ذهنمون هست. انگار برایند تعامل عقل و احساس (یا قسمتهای جدیدتر و قدیمیتر مغز) نهایتاً ما رو هم در هر لحظه در یک جایی از این طیف قرار میده (شاید اگر به جای حرص بگیم شوق یا مثلاً یه چیزی مثل خوف و رجا، راحتتر بشه دو سر این طیف رو تصور کرد).
البته همه هم به یک شکل نیستیم. مثلاً یک نفر ممکنه نه ترس زیاد داشته باشه و نه شوق زیاد. کاملاً بیتفاوت و آرام و رام باشه. یک نفر دیگه ترس زیاد رو از خانواده آموخته باشه و حرص زیاد رو هم در جامعه یاد گرفته باشه و برایندش شده باشه یه آدم فرصت طلب محافظهکار (چنین گونههایی از انسان، در این ناحیه جغرافیایی رشد خیلی خوبی دارند. نمیدونم مربوط به آب و هوا میشه یا بیشتر به خاک و منابع زیر خاکی مربوطه).
اصل مطلب: بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه در مدرسه چطور درس می خوانیم. به اینکه چطور برای دانشگاه انتخاب رشته میکنیم. به اینکه به چه دلیل ازدواج میکنیم. به اینکه به چه دلیل جدا میشویم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم. به اینکه به چه علتی رابطههایمان را از دست میدهیم. به اینکه چطور شغلمان را انتخاب میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت نمیکنیم و به همه تصمیمهای مهم دیگری که در زندگی گرفتهایم و میگیریم.
بعضی از ما بیشتر بر اساس ترس تصمیم میگیریم:
ازدواج میکنم که تنها نمانم. مجرد ماندن در سن بالا سخت است.
میخواهم پزشکی بخوانم. میترسم به دنبال علاقه خودم که گزارشگری است بروم و بعداً وضع مالی خوب نداشته باشم.
دانشگاه میروم ببینم چه میشود. میترسم که روزی از نداشتن این مدرک پشیمان بشوم.
ارشد میخوانم چون از کارشناسی بهتر است. همیشه فرصت درس خواندن نیست. میترسم که بعداً پیشمان بشوم.
جدا نمیشوم و به زندگیام ادامه میدهم. میترسم مردم پشت سر من خیلی حرف بزنند و اعصابم را به هم بریزند.
اینجا محیط رشد من نیست. میخواهم به کشور دیگر بروم. نمیدانم آنجا چطور است. اما برایم مهم است که به هر جایی بروم که اینجا نیست.
در این الگوی تصمیم گیری ما از وضعیت موجود یا از وضعیت آتی محتمل میگریزیم.
البته دقت داشته باشید که کمتر کسی میگوید که من میترسم! ما برچسبهای بسیار زیبایی برای ترسهایمان داریم:
ازدواج یک مرحله مهم از زندگی است. میخواهم وارد این مرحله جدید بشوم.
میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!).
دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
میخواهم رشتهام را عمیقتر بفهمم. کارشناسی اشباعم نکرد (و چند دقیقه بعد میپرسد: محمدرضا. الان ارشد برق بیشتر پول درمیاره یا MBA؟ برای کنجکاوی میپرسما).
من اصلاً متعلق به این فرهنگ نیستم. اصلاً وقتی عکسهای پاریس و نیویورک رو میبینم احساس میکنم من آدم اونجام (پاریس و نیویورک هم براش دو گزینه مشابه محسوب میشه!).
حالا به این تصمیمها نگاه کنید:
ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد.
دانشگاه میروم. چون عاشق رشته خبرنگاری هستم و میخواهم یک خبرنگار حرفهای بشوم.
ارشد میخوانم. چون چند سال است که در مورد یک موضوع تحقیقاتی دغدغه دارم و حتی اگر ارشد خواندن و تز نوشتنم به جای دو سال، چهار سال هم طول بکشد تحت هر شرایطی میخواهم این تحقیق را با نظارت یک استاد کاردان، انجام دهم.
جدا میشوم. چون فقط یک بار فرصت زندگی دارم و دلیلی نمیبینم که این فرصت را به پای دیگرانی که نه من را میشناسند و نه شرایط زندگی من را به خوبی میدانند، بسوزانم.
میخواهم به فرانسه بروم. علاقه خیلی زیادی به علوم انسانی دارم. فرهنگ فرانسه را دوست دارم. سالهاست از خواندن کارهای ولتر و مونتنی لذت میبرم. دیدن عکسهای قبرستان مون پارناس را به دیدن منظره پارک ملت تهران ترجیح میدهم. تک تک خیابانهای آنجا را از روی گوگل مپ حفظ هستم. اگر یک روز از زندگیام مانده باشد هم میخواهم این روز را در کافه دومولن، روزنامه بخوانم و قهوه بنوشم.
میخواهم در ایران بمانم. به نظرم (به تعبیر کیارستمی) انسان مثل درخت است. خاکش را که عوض کنند یا خشک میشود یا دیگر محصول خوب نمیدهد. نمیگویم بهترین جای دنیاست. اما میگویم من متعلق به این فرهنگ و فضا هستم و دلم میخواهد که تغییرات مثبتی را در این فضا ببینم. دلم میخواهد در لحظه مردنم، این نقطه از این کره خاکی، نقطهی دوست داشتنیتری باشد.
جالا اجازه بدهید که دو مسیر تصمیم گیری و دو سبک زندگی را برای شما روی یک نمودار ترسیم کنم:
محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد. آنکس که از بادیه نشینی بیابان به رویاهای سواد و سیاهی شهر برمیخیزد و با پای پیاده مهاجرت را آغاز میکند، میداند که ممکن است در مسیر حرکت، تشنه و گرسنه بماند و بمیرد. اما از سوی دیگر میداند که اگر به مقصد خود برسد، سبک دیگری از زندگی را آغاز خواهد کرد. به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. آن جمله معروف را شنیدهاید که تنها وقتی یک کشتی میتواند لذت اکتشاف را تجربه کند که امنیت پهلو زدن به اسکله و توقف کنار ساحل را به فراموشی بسپارد. افقهای جدید فقط زمانی پیش روی ما پدیدار میشوند که از افقهای قدیمی دل برگیریم.
محور عمودی مربوط به کسانی است که ترجیح میدهند وضع موجود را حفظ کنند. آنها مسیر متعارف را میروند. مانند اطرافیان خود زندگی میکنند. به ساز جامعه میرقصند. اگر نویسنده میشد درصد کمی احتمال داشت که پرفروشترین کتابها و پرخوانندهترین مقالات را بنویسد و درصد زیادی احتمال داشت به تحمل یک زندگی خیلی ساده با دشواریهای مالی وادار شود. اما الان میخواهد مهندس بشود. احتمال اینکه زندگی خیلی متمایزی داشته باشد و به جرگه مطرحترین برندهای شخصی جامعهاش تبدیل شود نزدیک به صفر است. احتمال اینکه گرفتاریهای مالی جدی داشته باشد و در فقر و فلاکت بمیرد هم نزدیک به صفر است. او یک زندگی معمولی را تجربه خواهد کرد. مثل بسیاری از مردم دیگر. مثل آنها زندگی خواهد کرد. مثل آنها ازدواج خواهد کرد. مثل آنها فرزند خواهد داشت. مثل آنها وام خواهد گرفت و خانه خواهد خرید و مثل آنها خواهد مرد. و مهمترین عنوانی که برایش میماند «پدری فداکار یا مادری دلسوز» است که روضهخوان بر سر قبر، از سرعادت و در ازای دریافت پول، به او اعطا میکند.
اما فراموش نکنید. او بد زندگی نکرده است. او راضی بوده است. او گرفتار هیچیک از اتفاقهای بدی که از آنها میترسید نشده است. شاید در نگاه دسته اول (که نویسنده این متن خودش را از آنان میداند) یک زندگی بسیار معمولی را انتخاب کرده باشد. اما فراموش نکنیم که در نگاه این فرد (همین پدر مهربان یا مادر دلسوز را میگویم) یک فرد از دسته اول (مثلاً همین محمدرضا شعبانعلی) دیوانه بدبختی است که خودش هم نمیداند از زندگی چه میخواهد و راز و رمز تعادل در زندگی را کشف نکرده است. به عبارتی دسته اول و دوم، در نگاه یکدیگر احمق (یا لااقل راه گم کرده) هستند و این به هیچ وجه ایرادی ندارد. چون قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی ما نخواهد داشت.
اما یک گروه سوم وجود دارد که گرفتاری در آن از هر حالت دیگری خطرناکتر است. گروهی که خدا و خرما را با هم میخواهد. گروهی که دلش نمیخواهد بت خرمایی خودش را بشکند و به آن بی احترامی کند و از یک طرف گرسنه است و بهترین روش سیر شدن، شکستن این بتی است که خود از خرما ساخته است.
اینها همان نسل بیماران دو شخصیتی را شکل میدهند. حرف زدنشان از جنس انسانهای رویاطلب است. از ایدهآلهایشان میگویند. از رشد و پیشرفت و کمال میگویند. از ساختن زندگی میگویند. از موفقیت میگویند. چشمانشان را میبندند تا شاید یک چیزهایی از کائنات جذب کنند و به جایی برسند. از سوی دیگر زندگیشان بیشتر شبیه دسته دوم است. با این تفاوت که نه به آرامش زندگی ترس گریزان دست یافتهاند و نه به رویاهایی که در ذهن خود به آنها پر و بال دادهاند.
نه در مسجد مشتری دارند که میگویند رند است و از میل دنیا تهی نشده، نه در میخانه هم نشینی دارند که میگویند آیین گرفتن جام در دست را هم نمیداند.
و همه چیز به یک مسئله ساده برمیگردد. به همان قانون سادهای که در نامه به رها هم نوشتم و گفتم که مراقب سکههای تقلبی باشد. هر چیزی هزینهای دارد. فهرست کردن ترسها و تصمیم گرفتن بر اساس آنها و فرار از ابهام، شیرین است و یک انتخاب قابل دفاع. اما پس از این انتخاب نباید از اوضاع خودم و زندگیام ناله کنم و نق بزنم و به دنبال تمایز باشم.
متمایز بودن و تلاش برای موفقیت و موقعیت برتر هم محترم و قابل پذیرش است. اما اگر در مسیر آن ریسکی هست باید انجام دهم و هزینههایش را هم بپذیرم. اگر یک نفر کسب و کار بزرگی میسازد و بر کاخ رشد و موفقیت مینشیند، ده نفر دیگر شبیه او الان در جوی خیابانها و زیر پلها آوارهاند یا از دست قانون فراری هستند چون نتوانستهاند تعهدات خود را پرداخت کنند.
ضمن اینکه یادمان هم باشد که برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم. دوست دارد یک کارآفرین موفق شود و به من میگوید: محمدرضا. حاضرم هر هزینهای برایش بدهم. میگویم حاضری یک سال در کارخانهای که کار مشابه انجام میدهد کارگری کنی؟ میگوید: نه! منظورم این است که اگر ده سال هم باید دانشگاه بروم و در این علم دکترا هم بگیرم حاضرم شب بیداری بکشم و درس بخوانم و این مسیر را طی کنم. توضیح دادم که دوست گلم. سکهای که تو میخواهی خرج کنی، نشستن بر صندلی دانشگاه و خیره ماندن بر چهره استاد است. سکهای که برای دستیابی به این آرزو باید پرداخت شود، لباس کار پوشیدن و در کارخانه کار کردن و رها کردن صندلی فرسوده و جزوههای چروکیدهی دانشگاه است. هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است. بازار موفقیت صرافی ندارد تا بتوانی باختههای نامطلوبت را با نرخ تبدیلی خوب و جذاب، به دستاوردهای مطلوب تبدیل کنی. باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند.
[…] یادمان نرود هر لحظه از زندگی در حال انتخابیم، انتخاب بین دوراهی فرار از ترسها یا تعقیب رویاها. […]
[…] “تصمیم گیری و فرار از ترس ها یا تعقیب رویاها” […]
[…] نوشت نامربوط: درجای دیگری، متنی از استاد عزیز دیگری خوانده ام که به نظرم می توان […]
[…] کسی که در محور افقی و تعقیب رویاها حرکت میکنه ترسی نداره که بخواد باهاش روبرو بشه و اصلاً نمیتونه بفهمه که بقیه چرا دارن میترسن و از چی میترسن.” (+) […]
“هر چیزی هزینه ای داره و باید هزینه اش رو پرداخت کرد” سال ۹۱ یه دوستی همچین جمله ای رو بهم گفت و من چقدر ازش استفاده کردم، البته اون بخاطر مسئله اشتباهی که براش رخ داده بود میگفت تاوان به جای هزینه، و من تبدیلش کردم به هزینه و مثلا وقتی قرار بود دوستی سحرخیز بشه(مثال مثبت) میگفتم باید هزینه سحرخیز شدن رو بدی.
چقدر این روزها کارهام بخاطر ترس از آینده است، میخوام برم سرکار چون میترسم روزی برسه که تنها بشم و دوست ندارم نیازمند کسی باشم، دوست ندارم همش تو خونه باشم و یه موجود مصرف کننده، دوست دارم چیزی رو یاد بگیرم که روزی رویام بود و الان شاید بخاطر ترس از آینده است که میخوام یادش بگیرم و دارم فکر میکنم، این که اون موضوع رو گاه و بیگاه نیمه رها میکنم شاید بخاطر این هست که ترس نمیتونه به من انگیزه بده. ترس از روزهای پیش رو برام خیلی پررنگ شده و فکر به این که چه خواهد شد گاهی همه انرژیمو میگیره.
چه فرصتهایی که بخاطر ترس از دست ندادم. دلم میخواد ذهن و قلبم رو بگیرم تو دستم و بشورمشون از همه تردیدها و ترسها و بعد بگذارمشون سرجاشون
پ.ن: هر چی فکر میکنم میبینم اون یکی لیلایی که کامنت گذاشته من نیستم، مطمئنم. با اسم مشابه میتونیم کامنت بگذاریم؟
از طریق لینکی که میثم داخل کامنتش زیر پست «شبکه های اجتماعی و تفاوتهای آن با گروه های اجتماعی» گذاشته بود، دوباره بعد از۴ ماه به این صفحه سر زدم
.
دفعه قبل فقط خوندم و لذتش رو بردم_ همین
اما اینبار اوضاع کمی عوض شده
دوستی داشتم که پارسال با متمم و تالیفات محمدرضا شعبانعلی آشناش کردم و با علاقه مطالب رو دنبال میکرد
بعد از یکسال ، یکی دو هفته پیش دیدمش و داشتم راجع به همین پست و مطالبش باهاش صحبت میکردم و … یهو یه جای بحث یه جمله ای گفت که به فکر فرو رفتم
گفت: «محمد من از لحاظ تئوری کاملم ، الان وقتشه چیزایی که از متمم یاد گرفتم رو زندگی کنم . اگه هنوز بعد از اینهمه مدت به این نتیجه نرسیدی، بدون از این درس چیزی نفهمیدی»
این جمله پایه های نظام فکریمو متزلزل کرد
برگشتم مرور کردم دیدم بله تو این یک سال فقط نشستم متمم و منابع و کتابایی که متمم معرفی کرده رو فقط خوندم. و دریغ از یک قدم که در مسیر عمل برداشته باشم
همون لحظه تصمیمی گرفتم که الان دو هفته ست دارم انجامش میدم.
حاشیه امنم رو ترک کردم و رفتم سراق علاقه م ، هر روز دارم با چالش جدیدی مواجه میشم ولی فکر میکنم خیلی روحیه م از قبل قوی تر شده. الان بر این باورم که اگه کاری رو شروع کنم و بعدا بفهمم اشتباه بوده باز هم بهتر از هیچ کار نکردنه.
سلام
اول این که چقدر سخته خوندن کامنت ها! نوشته رو از بالا تا پایین به راحتی میخونم ولی وقتی میرسم به کامنت ها سکته و ترمز تو خوندنم پیش میاد.
دوم اینکه نمیدونم سوالم تو کامنت ها گفته شده یا نه (خب دلیلشم تو مورد اول گفتم). خدا کنه گفته نشده باشه.
سوم این که فرق رویا با هوس چیه؟ به عبارت دیگه، وقتی یه حسی تو وجودمون غلیان میکنه از کجا بفهمیم هوسه یا رویایی که ما رو حرکت میده؟
چهارم این که چرا من نمیتونم دنبال رویاهام برم؟ میرم بعد وسطش خسته میشم و جا میزنم؟
محمد رضا این نمودار میتونه هذلولی ویا s shape هم باشه
تو اون عکس اول که شاخص ترس رو نشون داده بود این حالت ها امکان پذیر هست اما تو نمودار دستی تو این جوری نیست
فقط سه حالت متصور شدی
محمد رضا یه سوال دیگه هم داشتم میشه درباره ی این شاخص ها توی اقتصاد هم توضیخ بدی
ممنون
داشتم فکر می کردم کاش می شد توی نت هم مارکر داشت و بعضی خط ها رو های لایت کرد تا وقتی که یادت می ره و شارژ باتری روحت رو به صفر می ره برگردی و دوباره با مرور اونا خودت رو بزنی به شارژ امید و انگیزه…
هنوز بلد نیستم همچین کاری رو ولی به ذهنم رسید پرینت بگیرم و بعد اونا رو هایلایتشون کنم…
مثل این جمله “”برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم””
همیشه ذهنم برای بدست آوردن رویاهایم اینقدر در پیدا کردن راه های میانبر خلاق و البته موفق بوده است که تصورش را نمی کردم روزی به بن بست خوردن همه میانبرها و بازگشت به مسیر اصلی و پرهزینه درس عبرتم باشد…
درس عبرتی فوق العاده….!
سلام. مینویسم چون مطمئنم که میخونید
در حال گرفتن یک تصمیم خیلی مهم بودم که این مطلب رو خوندم. در مورد رشته کارشناسی ارشد میخواستم تصمیم بگیرم. بین یک گزینه که از دید همه عالیه و از دید خودم هم خوب و داست داشتنی. و گزینه دیگه ای که به رویاهام گره میخوره اما دید خوبی نسبت بهش نیست و جمعا ناهمواری زیاد داره. و خب خیلی ترسها نشونم داده بودن از این راه.
مطلبتون واقعا مفید بود. و واقعا میتونم بگم که روی تعیین مسیر زندگی من تاثیر داشت.
يكي از دلنشين ترين و قابل تأمل ترين متن هايي كه تا بحال خوندم؛چند بار خوندمش منو خيلي به فكر انداخت،مرسي
من خیلی تلاش میکنم که نظرمردم برام مهم نباشه ولی هست واین در تصمیم گیری هام یک ترس رو به من میده
یه جمله از امام علی ع دیدم که : بزرگترین گناه ترس است
اما واقعا برای من نظر مردم خیلی مهمه لطفا راهکاری بدید تا این ترس رو بتونم کنار بذارم
یکی از ارزوهام اینه که بگم نظر مردم برام مهم نیست
با سلام و عرض ادب ، مانند اکثر اوقات از خواندن نظرات شما لذت بردم و استفاده کردم ، خیلی ممنون از شما که بامطرح کردن موضوعات عمیقی مانند این باعث می شوید تا خوانندگان هم عمق بیشتری نسبت به اتفاقات پیرامونشان داشته باشند .
شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم.
با سلام ،
این اولین باری است که مطلبی از شما که به وسیله یکی از دوستانم به من معرفی شده است را می خوانم،البته قبلا چندین فیل صوتی شمارا گوش کرده بودم، .من نیزهمانند شما البته نه به صورت حرفه ای گاهگاهی قلم میزنم .مقالات اجتماعی و۲ کتاب که حاصل روزهای ناخوشی من بوده است ،شاید بگویی چرا ناخوشی ؟ این را عرض می کنم ، ساختار فکری من با درد آمیخته شده است وفقط در روزهای ناخوشی مرا همراهی می کند.این را که مینویسم درد دلی است با دوستی ازجنس خودمان ،من هم آرزوی جایزه نوبل را در سر میپرورانم اما دل نگران ازفردایی که نیامده است .اصلا میدانی چرا اینگونه هستیم برای اینکه ترسو بار امده ایم .محافظه کاریم ،انگیزه نداریم ،خسته ایم ،کم توقع هستیم ، به ما گفته اند عمر کوتاه است ،همانهایی که خودشان دودستی به دنیا چسبیده اند ،دنیا بی ارزش است ،همیشه زیردستانت را نگاه کن ،میترسم حوصله خوندن اینا را نداشته باشی ، دیگر زیاده گویی نمی کنم ، منتظر پاسخ شما هستم ،سپاس
حس اين روز هاي من ترسه. ترس از كارهايي كه مي خام انجام بدم من آدم ريسك پذيرش بودم اما الان براي انجام هر كاري بايد روز ها فكر كنم سرانجام از انجامش منصرف ميشم.
سلام ممنونم. من ادم ريسك پذير هستم هر وضعيتي كه احساس كنم روحم و جسم رو ازار مي ده ، تغيير مي دهم ، حتي به هر قيمتي باشه حتي حاضرم هزينه اش رو بدهم. چون نظرم اينه كه يك بار فرصت زندگي كردن رو داريم. به نظرم ادم مثل پت و مت باش خوب چون اخرش به خواستشون مي رسن و اون مهم
سلام
مطلب شما رو خواندم و واقعا لذت بردم. فقط برام يه سوال مطرح شد. من خودم از از دسته ي دوم ميدونم خيلي اهل ريسك نيستم و زندگي با روند ساده رو بهتر ميدونم. ولي همسرم بالعكس از دسته ي اول هست اونم از اون دو اتيشه هاش. اخيرا تصميم به مهاجرت گرفتيم ( البته با تشويق و ترغيب اون) حالا به من بگيد كه توي اين شرايط، براي من كه دسته دومي هستم چه طور ميتونم با شرايط جديد كنار بيام
سلام مثل همیشه بی نظیر .
ممنون محمد رضا
یه پیشنهاد هم داشتم من هم مثل خیلی از دوستان از سر درگمی و اینکه نمیدونیم چه کار کنیم رنج میبرم دلم میخواد یه کاری بکنم اما نمیدونم از کجا و چطوری.
می خواستم ببینم امکانش هست که شرایط چند تا از دوستان رو تحلیل کنید و با دانش و تجربه ای که دارید
مارو مثل همیشه راهنمای کنید؟؟
(ما عادت کردیم با مثالاتون چیز یاد بگیریم)
با سلام و تشکر از مطلبتون که مثل همیشه تفکر برانگیزه
من که هیچ وقت نفهمیدم از زندکیم چی میخوام و ظاهرا هرچی بیشتر برای فهمیدنش تلاش میکنم کمتر میفهمم.به قول شما همیشه بین ترس و رویا سرگردونم .گاهی اونقدر حیران و بی مسیر میمونم که خسته و درمانده میشم و میشنم و میگم”یارب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه جو ابری زمیان برخیزم”
فوق العاده بود به فکر رفتم
به فکر فرو رفتم فعلا ….
ممنونم جناب شعبانعلی
اما تو این زمینه شناخت خود و توانایی خود هم خیلی موثره این که ادم بدونه به چی میخواد برسه و برای چی باید تلاش کنه. من ادم ریسک پذیری هستم اما راه درست رو نمیدونم. نمیدونم واسه چی باید تلاش کنم… برای رسیدن به کدوم هدف باید ریسک کنم… و احساس می کنم این بلاتکلیفی داره منو عقب مینندازه
سلام و عرض ادب
دو روز هست كه به اين مطلب و نمودار فكر مي كنم و حسابي به چالش كشيده شدم.
با اجازتون يكي از دير آموخته ها رو اينجا مي نويسم كه بي ربط به موضوع نيست.
دروازه هاي زيادي از جنس مرگ در زندگي هست كه اگر جرات كنيم از آن ها عبور كنيم،
بهشت آرامش و رضايت و موفقيت را تجربه خواهيم كرد.
اما تلاش براي حفظ همزمان خدا و خرما،
عموماً از ما مشركاني گرسنه خواهد ساخت!
از حضورتون سپاسگزارم
جگر شیر نداری سفر عشق مرو
سلام
خیلی ممنون متن قابل استفاده ای بود من سعی کردم ترسهایم رو لیست کنم واونهارو بررسی کنم امیدوارم بتونم بر اونها غلبه کنم.
موفق وشاد باشید
متاسفانه من از گروه سوم هستم…حداقل در این سالهای اخیر به این نتیجه رسیدم… و مشکل من اینه که : نمیدونم. و نمیدونم راه درست برای من چیه…..احتیاج به کمک دارم که اونم نمیدونم باید از کجا بگیرم…. در کل گیر کردم مثل خری در گِل… مدتیست شروع به مطالعه مطالب متمم کردم… اما نمیدونم چقدر کمکم کنه…. اگر منبعی میشناسید برای اینکه خود گمشده ام و مسیر مبهمم رو بتونم بشناسم و پیدا کنم ممنون میشم بهم بگید.
دوست عزيز،
با خواندن اين متن، باز هم به دنبال «منبع» و «كتاب» و دروس دانشگاهي و امثالهم براي خروج از بحران هستيد؟!!!
دست به كار شويد و اين بار به ذهن خود رجوع كنيد و از «خلاقيت» خود بهره ببريد. اين بار به جاي مطالعه ي منابع و كتب ديگران، دست به قلم شويد و كتابِ خودتان را بنويسيد، هرچند سخت باشد، «اما هر آرزو و رويايي هزينه اي دارد كه بايد پرداخت شود»…
پاينده باشيد
آقای شعبانی مطلبتون جالب بود ولی هر کسی در زندگیش دیدگاهی داره ولی یاد اون مطلبی افتادم که روزی مردی از کودکی پرسید میخواهی در آینده چیکاره شوی کودک گفت شاد باشم گفت اینکه زندگی نشد و کودک گفت شما مفهوم زندگی را نفهمیدید منظورم به اینکه کار یا رابطه ای که موجب بشه انسان درون اون کار و ازدواج احساس خشنودی بکنه مهمه.
ديدگاه من:
اگر احيانا قرار بر اين است كه من با يكي از ٣ عاقبت شناخته شده توسط خودم مواجه شوم كه از اين قرار است:
١.ميميرم و به دوزخ ميروم و … (ديني)
٢.” ” و تناسخ رخ مي ده … ( …)
٣. ” ” و تمام ( علمي)
حداقل من ترجيح ميدم مثل يك سرمايه دار، سرمايمو در چند سبد سرمايه گذاري كنم، با عزت نفس سمت روياهام برم…
البته نه براي اينكه بازي زندگيو نبازم بل اومدم كه ببرم
و حتي اگر نبرم من بازيكن خودم بودم نه … جامعه.
سلام جناب شعبانعلی
فقط میتونم بگم سپاس
مطلب خوبی بود و من از خوندنش لذت بردم و دوست داشتم اون رو برای دوستانم به اشتراک بزارم ولی همچین چیزی ممکن نبود ،اگه میتونین این امکان رو روی سایتتون بزارین
مرسی
به نظر من ترس و بلند پروازي ( يا رويا) هم دو روي يك سكه هستند. چه بسا رويا پردازي هاي غير معقولي كه شكست در رسيدن به اونها شخص رو براي هميشه به گروه سوم پرتاب كنه. در واقع ريسك پذيري در تصميم گيري ها همون پذيرش ترس براي قدم برداشتن در مسير اون رويا است. افرادي كه بدون شناخت كامل ترس ها و تهديدها و برآورد مناسبي از ميزان تحمل خودشون در مسير روياها قدم بر مي دارند قطعا شكست خواهند خورد. اما سوال اصلي در ذهن من اينه كه آيا هميشه بايد تصميم گيري طبق يك الگو باشه؟ آيا براي همه تصميم ها در زندگي بايد هميشه يا در گروه اول بود يا در گروه دوم؟
دوست عزيز،
براي دستيابي به هر چيزي و يا انجام هر عملي، چه كوچك و چه بزرگ، هيچگاه يك الگو و يا چند مسير وجود ندارد، بلكه طبق نظريات فيزيك كوانتومي و نظريه تصميم و ساير نظريات، براي انجام هر عمل كوچك يا بزرگي، بينهايت به توان بينهايت تصميم و مسير و الگو در يك بازه ي زماني هرچند محدود، وجود داره و انتخاب عالي ترين راه بين اين بينهايت مسيره كه كار مشكليه و «خلاقيت» فردي رو مي طلبه.
به همين خاطره كه اكثر افراد موفق در جهان، بيش از آن كه تحصيلكرده باشند، داراي ذهني خلاقند. يا بهتر بگويم: «ذهنشان را به خلاق بودن عادت داده اند و خلاق بودن هم به تعبيري راهي است كه ديگران تا به حال نرفته اند، پس «خلاقيت»، عمليست «با ريسك بالا». كاري كه هر كسي نمي كند.
بهتر است براي رسيدن به موفقيت هميشه به بيش از دو مسير و روش و تصميم فكر كنيم شايد به تعداد افكار افزايشي و تصاعدي كه هر لحظه به ذهن يك فرد خلاق مي رسد.
بنابراين، در خصوص متن استاد گرانقدر، آقاي شعبانعلي، بايد گفت كه نه فقط دو-سه راه و دسته ومسير براي موفقيت وجود دارد بلكه از نظر من مي توان اين نمودار را با خلاقيت خود گسترش داد و دسته ها و مسيرهاي بسيار زياد ديگري را براي موفقيت و يا به عنوان گونه هاي انتخابي زيستن يافت كه همه ي اين ها به خلاقيت تك تك ما بستگي دارد. ضمن اينكه هر فرد خلاقي، حتماً ذهني نقّاد دارد و هر چيزي را كه ديد، عيناً همان را الزاماً نمي پذيرد. يا با دلايل آن را رد مي كند يا با خلاقيت هاي خاص خودش از آن به عنوان يك ايده براي روش هاي تصميم گيري خود استفاده مي كند.
در اين مورد هم همين طور است. نوشته ها و نمودار استاد را مي توان صرفاً يك ايده نوين براي تفكر خلاقانه و يافتن ساير گونه ها و مسيرهاي زندگي آموخت و در ذهن سپرد اما با ذهني نقاد و خلاق به آن شاخ و برگ داد، تجزيه اش كرد، تركيبش كرد و يا هزاران مدل و نمودار ديگر از ايده اوليه ساخت. مثلاً مي توان عامل و شاخص فرهنگ محل زندگي و يا محيط رشد و زندگي فرد و يا اهداف كوتاه مدت و بلند مدت فرد و بينهايت فاكتور ديگر را به آن اضافه كرد كه در هريك از آن ها يك نمودار و وضعيت(تصميم گيري و مسير) جديد پديد مي آيد.
مثلاً شايد بتوان مسيري را ترسيم كرد كه در آن «تعقيب آرزوها و روياها» همراه با «محافظه كاريِ عاقلانه» باشد. و يا مسير ديگري را ترسيم كرد كه در آن «تعقيب آرزوها و روياها» همراه با «محافطه كاري تجربي» باشد يعني شخص بر مبناي تجربيات خود و اطرافيانش اقدام به برداشتن قدم هاي آهسته تر و كوتاه تر به سمت «روياهايش» بر دارد.
يا مسيري را ترسيم نمود كه در آن شخص، روياها و آرزوهاي خود را تجزيه و تحليل كرده و آن ها را با خرد كردنشان به اجزاي كوچكتر يا تركيب با ساير اجزا، تعديل نمايد(شايد خيلي از آرزوها و روياهاي ما، اصلاً واقعي نباشند!) و بينهايت نمودار و مسير و تصميم و الگوي ديگري كه در انتظار افراد موفق هستند تا انتخابشان كنند.
پاينده باشيد.
سلام آقای شعبانعلی.
متن رو چند بار کامل خوندم و زندگی خودمو که نگاه می کردم موارد زیادی رو می بینم که بعضا با یکی از دو طرز تفکر تصمیم گیری کردم. مثلا تو سن حدود ۳۰ سال و درکنار رشته قبلیم (عمران) که در همون زمینه هم فعالیت دارم ماه گذشته کنکور انسانی دادم و میخوام برم حقوق که شاید ی طورایی برگرده به همون تعقیب کردنه و موارد دیگه ای تو زندگیم سراغ دارم که دقیقا به دلیل فرار ازون ترسه عزت نفسمو زیر سوال بردم و ضربشم خوردم. ولی بعضی وقتا اون تعقیب کردن رو با پرفکشنیسم ارتباط میدمش و اینکه حتما خیلی سخت خواهد بود در تمام ابعاد زندگی اینگونه عمل کردن. بعنوان مثال کسی که یک رابطه دوستی یا ازدواج رو برای فرار از تنهاییاش و پاسخ به احساساتش شروع میکنه اگر مدتها برای پیدا کردن یک رابطه ی ایده آل منتظر بمونه احتمالا اون تنهایی میتونه تو سایر ابعاد زندگیش هم اثر سوء بذاره و اینگونه سختیارو خواهد داشت.
میخوام یه دیدگاه غیر مربوط بنویسم .محمدرضای عزیز لحظه لحظه زندگی تو برای من و امثال من درسه . میخواستم ازت خواهش کنم کتابی بنویسی درمورد زندگی خودت . خسته شدیم انقد کتاب موفقیت اونوره ابی خوندیم که هیچ ربطی به شرایط اینجا نداره . مطمئنا تاثیری که از خط به خط کتاب زندگیت میتونیم بگیریم بیشتر از جلد جلد کتابای عامه پسندیه که موفقیت رو تو رویا دیدن میبینن.دوست داشتم وقتی از نزدیک میبینمت اینو بگم ولی دیدنت فعلا در حد یه ارزو مونده برام.
راستش منم خيلي وقت پيش قبل از آشنايي با سايت شعبانعلي و متمم و شخص دوست داشتني شما،به اين فكر ميكردم كه به جاي اينكه اينقدر فيلم هاي چرند و پرند به خورد ملت بدن،يه جرياني راه بيوفته كه افراد موفق و نحوه ي زندگي شون رو چه به صورت سريال(مثل سريال دكتر قريب) چه به صورت مستند به مردم معرفي كنه.به قول خودتون همون محتوايي كه جماعت ايراني الان تشنشه.يه فيلمي كه نشون بده تو همين شرايطي كه خيلي آدما جز غر زدن و نق زدن كاري بلد نيستن يه عده هستن كه هم به شدت كار ميكنن،هم به شدت اخلاق مدارن و خيلي ويژگي هاي ديگه اي كه الان نياز داريم تو جامعه مون بيدار بشه.و حالا كه شما رو ميشناسم(شناخت كه نه،آشنا هستم) نظرم اينه كه اگه اون مستند حول تلاش هايي كه كرديد و سختيهايي كه كشيديد و موفقيت هايي كه به چنگ آورديد و آرزوهايي كه داريد باشه ميتونه تشنگان امروز رو سيراب كنه.
نميدونم شما به اين قضيه چه جوري نگاه ميكنيد؟بهش فكر كردين؟نكردين؟شايد يه روزي؟شايد تا همينجا هم خيلي از خودتون و خواسته هاتون فاصله گرفتين تا جامعه رو بيدار كنين،شايد كه نه ،به نظرم حتما اين جوريه.در كل خيلي مردي،خيلي مخلصيم
سلام.
امیدوار خوب باشید محمدرضا.
قبل از هرچیز ذکر کنم که صحبتم در مورد محتوی متن نیست، محتوی رو گرفتم و پسندیدم و مثبت زیر متن رو هم زدم؛ این رو با کمی ترس و لرز میگم که فوری متهم به نگاه کردن به سرانگشت و ندیدن ماه نشم. 🙂
متن پر از مثال های اغراق شده ست که من قبلا به این شدت در روزنوشته ها نمیدیدم. مثال هایی که نمیدونم بخاطر جذب خواننده یا پررنگ کردن تاثیر نوشته به این شکل اورده شدن یا شاید چاشنی طنز دارن…مثلا این جمله ها :
—میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!)…
–در جامعه آماری که من از دوستان پزشکم دارم( که به نسبت خیلی کم هم نیستن), اگر (آدم در حال مرگ) در خیابان ببینن؛ اگر کمک نکنن هم فکر نمیکنم بایستن و برای اینستاگرامشون عکس بگیرن. طبیعتا همیشه استثنا هست؛ ولی استثنا رو به این شکل اغراق آمیز بیان کردن….
—دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
— این جمله هم به این شکل من بشخصه؛ نه قسمت اولش رو تا به حال از کسی شنیدم! که به دانشگاه میرم چون علاقه مند به علم هستم و از بچگی…و نه فکر میکنم منظور کسی از وقتم به یادگیری میگذرد خواندن مسج های تلگرام و وایبر باشه. من واقغا فکر نمیکنم کسی وقتی که پای وایبر رو میذاره به حساب وقت یادگیریش بنویسه.
وآدم های گروهی که به قول شما بصورت متعارف زندگی میکنن الزاما آخر سر روضه خون بر سر قبرشون از سرعادت یا دریافت پول لقب مادر دلسوز و پدر فداکار نمیده. هزار جور تاثیر مثبت یا منفی میتونن گذاشته باشن و روضه خون هم به واقع اونا رو ذکر کنه و حتی عنوان های مهمتر و ماندگارتر ازین دو تا عنوان هم به دست آورده باشه. شاید خیلی جاها ریسک کرده باشه. شاید خیلی جاها ترسیده باشه. ولی این مسیری که به قول شما نهایتا بصورت متعارف طی شده، خودش هزاران بالا و پایین خاص خودش رو داشته و به این شدت هم معمولی نبوده. من خودم یکی از افراد این دسته هستم و افرادی مثل (محمدرضا شبانعلی) هیچ وقت به نظرم دیوانه بدبخت نبوده و همیشه هم تحسینش کردم با اینکه خودم میدونم که نه میتونم و نه میخوام مثل اون باشم، نه تنها من؛ بلکه هیچ کدوم از اطرافیانم که در همین دسته قرار میگیرن همچین نظری در مورد آدم هایی که دنبال رویاهاشون میرن نداشتن.
و از همه اغراق آمیز تر نسبت دادن آدم های گروه سوم به بیماران دوشخصیتی هست! عوامل زیادی در روندی که ادم در زندگیش طی میکنه موثر هستن…نه میشه اینجور دسته بندی کرد و نمیشه اینجور ادم ها رو در این دسته بندی جا داد و بشون label زد…ادم گاهی رویا داره…هیجان داره بش برسه، گاهی یه کمی زور میزنه میبینه نمیتونه یا هزینه ش رو نمیخواد بده نظرش عوض میشه…گاهی دوباره شروع میکنه،گاهی تنبله، گاهی به قول شما نمیخواد ریسک لازم رو بکنه و هزینه لازم رو بده و فقط رویابافی میکنه، ولی هیچ کدوم ازین ها مشمول دسته بیمار دوشخصیتی قرار نمیگیره!
من متوجه پیام متن و اصل قضیه هستم. ولی به نظرم اینجور نوشته ها به خاطر جذابیت و نکاتی که خود متن و محتواش دارن خیلی واقعی تر و بدون نیاز به آوردن این مثال های اغراق آمیز هم میتونن نوشته بشن. البته طبعا نویسنده شمایین و اینجور ترجیح دادین.
سلام آفرین
من هم مثل خودت، کامنتی که نوشته بودی را لایک کردم ولی حیفم آمد از لحن و بیان بسیار حرفه ای و نقد ملایمی که داشتی تشکر نکنم؛ و به یک لایک اکتفا کنم
من هم بعد خواندن متن احساسی مشابه احساس تو را داشتم، الان هم کمی از آن احساس مانده البته!
شاید این اغراقی که من هم باهاش موافقم به خاطر انتقال بهتر ایده متن باشد، چون یادم میاد قبلاً هم محمدرضا نوشته بود که من بعضی عقایدم رو رادیکال تر بیان میکنم تا هم نظرم رو بهتر منتقل کنم و هم فضا برای بحث و تبادل نظر ایجاد بشه
ولی احساس میکنم حق با محمدرضا هست، واقعا نمیشه هر دو را با هم انتخاب کرد، یا باید یکی را انتخاب کنیم، یا هر دو را انتخاب نکنیم (نه دنبال رویا باشیم و نه بترسیم)
اینکه نوشتی “آدم گاهی رویا داره…هیجان داره بش برسه، گاهی یه کمی زور میزنه میبینه نمیتونه یا هزینه ش رو نمیخواد بده نظرش عوض میشه…گاهی دوباره شروع میکنه،گاهی تنبله، گاهی به قول شما نمیخواد ریسک لازم رو بکنه و هزینه لازم رو بده و فقط رویابافی میکنه” را خوب میفهمم، بعضی وقت ها این احساس رو تجربه میکنم، ولی بعدش به خودم میگم: بدان که یک رویابافی، بعد از این اندازه خودت حرف بزن، بعدا از این به اندازه خودت رویابافی کن، به اندازه خودت بخواه و فاصله ات را با افرادی که چنین نیستند را بپذیر
قبول. شاید من لزوماً بیمار دو شخصیتی نباشم، ولی طبق استاندارهای خودم، احتمالاً آدم زیاد موفقی هم نیستم
سلام دوست من.
ممنون از توجهتون.
در مورد اینکه در مورد محتوی متن حق با محمدرضاست همونطور که قبلا گفتم موافقم. هم با محمدرضا و هم با شما.
چیزی که باعث شد این متن بهانه ای برای من بشه برای انتقاد ازین نوع اغراق ها؛ نوعی از نقد هست که من این روزها زیاد میبینم و خب فکر نمیکردم دامن اینجا رو هم گرفته باشه. (کلمه نقد رو به کار بردم چون کلمه ی دیگری به ذهنم نمیرسه، شما میتونید جایگزین کنید با تفسیر،تحلیل، مقاله…)
میپرسید چه نوع نقدی؟ نقدی که ما در اون ضعیف ترین استدلال ها و منطق و دیدگاه رو به سوژه فرضیمون نسبت میدیم(خیلی مطلق و bold)؛ که طبعا صرفا با راحت ترین جواب و استدلال از طرف ما خواننده به راحتی به قضاوتی که ما میخوایم متمایل میشه و به نتیجه ای که ما میخوایم میرسه. مثال آوردن از کسی که نیویورک و پاریس براش گزینه های مشابهی محسوب میشن بعنوان سوژه ای که محمدرضا میخواد متناقض و نامربوط بودن حرف و شخصیت و خواسته واقعیش رو به خواننده نشون بده، و مثال هایی ازین دست، با اغراقی که در واقعیت وجود نداره، راحت ترین راه برای همراه کردن خواننده با مقصود نویسنده ست.
به نظرم دیگه بیشتر توضیح دادن مته به خشخاش گذاشتن میشه، کما اینکه تا حالا هم شده و حس میکنم شاید به قول خودمون زیاد دارم گیر میدم. 🙂 هدف متن تحلیل و یادآوری موضوعی بود که برای همه مون جالب و به موقع بود. کامنت شما بهانه ای شد که توضیح بدم که حساسیت من چرا و در چه مورد بوده. 🙂
با کمال احترام باید بگم ظاهرا شما مفهوم را متوجه نشدید وگرنه همه مثالها کاملا روشن بود
سلام دوست من.
با کمال احترام باید بگم ظاهرا شما مفهوم کامنت من رو متوجه نشدید و گرنه من هیچ جا حرفی از روشن نبودن مثال ها نزدم_که هیچ_ تاکیدم بر زیاد روشن بودن و مطلق بودن مثال ها بود.
جالبه که من چندبار تاکید و تشریح کردم که متوجه مفهوم هستم؛ ولی انگار جذابیت اظهار نظر و نقد اینقدر هست که …
من تلاش مي كردم تا مدتها در زندگيم روي محور افقي قرار داشته باشم. به نظر خودم هزينه هاي زيادي رو پرداخت كردم ولي نياز به هزينه بيشتري بوده كه من پرداخت نكردم! ايكاش به دردناكي روحيات گروه سوم نباشم. من نميدونم در كدوم دسته قرار مي گيرم ولي مطمئنم هزينه هايي رو پرداخت كردم، و اين باعث ميشه نتونم بپذيرم كه شايد الان در گروه سوم قرار دارم. گرفتار شدن در برزخ بدترين جاي ممكن هست!!
منم دسته سومم درست رو شیب ۴۵ درجه. بزرگترین حسی که آدمایی شبیه من تجربه میکنن حسرته.
سلام دوست عزیز چرا برای مطالبی که می نویسی (يا شاید برای چشم بینندگانت) ارزش قائل نیستی، فونت مطالبی که گذاشتی چشم را اذیت می کند و این پیغام را به خواننده می دهد که یک مطلب طولانی که خود نویسنده هم خیلی آن را ارزشمند نمی دانسته در انتظارش است.
راستی قسمت نظراتت هم بسیار خوانسالارانه است چرا به نظر دهندگان اجازه معرفی وبسایت خودشان را نمی دهی
از لحظه ای که این پست رو خوندنم بیشتر از ده بار جملات و کامنت های تامل برانگیزتون رو مرور کردم. مسئله ای که مدت ها ذهنم درگیرش بود و نمی فهمیدش رو بسیار زیبا طبقه بندی کردید. پستتون مدام به من یادآوری می کنه که چه قدر باید آدمهایی که تمایل به موندن تو گروه اول دارن حواسشون به این مرز باریک بین گروه اول و سوم باشه. چه قدر راحت گروه اول+ غول مردم میتونن منتقل بشن به گروه سوم و چه قدر دردناکه بودن جزو این گروه و تجربه یک عمر نارضایتی.
احساس می کنم دیدن دو سخنرانی “تد” که در وب مایندست به اشتراک گذاشته بودید قبل از خوندن این پست، خیلی برای من تو فهم بیشتر این مطلب موثر بود.گرچه مفهموم اون دو ویدئو اصلا مستقیما با این پست مرتبط نبود، اما نمی شد تلاش آقای مینسکی و هاوکینز رو برای فهمیدن و ساده کردن پیچیدگی های مطالعه و شبیه سازی مغز و همچنین تفاوت نگاهشون با بقیه پژوهشگرها (غول اندیشمندان) نادیده گرفت. برای من اون سخنرانی ها مقدمه ی خیلی خوبی بود برای خوندن این پست. دیدنشون رو با اجازتون به بقیه هم توصیه می کنم:
این پست آقای شعبانعلی عزیز که به راحتی می تونید لینک “TED TALK” ها رو اونجا پیدا کنید:
http://www.webmindset.net/?p=432
ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻣﺤﻮﺭ اﻓﻘﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ اﻳﻨﺠﺎ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻧﻤﻲ ﮔﺬاﺭﻧﺪ.
سلام محمد رضای عزیز
در جواب یکی از دوستام حرف از “به رسمیت نشناختن ترس “در تضاد با” روبه رو شدن با ترس “به میان اورده بودی.
اولش که خوندم گفتم نه باید با ترس مقابله کرد،خوب که فکر کردم دیدم آره راست میگی ها.بهش فکر کردم!به مشابهاتش نیز!
عجیب واقعیت داشت برام.الان اگاهانه میدونم چجوری بعضی ترسهام به فراموشی سپرده شدن یعنی غیررسمی شدن دیگه.
من جزو دسته دوم هستم .قبلااز دسته مورب ها بودم ،فکرم حرفم خیال پردازیام با عملم با رفتارم فرق داشت.حالا با خودم رو راستم بعضی چیزایی که دوست دارم باشن نیستن چون میدونم پرداخت هزینش یه ترسه!
ممنون بابت لحظه لحظه بودنت دوست خوبم
محمدرضا جان؛
آیا توضیحی وجود داره که ریشه بروز یکی از این دسته ها در فرد چیه؟ منظورم اینه که چطور میشه که فرد یکی از این دسته ها رو دنبال می کنه؟ آیا یک انتخاب آگاهانه است؟ ژنتیکیه؟ ناشی از اثر محیط و تربیته؟ و یا یک چیز دیگر؟
و در ادامه اینکه به فرض وقتی صادقانه با خودمون نشستیم و تحلیل کردیم که جزء کدوم دسته قرار داریم، آیا میشه کاری کرد که دسته ای مطلوب ما هست رو انتخاب کنیم یا نیروهای درونی پنهان مانع از تغییر خواهند شد؟
ارادتمند
حامد
سلام وسپاس اززحمات ارزشمندتون
نمیدونم درسته یانه امامن ترجیح میدادم تعقیب رویاهامحورعمودی بودوفرارازترس هاافقی نمیدونم هیچ منطقی نداره اماانگارمحورعمودی روبه رشده ارزشمندتره ومحورافقی بیشتربافرارهمخونی داره البته مطمئنم شماقطعابهش فکرکردیدامادوست داشتم افرادی مثل شماروی محورعمودی باشن میبخشیدحس میکنم این کامنت جزوبی منطق ترین حرفایی که زدم.
مطالبتون خيلي تأثير گذار بود.من تو زندگيم تو دوراهي سختي گير كرده بودم!ازتون واقعا ممنونم استاد
سلام دوباره.
میخواستم حرف کمی خصوصی بزنم.
من دچار یه مشکلی شدم.تابستون بعد کنکوره و شدیدا سر در گم برا انتخاب رشته هستم.از طرفی من نقره المپیاد کامپیوتر گرفتم و خوب عاشق الگوریتم ها هستم اما نقره شدن و البته طلا نظدن یجورایی منو ناراحت کرد که شاید هوس کافی برا تاثیر گذار بودن تو این رشته رو ندارم.از طرفی دوست ندارم یه برنامه نویس که برنامه عادی مینویسه بشم.از طرف دیگه من علاقه زیاد دارم تو حوزه فیزیک نظری کار کنم اما اونهم تا نتونم شخص مطرحی بشم احتمالا زندگی بخور و نمیر میشه.الان میدونم نگاهم کاملا فرار از ترسه اما حس میکنم رفتن تو رشته فیزیک نظری و این ها تو ایران عاقلانه نیست.خلاصه بین فیزیک و کامپیوتر که موندم تو اینکه عاقبت چیکاره خواهم شد هم موندم تو اینکه استعدادشو دارم یا نه که ادم موفقی تو زمینه نظری بشم هم موندم.نمیدونم از شما چی میخوام که راهنماییم کنید اما یجورایی نوشتم که یکم خالی بشم.
متشکر.
سلام اقای شعبانعلی.یجوری کتن این حس رو به ادم میداد که این نگاه یا اون نگاه مادرزدادیه و تو خونه ادمه.وقتی یه نفر اصولا ترسو حس نکنه.اینطوریه یا یه عادت سرسخته؟
سلام به همه
طبق متن محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد.
حالا سوالم اینه اساسا آیا این هزینه رو میشه کاهش داد یا اصلا باید به فکر کاهش دادنش باشیم و یا همکینکه پا در مسیر رویامون گذاشتیم دیگه نباید تحلیل های کاهش هزینه انجام بدیم و اصولا ممکنه این تحلیل ها ما رو در دسته سوم فرادی که در متن اشاره شده قرار بده.
آیا الزاما باید پرهزینه ترین راه را انتخاب کرد؟
مثال :فردی در یکی از کشورهای مستکبر اروپای غربی رویای رسیدن به دموکراسی در کشورش را دارد
راه اول :انقلاب (هزینه های زیادی دارد)
راه دوم:اصلاحات وصندوق رای(هزینه های کمتری دارد)
پ ن: این کشور می تواند د ر آمریکای شمالی هم باشد.
چند وقتیه دارم به رشته ی آینده پژوهی فکر میکنم.ازون رشته هاییه که حس میکنم نم نم داره تبش فراگیر میشه.به نظرم موج بعدی پوزهای رشته ای و میان رشته ای رو این گرایش باشه.
به کارکرد این رشته فکر میکنم.به اینکه اصلا لازمه؟اگه بگیم آینده رو باید ساخت که آینده پژوهی به چه درد میخوره؟اگه بگیم نمیشه ساخت پس چطور میشه پیش بینی کرد؟(شاید این رشته به درد جوامعی مثل ما میخوره که پیشرو نیستیم،حداقل برای اینکه تا حدودی بفهمیم که دنیا داره به کدوم سمت میره برامون خوبه. )
من فکر میکنم بررسی روند تغییرات امروز فقط به درد حفظ وضعیت موجود در آینده می خوره.با خوندن این پست خوب،بنظرم رسید،رشته ی آینده پژوهی برای این به وجود اومده که آدمها ترس از آینده ی نامعلوم رو دارن.شاید بشه بین آینده نگر بودن و آینده پژوه بودن یه مرز باریک قائل شد.
محمدرضا به نظرت یه جامعه و یا سازمان اگه بخواد آینده پژوهانه اداره بشه،چقدر میتونه استراتژیک به آینده و جایگاهش فکر و عمل کنه.نمیدونم برداشتم از استراتژی درسته یا نه که فکر میکنم استراتژی باید original باشه و اصالت داشته باشه.(بخاطر همین حس میکنم آینده پژوهی و استراتژی داشتن باهم تناقض دارن)تو تغییرات گسترده ی امروز ما و اتفاقات خارق العاده ی فرداها سهم افراد و جوامع آینده پژوه چقدر؟
به نظرم آینده پژوهی یعنی نگاه کردن به دست و تصمیم دیگران برای اینکه ریسک و احتمال شکست خودمون رو بیاریم پایین،شاید جایگاه بدی نداشته باشیم ولی هیچ وقت ممتاز نخواهیم بود.
پی نوشت:شدیدا حس میکنم که جامعه ی ما داره آینده پژوهانه اداره میشه.
محمدرضای عزیز سلام
در ارتباط با همین موضوع :
همه مون خوندیم که میگن “یکی از یکی پرسید چرا به رابطه ت با من ادامه میدی ؟ گفت چون دوستت دارم ”
میشه کمی هم این موضوع رو باز کنی . در متن نوشتی ” بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم.” این یعنی برای ادامه ی روابطمون باید دلیلی وجود داشته باشه . آیا “دوست داشتن” که یک مفهوم کیفی هست دلیل مناسبیه برای ادامه ی رابطه؟ اصلا دوست داشتن یعنی چی؟
سپاس
برای همه ی دوست داشتنهات سپاس
سلام محمدرضای عزیز،
این موضوع یکی از محبوبترین موضوعات من برای دانستن است. یک سوال دارم. نوشته بودی که افرادی که به دنبال آرزوهایشان میروند ترس را به رسمیت نمیشناسند و موقعیتشان روبرو شدن با ترسهاشان نیست. آیا این یعنی اگر کسی از دنبال کردن یکی از رویاهایش ترسهایی دارد، نمیتواند دنبال آن برود؟ سوال برانگیزترین بخشش این است که خیلی از ترسها از درون نشات میگیرد و انتخابی نیست.
ممنون میشوم پاسخم را بدهی.
پینوشت: اگر صورت سوال کمی بصورت خبری است، هدف اصلا این نیست. من به هیچ بخش از گزارههایی که مطرح کردم اطمینان کافی هم ندارم.
فوق العاده بود واقعا
من خودم کلی رویای بزرگ دارم و واقعا نمیتونم زندگی عادی داشته باشم؛ چند بار هم دست به فعالیت کارافرینی زدم و شکست خوردم که باعث شد دیگران منو تحقیر کنند٬ و ترس زیادی از شروع کار جدید داشته باشم و الان هم داشتم رو این نگرش کار میکردم که در عین اینکه کارمند باشم برم دنبال کارافرینی و… ولی با این مطلب واقعا قانع شدم باید تکلیف خودمو بدونم که یا اینوری باشم یا اونوری نمیشه هم خدا رو داشت هم خرمارو…
سلام. به نظر من هر کسی هر چه قدر هم از نظر روحی قوی و مستقل باشد وجود یک همسفر و مشوق خوب برای رسیدن به رویاها غیر قابل انکار است. حال این مشوق می تواند دوست ، همسرو یا هریک از اعضای خانواده باشد. قدر این افراد را باید بدانیم چرا که خیلی از مواقع رویاهای ما با خواسته ها و حتی رویاهای آن ها هم خوانی ندارد.
مثل همیشه ممنون،فقط درنام گذاری محورها برای درک بهتر خواننده به نظرم در کنار محور افقی(تعقیب رویاها)بهتر بود روبرو شدن باترسها قرارمی گرفت.چون وقتی به محور عمودی نگاه می کنیم بدون اطلاع از تعریف وآنالیز شما نمی توان فهمید که محور عمودی فرار از ترسها به معنای موفقیت است یا شکست…
سلام زهرا جان.
ممنونم از اینکه کامنت گذاشتی.
راستش در دو نکته نظرمون با همدیگه فرق داره. فکر کنم یکیاش به سبک برمیگرده و یکیش به نگرش.
از نظر سبک:
در مورد نگاه کردن به تصویر: اگر نگاه کردن به تصویر بدون اطلاع از تعریف و آنالیز من بتونه گویا باشه، به نظرم دیگه این همه کیبورد فرسایی (جایگزین واژه کهن قلم فرسایی) لازم نیست. اگر میشد نموداری بکشم که همه حرف رو بزنه قطعاً وقت شما و سایر دوستان رو با توضیحات نمیگرفتم.
اما از نظر نگرش (طبیعتاً اینجا مسئله کمی به دنیای واژگان هر یک از ما برمیگرده):
به نظر من روبرو شدن با ترس به هیچ روی هم معنی با تعقیب رویاها نیست. حتی نزدیک به معنیاش هم نیست. در واقع دقیقتر بگم (حداقل در دنیای من) روبرو شدن با ترس هیچ فرقی با فرار از ترس نداره و این دو لعت هم معنا هستند.
برای کسی که به تعقیب رویاهاش میره اون ترسها اساساً وجود نداره. با چی میخواد روبرو شه؟
وقتی میگی روبرو شدن با ترس، یعنی اون ترسها رو به رسمیت شناختی. به رسمیت شناختن به معنای ترسیدن است و روبرو شدن با ترس یعنی تلاش برای نترسیدن از چیزی که به ذاته ترسیدنی است.
کسی که در محور افقی و تعقیب رویاها حرکت میکنه ترسی نداره که بخواد باهاش روبرو بشه و اصلاً نمیتونه بفهمه که بقیه چرا دارن میترسن و از چی میترسن.
چنانکه کسی که در محور عمودی از ترسها فرار میکنه رویایی نداره. اگر هم بگه داره نمیفهمه چی داره میگه. رویای اون در بهترین حالت دنیاییه که ترس در اون کمتر باشه یا نباشه.
اگر ترس و رویا مخالف هم بودند روی یک خط افقی قرار میگرفتند در دو انتهای یک محور.
اما من عمداً قائم به هم ترسیم کردم تا نشون بدم که دو دنیای کاملاً متفاوت هستند.
ببخش این رو میگم. فقط چون به تفهیم بحث کمک میکنه.
سالی که بعد از قبولی در ارشد مکانیک دانشگاه شریف (سال ۸۲) انصراف دارم، دوستانم جمع شدند و نصیحت کردند که باد جوانی است و غرور و خامی است و شور است و بیشعوری است و بیا و آدم باش و درس بخوان و ارشد خواندن در دانشگاه شریف رویای نیمی از دانشجویان این کشور است و …
یکی گفت: محمدرضا. با این تصمیم جواب مردم را چه میدهی؟ نمیگویند دیوانه است؟ فکر نمیکنی تا آخر عمر باید همه جا مدام مدرک کارشناسی نشان بدهی و توضیح بدهی که البته من ارشد قبول شدم اما نرفتم…
یکی دیگر گفت: نه! محمدرضا البته اینطوری نیست. او مردم را گوسفند حساب میکند!
کمی فکر کردم و گفتم: دوست من. گوسفند حساب کردن مردم با آدم حساب کردن مردم فرقی ندارد. به هر حال به آنها شخصیت دادهای. من مردم را «حساب» نمیکنم!
البته اگر چه این مفهوم را هنوز هم قبول دارم، اما الان که مثل آن روز عصبانی نیستم، احتمالاً چنان حرفی را به چنین واژههایی نخواهم نوشت.
اما حرف یک چیز است: روبرو شدن با ترس و فرار از ترس یک معنای یکسان دارند: ترس وجود دارد و حضور آن در زندگی جدی است…
پی نوشت نامربوط (لطفاً مفهوم را بخوانید و نه جملات را. وگرنه نگرش من به اخلاق کاملاً مشخص است):
به نیچه گفتند در کتاب شامگاه بتان، همه چیز را نقد کردی غیر از اخلاق را.
از تو که مخالف اخلاق (به معنای مسیحی اسکولاستیک آن) هستی، عجیب است.
نیچه گفت: نقد کردن اخلاق یعنی اینکه وجود اخلاق را به رسمیت شناختهام و البته توضیح دادهام که با آن مخالفم.
در نگاه من چیزی به نام اخلاق وجود ندارد. من حاضر نیستم با نقد کردنش، به آن در ذهن خودم رسمیت بدهم
(البته این تحلیل را در Ecce Homo نوشته در مورد آن یک کتاب دیگرش).
پی نوشت: فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که من در کامنتها به دنبال بهانه میگردم که هم احوال پرسی کنم و اعلام کنم که کامنتها را با علاقه و جدیت میخوانم و هم اینکه حرفهای باقیمانده را که در اصل مطلب نگفتهام، بگویم و مطلب را تکمیل کنم.
بنابراین میدانم که مرا به خاطر اینکه از کلمات تو سو استفاده کردم برای اینکه حرف دیگری را که در دلم مانده بود بزنم میبخشی.
قربانت
محمدرضا
کیبورد فرسایی (جایگزین واژه کهن قلم فرسایی)
سلام. ببخشید چن روقتیه درگیرم تا رسیدم به این واژه ی شما « کیبورد فرسایی» که حال و روز منو توصیف میکنه.
یه جایی هستم میشه گفت اوایلشه ولی خوب اقیانوسه چون بی انتهاست
و بشدت دنبال کسی هستم که رایانه « استفاون هاوکینگ » رو برام بیاره تا فقط با نگاه کردن به مونیتور،تایپ کنم. بازم ببخشید پریدم وسط. به نظرتون امکانش هست؟
سلام متشکرم که وقت گذاشتین وپاسخ به کامنت من دادید.مجال برای گفتگوی بیشترنیست امااینکه اصلا ترس رابه رسمیت نشناسیم خود مبحث دیگری است.درتکمیل پی نوشت آخر بایدبگویم توجه شما به کامنت های ماخواننده ها وشاگردانتان بسیارمثبت است ومن خیلی خوشحال شدم.ممنون که هستید.
یکی گفت:
شجاعت به معنای نترسیدن نیست
شجاعت یعنی بترسی و بلرزی اما به حرکت ادامه بدی
حالا اگه بپذیریم کسی که دنبال رویاهاشه اصلا ترس براش وجود نداره یعنی شجاعت هم مفهومی براش نداره و کلا در جمله بالا نمیگنجه.
اما خب بیشتر از جنس ادعاست تا حقیقت.صرفا شاید ترس های آدم های دیگه رو نداشته باشه.
شاید خیلیا ازینکه ارشد نخونن بترسن و من ازین موضوع کوچکترین ترسی نداشته باشم.
شاید دیگران به راحتی و بدون کوچکترین ترسی در مورد رفتن یا ماندن تصمیم بگیرند اما من مدام با خودم در کلنجار بودم،که یعنی وجود ترس.
محمد رضای عزیز
سلام
ممنون از بابت طرح این موضوع، چون فکر میکنم درک عمیق اون واقعا” مسیر زندگی هرکسی رو میتونه عوض کنه یا حتی اگه عوض نکنه باعث بشه با اراده و توان بیشتری توی همون مسیر قبلی که انتخاب کرده انرژی بذاره…
اگه بخوام صادقانه بگم، شاید تا همین چند دقیقه پیش توی ذهن خودم فکر میکردم که کسی هستم که دارم رویاهام رو تعقییب میکنم (هرچند تناقضات و بعضی حس پشیمانیها موید اون نبود) ولی در حقیقت اینطوری نبوده، بعضی وقتا ترسیدم و بعضی وقتا شاید خودم نترسیدم ولی به ترسهای بقیه ای که نظرشون برام مهم نبوده فکر کردم… نظرشون برام مهم نبوده ولی بهشون اجازه دادم بعضی مواقع با ترساشون زندگیم رو تحت تاثیر قرار بدن. شاید به همین علته که خیلی وقتها که با خودم خلوت میکنم از خودم راضی نیستم که چرا هیچوقت یه سری کارا رو شروع نکردم یا زمانهای دیگه ای کارای دیگه ای رو تموم نکردم…
نمیدونم ولی فکر میکنم اگه بخوام با خودم رو راست باشم میتونم جواب سوالیکه مدتهاست ذهنم رو درگیر کرده پیدا کنم، ممنونم که باعث شدید از ناحیه امن ذهنی خودم بیام بیرون و حداقل کامنت بذارم.
به نظرم تعقیب رویاها برای خیی ها ترسناک هست برای همین هست که تعقیب رویاها برای خیلی ها به معنای شیرجه زدن در میان استخر سرد ترس هاشون هست.
محمدرضا تو گفتی که مواجه شدن با ترس هیچ فرقی با فرار از ترس نداره، خب حالا اگه ما از یه چیزی بترسیم یعنی اینکه به نوعی توی ذهنمون بهش رسمیت بخشیدیم، خب حالا برای مواجه شدن و از بین بردنش چیکار کنیم؟ همه توی زندگیشون از یه چیزایی میترسن. یعنی ما هیچ وقت نمیتونیم ترسامون رو فراموش کنیم و از بین ببریم؟:(
بیشترکه به این موضوع فکر کردم یه مطلبی به ذهنم رسید که میخوام بنویسم به نظر من آدمها دسته بندی نمیشن و در هر برهه ای از زمان در یک دسته قرار میگیرند ، یعنی سوال اینجاست آیا کسی که بر اساس ترس تصمیم میگیره تا آخر زندگی به همین روش زندگی میکنه ؟ یا امکان داره در میانه راه راهشو عوض کنه ؟ یا بالعکس کسی که دنبال رویاهاش میره آیا همیشه اینطوره یا نه ؟ اتفاقا من آدمهای ترسویی رو دیدم که در میانه راه عوض شدند یا آدمهای جسوری که فرسوده شدند و سر آخر به وضع موجود قناعت کردند ….به نظرم آدمها مطلقا از دسته اول یا مطلقا از دسته دوم نیستند اونها در طول مسیر زندگی بارها جاهاشون رو باهم عوض میکنند …و شاید شرایط زندگی اجتماع و اتفاقها و خیلی از موارد بیرونی روی این تصمیم تاثیر بسیار زیادی دارد چه بخواهیم چه نخواهیم به قول خودتان آقای شعبانعلی هیچ کس از متوسط اطرافیانش چندان بالاتر نمیره …. من فکر میکنم آدمها طبق شرایط و موقعیتهای خاص تغییر میکنند…. کامنت اولم خیلی کوتاه بود و حوصله نداشتم بنویسم .. حالا خواستم یه جوری جبران کنم 🙂
فواد عزیزم.
حرف تو کاملاً درسته.
من هم اگر این رو ننوشتم، حذف به قرینه معنوی (به قرینه معنای تمام آن چیزی که در این سالها نوشتهام) بود.
در واقع تقسیم بندی من تقسیم بندی عرضی حساب میشه نه طولی.
یعنی امروز خودم رو با دیروز خودم و فردای خودم مقایسه نمیکنم.
بلکه امروز خودم رو در مواجهه با یک تصمیم با امروز تو در مواجه با همون تصمیم و امروز دیگری در مواجهه با همون تصمیم مقایسه میکنم.
طبیعی است که عوامل زیادی روی این انتخابها نقش دارند.
تغییر سن، تجربیات قبلی، داشتهها، از دست دادهها، حمایت یا مانع بودن اطرافیان همه و همه میتونند روی این انتخابها تاثیر بگذارند.
اگر چه بخشی از ماجرا هم متاسفانه یا خوشبختانه به ژنتیک برمیگرده. عددش دقیق یادم نیست. یا چهل بود یا چهل و چهار درصد. اما به هر حال یادم نمیره که مایکل پاسر در گزارش خودش، محافظه کاری و تلاش برای حفظ وضعیت موجود و سنت رایج رو چهل (یا چهار و چهار) درصد دارای پایه ژنتیکی گزارش کرده.
پی نوشت: همونطور که محمد عزیز در یکی از کامنتها گفت، طبیعی است که در مسیر زندگی، داشتن کسانی که بتونن از انسان برای این نوع تصمیم گیریهاش حمایت کنند یک نعمته. قرار نیست ما تنهایی به جنگ دنیا بریم.
اعتراف میکنم در طول این سالها، بارها و بارها مجبور شدم از میان دوستان و اطرافیانم، انسانهای ترس گریز رو حذف کنم و انسانها رویاطلب رو اضافه کنم.
الان اونهایی که ذهن تناقض یاب دارند سریع توضیح میدهند که «البته خوب است در اطرافمان همه جور آدم باشد تا هر کدام از دید خود به مسئله نگاه کنند و تصویر واقعیتری از شرایط موجود داشته باشیم و بتوانیم تصمیمهایمان را بهتر ارزیابی کنیم».
اتفاقاً من با این حرف مخالفم. غولی که به نام مردم میشناسیم و من هم معرفی کردم، ذاتاً از نوع ترس گریز است و متاسفانه چنان صدای بلندی دارد که هر چه در دهانش فرو کنی باز هم صدایش کما بیش به تو می رسد.
بنابراین اطراف ما – خواسته یا ناخواسته – هرگز از پیامهای ترس گریزی تهی نیست. اگر اهل تعقیب رویاها هستیم، آنچه باید در طلبش باشیم کسانی هستند که در محور دیگر مختصات زندگی میکنند و در واژه نامهشان، واژه ترس ( و حرف مردم) وجود ندارد.
در واقع تقسیم بندی من تقسیم بندی عرضی حساب میشه نه طولی.
یعنی امروز خودم رو با دیروز خودم و فردای خودم مقایسه نمیکنم.
بلکه امروز خودم رو در مواجهه با یک تصمیم با امروز تو در مواجه با همون تصمیم و امروز دیگری در مواجهه با همون تصمیم مقایسه میکنم.
الان متوجه شدم ممنونم
به نظرم واژه ها خیلی کامل نیستند. چون وقتی در مورد آدمی که دنبال رویایش می رود می خواهیم حرف بزنیم داشتن ترس و ترسو بودن دو چیز هستند.
و مطلب دیگر اینکه: ممکن هست کسی که به دنبال رویاهایش می رود از اینکه در هفتاد سالگی مانند یک انسان خیلی معمولی این جهان را ترک کند بترسد و در نتیجه به خود بگوید که هی فلانی باید بدوم که زمان بدجوری کم هست و من نمی خواهم معمولی و پوچ باشم. به نظرم اصلا اگر ترسی نبود رویایی هم معنا نداشت. حتی در تعلیمات دینی خود هم واژه خوف و رجا را همزمان داریم. هم بهشت داریم هم جهنم. هم تشویق داریم هم تنبیه. اصلا اگر این محدودیت ها ی عمر و تهدیدات و فرصت ها نبودند زندگی خیلی بی مزه بود و بشریت به این نقطه کنونی خود هم نمی رسید.با این حرفهای شما معنی ترس از خدا و جهم چیست؟
البته من منظور شما را از متنتان فهمیده ام (لااقل اینطور حس می کنم) . می فهمم که حرف امثال شما در غربت هست و مردم معمولا از دسته دوم هستند که از ترسهایشان می گریزند. اما اصرار شما را برای جدا بودن دو دسته خیلی نمی فهمم؟!
فکر می کنم مهم تر از ترسیدن و رویا داشتن این هست که ما از چه چیزی می ترسیم و رویای چه چیزی را در سر می پرورانیم. سطح ترس و رویایمان چیست؟ یکی از وکیل و وزیر می ترسد یکی جز خدا از هیچ نمی ترسد و از خدا می ترسد. سطح خواسته ما چیست؟ استاد قمشه ای یکبار در جلسه ای می گفتند: ما همان چیزی هستیم که می خواهیم.ذات نفس هم خواستن هست. چه چیز را می خواهی؟همه چیز را!چه قدر می خواهی؟بینهایت. یکی خدا را می خواهد و می شود خدا.
پی نوشت: یک حدیث از امام علی هست که می فرماید:ریشه تمام گناهان ترس است.
یک عبارت قرآنی هم داریم که می گوید: الشیطان یعد کم الفقر( شیطان به شما وعده فقر می دهد)
یا به عبارتی شیطان ترس فقیر شدن را در جانتان رسوخ می دهد تا به خاطر فرار از این ترس شما را وادار به انجام هر کار پستی بکند. چون شما می ترسید که نکند فقیر بشوم.
از آن طرف خدا هم انسان را می ترساند و دائم هول قیامت و ذکر جهنم می گوید تا انسان بترسد.
با همه مطالب پراکنده ای که گفتم فکر می کنم مهمتر از ذات ترس داشتن و تصمیم گرفتن بر اساس ترس یا رویا، اینکه از چه می ترسیم و به چه امید داریم مهمتر از خود ترس و رویا هست.
پی نوشت۲: خیلی شنیده ایم که آرزوهای بلند نداشته باشید.
همه این مطالب را چه طور می شود جمع کرد؟
به نظرم مشکل از جایی شروع می شود که از چیزی بیش از آنچه که بایسته و شایسته است می ترسیم و به چیزی بیش از آنچه که لیاقت دارد آرزومندیم و رویا می پرورانیم.
یعنی از باید از یک سوسک به اندازه ی سوسک ترسید و از مار به اندازه مار. وقتی جای این ها عکس شود ، یعنی از سوسک خیلی بترسیم می شویم ترسو و وقتی وصال مار را آرزو می کنیم دچار خسران می شویم.
و مساله دیگر: ترس ها و آرزوها قابل تجویز و لزوما برای همه انسان ها یکسان نیستند.
یعنی اگر کسی از مساله ای می ترسد لزومی ندارد که ما هم بترسیم و رویای یک نفر رویای ما لزوما نیست.
مشکل وقتی است که رویا ها و ترس های عموم مردم برای نسل های بعد و سایر انسان ها در شرایط مکانی و زمانی متفاوت تجویز می شود و اگر عده ای رویا و ترس دیگری داشتند عجیب و دیوانه خطاب می شوند.
با همه اینها من نخواستم ذهن تناقض یابم را جولان بدهم.
منظور دلسوزانه و معلم وارتان را دانستم که همیشه تلنگری برای من هست.
ممنون
کسی که رویایی نداره خیلی آدم بیخودیه؟
واقعا عالی بود..معمولی نبودن و همون راه همیشگی رو نرفتن باعث تحولات بزرگی در زندگی میشه..ای کاش که همه بتونن این رو تجربه کنن.
سلام
بحث از تلاش، موفقیت، لیاقت داشتن یا نداشتن در مسیر تعقیب رویاها شد. من اینطور برداشت می کنم که باید متفاوت بود و برای رسیدن به دل خواسته ها هزینه تصمیمی رو پرداخت که هیچ الزامی به درست بودن و شادمانی آخر کار ندارد. به نظر من شانس، بخت یا همون تقدیر هم در این مسیر نقش و وزن خودش رو داره و بررسی این موضوع در ادامه این مطلب خالی از لطف نباشه. قسمتی از یکی از شعرهای زیبای قیصر امین پور می تونه شروع خوبی باشه
گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود
گاهي نميشود که نميشود که نميشود
گاهي بساط عيش خودش جور ميشود
گاهي دگر تهيه بدستور ميشود
گه جور ميشود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست
گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
به نظر شیخ بهائی هم به این موضوع پی برده بود با بیان این مفهوم به این زبان
افسوس که نان پخته، خامان دارند،اسباب تمام، ناتمامان دارند، آنان که به
بندگی نمی ارزیدند،امروز کنیزان و غلامان دارند.
نقش شانس در موفقیت رو میشه در نوشته های اندیشمندان امروزی هم پیدا کرد. بطور مثال، مایکل پورتر تو مقاله The
competitive advantages of nations
http://yon.ir/pGhJ
در کنار چهار معیار اصلی زیر برای بدست آوردن مزیت رقابتی بوسیله سازمان ها و ملت ها، شانس رو هم به عنوان عاملی هر چند اندک تاثیر گذار بررسی می کنه
Factor Conditions
Demand Conditions
Related and Supporting Industries
Firm Strategy, Structure, and Rivalry
یا نسیم نیکلاس طالب در مورد نقش عدم اطمینان و اتفاقات خارج از کنترل فرد و سازمان ها صحبت می کند yon.ir/LOaM
و اینکه چگونه این موضوع بر موفقیت آینده آنها تاثیر گذار هست.
شاید بشه مثال های قابل لمس تری رو هم مطرح کرد. دانشجوی رو در نظر بگیرید که تمام مشکلات و هزینه های مربوط به ادامه تحصیل در امریکا رو قبول کرده و از دانشگاه مقصد پذیرش گرفته، از سفارتش ویزا و از آژانس هواپیمایی بلیط. درست یکه هفته قبل از اعزام برج های دوقلوی نیویورک مورد حمله و ویزای صادره برای این فرد باطل می شود!
مورد دیگری را می توان مثال زد. دانشجوی که دانشگاه آزاد بهش پذیرش بدون کنکور نداده در حالیکه که بورسیه کامل برای ادامه تحصیل دکترا از استرالیا گرفته! در امتحان آیلتس شرکت می کنه و زمانی که تست های Listening رو میزنه در کمال ناباوری آژیر خطر هتل محل برگزاری به صدا در می آید و یکی از دلایلی میشه که نمره مورد قبول دانشگاه رو کسب نمی کنه. تو آزمون بعدی شرکت می کنه و بجای نمره میانگین ۶٫۵، نمره ۶ میاره. هم چنان داره تلاش می کنه که نمره اش رو بهبود بده و تا مهلتی که دانشگاه تعیین کرده نمره ی قبولی رو بدست بیاره. و در این مرحله آزمون آیلتس در این تحریم شد. و در انتها این فرد برای ادامه تحصیل بجای اینکه بره جنوب دنیا رفت شمال دنیا!
برخلاف دو مورد قبلی، در دنیای واقعی، دانشجوی رو هم می توان در نظر گرفت که، برخی از مدارکش ناقص و آماده نبوده، ۱۰ دقیقه مانده به اتمام فرصت اپلای برای بورسیه دانشگاه، تو یه کشور دیگه، اقدام می کنه و از بین حدود ۴۰ نفر متقاضی انتخاب میشه!
و برای من هنوز نقش تلاش، شانس، بودن در مکان مناسب در زمان مناسب برای دستیابی به خواسته ها یا هدف ها، یه معماست.
سلام دوست عزیز
ممنون بابت شعر***
فکر کنم شما دچار یک نوع تناقص یابی شدید وبد نیست مطالبی که توی همین سایت با عنوان ” قوانین یادگیری من: ذهن تناقض یاب ” را مطالعه کنید, یا در سایت متمم فایل صوتی اونو گوش کنید…….. از طرفی توجه به این استثناها کمی آدم افسرده می کنه …احساس بدی که به ما میگه:« هیچ چیز تحت کنترل نیست.»
به نظر من هم بدترین حالت, قرار گرفتن در گروه وسط است. البته شاید نامربوط باشه به این موضوع ولی در متمم یک بحث بود با عنوان “زمان های خاکستری” ( http://www.motamem.org/?p=6824 ) که اونجا توضیح داده بود که ادم بیشتر تمایل داره زمان هاشو خاکستری مصرف کنه. من فکر می کنم اینجا هم تا حدودی به این صورت هستش که کسانی که گروه وسط رو انتخاب می کنند در واقع با این توهم که اینجوری هم مزیت های گروهی که به دنبال رویاها می رود و هم گروهی که محافظ کارانه عمل می کنند را به دست می اورند که خوب مشخصا در اخر به هیچ کدوم به درستی نمی رسند!
واقعا خیلی وقت بود دنبال همچین صحب اصولی در عین حال واقع بینانه بودم
مرسی واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
با سلام
کامنت اقا شهاب من رو به فکر واداشت.من فکر میکنم تااینجای زندگیم زیادریسک نکرده ام وبیشتر تابع وضع موجودبوده ام ولی میخواهم مسیر زندگیم عوض شود البته این تصمیم رو یک شبه نگرفتم.وقتی موفقیت انسانهایی رو که ریسک میکنند ونتیجه شیرینی درزندگی به دست میارن میبینم بیشتر به تصمیمم مطمئن میشم وراستش تاحالا گامهایی رو برداشتم ازجمله اینکه بیشتر سعی میکنم ازعقیده و ارمان خودم صحبت ودفاع کنم وکمتر به حرف مردم اهمیت بدم ولی هنوز نتونستم قالبهای سنتی روکه خونواده به من تحمیل میکنن بشکنم وهنوز دربند بعضی قید وبندهایی هستم که اصلا اخلاقی هم نیستن وفقط مثل زنجیری من رو به عقب میکشن و مانع رسیدن به رویاها وخواسته هایم میشوند.
از اقای شعبانعلی تقاضا دارم که درمورد اینکه ادمایی مثل من چگونه وبا انجام چه نوع تمریناتی میتونیم بیشتر به خودمون متکی باشیم ووابسته به دیدگاههای اطرافیان که بعضا مارو ازمسیر موفقیت دور میکنند نباشیم مطالبی رو بیان نمایند.
ازمطالب بسیار مفیدتون ممنونم وارزوی موفقیت بیشتر براتون دارم
محمدرضا یاد هایکوی خودم افتادم!
حد واسط همیشه به معنای تعادل نیست!
گاهی یعنی؛
بی، بهره، ماندن!
ممنون از اينكه اين مطلب رو به قشنگترين شكل ممكن عنوان كردين البته غير از اين انتظار ديگه اي هم نميشد داشت.
فكر ميكنم وقتي صحبت در مورد دنبال كردن رويا ها ميشه، يادآوري يك نكته بسيار ضروريه و اون اينه كه اكثر مردم به طور مشخص نمي دونند چه چيزي رو دوست دارند. اونها تنها ميدونند شرايط فعلي رو دوست ندارند و اگر تو شرايط خسته كننده فعلي موندن لزوما به دليل ترس از ناشناخته ها و رسيك ها نيست بلكه نمي دونند دلشون ميخواد چي كاره بشن.
و به نظرم اين سردر گمي تو ايران به علت سيستم آموزشي يكنواخت و قديمي كه داره بيشتر به چشم مياد. يا شايد چون من ايران رو بهتر از كشورهاي ديگه ميشناسم اينطور فكر ميكنم.
يه جمله بسيار قشنگي هم در اين رابطه خوندم كه حيفم اومد باهاتون به اشتراك نذارم
“The two most important days in your life are the day you are born and the day you find out why.” —Mark” Twain
ممنون،
نگار،
سلام استاد؛ فراوانی “آدم های معمولی” خیلی زیاده! از طرف دیگه “متمایز بودن” و “موقعیت برتر داشتن” و “کسب و کار بزرگ مدیریت کردن” و “نویسنده کتاب پرفروش شدن” و …. و … و…. یه پیش نیاز می خواد به نام شناخت درست و حسابی از خود که واقعا بلد نیستم بگم چقدرش ذاتیه و چند درصدش اکتسابی اما همین قدر می دونم که دیگران خیلی توی این قضیه موثرن می تونن واقعا بلد راه باشن یا فقط نقش اش رو بازی کنن این داستانیه که من خودم ازش خیلی شاکیم؛ از همون دوران مدرسه و بعد دانشگاه و … شاید باورش سخت باشه اما رودخونه ی استعداد نیاز به سد داره تشخیص و طراحی و ساخت و ساز سد هم با خود رودخونه نیست. مثال خود من که افتخار می کنم سالهای اول زندگیم با شما بچه محل بودم، تا حالا حداقل سراغ ۱۵ مهارت و حرفه و هنر رفته ام به همشون هم علاقه دارم اما… الان هم مثل بچه های بهانه گیر هر موفقیتی رو از هر کی می بینم می خوام برم دنبالش و… ببخش طولانی شد اما چه کنم شکایت دارم…
لپ مطلب رو گفتی محمد
فقط یه چیزی محمدرضا
گاهی اون آدمی که ما معمولی و مثه همه میبینیمش و فک میکنیم از سر ترساش اینجوریه،آزادانه و از سر شوق این مدلیه
مثه زنی که آرامش و رضایت و شادی رو تو داشتن یه خونواده ی خوب میبینه…در واقع اون هم به نوعی مسیر رویاهاش رو طی کرده و قید خیلی چیزارو زده.
نمیشه قضاوت کرد.
سلام
ممنونم خیلی عالی بود به این صحبت ها خیلی احتیاج داشتم . همیشه شاد و موفق باشید .
به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی:
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم.
با هزینه دادن موافقم . چون موفقیت بدون هزینه حرفی از جنس شیادی است یا در بهترین حالت شانس!!! که اتفاقا کم سراغ مردم میاد
اما چند نکته:
۱- هزینه دادن و ریسک کردن هم اگر بدون پشتوانه باشه معنی حماقت میده . مثل انتخاب بین عقل و عشق می مونه . میدونم کمی نخ نماشده اما هنوز به عاقلانه عاشق شدن و عاشقانه عاقل بودن اعتقاد دارم. چیزی بین همون خدا و خرما !!!
۲- خوبه که به باور خودت عمیقا معتقدی هر چند در جاهایی جامعه عمیقا به تو باور نداشته باشد . من هم شبیه همین موضع رو دارم منتهی (منتهی بدین معنیه که نمیدونم نقد پذیری شما دقیقا چجوریه) به انتقاد کسانی که دوست شون دارم و میدونم خیر و صلاح من رو میخوان گوش میدم و فکر میکنم و گاهی هم عمل!!
۳- این که بدونیم با خودمون چند چندیم کاری از جنس خودآگاهی است و تو لحظه های حساس به تصمیم گیری درست کمک میکنه . بنظرم این نوشته از این جنس بود
یه چیز کلی و شاید بی ربط هم بگم : تو دنیای من اینکه ” تو خوبی منم خوبم ” هنوز جواب میده و آرامش دهنده است. اینطوری زندگی شخصی و مسالمت آمیز تری داریم .
ببخشید که کمی پراکنده شد اما باید می گفتم.
با خودمون چند چندیم……
من اگر مسیر رویایی ای داشتم میتونستم بشینم و فکر کنم که وضع موجود رو میخوام یا رویاهام رو و یا یه چیزی بین خدا و خرما.
اما گاهی نیست….تصویر تار که هیچ،چیزی بین برفک و یخمکه…..و راهی نمیمونه جز ادامه و ادامه و ادامه و گاهی فکر کردن و نوشتن و امید به کشف مسیر….
زندگي مجموعه اي از تصميم گيري هاست
و اين تصميم ها يا خوب هستند و يا بد.
و اين دست خودمان است كه زندگي خوبي داشته باشيم و يا بد .
*به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم
*هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است.
*باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند
محمدرضای جان، الان متوجه شدم فرق خواندن تک جمله با خواندن یک متن چقدر است حالا می فهمم که تفاوت جمله و مفهوم چیه
حالا می فهمم تفاوت بین خواندن و یاد گرفتن فاصلۀ خیلی خیلی طولانیه، شاید فاصله به مسافت عمر انسان شاید هم بیشتر
همین متن رو در دیرآموخته ها دیده بودم اما با متن شما مفهوم آن برایم تداعی شد و عمقاً درک کردم.
نمی دانم چطوری باید بگم حتی خواندن یک کتاب هم در زمان های مختلف مفهوم مختلفی دارند یعنی مفهومی که یکی از نوشته شما می گیرد با مفهومی که شخص دیگر می گیرد خیلی متفاوت است.
مفهوم مطلب شما نمی دونم چه تاثیری رو من خواهد گذاشت اما مطمئن هستم که بسیار موثرتر از آن تک اسلاید خواهد بود.
سوال: امکان این هست که حالت فیزیولوژیکی داشته باشه که بعضی ها زیاد ریسک می کنند و بعضی ها کمتر ؟
پیشنهاد: اگر امکان داشته باشه در مورد مهارت و کار تخصصی مطلب بنویسید حرف من از حرف شما در جایی تاثر می گیره که گفته بودید کارنامۀ همه اش ۱۹ کم ارزش تر از کارنامه همه اش ۱۷ همراه با یک درس ۲۳ هست، واقعاً مشتاقم بیشتر در مورد این و بحث مهارت در دهک های بالای جامعه گفته بودید مطلب بخوانم
با تشکر معلم عزیز،
من تا قبل از عکس فکرمیکردم ادامه ی متن را حدس زدم،ولی این بار صفرا فزود، بنظرم اومد ادامه ی متن راجبه تطبیق پذیری خواهد بود خود شما از ادامه تحصیل و انتخاب رشتنه تا کسب و کار کم حرف از تطبیق پذیری نزدید، ولی یه واقعیت در فرهنگ بسیاری از ما وجود داره، اینکه تعقیب این رویاها که مثال زدید واسه خانواده ها و جامعه بیشتر به دید عبور از مرز تطبیق پذیری و طرد به حساب میاد لااقل تا پایان لیسانس، من ذهنم دچار تناقض و تضاد شده که اگر فقط این دو راه تعقیب و ترس وجود داره، تطبیق پذیری کجای داستانه، یادمه از مراتب سلسله ای اهداف و رویاها و آرزوها میگفتید، بنظرم اومد در دسته سوم هر چه هست از جنس رویاست، اگرچه من خودم رو روی هیچکدوم از این سه محور پیدا نکردم،یادمه تو استراتژی فردی، از استراتژی ضعف و تهدید در کوتاه مدت ، و استرانژی قوت و فرصت در بلند مدت میگفتید، نمیدونم این تناقض ها بیشتر جای فکر داره یا توضیحات شما میتونه کمکم کنه ؟ حرفها و آموزه های شما شما واسه من مثل نخ تسبیح میمونه، حتی تناقضاتش، ولی در این مورد واقعا نمیتونم جایگاهی برای تطبیق پذیری پیدا کنم، احتمالا باید در تعقیب رویاها جستجو کرد…
کلا صحبتهای شما برای من دو جنبه داره، یکی در پاسخ به خودم آدم هست و دیالوگ های ذهنیش، یکی عکس العمل و ارتباطم به محیط، شاید این نوشته شما هم از این جنس باشه، مثل موضوع توقع، مثل تعادل و …..
یه مطلب دیگه، باز از شما یاد گرفتم، تو پاراگرافی که لینک به نامه را دادید در همین پست، از واژه “ابهام” استفاده کردید،در پاراگراف بعدیش در خصوص تمایز از “ریسک” ، مدیریت نخوندم، تفاوتشون را به اندازه ای که شما گفتید میدونم، ولی واقعا ایجاد تمایز از جنس ریسکه ؟!
سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشد(خوبِ واقعی و خوبِ غیر واقعیش را من نمیدانم یا بهتر بگویم نمیفهمم!)
برایم سئوال شده که مرز بین ترس و مصلحت اندیشی کجاست؟
کی میتوانیم بگوییم که تصمیمی را بر اساس عقل و شواهد گرفته ایم یا برای فرار از ترسهایمان؟
پ.ن:خوشحالم که سئوالی پیدا کرده ام که میتوانم برای یافتن پاسخش میان نوشته هایتان بگردم…
پرنیان جان، جواب سوالت رو نمیدونم…ولی بقول نیچه”هر آنچه که مرا نکشد ، قوی ترم خواهد کرد.”
یک تذکر به هنگام ،در یکی از بهترین موقعیت های زندگیم!
شاید این روزها بهتر از هر زمان دیگه ای مفهوم این جمله رو که «به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. » درک میکنم. شاید این روز ها بهتر از هر زمان دیگه ای مفهوم «ناحیه امن» رو که قبلا در موردش صحبت کردی درک میکنم.
این روزا وقتی بیشتر به خودم و گذشتم فکر میکنم خیلی خوب ردپای یه موجود «فریبنده در لباس منطق» رو توی اکثر تصمیم های مهم زندگیم می بینم.موجودی که همیشه با منطقی ترین و عقلی ترین توجیهات من رو به سمت بی خطر ترین جاده ها راهنمایی کرده،جاده هایی که اگر چه در ظاهر بی خطرند اما از شدت بی آب و علفی و بی منظره بودنشون تبدیل به یکی از خواب آورترین و در نهایت مرگبارترین مسیر های زندگیم شدند! و این موجود چیزی نیست جز همون «میل به ماندن در فضای امن» که نتیجه اش می شه همون رهسپار شدن در مسیر «فرار از ترس ها» و «تخریب رویاها !»
اما بالاخره تصمیم گرفتم تا به نحوی این موجود درونی رو کنترل کنم و نگذارم تا همیشه مرا سر بزنگاه مغلوب کند. دوست داشتم راهکاری رو که به ذهنم رسیده رو با همخونه های خودم سهیم بشم و طبیعتا خوشحال میشم نظراتشون رو هم بدونم.
به نظرم اومد که خیلی خوبه که با تمرین های کوچک شروع کنم و در ابتدا گام های کوچک بردارم. من اسم این جنس تمرین هارو گذاشتم «گامک!». مطمئن نیستم که بهترین اسم رو براش انتخاب کردم اما به تجربه دیدم که اسم گذاشتن روی یک فعالیت ابداعی علاوه بر «احساس تعلق»، «احساس تعهد» رو هم به ارمغان میاره.
به این ترتیب که هر روز در ساده ترین تصمیم های روزمره (و نه تصمیم های حیاتی زندگی) از بین گزینه های موجود نا امن ترین را انتخاب میکنم (و یا حداقل امن ترین را اتنخاب نمیکنم!). برای مثال همین امروز برای انجام یک کار اداری از بین دو شعبه موجود،شعبه ای را انتخاب کردم که تا به حال به آن جا نرفته بودم.این کار برای من هیچ گونه توجیه عقلی نداشت زیرا برای رفتن به شعبه مذکور دو کورس ماشین سوار شدم در حالی که شعبه دیگر به مراتب سهل الوصول تر بود و مجبور نبودم آدرس به دست به آنجا برم! مثال های ساده دیگری هم هست از جمله خوردن غذا های با طعم جدید،عوض کردن مسیر رفتن به محل کار یا دانشگاه و … . بعضی وقت ها حس خوبیه که راه های بار ها تکرار شده پیشنهادی عقل رو ندیده میگیری.
پی نوشت:راستش نوشتن همین کامنت هم برای من یک «گامک» بود. موجود نام برده خیلی سعی کرد تا من رو قانع کنه که آخه الان ساعت دو و نیم شب وقت خوابه نه کامنت نوشتن واسه تویی که خیلی اهل کامنت گذاشتن هم نیستی. انصافا باز هم حرفش با معیارهای عقل جور بود!
شهاب تو فوق العاده ای،کاش فرصتی بود تا از نزدیک بیشتر باهات آشنا میشدم.
راهی که پیشنهاد کردی هم برای خروج از ناحیه امن خیلی جذاب بود.
نکته ای به ذهنم میرسه که شاید بد نباشه بگم:
به نظرم اینجا امنیت در مقابل نا امنی قرار نمی گیره.
امنیت در مقابل خطر کردن هم قرار نمیگیره.
اینجا امنیت “حداقلی” در برابر “تعقیب رویاها” ست.
هزینه ی این تعقیب قطعا به خطر انداختن اون امنیت حداقلیه.اما بدون شک پیمودن این راه چیزی جز امنیت نیست.
چه راهی لذت بخش تر از راهی که من رو به رویاهام می رسونه.
کدوم آرامش و امنیتی بزرگتر از آرامش وضعیتیه که میدونی مستقل از نتیجه تمام تلاش ممکن رو در جهت درست انجام دادی.
دوستی رو میشناسم که رویاش عکاسی بود اما دنبال خوندن یه رشته مهندسی تو دانشگاه بود.
در کش و قوس بود که بنوعی هر دو رو دنبال کنه،اما بالاخره مسیر رویاش انتخاب کرد.
الان به جرات میتونم به بگم به اندازه ده تا مهندس از عکاسی درآمد داره و این براش یعنی آرامش و امنیتی که به روش خودش بدست آورده.
میثم جان ممنون از اظهار لطفت؛ من هم امیدوارم فرصت آشنایی بیشتر پیش بیاد.
اما راستش احساس میکنم هنوز با فوق العاده بودن خیلی فاصله دارم و اتفاقا حرفهایی که در بالا گفتم از درد فوق العاده نبودنه!
آقای شعبانعلی … عجیب باور دارم که هر کس مستحق وضعیتی هست که داره … نه بیشتر نه کمتر … عین دو دوتا چهارتای ریاضیه … هر چقدر هزینه کنی همون قدر بهره میبری … هر چقدر پول بدی همونقدر آش می خوری … اگر من در وضعیت a هستم حتما مستحق وضعیت a+1 نیستم وحتما لیاقت ام از وضعیت a-1 بیشتر بود
“در جایی که قرن ها و فرسنگ ها با اینجا فاصله دارد، دو جاده جنگلی از هم جدا می شدند، و من…
من راهی را که کم گذر بود برگزیدم، و تمام تفاوت ها ناشی از این انتخاب بود.”
رابرت فراست
چقدر عالی بود
من نگران تکلیف آنهایی هستم که گاهی اوقات، نرخ تورم و بحران های اقتصادی دیگری که من از آن ها سر در نمی آورم، ( یا حتی وقتی که هزینه ی آن دستاورد آنقدر گران است که اگر فرد بخواهد هم هزینه اش را بپردازد، نتواند، مانند کسی که بخواهد قسط بپردازد اما حساب بانکی اش بسته شده باشد، ) بر روی آن برچسب قیمتی که برای دستاورد های مختلف وجود دارد، تاثیراتی می گذارند که فرد، در یک مختصات ناکجا آبادی در میانه این ۳ خط گم میشود… یا اینکه از ترس همین ابهام در مختصات صفر و صفر بماند و در جا بزند