• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
روزمرگی‌ها

زندگی و کار در دنیای بی در و دربان

توسط محمدرضا شعبانعلی فوریه 25, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مقدمه

چند هفته پیش خبر یک سانحه در رسانه‌های داخلی پخش شد و حتی به بی‌بی‌سی فارسی هم رسید: «۱۰ گردشگر در کویر طبس گم شده‌اند و نیروهای امداد هلال‌احمر در جستجوی آن‌ها هستند.»

این اتفاق را مدیر یک بوم‌گردی در ساعت یازده و بیست‌ دقیقهٔ شب به هلال‌احمر اعلام کرده بود. و رسانه‌ها خبر را از هلال‌احمر شنیدند. یعنی وقتی تیم‌های جستجو به محل اعزام شده بودند.

فردای همان روز، یعنی طی کمتر از ۲۰ ساعت، مشخص شد که گردشگران گم نشده‌اند. این ۴ خانم و ۶ آقا خوش و خرّم و سرحال، مشغول گشت‌و‌گذار خودشان بوده‌اند تا نهایتاً‌ هلال احمر آن‌ها را پیدا کرده است.

ماجرا از این قرار بوده که این گروه، به مدیر اقامت‌گاه گفته بودند که چه زمانی برمی‌گردند. اما مدیر اقامت‌گاه در ثبت یا به‌خاطر سپردن زمان اشتباه کرده، و در زمان نادرستی منتظر آن‌ها بوده و بعد که دیده آن‌ها نیامده‌اند، به هلال‌احمر خبر داده است (+).

بر اساس آن‌چه در نتایج گوگل می‌بینیم، طی همین بیست ساعت، حدود ۱۳۰۰۰۰ سایت داخلی (سایت خبری + خبرگزاری + خبرخوان و …) این خبر را منعکس کرده‌اند.

عکس صفحه نتایج جستجوی گوگل

خوشبختانه ماجرا در کمتر از بیست‌و‌چهار ساعت جمع شد.

در این میان باید قدردان هلال‌احمر بود، که به سرعت، حتی با خبری که کاملاً قطعی نبود، جستجو را آغاز کرد (ممکن بود گردشگران واقعاً گم شده باشند). و نیز باید مسئول بومگردی را – به رغم این‌که در به خاطر سپردن و ثبت زمان، اشتباه کرده – تحسین کرد که بی‌تفاوت از کنار این اتفاق عبور نکرده و وقتی به این نتیجه رسیده که مهمانانش گم شده‌اند، هلال‌احمر را مطلع کرده است. مهمانان هم که کار اشتباهی نکرده بودند. ظاهراً زمان برگشت خود را هم درست اعلام کرده بودند.

در این میان، بازندهٔ اصلی (یا بهتر بگوییم: گروهی که رفتار غیرحرفه‌ای انجام دادند) سایت‌های خبری داخلی و رسانه‌هایی مثل بی‌بی‌سی فارسی بودند. آن‌ها یک چرخهٔ خبری بی‌هوده راه انداختند. اول همه را با خبر گم شدن درگیر کردند و بعد هم خبر پیدا شدن را منتشر کردند.

چرا باید میلیون‌ها نفر خبری را بشنوند که قرار است چند ساعت بعد، تکذیبیه‌اش را بخوانند؟

جدا از این‌که نگرانی بیهوده ایجاد شده و وقت مخاطب گرفته می‌شود، اعتبار رسانه‌ها هم نزد مخاطب کمتر می‌شود. و بعداً وقتی خبری مهم و واقعی هم منتشر کنند، ممکن است عده‌ای در درست یا دقیق بودن خبر تردید کنند.

چه شده که چنین روندی شکل گرفته؟ چه مسیری طی شده که بسیاری از سایت‌های خبری داخلی که مدعی کار کیفی هستند، و رسانه‌هایی مثل بی‌بی‌سی فارسی، خبرهایی از این دست منتشر می‌کنند؟

فکر می‌کنم «یکی از علت‌ها» این باشد که رسانه‌های سنتی، نتوانسته‌اند جا و جایگاه و کارکرد خودشان را در عصر جدید پیدا کنند؛ عصری که هر انسان یک رسانه است.

دنیای بدون در و دربان

گسترش اینترنت، شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های دیجیتال، تبعات گسترده و متنوعی داشته که حذف «دربان‌ها / Gatekeepers» یکی از آن‌هاست. برای این‌که مفهوم دربان یا دروازه‌بان را نشان دهم، چند مثال می‌زنم:

دربان در نشر کتاب

در گذشته – منظورم چند قرن اخیر است – برای ورود به دنیای نشر کتاب، باید سراغ ناشران می‌رفتید. اگر ناشر کتاب شما را نمی‌پسندید، دیگر هیچ راهی نبود که حرف‌هایتان به شکل کتاب منتشر شود. بنابراین ناشران دربان‌های دنیای کتاب بودند و تصمیم می‌گرفتند چه کسانی حق دارند به جهان کتاب و نویسندگی وارد شوند. و طبیعتاً حق داشتند عده‌ای را به باشگاه نویسندگان راه ندهند. اگر ناشری کار نویسنده‌ای را نمی‌پسندید، او باید سراغ ناشری دیگر می‌رفت. درست مانند این‌که از یک در قلعه به داخل راه‌تان ندهند و شما به امید این‌که در دیگری با دربان بهتری پیدا کنید، دور تا دور قلعه بگردید.

اما امروز این نقش ناشران کم‌رنگ‌تر از گذشته شده و در آینده هم قطعاً این روند ادامه خواهد یافت. کافی است نوشتهٔ خود را در وب‌سایت، شبکه‌های اجتماعی و هر پلتفرم دیگری که دوست دارید، منتشر کنید. اگر وسواس داشته باشید، می‌توانید سر و شکل رسمی‌تری هم به آن بدهید. در اغلب کشورهای جهان – که نشر تک‌تک‌ کتاب‌ها نیاز به مجوز حاکمیت ندارد – برنامه‌های نشر مستقیم هم وجود دارد که این مسیر را تسهیل کرده است. پس دروازه‌بان‌های قدیمی، اگر راه و روش تازه‌ای انتخاب نکنند، به زودی بازنشسته خواهند شد.

دربان در نشر خبر

صنعت دیگری که همیشه دربان داشته، صنعت نشر اخبار است. سردبیرهای خبرگزاری‌ها، روزنامه‌ها و شبکه‌های خبری رادیویی و تلویزیونی، همواره تصمیم می‌گرفته‌اند که چه خبری پخش شود و چه خبری پخش نشود. هر خبری نمی‌توانست به سادگی به رسانه‌ها راه پیدا کند. جدا از صاحبان رسانه که نقش دربان را داشته‌اند، «بخشی از» روزنامه‌نگاران و خبرنگاران هم در سراسر جهان، برای چند دهه نقش دلال و کارچاق‌کن خبر را ایفا کرده‌‌اند و با انواع معامله‌ها و مبادله‌ها، بر این‌که کدام خبر از طریق کدام در و دربان به دنیای رسانه وارد شود، تأثیر گذاشته‌اند.

دربان در صنعت آموزش

طی قرن‌های متمادی، استادی و تدریس، فرصتی نبوده که به سادگی در اختیار همگان قرار گیرد. نهادهای مختلف، همواره ورود به دنیای تدریس را کنترل می‌کرده‌اند. دانشگاه‌ها – که وارث همان ساختار سنتی هستند – گاهی در باند و باندبازی به حدی می‌رسیدند (و می‌رسند) که پیچیدگی روابط‌شان با پیچیدگی‌های رقابت‌های سیاسی (البته اگر نخواهیم مثال بدتری بزنیم) برابری می‌کرده‌اند (و می‌کنند).

اینترنت، وب و شبکه‌های اجتماعی، به تدریج این دروازه‌ها را شکست و درها را باز کرد.

امروز قبل از این‌که گزارش‌گران رسانه‌ها خبری منتشر کنند، خبر در شبکه‌های اجتماعی پخش شده و همه آن را دیده و شنیده‌اند. طی چند ماه زمان که ناشر قبلاً نویسنده‌ یا مترجم را معطل نگه می‌داشت تا دربارهٔ انتشار اثر تصمیم بگیرد، نویسنده یا مترجم می‌توانند اثر خود را در مقیاسی منتشر کنند که ناشر از تولد تا مرگ، به آن تعداد کتاب نفروخته باشد و نفروشد. در همان مدت زمانی که کمیته‌های متعدد دانشگاهی، صلاحیت فردی را برای عضویت هیئت علمی بررسی می‌‌کنند، فرد دیگری در فضای آزاد امروزی، به اندازهٔ تمام عمر یک استاد دانشگاه، دانشجو جذب می‌کند و آموزش می‌دهد.

مثال از شکستن و باز شدن دروازه‌ها بسیار است. مصداق‌ها هم به چند صنعتی که من اشاره کردم محدود نیست. در صنعت مالی هم، تأمین مالی جمعی و انواع روش‌های دیگر که سرمایه‌گذار و سرمایه‌پذیر را به هم می‌رسانند، باعث شده که بانک‌ها و شرکت‌های سرمایه‌گذار سنتی، بخشی از گستره و عمق بازار خود را از دست بدهند.

در این‌ باره می‌توان کتاب‌های متعدد نوشت. چنان‌که نوشته‌اند (کلمهٔ gatekeeping را در آمازون جستجو کنید). اما من فقط می‌خواهم یک سوال را در این زمینه مطرح کنم و جواب کوتاهی برایش بنویسم:

دربان‌ فسادآفرین – دربان ارزش آفرین

دربان‌های سنتی را می‌توان در یک طیف قرار داد. یک سر طیف، افراد، سازمان‌ها و نقش‌هایی هستند که صرفاً خالق «رانت» هستند. این نوع دربان‌ها اغلب از همان ابتدا، وجودشان نادرست و فسادآفرین بوده و به علت‌های مختلفی مانند ناکارآمدی نظام سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و یا به علت درک نادرست حمکرانان از شیوه‌های ادارهٔ یک سیستم به وجود آمده‌اند. مثال:‌ شورایی که دربارهٔ صدور مجوز و زمان اکران فیلم‌ها تصمیم می‌گیرد یا نهادی که دربارهٔ تخصیص ارز با قیمت دروغین (هر قیمتی غیر از آن‌چه بازار تعیین می‌کند) فعالیت می‌کند.

یک سمت دیگر طیف، افراد، سازمان‌ها و نقش‌هایی هستند که معتقدند حضورشان به عنوان دربان، ارزش‌آفرین است و جامعه (مخاطب، مشتری، سازمان‌های همراه و همکار) از وجود آن‌ها منفعت کسب می‌کنند.

و البته بسیاری از دربان‌ها جایی در میانهٔ‌ این طیف قرار می‌گیرند؛ یعنی نه فساد مطلق هستند و نه خیر مطلق. مثال‌هایی که بالاتر نوشتم، یعنی نشر کتاب، نشر خبر و عرضهٔ خدمات آموزشی جایی در میانهٔ این خیر و فساد قرار می‌گیرند.

این نکتهٔ واضح را هم باید بگویم که قضاوت در این باره، مطلق نیست و ممکن است افراد مختلف در این زمینه نگاه متفاوتی داشته باشند.

من فعلاً فرض می‌کنم یک «دربان» در حال خواندن این نوشته است و خودش معتقد است که «فساد مطلق» نیست. یعنی حضورش در جامعه و بازار، ارزش افرین است. کم یا زیاد را کاری ندارم. آن‌چه در ادامه می‌نویسم برای این گروه از دربان‌هاست.

دربان‌های ارزش آفرین چگونه می‌توانند در جهان جدید زنده بمانند؟

دربان‌ها در جهان جدید با سوال‌های بسیاری روبه‌رو هستند. مثلاً این‌که «آیا به سراغ ابزارهای جدید بروم یا نه؟» «آیا طراحی محصولاتم را متناسب با این جهان جدید تغییر دهم یا نه؟» «با دربان‌های جدیدی که در جهان جدید شکل‌ گرفته‌اند، چگونه تعامل داشته باشم؟» و …

یکی از ده‌ها سوالی که این دربان‌ها باید دربارهٔ پاسخ آن تصمیم بگیرند این است که: «تا چه حد باید ارزش‌های دنیای بدون دربان را بپذیرم و از آن‌ها تبعیت کنم؟»

این سوال بسیار بنیادی است و به مقولهٔ استراتژی تعلق دارد و کاملاً Existential محسوب می‌شود. یعنی وجود و نابودی را رقم بزند.

دربان‌ها در این شرایط قاعدتاً دو گزینهٔ استراتژیک خواهند داشت:

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

گزینهٔ اول | دروازه‌های بازتر

بیایید دوباره به بی‌بی‌سی و گم‌شدن کوهنوردها فکر کنیم. یکی از ارزش‌های مهم در دنیای خبر، اعتبار اخبار است. من عمداً بی‌بی‌سی را مثال می‌زنم، چون انتظار ما از یک بنگاه خبری باسابقه بیشتر از منابع کم‌تجربهٔ خبری است.

بی‌بی‌سی (و  البته ۱۳۰۰۰۰ سایت فارسی که آن‌ها هم مثل بی‌بی‌سی خبرها را نشر و بازنشر می‌کنند) به نتیجه رسیده‌اند که در دنیای جدید، «سرعت اطلاع‌رسانی» برای مخاطب جذاب است. مردم به سرعت از طریق شبکه‌های اجتماعی از خبرها مطلع می‌شوند و عادت کرده‌اند که چند دقیقه بعد از یک رویداد، درباره‌اش بخوانند و بشنوند.

بنگاه خبری به نتیجه می‌رسد که اگر بخواهد به ارزش اصلی خود که «اعتبار خبر» است وفادار بماند، نمی‌تواند به سرعت خبرها را منتشر کند. پس تصمیم می‌گیرد دروازه‌ها را کمی بازتر کند و به انتظارات دنیای جدید نزدیک‌تر شود. یعنی بگوید: حالا منتشر می‌کنیم. فوقش بعداً تکذیب خواهیم کرد.

رسانه‌ها به تدریج یاد گرفته‌اند که با جمله‌هایی هم خودشان را بیمه کنند. مثلاً سایت های خبری بارها در انتهای خبر می‌نویسند:  «ما به صورت مستقل این خبر را تأیید یا تکذیب نمی‌کنیم» یا این‌که «شنیده‌ها حاکی از آن است که …».

دروازه‌بان‌های دیگری هم این نوع استراتژی (دروازه‌های بازتر)‌ را انتخاب می‌کنند. مثلاً یک موسسهٔ آموزشی از فردی که می‌داند تخصص کافی ندارد برای تدریس دعوت می‌کند و استدلاش این است که بالاخره این فرد در رسانه‌های اجتماعی مخاطب دارد و اگر دربارهٔ کلاسش حرف بزند، مشتریان جدیدی جذب مجموعهٔ ما خواهند شد.

یا موسسات انتشاراتی ممکن است با همین منطق، سراغ کتاب‌ها یا نویسندگان ضعیف‌تر بروند و مانند گذشته در انتخاب کتاب و نویسنده سخت‌گیری نکنند. توجیه‌شان هم این است که این نویسنده بالاخره مخاطب دارد. یا این‌که این کتاب بالاخره جزو کتابهای پرفروش بوده و ما هم نباید سخت بگیریم. در حالی که می‌دانیم پرفروش بودن کتاب در دنیایی که Gatekeeper‌ها حذف شده یا تغییر کرده‌اند، معنایی متفاوت از معنای دهه‌های قبل دارد (متمم: درباره کتابهای پرفروش).

[/su_note]

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

گزینهٔ دوم | دروازه‌های بسته‌تر

گزینهٔ استراتژیک دومی هم وجود دارد که ممکن است بعضی دربان‌ها به سراغش بروند. آن هم این است که دقیقاً هم‌زمان با بازتر شدن دروازه‌ها و حتی حذف دروازه‌ها، دروازه‌های خود را تنگ‌تر کرده و بیشتر از پیش ببندند.

منطق هم واضح است: اگر واقعاً این دروازه از سر فساد بنا نشده و ارزش‌آفرین بوده، اکنون که دروازه‌ها کمتر شده، باید دربانی این دروازه ارزشمندتر شده باشد. و اگر چنین است، چرا با کمی بسته‌تر کردن دروازه، اهمیت و نقش و جایگاه دروازه‌بانی خود را به مخاطب یادآوری نکنیم؟‌

این‌گونه به مخاطب یادآوری می‌کنیم که اگر در و دروازه‌ای است و ما هم دروازه‌بان آن هستیم، صرفاً یک عادت تاریخی و تنبلی استراتژیک نیست. بلکه حاصل نگاه و نگرشی عمیق، و باوری جدی به مأموریت و مکانیزم خلق ارزش‌مان است.

مصداق دروازهٔ بسته‌تر یعنی چه؟ یعنی این‌که بی‌بی‌سی و سایت‌های خبری، از قبل هم سخت‌گیرتر شوند. آن‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند در سرعت نشر خبر، با فردی که در صحنه ایستاده و موبایل خود را در دست گرفته و فیلمی را در لحظه منتشر می‌کند، رقابت کنند. چون بی‌تردید بازندهٔ این بازی خواهند بود.

اما می‌توانند بپذیرند که «خبر ما دیرتر، اما دقیق‌تر است.» و علاوه بر این «خبر ما با تحلیل هم همراه است.» بنگاه‌های خبری می‌توانند با «منتشر نکردن خبرها» ارزش خلق کنند.

موسسات آموزشی هم همین‌طور. آن‌ها هم می‌توانند به همین شیوه، با سخت‌گیرتر شدن، گروه استراتژیک خود را از آموزش رایج در شبکه های اجتماعی دورتر کنند و بار فشار رقابتی را تا حدی از روی شانه‌هایشان بردارند (یا لااقل: وارد رقابت در قلمرویی شوند که در آن تخصص و مزیت رقابتی دارند).

ناشران کتاب هم در انتخاب کتاب و مولف می‌توانند به همین شیوه عمل کنند.

[/su_note]

پاسخ به دو ابهام 

حدس می‌زنم دربارهٔ بحثی که مطرح کردم، دو ابهام در ذهن‌ بعضی از خوانندگان شکل بگیرد. ابهام اول دربارهٔ نمونه‌ای است که انتخاب کردم: خبر گردشگران گمشده.

ممکن است عده‌ای بگویند چنین خبرهایی می‌توانند بسیار مفید باشند. چون فشار اجتماعی ایجاد می‌کنند تا سازمان‌ها و نهادها، مشکلات و چالش‌ها را دنبال کنند.

این حرف کاملاً درست است که یکی از نقش‌های رسانه، اعمال فشار بر نهادها و حاکمان است. اما مسئله این‌جاست که خبر این گردشگران از خود «هلال احمر» نقل شده بود. در واقع عزیزان هلال احمر مشغول کارشان بودند. فرد یا افرادی رفته‌اند گفته‌اند: «سلام. شما مشغول چه کاری هستید؟» این‌‌ها هم گفته‌اند: «چند گردشگر گم شده‌اند و دنبال‌شان هستیم.» سایت‌ها و بی‌بی‌سی هم با شیپور راه افتاده‌اند که: «آی مردم! در جریان باشید که عده‌ای گم شده‌اند.» پس در واقع، نیازی نبوده که چنین خبری آن‌قدر به سرعت منتشر شود.

اتفاقاً‌ در این‌جا هم حرف من مصداق دارد که حتی در پیگیری مطالبات اجتماعی هم، اگر اندکی صبر و تأمل در کار باشد و بعد از اعتبارسنجی اولیه،‌ اخبار و مطالبات منتشر شوند، رسانه در ایفای نقش خود موفق‌تر خواهد بود. و این در شرایط امروز ما که در غیاب یک رسانهٔ ملی (به معنای واقعی کلمه) به سر می‌بریم، مسئولیت اخلاقی و حرفه‌ای مهمی برای همهٔ رسانه‌هایی است که به هدف انسانی خود متعهدند.

ابهام دیگر این است که: تا کجا باید به ارزش‌ها وفادار ماند؟ خود این اصرار بر حفظ ارزش‌ها یک نوع بنیادگرایی مدرن نیست؟ اگر ارزش‌های جامعه عوض شده، آیا کسب‌ و کارها و سازمان‌ها نباید ارزش‌هایشان را عوض کرده و با جامعه تطبیق دهند؟

پاسخ من این است: هیچ چیز در جهان ثابت نیست. از جمله ارزش‌ها. قطعاً ارزش‌ها را می‌توان تغییر داد. به ویژه اگر گردانندگان و تصمیم‌گیران یک کسب و کار، خودشان هم به نتیجه برسند که ارزش‌های قبلی‌شان، کارایی و کارکرد ندارد. اما نکته در این‌جاست که ارزش‌ها باید در برابر ارزش‌ها تسلیم شوند و نه روندها. روند، از سلیقهٔ بازار می‌گوید و نه لزوماً از ارزش‌های جدید.

در مثال‌هایی که من مطرح کردم، دربان‌ها به خاطر «روندهای جدید» از «ارزش‌های اصلی» خود کوتاه آمده‌اند.

و البته حق دارید در این‌جا سخت‌ترین سوال را بپرسید: «مرز بین ارزش و روند کجاست؟ و چگونه این دو از هم تفکیک می‌شوند؟» پاسخ من این است که: جواب کاملاً شخصی است. اگر برای خودمان و کسب و کارمان هویتی تعریف کرده باشیم (یا این هویت در طول زمان شکل گرفته باشد)، ارزش‌هایمان را می‌شناسیم. اما اگر از ابتدا ارزش‌هایمان را بر اساس ترجیحات و روندهای بازار و سلیقهٔ مخاطب برگزیده باشیم، در شرایطی که روندها تغییر می‌کنند، در تشخیص این‌که «من که بودم؟» و «که باید باشم؟» سردرگم می‌شویم و در نهایت، «باد ما را با خود خواهد برد.»

فوریه 25, 2024 8 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
روزمرگی‌هاعمومی

داستان صابون؛ آن را برای شستن دست‌هایم نمی‌خواهم

توسط محمدرضا شعبانعلی فوریه 19, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

دختر فروشنده، چاقو را با دقت روی قالب صابون گذاشت و فشار داد. تکه‌ای بریده شد. گفت همین تکه را می‌خواستید؟ گفتم بله. بله. بلافاصله طیف آبی‌رنگ در بخش بریده‌نشدهٔ صابون، توجهم را جلب کرد.

گفتم: ببخشید. می‌شود قسمتِ سرِ آن تکهٔ دیگر را بردارم؟ گفت: بله. دوباره با چاقو سراغ قالب رفت. برید و روی ترازو گذاشت. این بار نپرسید راضی هستی یا نه. شاید می‌ترسید باز هم نظرم عوض شود.

کاغذ را دور صابون پیچید و برچسب را روی آن چسباند و پشت به من، همان‌طور که دنبال پاکت می‌گشت تا صابون را در آن بگذارد، پرسید: برای مصرف روزانه می‌خرید؟ گفتم: نه.

بلافاصله گفت: اه. واضح است. برای مصرف روزانه، شکل چندان مهم نیست. برای تزئین حمام می‌برید. گفتم نه. در این فاصله پاکت پیدا شد و دیگر لازم نبود گفتگو ادامه پیدا کند. لبخندی ردوبدل شد و از فروشگاه بیرون آمدم.

عکس صابون لاش در بسته بندی کاغذی که روی یک بروشور به سبک روزنامه قرار گرفته و روی بروشور نوشته Lush Times

سال‌هاست، هر جا که سفر می‌روم، در خیابان‌ها و مراکز خرید، جلوی فروشگاه لاش (Lush) می‌ایستم. تفریحم، دیدن صابون‌هاست.

حدود چهار دهه پیش، کار غیررسمی‌شان را آغاز کرده‌اند. با بمب‌های کوچک حمام. همان‌ها که وقتی توی آب می‌اندازی، منفجر می‌شود و رنگ و روغن و چیزهای دیگر در آب می‌پاشد. اما آغاز رسمی‌ کارشان با برند Lush از سال ۱۹۹۵ بوده. با صابون دست‌ساز و به تدریج، شامپو و اسکراب و طیف گسترده‌تری از محصولات دست‌ساز بهداشتی پوست. در چند سال اخیر هم، با رونق پیدا کردن بحث‌های حقوق حیوانات، برندشان بیشتر دیده شده است. آن‌ها محصولات خود را به جای سایر حیوان‌ها، روی انسان‌های داوطلب آزمایش می‌کنند و تمام محصولات‌شان وجترین و اغلب محصولات‌شان وگن است.

تنوع رنگ و بو در فروشگاه‌هایشان آن‌قدر زیاد است که چشم و گوش را اشباع می‌کند. اما من همیشه مستقیم به سمت ویترین صابون‌ها می‌روم. کمی آن‌ها را نگاه می‌کنم و رد می‌شوم. نمی‌دانم چند عکس از صابون‌های آبی رنگ لاش در گوشی‌ام دارم. هر وقت فرصت و حوصله‌ای بوده، از آن‌ها عکس گرفته‌ام؛ همهٔ عکس‌ها کم‌و‌بیش یکسان.

عکس صابون لاش - آبی رنگ

چند سالی است فروش حول‌و‌حوش یک میلیارد دلار در سال را تجربه کرده‌اند (+)، با نزدیک به نهصد شعبه در سراسر جهان (+). اگر اهل قدم زدن در خیابان‌ها و مراکز خرید نباشید، ممکن است متوجه لاش نشوید. چون حضور پرسروصدایی در شبکه‌های اجتماعی ندارد. و از نوامبر ۲۰۲۱ به کلی شبکه‌های اجتماعی را ترک کرده است. آن هم با بیانه‌ای رسمی با عنوان «خط مشی ضد شبکه‌های اجتماعی لاش» یا «Lush Anti-Social Media Policy».

علت رها کردن شبکه‌های اجتماعی را هم صادقانه و راحت توضیح داده‌اند. بنیان‌گذار لاش گفته که ما از اول، در پی آرامش مشتریان بودیم. با محصولاتی که برای لحظاتی، خود را رها کنند. ریلکس شوند و به سلامت خودشان توجه کنند. اما این چیزی نیست که شبکه های اجتماعی در پی آن باشند. آن‌ها در پی کلیک گرفتن و درگیر کردن مخاطب هستند. و الگوریتم‌هایی که بیش از هر چیز، هدف خود را اسکرول کردن بیشتر محتوا قرار داده‌اند (+/+/+).

لاش نگفته که برای همیشه از شبکه های اجتماعی دور می‌ماند. اما گفته تا زمانی که مشخص شود گردانندگان پلتفرم‌های بزرگ، چنین دغدغه‌ای ندارند، دلیلی نمی‌بیند که محصولاتی را که ادعای آرامش دارند، در پلتفرم‌هایی معرفی کند که آرامش مخاطب، برای گردانندگانش اهمیتی ندارد.

اما علت اصلی علاقهٔ من به لاش، چیز دیگری است. من مشتری برند لاش نیستم و فکر می‌کنم این تنها باری خواهد بود که صابون آن را خریده‌ام. اما احتمالاً باز هم، به علتی که در ادامه خواهم گفت، روبه‌روی ویترین آن خواهم ایستاد.

پدربزرگ من یک کارگاه کوچک تولید صابون داشته. در جایی در جنوب تهران. من هیچ‌وقت کارگاه پدربزرگم را ندیدم. اما گاه‌و‌بیگاه، داستان‌های صابون را در همان دوران کودکی‌ام از زبانش می‌شنیدم. البته خودش و بچه‌هایش، به آن کارگاه می‌گفتند کارخانه. طول کشید تا ما بزرگ شدیم و فهمیدیم به کاری در آن مقیاس، کارگاه می‌گویند.

فامیلی پدربزرگم صابونی نبود. اما بسیاری از همسایه‌ها او را حاج عباس صابونی صدا می‌کردند. و به این شکل، صابون، بخشی از هویت خانوادگی‌شان شده بود. پدربزرگم سال‌های آخر تقریباً کارگاه را رها کرده بود. چون فکر می‌کرد با رونق بازار صابون‌های صنعتی، دیگر صابون سنتی بازاری ندارد. واقعاً هم بازار فروشش افت کرده بود. کارگاه، یا به قول خودشان کارخانه، را اجاره داده بود تا کس دیگری در آن صابون بپزد. و او هم سال‌ها در ان‌جا کسب‌و‌کار خود را افتان‌و‌خیزان ادامه داده بود. چیز زیادی از باقی ماجرا نمی‌دانم و آن اندک هم در خاطراتم کمرنگ است. جز این که سال‌ها بعد، دعوای حقوقی طولانی‌ای انجام شد، تا خانواده ثابت کنند که مستأجر، مالک نیست و بعد هم نهایتاً آن‌جا را در شرایطی در اختیار گرفتند که به انباری برای قلیان و چیزهای دیگر تبدیل شده بود و آن‌قدر پردردسر، که به نظر می‌رسد رها کردنش اقتصادی‌تر از پیگیری ماجرایش باشد.

دیدن لاش و صابون‌هایش، همیشه برای من – که پدربزرگم را با لقب صابونی صدا می‌کرده‌اند – جذاب است. گاهی به این فکر می‌کنم که چند دهه قبل، دو نفر، در دو جای مختلف جهان، روبه‌روی صابون‌های دست‌ساز‌شان ایستاده‌اند. یکی با خود گفته: «اکنون روند دیگری بر جهان حاکم شده. صابون دست‌ساز دیگر بازار نخواهد داشت.» و دیگری با خود گفته: «صابون صنعتی، بازار دیگری است. من صابون دست‌ساز خودم را می‌سازم و می‌فروشم و کاری را انجام می‌دهم که شاید در مقیاس بزرگ، دقیقاً به علت بزرگی مقیاس، شدنی (یا اقتصادی) نباشد.»

شاید این تصمیم، برای این روزها که بسیاری، در خانه‌ها و کارگاه‌های کوچک، صابون‌های فانتزی دست‌ساز می‌سازند و می‌فروشند، چندان عجیب نباشد. اما تصمیم لاش (در واقع کنستانتین بنیان‌گذار آن) را باید در زمان خود سنجید. دوره‌ای که صنعت، به جان کارهای دستی افتاده بود و بسیاری از صنعت‌گران، آیندهٔ خود را در معرض تهدید می‌دیدند.

بنیان‌گذاران لاش، از ترند نترسیدند و جای خود را در بازار ساختند و حفظ کردند. و رفتار امروزشان هم نشان می‌دهد که آن تصمیم، اتفاقی نبوده و ریشه‌دار بوده است. چنان‌که هنگام ترک شبکه‌های اجتماعی هم، از ترندها نترسیدند. و در شعارشان هم، در نخستین صفحهٔ سایت‌شان، با جسارت کامل نوشته‌اند: «این همان شرکتی خواهند بود که ما می‌خواهیم باشد» «This will be the company we want it to be». اگر اهل ترند بودند، به جای ما می‌گفتند شما.

حرف من، به معنای بی‌اهمیت بودن ترندها نیست. بلکه به معنای تفسیر درست ترندهاست. پدربزرگ‌ من، و صدها هزار نفر مثل او، صابون‌ساز بودند. اما لاش، آرامش می‌فروخت. آن موج، نیامده بود که آن‌ها را ببَرد.

آن‌جا فرصت نشد به دختر فروشنده بگویم که من صابون را برای روی میز کارم می‌خرم؛ نه برای دست و نه برای حمام.

فوریه 19, 2024 18 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
چت جی پی تی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

چت جی پی تی، کشتی تسئوس و ویتگنشتاین | بررسی نقاط قوت و ضعف مدل های زبانی

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 17, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: آن‌چه در این‌جا می‌نویسم، مرتبط با مطلبی است که اوایل سال درباره چت جی پی تی نوشتم و چند مرتبه هم آن را کامل‌تر کردم. این مطلب هم احتمالاً در آینده از به همان نوشته افزوده خواهد شد. اما فعلاً به دو علت آن را جدا منتشر می‌کنم.

نخست این‌که خواندنش راحت‌تر باشد (اسکرول کردن نوشتهٔ‌ طولانی قبلی، خسته‌کننده است). دوم هم این‌که برای جواب دادن کامنت‌های بچه‌ها زیر نوشته‌های دیگر، از جمله زیر نوشته متن مرگ ریچارد داوکینز، به تعبیرها و اصطلاحاتی نیاز داشتم که ناگزیر باید ابتدا در قالب یک نوشته شرح‌شان می‌دادم. جدا شدن این بخش از بحث چت جی پی تی،‌ یک تیر و دو نشان خواهد بود.

پیچیده‌ترین هوش «مصنوعی» روی زمین ما هستیم نه Chat GPT

لازم است ابتدا یک نکتهٔ مهم را شرح بدهم. هر آن‌چه بعد از این در این نوشته و نوشته‌های بعدی‌ام دربارهٔ چت جی پی تی و موضوعات مشابه در حوزهٔ تکنولوژی می‌بینید، در سایهٔ این نکته معنا پیدا می‌کند.

بعد از رواج یافتن چت جی پی تی و آشنا شدن جامعه با مفهوم مدلهای زبانی و اصطلاحات مرتبط با آن، با دو نوع مواجهه روبه‌رو هستیم. عده‌ای چنان صحبت هیجان‌زده هستند که انگار اتفاقی در حد پا گذاشتن ماهی از آب به خشکی یا – به قول داگلاس آدامز – پایین آمدن میمون از درخت اتفاق افتاده است. یعنی گام بزرگی در مسیر تکامل انسان بر روی زمین.

عدهٔ دیگری هم مدام در پی این هستند که ثابت کنند هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز مثل قبل است و این‌ها که هیچ، اگر هوش مصنوعی به بالاترین سطح خلاقیت هم برسد، نهایتاً یک ماشین است مثل بقیهٔ ماشین‌ها. چون روح یا آگاهی (یا هر اصطلاح دیگری در این خانواده) ندارد.

من از آن دسته‌ای هستم که چت جی پی تی هیجان‌زده‌ام نکرده است. نه به این علت که آن را بی‌اهمیت یا فاقد کارایی می‌دانم. اتفاقاً تقریباً هر روز به علتی و بهانه‌ای به چت جی پی تی سر می‌زنم.

هیجان‌زده نشده‌ام به دو علت.

نخست این‌که معتقدم از لحاظ فنی اتفاق بزرگی نیفتاده. فقط پای مجموعه‌ای از مباحث که قبلاً در حلقه‌های کوچک‌تر دانشگاهی، فنی، فلسفی مطرح بود، به گفتمان عمومی باز شده است. مثلاً کسانی که قبلاً دوگانهٔ دنت – چالمرز را می‌شناختند و طرفدار یکی از این دو بودند (می‌دانند که من طرفدار دنت هستم)، مخاطبی در فضای عمومی نداشتند. یعنی این نوع دوگانه‌ها چندان مشتری عام نداشت (برخلاف دوگانه‌ای مثل طراحی هوشمندانه در برابر تکامل کور در طبیعت که همواره بساط جنجالش به راه بوده است).

اما الان با آشنا شدن جامعه با مدل‌های زبانی، این بحث‌ها رونق پیدا کرده است. و می‌شود در جامعه در موردش حرف زد (و خوش‌بختانه شنونده هم دارد).

دوم این‌که – و این دومی خیلی مهم است – من هوش خودمان را هم مصداق هوش مصنوعی می‌‌دانم. در این باره احتمالاً در یکی از نوشته‌های آتی توضیح خواهم داد. آن‌چه انسان به عنوان توانایی شناختی یا Cognitive دارد، دقیقاً حاصل فرایند تکامل حیات بر روی زمین است. از یک باکتری ساده گرفته تا من و شما، همگی به سیستم شناختی مجهز هستیم. سیستمی که کاملاً پایهٔ فیزیکی-مکانیکی دارد. البته قطعاً پیچیدگی این سیستم‌ها، در همهٔ موجودات به یک اندازه نیست.

سیستم ذهن ما (مغز + سایر سیستم‌های وابسته در بدن و محیط) درست مثل چت جی پی تی، مجموعه‌ای از داده‌ها را در خود انباشته و مدام آن‌ها را ترکیب می‌کند و تحلیل‌ها و حرف‌های تازه می‌سازد. بسیاری از خطاهایی که امروز در سیستم شناختی ما وجود دارد، بسیاری از توهماتی که در مغز ما دربارهٔ جهان به وجود آمده، بسیاری از حرف‌های پوچ و بی‌معنی که به اسم فلسفه یا چیزهای دیگر از مغز ما تراوش کرده و به خورد دیگران داده‌ایم، یا همین الان در چت جی پی تی و سایر مدلهای زبانی مشابه خود را یافته، یا در آینده خواهد یافت. شاید مهم‌ترین مزیت چت جی پی تی و مدل‌های زبانی این باشد که بتوان به عده‌ای که تحمل یا ظرفیت پیچیدگی‌های فلسفی را نداشته‌اند، به روش‌های ساده‌تری نشان داد که چگونه توهم‌های مغز می‌تواند کاملاً منفصل از واقعیت بوده، و در عین حال به اندازهٔ واقعیت، باورپذیر باشند.

اهمیت شناخت نقاط قوت و ضعف ابزارها

در عین حال، فکر می‌کنم به رغم این‌که چت جی پی تی و مدل‌های زبانی، منظرهٔ کلی فلسفه و تکنولوژی را متحول نکرده‌اند، اما در نقش یک ابزار،‌ صنعت و بازار را دگرگون خواهند کرد.

اما مسئله این‌جاست که همه به یک اندازه از این ابزار جدید بهره‌مند نخواهند شد.

از هزاران سال پیش تا امروز، کسانی که بیشترین بهره را از ابزارها برده‌اند، در یک ویژگی مشترک بودند: آن‌ها محدودیت ابزارها را به اندازهٔ نقاط قوت آن ابزارها می‌شناخته‌‌اند.

این که یکی از امن‌ترین خودروهای جهان را سوار شوید، به این معنا نیست که تصادف نخواهید کرد. برای این‌که تصادف نکنید، باید مرز توانایی‌های آن خودرو را هم بدانید. یعنی بدانید خط ترمز آن خودرو چقدر است، در پیچ جاده با چه سرعتی ممکن است چپ کند و چیزهایی مانند این.

فکر می‌کنم شما هم با من موافق باشید که سوار شدن بر خودروی متعارف با راننده‌ای که تمام نقاط قوت و ضعف آن خودرو را می‌شناسد، امن‌تر از سوار شدن بر خودرویی امن است که رانندهٔ آن نقاط قوت و ضعف خودرو و مرز توانمندی‌های خودرو را نمی‌شناسد.

این فقط شامل خودرو نیست. آن‌هایی که سوار اسب سیاست یا مدیریت می‌شوند، یا ساختارهای بروکراتیک را در دست می‌گیرند، آن‌هایی که شهرت کسب می‌کنند، آن‌هایی که اکانت‌های پرمخاطب در شبکه‌های اجتماعی دارند، آن‌هایی که پول دارند، و خلاصه همهٔ آن‌ها که ابزاری از ابزارهای بشری را در دست دارند، اگر ندانند که مرز توانمندی‌های ابزارشان کجاست، اگر نقاط ضعف ابزارشان را نشناسند، خود – و اغلب اطرافیان و گاه کل جامعه‌شان – را به بدبختی و فلاکت خواهند کشاند.

بیشتر بحث‌هایی که این‌جا و در آينده دربارهٔ چت جی پی تی خواهیم داشت، از این منظر است. بحث بر سر این است که نقاط قوت این ابزار جدید در چیست؟ مرز توانمندی و محدودیت‌های آن در کجاست؟ با این خودروی جدید، جاده‌ها را تا کجا و چگونه می‌توان پیمود؟ به چه شکل باید آن را راند تا در پیچ‌های خطرناک چپ نکند؟ کجا باید ترمز کرد که خط ترمزش اجازه دهد قبل از دردسرهای جدی، متوقف شود؟

اگر از ظرفیت‌های مدلهای زبانی حرف می‌زنیم، با چنین انگیزه‌ای است. و اگر از ضعف‌هایش هم می‌گوییم، به همین علت است. به زبان دیگر، در پی نفی و اثبات چیزی نیستیم. می‌خواهیم ببینیم این دست‌ساختهٔ انسان، کجاها به کار می‌آید و کجا کارمان را راه نخواهد انداخت.

ماجرای کشتی تسئوس

کشتی تسئوس (Theseus Ship) را از نوشته‌های پلوتارک می‌شناسیم؛ جستارنویس قرن اول و دوم میلادی. پلوتارک حدود دوهزار سال قبل در نوشته‌اش اشاره کرده که تسئوس کشتی بزرگی بوده که بیش از ۳۰ پارو داشته است. این کشتی برای آتنی‌ها بسیار اهمیت داشته و همیشه آن را با بهترین کیفیت تعمیر و نگهداری می‌کرده‌اند (+).

پلوتارک می‌گوید قاعدهٔ نگهداری تسئوس چنین بوده که هرگاه پارو یا الواری از کشتی فرسوده شده یا آسیب می‌دیده است، قطعه‌ای کاملاً‌ نو، در حد کیفیت روز نخست، به جای قطعهٔ کهنه نصب می‌کرده‌اند و به این شیوه، کشتی تسئوس همیشه مانند روز اول نو بوده است.

پلوتارک اشاره می‌کند که همین کار باعث شده بود یونانی‌ها مدام این بحث را راه بیندازند که این کشتی تسئوس که ما الان داریم، همان کشتی تسئوسی حساب می‌شود که در دهه‌ها و قرن‌های قبل بوده؟ یا باید بگوییم این کشتی دیگر همان کشتی نیست؟ وقتی هیچ قطعه‌ای از آن کشتی اولیه در این کشتی نیست، با چه منطقی بگوییم این همان کشتی است؟

از نوشته‌های پلوتارک چنین بر می‌آید که ماجرای تسئوس چهار پنج قرن پیش از او هم وجود داشته و پارادوکسی شناخته‌شده در میان فیلسوفان یونانی محسوب می‌شده است.

عکس کشتی تسئوس

مطمئنم حتی اگر این پارادوکس را برای اولین بار شنیده باشید، بدون هر گونه اشاره به ذهن‌تان می‌رسد که بقیهٔ بحث به کجا خواهد کشید.

یکی از سوال‌های تسئوسی می‌تواند این باشد که اگر در طول زمان به تدریج سلول‌های بدن ما می‌میرند و با سلول‌های تازه جایگزین می‌شوند، آیا هنوز می‌شود گفت این آدم امروز همان آدم ده سال قبل است؟ یا وقتی مردم یک کشور به تدریج می‌میرند و با نسل‌های بعد جایگزین می‌شوند، آیا می‌شود گفت که این ملت همان ملت قبلی است؟ یا به تدریج همه‌چیز عوض شده است؟

توماس هابز در قرن هفدهم، پارادوکس تسئوس را پیچیده‌تر کرد. او یک کشتی به صورت مسئله افزود. هابز گفت:

فرض کنید یک نفر الوارها و پاروها و قطعات کهنه‌ای را که از کشتی تسئوس جدا کرده و با قطعات جدید جایگزین می‌کنند، جمع کند. این فرد کنار اسکله کارگاه کشتی‌سازی کوچکی دارد و آن قطعات را مونتاژ می‌کند و دوباره کشتی را می‌سازد. حالا دو کشتی وجود دارند که کاملاً یک‌شکل هستند. یکی با قطعات نو و جایگزین و دیگری با قطعات قدیمی. تسئوس کدام است؟

اگر کمی در کتاب‌ها بگردید، می‌بینید که افراد بسیاری دربارهٔ پارادوکس تسئوس صحبت کرده‌اند. در مورد شکل قدیمی‌تر – که ابتدای بحث گفتم – نظرات مختلف وجود دارد. اما نسخهٔ هابز آن‌قدر پیچیده شده که کسی نمی‌تواند به آن پاسخ بدهد. علتش را در ادامه می‌گویم.

برای این‌که بحث‌مان شفاف‌تر شود، من در ادامه، به کشتی فعالی که مدام نو می‌شود، «کشتی در دریا» خواهم گفت. کشتی دیگری را هم که در ساحل با قطعات کهنهٔ تسئوس ساخته می‌شود، کشتی در اسکله خواهم نامید.

فرض کنید کشتی تسئوس در دریا با ۱۰۰۰ الوار ساخته شده. الوار اول را جدا می‌کنند و جای آن الوار نو می‌گذارند.

الان یک کشتی در دریا داریم که ۹۹۹ الوار آن اصل است و یک الوار آن جایگزین. آیا هنوز این همان کشتی تسئوس است؟ قطعاً بله. با یک الوار هیچ چیز تغییر نمی‌کند.

حالا الوار دوم را برمی‌داریم و تعویض می‌کنیم. بعد الوار سوم. بعد الوار چهارم.

آیا هنوز این همان کشتی تسئوس است؟ قطعاً بله.

به تدریج ششصد هفتصد و هشتصد الوار تعویض شده‌اند. حالا کم‌کم یک کشتی در اسکله ساخته شده که الوارهایش همان الوارهای تسئوس در دریا هستند. آیا هنوز می‌شود به کشتی در دریا گفت تسئوس؟ اگر کشتی در دریا هنوز تسئوس است، پس کشتی در اسکله چیست؟

احتمالاً برای ما راحت‌ است که بپذیریم اگر همهٔ الوارهای تسئوس را جدا کرده و با آن دوباره یک کشتی مثل تسئوس در ساحل بسازند، این تسئوس اسکله همان تسئوس اصلی است. اما این اتفاق دقیقاً‌ از الوار چندم می‌افتد؟ از چه لحظه‌ای تسئوس در دریا دیگر تسئوس واقعی نیست و تسئوس اسکله را باید همان تسئوس دانست؟ (گفته بودیم با چهار یا پنج یا شش الوار، هنوز کشتی در دریا تسئوس اصلی است).

ذهن‌تان را خسته نکنید. قطعاً نمی‌شود نقطه و مرز مشخصی تعیین کرد. و مثلاً گفت از الوار ۶۲۸ به بعد، دیگر کشتی در اسکله را همان تسئوس فرض می‌کنیم.

نگاهی به کشتی تسئوس با الهام از نگرش ویتگنشتاین به زبان

خود ویتگنشتاین، تا جایی که من خوانده‌ام و به یاد دارم، اشارهٔ‌ مستقیمی به پارادوکس تسئوس نکرده است. اما کسانی که نگاه ویتگنشتاین به زبان را می‌شناسند و با مفهوم «بازی‌های زبانی» که او می‌گوید آشنایند، قاعدتاً با شنیدن پارادوکس تسئوس به یاد بازی‌های زبانی می‌افتند. به عنوان مثال، دیوید بلر در کتاب Wittgenstein, Language and Information چنین نگاهی دارد.

بدون این‌که وارد پیچیدگی‌های بحث بازی‌های زبانی شویم، سعی می‌کنم تحلیل معمای تسئوس را با استفاده از این رویکرد توضیح دهم.

بیایید یک بار دیگر آخرین جملهٔ معمای تسئوس را بخوانیم: «آیا این همان کشتی است؟» منظور از «همان» چیست؟ همان واژهٔ مبهمی است که معنای شفافی ندارد. این واژه ابتدا برای کارهای ساده‌ای به کار می‌رفته است.

مثلاً شما به کافی‌شاپ می‌روید و گارسون می‌پرسد: «چه می‌نوشید؟ همان همیشگی؟» معنی همان در این‌ جمله کاملاً شفاف است. نه لازم است شما فیلسوف باشید و نه لازم است گارسون، شب قبل رسالهٔ منطقی-فلسفی ویتگنشتاین را خوانده باشد. شما قاعدتاً اغلب (یا همیشه) یک نوشیدنی ثابت سفارش می‌داده‌اید و امروز گارسون می‌خواهد بداند همان را بیاورد یا چیزی دیگر.

اجازه بدهید به یک مثال سادهٔ دیگر هم اشاره کنم. چند سال قبل، در شرکتی کار می‌کرده‌اید و دوستان‌تان شما را به این می‌شناخته‌اند که رشوه نمی‌گیرید. اکنون چرخ روزگار چرخیده و به شرکت دیگری رفته‌اید و در جایگاه کارفرمای شرکت قبلی قرار گرفته‌اید. یکی از دوستان قدیمی‌تان، به امید این‌که آشنایی سابق به کار آید، در حاشیهٔ یک جلسه به شما پیشنهاد می‌کند که در ازاء واگذاری یک پروژه هدیه‌ای (رشوه‌ای) به شما دهد. شما بر شانه‌اش می‌کوبید و می‌گویید: حتماً ماجراهای سال‌های دور یادت هست. من هنوز همان آدمم.

در این داستان هم، ابهام معنایی وجود ندارد. چرا وجود ندارد؟ چون «همان» در این جمله‌ها به واقعیتی «ساده، قابل‌فهم و تجربه‌شده» در جهان بیرون اشاره می‌کند.

اما مشکل از جایی شروع می‌شود که ما انسان‌ها، وقتی از تعامل روزانه خسته شده و از دنیای خارج جدا می‌شویم، به بازی با کلمات در جهان کلمات مشغول می‌شویم. یعنی کلمهٔ «همان» را که کاربردهای بسیار مشخص و شفافی داشته، وارد بازی‌های کلامی‌ای می‌کنیم که صرفاً در عالم کلمات قابل‌طرح هستند و ربطی به جهان خارج پیدا نمی‌کنند. درست همان‌گونه که گربه، در ساعت بیکاری خود که درگیر شکم و شکار و شهوت نیست، گوشه‌ای لم می‌دهد و می‌نشیند و دست لای پای خود می‌برد و به بازی با دمش مشغول می‌شود. گربه‌دارها می‌دانند که گربه‌ها گاهی مدت‌ها دنبال دم خود می‌چرخند یا از تکان خوردن دم خودشان متعجب می‌شوند و خلاصه وسیله‌ای که کارکرد اصلی آن حل مسائل دنیای واقعی بوده (مثل حفظ تعادل و کنترل امنیتی پشت گربه) خود به مسئله‌ای مجازی و دردسرساز تبدیل می‌شود.

این نوع بازی‌های گربه‌ای در کلام انسانی فراوانند (و فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری هزاران سال سرگرم این بازی‌های انتزاعی کلامی بوده‌اند): بحث بر سر درستی و نادرستی‌ای گزاره‌هایی که قضاوت دربارهٔ درستی یا نادرستی‌شان، صرفاً معنای کلمات را در جهان کلمات مشخص می‌کنند و نه هیچ چیز دیگری در خارج از دنیای واژگان.

یکی از کاربردهای «همان»‌ در آن جملهٔ قدیمی است که می‌گوید: «آیا رودخانه‌ای که انسان امروز در آن پا می‌گذارد، همان رودخانهٔ دیروز یا حتی یک ساعت قبل است؟» حتماً پاسخ منسوب به هراکلیتوس را به خاطر دارید که گفته بود «انسان هرگز در یک رودخانه دو بار پا نمی‌گذارد.» به بیان دیگر، معتقد بود که رودخانه‌ای که الان می‌بینید، همان رودخانهٔ ساعت قبل نیست.

این حرف درست است یا غلط؟ بستگی دارد بخواهید از حرف هراکلیتوس چه نتیجه‌ای بگیرید. حرفش از یک جهت غلط است. چون می‌دانیم که این رودخانه همان رودخانهٔ دیروز است (کدام گردشگری حاضر است ده بار در ده روز متوالی برای بازدید یک رودخانهٔ مشخص، بلیط تور بخرد؟ هیچ‌کس. چون این «همان» رودخانه است). حرف هراکلیتوس از جهت دیگری هم درست است. چون به ما یادآوری می‌کند که هیچ‌چیز در هیچ لحظه‌ای ثابت نیست و جهان در تغییر و تحول دائمی است. جهان در این لحظه، «همان» جهان لحظهٔ‌ قبل نیست.

در این میان به این نکته توجه کنید: رودخانه جاری است. همین و دیگر هیچ. آن‌چه هراکلیتوس می‌گوید، بازی با کلمات برای بیان یک مفهوم است (پویایی جهان) که هیچ ربطی رودخانه ندارد. به عبارت دیگر، «همان» در این نوع کاربردها معنای مستقل ندارد و این گوینده است که معنای مد نظر خود را بر واژه سوار می‌کند.

هراکلیتوس می‌گوید این همان رودخانهٔ دیروز نیست. و این‌جا می‌فهمیم که «همان» به آبی که رفته اشاره دارد. و گردشگر می‌گوید: «این که همان رودخانهٔ دیروز است» و این‌جا می‌دانیم که همان به رودخانه‌ای که هم‌چنان مثل دیروز و به شکل دیروز جاری است اشاره می‌کند.

بسیاری از فلسفه‌ورزی‌های انسان، نه در تلاش برای درک جهان، که حاصل بازی با ابزاری است که قرار بود برای زندگی در جهان به کار بیاید.

برگردیم به پارادوکس تسئوس: آیا این همان کشتی است؟

پاسخ: در دنیای واقعی، آن‌چه اتفاق افتاده، تعویض تدریجی الوارهای یک کشتی است. هیچ چیز بیشتری اتفاق نیفتاده است.

سوال ما یک بازی زبانی است. در جهان واقعی، مابه‌ازاء مستقیمی که بشود آن را به رابطهٔ «این همانی» و «آن همانی» ربط داد وجود ندارد. و هر پاسخی به پارادوکس تسئوس داده شود، درست است.

با پاسخ شما هیچ تغییری در واقعیت جهان خارج ایجاد نمی‌شود.

به زبان دیگر: پاسخ شما به معمای تسئوس، تکلیف کشتی تسئوس را مشخص نمی‌کند. اما سرنوشت کلمهٔ «همان» را در جهان زبانی شما مشخص خواهد کرد و بر اساس پاسخ‌تان ما می‌فهمیم که «همان» در ذهن شما یعنی چه.

در ادامه حرفی می‌خواهم بزنم که نیاز به توضیح بسیار بیشتر دارد و به چت جی پی تی هم ربطی ندارد. فعلاً آن را در حد یک جمله می‌نویسم، تا بعداً جای دیگری به آن بپردازم. در مواجهه با جملهٔ «آیا جهان خدا دارد؟» کلمهٔ جهان با کشتی تسئوس متناظر است و کلمهٔ «خدا» به جای «همان» در پارادوکس تسئوس نشسته. پاسخی که فرد می‌دهد، معنی واژهٔ خدا را در جهان کلامی پاسخ‌دهنده مشخص می‌کند. یعنی با پرداختن به چنین سوالی، شما در نهایت تکلیف یک «کلمه» را مشخص می‌کنید و نه یک واقعیت در جهان بیرونی را.

مشابه همین استدلال را می‌توان دربارهٔ واژه‌هایی مثل جبر، اختیار و روح نیز به کار برد.

ادامه دارد…

ژانویه 17, 2024 23 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
ریچارد داوکینز
حس خوب زندگی

متنی برای مرگ ریچارد داوکینز | در مراسم خاکسپاری خوانده شود…

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 3, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مقدمه

جدا از اشاره‌های پراکنده، پیش از این دو بار دربارهٔ کتابهای ریچارد داوکینز نوشته‌ام. یک بار در مطلبی با عنوان سه درس از کتاب ریچارد داوکینز دربارهٔ کتاب Modern Science Writing‌ حرف زده بودم و یک بار هم در مطلبی ناتمام به دو کتاب آخر داوکینز با نام‌های «جان علم» و «کتاب‌ها زندگی می‌سازند» پرداخته بودم.

داوکینز در کتاب جان علم، از اهمیت ادبیات در علم می‌گوید و این‌که اهل علم، موظف‌اند ادبیات هم بدانند و این امتیازی ارزشمند و مایهٔ‌ مباهات است که بتوانند به زبان همگان دربارهٔ علم حرف بزنند و نگاه علمی و دستاوردهای علم را ترویج کنند. او کتاب وزین Modern Science Writing (نشر دانشگاه آکسفورد) را هم که منتخبی از متون کلاسیک علمی است، با نوشتهٔ «نقطهٔ آبی کمرنگ» کارل سیگن به پایان می‌برد تا باز تأکید کرده باشد که نوشته‌ای انشا-مانند از یک اخترشناس، به اندازهٔ نوشته‌های جدی دانشمندانی مانند فرد هویل، سیدنی برنر، جی‌جی‌ سیمپسون، رابرت اوپنهایمر، ریچارد فاینمن، یان استوارت، استیون هاوکینگ و اروین شرودینگر جا دارد.

داوکینز وقتی از اهمیت ادبیات حرف می‌زند و دانشمندانی را که از قدرت قلم بهره برده‌اند نام می‌برد، متواضعانه به خود و آثارش اشاره نمی‌کند. اما هر خوانندهٔ منصفی می‌پذیرد که فهرست دانشمندان مسلط بر قلم را اگر کسی جز او تنظیم می‌کرد، بی‌تردید نام داوکینز را در میان صدرنشینان قرار می‌داد. همان قدرت قلمی که در پایان کتاب جادوی واقعیت، فصلی با عنوان «معجزه چیست؟» می‌گنجاند و در بند پایانی آن فصل، به خواننده یادآوری می‌کند که دنبال معجزه‌ای؟ واقعیت، به بهترین و هیجان‌انگیزترین شکل ممکن، یک معجزه است؛ معجزه‌آمیزتر از هر معجزه‌ای که برایت گفته‌‌اند. به جادوی واقعیت ایمان بیاور.

متن دیگری از داوکینز هست که دوست داشتم ترجمه‌اش کنم و در روزنوشته‌ها بیاورم. آن‌قدر عقب افتاد که تصمیم گرفتم این کار را شتابزده انجام دهم. کتاب را جلویم باز کردم و متن فارسی را نوشتم. به علت این شتابزدگی، شاید در ترجمهٔ برخی تعبیرها، بهترین واژگان را انتخاب نکرده باشم (به‌ویژه که برخی ترکیب‌های این متن در زبان انگلیسی سابقه ندارد). اما یقین دارم که مفهوم متن به دقیق‌ترین شکل ممکن منتقل شده است.

من این حرف‌ها را سه بار از داوکینز خوانده-شنیده‌ام. یک بار در سال ۱۹۹۱ در مراسمی که هر ساله انستیتو سلطنتی لندن برگزار می‌کند (ایام کریسمس و به یاد سخنرانی‌های مایکل فارادی) این مفهوم را شرح داد. یک بار هم آن‌ها در کتاب Unweaving the Rainbow آورد. و آخرین بار هم موخرهٔ کتاب «کتاب‌ها زندگی می‌سازند» را به آن اختصاص داد.

این بار بالای متن نوشته: در مراسم خاکسپاری‌ام خوانده شود

***

ما می‌میریم. و همین نشانهٔ خوش‌بختی ماست.

انسان‌های بسیاری هیچ‌وقت نخواهند مرد، چون هرگز به دنیا نیامده‌اند. تعداد آن‌ها که می‌شد اکنون جای من باشند اما هرگز نور روز را نخواهند دید، از تعداد دانه‌های شن صحرای بزرگ آفریقا بیشتر است،

قطعاً در میان آن روح‌های متولدنشده شاعرانی بزرگ‌تر از کیتس بوده‌اند و دانشمندانی بزرگ‌تر از نیوتن.

ما این را از آن‌جا می‌‌دانیم که با توجه به ساختار DNA، تعداد انسان‌های متمایزی که می‌توانستند وجود داشته باشند، بسیار عظیم‌تر از چیزی است که اکنون وجود دارد.

به رغم این احتمال‌ بسیار ناچیز است که شما و من، در میانهٔ زندگی معمولی‌مان، این‌جا هستیم.

ما بر سیاره‌ای زندگی می‌کنیم که برای نوع زندگی ما تقریباً‌ ایده‌آل است. سیاره‌ای نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، غرق در نور مهربان آفتاب، به نرمی آبیاری شده، آرام می‌چرخد و جشن سبز و طلایی حاصل‌خیزی‌اش را برگزار می‌کند.

کشتی‌ای فضایی را تصور کنید که کاوشگرانی را، خفته در انجماد عمیق، به امید استقرار در جهانی دور با خود به عمق فضا می‌برد؛ شاید در مأموریتی ناامیدانه برای حفظ گونه‌ها و گریز از نابودی در اثر برخورد یک شهاب‌سنگ، شبیه آن‌ که دایناسورها را کشت.

مسافران در زمان انجماد با خود فکر می‌کردند که چقدر احتمال دارد کشتی‌شان به سیاره‌ای برسد که برای زندگی به کار بیاید؟ در بهترین حالت، اگر از هر یک میلیون سیاره یکی مناسب باشد، با در نظر گرفتن قرن‌ها فاصله برای رفتن از ستاره‌ای به ستارهٔ دیگر، احتمال این‌‌که این کشتی فضایی به سیاره‌ای صرفاً قابل‌تحمل برسد، به شکل غم‌انگیزی ناچیز است؛ چه برسد که بخواهد پناهگاهی امن برای این محمولهٔ خفته باشد.

اما فرض کنید مشخص شود که روباتِ رهیاب این کشتی فضایی به‌حدی غیرقابل‌تصور خوش‌شانس بوده است. کشتی‌ بعد از میلیون‌ها سال این بخت خارق‌العاده را داشته که به سیاره‌ای برسد که امکان حفظ حیات در آن وجود دارد: سیاره‌ای با دمایی معتدل، غرق در نور گرم یک ستاره‌، و تر و تازه با آب و اکسیژن.

مسافران، گویی که از خواب در غار بیدار شده‌اند، تلوتلوخوران به سمت نور می‌روند. بعد از میلیون‌ها سال، یک سیارهٔ جدید حاصل‌خیز پیش رویشان است؛ سیاره‌ای شاداب از مراتع سرزنده، با رودخانه‌ها و آبشارهای جوشان؛ جهانی پر از جاندارانی که در این سبزِ شادابِ بیگانه به این سو و آن سو می‌پرند.

مسافران قصهٔ ما، مجذوب و بهت‌زده راه می‌روند. نه می‌توانند آن‌چه را حس می‌کنند باور کنند و نه بخت‌یاری‌شان را.

من خوش‌شانس‌ام که زندگی کرده‌ام، شما نیز. نه فقط به خاطر بهره‌مندی از لذت زیستن در سیاره‌مان. بلکه چون این فرصت به ما داده شده که بفهمیم چرا چشمان‌مان بازند و چه شده که دنیای پیش روی خود را می‌بینند. فرصتی است کوتاه، پیش از آن‌که چشم‌هایمان برای همیشه بسته شوند.

***

ریچارد داوکینز

توضیح ریز: من به جای Rip van Winkles در متن داوکینز از تعبیر «خوابیده در غار» استفاده کردم. چون داستان ریپ ون وینکل برای اغلب ما ناآشناست. می‌شد از «اصحاب کهف» هم استفاده کرد، اما با جهان‌بینی داوکینز چندان جور در نمی‌آید. بگذریم از این‌که واژه‌ها و اصطلاحات در زبان عام، معمولا دیگر آن معنای ارزشی را در خود ندارند. در خاطر دارم – یادم نیست کجا – نیچه جایی از اصطلاح «خدای نکرده» هم استفاده کرده بود!

ژانویه 3, 2024 24 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
محمدرضا شعبانعلی
لحظه نگار

لحظه نگار | بعد از یک‌ سال و نیم

توسط محمدرضا شعبانعلی دسامبر 28, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

در گشت‌و‌گذار توی روزنوشته‌ها به آخرین لحظه‌نگاری که این‌جا منتشر کرده بودم رسیدم. دیدم مرداد ماه سال قبل بوده و بعد از اون دیگه این‌جا هیچ نوع عکسی منتشر نکردم.

در گالری گوشی چرخیدم چند عکس پیدا کردم که توی این یک سال اخیر ثبت شده.

حال‌و‌هوای عکس‌ها یکسان نیست. چنان‌که در چهره‌ام هم مشخصه. اما این‌ها دم‌‌دستی‌ترین چیزهایی بود که پیدا کردم. اینه که بدون ملاحظه و محاسبه و این‌که کدوم بهتره یا بدتر، گفتم این‌جا بذارمشون.

محمدرضا شعبانعلی

عکس محمدرضا شعبانعلی

محمدرضا شعبانعلی

عکس کوکی گربه محمدرضا شعبانعلی عکس بلوط گربه محمدرضا شعبانعلی عکس بلوط گربه محمدرضا شعبانعلی جلوی تلویزیون عکس کوکی گربه محمدرضا شعبانعلی

 

دسامبر 28, 2023 75 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پیامها و پیامکها
پیامها و پیامکها

پیامها و پیامکها | پانزدهمین نمونه

توسط محمدرضا شعبانعلی دسامبر 23, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیام‌ها و پیامک‌ها را می‌آورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیام‌ها را نقل می‌کنم. این بار، سهم پیام‌های مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر می‌کنم این طبیعی است و احتمالاً در ماه‌های اخیر، همهٔ ما پیام‌های بیشتری از این دست رد و بدل کرده‌ایم.

***

آن‌چه در این‌جا می‌آید، چند نمونه از پیام‌هایی است که برای دوستانم فرستاده‌ام و در آرشیو مکالمه‌های روزها و هفته‌های اخیرم یافته‌ام.

طبیعی است نمی‌خواهم و نمی‌توانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. هم‌چنین ترجیح می‌دهم درباره‌‌ی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آن‌ها غالباً می‌تواند بستر بحث را مشخص کند.

جز در مواردی که اشتباه دیکته‌ای بوده یا باید نام فردی حذف می‌شده، تغییری در متن پیام‌ها نداده‌ام. بنابراین در انتخاب پیام‌ها چندان نکته‌سنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحت‌تر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشته‌هایم در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ام. پس شما هم آن‌ها را صرفاً در حد پیام‌هایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل می‌شوند در نظر بگیرید.

طبیعی است انتظار دارم این پیام‌ها را با قواعد سخت‌گیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. این‌ها به سرعت و در لابه‌لای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شده‌اند.

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

می‌دونی بزرگ‌ترین فیک‌فروش خاورمیانه کیه؟ دیجی‌کالا.

کاملاً هم طبیعی و تقریباً غیرقابل‌اجتنابه. «شوق رشد» ویژگی مهم پلتفرمهاست. اگر با مدیران پلتفرم‌ها حرف بزنی هر سال دنبال این هستند که چند درصد از پارسال بزرگ‌تر بشن. هر شاخص دیگه‌ای، فرعِ بر این شاخصه.

پلتفرم ادعاش افزایش کیفیت بازار نیست، بلکه بهبود کیفیت مکانیزمِ بازاره. مکانیزم بازار یعنی وصل شدن عرضه و تقاضا به هم. این‌که عرضه چیه و تقاضا چیه دیگه مسئلهٔ جدی پلتفرم‌ نیست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

هنوز نفهمیدم افتخار ما در ایران به موفقیت ایرانی‌تبارهایی که در آمریکا یا هر کشور دیگه به دنیا اومده‌ان و حتی خیلی وقت‌ها پدر و مادرشون هم کامل اونجا زندگی کرده‌ان چه معنایی داره.

اگر به عنوان افتخاری برای بشریت بهش نگاه کنیم منطقیه. اما این که دستاوردهاشون رو جزو افتخارات خودمون بدونیم، به نظرم مصداق کامل نژادپرستیه.

نزدیک‌ترین چیزی که طرف رو به ایران وصل می‌کنه اینه که بستر پدربزرگ و مادربزرگش وقتی داشتن مادر یا پدرش رو باردار میشدن در ایران پهن بوده. حالا این هیچی. این یکی که این‌جا با ذوق به اون افتخار می‌‌کنه تقریباً هیچ جوری بهش وصل نیست. مگر در حد این‌که بستر پدربزرگ و مادربزرگ این هم در فاصلهٔ چندصد یا چندهزار کیلومتری بستر پدربزرگ و مادربزرگ اون پهن بوده.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

توی یه کانال تلگرامی نسخهٔ دزدی کتاب تحلیل تکنیکال من (از ارتکابات جوانی) رو گذاشته بود و نوشته بود اگر استفاده کردی و صد تا صلوات نفرستادی مدیونی.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

یه همکلاسی هم داشتیم به همه تقلب می‌رسوند، می‌گفت: ثوابش برای آبادی آخرت امواتم.

نمی‌فهمید ذات کارش ایجاد بی‌عدالتیه.

فکر کنم الان دیگه اکثر هم‌فکراش یه میز و منصبی دارن و به همون سبک سرگرم آباد کردن آخرت اموات‌شون هستن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

از این‌که لقب «شرف اهل قلم» برای کسی به کار بره بدم میاد. هر کی که می‌خواد باشه.

شرف اهل قلم، قلمه. نه یک اهل قلم دیگه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

توی خط و ابنیهٔ راه‌آهن رسمه که وقتی قدیمیا با هم حرف می‌زنن و از خاطرات می‌گن، می‌پرسن دورهٔ چه کسی کار می‌کردی؟ منظورشون اینه که دورهٔ کدوم مدیرکل خط و ابنیه؟

یه‌بار با یه پیرمرد راه‌آهنی حرف می‌زدم، خاطرات جالبی از گذشته تعریف می‌کرد. برای این‌که صحبت گرم بشه، سنت رو به جا آوردم و گفتم: شما دورهٔ کی کار می‌کردین؟

گفت: «من خودم دوره بودم.» یکی از مدیرکل‌های اسبق خط و ابنیه بود.

جمله‌اش یه جورایی تکان‌دهنده بود. نه به خاطر غیرمنتظره بودنش. این که یه آدمی روبه‌روت وایساده و می‌گه «من دوره بودم» – و جملهٔ معناداری هم هست – خیلی عجیبه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

نوشته بود اسکار احمقانه‌ترین سوال رو بدیم به لسلی استال مجری سی‌بی‌سی آمریکا که مجبور شد با روسری بشینه جلوی رئیسی و پرسید: «آیا حجاب توی کشور شما اجباریه؟»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

آدم یه‌ جاهایی در نوشته باید تصمیم بگیره که می‌خواد به خواننده خیانت کنه یا به ادبیات و زبان معیار.

ویراستارهای سنتی این انتخاب رو به شکل کاملاً صنفی انجام داده‌ان و دیگه درگیرش نیستن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

چپ فرهنگی واقعاً داره گند می‌زنه به دنیا. واقعاً هم مطالعه‌شون زیاده و به بهتر شدن دنیا فکر می‌کنن. مشکل در تلاش‌شون نیست. در شعورشونه.

بدبخت کافمن از این که هر شش شخصیت اصلی داستان فرندز سفیدپوست بوده‌ان عذرخواهی کرد. خب یعنی از نظر آماری توی آمریکا هر شش‌ نفری که با هم دوستن، قطعاً یکی‌شون رنگین‌پوسته؟

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

حسم بهم می‌گه بیضایی اون جملهٔ عجیبش رو از قبل آماده نکرده بود. یهو روی زبونش اومد:

من واقعاً متأسفم. و متأسفم که همهٔ حرف‌های ما با متأسفم شروع می‌شه…

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

من عمیقاً اعتقاد دارم که روزی در جهان قدرت به‌طور کامل در اختیار مومنین خواهد بود.

برای این حرفم یه منطق کاملاً مکانیکی و الگوریتمی هم دارم:

وقتی غیرمومنین قدرت دست‌شونه، معتقدن که ایمان داشتن و نداشتن مهم نیست و عملکرد مهمه. اینه که خیلی وقت‌ها از مومنین در ساختار قدرت استفاده می‌‌کنن.

اما مومنین وقتی قدرت رو در دست دارن، براشون عقیده در حد عملکرد و معمولاً بیشتر از عملکرد براشون مهمه. پس افراد بی‌ایمان رو به‌کار نمی‌گیرن.

همین‌جوری خرد خرد خرد، روزی میشه که قدرت در جهان در اختیار مومنین قرار می‌گیره.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

این جمله‌های اسلامی ندوشن – مستقل از این‌که با محتواش موافق باشید یا نه – واقعاً مدرنه:

«تهران مانند زنی است که پاهایش را روی هم می‌گرداند و سیگار کنت می‌کشد، عینک دودی می‌زند و «ودکا لایم» می‌خورد؛ بی‌کینی می‌پوشد و حمام آفتاب می‌گیرد، اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُمّلی و سبک‌مغزی و حمق و پرمدعایی و شلختگی و وراجی او، آدم تا سرحدّ مرگ ملول می‌شود.»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

چند سالی هست که هر خطا و فسادی مشخص یا افشا می‌شه، بلافاصله همهٔ مسئولین سیستم بسیج می‌شن که بگن سیستمی نیست.

یکی از استدلال‌ها هم همیشه اینه که «اگر خودمون نمی‌گفتیم، کسی نمی‌فهمید. پس می‌بینید که سیستم سالمه که فساد یا خطا رو تشخیص میده و میاد میگه.»

به نظرم فساد سیستمی چیز ترسناکی نیست. چون سیستم می‌تونه خودش رو اصلاح کنه. سرماخوردگی هم یه بیماری سیستمیه. اما همه سرما می‌خوریم و خوب میشیم.

اما یه چیز دیگه ترسناکه و می‌تونه به مشکلات لاعلاج منتهی بشه. این‌که ندونن فساد سیستمی تعریفش چیه و چه ویژگی‌هایی داره. مهم‌ترین ویژگی فساد سیستمی اینه که در سیستم Embed شده. درونش نشسته. و «اگر خود مسئولین سیستم تصمیم بگیرن نگن، هیچ‌کس نمی‌فهمه و مدت‌ها ادامه پیدا می‌کنه.»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

مهارت خاصی در «تشخیص ندادن» مالکان کافی‌شاپ‌ها دارم.

من همیشه به آدم‌هایی که تک‌نفره می‌رن کافی‌شاپ و میز تک‌نفره هم هست اما یه میز چهار نفره رو اشغال می‌کنن حس بد دارم. یه جور بی‌شعوری می‌بینمش.

چند وقت پیش دو تا خانوم بغل دستم نشسته بودن و به زور خودشون رو چپونده بودن توی یه میز کوچیک دونفره. خیلی خوشم اومد که بی‌خودی فضای زیاد اشغال نکردن.

توی کافه حرف پیش اومد و یه کم که صحبت کردیم بهشون گفتم: «خیلی از این سبک نشستن شما لذت بردم. مسئولانه است. می‌شد راحت میز چهارنفره رو اشغال کنید. اما خب جای کمتری گرفتید تا جا برای بقیه باز بمونه.» در ادامه هم گفتم: «آدم این‌جور وقت‌ها بهتره فکر کنه صاحب کافی‌شاپه و می‌خواد فضا برای بقیه باز باشه. نه این‌که بگه مشتری هستم و هر چقدر جا بگیرم اشکال نداره.»

یکی از خانوما گفت: بله. درست می‌گید. البته ما صاحب کافی‌شاپیم :)))

یه بار هم با یه آقایی که قیافهٔ خیلی ساده‌ای داشت و خیلی به‌هم‌ریخته و آشفته نشسته بود، گپ زدم. بهم چند تا کوپن تخفیف داد و گفت: این‌ها سی‌درصد تخفیف داره هر موقع کافی‌شاپ سر زدی استفاده کن. یه نگاه دوباره به ظاهرش کردم. دلم نیومد این هدیه رو ازش قبول کنم.

گفتم: نه. نه. دست خودت باشه.

گفت: آخه من صاحب اینجام :)))

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

اصول‌گرا کسیه که یا تا حالا نیمرو نخورده یا فروشندهٔ توپ پینگ‌پونگه. و اصرار می‌کنه که توپ تخم‌مرغی پینگ‌پونگ می‌تونه کاملاً کار تخم‌مرغ رو بکنه و اگر اون رو خوب توی ماهی‌تابه تفت بدی نیمرو میشه.

اصلاح‌طلب کسیه که نیمرو خورده. نظریه‌های پخت نیرو رو هم از یونان باستان تا دوران پست‌مدرن حفظه و روزی چند تا میزگرد درباره‌اش برگزار می‌کنه. و تأکید می‌کنه که چون فعلاً چیزی جز توپ تخم‌مرغی دم دست‌مون نیست، بهتره همین رو تفت بدیم تا بالاخره نیمرو بشه.

البته اصول‌گرا یه ویژگی دیگه هم داره: می‌گه نیمرویی که اصول‌گرا با توپ‌تخم‌ مرغی درست کنه خوشمزه‌تره!

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

امیر قربانی می‌گفت این ماه کلاً بخش مسمومیت بیمارستان هستم. این‌جا اغلب یا خودکشی کردن یا اوردوز.

می‌گفت جای عجیبیه. برای مریض‌ها دکتر نیستی. مخصوصاً برای اوردوزی‌ها. صدات می‌کنن: داداش! :))

[/su_note]

دسامبر 23, 2023 5 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
روش تدریس
پرسشهای خوانندگان

درباره روش تدریس و اثربخشی آن | آموزش در شرکتها یا در کلاسهای بیرون و آموزشگاه‌ها؟

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 30, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

صورت مسئله:

در دو سه ماه اخیر با چند سوال مواجه شده‌ام که با وجود ظاهر متفاوت، ماهیت مشابهی دارند:

◼️ ثبت نام در دوره MBA که ویژهٔ جهانگردی طراحی شده بهتر است یا در دوره MBA عمومی که گرایش جهانگردی هم دارد؟

◼️ معلم مشخصی مد نظرمان است و می‌خواهیم همکاران‌مان در کلاس او شرکت کنند. بهتر است او را به شرکت دعوت کنیم یا از بچه‌ها بخواهیم در کلاس‌های او شرکت کنند و ما صرفاً هزینه را پرداخت کنیم؟

◼️ فردی کلاس مذاکره فروش ماشین‌آلات صنعتی برگزار می‌کند. فرد دیگری کلاس مذاکره عمومی برگزار می‌کند. البته ممکن است اگر با او صحبت کنیم حاضر شود چند جلسه هم دربارهٔ‌ فروش ماشین‌آلات حرف بزند. سراغ کدام‌یک برویم؟

◼️ همهٔ بچه‌های شرکت را هم‌زمان به یک کلاس با موضوع X بفرستیم یا آن‌ها را در چند جلسهٔ مختلف پخش کنیم؟ (به فرض که در عملکرد شرکت اختلال ایجاد نمی‌شود).

جواب من

در دوران معلمی مدیریت (منظورم تدریس فیزیکی است) دو شیوهٔ متفاوت از آموزش دادن را تجربه کردم:

نوع اول)‌ دوره‌های عمومی (بدون سفارشی‌سازی یا Customization)

ویژگی مشترک همهٔ این دوره‌ها این بود که سفارشی‌سازی نمی‌شدند.

منظورم از این‌که دوره‌ها سفارشی‌سازی (Customize) نمی‌شدند این است که محتوای دوره تقریباً ثابت و مشخص بود. در عین حال، طیف حاضرین در کلاس هم بسیار متنوع بود. مثلاً می‌دیدید که مدیرعامل یک شرکت لبنی در کنار مدیر بازاریابی یک شرکت دارویی نشسته و یک ردیف جلوتر یا عقب‌تر هم منشی مدیرکل یک اداره دولتی فعال در زمینهٔ‌ کشاورزی نشسته و در بحث‌ها مشارکت می‌کند.

این دوره‌ها گاهی در موسسات آموزش عالی آزاد (معمولاً در قالب دوره MBA) برگزار می‌شد. گاهی هم خودم به صورت مستقل چنین دوره‌هایی را اعلام و اجرا می‌کردم.

موضوعات این نوع دوره‌ها هم متنوع بوده است؛ از مذاکره و مهارت ارتباطی تا استراتژی و تفکر سیستمی و مدیریت تحول.

نوع دوم) دوره‌های سفارشی یا Customized

بعضی از سازمان‌ها و شرکت‌ها که بودجهٔ بیشتر یا برنامهٔ گسترده‌تری برای آموزش داشتند، معمولاً در پی دوره‌های Customized بودند. یعنی انتظار داشتند دوره از اول تا آخر کاملاً بر اساس نیازها و دغدغه‌های کارکنان‌شان و با ارجاع به چالش‌ها و کیس‌های مربوط به سازمان و کسب‌و‌کارشان برگزار شود.

معمولاً دوره در محل سازمان (یا محلی که سازمان تعیین می‌کرد، مثلاً هتل یا سالن‌های اجتماعات) برگزار می‌‌شد. گاهی هم از محل موسسات آموزشی استفاده می‌کردند. مثلاً به یک موسسه برگزارکننده دوره MBA می‌گفتند ما می‌خواهیم یک کلاس مشخص در زمینهٔ فلان موضوع داشته باشیم و استاد شما هم آن را درس دهد. اما سرفصل‌ها از اول تا آخر مناسب نیاز ما باشد. هزینه‌اش را هم، هر چه باشد، پرداخت می‌کنیم.

روش من در دوره‌های سفارشی این بود که به سازمان درخواست‌کننده می‌گفتم اگر قرار است مثلاً سی‌ساعت مذاکره یا تفکر سیستمی یا مهارت ارتباطی درس بدهم، باید به همان اندازه هم به من وقت بدهید تا به سازمان‌تان سر بزنم و با چند نفر از کسانی که قرار است سر کلاسم بنشینند گفتگو کنم. از آن‌جا که هزینهٔ دورهٔ سفارشی‌شده بسیار بالاتر بود، صرف کردن زمان مضاعف – با هدف بهبود کیفیت دوره – کاملاً توجیه داشت.

روی‌هم‌رفته می‌توانم بگویم من در جایگاه مدرس، هیچ‌یک از این دو نوع دوره را به یکدیگر ترجیح نمی‌دادم. تدریس در دوره‌های عمومی به آماده‌سازی کمتری نیاز داشت. نظم و پیش‌بینی‌پذیری‌اش هم بیشتر بود. در عوض درآمد کمتری هم داشت.

در مقابل، تدریس دوره‌های سفارشی، زحمت بیشتری داشت. آماده‌سازی و رفت‌‌و‌آمد مکرر هم بخش جدایی‌ناپذیر آن بود. نظم و پیش‌بینی‌پذیری‌اش هم کمتر بود. در عوض درآمد بیشتری هم داشت.

تا جایی که یادم می‌آید جز چند مورد معدود – که دقیقاً تک به تک با علت‌شان در ذهنم مانده – بیشتر شرکت‌کنندگان در کلاس‌ها، چه دوره‌های عمومی و چه دوره‌های سفارشی، از دوره‌هایم راضی بودند.

کدام دوره موثرتر بود؟

همهٔ این‌ها را گفتم که به این‌جا برسم و بتوانم دربارهٔ تجربه‌ام از اثربخشی این دوره‌ها بگویم. طبیعی است حرف من یک حکم کلی نیست و صرفاً یک تجربهٔ شخصی است. البته تعداد تجربه‌هایم کم نیست و این به اعتبار حرفم می‌افزاید. اما از سوی دیگر، معلم همهٔ این کلاس‌ها یکسان بوده و این از اعتبار حرفم کم می‌کند. اگر معلم‌های دیگری هم که هر دو نوع دوره را برگزار کرده‌اند، نظرات و تجربیات‌شان را بگویند، بهتر می‌توان قضاوت کرد.

اما به هر حال من تجربهٔ خودم را می‌نویسم تا شما از آن مطلع باشید.

تا جایی که من دیده‌ام، کارکنان سازمان‌ها از دوره‌های سفازشی راضی‌ترند. بارها دیده‌ام کسانی که به شکل انفرادی در دوره‌های عمومی بیرون از سازمان شرکت می‌کنند، به محض این‌که از کیفیت دوره مطمئن می‌شوند، در پی آن هستند که همین دوره را در محل سازمان خود برای همکاران‌شان برگزار کنند.

بر اساس مشاهداتم و گفتگوهایی که با این نوع افراد داشته‌ام، به نتیجه رسیده‌ام که مجموعه‌ای از عوامل دست‌به‌دست هم می‌دهند تا دورهٔ سفارشی‌ جذاب‌تر باشد. در ادامه به بعضی از این موارد اشاره می‌کنم:

۱) مثال‌ها آشنا، ملموس و قابل‌درک هستند.

طبیعتاً کسی که در زمینهٔ صادرات میوه فعالیت می‌کند، ترجیح می‌دهد مثال و تمرین درس بازاریابی‌اش به میوه مربوط باشد. داستان بازاریابی یک هتل، چنین فردی را چندان هیجان‌زده نمی‌کند.

۲) امکان بحث و تبادل‌نظر با همکاران وجود دارد.

وقتی همکاران با هم در یک کلاس شرکت می‌کنند و چالشی که به کسب‌و‌کارشان مربوط است در آن کلاس مطرح می‌شود، پس‌زمینهٔ ذهنی همهٔ آن‌ها مشابه است. بنابراین به راحتی با هم حرف می‌زنند و تبادل‌نظر می‌کنند.

۳ )‌ زبان مشترکی میان همکاران شکل می‌گیرد. 

وقتی همه در کلاس هستند و داستان‌ها و مثال‌های یکسانی می‌شنود و اصطلاحات یکسانی می‌آموزند، این زبان مشترک، پس از کلاس هم به‌کار می‌آید و به ساده‌تر و شفاف‌تر شدن گفتگوها کمک می‌‌کند.

۴) انعطاف‌پذیری بهتر سازمان برای حضور در کلاس

اگر قرار باشد کسی به شکل انفرادی در کلاس‌های بیرون سازمان شرکت کند، معمولاً باید خارج از ساعات اداری و در روزهای تعطیل این کار را انجام دهد. دردسر رفت‌و‌آمد و هزینه‌های جانبی هم سر جای خودش است. اما بسیاری از کلاس‌های سفارشی در ساعات کاری برگزار می‌شوند که خود نوعی زنگ تفریح محسوب می‌شود. حتی اگر چنین نباشد، کلاس سفارشی بعد از ساعت کار در محل کار بسیار ساده‌تر و جذاب‌تر است.

با این توضیحات (اگر مورد چهارم را چندان مهم ندانید) احتمالاً حدس می‌زنید که من دوره‌های سفارشی را اثربخش‌تر می‌دانم. اما اتفاقاً نظرم برعکس است.

[su_heading size=”20″ margin=”10″]چرا دوره‌های عمومی موثرتر بودند؟[/su_heading]

تذکر: ما در این‌جا با یک فرض مهم سروکار داریم. من به عنوان مدرس دوره‌ها، ارزیابی و برداشت خودم را می‌گویم و معتقدم که دوره‌های عمومی موثرتر بوده‌اند.

اگر معتقدید که برداشت یا ارزیابی من اشتباه است، عملاً‌ خواندن بقیهٔ مطلب برایتان مفید نیست. اما اگر فرض کنید به عنوان مدرسی که همیشه در کلاس‌هایم تعامل گسترده و عمیق با شاگردانم داشته‌ام و به همین علت، ارزیابی و تشخیصم دربارهٔ اثربخشی یادگیری قابل‌اتکا است، به این سوال می‌رسیم که «چرا دوره‌های عمومی موثرتر بوده‌اند؟» در ادامه می‌خواهم دربارهٔ علت این اتفاق حرف بزنم.

دست مدرس در تعیین سرفصل‌ها بازتر است

طراحی سرفصل دوره‌های آموزشی یک کار تخصصی است. مدرس – به‌ویژه اگر تجربهٔ کار عملی و حرفه‌ای داشته باشد – چیزهایی را می‌بیند که دانشجو نمی‌بیند یا اهمیت آن‌ها را به خوبی تشخیص نمی‌دهد.

معمولاً درخواست‌کنندهٔ دورهٔ آموزشی بیش از این‌ که نیازهای مهم رو تشخیص دهد، به نیازهای فوری فکر می‌کند. به این مثال توجه کنید:

زمانی من را برای آموزش مذاکره در یک شرکت بازرگانی دعوت کردند. از نظر من – با تکیه بر تجربهٔ عملی خودم در بازرگانی – باید پنج ساعت از یک دورهٔ بیست ساعته صرفاً به حل‌اختلاف و فورس‌ماژور می‌گذشت. اما کارکنان و مدیران شرکت اصرار کردند که بیشترین دغدغهٔ ما وصول مطالبات است و به اگر سهم حل‌اختلاف و فورس‌ماژور را کم کنید و زمان سرفصل وصول مطالبات را بیشتر کنید بهتر است (آن‌ها در آن ایام درگیر دریافت مطالبات یکی از پروژه‌هایشان بودند).

حدود دو سال بعد همان شرکت با من تماس گرفتند تا در زمینهٔ حل اختلاف مشورت بگیرند. هم باید هزینهٔ بیشتری پرداخت می‌کردند و هم اساساً آن اختلاف – اگر اصول حل اختلاف را بلد بودند – از ابتدا قابل پیش‌بینی و پیش‌گیری بود.

حالا فرض کنید ده نفر کارمند این شرکت در یک کلاس مذاکره بازرگانی بزرگتر (مثلاً پنجاه نفره)‌ شرکت می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر قدرت نداشتند که ترکیب سرفصل را به شکل جدی تغییر دهند. احتمالاً در یکی از جلسات به بحث وصول مطالبات اشاره می‌کردند و چند نکته هم می‌شنیدند. اما مجبور بودند بحث حل اختلاف را بشنوند و بعداً هم به کارشان می‌آمد.

کلاس به یک جلسهٔ داخلی تبدیل نمی‌شود

در یک جلسهٔ سازمانی شرکت‌کنندگان انتظار دارند همهٔ حرف‌ها و موضوعات به مسائل روزشان بسیار نزدیک باشد. این کار گاهی ظاهر بسیار موجه هم پیدا می‌کند. مثلاً می‌گویند: «اصلاً چرا انتزاعی حرف بزنیم. مهارت ارتباطی را در همین منشی خودمان بررسی کنیم که هفتهٔ پیش اخراجش کردیم.» یا این‌که «اصلاً بهترین مثال قرارداد بین‌المللی همین قراردادی است که ماه قبل منعقد کردیم. بررسی همین قرارداد بهتر نیست؟»

اما اتفاقی که در عمل می‌افتد چیز دیگری است. قرارداد را وسط می‌گذارند و همه دربارهٔ دعواها و اختلاف‌نظرهایشان حرف می‌زنند. سفرهٔ دل‌شان را سر ماجرای منشی باز می‌کنند و به هم گوشه و کنایه می‌زنند. گاهی هم تصمیم مهمی را که باید در جلسهٔ کارشناسان یا مدیران ارشد مطرح شود، به بحث می‌گذارند و جلسه‌ای داخلی شکل می‌گیرد.

این‌ها خوب و مفید است. اما جلسهٔ درس نیست. چنین جلساتی باید کاملاً داخلی و جداگانه برگزار شود و اگر هم تنش‌ها و اختلاف‌نظرها زیاد است،‌ از تسهیل‌گر استفاده کنند. مدرس یا نمی‌تواند نقش تسهیلگر ایفا کند و یا اگر این کار را بلد باشد، برای تسهیلگری چنین جلساتی باید نقش معلمی را کنار بگذارد (در درس تعریف تسهیلگری گفته‌ایم که تسهیلگر جهت‌گیری ندارد. در حالی که اتفاقاً مدرس می‌خواهد درست و غلط را یاد بدهد و نمی‌تواند خنثی باشد).

دانشجو هنر ترجمه، آنالوژی و تطبیق دادن را یاد می‌گیرد

مهم‌ترین مهارتی که در کلاس‌های آموزش مدیریت و پرورش مهارت های نرم – و بسیاری از کلاس‌های دیگر – تقویت می‌شود، «ترجمه، آنالوژی و تطبیق‌ دادن» است (در این نوشته فرض می‌کنم این سه اصطلاح، یک معنا دارند. هر کدام را می‌پسندید انتخاب کنید).

منظورم از ترجمه، تبدیل جمله‌ای از انگلیسی به فارسی یا هر زبان دیگر نیست. انتقال یک جمله از زبانی به زبان دیگر، ساده‌ترین شکل ترجمه است. شکل پیچیده‌تر ترجمه زمانی اتفاق می‌افتد که ایده‌ یا تجربه‌ای را از یک فضا به فضایی کاملاً‌ متفاوت منتقل کنید.

ترجمه یعنی این‌که اگر شما در پروژهٔ ساخت یک بیمارستان شرکت کردید، بعداً بتوانید این تجربه را در ساخت یک مدرسه هم به کار بگیرید. یا اگر در یک نمایش حرفه‌ای شرکت کردید و لذت بردید، بتوانید با الهام از آن، سرفصل درس‌های خود را تدوین کنید. یا اگر استراتژی تعدیل قیمت یک برند عرضه‌کنندهٔ چمدان را دیدید، بتوانید مشابه آن را در استراتژی قیمت‌گذاری یک رستوران هم تشخیص داده یا تجویز کنید.

آيا واقعاً همهٔ این تجربیات را می‌توان از یک حوزه به حوزهٔ دیگر برد؟ قطعاً نه. اتفاقاً گاهی اوقات، تطبیق اشتباه، می‌تواند دردسرساز باشد. اما آن‌چه در عمل دیده می‌شود، این است که برای تطبیق‌های حداقلی هم تلاش نمی‌کنیم یا تلاش می‌کنیم و مغزمان از عهدهٔ تطبیق دادن برنمی‌آید.

کسانی که در دوره‌های اختصاصی و سفارشی‌سازی‌شده شرکت کرده و دانش و مهارت را به شکل غذای جویده‌شده دریافت می‌کنند، فرصت تقویت این مهارت را از دست می‌دهند. آن‌ها عادت می‌کنند مسئله‌هایی را حل کنند که دقیقاً در فضای فعالیت خودشان باشد.

این کار دو ایراد مهم دارد:

۱) وقتی مهارت تطبیق و ترجمه و آنالوژی را تقویت نکردیم،‌ ذهن‌مان به تدریج در همان حوزهٔ تخصصی خودمان هم ضعیف می‌شود. بارها دیده‌ام کسانی که در دورهٔ مدیریت ارتباط با مشتری خاص صنعت خودشان شرکت می‌کنند، بعداً در مواجهه با جمله‌ای که اندکی با شنیده‌هایشان در کلاس فرق دارد، گیر می‌کنند و می‌گویند: این نوع اعتراض یا این نوع درخواست را تا به حال نشنیده بودیم و کسی نگفته بود در این شرایط چه کنیم. در حالی که کسی که در یک دورهٔ عمومی‌تر شرکت کرده – حداقل بر اساس تجربهٔ من – بهتر می‌تواند وضعیت‌هایی را که درباره‌شان آموزش ندیده مدیریت کند.

۲) در اغلب صنایع، فعالیت‌ها و مشاغل، آموزش‌های تخصصی محدودند. هنر ما این است که بتوانیم از آموزش‌هایی که در حوزه‌های دیگر وجود دارد استفاده کنیم. حتی به فرض که آموزش‌های خوبی هم در حوزهٔ‌ تخصصی ما وجود داشته باشد، قطعاً صدها و هزاران برابر آن در حوزه‌های دیگر هست. چرا باید از آن‌ها محروم شویم؟

مثلا: کتاب‌های خوبی دربارهٔ روش تدریس مدیریت وجود دارد. کتاب‌هایی عمومی هم دربارهٔ روش تدریس وجود دارند. کتاب‌های تخصصی دیگری هم دربارهٔ روش تدریس ادبیات، ریاضیات، علوم و دیگر موضوعات عرضه شده‌اند.

بسیاری از کتاب‌های عمومی آموزش تدریس، نکاتی ارزشمندی دارند که در کتاب‌های آموزش تدریس مدیریت نیامده‌اند. حتی از این‌ها فراتر، گاهی نکته‌ یا روشی زیبا و اثربخش در یک کتاب آموزش روش تدریس شعرخوانی وجود دارد که برای آموزش مطالعهٔ Case-study‌های مدیریتی هم به کار می‌آید.

این که خودمان را از همهٔ این منابع محدود کرده و ذهن‌مان را با آموزش‌های تخصصی تنبل کنیم، انتخاب هوشمندانه‌ای نیست.

حرف آخر

اگر یک کتاب با موضوع «مدیریت ارتباط با مشتری» و یک کتاب با موضوع «مدیریت ارتباط با مشتری در صنعت زیبایی» ببینم و خودم در صنعت زیبایی فعال باشم کدام را می‌خوانم؟

اگر فقط یکی را بخواهم بخوانم، قطعاً اولی را انتخاب می‌‌کنم. چون حتی به فرض این که عنوان دومی، یک ترفند تجاری نباشد، حداقل ایرادش این است که ذهنم را به اندازهٔ اولی فعال نخواهد کرد (واضح است که اگر به اندازهٔ خواندن هر دو کتاب وقت داشته باشم، هر دو را می‌خوانم).

به همین شکل، اگر دو دوره به نام‌های «دینامیک سیستم‌ها» و «دینامیک سیستم‌ها برای تحلیل دینامیک بیماری‌های مسری» وجود داشته باشد و من به تحلیل دینامیک بیماری‌های مسری نیاز داشته باشم، اولی را انتخاب می‌‌کنم (مگر این‌که امکان گذراندن هر دو دوره وجود داشته باشد).

به دوستانم هم که می‌خواهند دوره‌های سازمانی برگزار کنند این است که حتماً دوره را با آموزش‌های عمومی و کاملاً سفارشی‌نشده شروع کنند و بعداً بخش پایانی دوره را به موضوعات و دغدغه‌های خاص خود اختصاص دهند.

تا جایی که من دیده‌ام و فهمیده‌ام، یکی از علت‌های این‌که برجسته‌ترین مدرسه‌های کسب‌و‌کار دنیا هم موضوعات تخصصی را به سطح گرایش می‌برند و درس‌های عمومی را حفظ می‌کنند، همین نگاه است.

برای دانشگاهی که دوره MBA با گرایش کسب‌و‌کار دیجیتال برگزار می‌کند، سخت نیست که درس پایه‌ای با عنوان رفتار سازمانی یا رهبری در کسب‌و‌کارهای دیجیتال داشته باشد. اما معمولاً درس‌های رفتار سازمانی یا رهبری با همان سرفصل‌های عمومی تدریس می‌شوند و بعداً برخی واحدهای تخصصی هم پیشنهاد می‌شود.

اصلاً نمی‌خواهم حکم عمومی صادر کنم. اما تجربه‌ٔ خودم نشان داده که غالب دوره‌های بسیار سفارشی و اختصاصی در موضوعات خاص، بیشتر با هدف فرار از بازار سنگین رقابت در آموزش و ساختن نیچ مارکت بوده تا عرضهٔ مفاهیم و موضوعاتی بسیار تخصصی. فرار از اقیانوس قرمز آموزش عمومی به اقیانوس آبی آموزش تخصصی، استراتژی موفقی برای آموزش‌دهندگان است. اما شرکت‌کنندگان در دوره‌های آموزشی، اتفاقاً‌ در اقیانوس قرمز آموزش‌های عمومی که با رقابت بسیار سنگین همراه است، احتمالاً می‌توانند شکارهای بهتری صید کنند.

نوامبر 30, 2023 9 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
بازی اقلیت
گفتگو با دوستاننظریه پیچیدگی

برای مریم مرزبان | تفاوت بازی اقلیت، به بازی گرفتن سیستم و دستکاری در سیستم

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 30, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

نوع مطلب: گفتگو با دوستان

توضیح: در پیام‌ها و پیامکها (شماره ۱۴) توضیح داده بودم که یک بار سعی کردم از مینی‌بار هتل – که به گمان من قیمت‌هایش منصفانه نبود – چیزی نخرم. اما در عمل موفق نشدم. در تفکر سیستمی متمم هم جایی به این اشاره کرده‌ام که آدم‌ها گاهی فکر می‌کنند از دیگران نابغه‌ترند و چیزهایی به ذهن‌شان می‌رسد که به ذهن بقیه نرسیده است.

مریم مرزبان در زیر نوشتهٔ پیام و پیامک گفته بود که این دو تا حدی یکدیگر را تداعی می‌کنند (که از منظر شکست خوردن یک تقلا درست است).

اما به هر حال می‌دانید که من – کاملاً خودخواهانه – لابه‌لای حرف‌های بچه‌ها دنبال بهانه می‌گردم تا حرف‌های خودم را بزنم. این بار هم می‌خواهم به بهانهٔ حرف‌های مریم به تفاوت این دو اشاره کنم.

[toggle title=”حرف‌های مریم (کلیک کنید)”]

این روزها به صورت متمرکز در حال خواندن دروس تفکر سیستمی هستم.

ماجرای مینی‌بار هتل و آیس‌تی رو که خوندم، یاد مثال شما از ترافیک اتوبان در یکی از درس‌های تفکر سیستمی، افتادم؛ از این قرار که وقتی می‌بینیم لاین کناری خلوت‌تره، اون حس خود نابغه پنداری (به تعبیر من) میاد سراغمون و تغییر لاین میدیم، غافل از اینکه در همون لحظه‌هایی که به نبوغمون می‌بالیم راننده‌های دیگه هم در حال عملی کردن همون نقشه هستند و یکهو به خودمون میاییم و می‌بینیم که اون لاین خلوت، پرترافیک‌تر شده.

ظاهراً متصدیان هتل با پدافند غیرعامل، پیشدستی کردند و این نقشه مشتری‌ها رو خنثی کرند.

[/toggle]

بازی اقلیت (Minority Game)

بازی اقلیت اصطلاحی رایج در نظریه بازیها و مدلسازی سیستمها است. تعریف سادهٔ بازی اقلیت این است که یک یا چند نفر می‌کوشند به نوعی در اقلیت قرار بگیرند تا بتوانند منافع و خواسته‌های خود را بهتر تأمین کنند. نمونه‌های بسیاری وجود دارد که وارد شدن به بازی اقلیت در نهایت به باخت فرد (دست نیافتن به نتیجهٔ مطلوب) منتهی می‌شود.

یکی از علت‌های شکست انسان‌ها در بازی اقلیت این است که خودشان را در مقایسه با دیگران تیزهوش‌تر، نابغه‌تر، باسواد‌تر، آگاه‌تر، دارای عکس‌العمل سریع‌تر و … فرض می‌کنند.

چند مثال از بازی اقلیت:

۱) وقتی در یک خیابان عریض یا اتوبان چند بانده ترافیک ایجاد می‌شود، ما معمولاً چشم‌مان دنبال خط خلوت‌تر است. معمولاً در آن لحظه فراموش می‌کنیم که الان بسیاری از رانندگان درست مثل خود ما دنبال خط خلوت‌تر هستند. حاصل این‌ می‌شود که همه به خط جدید می‌روند و باز می‌بینند ترافیک است و خط خلوت دیگری در مسیر شکل می‌گیرد. در کشورهایی مثل کشور ما که فرهنگ رانندگی چندان جا نیفتاده و هنوز ترافیک‌بان (بر وزن پاسبان و حجاب‌بان) نداریم، حاصل این می‌شود که از ابتدا تا انتهای یک اتوبان طولانی، رانندگان مدام در حال حل مسئلهٔ انتخاب خط بهینه هستند و پیوسته در هم گره می‌خورند و نهایتاً با مغزی خسته، بی‌آن‌که مسیرشان کوتاه‌تر شده باشد، به خانه یا محل کار می‌رسند.

۲) در معاملات بورس و فارکس، اثربخشی بسیاری از معامله‌های الگوریتمی و شاخص‌های تکنیکال به این وابسته است که افراد کمتری از آن‌ها استفاده کنند. اگر بخش بزرگی از بازار از شاخص یکسان یا الگوریتم‌های مشابه استفاده کنند، ممکن است سیستم به نقطهٔ عطف یا نقطهٔ دگرگونی (tipping point) و یا وضعیت آشوب (chaos) برسد. حتی اگر این رفتارها هم بروز پیدا نکنند، رفتار سیستم بسیار ناپایدار خواهد شد.

۳) در دوران کودکی در محلهٔ ما هیئت‌های زیادی فعالیت می‌کردند. یادم هست که یک بار چهار تا از هیئت‌ها در ظهر عاشورا به هم رسیدند و جمعیت‌ها با هم قاطی شدند. نوحه‌ها مخلوط شد و سینه‌‌زن‌ها نمی‌دانستند چگونه سینه بزنند و بچه‌ها والدین خود را گم کردند و نظم مختل شد. سال بعد ظاهراً هر یک از هیئت‌ها تصمیم گرفتند برای پیشگیری از این اتفاق،‌ مسیر دیگری را انتخاب کنند. حاصل این شد که این بار چند چهارراه بالاتر به هم برخورد کردند و خاطرهٔ تلخ پارسال هم مزید بر علت شد و دعوایی بین‌شان در گرفت که بیا و ببین.

۴) گاهی در شهری یک نمایشگاه برگزار می‌شود و الگوی ترافیک شهری به هم می‌ریزد. فرض کنید روز اول نمایشگاه ساعت ۹ باز می‌شود و همه می‌بینند که ترافیک از ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ بسیار زیاد است. اگر در مسیر نمایشگاه تردد غیرنمایشگاهی هم وجود داشته باشد‌ (مثل مصلی در تهران یا محل دائمی نمایشگاه‌ها در اتوبان چمران تهران) ممکن است عده‌ای از این افراد تصمیم بگیرند روز دوم یک ساعت زودتر از خانه بیرون بیایند تا گرفتار ترافیک نشوند. اگر افراد زیادی به این راه‌حل فکر کنند احتمال دارد فردای آن روز ترافیک به ساعت ۷:۳۰ تا ۸:۳۰ منتقل شود و کسانی که خواسته‌اند در اقلیت قرار بگیرند بازنده شوند.

به بازی گرفتن سیستم (Gaming the system)

وقتی از به بازی گرفتن سیستم صحبت می‌کنیم منظورمان این است که یک سیستم در قواعد، قوانین و چارچوب‌هایش نقص‌هایی داشته و فردی از این نقص‌ها بهره برده است (یا قصد داشته بهره ببرد).

واضح است که قواعد هیچ سیستمی بی‌نقص نیستند. بنابراین همیشه عده‌ای به پیدا کردن نقص‌های سیستم مشغول می‌شود و می‌کوشند سیستم را دور بزنند یا نتیجهٔ‌ مطلوب خود را از آن کسب کنند.

مثلاً یادم هست فروشگاهی به کسانی که بالای یک میلیون تومان خرید کنند، بیست درصد تخفیف می‌داد. دیدم که یک نفر جلوی من خریدی هشتصدهزار تومانی داشت و به فرد دیگری می‌گفت لباسی را که می‌خواهی برداری به من بده تا همه را یک‌کاسه کنیم و تخفیف بیست درصدی بگیریم. بعد تخفیف را بین خودمان تقسیم خواهیم کرد.

استفاده از کارت به کارت و پرداخت نقدی به جای دستگاه خودپرداز که در بسیاری از گروه‌های شغلی وجود دارد و به گمانم پزشکان در آن پیشتاز بوده‌اند، روشی دیگر برای به بازی گرفتن سیستم مالیاتی است.

ساختن اکانت‌های فیک و استفاده از ربات‌ها در شبکه‌های اجتماعی به‌منظور تشویق یا تنبیه اکانت‌های دیگر هم نمونه‌ای از به بازی گرفتن سیستم است.

استفاده از تکنیکهای سئو کلاه سیاه هم نمونه‌ای از به بازی گرفتن سیستمهای جستجوگر مانند گوگل است.

خاطره‌ای که من در استفاده از مینی‌بار هتل تعریف کردم، در این دسته قرار می‌گیرد.

معمولاً کسب‌‌و‌کارها، سیاست‌گذاران و طراحان سیستم‌ها در نبرد دائمی با کسانی هستند که سیستمها را به بازی می‌گیرند. آن‌ها مدام حفره‌های قانونی، فرایندی و الگوریتمی خود را پر می‌کنند و هم‌زمان، طرف مقابل هم راه‌های جدیدی برای دور زدن سیستم پیدا می‌کند.

«اخلاقی بودن و غیراخلاقی بودن» و «اثربخش بودن و بی‌اثر بودن» دور زدن سیستم‌ها از جمله بحث‌های جالبی است که باید مورد به مورد بررسی شود و حکم کلی در مورد آن وجود ندارد.

دستکاری سیستم (System Manipulation)

این مورد سوم یعنی دستکاری سیستم در حرف‌های مریم نبود. مریم فقط به پیدا کردن مسیر خلوت (بازی اقلیت) و دور زدن مینی‌بار (به بازی گرفتن سیستم) اشاره کرده بود. اما وقتی از تعامل سیستم و بازیگران آن حرف می‌زنیم، رفتار سومی هم هست که نباید از نگاه‌مان دور بماند.

دستکاری سیستم به این معناست که کسانی که به فرایندهای سیستم و داده‌های داخلی سیستم دسترسی دارند، بکوشند سیستم را در راستای منافع فردی خود تغییر دهند و از کارکرد اصلی‌اش دور کنند.

مثال اول را از یک فروشگاه می‌زنم. فرض کنید یک فروشگاه (مثلاً عطر یا لوازم آرایشی و بهداشتی) بخشی از ویترین خود را به پرفروش‌ترین محصولات ماه اختصاص داده است. این فروشگاه مدت‌ها با همین شیوه پیش رفته و مشتریان به بررسی بخش پرفروش عادت کرده‌اند.

شرکت پخش، محصول جدیدی در اختیار فروشگاه قرار می‌دهد و حاشیهٔ سود ویژه‌ای برای آن در نظر می‌گیرد. مدیر فروشگاه بعد از چند هفته تصمیم می‌گیرد برای افزایش فروش، این محصول را در طبقهٔ محصولات پرفروش قرار دهد. او با این کار، سیستم خود را دستکاری کرده است.

ممکن است با این کار واقعاً آن محصول پرفروش شود. اما فروشنده یک سیگنال مهم را از دست داده است: سینگال ترجیحات واقعی مشتریان. او در آینده در سفارش‌گذاری و جایگزینی موجودی فروشگاه خطا خواهد داشت (چون منابع مالی همیشه محدودند و سفارش دادن یک محصول مشخص به معنای سفارش ندادن محصولی دیگر است). شاید در مقیاس بزرگ به سادگی مشاهده نشود، اما این کار در بلندمدت باعث می‌شود شکاف بین فروشگاه و مشتریان بیشتر شده و رونق فروشگاه کاهش پیدا کند.

مثال دوم دقیقاً از همان جنس مثال اول اما در فضایی دیگر است. در سینماها، نمایشگاه‌های کتاب و تقریباً در هر کاری که دست دخالت دولت در آن حضور دارد، ما با این نوع دستکاری‌ها مواجه هستیم. مثلاً گاهی زمان اکران فیلم‌ها به شکلی انتخاب می‌شود که با اقبال و ترجیح مردم هم‌خوان نیست. یا غرفه‌هایی که برای مردم جذاب نیست، در بهترین محل‌های یک نمایشگاه قرار می‌گیرند. این نوع دستکاری سیستم به تدریج سیگنال‌های غلط می‌سازد و نهایتاً سیستم آن‌قدر از اجزاء و مخاطبان خود فاصله می‌گیرد که کارکرد خود را از دست می‌دهد یا به فروپاشی می‌رسد.

مثال سوم، نظارت‌های تنگ‌نظرانه در سازوکارهای انتخابی است. تقریباً همهٔ کسانی که در کشور ما در سال‌های اخیر از حضور در رقابت‌های انتخاباتی منع شده‌اند، زمانی در شکل‌گیری مکانیزم‌های نظارتی سخت‌گیرانه نقش داشته یا لااقل در برابر حذف رقبای خود سکوت کرده‌اند. آن‌ها باور نمی‌کردند که وقتی در یک سیستم مجوز حذف سلیقه‌ای رقبا فراهم شود، ممکن است خودشان روزی قربانی این اتفاق شوند.

جمع‌بندی مختصر

هر سه بازی که در این‌جا به آن‌ها اشاره کردم، بر این فرض استوارند که «من بهتر از بقیه می‌فهمم» و «من می‌توانم محیط را به شکلی مهندسی کنم که منافع من را بهتر از دیگران تأمین کند.»

اما نمونه‌های فراوانی وجود دارد که در هر سه بازی، آن‌ها که به برد کوتاه‌مدت فکر کرده‌اند، در همان افق کوتاه‌مدت هم برنده نبوده‌اند. حتی اگر بوده‌اند، معمولاً در بلندمدت با ضعیف شدن سیستم به باخت‌های بزرگ‌تر رسیده‌اند.

نوامبر 30, 2023 8 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پیامها و پیامکها
پیامها و پیامکها

پیامها و پیامکها | چهاردهمین نمونه

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 6, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیام‌ها و پیامک‌ها را می‌آورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیام‌ها را نقل می‌کنم. این بار، سهم پیام‌های مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر می‌کنم این طبیعی است و احتمالاً در ماه‌های اخیر، همهٔ ما پیام‌های بیشتری از این دست رد و بدل کرده‌ایم.

***

آن‌چه در این‌جا می‌آید، چند نمونه از پیام‌هایی است که برای دوستانم فرستاده‌ام و در آرشیو مکالمه‌های روزها و هفته‌های اخیرم یافته‌ام.

طبیعی است نمی‌خواهم و نمی‌توانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. هم‌چنین ترجیح می‌دهم درباره‌‌ی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آن‌ها غالباً می‌تواند بستر بحث را مشخص کند.

جز در مواردی که اشتباه دیکته‌ای بوده یا باید نام فردی حذف می‌شده، تغییری در متن پیام‌ها نداده‌ام. بنابراین در انتخاب پیام‌ها چندان نکته‌سنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحت‌تر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشته‌هایم در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ام. پس شما هم آن‌ها را صرفاً در حد پیام‌هایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل می‌شوند در نظر بگیرید.

طبیعی است انتظار دارم این پیام‌ها را با قواعد سخت‌گیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. این‌ها به سرعت و در لابه‌لای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شده‌اند.

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

چند وقت پیش وسط به‌روزرسانی یکی از مطالب متمم دستم اشتباهی خورد به صفحه‌کلید و توی جملهٔ «فلانی در سن ۴۴ سالگی فوت کرد.» عدد ۴۴ شد ۴۴۵: «فلانی در سن ۴۴۵ سالگی فوت کرد.»

چندوقت بعد یکی بهمون ایمیل زده بود که این جمله باید ویرایش بشه. یا بنویسید «فلانی در ۴۴۵ سالگی فوت کرد» یا «فلانی در سن ۴۵۵ فوت کرد.» این‌که می‌گید «سن … سالگی» غلطه.

ساختار غلط رو فهمیده بود، اما دقت نکرده بود که هیچ‌کس در ۴۴۵ سالگی فوت نمی‌کنه. گاهی انقدر درگیر حوزهٔ تخصصی خودمون می‌شیم که منطق عمومی‌مون تعطیل می‌شه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

این‌که معتقد باشیم همیشه در ارزیابی اعمال صرفاً باید نیت‌ها رو دید و این‌که معتقد باشیم هیچ‌وقت از هیچ‌کس بیشتر از وُسع و توانایی‌ش انتظاری نیست، جهانی رو می‌سازه که به‌شدت به نفع احمق‌هاست.

فکر کن یه نفر که مستعده، هوشمنده و اخلاق‌گراست. نود درصد از توانش رو می‌ذاره برای اصلاح محیط و جامعه‌اش. بعداً بهش می‌گیم: تو می‌تونستی بیشتر تلاش کنی. نکردی. به اندازهٔ اون منابع و توانمندی‌هایی که داشتی و برای جامعه صرف نکردی و – احتمالاً خودخواهانه – صرف آرامش و زندگی خودت کردی مسئولی و باید پاسخ‌گو باشی.

حالا یه احمق میاد یه مسئولیتی بر عهده می‌گیره و قصدش هم واقعاً بهبود اوضاعه. گند می‌زنه به زندگی همهٔ اطرافیانش. بعداً میان می‌گن این طفلی هم نیتش خوب بود و هم عقلش دیگه بیشتر از این نمی‌کشید. به هر حال «آن‌چه در توان داشت» انجام داد.

اون دو قاعدهٔ «نیت» و «توانایی» ده‌ها و صدها تبصره لازم دارن. وگرنه چندان به‌کار نمیان.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

تازگی‌ها فهمیده‌ام که هر وقت عکسی از جایی ثبت می‌کنیم یا دریافت می‌کنیم، باید دما رو هم باهاش ثبت و اعلام کنیم.

چند وقت پیش دوستم یه عکس بسیار زیبا فرستاد. داشتم فکر می‌کردم که کاش می‌شد چند لحظه اونجا باشم. بعد دما رو پرسیدم فهمیدم منفی هجده هست. عکس در یه لحظه به چشمم زشت شد.

یه بار هم یه عکس از اطراف خودم برای یکی فرستادم. گفت آخ. چقدر زیبا. کاش اونجا بودم. بعد گفتم دما ۴۸ درجه است. دیگه مکالمه رو ادامه نداد و ناپدید شد.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

این که تلاش کنی یه کارهایی بکنی که احمق‌ها بهت نگن احمق، ازت یه احمق می‌سازه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

هیچ‌وقت مشکلی با پرداخت پول زیاد برای گرفتن بهترین هتل‌ها ندارم. اما خیلی زورم میاد برای مینی‌بار داخل اتاق پول بدم. واقعاً هم مثلاً یه قوطی آیس‌تی کوچیک با قیمت ده پونزده دلار زیاده.

تا حدی که بشه از بیرون یه چیزهای کوچیکی می‌خرم می‌ذارم توی یخچال اتاق. یه‌جور تفریح هم هست. باعث میشه یه کم اطراف هتل بچرخم. گاهی یه کار ساده می‌کنم. مثلاً قوطی کوکا یا فانتای توی مینی‌بار رو می‌خورم. بعد وقتی رفتم بیرون دوباره می‌خرم می‌ذارم جاش. یه جورایی برام بازی شده. مثل ماجرای پیچ ته خودکار.

یکی دو سال پیش نصفه‌شب خیلی تشنه‌ام شد. دیدم توی مینی‌بار آیس‌تی هست و منم خیلی هوسش رو دارم. هی قیمت آیس‌تی رو نگاه کردم گفتم نه. من پول مفت برای آیس‌تی نمی‌دم. اما دیدم نمی‌تونم مقاومت کنم.

با خودم گفتم کاری نداره. الان می‌خورمش. صبح رفتم بیرون از سوپرمارکت کنار هتل می‌خرم و میارم می‌ذارم جاش. اینا هم که ظهر اتاق رو تمیز می‌کنن و مینی‌بار رو چک می‌کنن. صبح رفتم سوپرمارکت دیدم همه‌جور آیس‌تی هست جز این. مجبور شدم جاهای دیگه رو ببینم. کوچه پشتی. خیابون بغل. میدون روبه‌رو. دیگه قانع شدم که این بازی کثیف رو تموم کنم و مثل آدم برم دنبال کارام. حالا توی کل هزینهٔ هتل، این آیس‌تی که چیزی نیست.

دم هتل که رسیدم. یکی از نگهبان‌ها که باهاش دوست شده بودم احوالم رو پرسید. برای این‌که سر صحبت باز شده باشه براش شوخی‌شوخی قصهٔ‌ آیس‌تی رو تعریف کردم.

یه‌جوری خندید که حس کردم بارها و بارها این اتفاق افتاده و ظاهراً من اولین کسی نیستم که گرفتار شده‌ام. برام گفت که آره این‌ها سعی می‌کنن از برندهایی استفاده کنن که کمتر توی بازار هست تا مسافرها این کار رو نکنن. یا مثل ماجرای شما، با وجودی که همه‌جا آیس‌تی پلاستیکی هست. مدل شیشه‌ای همون برند رو گرفتن که این اطراف نیست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

این آقای قالیباف عالیه. چندوقت یه بار میاد می‌گه ما باید یه سری تصمیم سخت بگیریم. بالاخره باید یه سری تصمیم سخت بگیریم.

حالا سختی تصمیم‌‌گیری به کنار. ظاهراً تصمیم‌ها یه‌جوری هستند که حتی گفتن موضوع‌شون هم سخته. چون همیشه همین جمله رو می‌گه و میره.

اگر یه بار ببینمش می‌گم شما فقط موضوعش رو بگو. ما بالاخره با هم فکر می‌کنیم حلش می‌کنیم.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

شماها یادتون نمیاد. یه زمانی سیستم عامل کامپیوترها DOS بود. همه‌چیز متنی و ساده.

بعداً ویندوز رواج پیدا کرد. من ویندوز ورژن ۳.۱ رو کامل یادمه. اون موقع اصطلاح اپلیکیشن خیلی رایج نبود و به همه‌چی می‌گفتیم برنامه (program). خیلی از برنامه‌هایی که تحت داس بودن، کم‌کم نسخهٔ ویندوزشون هم عرضه شد.

گاهی اوقات نسخهٔ ویندوز تغییرات جدی داشت. اما اغلب این‌طور نبود. اون موقع یه جمله رو خیلی زیاد می‌گفتیم و می‌شنیدیم: «همونه. فقط تحت ویندوز.» معناش این می‌شد که هیچ فیچر و قابلیت اضافه‌ای نداره. فقط گرافیک بهتری داره و آب‌و‌رنگش بیشتر شده.

این جمله رو سال‌ها فراموش کرده بودم تا چند وقت پیش دیدم توی یه بحثی یه نفر در مورد الهی قمشه‌ای گفت: «همون قرائتیه. فقط تحت ویندوز.»

با همین جملهٔ کوتاه، خاطرات تمام اون سال‌هایی که شبانه‌روزی پای کامپیوتر می‌گذشت برام زنده شد.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

همیشه مواظب لغت «مترقی» باش. چیزی که من تا حالا فهمیده‌ام اینه که آدم‌ها وقتی می‌خوان از یه دستگاه فکری یا مدل ذهنی فسیل‌شده دفاع کنن و بگن اون‌قدرها که فکر می‌کنی فسیل نیست (هست، اما نه اون‌قدرها) از صفت مترقی براش استفاده می‌کنن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

پشتیبانی آنلاین بانک‌شون خیلی بانمکه.

سعی می‌کنه مثلاً کول و باحال باشه. پیام‌های پیش‌فرض‌شون پر از قلب و گل و ستاره و پروانه و ماهه. یه بار یه پولی جابه‌جا کرده بودم نه به مقصد می‌رسید نه به حساب خودم برمی‌گشت.

به منوی پشتیبانی سر زدم. کلی قلب و گل فرستاد و گفتم «سلاممممممممممممم» از همراهیم تشکر کرد و گفت در چه موردی افتخار همراهیت رو دارم؟ منم براش کامل توضیح دادم که مسئله‌ام چیه. یکی دو مکالمه انجام شد که همه‌اش تقریباً پیام‌های اتوماتیک بود. آخرش یه پیام اتوماتیک با کلی قلب و ایموجی‌های عجیب فرستاد که وسطش گفته بود: سیستم در حال به‌روزرسانیه و امکان بررسی وجود نداره. بعداً باهامون ارتباط بگیر دوباره ببینیم چی می‌شه.

خلاصه این‌که بانک جوری حرف زد که حس کردم به‌زودی باهام ازدواج می‌‌کنه. اما تنها جمله‌ای که قاطی اون همه Flirting دربارهٔ کارم گفت این بود که نمیتونم کارت رو انجام بدم.

[/su_note]

نوامبر 6, 2023 18 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
طرح جوانی جمعیت
اجتماعیات

طرح جوانی جمعیت | تفاوت متغیرهای مستقل و وابسته در سیاست‌گذاری

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 25, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

نیمه‌های سال ۱۴۰۱ بود که مدام خبرهایی دربارهٔ طرح جوانی جمعیت منتشر می‌شد. تیترها و خبرها فراوان است و با کمی جستجو می‌توانید آن‌ها را پیدا کنید. بیشتر نمایندگان مجلس از این طرح دفاع می‌کردند و برخی نمایندگان از جمله نماینده زاهدان آن را «افتخار مجلس یازدهم» می‌نامیدند.

به موجب این قانون امتیازات متنوعی را به خانواده‌هایی که فرزندآوری می‌کنند اعطا می‌شد و البته یک بند (ت) هم داشت که طبق آن وزارت کشور و مرکز آمار موظف می‌شدند با همکاری یکدیگر وضعیت باروری مناطق مختلف را بررسی کرده و برای «ارتقاء وضعیت باروری» برنامه‌ریزی کنند.

چند روز پیش یکی از نمایندگان مجلس – از قضا یکی از همان کسانی که قانون جوانی را افتخار مجلس یازدهم دانسته بود – اعلام کرد که این قانون منشاء بی‌عدالتی شده و تذکر داد که «استثنا کردن مردم برخی شهرهای کشور به بهانه بالا بودن نرخ باروری در این شهرها از مشوق های قانون جوانی جمعیت بی عدالتی است. (+)»

این اولین بار نیست که نمایندگان مجلس متوجه می‌شوند یکی از قوانینی که خودشان تصویب کرده‌اند مشکل دارد. نمایندگان مجلس یازدهم مدتی پیش قانون جدید انتخابات را تصویب کردند و ظاهراً دقت نکرده بودند که خودشان هم برای ثبت‌نام دور بعدی مجلس مشمول همان قانون می‌شوند. وقتی زمان پیش‌ثبت‌نام رسید، دشواری‌های اجرای آن را دیدند و حتی رئیس فراکسیون ولایی‌ مجلس از سایر نمایندگان نقل کرد که می‌گویند: «این چه قانونی بود که تصویب کردیم؟ (+)»

قصد من از نوشتن این مطلب، نقد رفتار نمایندگان یا تلاش برای تغییر نگرش آنان نیست. اما حالا که فرصتی چنین گران‌قدر برای آموزش تفکر سیستمی فراهم شده،‌ حیفم می‌آید که از آن استفاده نکنم. از آن جهت می‌گویم گران‌قدر که ده سال پیش، هر ساعت جلسهٔ علنی نمایندگان بین یک تا دو میلیارد تومان هزینه داشت (+). الان قطعاً گران‌قدرتر هم شده. تازه در این محاسبه، هزینه‌ای که جامعه و نسل‌های بعد با قوانین نادرست و ناپخته می‌پردازند لحاظ نشده است.

سیاست گذاری برای متغیرهای سیستم

وضعیت هر سیستم را می‌توان با تعدادی متغیر (variable) شرح داد (شبیه این توضیح را در بحث سیستمهای بسته نوشته‌ام). مثلاً اگر جمعیت یک کشور را یک سیستم در نظر بگیریم، متغیرهای زیر برای توصیف جمعیت به کار می‌آیند:

  • نرخ زاد و ولد (برحسب درصدی از جمعیت)
  • نرخ مرگ و میر (بر حسب درصدی از جمعیت)
  • امیدواری به آینده (مثلاً این شاخص: چند درصد مردم فکر می‌کنند وضع اقتصادی چهار سال بعد بهتر از امروز است؟)
  • میل به مهاجرت (چند درصد از مردم اگر امکان مهاجرت باشد و مطمئن باشند که می‌توانند همین شغل فعلی‌شان را در کشوری دیگر داشته باشند، میل دارند از کشور مهاجرت کنند؟
  • متوسط درآمد ماهانه یک کارگر ساده در روستا / شهرهای کوچک / شهرهای بزرگ
  • متوسط هزینهٔ خانواده در روستا / شهرهای کوچک / شهرهای بزرگ
  • دسترسی به اینترنت (مثلاً مردم به چند درصد از هزار سایت برتر جهان یا صد اپلیکیشن پرطرفدار جهان دسترسی دارند؟)
  • میزان حق انتخاب در زمینهٔ برندهای برتر جهان در حوزه‌های مختلف از جمله خودرو / پوشاک / لوازم خانگی / موبایل / لوازم آرایشی و بهداشتی و …
  • امکان سفر به کشورهای دیگر (با توجه به پارامترهایی مانند اعتبار بین‌المللی گذرنامه، هزینهٔ‌ سفر، اتصال به سیستم بانکی جهانی و …)
  • …

هیچ سقفی برای این فهرست وجود ندارد و احتمالاً به سادگی می‌توان آن را به صدها و بلکه هزاران مورد افزایش داد. برای هر شاخص هم می‌توان تعریفی کمّی و کاملاً عملیاتی یافت و ارائه کرد.

اگر در هر لحظه مقدار تمام این متغیرها را اندازه‌گیری کرده و ثبت کنید، می‌توانید بگویید عکسی از وضعیت مردم آن کشور در آن لحظه در اختیار دارید.

واضح است که وظیفهٔ سیاستگذاران یک کشور این است که با تعیین جهت‌گیری‌های مناسب، وضع قانون، تدوین آیین‌نامه‌ها، تخصیص منابع و هر آن‌چه در دست دارند، بکوشند مجموعهٔ شاخص‌ها را بهبود بخشند. البته می‌دانیم که همهٔ شاخص‌ها به یک اندازه اهمیت ندارند. حتی می‌توان گفت تفاوت گرایش‌های مختلف فکری در اقتصاد و سیاست در این است که چنین شاخص‌هایی را چگونه اولویت‌بندی می‌کنند.

تفاوت متغیرهای مستقل و متغیرهای وابسته

با اندکی ساده‌سازی می‌توان گفت: متغیر مستقل متغیری است که شما می‌توانید از بیرون سیستم آن را دست‌کاری کنید. متغیر وابسته متغیری است که تابع تعدادی از متغیرهای مستقل و ویژگی‌های سیستم (اجزای سیستم، شیوهٔ ارتباط آن‌ها با یکدیگر و …) است.

ما برای متغیرهای مستقل، هدف‌گذاری کرده و آن‌ها را تغییر می‌دهیم، به این امید که متغیرهای وابسته هم در مسیری که ما می‌خواهیم حرکت کنند.

مثلاً در یک خودرو، زاویهٔ پدال گاز، متغیر مستقلی است که راننده روی آن کنترل دارد. اما سرعت خودرو، متغیر وابسته‌ای است که مقدار آن بر اساس ترکیب ده‌ها عامل مختلف (از جمله زاویهٔ پدال گاز) مشخص می‌شود.

یا به عنوان مثالی دیگر، «جریمهٔ هر ساعت تأخیر در محیط کار» یک متغیر مستقل است و «درصد کارکنانی که در هر سال استعفا می‌دهند» یک متغیر وابسته محسوب می‌شود (تابع ده‌ها و صدها متغیر مختلف از جمله جریمه‌های تعیین‌شده در محیط کار).

در مثال‌هایی که مطرح کردم، تشخیص متغیر وابسته و مستقل ساده بود. اما در سیستمهای پیچیده‌تر لزوماً چنین نیست. گاهی متغیرها آن‌قدر بر هم تأثیرات متقابل دارند و درهم‌تنیده هستند که باید صرفاً بر اساس فرضیات جلو رفت و سیستم را مدلسازی کرد. در چنین مواردی گاهی می‌توان گفت تفاوت سیاستگذاران مختلف (و سرنوشت سیستم‌ها) در این خلاصه می‌شود که چه متغیرهایی را مستقل و چه متغیرهایی را وابسته فرض می‌کنند.

نرخ زاد و ولد از جنس متغیرهای وابسته است و نه مستقل

یکی از اتفاقات عجیبی که در کشور ما افتاده، این است که نرخ زاد و ولد به عنوان متغیر مستقل دیده شده است.

یعنی فرض سیاستگذاران بر این است که اگر مردم را به هر شیوه تا رختخواب برسانیم و مطمئن باشیم وسیلهٔ پیشگیری هم در دسترس‌شان نیست و بعد هم یقین حاصل کنیم که نمی‌توانند به سادگی محصول آن شب را سقط کنند، جمعیت جوان کشور افزایش می‌یابد و احتمالاً پس از آن اقتصاد رونق پیدا می‌کند و تولید بیشتر می‌شود و رفاه افزایش می‌یابد و حق انتخاب در سبک زندگی (از برند خودرو و لوازم خانگی تا پوشاک) بیشتر خواهد شد و دسترسی به اینترنت آزاد افزایش خواهد یافت و در شاخص‌های علمی پیشرفت می‌‌کنیم و امید به زندگی بیشتر می‌شود و نرخ مهاجرت کمتر و بلکه معکوس خواهد شد و کشور در مسیر رشد و تعالی به پیش خواهد رفت.

تردیدی در این نیست که می‌توان سیستم جمعیتی کشور را به شکلی مدلسازی کرد که نرخ زاد و ولد یک متغیر مستقل باشد و بر سایر متغیرها تأثیر بگذارد. اما چنین مدلی، نه‌ چندان بر واقعیت منطبق است و نه خیلی به کار سیاست‌گذاری می‌آید.

این در حالی است که اگر نرخ زاد و ولد را از جنس متغیر وابسته بدانیم، مدل منطقی‌تری شکل می‌گیرد. مثلاً می‌توان حدس زد که اگر حق انتخاب برای جوان‌ها بیشتر شود، نرخ مهاجرت نسل جوان کمتر خواهد شد و شوق جوانان برای فرزندآوری بیشتر خواهد شد و جمعیت جوان‌تر خواهد شد و ….

نمی‌گویم بتوانند با قیمتی که برای پراید می‌دهند، یک مرسدس تمیز سه‌چهار سال کارکرده بگیرند (که حق بدیهی است) یا هر پوشاکی از هر برندی از هر جای جهان اراده کردند از مرکز خرید نزدیک خانه‌شان بخرند (که حق بدیهی است) یا درآمدی داشته باشند که بتوانند هر هفته یک رستوران خوب شهر را امتحان کنند (که کاملاً طبیعی است) و در آخر ماه هم پس از پرداخت اجاره و سایر هزینه‌ها، کمی پول پس‌انداز کنند تا از آينده اطمینان بیشتری داشته باشند (که قطعاً باید چنین باشد). اما الان کم‌کم به وضعیتی رسیده‌ایم که در حد انتخاب پیام‌رسان هم دست بسته است و به گردشگر سیمکارت اختصاصی می‌دهیم تا مثل مردم خودمان گرفتار نشود.

این‌ که ما صدها متغیر ساده‌ مثل «مسدود بودن یا نبودن یک پیام‌رسان» را که عقل سلیم در همه‌جای جهان آن‌ها را متغیر مستقل می‌داند، وابسته فرض کنیم (صدها اتفاق باید بیفتد تا شاید مسدودی‌‌اش رفع شود و یک اتفاق باید بیفتد تا دوباره مسدود شود) و متغیر بسیار پیچیده‌ای مثل زاد و ولد را که عقل سلیم در همه‌جای جهان آن را وابسته می‌داند، مستقل در نظر بگیریم و با مشوق‌های لحظه‌ای و مقطعی دنبال تغییرش باشیم، به معنای فهم وارونهٔ سیاستگذاری است.

فلسفهٔ‌ زیربنایی قانون جوانی جمعیت

درک این‌که کشور ما با بحران جمعیتی روبه‌رو شده، و مسئولان نگران این بحران هستند، کاملاً طبیعی و قابل‌درک است و هرکس دلسوز آیندهٔ کشور باشد، این بحران را هم در کنار سایر بحران‌های کشور جدی می‌گیرد و به روش‌های حل آن می‌اندیشد.

اما ماجرا این‌جاست که وقتی نمایندگان به سراغ طرح جوانی جمعیت می‌روند، تلویحاً تصمیم گرفته‌اند که نرخ زاد و ولد را متغیر مستقل در نظر بگیرند. وقتی می‌گوییم متغیر مستقل، یعنی می‌خواهیم برای آن هدفگذاری کنیم. پس کسی نمی‌تواند بگوید «من می‌خواهم طرح جوانی جمعیت وجود داشته باشد، اما برای نرخ زاد و ولد هدف‌گذاری نکنیم.»

طبیعتاً وقتی تصمیم می‌گیریم هدف‌گذاری کنیم، نمی‌شود هدف‌گذاری کلی انجام دهیم. یعنی بگوییم باید برای همهٔ‌ نقاط کشور یک هدف یکسان تعریف شود. ممکن است تصمیم گرفته شود که در برخی شهرها به علت تراکم کم یا زیاد جمعیت، وفور یا محدودیت منابع، بالا یا پایین بودن نرخ زاد و ولد یا هر علت دیگر، سطوح هدف متفاوتی تعریف شود.

روش‌های نادرست بسیاری برای هدفگذاری رشد جمعیت وجود دارد، اما نادرست‌ترین‌شان این است که انتظار داشته باشیم این هدف برای تمام نقاط کشور یکسان باشد (در واقع ما این‌جا دربارهٔ‌ غلط‌ترین شیوهٔ انجام کاری حرف می‌زنیم که خود از اساس غلط است).

اگر نمایندگان مجلس، به‌ویژه نمایندگان مناطق محروم‌تر و کمتر توسعه‌یافته، به جای این‌که افتخارآفرینی مجلس یازدهم را بر «بستر»سازی برای زاد و ولد متمرکز کنند، بیشتر به زمینه‌سازی برای رشد و توسعه‌ی اقتصاد و سیاست توجه می‌کردند، راحت‌تر می‌توانستند برای دریافت امتیازها و منابع چانه‌زنی کنند (چه به اسم عدالت و چه محرومیت‌زدایی). اما آنها زمین بازی را به جای نادرستی برده‌اند و اکنون درخواست‌شان برای اصلاح طرحی که خود درانداخته‌اند – آن هم به بهانه‌ی بی‌عدالتی – راه به جایی نخواهد برد. پاسخی که می‌شنوند، جمله‌ی کلاسیکی است که هیچ حرفی در برابرش نخواهند داشت: عدالت به معنای مساوات نیست.

بحران مهاجرت مهم‌تر از زاد و ولد است

عجیب این‌جاست که این‌قدر که سیاست‌گذاران نگران زاد و ولد هستند، نگران مهاجرت نیستند. و به نظر می‌رسد کم‌و‌بیش این مسئله پذیرفته شده که اگر ملت نتوانند رضایت دولت را تأمین کنند، بهتر است مهاجرت کنند و به جایی بروند که راحت‌تر هستند و بیشتر به سلیقه‌شان می‌خورد.

ما نباید این نکته را فراموش کنیم که هر کودکی که به وجود می‌آید‌ (از همان شکل‌گیری نطفه در شب اول در بستر) تا بیست‌و‌چند سالگی که دبیرستان یا دانشگاه یا سربازی را تمام می‌کند، هزینهٔ خود را بر دوش جامعه تحمیل می‌کند. جامعه هزینهٔ تحصیل، استفاده از منابع ملی، یارانه‌ها و ده‌ها هزینهٔ دیگر را متحمل می‌‌شود، تا نهایتاً این نوجوان بتواند برای کشور سودآور باشد و ارزش اقتصادی ایجاد کند.

اگر نرخ مهاجرت کاهش پیدا نکند (آن هم به عنوان متغیری وابسته و با افزایش شوق ماندن و نه به عنوان متغیر مستقل با سیاستهایی مثل تنگ‌تر کردن مرزها و افزایش هزینهٔ خروج و پیچیده کردن بروکراسی اداری مهاجرت) عملاً طرح جوانی جمعیت – به هر شکل که اجرا شود – نوعی سوبسید به کشورهای توسعه‌یافته‌ای مانند آمریکا، کانادا و اروپای غربی خواهد بود. چون جوانان ما به آن‌جا مهاجرت می‌کنند و عملاً اقتصاد کشور به «رحِمِ اجاره‌ای» کشورهای توسعه‌یافته تبدیل خواهد شد.

یادم هست زمانی برخی اصول‌گرایان تندرو دربارهٔ این‌که کاخ سفید را چنین و چنان می‌کنیم، حرف می‌زدند. تلخ است که الان واقعاً می‌توانیم بگوییم از آن هم فراتر رفته‌ایم و بایدن، ترودو، شولتز و مکرون را یارانه‌بگیر ایران کرده‌ایم.

 

پی‌نوشت: طی چند دههٔ‌اخیر کشورهای معدودی سراغ چنین برنامه‌هایی رفته‌اند که غالباً در «شرق سیاسیِ جهان» بوده‌اند. چین، روسیه، مجارستان، رومانی، لهستان و ایران معروف‌ترین این کشورها هستند. غالباً هم این سیاست‌ها شکست خورده‌اند (البته لهستان موفقیت‌هایی داشته است). اما تقریباً در همهٔ این کشورها از جمله محرک‌های برنامه‌های رشد جمعیت، ذهن بستهٔ مسئولان یا تلاش برای پوشاندن ضعف‌ها و مشکلات دیگر بوده است. مثلاً در کتاب The Demographic Struggle for Power می‌خوانیم که وزیر کار روسیه در سال ۱۹۹۵ در دفاع از برنامه‌های جمعیتی گفته است اصلاً بهتر است مردها کار کنند و زن‌ها در خانه بمانند از کودکان مراقبت کنند.

اساساً مهم است حواس‌مان باشد که پول، از جمله ضعیف‌ترین عوامل در تغییر تصمیم به فرزندآوری یا انصراف از این تصمیم است. نیروهای بسیار پیچیده‌ٔ دیگری در رفتارهای جمعیتی دخیل هستند که معمولاً قدرت‌شان را نادیده می‌گیریم. من در این نوشته به مواردی مثل آزادی سبک زندگی و امید به آینده اشاره کردم. اما فهرست این عوامل غیرپولی بسیار طولانی‌تر هستند. مثلاً در کنیا زمانی که دولت تصمیم گرفت نرخ رشد جمعیت را کنترل کند، به دلیل ساختار قبیله‌ای جمعیت کشور، موفق نشد. هر قبیله‌ای فکر می‌کرد این کار توطئه‌ای است که جمعیت‌ قبیله‌ٔ آن‌ها کمتر شود. گاهی هم فکر می‌کردند حالا که قبیله‌های دیگر قرار است کمتر فرزند بیاورند، ما بیشتر بزاییم تا قدرت قبیله‌مان بیشتر شود (همان منبع قبلی).

یا این‌که نرخ زاد و ولد در میان یهودیان اسرائیلی و مسلمانان غزه بیشتر از سایر یهودیان و اعراب جهان است (+): حدود ۳ برای یهودیان و ۳.۴ برای مسلمانان. علت هم این است که هر دو طرف احساس می‌کنند فرزندآوری کمتر می‌تواند موجب پاکسازی نژادی و قومی در آن منطقه شود.

جالب این‌جاست که غالب برنامه‌های مشوق جوانی جمعیت هم در کوتاه‌مدت جواب می‌دهند و اثرشان در بلندمدت از بین می‌رود. یکی از حدس‌ها می‌تواند این باشد که این برنامه‌ها به جای این‌که «تصمیم فرزندآوری» را تغییر دهند، صرفاً «زمان هم‌بستری» را جلو می‌اندازند (همه می‌گویند ممکن است قانون عوض شود. ما که می‌خواهیم چند ماه دیگر کاری بکنیم، خب الان بکنیم). شبیه این رفتار را خرده‌فروش‌هایی که برنامهٔ تخفیف فصلی دارند تجربه کرده‌اند. تخفیف فصلی در بسیاری از موارد، بیشتر از این‌که فروش را افزایش دهد، صرفاً زمان خرید را عقب و جلو کرده و در دوره‌های خاصی متمرکز می‌کند.

این نکته را هم باید بگویم که مسئلهٔ تشویق به فرزندآوری در اقتصادهای توسعه‌یافته مانند آمریکای شمالی و اسکاندیناوی، اساساً موضوع متفاوتی است که باید به شکل مستقل بررسی شود. فرهنگ فردگرا، اطمینان از این‌که دولت از شهروندان مسن حمایت می‌کند (فرزندان قرار نیست نگهداری سالمندان را بر عهده بگیرند)، کیفیت بالای زندگی (که فرزند می‌تواند آن را در کوتاه‌مدت یا میان‌مدت مختل کند) و نیز کمرنگ شدن نهادهای سنتی مثل خانواده (به علت قدرتمند شدن نهادهای اجتماعی که کارکرد مشابه یا بهتر دارند) از جمله علت‌هایی است که چالش‌های جمعیتی را در کشورهای توسعه‌یافته‌ ایجاد کرده است. بنابراین اگر از رویکردهای مشوق جمعیت حرف می‌زنیم، مراقب باشیم که دو مسئلهٔ کاملاً متفاوت، لباس مشابهی بر تن دارند و آن‌ها را نباید یک‌جا و به یک شیوه تحلیل کنیم.

اکتبر 25, 2023 19 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home