پیشنوشت: آنچه در اینجا مینویسم، مرتبط با مطلبی است که اوایل سال درباره چت جی پی تی نوشتم و چند مرتبه هم آن را کاملتر کردم. این مطلب هم احتمالاً در آینده از به همان نوشته افزوده خواهد شد. اما فعلاً به دو علت آن را جدا منتشر میکنم.
نخست اینکه خواندنش راحتتر باشد (اسکرول کردن نوشتهٔ طولانی قبلی، خستهکننده است). دوم هم اینکه برای جواب دادن کامنتهای بچهها زیر نوشتههای دیگر، از جمله زیر نوشته متن مرگ ریچارد داوکینز، به تعبیرها و اصطلاحاتی نیاز داشتم که ناگزیر باید ابتدا در قالب یک نوشته شرحشان میدادم. جدا شدن این بخش از بحث چت جی پی تی، یک تیر و دو نشان خواهد بود.
پیچیدهترین هوش «مصنوعی» روی زمین ما هستیم نه Chat GPT
لازم است ابتدا یک نکتهٔ مهم را شرح بدهم. هر آنچه بعد از این در این نوشته و نوشتههای بعدیام دربارهٔ چت جی پی تی و موضوعات مشابه در حوزهٔ تکنولوژی میبینید، در سایهٔ این نکته معنا پیدا میکند.
بعد از رواج یافتن چت جی پی تی و آشنا شدن جامعه با مفهوم مدلهای زبانی و اصطلاحات مرتبط با آن، با دو نوع مواجهه روبهرو هستیم. عدهای چنان صحبت هیجانزده هستند که انگار اتفاقی در حد پا گذاشتن ماهی از آب به خشکی یا – به قول داگلاس آدامز – پایین آمدن میمون از درخت اتفاق افتاده است. یعنی گام بزرگی در مسیر تکامل انسان بر روی زمین.
عدهٔ دیگری هم مدام در پی این هستند که ثابت کنند هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز مثل قبل است و اینها که هیچ، اگر هوش مصنوعی به بالاترین سطح خلاقیت هم برسد، نهایتاً یک ماشین است مثل بقیهٔ ماشینها. چون روح یا آگاهی (یا هر اصطلاح دیگری در این خانواده) ندارد.
من از آن دستهای هستم که چت جی پی تی هیجانزدهام نکرده است. نه به این علت که آن را بیاهمیت یا فاقد کارایی میدانم. اتفاقاً تقریباً هر روز به علتی و بهانهای به چت جی پی تی سر میزنم.
هیجانزده نشدهام به دو علت.
نخست اینکه معتقدم از لحاظ فنی اتفاق بزرگی نیفتاده. فقط پای مجموعهای از مباحث که قبلاً در حلقههای کوچکتر دانشگاهی، فنی، فلسفی مطرح بود، به گفتمان عمومی باز شده است. مثلاً کسانی که قبلاً دوگانهٔ دنت – چالمرز را میشناختند و طرفدار یکی از این دو بودند (میدانند که من طرفدار دنت هستم)، مخاطبی در فضای عمومی نداشتند. یعنی این نوع دوگانهها چندان مشتری عام نداشت (برخلاف دوگانهای مثل طراحی هوشمندانه در برابر تکامل کور در طبیعت که همواره بساط جنجالش به راه بوده است).
اما الان با آشنا شدن جامعه با مدلهای زبانی، این بحثها رونق پیدا کرده است. و میشود در جامعه در موردش حرف زد (و خوشبختانه شنونده هم دارد).
دوم اینکه – و این دومی خیلی مهم است – من هوش خودمان را هم مصداق هوش مصنوعی میدانم. در این باره احتمالاً در یکی از نوشتههای آتی توضیح خواهم داد. آنچه انسان به عنوان توانایی شناختی یا Cognitive دارد، دقیقاً حاصل فرایند تکامل حیات بر روی زمین است. از یک باکتری ساده گرفته تا من و شما، همگی به سیستم شناختی مجهز هستیم. سیستمی که کاملاً پایهٔ فیزیکی-مکانیکی دارد. البته قطعاً پیچیدگی این سیستمها، در همهٔ موجودات به یک اندازه نیست.
سیستم ذهن ما (مغز + سایر سیستمهای وابسته در بدن و محیط) درست مثل چت جی پی تی، مجموعهای از دادهها را در خود انباشته و مدام آنها را ترکیب میکند و تحلیلها و حرفهای تازه میسازد. بسیاری از خطاهایی که امروز در سیستم شناختی ما وجود دارد، بسیاری از توهماتی که در مغز ما دربارهٔ جهان به وجود آمده، بسیاری از حرفهای پوچ و بیمعنی که به اسم فلسفه یا چیزهای دیگر از مغز ما تراوش کرده و به خورد دیگران دادهایم، یا همین الان در چت جی پی تی و سایر مدلهای زبانی مشابه خود را یافته، یا در آینده خواهد یافت. شاید مهمترین مزیت چت جی پی تی و مدلهای زبانی این باشد که بتوان به عدهای که تحمل یا ظرفیت پیچیدگیهای فلسفی را نداشتهاند، به روشهای سادهتری نشان داد که چگونه توهمهای مغز میتواند کاملاً منفصل از واقعیت بوده، و در عین حال به اندازهٔ واقعیت، باورپذیر باشند.
اهمیت شناخت نقاط قوت و ضعف ابزارها
در عین حال، فکر میکنم به رغم اینکه چت جی پی تی و مدلهای زبانی، منظرهٔ کلی فلسفه و تکنولوژی را متحول نکردهاند، اما در نقش یک ابزار، صنعت و بازار را دگرگون خواهند کرد.
اما مسئله اینجاست که همه به یک اندازه از این ابزار جدید بهرهمند نخواهند شد.
از هزاران سال پیش تا امروز، کسانی که بیشترین بهره را از ابزارها بردهاند، در یک ویژگی مشترک بودند: آنها محدودیت ابزارها را به اندازهٔ نقاط قوت آن ابزارها میشناختهاند.
این که یکی از امنترین خودروهای جهان را سوار شوید، به این معنا نیست که تصادف نخواهید کرد. برای اینکه تصادف نکنید، باید مرز تواناییهای آن خودرو را هم بدانید. یعنی بدانید خط ترمز آن خودرو چقدر است، در پیچ جاده با چه سرعتی ممکن است چپ کند و چیزهایی مانند این.
فکر میکنم شما هم با من موافق باشید که سوار شدن بر خودروی متعارف با رانندهای که تمام نقاط قوت و ضعف آن خودرو را میشناسد، امنتر از سوار شدن بر خودرویی امن است که رانندهٔ آن نقاط قوت و ضعف خودرو و مرز توانمندیهای خودرو را نمیشناسد.
این فقط شامل خودرو نیست. آنهایی که سوار اسب سیاست یا مدیریت میشوند، یا ساختارهای بروکراتیک را در دست میگیرند، آنهایی که شهرت کسب میکنند، آنهایی که اکانتهای پرمخاطب در شبکههای اجتماعی دارند، آنهایی که پول دارند، و خلاصه همهٔ آنها که ابزاری از ابزارهای بشری را در دست دارند، اگر ندانند که مرز توانمندیهای ابزارشان کجاست، اگر نقاط ضعف ابزارشان را نشناسند، خود – و اغلب اطرافیان و گاه کل جامعهشان – را به بدبختی و فلاکت خواهند کشاند.
بیشتر بحثهایی که اینجا و در آينده دربارهٔ چت جی پی تی خواهیم داشت، از این منظر است. بحث بر سر این است که نقاط قوت این ابزار جدید در چیست؟ مرز توانمندی و محدودیتهای آن در کجاست؟ با این خودروی جدید، جادهها را تا کجا و چگونه میتوان پیمود؟ به چه شکل باید آن را راند تا در پیچهای خطرناک چپ نکند؟ کجا باید ترمز کرد که خط ترمزش اجازه دهد قبل از دردسرهای جدی، متوقف شود؟
اگر از ظرفیتهای مدلهای زبانی حرف میزنیم، با چنین انگیزهای است. و اگر از ضعفهایش هم میگوییم، به همین علت است. به زبان دیگر، در پی نفی و اثبات چیزی نیستیم. میخواهیم ببینیم این دستساختهٔ انسان، کجاها به کار میآید و کجا کارمان را راه نخواهد انداخت.
ماجرای کشتی تسئوس
کشتی تسئوس (Theseus Ship) را از نوشتههای پلوتارک میشناسیم؛ جستارنویس قرن اول و دوم میلادی. پلوتارک حدود دوهزار سال قبل در نوشتهاش اشاره کرده که تسئوس کشتی بزرگی بوده که بیش از ۳۰ پارو داشته است. این کشتی برای آتنیها بسیار اهمیت داشته و همیشه آن را با بهترین کیفیت تعمیر و نگهداری میکردهاند (+).
پلوتارک میگوید قاعدهٔ نگهداری تسئوس چنین بوده که هرگاه پارو یا الواری از کشتی فرسوده شده یا آسیب میدیده است، قطعهای کاملاً نو، در حد کیفیت روز نخست، به جای قطعهٔ کهنه نصب میکردهاند و به این شیوه، کشتی تسئوس همیشه مانند روز اول نو بوده است.
پلوتارک اشاره میکند که همین کار باعث شده بود یونانیها مدام این بحث را راه بیندازند که این کشتی تسئوس که ما الان داریم، همان کشتی تسئوسی حساب میشود که در دههها و قرنهای قبل بوده؟ یا باید بگوییم این کشتی دیگر همان کشتی نیست؟ وقتی هیچ قطعهای از آن کشتی اولیه در این کشتی نیست، با چه منطقی بگوییم این همان کشتی است؟
از نوشتههای پلوتارک چنین بر میآید که ماجرای تسئوس چهار پنج قرن پیش از او هم وجود داشته و پارادوکسی شناختهشده در میان فیلسوفان یونانی محسوب میشده است.
مطمئنم حتی اگر این پارادوکس را برای اولین بار شنیده باشید، بدون هر گونه اشاره به ذهنتان میرسد که بقیهٔ بحث به کجا خواهد کشید.
یکی از سوالهای تسئوسی میتواند این باشد که اگر در طول زمان به تدریج سلولهای بدن ما میمیرند و با سلولهای تازه جایگزین میشوند، آیا هنوز میشود گفت این آدم امروز همان آدم ده سال قبل است؟ یا وقتی مردم یک کشور به تدریج میمیرند و با نسلهای بعد جایگزین میشوند، آیا میشود گفت که این ملت همان ملت قبلی است؟ یا به تدریج همهچیز عوض شده است؟
توماس هابز در قرن هفدهم، پارادوکس تسئوس را پیچیدهتر کرد. او یک کشتی به صورت مسئله افزود. هابز گفت:
فرض کنید یک نفر الوارها و پاروها و قطعات کهنهای را که از کشتی تسئوس جدا کرده و با قطعات جدید جایگزین میکنند، جمع کند. این فرد کنار اسکله کارگاه کشتیسازی کوچکی دارد و آن قطعات را مونتاژ میکند و دوباره کشتی را میسازد. حالا دو کشتی وجود دارند که کاملاً یکشکل هستند. یکی با قطعات نو و جایگزین و دیگری با قطعات قدیمی. تسئوس کدام است؟
اگر کمی در کتابها بگردید، میبینید که افراد بسیاری دربارهٔ پارادوکس تسئوس صحبت کردهاند. در مورد شکل قدیمیتر – که ابتدای بحث گفتم – نظرات مختلف وجود دارد. اما نسخهٔ هابز آنقدر پیچیده شده که کسی نمیتواند به آن پاسخ بدهد. علتش را در ادامه میگویم.
برای اینکه بحثمان شفافتر شود، من در ادامه، به کشتی فعالی که مدام نو میشود، «کشتی در دریا» خواهم گفت. کشتی دیگری را هم که در ساحل با قطعات کهنهٔ تسئوس ساخته میشود، کشتی در اسکله خواهم نامید.
فرض کنید کشتی تسئوس در دریا با ۱۰۰۰ الوار ساخته شده. الوار اول را جدا میکنند و جای آن الوار نو میگذارند.
الان یک کشتی در دریا داریم که ۹۹۹ الوار آن اصل است و یک الوار آن جایگزین. آیا هنوز این همان کشتی تسئوس است؟ قطعاً بله. با یک الوار هیچ چیز تغییر نمیکند.
حالا الوار دوم را برمیداریم و تعویض میکنیم. بعد الوار سوم. بعد الوار چهارم.
آیا هنوز این همان کشتی تسئوس است؟ قطعاً بله.
به تدریج ششصد هفتصد و هشتصد الوار تعویض شدهاند. حالا کمکم یک کشتی در اسکله ساخته شده که الوارهایش همان الوارهای تسئوس در دریا هستند. آیا هنوز میشود به کشتی در دریا گفت تسئوس؟ اگر کشتی در دریا هنوز تسئوس است، پس کشتی در اسکله چیست؟
احتمالاً برای ما راحت است که بپذیریم اگر همهٔ الوارهای تسئوس را جدا کرده و با آن دوباره یک کشتی مثل تسئوس در ساحل بسازند، این تسئوس اسکله همان تسئوس اصلی است. اما این اتفاق دقیقاً از الوار چندم میافتد؟ از چه لحظهای تسئوس در دریا دیگر تسئوس واقعی نیست و تسئوس اسکله را باید همان تسئوس دانست؟ (گفته بودیم با چهار یا پنج یا شش الوار، هنوز کشتی در دریا تسئوس اصلی است).
ذهنتان را خسته نکنید. قطعاً نمیشود نقطه و مرز مشخصی تعیین کرد. و مثلاً گفت از الوار ۶۲۸ به بعد، دیگر کشتی در اسکله را همان تسئوس فرض میکنیم.
نگاهی به کشتی تسئوس با الهام از نگرش ویتگنشتاین به زبان
خود ویتگنشتاین، تا جایی که من خواندهام و به یاد دارم، اشارهٔ مستقیمی به پارادوکس تسئوس نکرده است. اما کسانی که نگاه ویتگنشتاین به زبان را میشناسند و با مفهوم «بازیهای زبانی» که او میگوید آشنایند، قاعدتاً با شنیدن پارادوکس تسئوس به یاد بازیهای زبانی میافتند. به عنوان مثال، دیوید بلر در کتاب Wittgenstein, Language and Information چنین نگاهی دارد.
بدون اینکه وارد پیچیدگیهای بحث بازیهای زبانی شویم، سعی میکنم تحلیل معمای تسئوس را با استفاده از این رویکرد توضیح دهم.
بیایید یک بار دیگر آخرین جملهٔ معمای تسئوس را بخوانیم: «آیا این همان کشتی است؟» منظور از «همان» چیست؟ همان واژهٔ مبهمی است که معنای شفافی ندارد. این واژه ابتدا برای کارهای سادهای به کار میرفته است.
مثلاً شما به کافیشاپ میروید و گارسون میپرسد: «چه مینوشید؟ همان همیشگی؟» معنی همان در این جمله کاملاً شفاف است. نه لازم است شما فیلسوف باشید و نه لازم است گارسون، شب قبل رسالهٔ منطقی-فلسفی ویتگنشتاین را خوانده باشد. شما قاعدتاً اغلب (یا همیشه) یک نوشیدنی ثابت سفارش میدادهاید و امروز گارسون میخواهد بداند همان را بیاورد یا چیزی دیگر.
اجازه بدهید به یک مثال سادهٔ دیگر هم اشاره کنم. چند سال قبل، در شرکتی کار میکردهاید و دوستانتان شما را به این میشناختهاند که رشوه نمیگیرید. اکنون چرخ روزگار چرخیده و به شرکت دیگری رفتهاید و در جایگاه کارفرمای شرکت قبلی قرار گرفتهاید. یکی از دوستان قدیمیتان، به امید اینکه آشنایی سابق به کار آید، در حاشیهٔ یک جلسه به شما پیشنهاد میکند که در ازاء واگذاری یک پروژه هدیهای (رشوهای) به شما دهد. شما بر شانهاش میکوبید و میگویید: حتماً ماجراهای سالهای دور یادت هست. من هنوز همان آدمم.
در این داستان هم، ابهام معنایی وجود ندارد. چرا وجود ندارد؟ چون «همان» در این جملهها به واقعیتی «ساده، قابلفهم و تجربهشده» در جهان بیرون اشاره میکند.
اما مشکل از جایی شروع میشود که ما انسانها، وقتی از تعامل روزانه خسته شده و از دنیای خارج جدا میشویم، به بازی با کلمات در جهان کلمات مشغول میشویم. یعنی کلمهٔ «همان» را که کاربردهای بسیار مشخص و شفافی داشته، وارد بازیهای کلامیای میکنیم که صرفاً در عالم کلمات قابلطرح هستند و ربطی به جهان خارج پیدا نمیکنند. درست همانگونه که گربه، در ساعت بیکاری خود که درگیر شکم و شکار و شهوت نیست، گوشهای لم میدهد و مینشیند و دست لای پای خود میبرد و به بازی با دمش مشغول میشود. گربهدارها میدانند که گربهها گاهی مدتها دنبال دم خود میچرخند یا از تکان خوردن دم خودشان متعجب میشوند و خلاصه وسیلهای که کارکرد اصلی آن حل مسائل دنیای واقعی بوده (مثل حفظ تعادل و کنترل امنیتی پشت گربه) خود به مسئلهای مجازی و دردسرساز تبدیل میشود.
این نوع بازیهای گربهای در کلام انسانی فراوانند (و فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری هزاران سال سرگرم این بازیهای انتزاعی کلامی بودهاند): بحث بر سر درستی و نادرستیای گزارههایی که قضاوت دربارهٔ درستی یا نادرستیشان، صرفاً معنای کلمات را در جهان کلمات مشخص میکنند و نه هیچ چیز دیگری در خارج از دنیای واژگان.
یکی از کاربردهای «همان» در آن جملهٔ قدیمی است که میگوید: «آیا رودخانهای که انسان امروز در آن پا میگذارد، همان رودخانهٔ دیروز یا حتی یک ساعت قبل است؟» حتماً پاسخ منسوب به هراکلیتوس را به خاطر دارید که گفته بود «انسان هرگز در یک رودخانه دو بار پا نمیگذارد.» به بیان دیگر، معتقد بود که رودخانهای که الان میبینید، همان رودخانهٔ ساعت قبل نیست.
این حرف درست است یا غلط؟ بستگی دارد بخواهید از حرف هراکلیتوس چه نتیجهای بگیرید. حرفش از یک جهت غلط است. چون میدانیم که این رودخانه همان رودخانهٔ دیروز است (کدام گردشگری حاضر است ده بار در ده روز متوالی برای بازدید یک رودخانهٔ مشخص، بلیط تور بخرد؟ هیچکس. چون این «همان» رودخانه است). حرف هراکلیتوس از جهت دیگری هم درست است. چون به ما یادآوری میکند که هیچچیز در هیچ لحظهای ثابت نیست و جهان در تغییر و تحول دائمی است. جهان در این لحظه، «همان» جهان لحظهٔ قبل نیست.
در این میان به این نکته توجه کنید: رودخانه جاری است. همین و دیگر هیچ. آنچه هراکلیتوس میگوید، بازی با کلمات برای بیان یک مفهوم است (پویایی جهان) که هیچ ربطی رودخانه ندارد. به عبارت دیگر، «همان» در این نوع کاربردها معنای مستقل ندارد و این گوینده است که معنای مد نظر خود را بر واژه سوار میکند.
هراکلیتوس میگوید این همان رودخانهٔ دیروز نیست. و اینجا میفهمیم که «همان» به آبی که رفته اشاره دارد. و گردشگر میگوید: «این که همان رودخانهٔ دیروز است» و اینجا میدانیم که همان به رودخانهای که همچنان مثل دیروز و به شکل دیروز جاری است اشاره میکند.
بسیاری از فلسفهورزیهای انسان، نه در تلاش برای درک جهان، که حاصل بازی با ابزاری است که قرار بود برای زندگی در جهان به کار بیاید.
برگردیم به پارادوکس تسئوس: آیا این همان کشتی است؟
پاسخ: در دنیای واقعی، آنچه اتفاق افتاده، تعویض تدریجی الوارهای یک کشتی است. هیچ چیز بیشتری اتفاق نیفتاده است.
سوال ما یک بازی زبانی است. در جهان واقعی، مابهازاء مستقیمی که بشود آن را به رابطهٔ «این همانی» و «آن همانی» ربط داد وجود ندارد. و هر پاسخی به پارادوکس تسئوس داده شود، درست است.
با پاسخ شما هیچ تغییری در واقعیت جهان خارج ایجاد نمیشود.
به زبان دیگر: پاسخ شما به معمای تسئوس، تکلیف کشتی تسئوس را مشخص نمیکند. اما سرنوشت کلمهٔ «همان» را در جهان زبانی شما مشخص خواهد کرد و بر اساس پاسختان ما میفهمیم که «همان» در ذهن شما یعنی چه.
در ادامه حرفی میخواهم بزنم که نیاز به توضیح بسیار بیشتر دارد و به چت جی پی تی هم ربطی ندارد. فعلاً آن را در حد یک جمله مینویسم، تا بعداً جای دیگری به آن بپردازم. در مواجهه با جملهٔ «آیا جهان خدا دارد؟» کلمهٔ جهان با کشتی تسئوس متناظر است و کلمهٔ «خدا» به جای «همان» در پارادوکس تسئوس نشسته. پاسخی که فرد میدهد، معنی واژهٔ خدا را در جهان کلامی پاسخدهنده مشخص میکند. یعنی با پرداختن به چنین سوالی، شما در نهایت تکلیف یک «کلمه» را مشخص میکنید و نه یک واقعیت در جهان بیرونی را.
مشابه همین استدلال را میتوان دربارهٔ واژههایی مثل جبر، اختیار و روح نیز به کار برد.
سلام محمدرضا.
کامنت آقای طهماسبی رو مدتها قبل دیده بودم و تو فکر بودم که چه جوابی بهش میدی. از اونجایی که موضوعی که مطرح شد برای من هم به شدت جذابه و چند وقتی هم هست که کامنت نگذاشتم، گفتم سلامی بکنم و چند تا نکته که به نظرم میرسه رو بگم و اگر فرصت کردی راجع بهشون حرف بزنی.
اول این که فکر میکنم اصل بحثی که مطرح کردی راجع به الگوریتمها و درک ضعفها و تواناییهاشون هست که مشتاقانه منتظرم ادامهاش رو بشنوم که بهتر متوجه بشم منظورت از هر کدوم از عبارتهایی که گفتی چیه.
چیزی که من میبینم اینه که خیلی از شغلهایی که الان باهاشون سر و کله میزنیم، به خاطر محدودیتهای همین الگوریتمها پدید اومدند و هر چی این محدودیتها تغییر پیدا کنند، شغلها هم تغییر پیدا میکنند (و اصلاً تغییرشون کم نیست). مثلاً من الان مدتی هست که ML Engineer هستم ولی همش این احساس رو دارم که کاری که الان میکنم، سه یا چهار سال دیگه هیچ معنایی نخواهد داشت.
دوم این که میخواستم بدونم تکلیف اون روندهایی که قبلاً به نظرت مهم بوده چیه؟ آیا اونها همچنان ترند هستند و خواهند موند؟ مثلاً آیا صنعت محتوا و ML به همین شکلی تا الان تاختند، خواهد تاخت؟ و چقدر ارزش سرمایهگذاری دارند؟
پینوشت: فکر میکنم روند انتزاعیشدن زبانها همواره ادامه پیدا میکنند ولی این که برنامهنویسی به کل حذف بشه رو واقعاً شک دارم و نمیفهمم.
مشکل هم از ضعف ساختاری زبانهای انسانی هست که ذاتاً مبهم هستند و هیچ کدوم کاملاً دقیق و بدون ابهام (به اون شکلی که کامپیوتر انتظار داره) نیستند. بنابراین، همواره نیاز به زبانهای واسطی خواهیم داشت که کاملاً دقیق و بدون ابهام باشند و هر چقدر هم سطح بالا باشند، با زبان انسانی متفاوتاند. نتیجتاً متخصصانی وجود خواهند داشت که با این زبانهای واسط کار کنند و بتونند اون جاهایی که سیستم انقدر پیچیده میشه که از درک بهترین LLMها فراتر میره، کمک کنند.
البته این بحث که مدیرعامل NVIDIA به نفعش هست که این حرفها رو بزنه و اینطور پیشبینیهایی بکنه، بحث دیگهای هست؛ چون بالاخره هر چی بتونه بهتر ایده ارزشمندبودن AI و نابودی تمام تکنولوژیهایی که تا حالا باهاشون کار میکردیم رو جا بندازه، سهام شرکت خودش ارزش بیشتری پیدا میکنه 🙂
سلام
چند هفته است یک سوال می خوام بپرسم. اما نمی دانستم بپرسم یا نه و اینکه زیر کدام مطلب پرسیدن مناسب تر است.
هر زمان که خودتان صلاح بدونید. ممنون می شوم اینجا یا در مطلبی جداگانه در موردش نظرات خودتان را بنویسید.
حدود ۱۰ سالی میشه که شما را می شناسم و همیشه پای صحبت ها نشسته ام. از گفتن آینده محتوا و استراتژی محتوا که آمد و همه دیدیم (Hubspot ای که اولین بار اسمش را از شما شنیدم و حالا به کجاها رسیده) تا ML که سال ۹۶ بهم توصیه کردید. همیشه ترندهای آینده ها را خوب دیده اید و برای ما وقت گذاشتید اینجا یا متمم گفته اید.
برای پاسخ به این سوال بسیار جستجو کرده ام اما مرتبط ترین شخص را شما می دانم.
اینبار سوالم این است:
برای ترند بعدی چه کنیم؟
سوالم را بخواهم کمی ریز کنم:
۱۰ سال آینده را چگونه می بینید؟
چه صنعت هایی رشد می کنند؟ چه صنعت هایی به وجود می آیند؟
مثلا آینده سرچ (موتور جستجوی مثل گوگل) چه می شود؟
کدام مهارت ها را توسعه دهیم که در ۵ الی ۱۰ سال آینده سوار بر ترند بعدی شویم؟
AR/VR به تنهایی یا با متاورس چقدر از سهم صنعت آموزش را خواهند گرفت؟
AI و Blockchain چه فرصت هایی را برای کسب و کارهای آینده ساخته اند؟
همانطور که شما هم درجریان هستید بعد از موج ChatGPT واقعا کسب و کارهای بزرگ بسیار دچار مشکل شدند.
صحبت مدیرعامل Nvidia هم د رمورد اینکه دیگر به بچه های خود برنامه نویسی لازم نیست یاد بدهید. کلیت خیلی از کسب و کارها را زیر سوال برد (از جمله code.org که مربوط به برادران پرتوی است)
این را می دانم که دیدگاه RBV اینجا هم مهم است اما گاهی اوقات با نگاه به آینده با صرف یک زمان و انرژی معقول می شود یک سری منابع را ساخت یا گسترش داد که سختی اش نسبت به لذت دستیابی به هدف می ارزد.
میدانم بحث بسیار مفصلی است.
حمید جان سلام.
خودت هم میدونی که این بحث که مطرح کردی از بحثهای مورد علاقهٔ منه.
در واقع اصلاً بحث چت جیپیتی رو مطرح کردم که به بهانهاش به این نوع موضوعاتی که تو گفتی برسم. نه به معنای اینکه جوابشون رو میدونم. یا در اونها متخصص هستم. از موضع یک علاقهمند.
و چقدر هم مسئلههای خوبی رو مطرح کردی.
حتماً یادم میمونه که کمکم در مورد اینها حرف بزنیم. اما چند تا جمله در ادامهٔ حرفهای تو اینجا بنویسم که فعلاً صورت مسئله کمی بازتر باشه.
من فکر میکنم برای هر نوع تحلیل یا سناریوپردازی از آینده باید چند مفهوم رو در ذهنمون داشته باشیم:
۱) مفهوم Computational Complexity. یعنی هر موضوعی رو که بررسی میکنیم، ببینیم پیچیدگی محاسباتیش چقدره و چهجوریه. کارهایی مثل تشخیص و پردازش تصویر، از این جهت در هوش مصنوعی زودتر به نتایج معقول رسید که پیچیدگی محاسباتی کمتری داشت. LLMها هم یکی از علتهای جهش رشدشون، ایدهٔ ترنسفورمرها بود که باعث شد نگاه متفاوتی به صورت مسئله و حل مسئله ایجاد بشه و با فشار پردازشی کمتر، خروجی قابلاتکایی ارائه بدن.
۲) این حرف که احتمالاً بچهها نباید کدنویسی به شکل امروز یاد بگیرن، برای من کاملاً قابلدرکه. و همونطور که تو اشاره کردی، یکی از مثالهای خوب از disrupt شدن یکسری از بازارهاست. البته این موجها در گذشته در مقیاسهای کوچکتر هم بوده. مثلاً من زمان خودم، اسمبلی بلد بودم و تا حدی ماشینکد. یعنی برای ۶۵۱۰ که کد میزنم، مستقیم هگزادسیمال میزدم. و راحت مینشستم میخوندمش. برای اینتل، ماشینکد کار نمیکردم. اما اسمبلی استفاده میکردم. بعداً که زبانهای برنامهنویسی high-levelتر اومدن، چنین نیازهایی کمتر شد. باز ما اون زمان برای رندر کردن سهبعدی کد میزدیم. برای اینکه یه کرهٔ سهبعدی با رنگ و سایه ترسیم کنیم، ray tracing انجام میدادیم. اون موقع اوایل رویکرد object oriented بود. کمکم با رشد بیشتر نرمافزارها، OpenGL و سیستمهای بعدی اومد.
بعدش ما برای شبکههای عصبی کد میزدیم. هر کسی که همسن من باشه و بیست یا بیستوپنج سال قبل کار شبکه عصبی کرده باشه یادشه که چیزی شبیه Libraryهای امروز که روی پایتون و زبانهای دیگر هستن، اون موقع نبود. ما نورونها رو خودمون با کدنویسی شبیهسازی میکردیم. ماتریسها رو خودمون میساختیم و برای اجرای کارهای سادهای مثل back propagation واقعاً پدرمون در میومد تا یه کد efficient در بیاریم. امروز نیاز به اون سبک کار هم حذف شده. در تمام این سالها کدنویسی کمتر شده. اما طراحی الگوریتم پررنگتر شده.
به زبان دیگه، ما داریم به لایههای بالاتری (انتزاعیتری) از کار با دادهها میرسیم. فکر میکنم این روند انتزاعیتر شدن، در بسیاری از حوزهها وجود داره. نه فقط در برنامهنویسی.
۳) باور من اینه که بخشی از قدرت دههٔ آینده در اختیار کسانی هست که «الگوریتمها» رو بهتر میشناسن. الگوریتمها جانورهای جدیدی هستند که در ادامهٔ تکامل داروینی، از آمیب تا انسان به وجود اومدن و احتمالاً «وارثان واقعی زمین» خواهند بود.
ما هنوز در فهم الگوریتمهای سنتی هم مشکلات جدی داریم. هنوز مسائل بسیاری داریم که حل کاملشون رو نمیدونیم. الگوریتمهای فراوانی داریم که نمیتونیم بهینهترشون کنیم. مسئلههای بسیاری هست که روش حلشون رو بلدیم، اما انرژی کافی برای حلشون نداریم. ماجرای رمزارزها نمونهای از مسائلی هستند که راهحل دارن. اما راهحلشون انرژیبره. حالا اینها یک مسئلهٔ خودساخته هستن. به مسائلی که در پزشکی و درمان باهاشون روبهرو هستیم و الگوریتم حلشون رو هم میدونیم و زمان و برق کافی در جهان برای حلشون نداریم فکر کن!
جدا از این الگوریتمهای سنتی، نسل جدید الگوریتمهای بلکباکس (از جمله یادگیری عمیق) داره کار رو پیچیدهتر هم میکنه.
برای اینکه پیچیدگی مفهوم الگوریتم رو تصور کنی، به این فکر کن که کل حیات در زمین با یه الگوریتم نسبتاً ساده reproduction + replication خلق شده. هنوز بخش بزرگی از مردم جهان در پذیرش اینکه اون الگوریتم میتونه این خروجیها رو داشته باشه اختلافنظر دارن.
الگوریتمهایی که ما امروز داریم میسازیم یا ازشون استفاده میکنیم، به حدی پیچیده هستن که الگوریتم شکلگیری حیات بر روی زمین در برابر اونها، مشق یک کودک دبستانی به نظر میرسه (از نظر پیچیدگی میگم و نه معیارهای دیگه). حالا از آدمهایی که خیلیهاشون ظرفیتها و تبعات اون مشق دبستانی رو هم درست نمیفهمن و هزار تا تفسیر عجیب و غریب دربارهاش دارن، باید انتظار داشته باشیم که ویژگیها، ظرفیتها و تبعات بلندمدت الگوریتمهای جدید رو بفهمن و درک کنن.
هر کسی بیشتر و بهتر بتونه مفهوم الگوریتم، کارکرد الگوریتمها، محدودیتهای ذاتی (غیرقابلحل) و محدودیتهای مقطعی (قابلحل در طول زمان) الگوریتمها، مکانیزمهای تعریف ارزش برای الگوریتمها، بحثهای فلسفی دربارهٔ میزان دخالت انسان در کنترل و نظارت الگوریتمها، میزان تأثیرپذیری بازارهای مختلف از الگوریتمها و… رو بهتر بفهمه، احتمالاً سالهای پیش رو هم بهتر درک میکنه و هم میتونه تأثیرگذاری بیشتری روش داشته باشه.
از نظر جنبهٔ انسانی ماجرا هم به نظرم مفهوم Cognition یکی از مباحث مهم در تنظیم رابطهٔ انسان با تکنولوژی در سالهای آینده است. ما میدونیم که Cognitionداریم. اما نمیتونیم درست Cognition رو تعریف کنیم. هر کس یه جور تعریف میکنه. و بدون اینکه بفهمیم این چیزی که ما داریم دقیقاً چیه، یه سیستم شبیهسازی Cognition هم درست کردیم (همین LLMها). و حالا گاهی در تشخیص اینکه ما چی داریم که این نداره و اون چی داره که ما نداریم، دچار مشکل میشیم (جدا از مفاهیم دیگهای مثل consciousness و sentience که اونها هم دردسرهای خودشون رو دارن).
اینها رو فقط نوشتم که فعلاً کامنت تو بیپاسخ نمونده باشه. تا بعداً خرد خرد در موردشون حرف بزنیم.
سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشد.
ممنون میشم کتاب یا مسیری را برای آشنایی و درک الگوریتم ها معرفی کنید. البته قاعدتا برای افراد مختلف با پیش زمینه های مختلف این کتاب میتونه متفاوت باشه. و همچنین اینکه هدف شون از این آشنایی چیه.
به همین دلیل من کمی در مورد خودم مینویسم.( ببخشید که در فضای عمومی این توضیحات رومینویسم):
من در دانشگاه مکانیک خوندم و سپس از همان دانشگاه به هیدرولیک و پی ال سی علاقه مند شدم.به احتمال زیاد به خاطر آشنایی با شما و علاقه به شما این مسیر رو رفتم :). در ایام دانشگاه دوره های شرکت فستو رو شرکت کردم که واقعا علاقه مندی ام بیشتر شد و تقریبا اولین بار بود که از یه چیزی که به علم ربط داشت خوشم آمده بود.(متاسفانه یک سالی میشه که شرکت فستو این دوره ها روبرگزار نمیکنه). الان هم در حوزه سیستمهای کنترل صنعتی (بویلر) مشغول هستم. آشنایی ام با برنامه نویسی هم به برنامه نویسی با پی ال سی برمیگرده.(زبان لدر و زبان ST که گویا شبیه زبان پاسکال است). در این سالها همیشه الگوریتم ها هم برام جذاب بودند ولی مطالعه ای در این زمینه نداشتم و تنها کتابی که در حال خوندنش هستم کتاب درک الگوریتم آدیتا بهارگاوا است. با این توضیحات علاقه مند هستم که با این حوزه آشنا بشم. قاعدتا با صحبتی که از شما شنیدم برای اینکار باید حداقل یک تکست بوک دانشگاهی خوند.(احتمالا باید همون کتاب CLRS رو بخونم، که البته به نظرم برای شروع سخت باشه). البته تا الان این علاقه مندی بیشتر از جنس سرگرمی میباشد.مثلا آشنایی با کد همینگ و اینکه چه طور خطا در انتقال داده پیدا میشه برام جذابه. (این مثال رو به این دلیل زدم چون تازه باهاش آشنا شده بودم وگرنه میدونم شاید خیلی ربطی به الگوریتم نداشته باشه). با این همه ممنون میشم اگر فرصتی پیش آمد در این زمینه راهنمایی بفرمایید.
باز هم ببخشید که پراکنده نوشتم.
سلام آقای شعبانعلی
امیدوارم خوب و سلامت باشید.
ببخشید دوباره کامنت میگذارم، در راستای کامنت قبلی میخواستم بگم، در صورت امکان در کنار معرفی کتاب در مورد آشنایی با الگوریتم، در رابطه با مسیر شغلی این حوزه هم اگر نکتهای به ذهنتون میرسه بفرمایید.
ممنون
سلام محمدرضا
متنت رو که خوندم سوالی که مدتهاست ذهن خودم رو درگیر کرده باز اومد سراغم. من این سوال رو در مورد انسان دارم! بذار با چندتا مقدمه شروع کنم:
۱) رشتهای که من توش درس خوندم مهندسی بافته که زیرمجموعهی یه علمی میشه به اسم پزشکی بازساختی یا regenerative medicine و کاری که میخوان بکنن اینه که بیان اگه کسی ارگانی توی بدنش از کار افتاد (مثل قلب، کبد، ریه و …)، به جای اینکه بریم دنبال پیوند زدن؛ کاری کنیم که خود بدن طرف با استفاده از سلولهای بدن خودش اون ارگان رو بازسازی کنه یا اینکه بیایم توی آزمایشگاه با سلولهای بدن خودش اون ارگان رو بسازیم و بعد اون رو پیوند بزنیم. این کار میتونه منجر به افزایش طول عمر انسان بشه و توی یه سطحی بالاتر از سطح سلولی به این موضوع هم به عنوان پارادوکس تسئوسی بهش نگاه کرد.
۲) به نظرم بدن و این جسمی که داریم برای ما چیزی بیشتر از یه container نیست. در واقع وقتی ما میریم که بخشی از این container یا کلش از کار میفته که ما میمیریم! خب، مهندسی بافت اومده که با بدن مثل کشتی تسئوس برخورد کنه، بیاد هر ارگانی (الوار) که از کار افتاد رو با یه ارگان جدید بازسازی کنه. در واقع اگه این مسئله رو بپذیریم، مرگ ما در رابطه و وابسته به کیفیت و در نهایت از کار افتادن این containerه. containerی که بسیار محدودیت داره، کنده، شکنندهس، خیلی راحت میتونه از بین بره یا دچار مشکل بشه!
۳) مسئله اصلی وقتی پیش میاد که به کارهای ایلان ماسک و بلند پروازیهاش نگاه میکنیم! فکر کنید یه روزی بتونیم تراشهای به عنوان یه پردازندهی خیلی با کیفیتتر و تواناتر از مغز خودمون رو توی مغز ایمپلنت کنیم. خب مسلما توانایی های خیلی زیادی به مغز ما اضافه میکنه و میتونیم از تمام پیشرفتهایی که کردیم مستقیما استفاده کنیم. خب تا اینجا چیز خیلی عجیبی وجود نداره! قسمت عجیب ماجرا برای من حالت برعکس این اتفاقه، یعنی ما بتونیم تمام فانکشنالیتی و اطلاعات مغز یک انسان رو منتقل کنیم به یه تراشه که تمام ویژگیهای مغز ما رو که داره به کنار، میتونه از اون قدرتمندتر عمل کنه اون هم بیرون از container دارای محدودیتی به اسم بدن! اگر ما محدود به بدن و جسم نباشیم، احتمالا دیگه سفرهای بین ستارهای که ممکنه هزاران سال طول بکشه هم دیگه میشه بدون محدودیت از بین رفتن انسان انجام بشه!
سوال مهمی که الان بعد از این ۳ تا مقدمه پیش میاد اینه که انسان چیه؟ ذهن (مغز) و اطلاعات درون اونه که ما رو تعریف میکنه یا جسم داره ما رو به عنوان یک انسان تعریف میکنه؟ اگه ما اطلاعات ذهن یک نفر رو روی یک تراشه و خارج از جسمش داشته باشیم، تراشه هم تمام فانکشن و عملکرد اورجینال ذهن رو داشته باشه، فرد هم هنوز زنده باشه، کدومش اون آدم اولیهست؟ آیا اون آدم واقعا مرده یا هنوز داره به زندگیش ادامه میده؟ اگر زمانی که جسم بعد از سالها از کار افتاد و فرد مرد، اما قبل از مرگش تمام این پروسه رو پیش بردیم آیا میتونیم بگیم فرد هنوز زندهس؟ اگه بتونیم برای ذهن container دیگهای بسازیم که از پوست و گوشت و استخون نباشه، آیا ما هنوز چیزی به اسم انسان داریم؟ درواقع کدوم ویژگی ما رو انسان میکنه که نبودنش انسان بودن ما رو میگیره؟
توی این بحث شاید کسانی بیان این مسئله رو بخوان با مفهوم روح توضیح بدن اما من هیچ فکت علمیای نمیبینم که بتونه وجود چیزی به اسم روح رو تائید کنه، در واقع روح شاید چیزی بیشتر از یک افسانه یا داستان برای انسان، اون هم برای سواستفادههای سیاسی و مذهبی نبوده باشه! شاید هم داستانی بوده برای اینکه انسان کمتر از مرگ بترسه و این رو بهش القا کنن که درسته جسم میمیره اما روح نامیراست و همیشه و همواره خواهد بود. بر اساس همین دیدگاه تئوریهای دیگهای مثل جهان آخرت و رجعت به دنیا توی قالبهای دیگه و … ساخته شده! البته باز هم توی این مثالها این سوال پیش میاد که مرز بین انسان بودن، حتی توی همین مثالها کجا داره تعریف میشه؟
سلام سعید جان.
۱) طبیعتاً من هم مثل هر آدم دیگهای که تا حالا روی زمین زندگی کرده، جواب مشخص و شفاف و قطعی برای این سوالها ندارم. و البته فکر میکنم بخشی از ماجرا به خود کلمات برمیگرده. مثلاً اینکه چیزی مثل «انسان» در دنیای واقعی وجود نداره (مثل همون کلمهٔ «همان» در پارادوکس تسئوس). دنیای بیرون، فقط وجود داره. همین و دیگر هیچ. مغز ما برای بازشناسی جهان، روی چیزهایی که میبینه، اسم میذاره. و خب – چنانکه قبلاً گفتم – گروهی از حیوانات رو که روی دو پا میایستند، اندام تناسلیشون حدوداً در نیم ارتفاع بدنشون قرار گرفته، و برخلاف سایر حیوانات، در هر چهار فصل سال جفتگیری میکنن، براشون اسم انسان رو انتخاب کرده (البته که مشابه همین توضیح رو در مورد خود کلمهٔ حیوان هم میشه داد. چون «حیوان» هم برساختهٔ مغز ماست).
۲) کلمهٔ بازشناسی رو در جملات بالا، با دقت انتخاب کردم. چون بازشناسی یعنی دوباره شناختن و Recognize کردن (= Re + Cognize) و خب این با کلمهٔ Cognition خویشاونده. و در واقع وقتی ما میگیم سیستم شناختی، یعنی سیستمی که میتونه پترنها، اشیاء، مدلها و به طور کلی، entityهایی رو که قبلاً دیده، بازشناسی کنه.
۳) چیزهایی که در ادامه مینویسم، پاسخ شخصی من به این نوع بحثها در ذهن خودمه. اصراری بر درست بودنشون ندارم. اگرچه برای دفاع ازشون، حرف زیاد دارم.
۴) من فکر میکنم استعارهٔ Container بلافاصله ما رو به این میرسونه که «پس حتماً چیزی هم هست که Contained شده». ظرف همیشه مظروف میخواد. بنابراین استعارهٔ کانتینر، صریحاً یا تلویحاً ما رو به سمت دوگانهگرایی (Dualism) میبره. که خود تو هم اشاره کردی که پذیرشش رو منطقی نمی دونی (من هم طبیعتاً همینطور).
۵) شاید اصطلاح self-organizing entity بهتر بتونه مفهوم مد نظر تو رو برسونه: موجود یا وجودی که مدام خودش رو بازسازی (و به یک معنا: بازآفرینی) میکنه. حتماً میدونی که معتبرترین تعریفی که ما تا امروز از موجود زنده داریم، موجودیه که میتونه از تعادل (Equilibrium) فاصله بگیره و در عین اینکه در وضعیت دور از تعادل هست، به آشوب (chaos) نرسه (تعادل کامل، اونجور که ما توی معادلات شیمی بلد بودیم ازش حرف بزنیم، در بهترین حالت، پس از مرگ برقرار میشه. با پیکر مرده). اصطلاح far from equilibrium که در شبیهسازیهای کامپیوتری برای توصیف موجودات زنده مدام میشنویم، به همین معناست.
۶) این که موجودات زنده رو self-organizing entity در نظر بگیریم، هم ما رو از دوگانهگرایی روح رها میکنه. هم باعث میشه در دام حماقت «جهان انسانمرکز» گرفتار نشیم. چون انسان، سگ و گربه، سوسک و پشه، آمیب، طوفان، شهرها و ملتها همهشون از این ویژگی – البته نه به یک میزان – بهرهمند هستند. و جذابترین پدیده اینه که انسان، لزوماً در ته طیف هم نیست. یعنی مثلاً ملتها بیشتر از انسانها میتونن بقاء خودشون رو حفظ کنن و یا خودشون رو با محیط تطبیق بدن (همونقدر که یه سلول در برابر انسان، یه موجود ابتداییه. انسان هم در برابر ملت، یه موجود بدوی محسوب میشه. دموکراسی، یکی از بزرگترین دستاوردهای بشر بوده. به خاطر اینکه سرنوشت یه موجود پیچیده به اسم جامعه رو دست یک یا چند عقل بدوی نداده، بلکه به یه سوپرارگانیسم از عقلهای بدوی سپرده).
۶) مطمئنم میدونی که اگر خیلی بخوایم دقیق باشیم، تعبیر CAS یا Complex Adaptive System برای انسان (موضوع سوال تو 😉 ) هم دقیقتره و هم جامعتر و self-organizing entity رو هم پوشش میده. اما به نظرم، چون ممکنه کسانی که این حرفها رو میخونن، با این مفاهیم کمتر آشنا باشن، به نظرم «موجود خودسازمانده» تعبیر متناسبتریه.
۷) ما وقتی مسئولیت Integrate کردن بدن و حفظ یکپارچگی رو بر عهدهٔ مغز بدونیم، نمیتونیم توضیح بدیم که گیاهان و درختان و بسیاری از موجودات زندهٔ دیگه مثل ستاره دریایی و که مغز ندارن، یا به شکل متعارف مغز ندارن، چهجوری دارن یکپارچگی خودشون رو حفظ میکنن و دچار فروپاشی نمیشن. ضمن اینکه این موجودات هم به هر حال، به شکلی از اشکال Cognition مجهز هستن. بنابراین بهتره که به جای اینکه به این فکر کنیم که «مغز» داره وظیفهٔ Body Integation رو انجام میده، انسان رو اینجوری مدل کنیم که «کل بدن داره مسئولیت حفظ یکپارچگی کل بدن رو انجام میده. البته سهم بخشهای مختلف، متفاوته.»
۸) این جنس سوالی که تو گفتی و در این دوران در ذهن اکثر آدمهایی که مدلهای سنتی قدیمی رو نمیپذیرن شکل گرفته، ماهیتش کمی شبیه سوالهایی هست که در قرن هفدهم بعد از مکانیک نیوتونی شکل گرفت. به نظرم روندی که در اونجا طی شد، میتونه برای ما خیلی الهامبخش باشه.
۹) حتماً تعبیر «دیو لاپلاس» یا «Laplace’s demon» رو یادت هست و باهاش آشنا هستی: موجودی فرضی که در قالب یک تجربهٔ ذهنی، میگن اگر موقعیت فیزیکی و سرعت همهٔ ذرات عالم هستی رو داشته باشه، قاعدتاً میتونه لحظهٔبعد در جهان رو پیشبینی کنه. دیو لاپلاس، سالها کلمهٔ رایج بحث جبر و اختیار بود. اما بعداً با توسعهٔ فیزیک کوانتوم، ما دیدیم که یه سطحی از «تصادفی بودن / مبهم بودن / نااطمینانی» در لایههای زیراتمی وجود داره، که باعث میشه وجود دیو لاپلاس، عملاً امکانپذیر نباشه.
۱۰) به نظرم در مورد ساختارهای سلولی هم همین مسئله وجود داره و این دو مدل بسیار به هم شبیه هستن (سلول به جای مولکول یا به جای اتم. بسته به نوع بحث). یعنی اگر موجودی داشته باشیم که حالا بهش میشه گفت «Musk’s demon» 😉 این دیو ماسک، از لحاظ تئوریک اگر وجود داشته باشه، واقعاً میشه گفت که میتونه یه Entity رو کامل شبیهسازی کنه. اما یه تفاوت ریز هست که این شبیهسازی رو بسیار دشوار، یا غیرممکن، یا لااقل خارج از تصور امروز ما میکنه، اون هم نوعی از randomness و تصادفی بودن در سطح زیرسیستمی هست، که در روشهای فعلی شبیهسازی سیستمهای کاگنیتیو ما بهش دسترسی نداریم.
۱۱) اگر پرت و پلا شد، ببخش. همینطوری وسط کارا، یه سری اراجیفی نوشتم که اولین کامنتت بیجواب نمونه.
سلامی دوباره،
خاطره ای که می خواستم بگم بر میگرده به اوایل دوران دانشجوییم یه هم کلاسی داشته خیلی بچه معاشرتی و خوش سر و زبونی بود از اینایی که در هر جمعی وارد می شد سری جمع رو دست می گرفت و با این شوخی می کرد و به اون تیکه می انداخت و در همه زمینه ها هم صاحب نظر به نظر می رسید دیگه، فرقی نمی کرد موضوع سیاست باشه، هنر باشه، یا درس. بعد من همیشه به این آدم حسادتم میشد که چقدر از من باهوشتر و با معلومات تر و با سوادتر هست.
یه رفیق دیگه ای هم داشتم این آدم رو من چون از نزدیک باهاش معاشرت می کردم می شناختم وگرنه توی جمعی که اون رفیقم پادشاهی می کرد اینو به گدایی درگاه حضرتم قبول نداشتند!
بعد این آدم واقعا اهل مطالعه و با سواد بود درحدی که یه روز ازش پرسیم فلان کتاب رو خوندی نظرت راجب فلان موضوعی که مطرح می کنه چیه؟ بعد خیلی جالب بود جوابش گفت نه ولی یه توضیح معقولی داد راجبش و گفت گذاشتم توی لیستم احتمالا تا فلان زمان بخونم و من اونجا بود که تازه فهمیدم سیر مطالعاتی یعنی چی؟ و چقدر اهمیت داره، فقط خوندن و زیاد خوندن ملاک نیست انگار اینکه چی رو کی و چه جوری و چرا بخونی هم مهمه، کدوم کتاب رو اول بخونی کدوم رو دوم هم مهمه و…
بعد این آدم یه روضه داشت متناسب با فضای فکری و ایده محوری ای که در اون دوره بخصوص روش متمرکز بود، هرچی می شد همون رو می خوند، البته من که دم خورش بودم بیشتر متوجه می شدم خیلی ادجاست می کرد مطلب رو متناسب با زمینه و طرف مقابل و… ولی من که میدونستم این الان داره این کتاب رو می خونه توی همه صحبت هاش میدیدم رد ایده های اون کتاب رو در حدی که اگر صحبت های مختلفش رو جمع می کردی می تونستی به عنوان پرکتیس های مختلف ضمیمه اون کتابه کنی.
گذشت و گذشت و بعد از تعداد زیادی تعامل دیدم اون آدم اولیه یه مهارت اگر بهش بگیم یا یه سری الگوی معاشرت بلده که در بیشتر جمع ها مقبول و مورد تایید هست و شاید ساعت ها صحبت های جذابی بکنه که توجه همه جمع رو به خودش معطوف بکنه ولی ته تهش بخوای حساب کتاب بکنی چی دادی چی گرفتی می بینی چندان چیز جدیدی بهت اضافه نشد و حرف ها و صحبت ها خیلی خارج از سطح اطلاعات و معلومات اون جمع نرفته، اگرم ایده جدید یا موضوع متفاوتی مطرح می کرد در جمع ها بیشتر به واسطه این بود که اون جمع های دیگه ای هم تدارک میدید بلاخره و بازتاب صحبت هایی که توی جمع های سیاسی مطرح می شده در گروه های کلاسی چیز متفاوت و جدیدی محسوب می شدن.
ربطش به تو و این بحث چیه؟
من نزدیک به دو سال هست که بصورت مستقیم مطالب خودت و متمم رو دنبال می کنم، شاید این دهمین بار باشه که این مثال راننده و محدودیت های ماشین رو بصورت مشخصا به همین شکل دارم ازت می شنوم البته من خیلی از مباحث و فایل صوتی ها رو چند بار مرور کردم ولی مطمئنم که اگر بشمریم بصورت یکتا در سه بحث مختلف تو از این مثال استفاده کردی حالا کاری به مثال های مشابهی که با کمی تغییر در صورت بندی میشه زد نداریم.
از طرفی نزدیک به یک سال هم هست دارم با هوش مصنوعی تعامل می کنم در رابطه با موضوعات و مسائل مختلف، حالا اگر خیلی وارد مباحث تکنیکالش نشیم که شبکه عصبی اساسا چطوری داره کار می کنه و به چه صورته که اتفاقا بر اساسا همون ایده های بازی های زبانی و شباهت خانوادگی ویتگنشتاین و دوری و نزدیکی داره می چینه کنار هم کلمات رو در واقع.
هوش مصنوعی برای من بیشتر شبیه آدم اولی هست که مثال زدم خیلی استفاده کردم ازش طی این مدت و واقعا یادگرفتم خیلی چیزا و بهم کمک کرده ولی هرگز توی این یک سال پیش نیومده بگه ببین اون روز بود اون مقاله رو برات فرستادم اینم شبیه همونه با این تفاوت یا یه مثال رو اینجوری چندبار استفاده کنه.
ولی تو به عنوان یک انسان (محمدرضا شعبانعلی) علی رغم دامنه وسیع معلوماتی که داری و مباحث مختلفی که ازت یادگرفتم طی این مدت مشخصه یه مفهومی برای این مثال راننده و ماشین تثبیت شده در ذهنت و هربار که به این مثال برمیگردی اون مفهوم بزرگتر رو مدنظر داری به مرور زمان هم شاید روش بهتری برای انتقال اون مفهوم یا منظور پیدا کنی یا متناسب با شرایط و موضوع تغییراتی در خود مثال بدی حتی برای قابل فهم تر شدن، و خیلی نزدیک تر به اون آدم دومی هستی که من از نزدیک می شناختم.
این انتقاد به صحبت من وارده که من دوتا آدم رو مثال زدم که هر دو هوشمندهستند ولی هر کدوم به روش خودشون این هوشمندی رو بروز میدن بعد بحث رو تسری دادم به مقایسه هوش مصنوعی و هوشمندی انسانی که نقد درستی هم هست و تنها توجیه من اینه که از نقطه نظر خودم من هوش مصنوعی رو هم نوعی هوشمندی در نظر گرفتم، حتی اگر امروز نشه به معنای واقعی کلمه گفت که کدوم کشتی ۱۰۰ درصد تسئوس هست ولی به زودی روزی خواهد رسید که دو کشتی تسئوس داشته باشیم یکی در خشکی و یکی در دریا.
مانی مثال خوبی زدی.
خیلی دلم میخواد برات توضیح بدم که تفاوت این دو مثال که زدی (مقایسهٔ آدمی که مثال تثبیتشده رو به کار میبره و سیستم هوش مصنوعی چیه).
اما به سه دلیل مناسب نمیبینم اینجا مثال بزنم. و میذارم بعداً که بحثم جلو رفت توی صحبتهام شرح بدم.
۱) علت اول اینه که اگر بخوام مفهوم Ontological Model و Physical Model و Language Model رو برات بگم، مجبورم با مثال خودت (که مثال تکراری من هست) بگم که بهتر درک کنی. و این ممکنه باعث شه اشتباهی این حس ایجاد شه که میخوام از تکراری بودن مثال دفاع کنم و اصل بحث گم میشه. و از طرفی در ادامهٔ این بحث میتونم خیلی بهتر این رو شرح بدم تا در حد یک کامنت مختصر.
۲) علت دوم اینه که خودم قبول دارم هوش مصنوعی یک نوع هوشه. و این رو در متن هم نوشته بودم (که ما پیشرفتهترین هوش مصنوعی جهان هستیم). اگر ایرادهای استعارهٔ تو رو بگم، ممکنه بقیه کسانی که میخونن، در اصل موضوع – که اتفاقاً با هم همعقیده هستیم – تردید کنن یا گیج بشن.
۳) از نوع بیانت، انتخاب مثالت (در حالی که مثالهای کلاسیک زیادی هست که توی همهٔ کتابها هست و حرفت رو خیلی بهتر میرسوند) و عبور سریع و انتخاب کلماتت در بیان گزارهٔ بحثبرانگیز «هوش مصنوعی یه نوع هوشه» احساس کردم شاید هنوز فرصت نکرده باشی مطالعهٔ جدی در این باره بکنی و با ظرافتها و ادبیات این بحث آشنا بشی. و حرف زدن من بیخودی گیجترت بکنه. اگر خرد خرد متن رو بنویسم و اون رو بخونی برات بهتر قابلدرک باشه. یا لااقل سرنخهایی پیدا کنی برای مطالعه و یادگیری.
اینه که با وجودی که بحث قشنگی رو مطرح کردی، و زمینهٔ صحبت خوبی هم میتونست باشه. مجبورم الان جواب ندم اینجا.
منتظر ادامه این مطلب می مونم.
تا اون موقع هم بیشتر روی مهارت نوشتن و بیان مطلبم کار می کنم که اینقدر شلخته و شتاب زده نباشه.
تنها نکته ای که دوست دارم اضافه کنم اینه که: من تکراری بودن مثال تو رو به عنوان حسن و مزیت می دونم و دفاع میکنم ازش. (غیر از اینکه اساسا سه مورد استفاده در این حجم از مطالب اصلا تکرار محسوب نمیشه به اون معنا).
یه جورایی فراتر بودن درک و شناختت از محدوده محدودیت ها (باندری) هاست و به طبع اون در بیان تو این ویژگی به وجود اومده که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل (چیزی بیشتر از چیزی که گفتی رو منتقل می کنی)، اتفاقی که من هرگز در تعامل با هوش مصنوعی موجود باهاش مواجه نشدم که بخواد استعاری حرف بزنه جایی یا سعی کنه یه چیزی رو بگه که نمی تونه بگه! یا صورت بندی مناسب و کلمات درستی برای بیان اون در اختیار نداشته باشه.
یکی دیگه از اون مثال های غیر حرفه ایم رو اگر بخوام بزنم:
هوش مصنوعی زبان محور امروزی هرگز فینگلیش صحبت نمی کنه، (منظور از فینگلیش زمانی هست که یکنفر در حین مکالمه به زبان فارسی واقعا کلمه مناسب تری از یک کلمه انگلیسی برای انتقال مضمون به ذهنش خطور نمی کنه در لحظه).
چون احتمالا هیچ وقت به دنبال مطرح کردن چیزی فراتر از چیزی که بیان می کنه نیست حداقل در حال حاضر.
سلام محمد رضا،
(واقعیتش اینه که من می خواستم یه پاراگراف راجب ویتگنشتاین بنویسم و بعد به پردازم به یه خاطره از اوایل دوران تحصیل و ربطش بدم به تو ولی تا به خودم بیام دیدم یه طومار نوشتم راجب ویتگنشتاین و هنوز نرفتم سر اصل مطلب، متنی که در ادامه میاد مطمئنا برای تو چیز جدیدی نداره لطفا وقتت رو صرف خوندنش نکن، برای مخاطبانت هم اگر کسی کلا هیچ دیدی نداره نسبت به اینکه ویتگنشتاین کی بوده و چه کرده برای یه آشنایی عمومی در حد خیلی ابتدایی می تونه مفید باشه)
برای مدت های زیادی در زندگیم ویتگنشتاین اینقدرعزیز بوده برای من که کافی بود اسمش بیاد تا توجهم جلب بشه، پدیده غریبی هست واقعا این بشر، تراکتاتوس رو که نوشت مدعی شد من اصول سخن گفتن معنا دار رو استخراج کردم و دیگه فلسفه و فلسفیدن از موضوعیت خودش خارج شده تنها کافیه گذاره ها رو با منطقی که من استخراج کردم بسنجید ببینید درست هستند یا نه! (لازم نیست شما خیلی به خودتون فشار بیارید) و بعد که یک دوره سکوت فلسفی کرد و رفت دنبال زندگی و جنگ و معماری یه ساختمون مشهور رو خودش انجام داد تا رسید به پژوهش های منطقی فلسفی…
من حوزه شغلیم مربوط به تعیین موقعیت دقیق ماهواره ای میشه، ما یه سری نقشه لوکال داریم، یه سری UTM، فرق شونم اینه که لوکال که با متر و دوربین و حتی نخ و قدم میشه ترسیم کرد، یه ابعادی بهت میده (فرضا یه مربع) ولی این مربع میتونه هرکجای جهان باشه ولی مختصات UTM که با استفاده از گیرنده های GPS و GNSS استخراج میشه یه مختصات یکتای جهانیه، یعنی مربعی که میشه خروجی نقشه شما تنها در رابطه با یک ابعاد مشخص و در یک موقعیت ویژه صدق می کنه.
حالا چرا اینو گفتم می خواستم وصلش کنم به ویتگنشتاین، ویتگنشتاین در تراکتاتوس اومد گفت اگر می خواید ابعاد این زمین رو در بیارید این روش ها وجود داره، که محکم ترین و با پایه و ثبات ترین روش هم که هم دقیق باشه هم بعدا بتونید زمین خودتون رو از زمین همسایه پیدا کنید اینه.
بعد همینطور که داشت از به انجام رسوندن یه پروژه ای در این ابعاد بزرگ که قرن ها باز بود لذت می برد و رسما خودش رو باز نشسته کرده بود، دید عمارت باشکوه منطقی فلسفی ای که ساخته در رو که بازکنی واردش که میشی همه چیزش باهم جور درمیاد و یه شاهکار مهندسی شده است که به نحو مناسبی جواب میده.
یعنی چی این حرف؟ ویتگنشتاین اساس کار رساله منطقی فلسفی یا تراکتاتوس رو روی گذاره ها گذاشت، مثلا گذاره های۱- گربه کنار اجاق است، ۲- گربه روی اجاق است و ۳- گربه اجاق است. سومی رو که از نظر منطق گذاره ای حذف می کرد کلا، دومی رو میومد میگفت با توجه به ماهیت اجاق که گرما تولید میکنه چند شاخه به وجود میاد، اگر اجاق خاموش باشه گربه میتونه روی اجاق هم باشه و درسته، اگر روشن باشه دیگه نمیشه دیگه و به همین ترتیب تا آخر.
میون صحبت، نقشه بردارها همه یه سری ابتکارات اینجوری در سیستم لوکال داشتن البته که فرضا یه نقطه یا چیزی رو به عنوان مرجع می گرفتند و نسبت به اون می تونستند بگن این نقشه ای که ما برای شما کشیدیم، به استناد این نقاط مرجع، (نقاط مرجع هم یه سری نقاط هستند خارج از فضای زمین مربعی شما که بر اساس اونها میتونید بعدا پیدا کنید که این مربع زمین شما در واقعیت کجا واقع شده).
برگردیم به پژوهش های منطقی و فلسفی که چی شد مقبره باشکوهی که ویتگنشتاین برای فلسفه ساخته بود فرو ریخت، اینکه اساسا مفهوم مرجعیت در ذهن اون بزرگوار ریخت به هم اوکی ما می خوایم این ابعاد مربعی که به عنوان نقشه شما در نظر گرفتیم رو با چندتا نشونه مشخص کنیم که دقیقا کجا میشه که با زمین همسایه اشتباه نشه، تیر برق رو نشون کنیم؟ ساختمون شهرداری رو نشون کنیم؟ به عنوان مرجع؟، همه اینا که بلاخره ساخته دست خود انسان هستند ساخته انسان هم نباشند، مثل کوه و درخت و دریا هم نقاط متعینی نیستند و هرچند مدتها بودند و مدتها خواهند بود ولی به اون صورت مرجع بلا تردیدی محسوب نمیشن که هیچ مرجعیتشونم زیر سواله اساسا، خلاصه نقشه بردارها و فلاسفه همونطور که به خوبی در متن اشاره کردی یه گروهشون افتادن به بحث کلامی کردن روی اصول و مرجع هایی که خودشون تعریف کرده بودند، یه سری هم که عملگرا تر بودن و با یکم اقماض و محاسبه احتمالات گفتند باشه چندتا نقطه رو نشون می کنیم، دیگه احتمال اینکه هم ساختمون شهرداری رو تخریب کنند هم تیر برق جابه جا بشه هم درخته به خشکه هم ساختمون بغلی رو جابه جا بکنند که هم زمان که خیلی زیاد نیست از اون اثر تغییرات وضعیت پوسته زمینم صرفه نظر می کنیم که داره روی همه عناصر تقریبا به یک میزان تاثیر میذاره دیگه و به همین ترتیب با مقداری تقریب کار رو می بردند جلو.
ولی ویتگنشتاین آدمی نبود که این قبیل تسامحات رو بپذیره، شروع کرد پژوهش کردن که چی باعث میشه وقتی ما داریم به چیزی اشاره می کنیم علی رغم اینکه سه انگشتمون به صورت بسته به سمت خودمونه ولی همه متوجه میشن که باید به راستای انگشت اشاره مون نگاه کنند و همینطور پیچیده تر که چطور میشه که وقتی می گیم باید به پیچی به چپ ولی با دست راست رو نشون میدیم طرف متوجه میشه که احتمالا چپ و راست رو قاطی کردیم یه لحظه و مقصدش احتمالا سمت راست باید باشه و…
که قائدتا باید برید بخونید کارهاشو واقعا فوق العاده هستند اتفاقا خیلی ارتباط جالبی ساختی بین مدلهای زبانی بزرگ و فلسفه ویتگنشتاین، و این نکته که این مباحث و ایده ها چندان جدید نیستند، خدابیامرز ویتگنشتاین اون زمان که نه تنها کامپیوتری وجود نداشت هنوز بلکه یه سرچ بکنید اسمش رو با توجه به اینکه یه عکس درست و حسابی هم ازش وجود نداره متوجه میشید که تکنولوژی عکاسی هنوز به اون معنا فراگیر نشده بود هنوز، به خیلی از این مباحث پرداخته و حرف های خوب و معتبری هم زده در حدی که هنوز هم که هنوزه میشه استفاده کرد ازشون.
بگذریم. واقعیتش شروع که کردم این دیدگاه رو می خواستم بگم برام عجیبه که در بحثی که نقلی از ویتگنشتاین اومده من میخوام یه خاطره از اوایل دوران دانشجوییم بگم و راجب تو صحبت کنم، که گویا هنوز نمی تونم از عشق اولم دل بکنم و یه مثنوی حرف های بی سر و ته زدم راجب یه آدم درست و حسابی.
به نظرم همین استدلال درباره واژه باور هم صدق میکند.
من دیشب به کامنت جواب دادم، اما حس کردم شاید اگر تفکیک کلمهٔ «باور» و «جملههای حاوی باور» رو یادآوری کنم بحث شفافتر بشه. بسیاری از جملههایی که با «باور» ساخته میشن، از جنس Axiom هستن. و معناشون کاملاً شفافه. به این پنج نمونه نگاه کن:
من باور دارم سیب برای درمان سرماخوردگی مفید است.
من باور دارم سیب الان با صدای بلند در حال فریاد زدن است اما در فرکانسی که ما نه میشنویم و نه میتوانیم اندازه بگیریم.
من باور دارم سیب را نباید خورد و به آن احترام گذاشت.
من باور دارم وزن هیچ سیبی از یک کیلوگرم بیشتر نمیشود.
من باور دارم وقتی به سیب لبخند بزنی شیرینتر میشود.
این پنج جمله هیچکدوم هیچ مشکلی – از اون جنس که من گفتم – ندارن. شاید بعضیهاشون به نظر ما احمقانه، نامربوط و یا قابلنقض به نظر بیان. اما به هر حال Axiom هستن. یه جور اصل موضوع که من اعلام میکنم و بر اساسش گزارهها و جملههای دیگه رو میسازم.
مشکل از جایی شروع میشه که باورهای ما با واژههایی درست میشن که اونها آلوده به بازی زبانی هستند.مثلاً: من باور دارم روح سیبی که خوردم در من حلول کرده است. اینجا روح که خودش حاصل بازی زبانیه، باور رو آلوده کرده. متأسفانه بسیاری از باورهایی که باعث تنش، جنگ، خصومت و حتی کشتار انسانها میشن از این جنس باورها هستند.
حالا بعداً که بحث Ontological Ignorance به متن اضافه بشه، این موضوع شفافتر میشه.
بله جناب شعبانعلی عزیز، پاسخ دیشب رو هم خوندم، و ممنون بابت پاسخ مفصلتر. سالهاست که از نوشتهها و دیدگاههای شما دارم یاد میگیرم (به زعم خودم)، از جمله همین تفکیک واقعیت و ادراک از واقعیت (یا مدل ذهنی).
و نیز میدونم که پاسخ به کامنتها رو به عنوان یک مجرایی برای طرح مسائل مهم و آموزنده در نظر میگیرید و حدس میزنم پاسخی هم که به کامنت من در متمم دادید در همین راستا بوده. امیدوارم عزیزانی که به پاسخ شما امتیاز دادن از همین زاویه به قضیه نگاه کرده باشن، چون که مشخص بود دیدگاه من از جنس ایمان و تقلید نبوده.
منتظر ادامه این نوشته و بررسی نقاط قوت و ضعف مدلهای زبانی از دیدگاه شما هستم.
پی نوشت: یه کاربرد جالب مدلهای زبانی، تغییر لحن و استایل نوشته است. مثلاً من یه ایمیل برای یه استاد خارجی نوشته بودم و از chatGPT خواستم ایمیل رو برای ارسال به یک استاد مناسبسازی کنه. همچنین میشه از مدلهای زبانی خواست عناصر ایمانی یا انتزاعی رو از متن حذف کنه یا بهش اضافه کنه.
چقدر زیبا و تمیز نواختی 🙂
کلماتی که ما به کار میبریم، مدل ساده شده ای از دنیای واقعی هستن. همه این مدل ها غلطند ولی بعضی هاشان مفیدند.
من وقتی به کافی شاپ میرم و میگم همان همیشگی، مدلی که من و گارسون برای توصیف "همان" استفاده میکنیم، در دنیای واقعی مفیده.
در چنین مواقعی معتقدی که معنای همان واضح و مشخصه.
ولی وقتی فیلسوف ها درباره اینکه اینکه "آیا این کشتی همان است؟" بحث میکنند، درنهایت هر مدلی که برای "همان" ارائه کنند، قرار نیست جایی در دنیای واقعی استفاده بشه و مفید باشه. به عبار ت دیگه بدون کانتکسته. تو اسم این رو میذاری بازی کلامی.
همین بحث بالایی در کانتکست های مختلف میتونه مفید واقع بشه:
مثلا در کانتکست حقوقی: آیا این فردی که تمام سلول هاش عوض شده، همان شخصه؟ (که تصمیم بگیریم مجازات بشه یا نه)
در کانتکست صنعت هوایی: آیا این همان هواپیماست؟ (که همان کد شناسایی رو بزنیم یا نه)
* * *
معنی "همان" در هر کانتکستی فرق داره و طوری هست که برای اون کانتکست مفیده.
مثلا:
+ صد عدد از همان در فلزی میخواهم
+ صد عدد از همان قطعه فلزی هواپیما میخواهم
هر دو جمله در کانتکست خودش مفیده و معنای مشخصی داره ولی اگر کانتکست رو عوض کنیم و جمله دوم رو به یک آهنگر بگیم، از نتیجه کار سوپرایز می شیم.
سلام محمدرضا، وقتت بخیر.
بواسطه علاقه ای که به فلسفه ذهن و علوم شناختی داشتم بارها من هم کنار این پارادوکس توقف کردم.
اخرین بار وقتی به دیواری که شما هم اخر متن قرار دادی، رسیدم؛ سوالم این بود که آیا از طریق تغییر پیشفرض ها میشه دری توی این دیوار باز کرد یا نه.
مثلا اینکه چرا کشتی تسئوس رو اینهمان با سازهی کشتی در نظر بگیریم. چرا اثری از خود تسئوس و رابطه کشتی با تسئوس، تو پیگیری این ماجرا نباید باشه؟
اگه مرز این کشتی با کشتیهای مشابه رو تسئوس کشیده، یا با تسئوس کشیدن. تو این پارادوکس مبهم هم نظر تسئوس مفیده.
شما هم ولو بعد از تعویض همه قطعات به سوال آیا این هنوز کشتی تسئوس هست، ننوشتید «قطعا خیر» بر خلاف «قطعا بله» های قبلی. که یعنی به اینکه سکان کشتی دست کیست در تعیین هویت کشتی اهمیت دادین.
سلام محمدرضا! یه سوالی داشتم که خب متاسفانه بی ربط به این پسته. یادمه جایی گفته بودی که در دوران ارشد خوندنت با خودکار ها و ماژیک های رنگی سر کلاس ها حاضر میشدی. خیلی برام سواله که با چه استراتژی ای از این خودکار ها و ماژیک ها استفاده میکردی؟ در کل برای رفرنس یا text خوندن چه نکاتی رو رعایت میکردی و میکنی؟ text رو پیشنهاد میکنی یا رفرنس رو؟
و اینکه مشاورهای تحصیلی ای رو دیدم که برای مرور بازه های زمانی ابینگهاوس رو پیشنهاد میکنن (مرور بعد از یک روز، یک هفته، یک ماه و چهار ماه). اما این روش خیلی عملی نمیشه مخصوصا وقتی حجم مطالب زیاد میشه. چه نکاتی رو برای مرور درس های دانشگاهی پیشنهاد میکنی؟
و یه سوال یه کم جزئی تر. شب های امتحان رو چطور سپری باید کرد؟ آیا یادداشت هامون رو بخونیم؟ یا هایلایت هامون؟
در کل برای من که دانشجوی طب هستم چه پیشنهادی داری در مسیر درس خوندن؟ (پیشنهادی که همیشه سر لوحه ی کارم باشه یا هر نکته مهم دیگه ای که بهش فکر میکنی).
ببخشید بابت این همه سوال. خیلی وقته که از لابهلای نوشته هات دنبال کشف جوابامم. اما انگار موفق نبودم. دیگه گفتم واضح در غالب یک کامنت بپرسم ازت.
ممنونم ازت.
این موضوع در تعاملات جقوقی کاربرد زیادی دارد بسیار گفته می شود که انسانها پس از مدتی هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی دگرگون می شوند دیگر این شخص امروزی همان شخص سال های پیش نیست هر چند کاملا تغییر کرده ولی جامعه و خانواده اش تا پایان عمرش او را با همان نام می شناسد و او در مقابل جامعه حقوق و تکالیفی دارد که در آن ها هیچ تغییری به وحود نمی آید. امروز در خصوص انسان همچون همان کشتی ممکن است اندام های مختلفش را تعویض کنند . ولی از نظر حقوقی تا هنگامی که رسما مرگش اعلام نشود هیچگاه نمی توان گفت او شخص دیگریست . جامعه برای راحتی مناسباتش همین قوانین را نیز بر شخص حقوقی تحمیل کرده است. حتی پس از مرگ هم جامعه بطور کامل پرونده اش را نمی بندد بلکه تمام حقوق تکالیفش را به وارثینش منتقل می کند . در واقع کسانی هستند که جایگزین او شوند. این موضوع دور از عقل نیست . در مورد این چالش کشتی تسئوس کشتی یک تولد فیزکی دارد و یک تولد ذهنی دارد در واقع کشتی علاوه بر اینکه از نظر فیزیکی ساخته می شود پس از آن که نامیده می شود در ذهن مردم و جامعه نیز حضور ذهنی می یابد . برای تایید مرگش در ذهن مردم نیز باید بمیرد . در واقع مرگ دو جنبه دارد اول اعلام و سپس تایید آن توسط جامعه یا مرجع رسمی .
این روزنوشته میتونست یکی از درسهای «تجربهی ذهنی» متمم هم باشه.
ما انسانها بعد از مدتی نسبت به کشتی تسئوس تعصب پیدا میکنیم. دیگه برای ما کشتی تسئوس چند تکه الوار نیست. اصلا مهم نیست که یه نفر با اون الوارها کشتی جدیدی ساخته. ما تسئوس رو به خاطر دفعاتی که خودمون و اجدادمون روی عرشهش ایستادیم دوست داریم. برای خاطراتی که ازش داریم. برای ملوانها و ناخداهایی که روی این کشتی کار کردند، و در طوفانها و امواج سهمگین با از خودگذشتگی جلوی غرق شدنش رو گرفتند. برای طراحی زیبا و ساختار منحصر به فردش، که در زمان خودش از علم روز دنیا فراتر بوده. برای غروری که از یادآوری قدمتش به ما دست میده، وقتی میفهمیم کشتیهای بقیهی مردم دنیا قدمت تسئوس رو ندارند.
به نظر من اگه با عقل و منطق و استدلال علمی بخوایم به این موضوع نگاه کنیم، پاسخ به این سوال که کدوم یکی از این دو کشتی تسئوس هستند خیلی سخته. ولی اگه از زاویهی دید یه آدم متعصب بهش نگاه کنیم، خدا یکی … تسئوس هم یکی!
البته از دید حقوقی هم میشه به موضوع نگاه کرد: تسئوس اصلی همونه که از اول اسمش تسئوس بوده. مثل یه شرکت که با جابجایی مکانی، یا دور ریختن و تعویض لوازم و تجهیزات، و تعویض همهی کارکنان و مدیران، باز همون شرکته. بنابراین، حتی اگر همهی الوار و طنابهای کشتی هم عوض بشن، اون آدم کلاهبردار سوء استفادهگری که کنار ساحل نشسته و از پسماندههای تسئوس یه کپی فیک میسازه، حق نداره اسم کشتیش رو بذاره تسئوس.
محمدرضا جان، شما در طول این ۵.۵ سال که من باهاتون آشنا شدم، خیلی به من کمک کردین که آروم آروم تعصبات ذهنی خودم رو کنار بذارم. این روزنوشته هم من رو در همون مسیر هدایت میکنه. شما بدون اینکه بطور مستقیم بگین، تعصب و دگم اندیشی رو از من دور کردین. مثل شاملو. این شاید بهترین دستاورد متمم برای من بوده. میترسم آخرش به خود شما تعصب پیدا کنم 😉
سلام محمدرضا.
حقیقتش، من یه سوال دیگه برام در طول این داستان مطرح شد. البته که منتظر بقیه مطلبت میمونم، شاید حل بشه. اما فکر کنم باید ببینیم دقیقا منظور از اینکه این تسئوس همون تسئوس هست، چیه؟ چه شباهتی منظوره؟
اگر طراحی و شکل و وزن و کارکرد و … مطرحه، که خب هر دو تسئوس هستند.
اگر نه، منظور دقیقا همونیه که اول ساخته شده بود(به قول اون مجری تلویزیون همون که تو فیلم بود) حتی یک تکه تعویضی هم باعث میشه دیگه تسئوس نباشه.
منتظر بقیش هستم، مخصوصا اونجا که قراره ربطش رو به موضوع اصلی متوجه بشم. ممنون ازت
سلام آقا معلم
یه سوال کمی بیربط به موضوع اصلی؛
بنظر من و البته خیلیهای دیگه، متمم یک ابزار بسیار قوی در حوزه آموزش و یادگیری حساب میشه که مخاطب خاص و زیادی داره یعنی هم کمیت و هم کیفیتِ مخاطباش بالاست (البته استثناهایی هم مثل من هستند که بیشتر جنبهی کمیت رو پوشش دادند)، با این فرض محدودیتها و ضعفهای متمم رو چه چیزهایی میدونی؟ (سرعت مطمئنه سر پیچها با ماشینِ متمم چند کیلومتر بر ساعته؟)
البته کاملا درک میکنم که بنابر مسائلی نیاز نبینی به این سوال جواب بدید ولی گفتم حالا پرسیده باشم.
کامنت مرتبط با موضوع کشتی تسئوس
همونطور که میدونید هواپیماها به خاطر هزینههای بالای تولید و ساختی که دارند براحتی از چرخه حیاتشون کنار گذاشته نمیشن و یه صنعت پر درامدی به اسم تعمیر و نگهداری هواپیما (Aircraft Maintenance) داریم، توی هواپیما برخی قطعات LLP(Life Limited Part) هستند یعنی فارغ از اینکه سالم هستند یا نه بعد از زمان تعیین شده، باید تعویض شوند، در کنار این موضوع، خی قطعات زیادی هم هستند که بعلت خرابی تعویض میشوند و شاید بعد از چند سال بسیاری از قطعات هواپیمای اولیه نباشند ولی همچنان سریال هواپیما همان سریال هواپیمای قبلی است. البته ممکنه بگیم که خب بدنه هواپیما که تغییر نکرده است(هرچند آن هم از شیتهای مختلف است که به مرور تعویض یا حالا تعمیرات اساسی میشوند) بسیار خب ولی موتور هواپیما که خودش سری تو سرها داره یک سریال داره که منحصربفرد خودشه، ولی جالبته که ممکنه همهی قطعات اون موتور تغییر کنه ولی سریال همچنان هست فقط بخاطر مباحث ایمنی باید سریال قطعات جدید در پرونده موتورهواپیما ثبت شود.
در تعمیر و نگهداری موتورهواپیما زیاد پیش میاد که قطعات مشابه یک نوع موتور برای سریالهای متفاوت موتور نصب شوند، حالا این حالت رو تصور کنیم که همهی قطعات موتور با سریال ۱ روی موتور با سریال ۲ سوار شده است، حالا آیا درسته موتوراولی که تمام قطعات موتور۲ رو روی خودش داره موتور۱ صداش کنیم؟!(البته این آخرش کمی با کشتی تسئوس متفاوت شد)
سعید جان.
در مورد تکهٔ دوم کامنت تو، یعنی مثال قطعات هواپیما، من هم حس میکنم مصداق خوبی از پارادوکس تسئوس محسوب میشه. اساساً وسایلی که شماره سریال یا شماره شاسی دارن، در پارادوکس تسئوس جذابیت خاصی پیدا میکنن. چون حالا میشه در مورد نقش اون شماره سریال در هویت حرف زد. مثال دمدستیترش که همه باهاش سر و کار داریم، شماره شاسی یا VIN خودرو هست که کاملاً منحصربهفرده و همیشه منحصربهفرد میمونه و حتی وقتی یه خودرو دور دنیا میچرخه و دست به دست معامله میشه، سوابقش رو میشه از روی VIN ردیابی کرد.
در مورد بخش اول کامنتت، من کاملاً میفهمم که از نظر تو و خیلی از بچههای دیگه، متمم میتونه یه ابزار تلقی بشه. اساساً لغت «User» یا «کاربر» هم – اگر چه ما به تدریج داریم در متمم اون رو با «عضو» جایگزین میکنیم – تأییدی بر همین معناست که تو گفتی. اما این از زاویهٔ نگاه شماست که اون سمت میز هستید. و بهترین کسانی که میتونن جواب سوال تو رو بدن، خود تو و بچههایی مثل تو هستن. البته من هم ایدههایی دارم. اما چون من هیچوقت یوزر متمم – به معنای خالص کلمه – نبودهام، عملاً فرد مناسبی برای پاسخ دادن به این سوال نیستم.
در سمتی که ما هستیم و به متمم نگاه میکنیم (ما منظورم مشخصاً من و سمیه تاجدینی هست که تصمیمهای کلیدی متمم رو در طول این ده سال گرفتیم) ما داریم در جادهای حرکت میکنیم که سقف اون جاده، کف اون جاده، خاکریزهای اون جاده، و سقف سرعت اون جاده، «ارزشهای متمم» هستن. اساساً ماهیت «ارزش» همینه که زمین بازی رو تعریف میکنه.
ما وقتی میتونیم بگیم سر یه پیچ چپ کردیم، یا حتی در مسیر مستقیم کنترل از دستمون در رفت، که یه جایی از یکی از ارزشهایی که تعریف کردیم عدول کنیم.
خیلی از این ارزشها رو خود تو هم میدونی. یه تعدادش هم طبیعتاً تا من هستم و متمم هست ممکنه گفته نشه.
آقامعلم
الان که عمیقتر فکر میکنم واقعا متمم، حداقل برای من صرفا یک ابزار نبوده، چون ابزارها لزوما بخودی خود شاید خیلی ارزشمند نیستند و اون محیط یا کاری باهاشون انجام میشه، اصالت دارند، درحالیکه متمم خودش اصالت داره و همینطوری بشینی مطالعهش کنی و از جات هم تکون نخوری بازم حس میکنی که داره ارزشآفرینی میکنه و انگار "مسیر خودش، هدف شده" یا بهتر بگم متمم میخونیم که متمم خونده باشیم نه اینکه متمم بخونیم که فلان کار را انجام بدیم.
من یکی از شاخصهام سر زدن به متمم و مطالعهی حداقل یک درس اونه(فارغ از اینکه در حوزهی حرفهای و کاریم هست یا نه) آره میدونم شاید خیلی با مفهوم یادگیری کریستالی، همسو نباشه ولی بهرحال حس خوبی بهم میده که ذهنم رو برای یادگیری کریستالی بیشتر آماده میکنه.
پس میخوام جملهام رو بهتر کنم و بگم که کلمهی ابزار برای متمم واقعا خیلی کوچیکه. شاید اوایل ابزار محسوب بشه (شاید) ولی به مرور که باهاش همراه بشی به هدف تبدیل میشه، مث یک باغ پر از درخت و گل و گیاهی میمونه که اگر بیای توش وایسی و هیچکاری هم نکنی بازم نسیم خنک و لذتبخشش صورتت رو نوازش میکنه.
من هروقت میخوام مفهوم ارزش رو بیشتر و بهتر درک کنم یا جایی مثال بزنم که ارزش یعنی چی، یکی دوتا از ارزشهای متمم رو که توی این سالها درک کردم رو مثال میزنم و میگم ببینید چطور در زمانی که الان دیگه به یک دهه رسیده، از اون عدول نکرده، حتی باوجود پرداخت بهایی که بعضی وقتها خیلی هم بهای کمی نبوده. ارزش یعنی این وتمام.