در گشتوگذار توی روزنوشتهها به آخرین لحظهنگاری که اینجا منتشر کرده بودم رسیدم. دیدم مرداد ماه سال قبل بوده و بعد از اون دیگه اینجا هیچ نوع عکسی منتشر نکردم.
در گالری گوشی چرخیدم چند عکس پیدا کردم که توی این یک سال اخیر ثبت شده.
حالوهوای عکسها یکسان نیست. چنانکه در چهرهام هم مشخصه. اما اینها دمدستیترین چیزهایی بود که پیدا کردم. اینه که بدون ملاحظه و محاسبه و اینکه کدوم بهتره یا بدتر، گفتم اینجا بذارمشون.
سلام.
برای پیامی که در اینستاگرام در تاریخ فکر کنم مهر ۱۴۰۱ ارسال کردم عذرخواهی میکنم. ببخشید که نشناخته و بدون شناخت از شما برایتان پیامی ارسال کردم و وقت، انرژی شما را گرفتم.
من نمدونستم پیشمون نشدی و مصاحبه کارنکن هم گوش نداده بودم و از سر نادانی و بدون شناخت و اطلاع حرف زدم.
با کلی خجالت و شرم این کامنت نوشتم. تو این دو سال هم کلی خجالت کشیدم و فکر کنم چیزی هست که حالا حالا ها همراه من باشه. بیشتر از این وقتتون نمیگیرم.
فعلا.
سلام سبحان جان.
خیلی به من لطف کردی که اینجا این رو گفتی. ممنونم ازت.
اما این رو هم بگم که سخت میگیری. واقعیت اینه که بخشی از این نوع تعاملها، هزینههای طبیعی حضور در فضاهای اجتماعی عمومیتره؛ جاهایی مثل شبکههای اجتماعی.
من در مقاطعی که در شبکههای اجتماعی بودهام، کاملاً آگاهانه و با دونستن ویژگیهاش اونجا بودهام. مسئولیت حرفهایی هم که گفتهام و حرفهایی هم که شنیدهام، با خودمه. نه با گوینده.
شهریور ۱۴۰۱ نه فقط در ذهن، در زندگی من هم هنوز تموم نشده. امیدوارم همهمون روزهایی رو ببینیم که تلخیها و بیعقلیهای جاری در این سالها، برای جوونترها، باورنکردنی باشه. کسانی که واقعیتهای این روزها رو نقل میکنن، به اغراق متهم بشن و دانشآموزها به خاطر سختی حفظ کردن اسم آدمهایی که ما این ایام مدام باهاشون سر و کار داریم، به معلمهای تاریخ فحش بدن 😉 ❤️
سلام محمدرضا،
بعد از مدتها اینجا رو چک کردم، از دیدنت واقعا خوشحال شدم. و ناخودآگاه به زمانی که گذشته فکر کردم. نزدیک ۵ سالی هست که از طریق متمم و روزنوشتهها، بواسطه امیرمحمد و ساناز با تو آشنا شدم. هنوز حضوری تو را ندیدهام اما همیشه حضورت را در زندگیام به عنوان یکی از منتورهایی که به او خیلی مدیون هستم حس میکنم. فکر میکنم همین حدود یک سال میشود که در واستاپ و تلگرام برایت پیام میگذارم اما فرصت پیدا نکردی آنها را چک بکنی. البته – مثل همیشه – چیز مهمی نیست؛ بیشترشان تِرَکهای موسیقی است که از آنها لذت میبردم و باهات به اشتراک گذاشتم و بینشان یکی دو تا پیام از تجربیات جدیدم بوده که برات تعریف کردم.
امیدوارم که سرِ «حال» باشی
ممنون بابت همه چیز
دیدار دور مباد – چه به مجاز، چه به حضور
سلام.
شاید تصویر اسکرینشات گوشی من (صبح امروز) برات جالب باشه (واضحه که من عضو کانال و گروه و … نیستم).
هر روز حدود ۲۵۰ تا ۴۰۰ پیام برام میاد که معمولاً سعی میکنم تعدادیشون رو جواب بدم. قبلاً روشم این بود که از قدیمیترین پیام جواب میدادم، بعداً دیدم این روش خیلی خوب نیست. و اگر بخوام تابع «رضایت ارسالکنندگان پیام» رو ماکسیمایز کنم، بهتره که هر بار پیامرسانها رو باز میکنم، اون چندتایی که بالا هست (آخرین پیامها) رو جواب بدم.
چون در حالت اول، همیشه دارم پیامهایی مربوط به چند ماه قبل رو جواب میدم (که به تدریج داره به چند سال قبل میرسه). و در حالت دوم، حداقل «یه عده جواب پیامشون رو به موقع میگیرن.»
در این بین، شاید سختترین پیامها برای من موزیک هست. متأسفانه روزانه بیست تا سی عدد از این نوع پیام هم از دوست و آشنا دارم. که اغلب فرض رو بر این میذارم که شناخت کافی از من ندارن. وگرنه حدس میزنن که تعداد پیامهای من چهجوریه. و بعد هم فکر میکردن که ۳۰ تا موزیک سه چهار دقیقهای، میشه دو ساعت. و واقعاً دو ساعت موزیک گوش دادن روزانه، برای آدم بازنشسته هم دشواره. چه برسه به من.
و طبیعتاً حتی به جای یه قطعه موزیک ۴ دقیقهای میشه ۴ تا پیام صوتی یک دقیقهای رو گوش بدم و چهار نفر از چندصد نفر آدم دلگیر رو از دلگیری در بیارم.
کلاً من زندگیم رو روی «مقیاس» میچینم. یعنی میگم حرفی که میشه پابلیک زد، پابلیک باید گفت. اینطوری چندهزارنفر دیگه هم میخونن و میشنون. اما وقتی آدم در قالب پیام حرف میزنه، عملاً حرف زدنش Scale نمیشه. تقریباً تمام این چیزهایی که توی این بیست سال توی وبلاگهای من هست، میشد منتشر نشده باشه. فقط کافی بود من همه رو در قالب ایمیل یا چت یا تلفن جواب بدم یا تعریف کنم. اما هر وقت هر بحثی بوده یا نکتهای خواستم به کسی بگم، اومدهام پابلیک نوشتهام که بقیه هم ببینن. و حرف بقیه رو هم بشنوم و بحث شکل بگیره.
میدونم سبک همهکسپسندی نیست. اما برای من خیلی مناسب و مولد بوده. و باعث شده با وجود تراکم کاری فراتر از عرف و تصور اکثر آدمها، هنوز وقتهای شخصی اندکی برای خودم بمونه. 🙂
از سرشلوغیت کاملاً خبر دارم،
برای همین در تمام این مدت هم هر پیامی ارسال کردم، اصلاً منتظر باز شدنش نبودم حقیقتاً. تنها نیتم این بوده که در طول این یک سال، یک سال و نیم اگر حتی یک بار شانسی اسمم رو توی لیست پیامرسانهات دیدی، بدونی که به یادت بوده، و سعی کرده یک لبخند بهت هدیه داده باشه، همین.
من هم این طور فکر میکنم که معمولاً سبکهای مولدی که آگاهانه برای خودمون انتخاب میکنیم، لزوماً همه پسند نیست و تا موقعی هم که آسیبی به کسی وارد نکرده، لزومی نداره که اصلاً تغییر کنه.
باز همهی اینها رو نوشتم که بگم: «ارادت و اخلاص»
از سرشلوغیت کاملاً خبر دارم،
برای همین در تمام این مدت هم هر پیامی ارسال کردم، اصلاً منتظر باز شدنش نبودم حقیقتاً. تنها نیتم این بوده که در طول این یک سال، یک سال و نیم اگر حتی یک بار شانسی اسمم رو توی لیست پیامرسانهات دیدی، بدونی که به یادت بوده، و سعی کرده یک لبخند بهت هدیه داده باشه، همین.
من هم این طور فکر میکنم که معمولاً سبکهای مولدی که آگاهانه برای خودمون انتخاب میکنیم، لزوماً همه پسند نیست و تا موقعی هم که آسیبی به کسی وارد نکرده، لزومی نداره که اصلاً تغییر کنه.
باز همهی اینها رو نوشتم که بگم: «ارادت و اخلاص»
هر چندوقت یکبار میام اینجا و عکسهات رو می بینم و دیداری تازه میکنم! اما چیزی نمیگم شاید چون خیلی وقته کامنت نگذاشتم و احساس غریبگی میکنم.
اما الان دیگه میگم عکسهات میگن حالت خوبه و همین خیلی خوبه!
سلام محمدرضا
خیلی مشتاق خوندن کتابت درباره کتابخوانی هستم.
سلام منصور جان. مخلص.
امیدوارم بقیهٔ کارها خوب پیش بره و کتاب بدون دردسر در بیاد.
دیگه خودت عمرت رو روی کتاب گذاشتی و میدونی که کار کتاب، هر چقدر هم آدم تلاش کنه، همیشه ضعف و ایراد داره. چه در فرم و چه در محتوا. من هم خیلی طول کشید خودم رو قانع کنم که با این واقعیت کنار بیام. چون دیدم تا آدم ننویسه و منتشر نکنه، ایرادهاش به چشم خودش و بقیه نمیاد و نمیتونه اونا رو اصلاح کنه.
اما یه چیزی رو در این کتاب دوست دارم و اون حجم زیاد حاشیهرفتنهاست. هم حاشیههای داخل متن و هم حاشیههایی که در پاورقی اومده.
پیشنویس کتاب پیچیدگی (که فقط بخش کوچکی ارش در حدود چهارصد پونصد صفحه رو آنلاین منتشر کردم) یه چیز جالب بهم یاد داد. اونم اینه که هیچ ایرادی نداره که نویسنده در نوشتن پاورقی زیادهروی کنه. چون خیلیها بهم گفتن که پاورقیهای اون رو دوست داشتن.
البته امروز توی دنیای نشر کمی در این زمینه مقاومت هست. اما هنوز هم من بعضی نویسندگان رو میبینم که پاورقیهاشون انقدر طولانیه که دو یا سه صفحهٔ متوالی از کتاب، اصلاً متن اصلی نداره و همهاش شده پاورقی. نهایتاً تصمیم گرفتم من هم جزو این دسته باشم. البته حالا نه در حد دو سه صفحه. اما در نوشتن پاورقی واقعاً ملاحظه به خرج ندادم و خودم رو محدود نکردم.
حالا بیاد بیرون نظرت رو کلاً در مورد کتاب میپرسم و برام مهمه که بدونم چی فکر میکنی و ارزیابیت چیه.
سلام محمدرضا. ارادت
اولین فعالیت های انتشاراتی من کتابهای زبان بود. همزمان خودم کلاس زبان میرفتم و چقدر ذوق کرده بودم که در کتاب Graded exercises غلط املایی پیدا کرده بودم. بعد ها در یکی از یادداشت هایت خواندم که ناشران بزرگ استانداردی برای تعداد باز بینی های کتاب دارند و اگر غلطی در آن بازبینی ها پیدا نشد و بعدتر به چشم امد، آم را اصلاح نمی کنند و مثالی از اصلاح یک غلط در کتابی از انتشارات نص زده بودی که باعث اضافه شدن غلط های بیشتر به کتاب شده بود. جایی میخواستم ایم مثال تو را نقل کنم، اما جستجو کردم و پیدا نکردم. اگر صلاح دونستی اینجا دوباره بگو،برای من که خیلی آموزنده بود.
هر چند ناشر ها معمولا از فعالیت هایی که هزینه تولید را اضافه کنه پرهیز می کنند و مثلا تمایلی به چاپ کتابنامه هاو پاورقی ها ندارند، اما پاورقی هایی که درک مفهوم کتاب را راحت کنه، با استقبال مخاطبان روبرو میشه. حتی در کتابهای داستانی. یادم هست زمانی که کتاب راز داوینچی خیلی محبوب و پرفروش بود، ترجمه ای از کتاب که پاورقی های زیادی داشت با آنکه گرانتر بود، پر استقبال تر بود.
درباره چاپ کتابت در موضوع کتابخوانی پیشنهاد من اینه با توجه به اینکه موضوع کتاب برای گروه بیشتری از مخاطبان کاربرد داره، با ناشری کار کنی که با پخش های عمومی همکاری داره. ناشرانی که با پخش های دانشگاهی کار می کنند با کتابفروشی های محدودتری کار می کنند. از طرفی هنوز در حال و هوای روزهایی که دوران رونق کتابهایی دانشگاهی بود هستند و از نظر تعامل با کتابفروشی ها خیلی بد عمل میکنند.حالا اینجا نمیتونم مصداق ها را ذکر کنم. اما یکی از دلایل رونق کتابهایی با ترجمه بد یا تالیف های ضعیف ، همکاری و تعامل بیشتر ناشران آنها با کتابفروشی هاست.
منصور جان. چند تا نکتهٔ کوتاه بگم تا بعداً فرصت شه طولانیتر بنویسم یا بمونه برای زمانی که با هم حرف بزنیم. تکهتکه میگم که خوندنش راحتتر باشه.
دربارهٔ غلطهای املایی:
من هنوز هم گاه و بیگاه توی کتابهایی که میخونم، غلط املایی میبینم. البته بیشتر در نسخههای کاغذی. در نسخههای دیجیتال که از کیندل میخرم، و در نسخههای دیجیتال که کرایه میکنم (از Vital Source) معمولاً غلط کمتر و حتی نادره. علتش هم میتونم حدس بزنم: وقتی توی نسخه چاپی غلط پیدا میشه، توی نسخههای دیجیتال میتونن بهسرعت اصلاح کنن. خصوصاً اگر ناشر بزرگ و معتبر باشه و دغدغهٔ این کار رو داشته باشه. اما نسخه فیزیکی دیگه دست مردم میمونه و نمیشه کاریش کرد.
تنها استثنائی که الان در ذهنمه، اشپرینگر هست. کثیفکاری توی نسخههای دیجیتالی که از سایت خودش میخری زیاده. دو تا علت هم داره به نظرم. اولیش اینه که گاهی نسخه دیجیتال رو زودتر از هاردکپی عرضه میکنه. هم برای اینکه ببینه استقبال داره یا نه که اگر داشت چاپ کنه. هم برای اینکه غلطهای مفهومیش در بیاد.
بنابراین وقتی از غلطهای املایی حرف میزنیم، باید مشخصاً به نسخهای که دستمون هست اشاره کنیم. ممکنه من کتابی داشته باشم که غلط املایی داشته باشه اما همون کتاب دست یکی دیگه نداشته باشه. مثالهای معروف زیادن. یکی از معروفترینهاش کتاب هری پاتر جی کی رولینگ هست که بلومزبری همون سری اول رو که منتشر کرد توی انگلیس، اسم خودت کتاب رو پشت جلد کتاب غلط نوشته بودن. قطعاً توی چاپ بعد توی انگلیس و آمریکا اصلاح شد. اما سری اول رو جمع نکردن و توی بازار فروش رفت. جالبه که سال ۲۰۱۹ یه نسخه از اون کتاب رو توی حراج ۹۱۰۰۰ دلار فروختن فقط به خاطر غلط تایپی (+). اما این قیمتگذاری الان معنا داره که کتاب پرفروش شده. اون زمان (سال ۹۷) ما یه ناشر مطرح مثل بلومزبری داشتیم که کتاب رو با غلط پشت جلد بیرون داد و هیچ اصراری به جمع کردنش نداشت.
البته الان نزدیک چهار دهه است که نرمافزارهای Proofreader هستن و دیکته رو چک میکنن. به خاطر همین، تعداد غلطهای تایپی در کتابها کمه. اما غلطهایی مثل انتخاب کلمهٔ نادرست و یا تکرار کلمات، زیاده (چون دیکته درسته، نرمافزار اونها رو تشخیص نمیده). دیگه با اطمینان زیادی میشه گفت اگر غلط دیکتهای میبینیم، ناشی از کار یه آدم وسواسیه که دقیقهٔ آخر که همه چی جمع شده توی کار دست برده خواسته یه چیزی رو درست کنه و یه جایی رو گند زده.
یه مثال دیگه رو هم حیفم میاد نگم. یه کتابیه که خودم دوستش دارم. شاید بچهها هم دوست داشته باشن بعداً یه نگاه بهش بندازن. توی اینستاگرام هم یه پست گذاشته بودم به اسم نقطه که از همین کتاب وام گرفته بودم. متن اون نقطه رو ریپلای جدا میزنم به همین کامنت. که اینجا هم باشه. لین تراس توی این کتاب کلی دربارهٔ اهمیت علامت تعجب ! توضیح میده و کاربردش رو میگه و یه جوری هم میگه که خلاصهاش اینه که خاک تو سر کسی که این رو نمیفهمه و جدی نمیگیره. اما خودش روی جلد، یه تیتر فرعی داره که باید علامت تعجب میذاشته. اما نذاشته :))))
کتاب چاپ شد و در تیراژ بسیار بالا هم منتشر شد و فروش رفت. اما دیگه نمیشد کاریش کرد. بعداً در چاپهای بعدی درستش کردن. فقط یه ظرافتی که به خرج دادن اینه که برای اینکه بپذیرن اشتباه بدی بوده، علامت تعجب رو ته جمله نذاشتن که معنی ماستمالی بده. در طراحی جدید، زیر جمله علامت تعجب گذاشتن (طراحی جلد قدیمی / طراحی جلد جدید).
مثال داخل متن زیاده. و از این به بعد هر چی به چشمم بیاد یه جا جمع میکنم و مینویسم. اما نمونهٔ روی جلد، فاجعهتره. و بهتر میتونه اون نکتهٔ مد نظر من و تو رو نشون بده.
دربارهٔ پاورقی:
خوشحال شدم که این رو گفتی. کلاً این نوع تجربهها – که مثلاً تغییرات در محتوا یا فرم چه تأثیراتی بر فروش و استقبال بازار میذارن – چیزیه که آدمهایی مثل تو که توی بازار هستن میدونن و ما به عنوان مشتری از بیرون نمیدونیم و نمیبینیم.
دربارهٔ پخش کتاب:
ما برای متمم، جدا از نشر دیجیتال، مجوز نشر کتاب هم گرفتیم. و این کتاب رو به نام نشر متمم ارائه میکنیم. اما من فکر میکنم – لااقل الان تصمیمم اینه و به نظرم تصمیم درستی هم هست – که هیچوقت سراغ پخش گسترده این کتاب نریم. یعنی صرفاً در حد فروش چند هزار نسخه از طریق سایت متمم به مخاطبهای خودمون باشه. یا توزیع محدود در جاهای خاص (مثلاً مدیرهایی که بخوان به بچههای سازمانشون هدیه بدن).
برای این تصمیم چند دلیل دارم (حداقل در این لحظه به نظرم دلایل درستیه. مگر اینکه بعداً در مشورت با دوستانی مثل تو به نتیجه برسم که اشتباه میکنم).
دلیل اول این که من انگیزهٔ مالی برای فروش گسترده و جدی این کتاب ندارم. یعنی روی پول و سود فروشش حساب نکردهام (وقتی به هزینهٔ فرصت بسیار سنگینی که برای نوشتن این کتاب صرف کردهام فکر میکنم، منطق ریاضی هم ایجاب میکنه محاسبات مالی رو از ذهنم بیرون کنم). اینکه کتاب مثلاً پنج یا ده یا بیست چاپ بخوره هم، نمیگم بده، اما مسئلهام نیست.
دلیل دوم اینکه مخاطبانی که دارم، من رو میشناسن. طبیعتاً روزنوشته و متمم رو میخونن. از وجود کتاب مطلع میشن و اگر بخوان، اون رو میخرن و میخونن. و برای من بیشتر مخاطبان خودم مهم هستن. یعنی کسانی که رابطهٔ طولانی باهاشون دارم. و به شوق اونها میخونم و مینویسم. عرضهٔ کتاب در کتابفروشیها، به تسهیل تهیهٔ کتاب چندان کمک نمیکنه. (خصوصاً با توجه به پراکندگی جغرافیایی مخاطبان من). مزیت توزیع فیزیکی در کتابفروشیها میتونه این باشه که مخاطب جدید پیدا شه. یعنی یکی میاد کتاب دیگه بخره، این رو هم بخره. بخونه. بعد بگه چه جالب. برم ببینم شعبانعلی کیه. بعد بچرخه بیاد روزنوشته یا متمم رو پیدا کنه. راستش من دنبال این جور مخاطب هم نیستم.
دلیل سوم هم اینکه من انگیزهٔ اصلیم از نوشتن این کتاب و کتابهای بعدی – که اگر عمر و فرصت دست بده مینویسم – بیشتر ورود به نیمهٔ دوم زندگیه. البته منظورم نیمهٔ آماریه. وگرنه ممکنه الان که این متن رو مینویسم، یکدرصد آخر زندگیم باشه.
دوست دارم به نوشتهها و حرفهام سر و سامان بدم. یعنی موضوع به موضوع، اونها رو جمعوجور کنم و تدوین و تکمیل کنم. مثلاً میگم: فرض کن من یه زمانی در مورد تعادل در زندگی چند تا مطلب نوشتم. خب مطالب کوتاه و مختصری بوده که طبیعتاً در اونها از جنبههای مختلف به بحث پرداخته نشده. تیکههای بسیار کوتاهتری از همون حرفها هم در مقیاس گستردهٔ چندصدهزار و بعضاً میلیونی، اینور اونور نقل شده و دیده شده. خودم میدونم کجای حرفهام اما و اگر داره. از طرفی پاسخها و نقدها به حرفهام رو هم شنیدهام و دوست دارم در جواب اونها هم حرفهایی بزنم؛ چه در شفافسازی مواضعم و دفاع ازشون، چه در اصلاح و تعدیل حرفهام، در مواقعی که حس میکنم دقیق نگفتم یا میتونستم به شکل بهتری بگم. طبیعتاً در طول چند سال، دهها مقاله و کتاب هم دربارهٔ همین موضوع تعادل خوندهام و الان اگر بخوام دربارهٔ این موضوع حرف بزنم، دیگه فقط یه جستار سادهٔ شخصی نیست. حتی میتونم یه مرور مختصر ادبیات (Literature Review) هم داشته باشم که توی دنیا در این باره چی گفته شده. با این فرضها، من امروز میتونم به جای یه متن سرسری و شتابزدهٔ دو سه هزار کلمهای درباره تعادل، یه متن کاملتر، دقیقتر، علمیتر و همهجانبه (در حد وسع خودم) بنویسم که مفیدتر هم باشه.
دهها موضوع دیگه هم از این دست هست که مورد علاقهٔ من بوده و دوست دارم فیشها و یادداشتهایی رو که بیست ساله دارم در موردشون جمع میکنم، سر و سامان بدم و منتشر کنم. حالا این کتاب اول، یه جور یادگیریه. با استفاده از تجربهاش میشه کارهای بعدی رو بهتر انجام داد. با این فرضها، عملاً مسئلهٔ من بیشتر اینه که کارها و دستنوشتهها و یادداشتها و مطالعات و نگاه خودم رو به دنیایی که دیدم و فهمیدم، تدوین کنم. شاید به درد هیچکس نخوره. اما خودم این کار رو دوست دارم. و واقعاً به نظرم مخاطب این تلاش رو نمیتونم در خوانندهٔ ناآشنایی که برای اولین بار در کتابفروشی اسم من رو میبینه جستجو کنم.
زندگی من، هویت من، عشق و علاقهٔ من، شوق من، در بچههایی خلاصه میشه که سالهاست شبانهروزی در اینجا و متمم باهاشون در تماسم و داریم با هم حرف میزنیم و فکر میکنیم و توی سر و کلهٔ هم میزنیم به امید اینکه جهان اطرافمون رو بهتر بفهمم. فکر میکنم متمم و روزنوشته به اینها حتی از کتابفروشی سر کوچهشون هم نزدیکتره.
سلام محمد رضا جان
قبلا توی روز نوشته ها در مورد طبقه بندی صحبت ها، افکار و نوشته هات صحبت کردی، اینکه کدوم بخش رو اینجا با ما درمیان میگذاری و کدوم هارو بعدها چاپ میکنی و غیره. پاراگراف اخر نوشته ات مثل همیشه خیلی به من چسبید و حس خیلی خوبی ازش گرفتم. من و دوستم محمد رضا سفیدکار سال گذشته متوجه شدیم که در سمینار تحول دیجیتال دانشگاه تهران که به همت آقای شامی زنجانی برگزارشد سخنرانی داری خیلی ذوق زده شدیم توی سمینار ثبت نام کردیم تا برای لحظاتی کوتاه شانس این رو داشته باشیم که از نزدیک ببینیمت و اگر هم بخت یارمون باشه یه عکس یادگاری باهات بگیریم که بخاطر شرایطی که پیش اومد سمینار برگزار نشد و زمانی هم که برگزار شد شما جزو سخنرانان نبودی و ماهم ثبت نام خودمون رو کنسل کردیم. امیدوارم که یه روزی این شانس رو داشته باشم که از نزدیک ببینمت میدونم که همه دوستان خیلی وقت هست که منتظر این موقعیت هستند. شاید این کتاب بهونه ای برای اتفاق باشه.
جواد جان سلام.
از محبتت ممنونم.
به خاطر اتفاقی که در مورد سمینار افتاد و اذیت شدید، واقعاً متأسفم. مطمئنم فرصتهای بهتر و صمیمیتری برای دیدن همدیگه و گپ زدن، در جمعهای خودمونیتر با بچههای خودمون پیش میاد و از این نظر نگرانی ندارم.
محبتی رو که در پیام تو هست، درک میکنم، و کاملاً متوجه هستم که از سر لطف، نخواستی و لازم ندیدی که من توضیحی بدم. اما بهانهٔ خوبیه تا در حد چند خط کمی دربارهٔ اون کنفرانس بنویسم.
پیشنهاد شرکت در کنفرانس تحول دیجیتال رو من خودم به دکتر شامی زنجانی دادم. کنفرانس رو میشناختم و سالهای قبل هم، به لطف دکتر، دسترسی آنلاین برای حضور داشتم و سخنرانها و سبکشون رو دیده بودم. نوع و ترکیبی مدیرهایی که در برنامه شرکت میکردند رو میدونستم و علاقه داشتم براشون از اخلاق دیجیتال صحبت کنم. من فکر میکنم اخلاق دیجیتال از موضوعاتیه که در کشور ما جدی گرفته نشده. ما قلمرو اخلاق رو به کسانی سپردهایم که واقعاً نه از نظر منابعی که در دسترس دارن و نه از نظر دانش و نه سطح بهره هوشی، توانایی تحلیل مسائل اخلاقی روز رو ندارن. صادقانه بگم حتی فکر میکنم توانایی فهرست کردن صورت مسئلهها – و اغلب روخوانی صورت مسئلهها – رو هم ندارن. تحلیل که هیچ.
خلاصه اینکه با دکتر شامی زنجانی تماس گرفتم و پرسیدم که موافق هستند من در مورد اخلاق دیجیتال در کنفرانس صحبت کنم؟ ایشون هم، با وجود سختگیریهایی که همیشه در مورد سخنرانها و سخنرانیها دارند، لطف کردند و از پیشنهادم استقبال کردند. از سر لطف، پیشنهاد کردند که سخنران اول بعد از افتتاح مراسم هم باشم. چون زمان بیشتری در اختیار قرار میگرفت تا بشه راحتتر این بحث رو مطرح کنم. چون حساسیتهای دکتر رو میدونستم، با وجودی که نه من عادت دارم محتوای سخنرانی رو چک کنم، نه ایشون بههیچوجه چنین خواستهای داشتن، باهاشون قرار گذاشتم و در یه جلسه چارچوب کلی حرفها رو با هم بررسی کردیم. ایده این بود که سه سطح اخلاق دیجیتال رو بررسی کنم (شامل سطح فردی، سازمانی و ملی) و در یکی از این سه سطح، حرفهای بیشتری بزنم و چند محور اصلی رو مرور کنم.
برنامه اعلام شد و کارهاشون داشت پیش میرفت که اتفاق مهسا امینی افتاد و وضعیت کشور تغییر کرد. کنفرانس – با وجودی که در اون زمان سیاست کلان این بود که همهچیز مثل قبل برگزار بشه و اوضاع عادی باشه – به تصمیم دکتر شامی و همکارانشون در زمان اعلامشده برگزار نشد. البته تا حدی هم طبیعی بود. فکر میکنم اکثر سخنرانها و مهمانها از نظر روحی و روانی در شرایطی نبودن که اون زمان در یه کنفرانس تخصصی شرکت کنن.
بعد که زمان جدیدی برای برنامه اعلام شد، من هر کاری کردم، دیدم نمیتونم سخنرانی کنم. میفهمم که از نظر تعریف و مفهوم، تحول دیجیتال لزوماً ربطی به اینترنت و فضای دیجیتال کشور نداره. تحول دیجیتال یه مفهوم سازمانیه و نه اجتماعی و ملی.
چون واقعاً حتی میشه یه سازمان وجود داشته باشه که به هیچجا وصل نباشه، یه شبکه داخلی داشته باشه، و تحول دیجیتال هم در اون به وجود بیاد و واقعاً هم استراتژی و عملکرد و الگوهای ارزش آفرینی در اون سازمان تغییر کنه.
بنابراین «از لحاظ تئوریک» میشه حتی در کشوری مثل کره شمالی هم کنفرانس تحول دیجیتال برگزار کرد. و تحول دیجیتال با زندگی دیجیتال، دولت الکترونیک، دسترسی عمومی به اینترنت و …، یکسان نیست (البته که با اینها گره خورده و همپوشانیهایی هم هست). اما موضوعی که من در ذهنم بود، یعنی مدل سه سطحی اخلاق دیجیتال، در شرایطی که تقریباً ارتباط دیجیتال داخل کشور قطع شده و حتی یک پیامرسان مستقل فعال نبود و شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام هم فیلتر بودن، و محدودیتهای سنگینی وجود داشت، چندان معنا نداشت.
و البته اینهایی که گفتم، همهاش فرع ماجرا بود. واقعاً روحیه و حال و هوای من جوری نبود که بتونم سخنرانی کنم. خلاصه اینکه از دکتر خواهش کردم که در برنامهٔ جدیدی که در تاریخ جدیدی برگزار میشه سخنرانی نکنم. ایشون هم بزرگوارانه، پذیرفتن. اگرچه – بدون اینکه تا به حال یک بار حتی یک کلمه در گفتگوهای طولانی و صمیمی و متنوعمون به این موضوع اشاره شده باشه – احساس میکنم سایهٔ اون تصمیم یه جاهایی ما افتاده و حس میشه.
و البته علاوه بر رابطهٔ ما دو نفر که دوستی و صمیمیت زیادی توش هست و میتونه چنین اتفاقاتی رو – در بلندمدت – هضم و جذب کنه، عدهای از دوستان خوبم مثل تو هم اذیت شدین. و بسیار شرمندهام.
سلام محمد رضا جان
خیلی خیلی ممنون که بین این همه شلوغی برای ما زمان میگذاری، خواهش میکنم که صحبت از شرمندگی نکن که واقعا شنیدن این نوع حرفا از شما باعث میشه که من احساس شرمندگی و خجالت زدگی زیادی پیدا کنم و دیگه خیلی سخت تر از گذشته بتونم حرفی توی روز نوشته های تو بزنم. چرا که به اندازه خودم نسبت بهت شناخت دارم و میدونم که چقدرحساسیت و دقت نسبت به تعهدات و دوستان خودت داری. خیلی ارادتمندم و امیدوارم که انسان هایی مثل شما و دکتر شامی زنجانی برای ما و این کشور بمانید.
به امید دیدار
سلام محمدرضا. قبلا در وبلاگ انگلیسی ات درباره اثر سرندپیتی نوشته بودی. به این فکر کن که حتی متممی ها اگر برای تهیه کتاب تو به کتابفروشی بروند و در این کتابفروشی گردی، کتاب های دیگری را هم تورق کنند، حتی اگرنخرند، اثر بخشی بهتری ندارد؟
و به متممی های آینده هم فکر کن. احتمالا اوایل انتشار کتاب، تیم متمم انرژی و ساختار متمرکزی برای تولید و توزیع کتاب میگذاره. بعد از مدتی متممی های قدیمی کتاب را تهیه میکنند وچاپ و ارسال کتاب برای متممی های آینده برای تیم متمم فعالیتی فرسایشی خواهد بود وکم کم تصمیم گرفته میشه کتاب چاپ و توزیع نشه و متممی های آینده در آرزوی کتاب خواهند ماند.
به نظر من حیفه از ظرفیت اکوسیستم کتاب که با همه حواشی و مشکلات هنوز زنده است و توانمند، استفاده نشه.
دلایل بیشتری هم میشه گفت اما چون تاکید کردی فعلا مخاطبان هدف کتابت اعضای متمم هستند من هم از دید منافع برای متممی ها گفتم.
سلام منصور جان.
حرف تو رو میفهمم. شاید حرف من ناشی از اون مقاومتهای ذهنیه که همیشه من توی اینجور کارها دارم.
به نظرم کتاب که در اومد، یه موقع که وقت داشتی با هم چای یا قهوه بخوریم و جوانب مختلفش رو درست و حسابی بسنجیم. به هر حال چند سال هم هست به من چای ندادی 😉
سلام و ارادت
به نظرم خیلی منتظر اومدن کتاب نشیم. چای ما همیشه آماده است. هر زمان شما وقت داشته باشی من مشتاق دیدارم.
سلام محمدرضای عزیز
با دیدن این عکسها نمی دونم چرا رفتم به گذشته.
اون دورانی که به نظر خودم جوان بودم و روزهای پر شوری داشتم و تازه با هم آشنا شده بودیم.
یادم افتاد که سابقه آشنایی و دوستی مون ده سال رو رد کرده و چقدراین دوستی برای من ارزشمند بوده در حالی که برا یتو هیچ ثمره ای نداشته.
به قول اون ضرب المثل:
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار
این چندماه اخیر و احتمالا چند ماه دیگه رو به شدت مشغول پیش بردن برنامه هایی هستم که امیدوارم به رشد و دیده شدن خوشه چین ختم بشه و …
نمی دونم این که بعد از 50 سالگی هنوز مثل ۲۰ ساله ها مشغول تلاشم و امیدوار به موفق شدن هستم خوبه یا بد. نشونه عقب ماندگی شناخته می شه یا اعتماد به نفس و امیدواری.
فقط می دونم که هنوز به اندازه ۲۰ ساله ها ایده و امید با خودم دارم و راستش به سن و سال فکر نمی کنم، گرچه سن و سال خیلی به من فکر می کنه.( تعداد قرص های روزانه ام رو بهت بگم؟)
ممنون که هستی و می نویسی و یادم می دی و افتخار می دی همچنان بابت دوستی با تو به خودم ببالم.
قربونت برم، برقرار باشی.
علیرضا جان. سلام. تأخیر من در جواب دادن رو ببخش.
آره بیش از ده ساله که همدیگه رو میشناسیم. یا لااقل میشه بگم این ده سال اخیر، کاملاً توی ذهنم شفافه. قبلش کمتر یادم میاد. فکر میکنم پدرت دقیقاً ده سال پیش بود که فوت کردن و اینجا گفتی که مثل من پدر من رانندهٔ تاکسی بودهان. از اون روز تا الان.
پیر شدن همیشه همراه ما هست؛ حتی در جوانی. اما از یه سن به بعد آدم بیشتر حسش میکنه. شاید فقط هم به خاطر فیزیولوژی و بیماری و ضعف بدنی نباشه. کلاً محدود بودن زمان و زندگی بیشتر به چشم آدم میاد. شاید حجم کار خیلی تغییر نکنه (البته فشاری که به بدن میاد، به ازاء همون کاری که قبلاً انجام میدادیم، بیشتر میشه) اما قطعاً نوع کار و نگاه به کار عوض میشه. آدم دوست داره کار اثرگذارتر بکنه (حالا با هر تعریفی که توی ذهن خودشه).
من خودم رو هم که نگاه میکنم، این روزها بیشتر حواسم هست که دارم چیکار میکنم یا اثرات کارهایی که انجام میدم روی محیط اطرافم چیه. حالا من که خیلی درگیری مال دنیا ندارم که خونه و ویلاها و ماشینهامون رو در چهار گوشهٔ دنیا چهجوری بین بقیه پخش کنم. اما بیش از هر زمان دیگهای به سامان دادن نوشتههام و حرفهام فکر میکنم. نه چون برای کسی مهمه. چون برای خودم مهمه. وگرنه میدونم چه امروز چه بعداً کسی ننشسته ببینه یکی مثل من چهجوری فکر میکرده یا بعداً بخواد ببینه چهجوری فکر میکردم.
اینکه میگی کارهای جدید شروع میکنی و برای خوشهچین بیشتر وقت میذاری عالیه. و امیدوارم راضیتر و خشنودترت بکنه. دو تا از نوشتههات رو هم توی عصر ایران دیدم و خوشحال شدم.
اینستا هم گاهی سر میزنم و اکانتت رو مثل اکانت خیلی از بچههای دیگه میبینم. اما هم فاصلهٔ سر زدنم زیاد شده هم خیلی وقتها در حد روح میام و میرم (در عین عدم اعتقاد به روح و چیزهای مشابه). اگر میبینی یکی در میون لایک میزنم علتش محدودیتهای خودمه. و این که وقتی یه جا لایک میزنم میبینم ده تا دایرکت مزخرف میاد برای سمینار و جلسه و این جور چیزا. اما به هر حال، میبینم و خوشحال میشم.
در کل خیلی ذوق کردم که گفتی داری با انرژی و خوشبینی ادامه میدی و امیدوارم نتایجی که از مجموعهٔ تلاشهات کسب میکنی، بسیار فراتر از انتظارات خودت باشه.
سلام
من فکر میکنم – سوای از خودم – بتونم آدمهای زیادی رو پیدا کنم که امروز نشستن ببینن محمدرضا چطوری فکر میکنه. احتمالا هر کدوم برای خودشون انگیزههایی دارن حالا درست یا غلط. اما این موضوع رو بهونهای کردم تا یک سوال بپرسم. چون بعد از حدودا ۷ سال پیگیری حرفها و نوشتههای شما، اگر بهم بگن که یک سوال میتونی از محمدرضا بپرسی اینه که مینویسم:
چطور میتونیم حرفِ خودمون رو داشته باشیم؟ یادم میاد گفته بودین که اگه هدفمون این باشه که صاحبنظر بشیم، همین یک هدف برای تمام عمر کافی و والاست. ولی برای منی که به تازگی دهه سوم زندگی رو دارم تموم میکنم و به نوعی میشه گفت سی سالی که دیگه ندارمش و از وقتی که یادم میاد، دغدغه اثربخشی داشتم، چطور میتونم تو مسیری پیش برم که بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم. نه حتما حرفی برای تاثیرگذاری یا تغییر دنیا، ولی حرفی که ارزشمند باشه. مثل همه حرفهایی که محمدرضا زده و میزنه و ما یاد میگیریم.
راستی تولد ده سالگی متمم هم مبارک. ما همچنان منتظر یه پست در این مورد هستیم.
محمدرضا جان.
در جواب بخش اول حرفت، سعی میکنم همین روزها یه مطلب جدا بنویسم. احتمالاً حرف تازهای توش نیست. اما اینکه تو این سوال رو با اون توضیح – که اگر بخوای یه سوال بپرسی این رو میپرسی – مطرح کردی، حتی برای حرف تکراری زدن هم بهانه دستم میده.
البته خیلی صادقانه – بدون اینکه بخوام تواضع الکی به خرج بدم – واقعاً من خودم رو نمیتونم صاحبنظر بدونم، تقریباً در هیچ حوزهای. البته میتونم خودم رو Authentic بدونم. یعنی حرفی که میزنم، واقعاً حرفیه که با تمام وجود باورش دارم (حتی اگر حرفی که الان میزنم، با حرفی که چند ماه یا چند سال قبل میزدم فرق داشته باشه). من تقریباً تمام زندگیم رو و بسیاری از فرصتهای پیش روی خودم روی این گذاشتهام که به چیزی که قبول ندارم، اعتقاد و التزام نشون ندم، نه فقط در عمل، حتی در حرف.
با این حال، فکر میکنم بتونم دربارهٔ اینکه «چهجوری حرف خودمون رو داشته باشیم» یه چیزهایی بگم. چون در زندگیم با آدمهای بسیاری (مُرده و زنده) مأنوس و محشور بودهام که این ویژگی رو داشتهاند. و توی ذهنم الگوی مشترکی از رفتار و عملکرد و انتخابها و نگرش اینجور افراد شکل گرفته.
دربارهٔ قسمت دوم حرفت:
اگر دو سال پیش از من میپرسیدی، فکر میکردم ده سالگی متمم رو با شور و شوق زیادی برگزار کنیم. بهطور خاص، علاقهام به این بود که با بچهها دور هم جمع بشیم. حتی وقتی تصمیم بر این شد که با دوستانم اون گفتگوی تصویری رو ضبط کنیم، تیمی که مسئولیت اجرا بهشون واگذار شده بود (و مجموعهای حرفهای از قویترین آدمهای حوزهٔ خودشان در ایران بودن؛ با سابقهٔ تهیهٔ بعضی از مشهورترین برنامههای زندهٔ کشور) پرسیدن که چرا این کار رو برای دهمین سال متمم انجام نمیدیم؟ جواب من این بود که نه. نه. دهمین سال اینجوری برگزار نمیشه. اون سال قراره همه متممیها دور هم جمع شیم و شکل دیگهای باشه. این پروژه در مقایسه با اون کار، یه کار جمعوجور حساب میشه که برای همین هشتمین سال مناسبه.
اما خب. سال گذشته اوضاع فرق کرد. بعد از اتفاقات تابستان و ماجرای مهسا امینی، دل و دماغ چندانی برای من – مثل هر ایرانی دلسوز دیگه – نبود. با دقتی که در گفتن و نوشتن داری، حتماً توجه کردی که مطلبی هم که برای نهمین سال متمم نوشتم، بیشتر از اینکه به نهسالگی مربوط باشه، یهجور Statement بود که توضیح میداد نگاه ما به متمم چیه و مسیر پیش روی متمم رو چهجوری تعریف میکنیم. البته که اون نوشته، برای کسانی که من و متمم رو از قدیم میشناختند، حرف تازهای نداشت. اما چون سهم خوانندگان گذری در وبلاگ من زیاده، لازم بود مواضع و نگاهمون کمی شفافتر گفته بشه.
الان هم، اگر شرایط متفاوتی بود، علاقه داشتم مطلبی بنویسم با عنوان «ده درس در این ده سال» و چیزهایی رو که توی این مدت یاد گرفتیم، گزارش بدم. اما در نوشتن این نوع مطالب، جنسی از شادمانی و ابراز رضایت هست (تلویحی یا تصریحی) که واقعاً با حال و هوای این روزهای من سازگار نیست. من مخالف حال خوب و شادی نیستم. ذوق من اینه که این روزها ببینم کسی تولدی رو جشن میگیره. میخونه. میرقصه. و به هر شکلی، شادی میکنه (شادی و قهقهه رو انسانیترین رفتار انسانها میدونم. غم و اندوه رو در بقیهٔ حیوانات هم میشه دید). اما چون خودم میتونم به بهانههای دیگه، در فرصتهای دیگه و به شکل دیگه، آموختههام رو بگم، ترجیح میدم لباس «دهسالگی متمم» رو تن اونها نکنم.
البته بخشی از حال من هم به این برمیگرده که به هر حال، من به خاطر نوع درس خوندنم، مطالعاتم، و اینکه طرف گفتگو و مشورت مدیران بسیاری قرار میگیرم و شاید شاید شاید تصویری که از اوضاع دارم، و چیزی که از آینده میبینم، کمی شفافتره و غم بیشتری رو بر دلم مینشونه. چنانکه اون زمانی که ماجرای سیستم بسته رو مینوشتم و میگفتم، بخشی از اهل سیاست – که مدعی آیندهنگری هم هستند – هنوز سناریوهای دیگری رو هم ممکن یا محتمل میدونستن.
با همهٔ این حرفها، ما انرژیمون رو از دست نمیدیم. تلاشمون رو ادامه میدیم. ما فعالیت خودمون رو یک فعالیت فرهنگی میدونیم و در این چارچوب تعریف میکنیم. فعالیت فرهنگی هیچوقت توقفپذیر نیست و فرهنگ، سیاست رو به راحتی میخوره و هضم و جذب میکنه. اگر به وعدهٔ صبحانهاش هم نرسه، نهایتاً به وعدهٔ شام میرسه.
همهٔ داشتههای فرهنگی امروز ما در چندهزار سال اخیر، حاصل تلاش کسانیه که در سختیهای سیاسی، در حالی که شاید پوچ و بیهوده به نظر میرسیده، کار فرهنگیشون رو با جدیت ادامه دادن. و میبینیم که این داشتهها انقدر استوار بوده و هست که نشستگان بر بشکههای نفت هم نمیتونن اونها رو به آتش بکشن.
سلام دوباره و صدباره
بابت جوابت به کامنتم ممنونم.
آره درست می گی: همه داشتههای فرهنگی امروز ما حاصل تلاش کسانیه که در سختیهای سیاسی کار فرهنگیشون رو با جدیت ادامه داده ان و مغلوب پوچ و بیهوده به نظر رسیدن کارهاشون نزد دیگران نشده ان.
چند نفر می دونن که پاشاه یا پادشاهان دوره زندگی حافظ اسم شون چی بوده؟
کی می دونه یا اشاره می کنه یا اصلا لازمه اشاره کنه که ماری کوری زمان کدوم حاکم زندگی کرد و زمان کدوم شون کشفیاتی داشته؟
فیثاغورث ( که نمی دونم چرا با این حروف نوشته می شه)، نقش خودش رو ایفا کرده و این ابدا ربطی به حاکمان و سیاسیون دوران زندگیش نداشته.
ما به تلاش مون ادامه می دیم.
تولد متمم هزاربار مبارک.
سایه ت مستدام.
سلام محمدرضای عزیز
امیدوارم که حالت مثل حس عکسهایی که گذاشتی اینجا، خوب باشد، راستشو بخوای من بعضی موقع ها که نیاز به انگیزه دارم و حس میکنم دارم کم میارم میام اینجا و لحظه نگار ها رو چک میکنم، مثل کسی که وقتی معلم رو میبینه انگیزه میگیره تکالیفش رو زودتر انجام بده، منم اینجا با دیدنت یه گفتگوی ذهنی با شما انجام میدم و از طرف تو خودم را نصیحت میکنم (البته که این گفتگوی ذهنی خیالی با صدا و تصویر خودت انجام میشه 🙂 )
واسه همین ممنونم از اینکه دوباره برامون عکس گذاشتی و به قول یکی از دوستان انگار که فاصله بینمون را اینطوری کمتر میکنی …
راستی این اولین کامنت من اینجا هست (قبلا خیلی وسواس داشتم که اولین کامنتم در روزنوشته ها را چی بزارم) و بالاخره وسواس را کنار گذاشتم تا اینجا فقط باهات احوالپرسی کنم.
من ساکن اردبیل هستم و امیدوارم که یبار اینجا فرصتی پیش بیاد که افتخار میزبانی از تو را داشته باشیم.
پی نوشت: تو اون عکس بلوط چطوری رفته بالای در ؟ وافعا ذهنمو درگیر کرد.
سلام مهرداد.
چقدر خوب کردی کامنت گذاشتی و چه بهتر که بدون ملاحظه و محاسبه و وسواس کامنت بذاری.
ببین. به طرز شرمآوری، من تا حالا اردبیل نیومدهام. واقعاً نمیدونم چرا. در شمالغرب کشور، شهرهای خلخال، میانه، تبریز، جلفا و ارومیه رو دیدهام، اما جای دیگهای رو ندیدهام. اینا رو گفتم که بدونی حرفت یادم میمونه و حواسم هست که دیگه در اردبیل آشنا دارم. 🙂
در مورد بلوط:
یه شوخی قدیمی هست که نمیدونم شنیدی یا نه. میگن: زنبور عسل رو هر جور حساب کنی، از نظر تئوریک نمیتونه پرواز کنه. با اون هیکل درشت و بالهای ریز. ولی چون خودش سواد نداره که این رو بفهمه، پرواز میکنه.
حالا ماجرای بلوط هم همینه. نمیدونه که از لحاظ تئوریک نمیتونه این ارتفاع رو بپره. اینه که میپره. البته در این مورد خاص، یه چیزی روی زمین پیدا کرد. فکر کنم جاروبرقی یا چیز شبیه این. پرید روش و از روی اون پرید رفت بالای در. ولی جارو هم نبود همین کار رو میکرد.
با سلام وعرض ادب مجدد
مرسی از پیامت و حتما از این به بعد بیشتر پیام میزارم، یجورایی انگار اون قفلش برام باز شد
راجع به اردبیل حتما با افتخار منتظرت هستم و قطعا جزو بهترین میهمان هایی هستی که خواهم داشت، اما جدای ازاین ها و بدون در نظر گرفتن اینکه من اردبیلی هستم، اردبیل را بنطرم باید حتما یبار بیایی…
اینجا هنوز هوا تازه و تمیز هست، جنگل و دشت و گردنه ها دست نخورده تر هستند، از دل سبلان چشمه های آبگرمی هست که حس خیلی متفاوتی داره اما اگر بخوام مثل این آژانس های تبلیغاتی نگم برات، اردبیل از یه جهت دیگه هم متفاوته… شهری هست که اگر اشتباه نکنم ۸ بار اسمش در شاهنامه اومده، در طول تاریخ محلی برای زیست و گذار عرفا و شاهان بوده و تاریخ عرفانی و فلسفی جالبی داره که معمولا کمتر در کشور بهش پرداخته شده است.
با شناختی که ازت دارم احساس میکنم دیدنت اردبیل با توضیح و دیالوگ راجع به این تاریخش برات حتی جالبترش هم خواهد کرد.
در آخر همه این تلاش ها برای ترغیب کردنت هم باید بگم من یادم رفت تو کامنت قبلیم بگم که بعد از دیدن گفتگوی تصویری شما با امین و دوستان یه اتفاق بزرگی تو زندگیم افتاد و یه تصمیم بزرگی گرفتم که شاید دو سال بود ذهنمو درگیر کرده بود. خواستم بابتش ازت تشکرکنم که وقت گذاشتی و این گفتگو را ضبط کردید.
امیدوارم فرصتی داشته باشم که به زودی در اردبیل با هم حلوا سیاه و دوغ بخوریم.
بدون شک نکات کاربردی و درس هایی که طی این سال ها به عناوین مختلف از شما یاد گرفتیم، قابل شمارش نیست
به هر عنوانی که تونستم هر جا رفتم برای تدریس یا کار
سعی کردم قدردانی خودم رو نشون بدم و نامی به نیکی از محمدرضا شعبانعلی ببرم
(هنوز غم شکست پروژه تراست زون در وجود من هست و خودم رو در بخشی از این شکست مقصر می دونم چون مقطعی از زندگیم بود که نتونستم پرداخت ها رو انجام بدم)
سلامت باشی در کنار کسانی که دوسشون داری
سلام محمدرضا. خیلی دلتنگت شدم.کامنتهایی که برای بچه ها می نویسی را مرور می کردم شاید در مورد خودت بنویسی ولی چیزی دستگیرم نشد.خیلی شاد شدم عکسهات رو دیدم وخبر خوبی ازت شنیدم و اینکه مشکل دستت برطرف شده و سلامتیت بهبود یافته.خوشحالم که دوباره سالم و مردم نگار هستی.
قربونت نادیا جان.
لحنت رو میشناسم و فهمیدم توئی. بعد ایمیلت رو دیدم و شک کردم. رفتم اونور نگاه کردم دیدم خودتی.
الان حال دستم عالیه. اما به شرطی که بیشتر از ۴۵ دقیقه پیوسته کار نکنم. یاد گرفتهام صبحها هم یه سری تمرینها و حرکتهای اصلاحی انجام میدم که خیلی خیلی موثر بوده. نمیدونم کسی اطرافت درگیر این جور مشکلات بوده یا نه. این حرکتهای اصلاحی واقعاً خیلی خوبه. آدم باور نمیکنه او وضعیت اسفبار رو بهتر کنه.
خیلی هم ساده هستن. از Chin Tuck (که اگر توی یوتیوب سرچ کنی میبینی) تا یه سری کارهایی مثل اینکه به پشت دراز بکشی و دستات رو پروانهای حرکت بدی و …
خلاصه که حالم خوبه و خوبتر شدم با دیدن احوالپرسیت.
سلام امیدوارم خوب باشید.
من با دیدن کوکی و بلوط واقعا به این نتیجه رسیدم گربههام خوششانس و بدشانس دارن?
ترکیب عکسها واقعا حال خوب کنه..کتاب،کافه،ادکلن،آب،لباسهای شاد،طبیعت،لبخند، غروب خورشید و احتمالا دوست خوبی که عکسها رو گرفته..امیدوارم همیشه خوب باشید.
سلام محمدرضا جان، خداقوت.
ممنون چه خوب که دیدیمت بالاخره یه کم. سلامت و شاد و رضایتمند باشی .
سلام آرام جان. قربونت. ممنون.
هر موقع وقت داشتی از حال و احوال خودت یه گزارش بده ببینم در چه حالی.
وضعیت تودههای تیروئیدت چطوره؟
سلام ممنون محمدرضا جان سپاسگزار از لطفت،
خداروشکر نتیجه تا اینجا به سمت بهبود بوده.
جواب نمونه برداری ها خوش خیم بود و یکی از توده ها که بزرگ و باعث فشار روی مسیر تنفس و بلع شده بود با آر اف سوزونده شد و کم کم رو به تحلیل رفتن هست. بقیه مشکلات آسم و تنفسی هم با متخصص مربوطه در حال کنترل شدن هست. در همین مسیر اخیرا مشکل گرفتگی صدا ایجاد شده که باید چک بشه. حال عمومی م خداروشکر خیلی بهتره و انرژی بدنی در حال برگشتن. خیلی طولانی نوشتم ببخشید.
ممنون از لطفت و آرزوی سلامت پایدار همه جانبه برای خودت، عزیزانت و همه دوستان دارم.
چه خبر خوبی.
خیلی خوشحال شدم آرام.
یه کم استرس داشتم که بپرسم یا نه.
و الان واقعا خوشحالم که پرسیدم.
امیدوارم همیشه سلامت باشی و بتونی بیشترین لذت و بهره رو از زندگی ببری.
آرام جون خداروشکر که بهتری..خبر خیلی خوبی بود..امیدوارم همیشه شاد و تندرست باشی?
سلام محمدرضا جان
انشاالله که بلا و بیماری، سالها از شما دور باشه
از وقتی که اولین عکس کوکی را دیدم
بارها تصویر قشنگش توی ذهنم تا الان مرور شده
به چشمای کوکی در عکس اول که دقت کردم
متوجه شدم که مردمک چشمش در این عکس باریک شده
بعد که تحقیق کردم، متوجه شدم که اندازه مردمک چشم گربهها بسته به شرایط، خیلی متغیر است.
کتاب The Magic of Reality که معرفی کرده بودید، تهیه کردم و مشغول به خواندنش هستم
واقعا جادوی واقعیت، اصطلاح درستی است.
از وقتی متوجه شدم که ضریب هوشی گربهها تقریبا برابر با بچه دو ساله است و همچنین هم قد و وزن گربهها هم تفاوت جدی با بچه دو ساله نداره
به گربههایی که میبینم به چشم یک سری بچه دو ساله دوستداشتنی نگاه میکنم.
نمیخواهم پرحرفی کنم
پدرم الان مغازه سوپرمارکت داره، من بین تهیه مواد غذایی توسط انسانها در فروشگاه
و بین اینکه برای گربه غذا میریزند و گربه هرکاری داره رها میکنه، میاد تا غذاش را بخوره
واقعا تفاوتی نمیبینم.
کلا زندگی قبیلهای همانطور که بارها اشاره کردید جزو زندگی انسان تا به امروز بوده است
بخش بزرگی از موجودات زنده هم چنین زندگی قبیلهای را دارند.
انسانها به فرزندشان علاقه دارند، سر تقسیم منابع با یکدیگر مبارزه میکنند، عزادار میشوند، میخوابند و…
دقیقا همین رفتار در بخش بزرگی از سایر موجودات زنده هم مشاهده میشود.
خلاصه خیلی تفاوت معناداری بین ما و سایر موجودات زنده نیست(ظاهرا به جزپوشیدن لباسهای دوخته شده!)
که البته این موضوع را هم قبلا خودتان اشاره کرده بودید.
چند وقت بود به فکر کوکی و بلوط بودم و اینکه خیلی وقته عکسی ازشون ندیدیم.
و البته خودت 🙂 خیلی خوشحال شدم از دیدن همتون.
به طرز عحیبی خواب دیدم یک قرار همگانی گذاشتی و پیامک زدی به همه و من چون شب زود خوابیدم و قرار صبح زود بوده از دست دادم برنامه رو :))
همیشه خوش باشید (ایموجی دسته گل)
میعاد.
چند وقت پیش به یه علت بانمکی یادت بودم. کتاب Crux روملت رو میخوندم و مقدمهاش دربارهٔ سنگنوردی بود. یادم بود که تو هم یه جا در مورد سنگنوردی یه چیزی گفته بودی. همیشه سنگنوردها یادم میمونن. چون نمیفهمم چرا وقت راه صاف هست، چنین مسیرهای عجیبی رو انتخاب میکنن :)))
خلاصه توی ذهنم بود که یه روزی که توی متمم از کراکس حرف بشه، به احتمال زیاد میعاد یه کامنتی اونجا میذاره و من یادم باشه اونجا سربهسرش بذارم.
اما دیگه به کراکس نرسید و اینجا کامنت گذاشتی و منم گفتم همینجا فعلاً بگم که چنین چیزی توی ذهنم بوده.
کوکی و بلوط و من هم، به رغم روزگار، خوبیم و داریم زندگی رو میگذرونیم.
ببین شاید برات جالب باشه. من یه صحنهٔ محبوب توی فانتزیهام دارم و یه صحنهٔ منفور.
صحنهٔ محبوب که خیلی توی ذهنم میسازم و مرور میکنم، اینه که با بچهها یه جا دور هم باشیم و از هر چی که دوست داریم حرف بزنیم. بدون ملاحظات و محاسباتی که اینجا – به خاطر عمومی بودنش – هست.
صحنهٔ منفورم اینه که یه نفر اون وسط بیاد بگه «استااااد. من یه سوال در مورد کسب و کارم داشتم. میتونم این وسط بپرسم؟» نمیگم سوال پرسیدن در مورد کسب و کار بده. اما بدترین ضدحال وسط یه گفتگوی صمیمی دوستانه است.
هنوز هم وقتی در خواب، یه لحظاتی صحنهٔ محبوبم جلوی چشمم شکل میگیره، صحنهٔ منفورم پدیدار میشه و اون رو خراب میکنه. علتش رو هم میدونم. از بس این اتفاق در دنیای واقعی افتاده. بذار یه خاطرهٔ طولانی برات بگم.
اون موقعها که به شکل حضوری و فیزیکی درس میدادم، عشق من ساعتهای استراحت بین کلاسها و وقت آزاد بعد از کلاسها بود. که پیش بچهها وایسم و از هر دری حرف بزنیم. از زندگیشون، دوستیهاشون، گردشها و سفرهاشون، از مسائل شخصی خودم، از همه چی.
و همیشه بالاخره یه نفر اون وسط پیدا میشد که بیاد و بگه: «استاااااد. من یه سوال در مورد کار داشتم…»
هیچوقت یادم نمیره. یه بار بعد از کلاس توی تاریکی غروب، گوشهٔ خیابون جمالزاده وایساده بودیم و با بچهها میگفتیم و میخندیدیم. یکی از بچههای کلاس یه قرارداد آورد همون وسط زیر نور کم چراغ برق که موش به زحمت سوراخش رو پیدا میکرد، یه چیزی ریز اون وسطهای صفحه نشونم داد که استااااد. این جمله به نظرتون برای ما تعهد اضافه ایجاد نمیکنه؟
خب آدم روی احترام جواب میده. منم براش توضیح دادم (اگر چه واقعاً سوالش مناسب یه جلسهٔ مشاوره بود و نه گپ شبانهٔ کنار خیابون جمالزاده). باز تموم شد، انگشت شستش رو با تف خیس کرد (قشنگ یادمه). چند صفحه ورق زد و سوال بعدی رو پرسید. یه کم حس کرد نگاه بچهها بهش خوب نیست. صاف یهو برگشت گفت: شماها تازه دارین یه چیزهایی یاد میگیرین که یه روووووزی به کارتون بیاد. اما من همین فردا این قرارداد صدهزار دلاری رو لازم دارم. واقعاً به همین صراحت و بیادبی حرف زد.
یکی از دوستام که مدیر ارشد یه سازمانی بود. اون روز اومده بود کلاس سر بزنه و من رو ببینه، کمی عقبتر وایساده بود و دید که من دیگه خسته شدهام. اما چیزی نمیگم. اون روز تیپش هم خیلی رسمی بود و انگار از جلسهای جایی اومده بود. خیلی با ژست اومد جلو و با این صداهایی که بعضی مدیر دولتیها توی گلوشون میندازن (وقتی میخوان از طرف خودشون و نظام و خدا حرف بزنن) بهم گفت: استاد. من در مورد این دو تا کشتیمون که توی بندر پهلو گرفتهان ازتون دیروز سوال کردم و جواب ندادین. اومدم حضوری پیگیری کنم. یه اخمی هم به آقای صدهزار دلاری کرد. آقای صدهزار دلاری یه نگاه به قیافهٔ خودش کرد و یه نگاه به رخت و لباس و قیافهٔ دوستم. و چون همهٔ معیارش این نشونههای ظاهری بود، یهو انگار لال شد. دوستم ادامه داد: میتونم توی ماشین ازتون سوالم رو بپرسم؟ چون میدونین حتماً. اینجا نمیشه.
منم گفتم آره.
رفتیم توی ماشین نشستیم. درها رو بست و شیشهها رو داد بالا و گفت: بیا بیا. این فلافل رو که برات خریدم بخور. پیداست خستهای. دهن این پدرسوخته رو جز با دو تا کشتی نمیشد پر کرد :))))
پینوشت واضح: مطمئن هستم که متوجه هستید که این حرف و خاطرهٔ من، ربطی به سوالها و بحثهایی که هر از گاهی اینجا درباره اقتصاد و صنعت و کسب و کار مطرح میشه نداره. اینجا هر بهانهای برای حرف زدن خوبه.
سلام آقای شعبانعلی. از دیدن مجدد شما خوشحالم. بزنم به تخته تکون نخوردی یعنی عکسات شبیه ۱۰ سال پیشه
سلام فواد جان. مخلص. قربونت برم.
ببین توی عکس شاید کمتر به چشم بیاد (که به نظرم کاملاً به چشم میاد).
اما از نزدیک ببینی، کاملاً گذر عمر معلومه. 🙂
البته این رو بگم که از نظر فعالیت فیزیکی، الان واقعاً بیشتر از قبل فعالیت میکنم و از این نظر خوشحالم. یعنی بعد از ماجرای دستم که پارسال پیش اومد (و هنوز هم البته گاهی یه سیگنالهایی میده) تحرکم رو خیلی بیشتر کردم و همین باعث شده که حداقل حس درونیام این باشه که شادابترم (البته همهمون میدونیم برای اینکه حتی لحظاتی شادابی رو حس کنیم، لازمه فراموش کنیم که چه کسانی بالای سرمون هستن).
الان اگر بهم بگن بعد از این همه سال کار کردن، پیشنهادت به یه نفر که بیست سال از خودت کوچیکتره چیه، به جای یه عالمه حرفهای عجیب غریب و توصیههای خاص و پیشنهاد کتاب یا کلاس یا…، فقط میگم: هر وقت دیدی ۴۵ دقیقه است که یه جا نشستی، بلند شو و کمی راه برو.
کوکی واقعا خیلی خانمتر شده، ولی حتی خانمتر شدن و پختهتر شدن، باعث نمیشه موهاشون نریزه تو خونه 😉
آره سمانه.
واقعاً موی گربه مسئله است.
اما دیگه وقتی یه رابطهای شکل میگیره آدم بهش فکر نمیکنه. مثلاً اگر کسی بخواد بره حیوون خونگی بخره (که من طبیعتاً با این کار مخالفم) ممکنه حساب کنه که این حیوون بهتره یا اون حیوون بدتره یا نژادی بگیرم که کمتر ریزش مو داشته باشه.
در واقع وقتی به شکل کامودیتی به حیوونها نگاه میکنیم اینها به چشممون میاد. اما خب اینها اومدهان توی خونه و صاحبخونه شدهان. و دیگه آدم با مسائلشون کنار میاد. چنانکه اگر مثلاً تو ازدواج کنی و بعداً همسرت ببینه زیاد دستشویی میری، نمیگه خب سمانه رو بذاریم دم در یا بریم واگذارش کنیم :))))
سلام محمدرضا،
میخوام یه در خواست عجیب ازت داشته باشم!
میدونم احتمالا افراد زیادی هستند که آرزوی ملاقات با تو رو داشته باشند و درک میکنم که تو هم اگر قرار بود با تک تکشون دیدار داشته باشی دیگه فرصتی برات باقی نمیموند تا به (مطالعه، دروننگری، تجربه و اندیشیدن) کارهایی که باعث شده اینقدر برای ما عزیز باشی برسی.
عجیبتر اینکه یکی از اعتقادات من اینه که ما بیشتر اندیشههایی هستیم که با اونها زندگی میکنیم و نه جسمی که وام گرفتیم از خاک و بیشتر آدمایی که دوستشون دارم مثل تو، نیچه، جیمز جویس، بن هاروویتز و هنری مینتزبرگ رو اعتقاد دارم میشناسم و باهاشون زندگی کردم نه به واسطه درک حضور فیزیکی شون بلکه به واسطه ملاقاتی که در ساحت اندیشه و ایدهها باهم داشتیم.
تو رو هم اگر یه سری محدویت های فیزیولوژیک وجود نداشت مثل محدود بودن عمر آدمها مطمئن بودم یه جایی یه جوری مسیر زندگیهامون بهم گره میخورد و همدیگه رو ملاقات میکردیم احتمالا.
ولی عارف توی ترانه تو اگه با من باشی یه جایی میگه:
تو هنوز اول این راه درازی ولی من به آخر جاده رسیدم.
متاسفانه تو خیلی جلوتر از من و نزدیکتر به آخر این راه درازی در مسیر اندیشه به نسبت من که هنوز اول این مسیر و راه درازم و واقعا نگرانم که خیلی معذرت میخوام که اینقدر صریح میگم ولی همون محدودیتهای فیزیولوژیک که قبلا گفتم مجال نده تا من برسم به جایی که مسیرهامون قرارباشه باهم تلاقیای داشته باشه.
ازت میخوام یه قراری باهم بذاریم من اگر یه زمانی خیلی حالم بد شد به اطرافیانم میگم با عنوان مسئله حیاتی یه ایمیل بفرستند برای تو با محتوی آدرس بیمارستان یا محلی که در اون هستم و لطفا اگر برات مقدور بود به عیادتم بیا.
متقابلا توهم اگر یه زمانی یه تایم پرتی داشتی یا خدایی نکرده مشابه اتفاقی که منجر به تولد رادیو مذاکره شد یه دوره اونجوری به وجود اومد در زندگیت یه پیام ارسال کن برای من که به ملاقاتت بیام.
مانی جان.
بذار من اول یه اعتراف بکنم.
برای من دو کار توی دنیا اصلاً آسون نیست. اولی سخته. دومی خیلی خیلی سختتر.
سخت، خوندن و شنیدن نقدهای منفی کسانیه که من رو از نزدیک نمیشناسن، یا حس میکنم به اندازهٔ من در موضوعی که دارن نظر میدن، دانش، داده یا تجربه ندارن.
خیلی خیلی سخت، خوندن و شنیدن حرفهای پر از محبت دوستانیه که واقعاً بیشتر از لیاقت من بهم لطف دارن و این رو حالا به هر زبان و شکل، نشون میدن.
نمیدونم چهجوری برات توضیح بدم.
امروز داشتم به یکی از دوستام میگفتم که فلانی چهجوری تا یه کامنت مثبت میذارن براش که شما فلان و فلانی. استوری میکنه؟ یا اون مریضه یا من یا هر دو.
چون من وقتی اینجور محبتها رو میبینم، نفسم یهجورایی بند میاد. انگار کل دنیا رو گذاشتهان روی شونهام میگن با خودت راه ببر. یه حس خیلی عجیبیه.
روشم هم اینجور وقتها خیلی عجیبه. این رو هم اعتراف کنم. هی میرم و میام مواظبم اون حرف رو کامل نبینم. انگار یه جنازه افتاده وسط خیابون و تو میخوای جوری رد شی که چشمت بهش نیفته. همونقدر سخت.
یادمه یه زمانی که اینترنت کمتر Regulate میشد و سایتهای عجیبوغریب زیاد بود، یه سایتی بود فکر کنم به اسم show no mercy یا چیزی شبیه این. عکس آدمهایی که خودکشی کرده بودن رو نشون میداد. یه چیز خیلی ترسناک مزخرف (الان سرچ کردم ندیدمش. فکر کنم دیگه نیست).
یه بار یه همکلاسی دانشگاه، من رو برد پای کامپیوترهای دانشگاه و این سایت رو برام باز کرد و رفت. میخواستم سایت رو ببندم که مسئول لابراتوار دانشگاه نپرسه این چیه. اما انقدر تصویر مزخرف بود، جرئت نداشتم نگاه کنم. دستم رو گرفته بودم جلوی چشمم و لای انگشتام به اندازهٔ یه سوراخ ریز باز بود. انقدر که فقط بشه علامت X رو دید و پنجره رو بست. :)))
دنبال اون ضربدر گشتم و خلاصه هر جور بود پنجره رو بستم (نمیدونم چرا کل کامپیوتر رو خاموش نکردم. این رو نپرس ازم).
اون دوست قدیمی یکی دو ماه پیش بهم پیام داد بعد از چند سال. احوالپرسی کرد و لابهلای حرفهاش گفت: محمدرضا. شو نو مرسی یادته؟ یادته دستت جلوی چشمات بود و از لای انگشتهات دنبال ضربدر میگشتی؟
گفتم آره یادمه.
گفت هیچوقت تجربهٔ مشابه برات پیش اومد؟
جواب دادم آره. وقتهایی که یک کامنت برام میذارن یا یه پیام میفرستن که توش تلویحاً یا تصریحاً محبت خیلی زیاد هست. چیزی که بیشتر از لیاقت خودم ببینمش. تقریباً در همون حالت قرار میگیرم.
البته دوستم حرفم رو خیلی نفهمید (از اول هم نفهم بود. اگر نبود اون زمان، چنین سایت عجیبی رو با اون صحنههای تلخ تلخ تلخ باز نمیکرد نشون بده. فقط تلخیش اینه که الان از مقامهای مهم شده در کشور. احتمالاً به خاطر همین ویژگیش تونسته رشد کنه).
این مقدمهٔ طولانی رو گفتم که بدونی چرا با وجودی که کامنتت سرشار از محبت بود، و جنسش هم جوری بود که منطقاً باید جواب میدادم و زودتر هم جواب میدادم، انقدر طول کشید.
اما در مورد چیزی که گفتی. چشم. یادم میمونه.
البته تلاشم رو میکنم که این بدهی رو زودتر از اونجور موقعیتها ادا کنم. این ایام یه کم شرایطم دستم رو بسته. وگرنه اگر میتونستم، همین روزها قرار میذاشتم یه چای یا قهوه یه جایی بخوریم. اما خب فعلاً چنین کارهایی رو باید برای مدتی عقب بندازم.
اما یه چیز دیگه رو هم بگم. من خودم یه مدته دارم سعی میکنم واقعاً حرفها و کلماتی رو به زبان بیارم که مثبت باشن. نه به خاطر این پرتوپلاهایی که مثبتاندیشها میگن و کائنات و اینجور قصهها. هم به خاطر اینکه واقعاً میتونه حس آدم رو در لحظه کمی بهتر کنه. هم اینکه واقعاً گاهی اوقات کلمات، برای آدم Space of Possibilities میسازن. بخشی از «فضای امکان» رو باز میکنن. مثلاً فرض کن تو بگی «محمدرضا یه زمانهایی هست آدم میره کافه. پایه هم سراغ نداره. و همهاش میگه کاش یکی بود بهش زنگ میزدم باهام بیاد کافه. و بعد هم باز میگه ولش کن به کی بگم. اونجور وقتها به عنوان یه گزینه به این فکر کن که یه مسیج به من بدی.» این جمله به همین سادگی، یه جایی رو در «فضای امکان» باز میکنه، که میتونه یه دیدار کافهای رو – به این شکل یا هر شکل دیگه و با هر کانتکستی و در هر نقطهای – تسهیل کنه. اما جوری که تو پیام میدی، محتملترین چیزی که در فضای امکان ساخته میشه، یه دیدار بیمارستانیه. حالا باز اگر اهل کرامت بودم یه چیزی. اهل کرامت هم که منقرض شدهان و نسل جدیدشون وقتی خودشون مریض میشن، زودتر از ما به بلیط پرواز لندن و فرانکفورت دخیل میبندن.
این مثالی که در مورد فضای امکان زدم رو دوست نداشتم. مثالهای خیلی قشنگتری میشه زد. اما باید یه زمانی پست مستقل نوشت در موردش. کلاً خود این «فضای امکان» مفهوم عجیبیه. نه فقط در حد کلام، در ژنتیک و تکامل و تعاملات اجتماعی و فرهنگی و …
خب. کلاً حرفهام منسجم نشد. اما حداقل تونستم ریپلای بزنم.
یه کوچولو کارهام منظمتر و ذهنم آرومتر بشه، در روزهای آتی، شماره موبایلت رو از روی پروفایلت در متمم برمیدارم و یه پیغام برات میفرستم و احوالت رو میپرسم اونجا.
مرسی که عکس گذاشتی
جدا از اینکه حال و هوامون عوض میشه وقتی عکس میذاری انگار اون احساس دور بودن و فاصله از بین میره
راستی چقدر لاغر شدی
آره مائده لاغرتر شدهام. اما خب هنوز «راه درازی در پیشه…»
کلاً اخیراً سبک زندگیم کمی سالمتر شده. هر روز بیشتر از ۷۰۰۰ قدم راه میرم و بسیاری از روزها ۱۰هزار قدم رو رد میکنم. توی دو سه ماه اخیر یه روز بود که ۱۹ کیلومتر پیادهروی کردم.
آب خیلی بیشتر از قبل میخورم.
و فستفود خوردنم هم بسیار بسیار کم شده.
خیلی اهل وزن کردن خودم نیستم (یه دوره شدیداً درگیرش شده بودم. دیگه داشتم روانی میشدم. انقدر هی خودم رو وزن کردم).
اما اخیراً چند وقت یه بار که میبینم کمربندم به یه سوراخ جدید نیاز داره، میفهمم که واقعاً دارم لاغر میشم.
عکس هم باید بیشتر بذارم. تنبلی میکنم. چی بشه یه اتفاقی بیفته خودم عکس بگیرم یا کسی ازم عکس بگیره.
اما اخیراً عکس از دور و اطرافم زیاد میگیرم. بعداً یه بار یه تعدادش رو باید نشون بدم.
درود محمد رضا جان
خوش حال هستم اینجا می بینمت.
اگر یه موقعی گذر و گذارت سمت اصفهان هم افتاد یه سری به ما بزن.
در حد نوشیدن یک چای
من فرض می کنم تعارفم رو جدی نمی گیری ولی تو فرض کن من تعارف نکردم و بسیار جدی گفتم.
ما به تو بابت زحماتی که در متمم میکشی مدیونیم.
ارادتمند شما
محمد
سلام محمد جان مخلص.
آقا نه اتفاقاً تعارفت رو خیلی هم جدی میگیرم. و حتماً سمت اصفهان که اومدم خبر میدم.
فرصت خوبیه که اینجا بگم من از سالهای دور تا امروز دوستان اصفهانی خیلی خوبی داشتهام و دارم. و این همکاری و همکلامی چه در قالب کار و چه در گپزدن و گشتوگذار، تجربههای بسیاری شیرین و ماندگاری برام رقم زده.
————
پینوشت نامربوط:
چند بار توی کامنتهای تو نمونههای تعبیرهایی دیدم که نشوندهندهٔ این باور بود که رویکرد کنترلمحور میتونه به حرکت سیستمها در مسیر بهبود کمک کنه. یه بار خواستم توی متمم ریپلای بزنم که اونجا گپ بزنیم. بعد دیدم توی روزنوشته راحتتره. چون اونجا محدودیتهای کامنتگذاری زیاده.
الان هم که کامنتت رو دیدم و خوشحال شدم که اینطرف سر زدی،گفتم فقط یه اشاره بکنم که یادمون بمونه بعدها دربارهاش بیشتر با هم گپ بزنیم.
نمونهای که الان مشخصاً توی ذهنمه ماجرای ترجمههای ضعیف کتابهاست که در یکی از کامنتها تعبیر «امحاء» و «حذف از بازار» رو به کار برده بودی.
من با اینکه ترجمههای ضعیف در بازار ایران بسیار زیادند، کاملاً موافقم. با اینکه باید تلاش کنیم «تقاضا برای این ترجمهها به تدریج کم بشه» و «مترجمها تشویق یا ترغیب بشن کیفیت کارشون رو بهتر کنند» هم موافقم. و به نظرم با حرف زدن از کیفیت ترجمهها میشه به تدریج ناشران رو هم مجبور کرد که کیفیت ترجمه رو از سرعت ترجمه «جدیتر» بگیرند.
اما هر سه گزارهای که گفتم بر این فرض استواره که این کار کاملاً تدریجی و در قالب تصمیمهای فردی و تعاملهای جمعی باشه.
وقتی میگیم حذف / امحاء یعنی نهادی به تدریج برای حذف یا امحاء آثار تصمیم بگیره. چون بار معنایی این واژهها ربط چندانی به تحولات تدریجی و غیرمتمرکز نداره.
فقط خواستم اینجا بنویسم – تا بعداً گپ بزنیم – که من بسیار موافقم که حرف زدن دربارهٔ ترجمهها و آثار فرهنگی و نقد کردنشون بسیار ارزشمند و مفیده. اما به شرطی که هر کسی (دقیقاً «هر» کسی) هر کاری (دقیقاً «هر» کاری) با هر کیفیتی (دقیقاً «هر» کیفیتی) رو حق داشته باشه عرضه کنه.
در واقع من فکر میکنم «انقراض» بهتر از «حذف و امحاء» هست. چنانکه در طبیعت هم بسیاری از گونهها به تدریج منقرض شدن. اما هیچوقت دستی از پرده برون نیامده که بگه: «آخ. آخ. شما چقدر بد از آب دراومدید. از امروز شما رو امحا میکنیم.»
به عنوان خوانندهٔ غیرمتخصص در زمینهٔ دین، مثال خوبی که توی ذهنمه ترجمهٔ خانم طاهره صفارزاده از قرآنه. ایشون هر جا فکر کرده خدا نتونسته منظورش رو برسونه یا پیامبر مناسبترین واژهها و تعبیرها رو در کتاب نیاورده، دست به کار شده و خودش در ترجمه همه رو اصلاح کرده.
چنین کاری احتمالاً از دید غالب اهل دین پسندیده نیست. اما همین ترجمه باید باشه که بشه با تکیه بهش از سهم و جایگاه مترجم در ترجمهٔ متون مقدس صحبت کرد. اگر صفارزاده این کار رو نکرده بود یا چنین اثری مجوز عرضه دریافت نکرده بود، ما الان باید توماس آکوئيناس رو مثال میزدیم.
حالا مثالم ممکنه گمراهکننده باشه. بهویژه اینکه من در متون دینی تخصص ندارم (البته مصداقهای دست بردن مترجم در متن اصلی رو کامل میفهمم). اما اصل حرفم اینه که کاری هم که من نوعی ممکنه ضعیف بدونمش، هنوز حق حضور و نشر رو داره و همونطور که توی اون کامنت اشاره کردی، با حرف زدن و نقد کردن و اشاره به ضعفها میشه کمک کرد رونقشون کم بشه (منقرض بشن و نه محو یا حذف).
سلام محمدرضا جان
ممنون از محبتت
پس بی صبرانه مشتاق دیدارت هستم.پیشاپیش لیستی از نکاتی که میشه درموردش بحث کرد آماده می کنم تا در فرصتی که پیش میاد باهات در ارتباط بگذارم و ازت بهره ببریم.
در مورد کامنت ترجمه الان که می بینم چقدر نگاه چکشی و سلبی داشتم.همین واژه انقراض گویی که بهترین جایگزین هست و نقش فاعل کمرنگ و حتی حذف میشه ولی در امحا خواه ناخواه باید بگردیم دنبال نقش یک فاعل
سلام محمدرضا.
عکسهای گربهات رو که دیدم یاد عروس هلندی خودم افتادم. یک هفته پیش یکی از اقوام بهمون عروس هلندی هدیه داد و آوردیمش خونه. علیالحساب اسمش رو گذاشتیم سلطان (چون عملاً بر ما حکومت میکنه).
خیلی چیز جالبیه. از ۲۴ ساعت روز، اکثرش رو داره غذا میخوره 🙂 اون بقیهاش هم یا از سر و کول من بالا میره یا خانمم. ۲ ماهشه و هنوز چندان بزرگ نشده. احتمالاً تا چند وقت دیگه بالهاش هم کامل درمیاد و اونوقت دیگه نمیشه گرفتش.
رفتار هوشمندانه هم زیاد انجام میده؛ مثلاً این که تا حد امکان سعی میکنه، قضای حاجت رو روی آدم انجام نده. بال بال میزنه که بیاد پایین و روی فرش یا مبل کارش رو انجام بده.
امروز هم ۲ ساعت نشستیم انتگرال گرفتیم و یک مسیر بهینه داخل قفس برای آب خوردن و غذا خوردن و تاب بازی و اینها براش طراحی کردیم. تهش هم از مسیری استفاده کرد که هرگز فکرش رو نمیکردیم (به جای نردبون از دیوار قفس بالا رفت). کلاً سلطان خوشش نمیاد کسی براش تصمیم بگیره و ترجیح میده به هر قیمتی خودمختار باشه.
مطمئنم تو هم همچین اوقاتی با گربهات داشتی و داری. جالب میشه اگر کمی در موردش بنویسی که ما هم لذت ببریم.
سلام امیر جان.
امیدوارم سلطانتون سالهای سال سرحال باشه و کنار هم لحظات خوب و شیرینی رو تجربه کنید. حیوانات قدرت عجیبی دارن تا ما رو برای لحظاتی از دنیای اطراف جدا کنن. و حداقل به تجربهٔ من، این یکی از مهمترین مزیتهای همخونه بودن با اونهاست.
به نظرم باید قدر این هوشمندی سلطان رو بدونی. سلطانهای زیادی بوده و هستن که قضای حاجتشون رو نه سر یه نفر که سر کل رعیتها و جامعه انجام دادهان :)))
وقتی تلاشتون رو برای طراحی مسیر بهینه خوندم، حتی قبل از اینکه به جملهٔ بعد برسم، خندیدم.
این تجربهایه که همهٔ کسانی که با حیوانات زندگی میکنن، خیلی زود بهش میرسن و همیشه اولین بارها، یه مقدار حالشون گرفته میشه.
حتماً میدونی که گربهها خداوندگار این کارها هستن. من اوایل برای کوکی و بلوط میرفتم اسباببازیهای خیلی عجیب و غریب میخریدم. تونل فلان، مارپیچ بهمان. پرندهٔ رقصده و ماهی جهنده و خلاصه هر چیزی فکر کنی. فکر کن یه پولهایی براشون میدادم که برای خودم نمیدادم. بعد نهایتاً جعبهٔ اسباببازی که باز میشد، میدیدم اسباببازی رو ول کردهان رفتن توی جعبه نشستهان و دارن کیف میکنن.
دیگه بعدش یاد گرفتم که هر کاغذی رو مچاله میکنم، یه کم چسب بزنم بهش که گرد و توپی بمونه. بعد پرتش کنم اینطرف و اونطرف تا اونها دنبالش بدون.
خلاصه وقتی از نگاه خودمون مسئلههاشون رو حل میکنیم و مسیر طراحی میکنیم و اسباببازی انتخاب میکنیم، آخرش معمولاً ناامید میشیم.
یه بار یکی از دوستام یه گهوارهٔ کوچیک براشون خریده بود. اینها هرگز حاضر نشدن ازش استفاده کنن.
منم بالاخره طبق قواعد اتیکت و اینجور چیزها، میخواستم یه بار از اینا روی گهواره عکس بندازم بفرستم برای دوستم و بگم چقدر هدیهٔ خوبی بود (و البته امیدوار باشم تشویق نشه یهدونه دیگه از این گهوارههای بهدردنخور برام بفرسته).
هر کاری کردم اینا نرفتن روی گهواره. دیگه مونده بود با چسب بچسبونمشون روش. خوشبختانه بلوط اینجور وقتها که درمونده میشم، انگار میفهمه. با یه قیافهای که حالا بگو چه غلطی بکنیم، میاد جلو و اونجور وقتها مثل حوله بیحرکت میشه که بتونم جابهجاش کنم یا جایی که میخوام بذارمش. نهایتاً به دادم رسید و عکس گرفتم و بعدش هم با یه ژستی که «بالاخره این همه غذا دادی بهمون. جهنم. یه بار هم کار تو رو راه انداختم» راه افتاد رفت (عکس گهواره).
همهٔ اینها رو گفتم که این رو بگم: یه بار پام رفت روی گهواره و یه چوبش شکست و داغون شد. فقط یه سمتش باقی موند. یهو دیدم بلوط و کوکی اومدهان با دقت بررسیش میکنن. بعد از اون دیگه سر نشستن روش دعوا میشه. یعنی دقیقاً وقتی از نظر شرکت سازنده این اسباببازی اسقاط شد، کاربرد گربهایش شروع شد!
پینوشت کوتاه: این گزارشهای توسعه فردی تو رو خیلی دوست دارم و با دقت میخونم. چند بار وسوسه شدهام ازت کپی کنم و همین سبک رو در روزنوشته بنویسم. بعد دیدم انقدر مطالب نصفه دارم، بده یه چیز نصفه و ناتمام دیگه به قبلیها اضافه کنم. البته یاور هم یه چیزی شبیهش مینویسه (مثلاً این). اما منظم نیست. تو کاملاً منظم میری جلو.
سلام محمدرضا.
داستان سلطان امیر و تفسیر قشنگت از بعضی سلاطین رو که شنیدم، یاد داستان یه سلطان دیگه افتادم تو محل کار، زیاد شاید ربطی به موضوع نداشته باشه، اما شاید خالی از لطف هم نباشه.
یک نفر اگر اشتباه نکنم بنام سلطانپور، هر وقت میومد داخل دفتر، یکی دیگر از همکارا میگفت بچه ها، "سلطان جنگل" داره میاد. کم کم به گوش خود طرف هم رسید که تو رو این دوستت، بنام سلطان جنگل میشناسه. تا کم کم، طرف ناراحت شد و جلوی ما ازش پرسید این داستان سلطان جنگل چیه؟ اون طرف هم گفت، تو که سلطانی و در سلطان بودنت شکی نیست، مهم اینه که اینجا جنگله و به ناچار، تو هم شدی سلطان جنگل.
سلام مجدد.
مثل همیشه با دیدن پیامت خوشحال شدم و این بار کلی هم خندیدم. هم سر قضیه سلطان بالاسر که الطاف همایونی رو از ما دریغ نمیکنه و هم با داستانهای کوکی و بلوط کیفور شدم.
البته با بررسیهای بیشتر به نظر میاد که سلطان، اصلأ نر نیست و ماده است. اینه که شاید لازم باشه اسمش رو هم عوض کنیم و اسم سلطان رو بذاریم برای جفتش (که هنوز نداره).
خیلی برام خوشحالکننده هست که وقت میگذاری و وبلاگم رو میخونی. وبلاگ از اون چیزهایی هست که – حداقل تا مدت زیادی – چندان ازش فیدبک در نمیاد. من از کل وبلاگم یه سری آمار Google Analytics دارم که اونها رو هم چندان نمیفهمم چه معنایی میدن و فعلاً همینطور هستن که باشن. اینه که وقتی از دوستی میشنوم که حتی یک بار وبلاگم رو خونده و به نظرش جالب بوده، خوشحال میشم.
کاملا مشخصه که همه مون از دیدن دوباره تصاویر خودت و بچه ها توی روزنوشته ها ذوق زده ایم.
عکس های کوکی برای من، کاراکتر «دوشس»، گربه زیبای خانم آدلاید توی انیمیشن The Aristocats رو تداعی کرد. حس میکنم چهره اش پخته تر و خانم تر شده(به زبان عامیانه). بلوط هم که طبق انتظار، همچنان توی ارتفاع حس بهتری داره و شیطنت توی نگاهش فریاد میزنه.
بین کتابهای پشت سر کوکی چند تا عنوان هست که خیلی جذاب به نظر میان. نمیدونم محتواشون هم به همون اندازه جذاب هست یا نه. مثل The science of living، The science of why و I write anything.
فاطمه.
کوکی واقعاً پختهتر و خانمتر شده. از قدیم هم البته پخته و خانم بود. فقط به جز مواقعی که پیش دامپزشک میره. کوکی همیشه مظلومه اما اگر بخواد مقاومت کنه خیلی وحشیه. یادمه چند سال پیش برده بودمش دکتر. و قرار بود دکتر علاوه بر تزریق واکسن، ناخنهاش رو هم بگیره که کوکی اصلاً خوشش نمیاد.
اینجور وقتها صدایی که در میاره اصلاً شبیه گربه نیست.
یادمه یه خانومی بیرون صدای کوکی رو که شنید خیلی جدی به من گفت: من فکر میکردم اینجا فقط دامهای کوچیک رو قبول میکنن. اما انگار دکتر ببر و پلنگ هم قبول میکنن.
وقتی کوکی اومد بیرون هنوز خانومه چشمش به در مطب بود تا بچه پلنگ رو بیارن بیرون.
بلوط به جاش رامتر و البته بسیار بسیار کنجکاوتره. من همیشه به شوخی میگم بلوط در زندگی قبلی مهندس بوده. احتمالاً یه گربهای دیده بهش لگد زده. خدا هم گفته توی زندگی بعدی به گربه تبدیلت میکنم تنبیه شی.
در مورد کتابها، هر سهتاشون بد هستن. :)))
توی این چیزهایی که اون پشت میبینی، Algorithms to Live By و Scale و برج و میدان که قبلاً در مورد هر سهتاشون حرف زدم (البته فکر کنم الگوریتم رو اسم نبردم) واقعا دوستداشتنی هستن.
دیدن همه ی عکس ها خوشحال کننده بود .
امیدوارم برنامه هات خوب پیش بره و همیشه سلامت و سرحال باشی
سلام ساجده جان.
چند روز فاصله افتاد توی جواب دادن کامنت تو و بقیه بچهها. اما به جاش خورد به تولدت.
تولدت مبارک باشه و امیدوارم سالهای سال، شاد و سلامت باشی. یکی دو سال قبل، سالهای راحتی برای تو نبوده. امیدوارم زندگی در سالهای پیش رو، از شرمندگی تو در بیاد و جبران کنه.
سلام محمدرضا جان
چقدر خوشحال شدم اول صبح پیامت رو خوندم.
ممنونم از تو ( خیلی زیاد )
بذار اینجا اینم بگم که یکی دیگه از خوشحالی های اخیرم شنیدن خبر کامل شدن کتابت راجع به کتابخوانی بود و اینکه در مراحل پایانی ویرایش هست، نمی دونم کی قراره به دست ما برسه و بخونیمش ولی همین که فکر می کنم یه کتاب چهارصد صفحه ای نوشتی کافیه تا شوق زیادی برای بیشتر خوندن داشته باشم حتی اگه به این زودی هم کتاب به دستم نرسه
دوست دارم بدونم چقدر از نکته ها و توضیحاتی که نوشتی رو رعایت می کنم و چه نکته های تازه تری میشه یاد گرفت .
چند وقت پیش بعضی موردهای فایل صوتی کتابخوانی رو مرور کردم و بازم باید برم سراغش
این دفعه با حس متفاوتی بهش گوش میدم.
سلام محمدرضای عزیز
خیلی خوبه که بلاخره بعد از یک سال و نیم عکس از خودت گذاشتی تا چشم ما شاگردات به جمال استاد روشن بشه.
سعید جان. قربونت برم. ممنون.
من دوست داشتم یه کوچولو بعد از کامنت آموزندهای که روی روش تدریس گذاشتی و تجربههات رو گفتی، جواب بنویسم در تأیید حرفت. عقب افتاد. فعلاً این یه خط کامنت رو اینجا میذارم تا بعداً برگردم سر اون.
بیصبرانه منتظر خوندن کامنت آموزندهت هستم.
مطمئنم قراره چیز جدیدی از آقامعلمم یاد بگیرم،
چه انتظار شیرینی…
درود.
عکس گربهای که جلوی کتابها ایستاده، طوری که انگار از کتابها نگهبانی میکند من را یاد افرادی در ایران میاندازد که خود را تنها صاحبان حقیقت و نگهابانان انحصاری حقیقت میپندارند! البته خود این گربه زیبا ملوستر از آن است که چنین ادعایی داشته باشد 🙂
من هم که حافظهام رو مرور میکنم، تصویری که از نگهبانان جهل در ذهنمه، شبیه چیزیه که در ذهن توست: آدمهایی کهنه، ایستاده رو به تو، پشت سرشون قفسههای بزرگ انباشته از کتابهای نو، با حرفهای کهنه، نسخهبرداری شده از روی هم، بدون کمترین حرف تازه.
سلام مجدد محمدرضا جان.
نکتهای که برای کامنت کردن زیر پست (با موضوع لحظهنگار) نسبت به کامنت قبلیام مناسبتر اینه که بگم از دیدن عکسهایت و تماشای زندگیات لذت بردم و خوشحالم که همچنان هستی و میدرخشی و ازت یاد میگیریم.
سلام
محمدرضاجان یه گربه ماده محل کارمون هست که اسمشو گذاشتیم جیمی! من بهش غذا میدم. از اونجایی که اغلب شبها همونجا میخوابم، شبای سرد و بارونی میاد تو اتاقم یه جایی داره همونجا میخوابه. به این دلیل که مکانی برای قضای حاجت براش در نظر نگرفتم، هر وقت بیدار بشه باید درو براش باز کنم که بره بیرون.
دیشب ساعت چهار بیدار شدم دیدم داره خودشو میلیسه، درو باز کردم رفت بیرون. بعد که بی خواب شده بودم فکرای مختلف از جمله اینکه: نکنه از راه تنفس مریضی منتقل بشه، یا نکنه شب بره سراغ آکواریوم (با اینکه دوساله این اتفاق میوفته و جیمی به شدت آروم و مبادی آدابه) و این حرفا، رسیدم به تو، کوکی و بلوط:)) بعد پیش خودم گفتم: خیلی وقته محمدرضا لحظه نگار نذاشته. امروز دیدن این تصاویر برام جالب و عجیب بود.
از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
ز پرده گر به درآید نگارِ پرده نشینم
چو اشک از نظر افتد نگارخانهی چینم!
آقا!
این شعرهای قشنگ رو جای بهتری حروم کن دلمون نسوزه :)))
و البته همیشه قدردان لطف و محبتت هستم. و میشنوم که چقدر توی مسائل حقوقی هوای بچههای متممی رو داری احمد جان.
محمدرضا جان ممنون که شعر را اصلاح کردی. جالبه که دو بار هم خوندم و متوجه نشدم.
این شعر آقای ابتهاج موقع دیدن عکس ها به ذهنم اومد. ویدئوی گفتگو با دوستان هم که منتشر شد یه بیت با همین مضمونِ پرده نشینی برام تداعی شد. نگران نباشید! شعرها را در بهترین جای ممکن خرج کردم.?
تو زمانه ما که هر کسی برای خودش یه پا شاهد بازاری شده،، تو انتخاب کردی که پرده نشین باشی و این خیلی برای من جالبه.
آقای ابتهاج یه غزل دیگه هم داره که حتماً شنیدی. همون که همایون شجریان هم خونده و متاسفانه خیلی اشتباه هم خونده:
«بگردید، بگردید، در این خانه بگردید
در این خانه غریبید، غریبانه بگردید»
سایه نوشته که شهریار فکر می کرد که من این شعر را برای او گفتم که این طور نبود. اما از وقتی شهریار این را گفت من فکر میکنم که شعر را برای شهریار گفته ام.
تو اون غزل یه بیتی هست که من هر وقت می شنوم یاد شما می افتم:
«یکی ساقی مست است، پسِ پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد، که مستانه بگردید!»
روز نوشته ها برای من حکم همون قدح را داره.
متمم هم که هویت ماست و گاهی که بعضی از دوستان تماس می گیرند در حد بضاعت اندکم، با افتخار و بی مزد و منت پاسخگو هستم.
محمدرضا چقدر خوشحال شدم از دیدن عکسهات
بلوط هم فاز شکار داره توی هر دو تا عکس. برعکس کوکی که انگار میخواد یه گربه متفکر به نظر برسه :))
هیوا.
چند وقته عکسهای الکی زیاد میندازم. حرفهای نیست و حتی آماتوری هم نیست. هیچی نیست. فقط وقتی موبایل دستمه کاملاً الکی و بیهدف و حتی بدون انتخاب کادر عکس میندازم. عادت عجیبیه که چند ماهیه پیدا کردهام و ازش راضیام.
و جالبه که برام لذتبخشه. یعنی گاهی میشینم نگاهشون میکنم. جزئیات عکسها رو میبینم و غرق در دنیای خودم میشم. این عادت از این نظر برام جالب شده که – حتماً خودت میدونی و پژوهشهای متعدد هم دربارهاش هست – اخیراً بسیاری از ما عکسهایی رو که ثبت میکنیم، دیگه نمیبینیم. انگار یه عادت کور شده. یه چیزی در درونمون تشویقمون میکنه به ثبت عکس، اما یه چیز دیگهای که باید در درونمون ترغیبمون کنه به دیدن اونها، کم شده. توضیحات متعددی هم براش وجود داره، از راحت شدن و بیهزینه شدن ثبت عکس تا اشباع بصری که شوق ما رو برای محرکهای بصری کاهش میده. انقدر عکس دیدهایم که دیگه عکس جذبمون نمیکنه.
به هر حال این عکسها رو دارم میندازم و فکر میکنم تم کلی عکسها رو میشه «زندگی در بیابان» دونست. اون عکس غروب آخر یکی از چندصد عکسی هست که انداختم. البته بقیهشون روزمرهتر هستن. مثلاً یه سطل زباله یا هر چیزی که دور و برم بوده.
چند بار فکر کردم یه بهانهای پیدا کنم اونها رو اینجا بذارم. بعد دیدم خب. داستان و حاشیه و … رو هم باید بگم. اینه که فعلاً آرشیو میکنم. مال بچههای روزنوشته است. اما امانت پیش من 😉
در مورد بلوط و کوکی هم واقعاً میشه گفت بر اساس مدل Big-5 یا مدل پنج عاملی شخصیت (که میگن در مورد حیوونها هم مصداق داره) بلوط واقعاً O بسیار بالا داره. آمادهٔ تجربهٔ هر چیز تازه. مثلاً زمانی که خونه جارو میشه، روی جارو میشینه یا سرش رو توی لوله جارو میکنه ببینه این هوا کجا میره. به جاش کوکی، O در حد صفر. وقتی جارو روشن میشه یا هر چیز غیرمنتظرهای در محیط میبینه، سریع میره قایم میشه و تا مطمئن نشه که «خطر» رفع شده، بیرون نمیاد.
یه روش اطمینان دادن به کوکی هم اینه که من چهاردستوپا بشم و روبهروش یه کم اینور اونور رو بو کنم و بیتفاوت به کوکی نگاه کنم. بعد خیالش راحت شه. چون مادرش رو در همون روزهای اول زندگی از دست داده، عملاً من رو جای مادر قبول داره ظاهراً.
چقدر خوب. محمدرضا در کنار این سختیهایی که صحبتش رو میکنی این روزا، دیدن چهره ات برام خیلی خوشحال کننده بود و امیدارم همونطور که یکبار صحبتش شده بود، فقط به بهانه دیدار، یه دورهمی شکل بگیره.
در خصوص گربه ها هم ظاهرا ا یکدومشون گرایشات فرهنگی بیشتری پیدا کرده و چهره متفکر و با پشت صحنه کتاب رو انتخاب کرده برای انتشار (راستی بحث فرهنگ هم ناتموم بود و منتظریم).
سلام علیرضا جان.
راستش احساس کردم دیگه انقدر فضای روزنوشته خشک و رسمی شده، گفتم شاید عکس کمی کمک کنه روزمرهتر شه. یه زمانی پیامها و پیامکها رو با این هدف نوشتم، اما الان اونها هم اونقدر که دوست داشتم، ساده و خودمونی نیستن. طبیعتاً تا حدی هم طبیعیه. هم آدمهایی که من باهاشون صحبت میکنم، و هم فضای کلی کشور باعث میشه تم اونها هم کمی سیاسی-اجتماعیتر بشه.
در بین نوشتههای ناقصموندهٔ این چند وقت، تکمیل کردن فرهنگ و چت جی پی تی برام خیلی مهمه. حدود سی چهل نکته دربارهٔ هر کدوم یه گوشه نوشتهام که باید به متن اضافه بشه.
این چند وقت جدا از مسائل شخصی متعدد – که حالا کمی داره به حالت عادی برمیگرده – کار نوشتن کتاب هم ازم خیلی وقت گرفت. من نوشتن کتابم دربارهٔ کتابخوانی رو حدود دو سال قبل شروع کردم. اولش کمی ساده بود و بعد پیچیدهتر شد.
ماجرا هم از اینجا شروع شد که خواستم فایل صوتی که دربارهٔ کتابخوانی داشتم رو در قالب یک کتاب کوچیک منتشر کنم. به نظرم پروژهٔ سادهای میومد. بعد که شروع کردم، دیدم نه. من فایل صوتی رو با استانداردهای پادکست میسنجم، اما کتاب رو با استانداردهای کتاب ارزیابی میکنم. سختگیریهام بیشتر از اینه که بتونم اون رو در قالب کتاب منتشر کنم.
اینه که گفتم خب حالا که یه کاری رو شروع کردم، بذار حداقل از اول یه کتاب با استاندارد کتاب درباره کتاب بنویسم.
وسطش هم که ماجرای اعتراضات مردم و اغتشاشات مسئولین پیش اومد، یه مدت طولانی حوصلهاش نبود. بعد دوباره ادامه دادم و نهایتاً شد یک کتاب چهارصد صفحهای.
اولین تلاشم برای کار ویرایش هم چندان موفقیتآمیز نبود. راستش من فکر میکنم دو تا پدیدهٔ فرهنگی از خارج اومدن داخل ایران که هیچکدوم درست نتونستن با فرهنگ ما Integrate بشن و من مقصر رو هم مدافعان و مروجین و proponentهای اونها میدونم: یکی اسلام از عربستان و دیگری ویرایش از آمریکا.
بخش قابلتوجهی از آدمهایی هم که توی ویرایش هستند، نمیگم همه، چندان متوجه فلسفه ویرایش نیستن. یعنی این که پس از مرگ نسل اولشون، دیگه این جوونها کمتر وقت گذاشتن دوباره برگردن به همون سرزمین مبداء یعنی آمریکا، ببینن مکاتب جدیدی که در ویرایش هست چیه و زبانشناسی و انسانشناسی و رویکردهای جدیدی فرهنگی چقدر تحولات عظیم در ویرایش ایجاد کرده. اینها همون روضههای مردههاشون رو هی تکرار میکنن. آدمهای بزرگ مثل صلحجو و باطنی و اخوت و … در زبانشناسی و ادبیات و ویرایش کم نداریم، اما نسل بعدی که به اینها میچسبن اغلب خیلی از اینها فاصله دارن.
همیشه به شوخی میگم که یه مدت مخ ما رو با غلط ننویسیم خوردن. حالا یاد گرفتن اول غلط ننویسیم رو میگن، بعد هم چند جلسه نقد غلط ننویسیم رو میگن. این نقد هم به اندازهٔ همون اصل ماجرا، بدون تحلیل و تفکر انجام میشه. چند وقت دیگه یکی یه روضهٔ جدید یادشون بده، اون رو هم ته روضههاشون اضافه میکنن و میخونن. خلاصه به نظر من ما در حوزهٔ ویرایش با یک کلیسای مدرن روبهرو هستیم که دیگه نه مسئلهاش خداست و نه مسیح، فقط برای حفظ ترانهها و سرودهای مذهبی و جایگاه اجتماعی خودش تلاش میکنه.
البته من هیچوقت جسارت نمیکنم این حرفها رو راجع به همهٔ ویراستارها بگم. صرفاً در مورد ۹۰٪ اونها اظهارنظر میکنم :)))
راجع به اینها خیلی میشه نوشت. چند بار هم فکر کردم بنویسم. بعد دیدم فعلاً اولویتهای دیگهای دارم. خلاصه طول کشید تا یه ویراستار خیلی خوب پیدا کنم که به سلیقهام نزدیک باشه و بشه باهاش تعامل سازنده داشت و بتونم ازش نکاتی برای بهبود سبک نوشتنم یاد بگیرم. و همهٔ اینها وقت و انرژی گرفت و هنوز هم آخرین کارها ادامه داره.
در مورد گربهها هم دوست داشتم یه چیزی بنویسم که دیگه خیلی طولانی شد. بعداً در جواب یکی دیگه از بچهها مینویسم.
محمدرضای عزیز
خیلی خوشحال شدم از اینکه بالاخره کتابی که در حال نوشتنش بودید داره مراحل آخرش رو طی میکنه. از روزی که خبر نوشتن کتابتون رو دادید، خیلی کنجکاو بودم که ببینم موضوعش چیه. فایل صوتی کتابخونی رو که خیلی دوست داشتم، قطعاً کتابتون هم کتاب مفید و پُرمحتوا و خواندنی خواهد بود. بیصبرانه منتظر خبر انتشارش هستم.
بابت انتشار عکسها هم ممنون. خیلی عکسهای خوبی هستن. من عکس آخر رو هم خیلی دوست دارم. کلاً دیدن طلوع و غروب خورشید رو خیلی دوست دارم، مخصوصاً اگه کمی هم ابر توی آسمون باشه، میشه بازی چشمنواز نور و رنگ. البته یه حسی هم که دارم اینه که خیلی از اوقات زیبایی اون چیزی که دارم از طلوع و غروب میبینم دهها برابر از اونچیزی که توی عکس ثبت میکنم بیشتره (شایدم من بلد نیستم زیبایی چنین مناظری رو ثبت کنم).
سلام محمدرضا
خیلی وقت بود چیزی اینجا ننوشته بودم . فقط طبق روال همیشه اول هر صبح با سر زدن به روزنوشته و متمم و مطالعه مطالب جدیدت و یا کامنتهای تو بر روی نظرات دوستان ، روزم رو شروع میکردم.
خوشحالم که خبر دادی مسائل شخصیت کم کم داره به حالت عادی بر میگرده و تونستی برای موارد دیگه وقت بگذاری.
احتمالا میدونی من هنوز یکی از دغدغه های اصلیم مبحث مذاکره است بطوریکه هر وقت در مورد مذاکره حرف میزنی یا مینویسی ، سعی میکنم تا اونجا که ممکنه در ارتباط با موضوعی که بیان کردی بیشتر بخونم و یاد بگیرم .
من هم مثل خودت و خیلی های دیگه ، بعد از اتفاقات اجتماعی سال گذشته ، دل و دماغ خیلی کارها رو از دست دادم. برای مثال کارهای راه اندازی یک وبسایت شخصی رو انجام دادم و شروع کردم به تولید محتوا ، اما دیگه از یه جایی به بعد آپدیت نکردم. یا ترجمه کتابی رو بعد از حدود ۴۰ درصد پیشرفت ، رها کردم. الان دلخوشیم (در کنار کار ثابت) به اینه که هر ازگاهی برم یه جا در مورد مذاکره چند ساعتی حرف بزنم.
اگر اشتباه نکنم پارسال گفتی داری کتابی در حوزه مذاکره مینویسی و تقریباً در مراحل پایانیش هستی.
میخواستم ازت بپرسم آیا میتونم امیدوار باشم که در آینده نزدیک این کتاب منتشر بشه؟
امیدوارم همیشه سلامت باشی
به امید دیدارت
امید جان.
ببین یادم نمیاد گفتم دارم کتابی در مورد مذاکره مینویسم یا نه.
ممکنه گفته باشم و ممکنه نگفته باشم. حدس میزنم گفتم دارم کتاب مینویسم. و تو حدس زدی که ممکنه مذاکره باشه. نمیدونم. اما خب بذار الان توضیح بدم برات.
ببین من سه چهار ساله که تصمیم گرفتهام کتاب نوشتن رو دوباره شروع کنم. آخرین باری که کتاب نوشتم، سال ۸۷ بود و اون کتاب فنون مذاکره. چند کتاب ترجمهای خردهریز هم قبل و بعدش بود. اون کتابهای ۵۳ اصل رو میگم.
دیگه گذشت تا این سالهای اخیر. یه سری سعی کردم کامپلکسیتی رو بنویسم که میدونی. حدود چهارصد و خردهای جلو رفت و متوقف شد. یه سری محدودیتهایی بود برای ادامه دادنش. الان حس میکنم کمتر شده. اما مطمئن نیستم.
دو سال پیش همزمان دو تا ایده توی ذهنم اومد. یکی یه کتاب تمیز مذاکره یکی یه کتاب درباره کتابخوانی و هر دو رو کمی جلو بردم (اینجاست که یادم نمیاد توی روزنوشته به موضوع اشاره کردم یا نکردم. و گفتم نمیدونم تو درست یادته یا نه).
بعد دیدم خب اون کاری که فعلاً فیشهام در موردش کاملتره، کتابخوانیه. و مذاکره خیلی زمانبرتره. البته همون کتابخوانی هم تا بتونم منابعم رو جمع کنم و سامان بدم و …، دو سال رفت. وسطش هم که همونطور که خودت گفتی، ماجرای مهسا امینی بود که هم اون موقع انرژیمون رو گرفت. هم دیگه به سادگی به حال عادی برنمیگردیم.
نتیجه اینکه پروندهٔ کتاب مذاکره باز موند.
یه راهحلی که این وسط وجود داره اینه که لابهلای کارها درسهای مذاکره متمم رو آپدیت کنم. اینطوری هم کمی ذهنم روی این موضوع باز میشه. هم درسهای مذاکره که الان جزو درسهای کهنهتر متمم هم بهروز میشه.
چقدر خوب که تو میری در مورد مذاکره حرف میزنی. اگر حال داشتی برام کمی از تجربههات بنویس. کجاها میری. یا اینکه بیشتر از چه موضوعاتی استقبال میکنن. خیلی دوست دارم فضا دستم بیاد. خودم مدت زیاده از مذاکره فقط مذاکره قرارداد گاهوبیگاه بهش برمیخورم.