• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
بروکراسی
اجتماعیات

شکست بروکراسی از شبه بروکراسی | مسیر زوال ساختارهای اقتدارگرا

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 7, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت

آن‌چه را در ادامه می‌خوانید، به بهانهٔ حرف‌های معصومه (و نه لزوماً در پاسخ به صحبت‌های معصومهٔ عزیزم) در زیر بحث لیسنکوئیسم نوشته‌ام.‌ هدفم این است که از دریچهٔ نظریه سازمان (Organizational Theory) به مواجههٔ لیسنکو و واویلوف بپردازم.

معتتقدم که مفهوم بروکراسی حرفه‌ای می‌تواند به ما نشان دهد که چگونه ساختارهای اقتدارگرای ایدئولوژیک خود را می‌فرسایند و می‌بلعند و در مسیر زوال جلو می‌روند. اگر قصهٔ لیسنکوئيسم در روزنوشته یا داستان جنگ مائو با گنجشکها در متمم را دیده باشید، هم‌چنین نوشتهٔ قبلی‌ام درباره زوال را هم خوانده باشید، این بحث برایتان ملموس‌تر خواهد بود.

اصل مطلب

بیش از یک قرن از زمانی که ماکس وبر دربارهٔ بروکراسی حرف زد و معنی بروکراسی و کارکردهای آن را شرح داد می‌گذرد. تعریف ماکس وبر از بروکراسی آن‌قدر گسترده بود که تقریباً هر سازمانی را شامل می‌شد. حاصل هم این شد که پس از او، هر کس بروکراسی را به معنایی که خودش دوست داشت به‌کار برد و واقعیت این است که در این مورد خاص، همه کم‌و‌بیش حق دارند تعریف و برداشت خود را درست بدانند.

بروکراسی در رسانه های ایرانی

هیچ‌وقت مطالعه‌ای جدی انجام نداده‌ام که اصطلاح بروکراسی از چه زمانی به شکل گسترده به گفتگوهای روزمرهٔ ما ایرانیان راه پیدا کرد. اما تا جایی که یادم می‌آید، بیشتر مردم ما اصطلاح بروکراسی را از رادیو و تلویزیون شنیدند. آن هم در ترکیب «بروکراسی اداری.»

از دوران کودکی به‌خاطر دارم که مدام در رسانه‌ها به بروکراسی اداری حمله می‌شد. آن زمان اکثر مردم بروکراسی و کاغذبازی را تقریباً مترادف می‌دانستند. همیشه در مصاحبه‌های تلویزیونی می‌شنیدیم که مردم از بروکراسی اداری و کاغذبازی گله می‌کنند. هر کس چند بار در راهروهای وزارتخانه‌ها، بانک‌ها و شهرداری‌ها بالا و پایین رفته بود، بروکراسی را مشکل اصلی می‌دانست. هنوز این صحنه را از یک مصاحبهٔ تلویزیونی (شاید در آخرین سال‌های جنگ) به‌ خاطر دارم که خبرنگار از مردم می‌پرسید مشکل‌تان در ادارات دولتی چیست؟ یک نفر داشت توضیح می‌داد که مدام می‌گویند این امضا را بیاور. آن امضا را بیاور. پرونده‌ات گم شده. تأیید فلان‌جا را بگیر. هر روز می‌گویند امروز برو فردا بیا. در میانهٔ همین حرف‌ها، یک نفر دیگر میکروفن را از دست خبرنگار کشید و گفت: یک کلام بگویم. مشکل کشور ما بروکراسی است. همین.

برداشت من این است که طی چند دهه‌ای که از آن ایام گذشته، معنای بروکراسی در گفتگوهای روزمره تغییر چندانی نداشته است. هنوز هم بروکراسی مفاهیمی مانند ساختار خشک، کاغذبازی، فرایندهای پیچیده، سیستم‌های غیرمنعطف، راندمان پایین و اتلاف منابع را تداعی می‌کند.

بروکراسی چیست؟

بروکراسی، آن‌چنان‌ که وبر از آن حرف می‌زد، بار معنایی منفی نداشت. بلکه صرفاً یک نوع «ساختار» بود؛ ساختاری برای کارخانجات، سازمان‌ها، دولت‌ها و سایر مجموعه‌های انسانی.

کلیدی‌ترین ویژگی‌های بروکراسی، در معنای نخستین آن، سلسله مراتب بود. سازمان‌های بروکراتیک بر اساس سلسله مراتب اداره می‌شدند. افرادی در لایه‌های مختلف یک چارت چیده می‌شدند و هر کس از بالایی دستور می‌گرفت و به پایینی دستور می‌داد. طبیعتاً از پایینی هم گزارش می‌گرفت و به بالایی تحویل می‌داد. معمولاً این افراد سابقه، شایستگی و معیارهای دیگر، از این نردبان بالا می‌رفتند و به سطوح بالاتر سازمان می‌رسیدند.

بروکراسی به این تعبیر، از پلیس و ارتش تا نهادهای اداری دولتی و وزارتخانه‌های بزرگ را شامل می‌شود.

یکی از صفت‌هایی که از همان ابتدا با عزت و احترام کامل کنار بروکراسی می‌نشست، «غیرشخصی / Impersonal» بود. وبر و علاقه‌مندانش وقتی از بروکراسی حرف می‌زدند، به این ویژگی توجه خاصی نشان می‌دادند.

مثلاً وقتی می‌گفتند بانک یک ساختار بروکراتیک است، یکی از معناهایش این بود که آدم پشت گیشه، فقط آدم پشت گیشه است. دیگر مهم نیست علی آقاست یا مریم خانم. آن آدم. آدم پشت گیشهٔ شمارهٔ ۵ است. اگر فردا آمدید و کس دیگری پشت گیشهٔ ۵ بود، او هم با همان کیفیت نفر قبلی کار شما را انجام می‌دهد.

در ساختار بروکراتیک، اصالت با سازمان است و نه فرد. افراد می‌روند و سازمان‌ها می‌مانند. چنین می‌شود که یک وزارتخانه بارها و بارها وزیران مختلف را به خود می‌بیند، اما در نهایت آن‌چه مردم از بیرون می‌بینند، وزارتخانه‌ای است که مشغول کار حرفه‌ای خود است.

بنابراین اگر بپرسید که چه چیزهایی در ساختار بروکراتیک ارزش محسوب می‌شود، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • سلسله مراتب
  • غیرشخصی بودن
  • اصالت قائل شدن برای کار تخصصی
  • اصالت قائل شدن برای وظایف و مسئولیت‌ها به جای احساسات انسانی
  • شایستگی به جای نجابت (نجیب‌زادگی)

وقتی سازمان آمار، مستقل از آمارگیرندگان بقاء داشته باشد، ما می‌توانیم سال‌ها و دهه‌ها و قرن‌ها، داده‌های جمعیتی‌مان را ثبت و ضبط کنیم.

وقتی دانشگاه‌ها مستقل از رئيس‌های دانشگاه‌ها و اعضای هیئت علمی‌شان دوام داشته باشند، همهٔ نسل‌های بعد مثل نسل امروز می‌توانند از خدمات آموزشی آن‌ها بهره ببرند.

سازمان ثبت اسناد و املاک هم هر چه باشد بهتر از چند سالخوردهٔ روستایی است که دور هم می‌نشینند و با امضای یک سند، مالکیت افراد مختلف بر زمین‌ها را تأیید می‌کنند.

جدا از این جنبهٔ غیرشخصی بودن، تخصصی بودن هم دستاورد کمی نیست. این که شما می‌دانید کسانی که در آتش‌نشانی کار می‌کنند، متخصص‌ترین افراد در زمینهٔ آتش‌نشانی هستند و دغدغه‌شان فرونشاندن آتش و کمک به رفع سوانح است و مطمئن هستید که اگر خانه‌تان در آتش بسوزد، بدون توجه به مرام و مسلک و جهان‌بینی و باورهای سیاسی‌تان، یک بروکراسی قدرتمند تخصصی به نام سازمان آتش‌نشانی به شما سرویس می‌دهد. نظام بروکراتیک برای هر میز یا هر دفتر کار یا هر جایگاه سازمانی، شایستگی‌هایی تعریف می‌کند و کسانی که آن شایستگی را دارند می‌توانند در آن‌ جایگاه قرار بگیرند. در حالی که در ساختار غیربروکراتیک، جایگاه‌ها می‌تواند به خاطر ویژگی‌هایی مثل برتری خونی (نجیب‌زادگی) یا به عنوان هدیهٔ سلطنتی به افراد اعطا شود.

ساختارهای بروکراتیک، از ارتش گرفته تا دانشگاه و بیمارستان، همواره موجب آرامش‌خاطر بشر بوده و دسترسی به خدمات حرفه‌ای و کیفی و غیرشخصی را در بلندمدت تضمین کرده‌اند.

اگر بخواهید در این زمینه دقیق‌تر و عمیق‌تر بخوانید، مطالعهٔ کتاب The Values of Bureaucracy با ویراستاری پاول دو گی می‌تواند بسیار ارزشمند و آموزنده باشد.

چرا بروکراسی بدنام شد؟

همان‌طور که گفتم، بروکراسی در ابتدا بار معنایی منفی نداشت. بلکه اصطلاحی بود که به یکی از دستاوردهای فکری بشر در سازمان‌دهی فعالیت‌های انسانی اشاره می‌کرد.

اما مسئله این است که دقیقاً همان چیزهایی که به بروکراسی قدرت می‌دهد، ضعف‌های آن را می‌سازد (البته این نه فقط در مورد بروکراسی، بلکه دربارهٔ بسیاری از ساختارها و سازمان‌ها و حتی انسان‌ها مصداق دارد و پیش از این در متمم در بحثی با عنوان پارادوکس ایکاروس به آن پرداخته‌ایم).

با افزایش سرعت تحولات در جهان، به تدریج ساختارهای بروکراتیک به کُندی و انعطاف‌ناپذیری متهم شدند. اتهامی که در بیشتر مواقع درست بود. از دیگر ضعف‌های ساختارهای بروکراتیک، چاقی بیش از حد آن‌ها بود. این سازمان‌ها، بی‌آن‌که کارایی‌شان بیشتر شود، بزرگ و بزرگ‌تر شدند. محافظه‌کاری را هم باید به ضعف‌های ساختارهای بروکراتیک بیفزایید.

کافی است به یک سازمان بزرگ دولتی سر بزنید تا مصداق‌های محافظه‌کاری را در مدیران ببینید.  مثلاً مدیران ترجیح می‌دهند همان بودجهٔ سال‌های قبل را اندکی تغییر دهند و هیچ‌وقت تحولی بنیادین در ساختار هزینه‌هایشان ایجاد نکنند. چرا؟ چون هیچ‌کس مدیر را به خاطر حفظ ساختار بودجه قبلی بازخواست نخواهد کرد. اما تغییر ساختار بودجه می‌تواند مدیر را در معرض نقد قرار دهد.

هم‌چنین نمونه‌های فراوانی وجود دارد که کارشناسان در سازمان‌های بروکراتیک، به آیین‌نامه‌ها به مثابهٔ متن مقدس نگاه می‌کنند و جرئت تخطی از آن‌ها را (مگر در مواردی که نفع شخصی‌شان را تأمین کند) ندارند.

چنین ضعف‌هایی باعث شد که طی چند دههٔ اخیر، بارها اندیشمندان و صاحب‌نظران مختلف مرگ بروکراسی را حداقل در فضای کسب و کار اعلام کنند و بگویند بروکراسی در بهترین حالت،‌ حداقل در فضای مدیریت عمومی و دولتی به کار می‌آید و کسب و کارهای خصوصی باید به سراغ ساختارهای پویاتر بروند (اگرچه این اتفاق در عمل نیفتاده و هنوز هم ساختارهای بروکراتیک پرتکرارترین ساختارهای سازمانی در فضای کسب و کار هستند).

بروکراسی یک دستاورد بزرگ بشری است

وقتی از دستاوردها و اختراعات بشر حرف می‌زنیم، ذهن‌مان بیشتر به سمت دستاوردهای ملموس می‌رود. مثلاً به‌سادگی به ذهن‌مان می‌رسد که خودرو یک اختراع بزرگ بوده یا شهرسازی یک دستاورد بزرگ و یکی از محصولات تمدن است. اما معمولاً «شیوه‌های انجام کار» را به عنوان اختراع یا دستاورد در نظر نمی‌گیریم.

اگر کسی بگوید «خط تولید» یک اختراع بزرگ بوده، احتمالاً بسیاری حرف او را جدی نمی‌گیرند و حتی شاید عده‌ای به او بخندند. این در حالی است که واقعاً زمانی به ذهن بشر نرسیده بود که می‌شود کارها را خرد و تخصصی کرد و هر کس به یک کار کوچک مشغول شود. ما فیلم عصر جدید چارلی چاپلین را می‌بینیم و به کارگری که فقط پیچ می‌بندد و عملاً به یک آچار تبدیل شده می‌خندیم. غافل از این‌که این تقسیم‌ تخصصی وظیفه‌ها دستاورد بزرگی بوده که تمدن بشری را به پیش برده و هنوز هم پایه و اساس بسیاری از فعالیت‌هاست.

با این مقدمه می‌خواهم بگویم که بروکراسی هم نباید برای ما عادی شود. بروکراسی یک اختراع بزرگ بوده و هنوز هم شگفت‌انگیز است. به‌طور خاص، تأکید من بروکراسی در حوزهٔ سیاست‌گذاری و خدمات عمومی است (و نه کسب و کار).

هزاران سال، پزشکان بوده‌اند اما نظامی برای سامان‌دهی پزشکی (بیمارستان و درمانگاه و مانند این‌ها) نبوده است. آموزش سنتی بوده، اما ساختار بروکراتیک آموزشی (آموزش و پرورش و دانشگاه) نبوده است. پژوهش بوده، اما ساختار بروکراتیک پژوهشی نبوده است. نمونه‌های سنتی بروکراسی به موارد معدودی مثل ارتش و دربار محدود بوده است (همان‌ها هم در طول زمان پیچیده‌تر شدند. ارتش‌های امروزی فقط از نظر سلاح، پیشرفته‌تر از ارتش‌های کهن نیستند. بلکه ساختار پیچیده‌تری هم دارند).

شاید بهترین مثال، کشور خودمان باشد. ما تقریباً تا قبل از قاجار، نمونه‌های چندانی از بروکراسی مدرن نداشته‌ایم و غالب نهادهای بروکراتیک مدرن ایرانی در دوران قاجار و پهلوی شکل گرفته‌اند (دادگستری، بانک، گمرک، سازمان ثبت احوال و ..). امروز این‌ها برای ما بدیهی هستند. اما هر از این نهادهای بروکراتیک زمانی خلق شده‌اند.

بروکراسی،‌این دستاورد ارزشمند بشری، در طول زمان ثابت نمانده و تکامل یافته است. مفاهیمی مثل فرایند، ساختار، گزارش‌دهی، کنترل، ارزیابی، جانشین‌پروری، تدوین شیوه‌نامه، تدوین خط مشی، بودجه و ساختار بودجه، گاورننس، اجتناب از تعارض منافع و صدها مفهوم دیگر، به تدریج به ساختارهای بروکراتیک افزوده شده‌اند.

بروکراسی یک حافظهٔ تاریخی ارزشمند است

بگذارید برایتان خاطره بگویم.

سال‌ها پیش یکی از دوستانم به سمت مدیرکل یکی از سازمان‌های بزرگ دولتی منصوب شده بود. از من هم که رفاقتی با او داشتم دعوت کرد به دفترش سر بزنم. وقتی رسیدم دیدم چند نفر در حال جابه‌جایی میز او هستند. پرسیدم چه می‌کنی؟

گفت این‌جا دید کافی به ترددها ندارم. اگر میز به آن گوشهٔ اتاق برود، مسلط‌ترم. در همین حین، آبدارچی – از راه رسید. ادای احترام کرد و به دوست من گفت: «آقای دکتر. این میز را جابه‌جا نکنید. همان‌جا که بوده، بهتر است.»

دوستم پرسید: چرا؟ من می‌دانم که جایش مناسب نیست. استدلالی داری؟

آبدارچی گفت: استدلال که ندارم آقای دکتر. من بیسوادم. اما چیزی هست که لازم است یادآوری کنم. من اولین آبدارچی هستم که شما در این اتاق می‌بینید. اما شما بیست‌و‌هفتمین مدیرکل هستید که من در این اتاق می‌بینم. مدیرکل‌هایی که این میز را جابه‌جا کردند، خیلی زود جابه‌جا شدند.

شوخی زیبایی بود. ما خندیدیم و خودش هم پابه‌پای ما خندید و لازم است بگویم که دوست من – که احتمالاً الان این متن را می‌خواند – سه ماه بعد از آن‌جا جابه‌جا شد.

من در آن اداره دوستان زیادی داشتم و مدیرکل بعدی هم اتفاقاً دوستم بود، به همین علت، ماجرا را پیگیر شدم. فهمیدم که واقعاً محل آن میز مهم بوده و بهتر بود جابه‌جا نشود. علت‌های بسیاری وجود داشت. از جمله این‌که در اتاق جلویی که به اتاق مدیرکل منتهی می‌شد، دو منشی می‌نشستند که بر پایهٔ سابقه و تجربه، تشخیص می‌دادند چه کسی را به اتاق راه بدهند یا ندهند یا مدتی پشت در نگه دارند. بهانه‌های مناسب و مقبول را هم در طول زمان یاد گرفته بودند. دوست من، میز را روبه‌روی در گذاشته بود و فکر می‌کرد به اداره مشرف است. غافل از این‌که اداره به او مشرف شده بود. افراد بسیاری که مناسب بود به اتاقش نروند (مثلاً پیمانکارانی که برای دریافت پروژه‌های جدید التماس‌دعا داشتند) وقت‌و‌بی‌وقت می‌‌رفتند. در مقابل، کارشناسانی که لازم بود به سرعت با او در تماس باشند، مدت‌ها پشت در می‌ماندند. مدیرکل قصهٔ ما با جابه‌جایی میز، ساختار زمانی برنامه‌هایش را هم عوض کرد و در ساختار جدید، فرصت کافی برای تعامل سازنده با بدنهٔ سازمان خود نداشت.

این داستان که البته کاملاً واقعی است، یکی از ویژگی‌های مهم بروکراسی را به‌ شکلی بزرگ‌نمایی شده به ما نشان می‌دهد: ساختارهای بروکراتیک، فقط یک اداره و چند میز و صندلی نیستند. ساختارهای بروکراتیک در طول زمان شکل گرفته‌اند و نیازها و دغدغه‌ها و رویدادهای مختلف، رد خود را درون آن‌ها جا داده‌اند.

درست است که بسیاری از بخش‌های ساختارهای بروکراتیک اداری کند هستند و باید بهتر شوند، درست است که ساختارهای بروکراتیک اغلب از درک تحولات اطراف خود جا می‌مانند، اما این ساختارها آن‌قدر «تجربه و دانش» در درون خود انباشته‌اند که نمی‌توان به سادگی آن‌ها را زیر و رو کرد.

فرایندها، بخشنامه‌ها، سمت‌های سازمانی، مأموریت، حوزه‌های فعالیت و همهٔ آن‌چه یک ساختار بروکراتیک را می‌سازد، چکش‌های بسیار خورده تا به شکل فعلی رسیده است. متحول کردن ساختارهای بروکراتیک، کاری «انقلابی» نیست. بلکه کاری بسیار تخصصی است که باید بر پایهٔ پژوهش و مطالعات بسیار و کاملاً تدریجی و با دقت انجام شود. همیشه آن دوست پشت‌میز‌نشین من را که با جابه‌جایی میز، میزنشینی را از دست داد، به خاطر بسپارید. میز صرفاً یک نماد است. از نام یک وزارتخانه تا چارت سازمانی و از شرح شغل‌ها تا روند گزارش‌دهی و از شیوهٔ برگزاری جلسات تا محل قرار گرفتن دربان، همگی از جنس همان میز هستند. نمی‌گویم جای میز مقدس است و باید حفظ شود. اما حرفم این است که هر یک از این‌ها یک تاریخ طولانی از مسائل و راهکارها را در دل خود انباشته‌اند.

تعارض‌های اقتدارگرایی و بروکراسی حرفه‌ای

همهٔ نظام‌های اقتدارگرا با همهٔ ساختارهای بروکراتیک در تعارض نیستند. اگر منظور ما از بروکراسی، ساختارهای کهنه و فرسوده و دست‌و‌پا‌گیر و ناکارآمد باشد، اتفاقاً نظام‌های اقتدارگرا مشکل چندانی با آن‌ها ندارند. اما اگر منظورمان از بروکراسی یک ساختار بروکراتیک حرفه‌ای (یک ساختار سلسله‌مراتبیِ صلبِ از کارشناسان متخصص که در طول زمان تکامل‌یافته) باشد، چنین ساختارهایی ممکن است با نظام‌های اقتدارگرا به مشکل بخورند.

البته در این‌جا باید به تنوع نظام‌های اقتدارگرا هم توجه کنیم. همهٔ اقتدارگرایان از یک جنس نیستند. بعضی از نظام‌های اقتدارگرا رویکرد توسعه‌محور دارند. برخی دیگر رویکرد ایدئولوژیک دارند. رویکردهای دیگری هم می‌توان فهرست کرد که از بحث ما خارج است.

من چون این بحث را به بهانهٔ مقابلهٔ وایولوف و لیسنکو در دوران استالین و داستان جنگ مائو با گنجشکها می‌نویسم، اشاره‌ام بیشتر به نظام‌های اقتدارگرای ایدئولوژیک خواهد بود.

بسیاری از نظام‌های ایدئولوژیک خود را استثنائی می‌بینند. نظامی متفاوت و خاص که مانند آن‌ها پیش از این در جهان نبوده و پس از این هم در جهان نخواهد آمد. این نظام‌ها سودای گسترش دارند و دوست دارند ایده‌شان همهٔ جهان را فراگیر گیرد. این نظام‌ها نخستین سیلی را در این مسیر از «واقعیت» می‌خورند. یعنی می‌بینند هر کاری انجام می‌دهند، آن‌طور که باید جواب نمی‌دهد و به نتیجه‌هایی که می‌خواهند نمی‌رسند.

پس از سیلی خوردن، تقریباً رفتارهای یکسانی در همهٔ این نظام‌ها دیده می‌شود. یکی از این رفتارها رویارویی با بروکراسی حرفه‌ای است.

سیاست‌گذاران ارشد نظام‌های اقتدارگرا از خود می‌پرسند: «ما که قطعاً بهترین سیاستمداران جهان هستیم. ایدئولوژی ما هم که قطعاً بهترین ایدئولوژی است. پس چرا بهترین نتیجه را کسب نمی‌کنیم؟»

در این‌جا پاسخ معمولاً حول دو محور شکل می‌گیرد: دشمن خارجی و بروکراسی داخلی. موضوع بحث من، دومین عامل است. یعنی همین بروکراسی داخلی.

نظام‌های سیاسی به نتیجه می‌رسند که این اسبی که ما بر آن نشسته‌ایم، اسبی است که دیگران – که پیش از ما بوده‌اند – زین کرده‌اند. بر این اسب نمی‌توان تا سرزمین موعود راند (منطقی است که بروکراسی را اسب سیاستمداران بدانیم. چون هر کاری که بخواهند بکنند و به هر مقصدی که بخواهند بروند، نهایتاً همین اسب باید آن‌ها را به مقصد برساند).

در این‌جا چند اتفاق می‌افتد.

در گام اول، به سراغ تغییر انسان‌ها می‌روند. یعنی ساختار بروکراتیک را حفظ می‌کنند و اداره‌ها و سازمان‌ها همه سر جای خودشان هستند. اما آدم‌های جدیدی را به سازمان‌ها تزریق می‌کنند. کسانی که ایدئولوژی مورد نظر را باور دارند.

اگر ساختار بروکراتیک کاملاً حرفه‌ای طراحی شده باشد، تغییر آدم‌ها تحول چندانی ایجاد نمی‌کند. چون بدنهٔ کارشناسی سازمان‌ با آن‌ها همراه نمی‌شود. مدیر و اتوبوسی که به همراه می‌آورد، وصلهٔ ناجوری می‌شود در بدنهٔ سازمان. بی‌تردید بعضی کارها کند می‌شوند و پروژه‌های تازه‌ای هم تعریف می‌شود. اما در نهایت، اتفاق عجیبی نمی‌افتد. کارشناسان هم تیم مدیریتی را به عنوان «مسافران موقت مهمان‌خانه» می‌بیند و با آن‌ها مدارا می‌کند تا دوره‌شان بگذرد.

در این میان، نظام اقتدارگرا می‌بیند که تغییرات، آن‌قدر که انتظار داشته رخ نداده است. احتمالاً نشانه‌های جدیدی از ناکارآمدی هم به وجود می‌آید (تیم مدیریتی ناوارد که به ساختار بروکراتیک حرفه‌ای تزریق می‌شود، شبیه رها کردن یک گروه بچهٔ خردسال در یک تعمیرگاه تخصصی خودرو است. مهم‌ترین اثرشان این است که در دست‌و‌پای دیگران می‌پیچند و نمی‌گذارند کارهای عادی هم پیش برود).

در گام دوم به نتیجه ‌می‌رسند که مشکل از ساختار بروکراتیک است. آن‌ها با خود می‌گویند مدیر جدید در ساختار قدیمی کار خود را از پیش نمی‌برد. در این‌جا پروژه‌های تحول ساختار اداری شروع می‌شوند. چارت سازمان‌ها تغییر می‌‌کند. بخش‌نامه‌های جدید صادر می‌شود. فرایندها بازنگری می‌شوند. و همه چیز «به امید همسو شدن بروکراسی با ایدئولوژی» تغییر می‌کند.

اما معمولاً باز هم اتفاق عجیبی نمی‌افتد. جز این‌که نظام اداری بیش از پیش در باتلاق فرو می‌رود. چون حافظهٔ بروکراتیک خود را نفی و نابود کرده است.

در گام سوم نهادها و ساختارهای تازه شکل می‌گیرند. نظام اقتدارگرا به نتیجه می‌رسد که آن ساختار ظرفیت رویای ایدلوژیک‌شان را ندارد. هر چقدر هم تحول ایجاد کنند، نهایتاً جواب نمی‌دهد. حتی به نتیجه می‌رسند که این ساختار، مثل اسب تروا، ارزش‌ها و اصولی را در خود پنهان کرده که با ارزش‌ها و اصول ایدئولوژیک‌شان هم‌خوان و هم‌سو نیست.

در این‌جا کم‌کم نهادهای تازه می‌گیرند. شوراها، ستادها، کمیته‌ها، مراکز فرماندهی و ده ها نهاد دیگر از این جنس تشکیل می‌شوند که هر یک بخشی از وظایف ساختارهای بروکراتیک حرفه‌ای را بر عهده می‌گیرند. غالباً بی‌آن‌که مسئولیت چندانی بر عهده داشته باشند:

  • وظیفه (Task): کاری است که بر عهدهٔ یک مجموعه قرار داده می‌شود و برای آن می‌تواند حمایت و بودجه طلب کند.
  • مسئولیت (Responsibility): یعنی این‌که بشود از یک نهاد سوال کرد و آن نهاد مجبور به پاسخ‌گویی باشد (مسئولیت و Responsibility از ریشهٔ سوال و پاسخ – Response هستند).

چرا از اصطلاح شبه بروکراسی استفاده می‌کنم؟

تا جایی که می‌دانم، کسی پیش از این اصطلاح شبه بروکراسی را – لااقل به این مفهوم که من می‌گویم – به‌کار نبرده است. بنابراین باید کمی دربارهٔ معنی شبه بروکراسی صحبت کنم. بعد از توضیحات بالا، این کار دشوار نیست.

شبه بروکراسی در ظاهر شباهت‌های بسیاری با بروکراسی دارد:

  • ساختار سازمانی
  • پشتوانهٔ قانونی
  • فرایندهای اداری
  • اعضایی که ممکن است تخصص و رزومهٔ جذاب هم داشته باشند

اما تفاوت‌های مهمی هم با بروکراسی دارد که ممکن است در نگاه اول به چشم نیاید:

۱) نهاد بروکراتیک به یک جامعهٔ‌ حرفه‌ای در بیرون از آن نهاد پاسخ‌گو است. مثلاً به نهادهایی مثل کانون وکلا، نظام پزشکی، نظام مهندسی، گمرک، شهرداری، بیمه، بانک و دانشگاه فکر کنید.

همهٔ این نهادها باید به جامعهٔ بیرونی پاسخ‌گو باشند. در تمام دنیا کسانی هستند که متخصص بیمه‌ یا بانکداری‌اند. اگر چه ممکن است کارمند بیمه و بانک نباشند. در تمام دنیا کسانی هستند که متخصص حقوق هستند. اما ممکن است کار وکالت انجام ندهند و صرفاً نظریه‌پرداز باشند. نهادهای بروکراتیک مدام از سوی این بدنهٔ کارشناسی بیرونی نقد و اصلاح می‌شود. اما وقتی ساختار اقتدارگرا نهادها را متحول کرد (گام یک و دو) یا با تأسیس نهادهای موازی آن‌ها را عقیم کرد (گام سه) عملاً دیگر امکان یا انگیزه‌ای برای تعامل با این مجموعه‌ها باقی نمی‌ماند.

۲) نهادهای بروکراتیک،‌ حافظهٔ تاریخی دارند. اما این نهادهای تغییریافته یا تازه‌ تأسیس، یا خاطره‌ای از گذشته ندارند یا گذشته را به شکل «ضدخاطره» می‌بینند. هر چیزی که رنگی از گذشته دارد باید محو شود.

۳) نهادهای بروکراتیک، شاخص‌های عینی عملکرد دارند. مثلاً یک دانشگاه مهندسی در همه‌جای جهان بر اساس متوسط درآمد فارغ‌التحصیلانش ارزیابی می‌شود (حداقل این یکی از معیارهاست). اما نهادهای شبه‌بروکراتیک در قید و بند شاخص‌های متعارف نیستند و شاخص‌های دیگری را که نظام اقتدارگرا تعریف کرده (گاهی صریح و گاهی تلویحی)‌ دنبال می‌کنند.

حاصل این می‌شود که در نگاه اول، همه‌چیز مثل یک بروکراسی حرفه‌ای است. اما درست مانند مگسی که بر تور عنکبوت گیر کرده، وقتی نزدیک‌تر رفتید و در تور گرفتار شدید، می‌بینید که با یک «پوستهٔ مگس» روبه‌رو هستید (عنکبوت‌ها، اگر دیده باشید،‌ شکار خود را از درون می‌خورند و می‌گذارند پوست شکار خالی بماند تا همه‌چیز عادی به نظر برسد و شکارهای بعدی راحت‌تر فریب بخورند).

من به این نوع بروکراسی که مثل مگس از درون تهی شده «شبه بروکراسی» می‌گویم.

ماجرای واویلوف، لیسنکو و جنگ با گنجشک‌ها

واویلوف استالین را قبول داشت و به او احترام می‌گذاشت. در نهادهای بروکراتیک هم رشد کرده بود. بودجهٔ تحقیقاتش را هم از بروکراسی استالینی می‌گرفت. او کاملاً یک «دانشمند دولتی» بود. مرور سخنرانی‌ها و جلساتش نشان می‌دهد که تا جای ممکن هم کوشید به استالین و ایده‌های حزب احترام بگذارد. اما هر چه بود، یک بروکرات حرفه‌ای بود. از دل یک ساختار حرفه‌ای بالا آمده بود و به همان اندازه که به استالین متعهد بود، به تخصص خود هم تعهد داشت.

لیسنکو هم در ابتدا یک متخصص بود. اما به تدریج، تعهد را بر تخصص ترجیح داد. او فهمید با «ادعای ایدئولوژیک غیرواقعی» پله‌های رشد را سریع‌تر از «پژوهش‌های علمی واقعی» طی می‌کند. لیسنکو اصطلاحات علمی را هم بلد بود و می‌توانست «زبان علم» را در خدمت «منطق جهل» قرار دهد. استالین و هم‌فکرانش، می‌دیدند که در ساختار بروکراتیک حرفه‌ای لیسنکو نمی‌تواند به راحتی رشد کند. این بود که به تدریج به سراغ شبه بروکراسی رفتند. دقیقاً هر سه گامی که گفتم در داستان لیسنکو هست. آدم‌ها را عوض کردند. سمت‌ها را تغییر دادند. فرایندها را اصلاح کردند و نهایتاً‌ نهادهای تازه هم ساختند. فرمان هدایت این شبه‌بروکراسی را هم در اختیار لیسنکو قرار دادند.

ماجرای جنگ با گنجشک‌ها هم همین بود. مائو ادعای «گنجشک‌ها را بکشید تا قطحی نیاید» را یک‌شبه از خودش در نیاورد. یک شبه‌بروکراسی قدرتمند – که پیش از آن از متفکران متخصص خالی شده با چرب‌زبانان متعهد به ایدئولوژی پر شده بود – این ایده را مطرح کرده و از‌ آن دفاع کردند. روی میز مائو و استالین، پر از گزارش‌های کارشناسی بوده است؛ اما کارشناسان ساختار شبه‌بروکراتیک. همه مدرک‌دار، سمت‌دار، سابقه‌دار؛ اما تُهی.

نادانی است اگر کسی فکر کند کسانی استالین، مائو و موسولینی از روی هوا حرف می‌زده‌اند. یک ساختار بسیار بزرگ شبه‌کارشناسی پشت آن‌ها بوده و ایشان را تغذیه می‌کرده است. ساختاری که در دو زمینه متخصص بوده است:

۱) ارائه توصیه‌های کارشناسی همسو با ایدئولوژی

۲) ارائه گزارش‌های کارشناسی در توجیه این‌که چرا آن توصیه‌های اول جواب نداده است.

شبه‌بروکراسی ساختار اقتدارگرا را رو به زوال می‌برد

شبه‌بروکراسی شبیه یک بمب ساعتی است. با این تفاوت که در لحظهٔ موعود منفجر نمی‌شود. بلکه کاملاً تدریجی و پله پله ساختار قدرت را می‌خورد و مستهلک می‌کند. به‌طوری که وقتی لحظهٔ موعود فرا رسید، ساختار قدرت می‌بیند که حتی چیزی برای منفجر شدن باقی نمانده است!

چون قبلاً دربارهٔ سیستم‌ها زیاد حرف زده‌ام، این‌جا به سادگی می‌توانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم.

بروکراسی حرفه‌ای کمک می‌کند یک ساختار سیاسی شبیه «سیستم باز» عمل کند. کارشناسانی که میل یا شوقی برای ورود به بدنهٔ‌ قدرت ندارند (و اتفاقاً موثرترین کارشناسان‌اند) از طریق ساختار بروکراتیک به نظام سیاسی خدمت می‌کنند و با آمدن و رفتن‌شان، پویایی نظام سیاسی حفظ می‌شود (واویلوف که بخش زیادی از عمرش را مشغول جمع کردن نمونه‌های ذرت بود، در نگاه اول یک پژوهشگر است. اما در نگاهی عمیق‌تر، خدمتگزار نظام سیاسی بوده و به بقای آن کمک می‌کرده است).

اما وقتی بروکراسی به سمت شبه‌بروکراسی رفت، رفتاری شبیه «سیستم بسته» شکل می‌گیرد. کارشناسانی که می‌توانند، از این ساختارها جدا می‌شوند و آن‌هایی که جذب می‌شوند، بیش از تعهد به علم،‌ به ایدئولوژی متعهدند (نمی‌شود این دو تعهد را با هم داشت. چون ماهیت یکی تردید و ماهیت دیگری قطعیت است: علم از کسانی که مفروضاتش را نقد می‌کنند جان می‌گیرد و ایدئولوژی جان کسانی که مفروضاتش را نقد کند، می‌گیرد).

اتفاق دیگری که در شبه‌بروکراسی می‌افتد این است که «بسته بودن سیستم» یک فاجعه تلقی نمی‌شود. بلکه اتفاقاً آن را جشن می‌گیرند. شبه‌بروکرات‌ها ذوق می‌کنند که ساختار از مخالفان خود خالی شده و با شعار هر کس نمی‌خواهد برود، به گمان خود ساختار بروکراتیک را پالایش می‌کنند.

جملهٔ «سیستم بسته رو به زوال است» برای کسانی که نوشتهٔ سیستم بسته را خوانده‌اند شفاف است. و غم‌انگیز – یا شاید امیدبخش – این است که شبه بروکراسی همیشه یک سیستم بسته است.

 

اکتبر 7, 2023 19 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
معنی زوال چیست
اقتصاد و مدیریت

دربارهٔ مفهوم زوال

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 2, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

می‌خواستم مطلبی با عنوان «شکست بروکراسی از شبه‌بروکراسی» در ادامهٔ داستان واویلوف بنویسم. هنوز نخستین جمله به پایان نرسیده بود که دیدم آن مطلب و بسیاری از مطالبی که پیش از این نوشته‌ام، در بن‌مایه مشترکند: همهٔ آن‌ها از فروپاشی و زوال حرف می‌زنند.

به جای این‌که این نکته را در پیش‌نوشت بگویم، تصمیم گرفتم آن را در قالب یک نوشتهٔ‌ مستقل منتشر کنم تا هم جدی‌تر گرفته شود و هم ارجاعات آتی به این مفهوم ساده‌تر باشد.

تعریف زوال چیست؟

من در این نوشته زوال را معادل Decay به کار می‌برم و منظورم از زوال چیزهایی از این جنس است:

  • افت تدریجی
  • حرکت در مسیر فروپاشی در طول زمان
  • از بین رفتن کارایی یک محصول یا سیستم یا مدل ذهنی
  •  ضعیف شدن تدریجی انسجام داخلی در یک ساختار
  • کاهش تدریجی خروجی یک مجموعه

موارد بالا با وجود همهٔ تفاوت‌ها در دو ویژگی مشترکند: «از کار افتادن و خراب شدن» و «تدریجی بودن.»

با این شکل از تعریف زوال عملاً از پوسیدگی دندان تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را می‌توان زیر چتر این واژه قرار داد.

سابقهٔ بحث دربارهٔ‌ زوال در نوشته‌ها و حرف‌های من

هر کسی که حرف می‌زند، درس می‌دهد و می‌نویسد، یک یا چند تم ثابت و مشخص در ذهن دارد و مدام به آن‌ها می‌پردازد. زوال برای من، یکی از این تم‌هاست:

◾سال‌ها پیش در فایل صوتی گفتگوهای دشوار به این موضوع پرداختم که رابطه‌ها در یک لحظه و با یک اتفاق خراب نمی‌شوند. بلکه یک روند تدریجی را طی می‌کنند و به چالش‌های بزرگ و گاه نابودی می‌رسند. برای آن بحث، این توصیف را انتخاب کردم که «اگر امروز گفتگوی دشواری دارید که سختی آن برای شما ۵۰ (مثلاً از ۱۰۰) است، احتمالاً روزی گفتگوی دشواری با سختی ۳۰ وجود داشته که آن را نادیده گرفته یا از آن اجتناب کرده‌اید. همان گفتگوی ۳۰ امتیازی هم احتمالاً حاصل ناچیزشمردن یا چشم‌بستن بر یک گفتگوی ۵ یا ۱۰ امتیازی بوده است.» در آن بحث، از واژهٔ زوال استفاده نکردم، اما مفهوم همین بود: زوال یک رابطه در کار یا زندگی شخصی.

◾در درس تفکر سیستمی متمم هم بحثی با عنوان رویداد و روند (مدل کوه یخ) را مطرح کردم و مثال‌هایی که آن‌جا مطرح شد، نمونه‌های دیگری از زوال را در دل خود داشت. به‌طور خاص، نقشهٔ Histomap در‌ آن درس دقیقاً روند زوال امپراطوری‌ها را نشان می‌داد.

◾نوشته‌ای هم که در روزنوشته دربارهٔ‌ سیستم های بسته منتشر کردم، بهانه‌ای دیگری بود تا باز از منظری دیگر به زوال بپردازم.

بعد از این‌ هم طبیعتاً تا زمانی که حرف می‌زنم و می‌نویسم، لابه‌لای حرف‌ها و نوشته‌هایم بارها و بارها به مفهوم زوال بازخواهم گشت.

زوال در برابر مفاهیمی مثل شکست و سقوط

در دل اصطلاحاتی مثل شکست و سقوط پیامی از جنس «اتفاق لحظه‌ای یا رویداد کوتاه‌مدت» پنهان شده است. اما زوال به یک «روند تدریجی» اشاره دارد.  بشر، جدا از این‌که از نظر ذهنی «شکست و سقوط» را بهتر از «زوال» می‌فهمد، در دنیای اطراف خود هم – در صدهاهزارسالی که روی این سیاره زیسته است – بیشتر درگیر «اتفاق‌های لحظه‌ای» بوده تا «روند زوال.» جالب این‌جاست که راهکارهایش هم بیشتر لحظه‌ای بوده‌اند.

به این سه مورد فکر کنید: حملهٔ خرس به اعضای قبیله، کاهش بارندگی برای کشاورز، سقوط یک سلطنت یا جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان.

راه‌حل حملهٔ خرس، دفاع بوده یا کشتن خرس. راه‌کار کاهش بارندگی، نیایش و نماز باران یا قربانی به درگاه خدایان (بسته به نوع دین و مذهب). سقوط سلطنت و جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان هم غالباً با مرگ یا جنگ اتفاق می‌افتاده است. همه‌چیز عادی پیش می‌رفته. یک کشور به کشور دیگر یا یک قوم به قوم دیگر حمله می‌کرده‌اند و قدرت جابه‌جا می‌شده است.

این‌که این اتفاقات واقعاً ریشه در روندی طولانی داشته یا نه، بحث دیگری است. اما لااقل «ذهن انسان» عادت نداشته آن‌ها را این‌گونه ببیند.

حالا به این سه مورد فکر کنید: تغییر اکولوژی شهری در اثر سیاست‌گذاری‌های توسعه‌ای، تغییرات اقلیمی، ضعیف‌ شدن تدریجی یک حکومت.

لااقل من در سراسر جهان مذهبی نمی‌شناسم که برای «تغییرات اقلیمی» دعا یا قربانی پیشنهاد کرده باشد. دربارهٔ تغییرات اکولوژیک شهری هم راه‌حل سنتی وجود ندارد. دربارهٔ ضعف و زوال حکومت‌ها هم نظریهٔ سنتی نداریم. چون همهٔ این‌ها مسائلی هستند که مغز انسان دویست‌سال قبل یا سیصدسال قبل یا هزارسال قبل با آن آشنایی نداشته و از توانایی درک و تحلیل آن بهره‌مند نبوده است.

علاوه بر آن «هجوم رویدادها» چنان زیاد بوده که «توجه به روندها» معنا نداشته است.  به این مثال توجه کنید: تا همین اواخر، انسان آن‌قدر درگیر مرگ ناشی از بیماری بود که پزشکی، دغدغه‌ای جز مهار و درمان بیماری‌ها نداشت. این مسئله‌ها هنوز هم کامل حل نشده است. اما لااقل انسان امروز، به اندازهٔ انسان صد سال پیش از بیماری‌ها نمی‌ترسد (افزایش امید به زندگی هم که اخیراً یکی از مسئولین کشور آن را از دستاوردهای انقلاب اسلامی دانسته بود، حاصل همین روند جهانی در قرون اخیر است). حالا که هجوم رویدادها کم شده، انسان فرصت کرده به «روند زوال» توجه کند و این سوال‌ جدی‌تر شده که «چرا انسان به تدریج پیر می‌شود؟ برای کند کردن یا متوقف کردن این روند زوال چه کارهایی می‌توان انجام داد؟» پروژه‌های افزایش عمر بشر (longevity) و کند کردن روند پیری (aging) نشانهٔ شفاف توجه به زوال در حوزهٔ سلامت هستند. چنان‌که بحث تغییرات اقلیمی و گرم شدن زمین هم نمونهٔ دیگری از جدی گرفتن روند زوال و تلاش برای چاره‌اندیشی در این زمینه است (فکرش را بکنید که یک نفر در بیست سالگی غذای کم‌چرب می‌خورد که در هشتاد سالگی سکته نکند. این یعنی توجه به زوال).

همین اتفاق در ساختارهای سیاسی هم روی داده است. ساختارهای سیاسی امروزی بسیار پیچیده‌اند. آن‌قدر پیچیده که اگر یکی از نیاکان ما – مثلاً کسی که هزار سال پیش زندگی می‌کرده – را زنده کنید و بخواهید این ساختارها را به او بفهمانید، سردرد می‌گیرد و از دست شما داوطلبانه دوباره به گور خواهد گریخت (چنان‌که بسیاری از انسان‌های امروز هم در سراسر جهان – و حتی بخشی از کسانی که خود در ساختارهای سیاسی حضور دارند – این ساختارها را نمی‌فهمند).

چنین ساختارهایی معمولاً «سقوط» نمی‌کنند. بلکه به «زوال» گرفتار می‌شوند. یعنی روندی طولانی طی می‌‌کنند تا کارایی خود را از دست بدهند.

به همین علت، درست همان‌طور که در دهه‌های اخیر، زوال در سلامت، در شرایط اقلیمی و در کسب و کار و اقتصاد به چشم آمده، در حوزه‌هایی مثل جامعه‌شناسی و علوم سیاسی و تحلیل‌های اجتماعی هم جدی گرفته شده است (يا باید جدی گرفته شود).

«نقطهٔ گذار» یا Tipping Point

وقتی از زوال حرف می‌زنیم، حتماً باید از tipping point هم حرف بزنیم. گمان می‌کنم «نقطهٔ گذار» حداقل در بحث ما، ترجمهٔ مناسبی برای این اصطلاح باشد.

نقطهٔ‌ گذار نقطه‌ای است که با اتفاقی کوچک – گاهی چنان کوچک که اصلاً به چشم نمی‌آید و کشف نمی‌شود – سیستم از یک وضعیت به وضعیت بعدی می‌رود. وضعیتی که در فرایند زوال، قاعدتاً برگشت‌ناپذیر هم هست.

بهترین مثال نقطهٔ‌ گذار، مرگ است. چنان‌که اهل دین و عرفان و ادبیات هم مانند اهل علم گفته‌اند، ما در مسیر دائمی مرگ قدم برمی‌داریم (لااقل تا زمانی که علم راه دیگری پیش پایمان بگذارد). همین الان که من این جمله را می‌نویسم، در مقایسه با لحظه‌ای که نوشتن را آغاز کردم، ۱۱۰۰ کلمه در جادهٔ مرگ جلو رفته‌ام. آن‌چه ما به عنوان «مرگ» می‌شناسیم، در واقع یک Tipping Point است. نقطه‌ای که سیستم فیزیولوژیک بدن من،‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر می‌رود. در وضعیت دوم، من را «مُرده» می‌نامند.

بسیاری از انقلاب‌هایی که در قرن اخیر شاهد بوده‌ایم،‌ در مقایسه با بسیاری از سقوط‌هایی که در هزاره‌ها و قرون گذشته می‌دیدیم، از جنس tipping point هستند. یعنی در لحظهٔ انقلاب تقریباً هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما انقلاب شده است (تحولات بهار عربی نمونهٔ خوبی است).

همین ماجرا را در تغییر فاز سیالات هم می‌بینیم. در نقطهٔ‌ مشخصی از فشار و دما، آب به شکل مایع است. فقط یک گام ریز از آن نقطه عبور می‌کنیم و فاز تغییر می‌کند و به بخار یا یخ تبدیل می‌شود. درک این‌که بین این دو نقطه چه اتفاقی می‌افتد، در عین سادگی، آن‌قدر پیچیده است که بسیاری از کسانی که درس فیزیک گذرانده‌اند نمی‌توانند سازوکار آن (phase transition) را به‌ شکل شفاف توضیح دهند.

همهٔ ما باید به اندازهٔ‌ توان‌مان برای فهم زوال تلاش کنیم

جهان ما جهان زوال است. کسب و کارها رو به زوال می‌روند. روابط عاطفی رو به زوال می‌روند. انسان رو به زوال می‌رود. نظام‌های اجتماعی رو به زوال می‌روند. فرهنگ‌ها رو به زوال می‌روند و کل عالم هستی هم روزی در مسیر زوال به نقطهٔ پایان خواهد رسید.

هر چقدر زوال را بهتر بفهمیم، بر جهان اطراف خود مسلط‌تر می‌شویم و بهتر می‌فهمیم در اطراف‌مان چه می‌گذرد. نمی‌شود انتظار داشته باشیم زوال را همیشه و همه‌جا ببینیم و بفهمیم. و نیز نباید فکر کنیم که همیشه با دیدن زوال، می‌توانیم آن را کند یا متوقف کنیم. اما قطعاً می‌توان گفت چشمی که زوال را نمی‌بیند، به یک نابینایی بزرگ مبتلاست.

این‌ها را یک بار این‌جا نوشتم که هر وقت جایی کلمهٔ زوال را به‌کار بردم، معنا و مفهوم یکسانی در ذهن‌ همهٔ ما تداعی شود.

آيا زوال واژهٔ مناسبی است؟

قطعاً در زبان انگلیسی واژهٔ مناسب برای مفهومی که در این‌جا شرح دادم decay است. اما در انتخاب واژه‌ٔ مناسب برای بیان همین مفهوم در زبان فارسی اما‌و‌اگرهایی وجود دارد.

به گمان من اگر معنای عربی واژه‌ها را مد نظر داشته باشیم، دو واژهٔ انحطاط و اضمحلال برای بیان decay مناسب‌ترند. اما مشکل این است که بسیاری از ما فارسی‌زبانان از واژه‌های انحطاط و اضمحلال، روند تدریجی را برداشت نمی‌کنیم. این است که من زوال را مناسب‌تر دیدم. در حالی که زوال به معنای فروپاشی تدریجی نیست. چنان‌که در متن‌های قدیمی‌تر تعبیر «زوال آفتاب» را زیاد می‌بینیم.

به نظر می‌رسد نسل امروز که با کاربردهای قدیمی‌تر واژهٔ زوال آشنا نیست، مفهوم زوال را بسیار نزدیک به decay‌ ادراک می‌کند. چنان‌که political decay در عنوان یکی از کتابهای فوکویاما هم به «زوال سیاسی» ترجمه شده است.

اکتبر 2, 2023 13 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
اجتماعیات

لیسنکوئیسم | دورانی که همهٔ علوم باید کمونیستی می‌شدند

توسط محمدرضا شعبانعلی سپتامبر 17, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

ترس از قحطی

قحطی، یکی از نگرانی‌های همیشگی استالین بود. او در سال ۱۹۲۲ هم‌زمان با قحطی به دبیرکلی حزب رسید. درست زمانی که مردم برای غذا با هم می‌جنگیدند.

ترس از تکرار قحطی باعث شد استالین، سیاست‌هایی را برای رونق کشاورزی به‌کار بگیرد. سیاست‌گذاری‌های استالین بعد از یک دهه نتیجه داد. اما نه در قالب فراوانی غذا و گندم. بلکه به شکل یک قحطی دیگر در آغاز سومین دهه از قرن بیستم.

البته این اتفاق، برای آشنایان با سیستم‌های اجتماعی عجیب نیست. حکومت‌های اقتدارگرا با تصمیم‌‌گیری متمرکز، هر چقدر که در ادارهٔ وضعیت‌های ساده، موفقند، در مواجهه با بحران‌های پیچیده شکست می‌خورند و خود به بخشی از بحران تبدیل می‌شوند.

احتمالاً می‌توانید راهکارهای حکومت استالین را برای مواجهه با مشکل حدس بزنید. کمیته‌ها و ستادهای تخصصی تشکیل شدند. مالکیت دانه‌ها و محصولات زراعی را ممنوع کردند. برای کشاورزان در مناطق مختلف، سهمیه تعیین کردند و آن‌ها را موظف کردند تا در مقاطع زمانی مشخص، به اندازه‌ای که حکومت اعلام کرده بود، محصول تحویل دهند. گندم و ذرت، حتی اگر در خانهٔ مردم بود، متعلق به حکومت بود و حکومت تصمیم می‌گرفت به چه کسانی و در کجا چقدر خوراک بدهد.

تنوع ژنتیکی می‌تواند کمک‌کننده باشد

اما همه مثل استالین فکر نمی‌کردند. تقریباً سه سال قبل از قحطی، دانشمندی به نام نیکولا واویلوف (Vavilov)، تلاشی وسیع را برای پیشگیری از قحطی آغاز کرده بود. او – طبیعتاً مثل هر دانشمند دیگری – انتظار نداشت با راهکاری فوری و انقلابی، مشکل گندم را حل کند. اما فکر می‌کرد می‌شود راهکاری پیدا کرد تا در بلندمدت، ظرفیت محصول‌دهی مزارع بیشتر شده و احتمال بروز قحطی کمتر شود.

ایده‌ای که واویلوف در ذهن داشت، حتی برای یک دانش‌آموز دبیرستانی امروزی هم قابل‌درک است. اما زمان خودش، رویکردی پیشرو محسوب می‌شد. واویلوف می‌گفت نباید به یک گونهٔ خاص از دانه‌ها اکتفا کرد. تنوع دانه‌ها می‌تواند مفید باشد و به اصلاح محصولات کشاورزی کمک کند. او معتقد بود که هر محصول زراعی مبداء جغرافیایی مشخصی در جهان دارد و احتمالاً تنوع ژنتیکی آن محصول در آن منطقه بیشتر است و اگر بانکی از همهٔ انواع دانه‌ها ایجاد شود، احتمالاً می‌توان با پرورش دانه‌های مختلف و انتخاب از میان محصولات و اصلاحِ نباتی به دانه‌هایی دست یافت که در شرایط اقلیمی شوروی بهتر عمل کنند (هم در شرایط سخت آب‌و‌هوایی آن‌جا تاب بیاورند و هم در برابر آفت مقاوم باشند و بیشتر محصول دهند). بر پایهٔ چنین ایده‌ای، او با هدف گردآوری بزرگ‌ترین بانک از نمونه‌های غلات جهان، سفر به دور دنیا را آغاز کرد.

تا این‌جا هیچ‌چیز عجیب به نظر نمی‌رسد. جز این‌که ایدهٔ واویلوف، غربی بود. تلاش برای «اصلاح نباتی» با استفاده از تنوع ژنتیکی، رویکردی غربی محسوب می‌شد. رویکردی بر مبنای نگاه داروین و انتخاب طبیعی. البته بهتر است شیوهٔ واویلوف را انتخاب مصنوعی بنامیم. چون با افزایش مصنوعی تنوع و ترکیب و کشت کنترل‌شده، عملاً نوعی تکامل شتاب‌یافته ایجاد می‌کرد (انسان در موارد دیگری هم این روش را به کار برده است. سگ‌های امروزی حاصل ترکیب تکامل و اهلی‌سازی و انتخاب مصنوعی هستند).

ما راهکار خودمان را ترجیح می‌دهیم

قصه، طولانی‌تر از آن است که در نوشته‌ای کوتاه، با دقت کافی و اشاره به همهٔ جزئيات روایت شود. اما خلاصهٔ ماجرا این است که دوران قدرت واویلوف و حمایت حکومت از او، کوتاه بود. درست است که حکومت به او برای سفرها بودجه می‌داد و کارمندهای بسیاری هم در موسسه‌اش در اختیارش بودند. اما هیچ چیز نمی‌توانست برای استالین، به اندازهٔ یک «ایدهٔ بومی» وسوسه‌کننده باشد. این ایدهٔ بومی را لیسنکو (Lysenko) ارائه کرد.

لیسنکو با نظریهٔ تکامل داروینی مشکل داشت. او می‌گفت چرا باید به دنبال اصلاح ژنتیکی باشیم؟ این کار زمان‌بر است و حاصل آن هم چندان قابل‌پیش‌بینی نیست. روش بهتر این است که ما شرایط محیطی دانه‌ها را جوری تغییر دهیم که به تدریج خودشان اصلاح شوند و محصول هر دوره، دانه‌های بهتری برای کشت بعدی در اختیارمان قرار دهد.

اگر بخواهیم این نگاه را با ادبیات علمی توضیح دهیم، باید بگوییم که رویکرد لیسنکو، چیزی از جنس نظریهٔ لامارک در تکامل بود. اما اجازه بدهید کمی از دقت روایت بکاهم و ایدهٔ لیسنکو را این‌طور توضیح دهم: «فرض کنید مسئولین یک کشور، بینی بزرگ را نمی‌پسندند. آن‌ها قانونی تصویب می‌کنند که مردم یا بینی خود را جراحی کنند یا بینی‌شان را با ابزار خاصی – که احتمالاً حاصل نوآوری‌های بومی است – آن‌قدر فشار دهند تا به تدریج، جمع شود!» بعد اگر از آن‌ها بپرسید که: «با بینی نسل بعد چه می‌کنید؟» به شما پاسخ دهند: «نسلی که بینی‌اش را کوچک کرده‌ایم، کودکِ بینی‌کوچک خواهد زائید.»

لینسکو مقالات پژوهشی متعددی منتشر کرد که روشش را تأیید می‌کرد. یکی از روش‌های او این بود که دانه‌ها یا گیاهان جوان در معرض سرمای بسیار شدید قرار گیرند (شبیه‌سازی زمستان شدید) تا هم در برابر سرما مقاوم‌تر شوند و هم پس از سرما، با بهبود دما سریع‌تر محصول دهند (بهاره‌سازی).

لیسنکو علاوه بر زبان علمی، به زد و بندهای سیاسی هم مسلط بود و می‌دانست که استالین و هم‌فکرانش با چه حرف‌هایی فریب می‌خورند. این بود که به سرعت توانست جای خود را با یک «نظریهٔ‌ ملی» باز کند و واویلوف را به عنوان کسی که یک نظریهٔ غربی بورژوایی مطرح کرده، به انزوا براند. همین باعث شد که مقاله‌هایش – که همه دروغ بوده و پر از عددسازی بودند – بدون مشکل در نشریات علمی شوروی منتشر شود.

مقالات علمی در نشریات آن زمان، از ته به سر خوانده می‌شدند. یعنی اول نتیجه را می‌خواندند و اگر با حرف‌های استالین جور در می‌آید، بقیهٔ مقاله را بررسی می‌کردند. قدرت گرفتن کسانی مانند لیسنکو نشان می‌دهد که خیلی وقت‌ها، فقط ته مقاله خوانده می‌شده و اگر ته را می‌پسندیده‌اند، وقت‌شان را برای خواندن بقیهٔ‌ مقاله تلف نمی‌کرده‌اند.

چرا استالین نظریهٔ لیسنکو را دوست داشت؟

شواهد تاریخی اجازه می‌دهند تا حدی حدس بزنیم که چرا لیسنکو محبوب شد.

نخست این‌که استالین در پی روشی برای فخرفروشی به غرب بود. روش لیسنکو در هیچ نشریهٔ جدی جهان غرب تأیید نشده بود (چون اصلاً امکان‌پذیر نبود). استالین دوست داشت بگوید ما حرفی زده‌ایم که غرب شبیه آن را نداشته و نزده.

دومین نکته هم این است که روش لینسکو می‌توانست سریع‌تر جواب دهد. اصلاح نژادی بر پایهٔ انتخاب مصنوعی به سبک واویلوف، طول می‌کشید. شاید سال‌ها بعد تمام کشور از آن بهره می‌‌بردند، اما استالین دنبال راه‌حلی زودبازده و فوری و انقلابی بود. چیزی که سریع، اوضاع را متحول کند و بهبود بخشد.

سومین مورد هم این‌که ایدهٔ داروین، مارکسیستی نبود. در ایدهٔ داروین، نژادهای «متفاوت» وجود دارند که به تدریج با هم ترکیب می‌شوند و طی دوره‌های طولانی، به تدریج گونه‌های بهتر به‌وجود می‌آیند. حتی انتخاب مصنوعی و پرشتاب هم، هم‌چنان روشی کُند محسوب می‌شود. مارکسیست‌ها معتقد بودند که با کمی فشار و ایجاد شرایط محیطی، می‌شود هر چیزی را تغییر داد. این ایده که «با اجبار محیطی، دانه را تغییر دهید و دانه، دانهٔ‌ بهتری خواهد زائید» می‌توانست با ایدهٔ حکومت شوروی هم‌خوان باشد: انسان‌ها را به اجبار تغییر بده و از آن‌ها انسان بهتری (= آن‌جور که حکومت و تصمیم‌گیران مرکزی می‌پسندند) بساز. آن‌ها انسان‌های بهتری خواهند زایید و پرورش خواهند داد. تغییر درون با فشار بیرونی، ایده‌ای بود که اگر در مورد گندم‌ها جواب می‌داد، پشتوانهٔ خوبی برای فشار استالین برای اصلاح انسان‌ها بود: انسان‌ها را مجبور کنیم آن‌جور که می‌خواهیم رفتار کنند. بعد از مدتی نسل‌هایی به وجود می‌‌آیند که بدون نیاز به اجبار ما، مطابق خواست ما رفتار و زندگی کنند.

واویلوف چه شد؟

واویلوف در سال ۱۹۴۰ دستگیر شد. در حوالی آن دوران، حدود ۳۰۰۰ نفر دانشمند دیگر هم دستگیر، اعدام یا ناپدید شدند. آن‌قدر که علم ژنتیک برای مدت‌ها در شوروی متوقف شد.

بیش از ده ماه از واویلوف بازجویی کردند. خروجی بازجویی این بود که واویلوف جاسوس بوده است. او هم‌چنین می‌خواسته اقتصاد کشاورزی شوروی را با روش‌های ظاهراً علمی نابود کند. وی نظریه‌هایی داشته که ماهیت‌شان طرفدار بورژوازی محسوب می‌شده و سرمایه‌های ملی و عمومی را نیز به هدر داده است. او را در سال ۱۹۴۱ به اعدام محکوم کردند. اما حکم تا سال ۱۹۴۲ اجرا نشد و آن زمان حکم را به بیست سال زندان تقلیل دادند. اگرچه واویلوف فقط یک سال بیشتر زنده ماند.

واویلوف آخرین ماه‌های زندگی‌اش را در اردوگاه‌های کار اجباری گذراند. امروز می‌دانیم که او – که تمام دغدغه‌اش پیشگیری از قحطی در شوروی و گرسنگی مردم بود –  در اثر کار فیزیکی زیاد و گرسنگی کشیدن مرد. اگر چه در گواهی فوتش نوشته‌اند که سالم به درمانگاه آمد و در اثر نارسایی قلبی درگذشت.

منابع برای مطالعهٔ بیشتر

من این متن را پس از مطالعهٔ چند کتاب، اما بدون مراجعهٔ دوباره به آن‌ها نوشتم. احتمالاً اگر دوباره آن‌ها را مطالعه کنم، جزئیاتی را اصلاح خواهم کرد. اگر خودتان حوصله داشتید منابع اصلی را بخوانید، به این دو کتاب سر بزنید:

When Reason Goes on Holiday, Neven Sesardic

Science in Russia and The Soviet Union, Loren Graham

 

سپتامبر 17, 2023 36 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پیامها و پیامکها
پیامها و پیامکها

پیامها و پیامکها | سیزدهمین نمونه

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 29, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیام‌ها و پیامک‌ها را می‌آورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیام‌ها را نقل می‌کنم. این بار، سهم پیام‌های مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر می‌کنم این طبیعی است و احتمالاً در ماه‌های اخیر، همهٔ ما پیام‌های بیشتری از این دست رد و بدل کرده‌ایم.

***

آن‌چه در این‌جا می‌آید، چند نمونه از پیام‌هایی است که برای دوستانم فرستاده‌ام و در آرشیو مکالمه‌های روزها و هفته‌های اخیرم یافته‌ام.

طبیعی است نمی‌خواهم و نمی‌توانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. هم‌چنین ترجیح می‌دهم درباره‌‌ی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آن‌ها غالباً می‌تواند بستر بحث را مشخص کند.

جز در مواردی که اشتباه دیکته‌ای بوده یا باید نام فردی حذف می‌شده، تغییری در متن پیام‌ها نداده‌ام. بنابراین در انتخاب پیام‌ها چندان نکته‌سنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحت‌تر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشته‌هایم در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ام. پس شما هم آن‌ها را صرفاً در حد پیام‌هایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل می‌شوند در نظر بگیرید.

طبیعی است انتظار دارم این پیام‌ها را با قواعد سخت‌گیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. این‌ها به سرعت و در لابه‌لای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شده‌اند.

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

رسانه همیشه بخشی از واقعیت رو منعکس می‌کنه. در گذشته، این بخش، بخشی بود که بنگاه‌های رسانه‌ای می‌خواستن. الان که شبکه‌های اجتماعی اومده، بیشتر اون بخشی منتشر می‌شه که مردم براشون جالبه.

ما سال‌ها آنگلا مرکلِ مردمی رو توی کلیپ‌ها دیدیم که دنبال سیب و خیار و گوجه قاطی مردم آلمان توی فروشگاه‌هاست. اما بائربوک وزیرشون حاضر نیست در سفری که از مسیر خاورمیانه می‌گذره، قاطی مردم عادی سوار هواپیما بشه. نتیجه هم این میشه که سه بار هواپیمای خصوصیش از ابوظبی بلند می‌شه و مجبور میشه بنزین دامپ کنه روی خلیج فارس. اونم در مسیر اجلاسی دربارهٔ محیط زیست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

سرچ‌های مربوط به قطب جنوب رو نگاه می‌کردم، یکی از پرتکرارترینش «دین مردم قطب جنوب» هست.

حالا بگذریم که اصلاً قطب جنوب «مردم» نداره. و این گیج‌هایی که این سوالا رو می‌پرسن، حواس‌شون نیست که برای این‌که دینی وجود داشته باشه، باید مردمی هم وجود داشته باشن.

اما چیزی که این وسط مشخصه اینه که اگر مردمی اون‌جا بودن و داشتن توی سرما به خودشون می‌لرزیدن، ما یه عده داشتیم که با سورتمه برن اون‌جا در مورد دین‌شون ازشون پرس‌و‌جو کنن!

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

برای این‌که ذهنت اسیر روایت رسمی تاریخ نشه، یه رویکردی به تاریخ هست به اسم Shadow History.

یه مفهوم یا عبارت رو که فکر می‌کنی فشار سانسور و دستکاری روش کمتر بوده، انتخاب می‌کنی و مسیر تاریخیش رو دنبال می‌کنی. مثلاً دنبال کلمهٔ‌ «زاهد» برو ببین چه خبره.

فرخی سیستانی میگفت «از چنین باده و چنین مجلس / هیچ زاهد مرا ندارد باز.» عطار هم که می‌گفت «اگر تو زاهدی، مطلوب حور است.» حافظ بیچاره هم که مدام نگران بود که «زاهد ظاهرپرست» در نقش محتسب بهش گیر نده. می‌گفت: «برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر…»

مشخصاً کار «زاهد» دخالت در کار دیگران بوده و گیر دادن و تذکر رفتاری.

البته این‌جا نباید فریب بخوری فکر کنی منظور زاهد بوده. زاهد که دنبال زهد و عزلت‌گزینی هست و اصلاً توی جامعه نیست سرش رو بکنه توی زندگی مردم و اذیت‌شون کنه.

پس چرا مستقیم به اونها اشاره نکرده؟

به همون علت که ما می‌گیم «آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه» مشخصه که گربه شاخ نداره اما برای این‌که گاوه متوجه نشه در موردش حرف ‌می‌زنیم و شاخ‌مون بزنه، مجبور شدیم از گربه اسم ببریم. زاهد بدبخت هم در ادبیات انتقادی ما نقش گربه رو داره. اما همین اشاره‌ها باعث شده بفهمیم در همهٔ‌ این قرن‌ها این‌ها با مردم چه کردن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

محمود درویش هم سرنوشت عجیبی پیدا کرد. نه فقط به‌خاطر تک‌جمله‌هایی که اینفلوئنسرهایی توییتری ما ازش منتشر می‌کنن که خودت می‌دونی یه خط هم ازش جای دیگه نخونده‌ان.

چیزهای دیگه هم هست. مثلاً محمود درویش معروف بود که می‌گفت جنگ، بیشتر از جنگ نظامی، جنگ روایت‌هاست. و اتفاقاً به خاطر همین، اون‌هایی که دنبال کار نظامی بودن، خیلی باهاش حال نمی‌کردن. انقدر که ناجی العلی وقتی درویش مرد، بر وزن جملهٔ «بیروت آخرین سرپناه ماست» که درویش گفته بود، نوشت: درویش، آخرین ناامیدی ما بود (درویش: «بيروت خيمتنا الأخيرة» – العلی: «محمود خيبتنا الأخيرة»

طنز تلخ تاریخ اینه که درویش که معتقد بود انسان‌ها و ملت‌ها قربانی جنگ روایت می‌شن، خودش قربانی جنگ روایت شد. توی رسانه‌های ما بگرد ببین چه‌جوری پرزنت می‌شه. اون کارول سماحه هم که شعر آروم عاشقانه و احساسی “ستنتهي الحرب” رو یه جوری خونده انگار دعوت به جنگه. بگذریم که یه تیکه‌هاییش هم می‌گن مال درویش نیست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

چقدر این شعر مرتضی کیوان هاشمی آدم رو یاد فیلم نجات سرباز رایان می‌ندازه:

به یزدان می‌سپارد گوسفنداش شبان این را نمی‌داند

خدای گوسفندانش خدای گرگ‌ها هم هست

شعرهای دیگه‌اش هم جالبه. «بیا برگردیم» یا مثلاً اون یکی که می‌گه: «من از آیینه می‌گویم تو از تفسیر می‌گویی.»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

به نظرت اساسنامه فرهنگستان در توضیح اهمیت زبان فارسی با کدوم عبارت شروع می‌شه؟

۱) از آن‌جا که زبان فارسی زبان مشترک ایرانیان…

۲) از آن‌جا که زبان فارسی زبان رسمی کشور…

۳) از آن‌جا که زبان فارسی ما را به ذخیرهٔ بزرگ فرهنگی…

۴) از آن‌جا که زبان فارسی زبان دوم عالم اسلام…

بله. جواب چهار درسته.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

خیلی وقت پیش یه جایی دربارهٔ یکی از نوشته‌هام یه حرفی بود. یکی از دانشجوهای قدیمی خودم – که دربارهٔ اون موضوع، بعد از کلاس خودم در پونزده سال پیش، یه خط هم بیشتر نخونده اما همون بحث رو درس می‌ده – زیرش یه پیام احوال‌پرسی نوشته بود.

منم در جوابش برای این‌که احترام بذارم و تعارفی کرده باشم، نوشتم: «امیدوارم توی حرف‌هام اشتباه جدی نبوده باشه».

اونم صاف اومد زیرش نوشت: نه. بررسی کردم. هیچ اشتباه جدی نداشتید.

خیلی وقت پیش هم دوست یکی از همکارا رو با خودمون بردیم جلسه یه رستوران خیلی گرون. من دیدم خیلی استرس داره و معذبه. می‌دونستم علتش هم وضع مالیش هست.

برای این‌که راحت شه نشستم کنارش و منو رو با هم نگاه کردیم. بعد بهش گفتم حالا هر کی این‌جاها میاد خیلی هم پولدار نیست. خیلی‌ها غذای ارزون سفارش میدن. مثلاً من خودم گاهی میام فقط سالاد می‌خورم.

چند دقیقه بعد دیدم یواشکی به یکی از همکارا می‌گه: فکر نمی‌کردم شعبانعلی انقدر خسیس باشه و تا این‌ حد گیر قیمت منوها باشه!

سمیه تاجدینی این‌جور وقت‌ها یه اصطلاحی داره می‌گه گاهی آدم از سر تواضع یه جا خودش رو می‌ندازه زمین و خاک‌مالی می‌کنه، طرف به جای این‌که متوجه بشه داری احترام می‌ذاری، چند تا لگد هم می‌زنه بهت.

البته حالا به مردم می‌خندیم بگم که خودم هم چنین خطاهایی داشته‌ام.

یادمه بچه بودم آقای قرائتی میومد تلویزیون. همیشه می‌گفت: «من یه طلبهٔ کم‌سواد هستم.» منم که حرف‌هاش رو گوش می‌دادم. به خودم می‌گفتم: آخی. این طفلی کم‌سواد بوده گفتن برو تلویزیون که جای مهمی نیست، یه حرفی بزن. هم خودت سرگرم شی هم مردم. بقیه که باسواد بودن رو فرستادن جاهای دیگه.

نمی‌فهمیدم قرائتی داره تواضع به‌خرج می‌ده. بعداً که بزرگ‌تر شدم دیدم بقیه هم مثل قرائتی هستن.

[/su_note]

آگوست 29, 2023 17 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
اجتماعیات

خطرات ادبیات

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 14, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

اول) آن‌چه در ادامه می‌خوانید، چند بند از یکی از نوشته‌های جعفر شیرعلی نیا است:

جوان‌تر که بودم از جنگ نمی‌ترسیدم و حتی مشتاق بودم که دوباره جنگی شکل بگیرد. ادبیات دفاع مقدس از جنگ تابلویی زیبا برایم رقم زده بود؛ تابلویـی سرشـار از معنویـت، انسـانیت، صفـا و بـرادری در مسـیری کـه انتهایـش به بهشـت ختم میشـود.

در ایـن ادبیـات بـه جـای «جنـگ» از عبـارت «دفـاع مقـدس» اسـتفاده میشـود؛ چـون «واژه‌ی دفـاع فاقـد صراحـت و خشـونت و زنندگـی جنـگ اسـت.» بعدهــا کــه پرســش‌های کودکــی‌ام مــرا بــه تحقیــق بیشــتر در جنــگ کشــاند و بــا سـیاهی‌ها، ویرانی‌هـا و تلخی‌هـای جنـگ آشـنا شـدم دریافتـم «یکـی از مشـخصه‌های اساسـی ادبیـات همانـا مخفـی کـردن اسـراری اسـت کـه امـکان دارد هرگـز برمـلا نشـوند.» دیــدم چگونــه عملیات‌هــای پرتلفــات و خســارت‌بار همچــون پیروزیهــای بــزرگ در ذهنـم جـا گرفتـه اسـت و دریافتـم ایـن ادبیـات، کلمـات و ترکیبهـای تـازه و معانـی متفاوتــی دارد؛ «بــرای مثــال در ادبیــات دفــاع مقــدس، شکســت و ســازش و مصالحــه وجــود و وجاهــت نــدارد.»

بعــد کــه مطالعــات تخصصــی را در حــوزه‌ی جنــگ پیگیــری کــردم، دریافتــم چــه مقـدار اطلاعـات متناقـض و اشـتباه در کتاب‌هـای ادبیـات وجـود دارد و بعدتـر فهمیـدم: «وظیفـه‌ی ادبیـات ارائـه و بیـان حالت‌هـا و کیفیت‌هـای عاطفـی اسـت… ادبیـات ربطـی به واقعیت ندارد و راسـت و دروغ بودن در آن بی‌معناسـت. ادبیات نمی‌خواهد گزارشگر وقایـع، راسـت یـا دروغ یـا حـق و باطـل باشـد، تفـاوت علـم و ادبیـات در اینجاسـت.»

به‌ تدریــج جنــگ برایــم بــه یکــی از وحشــتناک‌ترین رویدادهــا بــدل شــد و دریافتــم نترسـیدنم از جنـگ محصـول گرفتـاری در عاطفه‌هـا بـوده؛ «هـرگاه عواطـفِ برخاسـته از شعورِ نیــم‌آگاه و آگاه از دری وارد شــوند، اندیشــه و خــردِ آگاه از دری دیگــر خــارج می‌شــود.» دیــدم کــه مشــتاق بــودن بــرای جنگــی دوبــاره چه‌قــدر نامعقــول اســت و «ادبیـات می‌توانـد هرچیـزی را کـه معقـول می‌نمـوده نامعقـول کنـد، از آن فراتـر رود، آن‌ را بـه گونـه‌ای متحـول کنـد کـه مشـروعیت و کفایـت آن را در معـرض تهدیـد قـرار دهـد.»

[…] حـالا ایـن روزهـا کامـلاً از جنـگ می‌ترسـم؛ حتـی اگـر انتهایـش پیـروزی باشـد. چـون ایـن پیـروزی بـه قیمـت فـدا شـدن و ویرانـی بسـیاری از زندگی‌هاسـت کـه شـاید هیـچ‌گاه فرصـت بازسـازی‌اش فراهـم نشـود. امـا می‌دانـم کـه هنـوز بسـیاری از دریچـه‌ی همیـن ادبیـات دفـاع مقـدس جنـگ را می‌فهمنـد و مشـتاق جنگنـد.

دوم) بخش قابل‌توجهی از دانسته‌های من از رویدادهای دهه‌های اول انقلاب، از نوشته‌های شیرعلی‌نیا است. تا کنون به چند نفر کتابی را که او دربارهٔ زندگی و زمانهٔ هاشمی رفسنجانی نوشته هدیه داده‌ام و نیز کتاب‌هایش دربارهٔ زندگی دکتر بهشتی و بنیان‌گذار جمهوری اسلامی را خوانده‌ام.

طبیعی است نمی‌شود انتظار داشت کتاب‌هایی دربارهٔ چنین موضوعات حساسی، بدون ملاحظه نوشته شده باشند. اما هر چه بود، کتاب‌ها از روایتی که از رسانه‌های رسمی منعکس شده، صریح‌تر و دقیق‌تر است و همین ارزش دارد.

سوم) جعفر شیرعلی‌نیا را – به قضاوت من – می‌توان نمونه‌ای از کسانی دانست که مقصود فراستخواه آن‌ها را «کنش‌گر مرزی» می‌نامد. کسانی که در اندک حفره‌‌ها و فضای تنفسی که لابه‌لای یک ساختار فرسوده و فرساینده شکل می‌گیرد، می‌کوشند فضایی تازه و فرصتی ارزشمند خلق کنند (کنش‌گر مرزی، لزوماً اصلاح‌طلب نیست. بلکه بیشتر، فرصت‌طلب است. به مثبت‌ترین معنای کلمه. این توضیح مهم است. آن‌هم در دوره‌ای که اصلاح‌طلب‌ها بیشتر در پی اصلاح ملت هستند تا حاکمیت). ممکن است شما هم مثل من، نقش کنش‌گر مرزی را نپذیرید یا نپسندید. اما حداقل در مورد کسانی مثل شیرعلی‌نیا، ایفای چنین نقشی، یک خدمت بزرگ تاریخی است. آیندگان، باید بتوانند به اسنادی بهتر و با سوگیری کمتر – ولو محدود به همهٔ محدودیت‌ها و ملاحظاتی که می‌دانیم – دسترسی داشته باشند.

چهارم) میراث فرهنگی یک ملت، فقط آجر و خشت و گِل و آیین‌ها و بالا‌وپایین پریدن‌ها نیست. داستان آن‌چه بر یک ملت گذشته، بخشی از میراث فرهنگی یک ملت است و هر کسی که اندک تلاشی در مسیر روایت این داستان کند، کاری ارزشمند کرده است. چنان‌که گورباچف، برای این که خرج بنیاد گورباچف را – که به پژوهش در تاریخ شوروی می‌پرداخت – تأمین کند، پیتزا هات را تبلیغ کرد و هیچ فرد پخته‌ای او را ملامت نکرد که چرا مردی که زمانی بر بخش بزرگی از این سیاره حکم می‌راند، روبه‌روی دوربین‌ها پیتزا تبلیغ می‌کند.

پنجم) شیرعلی‌نیا فایل PDF آخرین کتابش را با عنوان «نکته‌های تاریخی» در کانال تلگرامی‌اش قرار داده است. تقریباً تمام کتاب، قبلاً در قالب نوشته‌های پراکنده در کانال تلگرامی او یا منابع دیگر منتشر شده. اما این شکل تمیز و آراسته و پیراسته، ارزشی فراتر از نوشته‌های پراکندهٔ یک کانال تلگرامی دارد. اگر دوست داشتید می‌توانید به کانالش سر بزنید (این‌جا) و کتاب را دانلود کنید. قیمت کتاب ۱۸۰ هزار تومان است که باید به کارت خود او واریز کنید.

آگوست 14, 2023 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
سیستم بسته
اقتصاد و مدیریت

سیستم بسته | «در سیستم بسته، امروز تابع فردا است» یعنی چه؟

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 5, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مصطفی خودمانی زیر مطلبی که مدت‌ها پیش با عنوان «از کلمهٔ سیستمی نترسیم» نوشته بودم، دربارهٔ یکی از جمله‌های برتالانفی پرسیده بود. مضمون جمله این است که در سیستم بسته، وضعیت حال سیستم تابع آیندهٔ سیستم است.

حرف مصطفی – و احتمالاً بسیاری از کسانی که این جملهٔ برتالانفی را می‌‌شنوند – این است که ما می‌دانیم وضعیت هر لحظه از سیستم می‌تواند تابع گذشته باشد. حالا گاهی صرفاً تابع گذشتهٔ نزدیک (معمولاً در سیستم‌های مکانیکی) و گاهی تابع تمام مسیر گذشته، از دور تا نزدیک (معمولاً در مورد سیستم‌های پیچیده‌تر مثل انسان، سازمان‌ها یا جامعه).

اما این که وضعیت این لحظه تابع آینده باشد، کمی عجیب به نظر می‌رسد.

مدت‌هاست صبر کرده‌ام تا حدود یک ساعت وقت آزاد (و فکر آزاد) پیدا کنم و جواب مصطفی را بنویسم، که هر دو، خصوصاً‌ دومی، به دست نیامد. امروز این مطلب را روی لپ‌تاپ باز می‌گذارم و اگر لابه‌لای کارها فرصتی پیش آمد به آن سر می‌زنم و امیدوارم به تدریج تا شب آن را کامل کنم.

ضمناً احتمالاً این بحث برای همهٔ دوستان، جذاب نباشد. فرض من بر این است که خوانندگان این مطلب، فضای درس تفکر سیستمی و به‌طور خاص، تعریف سیستم و ويژگی‌های سیستم باز را در ذهن دارند.

مصداق‌های آن‌چه را در این نوشته می‌خوانید، می‌توانید تقریباً در همه نوع سیستم‌، از بدن انسان گرفته تا شرکت‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها، دولت‌ها و حکومت‌ها بیابید.

چند جمله از کتاب نظریه عمومی سیستم‌ها

قبل از این که بحثم را ادامه بدهم (در واقع شروع کنم) چند جمله از کتاب نظریه عمومی سیستم‌ها می‌آورم. تا سبک نگاه و فضای فکر کردن برتالانفی دست‌مان بیاید:

Finality can be spoken of also in the sense of dependence on the future. As can be seen from equation (3.27), happenings can, in fact, be considered and described as being determined not by actual conditions, but also by the final state to be reached. Secondly, this formulation is of a general nature; it does not only apply to mechanics, but to any kind of system.

[…] The “teleological” final-value formula therefore is only a transformation of the differential equation indicating actual conditions. In other words, the directedness of the process towards a final state is not a process differing from causality, but another expression of it. The final state to be reached in future is not a “vis a fronte” mysteriously attracting the system, but only another expression for causal “vires a tergo.”

برتالانفی به خاطر پیش‌زمینهٔ‌ تخصصی خودش، معمولاً مثال‌ها را از فضای زیست‌شناسی و سلول می‌آورد. اما هر جا که توانسته، به قدر وسعش، از این فضا فاصله گرفته و سعی کرده حرف‌هایش را با فضاهای بزرگ‌تر و سیستم‌های پیچیده‌تر هم تطبیق دهد. به هر حال، نباید یادمان برود که اسم کتاب، نظریهٔ عمومی سیستم‌هاست و حرف برتالانفی این است که بر همهٔ سیستم‌ها قواعد یکسانی حاکم است (هر چند شاید گاهی تشخیص مصداق ‌آن‌ها سخت‌تر باشد).

مثلاً‌ این جمله‌ها را بخوانید:

problems similar to those discussed with respect to the individual organism also occur with respect to supra-individual entities which, in the continual death and birth, immigration and emigration of individuals, represent open systems of a higher nature.

من در ادامه سعی می‌کنم به زبانی ساده و با مثال‌های ملموس، این بحث را توضیح دهم. واضح است که چنین بحثی می‌توان گسترده و پیچیده باشد. من در شرح موضوع، صرفاً به بیان کلیات اکتفا کرده و از روی بعضی از توضیحات و استدلال‌ها عبور می‌کنم. بنابراین زحمت پیگیری بیشتر بر عهدهٔ خواننده خواهد بود. اگر چه هر چه باشد، از آن تک‌جملهٔ اول که از برتالانفی نقل شد، کامل‌تر و شفاف‌تر است.

شاخص‌های وضعیت (State Indicators)

در اغلب سیستم‌ها ما می‌توانیم برای این که درگیر جزئیات سیستم نشویم، از شاخص‌های وضعیت یا State Indicators برای بیان وضعیت سیستم استفاده کنیم. مثلاً وقتی می‌خواهیم از اوضاع بورس حرف بزنیم، از شاخص بورس می‌گوییم. هنگام صحبت از شرکت‌ها به ارزش بازارشان اشاره می‌کنیم. برای بیان وضعیت آب‌و‌هوا به شاخص‌هایی مثل دما و رطوبت اشاره می‌کنیم.

واضح است که شاخص‌ها لزوماً «همهٔ جزئيات سیستم» را نشان نمی‌دهند، اما اگر شاخص‌های مناسبی انتخاب کرده باشیم، با تعداد محدودی پارامتر می‌توانیم شناخت قابل‌قبولی از سیستم به دست بیاوریم.

حالا سوال این است. فرض کنید S یکی از شاخص‌های وضعیتِ سیستم ماست و الان که سیستم در نقطهٔ A قرار دارد، مقدار این شاخص Sa است. دربارهٔ وضعیت این شاخص، وقتی در آینده سیستم به نقطهٔ‌ B برسد، چه حرفی می‌توانیم بزنیم؟ Sb در آن زمان چگونه خواهد بود و چه وضعیتی خواهد داشت؟

پیش‌بینی شاخص‌های وضعیت در سیستم‌های باز

در سیستم‌های باز، پیش‌بینی آیندهٔ سیستم یک راه بیشتر ندارد: وضعیت فعلی سیستم را با تمام جزئیاتش به من بگو. ورودی‌ها و خروجی‌ها را هم بگو. تعاملات و تبادلات با محیط را هم بگو. من می‌توانم وضعیت لحظهٔ بعد را پیش‌بینی کنم (به فرض که همهٔ داده‌ها وجود دارد و من هم ظرفیت محاسبهٔ کافی دارم).

وقتی به لحظهٔ بعد رسیدیم (یک گام جلو رفتیم)، دوباره باید بگویید وضعیت فعلی سیستم را با تمام جزئیات می‌دانم. دوباره به من ورودی‌ها و خروجی‌ها را بگویید. تعاملات و تبادلات با محیط را هم بگویید. حالا من می‌توانم یک قدم جلوتر را پیش‌بینی کنم.

لحظه به لحظه جلو می‌رویم و لحظهٔ آینده تابع دو چیز است: «وضعیت در لحظهٔ حال» + «تعامل و تبادل با محیط»

پیش‌بینی شاخص‌های وضعیت در سیستم‌های بسته

وقتی به بحث سیستم بسته می‌رسیم، تعداد زیادی از متغیر‌های ابهام‌آفرین حذف می‌شوند. تعامل با محیط وجود ندارد. سیستم نه چیزی از محیط می‌گیرد و نه چیزی به محیط می‌دهد. پس صرفاً درگیر یک «بازی درونی» می‌شود.

حالا دوباره می‌توانیم به سوال‌‌مان فکر کنیم:‌ الان سیستم در نقطهٔ A است و می‌دانیم مقدار شاخص وضعیت Sa‌ است. آیا می‌توانیم دربارهٔ شاخص وضعیت در نقطهٔ B (یعنی Sb) حرفی بزنیم یا حدسی بزنیم؟

شهودمان می‌گوید پیش‌بینی آینده در این سناریو (سیستم بسته)، ساده‌تر از سناریوی قبل (سیستم باز) است. بالاخره آن همه پیچیدگی تعامل با بیرون و داد و ستد حذف شده. اگر کمی هوشمند باشیم، احتمالاً باید بتوانیم شاخصی پیدا کنیم که از عهدهٔ تحلیل و پیش‌بینی‌اش برآییم.

خوش‌بختانه الان نزدیک یک قرن است که با این شاخص آشناییم و بیش از نیم‌قرن است که به شکل جدی با این شاخص کار می‌کنیم: انتروپی.

انتروپی به زبان ساده (خیلی ساده)

تا به حال چند بار در جاهای مختلف دربارهٔ انتروپی حرف زده‌ام. اما در این‌جا می‌خواهم انتروپی را به زبان خیلی ساده، در حدی که کار ما را در این بحث راه بیندازد، توضیح دهم.

به قصد سادگی، به جای این‌که از زبان ریاضی استفاده کنم، از زبان آنالوژی-استعاره‌ استفاده خواهم کرد. این کار در حد صحبت ما، هیچ ایرادی ایجاد نمی‌کند. چنان‌که کسان بسیاری هستند که سینرژی را در فضای فیزیک زیراتمی تا زیست‌شناسی بلد نیستند، اما از سینرژی در محیط کار، در پروژه‌ها و در کار تیمی حرف می‌زنند و حرف‌ها و برداشت‌شان هم اشتباه نیست. یعنی با دانستن همان مفهوم کلی هم کارشان راه می‌افتد.

انتروپی را در سیستم‌ها به شکل می‌توانید تصور کنید:

شکل اول| بی‌نظمی

بی‌نظمی ضعیف‌ترین و غیردقیق‌ترین توصیف برای انتروپی است. اما باز هم در حد یک توصیف اولیه خوب است. به یک کلاس درس در زمان تدریس معلم فکر کنید. بعد همان کلاس را بلافاصله پس از پایان تدریس معلم در نظر بگیرید. بچه‌ها بی‌نظم‌تر و پراکنده‌تر هستند. (با کمی بی‌دقتی) می‌شود گفت انتروپی کلاس بعد از ساعت درس،‌ افزایش یافته است.

شکل دوم | ظرفیت از دست رفته و انرژی غیرقابل استفاده

تعبیر دوم انتروپی – که کمی دقیق‌تر از اولی است – انرژی و ظرفیت غیرقابل استفاده است. آبی را که پشت یک سد جمع شده در نظر بگیرید. این آب ظرفیت دارد. می‌تواند کار انجام دهد. مثلاً می‌تواند پره‌های توربین را بچرخاند. دریچه‌های سد باز می‌شود (يا سد می‌شکند) و آب رها می‌شود. آبی که این سوی سد پخش شده یا در زمین فرو رفته، همان آب است. اما دیگر آن ظرفیت قبل را ندارد. پس در اثر باز شدن دریچه و رها شدن آب، انتروپی آن افزایش یافته است.

گرمای ناشی از اصطکاک در سیستم‌های مکانیکی هم از همین جنس است. انرژی مکانیکی مفید به شکل دیگری از انرژی (گرمایی) تبدیل می‌شود که یا به‌کلی غیرقابل‌استفاده است یا به اندازهٔ حالت قبلی، قابل‌استفاده نیست. همین است که می‌گوییم گرمای حاصل از اصطکاک، یعنی افزایش انتروپی.

ایری کارتر در کتاب Human Behavior is Social Environment این تعبیر را بسط می‌دهد و می‌گوید: وقتی در یک سیستم اجتماعی، مثلاً یک سازمان، یک کشور یا هر جایی شبیه این، دیدید که افرادی که می‌توانستند کاری کنند، از کار می‌افتند یا کنار گذاشته می‌شوند، یا وقتی ظرفیت‌های بزرگی در سیستم می‌بینید که استفاده نمی‌شود (يا شرایطی پیش آمده که دیگر مانند گذشته قابل‌استفاده نیستند)، می‌توانید آن‌ها را از جنس انتروپی و افزایش انتروپی ببینید.

شکل سوم | تعداد حالت‌های قابل‌تصور در یک سیستم

این شکل سوم از درک انتروپی، نزدیک‌ترین تفسیر به همان نگاهی است که لودویگ بولتزمن داشت و نیز به همان چیزی که کلود شنون از انتروپی می‌فهمید: هر چقدر تعداد حالت‌های قابل‌تصور از یک سیستم بیشتر باشد، انتروپی آن بیشتر است.

اگر می‌گوییم افزایش دما انتروپی یک سیستم را افزایش می‌دهد، چون جنبش مولکولی بیشتر می‌شود و این یعنی در هر لحظه، تعداد حالت‌هایی که برای موقعیت مولکول‌ها می‌توانیم تصور کنیم بیشتر است.

به این مثال ساده توجه کنید: چهار نفر در یک اتاق هستند. در اتاق بسته است و شما خبری از آن ندارید. آن چهار نفر به چند حالت ممکن است در اتاق نشسته باشند؟ بسته به فضای اتاق و نوع مبل‌ها و شناختی که از آن افراد دارید، ممکن است ده یا بیست یا سی یا صد حالت تصور کنید (فعلاً کاری به تعداد نداریم). حالا فرض کنید در همان اتاق به جای چهار آدم، چهار گربه هستند. حالا چند حالت را می‌توانید تصور کنید؟ قطعاً بیشتر. گربه‌ها ممکن است در همه جاهایی که آدم‌ها می‌نشینند، بنشینند. اما باید زیر میز و زیر مبل و داخل کابینت و روی کمد و لب در و داخل سطل زباله و جاهای دیگر را هم اضافه کنید. سیستم چهارگربه‌ای از سیستم چهارآدمی انتروپی بیشتری دارد (اگر معیارمان موقعیت فیزیکی هر یک از گربه‌ها-آدم‌ها باشد).

یک مثال دیگر هم بزنم که خیالم راحت شود تا این‌جا با هم جلو آمده‌ایم.

در یک سازمان شایسته‌سالاری حکم‌فرماست. یک دپارتمان کوچک از آن سازمان را در نظر می‌گیریم.

من به شما می‌گویم: این‌جا دپارتمان بازاریابی است و چهار نفر کار می‌‌کنند. یک نفر متخصص بازاریابی است و بیست سال در این رشته سابقه دارد. یک نفر به تازگی از رشتهٔ بازاریابی در دانشگاه فارغ‌التحصیل شده است. یک نفر دیگر، هیچ تحصیلاتی ندارد و قبلاً در آشپزخانه کار می‌کرده است. یک نفر دیگر هم هست که درس روانشناسی خوانده است.

چند حالت برای چارت این واحد تصور می‌کنید؟ تعداد حالت‌ها محدود است. احتمالاً آن متخصص را بالای چارت می‌گذارید. فارغ‌التحصیل بازاریابی و روانشناسی را هم شاید در پست کارشناسی در نظر بگیرید. آشپز را هم آبدارچی فرض می‌کنید. ممکن است یکی دو چیدمان دیگر هم به ذهن‌تان برسد. مثلاً آن درس‌خواندهٔ روانشناسی را بالاتر از فارغ‌التحصیل جوان یا پایین‌تر از او در نظر بگیرید.

حالا می‌گویم شایسته‌سالاری در این سازمان حاکم نیست. چند وضعیت می‌توانید تصور کنید؟ تعداد وضعیت‌ها بسیار بیشتر است. علاوه بر وضعیت‌های بالا، ممکن است آن آشپز، الان مدیر واحد بازاریابی باشد. ممکن است آن فردی که بیست سال سابقه دارد، آبدارچی باشد. کسی که روانشناسی خوانده هم می‌تواند آبدارچی یا مدیر باشد. دانشجوی تازه‌فارغ‌التحصیل ممکن است سرپرست باشد و آن فرد بیست‌سال‌کارکرده کارشناس زیردستش باشد. تعداد حالت‌ها بیشتر خواهد بود.

پس اگر وضعیت اول (شایسته‌سالاری) شبیه «سیستم چهارآدمی» باشد، وضعیت دوم (بی‌توجهی به شایستگی) بیشتر به «سیستم چهارگربه‌ای» نزدیک است و انتروپی بیشتری دارد.

از وضعیت آیندهٔ یک سیستم چه می‌دانیم؟

یکی از جذابیت‌های انتروپی به عنوان «شاخص وضعیت سیستم» این است که می‌تواند اطلاعاتی در مورد آينده یک سیستم بسته در اختیار ما بگذارد. ما طبق قانون دوم ترمودینامیک می‌دانیم که انتروپی سیستم بسته همواره رو به افزایش خواهد بود.

بنابراین اگر یک سیستم بسته داشته باشیم و شما بپرسید: «از فردای این سیستم چه می‌دانی؟» با تکیه بر قانون دوم ترمودینامیک می‌توان گفت: تنهایی چیزی که با قطعیت می‌توان گفت این است که انتروپی آن بیشتر از امروز خواهد بود.

می‌دانید که در مورد سیستم باز نمی‌توان این پیش‌بینی‌ را انجام داد. انتروپی سیستم باز در طول زمان ممکن است کاهش یا افزایش پیدا کند. این را هم می‌دانید که سیستم زنده نوعی سیستم باز است که می‌تواند انتروپی خود را در یک سطح ثابت حفظ کرده و حتی کاهش دهد (هر سیستم بازی موجود زنده نیست. اما هر موجود زنده‌ای سیستم باز است).

پس به عنوان جمع‌بندی تا این‌جا اجازه بدهید سوالی را که اول همین مطلب آوردم تکرار کنم:

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

سوال: فرض کنید S یکی از شاخص‌های وضعیتِ سیستم ماست و الان که سیستم در نقطهٔ A قرار دارد، مقدار این شاخص Sa است. دربارهٔ وضعیت این شاخص، وقتی در آینده سیستم به نقطهٔ‌ B برسد، چه حرفی می‌توانیم بزنیم؟ Sb در آن زمان چگونه خواهد بود و چه وضعیتی خواهد داشت؟

پاسخ: اگر سیستم بسته باشد، و ما S را انتروپی (به عنوان یک شاخص وضعیت) در نظر بگیریم، با قطعیت می‌دانیم که Sb > Sa خواهد بود.

[/su_note]

در حال دور شدن از تهران هستیم یا نزدیک شدن به اصفهان؟

فرض کنید من در جاده در حال رانندگی از سمت تهران به اصفهان هستم. از چند دقیقه پیش تا الان ده کیلومتر رانندگی کرده‌ام. کدام توصیف درست‌تر است:

  • من ده کیلومتر از تهران دور شده‌ام
  • من ده کیلومتر به اصفهان نزدیک شده‌ام

واضح است که هر دو توصیف، معادل هستند. اما با وجود معادل بودن، ما گاهی یکی از آن‌ها را به دیگری ترجیح می‌دهیم. مثلاً اگر به تازگی از تهران خارج شده باشم احتمالاً ترجیح می‌دهم بگویم: من ده کیلومتر از تهران دور شده‌ام. و اگر نزدیک اصفهان باشم می‌گویم ده کیلومتر به اصفهان نزدیک شده‌ام. معیار انتخاب، صرفاً این است که کدام‌یک بهتر به من کمک می‌کند «وضعیت فعلی» را درک کنم.

طبیعی است وقتی می‌شود گفت «۲۰ کیلومتر دیگری برویم به اصفهان می‌رسیم» کمتر کسی می‌گوید «۴۲۰ کیلومتر راه آمده‌ایم و باید آن‌قدر برویم که به ۴۴۰ برسیم.» (اگر چه هیچ‌کدام اشتباه نیستند).

در سیستم بسته ما به آینده نزدیک‌تریم تا گذشته

این جملهٔ من که «ما در سیستم بسته به آینده نزدیک‌تریم تا گذشته» کمی شاعرانه است. وگرنه می‌دانم که منطق، این جمله را نمی‌فهمد. اما اگر مثال تهران اصفهان را در ذهن تجسم کنید، معنی این جمله را به خوبی درک خواهید کرد.

«امروز تابع آینده است» و «آینده تابع امروز است» در سیستم بسته که هیچ ورودی و خروجی ندارد، یکسان هستند؛ درست مثل سفر تهران-اصفهان.

اما نگاه به سیستم از این منظر که «امروز تابع فرداست» باعث می‌شود بتوانیم به سوال «سیستم امروز چه گامی به سمت فردا برمی‌دارد؟» پاسخ‌های بهتری بدهیم و چشم‌مان به رفتارهای امروز و وضعیت فردای سیستم بازتر شود.

ما می‌دانیم سیستم بسته در آینده چه وضعیتی دارد: انتروپی‌اش بیشتر از الان است. قطعیت این جمله با قطعیت «۲+۲=۴» تفاوت چندانی ندارد. پس بهترین روش برای «تحلیل رفتار امروز سیستم» توجه به «وضعیت فردای سیستم» است:

«سیستم بسته، امروز کاری را انجام می‌دهد و رفتارهایی را انتخاب می‌کند که انتروپی‌اش بیشتر شود. چون می‌داند که طبق قوانین طبیعت و سیستم‌ها، فردا باید انتروپی‌اش بیشتر از امروز باشد.»

این جملهٔ من، بیان دیگری از جملهٔ برتالانفی است که اول بحث نقل شد: «در سیستم بسته، وضعیت فعلی سیستم تابع آیندهٔ سیستم است.»

آینده، سیستم را از عقب هُل می‌دهد!

دو عبارت لاتین در متن برتالانفی آمده است: vis a fronte و vires a tergo.

او عمداً این دو عبارت را لاتین انتخاب کرده تا از بقیهٔ متن متمایز شوند و بیشتر به چشم بیایند. vis a fronte یعنی نیرویی که از جلو یک سیستم را به سمت خود می‌کشد؛ مثل اسب که گاری را به دنبال خود می‌کشد.

vires a tergo یعنی نیرویی که از پشت سیستم را به جلو هل می‌دهد؛ مثل کسانی که یک ماشین خاموش را هُل می‌دهند تا استارت بخورد.

برتالانفی این تعبیرها را به شکل عام و در بحث تحلیل معادلات سیستم‌ها به کار برده. اما من می‌خواهم به‌طور خاص در توصیف سیستم بسته از آن‌ها استفاده کنم. در سیستم بسته، آینده از پشت سیستم را به جلو هُل می‌دهد. اگر آینده می‌خواست با سیستم بسته حرف بزند چنین می‌گفت:

«سلام. من آیندهٔ تو هستم.

خود تو هستم، ادامهٔ تو هستم، اما با انتروپی بیشتر.

من فعالانه منتظرت هستم،

نه این‌که بنشینم و رسیدنت را نگاه کنم،

بلکه آمده‌ام پشت سرت تو را هل بدهم تا به سمت من حرکت کنی.»

آینده، با سیستم بسته به زبان جبر سخن می‌گوید؛ جبر ریاضی. جبر ترمودینامیکی. اما در برابر سیستم باز، لال است. چون سیستم باز خود در خلق آینده سهم دارد.

فقط برای جلوگیری از سوء‌برداشت، دوباره اشاره کنم که «امروز تابع آینده است» و «آینده تابع امروز است» در سیستم بسته که هیچ ورودی و خروجی ندارد، یکسان هستند؛ درست مثل سفر تهران-اصفهان. فقط این روش بیان، بیشتر می‌تواند به فهم وضعیت امروز سیستم و رفتارهای آن کمک کند.

نمونه‌های سیستم بسته را کجا می‌بینیم؟

می‌توان گفت سیستم کاملاً بسته وجود ندارد. مگر این که فرض کنیم کل عالم هستی، یک سیستم بسته است (این هم بیشتر یک استدلال زبانی است. چون بنا به تعریف واژهٔ هستی، وقتی به هر آن‌چه هست، می‌گوییم هستی، طبیعی است چیزی جز نیستی در بیرون سیستم نمانده. پس عالم هستی را می‌توان سیستم بسته دانست).

اما سیستم‌های بسیاری در جهان وجود دارند که می‌شود آن‌ها را «با تقریب خوبی» سیستم بسته فرض کرد.

این کار درست شبیه حل مسائل فیزیک یا ترمودینامیک است. وقتی به ما می‌گویند از اصطکاک صرف‌نظر کنید، منظورشان این نیست که اصطکاک وجود ندارد. بلکه می‌گویند اصطکاک آن‌قدر ناچیز است که با صرف‌نظر کردن از اصطکاک، خطای جدی در تحلیل و پیش‌بینی سیستم روی نمی‌دهد.

درست به همین شکل، وقتی می‌گویند سیستم از نظر صوتی یا ترمودیناکی یا نشت اطلاعات، ایزوله است، منظور همین است که نشت و تبادل با محیط، آن‌قدر ناچیز است که بتوان از آن صرف‌نظر کرد.

با این توضیح، سیستم‌های بسیاری در جهان وجود دارند که آن‌ها را می‌توان تا حد قابل‌قبولی سیستم بسته فرض کرد. اگر بخواهیم از سیستم‌های اجتماعی و وابسته‌های آن‌ها مثال بزنیم، می‌توانیم بگوییم برخی زبان‌ها، برخی فرهنگ‌ها، برخی اقوام و قبیله‌ها، برخی سازمان‌ها، برخی حکومت‌ها و برخی انجمن‌ها و گروه‌ها و فرقه‌ها شبیه «سیستم بسته» عمل می‌کنند.

چه ویژگی‌هایی در رفتار سیستم‌ها می‌توانند معیاری برای بسته بودن (بستهٔ مطلق یا بستهٔ نسبی) باشد؟ چند مورد را می‌گویم و خودتان می‌توانید این فهرست را کامل‌تر کنید:

(۱) مرز‌بندی جدی خودی و غیرخودی یا به‌ زبان دیگر: دگرپذیری پایین و بدبینی به هر چه از بیرون می‌آید. گاهی زبان‌ها، جوامع، دولت‌ها و سازمان‌ها به سمت بسته‌شدن می‌روند و شبیه بیماری که هر چه می‌خورد، استفراغ می‌کند، دیگر آمادگی ورود خوراک تازه و فکر تازه و آدم تازه ندارند.

(۲) اصرار بر «تأثیرگذاری» به جای «تعامل.» (ما می‌خواهیم شما هم مثل ما شوید. نه این‌که هر یک چیزهایی را از دیگری بگیریم).

(۳) اصرار بر ثبات به جای تغییر و تطبیق: مثلاً در مورد زبان، این باور که ما باید حتماً مثل گذشتگان خود حرف بزنیم و به‌هیچ شکل و در هیچ‌ شرایطی حاضر نیستیم کلمات یا دستور زبان خود را تعدیل کرده یا با نیازهای روز و ترجیحات نسل جدید تطبیق دهیم.

(۴) تصمیم‌گیری متمرکز به جای تصمیم‌گیری توزیع‌شده: این به خودی خود، به معنای بسته بودن سیستم نیست. مثلاً در یک بقالی بیست‌مترمربعی که یک بقال و دو کارگر کار می‌کنند، تصمیم‌ها در بقال متمرکز است. اما سیستم بسته نیست. چون بقال ورود و خروج و تبادل با محیط (کالا، مشتری، پول، کارگر و …) را بررسی می‌کند و در موردش تصمیم می‌گیرد. اما اگر این بقالی بزرگ شد و به اندازهٔ وال‌مارت یا آمازون رسید، دیگر یک فرد یا یک گروه یا چند کمیته و شورا نمی‌توانند در مورد ورود و خروج و تبادل با محیط، تصمیم‌گیری درست کنند. چون از ظرفیت پردازش ذهنی (Cognitive Capacity) موردنیاز برخوردار نیستند.

هر چقدر محیطی متلاطم‌تر، ظرفیت پردازش مورد نیاز بیشتر خواهد بود و شوراها و کمیته‌های متمرکز، ضعیف‌تر و ناتوان‌تر. بنابراین در سیستم‌های بزرگ، اگر تصمیم‌گیری در تمام سیستم پخش نشده باشد، سیستم نزدیک به بسته محسوب می‌شود.

بررسی یک مثال | سازمان به مثابه سیستم بسته

برای این‌که قدرت این الگوی تحلیلی را در فهم سیستم‌ها ببینید، یک مثال فرضی را بررسی می‌کنیم.

یک سازمان بزرگ با چندهزار نیرو را در نظر بگیرید که سه یا چهار نسل قبل تأسیس شده و نسل‌اندرنسل، وارثان بنیان‌گذار مدیریت آن را بر عهده گرفته‌اند. این سازمان با همهٔ معیارهایی که ما می‌شناسیم، بسته (یا تقریباً بسته)‌ است:

  • هیئت‌مدیره از اعضای خانواده هستند. معمولاً چیزی که باعث می‌شود کسی از هیئت‌مدیره حذف شود مرگ است و تنها چیزی که باعث می‌شود در آینده کسی بتواند به هیئت‌مدیره اضافه شود، تولد نوزادان تازه در خانواده است (يا چیزهایی از این دست. مثلاً‌ دامادها و عروس‌ها و رابطه‌های سببی).
  • مدیران همگی از داخل سازمان ارتقا پیدا می‌کنند. در هیچ‌شرایطی کسی از بیرون برای هیچ سمتی انتخاب نمی‌شود.
  • پدر پدربزرگ مدیرعامل فعلی، در زمان تأسیس سازمان ایده‌هایی داشته که آن‌ها را در قالب ارزش‌های سازمان تدوین کرده و همه تلاش می‌کنند ارزش‌ها را حفظ کنند.
  • حتی در تأسیس شعبه در شهرها و کشورهای دیگر، کارمند بومی استخدام نمی‌شود. یا اگر بشود، به مدیریت ارشد نمی‌رسد. بلکه از دفتر مرکزی و مقر اصلی سازمان، کسانی به آن‌جا اعزام می‌شوند.
  • سازمان ترجیح می‌دهد نرم‌افزارهای مورد نیاز خودش را خودش بنویسد و به خارجی‌ها (هر کسی بیرون از سازمان) اتکا نکند. این برون‌سپاری نکردن و خودبسندگی، نوعی ارزش و دستاورد محسوب می‌شود.
  • طبیعتاً در این سیستم، کسانی که چارچوب‌های کلی و اصول سیستم بسته را نپذیرند، حذف یا منزوی می‌شوند (حقوق فلانی را می‌دهیم. اما خانه بنشیند و دیگر به واحد روابط عمومی نیاید. چون با شرکت‌های دیگر دوست است و تعامل و تبادل اطلاعات دارد).
  • …

مواردی که گفتم، فقط چند مثال هستند. شما می‌توانید چیزهای دیگری به فهرست اضافه کنید. یا برخی از آن‌چه را که فهرست کردم، خط بزنید. مهم این است که در کل حس می‌کنیم این سیستم، بیش از آن‌که یک سیستم باز باشد، یک سیستم بسته است.

حالا به این سوال فکر کنید:

شنیده‌ایم که قرار است در این سیستم، یک نفر به عنوان مدیر واحد بازرگانی خارجی انتخاب شود. پروندهٔ پنج نفر در حال بررسی است. دو نفر اصلاً زبان نمی‌دانند. سه نفر زبان می‌دانند اما در بین آن‌ها فقط یکی تجربهٔ بازرگانی خارجی دارد. فعلاً چند جلسهٔ کارشناسی در واحد منابع انسانی برگزار شده. رزومه‌های هر پنج نفر را گرفته‌اند. قرار است کارمندهای قبلی واحد بازرگانی خارجی هم نظر بدهند. یک سیستم نرم‌افزاری هم وجود دارد که عملکرد قبلی این افراد را بررسی می‌کند و گزارش می‌دهد. این فرایند حدود سه ماه طول خواهد کشید و تمام سازمان واقعاً و عمیقاً در تلاش است تا بهترین فرد را برای مدیریت بازرگانی خارجی انتخاب کند.

به نظر شما از این پنج‌نفر، کدام‌یک شانس بیشتری برای انتخاب شدن دارند؟

جواب:

بر اساس نظریهٔ عمومی سیستم‌ها، ما تنها چیزی که می‌دانیم این است که سیستم می‌خواهد به سمت انتروپی بالاتر برود. نه این که کسی چنین اراده‌ای کرده باشد. بلکه این «ماهیت سیستم بسته» است.

پس:

به احتمال بسیار زیاد، یکی از دو نفری که زبان نمی‌دانند، انتخاب خواهند شد. اگر در بین آن دو، یکی هوش یا تجربه یا شایستگی کمتر داشته باشد، شانسش بیشتر است.

اگر به هر علت، چنین اتفاقی نیفتاد، شانس بعدی متعلق به دو نفری است که زبان می‌دانند اما تجربهٔ‌ بازرگانی خارجی ندارند. چون باز این اتفاق، بهتر در مسیر افزایش انتروپی است.

اگر این دو نفر هم به هر علت انتخاب نشدند، دو گزینه قابل‌تصور است: آن فرد زبان‌دان و با تجربهٔ‌ بازرگانی، انتخاب شود و بعد از مدتی به خاطر تنش و تعارض کنار برود. یا خود او باعث شود انتروپی بیشتر شود. مثلاً شاید چهار گزینهٔ دیگر، محموله‌ای را که او خریده، غرق کنند و او بدنام و بدسابقه شود. حالا پنج آدم ناشایسته و بدسابقه داریم و یک محمولهٔ‌ غرق‌شده. «آینده»، پشت سیستم ایستاده و نفس‌نفس‌زنان لبخند می‌زند و می‌گوید: اولش که هل دادم، تکان نخورد. اما الان خوب جلو رفت. انتخاب هیچ‌یک از آن چهارنفر دیگر انقدر انتروپی را افزایش نمی‌داد.

یک سوال دیگر را بررسی کنیم:

واحد منابع انسانی می‌خواهد با هدف افزایش رضایت کارکنان و بهبود انگیزهٔ آن‌ها، سیستم پاداش و پرداخت را اصلاح کند. از همه نظرخواهی می‌شود. کمیته‌ها و شوراهای متعدد تشکیل می‌شود. چند ماه کار کارشناسی انجام می‌شود. همهٔ دست‌اندرکاران در تلاشند تا واقعاً نظام پاداش و پرداخت بهتر شود.

به نظر شما نظام پاداش و پرداخت جدید چه اثری روی رضایت و انگیزه خواهد داشت؟

جواب:

مکانیزم را نمی‌دانیم. اما مطمئناً تلاش‌ها و جلسات کارشناسی نهایتاً به یک نظام پاداش و پرداخت ضعیف‌تر منتهی می‌شود و نارضایتی‌ها بیشتر و انگیزه‌ها کمتر خواهد شد. چون سیستم بسته «محکوم به افزایش انتروپی» است.

پاسخ به چند ابهام دربارهٔ
تحلیل امروز سیستم‌های بسته از روی آیندهٔ آن‌ها

ابهام اول) ممکن است بپرسید: واقعاً در هر گام و در هر لحظه، انتروپی افزایش پیدا می‌کند؟ یعنی حتی یک اتفاق مثبت (مثلاً حفظ انتروپی در چند قدم متوالی) هم در سیستم بسته نمی‌افتد؟

پاسخ این است که قطعاً ممکن است در مقاطعی چنین اتفاقاتی بیفتد و سیستم بتواند انتروپی خود را حفظ کند. اما این رفتار، به آن معنا نیست که وضع سیستم بسته رو به بهبود است. این رویدادها را باید «اتفاقی» قلمداد کرد. درست همان‌طور که اگر قندان را روی میز خالی کنید و چند قند روی سر هم بنشینند، این نظم، نشان‌دهندهٔ هیچ‌چیزی نیست. انتروپی این سیستم رو به افزایش است. چند قند هم «تصادفاً» روی سر هم نشسته‌اند.

ابهام دوم) آیا سیستم بسته همیشه ناکارآمدترین راه‌کار و مخرب‌ترین گزینه را انتخاب می‌کند؟

جواب این است که نه. سیستم بسته به شکل تئوریک می‌خواهد به سمت بیشترین ناکارآمدی و خودتخریبی حرکت کند. اما گاهی در عمل، نمی‌تواند هدف خود را کامل محقق کند. در مثال دپارتمان بازرگانی، سیستم بسته از لحاظ تئوریک باید ناشایسته‌ترین فرد را انتخاب کند، اما ممکن است در عمل، نتواند این‌قدر ایدئال رفتار کند و دومین فرد ناشایسته انتخاب شود.

این درست شبیه وضعیتی است که سیستم‌های باز در تحقق اهداف خود خطا می‌کنند. هیچ سیستمی نمی‌تواند کاملاً ایدئال و بر اساس مدل‌های تئوریک رفتار کند.

ابهام سوم) با توضیحی که داده شد، در سیستم‌های بستهٔ اجتماعی، آیا واقعاً عده‌ای برای تخریب سیستم تلاش می‌کنند؟

پاسخ این است که لزوماً نه. این خودِ سیستمِ بسته است که رو به انتروپی حداکثری می‌رود. اتفاقاً معمولاً افراد علاقه‌مند به سیستم و کسانی که برای حفظ آن تلاش می‌کنند، به ابزار افزایش انتروپی تبدیل می‌شوند. اگر آدام اسمیت این‌جا بود، شاید این اتفاق را «دست نامرئی سیستم» می‌نامید. در اقتصاد بازار، هیچ‌کس صبح‌ها هنگام خروج از خانه نمی‌گوید که: «خب. بروم بازار را به نقطهٔ تعادل برسانم.» هر کس کار خود را می‌کند و بازار به تعادل می‌رسد (یا نزدیک می‌شود). در این‌جا هم هر کس متعهدانه کار خود را می‌کند و هم‌زمان، سیستم در بستر زمان (= در مسیر زوال) جلو می‌رود. وقتی انتروپی افزایشی است، زمان و زوال، مترادفند. بالندگی، ویژگی سیستم‌های باز و رویای سیستم‌های بسته است.

ابهام چهارم) سیستم‌های بسته چگونه این کار را انجام می‌دهند؟ چرا باید وقتی همه بیشتر از هر زمان برای حفظ سیستم تلاش می‌کنند، سیستم سریع‌تر از هر زمان دیگر به سمت فروپاشی برود؟

این بحث، خیل پیچیده و خیلی طولانی است. و در موارد بسیاری، من هم جواب آن را نمی‌دانم. ما در تحلیل سیستم‌ها دو بحث مختلف داریم: رفتار سیستم. مکانیزمِ به‌وجود آمدن رفتار.

شما می‌توانید رفتارها را بفهمید و تحلیل و پیش‌بینی کنید، اما به مکانیزم‌ها فکر نکنید یا درباره‌شان چیزی ندانید.

اگر از پزشک‌ها و داروسازها بپرسید خواهند گفت که بسیاری از داروهایی که ما تجویز می‌کنیم، رفتارشان (تأثیرشان بر بیماری) مشخص است، مکانیزم عملکردشان ناشناخته است.

البته در سیستم‌های انسانی و اجتماعی، مکانیزم‌ها به شکل مطلق، ناشناخته نیست. اما اساساً بررسی مکانیزم‌ها موضوع دیگری است که در این بحث من جذابیت ندارد. حرف من در این نوشته از این جنس بود که «اگر آب بخوریم، سیراب می‌شویم.» این‌که دقیقاً چه اتفاقی در بدن می‌افتد که چنین حسی پدید می‌آید، بحث جذابی است. اما موضوع صحبت من نبود و نیست.

***

آگوست 5, 2023 37 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پیامها و پیامکها

پیام‌ها و پیامک‌ها | دوازدهمین نمونه

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 28, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیام‌ها و پیامک‌ها را می‌آورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیام‌ها را نقل می‌کنم. این بار، سهم پیام‌های مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر می‌کنم این طبیعی است و احتمالاً در ماه‌های اخیر، همهٔ ما پیام‌های بیشتری از این دست رد و بدل کرده‌ایم.

***

آن‌چه در این‌جا می‌آید، چند نمونه از پیام‌هایی است که برای دوستانم فرستاده‌ام و در آرشیو مکالمه‌های روزها و هفته‌های اخیرم یافته‌ام.

طبیعی است نمی‌خواهم و نمی‌توانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. هم‌چنین ترجیح می‌دهم درباره‌‌ی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آن‌ها غالباً می‌تواند بستر بحث را مشخص کند.

جز در مواردی که اشتباه دیکته‌ای بوده یا باید نام فردی حذف می‌شده، تغییری در متن پیام‌ها نداده‌ام. بنابراین در انتخاب پیام‌ها چندان نکته‌سنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحت‌تر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشته‌هایم در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ام. پس شما هم آن‌ها را صرفاً در حد پیام‌هایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل می‌شوند در نظر بگیرید.

طبیعی است انتظار دارم این پیام‌ها را با قواعد سخت‌گیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. این‌ها به سرعت و در لابه‌لای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شده‌اند.

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

بعد از مدت‌ها، رفتم یه سر به دایرکت مسیج‌های اینستاگرام زدم.

جالبه خیلی‌ها پیام‌شون رو با چیزهایی مثل «صبح بهاری‌تون به‌خیر» یا «غروب جمعه‌تون به خوبی و خوشی» شروع می‌کنن.

این‌ها واقعاً فرض‌شون اینه اگر غروب جمعه پیام می‌دن، باید پیام‌شون همون شب خونده بشه؟ خب تکلیف من که اون پیام صبح دل‌انگیز بهاری را در وسط یه ظهر گرم تابستانی خوندم چیه؟

مردم واقعاً توی دایرکت‌شون می‌خوابن و بیدار می‌شن و این‌قدر به‌روز هستن؟

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

در یک نظام سیاسی، وقتی گروه حاکم تمام رقبای سیاسی خود را حذف می‌کند،

عملاً مجبور می‌شود با «نارضایتی عمومی» رقابت کند.

این گران‌ترین رقابت است. چون باخت در آن، به معنای سقوط است.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

نورمن داگلاس می‌گه «ایده‌آل‌های ملت‌ها رو می‌تونین از روی تبلیغات‌شون بفهمین.»

این حرف، به‌فرض که درست باشه، مال جوامع آزاده.

در جوامع بسته، تبلیغات، بیشتر منعکس‌کنندهٔ ایده‌آل‌های دولت‌هاست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

طرف پرسید: استعداد خودت رو در چی می‌دونی؟

هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که در حد «استعداد» بخوام بگم.

اینایی که می‌گن چندپتانسیلی هستن، عالین.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

می‌گفت فامیل‌شون اسمش ایرج بوده، هجده‌سالگی با جمع‌کردن استشهاد محلی و کلی کار اداری رفت تغییرش داد کرد عبدالله. چهار سال گذشت. دوباره رفت کلی استشهاد جمع کرد و کار اداری انجام داد، برگردوند به ایرج.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

توی خبرها گفته بود ایران رتبه اول در نشر کتاب‌های شیعه شده.

خب کلاً توی دنیا یه کشور شیعه داریم (دولت یا گروه سیاسی هست. اما این که کلاً یک نظام سیاسی شیعی باشه فقط ایرانه). حماسه این بود که بتونیم دوم شیم. اول شدن توی رقابت تک‌نفری که طبیعیه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

انقدر که عادت دارم توی آسانسورها و روی پله‌برقی‌ها و وسط مراکز خرید، با جستجوی دوربین‌های مداربسته سرگرم شم،

هر جا هر اتفاق تروریستی بیفته میان من رو می‌برن :))

تنها کسی هستم که همیشه با دوربین چشم‌تو‌چشم میشم.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

طرح یک لباس رو خیلی پسندیدم، اما خب یقه‌اش خیلی کم (در حد دو سه سانت) باز بود.

یه چیز یقه گرد برای زیرش پیدا کردم تقریباً قیمتش با خود لباسه برابر بود. خریدم که خیالم راحت باشه یقه‌ام باز نمی‌مونه.

گیرم همه‌چیز درست شه. این «جمهوری اسلامی درون» رو چه کنیم؟

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

چند وقت پیش، یه کتاب دیدم به اسم «هزار‌ویک مرز ایران»

کتاب به انگلیسی منتشر شده بود با این تیتر اصلی و فرعی:

The Thousand and One Borders of Iran
Travel & Identity

خوندن کتاب برام لذت‌بخش بود. از متن متوجه شدم که نویسنده، خانم فریبا عادلخواه فرانسه زندگی می‌کنه. همین‌طور که داشتم می‌خوندم. با خودم گفتم: دیدن چنین آدمی باید جالب باشه. اگر یه بار راهم به فرانسه افتاد، پیداش کنم و ببینمش.

سرگرم این محاسبات بودم که گفتم سرچ کنم ببینم الان کجاست دقیقاً و داره چیکار می‌کنه. متوجه شدم که اصلاً دور نیست. ظاهراً زندان اوینه.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

کلاود کاک‌برن می‌گه: هیچ حرفی رو تا زمانی که رسماً تکذیب نشده باور نکنید.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

دوران نوجوانی، مراسم شب قدر می‌رفتم حسینیهٔ محل‌مون. یکی از آداب رایج هم خوندن صد رکعت نماز قضا بود.

اون موقع‌ها، پای منبر شنیده بودم که یه “میرزا جواد” نامی، که عارف بوده، توی قنوتش «صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن» می‌خونده. خیلی به‌نظرم کار باکلاسی اومد. دیگه به رکعت‌های هشتاد یا نود که رسیدم، نزدیک صبح بود، خیلی حال عرفانی‌ای پیدا کردم، به سبک میرزاجواد، صبح است ساقیا خوندم.

یه پیرمردی اون‌جا بود نماز قضای خودش رو ول کرد، اومد نصیحتم کرد که پسرم. این کار عرفاست. تو همون ربنا آتنا بخون. حالا می‌خوای خیلی حرف تازه‌ای با خدا بزنی، ربنا لا تزغ قلوبنا بخون.

هی نصیحت نصیحت نصیحت. دیگه خودش هم از شبانه‌روز آخر (۱۷ رکعت قضای آخر) جا موند.

نمی‌گم حرف‌هاش بد بودا. اما خب. پدر جان. این‌قدر وسواس داشتی به درست بودن کارها، بهم می‌گفتی: تو الان ۱۱ سالته. اصلاً نماز قضا نداری.

این تذکر مناسب‌تر نبود؟ خودت هم از نماز افتادی هفتهٔ بعدش هم که مُردی.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

توی کافه دیدم یکی منو می‌شناخت. اومد احوال‌پرسی کرد و رفت. دیدم روی دستش تتو کرده: «تو دنیای منی، اما به دنیا اعتمادی نیست.»

قبلاً توی یه ترانه شنیده بودمش. سرچ کردم دیدم ترانه‌سرا، حسین غیاثی هست. برای این که کمی یادگیری کریستالی هم اتفاق بیفته، گفتم سرچ کنم در موردش. به یه مصاحبه رسیدم که برام جالب بود. به نیم‌ساعت وقتی که گذاشتم، می‌ارزید.

غیاثی همونه که بعضی ترانه‌های قربانی رو هم گفته:

«بغض منی، آه منی، حسرت دلخواه منی»

«ای چرخ بازیگر بگو بالانشینان را / جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند»

«تو آه منی، اشتباه منی، چگونه هنوز از تو می‌گویم؟»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

دههٔ ۲۰ نشریهٔ تایمز لندن یه مسابقه می‌ذاشته، بررسی «بی‌روح‌ترین و خسته‌کننده‌ترین تیتر مطلب» توی بعضی کتاب‌ها دیده‌ام می‌گن اسم مسابقه «The dullest headline» بوده یه جاهایی هم می‌گن «The most boring headline» بوده. کلمه‌اش مهم نیست. خلاصه تیتر زدن بی‌روح و مرده و خسته‌کننده.

تیتر حتماً باید توی روزنامه چاپ می‌شده. یعنی مسابقهٔ خلاقیت نبوده. یه تیتر واقعی (و هدف این بوده که خبرنگارها مواظب باشن تیتر بی‌روح و سرد نزنن).

کاک‌برن که اون موقع جوون بوده، یه بار برنده میشه. چون تیترش این بوده: Small earthquake in Chile. Not many dead. زلزلهٔ کوچکی در شیلی اومد. زیاد آدم نمرد.

بعضی‌ جاها دیده‌ام این تیتر رو نشانه‌ای از سقوط تمدن انگلیس می‌دونن. که البته اغراق‌آمیزه. اما اشاره‌ای به نگاه مکانیکی نویسندهٔ تیتر داره.

این ماجرا رو خونده بودم و یادم رفته بود تا دیدم سایت انتخاب به شکل عجیبی روی کاک‌برن رو سفید کرد. ۱۸ دی پارسال تیتر زد: «صبحانهٔ خبری. اعدام دو نفر دیگر از محکومان حوادث اخیر.»

فکر می‌کنم هیچ آدم حرفه‌ای، با هر نگاه سیاسی، چنین تیتری رو نمی‌پسنده.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

یه آشنایی دارم، کمونیست اسلامیه. آدم عجیبه. معمولاً هر وقت باهاش بحث کنی نهایتاً به این می‌رسه که: «آخه اسلام واقعی این نیست.» «آخه مارکس واقعی این نیست.» «آخه انگلس واقعی نگاهش این نبوده.» «آخه کمونیسم واقعی این نیست.» و …

و طبیعتاً بحث در این نقطه تموم میشه.

این بار برام نشست یه ساعت دربارهٔ مشکلات اینترنت و ایرادهای شبکه‌های اجتماعی و تثبیت و تقویت شکاف‌های اقتصادی و اجتماعی در اثر اینترنت و کار در سایه برای سرمایه‌دارها و … حرف زد.

مثل خودش، چشم‌هام رو خمار کردم و با دقت گوش دادم (دیدی؟ هر وقت می‌خوان بگن ما خیلی آرامش داریم، چشماشون رو این‌جوری می‌کنن).

تموم که شد. گفتم: «ببین. آخه اینترنت واقعی این نیست.» در تأیید حرفم، چند جمله هم از بنیان‌گذاران و نسل اول توسعه‌دهندگان اینترنت نقل کردم.

هیچی دیگه. ساکت شد رفت.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

تا جایی که من دیده‌ام، اغلب آدم‌ها وقتی از دوست‌شون مشورت می‌گیرن که «به فلانی (شریک، همکار، دوست جدید و …) اعتماد کنیم یا نه؟» مشورت‌دهنده پیشنهاد می‌کنه اعتماد نکن.

اما خب. توی رابطه‌ها، چه کاری چه عاطفی، یه جایی هست که واقعاً باید اعتماد کنی. به همون معنای دقیقش: یعنی خودت رو در برابر طرف مقابل آسیب‌پذیر کنی.

بنابراین عملاً نمیشه اون مشورت‌ها رو جدی گرفت.

جالبه که در اغلب موارد، بعداً معلوم میشه همون مشورتی که داده بودن، درست بوده.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

– می‌دونی برای «کراش» معادل فارسی ساختن؟ نهان‌شیدا!

+ برای کتاب و متن رسمی قشنگه. اما برای گفتگوی روزمره خیلی طولانیه (فلانی نهان‌شیدای منه). بیشتر به درد شعر گفتن می‌خوره. مثلاً من می‌تونم باهاش چنین شعری بسازم: «نهان‌شیدای من بودی و عالم باخبر بودند / چه پنهانت کنم یارا تو را کز پرده بیرونی؟»

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

طرف توی بایوی اینستاگرامش نوشته: «تهیه‌کنندهٔ رادیو، البته اگر خدا قبول کند.»

و البته چون خدا فعلاً در مورد ایشون موضع رسمی نگرفته، ایشون تا زمان بازنشستگی حقوق‌شون رو از صداو‌سیما دریافت می‌کنن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

این که در خیلی از کشورهای عربی می‌گن «مواقف باسات» خیلی عجیب نیست (مواقف: محل‌های توقف. ایستگاه‌ها. باس: اتوبوس. باسات: جمع اتوبوس!)

این‌ها قواعد دستوری زبان‌شون رو حفظ می‌کنن، کلمات رو به سادگی و بدون مقاومت وارد می‌کنن (مثلاً می‌گن: «لَیتات السیاره نظیفه.» منظور از لیت (light) همون چراغ جلوی ماشینه. تازه. کلمهٔ «اکسسوارات» هم دارن که همون اکسسوار هست با ات جمع شده).

عجیب اینه که ما روی فارسی کردن کلمات این‌قدر تعصب به‌ خرج می‌دیم. اما دستور زبان رو از زبان‌های دیگه می‌گیریم. ما که مذکر مونث نداریم. چرا به مردهٔ زن می‌گیم مرحومه؟ حالا «مرحومه» رو به زور قبول کنیم. «مرحومهٔ مغفوره» دیگه چه صیغه‌ایه؟ تطبیق جنسیت که اصلاً جزو قواعد دستوری ما نیست.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

شب دیدم دوغ غلیظ توی خونه هست. نون خشک هم هست. نعناخشک هم دارم. گفتم بهترین موقع برای درست کردن آب‌دوغ‌خیاره.

خیلی بیرون رفتن سختم بود. اما همت کردم و رفتم و گردو و کشمش و سبزی خوردن و خیار خریدم و برگشتم.

واقعاً آب‌دوغ‌خیارش عالی شد. خیلی عالی. و مدام با خودم می‌گفتم: چقدر خوب رفتم خرید کردم. سخت بود. اما یه غذای حسابی خوردم.

صبح که داشتم خونه رو مرتب می‌کردم دیدم همهٔ‌ کیسه‌های خرید دیشبم (گردو، کشمش، سبزی و خیار) دست‌نخورده دم در خونه است. یادم رفته بود بریزمشون توی آب‌دوغ‌خیار.

اسم این اثر پلاسیبو رو به اثر شعبانعلی تغییر بدن حق دارن.

[/su_note]

جولای 28, 2023 7 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
چت جی پی تی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

دربارهٔ Chat GPT | فرصت‌ها، تهدیدها و تاثیرات چت جی پی تی بر دنیای محتوا

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 24, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

آن‌چه در این نوشته می‌خوانید (فعلاً):

پیش‌نوشت‌ها

زبان به عنوان زنجیره‌ای از کلمات

مدل‌سازی زبان به عنوان زنجیره‌ای از کلمات چه کاربردهایی دارد؟

  • پیش‌بینی کلمات بعدی هنگام تایپ
  • حدس زدن پرسش‌های کاربران بر اساس نخستین کلمات‌شان
  • افزایش دقت OCR
  • کمک به نرم‌افزارهای تبدیل صدا به متن

دو رویکرد متفاوت به مدلسازی زبان

  • رویکرد بر پایه احتمال (ایدهٔ زنجیره مارکوف)
  • رویکرد مبتنی شبکه های عصبی (مدلسازی حافظه‌دار)

یک مثال از شبکه های عصبی (بسیار ساده‌شده)

پیش‌نوشت یک: مدت زیادی است که به علل مختلف، از نوشتن دربارهٔ حوزهٔ تکنولوژی فاصله گرفته‌ام. یکی از علت‌ها این است که معمولاً رویکرد من به تکنولوژی، انتقادی است یا لااقل به جریان اصلی نزدیک نیست. انتقادی نه به این معنا که مخالف تکنولوژی هستم که اتفاقاً عاشق تکنولوژی‌ام. بلکه از آن رو که فکر می‌کنم نگاه انتقادی می‌تواند به ما کمک کند تا از ظرفیت‌های تکنولوژی، با پرداخت کم‌ترین هزینه (پیدا و پنهان) بیشترین بهتر را بهره ببریم.

اصرار بر نگاه انتقادی به تکنولوژی در ایران امروز ما، می‌تواند مخرب باشد. چون اظهارنظر در خلاء انجام نمی‌شود و باید بستر و زمینه را هم دید. وقتی زیرساخت‌های اصلی ارتباط با جهان به درستی در اختیار ما نیست، فرض کنید کسی بیاید از اثرات منفی شبکه‌های اجتماعی بگوید. این شکل از حرف زدن، بیشتر از آن‌که به کار مردم بیاید، خوراک کسانی می‌شود که معتقدند حق اتصال به دنیای آزاد را فقط باید با سیمکارت‌های ویژه به «خارجی‌ها» داد.

در چنین شرایطی، این که کارشناسی چشم خود را ببندد و بگوید «من فقط می‌خواهم تحلیل‌های علمی‌ و کارشناسی‌ام را بگویم» نه مصداق حماقت، که از جنس خیانت است (و متأسفانه در این مدت هر چند روز یک بار مجبور بوده‌ام این نکتهٔ واضح را به برخی دوستان و عزیزان یادآوری کنم). امروز باید از مزایای اینترنت و دسترسی آزاد به اطلاعات گفت و روزی که این امکانات برای مردم فراهم شد، آن روز دربارهٔ دردسرها و سختی‌هایش گفتگو کنیم و بکوشیم اثرات منفی استفاده از آن‌ها را مدیریت کنیم.

پی‌نوشت دو: به همین علت هم در این چند سال، به رغم میل درونی دربارهٔ رمز‌ارزها هم چیزی ننوشتم. در حالی که می‌توانید تصور کنید برای کسی که مردم جهان را نه بر پایهٔ کفر و ایمان که بر پایهٔ نگاه توزیع‌شده و نگاه متمرکز در شکل‌گیری پدیده‌های عالم در یک طیف می‌گنجاند، چقدر سخت است که دربارهٔ یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای نگاه توزیع‌شده به پول چیزی ننویسد و حرف نزند. نمی‌گویم حرف کارشناسی عجیب‌و‌غریبی داشته‌ام. اما حرفم این است که چه دانشی در دنیا بهتر از سیستم‌های پیچیده برای بررسی و تحلیل و ارزیابی نقاط قوت و ضعف و ظرفیت‌ها و خطرات رمز‌ارزها وجود دارد؟ و وقتی افراد بسیاری به اشتباه، اقتصاد کلان را بهترین بستر تحلیل این محصول جدید می‌بینند، مقاومت در برابر وسوسهٔ نوشتن سخت بوده است. اما می‌دانسته‌ام که در این مواقع، از ده جمله حرف، نه جمله رها می‌شود و آن تک‌جمله‌هایی که از رگولاتوری و تمرکز می‌گویند، پررنگ می‌شود و شلاق تنظیم‌گران غیرمتخصص بر پیکر این صنعت تازه نواخته خواهد شد. باز هم منظورم این نیست که کسی حرف امثال من را جدی می‌گیرد یا اساساً کسی مثل من حرف خاصی برای گفتن دارد، اما ماهیت این کار – توجیه‌ ساختن برای کسانی که تشنهٔ توجیه رفتارهای توجیه‌ناپذیر خود هستند – چیزی نیست که با روحیات من جور درآید.

پیش‌نوشت سه – یک : با وجود توضیحاتی که گفتم، تصمیم دارم اندکی دربارهٔ چت جی پی تی بنویسم. علت نخست این است که چند بار در گفتگوهای دوستانه در این باره حرف شده و حس کردم شاید به جای تکرار یک مجموعه حرف ثابت در چند مکالمهٔ‌ مختلف، اگر آن‌ها را کمی بهتر و هدف‌مندتر در یک ساختار منظم‌تر بگنجانم، چیز بهتری از آب در می‌آید.

پیش‌نوشت سه – دو: علت دوم این که پردازش زبان طبیعی برای من همیشه موضوعی جذاب بوده و از سال‌ها پیش، گاه‌و‌بی‌گاه برایش وقت می‌گذاشته‌ام (البته بیشتر کارهایی از جنس رویکرد DCG یا Definite Clause Grammar؛ شبیه چیزی که در واتسون آی‌بی‌ام توسعه پیدا کرد و با مدل‌های زبانی به معنای رایج در یادگیری ماشینی فرق دارند). طبیعتاً به خاطر این علاقهٔ شخصی نگاهی هم به پژوهش‌های این حوزه و رویکردهای دیگر – که سهم انسانی در آن‌ها کمتر و سهم Computational بیشتر بوده – می‌انداخته‌ام. البته حاصل این گشت‌و‌گذارها، من را چندان از سطح مخاطب عام این ابزارها فراتر نبرده و حرف‌ها و نظراتم، کارشناسی محسوب نمی‌شوند.

پیش‌نوشت سه – سه: بعضی اظهارنظرهایی که در این مدت دربارهٔ Chat GPT شد، آن‌قدر عجیب بود که نتوانستم در مقابل نوشتن مقاومت کنم. به سه موردشان اشاره می‌کنم.

یکی آن آقایی که در حضور آقای رئیسی گفت که «با چت جی پی تی مکاتبه کرده» و دربارهٔ شب قدر پرسیده و گفته «بالاخره شب قدر چیز خوبیه یا نه؟ باور داشته باشیم یا نه؟» و البته چت جی پی تی هم – به روایت ایشان – پاسخ داده که «یه اعتقاد شخصیه و …» (+). یادم هست در دوران مدرسهٔ راهنمایی که هنوز کامپیوترها به شکل عمومی برای کاربردهای روزمره رایج نبودند و ما با غرور از این که کمودور ۶۴ حدوداً ۶۴۰۰۰ «تا» حافظه دارد حرف می‌زدیم، یکی از بستگان – که آدم معتقدی بود و همه‌چیز را بر آن معیار می‌سنجید – پرسید: از خدا در موردش پرسیده‌ای؟ چه می‌گوید؟ (جهان به پیش می‌رود. اما عده‌ای مدام خود را تکرار می‌‌کنند).

دوم این که دیدم یک استاد ارتباطات دانشگاه لابه‌لای صحبت‌هایش دربارهٔ تهدید شغل خبرنگاری توسط این نوع سرویس‌ها گفته که (+) «آنچه هم که شما در هوش مصنوعی می‌بینید در زبان انگلیسی است و به زبان فارسی هم به زودی اتفاق نخواهد افتاد. اتفاق عجیبی هم نیست و دیتا خاصی در آن پیدا نمی‌شود.» البته ایشان به نکات دیگری هم اشاره کردند که بعضاً درست هستند. اما به گمانم در بررسی فرصت و تهدید یک تکنولوژی جدید، این شکل از اطمینان دادن که بالاخره زبان ما آن‌قدرها هم در جهان زنده نیست و مطالب کمی در آن هست و چون زبان‌مان در دنیا رواج ندارد، هنوز تهدید جدی برای ما نشده، روش چندان مناسبی نیست. در ارزیابی‌ها باید ظرفیت‌ها را سنجید و نه این که از ضعف‌هایمان به عنوان نقاط امیدبخش نام ببریم.

سومین مورد هم استوری یکی از دوستان خوبم بود که اتفاقاً در حوزهٔ آی‌تی هم فعالند دربارهٔ Chat GPT چیزی با این مضمون (دقیق در ذهنم نیست) گفته بودند که بالاخره از چیزی که همزمان آشپزی را به اندازهٔ آشپز می‌داند و فلسفه را به اندازهٔ فیلسوف و تاریخ را به اندازهٔ مورخ و پزشکی را به اندازهٔ پزشک و … باید ترسید (به معنای مثبت. یعنی می‌گفتند این غول چراغ جادو تقریباً هر غلطی می‌تواند بکند).

این نوع نگاه‌ها هم نشان می‌دهد که ما ظرفیت‌های تکنولوژی‌های مختلف و متعددی را که در سیستم‌های Generative هوش مصنوعی به کار می‌روند، به درستی نمی‌شناسیم یا نقاط تشابه و تمایز آن‌ها را نمی‌دانیم. مثلاً از تفاوت Inference Engine و  Expert System و Language Model غافل می‌شویم و همین باعث می‌شود در برآورد فرصت‌ها و تهدیدها و ضعف‌ها و ظرفیت‌ها خطا کنیم.

پیش‌نوشت سه – چهار: من خودم را یکی از علاقه‌مندان حوزهٔ محتوا می‌دانم (البته در کار تولید محتوا تقریباً هیچ سابقه‌ای ندارم و در این فضا خودم را بیشتر به نویسندگی می‌شناسم). با توجه به این که یکی از کارکردهای اصلی سیستم‌هایی Pre-trained شبیه چت جی پی تی تولید محتواست، علاقهٔ چند ساله باعث می‌شود ترغیب شوم درباره‌اش بنویسم.

پیش‌نوشت چهارم: قاعدتاً این مطلب به زودی جمع نمی‌شود و به پایان نمی‌رسد. من هم که خداوندگار نوشتن نیمه‌کاره هستم. اولویت فعلی‌ام هم بحث فرهنگ است. با این حال امید دارم به اندازه‌ای که دست و وقتم اجازه داد، این بحث را پیش ببرم و به جنبه‌های مختلفش بپردازم. این مطلب از جنس آموزش چت جی پی تی نخواهد بود. بلکه صرفاً در همین حد است که ببینیم چت جی پی تی چیست و استفاده از چت جی پی تی چه تأثیری بر آیندهٔ کسب و کارها و به طور خاص، صنعت محتوا دارد. اگر فرصت کافی دست دهد، بحثم را با خطرات چت جی پی تی به پایان می‌برم و این که دسترسی به چت جی پی تی چه تأثیری بر زندگی روزمره ما و نیز فضای رقابتی میان کسب و کارها خواهد داشت.

جون کار چت جی پی تی از جنس حرف زدن است، طبیعی است که باید بحث را با «زبان» آغاز کنم. به این شکل، هم بهتر درک می‌کنیم که چی جی پی تی چگونه کار می‌کند و هم در ادامهٔ بحث متوجه می‌شویم که چه سوالاتی از چت جی پی تی بپرسیم تا پاسخ‌های بهتر و مفیدتری بگیریم.

زبان به عنوان زنجیره‌ای از کلمات

بیایید یک بازی بسیار ساده انجام دهیم. فرض کنید با قبیلهٔ جدیدی آشنا شده‌اید و زبان‌شان را نمی‌شناسید. آن‌ها از الفبای فارسی استفاده می‌کنند و نوشتن هم بلدند. آن‌چه در ادامه می‌بینید، بخشی از گفتگوهای آن‌هاست که در یک کتیبه ثبت شده.

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

لچفعغ مملا؟
فقی. مالابغ سیق بلیل.
لفعغ منل محح؟
فقی. قغیغ حخت منل.
قفب مالابغا قیصی قغیغ.
لفعغ غالع داغق عهب مملا؟
فقی. ضصسق عهچغ سیص عهب منل محح؟ صق.

[/su_note]

قاعدتاً چیزی از این گفتگو متوجه نمی‌شوید. حالا به یک مسئله فکر کنید:

یک نفر از این قبیله چنین سوالی از شما می‌پرسد: «قغیغ حخت داغق مملا؟» به نظر شما پاسخ‌تان باید چه باشد؟ هیچ‌وقت نمی‌شود با اطمینان کامل گفت. اما بر اساس داده‌های موجود اگر جهان‌ دانش‌تان به همین تک‌مکالمهٔ روی کتیبه محدود باشد، پاسخ خواهید داد: «فقی».

چرا؟ چون در دو نمونه‌ای که سوالی با «مملا» به پایان رسیده، با «فقی» پاسخ داده شده است. حالا فرض کنید سوال دیگری از شما می‌پرسند: «مالابغا قیصی قغیغ غالق محح؟»

در این‌‌جا بین دو گزینه گیر می‌کنید (باز هم بر اساس داده‌های موجود). جواب احتمالاً باید یا «صق» باشد یا «فقی»

چون در متن دو سوال با محح به پایان رسیده و یک بار صق جواب گرفته و یک بار فقی.

البته ممکن است کمی پیچیده‌تر هم فکر کنید که فعلاً به سراغش نمی‌رویم. ممکن است بگویید جواب «پرسش ۵ کلمه‌ای که با «محح» تمام شده، صق بوده. بنابراین با توجه به این که پرسش جدید هم پنج کلمه‌ای است، من بین «فقی» و «صق» ترجیح می‌دهم از صق استفاده کنم.

این بازی یک نکتهٔ‌ مهم در خود دارد. شما در تلاش هستید بدون این که بفهمید دربارهٔ چه حرف می‌زنید، با طرف مقابل حرف بزنید. این روش عادی ما در گفتگو نیست. اما به هر حال، شکلی از تلاش برای گفتگو است.

شما با این سبک تلاش برای حرف زدن، یک نمونهٔ بسیار ابتدایی از هوش مصنوعی مکالمه‌‌محور (Conversational AI) را شبیه‌سازی کرده‌اید.

این شکل از نگاه به زبان را می‌توان «مدل کردن زبان به عنوان زنجیره‌ای از نمادها» یا «Modelling language as a sequence of symbols» نامید. به این معنا که شما می‌گویید از نظر من زبان یعنی کلماتی که پشت هم به زنجیر کشیده شده‌اند و من معتقدم هر انتخاب حلقهٔ زنجیر به نوعی به این ربط دارد که حلقه یا حلقه‌های قبل چه بوده‌اند. هر چقدر بتوانم ویژگی‌های این زنجیر را بهتر بفهمم و به شکلی تشخیص دهم که ارتباط کلمات متوالی چیست، راحت‌تر می‌توانم به این زبان صحبت کنم.

از نظر ریاضی، مسئلهٔ بالا تفاوت جدی با این مسئله ندارد که به شما بگویند آخرین رقم از رشته اعداد زیر حذف شده و از شما خواسته شود بگویید در رشتهٔ زیر به جای X چه رقمی قرار می‌گیرد:

3435434532432534534253423

98705687962794673964590239

69724623046792376492634

6784363453X

و شما هم بخواهید جدول زیر را پر کنید:

احتمال این که 0 باشد …٪ است

احتمال این که 1 باشد …٪ است

احتمال این که 2 باشد …٪ است

و …

مدلسازی زبان به عنوان زنجیره کلمات چه کاربردهایی دارد؟

فعلاً فرض کنید الگوریتمی طراحی کرده‌ایم که فقط می‌تواند یک کلمهٔ بعد را در زنجیره‌ای از کلمات حدس بزند. خروجی‌اش هم شبیه همین چیزی است که کمی بالاتر دیدیم. یعنی چند کلمه پیشنهاد می‌دهد و می‌گوید که هر کلمه با چه احتمالی در ادامه خواهد آمد.

آیا چنین الگوریتمی به کار می‌آید؟

پاسخ مثبت است. با وجودی که این الگوریتم فعلاً در این مرحله بسیار ساده است، هم‌چنان کاربردهای فراوانی دارد. به این چند نمونه توجه کنید:

پیش‌بینی کلمات هنگام تایپ

حتماً تا کنون کیبوردهای پیش‌بینی‌کننده یا Predictive Keyboards را دیده‌اید. تقریباً تمام گوشی‌های هوشمند موجود در بازار، می‌توانند این قابلیت را در اختیار کاربران خود قرار دهند که با تایپ حروف اول یک کلمه (مثلاً‌ هنگام تایپ مسیج) کلمهٔ بعدی را حدس بزنند.

تصویر زیر نمونه‌ای از پیش‌بینی کیبورد سامسونگ است:

پیش بینی متن - کیبورد هوشمند

کیبورد مایکروسافت – نصب شده روی سیستم عامل اندروید – هم پیش‌بینی‌های خودش را ارائه می‌دهد:

پیش بینی هوشمند کلمه بعدی در متن

پیش بینی ادامه متن با استفاده از هوش مصنوعی

حدس زدن پرسش کاربران بر اساس نخستین کلمات آن‌ها

اگر در گوگل، بینگ یا هر موتور جستجوی دیگری بخواهید سوال خود را در قالب یک عبارت یا جمله بپرسید، می‌بینید که آن‌ها پرسش‌های شما را حدس می‌زنند و بر اساس احتمال و میزان اطمینانی که به هر کدام دارند فهرست می‌کنند (Sorted by Confidence).

شبیه همین کار را در بخش FAQ و بخش ثبت تیکت برخی از سایت‌ها هم می‌بینید. اگرچه این کارها بسیار شبیه همان Predictive Text Typing است، اما به خاطر برخی تفاوت‌های ظریف – که خارج از بحث ماست – معمولاً آن‌ها را زیر چتر Text Autocompletion قرار می‌دهند.

افزایش دقت OCR

تکنولوژی OCR یا Optical Character Recognition یکی از تکنولوژی‌هایی است که زندگی همهٔ ما را – حتی اگر ندانیم و متوجه نباشیم – تغییر داده است. هر وقت از یک متن عکس می‌گیرید و موبایل‌تان کلمات داخل متن را استخراج می‌کند، یا وقتی یک PDF قدیمی حجیم با صفحات اسکن‌شده دارید و می‌بینید که می‌توانید کلمات مد نظرتان را داخل آن جستجو کنید، مشغول استفاده از دستاوردهای OCR هستید.

OCR تکنولوژی جدیدی نیست. دغدغه‌اش حدود یک قرن وجود داشته و نمونه‌های کاربردی‌اش نزدیک به نیم قرن است که وجود دارند. خود OCR در ساده‌ترین شکل خود هم از هوش مصنوعی بهره می‌برد و زیرمجموعهٔ الگوریتم‌های تشخیص الگو (Pattern Recognition) محسوب می‌شود. همان الگوریتم‌هایی که اثر انگشت یا چهرهٔ ما را تشخیص می‌دهند. اما این تکنولوژی در ذات خود از جنس ترتیبی یا Sequential نیست. یعنی وقتی عکسی از یک متن را در اختیار OCR قرار می‌دهید، هر کلمه می‌‌تواند یک «مسئلهٔ جداگانه» باشد. به عنوان مثال در تصویر زیر، من با موبایلم از دست‌نوشته‌ام عکس گرفته‌ام و اپلیکیشن کلمات را تشخیص داده و جدا کرده است:

نمونه OCR با استفاده از هوش مصنوعی

با این حال، مدل‌های زنجیره‌ای از کلمات می‌توانند به کیفیت کار OCR کمک کرده و خطای آن را کاهش دهند. مثلاً فرض کنید OCR توانسته عبارت feature of my Android‌ را تشخیص دهد. حتی اگر کلمهٔ phone را بدخط و ناخوانا نوشته باشم، حدس زدن این کلمه دشوار نیست.

برای این که بهتر بتوانید کاربرد تحلیل زنجیره‌ای در OCR را درک کنید، در کیبورد پیش‌بینی‌کنندهٔ سامسونگ چند کلمه تایپ کردم:

وقتی چت جی پی تی نبود باز هم تحلیل زنجیره کلمات بود

همان‌طور که می‌بینید، یک تحلیل سادهٔ زنجیره نشان می‌دهد که کلمهٔ بعدی من به احتمال زیاد یکی از سه کلمهٔ phone و app و device است. پس همین که OCR بتواند تشخیص دهد که دستخط من به کدامیک از سه کلمه نزدیک است، برای تشخیص کلمه کافی است. یا اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: بعد از این که OCR حدس زد کلمهٔ من phone است، می‌تواند با تحلیل مدل زنجیره‌ای، اطمینان خود را از نتیجه‌ی محاسباتش افزایش دهد.

این کار را می‌توان Sequence Modeling Assisted OCR نامید. این نوع استفاده از الگوریتم‌ها به عنوان دستیار یکدیگر در دنیای هوش مصنوعی بسیار رایج است.

کمک به نرم‌افزارهای تبدیل صدا به متن

نرم‌افزارهای تشخیص صدا (Speech Recognition) و تبدیل صدا به متن هم از جمله نرم‌افزارهای پرکاربرد در سال‌های اخیر هستند. بسیاری از ما از سرویس‌هایی مثل Google Voice Typing استفاده کرده‌ایم. قدیمی‌ترها هم بیش از دو دهه است که با نرم‌افزارهایی مانند Dragon Naturally Speaking که هم‌اکنون شرکت نوانس آن را عرضه می‌کند کار کرده‌اند (Nuance اکنون در مالکیت مایکروسافت است). Dragon آن‌قدر تخصصی شده که اگر وکیل یا مذاکره‌کننده و تنظیم‌کنندهٔ قراردادهای بین‌المللی باشید، به جای نسخهٔ معمولی نرم‌افزار تشخیص صدای خود، نرم‌افزار Dragon Legal Anywhere را به شما عرضه می‌کند تا در تشخیص صدای شما و تبدیل آن به کلمات و متن قرارداد، کمترین خطا به وجود بیاید.

همهٔ نرم‌افزارهای تشخیص صدا از مدل‌سازی زنجیرهٔ کلمات استفاده نمی‌کنند. بسیاری از آن‌ها صرفاً یک شبکهٔ عصبی متعارف هستند که با صدا و متن آموزش دیده‌اند. مثلاً فرض کنید شما هزاران کتاب صوتی دارید که خوانندگان حرفه‌ای آن‌ها را خوانده‌اند. از سوی دیگر متن همان کتاب‌ها را هم در اختیار دارید. اگر شبکهٔ عصبی با این داده‌ها آموزش ببیند (Train شود) می‌تواند با دقت قابل‌قبولی صدا را تشخیص دهد. منظورم از Train شدن، به ساده‌ترین زبان، این است که کلمه به کلمه و جمله به جمله، صدا را به شبکهٔ عصبی بدهند و به شبکه بگویند که هر صدا با چه کلمه‌ای متناظر است. بعد از مدتی که شبکه تلفظ‌های متعددی از یک کلمه را دریافت کرد و آموزش دید، می‌تواند تلفظ‌هایی را هم که اندکی تفاوت دارند تشخیص دهد.

اما همین نرم‌افزارهای نشخیص صدا، اگر به مدل‌سازی زنجیرهٔ کلمات مجهز شوند، خطای آن‌ها بسیار کمتر خواهد شد. مثلاً اگر عبارت The Universal Laws of Life and Death را برای یک برنامهٔ تشخیص صدا بخوانید و Death را نامفهوم تلفظ کنید، یک برنامهٔ شبکه‌ٔ عصبی که تحلیل زنجیره‌ای انجام نمی‌دهد، ممکن است آن را there تشخیص دهد. اما مدلسازی زنجیرهٔ کلمات هم به کمکش بیاید، می‌داند که بعد از of Life and  بعید است کلمهٔ there وجود داشته باشد و احتمالاً کلمهٔ death تلفظ شده است.

در واقع اگر در سال‌های اخیر می‌بینیم اغلب ما می‌توانیم به سادگی با نرم‌افزارهای Voice Typing حرف بزنیم و جملات‌مان هم با دقت خوبی تشخیص داده می‌شود، بیشتر از این که نشان‌دهندهٔ بهبود تلفظ ما باشد، ناشی از تقویت موتورهای تشخیص صدا با پشتیبانی مدل‌های زنجیرهٔ کلمات است.

دو رویکرد متفاوت به مدلسازی زبان

هر چه تا این‌جا گفتیم، فقط دربارهٔ یک فرض بود: «فرض زبان به عنوان یک زنجیره از نمادها.» حالا سوال این است که این زنجیره از نمادها را با چه رویکردهایی می‌توان تحلیل کرد.

برای مدلسازی هر زنجیره‌ای از نمادها دو رویکرد وجود دارند که بسیار شناخته‌شده هستند و به کار ما می‌آیند. برای کسی که قرار است صرفاً کاربر چت جی پی تی باشد، همین که کلیت این دو رویکرد را بشناسد کافی است. حتی با یک شناخت اندک هم می‌توان نقاط قوت و ضعف چت جی پی تی (و سایر مدل‌های هوش مصنوعی پردازش زبان طبیعی) را تا حد خوبی درک کرد.

یک رویکرد مدلسازی زبان، مدلسازی بر مبنای احتمال است. چنین مدل‌هایی را Probabilistic Language Models می‌نامند. مثالی که من اوایل همین مطلب آوردم، با رویکرد احتمالی بود. چون تقریباً همهٔ حرف‌هایم از این جنس بود که «معمولاً وقتی کلمهٔ … در جمله می‌آید، احتمال این که کلمهٔ … بعد از آن بیاید زیاد است.»

رویکرد دومی که در مدلسازی به کار می‌رود، استفاده از شبکه های عصبی و یادگیری عمیق است. در ادامه هر یک از این دو رویکرد را در چند جمله توضیح می‌دهم (با قربانی کردن کامل دقت علمی، البته بدون این که به هدف بحث خدشه‌ای وارد شود).

مدلسازی مبتنی بر احتمال

در این روش، شما هر چقدر می‌توانید متن جمع می‌کنید. متن اخبار، روزنامه‌ها، کتاب‌ها، گفتگوها و …

سپس تصمیم می‌گیرید که زنجیرهٔ چند کلمه‌ای برای شما مهم است. مثلاً ممکن است بگویید من فقط می‌خواهم دو کلمه را معیار قرار دهم. یعنی اگر دیدم «سیب قرمز» و «سیب سرخ» و «سیب رسیده» و «سیب کال» و «سیب درشت» در متن‌ها زیاد به کار رفته، دیگر هر جا سیب دیدم، فرض می‌کنم بعد از سیب باید یکی از کلمه‌ها باشد. خودم هم جایی سیب را به کار بردم، اگر خواستم کلمه‌ای به آن اضافه کنم، از همین‌ها استفاده می‌کنم.

حالا یک نفر می‌پرسد: کلمهٔ قبل از سیب برایت مهم نیست: «مثل سیب …» و «این سیب …» و «برایم سیب …» را یک‌جور فرض می‌کنی؟

شما می‌بینید بهتر است سه کلمه را در نظر بگیرید. چون «مثل سیب …» با کلماتی مثل سرخ و رسیده کامل می‌شود. اما «برایم سیب …» علاوه بر سرخ و درشت و … می‌تواند با «بیاور» و «پوست» و … هم کامل شود (برایم سیب بیاور. برایم سیب پوست بکن و …).

به این نوع مدلسازی احتمالی n-gram می‌گویند. n تعداد کلماتی است که در آمارگیری و محاسبهٔ احتمال لحاظ می‌کنید. روش دو کلمه‌ای را Bi-gram می‌گویند. روش سه کلمه را Tri-gram می‌گویند و …

اگر گفتند n-gram منظور این است که همهٔ ترکیب‌های n کلمه‌ای را استخراج کرده‌اند و هر وقت n-1 کلمه را به آن‌ها بدهید، از روی گزارش‌های آماری خود حدس می‌زنند که برای آخرین حلقهٔ این زنجیر (کلمهٔ n ام) چه گزینه‌هایی و با چه احتمالی وجود دارد.

این روش ظاهراً جذاب به نظر می‌رسد. اما ضعف بزرگی دارد و آن این است که این نوع تحلیل زنجیره، بی‌حافظه است (Memorylessness).

بگذارید این مفهوم را با یک مثال ساده نشان دهم. فرض کنید تحلیل five-gram انجام می‌دهیم (پنج کلمه را با هم در نظر می‌گیریم). من چهار کلمهٔ اول یک ترکیب پنج‌کلمه‌ای را به شما می‌دهم و از شما می‌خواهم با توجه به داده‌های آماری خود بگویید کلمهٔ پنجم چیست:

«نظام جمهوری اسلامی در …»

چه ایده‌هایی در مورد کلمهٔ پنجم دارید؟ چهل، این، عالم، جهان، ناتوانی، ناکارآمدی، جریان‌سازی، قلب، ایران، همه‌پرسی، روزهای،‌ همهٔ، عرصهٔ، طول، بخش، مواجهه، مقابل، شکل، مدار، مسیر، برابر، مراحل، اندیشه، صدر و …

طبیعتاً بر اساس داده‌های خود می‌توانید برای هر یک از این کلمات (و ده‌ها کلمهٔ دیگر که می‌توانند به عنوان کلمهٔ پنجم بیایند) یک احتمال حدس بزنید. اما همه می‌دانیم که این کلمات از زمین تا آسمان با هم فرق دارند. این جمله‌ در زبان یکی از مسئولان نظام، یک روزنامه‌نگار، تریبون نماز جمعه، یکی از براندازها، یک اصلاح‌طلب، یک کاندیدای نمایندگی مجلس و … می‌تواند به شکل‌های متفاوتی تکمیل شود. اگر تحلیل خود را از five-gram به six-gram ارتقاء دهیم، کمی وضع بهتر می‌شود. همین‌طور اگر سیستم هوشمند خود را به seven-gram و eight-gram و … برسانیم،‌نتایج رضایت‌بخش‌تری خواهیم داشت.

وقتی می‌گوییم Memorylessness یا بی‌حافظگی، منظورمان این است که در n-gram برای سیستم ما اصلاً فرق نمی‌کند که قبل از این n کلمه چه چیزی گفته شده است. و همین بی‌توجهی به گذشته، باعث می‌شود خطای الگوریتم افزایش پیدا کند.

متخصصان ریاضی معمولاً این نوع نگاه به متن را رویکرد مارکوفی می‌نامند. چون مدل مارکوف در احتمال به سراغ مدل‌سازی پدیده‌هایی می‌رود که «فرض می‌کند» گذشتهٔ آن‌ها برای دانستن آینده‌شان مورد نیاز نیست.

ساده‌ترین مثال زنجیره مارکوف، پرتاب سکه یا همان شیر یا خط کردن است. به شما می‌گویند که سکهٔ سالمی روی زمین افتاده است. سکه را برمی‌داریم و پرت می‌کنیم تا دوباره روی زمین بیفتد، چقدر احتمال دارد که وضعیت سکه تغییر کند؟ (اگر شیر بوده روی خط بیفتد و اگر خط بوده روی شیر بیفتد). شما به سادگی می‌گویید ۵۰٪. آیا برایتان مهم است که قبلاً که با این سکه بازی کرده‌اند شیر آمده یا خط یا با چه ترتیبی شیر و خط آمده؟ قطعاً نه.

حتی اگر سکهٔ شما سالم نباشد و اصطلاحاً Unfair باشد، یعنی مثلاً‌ احتمال شیر آمدن ۴۰٪ و خط آمدنش ۶۰٪ باشد، باز هم پرتاب سکه را می‌توان با زنجیره مارکوف مدل کرد. چون همین که احتمال ۴۰٪ و ۶۰٪ را می‌دانید (که یک ویژگی ثابت سکه است) و وضعیت الان سکه را می‌دانید، می‌توانید احتمال تغییر وضعیت را حساب کنید. اتفاق‌های گذشته و این که قبلاً به چه ترتیبی شیر یا خط آمده، هیچ تأثیری رو پیش‌بینی شما ندارد. سکهٔ ۴۰ / ۶۰ را در نظر بگیرید:

شیر – خط – شیر – شیر – خط – شیر – خط – بعدی ؟

شیر – شیر – شیر – خط – خط – خط – خط – بعدی؟

در هر دو حالت، شما باید با احتمال ۴۰ – ۶۰ دربارهٔ وضعیت بعدی حرف بزنید. این که چند بار آخر چه اتفاقی افتاده، مهم نیست.

زنجیره مارکوف Memoryless یا بی‌حافظه است (دقیق‌تر بگویم: برای مدلسازی رویدادهای بی‌حافظه و ناوابسته به گذشته به کار می‌آید). زنجیره مارکوف در پیچیده‌ترین حالت خود می‌گوید: «آینده فقط تابع حال است و نه گذشته.» در n-gram هم دقیقاً همین کار را می‌کنیم. مثلاً در five-gram می‌گوییم: من برای تشخیص کلمهٔ پنجم، فقط به چهار کلمهٔ قبل نگاه می‌کنم. اصلاً مهم نیست که کلمات قبل از آن چه بوده‌اند.

با این حال، نباید قدرت زنجیره مارکوف را دست‌کم بگیریم. همین شیوهٔ n-gram بسیاری از کارهای تحلیل زبان طبیعی را به خوبی انجام می‌دهد. تقریباً تمام مثال‌هایی که در بالا گفتم، یعنی تشخیص صوت و تشخیص دستنوشته و مانند این‌ها می‌تواند با دقت قابل‌قبولی با همین الگوریتم های آماری انجام شود.

توضیحی که خیلی مهم نیست | آیا اگر ما ظرفیت محاسباتی نامحدود داشتیم و مثلاً می‌توانستیم به جای five-gram سراغ five-hunred-gram برویم و همهٔ الگوهای قبلی را هم با هم ترکیب کنیم، این سیستم بی‌نقص می‌شد؟ یعنی مثلاً‌ شما داده‌های دو-گرام و سه-‌گرام و چهار-گرام و پنج‌گرام تا پانصد-گرام را گردآوری کنید و با ترکیب آن‌ها (به شکلی که فعلاً برایمان مهم نیست) یک الگوریتم پردازش زبان طبیعیِ احتمال‌محور بسازید.

پاسخ این است که: نه! مشکل دیگر این روش، Overfitting است. داده‌های بیشتر می‌توانند کار را خراب کنند. اگر Overfitting را نمی‌شناسید، این چند خط را نادیده بگیرید | پایان توضیحی که خیلی مهم نبود.

مدل زبانی با تکیه بر شبکه های عصبی

دومین روشی که برای مدلسازی زبان (یا هر زنجیره‌ای از نمادها) به کار می‌رود، استفاده از شبکه های عصبی (Neural Networks) است. ایده‌ٔ شبکه های عصبی ایده‌ای نسبتاً قدیمی است. البته معمولاً هر چندسال‌یک‌بار با یک نام‌گذاری جدید دوباره شنیده و شناخته می‌شود. مثلاً شاید برایتان جالب باشد که کسانی که امروز از یادگیری عمیق و Deep Learning حرف می‌زنند، تقریباً مبتنی بر روشی کار می‌کنند که حوالی ۱۹۵۰ ابداع شد و و البته حدود ۱۹۸۰ تحولی بنیادین را تجربه کرد. بعد از آن، اگر چه پیشرفت‌های مهمی در یادگیری با شبکه های عصبی انجام شده، اما آن‌قدر که بعضی تازه‌متخصصان هوش مصنوعی درباره‌اش به ما می‌گویند، بنیادین نبوده است (این توضیح از آن جهت مهم است که از اسم‌ها و اصطلاحات عجیبی که این روزها می‌شنوید نترسید).

بگذارید با یک مقایسهٔ استعاری توضیح دهم.

اگر کارهای دههٔ پنجاه دونالد هِب (Donald Hebb) را – در مدل‌سازی عملکرد نورون و یادگیری در آن – شبیه کارهای کوپرنیک و کپلر در نظر بگیریم، نسل جدیدی از شبکه های عصبی را که در دههٔ هشتاد شکل گرفت، می‌توان گامی بزرگ به اندازهٔ کار نیوتن تلقی کرد. حالا به یک طراح سیستم‌های دینامیکی خودرو  فکر کنید که سه قرن بعد از نیوتن، خودروهای امروز ما را طراحی می‌کند. به یک معنا، می‌توان گفت او خیلی جلوتر از تفکر نیوتنی است. به معنایی دیگر، او هنوز هم شکل توسعه‌یافتهٔ همان مدل را به‌کار می‌گیرد.

ماجرای شبکه های عصبی هم همین است. گام بزرگ اول را دونالد هب برداشت. دوران هب دوران جدیدی بود که ما نورون را یک المان نسبتاً‌ ساده دیدیم که سینگال‌های الکتریکی را پردازش می‌کند (قبل از آن از جن و موجودات غیرارگانیک تا روح، بسته به باورهای شما، در سوراخ‌های بین همین نورون‌ها لانه کرده بودند). در دههٔ‌ هشتاد، این ایده مطرح شد که اگر ما تعدادی نورون را شبیه‌سازی می‌کنیم، چرا از خروجی خود نورون‌ها به عنوان ورودی‌شان استفاده نکنیم؟ (فرض کنید یک نفر امروز بگوید: چرا چت جی پی تی فقط باید متن‌های انسانی را بخواند؟ می‌توانیم خروجی‌های خود چت جی پی تی را هم به خودش بدهیم تا آن‌ها را هم بررسی کند و الگوی یادگیری خودش قرار دهد). ایدهٔ ورودی گرفتن از خروجی، ظاهراً ساده است، اما ویژگی‌های دینامیکی سیستم را به‌کلی عوض می‌کند و ظرفیت‌های جدیدی برای آن می‌سازد. این شبکه‌ها که آن‌ها را با نام RNN (مخفف Recurrent Neural Networks)سالها وجود داشتند و از آن‌ها استفاده می‌شد، تا ایده‌های جدیدی برای بهبود ظرفیت پردازش آن‌ها شکل گرفت (هم برای عمق پردازش و هم برای پردازش موازی). اصطلاحاتی مثل Attention Mechanisms (مکانیزم‌های توجه) و Self-attention (توجه به خود) که بعداً با نام شیک‌تر و جذاب‌تر Transformer‌ها همراه شدند، به این نوع تغییرات اشاره دارند.

اما با همهٔ این تغییرات و تحولاتی که طی نزدیک به نیم قرن اخیر در شبکه های عصبی به وجود آمده، دو ویژگی که نقطهٔ قوت و ماهیت شبکه عصبی را تشکیل می‌داده تغییر نکرده است: ذخیره سازی توزیع شده،  خاطره داشتن از گذشته (ویژگی‌ها بیشتر است. دو مورد به کار ما می‌آید).

این دو ویژگی بسیار مهم هستند و هر چقدر آن‌ها را بهتر درک کنیم، ظرفیت‌ها و محدودیت‌های شبکه های عصبی و مدل های زبانی مبتنی بر شبکه های عصبی (مانند Chat GPT) را بهتر درک خواهیم کرد.

یک مثال بسیار ساده‌شده از یادگیری توزیعی (شبیه شبکه عصبی)

دوستانی که با شبکه های عصبی و یادگیری ماشینی آشنایی دارند، اگر مثال زیر را با الگوهایی که از شبکه های عصبی در ذهن دارند مقایسه کنند، احتمالاً از ساده‌سازی بیش‌از‌حد من خوشحال نمی‌شوند. اما اگر بپذیرند که صرفاً می‌خواهیم با مفهوم توزیع‌شدگی (مستقل از پیچیدگی‌های شبکه های عصبی و سیستمهای یادگیری عمیق) آشنا شویم، به گمانم این مثال را خواهند پسندید. این مثال صرفاً از این جهت به ذهنم رسید که الان یک فروشگاه عطر روبه‌رویم قرار دارد و فروشنده مدتی است که با جدیت من را نگاه می‌کند. اگر جای دیگری نشسته بودم و چیز دیگری جلوی من بود، مثال دیگری می‌زدم.

فرض کنیم به یک کارگاه سادهٔ تولید عطر رفته‌ایم. این کارگاه، پنج مادهٔ مختلف دارد که آن‌ها را به نسبت‌های متفاوت با هم ترکیب می‌کند و انواع عطرها را می‌سازد.

چهار نفر هم داریم که سلیقهٔ عطر نسبتاً متفاوتی دارند. هر عطری که از این کارگاه بیرون می‌آید،‌ به هر چهار نفر عرضه می‌شود و هر کدام صرفاً با یک کلمه پاسخ می‌دهند: پسندیدم. نپسندیدم.

فرض کنید من یک دستگاه به شکل زیر درست کرده‌ام:

چت جی پی تی

روی این دستگاه ۳۵ ولوم (شبیه ولوم رادیو – پتانسیومترهایی که برای تنظیم صدا و … استفاده می‌کنیم) قرار دارد و بالای آن چهار عدد لامپ نصب شده است. این پتانسیومترها با مدار پیچیده‌ای که ما اطلاعی از آن نداریم به هم وصل هستند. و احتمالاً خروجی بعضی از آن‌ها ورودی چند پتانسیومتر دیگر را تأمین می‌کند. به هر حال، هیچ نوع دسترسی به داخل جعبه نداریم و برایمان مهم هم نیست.

اما می‌دانیم که وقتی پتانسیومترها را می‌چرخانیم، در بعضی محدوده‌ها که قرار می‌گیرند،‌ بعضی از این لامپ‌ها خاموش یا روشن می‌شوند.

حالا می‌توانیم یک بازی جالب انجام دهیم:

من به شما ترکیب مواد یک عطر را می‌گویم: ۲۳٪ از مادهٔ یک و ۲۷٪ از مادهٔ دو و ۳۰٪ از مادهٔ سه و  ۲۰٪ از مادهٔ چهار و ۰٪ از مادهٔ پنج.

هم‌چنین به شما می‌گویم که این عطر را نفر اول و دوم و چهارم پسندیدند و نفر سوم آن را نپسندید.

شما باید پنج پتانسیومتر سمت چپ را بر اساس ترکیب مواد عطر تنظیم کنید. سپس با سی پتانسیومتر دیگر آن‌قدر بازی کنید تا چراغ‌های بالا دقیقاً مشابه نظر آن چهار آدم روشن شوند. یعنی چراغ اول و دوم و چهارم روشن شوند و سومی خاموش بماند.

تا این‌جای کار بازی سخت نیست. اما حالا می‌توانیم یک گام جلوتر برویم.

مشخصات عطر بعدی را به شما می‌‌دهم: ۵٪ – ۱۰٪ – ۱۰٪- ۲۰٪ – ۵۵٪ و باز هم نظر آن چهار نفر: اولی و چهارمی پسندیدند.

حالا شما باید باز با پتانسیومترها بازی کنید. و دنبال تنظیمی بگردید که چراغ اول و چهارم را روشن کند. اما باید سعی کنید این تنظیم را طوری انجام دهید که اگر دوباره پتانسیومترهای چپ را روی همان تنظیم قدیمی (۲۳-۲۷-۳۰-۲۰-۰) بردیم، چراغ‌ها مشابه حالت اول روشن شوند (اول. دوم و چهارم).

این بازی را می‌توانیم ده‌ها بار با عطرهای مختلف انجام دهیم. کم‌کم دستگاه شما به نقطه‌ای می‌رسد که اگر ترکیب عطری را به شما بگویم که قبلاً نگفته بودم، دستگاه می‌تواند حدس بزند که کدامیک از این چهار نفر آن را می‌پسندند و کدام نمی‌پسندند.

خوش‌بختانه اوضاع در دنیای هوش مصنوعی بسیار بهتر است. چون رابطهٔ بین این پتانسیومترها را می‌دانیم. هم‌چنین محققان هوش مصنوعی سال‌ها جستجو کرده‌اند و توانسته‌اند پتانسیومترهایی با ویژگی‌های مناسب بسازند که ورودی‌ها را به شکل کارآمدی ترکیب کند و خروجی بدهد. ضمناً الگوریتم‌ها و روش‌های متنوعی هم ایجاد شده که کمک می‌کند شما پتانسیومترها را به شکل بهینه‌ای تنظیم کنید. یعنی به شکلی که تا حد امکان،‌ نتایج قبلی از بین نرود و ظرفیت تحلیل نمونه‌های جدید هم به سیستم اضافه شود.

اما فعلاً بحث ما این نیست. ما با همان جعبهٔ خودمان کار داریم. چون فقط می‌خواهیم مفهوم Distributedness یا توزیع‌شدگی را بفهمیم.

بعد از این که چند روز با دستگاه بازی کردید و پتانسیومترها را تنظیم کردید، نهایتاً تمام تلاش شما در یک ماتریس ۵ در ۶ خلاصه می‌شود. مثلاً چیزی شبیه این:

چت جی پی تی چیست

هر عددی که در این جدول می‌بینید، متناظر با یکی از پتانسیومترها در اسباب‌بازی بالاست. عملاً تمام تلاش شما و یادگیری شما و آن‌چه از سلیقهٔ آن چهار نفر می‌دانید، در این جدول خلاصه شده است.

چند اتفاق جالب که در این جدول افتاده را با هم مرور کنیم:

یکی این‌که داده‌های این ماتریس، کاملاً توزیع‌شده هستند. شما نمی‌دانید و نمی‌توانید بگویید کدام عدد به سلیقهٔ چه کسی مربوط است. فقط می‌توانید بگویید تمام چیزی که از سلیقهٔ این آدم‌ها دارم در این جدول ذخیره شده است.

دیگر این‌که این ماتریس، حافظه دارد. یعنی تمام نمونه‌هایی که به آن نشان داده‌اید و تجربیاتی که داشته، به نوعی جایی در آن ذخیره شده است. شما طبیعتاً هر بار سعی می‌کنید با کمترین تغییر در تنظیمات پتانسیومترها، کاری کنید که اسباب‌بازی‌تان با نمونهٔ حدید هم جور در بیاید و بتواند آن را هم تحلیل کند.

سوم این که در n-gram سیستم شما عملاً می‌تواند در مورد زنجیره‌هایی که قبلاً دیده و در پیکره یا دیتابیس آن وجود داشته اظهارنظر (قابل‌اتکا) کند. اما در این‌جا سیستم این ظرفیت را دارد که در مورد ترکیب عطری که پیش از این هرگز ندیده هم (طبیعتاً با یک محدودهٔ خطا) نظر بدهد. یعنی یک ترکیب عطر را که اصلاً تا حالا وجود نداشته به آن بدهید و حدس بزند که چه کسانی آن را می‌پسندند.

این مطلب – با اولویت پایین – تکمیل می‌شود.

جولای 24, 2023 28 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
شورش در فرانسه
اجتماعیات

شورش در فرانسه | این عکس چه چیزی را نشان (نـ)می‌دهد؟

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 8, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

طی روزهای گذشته، یکی از عکس‌های ثبت‌شده در شورش‌ها و ناآرامی‌های اخیر فرانسه، در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی ایرانی بازتاب زیادی داشت. در آن عکس، یک دختر فرانسوی لباس‌هایی را از زارا دزدیده و شادمان از فروشگاه بیرون آمده است.

شورش در فرانسه

در این میان، توضیحات و تحلیل‌هایی که در رسانه‌های فارسی منتشر شد، واقعاً جالب بود.

سیامک قاسمی، فوکویاماوار، پایان تاریخ را اعلام کرد و عصر ایران (نقل به مضمون) نوشت: انقلابیون ۵۷ بسیار متمدن‌تر بودند و اصلاً چنین کارهایی نکردند. درست است که کشتند و اعدام کردند. اما اصلاً اهل دزدی نبودند.

چون دو متن برایم جالب بود، این‌جا می‌آورم تا گم نشوند و در دسترس بمانند:

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

سیامک قاسمی (لینک)

این عکس متحیرم کرده است! این شادی و خنده از ته دل بعد از سرقت و شبیخون از فروشگاه زارا در اعتراضات این روزهای فرانسه، نه از طرف یک زن سیاه‌پوست یا مهاجر معترض که از طرف یک زن سفید‌پوست اروپایی، یعنی حال بخش مهمی از جهان همچنان خوب نیست.

انگارهمه یافته‌های بشر با همه ظاهر مدرن و متمدنش نتوانسته است انسان را به جایگاه انسان برساند و اگر کمونیسم باعث گسترش فقر شد که شد، همه ایسم‌های بعد از آن هم با همه دستاوردهای مهم‌شان نتوانسته‌اند حس تکامل را به ارمغان آورد.

آیا این پایان تاریخ است و بشر را باید با این همه خشم و شبیخون پذیرفت یا می‌شود به دنبال یک راه‌حل دیگری بود؟ نمی‌دانم.

[/su_note]

[su_note note_color=”#fafaf9″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

عصر ایران – مهرداد خدیر (لینک)

به یاد صحنه‌ای در سال ۱۳۵۷ افتادم. تظاهر‌کنندگان یک مشروب فروشی در تقاطع خیابان شاه (جمهوری) و سی‌متری (کارگر) را آتش زدند. اما بلافاصله کسانی از راه رسیدند و اجازه ندادند شعله‌ها بیشتر درگیرد و تنها برخی از موجودی مغازه را به خیابان آوردند و دست به صندوق پول هم نزدند. مغازه هم ماند و بعد از انقلاب هم تا مدت‌ها با عنوان اغذیه‌فروشی فعالیت می‌کرد.

سلطنت‌طلبانی که به انقلابیون مداراجوی ۵۷ به خاطر عملکردهای بعدی انگ شورشی می‌زنند شبیه چنین تصاویر را نشان دهند. لابد برخی به پاره‌ای رفتارها با زنان بدنام قلعه اشاره می‌کنند. بله. از این دست حوادث هم رخ داد اما غارتی در کار نبود. شگفتا که وقتی کاخ نیاوران یا سعدآباد را گرفتند هم هجومی نشد.

آنان که به ۵۷ انگ شورش می‌زنند به این پرسش پاسخ نمی‌دهند که اگر شورش بود چرا شاه در نیمه آبان ۵۷ در توصیف آن از لفظ انقلاب استفاده کرد. این البته به دانش سیاسی نیاز دارد ولی از حیث اجتماعی اگر شورش بود کو غارت اموال عمومی؟ نگویند ۱۴ آبان که آن بازی را برای توجیه روی کار آوردن دولت نظامی به راه انداخته بودند

این اشاره هم خالی از لطف نیست که اگر نخواهیم خیلی هم برای خودمان نوشابه باز کنیم بد نیست به آتش‌سوزی فروشگاه کورش در چهارراه پارک‌وی (‌که در حال حاضر آتش نشانی شده) اشاره کنیم که سال ۵۴ یا ۵۵ آتش گرفت و به کورش چادری مشهور بود (‌زیر یک خیمه بزرگ برپا بود و سازه بتونی یا فلزی نداشت) و موجودی آن به چشم بر‌هم‌زدنی به غارت رفت! در جریان انقلاب اما نه. /م.خ

[/su_note]

کشته شدن نوجوان فرانسوی

پیش از این که به اصل بحث برسیم، با توجه به اینکه احتمالاً بعضی دوستان فرصت نکرده یا علاقه نداشته‌اند این خبر را پیگیری کنند، در چند سطر به ماجرای کشته شدن نوجوان فرانسوی – که جرقهٔ اعتراضات اخیر به آن برمی‌گردد – اشاره می‌کنم (+).

نوجوانی هفده ساله به نام «نائل مرزوق» سوار یک دستگاه خودرو مرسدس A45 AMG در حومهٔ پاریس دیده می‌شود (برای دوستانی که این تیپ خودرو را نمی‌شناسند باید توضیح بدهم که این ماشین یک خودرو گران‌قیمت ۱۰۰‌ هزار دلاری با توان موتوری بالاتر از ۴۰۰ اسب‌بخار است. شتاب صفر تا صد آن فقط ۴ ثانیه است و از نظر قدرت می‌توان آن را معادل شش دستگاه موتور ۲۰۶ تیپ دو دانست).

این خودرو با پلاک لهستان در تردد بوده و در خط ویژهٔ اتوبوس به سرعت حرکت می‌کرده است. دو موتورسوار پلیس خودرو را تعقیب می‌کنند. نائل با اخطار آن‌ها متوقف نمی‌شود و پس از رسیدن به چراغ قرمز، چراغ را هم رد می‌کند تا متواری شود.

هنگام عبور از چراغ قرمز و خط عابر پیاده، بسیار نزدیک بوده با یک فرد پیاده و یک دوچرخه‌سوار برخورد کند (که به سادگی می‌توانست منجر به قتل شود). اما باز هم فرار می‌کند و نهایتاً به ترافیک می‌رسد و گیر می‌کند.

دو پلیس به کنار خودرو او می‌رسند و به او می‌گویند ماشین را خاموش کن. نائل به جای خاموش کردن خودرو گاز می‌دهد که فرار کند و پلیس مستقیم به او شلیک می‌کند.

نائل پیش از این هم بارها توسط پلیس متوقف شده بوده، گاه به علت نداشتن گواهینامه، گاه به علت نصب پلاک تقلبی روی خودرو‌ها و به دلایل دیگری از این دست. البته وکیل خانواده نائل تأکید می‌کنند که هیچ‌یک از این‌ها نهایتاً به صدور حکم برای او منجر نشده است.

قطعاً کشته‌شدن مجرمی که مجازات جرمش مرگ نبوده، غم‌انگیز و ناراحت‌کننده است و احتمالاً این جزو معدود نکاتی است که همهٔ افرادی که این خبر را می‌شنوند، مستقل از نوع نگاه و سوگیری سیاسی و فکری، آن را می‌پذیرند.

تعقیب و گریزهای پلیس همیشه قربانیانی داشته و حتی گاهی این قربانیان اساساً مجرم نبوده‌اند. در همین کشور خودمان هم در اسفند ماه ۱۴۰۱ یک کودک دو ساله در اثر تیراندازی پلیس کشته شد (+). در سال ۱۳۹۷ هم یک دختر سه‌ساله در اثر تیراندازی اشتباه مأموران کشورمان کشته شد (+).

حتی موارد کشته شدن بدون جرم و تعقیب‌وگریز هم در خطاهای نیروهای انتظامی دیده می‌شوند. مهران سماک نمونه‌ای از این جنس است که به علت بوق زدن هدف شلیک مستقیم قرار گرفت و البته بعداً فرماندهٔ‌ انتظامی مربوطه محکوم شد (+). می‌دانیم که در کشور ما آمار رسمی و شفافی در این حوزه وجود ندارد. اما آن‌چه می‌دانیم این است که همیشه قربانیانی در عملیات نیروهای انتظامی در کشورها وجود دارند و انتظار همهٔ مردم در همهٔ جهان این است که این تعداد بسیار کم شده و در حالت ایدئال به صفر برسد.

در خود فرانسه هم، موارد قتل از این دست، سابقه داشته و آمار شفاف و دقیقی از آن وجود دارد.

با اشاره به این نکات، می‌خواهم تأکید کنم که اصل ماجرا، بسیار تلخ و در عین حال فراگیر است و باید کسانی که متخصص مباحث نظم و امنیت هستند، آن را تحلیل کنند.

آن‌چه توجه دنیا را جلب کرده، اتفاقاتی است که در ادامهٔ کشته شدن نائل مرزوق افتاد و فرانسه را درگیر ناآرامی و شورش کرد.

چرا فهم وضعیت فرانسه برای ما دشوار است؟

فهم وقایع کشوری دیگر که فضای آن را از نزدیک تجربه نکرده‌ایم، دشوار است. حتی کسی هم که چند سال در یک کشور زندگی کرده، ممکن است هنوز نتواند وسعت و عمق رویدادها را درک کند. چون قادر به بازخوانی خاطرات تاریخی و ناخودآگاه تاریخی ملت‌ها نیست (منظورم از ناخودآگاه تاریخی، رفتارها و نگرش‌هایی است که ما امروز داریم، بی‌آن‌که بدانیم چرا این نگرش‌ها در ما وجود دارد).

یک بار به یک نفر که مدام می‌گفت ایرانی‌ها گرفتار Regional Exceptionalism هستند، گفتم: بله. ما Exceptionalist هستیم. ما فکر می‌کنیم با عراق فرق داریم. با کویت فرق داریم. با روسیه فرق داریم. با افغانستان فرق داریم. با امارات فرق داریم. نه این که بهتریم. فرق داریم. آن‌ها هم با ما فرق دارند. هر یک از ما یک استثناء هستیم بر آن قاعدهٔ کلی که شما اسمش را «ویژگی‌های مردم خاورمیانه» می‌گذارید.

برایش مثال زدم که همین جنبش‌های ترقی‌خواهانهٔ امروز در ایران را ببین. تو در کتاب‌ها و مقالات و سایت‌ها، ممکن است به سادگی نتوانی تمام جنبه‌های پنهان خاطرات ما را بازخوانی کنی. برای ما آفتابهٔ توالت هم – که هنوز خیلی جاها علاوه بر شلنگ هست – معنای نمادین دارد. نماد مقاومت سنت در برابر شلنگ. ما با تماس تصویری خاطره داریم. چون همین چند سال قبل زمانی که رایتل خواست تماس تصویری برقرار کند، آن را حرام اعلام کردند. رایتل شاید می‌توانست با پیشتازی در این زمینه، یک جایگاه رقابتی قابل‌اتکا برای خودش تثبیت کند. اما نشد. سهامدار اصلی‌اش هم صندوق بازنشستگی است. در آن حکم، تک‌تک بازنشستگان باختند (+). ما هستیم که وقتی حرف افزایش سن بازنشستگی را می‌شنویم، در ذهن‌مان هزار اتفاق تلخ از این دست تداعی می‌شود و یادمان می‌افتد که چه شد که به این نقطه رسیدیم. برای شما مسئلهٔ ما یک جدال عادی بین‌نسلی بین سنت و تجدد است. اما در ذهن ما هزار خاطره در دیگی می‌جوشد که طعم تلخ خوراکش را شما صرفاً در رفتارمان می‌بینید و می‌خواهید به زور و زحمت، در مدل‌های تئوریک خودتان بگنجانید.

همین حرف‌ها را با صدها مثال و نمونهٔ دیگر می‌توان دربارهٔ هر کشوری و هر ملتی گفت. فرانسه هم چنین وضعیت دارد. چنا‌ن‌که آلمان، و انگلیس و اتریش و هر کشور دیگر. چنان‌که هر ایالت آمریکا.

در مورد فرانسه هم، یک فرانسوی معترض که در خیابان است، و نیز یک فرانسوی که از پنجره به او نگاه می‌کند و از رفتار او ناراضی است، هزار نکته و رویداد و خاطره در ذهن دارند که روی نگرش و قضاوت و تصمیم‌شان تأثیر می‌گذارد.

طبیعتاً من متخصص اوضاع اجتماعی فرانسه نیستم و صرفاً اطلاعات پراکنده‌ای در این باره دارم. اما همین اندک مطالعات پراکنده‌ای هم که ‌گاه‌و‌بیگاه انجام داده‌ام، باعث می‌شود به تحلیل اینستاگرامی پیچیدگی اجتماعی رویدادهای فرانسه، یا سخت‌تر از آن، مقایسهٔ تطبیقی دو پدیدهٔ اجتماعی بسیار پیچیده، یعنی انقلاب ایران و ناآرامی‌های فرانسه، اعتماد نکنم.

بعضی از این نکات را در ادامه می‌آورم.

فرانسه، کشور آشوب، شورش و اعتراض است. در حدی که اعتراض – حتی به شکل خشن – را می‌توان بخشی از سنت تاریخی فرانسهٔ بعد از انقلاب دانست. معنا و مفهوم اعتراض در فرانسه با تصوری که ما از اعتراض داریم، تفاوت دارد. یک ایرانی که آموخته اعتصاب امری امنیتی است، نمی‌تواند تصور کند که کارکنان راه‌آهن فرانسه از سال ۱۹۴۷ تا امروز، تقریباً نزدیک به سه‌چهارم قرن، هر سال چند روز اعتصاب کرده‌اند (+/+).

خوب یادم هست که زمانی در نمایشگاه ریلی مونستر، با یکی از مدیران SNCF حرف می‌زدم و از او می‌خواستم که وقتی به فرانسه برگشت، فیلمی از عملکرد یک دستگاه برایم بفرستد. گفت: «خب وقتی برگردم که اعتصابه. اما هفتهٔ بعدش می‌فرستم.» جوری از اعتصاب حرف می‌زد که ما از سیزده‌به‌در یا چهار‌شنبه‌سوری حرف می‌زنیم. همان‌قدر ریلکس، همان‌قدر راحت. من ایرانی با آن فرانسوی، درک یکسانی از اعتصاب نداشتیم و نداریم.

این نوع فرهنگ اعتراض – که شکل‌های بسیار متنوعی دارد – مربوط به چند دهه و حتی یک قرن اخیر نیست و ریشه‌ای طولانی دارد که حداقل به انقلاب فرانسه برمی‌گردد. به همین علت، از دانشمندان علوم سیاسی زیاد می‌شنویم که می‌گویند (+): «وضعیت فرانسهٔ امروز را بدون درک انقلاب فرانسه نمی‌توانید درک کنید.»

چند مقاله هم اخیراً منتشر شده که اگر فرصت مطالعهٔ کتاب ندارید و می‌خواهید کمی سرسری دربارهٔ تاریخچهٔ طولانی و ریشه‌های شورش‌های فرانسوی چیزهایی بدانید، به کار می‌آیند (+/+/+).

اما چرا این اعتراض‌ها باید از سوی مردم به خشونت کشیده شود؟ «یکی از» علت‌های این رفتار را باید به جریان‌های چپ فکری در فرانسه نسبت داد. غالب جریان‌های چپ، از این نوع برخوردها حمایت می‌کنند و می‌دانیم که قدرت جریان چپ در فرانسه اصلاً کم نیست.

اگر بخواهید معنای آتش زدن سطل یا شکستن پنجره‌های مغازه‌ها یا آسیب زدن به اموال یا خشونت اعتراضی اروپا را از این منظر بهتر درک کنید، می‌توانید کتاب متیو موران را با عنوان Riots بخوانید. موران در همان فصل اول توضیح می‌دهد این نگاه که شورش‌های اروپایی را صرفاً «رفتار جمعی غیرعقلایی و کور» بدانیم، مدلی قدیمی و کهنه – تحت تأثیر افکار گوستاو لوبون – است. او مدل Flashpoint را به عنوان یک جایگزین مطرح می‌کند و شرح می‌دهد که این نوع شورش‌ها را که در فرانسه می‌بینیم (او شورش ۲۰۰۵ را بررسی می‌کند که کاملاً شبیه شورش ۲۰۲۳ است)، باید نوعی حرکت جمعی آگاهانه از سوی افرادی دانست که معتقدند در ساختارهای سیاسی و اقتصادی به درستی دیده نشده‌اند. و حتی خشونت هم بخشی از ارسال پیام آن‌هاست.

اگر بخواهید در این زمینه کتابی بخوانید، کتاب سینتیا بوتون با عنوان تفسیر خشونت اجتماعی در فرانسه (Interpreting Social Violence in French Culture) می‌تواند مفید باشد.

چرا این خشونت‌ها باید بیشتر در فرانسه به چشم بیاید؟ جدا از انقلاب فرانسه که سایه‌اش هنوز بر جنبش‌های فرانسوی هست، عوامل دیگری هم به این وضعیت (شورش‌های متوالی، رفتارهای خشن و تهاجمی، حضور پررنگ نگاه چپ) کمک کرده‌اند. فهرست این عوامل، می‌تواند خود چند جلد کتاب باشد. اما فقط به عنوان یک عامل، به این نکته توجه کنید که فرانسهٔ سابقهٔ جدی و بسیار پررنگ استعماری دارد. این سابقهٔ استعماری، ترکیب خاصی از مهاجران را در این کشور رقم زده است.

زمانی که فرانسه به نیروی کار نیاز داشت، یکی از بهترین منابع تأمین کار، مستعمره‌های خودش بودند. نسلی که فرانسه و فرهنگ فرانسوی را می‌شناختند و به نظر می‌رسید که راحت‌تر در ساختار فرانسه جذب شوند. به همین علت می‌بینیم که کشورهایی مانند الجزایر، مراکش و تونس، سهم قابل‌توجهی از مهاجران و مهاجر‌زادگان را در جمعیت فرانسه به خود اختصاص داده‌اند. حدود ۱۰٪ از فرانسوی‌ها مسلمان هستند و از این منظر فرانسه یکی از پررنگ‌ترین حضور مسلمانان را تجربه می‌کند.

در این جا باید به نکات دیگری هم توجه کنیم. نوع نگاه مهاجری که در فرانسه زندگی می‌کند (نسل اول یا دوم یا …) با نوع نگاه مهاجری که مثلاً در کانادا زندگی می‌کند متفاوت است.

به یک الجزایی یا مراکشی در فرانسه فکر کنید و او را با یک ایرانی که به کانادا (یا هر کشوری از این دست) مهاجرت کرده مقایسه کنید. ایرانی مهاجری که به کانادا رفته، معمولاً چنین تصور می‌کند که یک جامعهٔ مدرن، ثروتمند و توسعه‌یافته وجود دارد که من در تلاشم خودم را با آن تطبیق دهم و به جزئی از آن تبدیل شوم. من باید تا حد امکان اصول، قواعد و فرهنگ جامعهٔ میزبان را بپذیرم تا سریع‌تر با پیکرهٔ این جامعه ادغام شوم. پیشرفت‌های جامعهٔ مقصد، او را آزار نمی‌دهد (جز در مواقعی که به یاد وضعیت کشور خودش می‌افتد). حتی شاید نوعی احساس پیروزی داشته باشد که توانسته جای بهتری برای زندگی انتخاب کند. البته ما ایرانیان، غرور عجیبی داریم که حاضر نیستیم به سادگی چنین جمله‌ای را به زبان بیاوریم. نه‌فقط غرور، که فرهنگ High-context ما هم ما را تشویق می‌کند چنین حرف‌هایی را مستقیم نگوییم. به همین علت، حرف‌مان را به شکل غیرمستقیم بیان می‌کنیم: «من که خودم برایم فرقی نمی‌کرد. اتفاقاً عاشق ایرانم. من صبح‌ها با فردوسی بیدار می‌شوم و شب‌ها با حافظ می‌خوابم. اما به خاطر آیندهٔ بچه‌ها آمدم.»

اما حس یک الجزایری یا مراکشی یا تونسی (یا کشورهایی از این دست) در فرانسه این نیست. او احساس می‌کند (و تا حدی هم منطقی است چنین حس کند) که این اقتصاد، این کشور، این صنعت، بر شانهٔ او و والدینش بنا شده است. او خود را تا حدی در این اقتصاد صاحب‌حق می‌داند. نمی‌خواهم همهٔ تفاوت‌های جوامع مهاجر را در چنین چیزی خلاصه کنم. اما می‌گویم این نوع تفاوت‌ها – که اگر در کتاب‌ها و مقالات بگردیم یا با مهاجران صحبت کنیم، ده‌ها مورد دیگر هم به آن افزوده می‌شود – باعث شده که جامعهٔ مهاجر در فرانسه، خود را صاحب حقوقی بداند که شاید مهاجران در برخی جوامع دیگر، چنین حقی را برای خود قائل نیستند. در این زمینه، دو کتاب پاریس پسااستعماری (لیلا امین) و فرانسه پسااستعماری (پاول سیلوراستاین) می‌توانند مفید باشند:

Postcolonial France – Race, Islam, and the Future of Republic

Postcolonial Paris – Fictions of Intimacy in the City of Light

باز هم تأکید می‌کنم که محتوای این دو کتاب (به ویژه کتاب لیلا امین) نظر من نیست. اما هر دو کتاب کمک می‌کنند تا بهتر بفهمیم انتظارات و مطالبهٔ نسل مهاجر و گروه‌های اقلیت در فرانسه از چه جنسی است.

شما اگر سوری ساکن استانبول باشید، اولین و آخرین دستاویزتان برای درخواست برابری، حقوق بشر است. اما اگر مهاجری در فرانسه باشید، مستقل از این که از نظر ذهنی جایگاه خود را چگونه تعریف می‌کنید، دستاویزی فراتر از حقوق بشر دارید: ارزش‌های برابری‌خواهانه‌ای که فرانسهٔ مدرن بر آن بنا شده است. فرانسه، اگر حقوق برابر با سایر شهروندان به شما ندهد، دیگر «فرانسه» نیست. چون ماهیت خود را – پس از انقلاب – چنین تعریف کرده است.

اگر بخواهید این تنوع را بهتر بشناسید و با خواسته‌ها و انتظارات گروه‌های مختلف در فرانسه بیشتر آشنا شوید و ببینید که چگونه این گروه‌ها «کنار گذاشته شدن / Exclusion» را برنمی‌تابند، می‌توانید کتاب Racial Diversity in Contemporary France را بخوانید. ما می‌توانیم این کتاب را – مثل هر کتاب دیگری – بپسندیم یا نپسندیم. اما به عنوان یک نمونه، مثلاً وقتی عنوان فصل پنجم آن را می‌خوانید (مربوط به بررسی شورش ۲۰۰۵)، متوجه می‌شوید که پشتوانهٔ فرهنگی شورش فیزیکی در فرانسه چیست:

Rioting the Residences & Reclaiming the Republic

ما در جنبش‌های اعتراضی در کشورهای توسعه‌نیافته، بارها می‌شنویم که «کشورمان را پس می‌گیریم.» و بعد که بخواهند دقیق‌تر بحث کنند که حالا دقیقاً چه چیزی را پس بگیرند، اختلاف‌نظرها شروع می‌شود. سلطنت را پس بگیرند؟ جمهوری را پس بگیرند؟  رفاه را پس بگیرند؟  اما در فرانسه، حداقل یک گام بزرگ جلو‌ترند:‌ معترضان، همیشه می‌خواهند جمهوری (حاصل انقلاب فرانسه) را پس بگیرند.

این جملهٔ ساده، نشان می‌دهد که تنوع و حضور همهٔ گروه‌ها در سیاست‌گذاری از طریق مکانیزم نمایندگی، حداقل در میان مردم، ارزشی پذیرفته‌شده است.

باز هم تأکید می‌کنم که تک‌تک این موارد، باید بررسی شوند و شدت و وسعت آن‌ها سنجیده شود. اما این را می‌توان گفت که بستر فرهنگی و تاریخچهٔ فرانسه هم، این نوع انتظارات را ایجاد می‌کند. به عنوان یک فکت تاریخی، کافی است با ارجاع به سایت بنیان‌‌گذار جمهوری اسلامی به این نکته توجه کنیم که وقتی هنگام خروج از عراق، «هیچ‌ یک از» (دوباره بخوانید: هیچ‌ یک از) کشورهای مسلمان حمایت جدی نکردند و ملاحظات سیاسی خود را ترجیح دادند. از زبان سید احمد خمینی می‌خوانیم (+):

«نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز، از تصمیمشان جویا شدم. گفتند: «سوریه» گفتم: «اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردی مثل کویت کردند، بعد کجا؟» کشورهای همسایه یکی یکی بررسی شد، کویت که نگذاشت، شارجه و دوبی و از این قبیل به طریق اولی نمی گذارند، عربستان که مرتب فحش می داد، افغانستان و پاکستان که نمی شد؛ می ماند سوریه، و امام درست تصمیم گرفته بودند ولی بی گدار به آب نمی شد زد؛ می بایست وارد کشوری شد که ویزا نخواهد و از آن جا با مقامات سوری تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطی ما را بپذیرند یعنی امام به هیچ وجه محدود نگردند. چرا که اگر محدودیت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه می توانست مثمر ثمر باشد و امام می توانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند؛ امام پذیرفتند. خوابیدیم.

ساعت ۸ صبح به مأموران عراقی گفتم: می خواهیم برویم بغداد. گفتند:  می توانید برگردید نجف. گفتم نمی رویم. ساعتی بعد آمدند که مرکز می گوید تصمیمتان چیست؟ گفتم: «پاریس». با تعجب رفت!»

درست است که سفر به فرانسه، ظاهراً بدون اطلاع دولت وقت فرانسه انجام شده، اما مخالفت جدی هم نشده است. باز هم از زبان سید احمد خمینی:

برای این که عمامه ها جلب نظر نکند، امام تنها رفتند و با فاصله، من و بعد از من و امام، آن دو بزرگوار. همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که: «ما مواجه شدیم با این قضیه، چه بخواهیم و چه نخواهیم، آیت اللّه  آمده است. اگر مطلع می شدیم نمی گذاشتیم».

کل مخالفت در همین حد بوده که به هر حال آمده‌اید. دیگر چه کنیم.

این نوع پیشینه فرهنگی، در انگلیس یا بلژیک یا سوئد یا ایتالیا نبوده و نیست. فهرست کسانی که – از نحله‌های فکری مختلف – نهایتاً پاریس را برای اقامت و زیست خود انتخاب کرده‌اند، کوتاه نیست.

من حرفم این نیست که در فرانسه آزادی مطلق وجود دارد. یا این که چون بسیاری از رهبران سیاسی جهان (حتی پل پوت کامبوج) مدتی در آن‌جا زیسته‌اند، لزوماً می‌شود این‌ را نشان‌دهندهٔ تساهل‌و‌تسامح در فرهنگ سیاسی فرانسه در نظر گرفت. حرفم این است که در فرانسه، ذات «دگرگونه اندیشیدن» و «احترام به تنوع اندیشه‌ها» از زمان انقلاب فرانسه ارزش محسوب می‌شود. حتی اگر آن را رعایت نکنند، در زبان، ارزش است. همان‌طور که در کشور ما، ذات فسادستیزی یک ارزش است. حتی اگر هرگز رعایت نشود. فساد و فسادستیزی بخشی از دیسکورس نظام سیاسی ماست. در حدی که اگر بی‌شعور و بی‌عرضه و نادان باشی، باز هم ممکن است با صفت «پاکدست» بشود تو را پشت میزی جا داد. احترام به تنوع افکار، چیزی از این جنس در فرهنگ فرانسه است.

ترکیب جمعیتی زندان‌ها

این نوع دینامیک اجتماعی را که می‌بینیم، بهتر می‌توانیم وضعیت زندان‌های فرانسه را درک کنیم. سال‌هاست که مسلمانان در عین این که ۷٪ تا ۱۰٪ از جمعیت فرانسه را تشکیل می‌دهند، ۶۰٪ و بر طبق برخی برآوردها ۷۰٪ جمعیت زندانیان را به خود اختصاص داده‌اند (+/+).

در یک نگاه ساده و خطی، می‌شود گفت که مسلمانان، چند برابر بقیهٔ‌ مردم جرم مرتکب می‌شوند و طبیعی است که پلیس بر این گروه سخت‌تر بگیرد.

اما از زاویهٔ دیگری هم می‌توان به این موضوع نگاه کرد. این که شاید همین نگاه به مسلمانان، و جدا ماندن‌شان از جامعه، علاوه بر فقر و حاشیه‌نشینی‌شان، زمینهٔ ارتکاب جرم را فراهم کرده است. همان دوگانهٔ همیشگی که «چون از جامعه رانده شده‌اند، مجرم شده‌اند؟ یا چون مجرمند، جامعه آن‌ها را از خود می‌راند؟»

به هر حال، اقلیت بزرگی در فرانسه وجود دارد که – به هر علت – جرم‌خیز است.

در این‌جا نگاه چپ و راست سیاسی با یکدیگر متفاوت است: راست‌ها معتقدند که مهاجران، اقلیت‌ها، حاشیه‌نشین‌ها و مسلمانان (که این گروه‌ها معمولاً با یکدیگر هم‌پوشانی دارند) آمار جرائم کشور را چند برابر کرده‌اند. باید با سخت‌گیری در مهاجرت، و فشار برای خروج از کشور بعد از تمام شدن ویزا و مجوز اقامت، فرانسه را دوباره به وضعیت عادی برگرداند. این گروه، اصلاً کوچک نیست.

ژان ماری لوپن که یکی از معروف‌ترین سیاستمداران راست‌گرای (افراطی) فرانسه است، این گروه فکری را نمایندگی می‌کرد. الان هم مارین لوپن دختر او این مسیر را ادامه می‌دهد. راست‌ها، اگر هم مهاجرت قانونی را می‌پذیرند، معتقدند باید Assimilation (شبیه‌‌شدن) انجام شود. یعنی مهاجر یاد بگیرد در بدنهٔ فکری و فرهنگی فرانسوی حل شود.

گروه دیگر، چپ‌ها (کمونیست، سوسیالیست و …) هستند که سیاست‌شان دفاع از تنوع‌ نژادی و فرهنگی است. چپ‌ها به جای Assimlation از Integration دفاع می‌کنند. آن‌ها می‌گویند اتفاقاً حضور افراد از اقوام و نژادها و کشورها و فرهنگ‌های مختلف، باید به تنوع کمک کند و این تنوع است که زاینده است و بالندگی می‌آورد. اگر قرار باشد این‌ها بیایند و فرهنگ ما را بگیرند، پس جرا باید جامعه هزینهٔ پذیرش مهاجران را بپذیرد؟

از نظر چپ‌ها، اگر جرم در بین اقلیت‌ها، مهاجران‌ و مسلمانان چند برابر بقیهٔ گروه‌های جامعه است، علت این است که جامعه نتوانسته آن‌ها را درون خود جذب کند. کلمهٔ کلیدی Exclusion که در ادبیات چپ می‌شنویم و می‌خوانیم، به این معناست. آن‌ها می‌گویند: این‌ها منزوی نشدند. شما آن‌ها را «کنار زدید و نادیده گرفتید.» تبعاتش را هم ببینید.

برخورد پلیس با معترضان در فرانسه

با این پیش‌زمینهٔ طولانی که از انقلاب فرانسه تا کنون ادامه داشته، طبیعتاً پلیس فرانسه هم اوج و فرودهای بسیاری را در نحوهٔ تعامل با معترضان تجربه کرده است. اشاره به این بحث، این نوشته را بسیار طولانی می‌کند. من هم اطلاعاتم در این باره صرفاً به دو کتاب محدود است (البته کتاب‌های بسیار خوبی هستند):

در سال ۲۰۲۱ راتلج کتابی با عنوان Policing in France و با ویراستاری ژاک دو مایار منتشر کرد. این کتاب، مسیر تکامل و دگرگونی پلیس فرانسه را در طی دوران استقرار دولت مدرن بررسی کرده است. به‌طور خاص، فصل‌های ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ آن جالب هستند. در این فصل‌ها به برخورد پلیس با اعتراضات و به‌طور خاص، اعتراضات اقلیت‌ها پرداخته شده است.

کتاب دیگری هم همین چند ماه قبل (سال ۲۰۲۳) منتشر شد که این بار ژاک دو مایار نویسنده (و نه سرویراستار) آن بود: Comparative Policing

این کتاب دوم، واقعاً شگفت‌انگیز است. به خاطر این‌که مایار چارچوب و معیارهایی برای مقایسهٔ نیروهای پلیس کشورهای مختلف ارائه کرده و این معیارها چنان زیبا و هوشمندانه انتخاب و تفسیر شده‌اند، که می‌شود از آن‌ها برای طراحی یا بهینه‌سازی طراحی نیروهای انتظامی کشورها هم استفاده کرد.

مولفه‌هایی مثل این که پلیس چقدر باید متمرکز اداره شود، مرز برخورد ضروری و سرکوب کجاست، تعامل پلیس با مجرمین (مثلاً سارقان) و مردم عادی (معترضان) چگونه باید باشد و …

برایند برداشت من از مطالعهٔ‌ این دو کتاب این است که پلیس فرانسه، یکی از سرکوب‌گرترین پلیس‌های اروپاست. در عین حال، این سرکوبی، تعامل مستقیمی هم با آزادی در فرانسه دارد. وقتی معترض حق خود می‌داند که یک خودرو را به آتش بکشد یا شیشه‌های مغازه‌ها را بشکند (و می‌داند مجازاتی سنگین او را تهدید نمی‌کند)، از رفتارهای خرابکارانه برای «ارسال قوی‌تر پیام‌های نارضایتی» استفاده می‌کند. از طرفی چون حدو‌مرزی تعریف نشده، پلیس در مقاطعی به نتیجه می‌رسد که اگر هیچ اقدامی نکند، ممکن است شهر کامل تخریب شود.

حاصل این دوگانهٔ‌ پارادوکسیکال این می‌شود که هم‌زمان هم شورش‌های فیزیکی عجیب می‌بینیم و هم برخوردهای شدید پلیس. معمولاً تعداد بازداشتی‌ها هم زیاد است. اگر چه طی دهه‌های اخیر، در این نوع شورش‌ها معمولاً تعداد کشتگان کم یا صفر است (قبلاً این‌طور نبوده و حتی سابقهٔ شلیک مستقیم به مردم هم بوده).

فرهنگ چپ: نهاد فاسد در برابر نهاد فاسد؛ سهم مردم هیچ است

دربارهٔ این تیتر، می‌شود یک کتاب نوشت. متأسفم که من باید در حد چند سطر به آن بپردازم و این باعث می‌شود که جمله‌هایم غیردقیق باشند و استحکام استدلالی‌شان کم باشد.

تفکر چپ، به خودی خود با بسیاری از نهادهای مستقر مخالف است. اساساً چپ‌ها معمولاً نظم مستقر را برنمی‌تابند و در پی استقرار یک نظم جدیدند (مثل خودمان که می‌خواهیم جهان را مدیریت کنیم و برای همه‌جا برنامه داریم و …).  البته می‌دانیم که چپ‌ها غالباً هر جا قدرت و اختیار داشته‌اند تا نظم را برهم زنند، معمولاً در نهایت، نظمی ناکارآمدتر و آهنین‌تر ساخته‌اند. اما به هر حال، این ویژگی «عصیان علیه نظم مستقر» بخشی از ماهیت تفکر چپ را تعریف می‌کند.

یکی از نمادهای این نظم مستقر که چپ‌های افراطی همیشه با آن مخالف بوده‌اند، بنگاه‌های بزرگ اقتصادی است. بنگاه‌هایی که از نظر آن‌ها، آن‌قدر قدرت پیدا کرده‌اند که یا دست‌دردست دولت‌ها مردم را می‌چاپند، یا فراتر از آن، دولت‌ها را به عروسک خیمه‌شب‌بازی خود تبدیل کرده‌اند و عملاً شرکت‌های بزرگ و غول‌های اقتصادی هستند که جهان را می‌گردانند.

در اصلِ این که بنگاه‌ها اعمال قدرت می‌کنند، کمتر کسی تردید دارد (من خودم مثال‌های بسیاری در ذهن دارم و تجربه‌های نزدیکی هم داشته‌ام). اما شکل افراطی این نگاه، حتی می‌تواند به توهم توطئه منجر شود.

یک نکتهٔ مهم هم وجود دارد. نمودهای تفکر چپ، در سطح اندیشمندان و صاحب‌نظران، با نمودهای این تفکر در سطح عامه متفاوت است. در سطح اندیشمندان چپ، ما معمولاً دفاع از سیستم‌های متمرکز، کنترل‌های بیرونی و دخالت دولتی را می‌بینیم. تفکری که معتقد است اگر بازار را به حال خود رها کنی، به نقطهٔ تعادلی که به نفع تولیدکننده و مصرف‌کننده و جامعه باشد، نمی‌رسد. این تفکر، هم‌چنین معمولاً بر این باور است که الگوی فکری سرمایه‌داری، اگر به حال خود رها شده و مهار نشود، برای تکثیر خود تلاش می‌کند.

به طور خلاصه (و بسیار غیردقیق) در سطح تئوریک، نظریه‌پردازان دو طیف، روی موضوعاتی مانند میزان اثربخشی مکانیزم‌هایی مثل مکانیزم کنترل بازار و مکانیزم کنترل متمرکز بحث می‌کنند. مثلاً چپ‌های اروپا نگران می‌شوند که اگر همهٔ قدرت دست شرکت‌هایی مثل گوگل و متا باشد، آن‌ها همه چیز را قربانی منافع خود می‌کنند. پس باید به روشی آن‌ها را مهار یا کنترل کرد یا اجازه نداد بی‌حساب و کتاب رشد کنند. طیف مقابل هم اصرار می‌کند که کنترل کردن و مهار کردن، شکل دیگری از فساد و ناکارآمدی را ایجاد می‌کند و نتیجه این می‌شود که فضا برای رشد رقبایی که شایستگی رقابت ندارند، شکل می‌گیرد.

اما این‌ها در سطح نظریه‌پردازان است. در سطح عامه، نهایتاً تصویری که در میانهٔ این دعوا شکل می‌گیرد این است که شرکت‌های بزرگ، مدام در حال لابی کردن هستند (باز هم می‌گویم که تا حدی این بحث‌ها وجود دارد. کافی است داستان تویوتا در آمریکا را بخوانید). در این تفکر، نقش ساختار سیاسی هم به ابزار اعمال‌نظر بنگاه‌های بزرگ اقتصادی محدود می‌شود. بانک‌ها هم که پول مردم بدبخت را می‌گیرند و سودی هم به آن‌ها نمی‌دهند و این سود را به سرمایه‌دارها می‌دهند تا آن‌ها بهتر کار کنند و بیشتر پول در بیاورند. شرکت‌های فشن و مد هم که مردم را مصرف‌گرا بار می‌آورند. همین امثال زارا هم که فست‌فشن را رواج داده‌اند تا تندتند لباس بخری و دور بیندازی و آن‌ها سود کنند. استفاده از کودکان در کارگاه‌هایشان را هم که می‌دانیم. چهار نفر مثل بیل‌گیتس هم که برای ما از حفظ محیط‌زیست و گرمایش زمین حرف می‌زنند، خودشان با جت‌های شخصی‌شان به سمینارهای «رد پای کربن» یا «اجلاس داووس» می‌روند تا نگرانی خود را از اثرات زیرمحیطی سوخت‌های فسیلی ابراز کنند.

این پاراگراف را می‌توانید چندصد صفحه ادامه دهید. بعضی از حرف‌ها واقعی و نگران‌کننده است. برخی دیگر، واقعی است اما نباید نگران‌کننده باشد. حرف‌های غیرواقعی هم در میان‌شان هست. این گزاره‌های واقعی و غیرواقعی، معمولاً در ذهن عامه با چند قضاوت اغراق‌شده همراه می‌شود. گاهی هم حتی چاشنی خیال‌بافی و توهم به آن اضافه می‌شود. به هر حال در نهایت، فردی عصیان‌گر شکل می‌گیرد.

این عصیان‌گر، قرار نیست لزوماً اقلیت، سیاه‌پوست، مسلمان و … باشد. هر کسی که فکر می‌کند یک «نظام سلطه‌ی» اقتصادی، فضایی غیرعادلانه ساخته که بین او و حقوق حقه‌اش فاصله می‌اندازد، می‌تواند در این گروه قرار بگیرد. چنین فردی، حتی اگر لباس از زارا بردارد، از «مردم» ندزدیده. حتی از «دارایی خصوصی» چیزی برنداشته. برداشتن لباس از زارا با شکستن قفل یک خانه تفاوت دارد. او از یک «نهاد اقتصادی» دزدیده.

اگر از او بپرسید چه کسی خسارت را خواهد داد؟ مگر پول مردم نیست؟ پاسخ می‌دهد: نه. این‌ها همه بیمه شده‌اند. بیمه هم این‌ها را تیغ زده. هیچ اتفاقی هم که نیفتد، این سودها به جیب ملت نمی‌رود. بلکه پاداش آخر سال مدیران بیمه خواهد شد. چشم‌شان کور. خسارت زارا را هم بدهند.

از نظر یک چپ افراطی، چنین اتفاقی «نهاد در برابر نهاد» است. یعنی یک نهاد اقتصادی (غول منفعت‌طلبی به نام زارا) روبه‌روی یک نهاد اقتصادی دیگر (غول منفعت‌طلب دیگری به نام بانک و بیمه) قرار می‌گیرد و چیزی که از فروشگاه زارا برداشته می‌شود، یک بُرد کوچک بی‌ضرر است.

شاید یادتان باشد کلیپ آن پیرزن ایرانی را که خرما به او تعارف کردند، پرسید مال دولت است؟ باید قاپید (+). همین را در مقیاسی دیگر، در تخریب مغازه‌ها و سرقت از آن‌ها می‌بینیم.

نکتهٔ مهم: من نمی‌خواهم از روی عکس بگویم که شما الان با یک نفر روبه‌رو هستید که ایده‌های چپ دارد و بعد از خواندن ده‌ها کتاب و مقاله، آماده بوده که هنگام شورش لباس‌های زارا را بدزدد. حرف من این است:

اول این که وقتی شهر به هم می‌ریزد، افراد بسیاری به منفعت شخصی خود فکر می‌کنند. این کاملاً طبیعی است. اساساً نظام‌های توسعه‌یافته، فرض را بر این می‌گذارند که همهٔ افراد میل به تخلف دارند. و بر همین اساس، نظام سیاسی و اقتصادی و قانونی را بنا می‌کنند. اگر بالاترین فرد در کشور آمریکا محاکمه می‌شود، چون منطق فکری قانون‌گذاران آمریکایی این است که شخص اول مملکت هم می‌تواند خطا کند.  در مقابل، در ساختارهای سیاسی توسعه‌نیافته، فرض بر این است که «نهههه. مگر می‌شود این بد باشد؟ مگر می‌شود آن بد باشد؟» بنابر بر اعتماد گذاشته می‌شود و نهایتاً سیستم‌ها آسیب می‌بینند (واضح است که بحث طراحی سیستم، با بحث اصل برائت در حقوق فرق دارد).

دوم هم این که یک جریان فکری قدرتمند، یعنی چپ، سال‌ها از این ایده حمایت کرده که «بنگاه‌ها مردم را می‌خورند.» این باور، مردم را از نظر ذهنی آماده می‌کند که در شرایط آشفتگی، این حق را به شکل فردی (و اگر شد گروهی) بستانند. مهرداد خدیر، اگر علاوه بر خاطرات ارزشمندی که در ذهن دارد (که واقعاً سرمایهٔ ارزشمندی است)، تحلیل هم بلد بود (هر وقت یک سانتی‌متر از خاطره‌گویی دور می‌شود خراب می‌کند). در قدم اول، این پدیدهٔ بسیار پیچیدهٔ چند سطحی و ریشه‌دار اعتراض‌های فرانسه را کنار ماجراهای ایران نمی‌گذاشت. ما تعهد نداده‌ایم که هر جا مرغی قدقد کرد، از قارقار کلاغ خودمان هم یاد کنیم. اما به فرض که برای تهییج مخاطب یا جذاب کردن مطلب، اصرار داشت ایران و فرانسه را با هم مقایسه کند، متوجه می‌شد که برداشتن لباس از زارا را می‌توان از نظر ماهیت، با مصادره‌های پس از انقلاب مقایسه کرد. این مقایسه، بیشتر بر ذهن و دل می‌نشیند تا مقایسه با سرقت‌های فروشگاهی. ایدهٔ «مبارزه با نابرابری نهادینه‌شده و ساختاری» هر جا خود را به شکلی نشان می‌دهد.

فرهنگ چپ: تخریب به عنوان ابزار ارسال پیام

یکی دیگر از چیزهایی که در فرهنگ چپ جا افتاده، تخریب به عنوان ابزار ارسال پیام است. نمونهٔ اعلایش را می‌توانید در کارهای فعالان محیط زیست ببینید. مثلاً تلاش برای پاشیدن رنگ به تابلوی ون‌گوگ یکی از نمونه‌های اخیر است. درست است که تابلو شیشه داشته، اما حساسیت آثار هنری – که بخشی از میراث بشری محسوب می‌شوند – بیشتر از آن است که چنین بازی‌هایی با آن‌ها انجام شود.

آش شور حرکت تند طرفداران محیط‌زیست این بار در حدی شد که نشریهٔ گاردین که خودش کاملاً چپ است (و در ایران هم ناشران چپ، مدام مقالاتش را ترجمه و بازنشر می‌کنند) هشدار داد که باید مراقب آثار هنری بود و فعالان محیط‌زیست، از ضعیف‌ و ‌شکننده بودن این آثار مطلع نیستند (+).

کتاب‌ها و آثار متعددی هم وجود دارند که تخریب را گاه توجیه و گاه تئوریزه کرده‌اند. سرافیم سفریادس یکی از این افراد است. او در کتاب «اعتراض خشونت‌آمیز، سیاست‌ورزی ستیزه‌جویانه و دولت نئولیبرال» (در نقش ویراستار) به این بحث پرداخته است:

Violent Protest, Contentious Politics, and the Neoliberal State

جیمز گرین‌وود ریوز هم کتاب عجیب دیگری نوشته که می‌شود سطر به سطر آن را پاسخی به کپشن سیامک قاسمی فرض کرد:

Justifying Violent Protest: Law and Morality in Democratic States

اگر سفریادس در کتاب خود، این ایده را جا می‌اندازد که هر شکلی از تخریب (از آتش زدن خودرو تا سرقت از مغازه‌ها) شکلی از اعتراض به نهادهای مستقر است، گرین‌وود ریوز یک پله جلوتر هم می‌رود و می‌گوید: این که پیام است، واضح است. اما حتی «ممکن است» توجیه اخلاقی هم داشته باشد.

اما یک جملهٔ مهم در گرین‌وود هست که خوب است به آن توجه کنیم: این ویژگی لیبرالیسم و آزادی‌های مدرن است که مردم می‌توانند با تخریب، پیام خود را اعلام کنند (ادامهٔ جمله از من: چون در جامعه‌های اقتدارگرا، بعد از این کار، نابود و حذف می‌شوند. چنین اتفاقی هرگز در کرهٔ شمالی پیش نمی‌آید. در پاریس می‌تواند پیش بیاید و بعد همه‌، حداکثر با چند روز بازداشت، سر زندگی خود برگردند).

اگر قرار است با دیدن چند نفر لباس به دست روبه‌روی در زارا، به هم بریزیم و بگوییم جهان به پایان خود رسیده، خوب است یادمان باشد که چنین اتفاق‌هایی، در دنیای غرب سابقهٔ طولانی دارند.

برای علاقه‌مندان، کتاب City and the Senses الکساندر کوان می‌تواند بسیار جذاب باشد. در صفحهٔ‌ ۱۳۲ این کتاب به ماجرای گران شدن آبجو در مونیخ سال ۱۸۴۴ می‌رسیم. مردم در اعتراض به گران شدن، ۳۳ آبجوسازی را نابود کردند و بشکه‌ها را وسط خیابان آوردند و نشستند و خوردند و نوشیدند.  و دولت در مهار اعتراض، به‌شدت گرفتار شد.

جامعه‌شناس‌ها نهایتاً آن رویداد را با اصطلاح «Streets as Stage» توصیف می‌کنند: خیابان‌ها، عرصهٔ نمایش نارضایتی عمومی.

خوش‌بختانه آن‌ زمان نه توییتر بود و نه سایت‌های شتابزدهٔ تحلیل‌گر. وگرنه به شکل دیگری روایت و تحلیل می‌شد.

دو توضیح پایانی:

اول این که من نه می‌گویم آن دختر در عکس، چپ است و نه می‌گویم که سودجوست یا هر چیز دیگر. من فقط می‌گویم چنین اتفاقی، چیز عجیبی نیست. ضمن این که یک «قاب» است از میلیون‌ها قاب در همان روزها و یک مقطع است از تاریخی چندصدساله از یک کشور با دینامیک اجتماعی پیچیده.

آن عکس تنها چیزی که قطعاً نشان می‌دهد، از نظر من این است: دختری چند لباس از زارا برداشته و خوشحال است و دوست دیگرش هم با خوشحالی به او لبخند می‌زند.

جز این، هر چه هست، حدس و قصه است.

نکتهٔ دوم: من این مطلب را روی هم در سه نشست نوشتم و روی هم حدود دو ساعت بیشتر برایش وقت نگذاشتم. بدون دسترسی جدی به کتاب‌ها و منابعم. دو بار در ماشین کنار خیابان و یک بار داخل یک کافه.

اگر قرار بود مقاله‌ای جدی و رسمی باشد، قطعاً برایش مطالعه می‌کردم و به خاطراتی که از هشت یا نه کتاب دارم، قناعت نمی‌کردم. بخش‌های بسیاری از حرف‌هایم دقیق نیست. و می‌توانست با واژه‌های بهتر و مناسب‌تری گفته شود. لطفاً در خواندنش، بر من سهل‌ بگیرید و خطاهایش را ببخشید. من برای نوشتن این مطلب، در مقایسه با همان دو دوستم – که بهانهٔ این نوشته را به دست دادند – وقت بیشتری نگذاشتم و تقریباً همان‌ اندازه شتاب‌زده بودم.

جولای 8, 2023 10 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
خودکار لامی
روزمرگی‌ها

بازی‌های کوچک زندگی | پیچ شُل ته خودکار

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 2, 2023
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

صحنهٔ ششم

آچار آلن را که دو بار پیچاندم، پیچ ته روان‌نویس کاملاً‌ سفت در جایش نشست. شد مثل یک روان‌نویس نو. درست در پیچ آخر بود که سروکلهٔ پسر فروشنده پیدا شد و پرسید: «می‌تونم کمک‌تون کنم؟» من هم لبخندی زدم و گفتم: «نه. فقط می‌خواستم ببینم به پیچ ته روان‌نویسم می‌خوره یا نه. ممنون.»

خوب یادم هست که این بازی چطور شروع شد. فقط قبلش باید چیزهایی را توضیح بدهم.

توضیح

دوستان و آشنایانم می‌دانند که عاشق قلم هستم. خودکار، خودنویس، روان‌نویس و هر آن چیزی که با آن بشود روی کاغذ نوشت. تعداد قلم‌هایم را نمی‌دانم. حتی برآورد درستی هم ندارم. از برندهای مختلف. هم نمونه‌های گران دارم و هم ارزان. قیمت برایم مهم نیست. حس‌وحال هر کدام مهم است. هنوز هم یکی از خوشحال‌کننده‌ترین هدیه‌‌ها برایم قلم است.

حتی وقتی در یک روز مشخص می‌دانم قلم در حد بیش از چند امضا لازم نخواهد شد، معمولاً چند خودکار و روان‌نویس و یک خودنویس با خودم می‌برم. برایم لذت‌بخش است که لحظهٔ نوشتن، سر در کیف، قلم‌ها را با هم مقایسه کنم و ببینم کدام مناسب‌ترند. واضح است که این‌ها را به طرف مقابل نمی‌گویم، که در عقلم شک نکند.

در این میان تعدادی قلم لامی هم دارم. از جمله روان‌نویس‌های سری LX با آن پیچ‌های عجیب در سروته‌شان که لااقل برای من هویت سنتی-صنعتی آلمانی را یادآوری می‌کند. یکی از همین روان‌‌نویس‌ها از روز اول با من نساخت. درست بعد از یک هفته پیچ انتهایش شل شد. طراحی این روان‌نویس‌ها به شکلی است که وقتی پیچ شل می‌شود، مغزی تکان می‌خورد و نوشتن سخت می‌شود.

روان نویس لامی

چیز عجیبی به نظر نمی‌رسید. پیچ بود دیگر. باید سفتش می‌کردم. اما آلن کوچکی که مناسب آن باشد نداشتم.

صحنهٔ اول | دو سال قبل از صحنهٔ ششم 

بعد از پر کردن سبد خرید در هایپرمارکت، هنگام عبور از کنار ابزارها، آلن‌های کوچک به چشمم خورد. یکی دو مدل را تست کردم و وقتی دیدم سایز‌شان مناسب است، برندها و بسته‌بندی‌ها را بررسی کردم تا یکی را باکیفیت‌تر است بردارم.

در همین حین یکی از کارکنان هایپر آمد: «می‌توانم کمک‌تان کنم؟» از این جمله در فروشگاه‌ها متنفرم. سال‌هاست که متنفرم. همیشه با شنیدن این جمله خرید را رها کرده‌ام و بیرون آمده‌ام. حتی به قیمت این که مجبور شوم کمی آن‌طرف‌تر همان محصول را با قیمتی بالاتر بخرم.

خیلی خوب است که فروشنده یا کارکنان فروشگاه در دسترس باشند تا اگر کسی کمک خواست کمک کنند. اما این که ناگهان از راه برسند و به‌اجبار بخواهند کمک کنند، اختلال در تجربهٔ خرید است. مطمئنم – و پیش از این نوشته‌ام که – که اگر این نوع فروشندگان نباشند یا به‌ناگاه در اثر معجزه‌ای از سطح کرهٔ زمین حذف شوند، فروش شرکت‌ها و رضایت مشتریان بیشتر می‌شود و در یک کلام، جهان به جای بهتری برای زندگی تبدیل خواهد شد.

خلاصه که این جمله کافی بود تا خرید آلن‌ کوچک را رها کنم و به سرعت از آن بخش فروشگاه دور شوم.

شب که به خانه رسیدم، وقتی روان‌نویس را برای نوشتن گزارش روزانه در دست گرفتم، تازه یادم افتاد که من برای تست، پیچش را سفت کرده‌ام و همین است که الان مثل روز اول، نرم و راحت می‌نویسد!

فکر می‌کنم بازی از همین‌جا شروع شد.

صحنه‌های سوم، چهارم و پنجم

دو سه هفته بیشتر نگذشته بود که فهمیدم ماجرای من با پیچ روان‌نویس به پایان نرسیده. ظاهراً رزوه (یا اگر راحت‌ترید:‌ شیار) داخلی روان‌نویس ایراد داشت و نمی‌توانست پیچ را ثابت و محکم نگه دارد. پیچ دو سه هفته در جای خود سفت بود و به تدریج شل می‌شد. دوباره مغزی روان‌نویس، به دل‌دل می‌افتاد و آن‌طور که باید، همراهی نمی‌کرد.

این وضع چند بار هم در سفر پیش آمد. واقعاً جابه‌جایی آچار آلن برای سفت کردن پیچ – برای مسافری که می‌کوشد سبک‌بار باشد – توجیه نداشت (البته تعدد قلم‌ها و روان‌نویس‌ها توجیه دارد). از طرف دیگر دیدم که خرید از هایپرمارکت‌ها بخش ناگزیر زندگی است و در همهٔ آن‌ها بخش فروش ابزار هست. این بود که چند وقت یک بار که پیچ ته روان‌نویس شل می‌شد، حواسم بود تا در یکی از مراکز خرید آن را سفت کنم. این کار به برنامه‌ریزی قبلی و حضور ذهن هم نیاز نداشت. چون این روان‌نویس یکی از چند قلمی است که همیشه در همه‌جا در کیف من است و هر جا آچار ببینم، قلم دم دست است.

وقتی به بازی عادت می‌کنی…

چند وقت پیش با یکی از دوستانم در فروشگاه قدم می‌زدم. بخش آلن‌ها را که دیدم، داستان روان‌نویس را گفتم. بلافاصله گفت: همین الان در ماشین، یک مجموعه آلن کوچک دارم. لازم هم ندارم. همین سایز مورد نیاز تو هم بین‌شان هست. همه را میدهم به تو. نگه دار برای خودت.

گفتم نه! این کار سرگرمی من است. بازیم را خراب نکن. او – که مفتخر است سال‌هاست کسی او را قلم‌به‌دست ندیده – به نظرم در چند لایه به من خندید. هم از این جهت که این‌چنین درگیر یک روان‌نویسم و هم این‌که – چون سبک راحت هزینه کردنم را می‌داند – چگونه در بند این بازی افتاده‌ام.

یک بازی و هزار فکر

این چند وقت زیاد پیش می‌آید که نیمه‌شب از خواب بیدار شوم. به چیزهای زیادی فکر می‌کنم. از جمله گاهی به پیچ این روان‌نویس. چند بار با خودم گفته‌ام: یک دورهٔ دویست یا سیصد ساعتی دربارهٔ اخلاق را می‌توان فقط روی همین پیچ روان‌نویس بنا کرد. بر سر این که این کار اخلاقی است یا نه.

از یک منظر ظاهراً به هیچ‌کس آسیب نخورده. از نگاهی دیگر، فروشنده، فرصت فروش آچار را از دست داده است. این که من فقط یک بار (یا چند بار) نیاز دارم، توجیه مناسبی برای نخریدن نیست. از سوی دیگر، می‌شود گفت به خریدار آچار هم بدهکارم. البته عمر آچار او کمتر نشده. آچارهایی از این دست – بر خلاف آچارهای کارگاهی – با فرسوده‌شدن و شکستن به پایان عمر نمی‌رسند. میلیون‌ها بار قابل‌استفاده‌اند و ده‌ها بار استفاده می‌شوند و یک بار استفادهٔ من، لطمه‌ای به او نزده. این را هم نباید از خاطر برد که با همین توجیه، یک نفر می‌تواند از اینترنت همسایه – که یادش رفته رمز سادهٔ آن را عوض کند و این یک ماه هم نیست و هزینهٔ ثابت ماهانه را هر پرداخت کرده – استفاده کند (چیزی تقریباً از جنس سواری رایگان). از طرفی اگر قرار باشد این‌قدر مو را از ماست بکشیم، کسانی که موبایل و لپ‌تاپ خود را در کافی‌شاپ‌ها شارژ می‌کنند، از نظر اخلاقی بدهکارند. چون هزینهٔ جاری کافی‌شاپ را بالا می‌برند و این هزینه روی قیمت محصول‌ها سرشکن می‌شود و در نهایت همهٔ کسانی که لپ‌تاپ و موبایل شارژ نمی‌کنند، پول آن را می‌پردازند. کسانی را که در فروشگاه‌های کتاب، چند صفحه مفت‌خوانی می‌کنند، چطور؟ آیا منصفانه است که آن‌ها را اهل فرهنگ بدانیم و کار من را نادرست تلقی کنیم؟‌ این را هم می‌دانیم که تقریباً همهٔ ما در قالب نوعی قرارداد اجتماعی پذیرفته‌ایم که چنین اتفاق‌هایی بیفتد. هیچ‌کس از این که لباسی که از فروشگاه می‌خرد، قبلاً چند بار پرو شده ناراحت و دلگیر و ناراضی نیست و تا کنون ندیده‌ام که هیچ‌کس به فردی که موبایل یا لپ‌تاپش را در کافه شارژ می‌کند اعتراض کند. در عین حال، می‌دانم که اگر همین کار ساده را به عنوان عملی اخلاقی بپذیریم، وارد مسیر لغزنده‌ای خواهیم شد که انتها ندارد.

گاهی وقت‌ها که بی‌خوابی طولانی‌تر می‌شود به این فکر می‌کنم که اگر روزی قرار شد جواب بدهم، چه بگویم. مثلاً این که به خریدار مصداق‌های دیگری از همین رفتار که خودش مرتکب شده یادآوری کنم کافی است؟ آیا باعث می‌شود که یقهٔ من را رها کند؟ به تولیدکننده چه بگویم؟ اگر یادش بیندازم که یک بسته آچار بکس او را – فقط به خاطر زیبایی و رنگ بسته‌بندی – خریدم و هیچ‌وقت استفاده نکردم، قانع می‌شود؟

اما راستش را بگویم، این‌ها مال بیداری نیمه‌شب است. تقریباً در هیچ‌یک از تمام دفعاتی که پیچ را سفت کرده‌ام – و باید اعتراف کنم که تا کنون آلن‌های فروشگاه‌های چند کشور، حامی قلمم شده‌ و پیچش را سفت کرده‌اند – چنین چیزهایی به ذهنم نرسیده‌اند.

اگر هیچ‌کس نباشد، کمی معذب می‌شوم. اما اگر یکی از آن فروشنده‌های لعنتی – می‌توانم کمک‌تان کنم؟ – سر برسند، این معذب بودن به نوعی شعف تبدیل می‌شود. آن‌ها تنها کسانی هستند که خودشان منشاء ضرر فروشگاهند. سفت کردن پیچ در مقابل‌شان، و تأکید بر این که به کمک‌شان نیاز ندارم، حس پیروزی خاصی می‌دهد. حیف که سن‌ من از آن حد گذشته که این حس خوب را با زبان (منظورم با کلمات نیست) به آن‌ها نشان دهم.

پی‌نوشت: واقعاً قصدم از نوشتن این ماجرا،‌ طرح بخش اخلاقی آن نبود (چون هر توضیح کوتاهی در تفسیر آن،‌ ناقص و غیردقیق خواهد بود). فقط خواستم از خیالات شبانه هم گفته باشم. حرف اصلی‌ام،‌ صرفاً اشاره به بازی‌های کوچک زندگی است. بازی‌هایی که فکر می‌کنم همهٔ ما – اگر راستگو باشیم – تعدادی از آن‌ها را تجربه کرده‌ایم. شاید نمونه‌هایی هم در ذهن شما باشد یا همین الان درگیر بازی‌های مشابهی باشید.

جولای 2, 2023 14 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home