دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دربارهٔ مفهوم زوال

می‌خواستم مطلبی با عنوان «شکست بروکراسی از شبه‌بروکراسی» در ادامهٔ داستان واویلوف بنویسم. هنوز نخستین جمله به پایان نرسیده بود که دیدم آن مطلب و بسیاری از مطالبی که پیش از این نوشته‌ام، در بن‌مایه مشترکند: همهٔ آن‌ها از فروپاشی و زوال حرف می‌زنند.

به جای این‌که این نکته را در پیش‌نوشت بگویم، تصمیم گرفتم آن را در قالب یک نوشتهٔ‌ مستقل منتشر کنم تا هم جدی‌تر گرفته شود و هم ارجاعات آتی به این مفهوم ساده‌تر باشد.

تعریف زوال چیست؟

من در این نوشته زوال را معادل Decay به کار می‌برم و منظورم از زوال چیزهایی از این جنس است:

  • افت تدریجی
  • حرکت در مسیر فروپاشی در طول زمان
  • از بین رفتن کارایی یک محصول یا سیستم یا مدل ذهنی
  •  ضعیف شدن تدریجی انسجام داخلی در یک ساختار
  • کاهش تدریجی خروجی یک مجموعه

موارد بالا با وجود همهٔ تفاوت‌ها در دو ویژگی مشترکند: «از کار افتادن و خراب شدن» و «تدریجی بودن.»

با این شکل از تعریف زوال عملاً از پوسیدگی دندان تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را می‌توان زیر چتر این واژه قرار داد.

سابقهٔ بحث دربارهٔ‌ زوال در نوشته‌ها و حرف‌های من

هر کسی که حرف می‌زند، درس می‌دهد و می‌نویسد، یک یا چند تم ثابت و مشخص در ذهن دارد و مدام به آن‌ها می‌پردازد. زوال برای من، یکی از این تم‌هاست:

◾سال‌ها پیش در فایل صوتی گفتگوهای دشوار به این موضوع پرداختم که رابطه‌ها در یک لحظه و با یک اتفاق خراب نمی‌شوند. بلکه یک روند تدریجی را طی می‌کنند و به چالش‌های بزرگ و گاه نابودی می‌رسند. برای آن بحث، این توصیف را انتخاب کردم که «اگر امروز گفتگوی دشواری دارید که سختی آن برای شما ۵۰ (مثلاً از ۱۰۰) است، احتمالاً روزی گفتگوی دشواری با سختی ۳۰ وجود داشته که آن را نادیده گرفته یا از آن اجتناب کرده‌اید. همان گفتگوی ۳۰ امتیازی هم احتمالاً حاصل ناچیزشمردن یا چشم‌بستن بر یک گفتگوی ۵ یا ۱۰ امتیازی بوده است.» در آن بحث، از واژهٔ زوال استفاده نکردم، اما مفهوم همین بود: زوال یک رابطه در کار یا زندگی شخصی.

◾در درس تفکر سیستمی متمم هم بحثی با عنوان رویداد و روند (مدل کوه یخ) را مطرح کردم و مثال‌هایی که آن‌جا مطرح شد، نمونه‌های دیگری از زوال را در دل خود داشت. به‌طور خاص، نقشهٔ Histomap در‌ آن درس دقیقاً روند زوال امپراطوری‌ها را نشان می‌داد.

◾نوشته‌ای هم که در روزنوشته دربارهٔ‌ سیستم های بسته منتشر کردم، بهانه‌ای دیگری بود تا باز از منظری دیگر به زوال بپردازم.

بعد از این‌ هم طبیعتاً تا زمانی که حرف می‌زنم و می‌نویسم، لابه‌لای حرف‌ها و نوشته‌هایم بارها و بارها به مفهوم زوال بازخواهم گشت.

زوال در برابر مفاهیمی مثل شکست و سقوط

در دل اصطلاحاتی مثل شکست و سقوط پیامی از جنس «اتفاق لحظه‌ای یا رویداد کوتاه‌مدت» پنهان شده است. اما زوال به یک «روند تدریجی» اشاره دارد.  بشر، جدا از این‌که از نظر ذهنی «شکست و سقوط» را بهتر از «زوال» می‌فهمد، در دنیای اطراف خود هم – در صدهاهزارسالی که روی این سیاره زیسته است – بیشتر درگیر «اتفاق‌های لحظه‌ای» بوده تا «روند زوال.» جالب این‌جاست که راهکارهایش هم بیشتر لحظه‌ای بوده‌اند.

به این سه مورد فکر کنید: حملهٔ خرس به اعضای قبیله، کاهش بارندگی برای کشاورز، سقوط یک سلطنت یا جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان.

راه‌حل حملهٔ خرس، دفاع بوده یا کشتن خرس. راه‌کار کاهش بارندگی، نیایش و نماز باران یا قربانی به درگاه خدایان (بسته به نوع دین و مذهب). سقوط سلطنت و جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان هم غالباً با مرگ یا جنگ اتفاق می‌افتاده است. همه‌چیز عادی پیش می‌رفته. یک کشور به کشور دیگر یا یک قوم به قوم دیگر حمله می‌کرده‌اند و قدرت جابه‌جا می‌شده است.

این‌که این اتفاقات واقعاً ریشه در روندی طولانی داشته یا نه، بحث دیگری است. اما لااقل «ذهن انسان» عادت نداشته آن‌ها را این‌گونه ببیند.

حالا به این سه مورد فکر کنید: تغییر اکولوژی شهری در اثر سیاست‌گذاری‌های توسعه‌ای، تغییرات اقلیمی، ضعیف‌ شدن تدریجی یک حکومت.

لااقل من در سراسر جهان مذهبی نمی‌شناسم که برای «تغییرات اقلیمی» دعا یا قربانی پیشنهاد کرده باشد. دربارهٔ تغییرات اکولوژیک شهری هم راه‌حل سنتی وجود ندارد. دربارهٔ ضعف و زوال حکومت‌ها هم نظریهٔ سنتی نداریم. چون همهٔ این‌ها مسائلی هستند که مغز انسان دویست‌سال قبل یا سیصدسال قبل یا هزارسال قبل با آن آشنایی نداشته و از توانایی درک و تحلیل آن بهره‌مند نبوده است.

علاوه بر آن «هجوم رویدادها» چنان زیاد بوده که «توجه به روندها» معنا نداشته است.  به این مثال توجه کنید: تا همین اواخر، انسان آن‌قدر درگیر مرگ ناشی از بیماری بود که پزشکی، دغدغه‌ای جز مهار و درمان بیماری‌ها نداشت. این مسئله‌ها هنوز هم کامل حل نشده است. اما لااقل انسان امروز، به اندازهٔ انسان صد سال پیش از بیماری‌ها نمی‌ترسد (افزایش امید به زندگی هم که اخیراً یکی از مسئولین کشور آن را از دستاوردهای انقلاب اسلامی دانسته بود، حاصل همین روند جهانی در قرون اخیر است). حالا که هجوم رویدادها کم شده، انسان فرصت کرده به «روند زوال» توجه کند و این سوال‌ جدی‌تر شده که «چرا انسان به تدریج پیر می‌شود؟ برای کند کردن یا متوقف کردن این روند زوال چه کارهایی می‌توان انجام داد؟» پروژه‌های افزایش عمر بشر (longevity) و کند کردن روند پیری (aging) نشانهٔ شفاف توجه به زوال در حوزهٔ سلامت هستند. چنان‌که بحث تغییرات اقلیمی و گرم شدن زمین هم نمونهٔ دیگری از جدی گرفتن روند زوال و تلاش برای چاره‌اندیشی در این زمینه است (فکرش را بکنید که یک نفر در بیست سالگی غذای کم‌چرب می‌خورد که در هشتاد سالگی سکته نکند. این یعنی توجه به زوال).

همین اتفاق در ساختارهای سیاسی هم روی داده است. ساختارهای سیاسی امروزی بسیار پیچیده‌اند. آن‌قدر پیچیده که اگر یکی از نیاکان ما – مثلاً کسی که هزار سال پیش زندگی می‌کرده – را زنده کنید و بخواهید این ساختارها را به او بفهمانید، سردرد می‌گیرد و از دست شما داوطلبانه دوباره به گور خواهد گریخت (چنان‌که بسیاری از انسان‌های امروز هم در سراسر جهان – و حتی بخشی از کسانی که خود در ساختارهای سیاسی حضور دارند – این ساختارها را نمی‌فهمند).

چنین ساختارهایی معمولاً «سقوط» نمی‌کنند. بلکه به «زوال» گرفتار می‌شوند. یعنی روندی طولانی طی می‌‌کنند تا کارایی خود را از دست بدهند.

به همین علت، درست همان‌طور که در دهه‌های اخیر، زوال در سلامت، در شرایط اقلیمی و در کسب و کار و اقتصاد به چشم آمده، در حوزه‌هایی مثل جامعه‌شناسی و علوم سیاسی و تحلیل‌های اجتماعی هم جدی گرفته شده است (يا باید جدی گرفته شود).

«نقطهٔ گذار» یا Tipping Point

وقتی از زوال حرف می‌زنیم، حتماً باید از tipping point هم حرف بزنیم. گمان می‌کنم «نقطهٔ گذار» حداقل در بحث ما، ترجمهٔ مناسبی برای این اصطلاح باشد.

نقطهٔ‌ گذار نقطه‌ای است که با اتفاقی کوچک – گاهی چنان کوچک که اصلاً به چشم نمی‌آید و کشف نمی‌شود – سیستم از یک وضعیت به وضعیت بعدی می‌رود. وضعیتی که در فرایند زوال، قاعدتاً برگشت‌ناپذیر هم هست.

بهترین مثال نقطهٔ‌ گذار، مرگ است. چنان‌که اهل دین و عرفان و ادبیات هم مانند اهل علم گفته‌اند، ما در مسیر دائمی مرگ قدم برمی‌داریم (لااقل تا زمانی که علم راه دیگری پیش پایمان بگذارد). همین الان که من این جمله را می‌نویسم، در مقایسه با لحظه‌ای که نوشتن را آغاز کردم، ۱۱۰۰ کلمه در جادهٔ مرگ جلو رفته‌ام. آن‌چه ما به عنوان «مرگ» می‌شناسیم، در واقع یک Tipping Point است. نقطه‌ای که سیستم فیزیولوژیک بدن من،‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر می‌رود. در وضعیت دوم، من را «مُرده» می‌نامند.

بسیاری از انقلاب‌هایی که در قرن اخیر شاهد بوده‌ایم،‌ در مقایسه با بسیاری از سقوط‌هایی که در هزاره‌ها و قرون گذشته می‌دیدیم، از جنس tipping point هستند. یعنی در لحظهٔ انقلاب تقریباً هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما انقلاب شده است (تحولات بهار عربی نمونهٔ خوبی است).

همین ماجرا را در تغییر فاز سیالات هم می‌بینیم. در نقطهٔ‌ مشخصی از فشار و دما، آب به شکل مایع است. فقط یک گام ریز از آن نقطه عبور می‌کنیم و فاز تغییر می‌کند و به بخار یا یخ تبدیل می‌شود. درک این‌که بین این دو نقطه چه اتفاقی می‌افتد، در عین سادگی، آن‌قدر پیچیده است که بسیاری از کسانی که درس فیزیک گذرانده‌اند نمی‌توانند سازوکار آن (phase transition) را به‌ شکل شفاف توضیح دهند.

همهٔ ما باید به اندازهٔ‌ توان‌مان برای فهم زوال تلاش کنیم

جهان ما جهان زوال است. کسب و کارها رو به زوال می‌روند. روابط عاطفی رو به زوال می‌روند. انسان رو به زوال می‌رود. نظام‌های اجتماعی رو به زوال می‌روند. فرهنگ‌ها رو به زوال می‌روند و کل عالم هستی هم روزی در مسیر زوال به نقطهٔ پایان خواهد رسید.

هر چقدر زوال را بهتر بفهمیم، بر جهان اطراف خود مسلط‌تر می‌شویم و بهتر می‌فهمیم در اطراف‌مان چه می‌گذرد. نمی‌شود انتظار داشته باشیم زوال را همیشه و همه‌جا ببینیم و بفهمیم. و نیز نباید فکر کنیم که همیشه با دیدن زوال، می‌توانیم آن را کند یا متوقف کنیم. اما قطعاً می‌توان گفت چشمی که زوال را نمی‌بیند، به یک نابینایی بزرگ مبتلاست.

این‌ها را یک بار این‌جا نوشتم که هر وقت جایی کلمهٔ زوال را به‌کار بردم، معنا و مفهوم یکسانی در ذهن‌ همهٔ ما تداعی شود.

آيا زوال واژهٔ مناسبی است؟

قطعاً در زبان انگلیسی واژهٔ مناسب برای مفهومی که در این‌جا شرح دادم decay است. اما در انتخاب واژه‌ٔ مناسب برای بیان همین مفهوم در زبان فارسی اما‌و‌اگرهایی وجود دارد.

به گمان من اگر معنای عربی واژه‌ها را مد نظر داشته باشیم، دو واژهٔ انحطاط و اضمحلال برای بیان decay مناسب‌ترند. اما مشکل این است که بسیاری از ما فارسی‌زبانان از واژه‌های انحطاط و اضمحلال، روند تدریجی را برداشت نمی‌کنیم. این است که من زوال را مناسب‌تر دیدم. در حالی که زوال به معنای فروپاشی تدریجی نیست. چنان‌که در متن‌های قدیمی‌تر تعبیر «زوال آفتاب» را زیاد می‌بینیم.

به نظر می‌رسد نسل امروز که با کاربردهای قدیمی‌تر واژهٔ زوال آشنا نیست، مفهوم زوال را بسیار نزدیک به decay‌ ادراک می‌کند. چنان‌که political decay در عنوان یکی از کتابهای فوکویاما هم به «زوال سیاسی» ترجمه شده است.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه ای گری (صوتی) هدف گذاری (صوتی) راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب «از کتاب» محمدرضا شعبانعلی کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


13 نظر بر روی پست “دربارهٔ مفهوم زوال

  • لیلا امینی گفت:

    سلام،

    من امروز به لطف این دو تا نوشته‌اتون یه ادونچری داشتم که ازش کاملا مطمئن نیستم ولی برای خودم جالب بود. اسم کتاب ادوارد گیبون، توی عکسی که تو نوشته‌ی آخرتون گذاشتین The Decline & Fall ئه ولی توی متنتون نوشته بودین Decay & Fall. می‌دونستم هر دو تاشون معنی افت تدریجی دارن ولی فرقشون رو دقیق نمی‌دونستم برای همین یه کم سرچ کردم، تو چند تا دیکشنری آنلاین دیدمشون و تو google news جمله‌هاشون رو مقایسه کردم و مثلا یه کانادایی هم دیدم اینجا گفته بود نون یا شیری که یه جا بمونه decay میشه، ولی حافظه‌ی پدر بزرگ من decay نمی‌شه decline میشه. نهایتا نتیجه‌گیریم تا اینجا که کاملا هم مطمئن نیستم اینه که Decay بیشتر مربوط به تجزیه و فساد در فرآیندهای طبیعی و زیستیه و خرابی‌های عینی و فیزیکی مثلا فاسدشدن شیر یا فروریختن سازه‌های ساختمانی و Decline مربوط به افت کیفیت و قدرته بیشتر تو زمینه‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، مثلا جمعیت، درآمد و محبوبیت. آخرش هم اینکه فکر می‌کنم احتمالا فوکویاما در انتخاب Political decay برای اسم کتابش عمدی داشته چون می‌خواسته رشد سیاسی رو به تکامل بیولوژیکی مانند کنه عمدا از decay استفاده کرده که به طبیعی بودن فرآیند تاکید کنه شاید..

    • سلام لیلا جان.

      اولاً که چقدر خوب کردی نشستی این‌ها رو بررسی کردی. مورد اولی که گفتی درسته. اما در مورد متود بررسی، چند تا کامنت دارم که در ادامه می‌گم. خصوصاً یه موردش خیلی بین بچه‌های متمم رایجه که الان فرصت خوبیه بهش اشاره کنم. طبق معمول، نکته نکته می‌نویسم که هم ذهن خودم مرتب‌تر باشه هم بعداً اگر لازم شد راحت‌تر در موردش حرف بزنیم.

      اول اینکه کاملاً درست می‌گی. Decline‌ هست. من چون خیلی سریع می‌نوشتم و به سبک معمول در روزنوشته، متن‌ها رو فقط تند تند تایپ می‌کنم، دقت نکردم.

      مورد دوم یه بار یادمه عبدالکریم سروش، توی یکی از سخنرانی‌هاش در تفسیر مثنوی، یه بیتی از مولوی رو خوند. بعد گفت (نقل به مضمون): من فکر می‌کنم چون شتابزده بوده این‌طوری گفته. یا اون لحظه کلمهٔ دیگه‌ای به ذهنش نرسیده.
      بعد در ادامه یه حرف جالب زد: گفت به نظرم اگر می‌خواست دوباره این بیت رو بگه، این رو می‌گفت: «…» و یه جور دیگه بیت رو ساخت و گفت. و واقعاً هم منظورش نه شوخی بود و نه تمسخر. نگاهش همین بود.
      البته دکتر سروش اون‌جا آگاهانه این رو گفت. یعنی از اول که داشت بیت رو می‌گفت، می‌دونست می‌خواد یه نکتهٔ اصلاحی مطرح کنه. من واقعاً روی بی‌دقتی نوشتم Decline. اما این نکتهٔ بعد که می‌گم خیلی مهمه:

      مورد سوم گیبون اگر امروز می‌خواست کتابش رو بنویسه، به نظرم حتماً در تیتر از کلمهٔ Decay استفاده می‌کرد. علتش اینه که کتاب در قرن هجدهم نوشته شده. یعنی دو قرن قبل از رواج پیدا کردن نظریه عمومی سیستم‌ها. برای این که بتونی تصور کنی کتاب کی نوشته شده، کافیه به این فکر کنی که در لحظهٔ انتشار جلد اولش، هنوز «انتگرال» صد ساله نشده بوده! چه برسه به سیستم‌ها و دینامیک سیستم‌ها. بنابراین برای کسانی که در دورهٔ گیبون و حتی ۱۵۰ سال بعد از اون زندگی می‌کردن، decay اصلاً‌ معنی سیستمی نداشته.

      مورد چهارم کلمهٔ‌ decline و incline بسیار مکانیکی هستند. مثلاً decline برای خورشید به کار می‌ره (که تقریباً یه حرکت ثابت و یکنواخت داره). یا توی فیزیک، سطح شیبدار رو می‌گن inclined plane. یعنی معمولاً باید شیب خطی باشه. یا اگر خطی نیست، ناشی از یک نیروی نسبتاً مشخص. وقتی نابودی و زوال رو در یک سیستم بررسی می‌کنیم، این زوال تابع interaction بین المان‌های بسیار زیاد در سیستم هست و معمولاً «درون‌زا». یعنی به خاطر همین در پدیده‌هایی که ماهیت سیستمی دارن، decline‌ کلمهٔ مناسبی نیست و نشون می‌ده که ما فهم سیستمی از اون پدیده نداریم.

      مورد پنجم علت این که فوکویاما گفته decay، این نیست که می‌خواسته خیلی حرف عجیب بزنه و منظور خاصی داشته. همهٔ کسانی که در مورد هر نوع افول در سیستم‌ها حرف میزنن کلمهٔ decay‌ رو به کار می‌برن. decline‌ نگفت. چون اگر می‌گفت ازش ایراد می‌گرفتن و می‌گفتن غلطه. به همین راحتی. فوکویاما در مورد سیستم اقتصادی و سیاسی حرف می‌زنه. پس «باید» بگه decay. سلیقه‌ای نیست که بگه decline. راجع به سیستم اخلاقی هم همین کلمه به کار می‌ره. همین‌طور راجع به سیستمهای اجتماعی دیگه.

      به عنوان چند نمونهٔ دیگه، می‌تونی کتاب بسیار آموزندهٔ ساموئل کوهن (Samuel Cohn) رو که دقیقاً به همین بحث مربوطه بخونی. اسم کتابش اینه: All Societies Die. اون هم در کتابش از اصطلاح societal decay استفاده می‌کنه. این مقالهٔ میهو که Sage منتشر کرده هم یه نمونهٔ خوبه: Growth and Decay of Structure این‌جا هم decay‌ در ساختارهای اجتماعی بحث شده.

      مورد ششم: سازمان‌ها از بسیاری جهات مثل یک سیستم «طبیعی» هستند. همین‌طور «فرهنگ» و «اقتصاد» و بسیاری از سیستم‌های اجتماعی. این سیستم‌ها در واقع سوپر ارگانیسم هستن. مغز پیچیده است، چون مجموعه‌ای از نورون‌هاست. سیستم‌های اجتماعی فوقِ پیچیده‌ان،‌ چون مجموعه‌ای از مغزها هستن. بنابراین، در مواردی که مطالعه نداری یا اطمینان نداری، می‌تونی با خطای بسیار کم، هر مفهومی رو که در مورد سیستم‌های طبیعی به کار میره، در مورد سیستم‌های اجتماعی به کار ببری.

      یعنی فرض کن بحث زوال رو نمی‌شناسی. فقط می‌دونی به پایین اومدن خورشید میگن decline و به سطح شیبدار میگن inclined.‌ از طرفی می‌دونی به خراب شدن دندون می‌گن decay. اگر هیچ منبعی برای چک کردن نداشتی، دانش تخصصی هم نداشتی، کم‌ریسک‌ترین کار اینه که ٔدر مباحث سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی همون لغتی رو به کار ببری که برای دندون به کار میره. چون دندون یه سیستم بیولوژیکه و جامعه به سیستم بیولوژیک شبیه‌تره تا سیستم‌های مکانیکی.

      به خاطر همینه که گفتم اگر گیبون امروز زنده بود و کتابش رو می‌نوشت،‌ قطعاً تیتر کتابش رو با decay می‌نوشت و نه decline (البته این توجیه نمیشه که من اسم کتاب رو decay نوشتم. من باید همون‌جا این decline‌ رو می‌دیدم و این توضیحات رو می‌دادم می‌گفتم decay بهتره).

      اما اون چیزی که از همه برای من مهم‌تره و من می‌بینم بین متممی‌ها زیاد پیش میاد. ببین این اصلاً خوب نیست که تو برای اصطلاحات تخصصی، بری سراغ Forum‌های عمومی. اون آدمی که اون‌جاست زبان روزمره بلده. و زبان روزمره با زبانی که در ادبیات تخصصی به کار می‌بریم خیلی فرق داره. یعنی اون همون قدر فرق decay و decline‌رو می‌دونه که بابای من (البته بابای من یه پله جلوتره. چون انگلیسی بلد نیست و اشتباه جواب نمیده).
      تو هیچ‌وقت نباید برای دونستن معنای کلماتی که در کانتکست تخصصی تعریف می‌شن، سراغ آدم‌های عادی بری. حتی اگر این آدم فوق دکترای فیزیک داشت و نسبیت درس می‌داد، باز هم فرض decay و decline‌رو نمی‌دونست یا اگر می‌گفت، به درد حرف روزمره می‌خورد نه به درد دغدغهٔ تو.

      من این خطای شناختی رو توی بچه‌هامون زیاد می‌بینم که فکر می‌کنن چون طرف زبان بلده، معنی کلمات تخصصی رو هم بلده. تو الان یه آمریکایی native‌ بیار که اصلاً عضو هیئت امنای وبستر هست. بهش بگو کلمهٔ سیستم یعنی چی؟ حرفی که می‌زنه به اندازهٔ یکی از بچه‌های ما که هیچ کلمهٔ انگلیسی هم بلد نیست، اعتبار نداره. چون اون نمی‌فهمه سیستم چیه. فقط معنای عمومی این کلمه در گفتگوی روزمره رو بلده.

      یا اصلاً این‌جوری فکر کن. توی فارسی هم همینه. الان ما همه فارسی زبانیم. یکی بیاد بگه فرق «ذهن» و «شناخت» چیه؟ یا «سیستم ذهنی» و «سیستم شناختی» چه تفاوتی با هم دارن؟ از هر ۱۰۰۰ نفر که جواب بدن، شاید ۹۹۰ نفر غلط جواب بدن یا اصلاً فرقش رو ندونن. خود مرحوم دهخدا رو هم که بیاری، هر چی بگه چرت و پرته. چرا؟‌ چون کلمه الان دیگه رفته توی کانتکست تخصصی نشسته.

      به خاطر همین، من همیشه یادآوری می‌کنم (و البته همه توی فضای آکادمیک یادآوری می‌کنن) که مراجعه به دیکشنری‌ها و بررسی اتیمولوژی جالبه. اما یادمون باشه که در کلماتی که معنای تخصصی پیدا کردن، اول کلمه در دیسکورس و گفتمان رایج مطرح میشه و جا میفته،‌ بعد میره توی دیکشنری‌ها. نه این که اول توی دیکشنری باشه بعد بیاد در دیسکورس. این دیکشنری هست که باید دقت کنه معنا رو اون‌جوری که متخصص‌ها میگن بنویسه. نه این که متخصص‌ها مواظب باشن طبق نظر دیکشنری حرف بزنن.

      دیکشنری رو گفتم که دیگه تکلیف با یه آدم گذری که یه چیزی وسط یه forum می‌گه و میره مشخص بشه. در واقع درست اینه که تو به اون انگلیسی زبان بگی فرق این دو کلمه چیه. نه این که از اون بپرسی. و به فرض هم بپرسی، نهایتاً همون پرت‌وپلاهایی رو می‌گه که گفته. تقصیری هم نداره. اون کلمه رو در گفتگوهای روزمره بلده. تو حداقل حداقل حداقل، چند هزار کلمه درباره این مفهوم خوندی. جدا از مطالعات خودت.

      پی‌نوشت ۱: چو بیشتر بچه‌های ما این‌جا با مبانی سیستم‌های پیچیده آشنا هستن، یه مثال خوب اینه که complex‌ و complicated‌ رو در نظر بگیری. برای شماها دیگه این دو کلمه کاملاً واضح شده و متمایزه. حالا برو وسط آکسفورد ستریت یا منهتن وایسا همین رو از یه انگلیسی یا آمریکایی که رد می‌شه بپرس. ببین فرقش چیه؟ شاید توی جمع خودمون از هر ۱۰ نفر ۸ نفر تفاوت این دو کلمه رو درست بگن. اما در قلب لندن و نیویورک، از هر ۱۰ نفر ۲ نفر فرق این‌ها رو درست بگن. مسئله native بودن نیست. تخصصی بودن کلماته. و این که کلمه در عین تخصصی بودن، در گفتگوهای روزمره هم با معنای سطحی به کار می‌ره.
      پی‌نوشت ۲: اون نکته‌ای هم که اون کانادایی در مورد معنای تخصصی کلمات در زبان مادری خودش بلد نبوده و من و تو بلدیم اینه که decline رو برای حافظه می‌گن. چون حافظه، پرفورمنس بیرونی مغز هست. یعنی ما از بیرون به ظرفیت و عملکرد حافظه مثل یک شاخص عملکردی نگاه می‌کنیم. اما اگر بخوایم در مورد مغز پدربزرگ همون آدم حرف بزنیم، دقیقاً مثل پنیر براش از واژهٔ decay‌ استفاده می‌کنیم. در واقع decay of the brain باعث میشه ما decline of the memory رو ببینیم. اولی یه اتفاق سیستمیه. دومی نمایش بیرونی یک شاخص عملکردی.

      پی‌نوشت ۳: به همین منوال، من فکر می‌کنم اگر توماس هابز امروز لویاتان رو می‌نوشت، در تیتر کتاب از emergence استفاده می‌کرد.
      پی‌نوشت ۴: یکی از دردسرهای بزرگی که ما با مدل‌های زبانی داریم همینه (البته در بلندمدت اصلاح می‌شه). این مدل‌ها مثل چرخ‌گوشت، همهٔ پیکره‌های متنی رو با هم ترکیب می‌کنن و تحویل می‌دن. به خاطر همین، متن تخصصی با حرف‌های یه آدم کوچه خیابونی قاطی می‌شه. و حاصل همین چیزهایی میشه که الان در خروجی‌شون می‌بینیم.
      حتی وقتی Corpus تخصصی بهشون میدی، همین اتفاق در مقیاس دیگه‌ای میفته. به خاطر این که همهٔ‌ جملات در یک متن (حتی متن تخصصی) از نظر استحکام علمی در یک حد نیستن. یعنی یه جاهایی متفکرها هم، خودشون رو شل می‌کنن و حرف می‌زنن. یه جاهایی دقیق‌تر می‌شن. و این‌ها چیزی نیست که فقط با attention mechanism حل بشه. این یه مکانیزم دوم می‌خواد که بتونه روی سطح abstraction مناسب متمرکز بشه. و تکه تکه که در متن جلو می‌ره، abstraction focus رو تغییر بده.

      • لیلا امینی گفت:

        خیلی خیلی ممنونم ازتون برای وقتی که گذاشتید این توضیحات رو نوشتین باعث شدین از این به بعد متود بررسیم از مدل چرخ گوشتی مدلهای زبانی یه کم پیشرفته تر بشه 🙂 

        اگر این دو تا کلمه تخصصی مهندسی آی تی بودن مثلا، برام بدیهی بود که نمی تونم برم سراغ مکالمات مردم عادی یا دیکشنری های عمومی ولی چون خودم تو زمینه های غیر مهندسی بی سوادم، خیلی راحت کلمه ها رو غیرتخصصی فرض کردم رفتم تو دیکشنری عمومی و فضای غیرتخصصی وب دنبال کاربردشون. جالب ترین قسمت جوابتون هم برام مورد ششم بود درباره شباهت مباحث سیاسی، اجتماعی و اقتصادی به سیستم بیولوژیک، بازم ممنون.

  • محسن شیروانی گفت:

    سلام محمدرضای عزیز

    وقتتون بخیر.

    امیدوارم در کنار این برنامه های بسیار فشرده تون، حالتون خوب باشه.

     

    پیش نوشت: یک سال میشه که این مطلب رو منتشر کرده اید. اتفاقات زیادی در این مدت افتاده در جهان اطرافمون.

    امروز که بعد از یک سال دوباره این نوشته تون رو خوندم، یک مطلبی به ذهنم رسید.

     

    در این نوشته تون به Tipping Point  اشاره کرده اید.

    من نمی دونم آیا میشه هفت اکتبر ۲۰۲۳ رو مصداقی از این "نقطه ی گذار" دونست؟

    ترور رهبر حماس در تهران، ماجرای پیجرهای حزب ا… و زخمی شدن هزاران نفر و نهایتاً ترور حسن نصرا… و کادر رهبری حزب ا…، در پی حملات ۷ اکتبر اتفاق افتاده.

     فکر کنم با همه ی این اتفاقات، میشه گفت خاورمیانه به وضعیت قبلش بر نمی گرده.

     

    در ادامه ی حرفم، ابتدا یک جمله از شما نقل می کنم و بعد، به واکنش ها درقبال حملات اخیر می پردازم.

    "قطعاً می توان گفت چشمی که زوال را نمی بیند به یک نابینایی بزرگ مبتلاست."

    مثلاً صدا و سیما کارشناس(!) آورده و تلویحاً میگه که راهکارمون، دستیابی به بمب اتمی هستش(+).

    یا شخص دیگری _که اتفاقاً سمت اجرایی داره_ گفته:"هر هواپیمایی که به سمت اسراییل رو می ره رو منهدم کنید(+)."

    فکر کنم اوجش هم این باشه که کارشناسی در صدا و سیما "یقیناً" و"تحقیقاً" گفته که بسیاری از ماموریت های اسراییل رو جِن ها انجام میدن. و این جن ها، عهده دار ماموریت های اجرایی،عملیاتی و جاسوسی هستند و برای خودشون ارتشی دارند(+).

     

    حالا با توجه به این که گفته اید: "همه ی ما باید به اندازه ی توانمان برای فهم زوال تلاش کنیم."، چه کنیم که از این "نابینایی مطلق" بِرهیم و زوال رو بهتر بفهمیم؟ خوندن کدوم کتاب ها و آثار کدوم متفکر به ما کمک می کنه به  فهم عمیق تری از زوال برسیم؟

     

    پی نوشت اول: نمی دونم سوالم چقدر دقیقه و آیا این که خیلی سوال کلی ای پرسیده ام یا نه.

    پی نوشت دوم: حجم کارها و برنامه هاتون که همواره زیاد بوده؛ فکر کنم این اواخر زیادتر از قبل هم شده.

     ممنونم که وقت بسیار بسیار ارزشمندتون رو به ما اختصاص می دید و حرفامون رو می خونید.

     

     

     

    • سلام محسن جان.

      درست می‌گی. خیلی وقت از نوشتن این نوشته گذشته و اتفاق‌های زیادی هم بعد از اون افتاده. هم دلم می‌خواد این‌جا کمی حرف بزنم. هم دلم نمی‌خواد اصل بحث رو تیکه‌تیکه بسوزونم. چون خودم رو می‌شناسم و می‌دونم این‌طوری دیگه بهانه دست خودم می‌دم که هیچ‌وقت در موردش کامل‌تر ننویسم.

      از طرفی موضوع فلسطین و اسرائيل برای گفتگو در فضای عمومی موضوع حساسیه. با این حال، چند تا نکته رو فهرست‌وار این‌جا می‌گم که خیلی پراکنده هستن. اما فعلاً بهترین جا که می‌شه نوشت، این‌جا در جواب حرف‌های توست.

      ?ببین. مهم‌ترین ویژگی tipping point اینه که برگشت‌ناپذیره. مثال خیلی ساده‌اش درختی هست که دارن به تنه‌اش تبر می‌زنن. تا یه جایی درخت سر جاش وایساده. بعدش از یه جا به بعد سقوطش شروع می‌شه. از اون لحظه، دیگه کار خاصی نمیشه انجام داد. فقط می‌شه هزینه‌های سقوط رو کاهش داد. فیلم یازده سپتامبر یا پلاسکو رو که می‌بینی. تا یه جا سیستم ساختمون با همهٔ فشاری که روش هست، مقاومت می‌کنه. بعد یه لحظه است که می‌بینی یهو collapse کرد.
      ?معمولاً tipping point با lock-in همراه میشه. یعنی یه سری فرایند در سیستم، با هم قفل می‌شن. قفل شدن خیلی پدیدهٔ عجیبیه. و حتماً حتماً باید درباره‌اش جداگانه بنویسم. قفل شدن در سیستم‌های اجتماعی باعث می‌شه در عین این که می‌دونی یه کاری غلطه یا مطلوب نیست، انجامش میدی. مثال‌های قفل‌شدن اجتماعی در کشور ما زیاده. یکیش همین ماهواره. ممنوعش کردن. همه دارن. نه جرئت دارن بریزن توی خونه‌ها جمعش کنن. نه جرئت دارن قانون رو لغو کنن. حالا این الان خیلی مهم نیست. اما الان بخش بزرگی از بدنهٔ بروکراتیک کشور همین شده. یعنی از من بپرسی خیلی کیلویی بخوام بگم می‌گم ۶۰-۷۰ درصد بدنهٔ‌ بروکراتیک کشور اضافیه (با این تفاوت که برخلاف قانون ماهواره، هزینه تحمیل می‌کنه). اون ۳۰-۴۰ درصد دیگه هم مخربه. و یه بدنهٔ بروکراتیک دیگه لازم داریم برای ادارهٔ‌ کشور که اصلاً وجود نداره. مسئولین هم می‌دونن. مثلاً فکر کن پایهٔ‌ حکومت‌داری مدرن، تفکیک قوای اجرایی،‌ قضایی و مقننه است. یعنی این‌ها باید مستقل باشن و مکانیزم check& balance بین‌شون باشه. بعد ما شورای هماهنگی سران قوا داریم. این شورا جدا از این که اصلاً اسمش غلطه. چون این سه قوه قرار نیست «هم‌آهنگ» باشن؟ وقتی کارشون کنترل همدیگه است. مبنای حقوقیش هم غلطه. چون رئيس مجلس جایگاهی بالاتر از سایر نمایندگان نداره. حضورش در این جلسه بی‌معنیه. با رئيس قوهٔ قضاییه و رئيس جمهور فرق داره. این‌ها همه نشون میده ساختار متوجه شده که قفل شده. و می‌دونه درستش این نیست. اما نمی‌تونه کاری هم بکنه. هی شورا می‌سازه. شورای عالی می‌سازه. شورای هماهنگی می‌سازه. ستاد می‌سازه و … و همین‌ها سیستم‌ رو قفل‌تر می‌کنن. حاصل این میشه که با یه خط نامه می‌تونن اینترنت رو ببندن. اما برای باز کردن، هیچ خط نامه‌ای به کار نمیاد. باید یه تیم کارشناسی بزرگ تلاش کنه با بودجه و وقت و هزینه دولتی و از بین رفتن منابع ملی و وقت و اعصاب مردم، اثر اون یه خط نامه خنثی شه. این خودش نمایش بیرونی tipping point هست. تبر رو یه نفر می‌زنه. اما اگر بخوای درخت رو نگه داری، ده تا آدم باید بیان. چهار تا وسیله مکانیکی بیارن. هزار تا چوب و آجر و طناب و … بیاری. آخرش هم یه درخت داری که صاف نگهش داشتی. اما نه رشد می‌کنه نه میوه میده. فقط «نمایش» درخته.

      ?این نکته رو هم اضافه کنم که ماجراهایی مثل ۷ اکتبر، چه از منظر اسراییل و چه فلسطین، در قالب رویداد و روند بهتر تحلیل می‌شن. بحثی که توی تفکر سیستمی گفتیم و شماها خیلی خوب بلدین. یعنی لزوماً نمیشه بگیم این تاریخ یا این اتفاق، tipping point هست. این نقطه‌ای هست که به نظر می‌رسه یه اتفاق بزرگ افتاده. یا ممکنه بعضی تحلیل‌گرها بگن باعث میشه آینده دیگه مثل گذشته نباشه. چه این تفسیر رو بپذیری و چه نپذیری، اصل ماجرا اینه که خیلی وقت‌ها نقطهٔ بی‌بازگشت خیلی بی‌صدا اتفاق افتاده و ازش رد شدیم.

      بعداً ریپلای می‌زنم همین رو ادامه می‌دم.

      • محسن شیروانی گفت:

        محمدرضا جان.

         

        من واقعاً دیگه نمی خواستم زیر این پست، در مورد مسایل روز بنویسم.

        ولی امروز، شگفت زده شدم 🙂

        سرعت تحولات در سوریه در این چند روز اخیر، به قدری سریع بود که شاید کسی فکرش رو نمی کرد بعد از گذشت فقط سه هفته از آغاز تحرکات مخالفان سوریه، به جایی برسیم که امروز، نظام سوریه سقوط کرده باشه و بشار اسد فرار.

        (جالب ترین واکنش به گمانم، توسط مجری شبکۀ خبر سوریه بود. اومد جلوی دوربین گفت:

        "دیکتاتور ساقط شد؛ پایان خبر!")

         

        با شنیدن خبر امروز، یاد tipping point افتادم.

        برام نوشته بودید که: " tipping point نقطۀ بی بازگشتی که خیلی بی صدا اتفاق افتاده ومدت هاست که ازش رد شده ایم."

         

        واقعاً فارغ از بحث سیاسی، به نظرم سقوط نظام سوریه که امروز اتفاق افتاده، می تونه یک کِیس باشه که از لحاظ تفکر سیستمی بهش نگاه کرد. .

        روند و رویداد و مسایل چند ریشه ای و tipping point (که البته می دونم این جا و در این شرایط خیلی نمیشه بهش پرداخت.)

         

        پی نوشت: انصافاً من اگه خودم رو بذارم جای بشار اسد، رو به اون همه مشاور و تحلیل گر و اتاق فکر و اندیشکده میگم:"آخه شما چه جوری نتونستید مطلقاً هیچ داده ای در اختیارم قرار بدید که جایگاهمون اینقدر متزلل هست و در آستانۀ سقوطیم."

        اون بحث داده رو هم که مطرح کرده اید، امیدوارم در ماه ها و سال های بعد ادامه اش بدید.

        واقعاً فارغ از کِیس، تازه تازه دارم متوجه میشم که چقدر این مقوله مهمه.

        یادمه قبلاً هم در برای فردا چند کتاب در مورد داده معرفی کرده بودید.

        من چند صفحه ازشون رو دیدم، به قدری معادلات ریاضی پیچیده ای به چشمم خورد که صادقانه، ترسیدم اصلاً سمتش برم.

         

  • ساجده ممتازیان گفت:

    محمدرضا

    ممنون که در مورد این موضوع نوشتی و خصوصا در قالب یه نوشته مستقل منتشرش کردی

    احتمالا این مفهوم همیشه در گوشه ای از ذهن خیلی از ما هست اما آگاهانه و مستقیم سراغش نمیریم شاید چون با انتظارات فعلی ما همسو نیست، در عین حال همه ما بدون استثنا، زوال رو به شکلی تجربه کردیم و درآینده هم هر کدوم به نوعی بارها و بارها تجربه خواهیم کرد. پس نوشتن راجع بهش بخش تاریک ذهن ما رو روشن میکنه و از لابه لای نوشته ها میشه کلی نکته های تازه در این مورد کشف کرد.

    چند بار این تیتر رو خوندم : همه ما باید به اندازه  توان مان برای فهم زوال تلاش کنیم

    اینقدر تداعی و مثال و مصداق و سوال توی ذهنم اومد که با یه توقف سراغ طولانی ادامه متن رفتم:

    از صحبت هایی که توی فایل ویدیویی در مورد مرگ سیستم ها داشتی تا این شعر شفیعی کدکنی

    بر درخت زنده بی برگی چه غم

    وای بر احوال برگ بی درخت

     

    داشتم فکر می کردم چقدر دردناک و تاسف آوره دیدن رفتار آدمی که ذهنیت و باورها و کلاً دنیای درون اش تموم شده و تاریخ مصرفش گذشته و این پیام رو هم از اطرافیانش میگیره که تموم شده یا حداقل افت تدریجی اش خیلی بارز شده و جایی برای پنهان کاری نیست اما همچنان دست وپا میزنه و میجنگه تا واقعیت زوال دنیای خودش رو انکار کنه (بعضی تلاش ها خیلی مضحک هستند، بعضی جنگ ها و تسلیم نشدن ها خیلی بی معنی هستند)

    درک نکردن زوال و نادیده گرفتنش گاهی از ما آدم های منزجر کننده ای میسازه.

     

    با خوندن پاسخی که برای بهداد نوشتی (پاراگراف یکی مانده به آخر )

    یاد این جمله ی خانم جمیله شیخی توی فیلم مسافران افتادم (با همون لحن و صلابتی که خودش ادا می کرد برام تداعی میشه)

    می گفت آدم ها میمیرن اما تموم نمیشن

    • ساجده جان.
      حرفت رو می‌فهمم. و به‌نظرم همهٔ ما دربارهٔ دردناک بودن این فرایند اتفاق‌نظر داریم.

      ‌فکر می‌کنم این حرف‌های من و اشارهٔ تو، همون چیزیه که ایلان ماسک هم به زبان دیگه‌ای در پاسخ به سوالی دربارهٔ‌ «پروژه‌های افزایش طول عمر بشر» گفته(این‌جا در سایت با متمم). واقعاً تنها امید برای رهایی از بعضی از افکار کهنه، اینه که صاحبان اون افکار بمیرن.
      ‌‌
      حتی در مدیریت و سیاست هم گاهی مصداق چنین وضعیتی رو می‌بینیم. این‌جور که نهایتاً انسان‌ها مرگ یک سیاست‌گذار رو به عنوان تنها امید عبور از مسائل و چالش‌هاشون می‌بینن (گفتم عبور و نگفتم حل مسئله).

      خلاصه این‌که ظاهراً پیش‌نیاز باقی بودن بشریت، فانی بودن بشره.

      پی‌نوشت بسیار نامربوط: نمی‌دونم دقت کردی یا نه. طی چند دههٔ اخیر به تدریج مرگ و فانی بودن، داره اون معنای منفی خودش رو از دست می‌ده. در گذشته‌های دور، جاودانه بودن و نامیرا بودن یک ویژگی قدسی و ارزشمند محسوب می‌شد. اما انگار جایی در ناخودآگاه اجتماعی این باور شکل گرفته که بقا و جاودانگی، نه برای جامعه و بشر چندان مفیده و نه برای خود فرد.

      چند وقت پیش داشتم به یکی از آهنگ‌های رضا یزدانی گوش می‌دادم: «ببار برایم» که ترانه‌اش رو گلبرگ شعبانی گفته.
      یه جای این ترانه می‌گه:
      اشک‌هایت،
      همان آب حیاتی است که خضر
      نوشید و هنوز
      دربه‌در جاودانگی است.

      فکر کن: عمر طولانی با صفت «در‌به‌در» بیان شده. بشر هزاران سال عادت داشته جاودانگی رو عطیهٔ آسمانی برای افراد مقدس می‌دیده. حالا این نامیرایی به دربه‌دری تفسیر می‌شه.
      چنین تعبیری فقط در این شعر نیست. در ادبیات هم نمونه‌های مشابه فراوانی هست. مثلاً توی داستان‌های فرانسوی، داستان همه می‌میرند نوشتهٔ سیمون دوبوار یه تم مشابه داره.

      خلاصه این‌که زوال فردی گاهی می‌تونه بسترساز دوام اجتماعی باشه. و چقدر دردناکه که گاهی عده‌ای با اصرار بر زنده نگه داشتن باورها و نگرش‌های انسان‌های مرده، گروه‌ها و جوامع رو به کام نابودی می‌کشونن.

      • هدی گفت:

        محمدرضا! این ماجرایی که گفتی خیلی جالب بود. من خودم پیگیر داستان های “تالکین” نبودم اما یه دوستی داشتم که خوره ی آثار تالکین بود. یه روز برام تعریف میکرد که موجودات خیالی ای که تالکین در آثارش خلق کرده همه یا جاودانه بودن یا عمر خیلی خیلی درازی داشتن. اما در این بین فقط انسان هابودند که یک “هدیه” داشتن به نام مرگ! با اینمه سال ها گذشته از اون روز که دوستم این خاطره گفته، اما همیشه از مرگ به عنوان یک هدیه یادم می آد. 

      • ساجده ممتازیان گفت:

        نمی دونم اگه تصور کنیم دربه در جاودانگی شدن هم میتونه  یه مرحله از مراحل تکامل بشر باشه ( که البته هنوز هم بهش نرسیده ) یعنی انتظار عجیب و غریبی از مغز انسان داریم یا نه؟

        شاید اگه یه زمانی از این مرحله بتونه عبور کنه ماهیتش هم تغییر کنه (هر چند بعد از اون دیگه ارتباطی به ما پیدا نمیکنه که بقیه روند چطور طی میشه )

        مثل خیلی از افراد دیگه از این دغدغه ها و سوالات زیاد دارم :گاهی میگم شاید بشر طوری تکامل پیدا کنه که این مغز مفهوم پرداز به یه قابلیت ارتقا یافته تر، که طبیعتا ما هیچ درکی الان ازش نداریم  تبدیل بشه .

        شاید همین افکاربلند پروازانه هم ناشی از تله های قدرت مفهوم پردازی باشن.

         خلاصه که خودت خیلی بهتر از من میدونی که این سوالات و تصورات ته نداره و میشه تا هزاران ساعت و هزاران صفحه ادامه شون داد و اسیر فلسفه شد که نباید شد.

        به بهونه ی همین بحث جاودانگی خواستم بگم، الان دیدم پست جدید نوشتی و هر موقع می بینم نوشته تازه منتشر کردی کلی خوشحال میشم.

  • بهداد گفت:

    سلام محمدرضا

    نمیدونم آدم چجوری میتونه زوال خودش رو متوجه بشه. یعنی فکر میکنم تا نفهمم که خودم دارم رو به زوال میرم، شاید نتونم زوال سیستم و زوال سازمان و زوال حکومت‌ها و … رو متوجه بشم. لااقل با شناخت زوال خودم و اینکه بفهمم اصلا زوال چیه، شاید تازه بتونم متوجه زوال محیط اطرافم بشم و اگه نمیتونم جلوش رو بگیرم، لااقل خودم رو ازش جدا کنم.

    چیزی که الان به ذهنم میرسه اینه که بگم اگه اطرافیانم در طی چند سال گذشته تغییری نکردن (چه از این نظر که جدا شم ازشون و چه اینکه رشد نکرده باشن و چه اونا رشد کرده باشن و من روکنار گذاشته باشن)، و یا اگه فکر میکنم میکنم که انقدری بلدم که دیگه – تجربه‌ی زیسته‌ام- برای خودم و دیگران کافیه، و یا اینکه سالهاست گل سر سبد اطرافیانی هستم که تغییری نکردن، و یا الانم تمام طرز فکر و اعتقاد ۵ سال پیشم رو در مورد زندگی و کسب‌وکار و آدما و اجتماع و … دارم،‌ رو به زوالم.

     

    • سلام بهداد جان. خوبی؟‌ سرحالی؟ خوشحال شدم این‌جا اسمت رو دیدم.

      ‌ببین. حرف تو رو دقیق خوندم. نظر خودمم می‌گم. به نظرم نگاه هر دومون از یه‌ جنس هست. حالا شاید تو کمی مصداقی‌تر و شفاف‌‌تر می‌گی.
      من فکر می‌کنم اگر می‌خوایم زوال رو برای هر موجود یا سیستم یا حتی شیء تعریف کنیم، لازمه اول مشخص کنیم که عملکرد اون موجود، سیستم یا شیء رو چی تعریف می‌کنیم. وقتی یک یا چند معیار عملکردی تعریف کردیم، اون‌وقت می‌شه دربارهٔ کاهش اون‌ها حرف زد و از زوال صحبت کرد.

      مثلاً فرض کن داریم از موتور یه خودرو حرف می‌زنیم. موتور خودرو حداقل دو شاخص عملکردی مهم داره. یک حداکثر توانی که می‌تونه تولید کنه. یکی حداکثر گشتاورش. اوایل عمر خودرو معمولاً توان و گشتاور نسبتاً ثابته. بعد از چند سال – حتی به فرض تعمیر و نگهداری عالی – راننده حس می‌کنه که موتور دیگه اون توان و گشتاور رو نداره. به زبان تعمیرکارها، موتور دیگه «نَفَس» نداره.

      در مورد نظام‌های سیاسی، احتمالاً همه‌مون قبول داریم که «کارآمدی» می‌تونه شاخص خوبی باشه. کارآمدی معمولاً به شکل ناگهانی زیاد یا کم نمی‌شه. اما در نظام‌های سیاسی رو به افول، مشخصاً مردم حس می‌کنن که در طول زمان کارآمدی داره کمتر میشه. البته کارآمدی اصطلاح پیچیده‌ایه و باید مولفه‌های بیشتر و دقیق‌تری براش تعریف کرد. من خودم «ظرفیت شناختی» یا «Cognitive Capacity» رو برای نظام‌های سیاسی خیلی می‌پسندم. به این معنا که اگر نظام سیاسی رو به یک مغز تشبیه کنی، ظرفیت تشخیصی و شناختی داشته باشه. بتونه بفهمه دور و برش چی می‌گذره. بر اساس داده‌های بیرونی مفروضات خودش رو به‌روز کنه. مدام بتونه راه‌حل‌های جدید برای مسائل جدید پیدا کنه. و همین‌طور بتونه «سطح مشکلاتش» رو ارتقاء بده. یعنی با مشکلات بهتر و متعالی‌تری درگیر باشه. مثال‌های ساده‌تر هم می‌شه زد. حتماً دیدی گاهی توی کارتن‌ها (انیمیشن‌هایی از جنس تام و جری) دُم حیوونه آتیش می‌گیره و بو اتاق رو برمی‌داره. اما حیوون هی اینور اونور رو بو می‌کنه و دنبال منشاء بو در خونه‌های دیگه می‌گرده؟ این‌ها نمونهٔ ضعف شناختی محسوب می‌شه.

      به همین سبک، وقتی از زوال خودمون حرف می‌زنیم، باید ببینیم پرفورمنس و عملکرد رو برای خودمون چی تعریف می‌کنیم (حالا می‌تونه یک شاخص نباشه. ترکیبی از چند شاخص باشه). خیلی از آدم‌ها تا جایی که من دیده‌ام، معیارشون زوال فیزیولوژیک هست. مثلاً نگران هستن که قوای جنسی‌شون به اندازهٔ قبل هست یا نه. یا این‌که نگرانن که قدرت فیزیکی بدن‌شون ثابت بمونه. یه معیار دیگه می‌تونه ظرفیت ثروت‌آفرینی باشه. یعنی فرد فرض کنه من تا زمانی که می‌تونم ارزش اقتصادی ایجاد کنم، هنوز وارد فرایند زوال نشده‌ام. برای یه نویسنده ممکنه آثاری که خلق می‌کنه معیار باشه. هیچ‌کدوم این‌ها رو نمی‌شه بهتر یا بدتر دونست و ارزش‌گذاری اخلاقی کرد. ضمن این‌که هر ترکیبی از این‌ها هم می‌تونه وجود داشته باشه.

      اگر بخوایم خودافشایی کنیم، من یکی از مهم‌ترین شاخص‌های عملکردی خودم رو این می‌دونم که بتونم با نسل جوون‌تر زبان مشترک داشته باشم. یعنی هر وقت حس کنم که به تدریج نسلی که سنش از من کمتره رو نمی‌فهمم یا برام عجیبن یا اون‌ها دارن کم‌کم می‌گن که حرف‌های من رو نمی‌فهمن و کنار می‌ذارن، حس می‌کنم دوران زوالم شروع شده (یا سرعت گرفته). حتی یه معیارها و مولفه‌های ریزتری هم در این زمینه در ذهنم هست که حالا این‌جا خیلی جاش نیست.

      فکر می‌کنم اگر به‌ جای خودم، از آدم‌های بزرگ زمان خودمون مثال بزنیم بهتر میتونم حرفم رو منتقل کنم. مثلاً شفیعی کدکنی رو ببین. این آدم جوونه. شعرهاش خونده می‌شه. کلاس‌هاش پر می‌شه. حتی وقتی می‌خواد فحش بده، بلده مثل جوون کف خیابون فحش بده. شجریان همین‌طور بود. شاید آوازش رو خیلی‌ها نمی‌پسندیدن یا خیلی‌ها صرفاً برای این‌که فکر می‌کردن باکلاسه می‌گفتن دوستش داریم، اما زبانش زبان نسل جدید بود. می‌فهمیدیمش و می‌فهمیدنش. شاید کمر شفیعی کدکنی راحت صاف نشه و شاید تصویر آخری که از شجریان در ذهن‌مونه، مصداق زوال فیزیکی باشه. اما این‌ها زوال فکری رو تجربه نکردن. توی نویسنده‌های بیرون ایران، من همیشه به داوکینز این حس رو دارم. قلم پیریش از قلم جوونیش جوون‌تره.

      من حس می‌کنم خیلی از نشانه‌هایی رو هم که تو گفتی می‌شه به شاخص‌های عملکردی ترجمه کرد. مثلاً جایگاه در شبکهٔ اجتماعی اطرافمون و جایگاه شبکهٔ اجتماعی اطرافمون در جامعه. یا قدرت تأثیرگذاری و تأثیرپذیری. یا چیز‌هایی از این جنس. نمی‌خوام خودم روی حرف‌های تو برچسب بذارم. چون ممکنه دقیق و کامل نفهمم و اشتباه بگم. اما قطعاً خودت می‌تونی این مصداق‌هایی رو که گفتی، به معیارهای عمومی‌تر ترجمه کنی.

      • بهداد گفت:

        خوبم من. قربانت. امیدوارم بتونم ببیمنت و گپ بزنیم. حقیقتا که مدت طولانیه که فکر میکنم شاید حرفی نداشته باشم و متوجه لمپن شدنم بشی 😀

        ممنونم ازت برای توضیحاتت و اینکه این کلمه رو معرفی کردی که دقیق‌تر بهش فکر کنیم.

        ر مورد زوال، من اولشم میرم سراغ تعریف و توضحیات کلمه. مثلا Decay رو فکر میکردم صفته و بعد از نوشتن کامنت (متاسفانه) رفتم سرچ کردم.

        برای همین گفتنم تا وقتی ندونم چیه، پس چجوری قراره متوجه بشم که کسی یا ساختاری اونو داره یا نه. که لطف کردی و توضیح دادی و مفصل‌تر تعریفش کردی و تازه متوجه شدم که فعله نه صفت.

        امیدوارم همیشه همینطور decayless باشی.

        پ‌ن:

        دیگه در دعام به جای خداوند همه ما را آدم کند، میگم در این اتمسفر (و یا جو غالب و یا کالچر و…) decayable همیشه decayless بمونیم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser