در نوشته قبلی درباره مدیریت تغییر و ناحیه امن، قرار گذاشتیم که به بهانه سمیناری که در مورد مدیریت تغییر برگزار شد، به بحث مدیریت تغییر و مدل ذهنی مرتبط با تغییر و موضوعات مرتبط با آنها بپردازیم.
در ادامه قسمت اول بحث درباره مدیریت تغییر، باید کمی در مورد لغت ناحیه امن صحبت کنیم.
چیزی که در فارسی به نام ناحیه امن گفته می شود و ترجمه خوبی هم هست، در زبان انگلیسی در ابتدا تحت عنوان Comfort Zone یا ناحیه آرامش یا ناحیه راحتی به کار برده میشد.
به نظر می رسد که قبل از استفاده های مدیریتی، این عبارت بیشتر در حوزه طراحی محیطی به کار برده میشده. چون در کتابهای دهه هشتاد میلادی هم دیده میشه که ناحیه راحتی یا Comfort Zone به عنوان محدوده دمای بین ۲۶ تا ۲۸ درجه معرفی میشده که بدن در آن دما نه از سرما میلرزد و نه از گرما عرق میکند.
تا جایی که من بررسی کردم، اولین جایی که به تعبیر مدیریتی از این اصطلاح استفاده شده کتاب خطر در ناحیه آسایش یا Danger In Comfort Zone بوده که در اوایل دهه نود میلادی در قرن گذشته به کار گرفته شده و مفهومی که در کتاب درک میشود بسیار نزدیک به همین مفهومی است که ما امروز از ناحیه امن می شناسیم. اگر چه خود لغت Comfort Zone غیر از عنوان در هیچ جای کتاب – لااقل تا جایی که من به خاطر دارم – به کار گرفته نشده است.
پس از این ماجرا، به تدریج در کنار Comfort Zone لغت Safe Zone هم به کار برده شد و در فارسی عموماً دیده ام که برای ترجمه هر دو اصطلاح، از ناحیه امن استفاده میکنند که لااقل در حوزه مدیریت تغییر ترجمه مناسبی به نظر میرسد و پیام را به خوبی منتقل میکند.
السدر کنت وایت (این کنت وسط خیلی مهمه. چون السدر وایت، یک نوازنده ی اسکاتلندیه!) خیلی تعریف خوبی از ناحیه امن دارد که شاید مهم ترین ویژگی تعریف السدرکنت وایت، در این است که ناحیه امن را جایی تعریف میکند که از لحاظ اضطراب در وضعیت خنثی هستیم و احساس میکنیم که در معرض ریسک و خطر نیستیم.
من عاشق این پیشوند Perceived (ادراک شده) هستم. وقتی میگیم Risk یعنی ریسک واقعی. وقتی میگیم Perceived Risk یعنی ریسک ادراک شده. یعنی اینکه من چقدر فکر میکنم در معرض ریسک هستم. برداشت من از میزان ریسک موجود چقدره.
مثال نامربوط:
—————-
وقتی میگیم امنیت. یعنی امنیت واقعی. وقتی میگیم Perceived Safety یعنی ادراک از امنیت. ماشین های جدید امن تر از ماشین های قدیمی هستند. انعطاف پذیر بودن بدنه ی اونها، باعث شده که در تصادف، سرنشین امنیت بیشتری داشته باشه (به هر حال انرژی و تکانه ی حاصل از تصادف باید یک جایی جذب بشه. اگر در بدنه ی ماشین جذب نشه در بدن من و شما جذب میشه!). این امنیته. اما ادراک از امنیت اینطوری نیست. من دوستی دارم که یک شورولت قدیمی داره و همیشه با افتخار از بدنه ی محکم اون ماشین حرف میزنه و طول بلندش. اون به فاصله بین محل نشستنش اشاره میکنه تا سپر جلو و میگه: محمدرضا من تا مرگ دو متر فاصله دارم! جدا از اینکه این جمله از لحاظ فلسفی خیلی دردناک و اشتباهه. از لحاظ فنی هم غلطه. قطعاً اگر پژو دویست و شش داشت از مرگ دورتر بود!
پایان مثال نامربوط
به هر حال، اینکه آیا من واقعاً در معرض ریسک هستم یا نه و اینکه برداشت من این است که در معرض ریسک هستم یا نه، دو ماجرای متفاوت است.
شترمرغ ها، همین که سرشان را داخل خاک فرو میکنند، احساس می کنند امنیت برقرار شده. میزان ریسک تغییر نکرده، اما ادراک ریسک تغییر کرده. ما انسانها هم رفتار شترمرغی کم نداریم.
همه اینها را گفتم که بگویم ناحیه امن ناحیه ای است که برداشت ذهنی و ادراک انسانها در این است که آنجا در خطر کمتری هستند و نه اینکه واقعاً در خطر کمتری باشند.
ما انسانها به شیوه های مختلفی آموخته ایم که این ناحیه امن را برای خودمان حفظ کنیم. به همین دلیل است که در بحث مدیریت تغییر، همیشه از ناحیه امن انسانها به عنوان یک چالش جدی نام برده میشود.
در این نوشته و نوشته های بعدی، کمی در مورد شیوه های انسانها برای حفاظت و حراست از ناحیه امن خودشان صحبت میکنم. کسانی که فروید را دوست دارند شاید بخشی از این مطالب را مشابه بحث مکانیزم های دفاعی ببینند که فروید مطرح کرده است. اشتباه هم نیست. فروید معتقد بود که ما مکانیزمهای ناخودآگاهی داریم که میکوشیم با آنها از اضطراب فرار کنیم یا اضطراب را کاهش دهیم. تنها نکته ای که برای من در بحث مدیریت تغییر و ناحیه امن مهم است این است که این مکانیزمها، بر خلاف مکانیزمهای دفاعی فروید، همیشه ناآگاهانه نیستند. گاهی اوقات نوعی ایجاد دلخوشی است. کسی که خانه خود را به جای یک بار قفل کردن دو بار قفل می کند می داند که دو بار یا یک بار از لحاظ میزان امنیت – اگر فرض کنیم که امنیتی ایجاد میشود – تفاوتی ندارند، اما این کار را می کند که احساس بهتری داشته باشد و – کاملاً عامدانه و آگاهانه – ادراک خود را از امنیت بهبود ببخشد.
اگر قسمت اول فایل صوتی من درباره هنر یادگیری را شنیده باشید، آنجا هم یکی از مکانیزمهای حفظ کردن ناحیه امن را توضیح دادم. اینکه اگر من با یک «قطعه جدید از اطلاعات» مواجه شوم و احساس کنم که این «قطعه» با پازلی که قبلا در ذهن داشته ام جور نیست و در آن جا نمیگیرد، تلاش میکنم به هر شیوه ممکن، از آن قطعه اعتبار زدایی کنم.
به عبارتی، وقتی من اطلاعاتی در ذهن دارم و اطلاعات جدیدی دریافت می کنم، باید دو فرایند را همزمان به کار بگیرم:
فرایند اول: ارزیابی اطلاعات قدیمی با توجه به دانسته ی جدیدی که به من اضافه شده.
فرایند دوم: ارزیابی اطلاعات جدید با توجه به دانسته های قدیمی خودم.
کسی که فقط فرایند اول را دارد حافظه تاریخی خود را از دست می دهد و مجبور میشود که آزموده ها را بارها و بارها دوباره بیازماید.
کسی که فقط فرایند دوم را دارد، به تدریج به انسانی نابینا و ناشنوا تبدیل میشود و اگر بخواهیم صادقانه صحبت کنیم، به تدریج از حالت انسان بودن خارج میشود و یادگیری در آن به سطح یادگیری حیوانی تنزل می کند (گربه حاضر است مفروضات ساده بیرونی مانند محل گوشت را تغییر دهد. اما نمی تواند مدل ذهنی خود را زیر سوال ببرد و فکر کند که ممکن است گوشتخواری برای سلامتی او مضر باشد و به تدریج رژیم غذایی خود را اصلاح کند!).
نگاهی کوتاه به کامنت های انسانها در شبکه ای اجتماعی – یا همین سایت – بیندازید. می بینید که بسیاری از ما فقط برای حفظ ناحیه امن خودمان حرف میزنیم.
کسی که می نویسد: «چقدر خوب. چقدر درست. ممنون از این حرف خوبتان» در واقع خطاب به نویسنده مطلب نیست. بلکه احساس میکند اطلاعات جدیدی دریافت کرده که با اطلاعات قبلی او همسو و همراستا است. پس احساس امنیت بیشتری میکند. این تشویق ها، خطاب به نویسنده ی متن نیست. یادآوری به خود نویسنده کامنت است که: چقدر جالب که یک نفر دیگر هم مانند من فکر می کند!
کسی هم که می نویسد: «احمقانه است! غلطه! معنی نداره». در واقع باز هم خطاب به نویسنده ی متن نیست. این کامنت را برای خودش مینویسد و میگوید: نگران نباش. اگر میبینی این حرف با دانسته های قبلی تو در تضاده، به خاطر اینه که حرف احمقانه است. اصلاً گوینده ی حرف هم احمقه. خیالت راحت باشه. همون مدل ذهنی قبلی درسته.
اینجا است که من همیشه میگویم انتقادپذیری همان اندازه که میتواند نشاندهنده شعور یک فرد باشد، میتواند نشاندهنده بیشعوری یک فرد هم باشد.
ما نمیدانیم که دیگرانی که ما را نقد میکنند تا چه حد در تلاش برای دفاع از ناحیه ی امن خودشان هستند و تا چه حد در تلاش برای اینکه به ما نشان بدهند جایی که ما هستیم، اگر چه ادراکی از امنیت دارد اما ناحیه ی امن نیست و بهتر است به نقطه ی دیگری از جغرافیای تفکر کوچ کنیم.
اینجاست که باید بگردیم و ببینیم در میان آشنایان و دوستان، چه کسانی مقاومتشان در برابر تغییر کمتر از ماست و خوش نشینی در ناحیه ی امن برایشان به آن اندازه که برای ما هوس انگیز و لذت بخش است، آرامش بخش نیست. نقدها و نظرات آنها میتواند کمکی بزرگ برای برداشتن گام به جلو باشد و شنیدن نقد و نظر دیگرانی که از این صفت بهره مند نیستند، میتواند فکر و ذهن ما را مسموم کند.
به هر حال، تنها مکانیزم حراست و حفاظت از ناحیه امن، تایید و تکذیب حرفهای دیگران نیست. این بازی بسیار پیچیده تر است و در ادامه در مورد آن بیشتر حرف خواهیم زد…
سلام
استاد عزیزم میخواستم خواهش کنم در فهرست مطالبی که قرار در آینده در روزنوشته ها منتشر کنید حتما اولویت رو به ادامه ی پست مربوط به این بحث بدید.
چون به ادامش نیاز دارم و از طرفی فاصله ی بینشون داره زیاد میشه.
خیلی ممنون
ممنون از نگاه جدیدتون به….
میتونم بپرسم چرا مطالب رو پراکنده میزارید؟
مثلا از یادگیری میگید قسمت اول و بعد کلی مطلب دیگ و بعد قسمت دوم و…
فقط از کنجکاوی دوست داشتم دلیلشو بدونم
سپاسگذارم از دید جدیدی که به موضوعات مختلف دارید
سلام،آقای شعبانعلی گرامی عضویت در این گروه بخش مهمی از سلامت روانی مرا که همانا احساس تعلق داشتن است رابهبود بخشید.این ک بدانی وحس کنی حضور انسانهای دانا وفهیمی که عاشقانه قلم میزنند ودر گسترش بینش علمی تلاش میکنند وفضایی را بوجود می اورند که علم در کنار ووپیوسته با مفاهیم انسانی ومعنوی عرضه شودبه طرز غیر قابل بیانی دلگرم کننده وهستی بخش است.ممنونم که هستید .
این چیزی بود که امروز در صفحه فیس بوکم نوشتم:
چند روز است درباره مطلبی که خوانده ام، مشغول تفکر هستم. ظاهرا مطلب ساده ای بود و از کلمات ساده ای هم تشکیل شده بود، اما هنوز هم نتوانسته ام هضمش کنم.
«به همان میزان که پذیرش انتقاد، میتواند بیانگر شعور یک فرد باشد، نشانگر بیشعوری آن فرد هم هست.»
بدین معنی که انسان ها از پیش در ذهن خود «طرح فکری» مدون و مشخصی دارند که طی سال ها به عنوان هویت فکری و شخصیتی خود تکوین داده اند و عموما هم بنا به عادت، دوست ندارند، حدود امن خود را ترک کنند و مرزهای خود را بشکنند. اساسا انتقادهایی که از ما می شود یا مطالب جدیدی که می شنویم و میخوانیم در یکی از دو حالت زیر برایمان قابل دسترسی است:
الف) مطالب جدید را با دانسته های قبلی قیاس می کنیم و سپس بر اساس میزان همخوانی آن ها با دانسته های قبلی، به تحلیل و یادگیری آن ها می پردازیم.
ب) دانسته های قبلی مان را دائما با مطالب جدیدتر می سنجیم و بر اساس دانسته های جدید در مورد دانسته های قبلی مان تحلیل می کنیم و نظر میدهیم.
در هر دوی این حالت ها، ذهن ما از ناحیه امن خود به هیچ عنوان «خارج» نشده است؛ بلکه دانسته های جدید را در لباسی نو، هضم کرده است.
به همین منوال یا انسان های فراموشکاری می شویم که باید همه چیز را هزاران بار بخوانیم و بنویسیم تا یاد بگیریم (روش الف) یا تکه گوشت بیجانی هستیم که فقط آخرین دانسته هایش را حفظ و تکرار می کند.
بر همین اساس، اگر انتقاد میپذیریم، به این دلیل است که با دانسته های قبلی ما در تضاد نیست و اگر انتقاد می کنیم به این دلیل است که با دانسته های ما در هیچ کدام از دو روش پیروی نمی کند و اگر انتقاد نمی پذیریم دانسته های خودمان را بسی ارزشمندتر از آن میدانیم که بخواهیم در مقابل نظر دیگران، حتی تفکر تحلیل مجدد آن ها را به خودمان بدهیم.
به طور خلاصه اساسا باید نوشت:
«ذهن ما همواره در مرز بسیار باریکی از بیشعوری و شعور قرار گرفته است؛ نه می توان تمامی تفکرات پیشین را با دانسته های جدید سنجید و نه میتوان تمامی تفکرات جدید را بر اساس بینش قبلی تحلیل کرد. هر دوی این رفتارها ما را به سمت قرار گرفتن در «ناحیه امن خودمان» سوق می دهند. شاید زمانی بتوانیم این مرز باریک را کمی بیشتر توسعه بدهیم که از قالب «خود بودن» روزانه خلاص شویم.»
برای تکمیل بحث لطفا لینک های زیر را دنبال کنید:
http://www.shabanali.com/ms/?p=4996
ممنون از یاور عزیز، مطالعه نوشته تو خیلی در درک مطلب به من کمک کرد.
من هم از عصر گرفتار یک درگیری درونی هستم که با یک نقد دوستانه در من شکل گرفته و الان که ساعت یک بامداد هست، همچنان این نقد جانانه را هضم نکرده ام (اطلاعات درونی من آنرا توجیه میکند، اطلاعات ورودی داشته های مرا رد میکند) و من به دنبال شیوه ای فکر کردن هستم که بتوانم این نقد را تحلیل و رفتاری منشعب شده از آن، پیش بگیرم.
فکر میکنم این توانمندی خروج از ناحیه امن، یکی از مهارت های بسیار سختی باشد که آدمی می تواند به دست بیاورد، اما زمان و تمرین و دقت بسیار زیادی را می طلبد تا به «مهارت» تبدیل شود و بشود بر آن اساس رفتار کرد و اندیشید.
نقد دوستم، نوشته ی یک دوست دیگر که برایم لینکش فوروارد شده بود، مرور مفاهیم تفکر انتقادی و مراجعه به این مطلب و در نهایت مطالعه نوشته تو، اینها پازلی بود که عصر به بعدم را تشکیل داد و شاید همان عنوان زیبای یادگیری کریستالی را بشود بکار برد.
اما هرچه هست، احساس میکنم مسیر بسیار دشواری برای این تربیت ذهنی پیش رو هست و همه اینها برای آغازکردن خوب بوده و بس.
اگر دست آورد و یافته های جدیدی در این خصوص داشتی، به من هم لطفا بگو یاور عزیز.
این نوشتن را هم به حساب جمعبندی (برای تثبیت در ذهنم) و لذت بردن از پایان یک جدال فکری (قبل از خواب) برای خودم در نظر گرفتم و آن را با یک سوال به پایان می برم:
.
توانمندی ذهن انسان ها برای تحلیل و درک آموخته ها و توانمندی تطبیق آموخته های جدیدبا قبلی ها و همچنین توانمندی به یادسپاری و به یادآوری آموخته ها، آیا تاثیر و ربطی به «خزیدن درناحیه امن» یا «خـروج از ناحیه امن» دارد؟
ممنون محمدرضا
من تا به حال دوتا كتاب در اين زمينه خونده بودم
ولي عليرغم اطاله ي كلام ، نصف اين مقاله هم مطالب آموزنده ي كاربردي نداشت.
لطفا درباره ي عبارت ” تبديل بحران به فرصت” هم هر موقع وقت داشتي يه مطلبي بذار
تشكر ويژه
از اینکه این روز نوشته های موثر عمیقا این قدر من و در گیر می کنه وبه تفکر وادار می کنه خیلی خوش حال می شم
چون احساس می کنم کدهای ذهنی رو که به خور دمون می دن تا همه یه جور فکر کنیم وکلیشه ای و رو بوت گونه کنترل بشویم نا امید می کنه ممنون محمد رضا جان ممنون
سلام محمدرضای عزیز
یه متنی نوشتم که دوست داشتم قبل از وبلاگم اینجا برای تو بنویسمش.
بابت اینکه بی ربط با این پسته معذرت.
هنوز عنوان نداره.
…………………………………………………………………………………………………………………………………..
انسانهایی هستتند که تجربه ی حضورشان در زندگیت،گاهی بزرگترین و کافی ترین دلیل برای بودنت در این کره ی خاکی می شود.
همانهایی که معنی و تفسیر ساده و بی آلایش خوبی و زیبایی هستتند در این دنیای پر شیله پیلیه.
رابطه هایی که به واسطه ی آنها شکل میگیرد،گرم و صمیمی است.آنقدر نزدیک و همراهت می شوند که شک می کنی به خودت و به انسانهای دیگر که چرا اینها اینگونه اند و آنان آنگونه!
دوست عزیزی،گاهی جدی و گاهی به شوخی می گفت:
شبیه فلانی را خدا هر ده سال یک بار،یکی خلق میکند!
شاید درست میگفت.چه خوشبخت و سعادتمند است آنکه روزگار او را در آن دهمین سال و کنار آن روح قرار می دهد.
دارایی بزرگی است بودن در کنار اینها،حرفت را از نگاهت و غمت را از چهره ات میخوانند.ای کاش آدمها مجبور نباشند حرفهایشان را برای خودشان و هرآنچه غیر از یک انسان دکلمه و تکرار کنند،که شاید فراموششان شود و دردی را تسکین دهند.
اغلب رابطه های ما شبیه مسکن عمل میکنند.آرامت میکنند و آرامشت را باز میگردانند،اما زخمی و جراحتی را التیام نمی بخشند.
چه ارزشمند است احساس خویشاوندی و آشنایی و نزدیکی با اینها،بی آنکه شناسنامه و شجره و اجدادت تو را با آنها نزدیک و آشنا و خویشاوند بدانند.
اعتمادت را جلب می کنند.
چه می گویم؟!اعتماد واژه ی مناسبی نیست.نمی پسندمش،نگرانم میکند.
اصلا اعتماد را هم گاهی اعتباری نیست،واژه ی آب زیر کاهی می شود.
وقتی از اعتماد می گویم،حالت محتمل دیگری شبیه سایه تحت عنوان بی اعتمادی رخ می نماید و آزارم میدهد.زمانی که سخن از اعتماد به میان می آید،بی اعتمادی شبیه جلادی بی رحم پشت در رابطه ها حاضر می شود تا که از هر فرصتی به بهایی و بهانه ای برای قالب شدن استفاده کند،که جایگزین شود و فرزندان خلفش،شک و تردید و هراس و ناآرامی را بپروراند.
نمی دانم،ممکن است من در اشتباه باشم.شاید اعتماد در استفاده ی مدام توسط سیاسیون و بازاریون و مذهبیون و کاسبکاران عشق برای قدرت و ثروت و نفوذ و خیانت به زیر پا لگدمال شده است.و حالا من بر نعشی خرده میگیرم که قرنهاست بر تن بی جانش تاخته اند و هویت و اعتبار و رسالتش را به چهار میخ کشیده اند و ماهیتش را آلوده.
بگذریم،از آن آدمها میگفتم.از اینکه در ربطه های آنها اعتماد نیست،بی اعتمادی هم نیست.اصلا نمی خواهم واژه ای برایش انتخاب کنم،یا که مصلحتی را به رأی بگذارم.
بهتر است بگویم: چیزی است از جنس فهم و شعور،که شاید به بازی گرفتنش ساده نباشد….
چقدر زیبا نوشتین آقای مهاجر
ممنون که گذاشتینش اینجا، حس خوبش به ما هم منتقل شد…
شادکام و رضایتمند باشید.
خیلی ممنونم.
خوشحالم که خوشتون اومده.
برقرار باشید.
خیلی متن قشنگی بود. حس خوبش به همه ما منتقل شد. بازم ممنونم
ممنون کامران عزیز.
بحث به زیبایی پیش میره. مشتاقانه منتظر قسمت سوم هستم 🙂
سلام
احساس میکنم ناحیه امن و ترک آن را می توان به سفر قهرمانی مرتبط کرد و از آن جنبه نیز میتواند قابل بررسی باشد.
من بیشتر دوست دارم رو اون بخش ادراک شده جرف بزنم….این بخش ادراک شده خیلی مقوله جالبیه اینکه درگ ادمها از یک چیز مشابه متفاوته و این تفاوت باعث عکس العملهای متفاوت میشه بالطبع….حالا اون یخشی که برا ی من حالبه اینکه چه چیزی باعث میشه انسانها درک متفاوتی از یک مسیله داشته باشن…مثلا همین زیسک پذیری ادمها در شازی طمتفاوت برمیگرده به درک متفاوت اونها از اون قضیه ….مطمینا شخصیت هر قرد و درونیاتش یک عامل اون ادراک متفاوت هست و مورد دیگه که خیلی اون رو جالب میدونم تاثیریه که جامعه روی سیستم ادراکیه افراد میزاره….جامعه بیشتر منظورم فرهنگ جامع ههست….
محمدرضا
ببخشید که این کامنت مربوط به این پست نیست اما میخواستم نظرت را درباره این موضوع که در یک نشریه خواندم بدانم :
آیا موافقی که کاربرها در چند سال اخیر از وبلاگخوانی به سمت نوشتههای کوتاهتر (مینیمال) فیسبوکی و بعد به سمت نوشتههای کوچکتر (پیامکی) توییتری و حالا هم به سمت پستهای بدون نیاز به متن اینستاگرامی (عکس) رفتهاند!
به نظرت این رویه کاربرها را به نخواندن عادت نمیده و خطرناک نیست؟
این نخواندن و حوصله خواندن متنهای طولانی و بویژه کتاب را نداشتن چقدر میتونه برای مردم یک جامعه خطرناک باشه وقتی تیراژ کتابها به زیر هزار و حتی پانصد جلد رسیده و همان کتابها هم یکسالی طول میکشه تا در کتابفروشیها بفروش برسه! آن هم برای جامعه ما که اکثر افرادش دانشگاه را تجربه کردهاند!
به نظر تو چطور میشه این رویه را تغییر داد و فرد را از عادت به عکس دیدن و مینیمال خواندن به طرف کتاب خواندن برد؟
میدانم یکم طولانی شد ولی به نظرم این نخواندن خیلی برای آینده کشورمان خطرناک و مضره!
محمد رضا عزيز
من بيشتر وقت ها به جاي اينكه كامنت بنويسم كامنت هاي ديگران رو ميخونم
اما چند وقت پيش يك مطلب خيلي ذهن من رو درگير كرد همون جا كه درباره ي رضا يزداني نوشتي و شعرش
به نظر مياد دو تا مكانيسم وجود داره و ميخواهم ازس يك نتيجه بگيرم
اول اينكه چون كامنت ها رو خودت تائيد نميكني كمتر ميشه نظرات مخالف با نظراتت رو پيدا كرد
دوم اينكه اكثريت دوست دارن و يا به خاطر مكانيسم بالا اگر كامنت هم ميدن چيزي بيشتر از تائيد كردن نگويند
هيچ وقت دوست نداشتم اين جا هم نظرات سانسور شده پخش بشن
خود من اين قدر كامنت هام تائيد نشد كه ميدونم باز هم اگر بنويسم و نظر بدم تائيد نخواهم شد
البته سياست كامنت گذاري شما رو هم خوندم و هم تو و هم تمام گروه رو عاشقانه دوست دارم
و از اينكه تائيد نميشم دلگير نيستم
اما كاش اين سياست كامنت گذاري يك بخشي داشت به اسم حاشيه هاي كامنت گذاري و كساني كه تائيدشون نميكرديد اون جا كامنت هاشون ديده ميشد
محمد رضا خيلي دوست دارم ازت يك سوال ديگه هم بپرسم
توي ميل نميشد نوشت
اما نوشتنش اينجا هم صحيح نيست
اما درباره ي متمم مهربون و دوست داشتني هست
يادم دو سال پيش مكانيسمي رو پيشنهاد داديم براي اينكه چه طور روز نوشته ها فعال بمونه همون روز ها كه ميگفتي براي دادن ابونمان سايت بايد استرس تحمل كني و …..
امروز متمم ميوه ي شيرين اون سختي هاست
اما امروز خود متمم يك برند شده هوا دار داره و خيلي از فرهيخته ها از خارج كشور هم چك ميكنن سايتت رو سوال من اينكه
متمم قرار نيست در دورنماي خودش فعاليت اقتصادي انجام بده
به عنوان برندي كه شناخته شده با مخاطب در ارتباطه دوست داشتنيه
و محمد رضا شايد همون استراتژي توليد محتوا كه دغدغه ي تو هم هست رو جدي تر پي گير كنه
بستري از خود متمم كه حد اقل به عنوان خوش نام ترين برند ايراني بتونه تن نازك و نحيف اقتصادمون رو پارچه اي هر چند نازك بپوشونه
محمد رضا من اگر اين برند باشه هميشه ترجيح خواهم داد از اون خريد كنم ميدونم ماله منه مال تمامه دوستاي منه و هر چه قدر ثروت مند تر بشه دوست داشتني تر خواهد بود
و شايد خيلي از دوستان من هم هم نظر باشند با من
محمد رضا يك بار گفتي كه اگر مملكت اقتصاد نداشته باشه دانش و دانشجوش هم به درد نميخوره
دوست داشتم اين حرف ها رو بنويسم همين..
شايد و حتما عشق به مملكت تو از همه ي ما ها بيشتر هست
جاي متمم در ميان برند ها خيلي خالي
ممنون ميشم اگر فرصت كردي هر وقت كه شد جواب بدي
شاد باشي و پيروز
كه شادي ملتي هستي نحيف و رنجور
سلام.
ممنونم از انتشار این مطلب.
امیدوارم در ادامه ی بحث، از فرآیند سوم هم صحبت کنید.
دو فرآیند اول و دوم را قبل از مطلب شما نمی شناختم و به سادگی مطرحش کردید، ولی فهم این که فرآیند سوم – که احتمالا می تواند ترکیبی از این دو باشد- چیست، باز هم کار من نیست.
سپاسگزارم.
شاد باشید و راضی.
محمدرضا جان
هوشنگ مرادي كرماني به تازگي كتابي منتشر كرده با عنوان ” ته خيار” اين كتاب مجموعه اي از سي داستان كوتاه هست كه انتشارات معين اون رو منتشر كرده و ته خيار اولين قصه ي اين مجموعه هست. به شدت توصيه مي كنم همين امروز اين كتاب رو تهيه كن و قصه ي ته خيار رو كه نهايتا” خوندنش ۵ دقيقه وقتتو مي گيره رو بخون.
سلام محمد رضا جان
من فکر می کنم در خیلی موارد هم که می ترسیم نقطه امن رو رها کنیم ، دوست داریم شخص قابل اعتمادمون اطلاعات را ارزیابی و نتیجه رو به ما بده که یا رد کنیم یا بتونیم اونو جایگزین دانسته های قبلی کنیم، شاید این بین اون دو تا فرایند به زور جا بشه ، نمیدونم، شاید!
سلام محمد رضا
با اینکه تو متن آوردی که نظر “چقدر خوب” در واقع یادآوری این جمله ست که “چقدر جالب که یک نفر دیگر هم مانند من فکر می کند!” ولی با این وجود باز هم میخوام بگم که:
چقدر خوب. چقدر درست. ممنون از این حرف خوبتان!!!
این ویدوئو رو تو سایت تد دیدم. به نظرم بی ربط به ناحیه امن نیست و نگاه عمیقی به این موضوع داره.
http://www.ted.com/talks/kathryn_schulz_on_being_wrong
ممنون از معرفی ویدئو. سخنرانی جذابی نبود اما به شدت تحریک کننده بود!
همواره درک دو تا مفهوم «شوق فهمیدن» و «تحمل نفهمیدن» برای من سخت بوده و هست. معمولا منطقه امن، شوق فهمیدن و یادگیری رو با هم فرض میکنم ولی در عمل، در ناحیه ناامن همراه با تحمل نفهمیدن بازدهی یادگیریم بیشتر بوده …
محمدرضا سلام
از اینکه کمک میکنی تا در ناحیه امن کورکورانه خود نمانیم، بسیار ممنونم. بجث مدیریت تغییر شما واقعاً یک تغییر اساسی در اندیشه و نگرش ما و از جمله من ایجاد کرد.
من فکر میکنم زمانی که برای کسی حرف میزنیم، لازم است منتظر شنیدن حرف های مخاطبمان نیز باشیم. در غیر این صورت خواهان آن میشویم که ناحیه امنی برای خود بسازیم و در آن بمانیم.
آیا بحث و مناظره ها از این قسم نیست که به یادگیری ما می افزاید؟
سلام
قسمت اول:
” به عبارتی، وقتی من اطلاعاتی در ذهن دارم و اطلاعات جدیدی دریافت می کنم، باید دو فرایند را همزمان به کار بگیرم:
فرایند اول: ارزیابی اطلاعات قدیمی با توجه به دانسته ی جدیدی که به من اضافه شده.
فرایند دوم: ارزیابی اطلاعات جدید با توجه به دانسته های قدیمی خودم.
سئوال:
۱- من دقیقا ً متوجه نشدم چطور باید اندیشید ؟ ( یعنی همزمان دو فرآیند را اجرا کرد )
۲- منظور شما تفکر انتقادی یا اندیشه انتقادی است؟
قسمت دوم:
اینجا است که من همیشه میگویم « انتقادپذیری » همان اندازه که میتواند نشاندهنده شعور یک فرد باشد، میتواند نشاندهنده بیشعوری یک فرد هم باشد.
سئوال:
۳- امکانش هست برای این قسمت، یک مثال بزنید.
سلام به استد عزیزم و همه ی دوستان
ناحیه ی امن ………….. جالب بود ………… راستش من خودم ی سری تغییراتی کردم اولش بعضی وقتا فکر میکردم که اگه بخام این تغییراتو بگنم تقریبا نابود میشم اما انقد تغییراتم راحت انجام شد که حالا دنبال ترک و البته بهتر بگم اطلاح و پیرایش یک سری دیگه از عادتهای خودم هستم ……………………………………………
نمیدانم چرا احساس میکنم این متن بیشتر برای متمم مناسب هست و اصلا در فرمت متمم هم تنظیم شده ولی الان در روزنوشت ها نوشته شده
در هر صورت ما که میخواندیم چه اینجا چه اونجا!
ممنون از محمدرضای عزیز
رضا جان. درست میگی. ظاهرش خیلی شبیه متنهای متمم هست. اما متمم یک سری استانداردهایی داره که گاهی به من اجازه نمیده متنهایی رو روی اون بگذارم.
از جمله استانداردها اینه که باید متن، منبع مشخص داشته باشه و ترجیحاً بر بیش از یک منبع استوار باشه.
متنی که من بالا نوشتم منبع نداره. یعنی نه اینکه نداشته باشه، اما به طور خاص نتونستم به گروه نشون بدم که منبع مشخصی داره. قسمتیاش برداشت شخصیه.
مثلاً هیچ نوع شواهد قطعی ندارم که یکی از مهمترین دلیل کامنت تایید یا رد، به ناحیه امن برمیگرده.
یا نتونستم قطعی ثابت کنم که اولین کاربرد لغت Comfort Zone در اون کتابی بوده که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده و من بهش ارجاع دادم.
حتی راجع به اینکه اون دو تا فرایند هم هر کدوم چقدر نقش دارند، شواهد علمی و مطالعات دقیق و یک مدل مشخص ندارم. فقط اجساس میکنم که دو تا هستند و باید کنار هم باشند و سهمشون رو هنوز نمیدونم که هر کدوم چقدره.
ضمن اینکه بچههای متمم اگر قرار باشه مفهومی مثل ادراک یا Perception مطرح بشه، در مورد اون مطلب جدا میخوان و باید چند تا مقاله مطالعه بشه و رفرنسهاش و اینکه اول چه کسی اونها رو مطرح کرده و چه مطالعات و تجربیاتی در موردش هست مشخص بشه و مراجعش معرفی بشه.
خلاصه اینکه معمولاً مطلبی که برای روزنوشته مینویسم (مثل این مطلب) ده دقیقه تا یک ربع زمان از من میگیره. اما اگر بخوام استانداردهای متمم رو رعایت کنم همین حجم مطلب (حدود هزار کلمه بود فکر کنم) بین ۴ تا ۶ ساعت زمان از من میگیره.
🙁