• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
ریچارد داوکینز
روزمرگی‌ها

آخرین تعظیم | از ریچارد داوکینز (شعر طبیعت) تا شان کرول (طبیعت‌گرایی شاعرانه)

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 25, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

این نوشته، حاوی اطلاعات چندانی نیست. صرفاً وعده‌ای است جدید که به فهرست طولانی وعده‌های جا مانده از قبل اضافه می‌شود.

تعظیم آخر

در روزهای آتی ریچارد داوکینز آخرین تور زندگی‌اش را برگزار خواهد کرد.

او که عادت داشت هر بار با انتشار کتاب‌هایش، به شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا برود و سلسله سخنرانی‌هایی را در قالب رونمایی آن کتابها اجرا کند، این بار هم قرار است برای نوزدهمین و احتمالاً آخرین کتاب زندگی‌اش، یعنی The Genetic Book of the Dead همین کار را تکرار کند. بر خلاف بسیاری از کتابهای کلاسیک داوکینز که انتشارات دانشگاه آکسفورد آن‌ها را منتشر می‌کرد، این بار این کتاب با همکاری انتشارات دانشگاه Yale منتشر خواهد شد (احتمالاً هفتهٔ بعد نخستین نسخه‌ها عرضه می‌شوند).

در بعضی از منزلگاه‌های این تور آخر، برخی از صاحب‌نظران و بزرگان معاصر میزبان آخرین سلسله سخنرانی‌ او خواهند بود. استیون پینکر، استیون لویت (فریکونومیکس) و مایکل شرمر (اسکپتیک) از جملهٔ این میزبانان هستند.

آخرین تعظیم - سلسله سخنرانی داوکینز

این مطلب را به خاطر معرفی آخرین کتاب داوکینز ننوشتم. چرا که معرفی‌های قبلی هم کم‌و‌بیش نصفه‌ مانده‌اند (سه درس از کتاب ریچارد داوکینز / کتابها زندگی می‌سازند / متن مراسم خاکسپاری داوکینز).

اما چیزی در پوستر این برنامه نظرم را جلب کرد که گفتم بهتر است در چند جمله به آن اشاره کنم تا زمینهٔ بحث و گفتگو در آینده باز شود.

عنوان شاعرانه‌ای برای این تور انتخاب شده است: «آخرین تعظیم» یا «تعظیم آخر.» داوکینز در این‌جا نه در مقام یکی از بزرگ‌ترین متفکران زندهٔ جهان، بلکه در نقش «بازیگری بر صحنه»، توصیف شده که قرار است برای آخرین بار در برابر مخاطبانی که سال‌ها نمایش کار و زندگی‌اش را دیده‌اند، تعظیم کند.

در ادامه هم گفته شده last tour on the road (که road در این‌جا road of life یا جادهٔ‌ زندگی است و خود، تعبیری شاعرانه محسوب می‌شود).

وجود شاعرانگی و تعبیرهای شاعرانه در برنامه‌های داوکینز، تصادفی نیست. او برای پادکست خود هم عنوان Poetry of Reality را انتخاب کرده است. در کتاب Science in the Soul هم تأکید کرده که اهمیت زیبانویسی و استفاده از ادبیات قوی و تعبیرهای شاعرانه در متون علمی، نه‌تنها نقطه ضعف نیست، بلکه مزیت و نقطهٔ قوت هم محسوب می‌شود.

داوکینز، ارزش علمی «نقطهٔ آبی کمرنگ» کارل سیگن را به اندازهٔ یک متن جدی ریاضی-فیزیکی در زمینهٔ نجوم می‌داند.

این تأکید بسیار زیاد داوکینز بر شعر و شاعرانگی، در پاسخ به کسانی است که جهان علم و نگاه علمی را خشک و بی‌روح می‌دانند. داوکینز و همفکرانش معتقدند که نگاه علمی،‌ اگر به اندازهٔ کافی عمیق و همه‌جانبه باشد و به «غبار عادت» آلوده نشود، می‌تواند هر روز زندگی، امید، معنا، زیبایی و حتی معجزه را تجربه کند (عنوان کتاب The Magic of Reality هم از همین نگاه آمده).

«غبار عادت» را از سهراب سپهری وام گرفتم و فکر می‌کنم اگر داوکینز می‌خواست عبارتی از سهراب سپهری را بر دیوار خانه‌اش بیاویزد، احتمالاً به سراغ این عبارت می‌رفت: «غبار عادت، پیوسته در مسیر تماشاست.»

در ادامه ویدئوی کوتاه معرفی این تور آخر را از زبان داوکینز می‌بینید. داوکینز همیشه طنز و کنایه را در حرف‌هایش داشته است. در این ویدئو هم همان لحن را حفظ کرده و می‌گوید: آخرین فرصت است تا بیایید و بگویید این آخرین فرصت شماست تا بیایید و بگویید عمیقاً با هر آن‌چه من گفته و نوشته‌ام مخالفید (کنایه به کسانی که معمولاً در این برنامه‌ها بلیط می‌خرند و از فرصت پرسش و پاسخ برای نقد داوکینز و احتمالاً «کسب ثواب» استفاده می‌کنند).



 

طبیعت‌گرایی شاعرانه / Poetic Naturalism

در میان معاصران، داوکینز تنها کسی نیست که بر جنبهٔ شاعرانه و روح زندهٔ علم و نگاه علمی تأکید می‌کند. شان کرول (Sean M. Carroll) هم سال‌هاست عبارت Poetic Naturalism را ساخته و رواج داده است و می‌کوشد تصور نادرستی را مردم دربارهٔ خشک بودن نگاه علمی دارند، اصلاح کند.

عکس شان کرول

شان کرول – عکس از Lenin Nolly

البته کرول متواضعانه – و به درستی – یادآوری می‌کند که با وجود ابداع و ترویج اصطلاح «طبیعت‌گرایی شاعرانه» مدعی نیست که آغازگر این مسیر بوده است. او عده‌ای از متفکران مانند اپیکور، ابن سینا، لاپلاس و داروین را از جمله پیشتازان این جریان فکری می‌داند (+).

شعر طبیعت یا طبیعت‌گرایی شاعرانه؟

جای این بحث چند جملهٔ انتهایی چنین نوشتهٔ ساده و کوتاهی نیست. اما فقط اشاره کنم که داوکینز و کرول با وجودی که دیدگاه‌های بسیار نزدیکی به جهان و طبیعت دارند، در زمینهٔ رابطهٔ «شعر» و «طبیعت» اندکی متفاوت می‌اندیشند.

از نظر داوکینز، خودِ طبیعت، شعر است. همهٔ آن شور و هیجان و معجزه‌ها و زیبایی‌ها و جان و زندگی که می‌شناسیم، زیباترین و متعالی‌ترین شکل شعر است.

اما کرول، شعر را بازتر تعریف می‌کند و با وجودی که معتقد است جهان، چیزی جز طبیعت و فراتر از طبیعت نیست. می‌پذیرد که انسان، حق دارد و می‌تواند با هر زبانی که می‌پسندد آن را توصیف کند. به شرطی که زبان را ابزار بداند و نه واقعیت. و بپذیرد که ما صرفاً به این علت دامنهٔ کلمات خود را باز کرده و به سراغ تعابیر شاعرانه می‌رویم که ابزار بهتری برای بیان تجربه‌هایمان نداریم. به بیان دیگر، کرول طبیعت‌گرایی شاعرانه را می‌پذیرد و می‌پسندند:‌ به شرط آن‌که بپذیریم که هر چیزی که بر زبان می‌آید و شواهد علمی ندارد، شعر است.

‌
می‌فهمم که توضیحات بالا چندان مفهوم نیست. فعلاً این‌ها را نوشتم تا بعداً شاید روزی به موضوعی برای یکی از نوشته‌های روزنوشته تبدیل شود.

آگوست 25, 2024 6 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
لوگو استارباکس
اقتصاد و مدیریت

داستان استارباکس | از تحریم استارباکس و تغییر مدیرعامل استارباکس چه می‌آموزیم؟

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 18, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

سهامداران و کارکنان استارباکس در روزهای اخیر شاهد تغییر مدیرعامل این شرکت بودند.

لکسمن ناراسیمهان (Lexman Narasimhan) مدیرعامل استارباکس که سابقهٔ دو دهه همکاری با شرکت مشاوره مدیریت مکنزی و نیز تجربه مدیریت ارشد شرکت‌های بزرگی مانند پپسی و رکیت (مالک برندهای دورکس و دتول) را در کارنامه خود داشت، تنها حدود یک سال توانست در جایگاه مدیرعامل استارباکس دوام بیاورد. صندلی‌ای که پیش از آن هوارد شولتز (Howard Sschultz) بیست‌و‌سه سال بر آن تکیه زده بود (یک دورهٔ ۱۴ ساله و یک دورهٔ ۹ ساله).

از آن‌جا که در یک سال اخیر شاهد تلاش و تقلای گروه کویتی الشایع برای حفظ استارباکس بودم، داستان تغییر مدیرعامل برایم جذابیت مضاعف داشت. الشایع علاوه بر فرنچایز استارباکس در خاورمیانه و شمال آفریقا، بازار فرنچایزر برندهای دیگری مانند H&M و Bath&Body و Debenhams و Estee Lauder و mothercare و MAC و Victoria’s Secret و Body Shop و NYX را هم در اختیار دارد).

داستان استارباکس از بسیاری جنبه‌ها یک داستان آمریکایی است. و ممکن است در نگاه اول برای ما چندان جذاب نباشد. اما به نظرم لابه‌لای این اتفاقات چند نکتهٔ آموزنده هم برای مدیران ما وجود دارد که حیف است از چشم دور بماند.

تحریم به خاطر فلسطین – ضربهٔ آخر

بی‌تردید آخرین ضربه به استارباکس، تحریم بخشی از مشتریان به خاطر وضعیت غزه بود. گروه الشایع مدت‌هاست برای جذب دوبارهٔ‌ مشتریان خود، مجبور شده روی تک‌تک میزهای استارباکس در حدود ۲۰۰۰ شعبهٔ‌ خود چنین کارت‌هایی قرار دهد:

استارباکس به غزه کمک می‌کند

خبرگزاری‌های ایرانی هم اغلب همین سکانس آخر را نقل کردند و توضیح دادند که نهایتاً این وضعیت به استعفای ناراسیمهان منجر شده است (+/+). اما مشکل استارباکس چندلایه‌ای و پیچیده‌تر از آن است که صرفاً در این اتفاق خلاصه شود.

کافی است به این نکتهٔ عجیب دقت کنید که بلافاصله پس از اعلام مستقر شدن برایان نیکول (Brian Niccol) مدیرعامل جدید استارباکس، سهام این شرکت در یک روز ۲۴٪ رشد کرد. این رشد معادل خلق ۲۱ میلیارد دلار ارزش بازار (market value) در یک روز است و با توجه به این که وضعیت بازار، نگاه مشتریان، فضای سیاسی جهان و اوضاع غزه تغییری نکرده، نشان می‌دهد که ماجرای استارباکس از پیچیدگی‌های بیشتری برخوردار است.‌

من نمی‌خواهم کل داستان استارباکس را در این‌جا بگویم و تحلیل کنم. علتش هم مشخصاً‌ این است که دانش و اطلاعاتش را ندارم. اما صرفاً‌ می‌خواهم این داستان را به فرصتی برای استخراج چند نکتهٔ آموزشی تبدیل کنم.‌

ماجرای اتحادیه‌های کارگری

یکی از چالش‌های دو دههٔ اخیر صنایع مختلف در آمریکا، اتحادیه‌های کارگری بوده‌اند. اگر چه موضوع چالش‌های کارگر و کارفرما در آمریکا (مثل هر جای دیگر دنیا) جدید نیست، اما تعدادی از شرکت‌های بزرگ در دو دههٔ اخیر به شکلی رفتار کردند که کارگران بیش از هر زمان دیگری ترغیب شدند اتحادیه تشکیل داده و به شکل جمعی از حقوق‌شان دفاع کنند.

در کنار شرکت‌هایی مثل تسلا، بسیاری از خرده‌فروش‌ها مانند آمازون و استارباکس در سال‌های اخیر با تلاش کارگران برای تشکیل اتحادیه مواجه بوده‌اند. واضح است که کارفرمایان چندان علاقه‌ای به شکل‌گیری اتحادیه‌ها ندارند. اما اگر در سیاست‌گذاری‌ و رفتار با کارکنان منصف نباشند و فشار را بر آن‌ها افزایش دهند، طبیعی است که کارگران را به سمت تلاش برای شکل‌گیری یک جنبش (و حتی پرداخت هزینه‌های آن) ترغیب می‌کنند.

از این منظر می‌توان شکل‌گیری اتحادیه‌های کارگری را شبیه شکل‌گیری گروه‌های منسجم و بزرگ مخالف دولت‌ها و ساختارهای سیاسی دانست. معمولاً خود دولت‌ها هستند که با اشتباهات، بی‌توجهی‌ها و حماقت‌های خود، انرژی لازم برای شکل‌گیری جنبش‌های متحد مخالف خود را تأمین می‌کنند.

خلاصه این که جنبش Workers United به عنوان یک سازمان رسمی در سال ۲۰۰۹ شکل گرفت و پس از آن بخشی از فعالیت‌های خود را به تشویق کارگران برای شکل‌گیری اتحادیه‌های کارگری اختصاص داد. باقی ماجرا را با کمی جستجو در وب می‌توانید بخوانید.

اتفاق مهمی که در سال ۲۰۲۱ افتاد این بود که گروهی از کارکنان استارباکس جنبش اختصاصی خودشان را با عنوان Starbucks Workers United راه‌اندازی کردند (معمولاً آن را به اختصار SBWU می‌نامند). این حرکت انرژی بزرگی به جنبش بزرگ‌تری داد که در آمریکا در جریان بود. استارباکس به خاطر برند و گستردگی‌اش، فرصتی در اختیار جنبش قرار می‌داد تا خود را تقویت کند. الان هم در سایت اصلی می‌بینید که بخشی از منو به استارباکس اختصاص داده شده است.

بخش استارباکس در منوی اتحادیه‌های کارگری

در تمام این سال‌ها استارباکس و شرکت‌هایی مثل آمازون و تسلا به شکل‌های مختلف کوشیده‌اند شکل‌گیری اتحادیه‌های کارگری را مهار کنند. حتی شرکت‌هایی هم که چنین اتحادیه‌هایی در آن‌ها شکل نگرفته، با حساسیت این روند را دنبال می‌کنند.

‌‌ماجرای غزه

تا این‌جای داستان، مسئلهٔ استارباکس بیش از حد آمریکایی است. یعنی حرف چندانی برای ما ندارد. اما از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ اتفاقات تازه‌ای افتاد که چون به خاورمیانه مربوط است، روند آن برای ما بیشتر ملموس است.

دقیقاً در همان حوالی ۷ اکتبر یکی از اعضای SBWU توییت کوتاهی در دفاع از فلسطین منتشر کرد (متن توییت این بود: In Solidarity with Palestine). این توییت در فاصلهٔ کوتاهی (کمتر از یک ساعت) پاک شد. و SBWU اعلام کرد که توییت نظر شخصی یکی از اعضا بوده و نه کل اتحادیه. البته طی این مدت تعدادی از کارگران استارباکس آن را ریتوییت کرده بودند.

با وجود توضیح اتحادیه، استارباکس از اتحادیه شکایت کرد. این شکایت در نخستین ماه‌های استقرار لکسمن ناراسیمهان در جایگاه مدیر اجرایی انجام شد.

باید به این نکته هم اشاره کنم که لوگوی SBWU به شکل زیر است:

لوگوی اتحادیه کارگران استارباکس

همان‌طور که می‌بینید،‌ لوگو به شکل دایره‌ای و با رنگ سبز و سفید و سیاه و بسیار شبیه لوگوی اصلی استارباکس طراحی شده است.

بعد از توییت عکس‌العمل‌هایی بسیار کمرنگ شکل گرفت. مثلاً‌ یکی از سناتورهای آمریکایی گفت باید استارباکس را بایکوت کرد. چون قهوه خوردن در استارباکس به معنای حمایت از فلسطین است. احتمالاً – امروز که به عقب نگاه می‌کنیم – می‌شد به سادگی از کنار آن توییت گذشت. چون آن توییت، تا زمانی که خود استارباکس عکس‌العمل نشان نداده بود، تقریباً هیچ‌جا دیده و شنیده نشده بود.

اما استارباکس که حس منفی به اتحادیه هم داشت، این اوضاع را فرصت مناسبی دید تا به پشتوانهٔ فضای حامی اسرائیل در آمریکا، حداقل تکلیف خود را با اتحادیه مشخص کند. به همین علت، شکایتی به دادگاه برد و گفت این اتحادیه نباید از اسم استارباکس و از لوگوی شبیه ما استفاده کند. چون عده‌ای از مخاطبان حرف‌های اتحادیه را مواضع استارباکس تلقی خواهند کرد. استارباکس همچنین اشاره کرد که تماس‌های اعتراض‌آمیزی از یهودیان هم دریافت کرده است.

هم‌زمان اتحادیه کارگری هم از استارباکس شکایت کرد. آن‌ها هم از دادگاه می‌خواستند به ایشان حق حفظ لوگو را بدهد، و هم حرف‌شان این بود که استارباکس در پوشش بحث غزه-اسرائیل در تلاش برای سرکوب کارگران و اتحادیه کارگری است (+).

از این‌جا بازی و سخت و سخت‌تر شد.

فراگیر شدن تحریم استارباکس در سطح بین‌المللی

وقتی دو طرف، یعنی استارباکس و اتحادیهٔ کارگران احساس کردند دوگانهٔ غزه – اسرائیل موج ارزشمندی برای سوار شدن است،‌ سعی کردند از فاجعه‌ٔ انسانی شکل‌گرفته در خاورمیانه به نفع خود استفاده کنند. اتحادیهٔ‌ کارگران استارباکس که قبل از هفت اکتبر تقریباً در سطح جهان ناشناخته بود، به ستارهٔ رسانه‌ها تبدیل شد. استارباکس هم شرکتی شده بود که به کارکنانش اجازه نداده بود مواضع ضداسرائیلی بگیرند.

اتحادیهٔ کارگران به امید شکل‌گیری موج‌های کارگری بزرگ‌تر برای تثبیت جایگاهش بود و استارباکس هم – اگر چه رسماً نگفت – اما تقریباً‌ مطمئن بود که هیچ زمانی بهتر از این دوره برای محدود کردن قانونی اتحادیه وجود ندارد. در سیستم آمریکا – که دیدیم چند رئيس دانشگاه‌های بزرگ هم بعداً به خاطر مجوز تظاهرات ضداسرائیلی برکنار شدند – گرفتن حکم از دادگاه برای محکوم کردن اتحادیه‌ای که توییت ضد اسرائیلی منتشر کرده بود ساده به نظر می‌رسید.

اما پیچیدگی بازی این بود که هر دو طرف به رسانه دل بسته بودند. وقتی خبرها رسانه‌ای شد، مسلمانان برخی نقاط جهان و به‌ویژه خاورمیانه، تصمیم گرفتند استارباکس را تحریم کنند. پس از شکل‌گیری موج اولیه، انواع خبرها و شایعات هم دربارهٔ رابطهٔ استارباکس و اسرائیل منتشر شد.

استارباکس که موج شکل‌گرفته را دید، متوجه شد که این بازی به بازی خطرناکی تبدیل شده و اکنون احساسات بخش بزرگی از مسلمانان جهان بر ضد این برند تحریک شده است. بنابراین به نتیجه رسید که دعوا با اتحادیه را رها کرده و به بازسازی تصویر برند خود بپردازد. از این‌جا به بعد مدام یادآوری می‌کرد که از سال ۲۰۰۳ در اسرائیل حتی یک شعبه هم ندارد. مخالفان هم اشاره می‌کردند که استارباکس – که یک شرکت سهامی عام است – در کنار سهامداران عادی، سه سهامدار سازمانی هم دارد: ونگارد، بلک‌راک و استیت استریت.

هر سه شرکت، سرمایه‌گذارانی بسیار بزرگ هستند که تقریباً در همه‌چیز و همه‌جا سهم دارند. اگر معیار «سرمایهٔ تحت کنترل / Asset Under Management» را در نظر بگیرید، AUM ونگارد ۷۲۰۰ میلیارد دلار، AUM بلک‌راک ۹۱۰۰ میلیارد دلار و AUM استیت استریت ۴۱۰۰ میلیارد دلار است (برای درک بهتر مقیاس، به آن ۷ میلیارد دلار خودمان در کره فکر کنید که هنوز هم درست نفهمیدیم که آزاد شد یا نشد یا استهلاک مالی قبل از آزادی‌اش چقدر بود). این سه نهنگ بزرگ را به هر شکل در دریای اقتصاد جهان پرت کنید، طبیعتاً چند قطره آب به همه می‌پاشد و هر کسی به نوعی درگیرشان می‌شود. یعنی فعالیت هر شرکتی ممکن است به نوعی به این‌ها سود برساند و در سهامداران این شرکت‌ها هم – با توجه به این حجم زیاد پول و ثروتی که در جهان در اختیار یهودیان است – قطعاً یهودی‌های ذی‌نفوذ وجود دارند. در حدی که همین شرکت‌های وطنی خودمان هم که کوکاکولا می‌فروشند را با منطقی سُست می‌توان به این شرکت‌ها وصل کرد (هر سه شرکت در کوکاکولا سهم دارند). بر همین اساس بود که بعضی خبرگزاری‌های داخلی در سال‌های گذشته حتی استفاده از لپ‌تاپ‌هایی که سی‌پی‌یو اینتل دارند، خوردن کیت‌کت، شستشوی خانه با دامستوس، خوردن سرلاک و دیدن کارتون‌های والت‌دیزنی را به نوعی مصداق حمایت غیرمستقیم از اسرائيل در نظر گرفتند (+/+). این را هم باید اضافه کنم که هر دو خبرگزاری لحن خود را با اندکی تردید همراه کرده‌ و مطلق حرف نزده‌اند. در ایران نهایتاً‌ معاون رئيس‌جمهور (در دوره آقای رئيسی) اعلام کرد که خیلی از این برندها فقط یک اسم هستند و اسرائيلی نیستند (+).

از استارباکس به تیم هورتونز

جالب‌ترین اتفاق در این ایام، چیزی بود که خودم در این مدت در کشورهای منطقه دیدم. بسیاری از مسلمانانی که به استارباکس می‌رفتند، استارباکس را در مراکز خرید تحریم کرده و به شعبات کافی‌شاپ زنجیره‌ای تیم هورتونز که آن هم معمولاً در مراکز خرید بزرگ شعبه دارد رفتند.

اگر زمانی در استارباکس‌های شلوغ بعد از نیم ساعت باید به خاطر کمبود صندلی بلند می‌شدی و صندلی‌های تیم‌هورتونز خالی و محل نشست و برخاست مگس‌ها بود، حالا دیگر در ساعت‌های پیک اگر کسی در تیم‌هورتونز می‌نشست، پس از یک ساعت باید تلخی نگاه متصدیان کافه را تحمل می‌کرد. در حالی که استارباکس چنان خلوت شده بود که کارکنان دستور گرفتند در ساعت‌هایی در روز به جای ایستادن پشت کانتر، خودشان روی صندلی بنشینند و قهوه بخورند تا کافه خالی به نظر نرسد.

جالب اینجاست که تیم‌ هورتونز و برگرکینگ به شرکت آمریکایی-کانادایی RBI تعلق دارند و برگرکینگ در همان زمان هر روز به نظامیان اسرائیل که در غزه می‌جنگیدند، نوشابه و ساندویچ رایگان می‌داد.

حرف من این نیست که باید استارباکس را رها می‌کردند و تیم هورتونز یا برگرکینگ را تحریم می‌کردند. بلکه می‌خواهم بگویم دقیقاً زمانی که استارباکس به خاطر موج خبری جنگ خاورمیانه تحریم شده بود، برگرکینگ همزمان به مسلمانان خاورمیانه و سربازان اسرائيل ساندویچ می‌داد (البته فقط از گروه اول پول می‌گرفت).

پس می‌شود نتیجه گرفت که مدیران استارباکس با اشتباه‌های خود گرفتار تحریمی شدند که برندهای دیگر با هزینهٔ کمتر یا بدون هزینه از فشار آن گریخته بودند.

قانون آقای تعادل: بعد از شش؟ نه. نمی‌شود

ناراسیمهان در همان نخستین ماه‌هایی که مدیریت استارباکس را در دست گرفت، در مصاحبه‌ای با فورچون دربارهٔ روتین‌های زندگی‌اش توضیح داد (+). مصاحبه را دپارتمان سلامت و بهزیستی مدیران (CEO-Wellness) انجام داده بود و ناراسیمهان هم به خوبی می‌دانست که چه تصویری به مذاق این رسانه‌ها خوش می‌آید: مدیرعاملی همه‌کاره و موفق با سابقه کار طولانی در یک شرکت مشاوره مدیریت و در عین حال فردی «چند بعدی» که توانسته به تعادل کار و زندگی هم دست پیدا کند، به خانواده‌اش برسد و با قوانینی خلل‌ناپذیر خود را از خطرات فرسودگی شغلی در امان باشد.

عکس لکسمن ناراسیمهان - مدیرعامل استارباکس

لکسمن ناراسیمهان – عکس از Guillermo Gutierrez بلومبرگ

او در بخشی از این مصاحبه توضیح داد که خود را به میزان مشخصی ورزش در هفته متعهد می‌داند و هم‌چنین هر روز بعد از ساعت شش عصر را زمان شخصی خودش در نظر می‌گیرد. مگر اتفاق بسیار عجیبی بیفتد که او حاضر شود وقت خانواده‌اش را به کار اختصاص دهد.

آن زمان این مصاحبه منتشر شد و کسی هم آن را جدی نگرفت. مثل بسیاری از مصاحبه‌هایی که مدیران مطرح جهان انجام می‌دهند و می‌کوشند در آن تصویر یک مدیر رویایی را از خود ترسیم کنند.

اما ناراسیمهان نمی‌دانست که همین مصاحبهٔ بی‌خطر می‌تواند به ضربه‌ای در کنار ضربه‌های دیگر تبدیل شود و زمانی او را از صندلی مدیریت پایین بکشد.

سرمایه‌گذاران اکتیویست

سرمایه‌گذاران اکتیویست سرمایه‌گذارانی هستند که در پی سود اقتصادی به سراغ سهام نمی‌آیند. هم‌چنین به سراغ سهم حداکثری و کنترل مطلق نمی‌روند. بنابراین از شرکت سرمایه‌گذاری (به معنای کلاسیک آن) فاصله دارند، اما به سمت هلدینگ (به معنای لغوی آن) هم نرفته‌اند. هدف سرمایه‌گذاران اکتیویست این است که قدرت تاثیرگذاری در سیاست‌های کلان شرکت را داشته باشند،‌ بی‌آن‌که لازم باشد بخش قابل‌توجهی از شرکت را در اختیار بگیرند و درگیر جزئيات عملیاتی شرکت شوند. آن‌ها برای این کار مستقیم یا به واسطهٔ زیرمجموعه‌های خود به سراغ خرید سهم شرکت‌ها می‌روند.

به عنوان نمونه‌ای از سرمایه‌گذاران اکتیویست در ایران می‌توان به ستاد اجرایی فرمان امام اشاره کرد که اخیراً به واسطهٔ شرکت حرکت اول بخشی از سهام دیجی‌کالا را در اختیار گرفت. البته این خبر بیشتر با ادبیات آمریکایی و به شکل «خروج سرآوا از دیجی‌کالا» روایت شد (ادبیات آمریکایی در روایت سرمایه‌گذاری در این نوع واگذاری‌ها بیش از آن‌که به ورود سرمایه‌گذاران جدید توجه کند، بر خروج سرمایه‌گذار قبلی متمرکز می‌شود. چون مسئله‌ٔ اصلی، بازگشت سرمایه سرمایه‌گذاران قبلی است).

در آمریکا بیشتر سرمایه‌گذاران اکتیویست به شرکت‌های خصوصی، اتحادیه‌های کارگری و گروه‌های مالی و اقتصادی تعلق دارد که هر یک از آن‌ها بر اساس ارزش‌های خود وارد این بازی می‌شوند. مثلاً‌ اگر شما مخالف تست لوازم آرایش روی حیوانات بوده و در عین حال سرمایه‌دار باشید،‌ با خرید سهم در شرکت‌های لوازم آرایش به تدریج می‌کوشید آن‌ها را وادار به تغییر سیاست‌هایشان کنید. اگر این کار به شکل هوشمندانه‌ای انجام شود، هم در سود آن‌ها شریک می‌شوید و هم بر سیاست‌گذاری آن‌ها تأثیر می‌گذارید.

بعد از اینکه مذاکرهٔ‌ اتحادیه‌های کارگری با استارباکس چندان موفق نبود، یکی از شرکت‌های اکتیوست سرمایه‌گذار به اسم الیوت (Elliot) در ماه جولای ۲۰۲۴ سهم خود را در استارباکس افزایش داد (+) و رسماً اعلام کرد که قصد دارد با استارباکس وارد گفتگو شود (این نوع گفتگوها معمولاً رسانه‌ای نمی‌شوند). در فاصلهٔ کمتر از یک ماه، یک شرکت اکتیویست دیگر به نام استاربورد (Starboard) هم یک بلوک سهام استارباکس را خرید (+).

دو شرکت صریحاً اعلام کردند که با استارباکس در حال گفتگو هستند و خواسته‌هایی را مطرح کرده‌اند. مشخصاً آن‌ها علاقه‌مند به تغییر ناراسیمهان بودند، اما چانه‌زنی به تنهایی کافی نبود. ناراسیمهان پیشاپیش خوراک لازم برای فشار رسانه‌ای را در اختیار آن‌ها قرار داده بود. در فصل سوم سال ۲۰۲۴ و همزمان با چانه‌زنی اکتیویست‌ها، فیلم مصاحبهٔ سال قبل ناراسیمهان وایرال شد.

نزدیک ۲۰۰۰ نفر کارگر تعدیل‌شدهٔ‌ استارباکس در خاورمیانه و ده‌ها هزار کارگری که در نقاط دیگر جهان باید علاوه بر چالش‌های محلی، فشار تحریم‌های بین‌المللی علیه استارباکس را نیز با ساعت کار بیشتر جبران می‌کردند، می‌دیدند که مدیرعامل می‌گوید خانواده برایم از کار مهم‌تر است و بعد از ساعت ۶ نمی‌توانم کار کنم چون خسته و فرسوده می‌شوم. بسیاری از کارگرانی که این مصاحبه را می‌دیدند، مجبور بودند زودتر سر کار بیایند،‌ دیرتر بروند و دریافتی بسیار کمی هم داشته باشند. در شعبه‌های خلوت خاورمیانه، خبری از پاداش نبود و در شعبه‌های شلوغ‌ آمریکا، یک نفر باید کار دو نفر یا بیشتر را انجام می‌داد تا این دوران رکود بگذرند.

ترک استارباکس 

حالا به همان نقطه‌ای می‌رسیم که این نوشته با آن آغاز شد: نیمهٔ آگوست ۲۰۲۴.

ناراسیمهان حتی به استعفا هم نرسید که حداقل بگویند: «او استعفا داد.» خودش هم با رسانه‌ها – حداقل در زمان ترک استارباکس – حرف نزد. خبر رفتن او را – که حالا می‌توانست نه فقط بعد از ساعت ۶ عصر، که از ۶ صبح پیش خانواده‌اش باشد – خود استارباکس اعلام کرد. با یک جملهٔ ساده و بی‌روح: ناراسیمهان استارباکس را ترک کرد.

همان نشریهٔ فورچون که سال قبل در صفحهٔ بهزیستی مدیران با او به مثابهٔ الگویی موفق از تعادل کار و زندگی صحبت می‌کرد، این بار در صفحهٔ‌ فایننس خبر رفتنش را منتشر کرد و با لحنی گلایه‌آمیز نوشت: او که در دوران مدیریت خود شاهد سقوط ۳۲ میلیارد دلاری سهام استارباکس بود، خودش هم قرار است بیش ۱۰ میلیون دلار بگیرد و برود. اما برای بازار این جزئیات مهم نبود و نیست. جهش سریع ارزش بازار استارباکس نشان می‌داد که برای همه فقط مهم است که او برود.

یک نکته قبل از مرور درس‌ها

اول از همه باید تأکید کنم که رشد و افول شرکت‌های بزرگ را نمی‌توان در یک یا دو عامل خلاصه کرد. حتی در مورد یک فرد هم چنین نگاهی بیش از حد ساده‌اندیشانه است. چه برسد به این که بخواهیم به یک سازمان نگاه کنیم.

عوامل آن‌قدر مننوع و بر هم تأثیرگذارند که نمی‌شود سهم هر یک از آن‌ها را به درستی مشخص کرد. به عنوان یک نمونهٔ‌ ساده، آیا اگر ترامپ یا هر رئيس‌جمهور جمهوریخواه دیگری بر سر کار بود، ممکن است اصلاً اتحادیه کارگری استارباکس نمی‌توانست در این چهار سال چنین قدرتی بگیرد که مدیریت را تحت فشار قرار دهد. می‌دانیم دموکرات‌ها رابطهٔ بهتری با اتحادیه‌ها و طبقهٔ کارگر دارند.

علاوه بر این، اگر جنگ غزه اتفاق نمی‌افتاد، ممکن بود مدیر جدید استارباکس شرکت را به خوبی جلو ببرد. چنان‌که در نخستین ماه‌های تصدی هم، اگرچه رشدی ایجاد نکرد، اما سقوط هم شکل نگرفته بود.

و باز علاوه بر این‌ها، استارباکس در بخش‌های دیگری خارج از خاورمیانه و حتی خارج از فضای تحریم هم، با چالش‌هایی روبه‌رو بود. مدیریت عملیاتی شعبه‌های شلوغ در آمریکا و کشورهای دیگر هم بی‌دردسر نبود و منتقدان خودش را داشت.

پس اگر ما وجوهی از داستان را پررنگ‌تر می‌کنیم و جدی‌تر می‌گیریم،‌ در پی ساده‌سازی افراطی نیستیم. بلکه می‌خواهیم مثالی واقعی از رفتارهای نادرست داشته باشیم.

درس اول | به رسانه‌ها چه می‌گوییم؟

آيا ایدهٔ لکسمن ناراسیمهان دربارهٔ تعادل کار و زندگی اشتباه بود؟ در این باره نمی‌شود اظهارنظر قطعی کرد. مدیران بسیاری را می‌بینید که چنین تعادلی را به رسمیت نمی‌شناسند. از سوی دیگر مدیران فراوانی هم هستند که می‌کوشند – حداقل در حد حرف – به چنین تعادلی توجه کنند.

آيا مدیرعامل استارباکس وظیفه دارد حتماً ساعت ۶ بعد‌ازظهر به بعد کار کند؟‌ یا اگر کارگرانش ساعت ۵ صبح به محل کار می‌آیند، او هم همین ساعت به محل کار بیاید؟‌ پاسخ منطقی این سوال هم منفی است. هر کس وظیفه‌ای دارد و باید متناسب با آن وظیفه کار کند. وظیفهٔ مدیرعامل استارباکس کمک به سودآوری و رشد پایدار شرکت است. اگر بتواند این کار را – به فرض – با ۱۵ دقیقه در روز و از داخل توالت خانه‌اش هم انجام دهد، و مشخص شود که هیچ‌کس بهتر از او نمی‌تواند چنین کاری انجام دهد، همین مدیرعامل توالتی بهتر از مدیرعاملی است که رختخوابش را هم در دفترش پهن کند و هیچ‌وقت خانه نرود.

ما در کشور خودمان زیاد دیده‌ایم که مدیران، وقتی می‌خواهند تعهد خود را نشان دهند، تآکید می‌کنند که مدام از صبح تا شب در محل کار بوده‌اند و یا در دفتر کار خوابشان برده است. یا تأکید می‌کنند که دفترنشین نبوده‌اند و مدام به بازدیدهای میدانی و کارگاه و کارخانه رفته‌اند. «ساعت کار» و «کیلومتر راه رفتن» شاید برای «ژنراتور برق» و «اسب» شاخص مناسبی برای عملکرد باشد،‌ اما برای «انسان» نیست.

با این حال،‌ این قاعده وقتی برقرار است که کسب‌و‌کار در وضعیت مناسبی باشد. وقتی کسب و کار به سمت رکود می‌رود،‌ وقتی بحران انسانی به وجود می‌آید، اتفاقاً همین شاخص‌های نمادین مهم می‌شود.

منطق حکم می‌کند ساعت کار مدیر و ساعت کار کارگر ربطی به هم نداشته باشد. اما وقتی شرکت در حال بیرون ریختن کارگران و افزایش ساعت کار کارگران باقیمانده است، اعلام هم‌زمان کاهش ساعت کار مدیران با هدف افزایش کیفیت زندگی‌شان،‌ یک تصمیم بحران‌آفرین است.

در کشور خودمان هم بارها دیده‌ایم که شرکتی مدت‌ها در مرز ورشکستی جلو رفته و همه برای تحمل بحران و عبور از بحران تلاش کرده‌اند. اما خبر ناگهانی تخصیص بودجه به یک کار غیرضروری یا اجرای پروژه‌ای بی‌خاصیت یا سفری پرهزینه و بی‌دلیل، کارکنان را به نقطهٔ جوش رسانده است.

راه‌حل چیست؟‌ آيا باید مدیران مصاحبه نکنند؟

نمی‌شود چنین چیزی را به سادگی تجویز کرد. اگرچه پیشنهاد همیشگی من به دوستان مدیرم این است که این روزها که هر روز فرصتی برای حضور در یک گفتگو یا مصاحبه پیش می‌آید، سیاست پیش‌فرض خود را بر «عدم حضور» بگذارند و سپس در موارد ضروری بکوشند خودشان را برای حضور «قانع» کنند.

این تلاش برای «قانع شدن» باعث می‌شود هدف‌هایمان از گفتگو با رسانه برای خودمان شفاف‌تر شود و در دام بحث‌های غیرضروری و اظهارنظرهای دردسرساز نیفتیم.

چند روز پیش به دوستی که اخیراً مصاحبه‌ای از او متشر شد می‌گفتم: آیا به جمله‌های آخر میزبان دقت کردی؟ او در پایان گفت: «خیلی خوشحالم. ممنونم از حضورتان. اپیزود خوبی شد.»

معنایش این است که او دنبال «گفتگوی خوب» نبوده و دنبال «اپیزود خوب» بوده. تو «ابزار» رسانه‌ هستی و صاحب رسانه دنبال این نبوده که «تو» فرصتی برای بیان خودت داشته باشی. دنبال این بوده که «اپیزود» خوبی از آب در بیاید و رسانهٔ خودش تقویت شود. برای کسی که «گفتگو» با تو را «اپیزود» می‌نامد، حتی مرگ تو هم یک اتفاق شیرین است. فرصتی برای این که دوباره «اپیزود» را بازنشر کند و یادت را گرامی بدارد و مخاطبان جدید جمع کند.

آیا این بد است؟‌ نه. اصلاً. به شرطی که تو هم به اندازهٔ‌ طرف مقابل، هدف خود را از حضور در رسانه بدانی. حرف‌های گنگ و مبهمی مثل این که «اسمم را بشنوند» و «برندم قوی شود» و «تجربه‌های خودم را در اختیار دیگران بگذارم» توجیه خوبی برای حضور رسانه‌ای نیست. اول ببین که دقیقاً قرار است چه پیامی را منتقل کنی. مطمئن شو که پیامی برای انتقال داری و اطمینان حاصل کن که رسانه‌ای که با آن حرف می‌زنی، مناسب انتقال پیام توست. سپس سراغ این بازی برو.

این حساسیت و وسواس به صاحبان رسانه‌ها و میزبانان پادکست‌ها هم کمک می‌کند کیفیت کارهایشان بالاتر رود. بارها از دوستان پادکست‌سازم شنیده‌ام که می‌گویند: با فلان مدیر گفتگو کرده‌ایم و حالا مانده‌ایم چه کنیم. هیچ حرف حسابی‌ای نزد که ارزش انتشار داشته باشد. فقط تبلیغ خودش بود و تکرار حرف‌های تکراری‌اش. از طرفی خجالت می‌کشیم گفتگو با او را منتشر نکنیم. چون به هر حال وقت صرف کرده و در گفتگو شرکت کرده است.

اگر استانداردها، انتظارات و حساسیت‌های مدیران به حضور رسانه‌ای افزایش پیدا کند، هم خودشان برنده‌اند، هم صاحبان رسانه و هم مخاطب.

واقعاً بشر نفهمیده بود تعادل کار و زندگی خوب است و منتظر روشنگری ناراسیمهان بود؟‌ بعید است. چه حرف تازه‌ای در آن مصاحبه بود و چه استراتژی‌ای در پشت آن بدیهیات بود که ناراسیمهان را به فورچون کشاند؟‌ حداقل ما به عنوان ناظر بیرونی نمی‌توانیم انگیزهٔ مفید و سازنده‌ای حدس بزنیم.

جالب این که ناراسیمهان قبلاً هم که مدیر RB‌ بود، مصاحبهٔ غیرضروری دیگری درباره دوران Covid انجام داده بود که در آن هم ناخواسته مین‌های متعددی کار گذاشته بود (+). ققط شانس آورد که در آن دوره پای او روی مین‌های خودکاشته‌اش نرفت.

درس دوم | دربارهٔ استفاده از فشار اجتماعی بیرونی برای حل تنش‌های سیاسی داخلی

تنش میان اتحادیه کارگران استارباکس و شرکت استارباکس را می‌شود یک تنش سیاسی توصیف کرد. منظورم از سیاست، معنای عام آن است.

تنش سیاسی در سازمان‌ها یعنی تنش بر سر حفظ یا کسب قدرت، تأثیرگذاری بر تصمیم‌ها و تغییر مسیر سازمان به سمت اهداف فرد یا گروه‌های مشخصی در سازمان.

تنش سیاسی همواره در سازمان‌های انسانی وجود دارد و اجتناب‌ناپذیر است. چون اغلب بیش از یک فرد یا گروه در سازمان وجود دارند و طبیعی است که منافع همهٔ آن‌ها همسو و همساز نیست.

اتفاقی که در تنش سیاسی داخل استارباکس افتاد این بود که یکی از طرفین یعنی شرکت کوشید برای برنده شدن در آن از فشار اجتماعی بیرونی استفاده کند. اتحادیه از سال ۲۰۲۱ شکل گرفته بود و به راحتی جمع نمی‌شد و شرکت بهترین فرصت را استفاده از فشار حمایتی طرفداران اسرائيل می‌دید تا یک بار برای همیشه کار آن‌ها را یکسره کند.

استفاده از فشار اجتماعی گاهی می‌تواند در راستای حل مسائل سیاسی مفید باشد. اما مشکل اینجاست که یک مسئله درون‌سازمانی را به کف خیابان و درون جامعه می‌کشد و مقیاس آن را بسیار بزرگ می‌کند. بنابراین مکانیزم حل مسئله از «مذاکره» به سمت «منازعه» و «مناظره» می‌رود. اگر قبلاً استارباکس و اتحادیه‌اش در داخل یک زمین خلوت دعوا می‌کردند، بعد از این ماجرا دعوای خود را به داخل یک استادیوم بردند که میلیاردها نفر شاهد آن بودند و با تصمیم‌گیری درباره تحریم کردن یا نکردن استارباکس، در این بازی سهیم می‌شدند.

شبیه این اتفاق در فضای بیرون کسب‌وکار هم روی داده است. اگر به روایت دولت روحانی اعتماد کنیم، در دورانی که اعتراضاتی علیه دولت او شکل گرفت، بخشی از بدنهٔ خراسانی نظام سیاسی تصمیم گرفتند با استفاده از فشار اجتماعی، روحانی را گوشمالی دهند. حاصل هم این شد که دامنهٔ فشار اجتماعی، در جامعه‌ای که نارضایتی انباشته و عمیق از نظام سیاسی داشت، چنان شعله‌ای کشید که هر دو طرف دعوا (بخشی از نظام و بخش دیگری از نظام)‌ در آن سوختند. نمونه‌های اشتباه دیگری هم از «ریختن آتش فشار اجتماعی» در «رقابت‌های سیاسی» وجود دارد که چون از بحث فعلی‌مان دور می‌شویم بعداً در جاهای دیگری به آن می‌پردازم.

سیاست در مقیاس ملی مسئلهٔ ما نیست. اما مهم است که درون سازمان‌های خود مراقب باشیم از فشارهای اجتماعی بیرونی له و علیه تیم‌های دیگر درون سازمان خود استفاده نکنیم.

درس سوم | گاهی بهتر است نبینید تا نبینند

فرض کنیم پارامتری به اسم ضریب رسانه‌ای وجود دارد و نشان می‌دهد رفتار شما در رسانه‌ها با چه ضریبی بزرگ شده و دیده می‌شود. این ضریب می‌تواند تابعی از شبکهٔ ارتباطی فیزیکی، ارتباطات رسانه‌‌ای،‌ فالوئرها در شبکه‌های اجتماعی، مخاطبان و … باشد.

کسانی که ضریب رسانه‌ای بالایی دارند باید همیشه مراقب عکس‌العمل نشان دادن به نقدها و حمله‌هایی که از سوی افرادی با ضریب رسانه‌ای کمتر انجام می‌شود باشند. چون گاهی پاسخ دادن به کسی که دیده نمی‌شود (يا کم دیده می‌شود)، باعث دیده شدن حرف‌ او خواهد شد.

با جستجویی ساده در گوگل می‌بینید که SBWU قبل از ماجراهای اخیر تقریباً شناخته‌شده نبود. توییتی برای ۴۸ دقیقه منتشر شد و پاک شد و شاید هرگز دیده نمی‌شد. به‌ویژه این که خود SBWU هم بلافاصله اعلام کرد که توییت، موضع آن‌ها نیست.

استارباکس با عکس‌العمل نشان دادن به یک توییت ضداسرائیلی ۴۸ دقیقه‌ایِ تکذیب‌شدهٔ دیده‌نشده، خود را به تیتر اصلی بسیاری از رسانه‌های جهان تبدیل کرد. بعد هم وارد بازی‌ای شد که تمام کردنش در اختیارش نبود.

استارباکس اول فکر کرد که یک بیانیهٔ کلی مسئله را حل می‌کند. به همین علت با لحنی که به دو طرف حق میداد گفت: «ما با فاجعهٔ انسانی که این روزها در جریان است مخالفیم.» در واقع می‌خواست هم‌زمان برای کشته‌شدگان در دو سوی میدان نبرد اشک بریزد.

این بیانیه، اوضاع را بدتر کرد. طرفداران اسرائیل به نتیجه رسیدند که به اندازهٔ کافی از اسرائيل حمایت نشده. به همین علت عده‌ای از آن‌ها هم استارباکس را تحریم کردند. طرفداران فلسطین هم این بیانیه را غیرقاطع و حاوی پیامی دوپهلو دیدند و در تحریم استارباکس تجدید نظر نکردند.

نهایتاً استارباکس به نتیجه رسید که مسئله را محلی حل کند. الشایع پارتنر استارباکس در منطقه، روی تمام میزهای ۲۰۰۰ شعبهٔ خاورمیانه‌ای این برند برگه‌ای قرار داد که تأکید می‌کرد: ما مشخصاً با اتفاقی که در غزه افتاده مخالفیم و کمک‌های انسان‌دوستانه برای مردم غزه می‌فرستیم.

آیا این موضع‌گیری به حل مسئله کمک کرد؟ خیر. شعبه‌ها خلوت‌تر شد. چون مردم تازه به نتیجه رسیدند که تحریم‌شان موثر بوده و تصمیم گرفتند آن را جدی‌تر کنند (به همان روش قبلی: تیم هورتونز!).

تنها چیزی که نهایتاً وضع استارباکس را بهتر کرد، تغییر مدیرعامل بود. چرا؟ چون حالا همه – جز خود او – برنده بودند:

  • رسانه‌های طرفدار فلسطین در منطقه تیتر زدند: مدیرعامل استارباکس، حامی رژیم صهیونستی، تحت فشار تحریم‌های مسلمانان برکنار شد.
  • رسانه‌های یهودی طرفدار اسرائيل در آمریکا خوشحالی کردند که مدیرعامل استارباکس که عملاً به حامی منطقه‌ای فلسطینیان در غزه تبدیل شده بود،‌ برکنار شده است.
  • سهامداران خوشحال شدند که فرمان از دست مدیری که شرکت را در عمق بحران فرو برد گرفته شده است و با افزایش قیمت سهم، خوشحالی خود را نشان دادند.
  • هیئت‌مدیره توانستند بی‌آن‌که امتیازی جدی به اتحادیه‌ داده باشند، آن‌ها را خوشحال کنند که مدیری را که مخالف شما بود و درد و رنج شما را نمی‌فهمید کنار گذاشتیم.
  • اتحادیه‌ها خوشحال بودند که قدرت خود را بیش از پیش به رخ کشیده‌اند.
  • سهامداران اکتیویست، هم در استارباکس قدرت به دست آوردند و هم سود ۲۵٪ بر سرمایهٔ خود کسب کردند.

فقط شاید ناراسیمهان بازنده باشد. چون او که تعادل کار و زندگی را دوست داشت، الان کار را از دست داده و فعلاً – تا زمانی که شغل تازه‌ای پیدا کند – باید فقط زندگی کند.

«یکی از» علل شکل‌گیری این کلاف درهم‌پیچیده، عکس‌العمل نشان دادن به توییتی بود که اگر آن را نادیده می‌گرفتند، دیده نمی‌شد.

آگوست 18, 2024 3 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
دکتر فرهاد نیلی

دکتر فرهاد نیلی | مسئله های بلندمدت در اقتصاد ایران

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 14, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

یکی از دوستانم بریده‌ای صحبت‌های دکتر فرهاد نیلی در یک مناظرهٔ تلویزیونی (برنامهٔ‌ شیوه) را برایم فرستاد و فکر کردم شاید دیدن این بخش (حدود ۲۰ دقیقه) برای شما هم مفید باشد.

چند توضیح کوتاه و نه‌چندان مفید هم دارم که پایین کلیپ می‌نویسم.



توضیحات:

۱) چون نسخه‌ای که دیدم با کیفیت نبود، نسخهٔ بهتر را از یوتیوب نمایش برداشتم.

۲) کل گفتگو را ندیدم. این تصمیمم هم علت مشخص و شفافی هم دارد. صدا و سیما عادت دارد در این نوع گفتگوها دو نفر می‌آورد و به اعتبار یک نفر به طرف مقابل هم اعتبار حضور می‌دهد. این شیوه، بیش از آن‌که بر مبنای منطق «گفتگو» باشد، بستر‌سازی برای حرف زدن کسانی است که به خودی خود ممکن است حرفی در خور بیان و ایده‌ای در خور اندیشیدن نداشته باشند. نمی‌گویم این حرف من همیشه درست است. اما حداقل در مورد صدا و سیما «فرض» من همیشه همین است.

۳) شاید حرف‌های دکتر نیلی در این برنامه به نظر ساده بیایند. اما اگر ساختار سیاسی و نظام کارشناسی و ساز و کار تصمیم‌گیری در کشور را بشناسید و از نزدیک تجربه کرده باشید، تأیید خواهید کرد که در عین سادگی، توصیفی دقیق از بلایی است که یک سیستم بسته بر سر خود آورده و مدت‌هاست از نقطه‌ای که امکان تغییر مسیر، حتی در حد تئوری و روی کاغذ و به فرض نیت خیر، برایش وجود داشته باشد، گذشته است.

۴) اخیراً که فرصتی دست داد و بعد از مدتها دوباره خدمت دکتر نیلی بودم، مراقب بودم که هر صحبتی پیش می‌آید، با کمترین تعداد کلمات پاسخ بدهم که در مدت دیدار، جمله‌ها و حرف‌ها و نکات بیشتری بشنوم و یاد بگیرم. وقتی داشتم این برنامه را می‌دیدم، به خودم گفتم که همین که فردی مثل دکتر نیلی مجبور است به جای آن همه حرف و ایده و تجربه با چنین مثال‌های ساده‌ای یک موضوع تقریباً بدیهی را توضیح دهد (و تازه می‌دانیم که ساختار موجود همین موضوع بدیهی را هم نه نمی‌فهمد و نه می‌پذیرد)‌، نشان می‌دهد که در چه وضع اسف‌باری هستیم.

آگوست 14, 2024 6 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
توهم هوش مصنوعی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

توهم هوش مصنوعی | یکی از چالش‌های استفاده از چت جی پی تی

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 5, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت صفر – تاریخچه متن

بخش اول در تاریخ ۴ مرداد ۱۴۰۳ نوشته شده / سپس در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ بخش‌هایی به آن افزوده شده است.

پیش‌نوشت یک: تا به حال دومرتبه دو مطلب درباره چت جی پی تی (و در واقع دربارهٔ مدل های بزرگ زبانی) نوشته‌ام که البته هر دو نیمه‌کاره مانده‌اند:

  • چند نکته اولیه درباره چت جی پی تی
  • چت جی پی تی و ویتگنشتاین

علی‌القاعده این مطالب باید با هم ترکیب می‌شدند (بشوند) و آن‌چه الان می‌نویسم هم باید بخشی از همان نوشته باشد (بشود). اما با هدف فاصله گرفتن از کمال‌گرایی، فعلاً‌ این نکته را هم در همین‌جا می‌نویسم.

متخصصان هوش مصنوعی بسیار بهتر از من می‌دانند که این بحث، سر دارد و ته ندارد و به علتی که در ادامه خواهم گفت، جزو سوالاتی است که به گمانم – برخلاف بسیاری از سوالات و ابهام‌های دیگر دربارهٔ مدل های زبانی – تا سال‌های سال درباره‌اش بحث و ابهام وجود خواهد داشت. چون پاسخش تکنیکال نیست و بن‌مایهٔ فلسفی دارد.

فعلاً فقط یک گزارش کوتاه از یک اتفاق بامزه می‌نویسم و رد می‌شوم.

پیش‌نوشت دو: پیشنهاد می‌کنم حتماً پیش از خواندن این نوشته، مطلبی را که با عنوان سگ سینوسکی (نگو که تو هم حرفشو باور کردی!) نوشته‌ام بخوانید. هم فضای بحث را شفاف‌تر می‌کند و هم یادآوری مناسبی است که از چنین بحثی چه انتظاراتی باید داشت و در پی چه چیزی باید بود.

پیش‌نوشت سه: در این نوشته با دو کلمه زیاد کار داریم. هالوسینیشن (توهم) و هالوسایتیشن (توهم در نقل). دیکته‌شان را یک بار درشت می‌نویسم تا – اگر با این بحث آشنا نیستید – بهنر در ذهن‌تان بماند.

Hallucination - Hallucitation - توهم هوش مصنوعی

کتاب فرزندپروری مدرن نوشته محمدرضا شعبانعلی!

ماجرا از جایی شروع شد که یک نفر به پشتیبانی متمم پیام داد که «من به سرعت به کتاب فرزندپروری مدرن محمدرضا شعبانعلی نیاز دارم. لطفاً بگویید چگونه هزینه‌اش را پرداخت کنم. می‌خواهم آن را به آدرس زیر بفرستید. هزینهٔ ارسال را هم اعلام کنید.»

فرزندپروری مدرن؟ شعبانعلی؟ برایمان عجیب بود. به ایمیل پاسخ دادیم و پرسیدیم که چه کسی این کتاب را به ایشان پیشنهاد داده.

 متوجه شدیم که در سایت یک آقای دکتر روانشناس مطلبی درباره والدگری مدرن بوده و در انتهای مطلب چند منبع معرفی شده که یکی از آن‌ها کتاب فرزندپروری مدرن نوشته محمدرضا شعبانعلی است (+). چون ممکن است بعداً آن صفحه تغییر کند، فایل PDF را هم برای دانلود در همین‌جا قرار می‌دهم.

«فرزندپروری مدرن» نوشته محمدرضا شعبانعلی - این کتاب شامل راهنمایی‌هایی برای والدین در جهت تربیت فرزندان با رویکردهای نوین و علمی است.

خب. احتمالاً تا همین‌جا حدس می‌زنید چه اتفاقی افتاده. یک آقای دکتر تصمیم گرفته سایت داشته باشد و چون وقت یا حوصله نداشته خودش برای سایتش مطلبی بنویسد، از «تولیدکننده محتوا» خواسته برایش محتوا تولید کند. تولیدکنندهٔ‌ محتوا هم سراغ یکی از همین LLM‌ها و احتمالاً چت جی پی تی رفته و کار را به او واگذار کرده است. ترکیب معجزه‌آسای «حماقت طبیعی» و «هوش مصنوعی» همین چیزی می‌شود که شده.

به چت‌جی‌پی‌تی ۴.۰ سر زدم و از او پرسیدم که:

«آیا کتاب فرزندپروری مدرن نوشته محمدرضا شعبانعلی را برای پرورش کودکان زیر هفت سال توصیه می‌کنی؟ یا این کتاب برای نوجوانان مناسب‌تر است؟»

چت جی پی تی معتقد بود که کتاب من بیشتر مناسب نوجوانان است و برای کودکان زیر هفت سال چندان مناسب نیست. چند منبع را هم اضافه کرده بود:

«کتاب “فرزندپروری مدرن” نوشته محمدرضا شعبانعلی به طور کلی به اصول و روش‌های کلی پرورش کودکان و نوجوانان می‌پردازد. با این حال، به نظر می‌رسد این کتاب بیشتر مناسب والدینی باشد که به دنبال راهنمایی‌ها و استراتژی‌هایی برای پرورش نوجوانان هستند. بنابراین، اگر به دنبال منابعی برای پرورش کودکان زیر هفت سال هستید، ممکن است کتاب‌های دیگری که به طور خاص به نیازهای این گروه سنی پرداخته‌اند، مفیدتر باشند.

برای مثال، کتاب “کودک کامل – مغز” نوشته دانیل جی سیگل و تینا پین برایسون به استراتژی‌های عملی برای والدین جهت کمک به رشد عاطفی، اجتماعی و شناختی کودکان می‌پردازد و برای کودکان زیر هفت سال مناسب است. همچنین، کتاب “چگونه با کودکان صحبت کنیم تا گوش دهند و چگونه گوش دهیم تا کودکان صحبت کنند” نوشته ادل فابر و الین مازلیش می‌تواند به والدین کمک کند تا ارتباط موثرتری با فرزندانشان برقرار کنند و این کتاب نیز برای کودکان زیر هفت سال توصیه می‌شود【8†source】【​ (Solaleh)​​ (Digikala)​​ (خرید و دانلود کتاب متنی، صوتی با فیدیبو)​.»

 

پاسخ چت جی پی تی - که متن آن کمی بالاتر آمده

کسانی که مدل های زبانی بزرگ (LLM یا Large Language Models) و اساساً هوش مصنوعی مولد (Generative AI) را می‌شناسند، اصلاً‌ از جواب چت جی پی تی تعجب نمی‌کنند. این پدیده‌ای است که با عنوان توهم هوش مصنوعی شناخته می‌شود. و جالب این‌جاست که برخلاف تصور عامهٔ مردم، نباید آن را نقطه ضعف هوش مصنوعی مولد در نظر گرفت.

توهم هوش مصنوعی از کجا می‌آید؟

اول از همه بگویم که بهتر است از اصطلاح «توهم هوش مصنوعی مبتنی بر مدل های زبانی» یا «توهم هوش مصنوعی مولد» استفاده کنیم. چون همهٔ انواع هوش مصنوعی لزوماً چنین مشکلی ندارند. اما من فقط برای کوتاه‌تر شدن جمله‌ها، در این‌جا از همان اصطلاح غیردقیق توهم هوش مصنوعی استفاده می‌کنم.

مسئله این است که مدل های زبانی به شکلی که امروز در قالب چت جی پی تی و سیستم‌های مشابه رواج یافته، یک ماشین منطقی نیستند؛ بلکه یک سیستم پیش‌بینی‌کنندهٔ سریالی هستند.

ماشین منطقی چنین چیزی است:

  • شما به ماشین منطقی تعدادی گزاره می‌دهید.
  • در کنار گزاره‌ها تعدادی قوانین استنتاجی می‌دهید.
  • سپس گزاره‌های جدیدی در اختیار ماشین منطقی قرار می‌دهید و از آن می‌خواهید درست و غلط آن‌ها را ارزیابی کند.

کسانی که با زبان‌های برنامه‌نویسی منطقی کار کرده‌اند، تصور شفاف‌تری از این نوع سیستم‌ها دارند. در گذشته‌های دور زبان برنامه‌ نویسی Prolog چنین ساختاری داشت. بعداً زبان‌های دیگری مانند Logtalk و Mercury هم بر پایهٔ همان ساختار ایجاد شدند.

این چند خط برنامهٔ ساده را – که به شکل نمادین می‌تواند در یک زبان مبتنی بر منطق نوشته شده باشد –  بخوانید:

parent(“ali”, “maryam”)
parent(“ali”, “saman”)
parent(“raha”, “maryam”)
parent(“raha”, “saman”)

sibling(X, Y) :- parent(P, X), parent(P, Y), X \= Y

if sibling(“maryam”, “saman”) then do something

ما ابتدا رابطه‌ای به اسم والد (parent) بودن تعریف کرده‌ایم. گفته‌ایم علی والد مریم است. علی والد سامان است. رها والد مریم است. رها والد سامان است. بعد هم رابطه‌ای به اسم خواهر و برادری (sibling) تعریف کرده‌ایم و گفته‌ایم اگر دو موجود X و Y باشند که P والد هر دو آن‌ها باشد، آن دو موجود خواهر و برادرند.

بعد هم مثلاً‌ می‌گوییم که اگر مریم و سامان خواهر و برادر هستند فلان کار را بکن.

کم نیستند کسانی که فرض می‌کنند مدل‌های زبانی، چیزی از همین جنس هستند. با این تفاوت که مثلاً به جای چهار چیز (علی و مریم و رها و سامان) چهار میلیارد «چیز» در آن‌ها ثبت شده و به جای دو نوع رابطه (parent و sibling) دو میلیون یا فرضاً بیست میلیون رابطه در آن تعریف شده و به جای چهار گزاره (که چه کسی والد چه کسی است) ده‌ها میلیارد گزاره در آن ثبت شده و احتمالاً به جای منطق دوگانهٔ درست-غلط یک منطق فازی یا شبه‌فازی هم دارد (که می‌تواند درستی گزاره‌ها را چیزی در فاصلهٔ‌ درست و غلط هم برآورد کند).

این تصور چندان هم دور از واقعیت نیست. تا همین چند سال پیش، بسیاری از کسانی که در زمینه پردازش زبان طبیعی (Natural Language Processing) کار می‌کردند، به سراغ رویکردهایی از این دست می‌رفتند. آن زمان به جای اصطلاح Generative AI که این روزها مد است، بیشتر از اصطلاح Generative Grammar استفاده می‌شد. اکثر ترجمه‌های ماشینی هم در سال‌های گذشته به همین شیوه انجام شده‌اند.

اما این رویکرد چیزی نبود که ما را به نقطه‌ای که امروز هستیم برساند. اگر قرار بود پردازش زبان طبیعی و هوش مصنوعی فقط بر همین تکنولوژی generative grammar سوار شوند، محال بود ما دستاوردهایی به بزرگی دستاوردهای امروز را در هوش مصنوعی مولد ببینیم.

حتی نرم‌افزارها و الگوریتم‌هایی که این نوع سیستم‌ها را با تحلیل‌های آماری ترکیب کردند، با وجودی که در زمان خودشان عملکرد چشمگیری داشتند، هر یک در مرحله‌ای متوقف شدند.

بزرگ‌ترین اتفاقی که در ترکیب شدن یادگیری ماشین و شبکه‌های عصبی چندلایه با پیکرهٔ زبانی روی داد، رهایی از زنجیر صلب این قواعد بود.

چت جی پی تی و سایر سیستم‌های مبتنی بر ترنسفورمر که اخیراً رواج یافته‌اند، به جای این که به سراغ «پردازش گزاره‌های منطقی» بروند، بنای خود را بر «پردازش زنجیره‌ای از نمادها» گذاشته‌اند. کاری که می‌توان آن را sequence processing و sequence transformation نامید (حرف T در جی پی تی هم از همین خانواده آمده).

در این نوع مدل زبانی، حاصل همهٔ «پردازش‌های چندلایه‌ای و درهم‌تنیده و توزیع‌شدهٔ الهام گرفته از شبکهٔ نورون‌های مغز» این است که «کدام زنجیره از نمادها محتمل‌تر است؟»

Generation یا Creation؟

شاید تا به حال دقت کرده باشید که – حداقل تا این لحظه – در فضای هوش مصنوعی اصطلاح generation (تولید) را بیشتر از creation (خلق) می‌خوانیم و می‌شنویم.

ما از Generative AI حرف می‌زنیم و حرف جی در چت جی پی تی هم از کلمهٔ generative گرفته شده است. این واژه‌گزینی کاملاً‌ آگاهانه بوده است.

کلمهٔ generate یا تولید به «خروجی حاصل از یک فعالیت یا فرایند کاملاً مکانیکی با خروجی تعریف‌شده» اشاره می‌کند. مثلاً‌ در برنامه‌نویسی از اصطلاح random number generator استفاده می‌شود. در مدارهای الکترونیک هم اصطلاح noise generator رواج دارد.

با وجودی که برنا‌مه‌نویس نمی‌داند در هر لحظه چه عددی از تابع مولد اعداد تصادفی دریافت خواهد کرد، می‌داند که این عدد چه ویژگی‌ها و محدودیت‌هایی دارد. مثلاً‌ می‌داند که نهایتاً عددی بین صفر و یک دریافت می‌کند. و نیز می‌داند که خروجی تابع مولد، توزیع کاملاً یکنواخت (flat) خواهد داشت.

بنابراین اصطلاح generate تعبیر بسیار ظریفی است. هم چیزی تولید شده و هم آن‌چه تولید شده، خارج از چارچوبی کاملاً‌ مشخص و برنامه‌ریزی‌شده نیست. generator‌ها سازندگان خود را شگفت‌زده نمی‌کنند.

در مقابل، اصطلاح create به معنای خلقِ چیزی از هیچ است. چیزی که قبلاً وجود نداشته و چارچوب‌پذیر هم نیست. مثلاً برای ما عجیب نیست که یک هنرمند، اثری خلق‌ کند که ما هرگز با آن مواجه نشده‌ایم. یا هر لحظه در گوشه‌ای از این سیاره ممکن است انسانی فحشی به دیگری بدهد که هرگز پیش از این هیچ‌کس در هیچ‌جا چنین فحشی به کسی نداده باشد. این یعنی خلق یا creation.

تولید یا خلق؟ هوش مصنوعی کجای این طیف قرار می‌گیرد؟

هوش مصنوعی در حوزهٔ زبانی در شکل خسته‌کنندهٔ خود بیشتر به تولید نزدیک خواهد بود. یعنی توجه به این که فقط چیزی را بگوید که با «فکت‌های در دسترس» و «گزاره‌های تأیید‌شده» هم‌خوان هستند.

مدلهای زبانی هوشمند اگر قرار باشد به «تولید / generation» محدود بمانند، از ظرفیت بالقوه انجام فعالیت‌هایی از جنس موارد زیر بهره‌مند هستند:

  • ترجمه ماشینی (ترجمه از یک زبان به زبان دیگر)
  • جستجوی یک متن و پاسخ به سوالات کاربر بر اساس متن
  • خلاصه سازی متن
  • جستجوی وب و ارائه گزارشی از محتوای وب در پاسخ به یک سوال مشخص

به این فهرست می‌توانید موارد دیگری هم اضافه کنید. اما ویژگی همهٔ آن‌ها این است که هوش مصنوعی «نباید» چیزی از خودش خلق کند. بلکه قرار است بر پایهٔ داده‌های در دسترس، پاسخ سوال کاربر (یا دقیق‌تر بگوییم: ادامه پرامپت کاربر) را تولید و ارائه کند.

حالا سوال این‌جاست که آيا هوش مصنوعی با تکیه بر مدل های زبانی نمی‌تواند چیزی خلق کند؟ یعنی چیزی بگوید که پیش از این هیچکس نگفته و درباره موضوعی اظهارنظر کند که تا کنون هیچکس اظهارنظر نکرده است؟

این کار، حتی اگر از لحاظ تکنولوژیک در این لحظه با کیفیت عالی امکان‌پذیر نباشد، دیر یا زود امکان‌پذیر خواهد شد. بسیاری از اهل فکر و صاحب‌نظران معتقدند که خلق به معنایی که ما فکر می‌کنیم (به وجود آوردن چیزی از هیچ) تقریباً وجود ندارد. فقط فرایند ترکیب در ذهن انسان انقدر پیچیده است که به سادگی نمی‌توان ریشه خلاقیت‌ها را یافت.

کسی مثل پیکاسو که ما او را به خلاقیت می‌شناسیم، می‌گوید که «هنرمندان کوچک کپی می‌کنند و هنرمندان بزرگ، می‌دزدند.» بی‌تردید منظور او سرقت به معنای رایج نیست. بلکه حرفش این است که بسیاری از ایده‌هایی که ما در کار هنرمندان می‌بینیم، از جای دیگری آمده‌اند و پس از ترکیب با ذهن هنرمند در رنگ و قالب تازه‌ای عرضه شده‌اند. او خلق را انکار نمی‌کند. اما یادآوری می‌کند که خلق در ذهن هنرمند ممکن است با تکیه بر ورودی‌های قبلی باشد. گوته هم (بعداً باید یادداشتم را پیدا کنم) جایی دربارهٔ اقتباس همین را می‌گوید و تأکید می‌کند که اصلاً مگر می‌شود اقتباس را از اهل هنر گرفت؟ (اگر درست یادم باشد جایی در دفتر یادداشت‌های امرسون این حرفش را خواندم). او توضیح می‌دهد که (نقل به مضمون) همان‌طور که قهرمان‌هایی فیزیکی غذا می‌خورند و قهرمان می‌شوند، قهرمان‌های فرهنگی هم خوراک بسیار داشته‌اند که توانسته‌اند آن را هضم و جذب کنند و تحویل دهند.

این بحث پیچیدگی‌ها و جزئيات بسیاری دارد. اما فعلاً حرفم این است که حرکت کردن هوش مصنوعی از generation به creation چندان دشوار و غیرقابل‌تصور نیست.

چنان که همین الان Copilot Designer دکمهٔ Create دارد و از اصطلاح generate استفاده نمی‌کند. چرا؟ چون در خلق کار گرافیکی، قید و بندهای زبانی را نداریم. اغلب کارهای گرافیکی تولیدشدهٔ هوش مصنوعی را نمی‌توان «غلط» دانست. بلکه می‌شود از زشتی و زیبایی آنها حرف زد.

اما در LLM‌ها مخاطب انتظار دارد پاسخی که می‌بیند در چارچوب‌های مشخص از پیش‌تعیین‌شده‌ای بگنجد. بسیاری از پاسخ‌های متنی هوش مصنوعی نهایتاً از نظر خواننده «درست» یا «غلط» ارزیابی خواهند شد. بنابراین طراحان سیستمهای هوش مصنوعی مبتنی بر مدلهای زبانی بزرگ باید تصمیم بگیرند که تا چه حد افسار اسبی را که ساخته‌اند در دست بگیرند و چقدر آن را در پیمودن سرزمین‌های ناپیموده محدود کنند.

ادامه دارد… (به زودی می‌نویسم)

آگوست 5, 2024 11 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
کلاس مذاکره محمدرضا شعبانعلی در دانشگاه شریف
روزمرگی‌ها

هر کس باید مسئله چه کسی را حل کند؟ |‌ خاطره‌ای از کلاس مذاکره

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 1, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مدتی پیش دیدم حسین آقایی عزیز خاطره‌ای را از کلاس مذاکره من – که چند سال پیش برای دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه شریف برگزار کردم – در لینکدین نقل کرده است.

خود خاطره – حداقل برای من که حاشیه‌هایش را به خاطر دارم – جالب بود و گفتم آن را این‌جا نقل کنم. توضیحاتی هم لازم دارد که باید بعداً به متن اضافه کنم (لینک پست حسین در لینکدین). متن را بدون تغییر می‌آورم و چند عبارت تشکرآمیز را، برای این که به کلیت متن لطمه نخورد، حذف نمی‌کنم:

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

۷ سال پیش از محمدرضا شعبانعلی درسی یاد گرفتم که الان میخوام ازش تشکر کنم.
اون درس اینه که “هر کس باید مسئله‌ی خودش رو حل کنه. اگر قراره من مسئله‌ی شما رو حل کنم و شما مسئله‌ی من رو خب هر کدوم جای هم بودیم. هرکسی باید اول به مشکل خودش فکر کنه و مسئله‌اش رو در قالب مشکل خودش بیان کنه”

حالا این ینی چی؟ در ادامه میگم براتون

سال ۹۵ یا ۹۶ تو مقطع ارشد درس مذاکره رو با محمدرضا داشتیم, آخرای ترم بود و موقع تحویل پروژه و مثل همیشه بحث این بود که ددلاین پروژه تمدید بشه یا از حجم پروژه کم بشه. توی گروه درس یکی از بچه‌ها حساب کتاب کرد که با توجه به تعداد افراد و تعداد کلمه‌ها استاد اندازه ۳۰ تا کتاب باید پروژه بخونه و فیدبک بده پس مثلا تعداد کلمه‌های پروژه باید کمتر شه تا استاد بتونه اینکارو انجام بده

جوابی که محمدرضا یه این استدلال داد درسی بود که ازش یاد گرفتم.
محمدرضا گفت وقتی مسئله رو در قالب «مشکل استاد» Reframe می‌کنید (استاد وقت نمیکنه این همه پروژه رو بخونه) استاد یه جوری مسئله رو حل می‌کنه که کل بازی از دست شما خارج میشه (پول میدم به یه سری افراد که پروژه های شما رو تصحیح کنن)
اما وقتی مسئله رو در قالب «مشکل دانشجو» Reframe می‌کنید (پروژه فراتر از توان ما دانشجوهاس) استاد راه حل می‌ده و اینطوری شما دارین مشکل خودتون رو حل می‌کنین نه مشکل استاد رو

راستش به نظرم این موضوع نه فقط در مذاکره بلکه در زندگی و کار هم صادقه و اگه ما مسائل رو در قالب مشکل خودمون مطرح کنیم خیلی از مشکلات راحت تر حل میشه
محمدرضا نمیدونم این متن رو میبینی یا نه ولی نخواستم فقط توی دلم ازت تشکر کنم
بقیه بچه‌های اون کلاس رو نمیدونم ولی من ازت یاد گرفتم که “همیشه مشکل رو در قالب مشکل خودم می‌گم”

[/su_note]

فعلاً چند نکته را صرفاً در حد اشاره می‌نویسم تا بعداً بحث‌های مربوط به آن‌ها را در چارچوب یکی از مباحث بینایی اجتماعی، سیستمهای پیچیده، مذاکره و یا مهارت حل مسئله در روزنوشته‌ها یا متمم بنویسم و منتشر کنم.

نکته ۱: همان‌طور که در متن به فضا و کانتکست بحث اشاره شده، پیام اصلی این بحث، توجه به «نحوهٔ تعریف مسئله» در ارتباطات و مذاکره است. ما در دوستی‌ها، پروژه‌های مشترک، روابط سازمانی، مذاکره‌ها و … گاهی گرفتار برخی از خطاهای زیر می‌شویم:

  • وظیفهٔ من حل مسئله طرف مقابل است. وظیفهٔ او هم حل مسئله من است.
  • من مطمئنم که مسئله (اولویت‌ها، ارزش‌ها، خواسته‌ها و ترجیحات) طرف مقابلم را می‌دانم.
  • شاید نتوانم مسئله طرف مقابل را دقیق حدس بزنم. اما خطای حدس من آن‌قدر زیاد نیست که لازم باشد از خودش بپرسم.
  • شاید طرف مقابل مسئله‌اش را بداند. اما قطعاً دانش و تجربه من آن‌قدر زیاد است که بهتر است علاوه بر مسئله خودم، مسئله او را هم خود من برایش حل کنم.
  • مسئله‌اش را نمی‌دانم. پس علی‌الحساب با یک حدس، ولو حدس خیلی باز (wild guess) شروع می‌کنم ببینم چه می‌شود.
  •  …

معمولاً کسانی که گرفتار این خطا می‌شوند،‌ مسئله‌ها را به شکلی حل می‌کنند که خودشان و طرف مقابل می‌بازند. یا لااقل مسئله به بهترین شکل و کمترین هزینه حل نمی‌شود (حتی شاید به بدترین شکل و با بیشترین هزینه حل شود). مطلبی هم که پیش از این با عنوان «حساب کردن روی برتری در هوش، هوشمندانه نیست» منتشر کردم، گاهی مصداقی از همین ماجراست.

نکتهٔ ۲: به همان اندازه که بحث بالا در کانتکست خودش معنا دارد، ممکن است در فضاهای دیگر گمراه‌کننده باشد. مثلاً همهٔ ما می‌دانیم که در بسیاری از مسائل سیستمی، اگر همه فقط به منافع خودشان نگاه کنند، ممکن است راه‌حل بهینه به دست نیاید. اساساً‌ بحث رگولاتوری در کشورهایی که دولت دارند (نه کشور ما که بدون دولت و با حکومت اداره می‌شود) در پاسخ به همین نیاز شکل گرفته است.

بنابراین نباید همیشه و همه‌جا به شکل مطلق به این گزاره (هر کس مسئله خودش را حل کند) تکیه کنیم.

نکته ۳: بخشی از موضوعاتی که در تفکر سیستمی مطرح می‌شوند، با این هدف هستند که دریچهٔ ذهن ما را به روی افق زمانی و افق موضوعی و افق تأثیر مسئله‌ها بازتر کنند. وقتی افق ذهنی‌مان بازتر شود، بسیاری از راه‌حل‌های خودخواهانه هم خیرخواهانه خواهند شد. دوستی که چندان با اقتصاد باز و سرمایه‌داری خوب نیست به من می‌گفت: این دولت‌های غربی هم فاسدند. آن‌ها در قالب مالیات از مردم می‌دزدند. فقط مواظبند مردم آن‌قدر پول داشته باشند که نسل اندر نسل، بتوانند مالیات بدهند و دولت بتواند آن‌ها را بدوشد. من هم پاسخ دادم:‌ خب. چه اشکال دارد؟ اصلاً کاش دولت‌ها ملت را گاو فرض کنند و جوری برنامه‌ریزی کنند که بتوانند چند قرن ملت‌هایشان را بدوشند. خطر وقتی است که گاو‌هایی به فکر دوشیدن در بلندمدت نباشند و آن‌قدر حریصانه یا اشتباه ملت را بدوشند که حتی برای خودشان هم از سینهٔ خشک جامعه، پولی برای مالیات در نیاید.

نکتهٔ ۴: این بحث و این نوع بحث‌ها در نظریه‌های اجتماعی (تحلیل سازمان، نظریه سیستمی، سیستم‌های پیچیده انسانی و …) معمولاً زیر عنوان «Problem Ownership» یا «مالکیت مسئله» تعریف می‌شوند. با پیگیری این اصطلاح می‌توانید مقاله‌ها و کتاب‌های فراوانی را پیدا کنید و بخوانید. حتی بسیاری از مشکلات سیاسی کشورها را هم می‌توان زیر همین عنوان جستجو و تحلیل کرد. سیاستمدارانی که در تشخیص مالکیت مسئله اشتباه کرده یا قلمرو مسائل خود را بزرگ‌تر از آن‌چه هست تلقی کنند، به اشتباه درگیر حل مسائل دیگران خواهند شد. اساساً مفهوم «کشور» و «منافع ملی» در دوران مدرن بر همین پایه شکل گرفته که هر کس به حل مسائل خودش بپردازد. ایدئولوژی‌ها معمولاً به سرعت در این دام می‌افتند. چون در این توهم هستند که برای همهٔ مسائل همه‌کس در همه‌جا پاسخ دارند. روزی که مانیفست کمونیسم منتشر شد، حتی پیش از آنکه نیمی از جهان در فلاکت فرو رود، می‌شد حدس زد که چه آیندهٔ سیاهی در انتظار است: «کارگران جهان، متحد شوید.» این جمله را یک بار دیگر بخوانید. در این جمله، مرز وجود ندارد.

نکتهٔ ۵: بزرگ‌ترین اختلاف‌نظر در میان مکاتب اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و … این است که در کدام موضوعات باید اجازه دهیم هر کس مسئله خودش را حل کند و در کدام موضوعات باید با «دخالت متمرکز» برای حل مسئله تلاش کنیم.

تفکر کاملاً چپ (که در ایران معمولاً با به کار بردن واژهٔ عدالت شناخته می‌شود) معتقد است که تقریباً در همه چیز باید دخالت متمرکز انجام شود.

تفکر کاملاً راست می‌گوید اگر در هر موضوع و مسئله‌ای هر کس به فکر حل‌ مسئلهٔ خودش باشد، همه‌چیز درست می‌شود (به تعبیر دقیق‌تر: سیستم به بهینهٔ پارتو می‌رسد).

البته در عمل ما کمتر کسی را پیدا می‌کنیم که چپ مطلق یا راست مطلق باشند. اما یکی از تفاوت‌های مهم در میان انسان‌ها، سیاست‌گذاران و تحلیل‌گران در این است که کجای این طیف قرار می‌گیرند.

نکتهٔ ۶: قاعدتاً پس از این همه سال، می‌دانید که من در بسیاری از حوزه‌ها در سمت راست قرار می‌گیرم؛ اما نه راست رادیکال. یعنی معتقدم که در اغلب موارد اگر اشخاص (افراد و سازمان‌ها و …) بهترین منفعت خود را پیگیری کنند (به شکل هوشمندانه و در افق گسترده) سیستم به نقطه بهینه می‌رسد. و رگولاتوری را – چنان که گفته‌ام – در حد شرّ ضروری (و نه بیشتر) قبول می‌کنم.

آگوست 1, 2024 5 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
سگ سینوسکی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

سگ سینوسکی | نگو که تو هم حرفش رو باور کردی!

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 29, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

کسانی که به هوش مصنوعی و علوم مرتبط با آن علاقه دارند، معمولاً سینوسکی را می‌شناسند. ترنس سینوسکی (Terrence Sejnowski) محققی عمیق، صاحب‌نظری پیشرو و نویسنده‌ای خوش‌قلم است که الان هشتمین دههٔ‌ زندگی خودش را می‌گذراند و اغلب کسانی که به شبیه‌سازی مغز علاقه‌مند هستند و عصب‌شناسی محاسباتی (Computational Neuroscience) را دنبال می‌کنند، آثار او را در این حوزه خوانده‌اند.

خوشبختانه سینوسکی کتابی خواندنی هم دربارهٔ چت جی پی تی نوشته که انتشارات دانشگاه MIT پاییز امسال منتشر خواهد کرد.

سینوسکی چند بار در کلاس‌ها و سخنرانی‌هایش – که فیلم آن‌ها در یوتیوب موجود است – داستان یک سگ را تعریف کرده و با استفاده از این داستان، نکتهٔ بسیار مهمی را برای مخاطبانش شرح داده است.

متأسفانه وقت و حوصله نداشتم که دقیقاً پیدا کنم در کجا و کی این داستان را گفته، اما حداقل سه بار در موقعیت‌های متفاوت این داستان را در فیلم‌ سخنرانی‌های او شنیده‌ام.

جزئیات داستان، مثل هر جوک و لطیفهٔ دیگر، هر بار که تعریف می‌شود فرق می‌کند. اما کلیت آن چیزی شبیه همین چیزی است که برایتان می‌گویم.

داستان سگ سینوسکی

می‌گویند روزی یک آمریکایی سگ خود را برای فروش گذاشته بود و اعلام کرده بود که این سگ را به قیمت ۱۰ دلار می‌فروشم.

مردی سگ را دید و همین‌طور که سگ سرحال را برانداز می‌کرد – به سبکی که همهٔ‌ ما گاهی با حیوان‌ها حرف می‌زنیم – گفت: «آخه چرا می‌خواد تو رو بفروشه؟ سگ به این نازی و خوشگلی.»

سگ بلافاصله جواب داد: «واقعاً نمی‌دونم.»

مرد گفت: «نهههههه! تو حرف می‌زنی؟ انگلیسی روان؟ مثل ما؟»

سگ جواب داد: «بله. نه‌تنها انگلیسی حرف می‌زنم. فرانسه هم بلدم. آلمانی هم تا حد خوبی مسلط هستم.»

مرد دهانش باز مانده بود. سگ ادامه داد: «به نظرم چینی را هم با کیفیت خوبی می‌فهمم.»

مرد پرسید: «چرا این‌قدر زبان‌های مختلف بلدی؟»

سگ جواب داد: «آخه من جاسوس بودم. FBI من رو تربیت کرده بود که در جلسات مختلف حاضر بشم. چون کسی بهم مشکوک نمی‌شد. حرف‌ها رو گوش بدم. بعد که برگشتیم. بیام براشون تعریف کنم. من همراه دیپلمات‌ها اینور اونور می‌رفتم.»

مرد دیگر رسماً‌ دیوانه شده بود. سگ را ول کرد و سراغ صاحب سگ رفت. گفت: «ببین. این سگ رو فقط داری ده دلار می‌فروشی؟»

مرد گفت: «هان؟ چیه؟ نگو که تو هم احمق شدی همهٔ دروغ‌هاش رو باور کردی.»

نتیجه‌گیری اخلاقی

این جوک ساده نکتهٔ بسیار مهمی در خود دارد. نکته‌ای که بسیاری از ما با وجود واضح بودنش، مصداق‌هایش را تشخیص نمی‌دهیم یا فراموش می‌کنیم.

صاحب سگ آن‌قدر از دروغ‌ها و هذیان‌های سگ شاکی شده که تصمیم گرفته او را بفروشد. و تازه از ساده‌دل بودن خریدار هم ناراحت و عصبانی است که چرا چنین حرف‌هایی را که به وضوح دروغند باور کرده است.

این در حالی است که همه می‌دانیم همین که سگ حرف می‌زند، اتفاق بسیار بزرگی افتاده و اصلاً‌ مهم نیست چه می‌گوید.

رابطهٔ سگ سینوسکی و مدلهای زبانی

افراد غیرمتخصص در مواجهه با هوش مصنوعی مولد، به ویژه در حوزهٔ مدلهای بزرگ زبانی، اغلب گرفتار واقعیت‌سنجی یا fact-checking می‌شوند. یعنی مدام سوال می‌پرسند و درست بودن جواب را بررسی می‌‌کنند. در حالی که مهم‌ترین نقطه قوت مدلهای زبانی این است که می‌توانند به زبانی شبیه زبان انسان سخن بگویند.

شرکت‌هایی مثل Open AI مدلهای زبانی خود مانند چت جی پی تی را به شکل عمومی عرضه کرده‌اند تا این مدل‌ها در گفتگو با انسان‌ها آموزش بهتری ببینند و قدرت الگوریتم‌هایشان تست شود. اما این کار باعث شده که این تصور در ذهن بخشی از مردم به وجود بیاید که «درستی و نادرستی گزاره‌ها و پاسخ‌ها» نشاندهندهٔ‌ موفقیت و شکست این مدلهاست.

قطعاً کاهش خطاهای مدلهای بزرگ زبانی جذاب است و این روند به سرعت طی خواهد شد. همین الان هم حداقل پاسخ‌های چت جی پی تی قابل‌قبول است. اما معجزهٔ بزرگ مدلهای زبانی، حرف زدن مثل انسان (human-like) است و کسانی که با مسیرهای قدیمی توسعه مدل‌های زبانی (بر اساس گرامر و ساختار) آشنا هستند،‌ می‌دانند که صِرف این که یک الگوریتم توزیع‌شدهٔ جنریک توانسته با دریافت داده‌های متنی آموزش ببیند و جمله‌هایی با ساختار درست بسازد، اتفاقی بزرگ است و گامی شگفت‌انگیز در مسیر شناخت مغز و توسعه هوش مصنوعی محسوب می‌شود.

چون مطلب دیگری دربارهٔ توهم هوش مصنوعی نوشته بودم، حس کردم لازم است داستان سگ سینوسکی را هم کنار آن قرار دهم تا آن حرف‌ها اشتباه برداشت نشود.

داستان اسب و سیرک

همین داستان را به شکل‌های دیگری هم نقل می‌کنند. یک شکل بسیار رایج آن داستان اسب و سیرک است. خلاصهٔ‌ ماجرا (نسخهٔ شعبانعلی) این است که اسب برای استخدام به سیرک مراجعه می‌کند.

صاحب سیرک از او می‌پرسد: بلدی روی دو پای عقب راه بروی؟

اسب می‌گوید: «متأسفانه نه. برایم سخت است.»

صاحب سیرک می‌پرسد: «خب از داخل حلقهٔ آتش می‌پری؟»

اسب می‌گوید: «نه. متآسفانه از آتش می‌ترسم. حتی به آتش نزدیک هم نمی‌شوم.»

صاحب سیرک می‌گوید: «خب پس فقط می‌توانی حرکات آکروباتیک ساده انجام دهی.»

اسب پاسخ می‌دهد: «نه. کمرم کمی درد می‌کنم. این مدت سنگین کار کرده‌ام. نمی‌توانم.»

صاحب سیرک عصبابی می‌شود و می‌گوید: «پس غلط کردی وقتی هیچ کاری بلد نیستی برای استخدام به سیرک آمدی.»

آن‌چه صاحب سیرک نادان در این میانه فراموش می‌کند و نادیده می‌گیرد این است که اسب، به راحتی به زبان انسان با او حرف می‌زند؛ بزرگ‌ترین و غیرمنتظره‌ترین هنری که از یک اسب سیرک می‌شود انتظار داشت.

علت انتخاب سینوسکی

با وجودی که این داستان به شکل‌های مختلف‌ (از جمله همین سبک اسبی) وجود دارد، و حتی داستان سگ را هم نخستین بار سینوسکی نگفته و کمدین‌های مختلف گفته‌اند، تصمیم گرفتم داستان سینوسکی را نقل کنم.

هم به این علت که قاعده‌ام این است که از هر بهانه‌ای برای نام بردن از آدم‌ها و کتابها استفاده کنم و سگ سینوسکی فرصت خوبی برای نام بردن از او بود و هم این که طبیعتاً در میان کسانی که این داستان را گفته‌اند، هیچ‌کس به اندازهٔ سینوسکی به موضوع بحث ما (هوش مصنوعی و مدلهای زبانی) نزدیک نیست.

ضمناً‌ باربارا اوکلی و ترنس سینوسکی کتابی با عنوان Learning How to Learn هم دارند که برای نوجوانان نوشته‌اند و طبیعتاً از نظر سطح مطالب ربطی به کتابهای نوروساینس سینوسکی ندارد. این کتاب را هم #نشر میلکان و هم #نشر نوین ترجمه کرده‌اند.

نوین با ترجمه حمید زعیمی و با عنوان یادگیری یادگیری و میلکان با ترجمه محمدرضا شفایی و وحید کریمیان و با عنوان یادگیری را یاد بگیرید. البته کتاب را کامل نخوانده‌ام و ترجمه‌ها را هم ندیده‌ام. فقط نسخه اصلی کتاب را در بخش کودکان یک کتابفروشی ورق زدم.

آپدیت | کتاب سینوسکی

این متن را زمانی نوشتم که  کتاب سینوسکی درباره چت جی پی تی و هوش مصنوعی منتشر نشده بود. این کتاب در اواخر اکتبر ۲۰۲۴ منتشر شد (ChatGPT and the Future of AI) و بعداً در بخش کتاب های مدیریت متمم معرفی‌اش خواهم کرد. کتاب نسبتاً ساده‌ای است (خصوصاً در مقایسه با متوسط سطح کتاب‌های MIT Press. اما برای کسانی که می‌خواهند اولین قدم را به سمت دنیای مدل‌‌های بزرگ زبانی بردارند و هیچ‌ نوع پیش‌زمینهٔ قبلی ندارند، مفید و آموزنده است و بسیار ساده و روان نوشته شده.

 

جولای 29, 2024 2 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
از خانه تا خانه
روزمرگی‌ها

ماجراهای یک روز عصر | از خانه تا خانه

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 15, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

«این‌جاها همیشه همین‌قدر خلوته؟» گفتم: «بله.»

پرسید: «اون‌وقت حوصله‌تون سر نمی‌ره؟» جواب دادم: «نه. من اتفاقاً جاهای خلوت رو دوست دارم.»

رانندهٔ اسنپ ادامه داد: «آره. خلوتی که بد نیست. فقط خواستم بدونم.»

معمولاً وقتی جلسهٔ مهمی دارم و می‌خواهم حتماً سر وقت برسم، ماشین نمی‌برم. ترجیح می‌دهم ذهنم با رانندگی خسته نشود. آن روز هم به همین نیت اسنپ گرفته بودم. البته در عمل همیشه سر صحبت با راننده‌ها باز می‌شود و عملاً فرصتی برای استراحت پیش نمی‌آید.

در حال جمع و تفریق بودم که ماشین بردن بهتر بود یا اسنپ گرفتن که راننده ادامه داد: «اجتماعی نیستید؟» گفتم: «نه چندان.» فکر می‌کردم بعد از چنین پاسخی گفتگو به پایان می‌رسد. اما پرسید:‌ «پس در تنهایی وقت‌تون رو به چه می‌گذرونید؟ راستی شغل‌‌تون چیه؟» این واقعاً سخت‌ترین سوال است. هیچ‌وقت دوست ندارم شغلم را بپرسند. چون بلد نیستم جواب درست‌و‌حسابی به آن بدهم. معمولاً هشت یا نه گزینه – که همگی تقریباً نادرستند – در ذهن دارم و بسته به مخاطب، یکی را که فکر می‌کنم کنجکاوی کمتری برمی‌انگیزد انتخاب می‌کنم و می‌گویم.

اما این‌جا خوشبختانه دو سوال با هم قاطی شده بود و می‌شد جواب دومی را در اولی گم کنم. گفتم: «وقتم را به کتاب خواندن می‌گذرانم. خیلی کتاب دوست دارم. برایم شیرین‌تر از تعامل با انسان‌هاست.»

دیگر تقریباً مطمئن بودم که بحث جمع می‌شود. اما پرسید: اخیراً چه خوانده‌اید؟ گفتگو جوری نبود که فرصت فکر کردن داشته باشم. از طرف دیگر نمی‌خواستم حس کند نام کتابی در ذهنم نیست. سوال پرسیده بود و کاملاً جدی – به جای این که روبه‌رو را نگاه کند – به من خیره شده بود. یادم افتاد کتاب تفنگ چخوف در کیفم است. در آوردم و گفتم:‌ این.

رانندهٔ اسنپ بدون لحظه‌ای تأمل گفت: «خوب می‌نویسد. اخوت واقعاً خوب می‌نویسد. اهل مطالعه است. مترجم قابلی هم هست. زبان‌شناس است. اما حیف که کتابهایش کم می‌فروشد. تقصیر جهان کتاب هم هست.»

حواسم به کلی از کتاب و اخوت پرت شد. چقدر مسلط بود! ظاهراً نوبت من بود که سوال کنم: «مگر شما هم اهل کتاب خواندن هستید؟» گفت: «بله. من سال‌ها کتابفروش بوده‌‌ام.» مثل بسیاری از رانندگان تاکسی‌های اینترنتی، کمی از شریک و بخت بد گفت. و توضیح داد که یکی از کتابفروشی‌های بسیار قدیمی و ریشه‌دار تهران متعلق به او و خانواده‌اش بوده و اخیراً ناگزیر سراغ این شغل آمده است.

زیاد دیده‌ام که به شوخی می‌گویند: اغلب رانندگان تاکسی‌های اینترنتی یا دانشجو هستند و یا کارگاه و کارخانه داشته‌اند و ورشکست شده‌اند یا شریک بد آزارشان داده. تجربهٔ دیگران را نمی‌دانم. اما من کاملاً جدی، چنین رانندگانی بسیار دیده‌ایم و واقعاً هم ادعاها و توضیحات‌شان درست بوده است.

کمی از کتاب‌های مورد علاقه‌اش گفت. از رونق و رکود بازار کتاب. از تکنیک‌های فروش ناشران. در این بین پرسید: «شما که آدم باسوادی هستی. این همه هم که کتاب خوانده‌ای. چرا خودت کتاب نمی‌نویسی؟ تجربهٔ جالبی است.» گفتم قدیم نوشته‌ام. کمی از دوران دانشجویی و اولین کتاب‌هایم گفتم. خاطرات مشترکی از بازارچه کتاب میدان انقلاب (رو‌به‌روی سینما بهمن) داشتیم. پس از این که چند خاطره از دوران رونق بازارچه را مرور کردیم، گفت: «خب. تو که این‌قدر کتاب نوشته‌ای، خودت مجوز نشر بگیر. راحت است. من هم اگر لازم باشد کمک می‌کنم.» گفتم اتفاقاً گرفته‌ام. کمی دربارهٔ «از کتاب» حرف زدم و متمم و نشر دیجیتال و این‌جور چیزها.

بسیاری از ناشران بزرگ را می‌شناخت. دو بار در تأیید بعضی حرف‌هایش به دو نفر زنگ زد. مشخص بود که سال‌ها خاک این کار را خورده و بسیار پخته و مجرّب است. معتقد بود که کتاب دربارهٔ کتاب‌خوانی نباید چهارصد صفحه باشد. حداکثر صدوپنجاه یا دویست صفحه. من هم به شوخی می‌گفتم خب این حجم را که توییت می‌کنند، چاپ نمی‌کنند. خلاصه کمی با هم شوخی کردیم و گپ زدیم تا به میدان آرژانتین رسیدیم. همان‌ جایی که قرار بود جلسه‌ام برگزار شود.

بعد از جلسه

از جلسه چیز خاصی ندارم که بگویم. جز این که شاید حدود هشت یا نه سال از دیدار قبلی با استادم می‌گذشت و برایم بسیار ارزشمند بود که فرصتی پیش آمده بود تا دوباره خدمت‌شان باشم و در فضایی غیررسمی گپ بزنیم.

 بیرون که آمدم تصمیم گرفتم کمی پیاده‌روی کنم. کیف و کفش و لباس رسمی چندان مناسب پیاده‌روی نبود. اما مدتی طولانی بود که نتوانسته بودم در شهر بچرخم. به دیدن همه‌جا حریص بودم؛ حتی ترافیک و آلودگی.

خیابان بخارست را آرام آرام پیاده پایین آمدم. گفتم چند کوچه پایین‌تر اسنپ می‌گیرم و برمی‌گردم. اما خیابان‌های آن منطقه برایم پرخاطره‌تر از آن بود که از دیدن‌شان دل بکنم. آن محدوده پر از کافه‌هایی است که زمانی در هر کدام‌شان چای یا قهوه‌ای می‌خورده‌ام و با دوستی یا آشنایی گپ می‌زده‌ام. چشم باز کردم و دیدم به میدان هفت تیر نزدیک شده‌ام و یکی از همان کافه‌های آشنا کنارم است. آخرین باری که آن‌جا رفتم، زمانی بود که خدمتکار کافه موبایلم را دزدید و دیگر سر کار نیامد. صاحب کافه که مردی بسیار محترم بود، اگر نه بیشتر از من، به اندازهٔ من آشفته بود. داستان خریدنِ دوبارهٔ آن موبایل را در یک شب عجیب و به‌یاد‌ماندنی از جوانِ شریکِ دزدِ کبوتربازِ دست‌دوم‌فروشِ میدان امام‌حسین پیش از این گفته‌ام. جمله‌اش هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که با لحنی تهدیدآمیز می‌گفت: «این‌ نقطه که من وایسادم، تا ۹ شب حکومت اون‌هاست. بعدش دیگه مال ماست.»

ایستاده و خیره به پنجرهٔ کافه، آن لحظه‌ها به سرعت از جلوی چشمم می‌گذشت که صاحب کافه – که دیگر آن آقای سابق نبود بیرون آمد تا سیگاری روشن کند. به خودم آمدم و راهم را ادامه دادم.

کتابفروشی

دیگر هر جور حساب می‌کردم،‌ باید سوار ماشین می‌شدم. از آرژانتین تا هفت‌تیر پیاده آمده بودم.  اگر کفش‌های پیاده‌روی‌ام بود هیچ مشکلی نداشتم. ولی با آن کفش‌ها که پایم بود نمی‌شد بیشتر از این راه رفت.

اما مگر می‌شد از آن‌جا دل کند؟ تازه رسیده‌ام به کریمخان و راستهٔ‌ کتابفروش‌ها.

این خیابان را خیلی خوب می‌شناسم. بیست سال پیش، خانه‌ام در شریعتی بود، کمی بالاتر از سه‌راه طالقانی. اغلب روزها از خیابان کلانتری (حوالی پل کریمخان) تا خانه پیاده می‌رفتم. صبح‌ها هم، پنج‌و‌نیم یا شش بیرون می‌آمدم و این مسیر بیست‌دقیقه‌ای را پیاده می‌رفتم تا به محل کار برسم. هنوز ماشین نداشتم. بعد هم که ماشین گرفتم، عادت پیاده‌روی‌ام عوض نشد. این است که آن محدوده را تقریباً آجر به آجر حفظم.

پیاده رفتم و در چند کتابفروشی سرک کشیدم. در یکی از آن‌ها، چند کتاب انتخاب کردم. کنار صندوق ایستادم تا نوبتم شد و خرید کردم.

دختر پشت صندوق گفت: کیسه می‌خواهید؟

می‌خواستم. چون ماشین نداشتم و باید راه زیادی پیاده می‌رفتم و این همه کتاب را هم نمی‌شد زیر بغل بزنم. نمی‌خواستم مستقیم بگویم که کیسه می‌خواهم.

می‌دانستم که دغدغهٔ محیط‌زیست دارند و این سوال را هم به سوال استاندارد صندوق‌دار تبدیل کرده‌اند تا کسانی که دغدغهٔ محیط‌زیست دارند، کیسه نگیرند. دلم می‌خواست دختر پشت صندوق، بداند که می‌دانم دغدغه‌شان چیست و بداند که دغدغه‌شان برایم مهم است. و در عین حال، بگویم که کیسه می‌خواهم و این پیام را هم منتقل کنم که در شرایط دیگری بودم کیسه نمی‌گرفتم.

این محاسبات در کسری از ثانیه در ذهنم گذشت و روش مناسب را پیدا کردم.

گفتم: «نه. نمی‌خواهم.» و بعد، بلافاصله پس از این که دختر پشت صندوق «نه» را شنید و کتابها را دستم داد گفتم: «ببخشید. می‌خواهم. کیسه می‌خواهم.» و با لحنی شبیه شوخی گفتم: «خانم. من امروز خیلی آواره‌ام. باید اینور و آنور بروم. به نظرم آواره‌ها حق دارند کیسه داشته باشند.»

دختر پشت صندوق گفت: «اختیار دارید. شما آواره باشید؟ شما خیلی سرتون شلوغه. بعیده وقتی برای آوارگی داشته باشید.» فکر کردم تعارف می‌کند و صرفاً می‌خواهد حرفم بی‌جواب نمانده باشد. او هم فهمید که من چنین فکر کرده‌ام. وقتی کیسه را دستم می‌داد گفت: «آقای شعبانعلی. شما همیشه سرتون شلوغه. بیکار و آواره نمی‌شید.»

این بار چهرهٔ دختر را دقیق‌تر نگاه کردم. نمی‌شناختمش. به شوخی گفتم: «ای داد بیداد. پس آبروی من پیش‌تون رفته؟ منو می‌شناسید؟» گفت: «من سارا هستم.»

این توضیحش کافی نبود. نه فقط در ایران،‌ در هیچ جای دنیا. دختران زیادی در همه‌ جای دنیا سارا هستند. خودم حداقل بیست‌و‌چند سارا می‌شناسم که البته این دختر هیچ‌یک از آن بیست‌وچند نفر نبود. پرسیدم: «سارا؟»

گفت دوران وبلاگ‌نویسی یادتان هست؟ بلاگستان فارسی. پرشین‌بلاگ. برای فراموش کردن. شما وبلاگ داشتید. گلاره داشت. من داشتم. خیلی‌ها داشتند. یک لحظه نتوانستم با آرامش قبلی ادامه بدهم. هیجان‌زده و با صدایی بلند پرسیدم: «سارا! تویی؟»

سوال بی‌خاصیتی بود. هم خودش گفته بود ساراست. هم توضیحات کافی داده بود که کدام ساراست. گفتم این‌جا چه می‌کنی؟ برایم کمی توضیح داد. متمم را می‌شناخت. از روزنوشته‌ها خبر نداشت. گفتم که هنوز هم وبلاگ می‌نویسم و هم‌چنان بهترین دوستانم را با وبلاگ پیدا می‌کنم.

سارا را هیچ‌وقت ندیده بودم. اما این ندیدن، چیزی از کیفیت آشنایی‌مان کم نمی‌کرد. همدیگر را با کامنت‌هایی که در وبلاگ‌های هم می‌گذاشتیم می‌شناختیم. از اوایل دههٔ هشتاد تا هشتادو‌شش یا هشتادو‌هفت ما همه می‌نوشتیم. هم وبلاگ اختصاصی به اسم خودم داشتم و هم وبلاگ با اسم مستعار. جمله‌های آن دومی را، مثل خیلی از جمله‌های این روزهای خودم، هنوز گاهی به اسم این و آن می‌خوانم. و البته هیچ ادعایی‌ هم بر مالکیت‌شان نمی‌توانم داشته باشم. به نظرم سارا و خیلی از دوستان آن سال‌ها، هشتاد‌وشش یا هفت کم‌کم وبلاگ‌نویسی را رها کردند. وبلاگ من را هم که ۸۸ بستند. همان موقع تصمیم گرفتم روی دامین خودم وبلاگ داشته باشم که اگر هم روزی از دسترسم خارج شد، محتوایش دستم بماند.

کل صحبت من و سارا شاید دو دقیقه نشد. در کتابفروشی بیشتر از این نمی‌شد. هم مشتری‌ها در صف صندوق بودند و هم سارا خجالتی بود و هم من خسته. خداحافظی کردیم و گفتم: «یادم می‌ماند که باز هم از این‌جا رد شدم احوالت را بپرسم.»

کیسه را دستم گرفتم و راه افتادم.

گربهٔ بوستان کریمخان

نمی‌دانم به این فضاهای سبز کوچکی که شهرداری ایجاد می‌کند چه می‌گویند. پارکچه لغت خوبی نیست. ترکیبی نچسب از دو بخش انگلیسی و فارسی. ظاهراً شهرداری آن‌ها را بوستان می‌نامد. این هم عجیب است. فکر نکنم در گذشته‌های دور که کسانی مثل سعدی از واژهٔ «بوستان» استفاده می‌کردند، منظورشان زمین مثلثی کوچکی در تقاطع دو شخصیت تاریخی مثل حافظ و کریمخان بوده باشد.

حالا هر چه که اسمش هست، مهم نیست. در پیاده‌روی در ضلع شمالی خیابان کریمخان، بعد از میرزای شیرازی و نرسیده به حافظ، در یکی از همین بوستان‌ها نشستم. صندلی سیمانی کوچکی بود که می‌شد نفسی تازه کرد. خسته نبودم. اما دلم می‌خواست چند دقیقه‌ای کتابهایم را ورق بزنم.

چند گربه‌ای در آن بوستان قدم می‌زدند. بعضی‌شان ساکت گوشه‌ای لم داده بودند. یکی از آن‌ها، از گوشهٔ بوستان راه افتاد و کم‌کم جلو آمد و روبه‌رویم نشست. چند کلمه‌ای صحبت کرد. بعد از هفت سال زندگی با کوکی و پنج سال حرف زدن با بلوط (گربه‌های خیابان را نمی‌شمارم که زیادند)، حرف گربه‌ها را کم‌و‌بیش می‌فهمم. گرسنه بود و می‌پرسید که چیزی نداری به من بدهی؟

عکس گربه خیابان کریمخان

چیزی همراهم نداشتم. اما مدام درخواستش را تکرار می‌کرد. از آن گربه‌هایی نبود که با همه حرف بزند. این را می‌فهمیدم. از آن‌هایی بود که کسانی که گربه دوست ندارند، زشت حسابش می‌کنند و تحویلش نمی‌گیرند. شاید هرگز در تمام عمرش جایی در عکس یا استوری یکی از رهگذران هم پیدا نکند. برخلاف گربهٔ تاکسیدوی دیگری که کمی دورتر روی نیمکت نشسته بود و سیاهی بالای لبش هیتلر را تداعی می‌کرد. در همان چند دقیقه دو دختر با او عکس یادگاری انداختند.

خلاصه خیلی شفاف به گربه توضیح دادم که حرفش را می‌فهمم. و در عین حال گفتم که فعلاً هیچی همراهم نیست. چون اصلاً قرار نبوده این‌جا باشم و در لحظهٔ آخر تصمیم گرفته‌ام پیاده بروم.

این هم از ویژگی‌های جالب ما آدم‌هاست که فکر می‌کنیم اگر با زبان انسانی با هر چیزی و هر کسی حرف بزنیم، فهمیده می‌شویم؛ از خدایان تا گربه‌ها. طبیعی است که نهایتاً هم باید خودمان از قرائن حدس بزنیم که فهمیده شده‌ایم یا نه.

در نهایت به گربه، که دیگر حرف نمی‌زد، اما هنوز قانع نشده بود و در چشم‌هایش دلخوری بود گفتم: حالا کمی جلوتر می‌روم. اگر خوراکی دیدم برایت می‌گیرم و می‌آورم. بالاخره یک سوپرمارکتی چیزی این‌جاها هست.

آرام آرام راه افتادم. خسته بودم. اما گفتم اشکال ندارد. یک سوپرمارکت پیدا می‌کنم. بالاخره به من یک چیزی گفته و نباید فکر کند که حرفش را نفهمیدم. اما هیچی پیدا نشد. یا شاید باید بگویم: من بدترین مسیرها را انتخاب کردم. گاهی فرعی رفتم و گاهی اصلی و خلاصه ناگهان دیدم پایین میدان ولیعصر در حال پیاده‌روی رو به جنوبم و هنوز مغازه‌ای ندیده‌ام که چیزی مناسب گربه داشته باشد.

آبمیوه فروشی پایین میدان ولیعصر

آبمیوه‌فروشی کنار خیابان هم، مثل بقیهٔ چیزهایی که دلم برایشان تنگ شده بود و مدتها از دیدن‌شان محروم بودم، دلم را برد. کنار یکی‌‌شان ایستادم. آبمیوه‌فروش در تتوکاری فقط یک پلهٔ‌ کوچک از تتلو عقب‌تر بود. اما بسیار خوش‌خنده و مهربان.

گفتم: «رئیس. آبمیوه چی بخورم؟» گفت: «هر چی دلت می‌خواد داداش. بگو همه هست.» به وایت‌بوردی اشاره کرد که قیمت‌ها روی آن نوشته شده بود. تقریباً هم اسم آبمیوه‌ها پاک شده بود هم قیمت‌ها. اما آن‌قدر جدی به وایت‌بورد نگاه کرد که نمی‌شد بگویم چیز زیادی روی وایت‌بورد نیست.

به شوخی گفتم: «رئيس جان. کدوم آبمیوه مونده شده کسی نمی‌بره؟‌ اون رو بده.» بلندبلند خندید و گفت: آب طالبی بدم؟ گفتم آره.

نفهمیدم واقعاً‌ مونده بود یا خواست از بلاتکلیفی در بیایم. آقای دیگری که کمی سن و سال داشت و تازه رسیده بود کنارم ایستاد و گفت: من نمی‌تونم اون تابلو رو بخونم. کدوم ارزون‌تره؟ گفتم «شما هر کدوم رو می‌خوای بگو به من. ولی آب طالبی تموم شده.»

تموم نشده بود. اما یک درصد اگر واقعاً مونده‌ترین آب‌میوه بود،‌ درست نبود آن را بخورد. حالا البته کسی در مورد تازگی بقیه هم تضمین نداده بود. آب میوه هر دومان را داد. آن آقای دوم هنوز لیوان را دستش نگرفته بود که با اولین نفس کل لیوان آب‌طالبی را خوردم. بعد که دیدم هنوز آن آقا دنبال سوراخ نی می‌گردد، لحظهٔ کوتاهی از این شکلِ خوردنم خنده‌ام گرفت. دو تا آبمیوه را حساب کردم و راه افتادم.

من و آن آقای غریبه دیگر تشنه نبودیم، اما تصویر گربهٔ گرسنه هنوز پیش چشمم بود. گفتم کمی بیشتر هم راه می‌روم. مهم نیست. و هم‌زمان فکر می‌کردم که حتی اگر چیزی پیدا کنم،‌ برگشتن هم خودش مسئله‌ای است.

حالا نمی‌شد به من نگویی؟

کمی بیشتر که راه رفتم دیگر به قطعیت رسیدم که نمی‌توانم سراغ گربه برگردم. در دلم به او گفتم: خودت دیدی. من تلاش کردم. در ادامه هم در دلم برایش توضیح دادم که اگر بتوانم شاید دوباره به تو سر بزنم. و آخرش هم داشتم می‌گفتم: حالا نمی‌شد با من حرف نزنی؟ اما جمله‌ام را در همان دلم نصفه‌نیمه خوردم و نگفتم.

همیشه با خودم می‌گویم:‌ خیلی‌ها وقتی در خیابان راه می‌روند، جاندارها از آن‌ها می‌گریزند. حیوان‌ها هر یک به سوراخی می‌خزند و آشنایان‌شان هم اگر از دور متوجه‌‌شان شوند، مسیر خود را عوض می‌‌کنند. من از این نظر بخت‌یار بوده‌ام که چنین وضعیتی ندارم. وقتی در خیابان‌های اطراف خانه‌ام قدم می‌زنم، از سگ و گربه تا کبوتر و کلاغ می‌آيند و چیزی می‌گویند. چون اگر هم غذایی نگرفته‌اند، برخورد بد ندیده‌اند. احتمالاً کمتر کسی هم از دوستان و آشنایان و شاگردهایم باشند که با دیدنم مسیرشان را عوض کنند.

سال گذشته در پارکینگ یک مرکز خرید در یکی از کشورهای عربی، نگهبان مرکز خرید به سراغم آمد. سنش زیاد بود. اما جثه‌اش از من بزرگ‌تر بود. به زبان انگلیسی دست‌و‌پا شکسته گفت: چند دقیقه وقت داری؟ گفتم بله. گفت آبگرم‌کن ما کار نمیکند. این‌جا مستأجریم. سال‌ها قبل وقتی یمن جنگ شد فرار کردیم. آب سرد خانواده‌ام را اذیت می‌کند. می‌توانی برای تعمیرش به من پول بدهی؟ اول فکر کردم اگر هر روز از مردم این‌جور پول بگیرد، حسابی پولدار می‌شود. اما اگر لو می‌رفت قطعاً اخراجش می‌کردند. در آن کشور ریسک چنین کاری خیلی بزرگ است. گفتم می‌دهم اما آنلاین. نقد ندارم. راست نگفتم. نقد داشتم. اما گفتم محال است ریسک کند و پول آنلاین بگیرد. رسید پول سند اخراج اوست. گفت بله. آنلاین بدهید ممنون می‌شوم.

وقتی پول را گرفت گفت: شما هر لحظه بخواهید می‌توانید من را از کار بیکار کنید. اما نمی‌کنید. چند روزی است به آدم‌ها نگاه می‌کنم. آخرش گفتم به این آقا می‌گویم. حتی اگر پول ندهد، نوع لبخند زدنش جوری است که بعید است برود گزارش بدهد. این جمله‌اش، به اندازهٔ یک مدال طلا گرفتن در یک مسابقهٔ بزرگ بین‌المللی خوشحالم کرد. خیلی ذوق کردم. به نظرم می‌شود جایی در بالای فهرست دستاوردهای زندگیم قرارش دهم.

چه می‌گفتم؟ آهان. این که کلاً در دلم به گربه گله نکردم که چرا آمده و حرف زده. اما به هر حال، انتظار داشتم بفهمد که نمی‌توانم برگردم. و نهایت تلاشم را هم انجام داده‌ام.

گفتم اسنپ یا تپسی می‌گیرم و برمی‌گردم. هوا تاریک شده و مقصدم هم دور است و با هر قدم در خلاف جهت در حرکتم و دورتر می‌شوم.

در جستجوی اسنپ و تپسی

اول به نظر نمی‌رسید که تاکسی گرفتن خیلی سخت باشد. اپلیکیشن اسنپ را اجرا کردم و منتظر ماندم. هیچ‌کس مسیرم را قبول نکرد. از همهٔ تکنیک‌های لازم استفاده کردم. توقف زدم و مسیر میانی تعریف کردم و هر چه می‌شد کردم تا کرایه زیاد شود. اگر درست یادم باشد از ۱۵۰ هزار تومان شروع شد و تا ۲۵۰ هزار تومان رسید. اما کسی قبول نکرد. ساعت خوبی برای مقصد من که تقریباً خارج از شهر حساب میشد نبود.

وارد بازی رایج شدم که احتمالاً‌ همه گرفتارش شده‌اند. اسنپ و تپسی را هم‌زمان اجرا کردم و منتظر ماندم ببینم چه کسی مسیرم را قبول می‌کند. حدود بیست دقیقه گذشت و نتیجه‌ای نداشت.

تصمیم گرفتم مسیرهای میانی را امتحان کنم. هر جایی که به ذهنم رسید و به نوعی در مسیر خانه‌ام بود زدم. باز هم نشد. دیگه بی‌حوصله شده بودم. همین‌طوری نقشه را باز می‌کردم و یک‌جا در مرکز تهران به سمت شمال را انتخاب می‌کردم. بدون این‌که ببینم کجاست. گفتم فقط از این نقطه دور شوم. به هر علت، که نمی‌دانم،‌ در این نقطه تاکسی‌ها کم‌اند.

در آخرین تلاش، مقصد را میرداماد انتخاب کردم. هیچ ربطی به مسیرم نداشت اما مرا از آن‌ نقطه دور می‌کرد. هم در تپسی این مقصد را زدم و هم در اسنپ. و حالا به طرز عجیبی هر دو اپلیکیشن تقاضایم را قبول کردند. هر دو پراید سفید. چون نیم ساعت قبل دو بار راننده‌ها مسیرم را قبول کرده و لغو کرده بودند، ریسک نکردم هیچ‌کدام را لغو کنم. گفتم یکی که رسید دیگری را لغو می‌کنم.

در کمال ناباوری پراید سفید را دیدم که آرام آرام می‌آمد. چنان لبخند بر لبانم نشست و مشتاقانه نگاهش می‌کردم که اگر کسی من را می‌دید و پراید را نمی‌دید می‌گفت یک پاگانی هوایرا در وسط خیابان‌های تهران دیده است.

در جلو را باز کردم. راننده صندلی کنار خودش را جلو کشیده بود تا عقب جای نشستن باشد. اما من که خجالت می‌کشم عقب بشینم به روی خودم نیاوردم. راننده گفت: عقب نمی‌نشینید؟ گفتم جلو پیش شما راحت‌ترم. کمی کاغذ و سررسید روی صندلی بود. آن‌ها را عقب ریخت و گفت: بفرمایید.

وقتی نشستم یادم افتاد که آن یکی درخواست را باید لغو کنم. پرسیدم:‌ «ببخشید. شما اسنپ هستید یا تپسی؟»

راننده کمی با تعجب نگاه کرد و گفت:‌ تپسی. می‌خواستم برایش توضیح دهم که مدتی است این‌جا گیر کرده‌ام و به هر دو اپلیکیشن درخواست ماشین داده‌ام. اما راننده حرفم را قطع کرد و گفت: «مقصدتون رو میشه بگید؟»

به نظرم سوالم را به گیجی تفسیر کرده بود و می‌خواست مطمئن شود که درست سوار شده‌ام. گفتم: میرداماد. یا هر جا شما بپسندید. اصلاً هر جا راحتید. و به شوخی گفتم: مسافر، خر راننده است قربان. مگر ما حق داریم آدرس بدهیم؟ هر جا بگویید پیاده می‌شوم.

 راننده هم‌زمان خنده‌اش گرفته بود و کمی هم خجالت کشید. گفت: این چه حرفیه داداش. حالا جدی کجا می‌ری؟

برایش توضیح دادم که ماشین نبوده و من هم همین‌طوری یک جایی را انتخاب کرده‌ام و درخواست تاکسی داده‌ام. گفت: کار غلطی نکردی. خیلی‌ها نمی‌کنند. فکر می‌کنند کرایه بیشتر می‌شود. البته دو تکه کردن کرایه را بیشتر می‌کند. اما بهتر از این است که در خیابان بمانی. امروز تئاتر شهر خیلی مسافر زیاد بود. کسی راه دور نمی‌رفت. باید تا صبح می‌ماندی.

دوباره پرسید: حالا جدی کجا می‌ری؟‌ گفتم اگر حال دارید من را به مقصد اصلی برسانید،‌ که هر چقدر بگویید بدهم و برویم. گفت نه. خانمم منتظر است. گفتم پس تا همین میرداماد. و یا هر جا شما بگویی. واقعاً فرق ندارد. هر جا حوصله‌تان سر رفت من را بیندازید پایین.

هر دو بلندبلند خندیدیم.

به شوخی پرسیدم: «اولین مسافر خُل و چِل امروزتان هستم؟» خیلی جدی گفت:‌ «نه. دومی هستید.» اصلاً حس بدی پیدا نکردم که خل بودن من را جدی گرفته. بیشتر برایم سوال شد که مسافر خل‌تر که بوده است؟

پرسیدم: اون یکی چیکار می‌کرد؟

گفت آقا. همین صبح امروز ماشین گرفت. از اول راه‌آهن. مقصدش تجریش بود. توی راه یک کلمه هم حرف نزد. رسیدیم تجریش. گفتم: آقا رسیدیم. بفرمایید.

گفت: مگه ندیدی رفت و برگشت گرفتم؟

نگاه گردم دیدم راست می‌گه. گفتم الان چکار کنم؟ گفت برگرد. برگرد همون راه‌آهن.

من هم برگردوندمش راه آهن. پیاده شد. پول داد و رفت.

پرسیدم:‌ نپرسیدی که چرا این مسیر را رفت و برگشت؟ گفت نه. خیلی جدی بود. جرئت نکردم. باز شما می‌خندی آدم باهات می‌خنده می‌تونه اختلاط کنه.

گفتم: ولی خل نبوده آقا. شاید دلش برای این مسیر تنگ شده بوده. شاید خاطره‌ای داشته. شاید باید کل این مسیر رو می‌دیده. شاید زمانی این مسیر رو پیاده می‌رفته. شاید دوستی داشته که باهاش این راه طولانی رو با لذت قدم می‌زده. الان دلش می‌خواسته مسیر رو ببینه و روحش تازه شه. اما چون دوستش نبوده، دلش رو نداشته پیاده بره.

بهش نگفتم که خودم هم دلم تنگ بوده که راه زیادی پیاده رفتم و امشب هم‌مسیرش شدم.

همهٔ‌ این‌ها رو گوش داد و خیلی جدی گفت: ولی داداش. غصه نخوری که کمی خل هستیا. اصلاً مهم نیست. همین که می‌خندی عالیه. سر به سر مردم می‌ذاری. مردم سر به سرت می‌ذارن. اصلاً‌ مگه عاقل‌ها چی دارن؟ یه آقای دکتر سوار شد قبل شما. اخمو. مغرور. بداخلاق. مثل سگ. صد رحمت به همین خل بودن شما.

گفتم آره بابا. راحتم. من اصلاً از خل بودن خودم ناراحت نیستم. همین که شما الان خوشحالی راضیم. گفت آره. مسافر آخر شب خوبی بودی. یکی مثل تو سر صبح به آدم بخوره خوبه. زندگی برای هر کدوم ما یه جور نساخته. برای تو این‌جوری.

اعتراف می‌کنم این آخرین حرفش رو دیگه اصلاً‌ نفهمیدم.

نزدیک ونک که رسیدیم بهم گفت: جدی جدی تا میرداماد می‌خوای بری؟‌ گفتم نه. ونک راحت‌تره برای اسنپ گرفتن. گفت آره. ونک راحت‌تره. میرداماد این ساعت سخته. همین‌جاها پیاده‌ات می‌‌کنم.

پیاده‌ام کرد و بلافاصله تونستم اسنپ بعدی رو بگیرم. سوار که شدم گفت: آقا من دارم زبان یاد می‌گیرم. اشکالی داره هدفون بذارم توی گوشم تا مقصد؟ گفتم نه اصلاً. منم می‌خوام اتفاقاً پادکست گوش بدم. هر دو هدفون‌ در گوش، تا مقصد رفتیم. فقط یه بار وسطش پرسید رانندگیم خوبه؟ افتضاح می‌رفت. فکر کنم تمام ظرفیت شناختی مغزش درگیر زبان بود. اما بعید بود جواب من روی کارش تأثیر بذاره. اینه که گفتم: عالی میری. عالی.

این آخرین حرف‌مون بود تا مقصد. پرداخت آنلاین انجام دادم و وقت پیاده شدن بدون این که هدفون رو از گوشش در بیاره با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم.

جولای 15, 2024 56 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
اجتماعیات

تیپ‌شناسی تغییر |‌ هر یک از ما کجای نموداریم؟

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 4, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

به عنوان کسی که مدتی معلم مذاکره و مهارت ارتباطی بوده‌ام، و نیز علاقهٔ خاصی به رویکرد شناختی، نگاه سیستمی و تحلیل رفتار اجزای سیستم‌ها دارم، گفتگوهایی را که در این مدت میان مردم، مسئولان، صاحبان رسانه‌ها، اهل قلم، سیاستمداران خارج از عرصهٔ قدرت، جامعه‌شناسان و روشنفکران عرصهٔ عمومی (یعنی چه؟ نمی‌دانم) وجود داشته را دنبال کرده‌ام.

به نظرم رسید که یکی از مهم‌ترین مشکلاتی که الان در «درک و تشخیص دیدگاه دیگران و قضاوت در مورد افراد» داریم،‌ تیپ‌شناسی بسیار ناقصی است که طی سال‌های اخیر در بین ما شکل گرفته است. تیپ‌شناسی‌ای که احتمالاً باید یکی از ریشه‌های آن را در نگاه اصلاح‌طلبان به جامعه جست.

دوگانهٔ چپ و راست که قبل از دوران خاتمی وجود داشت به تدریج به اصلاح‌طلب و اصول‌گرا تبدیل شد. و بعداً زمانی که مردم می‌خواستند اعتراض خود را به این دو رویکرد نشان دهند، با شعار «اصلاح‌طلب-اصول‌گرا دیگه تموم ماجرا» به نتیجه رسیدند که جریان سومی باید وجود داشته باشد که هیچ یک از این دو نیست. جالب اینجاست که کسانی مثل آقای ضرغامی که سال‌ها در بخش‌های مختلف کشور هم قدرت داشته و هم‌اکنون هم وزیر است، امسال اعلام کرد که دو سال است شعار من همین است (+): اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، دیگه تمومه ماجرا.

این جریان سوم، برانداز نامیده شد و نهایتاً این تصویر در ذهن همهٔ طرف‌های جامعه شکل گرفت که ما سه گونه نگرش نسبت به آیندهٔ کشور داریم.

به گمانم این تیپ‌شناسی ساده‌سازی‌شدهٔ سه‌بخشی باعث شده که ما در ارزیابی تصمیم‌ها، مواضع و تحلیل‌های یکدیگر هم ناتوان باشیم یا گرفتار خطا شویم. شاید مهم‌ترین خطا این باشد که رأی ندادن به براندازی، رأی دادن به پزشکیان به اصلاح‌طلبی و رأی دادن به جلیلی به اصول‌گرایی تفسیر می‌شود.

من فکر می‌‌کنم این تیپ‌شناسی تک‌بعدی، اصلاً گویا نیست. و ما درست مثل ساکنان پختستان که در خطستان گرفتار بودند (داستان معروف ادوین ابوت) سایه‌ای از جامعه را می‌بینیم و نه واقعیت جامعه را.

امیدوارم خوانندگان این نوشته، چه از طرفداران پروپا قرص ساختار فعلی‌اند، چه اصلاح‌طلب و چه از مخالفان جدی ساختار فعلی، تیپ‌شناسی جامع‌تری را که در ادامه پیشنهاد می‌کنم،‌ بپسندند و مد نظر قرار دهد. با این مدل، هم حرف یکدیگر را بهتر می‌فهمیم و هم در تفسیر آراء و رفتار یکدیگر، خطاهای کمتری خواهیم داشت.

من اسم این مدل را تیپ شناسی تحول می‌گذارم:

تیپ شناسی تحول

این مدل دوبُعدی است و ۱۵ تیپ مختلف در آن وجود دارند. البته این‌ها را صرفاً به عنوان نمونه‌های اصلی انتخاب کرده‌ام و ده‌ها تیپ دیگر هم می‌شود در نقاط مختلف این نمودار تعریف کرد.

در محور افقی باور به ساختار موجود را قرار داده‌ام. کسانی که در انتهای سمت راست هستند، معتقدند که این ساختار باید حفظ شود و هیچ مشکلی هم در آن وجود ندارد. در انتهای سمت چپ، کسانی هستند که می‌گویند این ساختار باید کامل عوض شود و همه‌‌جای آن مشکل دارد. در میانه، عده‌ای قرار می‌گیرند که می‌گویند بهتر است ساختار بماند، اما ماهیت آن به تدریج تغییر کند. در سمت راست، کسانی را داریم که می‌گویند ساختار باید حفظ شود اما نیاز به «اصلاح» دارد. کمی مانده به آخرین نقطهٔ سمت راست،‌ کسانی هستند که می‌گویند ساختار خوب است. اما عده‌ای از مدیران بد در آن هستند که باید عوض شوند.

در محور عمودی به این نگاه کرده‌ام که «چه کسی باید هزینهٔ تغییرات را بدهد؟» کسانی که در سمت بالای محور قرار می‌گیرند، معتقدند که می‌شود بخش بزرگی از هزینه تغییر را ساختار پرداخت کند. کسانی که در سمت پایین قرار می‌گیرند، معتقدند چاره‌ای نیست و مردم باید هزینهٔ تغییر را پرداخت کنند (حتی اگر مستلزم نابود شدن کل کشور یا از بین رفتن بخش بزرگی از مردم باشد). کسانی که در میانه قرار می‌گیرند، معتقدند که دو طرف هزینه‌هایی را تحمل خواهند کرد و جز این نمی‌توان سناریوی دیگری را تصور کرد.

به عنوان یک مثال ساده،‌ جلیلی به گمان من تایپ C است. او می‌گوید: «مردم را از جنگ نترسانید. همین حملهٔ‌ اسراییل به حماس را ببینید. چه شد؟ هیچ. حماس هنوز هست.» این جمله نشان می‌دهد که از نظر جلیلی کشته‌شدن انسان‌ها در مقابل حفظ ساختار مهم نیست. و مردم ناگزیر باید این هزینه‌ها را بپذیرند و بپردازند.

به عنوان مثالی دیگر، مطمئن نیستم اما فکر می‌کنم محمد فاضلی را می‌شود از جنس K‌ دانست. تغییر کلی ساختار را امکان‌پذیر (يا توجیه‌پذیر)‌ نمی‌داند. اما به تغییر معتقد است و فکر می‌کند که می‌شود روش‌هایی را برگزید که ساختار هزینهٔ بیشتر و مردم هزینهٔ‌ کمتر بپردازند.

قرار نیست کسی که رأی می‌دهد هم‌تایپ کسی باشد که رأی می‌گیرد:

امروز آقایی را دیدم که می‌گفت من می‌خواهم به جلیلی (C) رأی بدهم. در نگاه اول حتماً می‌گویید جایی در نیمهٔ راست نمودار قرار می‌گیرد. اما نه. او می‌گفت جلیلی بیاید جنگ می‌شود و تکلیف «این‌ها» یکسره می‌شود (جمله‌بندی‌اش دقیقاً‌ همین بود). در تیپ‌شناسی من او E محسوب می‌شود.

به نظرم پزشکیان را می‌شود در بخش K قرار داد. اما درست مثل مثال رأی دادن E‌ به C، این‌جا هم ممکن است کسانی از تایپ F، M و N و یا تایپ‌های دیگر به او رأی دهند.

پس بسیار مهم است که رأی‌دهنده و رأی‌گیرنده را یک‌گونه فرض نکنیم (برخلاف تفسیر فعلی که می‌گوید‌: اصول‌گرا به جلیلی اصول‌گرا رأی می‌دهد. اصلاح‌طلب به پزشکیان اصلاح‌طلب رأی می‌دهد. و برانداز رأی نمی‌دهد).

من فکر می‌کنم اگر بتوانیم از قفس سه‌گانهٔ اصلاح‌طلب، اصول‌گرا و برانداز خارج شویم و هر سه کلمه را از زبان‌مان حذف کنیم و به جای آن حداقل پانزده کلمه (که من آن‌ها را A تا O نامیده‌ام)‌ به کار ببریم، بهتر می‌توانیم جهان اطرافمان را بفهمیم و تحلیل کنیم (به شرطی که شما هم مثل من باور داشته باشید که انسان به سختی می‌تواند به چیزهایی که کلمه‌ای برای آن‌ها ندارد فکر کند).

 

پی‌نوشت: من کامنت‌های این بحث را می‌بندم. به این علت که خود این تیپ‌شناسی هم – در عین این که از مدل سه‌گانه بهتر است – نقص‌هایی دارد و باید به شکل گسترده‌تر و متنوع‌تری بررسی شود. نمی‌خواهم با بحث روی یک مدل ناقص، اصل این موضوع که بسیار مهم است بسوزد. بعداً در بحثی با عنوان «رفتار انسان‌ها در سیستم‌های اجتماعی پیچیده» این موضوع را با جزئيات بیشتر و مدل‌های بهتری بررسی می‌‌کنم و شرح می‌دهم.

جولای 4, 2024 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
محمدرضا شعبانعلی
اجتماعیات

دموکراسی صندوق رأی نیست!

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 3, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

عکس محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: بسیار علاقه داشتم جز کامنت‌هایی که زیر بحث سیستم بسته نوشته بودم و مطلبی که با عنوان یک گزارش شخصی دربارهٔ انتخابات نوشتم، چیز دیگری دربارهٔ‌ این روزها ننویسم. بحثی که تحت عنوان #بینایی اجتماعی منتشر کرده‌ام و دوست دارم ادامه دهم، برایم بسیار مهم‌ترند.

اما آن‌چه در این چند روز این طرف و آن‌ طرف دیدم، و مواجه شدن با رفتارهای عجیبی که مردم در شبکه‌های اجتماعی با هم دارند، ترغیبم کرد از این فرصت استفاده کنم و چند نکته‌ای را توضیح دهم. بیشتر این نکات را پیش از این لابه‌لای نوشته‌هایم گفته‌ام. اما احتمالاً عده‌ای با تصور این‌که حرف‌هایم بسیار تئوریک هستند،‌ از کنارش گذشته‌اند. مناسب دیدم که این‌جا آن‌ها را بازگو کنم. چون احتمالاً حال و هوای این روزهای جامعه، بستر مناسب‌تری برای آن صحبت‌هاست و بیشتر مشخص می‌شود که آن‌ حرف‌ها صرفاً انشاهایی دربارهٔ سیستم‌های اجتماعی نبوده‌اند و می‌توانند کارکردی بسیار جدی‌تر داشته باشند.

این را هم می‌دانم که خوانندگان همیشگی نوشته‌های من، با همان تک‌جملهٔ سادهٔ‌ «نمی‌توانم به کسی توصیه‌ای کنم و فقط یک گزارش شخصی می‌دهم» تمام این ۲۵۰۰ کلمه را که در ادامه می‌آید متوجه شده‌اند. این نوشته بیشتر برای دوستانی است که مرا کمتر می‌شناسند.

ضمناً چون نکاتی که می‌خواهم بگویم پیوستگی کافی ندارند، آن‌ها را با شماره جدا می‌کنم.

اصل حرف‌های من

یک. من در مرحلهٔ اول انتخابات، توضیح دادم که خودم رأی نمی‌دهم. اما دیگران را دعوت به رأی دادن و ندادن نمی‌‌کنم. چون نمی‌خواهم تصمیم و نظر خودم را به دیگران تحمیل کنم (کامنت‌های زیر سیستم بسته). برای مرحلهٔ دوم هم سبک مشابهی انتخاب کردم. یعنی گفتم که خودم رأی می‌دهم. اما هیچ‌کس را به رأی دادن یا ندادن تشویق نکردم. جدا از محتوای نوشته‌ام، این را در پیش‌نوشت‌های آن مطلب و عنوان نوشته‌ام نیز می‌بینید (گزارش شخصی).

دو. بر خلاف نظر بسیاری از دوستانم که بارها با من تماس گرفتند و پیام دادند که در شبکه‌های اجتماعی هم موضع خودت را بنویس، تأکید کردم که این کار را نمی‌کنم. چون من حرفم را برای مخاطب خودم می‌نویسم. نمی‌خواهم حرف‌هایم توسط کسانی که زمینهٔ فکری من را نمی‌شناسند، اشتباه تفسیر شود. این که یک اکانت دویست‌هزارنفری با مخاطب فعال داشته باشی و در آن حرف نزنی، (به قول مذهبی‌ها) نوعی تقوا می‌خواهد که تا چنین اکانت‌هایی در دست‌تان نباشد، ممکن است تصوری از آن نداشته باشید. کافی است ببینید دیگران با اکانت‌های چندصد نفری و چند هزارنفری در اینستاگرام و توییتر گرفتار چه جوّ عجیبی هستند.

سه. بسیاری از دوستان و آشنایان حرف‌های من را در رسانه‌های مختلف نقل کردند. آیا این کار اشتباه بود؟ اصلاً. حرفی که در محیط پابلیک گفته می‌شود، با این فرض گفته شده که نقل شود. من این حرف‌ها را در پیام یا پیامکی شخصی نگفته بودم که نشر یا بازنشر آن کاری غیراخلاقی باشد.

چهار. اما نکته‌ای وجود داشت که لازم بود رعایت شود و اتفاقاً بیشتر دوستانم رعایت کردند. عزیزانی هم که حواس‌شان نبود، اغلب بعداً اصلاح کردند یا اصلاحیه منتشر کردند. چه در مورد من، چه هر فرد دیگری، «نقل کردن» قواعد اخلاقی خاصی دارد. یکی از این قواعد این است که متن به شکل گزینشی منتشر نشود. بلکه با صدر و ذیل آن منتشر شود. وقتی نویسنده‌ای که چندان هم با قلم ناآشنا نیست، چند هزار کلمه نوشته و در نهایت، پیش‌نوشت‌ها یا پی‌نوشت‌هایی اضافه کرده، معنایش این است که هر چه تلاش کرده، نتوانسته حس‌و‌حال متن را در خود متن بگنجاند. پس تصمیم گرفته متن را در بستر بزرگ‌تری بنشاند. یا به تعبیری تکست (text) را صریحاً داخل کانتکست (context) قرار دهد. بسیاری از نشریاتی که حرف‌های من را بازنشر کردند (مثلاً‌ عصر ایران)‌ به این نکتهٔ ظریف توجه داشتند و متن را کامل منتشر کردند. بسیاری از دوستانی هم که در شبکه‌های اجتماعی به آن لینک دادند، همین کار را انجام دادند. من عمداً آن‌ همه عدم‌قطعیت و تردید را در متن گنجاندم تا خواننده بداند با یک روایت شخصی مواجه است و نه یک بیانیهٔ سیاسی.

پنج. متأسفانه چند دهه ساختار سیاسی بسته در کشور ما که نه‌تنها رویکرد سیستمی به جامعه را به رسمیت نشناخته، بلکه آن را سرکوب کرده است، باعث شده خود ما هم باور خودمان را به این که «یک پیکر پویای بزرگ و هوشمند» هستیم از دست بدهیم.

شش. ما امروز با فرصت بسیار بزرگی مواجه هستیم که به رغم همهٔ‌ تلاش کهنه‌پسندها و گذشته‌پرست‌ها جای خود را در جامعه باز کرده است:‌ ابزارهای ارتباط دیجیتال، رسانه‌های نو و شبکه های اجتماعی. اما اگر به مدل ذهنی نو مجهز نباشیم، مجهز بودن به تکنولوژی‌های جدید هم دوای درد کهنهٔ ما نخواهد بود.

هفت. دموکراسی شما را به یاد چه می‌اندازد؟ انتخابات؟ صندوق رأی؟ احزاب؟ جبهه‌های سیاسی؟ این‌ها در بهترین حالت نمادهای دموکراسی هستند و گاهی هم ابزار آن. دموکراسی در دنیای مدرن امروزی بر پایهٔ‌ یک فرض مهم شکل می‌گیرد و آن «پنهان بودن مسئله‌ها» است. یعنی هیچ‌کس (تأکید می‌کنم: هیچ‌کس) در جامعه وجود ندارد که بتواند با قطعیت یکی از این سه مورد را ادعا کند:

  • من کاملاً مسئله‌های جامعه را می‌دانم
  • من با قطعیت می‌توانم دربارهٔ اهمیت نسبی این مسئله‌ها (از نگاه جامعه)‌ قضاوت کنم.
  • من روش حل این مسئله‌ها را می‌دانم

همین می‌شود که یکی فکر می‌کند مهم‌ترین اولویت جامعه، حل مسائل اقتصادی است. دیگری می‌گوید تا سیاست حل نشود،‌ اقتصاد حل نمی‌شود. فرد دیگری می‌گوید مسئله اصلی سیاسی ما روابط خارجی است و فرد دیگری هم توضیح می‌دهد که تغییر بنیادین ساختار سیاسی می‌تواند مسئلهٔ ما را حل کند. تازه بعد از این که صدها مسئله را فهرست کنیم، به افق زمانی می‌رسیم. یکی می‌گوید تغییر بنیادین ساختار سیاسی بهتر است همین فردا انجام شود ولو با این یا آن هزینه. دیگری می‌گوید نه. اگر زمان بگذرد هزینه کم می‌شود. فرد دیگری هم از پایه مخالف چنین راه‌حلی است. در همان اقتصاد هم یکی می‌گوید بانکداری خصوصی مشکل دارد و دیگری مشکل را در بنگاه‌داری دولتی می‌بیند و …

دموکراسی یک روش «جستجوی اجتماعی با فرض مبهم بودن مسئله‌ها و راه‌حل‌ها» است. اما این روش جستجوی اجتماعی در عمل چگونه اجرا می‌شود؟ در ادامه می‌گویم.

هشت. یکی از روش‌هایی که برای اجرای دموکراسی به کار می‌رود و تا کنون موفقیت نسبی خود را نشان داده، انتخابات است. دولت‌های توسعه‌یافته به نتیجه رسیده‌اند که انتخابات، اگر با حضور احزاب و به شکل ساختارمند انجام شود، کمک می‌کند جامعه به مرور زمان بتواند مسیر خود را کشف کند.

نُه. هر وقت از آمریکا حرف می‌زنیم، یک نگاه ساده‌اندیشانه می‌گوید: ببین! دموکراسی آن‌ها هم نهایتاً به ترامپ رسید. این را از خود آمریکایی‌ها هم زیاد می‌شنویم. یا مثلاً می‌گویند اروپا را ببین. راست‌گراها با دموکراسی سر کار آمدند. این نگاه، آماده است تا به سرعت بر روی دموکراسی برچسب «کارآمد / ناکارآمد» بزند. اما از منظر دیگری هم می‌شود نگاه کرد: جامعهٔ آمریکا در حال «کشف مسیر آیندهٔ خود» است. زمانی به اوباما رأی داد. دموکرات‌ها مهاجرت غیرقانونی را چندان مهار نکردند. هم‌زمان آن‌قدر آمریکا را خواستند با شبکهٔ اقتصاد جهانی به یکپارچگی برسانند، که بخشی از مردم نگران شدند. آن‌هایی که هر روز مهاجران غیرقانونی را می‌دیدند. آن‌هایی که می‌دیدند چین بی‌صدا اولویت‌هایش را به آمریکا تحمیل می‌کند. آن‌هایی که می‌دیدند اروپا به آمریکا می‌گوید بیایید با هم در حل مسائل شریک شویم. اما در عمل حس می‌کردند که اروپا دُنگ خود را برای نشستن بر سر این سفره نمی‌دهد. جامعهٔ آمریکا «دنبال جواب گشت.» و ترامپ جواب بود. ترامپ چهار سال آمد و راه‌های دیگری را آزمود. بعد جامعهٔ آمریکا دوباره به نتیجه رسید که شاید بهتر باشد کمی هم آن طرف را بیازماید. بایدن آمد.

ده. دوباره بپرسیم. آیا دموکراسی همان انتخابات است؟ خیر. در کشوری مثل آمریکا یا بسیاری از کشورهای اروپایی،‌ انتخابات توانسته تا حدی به «شکوفایی دموکراسی» کمک کند. همین و نه بیشتر. این انتخابات نیست که فی‌ذاته ارزش دارد، بلکه دموکراسی است که ارزشمند است.

یازده. آیا همیشه یک جامعه می‌تواند با انتخابات آیندهٔ‌ مطلوب خود را جستجو کند؟‌ قطعاً نه. در جوامعی که ساختار دولت-ملت در آن‌ها وجود ندارد (مثل ایران امروز) انتخابات ممکن است به کشف مسئله‌ها و جستجوی راه‌حل‌ها کمک کند یا نکند.

دوازده. آیا کسی هست که بتواند با قطعیت بگوید که یک انتخابات مشخص (مثلاً انتخابات شورای شهر X در سال Y) به کشف مسئله‌ها کمک می‌‌کند؟ قطعاً‌ نه. این همان فرض پایه‌ای دموکراسی است. اگر کسی بود که چنین علمی داشت،‌ دیگر دموکراسی لازم نبود. پس چه باید کرد؟ در یک جامعهٔ توسعه‌یافته، فرض بر این است که ساختار تا مرحلهٔ‌ انتخاب نامزدها جلو رفته و مردم با رأی دادن، انتخاب می‌کنند که کدام نامزد، هدایت کشتی «کشف آینده» را بر عهده بگیرد. اما در جوامعی مثل ایران امروز، ما یک پله عقب‌تریم. ما باید انتخاب کنیم که «آیا این ابزار (صندوق رأی) می‌تواند ما را به سمت کشف آینده ببرد؟»

سیزده. برخلاف تصور عمومی که در ایران دموکراسی وجود ندارد، آن‌چه در این‌جا نیست، صندوق رأی و انتخابات آزاد است. اما دموکراسی به عنوان یک منطق تصمیم‌گیر در این‌جا می‌تواند وجود داشته باشد و هیچ‌کس هم نمی‌تواند آن را از ما دریغ کند. تصمیمی یک پله عقب‌تر از صندوق: تصمیم‌گیری به رفتن یا نرفتن پای صندوق. و یا تصمیم به هر اقدام اجتماعی دیگر.

چهارده. هر یک از ما آینده‌ای را برای خود و کشورمان متصور هستیم. و بر اساس آن تصورات، تصمیم می‌گیریم که رأی بدهیم یا نه. تنوع افرادی که در هر سمت ماجرا هستند، کاملاً نشان می‌دهد که پاسخ آن‌قدرها هم شفاف نیست. دلیل هم ندارد که شفاف باشد. هیچ‌وقت هم شفاف نبوده. همان زمانی که جامعه با نرخ ۷۰٪ در انتخابات شرکت می‌کرد،‌ ۳۰٪ بوده‌اند که فکر می‌کرده‌اند شرکت نکردن در انتخابات،‌ روش موثرتری برای کشف مسیر کشف آينده است. آیا نادان بودند؟‌ نه. آیا بیمار ناهنجار بودند که مشابه اکثریت فکر نمی‌کردند؟ نه. آیا پیشرو بودند و زودتر از دیگران این را فهمیده بودند؟ نه. آيا همه فیلسوف و جامعه‌شناس بودند؟ نه. در مقاطعی بخش بزرگ‌تری از جامعه فکر می‌کرد از این ابزار استفاده کند. در مقطعی بخش بزرگتر به نتیجه رسید که استفاده نکند. در مقطعی جامعه کشف کرد که خیابان بخشی از راه‌حل است. در مقطعی دیگر تصمیم گرفت خانه بماند. در مقطعی مثل ۸۸ در خیابان‌ها آمد و به دهانش چسب زد. در مقطعی دیگر آمد و فریاد زد. خیابان آلترناتیو دموکراسی نبوده، بلکه مصداق دموکراسی و البته آلترناتیو صندوق رای بوده. این‌ها همه «دموکراسی» است. هر کس «رأی و نظر خود» را داشته و بر اساس آن اقدام کرده است. و جامعه به همین شیوه جلو رفته. بهتر بود مردم به خیابان نیایند و رأی دیگری داشته باشند. اما این دیگر مسئلهٔ مردم نیست. ساختار باید به شکلی رفتار کند که اکثریت جامعه، مسیر دیگری را برای کشف آینده انتخاب کند.

پانزده. دقت کنید که من از «کشف آینده» حرف می‌زنم و نه «ساختن آینده». وقتی می‌گوییم ساختن آینده، یعنی می‌دانیم آينده مطلوب چیست و می‌خواهیم آن را بسازیم. وقتی می‌گوییم کشف، یعنی در تلاش برای یافتن چیزی هستیم که نمی‌دانیم چیست.

شانزده. من در مورد خودم، هم آن‌قدر به خودشناسی رسیده‌ام که بدانم تصویر قطعی از آينده پیش چشمم نیست. و هم آن‌قدر به دموکراسی معتقد هستم که «آشکار نبودن حقیقت» را بپذیرم. به همین خاطر، به همان اندازه که از رأی دادن آگاهانه خوشحال می‌شوم از رأی ندادن آگاهانه هم خوشحال می‌شوم. چیزی که نگران‌کننده است، تصمیم‌گیری از سر عادت و بی‌حوصلگی یا تحمیل تصمیم خود به دیگران است. در مسائل پیچیدهٔ اجتماعی، هر تصمیمی که جامعه از سر حوصله و با ارادهٔ تک‌تک اعضای جامعه گرفته شود، درست است. چرا درست؟ چون هیچ‌کس نمی‌داند درست و نادرست چیست. و این باز همان پایهٔ‌ اصلی دموکراسی است.

هفده. ما این مباحث را در اقتصاد بلدیم. اما متأسفانه به خاطر ضعف در آنالوژی،‌ در جامعه‌شناسی و سیاست نمی‌توانیم مصداق‌هایشان را راحت تشخیص دهیم. همهٔ حرف اقتصاد آزاد چیست؟‌ این که اگر بازار را رها کنید و هر کس منطق و منفعت خود را به کار بگیرد، بازار با حداقل مداخله به سمت نقطهٔ تعادل می‌رود. چپ‌ها چه می‌گویند:‌ مداخلهٔ حداکثری. چپ‌ها معتقدند ناکارآمدی مکانیزم بازار را – که واقعاً وجود دارد اما آن‌ها بزرگ‌نمایی‌اش می‌کنند – بر سر اقتصاد لیبرال می‌زنند و می‌گویند باید کسی «بالاسر بازار» بایستد و مراقب باشد که بازار به بیراهه نرود. این همان رگولاتوری است (شکل حداکثری و نامطلوب آن). همان ستادها و شوراها و شوراهای عالی و کمیته‌ها و … است. همان منطقی که “تصمیم‌گیری توزیع‌شده” را نمی‌پذیرد. ما که این‌ها را در بازار دیده‌ایم و فهمیده‌ایم، پس چرا در مسائل اجتماعی،‌ دوباره می‌خواهیم آن را کشف کنیم؟ چرا حواس‌مان نیست که این‌جا هم اگر هر کس با منطق خودش بر اساس منفعت خودش و تشخیص خودش جلو برود،‌ کارها بهتر پیش می‌رود و نقطهٔ مطلوب راحت‌تر کشف می‌شود؟ اگر روشنفکران عرصه‌ی عمومی، دیگر مانند گذشته جایگاه ندارند، علتش بی‌توجهی مردم به فکر و تحلیل نیست. بلکه آموختن همین نکته است که “تشخیص برخاسته از نظرات پراکنده در تک‌تک افراد جامعه، قابل‌اتکاتر از قدرت تشخیص چند فرد خاص است.”

هجده. من این را که عده‌ای ذی‌نفع مستقیم نتایج سیاسی هستند می‌فهمم. خودم مدتی پیش در یکی از کشورهای همسایه کسی را دیدم که لامبورگینی سوار بود و می‌گفت: نصف‌تان بمیرید راضی‌ترم تا خش به سپر ماشینم بیفتد. من حس بد به این‌ها را می‌فهمم. اما چیزی که نمی‌فهمم این است که بخش بزرگی از جامعه که من و شما هستیم و مثل آن جوانک ذی‌نفع وضع موجود نیستیم و هر کدام می‌کوشیم به سبک خودمان مسیر کشف آینده را هموار کنیم، چرا حس بدی به تشخیص‌های هم داریم؟ اصرار بر یک‌صدا شدن و “وحدت کلمه” دیگر رمز پیروزی نیست، تضمین شکست است. با شعار نیم قرن قبل، نمی‌شود مسیر پیچیده‌ی جهان امروز را پیمود.

نوزده – جمع‌بندی اول. اگر بپذیریم که دموکراسی یعنی کشف آینده، تفکر دموکراتیک یعنی هر فرد سهمی کوچک در کشف آینده دارد. در این حالت، تنها چیزی که باید تشویق کنیم، مختار بودن در انتخاب است. اگر کسی گفت صندوق رأی اثر ندارد، بگوییم آفرین. چقدر خوب. حتماً رأی نده. اگر کسی گفت صندوق رأی اثر دارد. بگوییم چقدر خوب. آفرین. حتماً رأی بده. جامعه مثل یک مغز است و هر یک از ما یکی از نورون‌های آن هستیم. هر یک اگر به کار و تصمیم خود مشغول شویم، مغز بهترین تصمیم را می‌گیرد. اما اگر بعضی نورون‌ها بخواهند مغز را تسخیر کرده یا خود را به نورون‌های دیگر تحمیل کنند، این مغز بیمار خواهد شد و ظرفیت تصمیم‌گیری و تحلیل را از دست می‌دهد.

این که هر کدام از ما رأی‌مان را به دیگران بگوییم، بخشی از کارکرد سالم مغز جامعه است. این که هر کس هر استدلالی در دفاع یا رد رأی دادن (يا هر انتخاب اجتماعی دیگر دارد) مطرح کند، غنی کردن همین مغز است. اما این که انتخاب‌ خود را درست و انتخاب دیگران را نادرست بدانیم، در دنیای پیچیدهٔ‌ اجتماعی – اقتصادی و سیاسی امروز، قابل‌دفاع نیست. ما یک منحنی سادهٔ بالا و پایین رفتن ارز را هم نمی‌توانیم با قطعیت بالا پیش‌بینی و تحلیل کنیم. چطور فکر می‌کنیم می‌توانیم نتیجهٔ یک کنش اجتماعی را که به ده‌ها هزار متغیر گره خورده، تشخیص می‌دهیم؟

وقتی در  دموکراسی از تنوع نظرات حرف می‌زنند، منظور این نیست که “چون احترام گذاشتن به دیگران خوب است، با نظر متفاوت دیگری کنار بیایید.” بلکه منظور این است که “کشف آینده و انتخاب قدم بعدی حرکت جامعه صرفاً از طریق سنجش وزن گزینه‌ها در سبدی از نظرات متنوع امکان‌پذیر می‌شود.”

نوزده – جمع‌بندی دوم. دموکراسی، صندوق رأی نیست. انتخابات نیست. رسانه نیست. دموکراسی یک مدل ذهنی است. یک دستگاه فکری که به ناپیدا بودن راه درست معتقد است و روش مناسب کشف آینده را تصمیم‌گیری جمعی می‌داند.

در عین این که ساختار سیاسی در یک جامعه ممکن است اجازهٔ‌ شکل‌گیری و توسعهٔ ابزارهای دموکراتیک را ندهد، هم‌چنان ما مردم می‌توانیم در بین خودمان به مدل ذهنی دموکراتیک توجه داشته باشیم و دموکراسی را به عنوان منطق تعامل بپذیریم.

ما امروز در کشورمان انتخابات به معنای مدرن آن نداریم. البته ابزاری برای انتخاب بسیار محدود یکی از مدیران عملیاتی میانی بر اساس سلیقهٔ‌ آقای جنتی – که به او رئيس جمهور گفته می‌شود – در دسترس است. همین و نه بیشتر. اما در همین کشور بدون انتخابات مدرن، دموکراسی می‌تواند وجود داشته باشد. کافی است همهٔ ما باور داشته باشیم که هر کس به اندازهٔ‌ یک رأی (رأی به موثر بودن یا نبودن صندوق در هر لحظه مشخص از تاریخ) می‌تواند مختار باشد.

از طرفی ممکن است روزی در کشورمان انتخابات به معنای مدرن آن وجود داشته باشد، اما دموکراسی نباشد. آن روز که باور نداشته باشیم هر کس به اندازهٔ‌ همان یک رأی، مختار است. اگر به چنین روزی برسیم، که به گمانم دور نیست، خودمان با صندوق رأی، قدرت را دوباره تحویل همان کسانی خواهیم داد که چند دهه را صرف رهایی از چنگ‌شان کرده‌ایم. ما قبلاً این کار را کرده‌ایم. باز هم ممکن است تکرار کنیم.

 

جولای 3, 2024 9 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
عباس کیارستمی
روزمرگی‌ها

ماجرای کیارستمی و کوروساوا

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 1, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

نمی‌دانم شما هم مثل من فکر می‌‌کنید یا نه. اما برای من، خود کیارستمی از اکثر آثار هنری و دستاوردهایش جذاب‌تر است. هر وقت می‌بینم جایی صدا یا تصویری از اوست و قصه یا خاطره‌ای نقل می‌کند، سراپا گوش می‌شوم. البته حواسم به این هم هست که جذابیت خودش به خاطر این است که در پس ذهن‌مان هست که پشت این سادگی گفتار و رفتار، کوهی از اعتبار و دستاورد قرار گرفته است.

یک بار مطلبی از او با عنوان «استقبال غیرمنتظره» در یکی از گزارش‌های هفتگی منتشر کردم. آن‌جا داستان حضور غیرمنتظرهٔ شترها در خیابان را شرح می‌داد. اخیراً هم کلیپ کوتاهی از او در اکانتی به اسم بانی کستر دیدم که خاطره‌ای از دیدار با کوروساوا را بسیار شیرین روایت می‌کرد. آن کلیپ را در این‌جا می‌گذارم که اگر شما هم ندیده‌اید، ببینید.


جولای 1, 2024 8 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home