خانه » گشت شبانه (قسمت اول)

گشت شبانه (قسمت اول)

توسط محمدرضا شعبانعلی
محمدرضا شعبانعلی در شب

امروز حوالی ساعت هفت دوستانم را در کنار میدان ونک ترک کردم و به خیابان‌گردی مشغول شدم. کاری که شاید سالهاست فرصت آن را نداشته‌ام. موبایل را ساکت کردم و دست در جیب، خیابان ولیعصر را به سمت پایین آمدم و حدود سه ساعتی خیابان‌گردی کردم. چه تجربه‌ی جالبی است در میان مردم بودن برای چون منی که مدتی است از مردم فاصله گرفته‌ام.

شب را با فلافل آغاز کردم. در روغن سیاهی سرخ شده بود که می‌دانم اگر در موتور ماشین ریخته می‌شد، موتور به دقیقه‌ای می‌سوخت! اما من که خوردم و خوشمزه هم بود و هنوز هم زنده‌ام. اساساً به این نتیجه رسیده‌ام که ناسالم بودن و خوشمزه بودن غذا کاملاً به هم ربط دارد.

در ادامه‌ی مسیر به یک دستفروش رسیدم که عطر می‌فروخت. فضای دستفروشی برایم غریب نیست. اما خوب فروش عطر جالب است. هر عطری را که فکر می‌کردم چندصدهزار تومان یا چند میلیون تومان قیمت دارد به قیمت ۱۰ تا ۳۰ هزار تومان می‌فروخت.

حسابی همه‌ی قیمت‌ها را پرسیدم. حوصله‌اش سر رفته بود. انتظار داشت به جای این وقتی که گرفته‌ام خریدی کنم. به او گفتم: خودت می‌دانی که عطر‌هایت اصل نیست؟ گفت: آره. هم من می‌دانم و هم مشتری مي‌داند. من راضی و او راضی است. شما ناراضی هستی؟ گفتم: «من که حرفی نزدم». اما چرا مردم عطر تقلبی می‌خرند؟

دستفروش که ساندویچ سیب‌زمینی‌اش را – که به مراتب از فلافل من سالم‌تر بود – تعارف می‌کرد گفت: عطر که لاستیک ماشین نیست که کیفیتش مهم باشه و بیشتر راه بره! عطر یک حس خوبه. توی این شیشه‌های زیبا، آب هم بریزی همین حس خوب رو میده!

با خودم گفتم که این دستفروش، به تجربه چیز‌هایی رو یاد گرفته که ما با هزار واژه‌ی پیچیده، به عنوان روانشناسی ادراکی، مطرح مي‌کنیم و احساس می‌کنیم که چقدر می‌فهمیم!

گفتم اگر «حس خوب» می‌فروشی چرا اینقدر ارزان؟

کنارش نشستم و شروع به کار کردیم! چند تا مشتری را راهنمایی کردم. راضی نبود. می‌گفت: خیلی با هیجان حرف می‌زنی. می‌فهمند که تازه امروز بساط پهن کرده‌ای. راستی شغلت چیست؟ گفتم: «درس می‌دهم. مذاکره و فروش». کمی فکر کرد و گفت: «مذاکره؟ یعنی با این آمریکایی‌ها حرف می‌زنی؟ ندیدمت تو تلویزیون. فروش؟ تو که خودت اصلاً بلد نیستی! به مشتری بخندی عطر رو می‌بره. یا پنجاه درصد تخفیف می‌خواد. بنز که نمی‌فروشی اینطوری ژست گرفتی! عطره. اخم کن. جدی باش. خودشون می‌خرند».

حرصم درآمد. نشستم و چند تا از عطرهایش را جلوی خودم گذاشتم. مشتری آمد و یک عطر هوگو باس خواست. قیمتش ۲۰ تومان بود. گفتم: «آقا. ۲۰ تومانی دارد و ۴۵ تومانی هم دارد». مرد پرسید فرقش چیست؟ گفتم: حس شما! وقتی برای ادکلن ۴۵ تومن بدهید، جلوی مردم با احساس بهتری حاضر می‌شید. اما ادکلن ۲۰ تومانی همیشه یادتون میندازه که یک ادکلن تقلبی آنهم از نوع ارزان آن را استفاده کرده‌اید.

مرد خندید و یک تراول ۵۰ تومانی گذاشت و عطر را برد. فهمیدم علاوه بر قدرت متقاعدسازی، لباس‌های کهنه‌ی اسپورت من، گدایی را هم خوب تداعی می‌کند. حرف‌هایم متقاعد‌کننده بود اما ظاهر کثیف وبه هم ریخته‌ام بیشتر کمک کرد!

یکی دو تا روضه‌ی دیگر هم خواندم و عطرها را تا دو برابر قیمت فروختم. همه‌ی تلاشم برای حمله به آن تک جمله بود که گفت: «فروش اصلاً بلد نیستی!». وقت بلند شدن لبخندی زدم و دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «من دستفروشی را می‌فهمم. خوب هم می‌فهمم». حرف عجیبی زد: «برای یک ساعت دستفروشی هزار حقه وجود دارد. اما برای یک عمر دستفروشی، بهتر است کار را راحت‌تر بگیری!». حرفش منطقی بود.

راه افتادم و مسیرم را پیاده ادامه دادم (باز هم برایتان از این شب خواهم گفت…)

همچنین ممکن است دوست داشته باشید

223 دیدگاه

shirin فروردین ۷, ۱۳۹۵ - ۹:۳۷

دلم گاهی برای پست های قدیمیتون تنگ میشه .. میام بهشون سر می زنم همون حس بار اول خوندنو برام داره .. این یکی از خاطرات شماست که من خیلی دوسش دارم . البته همه خاطره ها و تجربیاتتون جذابه و همیشه کلی بادگیری توش هست و این هم به خاطر نوع دید شما نسبت به مسائل مختلف دوروبرتون هست .

پاسخ
محمد حسین هاشی مهر ۳۰, ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳

محمد رضا گشت شبانه ی 2 را نمی نویسی؟برای چندمین بار این نوشته ی هیجان انگیزنت را خواندم…خیلی به ادامه اش مشتاق شدم

پاسخ
فریماه اسفند ۸, ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۳

جناب شعبانعلی اگه امکانش هست ادامه این نوشته رو بنویس..چند ماهه با سایت شما آشنا شدم . بدون تملق بگم متفاوت هستی نوشته هاتون، تفکر و دیدی که به زندگی داری و….منحصر به فرد هست. مرور سایت شما یکی از برنامه های روزانه م
شده…درس های زیادی ازتون یادگرفتم از این بابت ممنونم. مشتاقم در سمینارهاتون حضور داشته باشم اگه امکانش هست اطلاع رسانی کنید..

پاسخ
عارفه... فروردین ۱۹, ۱۳۹۳ - ۹:۰۱

محمدرضا شعبانعلی خیلی وقت گذشته هنوز دیگه از این شب ننوشتی …

پاسخ
اکبری اسفند ۱۲, ۱۳۹۲ - ۱۹:۵۶

سلام دوباره

چقدر شما تخصصی های رنگارنگ دارید ، خوش به حالتون.ولی خب بگذارید صریح بگم ، یک مقدار تظاهر ، نگاه از بالا به پایین ، ناشی از مدیر بودن در این متن بود ، شرمنده . این حس آنی من بود…

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی اسفند ۱۳, ۱۳۹۲ - ۷:۴۶

بیشتر که بخونی دوست من. خودشیفتگی رو هم توش می‌بینی. خودم بعضی وقتها می‌خونم نوشته‌هام رو حالم بد میشه.

پاسخ
امید اسفند ۱۳, ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۶

برای همین خوشت میاد ازت تعریف کنند و هرکی نقدت می کنه لهش می کنی؟

پاسخ
اکبری اسفند ۱۳, ۱۳۹۲ - ۲۲:۱۷

اول بگم که من تازه واردم و تعصب خاصی به ایشون ندارم ولی ….

کمی جا خوردم دوست عزیز . منظور یا دلیل خاصی برای این حرف دارید ؟ بنده ایشون رو اینطوری نمی شناسم …همه ما تا حدی خودشیفته ایم کم و بیش . همه ما خوش مون می آید مورد اظهار تفقد دوستان مون حتی اگه اغراق آمیز باشه قرار بگیریم،کم و بیش . چون انسان یم و تحت فشار ها و استرس های زیاد کم میاریم …له کردن ؟ من که نظرم رو گفتم له هم نشدم ..دلیل نوازش کلامی شما رو نسبت به ایشون متوجه نشدم.

پاسخ
امید اسفند ۱۳, ۱۳۹۲ - ۲۳:۱۶

محمدرضا ، فکر می کنم خودت میدانی چه هستی و چه نقاط قوت و ضعفی داری. شاید من توقعم زیاده که فکر می کنم ، آدمی مثل تو نیازی به تعریف و تمجید دیگران نداره ، به نظر دیگران احترام می گذاره، با کنایه حرف نمی زنه ، اجازه میده همه اینجا راحت حرف بزنند. گاهی حس می کنم آدمهایی هستند که ، آره دوستت دارند ولی برای اینکه از چشمت نیافتند و مورد غصبت قرار نگیرند، سعی می کنند خیلی صاف و اتو کشیده و مودب باشند و خودشان را دوستدار تو، نشان بدهند و کلی تعریف و هورا … اسمش را هر چی می خواهی بگذار، خودشیفتگی یا هر چیز دیگر فرقی نمی کند.

پاسخ
اکبری اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۱۶:۴۷

دوست عزیز به قول مولانا

سختگیری و تعصب ، خامی است تا جنین ی ، کار ، خون آشامی است

پس آسوده باش و خیالتون رو مکدر نکنید ….

اکبری اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۵

راستی دوست عزیز

خرد جمعی و مرور زمان هیچوقت اشتباه نمی کنه نه در مورد صاحبان قدرت و نه در مورد افراد دیگه و نه در مورد ایشون . خب ایشون در حوزه خودش خوب کار کرده و یک سری تیزبینی و دغدغه هایی داره که دغدغه من و شما هم هست بعضا.مثلا خود من الان رئیس یک بخش م در یه سازمان دولتی .خب من و شما هم بالاخره در این جامعه با رئیس و مرئوس و استاد و …..سروکار داشتیم و فرق آدمها رو تشخیص می دیم.خب ما نگاه می کنیم و می بینم کجا حرف ایشون درست ه و احتمالا با کدوم موارد ش بنا به دلایل خودمون مخالفیم .همین.راستش گمان کنم بیشتر حسادت مطرح ه نه چیز دیگه ….

اکبری اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۲۲:۳۷

من شما رو نمی شناسم ولی امیدوارم آرامش تون برگرده……به امید دیدار دوباره مجازی ت امید عزیز.ok?

کیان اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۲۳:۴۷

امیدجان بعید میدونم محمدرضا اصلا ما ها رو بشناسه تا برسه به تفقد یا غضب!!!!
ولی اگر شما رو از نزدیک میشناسه خوش بحالتون که از کبوتران حرمید….

اکبری اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۲۳:۵۴

جالب بود

کیان اسفند ۱۴, ۱۳۹۲ - ۰:۲۳

آقای امید شما که گفتید حاضرید صدتا فحش از محمدرضا بشنوید چطور شد که خودتون شروع به ناسزاگویی کردید؟
فکر میکنم بجز تهوع دایمی احتمالا ضعف اعصاب هم دارید!!!!
فکر نمیکنم کسی بخاطر خودشیفتگی سزاوار شماتت عامه باشه!!!
و این مجیزگویی با افتخار ادامه خواهد داشت…

پاسخ
امید اسفند ۱۵, ۱۳۹۲ - ۱:۰۵

محمدرضا…
امشب تو فیس بوک مطلبی ازت خواندم. تو میفهمی من چی می گویم . همین برایم کافیه!

پاسخ
الهام مرداد ۲۹, ۱۳۹۴ - ۱۹:۱۷

من اشکم درومد ولی …

پاسخ
آسمان بهمن ۸, ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۸

شما چقدر آدم متفاوتي هستيد.. معادلات دنياي منو بهم ميريزيد.. ممنونم ازتون 🙂

پاسخ
lli@ بهمن ۷, ۱۳۹۲ - ۱۴:۱۵

سلام
آقا شما كه تجربه كردن و ماجراجويي رو دوست داريد يه سر شيراز هم تشريف بياريد. البته اگه بتونيد با خودتون كنار بياييد يه مدت محل زندگيتون به شيراز انتقال بدهيد كه؛ زهي سعادت. اينطوري براي توسعه و اعتلاي سازمان هاي كوچك و بزرگ شيراز هم خوبه.

پاسخ
حسین بهمن ۷, ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۰

استاد ، ادامه “گشت شبانه” رو برامون تعریف نمیکنید ؟!

پاسخ
شاهین سلیمانی آذر ۱۸, ۱۳۹۲ - ۱:۲۳

این یعنی خوده هرمس….یک همسفر …یک همراه …یک ماجراجو…و یک نابغهء ( در اینجا ) گمنام….

پاسخ
hedieh آذر ۴, ۱۳۹۲ - ۱۶:۱۲

ی شب رفتی بیرون این همه خاطره داری تازه بازم میخوای بنویسی دربارش!!!!!من هر شب ی دور میرنم بعد میرم خونه اتفاق خاصی هم نمیفته که قابل تعریف باشه چه برسه به نوشتنش

پاسخ
باد آذر ۵, ۱۳۹۲ - ۰:۵۴

منم به همین فکر کردم که چرا اینطور اتفاقا برای امثال محمد رضا میفته. دلیلش حساس بودن به محیط پیرامونه. من بعد از خوندن این متن سعی کردم یه بار امتحان کنم. اتفاق خاصی نیفتاد. ولی از میدون ولیعصر تا میدون فاطمی حس میکردم وقتی به مردم؛ رفتاراشون دقت میکنی خیلی درکشون میکنی. خیلی چیزای جدیدی میبینی. مثلا اینکه دو تا پلیس به علاوه ده اونجا هست ولی من هر وقت میخواستم خلافی بگیرم میرفتم میدون ارژانتین.

پاسخ
هادی آذر ۲, ۱۳۹۲ - ۲۱:۲۰

امروز بیکار بودم.تازه از دانشگاه آمده بودم بیرون،ساعت 11:45 دقیقه بود.وقت زیادی داشتم تا ناهار.از اتوبوس که پیاده شدم.چشمم خورد به دبیرستانی که چندین سال پیش در آن درس می خواندم.دقیقا پنج سال پیش.بغض گلویم را گرفته بود.احساس غریبی داشتم.نوعی دلتنگی شاید دلتنگ روزهایی بودم که در این حیاط گذشته بود،شاید دلتنگ دوستانی بودم که مدت ها پیش در این مکان دستم را بر روی شانه هایشان می گذاشتم و از آرزوهایمان برای همدیگر می گفتیم.وارد حیاط شدم.نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم چشمانم تر شده بودند.خاطرات چهار ساله دبیرستان از جلوی چشمانم می گذشت البته با دور تند.وسط حیاط ایستاده بودم و به تک تک لحظاتی می اندیشیدم که برایم شیرین بودند.چهارسال از بهترین سال های عمرم را در اینجا گذرانده بودم. از پله وارد ساختمان اصلی شدم حدودا 20 پله ای می شد هیچ وقت نشمردمشان.در لابی گشتی زدم هیچ فرقی نکرده بود با این که پنج سال از آن زمان میگذرد.نیم ساعتی داخل لابی ایستادم .هیچ کس از من نپرسید که دردت چیست . چرا اینجا ایستاده ای؟ مدیر مدرسه عوض شده بود.حتی تمام ناظم ها نیز.فقط یکی مانده بود که معلم ادبیات بود. دوستش داشتم کچل بود. با دستانی گوشتالو….. نب توانستم از آنجا خارج شوم هر نقطه سیاهی بر روی دیوار های آن برای من نشان از خاطره ای بود که در اعماق ذهنم مخفی کرده بودم …….

پاسخ
باران آذر ۳, ۱۳۹۲ - ۲۳:۴۹

فرصت کردید یه سر هم به دبستانتون بزنید.. از کوچیک بودن ابعاد فیزیکی همه ی قسمت های مدرسه حیرت زده می شید
البته اگه می تونید با حس های نوستالژیکتون کنار بیاین

پاسخ
شیما دی ۱۳, ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۴

وای خدای من ، منم پارسال برای رای دادن گذارم افتاد به دبستان محل تحصیلم ، اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که اینجا چقد کوچیکه ، اونموقع ها چقدر گرگم به هوا بازی میکردیمو چقد درندشت به نظر میرسید!

پاسخ
هادی آذر ۸, ۱۳۹۲ - ۰:۰۷

حتما

پاسخ
ناهید آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۰

سلام اقای محمدرضا.
من در یکی از جلسات شما در دانشکده مدیریت شرکت کرده بودم و همچنان اس ام اس های شما به من می رسد…
و برای هر بار که پیامکی به من می رسد باز به شما فکر می کنم. و حس مشترکی را با شما در خود احساس می کنم.
اکنون که متن های شما را خواندم بیشتر مطمئن شدم.
من نیز در لحظه هایم فکر می کنم. حتی به افکاری که فکر می کنم نیز فکر می کنم. و گاه برای سبک تر شدن افکارم آنها را بلند بلند بیان می کنم و تبدیل به صوت می کنم. گاه برای سبک تر شدن صوت ها را تبدیل به نوشته می کنم. اما فرق من با شما این است که آن ها را به وسعت شما با دیگران به اشتراک نگذاشته ام. همین یک فرق کوچک کافی است…
فرمول ادمها یکسان است. تنها تعداد مجهولهای داخل فرمولمان باهم فرق می کند. هر چه تعداد (x) های فرمولمان را کمتر کنیم به هدف نزدیک تر می شویم. حتی پیدا کردن این x ها هم راه حل شبیه به هم دارد. که اگر در اختیار هم قرار دهیم و زرنگ باشیم زودتر به نتیجه می رسیم.
به امید دیدار

پاسخ
حميد آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۱:۳۶

محمد رضاى عزيزم خوشحالم كه روز گذشته فرصتى اندك پيش اومد و از صحبت كردن با شما بسيار خوشحال شدم ، قلم زيبا و بسيا روانى داريد ،
( راستى در مورد حجم دانلود هم شوخى كردم ، جدى نگيريد يه وقتى ) مطالعه روز نوشت هاى شما از واجبات هر روزه ماست .
اميدوارم فرصتى پيش بياد تا در دوره بعدى كلاس هاتون توفيق حضور داشته باشم .
مردان بزرگ هيچ وقت فراموش نمى شوند …

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۸:۰۸

حمید جان.
شاید برات جالب باشه که روز گذشته، سر زدن به شما و ناهار خوردن پیشتون، مهمترین قسمت برنامه‌ی من بود.
همکارام رو که با خودم آورده بودم دانشگاه. بعد از سخنرانی جاهای مهم دانشگاه رو که برای من تاثیرگذار و خاطره انگیز بودند بهشون نشون دادم و جالب بود براشون که پیش شما اومدن هم برای من قسمت مهمی از تور دانشگاه بود.
جالبه بگم که بچه‌ها هم می گن ناهاری که کنار شما خوردیم، بهترین قسمت خاطرات اون روزشون بوده.

پاسخ
سعیده (آذر) آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۲۳:۵۸

بسیار عالی بود، این برای همه ی ما میتونه یه درس یاشه که از یه اتفاق و یا یه موضوع ساده، زیباترین و تاثیرگذارترین داستانها می تونه شکل بگیره…
******
اما یه مطلبی در مورد فروش نوشتین که ذهنم و ناخودآگاهم به هیچ وجه نمی تونست قبولش کنه:
.
«فروش معنی اش این نیست که با قیمت تمام شده به علاوه ی یک سود منصفانه محصول رو بدی. این تفکر کمونیست‌ها بوده و ایده‌ی کاپیتال مارکس٫
فروش یعنی اینکه معامله‌ای بکنی که مشتری در اون لحظه و تا پایان عمر نسبت به اون حس خوبی داشته باشه و حاضر به تکرارش باشه.».
.
خیلی روش فکر کردم و به یه نتیجه ای رسیدم، به نظر می رسه دراین مورد باید اون کالا و شغل رو در نظر گرفت،

1- آیا در خصوص قیمت اولیه ی کالا داره صحبت میشه؟
2- آیا فروشنده، فروشنده ی مستقیم محصول هست یا با واسطه میفروشه؟

توی مثالها از بنز و ایفون صحبت شد و این موضوع که گرون بودنشون صرفا به خاطر هزینه ی تمام شده نیست به خاطر حس خوبش هست، در این مثالها، در هر حال قیمت اولیه ش مشخصه و بحثی در این مورد نیست، تولبد کننده ی اصلی این فیمت رو گذاشته و سودش رو هم می بره ، اما یه وقتی شما تولید کننده ی محصول نیستی و یه کالایی رو با یه قیمت خاصی میخری و میبری برای فروش، مثلا توی مغازه ی خودت، زمان فروش میتونی اون جنس رو چندین برابر قیمت اصلیش یفروشی و خریدار هم راضی باشه و مشکلی نداشته باشه ، اما همون خریدار زمانی که همون محصول رو جای دیگه و توی یه مغازه ی دیگه با قیمت پاییین تری ببینه چه حسی بهش دست میده؟ حالا فرض کن این قضیه چندین بار هم تکرار میشه، دیگه اون خریدار هیچ رغبتی یه خرید از شما نداره، و نظرش در مورد این فروشنده قطعا عوض خواهد شد و اگر موقع خرید شیفته اخلاق و برخورد و مطالبی شده باشه که اون فروشنده گفته، حالا تک تک اون اتفاقات از جنبه ی منفی برای اون خریدار جلوه می کنه، بنابراین از نظر من این مطلبی که شما گفتین در مورد قیمت اولیه ی محصول که خود تولید کننده مشخص میکنه میتونه کاملا درست باشه ولی در مورد قیمتی که فروشنده ی واسطه میذاره، به هبچ عنوان صحیح نیست و در این مورد باید نرخ سود، نرخ سود عادلانه و منصفانه باشه، به عبارتی نقش واسطه و تولید کننده اینجا مهم هست، خیلی خیلی زیاد…

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۰:۱۸

سعیده جان.
۱) مطلبی که تو میگی در مورد کالاهای Commodity یا Commodity like هست. به معنی اینکه کالایی که همه جا هست و مشخصاتش هم معلومه.
از سکه‌ی طلا. تا یک شیشه نوشابه تا یک خودکار پارکر و تا یک خودرو در نمایشگاه.
کسانی که این محصولات رو عرضه می‌کنند، فروشنده نیستند. عرضه کننده یا Distributor و توزیع کننده هستند.
توزیع کننده Price List داره و محصولش رو می‌فروشه.
۲) در مورد آیفون و بنز و محصولات لوکس، قیمت تمام شده مشخص نیست و دلیلی هم نداره مشخص باشه و کسی بدونه.
۳) در یک بازار رقابتی، سود منصفانه رو عرضه و تقاضا تعیین می‌کنه و نه هیچ چیز دیگه. لغت انصاف در ادبیات قیمتگذاری، قابل تعریف نیست. لغت‌های خوب دیگری هم هستند که به کار می روند اما معنی ندارند. اگر بازار رقابت کامل داشته باشه، سودی که وجود داره معنا و مقدار انصاف رو تعیین میکنه نه برعکس.

پاسخ
قاسم آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۲۱:۵۱

سلام آقای شعبانعلی

مدتی است که سایت شما را دنبال میکنم. سایت بسیار خوبی دارید. آرزوی توفیق روزافزون برای شما دارم.

پاسخ
قاسم آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۲۱:۳۲

سلام آقای شعبانعلی

مدتی است که سایت شما را دنبال میکنم. سایت بسیار خوبی دارید. امیدوارم هر کجا هستید موفق باشید.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۰:۲۱

ممنونم از لطفت قاسم جان. امیدوارم در آینده هم بشه رضایت تو و سایر دوستان رو تامین کرد.

پاسخ
mahnaz آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۹

سلام محمدرضای عزیز. . .
بعد از خوندن روزانه مطالب وبلاگت همیشه سردرد میگیرم ! چون یه حسی سراغم میاد که بهم میگه تا الان زندگی نمی کردم بلکه فقط نفس میکشیدم … و بعد مدام میخندم ،مثل دیوونه ها !از شور و هیجانی که وارد زندگی ام شده . پیش خودم فکر میکنم که چقدر کار هست که میتونم انجام بدم و چقدر کارهای بیشتری که باید انجام بدم … نمی خوام بخاطر بودنت ، کارهات و یا افکار و اعتقاداتت ازت تشکر کنم . فقط یه سوال :
چیکار میتونیم بکنیم(اینکه میگم “میتونیم ” بخاطر اینه که میدونم تمام کسانی که تو رو میشناسن هم به این قضیه فکر میکنند ) که به تو کمک کنیم ؟ کمک کنیم تا باری هر چند کوچک رو از روی شانه های محکم و استوارت برداریم ؟؟؟
خودت بگو…

پاسخ
سارا نعمتی آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۱:۱۱

سلام اقای شعبان علی عزیز. من برام یه سوال پیش اومده،سوالم اینه با توجه به اینکه شما همیشه خودتون رو یه معلم میدونین ، چه تعریفی برای معلمی دارین؟ وبا چه هدفی یه معلم شدین؟ باتوجه به اینکه منم عاشق معلم شدنم ، وسواد شما و شخصیت رو بسیار قبول ودوست دارم ، میخوام لطفا ، حتما نظرتون رو بدونم.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی دی ۱۰, ۱۳۹۲ - ۱۹:۳۵

به نظر من معلم باید هویت و پیشرفت خودش رو در هویت و پیشرفت دانشجویان و شاگردانش ببینه.

چون اگر پیشرفت و هویت‌اش رو در افزایش حساب‌ بانکی خودش بدونه احمقانه‌ترین گزینه معلم بودنه…

پاسخ
سارا نعمتی دی ۱۵, ۱۳۹۲ - ۱۳:۵۷

بسیار ممنونم.

پاسخ
مرضیه آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۲۳:۴۸

امشب بهت غبطه خوردم خوش به حالت

پاسخ
سپید آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۶

کاش میشد حرف زد
روی قلبم سنگینه

پاسخ
سارا م آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۷

استاد کی بشه ما هم شما رو یه روز تو خیابونی جایی دوباره ببینیم دلمون تنگ شده 🙂

پاسخ
Canny آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۱۶:۰۰

شما وقعا دستفروشی بلد نیستید و کار شما نیست
ولی من الان برای رسیدن به هدفم دستفروش شدم و دستفروشی رو از شما یاد گرفتم
از حرفهای شما ، تنوری ، سر کلاسهای شما
… ممنونم از شما که باعث شدید من به اینجا برسم، اگه اون برندی که قولش رو به خودم دادم ساختم هم باز هم در طول هفته یک روز رو میذارم برای دستفروشی ،
آدم رو با آدم ها بیشتر آشنا میکنه

پاسخ
مجید آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۴

لذت بردم از خوندن شرح این تجربه شبانه. همیون طوری که از دیدن فیلم های کیارستمی لذت می برم.چون اگر عمیق باشیم توی یک در کنار خیابون یا هر جای دیگری میشه رابطه انسانهاُ ُ هنر مذاکرهُ احساس رضایت از زندگی و خیلی چیزهای دیگه رو دید و لمس کرد. برای دیدن زیبایی و لذت بردن لازم نیست به جای خاصی بریم و کار خاصی انجام بدیم. فقط چشمها را باید شست . جور دیگر نگریست.
اگر ظرفیت خودمون رو افزایش بدیم کوچکترین آدمها و بی اهمیت ترین مشاغل( در ظاهر) می تونند معلم ما باشند. نقل قول هست که: هر چه آدمها بزرگتر میشند ُ معلماشون کوچکتر میشند.(این رو از آقای سهیل رضایی شنیدم.http://soheil-rezaee.persianblog.ir/
یه جمله هست که میگه : پول مثل ذره بین میمونه. اگه خوشحال باشی داشتنش تو رو خوشحال ترمیکنه و و اگر غیر خوشحال غیر خوشحال تر!
البته راجع به ازدواج هم همین نقل قول هست.
خواستم نظر شما و دوستان رو هم بدونم.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۲۱:۵۸

راجع به شراب هم همین مسئله رو می‌گن. یک بار راجع به پول بیشتر می‌نویسم. به قول تو شاید فضایی برای بحث و گفتگو پیش بیاد مجید

پاسخ
-- آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۹:۱۰

آقا مجيد راجب ازدواج هم نقل قول و مينوشتيد!

پاسخ
نوشين تاسا آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۳

سلام. اين امنيت احساسي و ايمني اينكه هر اتفاقي بيفته بازهم رو پاهام واي ميسم رو دوست دارم و تجربه شما برام جالب بود .
ميدوني خيلي كار ها رو امثال شما و توانمنديهاتون ميتونن انجام بدن . فقط خدا نكنه آدم تو تنهايي غرق بشه . گاهي وقتها فكر ميكنم تنهايي شمارو هيچي نميتونه پر كنه . و يك دق وحشتناك در شما وجود داره كه گاها منو خفه ميكنه .
به من بگيد كه اشتباه ميكنم .
و شادي تو خونتون ميدوه .

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۸:۲۳

نوشین جان.

شادی و غم به نظرم با هم رشد می‌کنند. لذت تجربه‌ی شادی‌های عمیق رو نمی‌شه بدون تجربه‌ی غم های عمیق داشت.
پس به یک معنی درست می‌گی دوست خوب من و به معنی دوم، نگران من نباش 🙂

پاسخ
مرتضی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۲:۱۱

سلام؛
محمدرضا جان؛
اگر این بار هوس دستفروشی کردی خبر بده با هم بریم مولوی یکم خرت و پرت بخریم بشینیم کنار خیابون یک روز کامل دستفروشی کنیم. موقع ناهار هم تو کنار جنس ها بشین دزد نبره! منم میرم نون بربری داغ و گوجه و پنیر میخرم بشینیم روی روزنامه بخوریم. ترجیحاً نزدیک عید نوروز باشه، اینطوری حس و حالش بیشتره.
جداً حس نوستالوژیک عجیبی به دستفروشی دارم.

پاسخ
rezaA آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۱۱

ی اتفاق جالب اینکه شما هروقت ی نوشته ای یا کاری رو شروع میکنید دو بار انجامش میدید و بعد بی خیال میشین مثل فایل صوتی شما و اقای جباری یا خیلی کارای دیگه تنها چیزیکه بیشتر از دوبار شد نامه به رها بود..الان من فک میکنم که گشت شبانه نسخه دومشو سریع میذارین ولی سومی نمیاد..البته این حس و برداشت شخصی خودمه..

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۱۷

رضا جان. واقعیت اینه که من برای حسم و دلم زندگی می‌کنم.

یک ایراد بزرگ داره. حسم خوب نباشه کاری رو نمی‌کنم. الان در شرایطی که بیشترین نیاز به آموزش مذاکره تجاری وجود داره، مدتیه گفتم دیگه درس نمی‌دم تجارت رو!

اما مثلاً حوصله دارم ارتباطات دشوار درس بدم. ممکنه این دوره ۱۰ بار برگزار شه ممکنه دیگه برگزار نشه!

اینها همش ایراده. اما یک خوبی هم وجود داره. اگر برای دلم کار نمی‌کردم همین وقت رو هم اینجا نگذاشته بودم و سایتی نبود و نوشته‌هایی نبود و این دویست هزار نفر دانشجوی حضوری و تعداد بیشتر دوستان مجازی نبودند و این شرکت هایی که هست نبود و …

دیگه باید اینها رو کنار هم تحمل کرد.
دستفروشی اون شب هم انگیزه‌ها و دغدغه‌هایی در من بود که این سالها فرصت و زمان حرف‌زدن در موردش نیست.

پاسخ
ز.احمدی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۰۰

چه حس های خوبی رو تجربه کردین و چه حرفای نابی رو شنیدین.خیلی دلم خواست که به همین زودیا مشابه این حس ها رو برم تجربه کنم.
بعضی وقتاکنجکاوم بدونم اگه با والدینم غریبه بودم و به عنوان دوست باهاشون آشنا میشدم آیا بازم توقلبشون میتونستم برا خودم جا واکنم؟آیا تو روابطم باهاشون بازم موفق بودم؟آیا بازم قبولم داشتن؟میدونین ادم یه وقتا کنجکاوه بدونه که اگه خودشو محک بزنه نتیجش چه جوری میشه؟به نظرم براتون این گمنامیه چند ساعته بایدشیرین بوده باشه.خصوصا اینکه پیروز مندانه هم بوده.:)

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۱۹

پیروزمندانه بود. نه به دلیل فروش یک عطر که اونهم دستفروش معتقد بود که موفقیت نبوده (و درست هم می‌گفت).

پیروزمندانه بود چون به من یادآوری کرد که اگر کسانی، همه‌ی آن چیزهایی رو که دارم از موقعیت و اسم و مال دنیا و … از من بگیرند، هنوز می‌تونم با حس خوب و امید به زندگیم ادامه بدم 🙂

پاسخ
فاطمه یوسفیان آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲۳:۱۷

سلام از بالا تا پایین نگاه کردم میبینم که فعالیت بالا رفته به کامنت ها جواب میدی خیلی خوشحالم که وقت پیدا کردی برای قدم زدن و برای کارایی که بهت حس خوب میده و برای پاسخ دادن به کسانی که میان اینجا
کاش خبر میدادی بیام ازت عطر بخرم تو محدوده ی ولیعصر بودی دیگه عطر دانشجویی هم داشت؟

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۲۷

فاطمه خیلی ناگهانی شد. اما لازم داشتم اون کار رو انجام بدم. تا بدونم که چیز ارزشمندی برای از دست دادن ندارم. یا به عبارت دقیق‌تر چیزهای ارزشمندی که دارم قابل از دست دادن نیستند!

پاسخ
فاطمه یوسفیان آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۲۲:۴۳

چقدر این تجربه های یهووی خوبه میدونی شاید برنامه ریزی نداشتی برا این کار ولی همین کارهای ناگهانی آدمی رو به جاهایی میرسونه که دیگران از کارش تعجب میکنن مثه من که از کارت تعجب کردم
اما خودت به چیزایی رسیدی که حس خوب بهت داده

پاسخ
mojibe آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲۱:۱۶

حس خیلی خوبی با خواندن این پست بهم دست داد، بعد از کلی مشغله که به جایی هم نمیرسه…تصور اینکه دست فروشی میکردین هم خیلی برام جالب بود 🙂
حتما بازم از این شب بگین… خواهش می کنم برای رها هم باز نامه بنویسین، خواندن نامه های رها حرفهایی هس که گاهی احتیاج داری از یه پدر بشنوی….

پاسخ
حمیده آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۹:۱۰

سلام محمدرضا
خیلی خوبه که با پیشرفت و تغییر شرایط زندگیت،هنوز یه حس خوب داری که بهت اجازه میده تجربه های ساده و هیجان انگیز بدون قضاوت داشته باشی
البته من چندشبه برعکس تو رفتار میکنم،قلکمو که شکستم و کلی پول خرد جمع کردم،فکر کردم خیلی پولدارم!از مترو واتوبوس خسته شدم،همه این پولارو صرف یه غذای خوب،تاکسی!و البته یه کم خرید بیش از جیبم کردم!که احساس پولداری کنم:)) البته فقط به فقر خودم دامن زدم:D

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۲۰

حمیده جان. حتماً یادم باشه که راجع به این مطلبی که تو گفتی یک چیزی بنویسم. خاطره‌های جالبی دارم. 🙂

پاسخ
مهران فرجزاده آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۵۴

سپاس محمدرضای عزیز

پاسخ
افشين آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۳:۳۱

محمد رضا!
تو به همه دنيا داري درس مي دي.(البته بگم به افراد بسياري درس مي دي)
مدتها بود كه درس هاي زيادي رو كه گرفته بودي داري به ديگران مشتاق آموزش مي دي…
…اما خودت كه بهتر مي دوني …دانش تو نوشته ها نيست.چون اگر اينطور بود لازم نبود به اين دنيا بيايم و تجربه كسب كنيم.با اينكه كم مي شناسمت ولي مي دونم چقدر شيفته يادگرفتني و نه آموزش ديدن.تو توي مرحله جديدي از زندگيت هستي كه بايد خودت رشد كني تا بتوني سازمانتو رشد بدي. مشكلات الان تو هم تا حد زيادي به اين مربوط ميشه كه بايد هرچه سريعتر دوروبرت رو با افراد زبده اي كه آماده كردي و آموزش مي دي پر كني ، و كار رو به اونها بسپاري.(حتي اگه ارت قويتر باشند.) تو اونقدر سرت شلوغه كه فرصت فكر كردن به سازمانت رو كمتر داري.مخصوصا با برنامه راديويي كه توش شركت كردي متقاضيان زيادي داري.راستي به مقصود زندگيت فكر مي كني؟بهتره به بخشايش هم فكر كني.يا حق

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۰

افشین جان. قطعاً من هم با تو هم عقیده‌ام.
حدسم اینکه تو منظورت حوزه‌ی آموزشه. ولی واقعیت اینه که آموزش هابی و تفریح تیم ماست و کار اصلی ما حوزه تجدید ساختار مدیریت سازمانهاست. الان هم یک تیم حدود ۲۰ نفره با من کار می‌کنه و برنامه‌ها و مشاوره‌ها و شرکت و … رو مدیریت می‌کنه که بدون استثناء هر کدوم تو حوزه‌ی خودشون در ایران جزو چند نفر اول هستند (از مشاوره، عارضه‌یابی سازمانی، مدیریت منابع انسانی، تیم توسعه نرم‌افزار، تحلیل سیستمها، گرافیک، مدیریت فضای آنلاین، سئو، طرح متمم، طراحی دوره‌های آموزشی و …). واقعیت اینه که سازمانهایی هم که با من قراردادهای بزرگ دارند، به دلیل حضور اون آدمهاست و نه برند شخصی من. چون ما خیلی سخت‌گیر و بداخلاق و سرسخت هستیم واگر قدرت تیم نبود کسان دیگری که راحت‌تر کار می کنند و خوش‌اخلاق‌تر هستند و فساد‌پذیرتر، راحت‌تر از ما فعالیت می‌کردند.
ولی طبیعیه که تیم من رو کسانی می‌تونند ببینند که با شرکت من کار می‌کنند و پروژه‌های مختلف مشاوره و سرمایه‌گذاری و پیمانکاری دارند. طبیعیه که اینجا سایت شخصیه و دلیل اینکه بقیه‌ی دوستانم رو کم‌رنگ‌تر می‌بینید یا نمی‌بینید همینه.
مشکلاتی که تیم من امروز داره به دلیل تمرکز کار و نبودن افراد زبده نیست. چون بدون اغراق اکثر اعضای تیم از من قوی‌تر و در رشته‌های خودشون شناخته‌شده تر هستند. به دلیل اینه که هر روز کار ما بسیاری از شبکه‌های سیاه و بخش‌های مختلف تاریک اقتصاد این کشور رو تعطیل و تهدید می‌کنه و این مشکل رو با بزرگ تر کردن تیم و فعال کردن ۲۰۰ نفر به جای ۲۰ نفر نمی‌شه حل کرد.

پاسخ
افشین آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۱

محمدرضا جان.ناخواسته عادت قدیمی نصیحت کردن رو تکرار کردم …چه کنیم ترک عادت موجب مرضه.اما خودت که بهتر می دونی ایجاد هر حرکت مستقل و روبه جلویی طبیعتا مقاومتهایی رو ایجاد می کنه.مخصوصا اگر به جایی وصل نباشی این مقاومتها اگر از پا نندازتت ، خسته ات می کنه بویژه اگه نوک پیکان هم باشی.البته این تا موقعی هست که پا رو دم این بقول شبکه های سیاه نذاری .که در غیراینصورت اونها بسوی تو هجوم میارن.تو عرفانی از نوع …بهش شبکه منفی هم می گن.شاید بهتره تا قویتر نشدی با این گروه در نیوفتی .که البته فکر کنم دیر شده.دوست عزیز متاسفانه خدا هم در اینجور موارد صبر میکنه تا ببینه خودت چیکار می کنی.اما نا امید هم نباید باشی.هرچی بزرگتر بشی مشکلاتت هم بزرگتر میشن.اگر کتاب “اقتصاد سیاسی ایران”کاتوزیان رو خونده باشی می بینی که ریشه این مسایل بسیار عمیقتر از اون چیزی هست که میشه تصور کرد.فرهنگ سیاسی توده با هر نسیم اقتصادی تغییر شکل میده و امیدی هم به ثباتش نیست و اقتصاد نفتی بیمار برپایه رانتخواری ، راه رو بر هر تلاشگر مخلصی می بنده . زنجیر های فرهنگ آمیخته با خرافات و تعصب دست پرورده عنصر ارتجاع داخلی و روشننکری قشری و سطحی بی مایه و وابسته که همچون نوزاد نارسی متولد شده و دست به دامن دایه گرگ صفت خونخوار اجنبی شده و از خودی و ناخودی زخم خورده راه رو برای اندیشه هر اندیشمندی می بنده .ملتی که به تمام وجود به نخبه کشی مشغوله…امیدوارم راهت رو ادامه بدی…یه عقیده در روش شمشیر زنی کی آی دو میگه که “موفقیت از آن کسیه که درد رو تحمل کنه و ادامه بده”راستی سازمانت وقتی بزرگ شده که اگر شش ماه بالا سرش نباشی خللی توش پیش نیاد و به رشدش ادامه بده.

پاسخ
افشين آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۹:۱۰

محمدرضا جان سلام
مي بينم كه ساتور سانسور رو بر نوشته هاي من فرود آوردي.به هر حال …اون نوشته فقط و فقط براي خودت بود كه بدوني اين درد مشترك…درمان نمي شود.اما بقول خواجه شيراز “بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد” به كارت ادامه بده.و به اونهايي بهت لبخند مي زنن و از پشت خنجر بفهمون كه …تو اهل خالي كردن ميدون نيستي.يا حق

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۹:۵۴

چی گفته بودی افشین؟
من که سانسور نمی‌کنم. اما الان ۳۲۷ تا کامنت هست که هنوز نخوندم که تایید کنم. اکثراً هم یا طولانی هستند و باید با دقت و سر حوصله بخونم یا سوال هستند.
من که گفتم فقط فحش‌های رکیک سانسور می‌شه اونم اگر خطاب به من نباشه و به دیگران باشه 🙂

پاسخ
ستاره آذر ۷, ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۶

سلام
میشه بگین کجای تهران میشه عطر فروشی هایی که دستفروشن پیدا کرد؟ ممکنه آدرسی چیزی بدین؟

محمدرضا شعبانعلی آذر ۷, ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۰

پایین میدون ونک (اگر تشریف می‌آرید از قبل بگید خودم در خدمتتون باشم 😉 )
دور میدون راه آهن هم هست.

جاهای خیلی زیادی هست. توی گیشا هم می‌تونی پیدا کنی. جلوی ایران زمین و …

ستاره آذر ۷, ۱۳۹۲ - ۲۲:۴۸

مرسی، من جنت آبادم، اگه اومدم حتما خبر میدم،مرسی

ستاره آذر ۷, ۱۳۹۲ - ۲۳:۲۵

میدونین من دنبال ادکلن های ممنوعم، اگه دست فروشی سرغ دارین با این شرط که بشه بهش اعتماد کرد، ممنون میشم آدرس دقیقشو بهم میل کنین ، مرسی

محمدرضا شعبانعلی آذر ۷, ۱۳۹۲ - ۲۳:۲۸

والا من با همین پیف پاف و به به خودم رو خوش بو می‌کنم ستاره. امیدوارم اگه از خواننده‌ها کسی بلده بهت بگه!

سپید آذر ۸, ۱۳۹۲ - ۰:۰۱

شرمده بخدا محمدرضا جان انقد جالب جواب دادین که نمیتونم جلو خندمو بگیرم:))
ستاره جان فک کنم اگه یکم بیشتر این سایتو مطالعه کنی متوجه تخصص های ایشون بشی !!

علی نجار زاده آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۲۱:۴۲

سلام و وقت بخیر
امکانش هست یه کم از فعالیت های شرکت های 10+1 خودت توضیح بدی ؟

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۳۰, ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۴

راستش علی جان. ترجیح من اینه که حریم سایت خیلی به بحث‌های تجاری آلوده نشه و تا حد امکان شخصی بمونه. در آینده احتمالاً در قالب یک پورتال مستقل، خدمات و حوزه‌های فعالیت بعضی از این شرکت‌ها رو مطرح می‌کنم.

پاسخ
احمد آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۲

استاد عزیز
شما یک شب رو انتخاب کردی تا حسی رو تجربه ( یا تکرار ) کرده باشی . ولی من زمانی طولانی مجبور بودم ، اما هیچوقت بهم بد نگذشت . تهران ، شب های عجیبی داره . تا صبح ؛ ساعت به ساعت گروه به گروه آدم میان تو خیابوناش و میرن تا نوبت گروه آدمای بعدی برسه. پر از خاطره ام از اون شب ها .
هم بغض و هم لبخند . شاد-پشیمانم از اون شب ها .

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۱

احتمالاً می‌دونی که برای من هم ۴ سال این ماجرا بوده

پاسخ
سیمین آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۳

سلام و تشکر از مطالب خوبتون که در عین شیرینی آموزنده هستند.
امیدوارم از شما یادبگیریم که گرفتاریها برامون رشد و پیشرفت بیارن و بعد برن.

پاسخ
الهه آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۱

سلام استاد عزیزم،دنیا و مردمش به وجود انسان هایی همچون شما افتخار می کنه،چقدر وجودتون احساس میشه،شما و دکتر شیری عزیز،کارهای بزرگی رو دارید به انجام می رسونید.با کلام ،رفتار و اعمالتون دارید جهاد می کنید،خدا قوت و خسته نباشید،خیلی برام عزیز و قابل احترامید.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۹

الهه عزیز. ممنونم از لطفت. اگر چه در مورد من خیلی خوش‌بینانه و بلند‌نظرانه و خطاپوشانه قضاوت کردی، اما باز هم ممنونم 🙂

پاسخ
سپیده آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۲:۱۷

من از طریق طاهره جون با سایت شما آشنا شدم همیشه مطالب رو دنبال میکنم اما نظر ندادم اما باید اعتراف کنم انقدر این نوشته به دلم نشست و اظهار نظر دوستانت برام شیرین که تصمیم گرفتم بگم بخاطر این حس خوبی که به یه آدم بد سرماخورده منتقل کردی خیلی زیاد متشکرم امیدوارم همیشه آرامش همنشین همه دوستان باشه مرسي

پاسخ
مهدی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۷

سلام
قسمتی هایی از نوشته حس خوبی نداشت و صرف فعل من! و تظاهر در لایه زیرین اونها کاملا خودنمایی می کرد و نگاه متن از بالا به پایین است که شاید منتج از سالها کار بعنوان مدیر در سطوح بالای سازمان های مختلف باشد.
البته وب سایت شماست و هرگونه که دوست داشته باشید می توانید بنویسید اما من بعنوان یک مخاطب لازم دونستم احساسم رو از نوشته به شما منتقل کنم.
سبز باشید

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۳

مهدی جان.
من نوشته‌هام رو ویرایش نمی‌کنم و معمولاً بدون توجه به مخاطب و در هر لحظه هر جور که به ذهنم بیاد می نویسم. دلیلش هم اینه که بعداً می تونه به من در مرور فضای ذهنی اون لحظه‌ی من کمک کنه.
چون ویرایش نمی‌کنم غلطهای دیکنه‌ای و نگارشی و روانشناختی توی نوشته‌ی من طبیعیه و بازخوردت رو می‌فهمم.

پاسخ
سوسن آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۹

مدت 6 ماهی هست که مطالبتون رو می خونم و استفاده های زیادی ازش کردم حتی خیلی هارو پرینت گرفتم و به دیگران دادم تا استفاده کنند
خواستم نظرت رو راجع به نماز – قران و دعا – بطور کلی مسایل عبادی بدونم
قربانت ممنونم

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۲۳

سوسن جان. در جامعه‌ی ما در این مورد فقط یک نظر می‌شه داد و اون نظریه که قبلاً داده شده.

اگر روزی فضای آزادی در این کشور حاکم شد (که احساس می‌کنم حدود یکی دو قرن با اون فاصله داریم) دوست دارم حرف بزنم راجع بهش.

خلاصه‌ی موضوع اینه که به قول عربها که می‌گن «شرف المکان بالمکین». ارزش محل به آن است که چه کسی آنجا نشسته.
به نظرم دعا و قرآن و نماز هم ارزششون به اینه که در اختیار چه کسی و چه کسانی باشند.

در تاریخ اسلام خوارج و امام علی به یک اندازه به قرآن تکیه کرده‌اند و این نشون می‌ده که قرآن روی کاغذ، می تونه از یک تقدس بالا تا یک مشت کاغذ (تعبیر امام علی زمانی که خودشون رو قرآن ناطق می‌نامیدند) تغییر کنه.
بنابراین شاید سوال بهتر نظر ما راجع به یک فرد مشخص وقتی نماز می‌خواند یا نمی‌خواند، و همون فردی وقتی عبادت می‌کند یا نمی‌کند باشه…

پاسخ
معصومه آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۸

سلام
وقتی به سایتتون میام یه حس خوب دارم اونم حس می کنم تونوشته هاتون صداقت وجود داره.
یعنی حس می کنم اگه یه روز هم شما رو دیدم و نوع برخوردتون رو نظرم عوض نمیشه و شما همچنان آدم صادقی هستید.
کارتون جالب بود منم بعضی وقتا ازین کارا می کنم هرچند به نظر بعضی ها اینا در حد شما نیست چرا حد خودتون رو پایین میارید من عشقم اینه که دو ساعت تو سوپرمارکت فروشندگی کنم و یا چیزی شبیه این. فقط مردم رو خوشحال و راضی کنم .احساسی که بسیاری از مخاطبان شما وقتی سایت شما میان و میخوان برت دارن.
موفق باشید.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۹, ۱۳۹۲ - ۰:۲۵

معصومه. من تمام تلاشم اینه که جوری زندگی بکنم که ارزش جامعه (به صورت اجتماع مردم) در نظرم بالا بره و ارزش فرد (به عنوان افرادی که در دور و نزدیک، کاری نمی‌‌کنند و اگر تو هم کاری کنی آزرده می‌شوند!) در نگاهم پایین بیاد!

پاسخ
رویا آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۹:۳۴

سلام
بارها به چشم خودم دیدم کسی که هیچی از تئوری نمی دونه، ناخود آگاه تکنیک های ارزشمندی رو در کارش در دردست می گیره که از خلاقیت بالا و قدرت تلفیق همه داشته هایش نشات می گیره و اگه کسی بهش اعتماد کنه زرین ترین برگهای زندگیش رو رقم می زنه.
ممنون از خیابان گردی ارزشمندتون- کارتون یک تحقیق کیفی انسان شناسی به روش مشاهده مشارکتی بود….
🙂

پاسخ
آمیتریس آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۹:۰۱

تا اونجایی که شما رو شناختم شما کاری رو بدون دلیل انجام نمیدین ، دوست داشتم در پایان از احساستون می گفتین ؟ اینکه در آخر شب که به خونه رسیدین چه حالی داشتین.
موفق باشین

پاسخ
مجتبی - با سلام آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۸:۵۸

استاد گرانقدر محمدرضا شعبانعلی:
برای مهندس رشته های فنی که علاقمند به توسعه دانش مدیریت خود هست حدود ده کتاب که برای مطالعه پیشنهاد میکنید را نام ببرید.کتابهایی که در زمینه مدیریت – بازرگانی- برند – خلاقیت – کارآفرینی و …باشد.
با تشکر فراوان خواهشمندم به این نظر من جواب دهید.

پاسخ
fatemeh آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۸:۳۶

سلام محمد رضا
اخه این واقعا انصافه که همه کلاسات و تو تهران برگزار میکنی !!!؟؟؟پس ما که تهران نیستم باید چیکار کنیم؟؟؟ما شیرازی ها رو هم دریاب استاد

پاسخ
محمد جعفری آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲:۴۰

راستش استاد نه تنها خوندن مطالب شما واسم لذت بخشه و برخلاف اینکه خودم زیاد کامنت نمی ذارم،کامنت های بچه ها و پاسخ دادن های شما هم قشنگه.
راستش مدت هاس که می خواستم یه سوال ازتون بپرسم ولی همیشه منتظر بودم که ذوباره ببینمتون و شخصا بهتون بگم ،ولی این مطلبتون خیلی ایجاب کرد که حتما همین جا بپرسم.
اینکه همه ی ما می دونیم که شما دوستداران زیادی دارن و خیلی ها از جمله من از این که شما از مابه عنوان یه دوست یاد می کنید خوشحالیم.ولی واقعا چه طوری می تونین احساستون رو بین همه تقسیم کنین و محبتتون رو به همه ی بچه ابراز کنین و این محبت رو ماها هم با تمام وجود حس کنیم.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱, ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۴

محمد جان.

الان که دارم برات کامنت می‌نویسم اون تصویری که برام فرستادین (تصویر نقاشی شده‌ی خودم) الان روی دیوار روبرومه و دارم نگاش می‌کنم!

من فکر می‌کنم تنها چیزی که وجود داره اینه که من به داشتن Fan فکر نمی‌کنم. چیزی که این روزها مهمه و خیلی براش وقت گذاشته میشه و خیلی تئوری داره.
اینکه این موضوع برات اولویت نداشته باشه، تبعات خیلی خاصی داره:

۱- اگر یک Fan برای فردی پیغام بفرسته و اون جواب نده، دلگیر می‌شه. اما یک دوست حرفش رو می‌زنه و مستقل از اینکه دوستش چیزی بگه یا نه، همین که حرفش رو به دوستش زده، خوشحال و راضیه.
۲- اگر به آدمها به چشم دوست نگاه کنیم، مطرح کردن نقاط ضعفمون هم برای اونها حس بد ایجاد نمی‌کنه. چون بهتر از قبل می‌فهمند که آدم چقدر دوستشون داره. همینه که من شخصی ترین مشکلات و دغدغه‌هام رو هم می نویسم.
۳- وقت نوشتن جواب برای بچه‌ها، ملاحظه‌کاری نمی‌کنم. تعریف می‌کنم. تشکر می‌کنم. نق می‌زنم. فحش می‌دم! این همون فرق برخورد با مخاطب و برخورد با دوسته.
من با مخاطبانم مثل یک دوست برخورد می‌کنم. همینه اونها هم این حس رو ان شاء الله دریافت می‌کنن 🙂

راستی کجایی؟ چه می‌کنی؟ دلم برات تنگ شده. اون آقای مدیربرنامه کجاست؟ اس ام اس داد و من موبایلم عوض شد و شماره‌ای ازش ندارم. اما تهرانه فکر کنم. آره؟

پاسخ
محمد جعفری آذر ۱۱, ۱۳۹۲ - ۲۰:۴۱

آره همه ی اینا که میگین درسته و هندله:) .
راستش مشغول خوندن واسه کنکور ارشد هستم و اون دوستمم (مدیر برنامه )داره تهران ارشد می خونه.
ایشالا که باز فرصتی پیش بیاد و بتونم باز شما رو ببینم هر چند که زندگی کردن با مطالب شما همیشه این اتصال رو نگه میداره.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آذر ۱۴, ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۹

محمد جان. خیلی ارادتمندم و ممنونم که به یادمی. آره. مستر هندل(!) هم می‌دونم تهرانه. اما متاسفانه با وجودی که خیلی دوست دارم ببینمش هنوز فرصت نشده. امتحان ارشد تاریخش چه زمانیه؟ به اندازه‌ی کافی درس خوندی؟ از بچه‌های خوب صنعت نفت چه خبر؟

پاسخ
محمد جعفری آذر ۱۵, ۱۳۹۲ - ۱۷:۳۵

سلام.
آزمون ارشد 16 بهمن .بدک نبوده ولی خوب خیلی هم خوب نبوده:)
بچه های صنعت نفت همیشه از شما یاد می کنن و احوالتون رو از من می پرسن.اینم بگم که دیگه به من می گن آقای شعبانعلی و تا جایی حرفی می زنم بلافاصله می گن این آقای شعبانعلی شروع کرد:))).
ایشلا یه فرصت باشه ما بچه های نفتی همگی تهران باشیم و اونجا زیارتتون کنیم.راستی مثال ماشین بنز که یادتون هست .جدیدا دیگه همه منتظرن قیمتای ماشین یه ذره بیاد پایین تر و یه ماشین بنز بگیرن:))

محمدرضا شعبانعلی آذر ۱۵, ۱۳۹۲ - ۲۲:۲۰

محمد جان. آره. مثال بنز یادمه و لبخند‌های خوب اون روزها و شب‌ها. نمی‌دونی که چه حس خوبیه بودن در اونجا. هنوز هم می‌گم کاش می‌شد یکی دو روز میومدم اونجا پیشتون می‌موندم. با تمام وجود می‌گم. شاید بعد از ارشد بشه من رو دعوت کنید صنعت نفت. میشه یعنی؟

محمد جعفری آذر ۱۵, ۱۳۹۲ - ۲۳:۰۶

آره چرا نشه،ما که از خدامونه شما فرصت داشته باشین و دوباره پیش ما بیاین.
پس یادتون باشه همین الان به من اکی رو دادین :))))

حنانه آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲:۱۱

سلام…
جند وقته نوشته هاتون رو میخونم… نوشته هایی که ازشون ناب بودن می باره… اول آشنایی با دکتر شیری و از طریق سایت ایشون با شما… وقتی سایت دکتر شیری رو میخوندم دوست داشتم بتونم توی کلاساش بشینم به حرفهاش گوش بدم و خدا رو شکر شد…. الان وقتی نوشته هاتون رو میخونم با خودم میگم یه روز شاگرد شما هم میشم…

میخواستم ازتون تشکر کنم… از بودنتون… از هر لحظه ی نفس هایی که میکشین و الحق که ادمهایی مثل شما و دکتر شیری نفس هاتون گرونقیمته… امیدوارم بتونم کمی مثل شماها باشم.. ممنونم ممنونم ممنونم…

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۷:۲۳

حنانه‌ی عزیز. از لطفت ممنونم.
امیدوارم فرصتی بشه تا از نزدیک ببینمت. هر چند که به لطف فضای مجازی دوستی‌ها حتی قبل از دیدن هم شکل می گیره و آشنایی‌ها عمیق می‌شه.

پاسخ
حمزه عوض زاده آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱:۰۱

سلام محمدرضا جان
بهت تبریک میگم بخاطر این جسارتت و تجربه ی قشنگت.
امان از فقر و فقر و فقر… که بدترین تجربه ی زندگیم بوده.
راستی(با فرض داشتن دانش موجود تو و نه دیدگاه و روابط و پرستیژ و…تو) به نظرت اون عطر فروش هم حاضر میشه تا ساعتی و یا لحظه ای بودن در جایگاه تو یا من رو تجربه کنه؟ به نظرم اگه بهش بگیم بهمون بخنده!، که علتش رو من و تو خوب میفهمیم دوست خوبم

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۷:۲۴

نمی‌دونم جوابش رو.

اما جواب یک سوال دیگه رو می‌دونم.
اگر بهم بگن می‌خوای رییس جمهور ایران بشی، حاضرم خودکشی بکنم اما در اون سمت نباشم.
با همین سواد و فهم امروزم 🙂

پاسخ
معین آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۲۱:۲۵

اتفاقا من از چند ماه بعد از آشناییمون داشتم به این فکر میکردم، یکی مثه محمدرضا رئیس جمهور نمیشه؟؟؟

پاسخ
azam آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۰:۳۹

چه شب خوبی داشتی.
امیدوارم حالت بهتر و بهتر بشه.:)

پاسخ
سحر آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۰:۰۲

خیلییییییییییی خوبییی :))))))

پاسخ
طاهره جلیلی آبان ۲۷, ۱۳۹۲ - ۲۳:۱۶

دوست عزیزم…

لجم از اینهمه آزادیت در میاد یه وقتایی…دوست داشتم منم حس کنم این درجه از آزادی رو اول توی خودم…یکی از بزرگترین فانتزیهام هم راه رفتن از اول تا آخر ولی عصره…

ولی نفهمیدم محمدرضا چرا انقدر تلاش کردی بهش یه چیزیو ثابت کنی؟ به نظرم بیشتر به خودت میخواستی ثابت شه که میتونی تا به اون… ولی جمله اش خوب بوده… کاش کار اولویت زندگیم نبود…

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۰:۰۴

طاهره. اون شب نرفتم به اون چیزی رو ثابت کنم.

خواستم به خودت ثابت کنم که هیچ چیزی ندارم که از دست دادنش بتونه نابودم کنه.

این روزها به هزار و یک دلیل، به این حس نیاز دارم.

پاسخ
علیرضا آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۳:۳۳

از آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره باید ترسید.

پاسخ
milad آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۳

محمد رضا.فکر کنم تنها چیزی که از دست دادنش آدم رو نابود می کنه، امید باشه.

پاسخ
milad آبان ۲۷, ۱۳۹۲ - ۲۳:۰۸

محمد رضا .میشه ازت بخوام که در مورد تقویت اراده برامون بنویسی؟شدیدا نیاز دارم و فکر می کنم که ایده هات در این زمینه ارزشمند باشند.

پاسخ
محمدرضا شعبانعلی آبان ۲۸, ۱۳۹۲ - ۰:۰۴

میلاد. می‌فهممش اما باید به قالب کلمات در بیاد. میشه یک متن اولیه بنویسم و بعد راجع بهش صحبت کنیم 🙂

پاسخ
1 2 3

پیام بگذارید

برای ثبت کامنت باید کد فعالیت در متمم داشته باشید. کد فعال‌سازی را از این‌جا دریافت کنید.