دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

گشت شبانه (قسمت اول)

امروز حوالی ساعت هفت دوستانم را در کنار میدان ونک ترک کردم و به خیابان‌گردی مشغول شدم. کاری که شاید سالهاست فرصت آن را نداشته‌ام. موبایل را ساکت کردم و دست در جیب، خیابان ولیعصر را به سمت پایین آمدم و حدود سه ساعتی خیابان‌گردی کردم. چه تجربه‌ی جالبی است در میان مردم بودن برای چون منی که مدتی است از مردم فاصله گرفته‌ام.

شب را با فلافل آغاز کردم. در روغن سیاهی سرخ شده بود که می‌دانم اگر در موتور ماشین ریخته می‌شد، موتور به دقیقه‌ای می‌سوخت! اما من که خوردم و خوشمزه هم بود و هنوز هم زنده‌ام. اساساً به این نتیجه رسیده‌ام که ناسالم بودن و خوشمزه بودن غذا کاملاً به هم ربط دارد.

در ادامه‌ی مسیر به یک دستفروش رسیدم که عطر می‌فروخت. فضای دستفروشی برایم غریب نیست. اما خوب فروش عطر جالب است. هر عطری را که فکر می‌کردم چندصدهزار تومان یا چند میلیون تومان قیمت دارد به قیمت ۱۰ تا ۳۰ هزار تومان می‌فروخت.

حسابی همه‌ی قیمت‌ها را پرسیدم. حوصله‌اش سر رفته بود. انتظار داشت به جای این وقتی که گرفته‌ام خریدی کنم. به او گفتم: خودت می‌دانی که عطر‌هایت اصل نیست؟ گفت: آره. هم من می‌دانم و هم مشتری مي‌داند. من راضی و او راضی است. شما ناراضی هستی؟ گفتم: «من که حرفی نزدم». اما چرا مردم عطر تقلبی می‌خرند؟

دستفروش که ساندویچ سیب‌زمینی‌اش را – که به مراتب از فلافل من سالم‌تر بود – تعارف می‌کرد گفت: عطر که لاستیک ماشین نیست که کیفیتش مهم باشه و بیشتر راه بره! عطر یک حس خوبه. توی این شیشه‌های زیبا، آب هم بریزی همین حس خوب رو میده!

با خودم گفتم که این دستفروش، به تجربه چیز‌هایی رو یاد گرفته که ما با هزار واژه‌ی پیچیده، به عنوان روانشناسی ادراکی، مطرح مي‌کنیم و احساس می‌کنیم که چقدر می‌فهمیم!

گفتم اگر «حس خوب» می‌فروشی چرا اینقدر ارزان؟

کنارش نشستم و شروع به کار کردیم! چند تا مشتری را راهنمایی کردم. راضی نبود. می‌گفت: خیلی با هیجان حرف می‌زنی. می‌فهمند که تازه امروز بساط پهن کرده‌ای. راستی شغلت چیست؟ گفتم: «درس می‌دهم. مذاکره و فروش». کمی فکر کرد و گفت: «مذاکره؟ یعنی با این آمریکایی‌ها حرف می‌زنی؟ ندیدمت تو تلویزیون. فروش؟ تو که خودت اصلاً بلد نیستی! به مشتری بخندی عطر رو می‌بره. یا پنجاه درصد تخفیف می‌خواد. بنز که نمی‌فروشی اینطوری ژست گرفتی! عطره. اخم کن. جدی باش. خودشون می‌خرند».

حرصم درآمد. نشستم و چند تا از عطرهایش را جلوی خودم گذاشتم. مشتری آمد و یک عطر هوگو باس خواست. قیمتش ۲۰ تومان بود. گفتم: «آقا. ۲۰ تومانی دارد و ۴۵ تومانی هم دارد». مرد پرسید فرقش چیست؟ گفتم: حس شما! وقتی برای ادکلن ۴۵ تومن بدهید، جلوی مردم با احساس بهتری حاضر می‌شید. اما ادکلن ۲۰ تومانی همیشه یادتون میندازه که یک ادکلن تقلبی آنهم از نوع ارزان آن را استفاده کرده‌اید.

مرد خندید و یک تراول ۵۰ تومانی گذاشت و عطر را برد. فهمیدم علاوه بر قدرت متقاعدسازی، لباس‌های کهنه‌ی اسپورت من، گدایی را هم خوب تداعی می‌کند. حرف‌هایم متقاعد‌کننده بود اما ظاهر کثیف وبه هم ریخته‌ام بیشتر کمک کرد!

یکی دو تا روضه‌ی دیگر هم خواندم و عطرها را تا دو برابر قیمت فروختم. همه‌ی تلاشم برای حمله به آن تک جمله بود که گفت: «فروش اصلاً بلد نیستی!». وقت بلند شدن لبخندی زدم و دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «من دستفروشی را می‌فهمم. خوب هم می‌فهمم». حرف عجیبی زد: «برای یک ساعت دستفروشی هزار حقه وجود دارد. اما برای یک عمر دستفروشی، بهتر است کار را راحت‌تر بگیری!». حرفش منطقی بود.

راه افتادم و مسیرم را پیاده ادامه دادم (باز هم برایتان از این شب خواهم گفت…)

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


223 نظر بر روی پست “گشت شبانه (قسمت اول)

  • علی گفت:

    سلام
    وااااااای استاد محمد رضای عزیز واقعا بی نظیری کارایی انجام میدی که عمرا من نوعی بهش فکر می کنیم.ای کاش همه می تونستیم این قدر بزرگ باشیم
    مثل همیشه شاه کلیدی که من تو را با اون یاد می کنم اینه بهت غبطه می خورم
    همین
    بی نهایت کارت درسته

  • بهنام گفت:

    محمد جان کمی نگرانم.
    اگه کمکی از دستم برمیاد حتما بگو؟
    تا اواخر آذر مگه چی میشه

    • امیدوارم که تا اون موقع فضای سیاسی اجتماعی اقتصادی فرهنگی، کمی آرومتر و متعادل‌تر بشه بهنام 🙂
      ممنونم از لطفت. فعلاً همه چیز خوبه.
      برای یکی از بچه‌ها نوشته بودم که: با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا… زندگی می‌کنم.

  • نويد گفت:

    محمدرضا شانس هم داري هااااااا……..اين آقا دس فروش بوده يا عطار نيشابوري ؟ نه ببخشيد عطار تهراني 🙂
    دسفروشاي زندگيتم فيلسوف و سخنران از كار در ميان

    • نوید. من قبلاً هم از تاکسی‌شنیده‌ها و … نوشته بودم (در وبلاگ برای فراموش کردن که الان دولت بسته اون رو). این قشر حرفهای زیادی برای یاد دادن به ما داره

      • ناشناس گفت:

        بهلهههههه یکی از موهبتهای تاکسی سواری من همین بووود ….گاهی متوجه میشی فقط ناقل یه سری جملات هستند اما گاهیم کاملااااااا مشخصه که این حرفارو تجربه کردن و واقعا آدم لذت میبره…..به نظر من کوچه و بازار خیلی واقعی تر از دانشگاه و حیف که از اولی کم بهره بردم

      • معین گفت:

        محمدرضای عزیز،
        من فکر میکنم اکثر ماها با چنین جملات و رویدادایی مواجه میشی، اما اون تویی که با تفکر به این جملات معنی میدی و ارزش واقعیشون رو به نمایش میزاری… امیدوارم من هم بتونم این چنین و بل بهتر بتونم فکر کنم وزندگیم رو بهتر کنم.
        درود بر تو

  • سعیده گفت:

    پس صداقت در برابر مشتری چی میشه؟ شما یه جورایی به اون آدم ها کلک زدید.الان عذاب وجدان در برابر اون آدم هایی که عطر بهشون انداختید ندارید؟

    • ببین. اولاً که برای مشتری همه چیز توضیح داده شده.

      اما یادت نره. فروش معنی اش این نیست که با قیمت تمام شده به علاوه ی یک سود منصفانه محصول رو بدی. این تفکر کمونیست‌ها بوده و ایده‌ی کاپیتال مارکس.

      فروش یعنی اینکه معامله‌ای بکنی که مشتری در اون لحظه و تا پایان عمر نسبت به اون حس خوبی داشته باشه و حاضر به تکرارش باشه.

      اگر آیفون امروز تا این حد گرون می‌شه نه پول تکنولوژیه نه قیمت تمام شده. ما پول اون سیب گاز زده رو می‌دیم و حس خوبش رو.
      و با رضایت می‌دیم. پس نمی‌تونیم بگیم با ما صادقانه برخورد نکرده‌اند.
      هدف از فروش، ارزان فروختن نیست. «ارزش آفرینی» و «ارائه‌ی ارزش به مشتری» است.

      • -- گفت:

        خيلي وقت بود دنبال جواب اين سوال بودم – كاش جواب اين سوالم رو هم بدين آدم بايد چقدر از يك نفر تشكر كنه تا هيجانش فروكش كنه-ببخشيد امروز انقدر اظهار نظر ميكنم

      • سعیده گفت:

        تعریف جالبی از فروش دارید.یادم می مونه… حس خوب از معامله تا پایان عمر…
        تشکر.

      • فاطمه محمدی گفت:

        محمدرضا این را که میگی، ما توی کارهای هنری خیلی زیاد تجربه می کنیم مثلا یه هنرمند یه کار معرق چوب یا قلمزنی انجام میده که فرضا ۵۰ هزار تومن قیمت تمام شده اش بوده (که خیلی از وقت ها از هزینه تموم شده اطلاع نداره) ولی به قیمت چند میلیون تومن فروخته میشه و برعکس کارهای تزیینی خانگی که سیستم قیمت گذاری ثابتی داره یعنی هزینه تموم شده ضربدر ۳٫

  • پريسا گفت:

    با خوندن اين نوشته آرزو كردم كاش اون روز و اون ساعت من هم اونجا بودم، شبگردي هم عالمي داره

  • عظیمه گفت:

    خیلی جالب بود…
    چفدر زود حرف قبلیم در مورد من کارگر هستم… اثبات شد.!
    انشاء الله چالش ها هم خیلی زود حل میشه؛ یعنی ایمان دارم که حل میشه. 🙂

  • فینالیست گفت:

    سلام هر وقت توی کارام گیر میکنم میام اینجا و انگیزه میگیرم.دارم سعی میکنم که جا نزنم و ادامه بدم البته به کاری که دوسش ندارم و مجبورم تظاهر به علاقه کنم.خودم دارم خودمو مجبور میکنم.
    خدا بزرگه ان شاالله که مشکلاتت حل میشه.

  • محسن گفت:

    سلام دوست مهربان و عزيز

    اين تجربه بسيار عالي و ناب است حس زيبايي در ديالوگها وجود دارد پيشنهاد مي كنم دوستاني كه در كار ساخت فيلم هستند به سناريوي بداهه اجرا شده توسط جناب شعبانعلي عزيز و دست فروش عزيز توجه كنند فكر مي كنم حس جالبي ايجاد كند.
    البته تخصص بنده در عطر است البته نه در فروش آن بلكه در طراحي و ساخت آن ، البته فروش هم داريم نكات جالبي در اين نوشته شما بود كه من تا حالا تو دست فروشي و عطرهاشون توجه نكرده بودم ممنونم كه نوشتيد.

    ضمنا ما به روز ترين عطرها و Original با بهترين قيمتها رو ارائه مي كنيم مطمئن باشيد بهترين احساسها رو با بهترين قيمت عرضه مي كنيم.

  • آوا گفت:

    سلام جناب آقای شعبانعلی.نوشته تون خیلی جالب و جذاب بود فقط تکلیف اون مشتریانی که بهشون چند برابر قیمت فروختید چی میشه.نمیدونم همیشه با این حس عذاب وجدان ،حلال بودن و حق مردم و مسائلی مثل این درگیرم.اصلا مرزی برای اینها وجود داره؟

    • آوا جان. برای بقیه هم نوشتم.

      فروش به معنی قیمت گذاری بر اساس قیمت تمام شده و سود منصفانه یک تصویر بسیار ساده اندیشانه از فروشه که یک قرنه در دنیا تمام شده و ما داریم هزینه‌اش رو می‌دیم هنوز تو اقتصادمون.
      اگر درست فکر کنی پیکان محصولیه که با تئوری من و تو صادقانه تولید و قیمت گذاری شد و بنز محصولیه که به خاطر حس خوبش چند برابر قیمت تمام شده فروش می‌ره!
      پروسه‌ی فروش یعنی «خلق و ارايه‌ی ارزش» و انصاف به معنی ارزان فروشی نیست. به معنی ایجاد معامله‌ای است که طرفین به شرایطش راضی باشند و حاضر باشند به رضایت آن را تکرار کنند…

  • بابایی گفت:

    همیشه تحسینت کردم با افکارت نگاهت رفتارت طوری زندگی کردی که هر آدم طالب درستی رو به خودت جذب کردی
    با خوندن گشت شبانه بازهم تحسینت کردم و بازهم آرزو کردم که کاش به بزرگی و وسعت روحی که باهاش زندگی میکنی منم نزدیک بشم و بتونم اینطور زندگی رو نه برای زنده بودن بلکه به پاس بودنم بگذرونم و رشد بدم. خدا حفظت کنه محمدرضا و دعای خیرم بدرقه راهت باشه

  • آذر گفت:

    داستان جالبی بود لذت بردم از گفت گوی شما و اون عطرفروش… راستی استاد چرا از فشارها و استرسهای این روزهاتون نمی نویسید؟؟؟؟

    • نمیشه نوشت آذر جان. فشارهایی هست که ناشی از مذاکره‌ها و فعالیت‌های مختلف اجتماعی و اقتصادی منه. واقعیت اینه که با وجودی که من خیلی از زندگی شخصیم می‌نویسم قسمت‌های زیادی از اون رو نمی‌نویسم و نمی‌شه نوشت. شاید در دوران بازنشستگی از این روزها بنویسم 🙂

    • آذر گفت:

      سلام استاد دیروز فرصت نکردم به خونه مجازیم سربزنم!واقعا شاید زمان درستشم همون دوران بازنشستگی باشه!!! خوشحالم که در شمار پاسخ های تصادفی شما قرار گرفتم!!ای کاش همیشه تصادفا کامنتای من انتخاب میشد وای چی میشد اون وقت خوش شانسترین فرد روی کره ی زمین بودم ;)))) دیروز در یک کارگاه آموزشی شرکت کردم که برام خیلی خیلی مفید بود از تمام ثانیه ثانیه هاش استفاده کردم . امیدوارم یه روزی برسه که بتونم در کارگاه های آموزشی شما هم شرکت کنم

      • آذر عزیز. منم امیدوارم که زودتر ببینمت. هر چند که اگر هم دستوری داشته باشی اینجا در خدمتت هستم.

      • آذر گفت:

        شما خیلی بزرگوارید خیلی زیاد…دستور چیه استاد چرا شرمنده می کنید من رو …یک تقاضای کاری داشتم که اونم ترجیح میدم در قالب ایمیل باشه که تبلیغ شرکتمون نباشه فقط امیدوارم که خونده بشه چون جواب چند تا از ایمیل هام رو نگرفتم …ممنون که هستید و ممنون که مینویسید;

  • مونا گفت:

    چه تجربه جالبی
    خیلی لذت بردم 🙂

  • ریحانه گفت:

    ممنون از به اشتراک گذاشتن این تجربه!
    منم دوست داشتم این کار رو تجربه می کردم ولی گاهی مواقع اینقدر خودمون رو در بعضی تعاریف و قیود زندانی می کنیم که حتی لذت فروش یک ادکلن قلابی رو هم از دست می دیم 🙁

  • زیبا گفت:

    سلام
    حرفات و خاطره که نه، خاطر شبانت خیلی به دل نشست. از جنس مردم بود… ولی جمله آخر دست فروش خیلی از ابهاماتی که در موردش برام پیش اومد رو از بین برد. ارتباط اجتماعی این افراد با مردم همیشه برام جالب بوده و خیلی وقتها بهشون حسادت کردم.

  • علیرضا گفت:

    سلاام.محمدرضا عطره جدید ندااری؟؟ :دی
    شوووخی کردم 🙂 ;))
    واسه کلاس گفتگوی دشوار ثبت نام کردم دیشب.منتظرم خبر بدین بهما لطفن 🙂 بلخره از نزدیک میبینمت تو این کلاس 🙂 راستی یادت نره واسه ورزشم ی وقتی بذار واسه سلامتیت.۲بار تو اس ام اس گفتم.الانم گفتم.میدونم وقت نذاشتی ولی بازم میگم محمدرضا جون لطفا بیشتر وقت بذار واسه سلامتیت 🙂 آفرین 🙂

  • ليلا گفت:

    واااااااااااااااااااااااي عالي بود،بازم از اين شب بنويسينا خيلي باحال بود.
    اين گشت هاي شبانه تون رو ادامه بدين ديگه،به ماهي يه قسمت هم راضي هستيم

  • عليرضا داداشي گفت:

    سلام استاد قالب شكن.
    از فضاي مجازي اين همه استفاده خوب مي شه كرد و اونوقت بعضي ازش استفاده هاي نادرست مي كنند؟
    اين همه حس خوب. اين همه تجربه به اشتراك گذاشته شده.
    راستش قالب شكني را – البته در چارچوب اخلاق – خيلي دوست دارم.
    مي دوني من هم يك بار شبيه اين را تجربه كردم. در وضعيتي برعكس وضعيت مورد اشاره شما، يعني در هنگامي كه از وضعيت مالي حال و آينده ام اطمينان داشتم. براي اين كه از خودم هم مطمئن شم براي اولين و فعلاً‌آخرين بار شروع كردم به مسافركشي.
    يك تجربه حدود سه ساعته كه از نظر مادي شايد موفق نبود ولي به دنيال چيز ديگري بودم كه پيداش كردم.
    خودم رو محك زدم.
    خيلي خوشحالم كه شما را مي شناسم و اين آدرس محل قرار هر روزه من با استادم شده و با دوستان فضاي مجازي.

  • هادی گفت:

    مثل همیشه عالی محمدرضا جان

  • حسین گفت:

    محمد رضا جان سلام خیلی ازت خوشم میاد هم حرفات هم نوشته هات به دل میشینه چیکار کنم مثل شما بشم چند بار smsدادم ولی جواب ندادی

    • حسین جان. تعداد اس ام اس های من خیلی زیاده و متاسفانه گاهی اس ام اس ها توش گم می‌شن.

      با ویچت اگر دسترسی داری راحت‌ ترم. نرم‌افزارش هم به اندازه‌ی اس ام اس هنگ نمی‌کنه (من گوشیم روی اس ام اس خیلی مشکل داره 🙁 )
      wechat: Mohammadrezas4217

      • سپید گفت:

        من که ترجیح میدم تو کلی اس ام اس گم بشم 😉
        آخه گوشیم با ذغال سنگ کار میکنه اسم وی چتو جلوش بیارم سکته میکنه طفلی 🙂

      • حسین گفت:

        سلام محمد رضای عزیز متاسفانه wechatندارم یعنی امکان داشتنش رو ندارم
        دوست دارم شما راهنما ومشاورم توزندگی باشی واینده ام مثل شما باشه
        امکانش هست کمک و راهنماییمہ کنید؟؟؟

        • حسین جان. قربونت برم.
          اگر تو امکان داشتن وی چت رو نداری من که امکان داشتن اس ام اس رو دارم!

          لطف کن هر کاری با من داری ایمیل بزن و برای اینکه ایمیلت لا به لای ایمیلها گم نشه یک خط اس ام اس هم به من بزن ۰۹۱۲۱۲۵۴۲۱۷
          من در خدمتت هستم 🙂

          • حسین گفت:

            سلام محمد رضا جان امیدوترم همیشه موفق وپیروز وسر بلندباشی اس ام اس رو قبلا هم میدادم ولی مثل اینکه وقت نمیکردی همرو جواب بدی چشم بهت ایمیل وپیام میدم دوست دارم
            ارادتمند شما حسین

  • محمود گفت:

    “اساساً به این نتیجه رسیده‌ام که ناسالم بودن و خوشمزه بودن غذا کاملاً به هم ربط دارد”
    ميدوني محمد رضا جان منم به اين نتيجه رسيده ام كه يه سطحي از ميكروب برا بدن لازمه! و بدن را قوي ميكنه! 🙂 مخصوصا تو بيابون يا جاهاي سخت
    يه بار رفته بودم يه مجتمع فولاد، واحد فولاد سازي كه كوره ها هستند و در بالاترين طبقه فولاد سازي نياز بود يه موضوعي رو ببينم اونجا خيلي كثيفه. بخارات و گرد و … متصاعد شده در بالاي كوره ها واقعا قابل تحمل نيست و گاهي ديد آدم رو خيلي محدود ميكنه.
    تو اون فضاي كثيف كه من به سختي اطرافو ميديدم و ميخواستم هر چه زودتر در برم دو تا كارگر آتيش روشن كرده بودند و چايي ميخوردن! گفتند بفرمااااا! خلاصه محمد رضا جان جات خالي خيلي چسبيد! اونجا بود كه فهميدم چايي بايد چه مزه اي داشته باشه!!!

  • setayesh گفت:

    سلام استاد.منم دوس دارم از یه تجربه م بنویسم
    چند سال پیش برا ملاقات یکی از اقوام رفته بودم بیمارستان…کنار اون بیمارستان یه اسایشگاه برای بیماران روحی وجود داشت.چون زود رسیده بودم داخل حیاط در جای خلوت نشسته بودم و متفکرانه مردم و اطراف رو نگاه میکردم. در یک لحظه احساس کردم یه نفر دیگه هم کنار من رو نیمکت نشست و شروع به صحبت کرد جملات اولش یادم نیست چون ظاهرش برام عجیب بود و به اون نگاه میکردم مرد جوان ۳۰-۳۵ ساله با ظاهری شکسته و لباسهای عجیب و… شروع به صحبت با من کرد یک پرسش از من کردکه تا اخر عمرم فراموش نمی کنم.پرسید:تو برای چی اینجا اومدی؟اومدی خودت رو نشون بدی؟ اومدی زیبای تو نشون بدی؟اینجا اومدی چی رو ثابت کنی؟خیلی جا خوردم.بهش توضیح دادم برا ملاقات اومدم و اونم با جزئیات کامل پرسید وگوش داد بعد من پرسیدم شما براچی اینجاین.گفت من یه چن وقته که بیمارم .شبها وقتی میخوابم کابوسهای وحشتناک میبینم و پا میشم و داد میزنم و نمی تونم بخوابم و همش باید راه برم…یک مرتبه بشدت استرس گرفتم وای خدای من این یه بیماره و ممکنه هر کاری بکنه.ازم پرسید:نمیترسی من بیمارم منم در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم در عین حال که خیلی میترسیدم گفتم نه.گفت:خوبه که تو نمیترسی دیگه الان همه از من فرار میکنن..در حین صحبت هامون من دوروبر و نگاه میکردم و فامیلامون رو دیدم داشتم نقشه میکشیدم سر فرصت مناسب فرار کنم
    دیدم دو نفر با لباسهای خاص که احتمالا نگهبان یا از کارکنان اسایشگاه بودن بما نزدیک میشن و زیر لب میگفتن:اخه…ما چقدر دنبال تو بیایم اینجا.خسته مون کردی بیا برگردو…بمحض اینکه اونا رو دیدم سریع فرار کردم و رفتم پیش فامیلا با سرعت۱۰۰ میرفتم.در حال خوش و بش با اونا بودم و از اینکه چقدر زرنگی کردم و سریع فرار کردم بخودم میبالیدم که دیدم دوباره همون مرد بهمراه نگهبانها اومدن پیشم.مرد جوان گفت نترس اومدم خداحافظی کنم.اخه بی خداحافظی رفتی
    بعدرفت پشت لباسش نوشته شده بود بیمار روحی روانی.
    حالا سالهاس دارم فکر میکنم ایا واقعا اون بیمار بوده؟حرفهای که از اون شنیدم بی ریا و خالص تا بحال از هیچ عاقلی نشنیده ام.چند وقت بعد برا اینکه پیداش کنم دوباره همون جا رفتم(البته این بازدید هم برای خودش خاطراتی داشت تلخ و شیرین که در مجالی دیگر شاید بازگو کردم) ولی چون هیچ نشونی ازش نداشتم نتونستم سراغی بگیرم.شاید هم خوب شده بود و برگشته بود شهرش.
    مطمئننآ من رفته بودم خودم رو نشون بدم وگرنه چه لزومی داشت اینقدر بخودم برسم و انقدر مغرورانه زمین و زمان را نگاه کنم؟امیدوارم ان شخص دوس داشتنی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم هر جا هست شاد باشه و دوباره روزی ببینمش بیگمان حرفهای زیادی برای صحبت درباره زندگی عقلا خواهد داشت
    ببخشین اگه طولانی شد ولی این تجربه و تجربه های از این دست که تو زندگی منم زیادن نگاه منو خیلی متفاوت کرده.شاید برا بقیه هم مفید باشه.

  • سمی گفت:

    حتی اگه این ماجرا واقعی هم نباشه انقدر داستان نابی بود که بعد ۵ دقیقه هنوز تنم می لرزه. می دونید از این ماجرا می شه خیلی چیزا یاد گرفت. استاد مبالغه نمی کنم اما واقعا روح بزرگی دارید. خیلی خوشحالم که میام اینجا.

    • واقعیه. دلیلش رو تو فیس بوک نمی‌شه گفت اما اینجا می‌شه گفت. این روزها که چند چالش مالی جدی دارم احساس کردم با نشستن کنار خیابان و دستفروشی، یادم می‌افتد که از کجا شروع کرده‌ام و ضمناً به من یادآوری می‌شود که کم پولی و ثروتمندی هیچکدام نمی‌توانند حس من را خیلی خوب یا خیلی بد کنند.
      من در این چند سال چند بار شبیه این کار رو کرده‌ام و خیلی به ثبات احساسیم کمک کرده.

      • شاگرد کوچک تو گفت:

        محمد رضا…
        امشب خیلی آروم بودی. یک آرامش عمیق !! و این حس را به خوبی منتقل کردی. شاید بنا به همین دلایلی که گفتی باشه. حال دیشب تو یک جورایی من را به یاد عزیزی انداخت..
        ( آن موقع دانشجوی ممتاز دانشکده فنی بود ) دوهفته ازش خبری نبود. بعد از آن وقتی برگشت خانه ، همه فهمیدن که این مدت تو یک کوره پزخانه کار می کرده …
        گاهی اینقدر عجله داریم که آدمهای دورو برمان را نمی بینیم. کسانی که بودمان در گرو بودن آنهاست ..
        خوبه بعضی وقتها کنار آتش شبانه کارگران در یک شب سرد زمستانی باهاشون یک چای خورد ، دولاشد و کاغذی را از زمین برداشت ، گاهی لازم است خم بشی ، بیای پایین ، تا بعد از آن با حسی خوب و درکی عمیق از دنیای اطرافت راست بیایستی و به آنها که به خود واقعی تو، فارغ از تمام علم و دانش و توانمندیهات نیاز دارن نزدیک تر بشی…
        برای خودت خیلی خوشحالم، کاشکی میشد که از آن همه دغدغه ها ، شتاب ، میزهای مذاکره و…. دور می شدی و برای مدتی خودت را زندگی می کردی…

        • آره آروم بودم. خیلی آروم.
          سر کلاس هم تا حدی دلایلش رو گفتم.
          البته شماها که با من زندگی کرده‌اید هیچی هم نگم و هیچ دلیلی هم نیارم می‌فهمید حال و هوای من چجوریه.

          میدونم نیاز دارم به دوری از جمع و مردم.
          کاش زودتر بتونم برای یک هفته این کار رو بکنم. مدت های طولانیه که دارم به چنین زمانهایی برای «زندگی کردن خودم» فکر می‌کنم. می‌دونم که می گی اگر بخواهی میشه. اما محدودیت‌ها و انتظارات اطرافیان و دلایل دیگری وجود داره که کمی سخت می‌کنه…
          ممنونم از لطفت و توجهت 🙂

  • مریم گفت:

    سلام محمدرضا جان از این کارت خیلی خوشم اومد ولی حرفهای این دستفروش منو یاد این بیت شعر انداخت: رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

  • نرگس آزادي گفت:

    محمدرضا جان سلام
    تواز گشت شبانه ات گفتي بذار منم برات از ساز شبانه ام بگم
    ديشب به يادت و كمي دلگيري ازت كه چرا جواب كامنت هامو نميدي ويولنمو برداشتم وبه يادت غوغاي ستارگان و الهه ي ناز رو با احساس تمام زدم كلي بيادت بودم
    راستي تجربه گشت شبانه ات هم خيلي برام جالب بودهوس كردم تو اون سه ساعت كنارت باشم
    منم اگه با ويولنم ميومدم كنارت بساط دستفروشيت ديگه كامل ميشد
    محمد رضا اصلاميدوني چيه حرفات چون از دلت مياد عجيب به دل ميشينه
    دوستت دارم

    • نرگس جان. چالش‌های کاری متعددی دارم که تا اواخر آذر آزارم می‌ده. شاید اگر کسی بدونه که من در چه شرایطی از تهدید و فشار و استرس هستم و اینجا میام می‌نویسم و آزادانه در خیابانهای شهر می‌گردم، به «انسان بودن و عقل داشتن و احساس داشتن من» شک کنه.
      اما چشم. ویولونت رو نگه دار. شاید روزی لازم شد. 🙂

      • نرگس آزادي گفت:

        ممنونم محمد رضا جان
        منو ببخش كه از جايگاه خودم كه هر روز صبحمو بعداز نماز و دعا براي رفع فشار ها واسترس هاي كاري تو محمد رضاي عزيزباخوندن و باز كردن وبلاگت شروع ميكنم اينقدر عجولم بهم حق بده و بعدشم ابراز شرمندگي منو كه يه طرفه به قاضي ميرم وحاكم برميگردم بپذير تقصير خودته كه طرفدار زياد داري
        ولي بازم مرسي كه تا همين حدم برام وقت ميذاري
        خدا قوت استادم

      • محمد گفت:

        من خواستم بنویسم محمد رضا فایل هوش مذاکره چی شد وقتی گفتی خیلی داغونی بی خیال شدم

      • فرهاد گفت:

        محمدرضا اینکه علیرغم کلی دغدغه و فشار واسترس، میری خیابون گردی و یک تجربه ناب رو واسه خودت رقم میزنی، نشون میده که هنوز “زنده ای”!
        درضمن تمام فشارها و استرس ها گذران ولی این خاطرت موندگاره.

      • fateme گفت:

        مرا ببخش اگر دوستت دارم و کاری از دستم برنمی آید…

        • فاطمه. هدیه‌ای که به من دادی الان روبروی منه. همین کافی نیست؟ کاری که از دست ما برای دوستانمون بر میاد، همون ایجاد حس خوبه. خوشبختانه من دوستان و همراهان زیادی دارم که مثل تو، می‌تونند این حس خوب رو خالصانه ایجاد کنند و هدیه بدهند. کاش من هم روزی بتونم این کار رو بکنم.

  • وحید دامن‌افشان گفت:

    عالی بود محمدرضا. ممنون.

  • milad گفت:

    محمد رضا همیشه راست می نویسی . اما واقعا این ماجرا راست هست؟

  • رضا منتظریانی گفت:

    تجربه شما برای ما هم شیرین بود

  • سپید گفت:

    خوبی مهربون محمد رضا؟
    چقد خوبه قدم زدین دست در جیب و مهمونی با یه ساندویچ کثیف 🙂 (اگه معدتون به حرف میومد…)
    و تجربه دست فدوشی 🙂 تصورتون کردم 🙂
    چقدر آقا عطر فروشه قشنگ حرف می زد

  • ali گفت:

    مطلب زیبایی بود متشکرم
    تجربه هزاران بار از تئوری ارزشمندتره بخاطر اینه که گوته میگه خاکستری رنگ تئوری اما رنگ تجربه سبزه مثل رنگ زندگی.

  • فریبا گفت:

    سلام محمدرضای عزیز
    خوشحالم که هستی و وقتی دنیا خسته م می کنه زاویه نگاهت آرومم می کنه
    تو فوق العاده ای و من بابت شناختن این فوق العاده به خودم می بالم

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser