امروز حوالی ساعت هفت دوستانم را در کنار میدان ونک ترک کردم و به خیابانگردی مشغول شدم. کاری که شاید سالهاست فرصت آن را نداشتهام. موبایل را ساکت کردم و دست در جیب، خیابان ولیعصر را به سمت پایین آمدم و حدود سه ساعتی خیابانگردی کردم. چه تجربهی جالبی است در میان مردم بودن برای چون منی که مدتی است از مردم فاصله گرفتهام.
شب را با فلافل آغاز کردم. در روغن سیاهی سرخ شده بود که میدانم اگر در موتور ماشین ریخته میشد، موتور به دقیقهای میسوخت! اما من که خوردم و خوشمزه هم بود و هنوز هم زندهام. اساساً به این نتیجه رسیدهام که ناسالم بودن و خوشمزه بودن غذا کاملاً به هم ربط دارد.
در ادامهی مسیر به یک دستفروش رسیدم که عطر میفروخت. فضای دستفروشی برایم غریب نیست. اما خوب فروش عطر جالب است. هر عطری را که فکر میکردم چندصدهزار تومان یا چند میلیون تومان قیمت دارد به قیمت ۱۰ تا ۳۰ هزار تومان میفروخت.
حسابی همهی قیمتها را پرسیدم. حوصلهاش سر رفته بود. انتظار داشت به جای این وقتی که گرفتهام خریدی کنم. به او گفتم: خودت میدانی که عطرهایت اصل نیست؟ گفت: آره. هم من میدانم و هم مشتری ميداند. من راضی و او راضی است. شما ناراضی هستی؟ گفتم: «من که حرفی نزدم». اما چرا مردم عطر تقلبی میخرند؟
دستفروش که ساندویچ سیبزمینیاش را – که به مراتب از فلافل من سالمتر بود – تعارف میکرد گفت: عطر که لاستیک ماشین نیست که کیفیتش مهم باشه و بیشتر راه بره! عطر یک حس خوبه. توی این شیشههای زیبا، آب هم بریزی همین حس خوب رو میده!
با خودم گفتم که این دستفروش، به تجربه چیزهایی رو یاد گرفته که ما با هزار واژهی پیچیده، به عنوان روانشناسی ادراکی، مطرح ميکنیم و احساس میکنیم که چقدر میفهمیم!
گفتم اگر «حس خوب» میفروشی چرا اینقدر ارزان؟
کنارش نشستم و شروع به کار کردیم! چند تا مشتری را راهنمایی کردم. راضی نبود. میگفت: خیلی با هیجان حرف میزنی. میفهمند که تازه امروز بساط پهن کردهای. راستی شغلت چیست؟ گفتم: «درس میدهم. مذاکره و فروش». کمی فکر کرد و گفت: «مذاکره؟ یعنی با این آمریکاییها حرف میزنی؟ ندیدمت تو تلویزیون. فروش؟ تو که خودت اصلاً بلد نیستی! به مشتری بخندی عطر رو میبره. یا پنجاه درصد تخفیف میخواد. بنز که نمیفروشی اینطوری ژست گرفتی! عطره. اخم کن. جدی باش. خودشون میخرند».
حرصم درآمد. نشستم و چند تا از عطرهایش را جلوی خودم گذاشتم. مشتری آمد و یک عطر هوگو باس خواست. قیمتش ۲۰ تومان بود. گفتم: «آقا. ۲۰ تومانی دارد و ۴۵ تومانی هم دارد». مرد پرسید فرقش چیست؟ گفتم: حس شما! وقتی برای ادکلن ۴۵ تومن بدهید، جلوی مردم با احساس بهتری حاضر میشید. اما ادکلن ۲۰ تومانی همیشه یادتون میندازه که یک ادکلن تقلبی آنهم از نوع ارزان آن را استفاده کردهاید.
مرد خندید و یک تراول ۵۰ تومانی گذاشت و عطر را برد. فهمیدم علاوه بر قدرت متقاعدسازی، لباسهای کهنهی اسپورت من، گدایی را هم خوب تداعی میکند. حرفهایم متقاعدکننده بود اما ظاهر کثیف وبه هم ریختهام بیشتر کمک کرد!
یکی دو تا روضهی دیگر هم خواندم و عطرها را تا دو برابر قیمت فروختم. همهی تلاشم برای حمله به آن تک جمله بود که گفت: «فروش اصلاً بلد نیستی!». وقت بلند شدن لبخندی زدم و دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «من دستفروشی را میفهمم. خوب هم میفهمم». حرف عجیبی زد: «برای یک ساعت دستفروشی هزار حقه وجود دارد. اما برای یک عمر دستفروشی، بهتر است کار را راحتتر بگیری!». حرفش منطقی بود.
راه افتادم و مسیرم را پیاده ادامه دادم (باز هم برایتان از این شب خواهم گفت…)
امروز بیکار بودم.تازه از دانشگاه آمده بودم بیرون،ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه بود.وقت زیادی داشتم تا ناهار.از اتوبوس که پیاده شدم.چشمم خورد به دبیرستانی که چندین سال پیش در آن درس می خواندم.دقیقا پنج سال پیش.بغض گلویم را گرفته بود.احساس غریبی داشتم.نوعی دلتنگی شاید دلتنگ روزهایی بودم که در این حیاط گذشته بود،شاید دلتنگ دوستانی بودم که مدت ها پیش در این مکان دستم را بر روی شانه هایشان می گذاشتم و از آرزوهایمان برای همدیگر می گفتیم.وارد حیاط شدم.نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم چشمانم تر شده بودند.خاطرات چهار ساله دبیرستان از جلوی چشمانم می گذشت البته با دور تند.وسط حیاط ایستاده بودم و به تک تک لحظاتی می اندیشیدم که برایم شیرین بودند.چهارسال از بهترین سال های عمرم را در اینجا گذرانده بودم. از پله وارد ساختمان اصلی شدم حدودا ۲۰ پله ای می شد هیچ وقت نشمردمشان.در لابی گشتی زدم هیچ فرقی نکرده بود با این که پنج سال از آن زمان میگذرد.نیم ساعتی داخل لابی ایستادم .هیچ کس از من نپرسید که دردت چیست . چرا اینجا ایستاده ای؟ مدیر مدرسه عوض شده بود.حتی تمام ناظم ها نیز.فقط یکی مانده بود که معلم ادبیات بود. دوستش داشتم کچل بود. با دستانی گوشتالو….. نب توانستم از آنجا خارج شوم هر نقطه سیاهی بر روی دیوار های آن برای من نشان از خاطره ای بود که در اعماق ذهنم مخفی کرده بودم …….
فرصت کردید یه سر هم به دبستانتون بزنید.. از کوچیک بودن ابعاد فیزیکی همه ی قسمت های مدرسه حیرت زده می شید
البته اگه می تونید با حس های نوستالژیکتون کنار بیاین
وای خدای من ، منم پارسال برای رای دادن گذارم افتاد به دبستان محل تحصیلم ، اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که اینجا چقد کوچیکه ، اونموقع ها چقدر گرگم به هوا بازی میکردیمو چقد درندشت به نظر میرسید!
حتما
سلام اقای محمدرضا.
من در یکی از جلسات شما در دانشکده مدیریت شرکت کرده بودم و همچنان اس ام اس های شما به من می رسد…
و برای هر بار که پیامکی به من می رسد باز به شما فکر می کنم. و حس مشترکی را با شما در خود احساس می کنم.
اکنون که متن های شما را خواندم بیشتر مطمئن شدم.
من نیز در لحظه هایم فکر می کنم. حتی به افکاری که فکر می کنم نیز فکر می کنم. و گاه برای سبک تر شدن افکارم آنها را بلند بلند بیان می کنم و تبدیل به صوت می کنم. گاه برای سبک تر شدن صوت ها را تبدیل به نوشته می کنم. اما فرق من با شما این است که آن ها را به وسعت شما با دیگران به اشتراک نگذاشته ام. همین یک فرق کوچک کافی است…
فرمول ادمها یکسان است. تنها تعداد مجهولهای داخل فرمولمان باهم فرق می کند. هر چه تعداد (x) های فرمولمان را کمتر کنیم به هدف نزدیک تر می شویم. حتی پیدا کردن این x ها هم راه حل شبیه به هم دارد. که اگر در اختیار هم قرار دهیم و زرنگ باشیم زودتر به نتیجه می رسیم.
به امید دیدار
محمد رضاى عزيزم خوشحالم كه روز گذشته فرصتى اندك پيش اومد و از صحبت كردن با شما بسيار خوشحال شدم ، قلم زيبا و بسيا روانى داريد ،
( راستى در مورد حجم دانلود هم شوخى كردم ، جدى نگيريد يه وقتى ) مطالعه روز نوشت هاى شما از واجبات هر روزه ماست .
اميدوارم فرصتى پيش بياد تا در دوره بعدى كلاس هاتون توفيق حضور داشته باشم .
مردان بزرگ هيچ وقت فراموش نمى شوند …
حمید جان.
شاید برات جالب باشه که روز گذشته، سر زدن به شما و ناهار خوردن پیشتون، مهمترین قسمت برنامهی من بود.
همکارام رو که با خودم آورده بودم دانشگاه. بعد از سخنرانی جاهای مهم دانشگاه رو که برای من تاثیرگذار و خاطره انگیز بودند بهشون نشون دادم و جالب بود براشون که پیش شما اومدن هم برای من قسمت مهمی از تور دانشگاه بود.
جالبه بگم که بچهها هم می گن ناهاری که کنار شما خوردیم، بهترین قسمت خاطرات اون روزشون بوده.
بسیار عالی بود، این برای همه ی ما میتونه یه درس یاشه که از یه اتفاق و یا یه موضوع ساده، زیباترین و تاثیرگذارترین داستانها می تونه شکل بگیره…
******
اما یه مطلبی در مورد فروش نوشتین که ذهنم و ناخودآگاهم به هیچ وجه نمی تونست قبولش کنه:
.
«فروش معنی اش این نیست که با قیمت تمام شده به علاوه ی یک سود منصفانه محصول رو بدی. این تفکر کمونیستها بوده و ایدهی کاپیتال مارکس٫
فروش یعنی اینکه معاملهای بکنی که مشتری در اون لحظه و تا پایان عمر نسبت به اون حس خوبی داشته باشه و حاضر به تکرارش باشه.».
.
خیلی روش فکر کردم و به یه نتیجه ای رسیدم، به نظر می رسه دراین مورد باید اون کالا و شغل رو در نظر گرفت،
۱- آیا در خصوص قیمت اولیه ی کالا داره صحبت میشه؟
۲- آیا فروشنده، فروشنده ی مستقیم محصول هست یا با واسطه میفروشه؟
توی مثالها از بنز و ایفون صحبت شد و این موضوع که گرون بودنشون صرفا به خاطر هزینه ی تمام شده نیست به خاطر حس خوبش هست، در این مثالها، در هر حال قیمت اولیه ش مشخصه و بحثی در این مورد نیست، تولبد کننده ی اصلی این فیمت رو گذاشته و سودش رو هم می بره ، اما یه وقتی شما تولید کننده ی محصول نیستی و یه کالایی رو با یه قیمت خاصی میخری و میبری برای فروش، مثلا توی مغازه ی خودت، زمان فروش میتونی اون جنس رو چندین برابر قیمت اصلیش یفروشی و خریدار هم راضی باشه و مشکلی نداشته باشه ، اما همون خریدار زمانی که همون محصول رو جای دیگه و توی یه مغازه ی دیگه با قیمت پاییین تری ببینه چه حسی بهش دست میده؟ حالا فرض کن این قضیه چندین بار هم تکرار میشه، دیگه اون خریدار هیچ رغبتی یه خرید از شما نداره، و نظرش در مورد این فروشنده قطعا عوض خواهد شد و اگر موقع خرید شیفته اخلاق و برخورد و مطالبی شده باشه که اون فروشنده گفته، حالا تک تک اون اتفاقات از جنبه ی منفی برای اون خریدار جلوه می کنه، بنابراین از نظر من این مطلبی که شما گفتین در مورد قیمت اولیه ی محصول که خود تولید کننده مشخص میکنه میتونه کاملا درست باشه ولی در مورد قیمتی که فروشنده ی واسطه میذاره، به هبچ عنوان صحیح نیست و در این مورد باید نرخ سود، نرخ سود عادلانه و منصفانه باشه، به عبارتی نقش واسطه و تولید کننده اینجا مهم هست، خیلی خیلی زیاد…
سعیده جان.
۱) مطلبی که تو میگی در مورد کالاهای Commodity یا Commodity like هست. به معنی اینکه کالایی که همه جا هست و مشخصاتش هم معلومه.
از سکهی طلا. تا یک شیشه نوشابه تا یک خودکار پارکر و تا یک خودرو در نمایشگاه.
کسانی که این محصولات رو عرضه میکنند، فروشنده نیستند. عرضه کننده یا Distributor و توزیع کننده هستند.
توزیع کننده Price List داره و محصولش رو میفروشه.
۲) در مورد آیفون و بنز و محصولات لوکس، قیمت تمام شده مشخص نیست و دلیلی هم نداره مشخص باشه و کسی بدونه.
۳) در یک بازار رقابتی، سود منصفانه رو عرضه و تقاضا تعیین میکنه و نه هیچ چیز دیگه. لغت انصاف در ادبیات قیمتگذاری، قابل تعریف نیست. لغتهای خوب دیگری هم هستند که به کار می روند اما معنی ندارند. اگر بازار رقابت کامل داشته باشه، سودی که وجود داره معنا و مقدار انصاف رو تعیین میکنه نه برعکس.
سلام آقای شعبانعلی
مدتی است که سایت شما را دنبال میکنم. سایت بسیار خوبی دارید. آرزوی توفیق روزافزون برای شما دارم.
سلام آقای شعبانعلی
مدتی است که سایت شما را دنبال میکنم. سایت بسیار خوبی دارید. امیدوارم هر کجا هستید موفق باشید.
ممنونم از لطفت قاسم جان. امیدوارم در آینده هم بشه رضایت تو و سایر دوستان رو تامین کرد.
سلام محمدرضای عزیز. . .
بعد از خوندن روزانه مطالب وبلاگت همیشه سردرد میگیرم ! چون یه حسی سراغم میاد که بهم میگه تا الان زندگی نمی کردم بلکه فقط نفس میکشیدم … و بعد مدام میخندم ،مثل دیوونه ها !از شور و هیجانی که وارد زندگی ام شده . پیش خودم فکر میکنم که چقدر کار هست که میتونم انجام بدم و چقدر کارهای بیشتری که باید انجام بدم … نمی خوام بخاطر بودنت ، کارهات و یا افکار و اعتقاداتت ازت تشکر کنم . فقط یه سوال :
چیکار میتونیم بکنیم(اینکه میگم “میتونیم ” بخاطر اینه که میدونم تمام کسانی که تو رو میشناسن هم به این قضیه فکر میکنند ) که به تو کمک کنیم ؟ کمک کنیم تا باری هر چند کوچک رو از روی شانه های محکم و استوارت برداریم ؟؟؟
خودت بگو…
سلام اقای شعبان علی عزیز. من برام یه سوال پیش اومده،سوالم اینه با توجه به اینکه شما همیشه خودتون رو یه معلم میدونین ، چه تعریفی برای معلمی دارین؟ وبا چه هدفی یه معلم شدین؟ باتوجه به اینکه منم عاشق معلم شدنم ، وسواد شما و شخصیت رو بسیار قبول ودوست دارم ، میخوام لطفا ، حتما نظرتون رو بدونم.
به نظر من معلم باید هویت و پیشرفت خودش رو در هویت و پیشرفت دانشجویان و شاگردانش ببینه.
چون اگر پیشرفت و هویتاش رو در افزایش حساب بانکی خودش بدونه احمقانهترین گزینه معلم بودنه…
بسیار ممنونم.
امشب بهت غبطه خوردم خوش به حالت
کاش میشد حرف زد
روی قلبم سنگینه
استاد کی بشه ما هم شما رو یه روز تو خیابونی جایی دوباره ببینیم دلمون تنگ شده 🙂
شما وقعا دستفروشی بلد نیستید و کار شما نیست
ولی من الان برای رسیدن به هدفم دستفروش شدم و دستفروشی رو از شما یاد گرفتم
از حرفهای شما ، تنوری ، سر کلاسهای شما
… ممنونم از شما که باعث شدید من به اینجا برسم، اگه اون برندی که قولش رو به خودم دادم ساختم هم باز هم در طول هفته یک روز رو میذارم برای دستفروشی ،
آدم رو با آدم ها بیشتر آشنا میکنه
لذت بردم از خوندن شرح این تجربه شبانه. همیون طوری که از دیدن فیلم های کیارستمی لذت می برم.چون اگر عمیق باشیم توی یک در کنار خیابون یا هر جای دیگری میشه رابطه انسانهاُ ُ هنر مذاکرهُ احساس رضایت از زندگی و خیلی چیزهای دیگه رو دید و لمس کرد. برای دیدن زیبایی و لذت بردن لازم نیست به جای خاصی بریم و کار خاصی انجام بدیم. فقط چشمها را باید شست . جور دیگر نگریست.
اگر ظرفیت خودمون رو افزایش بدیم کوچکترین آدمها و بی اهمیت ترین مشاغل( در ظاهر) می تونند معلم ما باشند. نقل قول هست که: هر چه آدمها بزرگتر میشند ُ معلماشون کوچکتر میشند.(این رو از آقای سهیل رضایی شنیدم.http://soheil-rezaee.persianblog.ir/
یه جمله هست که میگه : پول مثل ذره بین میمونه. اگه خوشحال باشی داشتنش تو رو خوشحال ترمیکنه و و اگر غیر خوشحال غیر خوشحال تر!
البته راجع به ازدواج هم همین نقل قول هست.
خواستم نظر شما و دوستان رو هم بدونم.
راجع به شراب هم همین مسئله رو میگن. یک بار راجع به پول بیشتر مینویسم. به قول تو شاید فضایی برای بحث و گفتگو پیش بیاد مجید
آقا مجيد راجب ازدواج هم نقل قول و مينوشتيد!
سلام. اين امنيت احساسي و ايمني اينكه هر اتفاقي بيفته بازهم رو پاهام واي ميسم رو دوست دارم و تجربه شما برام جالب بود .
ميدوني خيلي كار ها رو امثال شما و توانمنديهاتون ميتونن انجام بدن . فقط خدا نكنه آدم تو تنهايي غرق بشه . گاهي وقتها فكر ميكنم تنهايي شمارو هيچي نميتونه پر كنه . و يك دق وحشتناك در شما وجود داره كه گاها منو خفه ميكنه .
به من بگيد كه اشتباه ميكنم .
و شادي تو خونتون ميدوه .
نوشین جان.
شادی و غم به نظرم با هم رشد میکنند. لذت تجربهی شادیهای عمیق رو نمیشه بدون تجربهی غم های عمیق داشت.
پس به یک معنی درست میگی دوست خوب من و به معنی دوم، نگران من نباش 🙂
سلام؛
محمدرضا جان؛
اگر این بار هوس دستفروشی کردی خبر بده با هم بریم مولوی یکم خرت و پرت بخریم بشینیم کنار خیابون یک روز کامل دستفروشی کنیم. موقع ناهار هم تو کنار جنس ها بشین دزد نبره! منم میرم نون بربری داغ و گوجه و پنیر میخرم بشینیم روی روزنامه بخوریم. ترجیحاً نزدیک عید نوروز باشه، اینطوری حس و حالش بیشتره.
جداً حس نوستالوژیک عجیبی به دستفروشی دارم.
ی اتفاق جالب اینکه شما هروقت ی نوشته ای یا کاری رو شروع میکنید دو بار انجامش میدید و بعد بی خیال میشین مثل فایل صوتی شما و اقای جباری یا خیلی کارای دیگه تنها چیزیکه بیشتر از دوبار شد نامه به رها بود..الان من فک میکنم که گشت شبانه نسخه دومشو سریع میذارین ولی سومی نمیاد..البته این حس و برداشت شخصی خودمه..
رضا جان. واقعیت اینه که من برای حسم و دلم زندگی میکنم.
یک ایراد بزرگ داره. حسم خوب نباشه کاری رو نمیکنم. الان در شرایطی که بیشترین نیاز به آموزش مذاکره تجاری وجود داره، مدتیه گفتم دیگه درس نمیدم تجارت رو!
اما مثلاً حوصله دارم ارتباطات دشوار درس بدم. ممکنه این دوره ۱۰ بار برگزار شه ممکنه دیگه برگزار نشه!
اینها همش ایراده. اما یک خوبی هم وجود داره. اگر برای دلم کار نمیکردم همین وقت رو هم اینجا نگذاشته بودم و سایتی نبود و نوشتههایی نبود و این دویست هزار نفر دانشجوی حضوری و تعداد بیشتر دوستان مجازی نبودند و این شرکت هایی که هست نبود و …
دیگه باید اینها رو کنار هم تحمل کرد.
دستفروشی اون شب هم انگیزهها و دغدغههایی در من بود که این سالها فرصت و زمان حرفزدن در موردش نیست.
چه حس های خوبی رو تجربه کردین و چه حرفای نابی رو شنیدین.خیلی دلم خواست که به همین زودیا مشابه این حس ها رو برم تجربه کنم.
بعضی وقتاکنجکاوم بدونم اگه با والدینم غریبه بودم و به عنوان دوست باهاشون آشنا میشدم آیا بازم توقلبشون میتونستم برا خودم جا واکنم؟آیا تو روابطم باهاشون بازم موفق بودم؟آیا بازم قبولم داشتن؟میدونین ادم یه وقتا کنجکاوه بدونه که اگه خودشو محک بزنه نتیجش چه جوری میشه؟به نظرم براتون این گمنامیه چند ساعته بایدشیرین بوده باشه.خصوصا اینکه پیروز مندانه هم بوده.:)
پیروزمندانه بود. نه به دلیل فروش یک عطر که اونهم دستفروش معتقد بود که موفقیت نبوده (و درست هم میگفت).
پیروزمندانه بود چون به من یادآوری کرد که اگر کسانی، همهی آن چیزهایی رو که دارم از موقعیت و اسم و مال دنیا و … از من بگیرند، هنوز میتونم با حس خوب و امید به زندگیم ادامه بدم 🙂
سلام از بالا تا پایین نگاه کردم میبینم که فعالیت بالا رفته به کامنت ها جواب میدی خیلی خوشحالم که وقت پیدا کردی برای قدم زدن و برای کارایی که بهت حس خوب میده و برای پاسخ دادن به کسانی که میان اینجا
کاش خبر میدادی بیام ازت عطر بخرم تو محدوده ی ولیعصر بودی دیگه عطر دانشجویی هم داشت؟
فاطمه خیلی ناگهانی شد. اما لازم داشتم اون کار رو انجام بدم. تا بدونم که چیز ارزشمندی برای از دست دادن ندارم. یا به عبارت دقیقتر چیزهای ارزشمندی که دارم قابل از دست دادن نیستند!
چقدر این تجربه های یهووی خوبه میدونی شاید برنامه ریزی نداشتی برا این کار ولی همین کارهای ناگهانی آدمی رو به جاهایی میرسونه که دیگران از کارش تعجب میکنن مثه من که از کارت تعجب کردم
اما خودت به چیزایی رسیدی که حس خوب بهت داده
حس خیلی خوبی با خواندن این پست بهم دست داد، بعد از کلی مشغله که به جایی هم نمیرسه…تصور اینکه دست فروشی میکردین هم خیلی برام جالب بود 🙂
حتما بازم از این شب بگین… خواهش می کنم برای رها هم باز نامه بنویسین، خواندن نامه های رها حرفهایی هس که گاهی احتیاج داری از یه پدر بشنوی….
سلام محمدرضا
خیلی خوبه که با پیشرفت و تغییر شرایط زندگیت،هنوز یه حس خوب داری که بهت اجازه میده تجربه های ساده و هیجان انگیز بدون قضاوت داشته باشی
البته من چندشبه برعکس تو رفتار میکنم،قلکمو که شکستم و کلی پول خرد جمع کردم،فکر کردم خیلی پولدارم!از مترو واتوبوس خسته شدم،همه این پولارو صرف یه غذای خوب،تاکسی!و البته یه کم خرید بیش از جیبم کردم!که احساس پولداری کنم:)) البته فقط به فقر خودم دامن زدم:D
حمیده جان. حتماً یادم باشه که راجع به این مطلبی که تو گفتی یک چیزی بنویسم. خاطرههای جالبی دارم. 🙂
سپاس محمدرضای عزیز
محمد رضا!
تو به همه دنيا داري درس مي دي.(البته بگم به افراد بسياري درس مي دي)
مدتها بود كه درس هاي زيادي رو كه گرفته بودي داري به ديگران مشتاق آموزش مي دي…
…اما خودت كه بهتر مي دوني …دانش تو نوشته ها نيست.چون اگر اينطور بود لازم نبود به اين دنيا بيايم و تجربه كسب كنيم.با اينكه كم مي شناسمت ولي مي دونم چقدر شيفته يادگرفتني و نه آموزش ديدن.تو توي مرحله جديدي از زندگيت هستي كه بايد خودت رشد كني تا بتوني سازمانتو رشد بدي. مشكلات الان تو هم تا حد زيادي به اين مربوط ميشه كه بايد هرچه سريعتر دوروبرت رو با افراد زبده اي كه آماده كردي و آموزش مي دي پر كني ، و كار رو به اونها بسپاري.(حتي اگه ارت قويتر باشند.) تو اونقدر سرت شلوغه كه فرصت فكر كردن به سازمانت رو كمتر داري.مخصوصا با برنامه راديويي كه توش شركت كردي متقاضيان زيادي داري.راستي به مقصود زندگيت فكر مي كني؟بهتره به بخشايش هم فكر كني.يا حق
افشین جان. قطعاً من هم با تو هم عقیدهام.
حدسم اینکه تو منظورت حوزهی آموزشه. ولی واقعیت اینه که آموزش هابی و تفریح تیم ماست و کار اصلی ما حوزه تجدید ساختار مدیریت سازمانهاست. الان هم یک تیم حدود ۲۰ نفره با من کار میکنه و برنامهها و مشاورهها و شرکت و … رو مدیریت میکنه که بدون استثناء هر کدوم تو حوزهی خودشون در ایران جزو چند نفر اول هستند (از مشاوره، عارضهیابی سازمانی، مدیریت منابع انسانی، تیم توسعه نرمافزار، تحلیل سیستمها، گرافیک، مدیریت فضای آنلاین، سئو، طرح متمم، طراحی دورههای آموزشی و …). واقعیت اینه که سازمانهایی هم که با من قراردادهای بزرگ دارند، به دلیل حضور اون آدمهاست و نه برند شخصی من. چون ما خیلی سختگیر و بداخلاق و سرسخت هستیم واگر قدرت تیم نبود کسان دیگری که راحتتر کار می کنند و خوشاخلاقتر هستند و فسادپذیرتر، راحتتر از ما فعالیت میکردند.
ولی طبیعیه که تیم من رو کسانی میتونند ببینند که با شرکت من کار میکنند و پروژههای مختلف مشاوره و سرمایهگذاری و پیمانکاری دارند. طبیعیه که اینجا سایت شخصیه و دلیل اینکه بقیهی دوستانم رو کمرنگتر میبینید یا نمیبینید همینه.
مشکلاتی که تیم من امروز داره به دلیل تمرکز کار و نبودن افراد زبده نیست. چون بدون اغراق اکثر اعضای تیم از من قویتر و در رشتههای خودشون شناختهشده تر هستند. به دلیل اینه که هر روز کار ما بسیاری از شبکههای سیاه و بخشهای مختلف تاریک اقتصاد این کشور رو تعطیل و تهدید میکنه و این مشکل رو با بزرگ تر کردن تیم و فعال کردن ۲۰۰ نفر به جای ۲۰ نفر نمیشه حل کرد.
محمدرضا جان.ناخواسته عادت قدیمی نصیحت کردن رو تکرار کردم …چه کنیم ترک عادت موجب مرضه.اما خودت که بهتر می دونی ایجاد هر حرکت مستقل و روبه جلویی طبیعتا مقاومتهایی رو ایجاد می کنه.مخصوصا اگر به جایی وصل نباشی این مقاومتها اگر از پا نندازتت ، خسته ات می کنه بویژه اگه نوک پیکان هم باشی.البته این تا موقعی هست که پا رو دم این بقول شبکه های سیاه نذاری .که در غیراینصورت اونها بسوی تو هجوم میارن.تو عرفانی از نوع …بهش شبکه منفی هم می گن.شاید بهتره تا قویتر نشدی با این گروه در نیوفتی .که البته فکر کنم دیر شده.دوست عزیز متاسفانه خدا هم در اینجور موارد صبر میکنه تا ببینه خودت چیکار می کنی.اما نا امید هم نباید باشی.هرچی بزرگتر بشی مشکلاتت هم بزرگتر میشن.اگر کتاب “اقتصاد سیاسی ایران”کاتوزیان رو خونده باشی می بینی که ریشه این مسایل بسیار عمیقتر از اون چیزی هست که میشه تصور کرد.فرهنگ سیاسی توده با هر نسیم اقتصادی تغییر شکل میده و امیدی هم به ثباتش نیست و اقتصاد نفتی بیمار برپایه رانتخواری ، راه رو بر هر تلاشگر مخلصی می بنده . زنجیر های فرهنگ آمیخته با خرافات و تعصب دست پرورده عنصر ارتجاع داخلی و روشننکری قشری و سطحی بی مایه و وابسته که همچون نوزاد نارسی متولد شده و دست به دامن دایه گرگ صفت خونخوار اجنبی شده و از خودی و ناخودی زخم خورده راه رو برای اندیشه هر اندیشمندی می بنده .ملتی که به تمام وجود به نخبه کشی مشغوله…امیدوارم راهت رو ادامه بدی…یه عقیده در روش شمشیر زنی کی آی دو میگه که “موفقیت از آن کسیه که درد رو تحمل کنه و ادامه بده”راستی سازمانت وقتی بزرگ شده که اگر شش ماه بالا سرش نباشی خللی توش پیش نیاد و به رشدش ادامه بده.
محمدرضا جان سلام
مي بينم كه ساتور سانسور رو بر نوشته هاي من فرود آوردي.به هر حال …اون نوشته فقط و فقط براي خودت بود كه بدوني اين درد مشترك…درمان نمي شود.اما بقول خواجه شيراز “بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد” به كارت ادامه بده.و به اونهايي بهت لبخند مي زنن و از پشت خنجر بفهمون كه …تو اهل خالي كردن ميدون نيستي.يا حق
چی گفته بودی افشین؟
من که سانسور نمیکنم. اما الان ۳۲۷ تا کامنت هست که هنوز نخوندم که تایید کنم. اکثراً هم یا طولانی هستند و باید با دقت و سر حوصله بخونم یا سوال هستند.
من که گفتم فقط فحشهای رکیک سانسور میشه اونم اگر خطاب به من نباشه و به دیگران باشه 🙂
سلام
میشه بگین کجای تهران میشه عطر فروشی هایی که دستفروشن پیدا کرد؟ ممکنه آدرسی چیزی بدین؟
پایین میدون ونک (اگر تشریف میآرید از قبل بگید خودم در خدمتتون باشم 😉 )
دور میدون راه آهن هم هست.
جاهای خیلی زیادی هست. توی گیشا هم میتونی پیدا کنی. جلوی ایران زمین و …
مرسی، من جنت آبادم، اگه اومدم حتما خبر میدم،مرسی
میدونین من دنبال ادکلن های ممنوعم، اگه دست فروشی سرغ دارین با این شرط که بشه بهش اعتماد کرد، ممنون میشم آدرس دقیقشو بهم میل کنین ، مرسی
والا من با همین پیف پاف و به به خودم رو خوش بو میکنم ستاره. امیدوارم اگه از خوانندهها کسی بلده بهت بگه!
شرمده بخدا محمدرضا جان انقد جالب جواب دادین که نمیتونم جلو خندمو بگیرم:))
ستاره جان فک کنم اگه یکم بیشتر این سایتو مطالعه کنی متوجه تخصص های ایشون بشی !!
سلام و وقت بخیر
امکانش هست یه کم از فعالیت های شرکت های ۱۰+۱ خودت توضیح بدی ؟
راستش علی جان. ترجیح من اینه که حریم سایت خیلی به بحثهای تجاری آلوده نشه و تا حد امکان شخصی بمونه. در آینده احتمالاً در قالب یک پورتال مستقل، خدمات و حوزههای فعالیت بعضی از این شرکتها رو مطرح میکنم.
استاد عزیز
شما یک شب رو انتخاب کردی تا حسی رو تجربه ( یا تکرار ) کرده باشی . ولی من زمانی طولانی مجبور بودم ، اما هیچوقت بهم بد نگذشت . تهران ، شب های عجیبی داره . تا صبح ؛ ساعت به ساعت گروه به گروه آدم میان تو خیابوناش و میرن تا نوبت گروه آدمای بعدی برسه. پر از خاطره ام از اون شب ها .
هم بغض و هم لبخند . شاد-پشیمانم از اون شب ها .
احتمالاً میدونی که برای من هم ۴ سال این ماجرا بوده
سلام و تشکر از مطالب خوبتون که در عین شیرینی آموزنده هستند.
امیدوارم از شما یادبگیریم که گرفتاریها برامون رشد و پیشرفت بیارن و بعد برن.
سلام استاد عزیزم،دنیا و مردمش به وجود انسان هایی همچون شما افتخار می کنه،چقدر وجودتون احساس میشه،شما و دکتر شیری عزیز،کارهای بزرگی رو دارید به انجام می رسونید.با کلام ،رفتار و اعمالتون دارید جهاد می کنید،خدا قوت و خسته نباشید،خیلی برام عزیز و قابل احترامید.
الهه عزیز. ممنونم از لطفت. اگر چه در مورد من خیلی خوشبینانه و بلندنظرانه و خطاپوشانه قضاوت کردی، اما باز هم ممنونم 🙂
من از طریق طاهره جون با سایت شما آشنا شدم همیشه مطالب رو دنبال میکنم اما نظر ندادم اما باید اعتراف کنم انقدر این نوشته به دلم نشست و اظهار نظر دوستانت برام شیرین که تصمیم گرفتم بگم بخاطر این حس خوبی که به یه آدم بد سرماخورده منتقل کردی خیلی زیاد متشکرم امیدوارم همیشه آرامش همنشین همه دوستان باشه مرسي
سلام
قسمتی هایی از نوشته حس خوبی نداشت و صرف فعل من! و تظاهر در لایه زیرین اونها کاملا خودنمایی می کرد و نگاه متن از بالا به پایین است که شاید منتج از سالها کار بعنوان مدیر در سطوح بالای سازمان های مختلف باشد.
البته وب سایت شماست و هرگونه که دوست داشته باشید می توانید بنویسید اما من بعنوان یک مخاطب لازم دونستم احساسم رو از نوشته به شما منتقل کنم.
سبز باشید
مهدی جان.
من نوشتههام رو ویرایش نمیکنم و معمولاً بدون توجه به مخاطب و در هر لحظه هر جور که به ذهنم بیاد می نویسم. دلیلش هم اینه که بعداً می تونه به من در مرور فضای ذهنی اون لحظهی من کمک کنه.
چون ویرایش نمیکنم غلطهای دیکنهای و نگارشی و روانشناختی توی نوشتهی من طبیعیه و بازخوردت رو میفهمم.
مدت ۶ ماهی هست که مطالبتون رو می خونم و استفاده های زیادی ازش کردم حتی خیلی هارو پرینت گرفتم و به دیگران دادم تا استفاده کنند
خواستم نظرت رو راجع به نماز – قران و دعا – بطور کلی مسایل عبادی بدونم
قربانت ممنونم
سوسن جان. در جامعهی ما در این مورد فقط یک نظر میشه داد و اون نظریه که قبلاً داده شده.
اگر روزی فضای آزادی در این کشور حاکم شد (که احساس میکنم حدود یکی دو قرن با اون فاصله داریم) دوست دارم حرف بزنم راجع بهش.
خلاصهی موضوع اینه که به قول عربها که میگن «شرف المکان بالمکین». ارزش محل به آن است که چه کسی آنجا نشسته.
به نظرم دعا و قرآن و نماز هم ارزششون به اینه که در اختیار چه کسی و چه کسانی باشند.
در تاریخ اسلام خوارج و امام علی به یک اندازه به قرآن تکیه کردهاند و این نشون میده که قرآن روی کاغذ، می تونه از یک تقدس بالا تا یک مشت کاغذ (تعبیر امام علی زمانی که خودشون رو قرآن ناطق مینامیدند) تغییر کنه.
بنابراین شاید سوال بهتر نظر ما راجع به یک فرد مشخص وقتی نماز میخواند یا نمیخواند، و همون فردی وقتی عبادت میکند یا نمیکند باشه…
سلام
وقتی به سایتتون میام یه حس خوب دارم اونم حس می کنم تونوشته هاتون صداقت وجود داره.
یعنی حس می کنم اگه یه روز هم شما رو دیدم و نوع برخوردتون رو نظرم عوض نمیشه و شما همچنان آدم صادقی هستید.
کارتون جالب بود منم بعضی وقتا ازین کارا می کنم هرچند به نظر بعضی ها اینا در حد شما نیست چرا حد خودتون رو پایین میارید من عشقم اینه که دو ساعت تو سوپرمارکت فروشندگی کنم و یا چیزی شبیه این. فقط مردم رو خوشحال و راضی کنم .احساسی که بسیاری از مخاطبان شما وقتی سایت شما میان و میخوان برت دارن.
موفق باشید.
معصومه. من تمام تلاشم اینه که جوری زندگی بکنم که ارزش جامعه (به صورت اجتماع مردم) در نظرم بالا بره و ارزش فرد (به عنوان افرادی که در دور و نزدیک، کاری نمیکنند و اگر تو هم کاری کنی آزرده میشوند!) در نگاهم پایین بیاد!
سلام
بارها به چشم خودم دیدم کسی که هیچی از تئوری نمی دونه، ناخود آگاه تکنیک های ارزشمندی رو در کارش در دردست می گیره که از خلاقیت بالا و قدرت تلفیق همه داشته هایش نشات می گیره و اگه کسی بهش اعتماد کنه زرین ترین برگهای زندگیش رو رقم می زنه.
ممنون از خیابان گردی ارزشمندتون- کارتون یک تحقیق کیفی انسان شناسی به روش مشاهده مشارکتی بود….
🙂