باز هم چند جملهٔ تکراری در مقدمهٔ پیامها و پیامکها رو مینویسم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها رو نقل میکنم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
اواخر فیلم Inception یه فرفره هست. نولان خیلی قشنگ ازش استفاده کرده؛ در چند صحنه، با معنا و کاربرد بسیار جالب.
چند تا دوست دارم که به شدت عاشق نولان هستن. از همونایی که میگن یا نولان میفهمی یا هیچی نمیفهمی. حتی رفتهان فرفره خریدهان و توی خونه گذاشتهان یا عکس فرفره رو قاب کردهان زدهان به دیوار.
من همیشه به شوخی میگم نولان خواست با فیلمش معنای تازهای به جهان بده، اما طرفداراش یه معنای تازه برای فرفره پیدا کردن.
این مثال همیشه توی ذهنم هست تا یادم باشه بسیاری از مخاطبهای متفکران و بنیانگذاران مکاتب، بیشتر فرفرهباز هستن تا اندیشهساز. انقدر با نمادها عشقبازی میکنن که مفاهیم رو به فراموشی میسپرن.
در تمام دنیا، اهل سیاست – حتی اگر در هیچ زمینهٔ دیگری درک و دانش و سواد نداشته باشند – معمولاً بر معنی کلمات و بار معنایی آنها مسلط هستند.
بنابراین احتیاط واجب این است که اگر کلمه یا جملهای به کار بردند که دوپهلو بود، آن را با بدترین و ضدمردمیترین معنایش بخوانید.
دوستم از دوستش پرسیده: خانوادهٔ همسرت اهل «زن، زندگی، آزادی» هستن؟
گفته: نه. متأسفانه بیشتر درگیر «مرد، میهن، آبادی» هستن.
در کارهای درست و سازنده، همراه شدن تحسینبرانگیزه. اما هرگز به اندازهٔ آغازگر بودن، فضیلت نیست.
دوستی که مدیریت مجموعهی کوچکی را بر عهده دارد، اخیراً نقدی بر روشهای مدیریتی دولت داشت. از سوی مدافعان دولت به او حمله کردند که: «شما خودتان اینقدر مشکلات مدیریتی دارید، حرف نزنید.»
این حرف ظاهراً ساده، منطق نادرستی دارد. کسبوکار خصوصی به کسی بدهکار نیست. میتواند ورشکسته باشد. میتواند حتی از مشتری پول بگیرد و در ازای آن، به صورت مشتری سیلی بزند (مشروط بر این که قبلاً اعلام کرده باشد پول را برای این کار دریافت میکند). میتواند محصول خود را – به شرط این که از حمایتهای دولتی استفاده نکرده – به هر قیمتی که دلش خواست، با هر شرایطی که دلش خواست، بفروشد. اصلاً میتواند چیزی به اسم خودرو بفروشد که موتور و گیربکس و چرخ نداشته باشد. مشتری بالقوه هم – به شرط این که این شرایط رسماً اعلام شده و از آن آگاهی دارد و امکان کلاهبرداری نیست – غلط میکند حرف بزند. مشتری اگر نمیخواهد برود جای دیگر.
اما این ویژگی دولتها نیست. دولتها مالیات ملتها را میگیرند تا بر اساس اصول مدیریتی و منطق علمی، کشور را به سمتی که ملت انتظار دارد و برای آن به دولتمردان حقوق میدهد، ببرد.
البته متأسفانه دوست من – همانطور که منتقدش به درستی گفته بود – واقعاً درک درستی از مدیریت نداشت. چون جواب داده بود: «درست میگویید. ما هم بیعیب نیستیم و در تلاش برای بهبود مجموعهی خود هستیم. از دولت هم انتظار داریم مثل ما در این مسیر تلاش کند.»
تحلیلگران جنبشهای اجتماعی، معمولاً رادیکالیسم رو به خشونت (کلامی یا رفتاری) تفسیر میکنن. اما من تعبیر ریموند ویلیامز از رادیکالیسم رو – بر خلاف بسیاری از حرفهای دیگهاش – خیلی دوست دارم:
«رادیکال بودن واقعی اینه که وقتی داری تسلیم ناامیدی میشی، قانعت کنه که هنوز امیدوار بودن امکانپذیره.»
اون رادیکالیسم رو یه کار ذهنی و شناختی میبینه: تغییر فضا از ناامیدی به امید.
از ده سال بعد ایران، چه چیزی میدونی؟ چه تصویری تو ذهنته؟
جز اسم چند تا از اتوبانها، چیز دیگهای نمیتونم حدس بزنم.
– به نظرت آدم ممکنه برای کاری که نکرده، عذاب وجدان داشته باشه؟ عذاب وجدان خیلی عمیق؟
– «کار نکرده» و «کار کرده» فقط در ادبیات و نگارش دو جور مختلف نوشته میشن. در دنیای واقعی، هر دو کار هستن.
خوندن کیهان رو به خوندن روزنامههای اصلاحطلب ترجیح میدم. چون هم خودش میدونه و هم ما میدونیم برای چی داره این حرفها رو میزنه.
داشت میگفت اینجا همه کلاهبردارن. فلانی رو ببین. کلاه فلانی رو برداشته. اون یکی هم قاتله. موقتی اینجاست. فلانی هم یه مشکلاتی داره که روم نمیشه بگم. این یکی هم که میگی خوبه، فلان مشکل رو داره.
گوش دادم و بهش چیزی نگفتم. اما توی دلم بهش گفتم که: «تو نمیتونی جهانی پر از گرگ رو برای من ترسیم کنی که تنها گوسفندش خودتی. یا در گرگ بودن بقیه داری اغراق میکنی یا با ادعای گوسفند بودن داری من رو گمراه میکنی.»
قیامت بشه؟ بهم بگن «عمرت به چی گذشت؟»
میگم به جدا کردن تراکتور و خط عابر پیاده و چراغ قرمز و ماشین و دودکش، توی عکسهای گوگل (کپچا). از بس مجبور بودیم ویپیان روشن کنیم و آیپی پرت و پلا داشتیم.
بیشترش هم، به تعبیر ولتر، به دوستان بانفوذ خودش در دولت مربوط میشه.
این جملهٔ گابریل گارسیا مارکز – که از وسط یه دیالوگ بیرون کشیدنش – اخیراً زیاد وایرال شده: «آدم تا زمانی که مردهای زیر یه خاک نداشته باشه، به اون خاک تعلق نداره.»
جمله رو دوست دارم. یه جورایی تعریف تازهای از وطن میده. تو وقتی به دنیا میای هنوز وطنت مشخص نیست. وطنت لحظهای مشخص میشه که از دست دادنهات شروع میشه.
(توضیح بعد از پیامک) نسخهٔ انگلیسی جمله اینه:
We have still not had a death. A person does not belong to a place until there is someone dead under the ground.” He said.
“If I have to die for the rest of you to stay here, I will die” replied Ursula with a soft firmness.
این حکایت کوتاه کنایهآمیز رو تازگیها زیاد توی نوشتهها و صحبتها میبینم و میشنوم:
«به یکی گفتن وقت آب خوردن خم نشو، عقلت کم میشه.
گفت: عقل چیه؟
گفتن هیچی. همونجوری که داری میخوری بخور.»
تقریباً هر جا این حکایت رو دیدم، در توجیه یه ادعای ضعیف بوده. به نظرم شکل دیگهای هم از این روایت میشه ساخت:
«به یکی گفتن وقت آب خوردن خم نشو، عقلت کم میشه.
گفت: شما همیشه وایساده آب میخورین؟
گفتن: آره
گفت: پس من همینطوری خمیده بخورم بهتره.»
پیام اول رو که خوندم، ذهنم بازیگوشی درآورد و جماعتی رو تصور کرد که کسب و کار فرفرهسازی راه انداختن و یه گروه دیگه که آداب فرفرهداری رو علم میکنند و مثلا در باب فضیلت سرعت فرفره داستانسرایی میکنند و داستان اونقدر پر و بال میگیره که یگانه راه رستگاری میشه رهرو مکتب فرفره شدن.
از خودم میپرسم ترجیح میدم نماد رو ببینم یا یه پله بالاتر برم و ببینم اصل داستان چی بوده؟ و باز به خودم یادآوری میکنم که نماد در دسترسه؛ ولی پشت نماد رو دیدن زحمت داره و تلاش میخواد.
سلام
جملهای که از میلان کوندرا نقل کردی فکر میکنم از مارکز در کتاب صد سال تنهایی باشه. چون میدونم چقد روی کتاب و موضوع کتاب خوانی حساس هستی این رو مطرح میکنم وگرنه این مطلب رو با دید انتقادی نگاه نکردم و نخوندم. قسمتی از کتاب رو با ترجمه بهمن فرزانه اینجا دوباره نقل میکنم:
اورسولو نگران نشد. گفت: ما از اینجا نمی رویم. همینجا می مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده ایم. خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: اما هنوز مرده ای در اینجا نداریم. وقتی کسی مرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.
خیلی خیلی لطف کردی که این نکته رو تذکر دادی. میلان کوندرا رو پاک کردم و نوشتم مارکز و الان درسته.
من معمولاً پیامها رو همون زمان که دارم با این و اون حرف میزنم، اگر احساس کنم به درد اینجا میخوره فوروارد میکنم یه جای دیگه. و وقتی جمع شدن، پست میکنم. رفتم نگاه کردم و متأسفانه به دوستم هم اون لحظه زده بودم کوندرا. نمیدونم چرا (البته وسط یه بحث بسیار احساسی بود که حتی ممکن بود جمله رو از قول بنیانگذار جمهوری اسلامی هم نقل کنم!). یعنی توی اصل پیام هم اشتباه نوشته بودم. و دقیقاً همون متن رو هم اینجا گذاشتم.
اما گیجی عجیب اینه که همون لحظه اول که این مسیج رو توی این پست میذاشتم، رفتم کتابخون دیجیتالم رو آوردم. کتاب مارکز رو باز کردم. و دقیقاً از بخش هایلایت کردهها، متن انگلیسی رو خوندم و کلمه به کلمه تایپ کردم گذاشتم زیر مسیج. و در اوج گیجی، هنوز اون بالا مونده بود میلان کوندرا :))
اینجور تذکرها خیلی مفیده و لطف بزرگی محسوب میشه. چون همیشه امکان چنین خطاهایی در لحظه هست؛ خصوصاً توی اینجور مطالب که آدم فقط کپی پیست میکنه و در قالب پست منتشر میشه که وبلاگ آپدیت شه. اما یه مدت دیگه که خود آدم دیگه نیست، میخونن و مستقل از دهها میلیون کلمه که نوشتی، میان میگن فلانی فرق مارکز و کوندرا رو نمیدونست.
من از طرفِ مُردهٔ خودم که اون روز نیست از خودش دفاع کنه، از زندهٔ تو امروز وقت گذاشتی و تذکر دادی تشکر میکنم 😉
یادمه قبلا هم گفتی من همیشه ایرادهای خودمو میگم که بقیه نتونن پشت سرم حرف بزنن و بگن فلانی همش میگه: «برگشت گفت…» «یارو برمیگرده میگه…» «ایکس برمیگرده میگه…» و خلاصه پیش تو همیشه آدما برمیگردن و یه چیزی میگن. بذار منم الان برگردم و بگم وقتی از کتاب و کتابخوانی صحبت میشه من همیشه یادت میفتم که چقد به این موضوع اهمیت میدی. یه روزی ازت وقت میگیرم و تو سایتم از کتابهای رمان مورد علاقهت مطلب منتشر میکنم.
??
از ده سال بعد ایران، چه چیزی میدونی؟ چه تصویری تو ذهنته؟
جز اسم چند تا از اتوبانها، چیز دیگهای نمیتونم حدس بزنم.
محمدرضا جان همون اسما رو هم به ما بگی کلی نشونه هست.
سلام
قیامت بشه؟ بهم بگن «عمرت به چی گذشت؟»
میگم از وزیر قطع ارتباطات بپرسید.ایشون بطور کامل در جریان هست.
فکر کنم در موسسات ، سازمانها و نهادهای دیگه هم میشه مصادیقی پیدا کرد که اون سازمان یا نهاد دقیقا در خلاف جهت رسالت و ماموریت مورد انتظار فعالیت میکنه.
سلام..صبحتون بخیر..امیدوارم خوب باشید.
منم چند روزه فکرم درگیر اهمیت پیشتاز بودن و آغازگر بودنه..فیلمی دیدم به اسم آخرین دوئل که حدود ۷۰۰سال پیش اتفاق افتاده بود(خطر اسپویل) که خانومی که مورد تعرض قرار گرفته بود نه تنها پنهانش نکرد و از بیانش احساس شرم نکرد حاضر شد بخاطر شرافتش در دادگاه حاضر شه و شهادت بده..مستقل از نتیجه پیش خودم گفتم اگه این زن این جسارت رو به خرج نمیداد و خودش برای خودش ارزش قائل نمیشد؛شاید این قضیه به قیمت هتک حرمت خیلی از خانم های دیگه تموم میشد..
سلام
در مورد این پیام
"از ده سال بعد ایران، چه چیزی میدونی؟ چه تصویری تو ذهنته؟
جز اسم چند تا از اتوبانها، چیز دیگهای نمیتونم حدس بزنم."
از من پرسیده شده بود همینم نمی دونستم و شک داشتم.
پیام آخرتون یه جور انتقام گیری و حاضر جوابی داره که برام خوشاینده.
فواد.
این داستان کوتاه رو فکر میکنم توی این سه ماه، بیشتر از بیست بار شنیدهام و خوندهام؛ در فضاهایی کاملاً متفاوت. البته که عجیب هم نیست. این ویژگی ذاتی میمهای فرهنگیه. یه جایی مطرح میشن. بعد دستبهدست میشن. هر کسی هم یه چیزهایی بهشون اضافه میکنه یا ازشون کم میکنه و بسته به نیاز، در کانتکست دیگهای به کار میبره.
اما به طور خاص، یک مشکل عجیبی با این حکایت دارم. اونم اینه که توش المان منطق خیلی ضعیفه. صرفاً یه جور المان تحقیر هست. چون المان منطق نداره، آدم میتونه بیشعور و احمق و تهیمغز و بیسواد باشه، اما باز هم حرف احمقانهاش رو سوار این حکایت کنه و براش تأیید بگیره. از این جور حکایتها باید ترسید.
راستی بذار یه نمونه از جاهایی که این حکایت رو دیدم بنویسم.
یه نفر بود در زمینهٔ حجاب میخواست حرف بزنه و کل فلسفهٔ استدلالیش هم در حد همون چیزایی بود که قدیم پشت سپر اتوبوسها میچسبوندن: زن در حجاب مانند گوهری است در صدف.
بعد نوشته بود: «به دختره میگیم حجاب نشون میده که حیا داری، اما جدی نمیگیره. معلومه چرا. چون حیا نمیدونه چیه. » و در ادامه داستان آب خوردن رو نوشته بود.
حالا من اصلاً کاری ندارم که بخش بنیادگرای حاکمیت هم الان خیلی با ترس و تردید، بیحجابی رو به بیحیایی ربط میده و هر یک از مسئولین که چنین حرفی از دهنش در میره، بقیهٔ مسئولین میریزن جمعش میکنن که «اینا فرزندان ما هستن» و شعارهای اینجوری.
چیزی که من رو حرص میده اینه که طرف به «استدلال اتوبوسی» خودش یه اراجیفی در قالب حکایت هم اضافه کرده و به نظر خودش خیلی هم فرهنگی و ادبی حرف زده.
دقیقا از این استدلالها من هم داشتم و منجر به آزادی کوتاه مدت من از دست ناظم مدرسمون شد.
تو دبیرستان یه گروهی بودیم ته کلاس خیلی شلوغ میکردیم. به گوش ناظم رسید که این جند نفر، مخل نظم دبیرستان هستن. ما رو خواستن تو دفتر و دونه دونه ناظم امون سین جیم کرد. به من رسید.
ناظم: چرا اینقدر شلوغ میکنی؟
من: همه شلوغ میکنن. من هم یکدوم از اونها.
ناظم: اگر همه شلوغ میکنن توجیهی نمیشه که تو هم بذاری رو سرت مدرسه رو که.
من: اتفاقا به نظر من دقیقا همین دلیل کافیه. اصلا شعر داریم در این زمینه.
ناظم که اصلا توقع نداشت تو اون شرایط شعر بگم گفت بخون ببینم:
من: خر باش که این جماعت از فرط خری هر کو نه خر است کافرش میدانند
ناظم: یکم با محاسن مبارک ور رفت و گفت برو بیشتر فکر کن. فردا بیا بیشتر صحبت کنیم و مشغول به استنطاق از سایرین شد.
سلام آقای شعبانعلی عزیز
همیشه توی بحرانها اجتماعی، یکی از عادتهام میشه ریلود مدام سایت شما، به امید دیدن مطلب جدید. چند پست اخیر هم به شدت عالی و مفید بود، وقتی متوجه شدم این خطر وجود داره که پستی به اجبار حذف بشه، از این ریلود کردنهای مدام، احساس پیروزی کردم. نمونه پیامک ها ایده جالبی بود، یه جور صحبتهای متفاوتیست که نه در متمم و پست های سایت و نه در پاسخ شما به کامنتها، نمونش رو نمیشه پیدا کرد. وای که چقدر به جریان "کپچا" و "مرد میهن آبادی" خندیدم. یکی از فانتزیهای ذهنی من هم گذاشتن نام برای اتوبانهاست. تصور اینکه چه کسی میتونه تبدیل به مجسمه بشه هم جالبه، نمی دونم به خاطر دارید کامنتی رو که درباره دانشگاه و شلوارک پوشیدن نوشته بودید. با همون برداشت آرزو میکنم روزی مجسمه خواننده مورد علاقم، "مرضیه" رو در یکی از خیابانهای شهر ببینم.
پ.ن #خجالت #خیلی دوست داشتم براتون پیام بگذارم. شاد باشید و به دور از دردسر.
چطوری رویا؟ خوبی؟
ببین. قبلاً هم مواردی از حذف اجباری و ناخواسته بوده، اما خب در مقیاس کوچیکتری بوده. اما واقعاً دردناکه. برای کسی که مینویسه، و بخش بزرگی از هویت خودش رو نوشتن میدونه، چیزی دردناکتر از حذف نیست. چه حذف پس از انتشار، چه حذف در مسیر مغز تا قلم. که متأسفانه دومی از اولی بسیار بیشتر و فراگیرتره. گاهی انقدر درونی میشه که خودت نمیفهمی داری تیغ بر سر کلامت خودت میکشی. همین اتفاقات، انگیزهٔ نوشتن عمومی رو میگیره. ترجیح میدی برای خودت و در خلوت خودت بنویسی. الان این جور نوشتنم – برای خودم – خیلی زیاد شده.
درستش این بود که در جملهٔ قبل، از اصطلاح «نویسنده» استفاده کنم. اما خب، عنوان «نویسنده» خیلی کلمهٔ بزرگیه و پررویی میخواد که برای خودم به کار ببرم. اینه که نوشتم «کسی که مینویسه» (به نظرم رئیسجمهور هم منطقیه به جای این که به خودش بگه رئيسجمهور، بگه: کسی که روی صندلی ریاستجمهوری نشسته و ایضاً دیگران).
امروز یه کتاب دیدم، عنوان عجیبی داشت. الانم نمیتونم عنوانش رو بنویسم اینجا (مال انتشارات هُدر استُتِن بود. Hodder & Stoughton). اصلاً کاری به محتواش ندارم. قبل از باز کردن جلدش، به خودم گفتم: من زندگی در دنیایی رو دوست دارم که اگر احساس کردی عنوان کتابت باید این باشه، بتونی دقیقاً همین رو بذاری. بدون ملاحظه و محاسبه. ولی متأسفانه ما در جای دیگهای از جهان به دنیا اومدیم.
در مورد پیامکها، خودمم انتشارشون رو دوست دارم (الان سری بعدی هم تقریباً جمع شده). بهم حس خوب میده. به ویژه این که مجبور نیستم دقیق و کامل حرف بزنم. انتظار نمیره یه چیزی از جنبههای مختلف بحث شده باشه. یه اشارهٔ کوتاهی هست و تمام.
در مورد کامنت شلوارک هم، با وجودی که معمولاً کامنتهام یادم نمیمونه، اون رو یادمه. امیدوارم آرزوت برآورده بشه زود. خیلی زود.
پ.ن.: #قربونت
خوب خوبم، و کلی خوشحال شدم پاسختون رو دیدم.
-من که امید بستم به اون روزی که بتونم نوشتههایی از شما رو بخونم که تا الان منتشرشون نکردید.
-دستم ناخواسته رفت به سمت موتور جستجوگر گوگل تایپ کردم Hodder&sto… بعد به خودم گفتم " رویا چی کار داری اسم اون کتاب چی بود ? تا الان سرچ نکردم.
به بهانهی اسم بردن از نولان، دلم خواست از دو تا فیلمی که چند ماهه دیدم بگم. در هر دو فیلم مس میکلسون بازی کرده.
The Green Butchers و Riders of Justice
هر دو فیلم نوعی کمدی سیاه هستند.
کلا این فیلمهای مس میکلسون رو دوست دارم. انتخابهای خوبی داره. اون رقص آخر Another Roundش هم که عالی بود. به به.
[اسپویل]
ایدهی کلی The Green Butchers اینه که چطور میشه سرگرم موضوعی شد، بهینهسازیش کرد و روش وقت گذاشت و بزاری همهی زندگیت رو تحت تاثیر قرار بده، اما بعدش بفهمی که در واقع چیزهای دیگری بوده که تاثیر داشتند و اون یه مورد اثری نداشت. این ایده در فیلم Riders of Justice هم تکرار میشه. Riders of Justice روی احتمالات و تاثیر زنجیرهوار اتفاقات کوچک هم تمرکز کرده که من دوست دارم.
[پایان اسپویل]