هزاران دانشجو داشته باشی، صدها آشنا، ده ها دوست، چندین سایت و وبلاگ.
اما احساس کنی خیلی حرفها را نمیشود گفت. خیلی چیزها را نمی شود نوشت.
این بود که تصمیم گرفتم در کنار سایتها و وبلاگهایم، «روزنوشته» هایم را آغاز کنم.
در «برای فراموش کردن» میکوشم سنگین و رسمی و ادبی و فلسفی بنویسم.
در «وبلاگ توسعه مهارتهای فردی» از توسعه مهارتهای فردی و کلاسها و دوره ها مینویسم.
در «وبسایت رسمی» خودم، اخبار رسمی را مینویسم.
اینجا اما هر چه بخواهم مینویسم.
نوشته های این سایت برای مخاطب خاصی نیست. برای خودم است و کسانی که میخواهند از حالم خبر دار باشند…
سلام.
بارها روزنوشته ها رو از ابتدا خوندم و بخش های خوبی از اون رو ذخیره کردم.
اما
مدت هاست منتظر فرصتی هستم که به صورت مکتوب و با خط خودم از همون ابتدا، روزنوشته ها رو داخل یک سررسید بنویسم و جزوه ای دستی از اون به جا بمونه.
همین روزها شروع خواهم کرد چرا که copy و paste کردن کار خوبی نیست.
داستان آشنایی من و محمدرضا (و طبیعتا روزنوشته ها)
حدود سه سال پیش بود که درسی رو به زور در یکی از دانشگاه های علمی کاربردی به من دادند به نام هویت و برندسازی، من روم نشد که بهشون بگم هیچی نمی دونم
خیلی استرس داشتم و دلم می خواست به بهترین شکل تدریس بشه
رفتم سراغ خرید کتاب و تحقیق و مشورت با اساتید که اتفاقی در اثر یک سرچ در گوگل با متمم آشنا شدم ولی اصلا فکرشم نمی کردم متمم متعلق به محمدرضا باشه
دو هفته بعدش درسی رو با دانشجویان ارشد به من دادند به نام اصول مذاکرات تجاری که باز هم سرچ کردم و با رادیو مذاکره آشنا شدم و الی آخر که …
و نهایتا از پارسال عاشق روزنوشته ها شدم
خودتان می دانید و حدس می زنید باقی داستان را
[…] که یکی از تاثیرگذارترین آدماییاه که میشناسم، تو شروع وبلاگ روزنوشتههاش همچین چیزی […]
سلام…
انقدر نیاز به تغییر تو زندگیم دارم که بعد حدود ۱ سال آشنایی با این سایت تصمیم گرفتم از اول بخونم…
نیاز دارم به حرف هایی مثل حرف پدر خانم مروتی ( تمام زندگی در آن قدم آخری ست که بعد از خسته شدن بر میداری)
درود به بودن زیبایتان
امشب اولین شب قدر امساله و من تصمیم گرفتم روزنوشته های شما رو تا جایی که در توان دارم مطالعه کنم و بیشتر از همیشه از شما یاد بگیرم. برای امشبم برنامه مفیدتری پیدا نکردم.تاکنون چند مورد محدود در متمم یا روزنوشته ها یا اینستا کامنت گذاشتم اما هیچ موقع مثل الان حس خوب نداشتم.حدود یکساله که در فضای مجازی باهاتون آشنا هستم و همش خدا رو شکر میکنم که تونستم توی این برهه حساس از زندگیم از تجربیات گوناگون و متنوع شما استفاده کنم. پنج سال تهران بودم و متاسفانه هر چقدرم که با دست پر از تهران برگشتم شهرستان، بازم این یکسالی که شهرستان هستم و وارد کار و سربازی شدم همش حسرت ملاقات شما و ارتباط بیشتر و نزدیکتر با گروه متمم دارم و امیدوارم اگه بعد سربازی بتونم برای ادامه تحصیل برگردم تهران، به گروه متمم نزدیک تر بشم. توی این یکسال شما و گروه متمم منو از خیلی از دام های زندگی توی حیطه های زیادی نجات دادین و بدون اغراق عاشقانه پیگیر متمم و شما هستم هر چند فرصت کامنت دادن فعال ندارم. لازمه بگم من دانشگاه علوم پزشکی درس خوندم و شما دانشگاه شریف مهندسی خوندین و وجه اشتراک کاری نداریم اما مفهوم معلم بودن از شما به نسبت سایر معلم های زندگیم بیشتر دریافت کردم. امیدواریم با تلاش بیشتر همه عاقبت بخیر بشیم. آرزوی شادی توام با آرامش براتون دارم.
سلام
چند ماه پیشش رو یادم نمیاد ولی همون چند ماه پیش بود یه همایشی دانشکده مدیریت دانشگاه تهران به همراه یکی از همکارام شرکت کردم ( به دعوت اون و شاید برای با هم بودن ) راستش اصلا یادم نمیاد موضوعش دقیقا چی بود فقط یادم شما بودی و مدیر عامل ( اگه اشتباه نکنم یکی از تولیدکنندگان چرم ) و یک سخنران دیگه … در کنار همه ی اینها که یادم نیست خوب یادم هست در اواسط جلسه سرفه وحشتناک و بی انقطاعی اومد سراغم و تقریبا نصف جلسه رو بیرون از سالن و در حال خوردن آب گرم بودم … اون زمان هیچ لذتی نبردم از اونجا بودن از اینکه شمایی ( که اصلا نمی شناختمت ) هم اونجا بودی … حواسم بود اصلا جلسه خوبی نبود نمی گرفت آدم رو … هر چیزی اما یه زمانی داره … چیزی که الان هستم اون موقع و بعدترش نباید اتفاق می افتاد … این اتفاق باید از دیروز شروع می شد که نمی دونم چه دردی دوباره به جونم افتاده بود و چه جوری اومدم تو روزنوشته های تو و خوندن ۷۶ صفحه این روزنوشت ها من رو کشوند تا ۴ صبح ( همین الان ) … الان که رسیدم سرخط و با توجه به اینکه به فراخور حالم یه سری متنها رو نخونده رد کردم حتما برای خوندن دوباره بر می گردم اما دوست داشتم به عنوان یک مطالعه کننده زندگینامه شما ( حداقل ) متنی برای تشکر بنویسم و اظهار شگفتی و هیجانم رو از اینکه الان دو برداشت از یک انسان رو در کنار هم دارم ابراز کنم .
ممنون
لیلای عزیز.
ممنونم که لطف کردی و برای من اینجا از کل ماجرای آشنایی نوشتی.
یک اعتراف صادقانه میکنم.
اون برنامه یکی از ضعیفترین برنامههای زندگی من بود! دلایل زیادی داره که اینجا جای گفتنش نیست. شاید اگر روزی رو در رو شدیم برات توضیح بدم.
به هر حال، خوشحالم که فضای مجازی بهانهای شد تا دوباره یکدیگر رو ببینیم و امیدوارم اگر فرصتی دست داد و در فضای حقیقی، همدیگر رو دیدیم، این بار احساس بهتری در تو ایجاد بشه.
باز هم از تو ممنونم.
هم برای وقتی که گذاشتی و نوشتهها رو خوندی.
هم برای وقتی که گذاشتی و کامنت نوشتی.
سلام استاد عزيزم
با توجه به اينكه شما الگوي من در تدريس و تا حدي كار هستيد و البته آن طور كه معلوم است براي تعداد زيادي از دوستان اين خانه مجازي هم همينطور است، چنانچه امكان داشت از آن تجربه به شكلي كه صلاح مي دانيد برايمان بنويسيد. ممنون از شما
برقرار باشيد
با ی کم جستجو اولین پست شما را یافتم
هر چند با شما و اینجا دور آشنا شدم
اما قصد دارم از اول شروع به خواندن کنم…
@};-
خوشبحالت که هم موفقی هم شاد هم راحت و اسوده میتونی حرفاتو بزنی . امروز تو برنامه ماه عسل باتون اشنا شدم چقدر جالب بود. چقدر شاد و با انرژی . و صادق. سالم و موفق باشی
از طرف یک ادم افسرده غمگین که موفق هم نیست
فوق العاده ای.
اين عطش نوشتن را دوست ميداريم در همه جا و از همه چي…
چه بهتر كه عكس هم ميذاري … بيشتر از حالت خبردار ميشيم
ياعلي:)
عالیه محمدرضا
ممنون
محمدرضا من فکر می کنم شروع کردن به نوشتن این بخش یعنی بیرون اومدن از پشت هر نقابی که ما از اول صبح تا آخر شب به شکل های مختلف رو صورتمون می زنیم.
من شخصا خیلی دوست دارم با حرفای درونی یا بهتره بگم حرفای خلوت یه انسانی مثل تو آشنا بشم. دوست دارم نوع نگاهت رو به زندگی بدونم. البته مطمئنا هر آدمی لایه های زیادی داره که میتونه در موردشون حرف بزنه اما تا همنجایی هم که میتونی بگی خوبه.
ممنون از درمیان گذاشتن حرفات
محمد رضا عزیز
من شاید جزو اون هزار دانشجویی باشم که بهم اجازه دادی تا مثل دهها دوستت تو رو دوست خطاب کنم
پس به سهم خودم ممنونم که با یکی دیگه از ایده های قشنگت من رو در جریان گوشه ای از تفکرات روزانه دوستی که همیشه به یادش هستم قرار میدی.
سالم و موفق باشی
این هم یک نوآوری دیگر .
من هر روز اتفاقات و درد و دل هام رو یواشکی و بدون مخاطب می نویسم بیش از ده سال که این کارو می کنم و بعدش تو کشوی میزم می گذارم و قفلش می کنم و فقط هم برای خودم جالبه اما اینکه بتونی روز نوشته هاتو طوری بنویسی که با مخاطبت ارتباط برقرار کنی واقعا هنر بزرگیه…
امیدورام دردهای مشترک مان را با فریاد بنویسید و در خوشحالی ها شریکمان کنید……
چه ایده قشنگی!