سال پیش یک عکس از یکی از گربههای خیابانی اطراف خانهام به اسم اسکیزو در روزنوشته گذاشته بودم (اینجا).
چند وقت پیش چند عکس از او انداختم که اگر چه به علت شتابزدگی کیفیت آنها خوب نیست، اما نکتهی آموزشی مهمی در آنها بود که گفتم شاید برای شما هم جالب باشد.
اسکیزو حدود سه ماه پیش بچهدار شده و سرگرم آموزش اصول اولیه مثل عبور از خیابان، نحوهی تشخیص آدمهای خوب از آدمهای بد، شکار کردن پرندگان و موارد مشابه به فرزند خودش است.
توضیح تکمیلی: نژاد اسکیزو و بچهاش Norwegian Forest است که از جمله هوشمندترین نژاد گربهها محسوب میشوند. شوهرش را هم خودم دیدهام، او هم نروژی است و این بچه را تقریباً میتوان یک گربهی خیابانی متمایز و تیزهوشتر از متوسط گربهها دانست.
چند هفته قبل دیدم اسکیزو در تلاش است به کودکش بالا و پایین رفتن از درخت را بیاموزد. البته بالا رفتن از درخت برای آنها چندان سخت نیست. اما پایین رفتن از درخت مهارت خاصی میخواهد و گربهها بدون آموزش معمولاً از این کار میترسند.
در تصویر اول اسکیزو را میبینید که به تدریج فرزندش را به بالای درخت هدایت کرده و پایینتر از بچهاش نشسته تا ترس او از نشستن روی درخت بریزد.
در تصویر دوم، سعی میکند بچه را وادار کند تا از درخت پایین بیاید. بچهاش کمی میترسید و اسکیزو پایش را نگه داشت. بعد از چند دقیقه که بچه از ترس، ناله و اعتراض کرد و فهمید که ظاهراً چارهای جز پایین آمدن بدون حمایت مادر را ندارد، اسکیزو پاهای او را رها کرد و او یکی از اولین تمرینهای پایین آمدن از درخت را تجربه کرد (تصویر سوم).
نکته آموزشی این تجربه (و البته تجربههای بسیار متعدد و مشابه دیگر) برای من این بوده که ما در تخمین سهم آموزش و غریزه در رفتار سایر موجودات، معمولاً خطا میکنیم.
یاد یک جمله ای افتادم که میگفت: برای تعلیم و تربیت محبت و بی رحمی باهمدیگه ضرورت دارند.
شاید خود اسکیزو هم که داره این آموزش رو به بچه اش میده درونأ ترس هم داره، شاید ته دلش میگه خدایا! نکنه بچه ام بخوره زمین، ولی با این حال میدونه که باید اینکارو بکنه تا بچه اش بالغ بشه
پی نوشت: اگر گربه ها خدا داشتند حتمأ اون رو به شکل یک گربه تصور میکردند(یک جمله ای بود در مورد گوزن ها این رو میگفت)
محمدرضا
سلام.
امیدوارم سالم و پر اشتیاق باشی.
وقتی دیدم عنوان پستت یادگیری هست، با عجله پستت را باز کردم و خواندم. گذاشتم کمی بعد، دنبال مصداقهای آن در زندگی انسانها و زندگی خودم بگردم.
راستش چیز دیگری میخواهم برایت بنویسم. وقتی دو کلمهی یادگیری و آموزش رو دیدم، داغ دلم تازه شد. میدانم این روزها خیلی سرت شلوغ هست. میدانم قبلا در این مورد نوشتهای. میدانم که نظرت را گفتهای. اما میخواهم اجازه بدهی منم درد دلی چند صد کلمهای با تو بکنم. میدانم حرفم را میفهمی و الان، بیش از هر موقعی، احتیاج به کسی دارم که حرفم را بفهمد.
نمیدانی چند بار نوشتهی «یک دلنوشتهی کاملا شخصی» را که برای اکبر نوشتهای خواندهام. و هر بار که جوابی را که برای محمدمهدی در زیر آن پست نوشتهای میخوانم، بدجور دلم میگیرد.
«در حد ناظر بیرونی، احساس میکنم ساختار آن به نسبت بسیاری از حوزههای دانشگاهی دیگر، قابل دفاعتر است و این را از روی خروجیها هم میشود حس کرد.»
این حرف را میخوانم و میدانم که این شکلی نیست. حداقل در آیندهای نزدیک، دیگر این شکلی نخواهد بود. من از آیندهی پزشکی خودمان میترسم. من از آیندهی این دانشگاه، من از وضعیت حال این دانشگاه میترسم.
محمدرضا وضعیت به سمتی رفته است که کسی که کتابهای خلاصه (و پر از غلط) را میخواند، فردی برجسته به شمار میرود. وضعیت به سمتی رفته است که کمتر دانشجویی به سراغ کتابهای اصلی میرود. وضعیت به سمتی رفته است که هریسون که از کتابهای اصلی ماست، فقط یک کتاب زیبا و شکیل در کتابخانهی فرد است برای پز دادن و یدک کشیدن نام پزشک، یا برای عکس گرفتن و گذاشتن در اینستاگرام.
دیگر دانشجوهای خیلی کمی را میبینم که پزشکی، آنها را به هیجان آورد. دیگر کمتر کسی را میبینم که اشتیاق داشته باشد. شاید به یاد مبحث آرزوی آموخته شده بیافتی. اما میتوانم به تو قول بدهم که در مورد همه این طور نیست. اشتیاق تعداد قابلتوجهی از دانشجویان، خرد خرد نابود میشود. آنها پزشکی را با تمام وجود دوست دارند و به آن عشق میورزند. اما در این سیکل معیوب، آرام آرام نابود میشوند.
سه چهار روز نیز نمیگذرد که یکی دیگر از دانشجویان خوب که سه سالی از من پایینتر است به سراغم آمد و گفت که دلم میخواهد چیزی بگویی که بتوانم اشتیاق داشته باشم. چیزی باشد که دلم را به آن خوش کنم. این سیستم مرا به اشتیاق نمیآورد. این سیستم نیازم را ارضا نمیکند. استادی که اشتیاق آموزش ندارد، همکلاسیهایی که بزرگترین دغدغهشان یک نمره از استاد گرفتن است، سیستمی که هدفش فقط “تولید” پزشک است و نه «تربیت» پزشک، او را ارضا نمیکند.
نه محمدرضا. در اینجا هم وضعیت خوب نیست. نمیخواهم سر تو را درد بیاورم و دلایلم را بگویم (اگر دوست داشتی بخوانی، بعضی موقعها از آن در وبلاگم مینویسم. یکی هم امشب نوشتم).
راستش حرف تو و انگیزههای شخصی خودم است که به من انرژی لازم را برای ادامهی راه میدهند:
«باور شخصی من این است که تلاش برای بهبود یک وضعیت بسیار خراب، مقدستر از تلاش برای بهبود یک وضعیت خوب یا قابل قبول است.»
امیدوارم بتوانم در میان این همه “اشتیاق نابود کن” ادامه بدهم و به دیگر دوستانم در این راه کمک کنم.
خودخواهی میبینم که از تو در این روزهای شلوغ، سوالی بپرسم. اما راستش اگر از تو نپرسم، حس میکنم که به خودم و دوستانم خیانت کردهام و تمام تلاشم را در این راه نکردهام. لطفا مرا ببخش که به خود اجازهی چنین کاری میدهم. میخواهم ازت خواهش کنم که وقتی کمی سرت خلوتتر بود، جوابی هر چند کوتاه، برایم بنویسی.
به نظر تو، نقطهی اهرمی در یک سیستم آموزشی، کجا میتواند باشد؟
چه بچه خوشگلی هم داره.
چند وقته یه چیزی داره گوشه ذهنمو قلقلک می ده که گربه بیارم. گرچه به سگها علاقه بیشتری دارم تا گربه ها ( دلیلشم اینه که حس می کنم سگها بیشتر متوجه می شن) ولی خب نگهداری سگها خیلی سخت تره. البته بعیده بیارم با توجه به اینکه هم وسواسم و هم اینکه وقتی خونه نیستیم همش باید ذهنم پیشش باشه که الان حالش چطوره. ولی نمیدونم شاید تا چند وقت دیگه این حس که الان در حده یه قلقلکه رشد کنه و بر من غالب شه.