چند وقتی است که به وضوح احساس میکنم طیف مخاطبان سایت من گسترده تر شده است. سالهای پیش، مخاطبان من محدود به دانشجویانم بود و دانشجویانم عمدتاً مدیران میانی و ارشد در فضاهای کسب و کار بودند. خواسته ها و انتظارات آنها با خواسته ها و انتظاراتی که امروز از من و گفته های من میرود، بسیار متفاوت بود.
بر اساس ایمیلهایی که دریافت میکنم متوجه شده ام که تقریباً نیمی از کسانی که این روزها با من در ارتباط هستند، کمتر از ۲۵ سال سن دارند. نسلی که مهمترین نیازشان در این سنین، «امید و انگیزه» است. این در حالی است که حرف من، نوشته های من و دغدغه های من، کمی طعم تلخ دارد.
چه باید کرد؟ این حرفهای تلخ را باید شنید؟ باید بکوشیم که نویسنده را ارشاد کنیم؟ یا باید خواندن این نوشته ها را از برنامه روزانه خویش حذف کنیم؟ اعتقاد من همیشه این بوده که انسانهای زیادی در این جامعه زندگی میکنند که حرفهایی برای گفتن به ما دارند. حرفهایی که ارزش آنها هیچ ربطی به موقعیت مالی و تحصیلی شان ندارد. من نباید سوار ماشین پانصد میلیونی شوم و مدرک فوق دکترا در کیفم بگذارم، تا حرفم «شنیدنی» باشد. لااقل برای من بارها پیش آمده که گدایی در گوشه خیابان، حرفی به من زده که در لا به لای انبوه کتب فلسفی، حرفی در آن عمق نشنیده ام.
ما نسل جوان، باید حرف همه را بشنویم و از ترکیب آنها یک «مدل ذهنی» مناسب برای رشد و پیشرفت خویش بسازیم. دلیل ندارد خواننده نوشته های من، همه نوشته های من را بپسندد. پسندیدن و پذیرفتن تمام اندیشه های یک فرد، «یادگیری» نیست بلکه «تقلید» است. باید بیاموزیم که برای زندگی، در پی «تقلید» نباشیم. وقتی ذهن مقلد پیدا میکنیم، دو نوع مشکل پیدا میشود. نخست اینکه به جای تعقیب مسیر زندگی خویش، مسیر زندگی فرد دیگری را طی میکنیم و به اهدافی می رسیم که اهداف ما نیست. و دوم اینکه گاه میکوشیم خواسته ها و آرزوهای خود را به «مرجع تقلید» خود تحمیل کنیم.
در جامعه امروز ما، محدوده گسترده ای از دانش و نظریه رواج دارد. از فیلمهایی مثل راز و کتابهایی مثل «معجزه شکرگزاری» تا وبلاگها و نوشته های پراکنده مثل این وبلاگ. کدام بهتر است؟ کدام مفیدتر است؟ کدام درست تر است؟ هیچکدام.
بسته به مخاطب دارد. در هر مرحله از مسیر رشد و موفقیت یکی از این مراجع میتواند مفید باشد. من امروز حاضر نیستم کتابهای آنتونی رابینز را حتی در کتابخانه ام داشته باشم، اما واقعیت این است که زمانی که دوم دبیرستان از مدرسه اخراج شدم، کتابی که من را زنده کرد و به مسیر زندگی بازگرداند، «نیروی بیکران» نوشته «آنتونی رابینز» بود. بنابراین اگر امروز در وبلاگم، انتقادی از مثلاً رابینز میکنم، اصلاً به معنای «بی خاصیت» بودن رابینز نیست. تنها نتیجه ای که میتوان گرفت این است که برای من محمدرضا شعبانعلی ۳۳ ساله با نوع تجربه و زندگی من، این کتاب در حال حاضر نمیتواند مفید باشد.
اما به هر حال، برای کسانی که من را کمتر میشناسند، باید بگویم که «امید» و «تلاش» و «کمک به دیگران» اولویت های زندگی من است. اگر نبود دهها کتاب نمی نوشتم و هزاران دانشجو را آموزش نمیدادم و روزانه ۲۰ ساعت کار نمیکردم و در ۴ ساعت باقیمانده، در نیمه های شب، فایلهای صوتی مذاکره را ضبط نمیکردم تا حرفم را به رایگان به دورترین شهرها و روستاهای کشورم برسانم.
اما هیچیک از اینها باعث نمیشود لحن من تلخ نباشد. تنها چیزی که باید به یاد داشته باشیم این است که «تلخی قهوه» با «تلخی زهر» فرق دارد. یکی جان می بخشد و دیگری جان می ستاند…
اگر تلخی کلام(هر چقدر هم قهوه باشد) باعث از دست دادن بعضی موقعیت های شغلی و پست های مدیریتی ما در بلند مدت شود، آیا باز هم حرف حق را باید زد؟ یا کمی حرف را عوض کرد که منافع شخصی به خطر نیفتد؟
سلام اصلامطالب این سایت منو ناامید نمیکنه به من خیلی عذاب وجدان میده البته شاید از ویژیگی بد من باشه مثلا من وقتی میفهمم که شما روزی ۲۰ساعت کار میکنید یا اصلا روز تعطیل ندارید و غیره و اینها بشدت حس بدی پیدا میکنم نه اینکه دوست داشته باشم ۲۰ساعت کارکنم (!)بخاطر اینکه این از توانایی من خارجه فقط حالمو بد میکنه یه چیز دیگه دوست داشتم بگم اگه امکانش هست منو راهنمایی کنید من برای شروع یه کاری که قبلا اونو تجربه نکرده باشم مثلا مذاکره با دیدن فردی مثل شما توی این حوزه اصلا به این کار نزدیکم نمیشم چون میبینم هرگز نمیتونم به این اندازه موفق بشم یا اگه ببینم همکلاسی من توی دروس ریاضی قوی هست با اینکه منم خوب بلدم اما ترجیح میدم واسه ادامه تحصیل اونو انتخاب نکنم بخاطر همین خیلیییییییییییی از همه چیز ناراضی هستم واین نارضایتی داره تبدیل به ناامیدی میشه
با درود به همه دوستان .جهت پیشگیری از تداخل هویتی از این به بعد با نام و نام خانوادگی واقعی مزاحمتون میشم.ظاهرا اینجا یه اقا سیامک عزیز دیگری هم حضوردارن.به عقیده بنده اگر ما واقعا ارزو داریم که استاشعبانعلی تو مسیری که در پیش گرفته موفق بشه.باید کمکش کنیم تا بتونهروش اموزششون رو انطور که میخوان توسعه بدن.یکی از راهها اینه که عضو ویژه بشیم. قطره قطره جمع گردد… این مبالغ ناچیز جمعکه بشه میتونه اثرگذار باشه.با اینکار ثابت میکنیم که ۱_ تشنه یادگیری هستیم ۲_ موفقیت استاد که علت توفیق خود ماست ارزوی ماست۳_ تجربه حس خوب انجام یک کار گروهی و درک لذت اون۴_ به خودمون و نه به استاد شعبانعلی ثابت میکنیم که ارزش یادگیری کمتر از یک پیتزا نیست.خودمقتعا عضو میشم.بخدا نه نسبتی با استاد دارم ونه شریکشونم.نه تا حالا دیدمشون ونه حتی جواب کامنتمو دادن.ونه توقع دارم جواب کامنتامو بدن. بنده اومدم اینجا یاد بگیرم و تجربه کنم .هرچند ارزش گذاشتتن(مالی) روی یادگیری علم کوته نظریه.چون علی(ع) میفرمایند هرکس کلمه ای بمن بیاموزد بنده اویم من به استاد چه بگویم که حکایتها از او اموختم.فقط ترسم از اینه یه روز بیاد که دیگه نتونیم از علم ایشون بهره ببریم.هرچند ایمان دارم تمام تلاشش اینه که این اتفاق نیفته.فقط ارادت و لطف کافی نیست پول هم تاثیر زیادی روی ادامه راهمون میذاره . البته دوستان مختارند با توجه به شرایطشون اقدام کننند.باهم بودن گاهی معجزه میکنه. به جمعیت پناه اریم از باد پریشانی اگر غفلت کند اهنگ ما هشیار هم باشیم. تصور کنید با یک گوشی نوکیاn8 و انگشت اشاره ای مثل کنده درخت چه مصیبتی کشیدم این چهار خط و تایپ کردم.جا داره بهم یه خسته نباشید بگید.پایدار باشید.
من اینجا نا امید می شوم امیدوارم می شوم میفهمم هیچ بلد نیستم انگیزه میگیرم که یاد بگیرم این ها همه مدیون شما هستم.
با اینکه بالای ۲۵ بودم اما خوندم
” گدایی در گوشه خیابان، حرفی به من زده که در لا به لای انبوه کتب فلسفی، حرفی در آن عمق نشنیده ام.”
دنیا همش دانشگاهه بستگی به این داره تو دانشجوی زرنگی باشی و درس بگیری
…
راستی؛ یاسر عرفات هم ۴ ساعت می خوابید . فرمانده سابق نیروهای ایالات متحده هم ۴ ساعت بود . رضاخان هم ۴ ساعته بود .
شاید دورتر نوشته باشم ، اما زمانی مسعود بهنود در ارتباط با شخصی نوشته بود که : می توان با آقای X هر آنقدر که بخواهی مخالف باشی ، اما نمی توانی به احترامش نیاندیشی . این حکایت نویسنده این خانه هم هست .
در ادامه این که تصور می کنم در غلطیدن به سمت و سوی گوینده یا نویسنده ، در فرهنگ ما کم باب نباشد .
vali jeddi ensafan zendegi ye kesafate bozorge
سلام…
بابا جان مردیم از بس که اومدیم و سایتو دیدیم و خبری از شما نشد…
عزیز دل برادر،حداقل یه کامنتی بذار…باباجان ما هم دل داریم.
(۱۰۰بار آمدیم خانه نبودید)
سلام منم با سارا موافقم،
وقتی خودتونم کامنت میذارید بودنتون بیشتر حس میشه
سلام و عرض ادب 🙂
تقدیم به استاد عزیز
من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم
ساقی از این عالم واهی
رهایم کن رهایم کن
نمیخواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صد رنگ میجویند
تو را با حیله ونیرنگ میجویند
تو را با نیزهها در جنگ میجویند
تو را اینجا به گرد سنگ میجویند
تو جان میبخشی
اینجا به فتوای تو میگیرند جان از ما
نمیدانم کیم نمیدانم کیم من
آدمم،روحم،خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن
اگر روح خداوندی
دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم خدا اینجاست
خدا در قلب انسهانست
به خود آی ، به خود آ تا که دریابی
خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشوده برخورشید آتش سوز
خداوندا بسوزانم خداوندا بسوزانم
همایم کن همایم کن
نمیخواهم در این عالم بمانم ،
نمیخواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آسوده ی غمگین جدایم کن ، جدایم کن
من از جهانی دگرم
شعر* من از جهانی دگرم * که اگر درست گفته باشم گروه موسیقی (( دل آوا)) آن را به زیبایی اجرا نموده اند
(دوستان شنیدن موسسقی این شعر خالی از لطف نیست)
سلام استاد من یه عنوان یه جوون زیر ۲۵ سال الان با خوندن نوشتتون بیشتر فهمیدمتون.ممنون
یه عنوان یه جوون زیر ۲۵ سال، نوشته های شما همیشه بهم انگیزه و انرژی داده 🙂
سلام میشه امشبم برامون بنویسید؟!نمی دونم چرا اما امشب حس می کنم جای شما تو سایت خالیه…
سلام
خیلی ممنون که به فکر ما هم هستین.
شاید هزاران بار ،هزاران نفر که بیشترشون هم بزرگتر از ما بودن بهمون گفتن :
ما به فکرت هستیم.
اما این جمله شون به شیرینیه جمله ی شما نبوده.
شما ماها رو نمیشناسید اما این قدر در قبالمون لطف میکنید ،در حقیقت از خود گذشتگی میکنید ، بی هیچ توقعی.
شما برای همه ی ما یه ثروت بزرگید و اونقدر عزیز که دنبال یه فرصت میگردیم تا این همه لطف رو جبران کنیم.
میدونم شاید از پسش بر نیایم ، اما جبران این زحمات برای من یه آرزوه و دوست دارم که حتما” به حقیقت بپیونده.
خیلی ازتون ممنونم، به خاطر همه چیز
خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمتون دوباره و راحع به پاراگراف یکی مونده به آخر باهتون درد و دل کنم D: (;
سلام
جمله ی آخرتون خیلی جالب بود….
خیلی خوبه که حتی برای خوانندگان وبتون دغدغه دارین
ممنون
سلام
چرا من این همه شما رو میفهمم؟
اگه از شما پرسیده بشه که موقعیت امروزتون (منظورم از موقعیت اینهمه دانایی و فهم محیط و در عین حال انگیزه برای بهبود جامعه تون)بیشتر به علت هوش بالاست یا تلاش و مطالعه؟
سلام، من جوون ۲۳ ساله ایرانی که که تنها ۱٫۵ ماهه که با شما و سایتتون آشنا شدم ۸۰% مطالب وبلاگتون و خوندم و فکر میکنم تمام مطالب سایت تلخی و حس نکردم شاید به این جهت که سالهای سال برامون تکرار شده که واقعیت تلخه و ما هم پذیرفتیم برای شنیدن واقعیت باید تلخیشو بپذیریم.فکر میکنم این سایت اتفاق خوبی تو دنیای مجازی این روزهای من و سایر دوستان باشه چون کمتر پیش اومده مطالب سایتیو با این دقت بخونم و سعی کنم بهش فکر کنم و بعد نظر بدم، با اندیشه های کسی آشنا شدم که از موفق ترین های حرفه خودش بوده خوبی رشته شما اینه که طیف گسترده ای و تحت پوشش قرار میده که تخصصی بودنش برای من و امثال من عمومیت پیدا میکنه، اندیشت رو تحسین میکنم ولی تقلید نمیکنم چون شرایط زندگی و خیلی چیزهای دیگه آدمها رو از هم متمایز میکنه.
فقط اینکه فکر میکنم اگر گاهی در کنار تلخی هایی که واقعیت زندگی ما رو تشکیل میده به نشاط و نقطه امیدی برخوردید که این احساس به وجود اومد که میتونه برای من و امثال من جذاب باشه بنویسید.
هر روز همینجا منتظر مطالب خوبتون هستم چه تلخ و چه شیرین، تلخیش با شیرینی کلامتون مطمینا شیرین خواهد شد.
سلام به همه
لحن مهم نیست ، محتوای و اصل حرف است که باید به دل بشنید . اما زرنگی و تیز هوشی مخاطب هم بی تاثیر نیست .
نه استاد؟
سلام جناب شعبانعلی..خسته نباشید
خیلی خوب و بجا نوشته اید ومن هم طبق معمول با عقایدتون موافقم..
من هم مثل شما معلمم ولی از نوع مدرسه ایش.خیلی از اوقات برام پیش اومده که در کلاس لحن تند و حتی تلخی داشته ام.
اگر در آن لحظه از خود دانش آموز،احساسش را بپرسی و جویای نظرش شوی،شاید هفت جد و آباد من معلم رو به باد فحش و ناسزا بگیره،ولی در دراز مدت قدردان همین کتک ها و تندی لحنم خواهد شد…
دقیقا میشه گفت مصداق همین صحبت شماست که امیدهای واهی و لحن مشوق گونه-بدون در نظر گرفتن واقعیت-که امروزه بیشتر افراد تحت تاثیر کتابهای موفقیتی و شادکامی،بیشتر به دام این تشویق ها گرفتار شده اند، افراد را بیشتر به سمت خوش خیالی سوق می دهند تا تلاش و سخت کوشی.
من،به عنوان معلم آموزش و پروش،سبک آموزشی ۱۰-۲۰ سال قبل را با همه کتک زدن ها و تنبیه های بدنی اش،بیشتر میپسندم.چون اشخاص عالی رتبه امروز را که میبینم،پی به نظام آموزشی غنی وسخت آن دوران میبرم.جالب اینجاست که همین اشخاص موفق وعالی مقام،بیشتر موفقیتهایشان را مدیون کتک های معلمان آن زمان میدانند و از آنان سپاسگذارند.
ولی امروزه،انواع متد آموزشی و تربیتی را در مدارس شاهد هستیم و در کمال ناباوری میبینیم که بازدهی دانش آموزان،افت قابل ملاحظه ای داشته است.افزایش ترک تحصیل ها و کاهش نمرات و معدل،پذیرش ۱۰۰% در دانشگاهها و …
نتیجه:
کتک معلم گله،هر کی نخوره خوله.
«تلخی قهوه» با «تلخی زهر» فرق دارد. یکی جان می بخشد و دیگری جان می ستاند…
سلام استاد این کامنتو با اجازتون برا دوستای اینجا می ذارم نه شما.
من نه تو رده سنی مخاطبان سابق استادم و نه جز ۲۵ ساله ها اما ای کاش زمانی که سنم کمتر بود با ایشون و نوشته هاشون ارتباط برقرار می کردم تا این طعم تلخه قهوه ی حقایق هیچ زمانی از دهنم بیرون نمی رفت یا یکم زودتر به گردیه دورغین ساعت فکر می کردم که این همه زمان رو از دست نمی دادم. می دونم اون بطالت سابقم مانع “قدیسه” شدنم تو آینده نمیشه. در ضمن هیچ کدوم این حرفایی که گفتم تقلید یا حتی مقدس نمایی استاد نبود منم سعی می کنم مثل همه شما حرفای درست رو با گوش جان بشنوم. وقتی می خوام ۵:۳۰ صبح پا شم اما ساعت شده ۵:۵۵ و اگر من اون آدم سابق بودم می خوابیدم تا ۷ بشه برم سر کار اما الان PSD حتی یه ثانیه هم از ذهنم پاک نمی شه تا از سرجام بلند شم و یه کاری انجام بدم.
مرسی استاد
توی این تلخ نوشته ها بقول خودتون…میشه دوتا قضیه رو جستجو کرد..اولیش آگاهیه.اینکه ما آگاهتر بشیم نسبت به محیط و شرایط اطرافمون تو پستاتون به بعضیهاش اشاره کردید از نوع نقد و انتقادات تا رانندگی تا ساده لوحی تا…..و یه بعد دیگش راهکاره مثلا د رمورد چیزایی که به عنوان خبر تو فیسبوک میاد دقیق تر عمل کنیم و یک مقدار دورتر رو هم ببینیم …….خیلی وقتا شما فقط یه قضیه رو مطرح میکنید و راهکاری داده نیمشه ولی خوب تو بخش نظرات گاها کامنتای جالبی دریافت میشه که میشه روشون عمیق شد….من اسم این و نمیذارم تلخ نویسی یا قهوه تلخ (هرچند عاشق طعم تلخیم) اسمشو میذارم آگاهی …..آگاهی هم صفر و یک نیست یک طیف می مونه….یک زمانی آدم یک کار ی میکنه اصلا متوجه نیست این کار چیه مثلا سبقت غیر مجاز…یک زمانی سطح آگاهیش به اینجا میرسه که من الان دارم سبقت غیر مجاز انجام میدم……یک زمانی یه این سطح میرسه که د رمقابل اعتراض و آلارم بقیه که یکیش می تونه نوشته های شما باشه شروع کنه به موضع گیری(این خودش آغاز درده)…..یک زمانی سطح آگاهیش به یک جا میرسه که آیا واقعا نیاز که من سبقت غیر مجاز انجام بدم اینقدر عجله دارم؟؟…یک زمانی سطح آگاهیش به این نتیجه میرسه که اصلا چیزی به اسم سبقت غیر مجاز از فهرست کاراش حذف میشه…خب این نوشته ها برای هرکس می تونه یک سطح از آگاهی رو ایجاد کنه..نکات ریزی که شاید کمتر جایی بهش پرداخته شده و همین نکات ریز میتونه تا یه حدی تعمیم داده بشه به کل جامعه …مثل اون پست ساده لوحی….و این کار قابل تقدیره من احساس نمیکنم داره سیاه نمایی میشه یا انگیزه گرفته میشه من احساسم اینه که آگاهی که داره داده میشه….د رمورد کتابها یا فیلمها ی خارجی خب اونا نیاز به بومی شدن دارن د رمور خیلی از کتابا ی خارجی میشه اینو گفت..عذر خواهی میکنم به عنوان یه جواب بالای ۲۵ سال تو این پست نظر گذاشتم 🙂
پست خوبی بود.اروره دگرگونی تو فضای خوانندگان این سایت رو، که تو بخش دیدگاهها بسیار ملموس شده بود،یه جورایی این چند وقته_شاید بعد از ماه عسل_ میشد حس کرد. گفتم “ارور” که احتمالن ناشی از مقاومت تغییر ما خوانندگان قدیمی باشه.ولی به هر حال تنوع خوبیه این چند وقته.دغدغه های جدید، آدمای جدید.
میگن آدم خوشبینی هستم ولی قهوه مو همیشه تلخ می خورم.
نوشته هات این قطعه از یه شعرو یادم میندازه :
“بر دل خاکش که سپردند،او بر خاک هیچ سنگینی نکرد
تا چه اندازه درد باید تا او اینچنین سبک گردد . . . “
محمدرضای عزیز
به عنوان یک جوانِ زیر ۲۵ سال، به نظرم نه تنها لحنتون تلخ نیست بلکه سرشار از امید و انرژیه! تو این حدود ۱.۵ ماهی که با شما آشنا شدم تغییر تو خودم را کاملاً احساس می کنم! همه نوشته هاتون را تاحالا خوندم از پست های وبلاگ و نقشه راه موفقیت تا رادیو مذاکره! حداقلش اینه که الان اولویت هامو می دونم و ر راه رسیدن به اونا تلاش های شما داره خیلی کمکم می کنه، هرچند در مواردی نظرم با نظر شما تفاوت داشت و خیلی موارد هم نه!
منتظر نقشه راه موفقیت و رادیو مذاکره هستم مشتاقانه و همچنین شدیداً منتظر مشتاق همایش انتخاب!
خیلیییییییی خدا قوت!
خیلیم دوستتون دارم.
ارادت.