پیش نوشت صفر: خیلی طولانی است. خیلی. خیلی زیاد. ببخشید (طولانیترین مطلب روزنوشتهها تا امروز)
پیش نوشت یک: بحثی که در مورد بهره برداری از ظرفیتها مطرح کردم، همونطور که عرض کرده بودم، فراتر از اینکه که به این زودیها جمع بشه. هنوز کامنتهای زیادی زیر اون بحث هست که ارزش مطرح شدن به صورت مستقل رو داره. ضمن اینکه بعضیها رو هم باید همونجا بیشتر و بهتر به بحث بگذاریم که امیدوارم این فرصت به اندازهی کافی به وجود بیاد. هنوز – در سطح متعارف زندگی – به سختی میتونم چیز دیگری رو به عنوان کلید قفل”موفقیت” و “رضایت” تشخیص بدم و کمتر کلیدی رو هم میشناسم که بتونه گشایشگر همزمان این دو قفل، باشه.
بسیاری از آنچه به عنوان راهکار موفقیت، پیش روی ما قرار میگیرد، دیر را زود، رضایت را در پیش پای موفقیت، ذبح شرعی میکند و کم نیستند راهکارهای زاهدانهای که دستیابی به رضایت را، جز از طریق به فراموشی سپردن موفقیت، قابل حصول نمیدانند.
سطح متعارف زندگی را عمداً و با دقت به کار بردم، چون فکر می کنم رضایت و موفقیت، تنها در سطح متعارف از زندگی به عنوان یک دغدغه مطرح میشود. در سطوح دیگر، احتمالاً مسائلی مانند تلاش برای درک بهتر هستی و رهایی از دغدغههای روزمره و یا مسائلی مانند پذیرش عالم هستی و رهایی از تلاش برای درک بهتر هستی، مورد توجه قرار میگیرد.
اصل مطلب: این بار، احساس کردم به بهانهی حرفهای دوست خوبم محسن در زیر همان بحث گوسفندنگری، فرصت خوبی است تا بخش دیگری از آن مسئله را – که چالش برانگیز و چند وجهی مینماید – مورد بررسی قرار دهیم.
ابتدا کامنت محسن را میگذارم و بعد به بهانهی آن، بحث را ادامه میدهم. تاکید میکنم که به بهانهی آن حرفها. چون همیشه گفتهام که دوستانم در کامنتها، لطف میکنند و فرصتی ایجاد میکنند تا بعضی از جنبههای بحث را با دقت نظر بیشتری، بررسی کنیم:
تمام حرف هایی که زدین دغدغه زندگی خیلی از ماهاست با تمام احترامی که براتون قائلم و دوستون دارم(من هر روز فایل های صوتی شمارو بجای اهنگ گوش میدم و خیلی حرفات مثل یک سند برام معتبره) ولی با بعضی از حرفات مخالفم
مثلا شما انتظار داری که ما مثل یه گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم (۱)چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره (۲)
ولی ما باید به یک هدف برسیم تا از ظرفیتمون استفاده کرده باشیم. همین گوسفند چه دستاوردی داشته بجز خوردن علف های خوشمزه تر این مثالی که زدین استفاده از ظرفیت نیست داشتن استعداد بسیار زیاده
اما درباره استفاده حداکثری از ظرفیت هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده (۳) و نمیکنه چرا که مغر ما نامحدوده و هرچی بدست بیاره بازم بالاتری هست(درست همون پرفکشنیستها میشیم که از زندگی لذت نبردن) .ما نیاز به تفریح داریم تا فرسوده نشیم (۴)نیاز به پیشرفت هم داریم که فرسودمون نکنن (۵) اما این پیشرفت فقط بدست آوردن قابلیت جدید نیست (۶) که دقیقا با حرفتون تناقض داره مثلا منشی بیاد در زمان بیکاری لغت های تخصصی یاد بگیره، بمعنی اینه که بازم ظرفیتش رفته بالا ولی این کار اونو رئیس نمیکنه (۷) و هنوزم منشیه و اگر دیروز ناراحت بود که با اون سطح اطلاعات منشیه الان ناراحتیش بیشتره چون ظرفیت بالاتری داره (۸)
خلاصه بگم اینطور که شما میگین یعنی ما هیچ وقت آسایش رو در زندگیمون نمیبینیم (۹)چون همیشه ظرفیت هامون در حال بالاتر رفتنه ولی دستاوردامون از قابلیتهای جدیدمون کمتره (۱۰)
شاید من بد برداشت کردم ولی به نظر من کار بهتر اینه که بجای استفاده بیشتر و بیشتر از داشته هامون برای استفاده از ظرفیتهای پنهانش، بهتره بدنبال مسائل جدید هم باشیم (۱۱)اینطوری لااقل حسرت ساکن بودن رو نمیخوریم. (۱۲)
به خاطر اهمیت بسیار زیاد تک تک جملات مطرح شده، اونها رو شماره گذاری کردم و به صورت مستقل در مورد هر کدوم، کمی صحبت میکنم:
(۱) شما انتظار داری که ما مثل یه گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم
من فکر میکنم به واژهی گوسفندنگری و تفاوت آن با نگرش گوسفندانه دقت و توجه نشده. من در آن نوشته، اشاره به این نداشتم که به خودمان، مانند یک گوسفند نگاه کنیم. بلکه به ظرفیتها به عنوان گوسفند نگاه کنیم. وقتی میگوییم آینده نگری منظورمان این نیست که به خودمان، به عنوان آینده نگاه کنیم. بلکه منظور این است که به آینده نگاه کنیم و در محیط اطرافمان، به دنبال نشانههایی از آینده و ردپای جادهای که به سوی آینده منتهی میشود بگردیم.
اتفاقاً در آخر متن تاکید کردم که اگر ما از ظرفیتها مثل یک گوسفند استفاده نکنیم، دیگران از خود ما مثل یک گوسفند استفاده خواهند کرد.
نکتهای که در نظرات دوستان هم دیدم و در لا به لای صحبتهای محسن (و دوستانی که مانند محسن فکر میکنند) پنهان شده این است که معمولاً ظرفیت با منابع و با قابلیتها اشتباه گرفته میشود و یا به نوعی مبهم، هر سه به یک مفهوم نامشخص اشاره میکنند.
قاعدتاً اینجا فضا برای چنین بحثی تنگ است و چنان حرفهایی باید در یک فضای آموزشی مانند متمم در زیر درسهایی مانند استراتژی مطرح شود. اما در اینجا میخواهم مثالی بسیار کوچک مطرح کنم تا کمی این مرزها مشخص شود و بعداً فرصت یا بهانهای برای بحث بیشتر در مورد آنها پیدا کنیم.
فرض کنید که شما در یک بیابان در حاشیهی یک جاده، تعدادی آجر میبینید. به این آجر منبع گفته میشود. شما تصمیم میگیرید با استفاده از این منبع و ترکیب آن با سایر منابعی که در دسترس دارید (مانند زمان، پول، قدرت فیزیکی) یک اتاق کوچک بسازید. اتاق، اکنون یک ظرفیت جدید است. چیزی که از ترکیب منابع و پردازش و مدیریت و به کارگیری آنها ایجاد شده و میتواند فرصتهای جدیدی خلق کند.
اما آیا این اتاق به خودی خود، ارزشمند است؟ نمیتوان گفت که ارزشمند نیست، اما تنها قابلیت این اتاق، این است که سرپناهی بر سر خودمان باشد.
حالا ممکن است شما تصممیم بگیرید که قابلیتهای این اتاق را افزایش دهید. امکانات رفاهی در آن قرار دهید. کمی به سر و صورتش برسید و حالا آن را به یک منزلگاه مسافرتی تبدیل کنید. حالا این اتاق یک قابلیت دارد که آن را از سایر ظرفیتهای موجود در آن حوالی متمایز میسازد.
البته این قصه همچنان ادامه دارد. چون اگر دیگران هم، از منابع خود استفاده کنند و ظرفیتهای جدید بسازند یا از ظرفیتهای خود استفاده کنند و قابلیتهای متمایز خلق نمایند، عملاً آن، قابلیت، مزیت خود را از دست میدهد. اصطلاحاً میگویند آن قابلیت دموکراتایز شده (مردمی شده). چیزی که در اختیار همهی مردم است، دیگر ارزش ندارد و مزیتی محسوب نمیشود. حالا ممکن است کسی بکوشد قابلیتی را جستجو کنند که یک مزیت رقابتی محسوب شود و احتمالاً در مرحلهی بعد به دنبال یک مزیت رقابتی پایدار بگردد و در مرحلهی بعد، بکوشد که به دیگرانی را هم که در اطرافش خانه دارند کمک کند تا آنها هم قابلیتهای دیگری را در خود ایجاد کنند. چون میداند که این منزلگاه، زمانی اوج رونق را خواهد داشت که خانهی کناری، تعمیرگاه باشد و خانهی دیگری محل پخت و پز و زمین دیگری سرسبز و مناسب گشت و گذار.
اینجاست که چنین فردی به این باور میرسد که تاریک بودن خانهی همسایه، بر وحشت خانهی او هم خواهد افزود و صدای شادمانی و پایکوبی خانهی مجاور، امنیت و آسایش و رونق خانهی او را نیز به همراه دارد.
ویژگی مهم ظرفیت این است که ظرفیت الزاماً در من نیست. گاهی در محیط است. گاهی در ترکیب من و محیط است. بنابراین، تشویق به استفاده از ظرفیتها، الزاماً به معنای فرسوده کردن خودمان نیست. بلکه در بسیاری از موارد، به معنای نگاه بهتر و دقیقتر به محیط و استفاده از فرصتهاست.
در مثال منشی که من مطرح کردم، شما احساس کردید منشی با وقت گذاشتن و یادگیری بهتر بازرگانی، خیلی زحمت کشیده است. نخیر! قطعاً چنین نیست. این تفکر تن پرورانهی رایج در میان ماست که در اینجا اصل زحمت را در منشی میبینیم. اصل زحمت را کسانی کشیدهاند که محیطی را فراهم کردهاند که این منشی میتواند مستقیم و بلاواسطه، اسناد بازرگانی را ببیند و با آنها آشنا شود. وگرنه این منشی، ممکن بود تا آخر عمر، سنگینترین سند مالی که میدید، اجارهخانهاش باشد!
فرصتهای محیطی، مانند بارانی هستند که میبارند. من اگر دهان خود را زیر این باران باز کنم، منتی بر باران ندارم. من فقط تشنگی خود را رفع کردهام. آن منشی، با یادگیری بازرگانی، بیش از آنکه طلبکار شود، بدهکار شده است. چون از چشمهای که به همت دیگران، جاری بوده، نوشیده و سیراب شده است.
این همان، فهم نادرست ما از بسترها و زیرساختهاست که هم در مجموعههای سنتی و هم مجموعههای مدرن دیده میشود. هر بقالی کوچکی، کمی که بزرگتر شد، با تیغه به دو قسمت تقسیم میشود (از دریانیها که اصول کسب و کار را به خوبی میفهمند و میدانند و برند موفقی در حوزهی خود هستند بگذریم). هر مدیر پروژهای، با انجام نخستین پروژه، رویای کارآفرینی و خلق پروژههای جدید در سرمیپروراند و خلاصه هر کسی، هنگام رشد و تغییر و تحول، سهم خود را میبیند و سهم محیط را نمیبیند.
گیاه، اگر سر از خاک برآورد و فراموش کرد که این قد رعنا را از آن گل و کود به دست آورده است، به سرعت برای هر رهگذری عشوه گری کند یا هوس جابجایی به خاکهای بهتر و آفتابهای درخشانتر کند، بعید نیست که در این میانه بپوسد و خشک شود. جابجایی، نیازمند رشد و بلوغ و ریشه کردن است و ریشه کردن، البته خود جابجایی را دشوار میکند و با تکیه بر همین استعاره، میتوان حدس زد که اگر احساس میکنیم تصمیم جابجایی، ساده و شفاف و مشخص است و دردی ندارد و به سادگی میتوان در موردش به نتیجه رسید، احتمالاً ریشههای چندان قوی نداریم و در چنین شرایطی، شاید راهکار جابجایی، خود هنوز برای ما، زود یا ناپخته باشد.
به همهی اینها، همان صحبت دوستانم را که به فرشتهی مرگ اشاره داشتند نیز میافزایم که تجربهی شخصی من – که البته قطعاً قابل استناد نیست – به خودم نشان داد که وقتی میبینیم که استفاده از ظرفیتها، چه اکسیری است و رها کردن آنها چقدر شومی و شوربختی با خود دارد، دیگر به سختی میتوانیم به یک ظرفیت رها شده، نگاه کنیم و به آسانی بگذریم و در اینجاست که احتمالاً پس از گوسفندنگری به محیط و شرایط محیطی و تجربهی لذت عمیق آن و فرصتهای پنهان نهفته در آن، حاضر نمیشویم که خودمان را هم به تن آسایی رها کنیم. اینجا تن فرسایی، بیش از آنکه یک مفهوم منفی باشد، بار مثبت پیدا خواهد کرد، چون دوست نداریم چیزی از این سفرهی ظرفیتها و توانمندیها را، نخورده و نیاشامیده باقی بگذاریم تا کرمهای گور، بر لاشهی پوسیدهمان، مهمانی بگیرند. اما این پاراگراف آخر، صرفاً تجربهای شخصی است و بخشی از توضیحات و استدلالهای من نیست و قصد دفاع از آن را نداشتهام و ندارم و معتقدم، هر یک از ما، اگر مناسبمان باشد، زمانی چنین نگاه و دیدگاهی را تجربه خواهیم کرد.
(۲) چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره
قاعدتاً ظرفیت، همیشه از جنس ساختن و ایجاد کردن و جستجو کردن است. آنچه به ذاتی و اکتسابی تقسیم میشود، استعداد است. دلم میخواهد یک مرتبه دیگر، بر مفهوم ظرفیت تاکید کنم.
اگر کشور ما، تصادفاً (و بدون اینکه ما هرگونه لیاقت یا شایستگی داشته باشیم) بر روی منابع نفتی قرار گرفته و باعث شده که بتوانیم هزینهی بلندپروازیها و تحقق رویاهایمان را از جیب فسیلهایی که میلیونها سال قبل در اینجا آرمیدهاند تامین کنیم، به خاطر داشته باشیم که آنچه داریم عمدتاً منبع یا Resource است. ما ظرفیتی نساختهایم.
ظرفیت این خواهد بود که از محل آن منابع، دانش پتروشیمی را توسعه دهیم. ظرفیت آن خواهد بود که از آن منابع، دانش کاربردی تولید کنیم. دانش کاربردی، مشخصاً باید به کار آید. درآمد، ثروت، رفاه و رشد ایجاد کند. هر چه غیر از این است، فلسفه است. آن هم از نوع سنتی آن! برای اقناع روحی خوب است. حتی اگر در ظاهر، شکل فیزیک و شیمی و پزشکی به خود بگیرد. (فلسفه به آن شکلی که ما میفهمیم، تا به حال، هیچ گرسنهای را سیر نکرده است. فیلسوفهای امروز دنیا، خداوندگاران تکنولوژی هستند و نه حرافان. کسانی که وقتی میخواهند بدانند ده میلیارد کیلومتر آن سوتر، زندگی هست یا نه. فضا پیما میسازند و به آنجا ارسال میکنند و نگاه میکنند ببینند چه خبر است. نه اینکه پای بساط قهوه و سیگار، در این زمینه بحث و جدل کنند و منطق زمینی را برای اکتشافات آسمانی خود به کار گیرند).
همینطور، اگر شما استعداد محاسبات ریاضی دارید، این صرفاً یک Resource و منبع است. ظرفیت فقط با همت و تلاش شما ساخته میشود. ایجاد میشود. بنابراین، ظرفیت به ذات تعریف خود، نه ذاتی است و نه اکتسابی. بلکه خلق میشود و توسعه مییابد.
(۳) هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده
به قول امام علی، کلمه حق یراد به الباطل. حرف، درست است، اما نتیجهای که از آن گرفتهایم، نادرست است.
هیچ انسانی از همهی ظرفیتش استفاده نکرده. بله. این کاملاً منطقی است.
اما نتیجه چیست؟ آیا من نباید برای استفادهی بیشتر از ظرفیتهایم تلاش کنم؟
آیا میتوانم بگویم که چون به هر حال، همیشه ظرفیت استفاده نشده خواهم داشت، دیگر چه فرق میکند که ۱۰% ظرفیتهایم استفاده نشود یا ۹۰%!
آیا منطقی است که وقتی کسی به ما میگوید که با خودروی خود در خیابانهای خلوت، تندتر برو. بگوییم: به هر حال، هیچ ماشینی در این شهر نتوانسته با حداکثر سرعت ممکن خود حرکت کند و من هم نخواهم توانست. حالا که نمیتوان ۲۰۰ کیلومتر در ساعت رفت. چه بیست کیلومتر و چه هشتاد کیلومتر؟
اینکه هدف خود را استفاده از “تمام ظرفیتهای خود” بگذاریم، غیرمنطقی و غیرعلمی و غیرعملی است. اما تلاش برای استفاده حداکثری از ظرفیتها، اجرایی و مفید به نظر میرسد.
(۴) ما نیاز به تفریح داریم تا فرسوده نشیم
من فکر میکنم در این جمله، یک تعمیم خیلی بزرگ وجود دارد. یکی از خطاهای شناختی رایج ما انسانها در تحلیل خود و دیگران.
به فرض که بپذیریم که ما نیاز داریم که فرسوده نشویم، حالا میتوانید بگویید: من، نیاز به تفریح دارم تا فرسوده نشوم.
به چند نکته دقت داشته باشید:
اولاً تفریح، تعریف مشخصی ندارد. ممکن است شما، خوابیدن را تفریح بدانید. یا مهمانی رفتن را. یا قهقههی مستانهی شبهای جمعه را. ممکن هم هست، سکوت در رختخواب را تفریح بدانید. شاید هم مطالعه کردن را.
تنها چیزی که در مورد تفریح میتوان گفت این است که ظاهراً این لغت، از ریشهی “فرح” است و چیزی است که شادی آور و شادی آفرین است. هر انسانی به شکلی شاد میشود.
بارها دوستانم را میبینم که به من میگویند: تو خسته نمیشوی که روزی بیست ساعت کار میکنی؟
همیشه جواب من این است: من فقط بیست ساعت تفریح میکنم و بعد هم میخوابم و دوباره برای تفریح بیدار میشوم. دنیا برای من، خیلی شبیه شهر بازی پینوکیو است. همیشه نگرانم که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم از فرط لذت، به یک خر تبدیل شدهام (داستان پینوکیو در آن شهر عجیب را حتماً به خاطر دارید).
و همیشه میگویم: شما خسته نمیشوید که روزی هشت ساعت کار میکنید؟ من چند سال است که کار نکردهام و فکر اینکه مجبور شوم دوباره کار کنم، آزارم میدهد!
همهی بحثهای استعدادیابی و پرورش استعدادها و درس و دانشگاه، برای این است که ما در حوزهای که میتوانیم شادتر و آرامتر باشیم، توانمند شویم و آن حوزه را پیگیری کنیم. این مشکل جامعه نیست اگر من، نویسندگی را به عنوان تفریح دوست دارم و جرات ندارم برای تبدیل شدن به یک نویسندهی برتر تلاش کنم و ترجیح میدهم به یک مهندس یا دکتر متوسط یا سطح پایین تبدیل شوم که ریسک آن کمتر است و بعد هم، همیشه مثل یک باربر خسته، به خانه برگردم و فرصتی برای تفریح (و جستجوی تعادل بین کار و زندگی!) جستجو کنم. ما هزینهی تنبلی، ریسک نکردن، محافظه کاری، ترسو بودن، توجه داشتن بیش از حد به نظر مردم و … را در قالب فاصله گرفتن “کار” از “زندگی” پرداخت میکنیم. ضمن اینکه در انتخاب بین سطح زندگی در محدودهی ۱۰ تا ۱۰۰ و سطح زندگی قطعی در حدود ۳۰، عموماً دومی را انتخاب میکنیم. ترس از زندگی در سطح ۱۰، جرات پریدن و تلاش کردن برای زندگی در سطح ۹۰ و ۱۰۰ را از ما میگیرد. اگر هم ما جرات کنیم، والدینمان جرات نمیکنند. آنها چنان از گرسنه ماندن یا ضعیف ماندن ما میترسند، که رویای برترین بودن را در ما میکشند و ما را به “یکی مثل دیگران بودن” تشویق میکنند. اینجاست که آنان با مهر و محبت و محافظه کاری خویش که لباس خیرخواهی و مصلحت اندیشی را هم بر تن دارد، چیزی که میتوانستیم باشیم را در مسلخ چیزی که راحت تر و دستیافتنی تر و کم خطرتر است، قربانی میکنند. گاهی اوقات، احساس میکنم بسیاری از والدین، فرزندان خود را در سنین نوجوانی سر میبُرند و زنده به گور میکنند.
بگذریم.
حرفم این است که اگر بپذیریم که میخواهیم فرسوده نشویم (چه آنکه چنین آرزویی، رویایی بیش نیست و هر گامی که بر میداریم، رو به افق فرسودگی است که در گردآگرد ما گسترده شده است و اگر تفاوتی هست، این است که از کدام راه به سمت این فرسودگی میرویم. هر تنی، روزی خسته و فرسوده بر زمین میافتد. مقصد ما یکی است. مسیرهاست که تفاوت را ایجاد میکند) و اگر بپذیریم که ما به تفریح نیاز داریم، لااقل باید به خاطر بسپاریم که همه، تفریح را مثل هم نمی بینند و نمیفهمند. هر کس تفریح خود را دارد و اتفاقاً فکر میکنم بازی بهره برداری از ظرفیتها، تفریحی چنان سرگرم کننده و جذاب است و هر دم، نو میشود و لباس تازهای بر تن میکند، که بر خلاف بسیاری از تفریحات رایج، خسته کننده و تکراری نمیشود. اما قطعاً برای کسی که لذت این بازی را چشیده باشد.
اجازه بده ساده و صریح بگویم:
آن منشی، زمانی باید برای یادگیری اصطلاحات بازرگانی تلاش کند، که خود این کار برایش لذت بخش باشد.
به عبارتی، وقتی میخواهد بخوابد، از اینکه میبیند چیزهایی را میداند و میفهمد که قبلاً نمیدانسته، احساس لذت کند.
اگر چنین نیست و او در حال تحمل رنج و سختی، به امید روزهای بهتر است، احتمالاً کل بازی را اشتباه فهمیده.
چون وقتی هم که رشد کند و ارتقا پیدا کند، اوضاع بهتری ندارد. او ساعات کار کمتری نخواهد داشت. او باید بیشتر از قبل وقت بگذارد و به همان کار مکاتبات و بازرگانی بپردازد.
به عبارتی، پاداش انجام آن کار دشوار و تلخ، انجام حجم بیشتری از همان کار دشوار و تلخ خواهد بود!
شاید آن منشی، احساس کند که در درست کردن قهوه، استعداد و لذت بیشتری را تجربه میکند.
حالا میتواند با تلاش و تمرین و تحقیق و مطالعه، درست کردن انواع قهوه را بیاموزد. شاید چند سال بعد، یک کافی شاپ کوچک برای خودش داشته باشد و برای همیشه، تا آخر عمر، به تفریح مشغول شود!
در اینجاست که ما گاهی، قربانی تضادهای درونی خود میشویم. من محیط شرکت و ژستهای آن را دوست دارم. اما فعالیت شرکت را دوست ندارم.
آن وقت، مجبور میشوم به دنبال تعادل کار و زندگی بگردم. یعنی صبح تا عصر، بردگی کنم و وقتم و مغزم را بفروشم که پولی کف دستم بگذارند و عصر، آن را با لذت، در یک کافی شاپ (که عشق اصلی من بوده و هست) هزینه کنم!
(۵) نیاز به پیشرفت داریم که فرسودهمون نکنند.
در اینجا حرف زیادی ندارم که بزنم. فکر میکنم مطالعهی درس تفاوت بین توسعه و پیشرفت در سلسله بحثهای ظرافتهای کلامی متمم و انجام تمرین آن، مسئله را به خوبی شفاف و واضح کند. آن وقت میبینیم که پیشرفت نیست که ما را راضی و خوشحال میکند و موفقیت، اگر هست در توسعه است و پیشرفت، اگر هم دستاوردی داشته باشد، کوتاه و ناپایدار است و اتفاقاً تلاش برای پیشرفت و فراموش کردن اولویت توسعه، مسیر قطعی حرکت به سوی فرسایش است.
چون بسیاری از خوانندگان اینجا، دانشجویان متمم هستند، به نظرم نیازی به تکرار دوبارهی آن بحثها نیست.
این پیشرفت فقط بدست آوردن قابلیت جدید نیست (۶)
فکر میکنم توجه به معنای پیشرفت و تفاوت آن با توسعه، همینطور دقت به تفاوت مفاهیم ظرفیت و قابلیت و منبع، عملاً نشان میدهد که منظور من هم این نبوده. حتی فکر کنم منظور خودتان هم، این نباشد!
ظرفیتش رفته بالا ولی این کار اونو رئیس نمیکنه (۷) با اون سطح اطلاعات منشیه الان ناراحتیش بیشتره چون ظرفیت بالاتری داره (۸)
یکی از نکات مهم در توسعه توانمندیها و ظرفیتها، این است که این کار، با هدف کسب یک موقعیت شغلی مشخص انجام نمیشود. کسی که با هدف ارتقاء و رییس شدن، تلاش میکند و ظرفیتهای خود را توسعه میدهد، از همین الان محکوم به شکست است.
در اینجا یک بحث خیلی جدی وجود دارد که فکر میکنم بخشی از خوانندگان عزیز، با آن “راحت” نباشند.
اما آنقدر مهم است که باید به آن بپردازم. حتی اگر موجب شود که بخشی از خوانندگان، به عقل یا منطق یا درک یا شعور من شک کنند.
آیا من باید انتظار داشته باشم که در محیط کسب و کار (و یا حتی در دنیا) دقیقاً به همان جایگاهی که متناسب با تلاشهایم است برسم؟
چنین توقعی، به دلایل متعدد، غیرعقلانی و غیرقابل تحقق است.
نخست اینکه در دنیا، چنین مکانیزمی تعبیه نشده است. نه در ایران و نه در شرق و نه در غرب و هیچ جای دنیا، هیچ سیستمی وجود ندارد که تضمین کند، هر کس به آنچه فکر میکند لیاقتش را دارد و برایش تلاش کرده است، خواهد رسید.
توقع انسانها از اینکه جهان، نظام عادلانهای داشته باشد که من هر چه تلاش میکنم، حتماً همان روز، یا همان سال، یا در آینده، یا حتی تا لحظهی مرگ، بیایند و بگویند: تو خیلی زحمت کشیدی، ظرفیتها و قابلیتهای زیادی داشتی، واقعاً ما از تو ممنونیم و میخواهیم به تو جایگاه و مقام شایستهات را تقدیم کنیم، یک رویای کودکانه بیش نیست.
این همان رویای کودکانهایست که به تعبیر شما، اینگونه بیان میشود: من الان، با “این” سطح از اطلاعات، در این موقعیت باقی ماندهام.
خوب. مانده باش! به ما چه!
مگر روزی که به دانشگاه رفتی، به تو قول چیزی دادند؟ (اگر هم والدینت چنین وعدههایی دادهاند، دانسته یا نادانسته دروغ گفتهاند). مگر روزی که ارشد گرفتی به تو قولی دادند؟ مگر روزی که دکتر شدی کسی تعهدی امضا کرد که موقعیت خاصی به تو بدهد؟ مگر روزی که ازدواج کردیم، قول خوش بختی دادند؟ مگر روزی که ریاضی یادمان دادند، قول دادند که آن را برای شمارش ثروتمان به کار خواهیم برد؟ چه بسیار از ما که از ریاضی، جز برای جمع زدن بدهیها و محاسبهی فاصله امروز تا تاریخ پاس شدن چکهایمان، استفاده نکردهایم!
کسی که معتقد است تلاش، رابطهی مستقیم با موفقیت و رشد و ارتقاء دارد، جدا از اینکه به یک توهم غیر واقعی (و بدون شواهد کافی در دنیا) باور دارد، مستعد ناامیدی و شکست خوردن است. ضمن اینکه وی را میتوان به خوش بینی بیمارگونه و ساده لوحی نیز متهم کرد!
صبر کنید.
کمی صبر کنید.
این را یک “ستایشگر تنبلی” نمیگوید. کسی میگوید که به شهادت همهی آنها که میشناسندش، جز تلاش دائمی و شبانه روزی در تمام عمر، هیچ صفت دیگری ندارد که دوست و دشمنش در مورد آن، اتفاق نظر داشته باشند.
پس لطفاً یک بار دیگر، جملهی بالا را بخوانید. تک تک کلماتش را مزمزه کنید. کلمهی کلیدی در جملهی بالا “رابطهی مستقیم” است.
به عبارتی، اگر چه کسانی که تلاش میکنند به صورت متوسط از کسانی که تلاش نمیکنند موفقتر هستند، اما اینکه اگر من تلاشم را دو برابر کنم، موفقیت دو برابر نصیبم خواهد شد، یک توقع بی جاست.
حتی (کمی تلختر) اینکه اگر من تلاش کنم، حتماً به زودی موفق خواهم شد، یک فریب خطرناک است.
تلاش کردن و ظرفیت سازی، درست چیزی مانند درست کردن یک کاسه برای جمع آوری آب باران است. هیچکس نمیداند باران کی خواهد آمد. اما میدانیم که خواهد آمد.
داشتن کاسه، موجب نزول باران نمیشود. اما نزول باران بدون داشتن کاسه، دستاوردی جز خیس شدن و بیمار شدن، نخواهد داشت.
کسی که خوب کار میکند، متعهدانه کار میکند، ظرفیتهای جدید میسازد، صرفاً کاسهای را درست میکند و مینشیند و در انتظار باران میماند. او تمام این مدت، به جای غصه خوردن و ناراحت بودن، کاسهی خود را بزرگ و بزرگتر میکند. شاید هم کاسههای بیشتری بسازد و در نقاط مختلف قرار دهد (این کاسه ساختن و تعداد آنها و محل قرار دادنشان، بحث مستقل دیگری است که شاید بعد از پایان گوسفندنگری به آن برسیم).
اما، همینجا به کاسه سازان باید گفت که اگر انتظار شما از اینکه کاسه میسازید این است که امروز یا فردا یا به زودی باران بیاید، کاسه سازی را رها کنید. بالاخره دیگرانی هستند که کاسه بسازند و اگر بارانی آمد، کاسه لیسی هم، خود فرصت کمی نیست!
آن منشی، هرگز نمیداند سرنوشت آن تلاشها چیست.
شاید روزی مدیر او، سمت بهتری را به او پیشنهاد کند.
شاید روزی، به خاطر این توانمندیها، بار بیشتری از دوش مدیرش بردارد و حقوق بهتری هم بگیرد.
شاید روزی، فرد دیگری به آن شرکت سر زد و وقتی توانمندی او را دید یا شنید، پیشنهاد شغلی بهتری به او بدهد.
شاید هم، روزی از آن شرکت برود (به خواست خود و یا به اجبار) و این توانمندی، به سطری در رزومهاش یا به برگ برندهای در جلسهی مصاحبهاش تبدیل شود.
شاید هم هیچ چیز نشود!
اما یک چیز مشخص است. اگر برای توسعهی ظرفیتهایش وقت نگذارد، همهی آن چهار گزینه ی اول، از همین ابتدا منتفی است و گزینهی محتمل، همان “هیچ چیز نشدن” است. اینجاست که او، به تدریج، دست به دامن بخت و اقبال میشود. احساس میکند که بخت با او یار نبوده یا با دیگری یار بوده.
بازی زندگی، بخشی به تلاش است و بخشی به تصادف. کاسه ساز منم و فرستندهی باران، آسمان.
شاید من بکوشم با نگاه به چهرهی آسمان، محل بارش باران را حدس بزنم، اما این صرفاً حدس است و آسمان، به هیچ کس تعهدی نداده که بر سر کاسه داران، زودتر یا بیشتر ببارد.
اما افراد کمی را میبینید که عمری را به کاسه سازی گذرانده باشند و در آخر هم، تشنه مرده باشند.
دقت کنید که کاسه هم، باید مناسب آب باشد و نه مناسب سلیقهی من و شما.
گاهی، مطالعهی یک کتاب تاریخی، ممکن است برای ما به یک کاسه تبدیل شود (مثلاً جایی در یک جلسهی فروش، همین دانسته، به موضوعی برای بحث و گفتگو و شکل گیری دوستی و فروش یک محصول ارزشمند تبدیل شود). گاهی هم، شش یا هفت سال درس خواندن در دانشگاه، نهایتاً آبکشی میشود که فقط اضافه بار است و خیال ما را راحت میکند تا به دنبال کاسه و کاسه سازی نرویم و فقط وقت بارش باران میفهمیم که آنچه داشتهایم، آبکش سوراخی بیش نبوده است.
دوستی که هم رشتهی من است و ارشد مکانیک دارد، میگفت که چند وقت پیش در مصاحبهی شغلی، با غرور و افتخار، همهی آبکشهای خود را به صف کرده بوده که مصاحبه گر میپرسد: آیا با سیستمهای هیدرولیک مورد استفاده در ابزارهای براده برداری دقیق، آشنایی داری؟
و او که جز جزوههای دانشگاهی، چیزی نخوانده بوده میگوید: نه. اما میتوانم مطالعه کنم و یاد بگیرم.
مصاحبه گر میگوید: انگیزهی شما را تحسین میکنم. اما قبل از شما، کسی آمده بود که این مطالعه را قبلاً انجام داده و آن را یاد گرفته.
دوست من که معدل بالای کارشناسی و ارشد را هم کسب کرده بود، یک موقعیت شغلی جذاب در یک شرکت معتبر را به کسی باخت که بخشی از درسهایش را با نمرات لب مرزی گذرانده بود.
هنوز بخشهای زیادی از پاسخ به این کامنت باقی مانده که به دلیل طولانی شدن، آنها را در یک مطلب جداگانه خواهم نوشت.
با سلام و احترام…
ممنون از عمق نگاهي كه جناب آقاي مهندس شعبانعلي عزيز و ارزشمند به ما ميدهند…
سوالي داشتم…
بنده كه ساكن شهر كوچكي هستم كه مدتهاست توسعه در آن مرده… شركت و كارخانه اي نمانده… يا ورشكست شده اند ويا…
اولا چطور بيكاري را حل نماييم و ثانيا شما چگونه به چنين ايده آل زيبا و جذابي رسيده ايد كه كارتان تفريحتان نيز هست؟ و پيشنهادتان براي همچو مني، در همچو شرايطي، چيست، كه با كار لذت هم ببرم و تفريحم نيز بشود؟
از طرفي اگر شما نه ساكن پايتخت، و نه در اين حد اعتبار و شهرت ميبوديد، باز هم با همين نگاههاي زيباي اكنونتان زندگي را سپري منموديد و …
با سپاس
از نگاه فلسفی می توان زندگی را به معنایی پویایی تعریف کرد یعنی هر چه پویاتر باشی و زنده تر هستی و بیشتر زندگی می کنی یعنی زندگی را بیشتر و عمیق تر زیسته ای! و در برابر آن مرگ و نیستی را با سکون تعریف کرد.
از نظر علم فیزیک هم می توان این تعریف را داشت
ولی مهم اینست که هر کسی در زندگی چه نوع پویایی را تجربه می کند و دوست دارد چه نوع پویایی را تجربه کند
ممکنست فردی خودش را درگیر پویایی دنیای علم کند، فردی دیگری درگیر پویایی یک کسب و کار، و یک خانم خانه دار خودش را درگیر مسائل رشد فرزندان و …
به نظرم مهم است که فضایی را انتخاب کنیم که با استعدادها و نگرش ما منطبق تر باشد و روزبروز پویاتر شویم و نتیجه آن این می شود که فردی فعال و موثر و ارزش آفرین باشیم و خروجی آن خدمات ارزشمندی است به جامعه و اطرافیان ارائه می دهیم
کمی بالاتر از عالی بود این پست .
اینکه تلاش و نتیجه رابطه مستقیم ندارد و زندگی ترکیبی از تلاش و شانس است خیلی قبول دارم و باید بگم اعتقاد به تصادف و شانس ربطی به تنبلی و تلاش نکردن ندارد .
زندگی شبیه بازی تخته نرد(نرد) است یا شطرنج
عموما مردم میگن زندگی شبیه شطرنجه ولی به نظر میرسه زندگی چون ترکیبی از تلاش و تصادف است (که به قول شما خارج از کنترل است) بیشتر شبیه بازی نرد است شما باید خوب بازی کنی و تمام تلاشت رو بکنی حتی اگه تاس باهات سازگار نبود حتی اگر تا آخر بازی جفت نیاوردی و حریف همه خونه هاشو تکمیل کرد باید به فکر این باشی که با مهره های ناچیزت بهترین بازی رو بکنی کسی با ۱ و ۲ میتونه خوب بازی کنه قطعا با جفت شش حریف رو مارس (۲ امتیاز)میکنه .
زندگی شطرنج و استراتژی های ریاضی نیست که فقط خودت باشی و بری جلو و همه چیز دقیق باشه .
ممنون محمد رضا
هفته پیش قسمت اول این بحث را که خوندم با خودم گفتم چه جوری میتونم “در عمل” این ایده را در زنگی ام پیاده کنم .
تصمیم گرفتم ” زمان ” را به عنوان یک منبع از منابع در دسترسم انتخاب کنم . یعنی زمان را مساوی گوسفند قراردادم
گوسفندی که باید از همه ظرفیت هاش استفاده کنم
با این مدل که به یه چیز همیشگی نگاه کردم ، که همه مون هم به یه اندازه ازش داریم ( به قول شاملو ۲۴ ساعت کامل) . باورش برام سخت بود ، لحظه لحظه ام ارزش خاصی پیدا کرده . نه اینکه همش هم کار یا مطالعه کرده باشم ولی حتی گپ زدم هام ، غذا خوردنم ، خوابیدنم هم رنگ و بوی دیگه ای گرفته
همیشه فقط شنیده بودم ” در لحظه زندگی گن” ولی تجربه اش نکرده بودم و نمیدونستم چه جوری ؟ الان میدونم چه جوری
یه کار عملیاتی دیگه هم انجام دادم : برای یادگیری زبان بعضی وقتها موسیقی های انگلیسی گوش میدم و آهنگ “هتل کالیفرنیا” را خیلی دوست دارم . سعی کردم به روش برخورد گوسفندی از همه زیر و بم و ابعادش سر در بیارم . واقعا تجربه لذت بخشی بود وقتی فهمیدم موسیقی و شعر این آهنگ ۶ دقیقه ای سرشار از استعاره است . و مثلا وقتی بجای Mercedes Benz میگه Mercedes bends منظورش چیه ، دست آخر نظر چند تا از منتقدین را هم درباره این موسیقی خوندم ، یه بار دیگه که این آهنگ را گوش دادم باور کنید هرجمله و هر قسمتی از موسیقی و گیتار این آهنگ برام معنی و مفهوم و تداعی خاص خودش را داشت .
انقدر هیجان زده شدم از این تجربه جدید که دوست داشتم این تجربه را با همه شما اینجا مشترک بشم
ممنون محمدرضای عزیز. خوندن چند باره ی این پست و پست قبلی(مرتبط)، باعث شد تا حساسیت بیشتری نسبت به افزایش حداکثری از ظرفیت های «خودم»، «محیطم»، و «خودم + محیطم» پیدا کنم.
* یکی از جمله های طلایی که در کنار تمام نکات طلایی دیگری که در نوشته ات وجود داشت خوندم، این بود:
” پاداش انجام آن کار دشوار و تلخ، انجام حجم بیشتری از همان کار دشوار و تلخ خواهد بود!”
همیشه سعی کردم در زندگیم این موضوع رو مدنظر داشته باشم. همیشه به این فکر می کنم که کوچکترین و بی اهمیت ترین کارها رو اگه با عشق و لذت در زمین زندگیم بکارم و پرورش بدم، قطعاً حاصلش میوه ی شیرین تر و دوست داشتنی تر و لذتبخش تری خواهد بود.. و از اینکه با خوندن این جمله ی زیبا، باز هم برام یادآوری شد، خوشحالم.
* بذار با توجه به نکات خوبی که گفتی، یه مثال بزنم:
وقتی برای اولین بار، توی یه استارت آپ ویکند، (از روی کنجکاوی!) به عنوان برنامه نویس شرکت کردم، با توجه به تمایل بیشتری که به درونگرایی و فعالیت هایی که به صورت تنها و منفرد انجام میشه دارم، وقتی فهمیدم که سه روز کامل، باید در اون مکان شلوغ، یک کار گروهی با کسانی که برای اولین بار بود باهاشون آشنا میشدم، انجام بدم و کل این دو سه روز، صبحانه و ناهار و شام اونجا باشیم، حس کردم چه انرژی ای قراره از من گرفته بشه! اولش بیحوصله و کلافه شدم و حتی این فکر به سرم زد که از روز دوم به اونجا نرم. اما یه لحظه به خودم اومدم و با خودم فکر کردم، چرا از این سه روزی که به هر حال پیش روی من هست، به بهترین شکل و با بهترین حس ها استفاده نکنم. سعی کردم ظرفیت هاش رو شناسایی کنم و حداکثر استفاده رو ازشون ببرم و البته با حس خوب…
و نتیجه این شد که نه تنها از اون سه روز لذت بردم و به تجربه ی خوبی برای من بدل شد، بلکه به اندازه ای که مقدور بود، دست پر از اونجا بیرون اومدم. ضمن اینکه متوجه شدم که در کار گروهی، چقدر میتونم رضایت هم گروهی های خودم رو به دست بیارم و بهشون حس خوب و آرامش بدم. این موضوع خیلی برام ارزش داشت.
یا اینکه حتی کوچکترین توشه ای که از این سه روز با خودم به خونه آوردم (درکنار توشه های بزرگ ترش)، این بود که از یکی از دوستانم در گروه، یاد گرفتم که اگه کسی زانو درد، کمر درد یا هر درد مفصلی دیگری داشته باشه، اگه روغنِ سیاه دونه رو به طور منظم، هر روز به کف پاهاش بماله، به میزان زیادی بهبودی حاصل میکنه و دردهاش کاهش پیدا میکنه!
* دلم میخواد من هم به تبعیت از تو، توی wunderlist روی تمام device هام، اولین فهرستش رو «بهره برداری از ظرفیتهام» و Capacity Utilization رو قرار بدم، تا یادم نره که باید هر روز براش وقت بذارم.
* در مورد اینکه چطور میتونیم از ظرفیت ها، استفاده ی حداکثری داشته باشیم، خیلی فکر کردم – و میدونم که باید باز هم در موردش فکر کنم – … اما فعلا چند تا راهکار عملی، مخصوصا با توجه به آموزه های متمم خودمون – به ذهنم رسید که دلم میخواد در اینجا فهرست کنم:
۱- اولین و موثرترین راهکاری که به نظرم میرسه، داشتن نظم شخصی هستش.
۲- دومی به نظرم میتونه مدیریت زمان
باشه.
۳- به نظرم توجه به روانشناسی مثبت گرا هم خیلی میتونه در این راستا کمک کننده باشه.
۴- خوبه که همیشه در کنار تلاشهامون این جمله ی زیبای آدام اسمیت رو هم، مد نظر داشته باشیم:
“…کافی است کمی مشاهده گر ظریفی باشیم تا ببینیم در شرایط متعارف و عادی زندگی انسانی، یک ذهن پخته، در هر شرایطی می تواند آرامش و خوشی و رضایت را تجربه کند…”
۵- کلاً توجه به آموزه های خوب دیگری که در متمم وجود داره و بنا به متناسب بودن کاسه مون با آب! میتونیم از اونها بهره ببریم.
* دلم میخواد به این نگرش گوسفند نگری در زندگیم همیشه توجه کنم، اما تنها جایی که دلم نمیخواد با نگرش گوسفندنگری، مخصوصا بخش آخرش رو، بهش نگاه کنم، بحث روابط انسانی و مخصوصا یک رابطه ی عاطفیه. دردناک و غم انگیزه وقتی به دیگری این حس رو بدی، یا خودت این حس رو داشته باشی که از تمام ظرفیتهای احساسی، استفاده شده و در آخر، مثل گوسفندی که دیگه هیچ گوشتی بر استخوانش باقی نمونده، به کناری انداخته شده… (البته شاید این حس اشتباه باشه، اما سعی می کنم حداقل از طرف خودم بهش توجه کنم که به کسی چنین حسی رو نبخشم)
* واقعاً عذر میخوام که کامنتم اینقدر طولانی شد. شاید تلافی این مدتهایی بود که کامنت نگذاشته بودم!:) ولی اجازه بدید در پایان این کامنتم، این جمله رو هم بنویسم که خودم خیلی دوستش دارم و فکر میکنم بی ارتباط به این بحث ها نباشه:
“این مدال طلایی که امروز آویخته بر گردن این آدم می بینید، مدال ای است که از عرق ها، خون ها، اشک ها و تلاشهای شبانه روزی، ریسک ها و خطر کردن های این آدم، ساخته شده است!”
(گبی داگلاس)
شهرزاد گرامي
هميشه كامنت هاتون پر بار هست اما نتونستم بدون تشكر به اين كامنت فقط مثبت بدم مخصوصا رديف كردن درسهاي متمم براي بهره وري از ظرفيتها
آقای خانی عزیز. خیلی ممنونم از لطف تون. این نظر لطف شماست. خوشحالم که نوشته هام بتونه اندکی هم که شده برای دوستان خوبم مفید باشه.
بنده نیز این کتاب را تاحدودی مطالعه کرده ام ولی چیزی به من نداد . ولی این را خوب میدانم اگر نگم همه حد اقل اکثر جامعه ما دنبال مفت خوری هستند و این موضوع در همه اصناف و اقشار و سنین فرهنگ شده و راحت بگم در خانواده چهار نفری خودم با این موضوع روبروهستم تازه بنده خانمم دبیره و پسرم دانشجوی مکانیکه و دخترم دانش اموزه و مثال بارز دانشجویان ما که پول و عمر خود را تلف می کنند ولی……….. با وجود این بنده از گفتن و عمل کردن و کمک کردن برای خروج از این معضلات خسته و ناامید نمی شوم ولی کار بسیار سختی است و ازطرفی تشکیلات مریض دولتی نیز اوضاع را روز به روز بدتر می کنند. ولی باید نهراسید راه کار داد و عمل کرد
سلام محمد رضا،
گفتید که کسی که درگیر بازی fill utilize کردن ظرفیت ها و قابلیت ها بشه دلفریبی گزینه های دیگر رو نمیبینه.اما چیزی من رو ازار میده…ممکنه این بازی خودش وسیله ای برای کور کردن چشم شخص به فرصت های بزرگ دیگر بشه؟
یک مثال میزنم…شخصی در زندگیش دوست داشته یا لوازم التحریر فروشی داشته باشه یا کتابفروشی.اون شخص بین این دو به سختی تصمیمم یگیره و لوازم التحریر رو انتخاب میکنه.حالا اون شخص سعی میکنه بهترین لوازم التحریر فروشی شهر رو داشته باشه…اما شاید اون شخص بهتر بود کتابفروش میشد….همونطور که گفتید شاید یکی از تلخی های موفقیت بعد از چندین سال درگیر بازی استفاده حداکثری بودن سراغش بیاد و به خودش بگه شاید من اصلا باید کتابفروش میشدم شاید علاقه اصلی ام اون بود…شاید بعد سال ها بفهمه اصلا علاقش بوده روانشناس بشه…آیا این بازی حداکثرسازی ظرفیت ممکن نیست رضایت و شادی درونی فعلی ما رو تامین کنه اما بعد سال ها ناگهان تبدیل به یه پوچی عظیم در زندگیمون بشه؟وقتی فکر کنیم شاید راه رو اشتباه اومدیم؟و مستی ناشی از این بازی به ما اجازه نداده اونرو بفهمیم؟
می دونم کمی اغراق در سوال هست اما اغراق راه خوبی بود برای مشخص کردن و دقیق کردن سوالم…
تا اونجاهايي كه باهات هم عقيده ام رو لزومي نداره بنويسم
ولي محمدرضا جان منم دقيقا با اين راهبرد و عقيده تا حالا
به تلاشم ادامه دادم و خواهم داد! ولي به يه تناقض عجيب
خوردم توي ذهنم! اونم بعد از مطالعه درسام توي متمم بود
“اعتياد به كار” همه ي درساش و خوندم و تمرين ها رو انجام
دادم ولي الان گير كردم كه من معتاد به كارم ! و از اينكه هر
جايي كه ميرم با لذت! به هدف و كاري كه دارم فكر مي كنم..
اين باعث فرسودگي خواهد شد! اين كه موقع بيرون رفتن با بقيه
تنها تلاشم اينه كه بگم! لذت ببر( اينم يه مقعيت براي تفريحه عموميه!) ولي واقعا تفريحم ودر اين نمي بينم!
اينكه اگه يه ساعت برنامه براي خودم نداشته باشم
كلا ناراحت ميشم و احساس مي كنم كوتاهي كردم
خلاصه اين كه سر اين تلاش براي استفاده حداكثري از
منابع ، با اعتياد به كار و تلاش فرق داره ( با اين توضيح
كه اين اعتياد هم اگر باشد با همان لذتي! هست كه گفتي
نه با اجبار و …)
دقیقا این مصداق مثال استیو جابزه که میگه اگر جابز تو ایران یا یه کشور سطح پایین دیگه دنیا اومده بود هیچوقت تبدیل به استیو جابز نمیشد قطعا محیط در خلق ظرفیت ها موثره خیلی زیاد هم موثره
سلام
ممنون که وقت گذاشتین و جواب تک تک نکات مبهم و منفی کامنتو گذاشتین و این نشون میده که واقعأ یک معلم دلسوزین و خیلی به آینده شاگرداتون اهمیت میدین
یادمه تو یکی از فایل های صوتیتون گفتین که برنامه ریزی بجای آماده سازی در گفتگوی دشوار کار خطرناکیه. شمام الان منو شستین و باید طبق برنامتون ادامه بدین چون این مسیر که رفتین قطع نمیشه. البته من بسیار خوشحال میشم چون دارم اشتباهاتمو میفهمم تا لااقل در ادامه زندگی، این اشتباهات مشکل بزرگتری برام بوجود نیاره و راه درست ترو یاد بگیرم(در واقع این نکات شما مثل چوب معلم میمونه درد داره اما فقط برای آینده بهتر ما شاگرداست)
در آخر بازم متشکرم از تنها معلم واقعی خودم
سلام آقای فرخی … فکر میکنم آقای شعبانعلی دقیقا دارن بر عکس مطلب شما حرف میزنند . ایشون میگن هرچقدر هم که با لیاقت و پر تلاش باشید و مثلا زیباترین و بزرگترین و … کاسه رو هم بسازید ، آسمان تعهدی نداره که ابر رو بفرسته بالای کاسه شما برای لبریز کردنش .
توی اطراف خودمون هم اگه دقت کنیم آیا آدمهای خوش شانس لزوما با لیاقت تر بودن؟!
من در سال ۹۱ توی رشت خونه آپارتمانی ام رو فروختم و خونه ویلایی رو ۲۲۰ میلیون تومن خریدم . ظرف یک ماه فقط یک ماه بعد از معامله من یک اوج گرانی زمین و مسکن اتفاق افتاد و همون بنگاه معاملاتی میومد سراغم برای خرید خونه ام به مبلغ ۶۰۰ میلیون تومان ! خب این یعنی لیاقت من ؟! نه این صرفا شانس بود که در جامعه ایرانی و با اقتصاد دلال صفتی اش ممکنه برای خیلی ها پیش بیاد . بقول آقای شعبانعلی در بازی زندگی تلاش و شانس هر دو تاثیرگذارند و به زعم من صرفا بحث بر روی درصد اونهاست .
علیرضا جان، سلام
احتمالا من نظرم رو بد گفتم و گرنه دقیقا منظور من همین کاسه سازی بود، ایشون هم مثل محمد رضا معتقد بودن که نباید وقت دانشجو به بطالت بگذرد و ما را توصیه میکردند به کاسه سازی، گرچه ایشان اشاره ای به عدم متعهد بودن آسمان برای پر کردن ظرف ها نمی کردند، حالا به هر دلیلی، یا واقعا از این عدم تعهد بیخبر بودند و جامعه ی آماری اطراف ایشان در مناطق بارانی و مرطوب بوده(!) یا اینطور به ما میگفتند تا حداقل به بهانه ی تعهد آسمان، از این بی انگیزگی و باری به هر جهت بودن و اتلاف وقت ما بکاهند و خوش بینانه امیدوار بوده اند که:”اما افراد کمی را میبینید که عمری را به کاسه سازی گذرانده باشند و در آخر هم، تشنه مرده باشند.”
پر حرفی نمیکنم، مثالی که ایشان میزدند این بود که اگر شرکتی بخواهد استخدام کند، احتمال دارد تصادفا آلمانی باشد و احتمال دارد مهندس برق بخواهد، دوست شما که هر روز ربع ساعت آلمانی میخوانده در مصاحبه قبول میشود و شما نمی شوید. آنگاه شما خواهید گفت فلانی خدای شانسه، میبینی؟ هیچی نداشتااااا، اگه همین یه زبانو بلد نبود راهش هم نمیدادن( آمیخته با حس “هیشکی بدرد نمیخوره، فقط من خوبم”!!!) و کاسه های شما (یا به احتمال زیاد آبکش های ما) از بارانی که در منطقه مجاور باریده بهره ای نخواهد داشت.
خلاصه اینکه مثالی که شما زدید اصلا منظور من نبود. امیدوارم منظورم رسیده باشه، هم طولانی نوشتم هم نارس 😐
در پناه خدا باشی دوست من
درمورد اون منشی یه مثال جالب و واقعی: یه راننده تاکسی بود که با یادگیری و تسلط به زبان انگلیسی و ایجاد یک مزیت شغلی جدید، در حال حاضر فقط مسافران خارجی و توریستها رو جابجا میکنه. مگه همه باید مدیر بشن که مردم به اونا بگن موفق. این راننده با این روش شغل سخت و طاقت فرسای رانندگی رو به یکی از جذابترین و متنوع ترین شغلها با درآمد مناسب تبدیل کرد. لازم هم نیست مردم بگن موفق هست یا نه، چون اون واقعا موفق هست.
—
این دیدگاه دوستمون که شما رو به بحث وادار کرده از اونجایی بوجود آمده که حرف مردم خیلی برای مردم مهم شده. موفقیت فقط حاصل از برآیند حرف مردمه. وگرنه اون منشی با یادگیری علوم جدید، فرسوده تر نمیشد. رئیس بودن هم دیگه براش مهم نبود.
از قدیم گفتن، امان از حرف مردم…
—
البته باز از دوستمون ممنونم که با ایجاد این بحث باعث شد نکات جدیدی یادبگیریم و به خودمون کمک کنیم تا شاید دیدگاه مون را بهتر کنیم.
سلام محمد رضا
نکته ای که میخواستم بگم اینه به نظر من قرار نیست که همه از تمام ظرفیت های که ایجاد شده استفاده کنن.به نظر من این برای کسایی هس که از زندگی یا موقعیت الانشون راضی نیستن.چون از ظرفیتها استفاده نکردن و الان دارن چوبشو میخورن.
بذار با مثالی بگم یه دوست دارم که برای خودش کسب و کاری داره تا یه جایی رسونده کارشو الان ظرفیت خیلی خوبی داره که میتونه ازش استفاده کنه .ولی میگه همین برام کافیه شاید به قول تو این تا حالا حمالی کرده الان خسته شده و به همین قانعه . چون اون ظرفیتی نیس که بخواد ازش استفاده حداکثری بکنه . به نظر من ظرفیتی که قرار استفاده حداکثری ازش بشه .بایددر جهت علاقه فرد باشه.
شاید هنر انسان های موفق اینه که تشخیص میدن از بین ظرفیتهای موجود کودومو انتخاب کنن.که منجر به استفاده حداکثری بشه و مثل دوست من وسط کار رهاش نکنه .
سوال من اینه: اگه من به علت این که نیاز مالی داشتم رفتم تو شرکت بیمه که اصلا با روحیاتم جور در نمیاد و گزینه ی دیگه ای هم در کوتاه مدت برام وجود نداره اگه ظرفیتی برای استفاده دیدم باید ازش استفاده حداکثری کنم به امید این که ی روز به کارم میاد .و یا شاید به کارم بیاد؟
بلاخره من خواه یا ناخواه مدتی توی این شرکت هستم آیا استفاده حداکثری اینجا هم معنا داره؟
ممنون
سلام آقای شعبانعلی
ممکنه طولانی بنویسید اما با ادبیاتی بنویسید که فهم هر پاراگراف ( البته اگر فهمی بوده !) به جای هفت بار مطالعه به سه بار مطالعه تقلیل پیدا کنه .
مگه نمی گید که ظرفیت سازی یعنی ساختن . و به عنوان نمونه تبدیل منابع به دانش کاربردی . و اگر تولید در آمد نکند فلسفه است حتی در ظاهره علومی مانند فیزیک و شیمی و پزشکی؟ پس آیا ساختن کاسه به امید باریدن باران از جنس استعداد نیست ؟ اگر هست ، آیا بهتر نیست به جای کاسه چتر بسازیم که حداقل از آسیب در امان بمانیم ؟ ( سوالم احتمالا از جنس پاسخ است تا اقدام ، نمی دونم . . . )
امیر عزیز.
اینکه مطلب من با چند بار خونده شدن فهمیده میشه، بخشیش به من مربوطه و بخش دیگریش به مطالعهی خواننده.
قاعدتاً من به اندازهی توانم تلاش به ساده سازی کردهام. باقی زحمت شماست.
ضمن اینکه این مطالب، آنقدرها هم ساده نیستند و آنها که آنها را کامل میفهمند الان سوار جت خصوصی خودشان در حال معاملات میلیارد دلاری هستند و وقتشان مثل من و شما، پای وبلاگ ها نمیگذرد.
پس از ده بار و صد بار خواندن آن (توسط شما) و ده بار و صد بار گفتن آن (توسط من) نباید خسته شویم.
من باید آنقدر بگویم و تکرار کنم تا بفهمم و از نقدها و حرفهای دیگران، خطاهای تحلیلی خودم را متوجه شوم و شما هم آنقدر باید بخوانید و از من ایراد بگیرید، تا هم خودتان بهتر درک کنید و هم نفهمیدههای من را به من بهتر بفهمانید.
استعداد، تعریف مشخص دارد دوست من. استعداد هست. تولید نمیشود. شما نمیتوانید استعداد بسازید.
استعداد را میشود پرورش داد. اما همیشه وجود داشته. این اصلاً تمام قصهی پشت ماجرای استعداد است.
Talent و Apptitude با Capacity و Capability تفاوت ماهوی دارند.
ما دهها درس در متمم در این زمینه داریم که البته ندیدم خوانده باشید یا مشقهایش را انجام داده باشید.
طبیعتاً انتظار ندارید دوباره، آنها را بنویسم.
در مورد ساختن “چتر”، اگر چه از لحاظ ادبی، استعارهی زیبایی است. اما مصداق عملی آن را نمیفهمم.
بگذارید سوالم را با یک مثال بپرسم. الان منابع جدیدی در تکنولوژی خلق شده (مثلاً انتقال اطلاعات سریعتر با تکنولوژیهایی مانند LTE). اینکه کاسه نسازیم و چتر بسازیم یعنی مثلاً به جای توسعهی زیرساختهای کشور، اینترنت سرعت بالا را نامشروع اعلام کنیم؟
من برای استعارهی خودم، چند مثال زدم.
کاش شما هم برای تعبیر چتر خود، چند مثال عملی میزدید تا کسانی که مثل من، درک ضعیفتری دارند، آن را سادهتر بفهمند.
ضمن اینکه ممنون میشوم در مورد یک موضوع، همیشه اول مطالعهی دقیق (نه مطالعهی تلگرامی در بستر رختخواب و قبل از خواب!) انجام دهید تا واژهها و تعابیر علمی را به دقت به کار ببرید.
اگر می خواهید ببینید که موضوعی علمی را فهمیده اید یا خیر. باید بتوانید آن را به مادر بزرگ خود آموزش دهید.
( فکر میکنم از جملات قصار آلبرت انیشتین باشه)
باید ظرفیت های نویسندگی و شاعری خودم رو توسعه بدم تا بتونم وقتی با چنین نوشته هایی از شما مواجه می شم به نحو احسن بیانشون کنم.ا
شما بارها گفتید که استراتژی چیزی از جنس تمرکز و انتخاب نکردن سایر گزینه های دلفریب هست.
مطمنا دیدن ظرفیت و دیدن منابع برای تبدیل به ظرفیت و همچنین توسعه ظرفیت ها نوعی از عطش و فریبندگی رو هم با خودش داره. با توجه به مطلب قبلی در مورد گوسفندنگری اگر اشتباه نکنم این فریبندگی باید شامل توسعه عمودی بشه؟ اصلا شما که کارتون همون تفریحتون هست احتمالا سراغ فریبنده ترین گزینه برای خودتون رفتید و فریبندگی سایر گزینه ها براتون کمتر بوده درسته؟ اینکه روی کدوم ظرفیت ها سرمایه گذاری کنیم الان مهم میشه. اینکه چه ظرفیت ها رو ایجاد کنیم و از چه منابعی استفاده کنیم.
در مورد ریسک کردن در کانال تلگرامی در مورد یه دوستی گفتید که سه شرکت داشت. الان اون دوستتون ۳ تا ظرفیت داشت اما استراتژی میگفت که باید روی یکی که بیشتر فریبنده و جذاب هست سرمایه گذاری کنه. الان به نظرم این مهم هست. یعنی باید شرکت داخلی رو مثل یک گوسفند می دید و نهایت توسعه رو می داد.
محمدجواد جان.
من دقیقاً مثل توضیحی که شما ارائه کردید فکر میکنم و به نظرم شما، از خودم هم بهتر بیان کردهاید.
فقط شاید اضافه کردن یک توضیح، ابهامها را کمتر هم بکند:
فکر میکنم کسی که به Full utilize کردن فکر میکنه، خیلی وقتها وسوسهی گزینههای دیگر رو نمیبینه.
بنابراین چالشهای تصمیمگیریش، اونقدر که به نظر میاد سخت نیست. (هست. اما نه اونقدر که به نظر میاد).
من الان دارم در وبلاگ خودم مینویسم.
بارها دوستان من در سایتهای خبری بزرگ، لطف داشتهاند و گفتهاند که بیا با ما کار کن. یا برای ما بنویس. یا بیا از زیرساخت ما برای خودت استفاده کن و هر چه میخواهی بنویس!
فکر میکنم افراد زیادی را میتوانی پیدا کنی که اگر جای من بودند و این پیشنهادها را دریافت میکردند، هیجان زده استقبال میکردند.
چنانکه قابلیت کانال در تلگرام، نشان داد که خیلی از ما، به اینکه پیش نیاز رسانه داشتن، محتوا داشتن است توجه نداریم و با سرقت محتوا از در و دیوار، و میکس و مونتاژ کردن حرف دیگران و بیرون کشیدن مردگان از قبر و نقل جملات آنها، از “فرصت رسانه داشتن” استقبال میکنیم.
باور دارم بسیاری از کسانی که با نقل جملاتی از امثال نیچه، مدل ذهنی او را تحلیل میکنند، دیکتهی اسم نیچه را نمیدانند و نمیتوانند آن را با حروف لاتین بنویسند!
با این وجود، ضمن اینکه من به دستور دوستانم، گاهی در رسانههای مختلف نوشتهام، اما همیشه به آنها گفتهام که تمایلی به رها کردن روزنوشتهها و استفاده از پلتفرمهای قدرتمند آنها ندارم.
حال آنکه خوب میدانم که قدرت و شهرت و ثروت، در رسانههای قدرتمند است و نه در یک وبلاگ گم شده در هیاهوی امروز دنیای دیجیتال.
حرفی هم که میزنم – و باور قلبی من است – این است که:
من هنوز، ظرفیتهای وبلاگ نویسی را به صورت کامل استفاده نکردهام.
وبلاگ نویسی میتواند کار خیلی بزرگتر و حرفهای تری باشد. میتواند ساختاریافتهتر و منظمتر باشد.
میتواند با لحاظ کردن یک یا چند پرسونای مشخص در مخاطب باشد.
فعلاً هیچ کدام آنها برای من، به صورت کامل شفاف نیست.
من اگر روزی احساس کنم تمام ظرفیتهای وبلاگ نویسی را استفاده کردهام، از فردای آن روز، با همکاری رسانههای بزرگتر، کارهای جدیتر میکنم. اما به نظر فعلاً تا سالها، جا وجود دارد تا بتوانم از ظرفیتهای وبلاگ نویسی به صورت حداکثری بهره برداری کنم.
خلاصهی این حرف و درد و دلهای پنهان در لا به لای آن، اینکه:
اگر کسی دغدغهی استفاده حداکثری از ظرفیتها را داشته باشد، چنان سرگرم ظرفیتهای استفاده نشده میشود که فرصت و رغبت فکر کردن به ظرفیتهای دیگر را نخواهد داشت.
برای کسی چون من، که عرضه و توانمندی استفاده حداکثری از ظرفیتهای فعلی در دسترس را ندارد، ظرفیتهای جدید، فقط یک وسوسهی شیطانی هستند و نه یک فرصت تازه.
” استراتژی چیزی از جنس تمرکز و انتخاب نکردن سایر گزینه های دلفریب هست.”
سال ها قبل تلویزیون داشت با نویسنده ای موفق مصاحبه می کرد. مجری از آن نویسنده، علت موفقیتش رو می پرسید. اون نویسنده گفت: «مهم ترین عامل موفقیت من یک قیچی بود، که دست گرفتم و همه ی پیشنهادهای رسیده رو قیچی کردم جز نویسندگی»
حالا معنی این حرف رو بهتر می فهمم.
به شخصه و به تجربه معتقدم بحث ظرفیت ها در بازار کار با مواردی که در دانشگاه یاد می گیریم خیلی متفاوته. مثلا ممکنه مسلط بودن به اکسل یا زبان انگلیسی در محیط کار از ۱۰۰ تا لیسانس و فوق با ارزش تر باشه . تشخیص اینکه کدوم ظرفیت رو هم در خودمون برای پیشرفت ایجاد کنیم خیلی خیلی مهمه و البته خیلی سخت و کمک گرفتن از آدم های با تجربه که در محیط های حرفه ای کار کردن خیلی می تونه موثر باشه. من کلا به تصمیم گیری وزن بالایی میدم !
موفقيت يا رضايت مساله اين است
محمد رضا براي من كه ٢٧ بهار از زندگيم گذشته به اين سوال رسيدم
رضايت يا موفقيت
گوسفند كامل بودن نهايت رضايت است
و شرط لازم ونا كافي موفقيت
چون موفقيت رو ديگران ميبينند و ميسنجند وقابل مقايسه هست
موفقيت رو ميشه به گونه اي رسم كرد كه عموم بفهمند
ولي رضايت كاملا دروني است
من انسانهارو مثل موشكهايي ميبينم
كه از روي زمين پرتاب ميشن
وقتي از جو زمين خارج بشن همه بهشون افتخار ميكنن
خارج شدن از جو زمين علاوه بر گوسفند بودن به خيلي چيز هاي ديگه وابسته هست مثل كشور سازنده
سابقه توليد كارخونه همه ي اينها كيفيت سكوي پرتاب هستند ولي سوخت موشك همون گوسفند بودن هست
خوشا به حال اونهايي كه قبل از اينكه از جو زمين خارج بشنو همه براشون كف بزنن
تو راه سوختشون تموم شد و وقتي با مخ داشتن برميگشتن رو زمين حالشون خوب بود چون از همه ظرفيتشون استفاده كرده بودن……
سلام
خیلی عالی و ممنون از اینکه سخاوتمندانه برایمان می نویسید و اما جمله:
“بازی زندگی، بخشی به تلاش است و بخشی به تصادف. کاسه ساز منم و فرستندهی باران، آسمان.” به نظر جمله سنگینی هست.
ذهنم به من یادآوری می کند که ” تصادف یعنی تحقق پدیدهای بدون علت” (و به نظر با آموزه های دینی ما سازگار نیست) و جدای از آن با جمله بالای آن هم که از بخت و اقبال نوشته اید در تناقض است. ممنون می شوم اگر توضیح دهید.
تسنیم عزیز.
تصادف یعنی وقوع پدیدهای که ما علتش را نمیفهمیم و نه اینکه علت ندارد.
در هیچ یک از آموزههای دینی، به ما تضمین داده نشده که علت همه چیز را بفهمیم.
من تصادف را در مقابل تلاش قرار دادهام.
تلاش چیزی است که Deliberate است. کاملاً در اختیار من است.
تصادف چیزی است که تحلیل آن از درک من خارج است.
اساساً “تصادف” یک پدیدهی مطلق نیست. یک پدیدهی کاملاً Subjective است و به ناظر بستگی دارد.
برای یک انسان نادان که هیچ چیز از علم نمیداند، هر چیزی تصادفی است و برای خداوند (به تعریف سنتی مذهبی آن، چون خداوند به تعریفی که من میفهمم بزرگتر از آن است که در ادبیات ما بگنجد و صفات مطلوب انسانی را که به فهم ناقص مان میرسد، به او نسبت دهیم) هیچ چیز تصادفی نیست.
اجازه بدهید جملهی بالا را با یک مثال شفافتر کنم.
کسی که وب را نمیشناسد، وقتی داخل سایت آمازون میرود و میبیند تبلیغی در مورد گوشی موبایل سامسونگ وجود دارد، میگوید: چه تصادف جالبی! دیشب دنبال موبایل در اینترنت میگشتم و الان آمازون هم تصادفاً تبلیغ موبایل نشان میدهد. اصلاً چقدر جالب. این روزها هر جا در وب میروم پر از تبلیغ موبایل است!
اما کسی که وب را میشناسد، میداند که این مسئله، بازی Cookie ها و History و تاریخچه جستجوهای من است.
برای اولی یک تصادف زیباست و برای دومی یک اتفاق کاملاً معمولی.
من اگر تصادف را به کار میبرم، همیشه آن را با توجه به ناظرش تعریف میکنم.
اینکه در جهان هیچ چیز بی علت نیست، قطعاً باور من هم هست. چون مثل شما به وجود خداوند معتقدم.
اما اگر همه چیز هم در جهان بی علت بود و من و شما هم، به وجود خدا باور نداشتیم، هیچ خللی در حرف من ایجاد نمیشد.
چه آنکه من مفهوم تلاش و تصادف را از نگاه انسان و برای انسان مینویسم و نه از نگاه خداوند و برای خداوند.
سلام
به نظر شما، اگه بگیم، تصادف یعنی پدیده ای که علتش در «کنترل» ما نیست، بهتر نیست از این که بگیم، تصادف یعنی پدیده ای که علتش در «فهم» ما نیست؟ چون گاهی ما ممکنه علت رو بفهمیم اما چون نمی تونیم کنترلش کنیم میگم تصادفی عمل می کنه. ظاهراً در فیزیک چنین مفاهیمی وجود داره، مثلاً جهت حرکت یک مولکول در هوا، گرچه علتش مشخصه اما چون در کنترل نیست، اون رو تصادفی در نظر می گیرند.
تسنیم جان.
در ادامهی کامنت قبلم، یه حرفی هست که حیفم اومد نگم.
اون هم اینه که مفهوم تصادف و تصادفی بودن خیلی زیاد پیچیده است.
هنوز انسان، نتونسته این مفهوم رو به درستی تعریف کنه و اگر هم پیشرفتهایی در این زمینه شده، هنوز زبان فارسی، از درک و بیانش قاصره.
خیلی هوشمندانه نوشتی که “ذهنم بهم یادآوری میکنه که تصادف یعنی وقوع پدیدهای بدون علت”.
و این جمله که اینقدر هوشمندانه تنظیم شده، کاملاً درسته.
اما واقعیت اینه که ما انقدر در فقر مفهومی به سر میبریم که هنوز برای Random و Accidental در فارسی یک لغت داریم: تصادف!
دانشمندان، سالهاست در تلاش هستند که مفهوم تصادفی بودن رو تعریف کنند و هنوز به نتیجهی کامل نرسیدند.
فکر میکنم، مفهوم تصادف بزرگتر از آن است که – لااقل با دانش امروز ما – وصف شود و اینکه در مقابل چیزی که حتی هنوز بشر نتوانسته تعریفش کند، موضع موافق یا مخالف بگیریم، خیلی علمی نیست.
من کمی از ماجرای Randomness را در وبلاگ انگلیسی خودم نوشته ام:
http://www.shabanali.com/en/?p=472
شاید مطالعهی آن بتواند کمکی کند.
استاد عزیز
در آموزنده بودن مطالب با لا هیچ شکی نیست.و هدف شما که روشن کردن ذهن انسان هاست بسیار بزرگ است.ولی یاد دادن ماهیگیری به گرسنه سختر ولی مناسبتر است . از شما یک درخواست کوچک دارم و آن اینکه هر چه بیشتر به فضای رسانه ای فارسی پرداخته و این فضای مسموم و تخدیر کننده را از زوایای مختلف نشان داده گرچه اینکار خیلی گران و برای اقلیت سخت هست . و ما هم اگاهتر بشویم.
سلام
بسيار ممنون از اینکه پاسخم را دادید و حس خوب دانستن را به من هدیه کردید. خیلی دقیق از تصادف نوشتید و مرا ترغیب کرد به دنبال تصادف بروم و بعد به مثال هایی از شهید مطهری در این باره برسم که بازخوانی دوباره کامنت شما را برایم شیرین تر کرد. به نظرم آمد ان ها را اینجا هم بگذارم. (ببخشید اگر طولانی هست)
– “تصادف” که از قدیم مسأله بخت و اتفاق و تصادف را مطرح می کردند به معنی علت نداشتن نیست در واقع انسان به چیزی می گوید “تصادفی” که کلیت ندارد، یعنی تحت ضابطه و قاعده در نمی آید، مثل همین مثال معروفی که ذکر می کنند: انسان اگر چاه بکند و به آب برسد، این یک امر تصادفی نیست چون دائما و لااقل اکثر مواقع، کندن زمین در یک عمق معین به آب می رسد ولی اگر انسان چاه بکند و به گنج برسد این را یک امر تصادفی تلقی می کنیم، می گوییم چاه کندیم تصادفا به گنج رسیدیم، برای اینکه این یک امر کلی نیست، مخصوص این مورد است، یعنی مجموعه یک سلسله علل و شرایط خاص ایجاب کرده که در اینجا گنجی باشد، و یک سلسله علل دیگر ایجاب کرده که شما چاه بکنید و نتیجه این دو این شده که در اینجا به گنج برسید، ولی چنین رابطه کلی و دائمی میان کندن چاه و پیدا شدن گنج وجود ندارد، چون رابطه کلی وجود ندارد پس ضابطه و قاعده ندارد نه اینکه علت ندارد.
– فرض کنید دو نفر را که هر دو عضو یک اداره اند و از یک مرکز فرمان می گیرند. یکی از این دو نفر که آقای “الف” است، مأمور خراسان و دیگری که آقای “ب” است، مأمور اصفهان است. از مرکز دستور می رسد به آقای “الف” که فلان روز برای فلان کار به فلان نقطه آسیب دیده برود و پس از چندی دستور به آقای “ب” می رسد که در همان روز برای انجام یک مأموریت دیگر به همان نقطه برود. بدیهی است که آقای “الف” و آقای “ب” یکدیگر را در همان محل ملاقات می کنند و این ملاقات برای هر دو نفر آنها جنبه تصادفی دارد. هر دو نفر می گویند در فلان روز در فلان نقطه تصادفا یکدیگر را ملاقات کردیم. هر کدام از اینها که طبیعت کار خود را در نظر می گیرد، می بیند لازمه هیچ یک از اینها آن برخورد و ملاقات نبوده است و می بیند از نظر هیچ یک از آنها این ملاقات قابل پیش بینی نبوده است، اما از نظر مرکز که هر دو مأموریت به ظاهر جدا و بی ارتباط را او اداره می کرده است و به فرمان او صورت گرفته است، به هیچ وجه تصادف نیست. از نظر مرکز که از یک طرف، خط سیر از اصفهان را تا آن نقطه، و از طرف دیگر، خط سیر مشهد را تا آن نقطه به وجود آورده است و هر دو را طوری تنظیم کرده که در روز معین هر دو نفر به آن نقطه برسند، ملاقات و برخورد هر دو نفر بسیار طبیعی و قهری است. او نمی تواند بگوید این دو نفر را من فرستادم و تصادفا در یک نقطه به هم رسیدند. پس تصادف و اتفاق امری نسبی است، یعنی نسبت به کسی که بی اطلاع از جریان هاست تصادف است، اما نسبت به کسی که آگاه بر متن جریانات است و به همه اوضاع و شرایط احاطه دارد و در واقع نسبت به متن واقع به هیچ وجه تصادف و اتفاقی در کار نیست. این است که می گویند: “یقول الاتفاق جاهل السبب” یعنی آنچه اتفاق و تصادف نامیده می شود نسبت به جاهل به اسباب و علل اتفاق و تصادف است نه نسبت به عالم و محیط بر جریانات.
(چنانچه شما زیبا نوشتید من اگر تصادف را به کار میبرم، همیشه آن را با توجه به ناظرش تعریف میکنم.)
از بحث تصادف که بگذریم آنچه مرا وادار کرد دوباره بنویسم همان جمله:
“بازی زندگی، بخشی به تلاش است و بخشی به تصادف. کاسه ساز منم و فرستندهی باران، آسمان” است. اینجا نظر شخصی خودم را مینویسم.
شما در کامنت نوشتید تلاش چیزی است که Deliberate و کاملاً در اختیار من است.
تصادف چیزی است که تحلیل آن از درک من خارج است.
من نام آن را تصادف نمی گذارم . من تلاش می کنم برای رسیدن و استفاده حداکثری از ظرفیت های ممکن و حالا با این کاسه ای که ساختم منتظر نتیجه می مانم و آن را معطوف به تصادف می کنم که آیا باران ببارد یا نبارد، چگونه ببارد، کی ببارد و…حال گر نبارید افسرده شوم و دیگر تلاش نکنم و اگر بارید از شعف گریبان چاک کنم. آنچه ما را به این تلاش ترغیب می کند دیده شدن نزد اوست و خود فرموده ” و ان لیس للانسان الا ما سعی” آنجاست که من همیشه در جسم و روح آرامم چه باران ببارد چه نبارد (که حتما روزی خواهد بارید) چون می دانم او حکیم است و کارش را محکم و استوار انجام می دهد و هیچ عملی از او از جهل و گزاف ناشی نمی شود و هر چه می کند با علم و در نظر گرفتن مصالح است و کار را جز به جهت مصلحت انجام نداده و کاری حکیمانه است که مصلحت امیز یاشد و فسادی در آن وجود نداشته باشد. اینجاست که من علت ان را نمی فهمم ولی این را می فهمم که اگر میزان تلاش من با موفقیت و رشد من رابطه مستقیم نداشته اقتضای حکمت او برای من این بوده است و یقینا او مرا دوست دارد و دیگر هرگز دچار نا امیدی و سرخوردگی نمی شوم.
(زیاده گویی های مرا در برابر یک معلم ببخشید)
لحظه هایتان مهنا
مطمئنا این متن برای “یک” بار خوانده شدن نوشته نشده.بارها و بارها باید خوندش و آموختش.
چیزی که تو پاراگراف های آخر توی ذهنم می رقصید این بود که حتی اگر بارانی هم نباره،حتی اگر دستاوردی هم حاصل نشه،تو برنده ای چون حالِ خوبی داشتی و به قولِ شما تمامِ مدت رو مثل کودکی بازیگوش در حال بازی و اکتشاف بودی و چه چیزی میتونه ارزشمند تر از این باشه.
ممنونم،ممنونم برای بودنتون کنارمون
محمدرضا، چطوری نمیگذاری رنج بقیه(مخصوصاً اطرافیان)، کیفیت زندگی و رضایت درونیتو -خیلی-کاهش بده؟
یکی از مشکلات اصلی من همین مسئله است. شاید بشه اسمشو گذاشت همدلی احمقانه.
البته اگه به خوبی تحلیلش کنیم، آوردن کلمه همدلی اینجا اشتباهه. به هرحال فعلاً تعبیری بهتری براش ندارم.
ممنون که ادامه بحث رو مطرح کردید و چقدر خوب بود.
تفاوت بین منابع، ظرفیت و قابلیت رو الان متوجه شدم. از اینکه مطلب رو شکافتید ممنونم.
و این پاراگراف برای من یادآور یک سوال قدیمی من درباره ی خودم و بخشی از جواب آن هست:
«اگر احساس میکنیم تصمیم جابجایی، ساده و شفاف و مشخص است و دردی ندارد و به سادگی میتوان در موردش به نتیجه رسید، احتمالاً ریشههای چندان قوی نداریم و در چنین شرایطی، شاید راهکار جابجایی، خود هنوز برای ما، زود یا ناپخته باشد.»
همیشه از اینکه نسبتا راحت با تغییرات کنار می آیم به خودم مشکوک بودم. بعد از فکر کردنها در نهایت همین حدس بالا رو درباره خودم میزدم که چون فرصت ریشه دواندن در کاری مشخص را پیدا نکرده بودم راحت با تغییرات مربوط به شغل کنار می آمدم. البته که یک عامل هیچگاه به تنهایی مطرح نیست اما یکی از عوامل مهم برای من همین بوده است.
سلام
در بخش پایانی و قسمت تاش کردن و ظرفیت سازی، چهار اتفاق که ممکن بود برای منشی بیفته با شانس گره خورده بود ،درسته داخل پرانتز گفته شده به کاسه سازی و قراردادن در جاهای مختلف پرداخته خواهد شد، اما بهتر بود گزینه ای مانند کار افرینی و یا یافتن شغلی متناسب با ظرفیت سازی در جای دیگر اضافه می شد.اگر تعداد گزینه ها همان پنج تا باشد،انگیزه بسیار کمی باقی میمونه
سلام 🙂
این اولین کامنتیه که اینجا می ذارم، امیدوارم روان نبودنِ کلامم رو ببخشید، کم کم بهتر می شم.
طولانی بود، ولی خسته کننده، اصلا!
بعد از بحثِ ناتوانی در استفاده از توانایی ها یاد سوره ی عصر افتادم: ان الانسان لفی خسر: در هر حال خسران زده ایم!
“بازی زندگی، بخشی به تلاش است و بخشی به تصادف.”
به نظر من، نمی تونه تصادفی توی بازی زندگی وجود داشته باشه، این حرف رو با توجه به قرآن می زنم، مثلا: فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره …
به نظرم این ماییم که هدف هایِ درست برای خودمون در نظر نمی گیریم، چیزی که من می گم اینه که:
دنیا به ما تضمینی نداده که ما حتما به اهداف”مون” خواهیم رسید. ولی تضمین داده که به یه سری اهدافی که مورد نظر خداست با تلاش حتما خواهیم رسید: لیس للانسان الا ما سعی: برای انسان چیزی جز تلاشش نیست. مثلا می شه یکی از هدف های خدا رو “قوی شدنِ ما” در نظر گرفت، چنین هدفی با هر نوع تلاشی به دست میاد تقریبا.
فكر كنم اين بلندترين متنى بود كه در روزنوشته ها نوشتيد . خسته نباشيد . بسيار لذت بخش بود و منتظر بقيه جواب ها مى مانيم .
سلام…
بحثتون بسیار دقیق ، مفید برام. استفاده نکردم از ظرفیت ها یه جورایی اسرافه. و حتی میتونیم بگیم هر ادمی وظیفه داره از ظرفیت های اطرافش حداکثر بهره برداری رو انجام بده.
و باید توجه داشت که لیس للانسان الا ما سعی ….
یعنی دارایی ما به جایگاه ما و توانمندی ما و این مسائل نیست بلکه فقط و فقط به میزان تلاش ما است ….
جواد عزیز.
کوتاه مینویسم به امید اینکه روزی فرصت شه بیشتر بنویسم.
جملهای در متن شما بود که حس من رو خیلی خوب کرد و اون “استفاده نکردن از ظرفیتها” به عنوان مصداقی از اسرافه.
همیشه دغدغهی من این بوده که خیلی از باورها و اصول و ارزشها رو، اونقدر به روز نکنیم که معنای اونها از بین بره یا حتی معناشون برعکس بشه.
مفاهیمی مثل بخل و خساست و دروغ و اسراف، قاعدتاً امروز مصادیق جدیدتر و گاه پیچیدهتری دارند و چقدر خوب میشه که هر کدوم ما، به اندازهی شناختی که از مفهوم سنتی این مفاهیم داریم و همینطور شناختی که از ساز و کارهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و مدیریتی امروزی داریم، تلاش کنیم اونها رو به زبان امروزی ترجمه کنیم و توسعه بدیم.
من یه بار این مثال رو یک جا زدم.
الان اگر شما در یک کشور انگلیسی زبان از Maturity صحبت کنید میبینید که یک دانشجوی سال اول دانشگاه (حتی در رشتههای غیر مدیریتی و بیرون از علوم انسانی) به سادگی در مورد بازارهای بالغ و رقابت ناشی از بلوغ در بازارها و انتخابهای مناسب در این حوزهها صحبت میکنه.
اینجا ما اگر میگیم بلوغ، عموم آدمها تنها چیزی که براشون تداعی میشه “رویش مو بر بخشهایی از بدن هست”.
مشکل هم خود ما هستیم. ما برای کلماتمون، داستانها و حرفهای کمی داریم. خصوصاً داستانها و حرف های کمی تولید میکنیم. تولید محتوا (که من چند ساله دارم تبلیغش رو میکنم و این وبلاگ نویسی رو هم به عنوان مصداقی بسیار بسیار کوچک در حد یک آدم بیسواد مثل خودم، در همون راستا انجام میدم و “متمم” رو هم در همین راستا به خدمت گرفتهام) کمک میکنه که مفاهیم و باورها و اصول و ارزشها و اخلاق و فرهنگ و ادبیات، از بین نره. توسعه پیدا کنه.
وقتی میگیم اسراف. نباید فقط یک شیر آب که چکه چکه میکنه در ذهن ما بیاد.
خوبه که اسراف آب برامون مهم باشه. اما اسراف باید دهها و صدها مصداق ساده و پیچیده رو در ذهنمون تداعی کنی.
وقتی میگیم رفتار تهاجمی، نباید فقط مشت کوبیدن در دهان دیگری برامون تداعی بشه.
وقتی میگیم دروغ. یک پروفایل ناشناس در شبکههای اجتماعی هم باید برامون تداعی بشه.
وقتی میگیم بخل. باید اینکه یک سایت، مطلب جای دیگری رو میاره و منبعش رو هم میزنه، اما هایپرلینک نمیکنه، در کنار مفاهیم سنتیتر تداعی بشه.
کلمات، هرگز با تکرار، ریشه دار نمیشن.
کلمات (که یکی از ارزشمندترین دستاوردهای بشر هستند) با داستان سازی، با بحث و گفتگو، با شکل گیری حاشیه برای اونها، به تدریج ریشه میدوانند و دوباره به میانهی ما برمیگردند.
امیدوارم، عمر و فرصتی باشه تا بتونیم اینجا هم، به تدریج، بعضی از کلماتمون رو که فراموش شدهاند (یا فراموش نشدهاند و هر روز تکرار میشوند، اما مصداقهای آنها به فراموشی سپرده شده) با هم مرور کنیم و به کمک هم، زندهترشون بکنیم.
پیش نوشت: از خواننده های خاموشت هستم محمدرضا، البته با افتخار یک متممی با سابقه بیش از ۵۰۰ روز هستم. ظرف این چند وقتی که باهات آشنا شدم (تقریبا معادل عضویتم در متمم) علاوه بر مطالب جدیدت، قدیمی ها رو هم خوندم. جالبه که بدونی برای اینکه تموم نشن سعی میکنم کم کم بخونمشون! خوندن روزنوشته هات جایزه ایه که به خودم میدم وسط کارهام…
اصل کامنت:
تا قبل از این نوشتت، الهام بخش ترین پستت برام همونی بود که توی این متن هم بهش اشاره کردی: “من و مرگ من…”. اون فایل رو روی دسکتاپم دارم و تقریبا هر روز یک بار گوشش میدم. ولی این نوشتت هم خیلی خیلی تاثیرگذار بود برام و فکر میکنم (و امیدوارم) منشا تغییراتی در زندگی من بشه…
همش رو جرعه جرعه و با “تکنیک هر جمله نصف زمان مکث” نوشیدم:
“ما هزینهی تنبلی، ریسک نکردن، محافظه کاری، ترسو بودن، توجه داشتن بیش از حد به نظر مردم و … را در قالب فاصله گرفتن “کار” از “زندگی” پرداخت میکنیم. ضمن اینکه در انتخاب بین سطح زندگی در محدودهی ۱۰ تا ۱۰۰ و سطح زندگی قطعی در حدود ۳۰، عموماً دومی را انتخاب میکنیم. ترس از زندگی در سطح ۱۰، جرات پریدن و تلاش کردن برای زندگی در سطح ۹۰ و ۱۰۰ را از ما میگیرد.”
جالبه بدونی که من هم مکانیک خوندم، اتفاقا کارشناسی ارشد هم دارم از امیرکبیر.
این روزها هم دارم برای امتحانات پایان ترم میخونم! آخه بعد ۲٫۵ سال کار کردن توی یک شرکت خصوصی برگشتم دانشگاهمون و دارم دکترا میخونم! اتفاقا همین امشب داشتم به زور جزوه یکی از امتحانات هفته بعد رو (که مطالبش مال ۲۰ سال پیشه و قرار هم نیست که هیچ دردی از من و یا هیچ کدوم از این چند نسلی که پای درس این استاد بودن دوا کنه) میخوندم. جاهای زیادی از نوشتت تا حدی شرح حال من بود متاسفانه. خیلی با خودم درگیرم سر این داستان دکترا. جزئیات زیادی داره انتخابم که تو این مجال نمی گنجه، ولی احساسم اینه که شاگرد خوبی برات نبودم، اینکه الان هنوز شک دارم سر این داستان و …، کاش میشد حضوری باهات حرف بزنم، هرچند تاکید میکنم که هرآنچه که لازم داشتم بهم یاد دادی “آقا معلم” و از این به بعدش دیگه نوبت منه، ولی بهرحال لذت فوق العاده ایه گپ زدن باهات در این مورد…
به خودم قول میدم که عمیقا روی جرقه ای که امشب توی ذهنم زده شد فکر کنم و با گرفتن تصمیم های خوب و خوب زندگی کردن و تلاش برای تبدیل دنیا به جای بهتر، لذتش رو باهات شریک شم، چه اینکه “باور قلبیم” اینه که به عنوان یک “معلم واقعی” لذت میبری از اینکه درسهات مورد استفاده دانشجوهات قرار بگیره…
محمدرضا ممنون که هستی
کامنت زیبایی بود دوست عزیز
خوشحالم که جایی وجود دارد در حیات خلوت خانه محمدرضا شعبانلعلی که می توان درباره عمیق ترین نگرش ها و ترس ها و رویاهای زندگی مان بگوییم و بشنویم و بیندیشیم.
من واقعا دارم صبح تا شب تلاش فکری و درونی می کنم تا کاسه ام را بسازم و از بارانی که در این حیات خلوت می بارد بهره ای بگیریم و زندگی و دنیای خودم و دیگران را بهتر کنم
امیدوارم انتخاب بکنی که دنیای خودت و ما را بهتر کنی!
محسن جان سلام
یکی از مزایای این خونه هم اینه که آدمهایی رو که اصلا ندیدی احساس میکنی آشنا هستن برات و میتونی راحت باهاشون حرف بزنی…
ممنونم بخاطر لطفت.
ولی واقعا تغییر از سبک زندگی ای که توش داشتی دنبال ۳۰ میرفتی بخاطر ریسک کمتر و سعی نمی کردی بخاطر رویاهات بپری سخته. احتمالا یا اصلا رویایی نداشتی و یا اگه داشتی پشت حجم وسیعی از محافظه کاریها و فرار از ترسهات گم شده بوده.
دارم تلاشم رو میکنم…
محمدرضا، هر وقت از تلاش خسته می شم، سخن عیسی مسیح به من انرژی می ده «چاله بکنید. باران خواهد آمد». این مطلب را، ۲ سال پیش، تو وبلاگت خوندم. به اسم درباره تلاش و تصادف. نتیجه اعتقاد به این سخن را هم در عمل تجربه کرده ام. یک بخش از همان پست:
«به شخصه در زندگی چاله های زیادی کنده ام که بلافاصله با آب باران پر شده، چاله هایی با تأخیر پر شده اند و چاله هایی هست که سالهاست کنده ام و هنوز در انتظار نزول باران بر روی آنها نشسته ام. نمیدانم بارانی خواهد آمد یا نه…
اما اگر باران نیاید، چاله های دیگری خواهم کند…»
سلام
بابا ۳۰ سالمون شد بارون كه نديديم هيچ (به قول شاعر داره خون) از آسمون ميچكه .
توی رستوران های مک دونالد بررسی کردن شعبه هایی که رئیس هاشون تحصیل کرده نیستن سریع تر و بیشتر پولدار تر میشن تا شعبه هایی که رئیسشون آدم های خیلی با ای کیو بالا و تحصیل کرده هستن …بعد از یکم بررسی و تحقیق … فهمیدن . که تحصیل کرده های باهوش همیشه خودشون رو خیلی باهوش می دونن و اگه نکته ای از راه موفقیت یاد می گیرن سعی می کنن تغییر بدن توش ولی بقیه صرفا یاد میگیرین و نکته به نکته اون دستورالعمل ها رو اجرا می کنن تا یه بیزنس موفق داشته باشن و نتیجه هم می گیرن
واقعا تنها راه لازم برای موفقیت یادگیری و کپی کردنه .. هرگز به زور زدن و پشتکار و تلاش نبوده و نیست …
سلام،
بنظرم درج چنين مطلبي بدون گذاشتن منبع اون كار درستي نيست. ضمن اينكه بدون اثبات صحت مطلب، شما نتيجه دلخواهت رو هم از اون گرفتي.
یک گوشه ی کوچک از بحث های “مهمی” که امشب مطرح کردی، منو یاد یکی از اساتید دانشگاه م انداخت که میگفت : شانس به اونهایی رو میاره که لیاقتش رو دارند. هی نگید فلانی شانس آورد…