پیش نوشت صفر: خیلی طولانی است. خیلی. خیلی زیاد. ببخشید (طولانیترین مطلب روزنوشتهها تا امروز)
پیش نوشت یک: بحثی که در مورد بهره برداری از ظرفیتها مطرح کردم، همونطور که عرض کرده بودم، فراتر از اینکه که به این زودیها جمع بشه. هنوز کامنتهای زیادی زیر اون بحث هست که ارزش مطرح شدن به صورت مستقل رو داره. ضمن اینکه بعضیها رو هم باید همونجا بیشتر و بهتر به بحث بگذاریم که امیدوارم این فرصت به اندازهی کافی به وجود بیاد. هنوز – در سطح متعارف زندگی – به سختی میتونم چیز دیگری رو به عنوان کلید قفل”موفقیت” و “رضایت” تشخیص بدم و کمتر کلیدی رو هم میشناسم که بتونه گشایشگر همزمان این دو قفل، باشه.
بسیاری از آنچه به عنوان راهکار موفقیت، پیش روی ما قرار میگیرد، دیر را زود، رضایت را در پیش پای موفقیت، ذبح شرعی میکند و کم نیستند راهکارهای زاهدانهای که دستیابی به رضایت را، جز از طریق به فراموشی سپردن موفقیت، قابل حصول نمیدانند.
سطح متعارف زندگی را عمداً و با دقت به کار بردم، چون فکر می کنم رضایت و موفقیت، تنها در سطح متعارف از زندگی به عنوان یک دغدغه مطرح میشود. در سطوح دیگر، احتمالاً مسائلی مانند تلاش برای درک بهتر هستی و رهایی از دغدغههای روزمره و یا مسائلی مانند پذیرش عالم هستی و رهایی از تلاش برای درک بهتر هستی، مورد توجه قرار میگیرد.
اصل مطلب: این بار، احساس کردم به بهانهی حرفهای دوست خوبم محسن در زیر همان بحث گوسفندنگری، فرصت خوبی است تا بخش دیگری از آن مسئله را – که چالش برانگیز و چند وجهی مینماید – مورد بررسی قرار دهیم.
ابتدا کامنت محسن را میگذارم و بعد به بهانهی آن، بحث را ادامه میدهم. تاکید میکنم که به بهانهی آن حرفها. چون همیشه گفتهام که دوستانم در کامنتها، لطف میکنند و فرصتی ایجاد میکنند تا بعضی از جنبههای بحث را با دقت نظر بیشتری، بررسی کنیم:
تمام حرف هایی که زدین دغدغه زندگی خیلی از ماهاست با تمام احترامی که براتون قائلم و دوستون دارم(من هر روز فایل های صوتی شمارو بجای اهنگ گوش میدم و خیلی حرفات مثل یک سند برام معتبره) ولی با بعضی از حرفات مخالفم
مثلا شما انتظار داری که ما مثل یه گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم (۱)چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره (۲)
ولی ما باید به یک هدف برسیم تا از ظرفیتمون استفاده کرده باشیم. همین گوسفند چه دستاوردی داشته بجز خوردن علف های خوشمزه تر این مثالی که زدین استفاده از ظرفیت نیست داشتن استعداد بسیار زیاده
اما درباره استفاده حداکثری از ظرفیت هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده (۳) و نمیکنه چرا که مغر ما نامحدوده و هرچی بدست بیاره بازم بالاتری هست(درست همون پرفکشنیستها میشیم که از زندگی لذت نبردن) .ما نیاز به تفریح داریم تا فرسوده نشیم (۴)نیاز به پیشرفت هم داریم که فرسودمون نکنن (۵) اما این پیشرفت فقط بدست آوردن قابلیت جدید نیست (۶) که دقیقا با حرفتون تناقض داره مثلا منشی بیاد در زمان بیکاری لغت های تخصصی یاد بگیره، بمعنی اینه که بازم ظرفیتش رفته بالا ولی این کار اونو رئیس نمیکنه (۷) و هنوزم منشیه و اگر دیروز ناراحت بود که با اون سطح اطلاعات منشیه الان ناراحتیش بیشتره چون ظرفیت بالاتری داره (۸)
خلاصه بگم اینطور که شما میگین یعنی ما هیچ وقت آسایش رو در زندگیمون نمیبینیم (۹)چون همیشه ظرفیت هامون در حال بالاتر رفتنه ولی دستاوردامون از قابلیتهای جدیدمون کمتره (۱۰)
شاید من بد برداشت کردم ولی به نظر من کار بهتر اینه که بجای استفاده بیشتر و بیشتر از داشته هامون برای استفاده از ظرفیتهای پنهانش، بهتره بدنبال مسائل جدید هم باشیم (۱۱)اینطوری لااقل حسرت ساکن بودن رو نمیخوریم. (۱۲)
به خاطر اهمیت بسیار زیاد تک تک جملات مطرح شده، اونها رو شماره گذاری کردم و به صورت مستقل در مورد هر کدوم، کمی صحبت میکنم:
(۱) شما انتظار داری که ما مثل یه گوسفند از ظرفیتمون استفاده کنیم
من فکر میکنم به واژهی گوسفندنگری و تفاوت آن با نگرش گوسفندانه دقت و توجه نشده. من در آن نوشته، اشاره به این نداشتم که به خودمان، مانند یک گوسفند نگاه کنیم. بلکه به ظرفیتها به عنوان گوسفند نگاه کنیم. وقتی میگوییم آینده نگری منظورمان این نیست که به خودمان، به عنوان آینده نگاه کنیم. بلکه منظور این است که به آینده نگاه کنیم و در محیط اطرافمان، به دنبال نشانههایی از آینده و ردپای جادهای که به سوی آینده منتهی میشود بگردیم.
اتفاقاً در آخر متن تاکید کردم که اگر ما از ظرفیتها مثل یک گوسفند استفاده نکنیم، دیگران از خود ما مثل یک گوسفند استفاده خواهند کرد.
نکتهای که در نظرات دوستان هم دیدم و در لا به لای صحبتهای محسن (و دوستانی که مانند محسن فکر میکنند) پنهان شده این است که معمولاً ظرفیت با منابع و با قابلیتها اشتباه گرفته میشود و یا به نوعی مبهم، هر سه به یک مفهوم نامشخص اشاره میکنند.
قاعدتاً اینجا فضا برای چنین بحثی تنگ است و چنان حرفهایی باید در یک فضای آموزشی مانند متمم در زیر درسهایی مانند استراتژی مطرح شود. اما در اینجا میخواهم مثالی بسیار کوچک مطرح کنم تا کمی این مرزها مشخص شود و بعداً فرصت یا بهانهای برای بحث بیشتر در مورد آنها پیدا کنیم.
فرض کنید که شما در یک بیابان در حاشیهی یک جاده، تعدادی آجر میبینید. به این آجر منبع گفته میشود. شما تصمیم میگیرید با استفاده از این منبع و ترکیب آن با سایر منابعی که در دسترس دارید (مانند زمان، پول، قدرت فیزیکی) یک اتاق کوچک بسازید. اتاق، اکنون یک ظرفیت جدید است. چیزی که از ترکیب منابع و پردازش و مدیریت و به کارگیری آنها ایجاد شده و میتواند فرصتهای جدیدی خلق کند.
اما آیا این اتاق به خودی خود، ارزشمند است؟ نمیتوان گفت که ارزشمند نیست، اما تنها قابلیت این اتاق، این است که سرپناهی بر سر خودمان باشد.
حالا ممکن است شما تصممیم بگیرید که قابلیتهای این اتاق را افزایش دهید. امکانات رفاهی در آن قرار دهید. کمی به سر و صورتش برسید و حالا آن را به یک منزلگاه مسافرتی تبدیل کنید. حالا این اتاق یک قابلیت دارد که آن را از سایر ظرفیتهای موجود در آن حوالی متمایز میسازد.
البته این قصه همچنان ادامه دارد. چون اگر دیگران هم، از منابع خود استفاده کنند و ظرفیتهای جدید بسازند یا از ظرفیتهای خود استفاده کنند و قابلیتهای متمایز خلق نمایند، عملاً آن، قابلیت، مزیت خود را از دست میدهد. اصطلاحاً میگویند آن قابلیت دموکراتایز شده (مردمی شده). چیزی که در اختیار همهی مردم است، دیگر ارزش ندارد و مزیتی محسوب نمیشود. حالا ممکن است کسی بکوشد قابلیتی را جستجو کنند که یک مزیت رقابتی محسوب شود و احتمالاً در مرحلهی بعد به دنبال یک مزیت رقابتی پایدار بگردد و در مرحلهی بعد، بکوشد که به دیگرانی را هم که در اطرافش خانه دارند کمک کند تا آنها هم قابلیتهای دیگری را در خود ایجاد کنند. چون میداند که این منزلگاه، زمانی اوج رونق را خواهد داشت که خانهی کناری، تعمیرگاه باشد و خانهی دیگری محل پخت و پز و زمین دیگری سرسبز و مناسب گشت و گذار.
اینجاست که چنین فردی به این باور میرسد که تاریک بودن خانهی همسایه، بر وحشت خانهی او هم خواهد افزود و صدای شادمانی و پایکوبی خانهی مجاور، امنیت و آسایش و رونق خانهی او را نیز به همراه دارد.
ویژگی مهم ظرفیت این است که ظرفیت الزاماً در من نیست. گاهی در محیط است. گاهی در ترکیب من و محیط است. بنابراین، تشویق به استفاده از ظرفیتها، الزاماً به معنای فرسوده کردن خودمان نیست. بلکه در بسیاری از موارد، به معنای نگاه بهتر و دقیقتر به محیط و استفاده از فرصتهاست.
در مثال منشی که من مطرح کردم، شما احساس کردید منشی با وقت گذاشتن و یادگیری بهتر بازرگانی، خیلی زحمت کشیده است. نخیر! قطعاً چنین نیست. این تفکر تن پرورانهی رایج در میان ماست که در اینجا اصل زحمت را در منشی میبینیم. اصل زحمت را کسانی کشیدهاند که محیطی را فراهم کردهاند که این منشی میتواند مستقیم و بلاواسطه، اسناد بازرگانی را ببیند و با آنها آشنا شود. وگرنه این منشی، ممکن بود تا آخر عمر، سنگینترین سند مالی که میدید، اجارهخانهاش باشد!
فرصتهای محیطی، مانند بارانی هستند که میبارند. من اگر دهان خود را زیر این باران باز کنم، منتی بر باران ندارم. من فقط تشنگی خود را رفع کردهام. آن منشی، با یادگیری بازرگانی، بیش از آنکه طلبکار شود، بدهکار شده است. چون از چشمهای که به همت دیگران، جاری بوده، نوشیده و سیراب شده است.
این همان، فهم نادرست ما از بسترها و زیرساختهاست که هم در مجموعههای سنتی و هم مجموعههای مدرن دیده میشود. هر بقالی کوچکی، کمی که بزرگتر شد، با تیغه به دو قسمت تقسیم میشود (از دریانیها که اصول کسب و کار را به خوبی میفهمند و میدانند و برند موفقی در حوزهی خود هستند بگذریم). هر مدیر پروژهای، با انجام نخستین پروژه، رویای کارآفرینی و خلق پروژههای جدید در سرمیپروراند و خلاصه هر کسی، هنگام رشد و تغییر و تحول، سهم خود را میبیند و سهم محیط را نمیبیند.
گیاه، اگر سر از خاک برآورد و فراموش کرد که این قد رعنا را از آن گل و کود به دست آورده است، به سرعت برای هر رهگذری عشوه گری کند یا هوس جابجایی به خاکهای بهتر و آفتابهای درخشانتر کند، بعید نیست که در این میانه بپوسد و خشک شود. جابجایی، نیازمند رشد و بلوغ و ریشه کردن است و ریشه کردن، البته خود جابجایی را دشوار میکند و با تکیه بر همین استعاره، میتوان حدس زد که اگر احساس میکنیم تصمیم جابجایی، ساده و شفاف و مشخص است و دردی ندارد و به سادگی میتوان در موردش به نتیجه رسید، احتمالاً ریشههای چندان قوی نداریم و در چنین شرایطی، شاید راهکار جابجایی، خود هنوز برای ما، زود یا ناپخته باشد.
به همهی اینها، همان صحبت دوستانم را که به فرشتهی مرگ اشاره داشتند نیز میافزایم که تجربهی شخصی من – که البته قطعاً قابل استناد نیست – به خودم نشان داد که وقتی میبینیم که استفاده از ظرفیتها، چه اکسیری است و رها کردن آنها چقدر شومی و شوربختی با خود دارد، دیگر به سختی میتوانیم به یک ظرفیت رها شده، نگاه کنیم و به آسانی بگذریم و در اینجاست که احتمالاً پس از گوسفندنگری به محیط و شرایط محیطی و تجربهی لذت عمیق آن و فرصتهای پنهان نهفته در آن، حاضر نمیشویم که خودمان را هم به تن آسایی رها کنیم. اینجا تن فرسایی، بیش از آنکه یک مفهوم منفی باشد، بار مثبت پیدا خواهد کرد، چون دوست نداریم چیزی از این سفرهی ظرفیتها و توانمندیها را، نخورده و نیاشامیده باقی بگذاریم تا کرمهای گور، بر لاشهی پوسیدهمان، مهمانی بگیرند. اما این پاراگراف آخر، صرفاً تجربهای شخصی است و بخشی از توضیحات و استدلالهای من نیست و قصد دفاع از آن را نداشتهام و ندارم و معتقدم، هر یک از ما، اگر مناسبمان باشد، زمانی چنین نگاه و دیدگاهی را تجربه خواهیم کرد.
(۲) چه بسا همین گوسفند تمام ظرفیتش ذاتیه و هیچ ظرفیت اکتسابی نداره
قاعدتاً ظرفیت، همیشه از جنس ساختن و ایجاد کردن و جستجو کردن است. آنچه به ذاتی و اکتسابی تقسیم میشود، استعداد است. دلم میخواهد یک مرتبه دیگر، بر مفهوم ظرفیت تاکید کنم.
اگر کشور ما، تصادفاً (و بدون اینکه ما هرگونه لیاقت یا شایستگی داشته باشیم) بر روی منابع نفتی قرار گرفته و باعث شده که بتوانیم هزینهی بلندپروازیها و تحقق رویاهایمان را از جیب فسیلهایی که میلیونها سال قبل در اینجا آرمیدهاند تامین کنیم، به خاطر داشته باشیم که آنچه داریم عمدتاً منبع یا Resource است. ما ظرفیتی نساختهایم.
ظرفیت این خواهد بود که از محل آن منابع، دانش پتروشیمی را توسعه دهیم. ظرفیت آن خواهد بود که از آن منابع، دانش کاربردی تولید کنیم. دانش کاربردی، مشخصاً باید به کار آید. درآمد، ثروت، رفاه و رشد ایجاد کند. هر چه غیر از این است، فلسفه است. آن هم از نوع سنتی آن! برای اقناع روحی خوب است. حتی اگر در ظاهر، شکل فیزیک و شیمی و پزشکی به خود بگیرد. (فلسفه به آن شکلی که ما میفهمیم، تا به حال، هیچ گرسنهای را سیر نکرده است. فیلسوفهای امروز دنیا، خداوندگاران تکنولوژی هستند و نه حرافان. کسانی که وقتی میخواهند بدانند ده میلیارد کیلومتر آن سوتر، زندگی هست یا نه. فضا پیما میسازند و به آنجا ارسال میکنند و نگاه میکنند ببینند چه خبر است. نه اینکه پای بساط قهوه و سیگار، در این زمینه بحث و جدل کنند و منطق زمینی را برای اکتشافات آسمانی خود به کار گیرند).
همینطور، اگر شما استعداد محاسبات ریاضی دارید، این صرفاً یک Resource و منبع است. ظرفیت فقط با همت و تلاش شما ساخته میشود. ایجاد میشود. بنابراین، ظرفیت به ذات تعریف خود، نه ذاتی است و نه اکتسابی. بلکه خلق میشود و توسعه مییابد.
(۳) هیچ انسانی از همه ظرفیتش استفاده نکرده
به قول امام علی، کلمه حق یراد به الباطل. حرف، درست است، اما نتیجهای که از آن گرفتهایم، نادرست است.
هیچ انسانی از همهی ظرفیتش استفاده نکرده. بله. این کاملاً منطقی است.
اما نتیجه چیست؟ آیا من نباید برای استفادهی بیشتر از ظرفیتهایم تلاش کنم؟
آیا میتوانم بگویم که چون به هر حال، همیشه ظرفیت استفاده نشده خواهم داشت، دیگر چه فرق میکند که ۱۰% ظرفیتهایم استفاده نشود یا ۹۰%!
آیا منطقی است که وقتی کسی به ما میگوید که با خودروی خود در خیابانهای خلوت، تندتر برو. بگوییم: به هر حال، هیچ ماشینی در این شهر نتوانسته با حداکثر سرعت ممکن خود حرکت کند و من هم نخواهم توانست. حالا که نمیتوان ۲۰۰ کیلومتر در ساعت رفت. چه بیست کیلومتر و چه هشتاد کیلومتر؟
اینکه هدف خود را استفاده از “تمام ظرفیتهای خود” بگذاریم، غیرمنطقی و غیرعلمی و غیرعملی است. اما تلاش برای استفاده حداکثری از ظرفیتها، اجرایی و مفید به نظر میرسد.
(۴) ما نیاز به تفریح داریم تا فرسوده نشیم
من فکر میکنم در این جمله، یک تعمیم خیلی بزرگ وجود دارد. یکی از خطاهای شناختی رایج ما انسانها در تحلیل خود و دیگران.
به فرض که بپذیریم که ما نیاز داریم که فرسوده نشویم، حالا میتوانید بگویید: من، نیاز به تفریح دارم تا فرسوده نشوم.
به چند نکته دقت داشته باشید:
اولاً تفریح، تعریف مشخصی ندارد. ممکن است شما، خوابیدن را تفریح بدانید. یا مهمانی رفتن را. یا قهقههی مستانهی شبهای جمعه را. ممکن هم هست، سکوت در رختخواب را تفریح بدانید. شاید هم مطالعه کردن را.
تنها چیزی که در مورد تفریح میتوان گفت این است که ظاهراً این لغت، از ریشهی “فرح” است و چیزی است که شادی آور و شادی آفرین است. هر انسانی به شکلی شاد میشود.
بارها دوستانم را میبینم که به من میگویند: تو خسته نمیشوی که روزی بیست ساعت کار میکنی؟
همیشه جواب من این است: من فقط بیست ساعت تفریح میکنم و بعد هم میخوابم و دوباره برای تفریح بیدار میشوم. دنیا برای من، خیلی شبیه شهر بازی پینوکیو است. همیشه نگرانم که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم از فرط لذت، به یک خر تبدیل شدهام (داستان پینوکیو در آن شهر عجیب را حتماً به خاطر دارید).
و همیشه میگویم: شما خسته نمیشوید که روزی هشت ساعت کار میکنید؟ من چند سال است که کار نکردهام و فکر اینکه مجبور شوم دوباره کار کنم، آزارم میدهد!
همهی بحثهای استعدادیابی و پرورش استعدادها و درس و دانشگاه، برای این است که ما در حوزهای که میتوانیم شادتر و آرامتر باشیم، توانمند شویم و آن حوزه را پیگیری کنیم. این مشکل جامعه نیست اگر من، نویسندگی را به عنوان تفریح دوست دارم و جرات ندارم برای تبدیل شدن به یک نویسندهی برتر تلاش کنم و ترجیح میدهم به یک مهندس یا دکتر متوسط یا سطح پایین تبدیل شوم که ریسک آن کمتر است و بعد هم، همیشه مثل یک باربر خسته، به خانه برگردم و فرصتی برای تفریح (و جستجوی تعادل بین کار و زندگی!) جستجو کنم. ما هزینهی تنبلی، ریسک نکردن، محافظه کاری، ترسو بودن، توجه داشتن بیش از حد به نظر مردم و … را در قالب فاصله گرفتن “کار” از “زندگی” پرداخت میکنیم. ضمن اینکه در انتخاب بین سطح زندگی در محدودهی ۱۰ تا ۱۰۰ و سطح زندگی قطعی در حدود ۳۰، عموماً دومی را انتخاب میکنیم. ترس از زندگی در سطح ۱۰، جرات پریدن و تلاش کردن برای زندگی در سطح ۹۰ و ۱۰۰ را از ما میگیرد. اگر هم ما جرات کنیم، والدینمان جرات نمیکنند. آنها چنان از گرسنه ماندن یا ضعیف ماندن ما میترسند، که رویای برترین بودن را در ما میکشند و ما را به “یکی مثل دیگران بودن” تشویق میکنند. اینجاست که آنان با مهر و محبت و محافظه کاری خویش که لباس خیرخواهی و مصلحت اندیشی را هم بر تن دارد، چیزی که میتوانستیم باشیم را در مسلخ چیزی که راحت تر و دستیافتنی تر و کم خطرتر است، قربانی میکنند. گاهی اوقات، احساس میکنم بسیاری از والدین، فرزندان خود را در سنین نوجوانی سر میبُرند و زنده به گور میکنند.
بگذریم.
حرفم این است که اگر بپذیریم که میخواهیم فرسوده نشویم (چه آنکه چنین آرزویی، رویایی بیش نیست و هر گامی که بر میداریم، رو به افق فرسودگی است که در گردآگرد ما گسترده شده است و اگر تفاوتی هست، این است که از کدام راه به سمت این فرسودگی میرویم. هر تنی، روزی خسته و فرسوده بر زمین میافتد. مقصد ما یکی است. مسیرهاست که تفاوت را ایجاد میکند) و اگر بپذیریم که ما به تفریح نیاز داریم، لااقل باید به خاطر بسپاریم که همه، تفریح را مثل هم نمی بینند و نمیفهمند. هر کس تفریح خود را دارد و اتفاقاً فکر میکنم بازی بهره برداری از ظرفیتها، تفریحی چنان سرگرم کننده و جذاب است و هر دم، نو میشود و لباس تازهای بر تن میکند، که بر خلاف بسیاری از تفریحات رایج، خسته کننده و تکراری نمیشود. اما قطعاً برای کسی که لذت این بازی را چشیده باشد.
اجازه بده ساده و صریح بگویم:
آن منشی، زمانی باید برای یادگیری اصطلاحات بازرگانی تلاش کند، که خود این کار برایش لذت بخش باشد.
به عبارتی، وقتی میخواهد بخوابد، از اینکه میبیند چیزهایی را میداند و میفهمد که قبلاً نمیدانسته، احساس لذت کند.
اگر چنین نیست و او در حال تحمل رنج و سختی، به امید روزهای بهتر است، احتمالاً کل بازی را اشتباه فهمیده.
چون وقتی هم که رشد کند و ارتقا پیدا کند، اوضاع بهتری ندارد. او ساعات کار کمتری نخواهد داشت. او باید بیشتر از قبل وقت بگذارد و به همان کار مکاتبات و بازرگانی بپردازد.
به عبارتی، پاداش انجام آن کار دشوار و تلخ، انجام حجم بیشتری از همان کار دشوار و تلخ خواهد بود!
شاید آن منشی، احساس کند که در درست کردن قهوه، استعداد و لذت بیشتری را تجربه میکند.
حالا میتواند با تلاش و تمرین و تحقیق و مطالعه، درست کردن انواع قهوه را بیاموزد. شاید چند سال بعد، یک کافی شاپ کوچک برای خودش داشته باشد و برای همیشه، تا آخر عمر، به تفریح مشغول شود!
در اینجاست که ما گاهی، قربانی تضادهای درونی خود میشویم. من محیط شرکت و ژستهای آن را دوست دارم. اما فعالیت شرکت را دوست ندارم.
آن وقت، مجبور میشوم به دنبال تعادل کار و زندگی بگردم. یعنی صبح تا عصر، بردگی کنم و وقتم و مغزم را بفروشم که پولی کف دستم بگذارند و عصر، آن را با لذت، در یک کافی شاپ (که عشق اصلی من بوده و هست) هزینه کنم!
(۵) نیاز به پیشرفت داریم که فرسودهمون نکنند.
در اینجا حرف زیادی ندارم که بزنم. فکر میکنم مطالعهی درس تفاوت بین توسعه و پیشرفت در سلسله بحثهای ظرافتهای کلامی متمم و انجام تمرین آن، مسئله را به خوبی شفاف و واضح کند. آن وقت میبینیم که پیشرفت نیست که ما را راضی و خوشحال میکند و موفقیت، اگر هست در توسعه است و پیشرفت، اگر هم دستاوردی داشته باشد، کوتاه و ناپایدار است و اتفاقاً تلاش برای پیشرفت و فراموش کردن اولویت توسعه، مسیر قطعی حرکت به سوی فرسایش است.
چون بسیاری از خوانندگان اینجا، دانشجویان متمم هستند، به نظرم نیازی به تکرار دوبارهی آن بحثها نیست.
این پیشرفت فقط بدست آوردن قابلیت جدید نیست (۶)
فکر میکنم توجه به معنای پیشرفت و تفاوت آن با توسعه، همینطور دقت به تفاوت مفاهیم ظرفیت و قابلیت و منبع، عملاً نشان میدهد که منظور من هم این نبوده. حتی فکر کنم منظور خودتان هم، این نباشد!
ظرفیتش رفته بالا ولی این کار اونو رئیس نمیکنه (۷) با اون سطح اطلاعات منشیه الان ناراحتیش بیشتره چون ظرفیت بالاتری داره (۸)
یکی از نکات مهم در توسعه توانمندیها و ظرفیتها، این است که این کار، با هدف کسب یک موقعیت شغلی مشخص انجام نمیشود. کسی که با هدف ارتقاء و رییس شدن، تلاش میکند و ظرفیتهای خود را توسعه میدهد، از همین الان محکوم به شکست است.
در اینجا یک بحث خیلی جدی وجود دارد که فکر میکنم بخشی از خوانندگان عزیز، با آن “راحت” نباشند.
اما آنقدر مهم است که باید به آن بپردازم. حتی اگر موجب شود که بخشی از خوانندگان، به عقل یا منطق یا درک یا شعور من شک کنند.
آیا من باید انتظار داشته باشم که در محیط کسب و کار (و یا حتی در دنیا) دقیقاً به همان جایگاهی که متناسب با تلاشهایم است برسم؟
چنین توقعی، به دلایل متعدد، غیرعقلانی و غیرقابل تحقق است.
نخست اینکه در دنیا، چنین مکانیزمی تعبیه نشده است. نه در ایران و نه در شرق و نه در غرب و هیچ جای دنیا، هیچ سیستمی وجود ندارد که تضمین کند، هر کس به آنچه فکر میکند لیاقتش را دارد و برایش تلاش کرده است، خواهد رسید.
توقع انسانها از اینکه جهان، نظام عادلانهای داشته باشد که من هر چه تلاش میکنم، حتماً همان روز، یا همان سال، یا در آینده، یا حتی تا لحظهی مرگ، بیایند و بگویند: تو خیلی زحمت کشیدی، ظرفیتها و قابلیتهای زیادی داشتی، واقعاً ما از تو ممنونیم و میخواهیم به تو جایگاه و مقام شایستهات را تقدیم کنیم، یک رویای کودکانه بیش نیست.
این همان رویای کودکانهایست که به تعبیر شما، اینگونه بیان میشود: من الان، با “این” سطح از اطلاعات، در این موقعیت باقی ماندهام.
خوب. مانده باش! به ما چه!
مگر روزی که به دانشگاه رفتی، به تو قول چیزی دادند؟ (اگر هم والدینت چنین وعدههایی دادهاند، دانسته یا نادانسته دروغ گفتهاند). مگر روزی که ارشد گرفتی به تو قولی دادند؟ مگر روزی که دکتر شدی کسی تعهدی امضا کرد که موقعیت خاصی به تو بدهد؟ مگر روزی که ازدواج کردیم، قول خوش بختی دادند؟ مگر روزی که ریاضی یادمان دادند، قول دادند که آن را برای شمارش ثروتمان به کار خواهیم برد؟ چه بسیار از ما که از ریاضی، جز برای جمع زدن بدهیها و محاسبهی فاصله امروز تا تاریخ پاس شدن چکهایمان، استفاده نکردهایم!
کسی که معتقد است تلاش، رابطهی مستقیم با موفقیت و رشد و ارتقاء دارد، جدا از اینکه به یک توهم غیر واقعی (و بدون شواهد کافی در دنیا) باور دارد، مستعد ناامیدی و شکست خوردن است. ضمن اینکه وی را میتوان به خوش بینی بیمارگونه و ساده لوحی نیز متهم کرد!
صبر کنید.
کمی صبر کنید.
این را یک “ستایشگر تنبلی” نمیگوید. کسی میگوید که به شهادت همهی آنها که میشناسندش، جز تلاش دائمی و شبانه روزی در تمام عمر، هیچ صفت دیگری ندارد که دوست و دشمنش در مورد آن، اتفاق نظر داشته باشند.
پس لطفاً یک بار دیگر، جملهی بالا را بخوانید. تک تک کلماتش را مزمزه کنید. کلمهی کلیدی در جملهی بالا “رابطهی مستقیم” است.
به عبارتی، اگر چه کسانی که تلاش میکنند به صورت متوسط از کسانی که تلاش نمیکنند موفقتر هستند، اما اینکه اگر من تلاشم را دو برابر کنم، موفقیت دو برابر نصیبم خواهد شد، یک توقع بی جاست.
حتی (کمی تلختر) اینکه اگر من تلاش کنم، حتماً به زودی موفق خواهم شد، یک فریب خطرناک است.
تلاش کردن و ظرفیت سازی، درست چیزی مانند درست کردن یک کاسه برای جمع آوری آب باران است. هیچکس نمیداند باران کی خواهد آمد. اما میدانیم که خواهد آمد.
داشتن کاسه، موجب نزول باران نمیشود. اما نزول باران بدون داشتن کاسه، دستاوردی جز خیس شدن و بیمار شدن، نخواهد داشت.
کسی که خوب کار میکند، متعهدانه کار میکند، ظرفیتهای جدید میسازد، صرفاً کاسهای را درست میکند و مینشیند و در انتظار باران میماند. او تمام این مدت، به جای غصه خوردن و ناراحت بودن، کاسهی خود را بزرگ و بزرگتر میکند. شاید هم کاسههای بیشتری بسازد و در نقاط مختلف قرار دهد (این کاسه ساختن و تعداد آنها و محل قرار دادنشان، بحث مستقل دیگری است که شاید بعد از پایان گوسفندنگری به آن برسیم).
اما، همینجا به کاسه سازان باید گفت که اگر انتظار شما از اینکه کاسه میسازید این است که امروز یا فردا یا به زودی باران بیاید، کاسه سازی را رها کنید. بالاخره دیگرانی هستند که کاسه بسازند و اگر بارانی آمد، کاسه لیسی هم، خود فرصت کمی نیست!
آن منشی، هرگز نمیداند سرنوشت آن تلاشها چیست.
شاید روزی مدیر او، سمت بهتری را به او پیشنهاد کند.
شاید روزی، به خاطر این توانمندیها، بار بیشتری از دوش مدیرش بردارد و حقوق بهتری هم بگیرد.
شاید روزی، فرد دیگری به آن شرکت سر زد و وقتی توانمندی او را دید یا شنید، پیشنهاد شغلی بهتری به او بدهد.
شاید هم، روزی از آن شرکت برود (به خواست خود و یا به اجبار) و این توانمندی، به سطری در رزومهاش یا به برگ برندهای در جلسهی مصاحبهاش تبدیل شود.
شاید هم هیچ چیز نشود!
اما یک چیز مشخص است. اگر برای توسعهی ظرفیتهایش وقت نگذارد، همهی آن چهار گزینه ی اول، از همین ابتدا منتفی است و گزینهی محتمل، همان “هیچ چیز نشدن” است. اینجاست که او، به تدریج، دست به دامن بخت و اقبال میشود. احساس میکند که بخت با او یار نبوده یا با دیگری یار بوده.
بازی زندگی، بخشی به تلاش است و بخشی به تصادف. کاسه ساز منم و فرستندهی باران، آسمان.
شاید من بکوشم با نگاه به چهرهی آسمان، محل بارش باران را حدس بزنم، اما این صرفاً حدس است و آسمان، به هیچ کس تعهدی نداده که بر سر کاسه داران، زودتر یا بیشتر ببارد.
اما افراد کمی را میبینید که عمری را به کاسه سازی گذرانده باشند و در آخر هم، تشنه مرده باشند.
دقت کنید که کاسه هم، باید مناسب آب باشد و نه مناسب سلیقهی من و شما.
گاهی، مطالعهی یک کتاب تاریخی، ممکن است برای ما به یک کاسه تبدیل شود (مثلاً جایی در یک جلسهی فروش، همین دانسته، به موضوعی برای بحث و گفتگو و شکل گیری دوستی و فروش یک محصول ارزشمند تبدیل شود). گاهی هم، شش یا هفت سال درس خواندن در دانشگاه، نهایتاً آبکشی میشود که فقط اضافه بار است و خیال ما را راحت میکند تا به دنبال کاسه و کاسه سازی نرویم و فقط وقت بارش باران میفهمیم که آنچه داشتهایم، آبکش سوراخی بیش نبوده است.
دوستی که هم رشتهی من است و ارشد مکانیک دارد، میگفت که چند وقت پیش در مصاحبهی شغلی، با غرور و افتخار، همهی آبکشهای خود را به صف کرده بوده که مصاحبه گر میپرسد: آیا با سیستمهای هیدرولیک مورد استفاده در ابزارهای براده برداری دقیق، آشنایی داری؟
و او که جز جزوههای دانشگاهی، چیزی نخوانده بوده میگوید: نه. اما میتوانم مطالعه کنم و یاد بگیرم.
مصاحبه گر میگوید: انگیزهی شما را تحسین میکنم. اما قبل از شما، کسی آمده بود که این مطالعه را قبلاً انجام داده و آن را یاد گرفته.
دوست من که معدل بالای کارشناسی و ارشد را هم کسب کرده بود، یک موقعیت شغلی جذاب در یک شرکت معتبر را به کسی باخت که بخشی از درسهایش را با نمرات لب مرزی گذرانده بود.
هنوز بخشهای زیادی از پاسخ به این کامنت باقی مانده که به دلیل طولانی شدن، آنها را در یک مطلب جداگانه خواهم نوشت.
سلام محمد رضا جان
من فکرم واقعا مشغول شد بابت مقاله ای که نوشتی اومدم دوباره هر دو مقاله را یکبار دیگر بخوانم
این بار بیشتر متوجه منظورت شدم شاید استفاده از کلمه گوسفند خوب نبود اگه کلمه دیگری برایش انتخاب می کردی بهتر بود من همه کامنت های دوستان را خواندم احساس کردم همه از اینکه فکرکنند گوسفند خوب است یا بد.
خودشان را جای او قرار دادند و به خاطر همین است که درمقابل شما جبهه گرفتند.
همه دوستان فکر خود گوسفند هستند نه بفکر اینکه ایا گوسفند چیزهای خوبی برای تغییر دارد یا خیر.
البته عرض خواهی مرا بپذیرید
مثلا میگویند فلانی خر است ایا واقعا خر است نه خیر رفتار یا منشی انجام میدهد که مانند خر تشبیه شده است.
به نظر من هم استاد هم از تشبیه استفاده کرده است.
تشبیهی از گوسفند که میتواند از حداکثر منابع خود استفاده کند اگر کرد چه بهتر اگر نکرد دیگران از حداکثر منابع او استفاده می کنند.
دوستان باز هم عرض خواهی مرا بپذیرید.
رضا جان.
حرفت را کامل میفهمم.
احتمالاً این مسئله به دیدگاه من باز میگردد.
من هرگز نتوانستهام خودم را قانع کنم که “انسان” گونهی ارزشمندتری از “گوسفند” است.
همچنانکه به نظرم در این جهان بزرگ خداوند، یک سنگ هم نقشی چنان کلیدی دارد که من.
حتی همیشه به نظرم دوستانی که گیاهخوار هستند و گوشت حیوان را نمیخورند، کمی سادهاندیشانه فکر میکنند.
البته اگر دغدغهشان رژیم غذایی باشد، قاعدتاً قابل بحث است.
اما اگر حفظ جان یک جاندار باشد، فکر نمیکنم گیاهان و سبزیجات، بیجانتر از یک گوسفند باشند.
فقط به خاطر اینکه گوسفند تندتر حرکت میکند و گیاه کندتر، حق نداریم که خوردن یکی را از لحاظ اخلاقی بر دیگری ترجیح دهیم.
با چنین نگاهی، من که سرعت حرف زدنم و حرکت کردنم، تندتر از خیلی از افراد دیگر است، میتوانم آنها را به عنوان غذای روزانه، طبخ کنم و بخورم! و مردن آنها به بهای زنده ماندن من، توجیه پذیر به نظر میرسد!
در کل، میخواستم بگویم اگر دوستانی در بین خوانندگان من هستند که – حتی به فرض درک اشتباه از نوشتهی من و برعکس فهمیدن استعارهی من – احساس کردهاند که با گوسفند مقایسه شدهاند و احساس بدی پیدا کردهاند،
باید به شخصه اعلام کنم که حداقل من، به عنوان نویسندهی این سطور،در مقایسهی خودم با گوسفند، هیچ نوع مزیتی نمیبینم که آن را پایینتر ببینم.
اتفاقاً انسان امروز، باید از اینکه گوسفند خطاب شود، احساس غرور و افتخار کند و سر بالا بگیرد.
چه آنکه گوسفند، بر خلاف ما انسانها به درجهای از شعور و تکامل دست یافته است، که سر گوسفند دیگری را نبرد یا حق حیات گوسفند دیگری را – به هر دلیل و به هر انگیزه – از او سلب نکند.
ما قرنها زمان لازم داریم، تا بتوانیم با غرور و افتخار روبروی یک گوسفند بایستیم و ادعای “انسان بودن” کنیم.
اگر هم “آدم” جانشین خداوند بر روی زمین بود، نباید آن را به خود بگیریم که ما، تا “آدم بودن” راه درازی در پیش داریم و انسان در “مسیر آدم شدن” قرار دارد. فرایندی که شاید صدها یا هزاران یا میلیونها سال، وقت بگیرد.
فکر میکنم انسان، همچنانکه روزی آموخت زمین، مرکز عالم نیست، باید بپذیرد که خود نیز، مرکز هستی نیست و منصفانه نیست که فکر کنیم “ابر و باد و مه و خورشید و فلک” همه در کار هستند تا “تو نانی به کف آری”.
انسان اگر قرار است موجودی برتر باشد، شاید اوج برتری اش در این باشد که بفهمد در دنیای بزرگ خداوند، هر چه هست نشانه ی خداست و عظمت خداوند، همچنانکه در وجود ما پدیدار است، در وجود یک گوسفند که هیچ، در قطرهی آبی که از آسمان بر زمین میچکد نیز، پدیدار است.
سلام محمدرضای عزیز
من واقعا کم کم موضوع صحبتهایت را متوجه میشوم میگویند هرانسانی ، انسان دیگر را به خود جذب میکند حال این جذب از نوع تلرانس مثبت و منفی به عددی نزدیک به مرکز، جذب میکند من پارسال دو جلد کتاب خرید به اسم لطفا گوسفند نباشیم و ان دو جلد راکاملا خواندم و شما استاد گرامی ، گوسفند را با ظرفیت و منابع ترکیب کردید حرفهای شما برایم قابل هضم است و باید گفت که حرفها و باورهایی که از کودکی و مدرسه و دانشگاه به خوردمان دادند سخت است متضاد ان را به راحتی قبول کرد ما انسانها مرکز نبودن زمین را با ریاضی و فیزیک اثبات کردیم ولی مرکز نبودن انسان در مرکز هستی را باید با علوم انسانی اثبات کرد حال که علوم انسانی هر نظریه اش مانند ریاضی بطور دقیق اثبات نمیشود و این غیر قابل لمس بودن منجر به چسبیدن سرسختانه به باورهای قدیمی و کهنه و غلط میشود.
یادم میاید وقتی ان کتاب را میخواندم دوستم به من گفت به جای خواندن این کتاب و دور ریختن پولت ، میرفتی یه ساندویج میخوردی .
شاید لذت دوستم در خوردن است و شاید لذت من این است که گوسفند نباشم.
محمدرضا جان
شاید قرن ها بعد هم انسان نتواند جلوی گوسفندسرش را بالا بگیرد. شاید در این مورد زمان هم چاره ساز نیست.
یاد شعر استاد مشیری افتادم:
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
… لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
محمدرضاي نازنين
با اينكه من هم به قول خودت ازکسانی هستم که” به تئوری مورد حمایتشان ایمان دارند و به خاطر شرایط محیطی، گزینههای دیگری را انتخاب کردهاند” و شما بزرگوارنه در پاسخ زهراي عزيز در لينكهاي زير درباره اونها خيلي خوب توضيح داده اي:
http://motamem.org/?p=8420&cpage=1#comment-15385
http://motamem.org/?p=3336&cpage=1#comments
من عاشق گردشگري ام ، بخصوص معرفي ايران به تمام مردم دنيا و در اين راستا در كنار شغل سازماني كه در حال نگارش متن به اجبار مالي امكان جدانشدن از آن را ندارم و به خاطر كيفي كه از خوندن اين پست و پست مرتبط قبلي برده ام و برحسب وظيفه و يادگيري ام از اين خونه و متمم كاسه هايي رو كه به اميد جمع كردن بارون ساخته ام معرفي مي كنم :
– تورليدري رو هم آموخته ام هم اجرا مي كنم و امسال طي همكاري با يكي از آژانسهاي معتبر تهران ۳سفر گروهي و ۲ سفرخصوصي را تجربه كرده ام
– در مورد توريسم درماني سايتي راه اندازي شده و بحث يادگيري جهت بازاريابي الكترونيك در حال اجراست .
– همراه با موارد فوق در تمامي اتفاقات مهم گردشگري امسال حضور موثرتري نسبت به گذشته داشته ام . به عنوان مثال از تابستان امسال همكاري ويژه اي رو با مهمترين اتفاق گردشگري بين المللي كشور (كسب ميزباني ايران براي کنوانسیون فدراسیون جهانی راهنمایان گردشگری در سال ۲۰۱۷- چيزي شبيه برگزاري جام جهاني در ورزش) شروه كرده ام و در زيرگروههاي مختلف پروژه فوق فعاليت دارم .
با حرفه اي ترين هاي حوزه گردشگري كشور نشست دوستانه داشته ام و فهميدم كه لازمه در اين حوزه متمركز شوم .
فقط چيزي كه برام مهمه اينه كه به خاطر كارسازماني وقت گيري كه دارم ، نمي تونم شش دانگ در كسب و كار توريسم فعال بوده ، ظرفيتهاي خودم را افزايش داده و قابليتي ويژه نيز ايجاد كنم و اين خيلي من رو اذيت مي كنه .
البته منظورم نق و شكايت و اين حرفها نيست . چرا كه دارم سعي مي كنم براي خودم ظرفيت ايجاد كنم و رفتارم رو به باورم نزديك كنم . اما كارها خيلي كند و فرسايشي جلو ميره .
ببخشيد كه طولاني شد .
دوست داشتم جايي اين حرفها رو بزنم و اينجا برام دوست داشتني ترين جاي ممكنه . اگر راهنمايي معلم خوبم را داشته باشم خيلي خوشحال ميشم .
سلام آقاي ايرانشناس. من هم مثه شما به موضوع گردشگري و ايرانگردي علاقه مندم. ممنون ميشم كمكم كنيد.z.golafshanisharif@gmail.com
فکر می کنم خیلی خوبه که یه شاگرد بتونه حرفهای معلمش رو درک کنه هم برای شاگرد و هم برای معلم…چون هر شاگرد شاید بتونه یه یار همراه برای معلمش تو مسیر سختی که داره باشه…این کار آسانی نیست البته شاید همنشینی زیاد میخواد شاید باید سبک های زندگی و مدل ذهنی شون مثل هم باشه و یا لاقل مدل ذهنی همدیگه رو قبول کنن…من با تمام توانم تلاش می کنم بفهمم چه می گویی درک کنم…و دارم کم کم موفق می شوم برای همین هست کمتر اعتراض می کنم کمتر مخالفم…هر چند گاهی کمی دردناک است چیزهایی رو قبول کنم که مرا و تمام داشته های ناچیزم را به مسلخ میبرند و البته می دانم قبلا تو هم به مسلخ رفته ای و قربانی داده ای …عرق ریخته ای و روحت را ساخته ای…
برای من متمم و روزنوشته ها گاهی شبیه آیینه اند می توانم در آنها خوب خودم رو نگاه کنم چیزهایی که آیینه های دیگر نشانم نمی دهند را می بینم باز هم هر چند کمی دردناک…
و گاهی دادگاه اند که من و امثال من متهمان این دادگاهیم به جرمهای زیادی که شاید خودت بهتر بدانی همان ها که فریادت را بلندتر کرده اند که شاید یکی از هزاران آنها استفاده نکردن حداقلی از ظرفیت ها باشد چه برسد به حداکثری…
سپاس از مطلب خوبت محمد رضا. بازهم استفاده کردم از دیدگاهت…..
تو مطلبی که محسن نوشته، از پدیده پرفکشنیسم هم یاد کرده. سوالی که پیش میاد اینه که بهره وری کامل از ظرفیت ها، ممکنه آدم رو مبتلا به عارضه ی پرفکشنیسم یا همون کمال گرایی بکنه. .. شاید باید برای میزان بهره وری از یک ظرفیت ، نیاز به قائل شدن حد و مرزی هم باشیم.
نمی دونم واسه اینه که یه مدت هست که مطالبتون رو نخوندم و مشکل از منه یا اینکه قلمتون سنگین شده فکر کنم قبلا روانتر می نوشتید……..اما محتوا خوب بود ازتوانایی حداکثر سرعت رفتن ماشین و بعد بحث تفریح و شبیه سازی زندگی به کاسه سازی و پایان خوبی که اشاره داشتید که ما فقط می تونیم احتمال موفقیت مون رو افزایش بدیم …احتمالا
با تشکر از مطلب بسیار مفید سوالی در مورد این قسمت در ذهنم شکل گرفته
«همیشه جواب من این است: من فقط بیست ساعت تفریح میکنم و بعد هم میخوابم و دوباره برای تفریح بیدار میشوم. دنیا برای من، خیلی شبیه شهر بازی پینوکیو است. همیشه نگرانم که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم از فرط لذت، به یک خر تبدیل شدهام (داستان پینوکیو در آن شهر عجیب را حتماً به خاطر دارید).
و همیشه میگویم: شما خسته نمیشوید که روزی هشت ساعت کار میکنید؟ من چند سال است که کار نکردهام و فکر اینکه مجبور شوم دوباره کار کنم، آزارم میدهد!»
با توجه به اینکه فرمودید با استعدادیابی صحیح می توان به کاری دست پیدا کرد که به عبارت خلاصه، آن را با لذت انجام داد، تکلیف مشاغلی که ذاتا کسی رغبت به انجام ان ها چه به لحاظ خود کار و چه به لحاظ موقعیت اجتماعی آن ها ندارد چه می توان گفت. این مشاغل کم هم نیستند و نمی توان آن ها را به راحتی حذف کرد و من فکر می کنم شمار زیادی از مردم دنیا در حال انجام همین کارها هستند و این ظرفیت برای همه نیست که به کاری مشغول شوند که استعداد بهتری در اون حوزه دارند.
می بینیم که خیلی از افراد از طبقات ضعیف یا مستضعف که توسط سیستم های ناکارامد یا استعمار یا هر دلیل دیگر، با شرایطی روبرو شده اند که مجبورند تن به کاری بدهند که وجود دارد و احیانا با استعداد آن ها هم همخوانی ندارد.
چه راه حلی می توان برای این سهم عظیم از نیروی کار دنیا پیشنهاد داد که دیدگاه مثبتی نسبت که کار داشته باشند؟
از بین دو عبارت
۱- کاری را پیدا کن که دوست داری
و
۲- راهی برای دوست داشتن کاری که داری پیدا کن
کدام بهتر و مفید تر است. شاید هم تلفیقی از این دو؟
ضمن اینکه به نظر من ، تعریفی که از تعادل کار و زندگی شد منفی ترین تعریف ممکن است.
کار و زندگی هر کدام اول باید برای هر فرد معنی بشوند بعد می توان به منفی بودن یا نبودن این جستجوی تعادل رای داد. در خیلی از موارد واقعا نیاز به این تعادل برای خیلی از افراد واقعی احساس میشه.
سلام استاد گرامی محمد رضا جان
حرفهایتان خیلی جذاب است و دفعه پیش هم گفتم که من را به فکر انداختم و از هفته پیش که مطلب گوسفند نگری خواندم به تمام جزییات شما فکر کردم و تصمیم گرفتم از حداکثر ظرفیتها استفاده کنم ولی راهش را بلد نیستم
استاد عزیز من هم مکانیک خوندم نه ارشد بلکه لیسانس. شاید از حداکثر ظرفیتهایم استفاده نکردم که یک تکنسین پایه اش از من لیسانس بیشتر است نه ۵۰ تومن ۱۰۰ تومن بلکه یک میلیون تومان یک تکنسین از یک لیسانس بیشتر است
بله شاید او از تمام حداکثر ظرفیتهایش استفاده کرده ولی من نه.
با سلام خدمت محمد رضاي عزيز، قدرت مثال زدن شما چنان انسان را غرق در مسئله مي كند كه ديگر نمي توان به مسئله ديگري فكر كرد.بقول روانشناسان زبان ذهن ،زبان تصوير است و لذا مثال كه خود تصوير سازي مي كند كاملا ذهن را درگير مي كند.من اين ويژگي بياني شما را تحسين مي كنم و آرزوي عمر پربركت برايتان دارم.
بحث ظرفيت و قابليت را نموديد خواستم از زاويه ديگري به آن بنگرم(البته نه لزوما در جهت مخالف)…..سه مفهوم فعليت ،طرفيت و قابليت داريم .
۱- فعليت: آنچه با توجه به توانمان و منابع در اختيار در حال انجام هستيم
۲- ظرفيت: منابع و امكاناتي را كه داريم در بهترين شرايط در حال حاضر از آن استفاده كنيم
۳- قابليت :در بهترين شرايط ممكن كه مي توانيم فراهم كنيم از منابع موجودمان استفاده كنيم .در حقيقت استفاده از منابع در بهترين شرايط
حال خواهيم داشت بهره وري = ظرفيت/ فعليت
نهفتگي = قابليت /ظرفيت
عملكرد = بهره وري * نهفتگي ———- عملكرد = قابليت / فعليت
همانطوريكه ملاحظه مي كنيد در بهره وري آدمها ، سازمانها و شركت ها ظرفيت بصورت مستقيم موثر است و آن نيز يك امر نسبي است .اما در عملكرد آنها چيزي كه مهم است فاصله بين فعليت يعني شرايط امروز با قابليت يعني شرايط بهينه امان پذير مد نظر است. نتيجه اي كه مي خواهم بگيرم اين است كه در عملكرد آدمها هرچه فعليت بهبود مي يابد ،به واسطه تكنولوژي قابليت ها هم افزايش مي يابد و لذا در دنياي در حال حركت ،پيشرفت و توسعه بايد تلاش معني دار بيشتري كرد تا بتوان سرعت رشد صورت كسر عملكرد ،بيشتر از مخرج آن شود
جدای از موافقان ومخالفان نظر شما و ذهنیات خودم ولی به طور کلی از منطق حاکم بر حرفهایتان لذت برده ومیبرم
“در اینجاست که ما گاهی، قربانی تضادهای درونی خود میشویم. من محیط شرکت و ژستهای آن را دوست دارم. اما فعالیت شرکت را دوست ندارم.”
برطرف کردن این تضاد های درونی راه حل بسیاری از سردرگمی های ماست
باید تشکر کنم از شما
و یک مسئله اینکه، واقعا خیلی شگفت انگیزه که شما این همه اطلاعات دارید در مورد همه چیز و البته این همه مطالعه. انسانی که کارش تفریحشه. مطالعه تفریحشه.تلاش می کنه برای توسعه ی مهارت هاش و توسعه ی فردیش. شما در نظر من یک انسان خاص هستید. انسانی که شبیه اش رو ندیدم. انسانی که از کارش لذت می بره. مثل بقیه نیست. خیلی خوشحال هستم که با سایت شما آشنا شدم و به همه معرفیش می کنم و از شما با ذوق و شوق به همه میگم.
خودم رو تو این سن با شما مقایسه می کنم اینکه شما تو سن من بودید چقدر کتاب خوندید، چقدر آگاه بودید و چقدر خوب تصمیم گرفتید (حداقل تصمیم ادامه تحصیل شما رو میدونم) اینکه فهمیدید چی براتون خوبه و دیگه ادامه ندادید. ولی خودم رو که می بینم که چقدر کم مطالعه می کنم و چقدر کم آگاهم از مسائل مختلف و چقدر ضعف دارم در تصمیم گیری هام و چقدر ترس دارم. فکر می کنم چرا یکی باید مثل من باشه یکی مثل شما.
خیلی وقتا فکر می کنم مطالعه اینجا و متمم چه تاثیری بر من داشته. باعث بهبود شده یا نه؟ می بینم که بله بی تاثیر نبوده. همین که مطالعه ام بیشتر شده امیدم داره بیشتر میشه. امید به اینکه بتونم ضعف هام رو بشناسم و آدم قبلی نباشم.
گاهی فکر می کنم از شما پیش خودم یک بت ساختم. بتی که باید بدون چون و چرا هر حرفی می زنه قبول کنم.
به عنوان کسی که مدتی هست با اینجا آشنا شده دوست داشتم این حرف ها رو به شما بزنم ولی نمی دونستم کجا. امیدوارم که این پست من رو خونده باشید.
خدا قوت معلم مهربان و دلسوز
« اعملوا آل داود شکراً و قلیل من عبادی الشکور » (سوره سبأ آیه ۱۳)
ای آل داود! شکرگذاری کنید و اما عده کمی از بندگان من شکرگذارند.
منظور از شکر گذاری در اینجا « شکر در عمل » است یعنی استفاده از مواهب در مسیر همان هدفی که به خاطر آن آفریده و اعطا شده اند و مسلم است کسانی که مواهب الهی را عموما در جای خود به کار گیرند اندکی بیش نیستند. (تفسیر نمونه جلد ۴ صفحه ۳۳ )
دیشب وقتی داشتم این سوره را می خواندم به لطف مطالب ارزشمندتون (بهره برداری از ظرفیتها ) گفتم تفسیر این سوره را نیز بخوانم . وقتی رسیدم به این آیه و تفسیرش ، بنظرم رسید که چقدر به مطالبی که شما بیان کردید مرتبط است .
این روزنوشته یکی از بهترین نوشته ها تون که مطالب آموزنده زیادی در خودش داره طوری که برای هر پاراگرافش باید نشست و ساعتها فکر کرد.
سلام،
فوق العاده ممنونم ازین مطلبتون. اگر فرصت کنید و در این زمینه بیشتر مطلب بنویسید ممنونتان خواهم بود. چون به شخصه شاید بیشترین چیزی که نیاز دارم در رابطه باهاش بهم گوشزد بشه، همین بحث استفاده از ظرفیت هاست و احتمالا دغدغه خیلی از هم سن و سالان من هم است.
ارادتمند.نیما.
سلام
فقط میگم عالی بود .
من با خوندن سایت شما در ۱٫۵ سال گذشته این دو تا سوال توو ذهنم میاد و به دوستانم در مورد تلاش میگم
۱٫اگر امروز تلاش نکنم چه جایگیزینی براش دارم ؟تلویزیون دیدن، گشتن در خیابان، بیکاری، خواب و…
پس کمتر جایگزین بهتری داریم
۲٫ اون لحظه هایی که به بیکاری و عدم تلاش گذروندم آیا لزوما شایدتر بودم؟تفریح بوده؟
معلم عزيزم خيلي ممنون از اينکه اين بحث رو به شيوه اي ساده و قابل فهم (براي منِ مخاطب) ادامه دادید.
مسيري را که درباره ظرفيت سازي و استفاده از حداکثر ظرفيت بيان کرديد به نظرم ميشه اسمش رو گذاشت:”شاهراه”.
اميدوارم مطالبی رو که در متمم و روزنوشته ها آموختم برايم تبديل به چيزي لوکس و يا حتي شيرين و ارضا کننده (آنگونه که شما قبلا راجع بهش گفته بودید) نباشه که بعدش با یک Utern برگردم و بر اساس همون مدل ذهني قبلی، عملکردها و رفتارهايي سطحي داشته باشم.
حالا که یاد گرفتم سعی و تلاشی رو که برای توسعه ظرفیت ها و ایجاد قابلیت ها می کنم، بازگشت نسبت به مقیاس مشخصی نداره و می تونه فزاینده یا ثابت و یا حتی در برخی موارد کاهنده هم باشه، پس عاقلانه است که سراغ بهره برداری و استفاده حداکثری از ظرفیت هایی در خودم و یا محیطم برم که در اونها استعداد و علاقه ای دارم. و مهمتر اینکه از زمان و انرژی که صرف اونها می کنم، لذت سرشاری ببرم. این طوری بی نیازم از اینکه ناظر بیرونی (همون جامعه یا غولی به نام مردم)، بخواهد مهر تایید یا ردی بر موفقیت من بزنه. این طوری هر لحظه ای رو که صرف اقدامی آگاهانه برای بهره برداری از ظرفیت ها و لذت هر چه بیشتر از کاری که بدان مشغول هستم، می کنم، جزء موفقیت من به حساب میاد. در این صورت دیگه نیازی نیست که بخوام موفقیتهایم رو قربانی رسیدن به رضایت کنم. این شکلی موفقیت و رضایت با هم منطبق و یکسان می شن.
تا کنون برای من بدون اغراق، متمم واقعی ترین جایی بوده که کمک خیلی بزرگی در جهت شناسایی و بهره برداری از ظرفیت ها به من کرده. ولی اینو خوب می دونم که هنوز تا بهره برداری از ظرفیت حداکثری فاصله زیادی برای طی کردن دارم.
رویای من هم اینه که در پایان مسیر زندگیم به نقطه ای برسم که با اطمینان کامل بگویم: دیگه ظرفیتی باقی نمونده بود که استفاده نکرده باقی گذاشته باشم.
وقتی اول نوشته خوندم “طولانی ترین مطلب روزنوشته ها” انگار برای روز تولدم سوپرایز شدم.من نوشته های طولانی و بلندتون رو خیلی دوست دارم.می دونم که قراره ساعتی واقعا دنیای اطرافم رو فراموش کنم و لذت ببرم، احتیاجی ندارم که سعی کنم تمرکز کنم تا حواسم پرت نشه. تا تمام شدن متن دنیای دیگه ای وجود نداره، ممنونم که این متن رو نوشتید هرچند که بعضی جاهاش به نظرم اومد چقدر شاکی هستید و همه ی این شکایتها رو هم به خودم میگیرم و می گم بببن تو یکی از همینایی هستی که داد محمدرضا از دستت هواست. مرسی که وقت میذارید تا خیلی از باورهای عمیق ما رو نسبت به مسایل روزمره تغییر بدید.
سلام
وقتی این مطلب رو خوندم خیلی هیجان زده شدم و اولین کاری که کردم این بود که خوندنش رو به تمام دوستان نزدیکم پیشنهاد دادم و البته به سبک نوشتن و سواد شما هم کلی غبطه خوردم و بی سوادی خودم بیشتر برام نمود پیدا کرد.
ولی یک سوال برام پیش اومد که ممنون میشم بهم پاسخ بدی و اون هم اینه که وقتی آدم ها نباید انتظار داشته باشند که متناسب با تلاشی که می کنند نتیجه به دست بیارند چطور می توانند انگیزه تلاش کردن خودشون رو حفظ کنند؟ و آدم چطور میتونه خودش رو با ادم هایی که تلاش کمتری برای دست یافتن به خواسته هاشون کردند و اونها رو به دست آوردند مقایسه نکنه؟
برای من این موضوع دغدغه چندین ساله ام است همیشه برام این سوال وجود داشته چطور خودم رو راضی نگه دارم وقتی فکر میکنم تلاشم بیشتر از نتیجه ای بوده که به دست آوردم یا حتی بیشتر از تلاشی بوده که دیگران برای رسیدن به خواسته هاشون کردند.
بی نهات ممنونم بابت تمام وقتی که برای رشد دیگران میذارید. امیدوارم بتونم از شما یاد بگیرم.
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم
آقای شعبانعلی عزیز
مثل همیشه لذت بردم.
من یک زمانی کارمند ساده ای بودم که در یک دفتر فنی شرکتی بزرگ کار می کرد. در کنار من چند همکار دیگر بودند. وقتی من کارهای اضافه ای را برای مدیران شرکت انجام می دادم در بدترین حالت چاپلوس و در بهترین حالت ساده لوحی خوانده می شدم که نمی داند نباید بارکشی اضافه بکند.
مدیری داشتم که زیاد مرا دوست نداشت (بگذریم از دلایلش) و خیلی وقتها مرا در شرکت بایکوت می کرد به نحوی که گاهی یک ماه بیکار می ماندم. چندبار به مدیرعامل شرکت رجوع کردم و از او خواستم اجازه بدهد بروم یا جایم را عوض کند و یا فهرستی از کارهایی که فکر می کردم می توانم انجام بدهم را برایش می بردم که اجازه بدهد آنها را انجام دهم. بنا به دلایلی نشد. از طرفی به پول هم نیاز داشتم و نمی توانستم ریسک کنم و کارم را تغییر بدهم.
سالها گذشت. مدیرعامل عوض شد و نفر بعدی تصمیم به تعدیل نیرو گرفت . من قبل از آنکه دچار تعدیل شوم به او مراجعه کردم و خواستم که بروم. اجازه نداد. مرا زیر نظر گرفت و فوری مشکل را که مدیرم بود تشخیص داد.
کارهای اضافه ای که کرده بودم یکی یکی رو شد. مدیران مختلف واحدها نظرشان در موردم مثبت بود. او مرا در حالیکه قصدم ترک شرکت بود، نگهداشت و به سمت مشاور خودش ارتقا داد.
من هیچ وقت در هیچ مقطعی از زندگی از اینکه سعی می کنم از ظرفیتهایم مثل گوسفند استفاده کنم، ضرری ندیدم و نتیجه اش درست مثل نتیجه ساختن کاسه ای بود که در آن باران می بارید.
هیچ وقت هم انتظار نداشتم واقعا باران ببارد. ولی بارید. به نظر من هیچ زحمتی در دنیا بی پاداش نمی ماند مخصوصا اگر آن را صرفا به خاطر اینکه فکر می کنی درست است، انجام بدهی نه به انتظار پاداشی فوری.
محمدرضا جان
سلام. ممنون از مطلب سودمندی که نوشتی (البته الان که این نظر را می نویسم هنوز نتوانسته ام مطلب را تا انتها بخوانم از بس طولانی است).
یک درخواست داشتم: در صورت امکان، برای مطالب خود یک لینک پی دی اف هم قرار دهید تا بتوانیم مطالب را با قالب بندی مناسب چاپ کرده و مطالعه کنیم. مطالعه مطالب طولانی (مانند این مطلب ارسالی امروز) پشت کامپیوتر برای من خسته کننده است.
پی نوشت: می دانم که با زدن دکمه های Ctrl+P می توان صفحه را چاپ کرد، اما منظورم امکانی برای دسترسی به مطالب به شکل قالب بندی شده و با قلم مناسب برای چاپ است.
من همین مشکل را در سایت متمم هم دارم.
ممنون از توجه تو دوست عزیز
سلام
با اینکه مخاطب صحبتتون نیستم اما فکر کردم شاید تجربه ام براتون مفید باشه.
من مدتیه در حال دسته بندی مطالب روزنوشته ها طبق سوالات ذهنیم و دغدغه های شخصی خودم هستم. اونا رو اول توی ورد کپی می کنم و سایز و نوع فونت و چینش رو طبق سلیقه خودم تنظیم می کنم و یه پی دی اف ازش درست می کنم (از طریق save as). بعد اونا رو روی گوشیم می ریزم و در هرفرصتی که دست بده مرور می کنم.
البته این موضوعات مرتب کاملتر میشن و ترکیبی از پست ها و کامنت های محمدرضا در مورد اون موضوع خاصی که مدنظرمه هستن. و اینکه من هیچ وقت این فایلهامو به کسی نمیدم. چون احساس می کنم این نوع دسته بندی یا این نوع موضوعاتی که من مرتب کردم دغدغه های شخص منه و فردی دیگه ممکنه برداشت دیگه و طبقه بندی ذهنی خاص خودشو داشته باشه.
بنظرم با این کار آدم متوجه دغدغه های اصلیش می شه. و از طرفی یه جور پیوستگی بین مطالبی که محمدرضا توی پست های مختلف و کامنت ها می نویسه ایجاد میشه.
نمیدونم اینکارم چقدر درسته. چقدر ایراد داره و چطور میتونه بهتر بشه. اما فعلا این بهترین روشیه که برای مطالعه روزنوشته ها پیدا کردم.
مطالعه متمم رو البته به صورت نوشتن روی کاغذ بیشتر ترجیح میدم و خب کنارش آرشیو دیجیتالی هم دارم.
امیدوارم شما هم روش خودتونو پیدا کنید و اینجا بهمون بگین.
موفق باشی دوست عزیز
محمدرضا جان سلام
تقریبا می تونم بگم بیشتر مطالب وبلاگت رو خوندم ولی این متن فوق العاده بود
مثال کاسه سازی واقعا مفهوم ظرفیت سازی رو و تفاوت اون با منابع برای من جا انداخت
واقعا درس بزرگی برای من بود چون بارها توی زندگیم از این کاسه ها ساخته بودم ولی بارانی نباریده بود شاید هم باریده بود ولی من کاسه یا کاسه هام رو جای بدی گذاشته بودم که آبی جمع نکرده بود به خاطر همین هم خیلی از وقت ها در مقاطعی از تلاش کردن دلسرد شده بودم ولی با این متن یک درس بزرگ گرفتم:
کسی که معتقد است تلاش، رابطهی مستقیم با موفقیت و رشد و ارتقاء دارد، جدا از اینکه به یک توهم غیر واقعی (و بدون شواهد کافی در دنیا) باور دارد، مستعد ناامیدی و شکست خوردن است.
و البته یک درس دیگه هم این بود که به جای حرص خوردن از آسمان یا این که هی یریز بگیم بابا این آمان اصلا با من لج و … تمرکز خودمون رو بگذاریم روی اینکه هر روز کاسه های بزرگ تر و بهتر بسازیم و اون ها در جاهای مناسب تری قرار بدیم
و البته یک تیکه دیگه توی متن بود که یکی از شاهکارهای متن بود:
آن منشی، هرگز نمیداند سرنوشت آن تلاشها چیست.
شاید روزی مدیر او، سمت بهتری را به او پیشنهاد کند.
شاید روزی، به خاطر این توانمندیها، بار بیشتری از دوش مدیرش بردارد و حقوق بهتری هم بگیرد.
شاید روزی، فرد دیگری به آن شرکت سر زد و وقتی توانمندی او را دید یا شنید، پیشنهاد شغلی بهتری به او بدهد.
شاید هم، روزی از آن شرکت برود (به خواست خود و یا به اجبار) و این توانمندی، به سطری در رزومهاش یا به برگ برندهای در جلسهی مصاحبهاش تبدیل شود.
شاید هم هیچ چیز نشود!
ما یک چیز مشخص است. اگر برای توسعهی ظرفیتهایش وقت نگذارد، همهی آن چهار گزینه ی اول، از همین ابتدا منتفی است و گزینهی محتمل، همان “هیچ چیز نشدن” است. اینجاست که او، به تدریج، دست به دامن بخت و اقبال میشود. احساس میکند که بخت با او یار نبوده یا با دیگری یار بوده.
واقعا به جرات می تونم بگم این یک تیکه بالا یکی از انگیزشی ترین متن هایی بود که توی زندگیم خوندم
ببخشید که انقدر متنم طولانی شد
در کل می خواستم بگم :”ازت ممنونم”
اگر مسیر درست وشخصی خودمان را بشناسیم(شاید بسازیم)، سفر خود پاداش است، نیازی به شانس و تصادف نیست.
الان به آبکشهای بزرگی فکر میکنم که در طی این همه سال ساختم. و کاسه های کوچکی که در کنارش و گاها به عنوان تفریح و سرگرمی ساخته شده. و الان همین کاسه های کوچیک داره زندگی منو تامین میکنه، نه اون آبکشهای بزرگ.
این مطلبتون زندگی منو تغییر داد جناب شعبانعلی.
متشکرم.
سلام
خیلی خوب بود آقای شعبانعلی. واقعا خیلی مفاهیمی که فکر می کردم میدونم چیه برام روشن شد. فقط این چند خط زیاد بهم نچسبید:
“فیلسوفهای امروز دنیا، خداوندگاران تکنولوژی هستند و نه حرافان. کسانی که وقتی میخواهند بدانند ده میلیارد کیلومتر آن سوتر، زندگی هست یا نه. فضا پیما میسازند و به آنجا ارسال میکنند و نگاه میکنند ببینند چه خبر است. نه اینکه پای بساط قهوه و سیگار، در این زمینه بحث و جدل کنند و منطق زمینی را برای اکتشافات آسمانی خود به کار گیرند).”
احساس کردم بر خلاف سایر نوشته هاتون تو این چند خط دارین حکم میدین و جای هیچ گونه سوال و بحثی نذاشتین. با این حال شاید بشه یجور دیگه نگاه کرد. اینکه خداوندگاران تکنولوژی و همه اون هایی که فضاپیما ساختن ببینن چه خبره واقعا چقدر باعث شدن آدما راحت تر زندگی کنن و حالشون بهتر باشه؟ اینکه یه عده آدم شب و روز خودشون صرف تکنولوژی می کنن واقعا آرامشی که ایجاد کردن بیشتر از درد و زنج بوده؟ من فکر نمی کنم… ( یه اعترافی کنم: شما انقدر به مفاهیم، درست و منطقی فکر کردین که واقعا نوشتن سخته. الان که داشتم می نوشتم “آرمش” کلی فکر کردم که آرامش درسته یا آسایش یا… . مطمئنم شما متوجه منظورم شدین و کلمات غلط من و اصلاح می کنین)
منم اونهایی که پای بساط قهوه و سیگار تو این زمینه “بحث و جدل” می کنن برای اکتشافات آسمانی نمی پسندم. ولی یه عده هستند که برای اکتشافات آسمانی روی همین زمین “حرکت” می کنند و زحمت می کشند. بدون هیچ ادعا و سرو صدا. نمی دونم تا حالا با اینجور آدما برخورد داشتین یا نه. شاید اصلا مثل اون خداوندگاران دیده نشن و حتی هیچ کس اونها رو نشناسه . ولی روی همین زمین به جایی میرسن که در وصف نمیاد و شاید هزاران سال دیگه اون خداوندگاران طعم اون جایگاه نچشن. تو وجودشون امنیت هست و وقتی کنارشون هم میشینی اون امنیت بهت منتقل میشه، گرم میشی و میبینی همه چی تو این عالم درسته. آدم هایی که به قول مولانا:
در درونشان صد قیامت نقد هست کمترین آنکه شود همسایه مست
شاید اون هایی که فضاپیما میسازن و این همه راه میرن ببینن اونجا چه خبره دنبال همچین چیزی می گردن و فکر می کنن این همه راه باید برن تا بهش برسن. نمی دونم شاید… ببخشید پر حرفی کردم
دوستدار شما، محمدرضا…
سلام محمدرضا جان.
نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه، آنقدر دقتها و ظرافتهای کلامی در نوشتههای دوستانم در اینجا زیاد شده که به سادگی نمیتوان صحبت یا تحلیل یا نقدی را مطرح کرد.
وقتی میگویید “به دلم نچسبید” من چه میتوانم بگویم.
کسی نمیتواند مسئولیت چسبیدن یا نچسبیدن به دل شما را بر عهده بگیرد.
به عبارتی، جملهی شما، همیشه درست است و قابل نقد نیست.
اما به فرض اینکه منظورتان این بوده که حرفم را قبول ندارید و یا نمیتوانید بپذیرید، و به دلیل اینکه شامل لطف و محبت شما بودم، با تساهل و تسامح، به شکلی نرم، این بحث را مطرح کردهاید، اجازه بدهید چند نکته را یادآوری کنم:
* اول اینکه قدر دان بودن، ویژگی مناسب و پسندیده برای هر انسانی است و برای من و شما، که به آیین دینداری متصل و متصف هستیم، جدا از پسندیده بودن، ضروری هم هست.
دوست گرامی ام. همین خداوندگاران تکنولوژی اگر نبودند، که الان من و شما باید با دود به هم علامت می دادیم.
یا به جای هواپیما، با الاغ به این سو و آن سو میرفتیم.
بگذریم از اینکه چون فرهنگ آن هواپیما و اقتصاد هواپیما محور و تکنولوژی محور را نداریم، نهایتاً با احتساب تاخیر و کنسلی و موارد مشابه، با هواپیما هم فاصله ی دو شهر را به صورت متوسط، سریعتر از همان الاغ خودمان طی نمیکنیم!
فکر نمیکنم نقد کردن فرایند به اتکاء محصولات جانبی آن، کار پسندیدهای باشد.
امروز دنیا، با اسلام به مخالفت برمیخیزد و تروریسم تکفیری و داعش و طالبان را محصولات اسلام میداند.
و من و شما، صبح تا شب، مشغولیم که ثابت کنیم آنها ربطی به اسلام ندارند.
ما که گرفتار چنین مظلومیتی هستیم، اگر خودمان به همان شیوه، به سراغ نقد خالقان تکنولوژی برویم، مناسب نخواهد بود.
اگر من و شما، توانمندی یا لیاقت یا دانش یا فرهنگ استفاده از تکنولوژی را نداریم، نقد بر ما وارد است. همان تیغی که در دست زنگی مست بوده و سینهی این و آن را میدریده است، چه بسیار زخمها را هم مرهم بوده و چه بسیار دفاعهای غیورانه نیز انجام داده.
رابطهی مردم ما با تکنولوژی، اگر از تعصبهای کور بگذریم، بهتر از رابطهی زنگیان مست با تیغ در دست نیست و اگر مشکلی هست قامت ناساز خود را نباید فراموش کنیم و هر ایرادی هست به لباس نسبت ندهیم.
در خصوص آن مردانی که گفتید، خداوند را شاکرم که فرصت و شاید لیاقت و شاید نعمت آن را داشتهام که خدمت بعضی از این بزرگان باشم.
اما دوست بزرگوار من.
علم، حدیت رویدادهای موردی نیست. بلکه تلاش برای تکرار پذیر کردن آنهاست.
بزرگانی در تاریخ بودهاند که به دعایشان، ماهی از آسمان بر زمین ریخته.
اما به اتکای آنها، صید نکردن و ماهی پرورش ندادن، قطعاً منطقی نیست.
بله. حضرت سلیمانی بوده اند که با قالیچه بر فراز آسمان میرفته.
اما فراموش نکنیم که این کرامت حضرت سلیمان بوده و نه من و شما که ایشان را میشناسیم یا با ایشان در زیر یک آسمان رفتهایم.
ما اگر قرار است جانشین خداوند بر زمین باشیم، باید خلق را تکرار کنیم. و ابزاری بسازیم که هر بندهای به ارادهی خود به آسمان رود و بر زمین بنشیند.
حضور بندگان خدا و کرامات ایشان، نعمت الهی بر ایشان است و البته بر من و شما که آنها را میبینیم.
اما چشم بستن بر روی تکنولوژی و کسانی که کراماتی چنان بزرگ و عظیم دارند که نه تنها خود قالیچهی سلیمانی میسازند و بر آن مینشینند، که به من و شما و نوادگانمان هم، حتی بدون طی کردن آن مراحل عظیم حکمت و معرفت، چنان نعمتی را “اعطا” میکنند، نوعی ناسپاسی است و به نظرم خشنودی پروردگار را به همراه نخواهد داشت.
البته من هم آنچه گفتم، استدلال نبود. بلکه بیشتر حرفها و نظراتی بود که بر دلم راحتتر میچسبد.
امید که بر دل سنگ شما نیز بنشیند 😉
با سلام و تشکر فراوان از پاسخ شما آقای شعبانعلی عزیز.
در نظرم عرض کردم که این چند خط “زیاد” به دلم نچسبید. یعنی چسبید ولی نه به اندازه همیشه. بهتر بگم. وقتی نوشته ها و نظراتتون میخونم سعی می کنم خط به خط در حد خودم بفهمم باهاشون ارتباط برقرار کنم طبقه بندی کنم، اگه با دانسته ها یا تجربیات قبلی تناقض دارن ببینم مشکل از کجاست و بالاخره وقتی خوندن نوشته تموم میشه حس کنم با زمانی که گذاشتم یا دانسته هام تغییر کرده یا تثبیت شده یا مصداقی برای دانسته ها پیدا شده و و و . این چند خط هم که عرض کردم زیاد به دلم نچسبید به خاطر این بود که خیلی خوب نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و یا شاید چون نتونستم تناقض با دانسته های قبلی بر طرف کنم به عنوان استاد و دوست کمک خواستم که مفهوم برام روشن تر بشه و بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. و نه اینکه مسئولیت دل بنده را بپذیرید. علت اینکه فرمودید همیشه درست است و قابل نقد نیست هم شاید این باشه چون موضوعی هست که هنوز خودم به نظر نهایی در موردش نرسیدم و فقط فکر و نظرم مطرح کردم تا اصلاح بشه و یا شاید اینکه خودم در جایگاهی ندیدم که بخوام در مورد موضوعات به این مهمی حکم کلی بدم.
در مورد خداوندگاران تکنولوژی که فرمودید درسته. قطعا نمیشه حقی که بر گردن ما هست و نادیده بگیریم سپاس گذار نباشیم. ولی این حق شناسی و سپاس گزاری در همان حدی است که از هر شخص دیگری در هر حرفه ای می توانیم داشته باشیم. و نه بیشتر. قطعا در عرصه تکنولوژی هم کسانی هستند که نه تنها دانشمند هستند بلکه بینشمند هم هستند و نتیجه کار آن ها به قول شما این میشه که من و شما با دود به هم پیام ندیم. اما به نظر من هر کسی در هر جایگاهی میتونه سلیمان باشه و با قالیچه بر فراز آسمان بره. یه آبدارچی وقتی با عشق چایی میریزه، یک رستورانی که بهترین چلوکباب کوبیده با قیمت مناسب به مردم ارائه میکنه (چون می دونستم شما عاشق کوبیده هستین گفتم) ، همین جوری بریم تا فضاشناسی که عالم کشف میکنه تا ببینیم کجای هستی قرار داریم. من فکر می کنم فقط خداوندگاران تکنولوژی نیستند و تو همه اصناف کسانی هستند که رو همون زمین و با همون منطق زمینی دارن اکتشاف آسمانی می کنند. وقتی آقای شعبانعلی می نویسه درآمد چند ده ملیون تومانی گذاشتم کنار که بیام اینجا بنویسم و نظرات دوستان بخونم و حق دوستان ادا کنم من تو این حرکت بجز قالیچه سلیمان و اکتشاف آسمانی هیچ چیزی نمی بینم.
از همه این ها بگذریم، همین امشب مثل بسیاری از شب های دیگه تو جمع دوستانمون بارها صحبت شما شد و کمکی که به رشد فکر و فرهنگ جامعه کردین و اینکه چقدر باید سپاسگزار شما باشیم. به قول یکی از دوستان ” اگه آقای شعبانعلی به جز بلند کردن پرچم اتیکت در جامعه هیچ کار دیگه ای نکرده بودن دین خودشون به هستی ادا کرده بودن.” چون دقیقا جمله یکی از دوستان بود بصورت نقل قول نوشتم.
فقط یه چیز دیگه اینکه کاش امیدوار بودید و دعا می کردید که دل سنگ بنده نرم بشه بجای اینکه این مطلب بر دل سنگ بشینه. البته اگه سنگ باشه!:-)
دوستدار شما، محمدرضا
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانههای مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری
با خواندن تک ک جملات به دنبال مصداقی در زندگی خودم بودم، آیا به نحو درستی از منابعم در ایجاد ظرفیت بیشتر استفاده کرده ام . اعتراف می کنم هیچگاه در پی کسب منافع بیشتر نبودم و معتقد بودم باید تلاش کنم چون روزی می رسد که بتوانم جایگاه بهتری به واسطه قابلیت هام داشته باشم و ابرهای باران زا باریدند.
درباره تفریح حداقل برای خودم کاملاً با شما هم عقیده هستم ، اما شاید محسن درگیر همان تعریف رایج از تفریح شده که در آن عملاً مغز استراحت می کنه و به نوعی کندن از امور جاری و روزمره است.بدون اغراق می گم شب که بر می گردم خانه یا روزهای تعطیل ، حتی در انتخاب میان ورزش و خواندن متمم ( تملق نیست چون احساسم اینه که مطالب بسیار خوبی را می توانم طبقه بندی شده با توجه به نیاز فعلی و یک جا داشته باشم) متمم را انتخاب میکنم و در این صورت احساس میکنم وقتم تلف شده. و جالب اینجاست که دوستان در دل من را دیوانه می دانند و البته بر لب نیز مورد التفات قرار میدهند!
سلام و خدا قوت جناب شعبانعلی عزیز
در ابتدا، بنده بی سوادتر از اینم که بخوام ایرادی از فرمایشات شما بگیرم و همیشه از شما یاد گرفتم. و مطلبی که عرض میکنم صرفا برای یادگیری خودمه.
من واژه تصادف و یا شانس رو که خیلی ها برای توجیه هر بدبختیشون از اون استفاده می کنند هیچ وقت درک نکردم. و الان دیدم شما هم از اون استفاده کردید. البته که جنس واژه “تصادف” در صحبت شما با همین واژه در صحبت دیگران فرق میکند. دیگران که من دیده ام فقط برای توجیه اشتباهات و کم کاری خود از آن استفاده میکنند.
فکر کنم بهتر باشه منظورم رو با سوال مطرح کنم. چرا که چیزی بیش از سوال پرسیدن بلد نیستم.
این تعبیر زیبای شما رو: “تلاش کردن و ظرفیت سازی، درست چیزی مانند درست کردن یک کاسه برای جمع آوری آب باران است.” به شدت بهش معتقدم.
اما وقتی ادامه میدید: “هیچکس نمیداند باران کی خواهد آمد. اما میدانیم که خواهد آمد.” درک این قسمت برام مشکل میشه.
چرا نگیم که، در این هستی بی طول و عرض، باران همیشه در حال باریدن است؟ “دقیقا همیشه”. (البته اگر باران مذکور رو از باران واقعی که قطرات آب است مجزا فرض کنیم)
اما دو چیز مهم است.
اول اینکه ما بلد باشیم کاسه بسازیم و گاهی بقول شما آبکش رو با کاسه یکی ندونیم. که اونوقت در توهم این به سر ببریم که ما کاسه داریم ولی بارونی نمیاد. غافل از اینکه بارون همیشه در حال باریدنه و این ظرف ماست که سوراخه.
و دوم اینکه کاسه رو زیر باران قرار بدیم نه در زیر سقف، چتر، و یا حتی زیر کاسه دیگران.
سوال دیگر بنده اینه که، آیا بهتر نیست تلاش رو به دو دسته تلاش صحیح و تلاش غلط(و یا ناکافی) تقسیم کنیم؟ آیا بهتر نیست به جای اینکه به ثمر نرسیدن تلاش رو بگذاریم به حساب شانس و تصادف، بگیم تلاشمون صحیح نبوده؟ کافی نبوده؟
(آیا شما مثالی و مصداقی سراغ دارید که کسی تلاش کرده باشه، و تلاشش از همه لحاظ صحیح بوده باشه و شما به شخصه جای ایرادی در تلاش ایشون پیدا نکنید “با آگاهی از همه جوانب”، ولی با این حال، اون تلاش به نتیجه نرسیده باشه که در آن صورت، دلیل به نتیجه نرسیدن رو بگذاریم به حساب عوامل غیر قابل درک مثل تصادف؟)
.
و سوال آخر که در ادامه و تکمیل سوالات قبلی است:
چرا نگیم که، باران بیشتر، نصیب کسی خواهد شد که “تلاش صحیح” بیشتری کرده و کاسه بزرگتری ساخته. و باران کم یا قحطی، نصیب کسی می شود که تلاش او اشتباه بوده و یا ناکافی بوده که در این صورت یا آبکشی بیشتر نساخته و یا کاسه ای کج و کوله ساخته.
سلام محمد رضای عزیز
من هم یکی دیگه از خوانندگان خاموش روزنوشته هایت هستم. یک جوری مطلب می نویسی که آدم با خوندن هر جمله ات با خودش می گه:«راست می گه ها…»
من هم مثل این دوست عزیزمون بارها با خوندن مطالبت آرزو کرده ام که کاش فرصتی دست می داد که می تونستم ساعتی با تو هم صحیت شوم. من همان از همان دست آدم هایی هستم که همیشه احساس می کنند خیلی حیف شده اند و کشف نشده اند. البته تا امروز دلیل خودم را هم داشتم و آن این بود که من شبانه روز در حال تلاش بوده ام و با این حال شاید بدانجایی که باید نرسیده ام. اما امروز و با خواندن این مطلب و ماجرای کاسه ها و ظرفیت سازی ، نظرم خیلی عوض شد. اما به هر حال دوست می داشتم تا بعد از صحبت با تو در یک ساعت مرا کشف می کردی و می گفتی برو به فلان راه و استعداد تو در فلان مسیر است. اما حالا که فکر می کنم می بینم نباید به قول معلم هایمان منتظر باشیم تا لقمه را بجوند و دهانمان بنهند.اگر من امروز نتوانم در بحث استعداد یابی خودم کمکی به خود بکنم و با خواندن این مطالب و انجام تمرین ها یک قدم به جلو بروم، امیدی به پیمودن بقیه مسیر برایم نخواهد بود.
موفق باشی
سلام محمدرضا
به کسی که میخواد این مسیر رو آغاز کنه میتونی دستورالعمل چندمرحله ای رو پیشنهاد کنی؟
۱- استعدادهات رو بشناس
۲- چیزهایی که برات لذت بخشه رو بشناس
۳- هدف بلندمدتت رو بر اساس بند ۱ و ۲ تعیین کن
۴- اهداف میان مدت و بلندمدتت رو برا اساس بند ۳ تعیین کن
۵- از همه ظرفیتهات برای رسیدن به هدفت استفاده کن
۶- …
اینا چیزهایی بود که همین الان به ذهنم رسید، خالی از اشکال نخواهد بود، اما سوال من اینه که محمدرضا اساسا میتونی همچین دستورالعمل چندمرحله ای رو برای استفاده درست و حداکثری از ظرفیتها ارائه کنی؟ اصلا میشه اینجوری به این موضوع نگاه کرد؟
مورد آخري كه مطرح كرديد درد و دغدغه اين روزاي من بود و خيلي از گره هاي ذهنمو باز كرد من از موقعي كه يادم مياد با اينكه آدم موفق و راضي اي بودم ولي هميشه كتاباي موفقيت رو مطالعه ميكردم و شايد يكي از دلايلي كه پام به متمم و اين روزنوشته هاي شما باز شد اين بود كه اول احساس ميكردم شما فقط در اين مورد مطلب مينويسين.
من يه دانشجوي دندونپزشكي ام كه بسكتبال رو هم درسطح حرفه اي بازي ميكنم كه بنظرم جفتشون رو هم دوست دارم البته بسكت رو يكم بيشتر(خوشحال ميشم اگه با توجه به بخش تخصيص منابع نظري راجب اين دو كار و اين كه بايد يكي رو دنبال كنم داريد بهم بگين!بگذريم)
با اينكه برخلاف بقيه بچه ها كه فقط فكر تمرين و بازي نيستم و در عين حال بايد فكر كلاس و درس و تحقيق و شايد تو آينده كاراي كلينيكي باشم و وقتي دوستام توي خواب نازن من بعد از تمرين سنگيني كه شب داشتيم صب ساعت ٦/٣٠ بيدار شم كه به موقع برسم سر كلاس،با اين وجود بيشتر از اونا سرسختي نشون ميدادم و خيلي تلاش ميكردم و انگيزه داشتم و منتظر بودي مربي بهم اعتماد كنه
ولي باتوجه به اينكه قبلا تجربه بازي توي اين سطح نداشتم معمولا خيلي تايم كمي بهم اعتماد ميكردن تا اينكه يه بازي (وقتي يه نيم فصل تموم شده بود)بهم تايم قابل قبولي داد و از قضا منم همون روز خيلي عالي ظاهر شدم و همه انتظار اين رو داشتن كه من ديگ جزو اون بازيكنايي بشم كه جزو شاكله اصلي تيم ان بازي بعدي اي هم كه داشتيم همين انتظار برآورده شد ولي از اتفاق(ديگ اسمشو شانس نميذارم)فرداش يه بازيكن خارجي توي پست من اومد و دوباره وضعيتم هموني شد كه دوتا بازي قبل بود!
خيلي با خودم كلنجار ميرفتم كه من تلاش كردم اينو خود كادر هم ميدونن چرا نتيجشو نميبينم پس؟يا اينكه اين آقا منتظر بود من يه بازي خوب بازي كنم تا بلافاصله خودشو برسونه اينجا؟!
ولي امروز وقتي به اين مطلب رسيدم كه :داشتن كاسه موجب نزول باران نميشود أنا نزول باران بدون داشتن كاسه دستاوردي جز خيس و بيمار شدن نخواهد داشت و اينكه أفراد كمي را ميبينيد كه عمري را به كاسه سازي گذرانده باشند و در آخر هم تشنه مرده باشند،فهميدم كه كلا قضيه چيه و يه بارسنگيني از روي دوشم برداشته شد.
پس من دوباره كار خودم رو خيلي محكمتر ادامه ميدم و با اينكه كي بالاخره بارون مياد ديگه كاري ندارم.
محمد رضا يه كم به كمكت احتياج دارم.
اين پاراگراف از مطلب بالا رو خيلي نتونستم بفهمم: “سطح متعارف زندگی را عمداً و با دقت به کار بردم، چون فکر می کنم رضایت و موفقیت، تنها در سطح متعارف از زندگی به عنوان یک دغدغه مطرح میشود. در سطوح دیگر، احتمالاً مسائلی مانند تلاش برای درک بهتر هستی و رهایی از دغدغههای روزمره و یا مسائلی مانند پذیرش عالم هستی و رهایی از تلاش برای درک بهتر هستی، مورد توجه قرار میگیرد.”
چون ميدونم از سوالات كلي خوشت نمياد ،موضوعاتي از اين پاراگراف رو كه برام سوال هستند مينويسم(به اميد اينكه فرصت كني و توضيحشون بدي)
– معني اي كه از كلمه “متعارف” در ذهن داري رو بيشتر توضيح ميدي؟(آيا منظورت اينه كه موفقيت و رضايت،دغدغه كسانيه كه در حد عرف جامعه زندگي ميكنن؟ آيا از نظرت زندگي متعارف ،همون زندگي عاريتيه؟)
-چون از كلمه “تنها” هم استفاده كردي،موضوع برام جالب تر هم شده. چون با شناختي كه من ازت دارم از اين كلمه، هر جايي، استفاده نميكني.
-در ادامه صحبتت از “سطوح ديگه” گفتي و دو تا مثال هم از اونها زدي. برام خيلي مهمه كه در مورد اين سطوحي كه مد نظرته كمي(فقط كمي!) بيشتر توضيح بدي. شايد يكي از اين دوتا مثالي كه زدي رو بيشتر توضيح بدي هم،برام كافي باشه
پي نوشت: ميدونم كه سوالهام خيلي ربطي به تيتر اين بحث نداره ولي خودت اول بحث مطرحش كردي و امروز مثل خوره افتادن به جونم!-اينم اضافه كنم كه اين پست رو سه بار خوندم و اين پاراگراف رو هم بيشتر از ده بار. فكر كنم مفهوم اصلي پستت رو متوجه شده باشم ولي بدجوري توي اين پاراگراف گير كردم-
جناب شعبانعلی گرامی
در فلسفه بحثی به نام “هرمنوتیک” وجود دارد که مفهوم اصلی اش علم تأویل و فهمیدن متن است. یکی از مهم ترین متفکرین این عرصه “گادامر” در بخشی از کتاب “هرمنوتیک فلسفی” مینویسد: مهم ترین مسئله در نوشتن متن، ذهنیت نویسنده نیست، بلکه ذهنیت خواننده است.
از سوی دیگر من شخصا با این ذهنیت مخالفم. برای من و امثال من، نوشتن و نشر افکارمان کافی است، فارغ از این که چه کسی میخواهد آن ها را چگونه و با چه مدل ذهنی درک کند.
این متن شما را در ادامه مطالب کانال تلگرامتان در آن دفترچه مخصوص یادداشت و برایش مصداق یابی می کنم.
از این که این متن را نوشتید، از شما متشکرم.
با سلام یاور جان،
از نوشته محمدرضا همگی لذت می بریم اما نکته ای هست که هر شخصی از زاویه خود این مساله را می نگرد و چه بسیار عالی “هرمنوتیک ” را اینجا آوردید که هر شخصی اینجا تاویل خودش را دارد.