از جمله حوزههای علمی جذاب برای من، بحث فرکتالها است. سالهاست مطالعه در این حوزه، از تفریحات من است. طبیعی است که در اینجا، حوصله و فضای کافی برای بحثهای تخصصی این حوزه وجود ندارد اما ایدهی فرکتال چیزی است که به سادگی قابل درک است:
ایران
نویسنده، موظف است در حد توانش، با قلمش مسائل و دغدغههای جامعه را منتشر کند. حتی اگر داستانها و دغدغهها، انعکاس زندگی خودش نباشد. چنین است که گاه باید از روابط متعدد عاطفی نوشت و گاه از کودکی افغانی و گاه گلههای مرد کافهچی که سنگینی نگاه مشتریان به فهرست قیمت قهوهها، آزارش میدهد.
اما حق مخاطب است که دغدغهها و نگرشهای شخص گوینده را بشناسد. از این راه، هم بهتر میتواند در مورد ادامهی دوستی و رابطه تصمیم بگیرد و هم توان ذهنیاش صرف حدس زدن جنبههای پنهان نویسنده نمیشود.
بارها در کامنتها از من پرسیدهاند که برای چه ایران ماندهای و برنامهات چیست و به چه فکر میکنی و اولویتهایت کدام است و …
آنچه اینجا میشنوید بخش کوچکی از پاسخ است. پاسخی که در یک واژه خلاصه میشود: «امید به بهبود».
در مورد این فایل صوتی، یک توضیح لازم است و آن اینکه «گلهای آفتابگردان» حتی وقتی هوا ابری است، مسیر خورشید را تعقیب میکنند…
برای دانلود فایل صوتی از لینک زیر استفاده کنید:
مقدمه ی اول:
چند سال پیش، وقتی آموزش استراتژی و مذاکره را در ایران آغاز کردم، الگوهای آموزشی کشورهای توسعه یافته، پیش رویم بود. این بود که کلاسها را به همراه «مطالعات موردی» و «تمرین های گروهی» اجرا میکردم. استدلالم این بود که «دانش» را میتوان با «خواندن انفرادی» به دست آورد اما «بینش» جز با «مباحثه» و «تمرین» حاصل نمیشود.
همیشه به دانشجویان اجازه داده ام امتحان های خود را «بدون حضور مراقب»، با استفاده از جزوه و کتاب و موبایل و حتی با مشورت همکلاسی ها انجام دهند. استدلالم هم این بوده که هیچگاه، در هنگام مواجهه مدیران با مشکلات، درها به روی آنها بسته نمیشود و موبایلها را از آنها نمیگیرند، پس چرا وقتی که من از آنها امتحان میگیرم، مشورت را ممنوع کنم یا جزوه ها را ببندم یا …
اما گاه گاهی میشنیدم که می گفتند: «محمدرضا وقت را در کلاسها با داستان و کیس میگیرد و خودش کمتر حرف میزند و برای اینکه در امتحان، ضعیف بودن دانشجویانش مشخص نشود، امکان تقلب را فراهم میکند!».
مقدمه ی دوم:
اخیراً پس از پایان یک دوره 30 ساعته ی مذاکره، چند تن از دانشجویانم آمدند و گفتند: «ما انتظار داشتیم که حرفهای دیگری بشنویم. کارمندان ما هم در کلاس تو حاضر بوده اند و کتاب تو را خوانده اند، ما نمیخواهیم دانشمان اندازه ی آنها باشد، کاش به ما چیز دیگری درس میدادی».
مقدمه ی سوم:
امروز کامنتی دریافت کردم که نوشته بود: «اخیراً سایت شما از یک سایت قوی آموزشی به یک سایت سرگرمی و خاطره نویسی شخصی تبدیل شده و این حیف است…»
تقریباً سالی یک بار این نوشته پنج سال قبلم را میخوانم و احساس میکنم باید آن را دوباره نوشت. پس چنین میکنم…
باستان شناس فرهنگی…
نه! اشتباه نکنید. این یک تخصص جدید نیست. شغلی هم نیست که همین دیروز اختراع شده باشد. ما در ایران دهها میلیون نفر باستانشناس فرهنگی داریم.
امروز یکی از دوستان توسط ایمیل، موسیقی “ای خاک مهر آیین” کار زیبای وحید تاج را شنیدم. احتمالاً خیلی از شما زودتر از من این موسیقی زیبا را شنیده اید. دو ویژگی، این ترانه زیبا را شنیدنی میسازد:
نخست اینکه، در اجرای آن از هیچ سازی استفاده نشده و دوم اینکه متن آن، در ستایش وطن ما ایران است. جایی که دیگران بپسندند یا نه، ما به آن تعلق خاطر داریم.
لازم به ذکر است که اثر مزبور سروده ی اسماعیل فرزانه با آهنگسازی علی اکبر قربانی و تنظیم میلاد عمرانلو با اجرای گروه آوازی وکاپلا ومی باشد.
ترانه «ای خاک مهر آیین» کار وحید تاج
برای اولین بار در ایران، تصمیم گرفتم دوره آموزشی «توقف اضطراری: فرصتی برای تدوین دوباره استراتژی فردی» را سه روز متوالی در یک کشتی توریستی – تفریحی در دریای خزر برگزار کنم. دوره برای 72 نفر در روزهای 17 و 18 و 19 (سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه) بهمن ماه برگزار میشود و هزینه آن 430 هزار تومان است.
برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص میتوانید با یکی از شماره های 09126106340 یا 09194212334 تماس بگیرید. اولویت با کسانی خواهد بود که زودتر ثبت نام کنند.

سالها پیش جمله ای از مارکس خواندم با این مضمون که: «من مارکسیست نیستم».
سالهای بعد جمله ای از سارتر خواندم که میگفت: «من اگزیستانسیالیست نیستم».
سالهای بعد از آن جمله ای از یونگ که میگفت: «من یونگین نیستم».
هیچوقت عمق این جمله ها را نفهمیده بودم تا امروز که مینویسم: «من وطن پرست نیستم…»
مخاطب این نوشته شما نیستید.
شما که من را به تازگی شناخته اید،
شما که من را از نزدیک ندیده اید،
شما که فرصت های زندگی من را در غرب و خانه کوچک اجاره ای من را در تهران ندیده اید،
شما که گذشتن من از صدها میلیون پول اما ایستادن کنار مردم فقیر و ضعیف این کشور را ندیده اید،
شما که انبوه داروهایی را که برای پنهان کردن افسردگی و ماندن در این خراب آباد میخورم، ندیده اید،
شما که پانزده سال شب بیداری و هزاران کتاب جامعه شناسی و روانشناسی و ادبیات و فلسفه و مدیریت که تنها دارایی من از مال دنیاست را، ندیده اید.
این نوشته برای شما نیست.
اگر اینها را که گفته ام ندیده اید، یا باور نکرده اید، این نوشته برای شما نیست.سمت راست بالای صفحه علامت قرمز رنگی برای شما گذاشته ام، که با کلیک بر روی آن، میتوانیم از گفتگو با یکدیگر صرف نظر کنیم…
اما اگر اینها را از نزدیک دیده اید یا از نزدیکان من شنیده اید یا لااقل این سبک زندگی من را – خواه عاقلانه بدانید خواه دیوانه وار – می پذیرید، روی دکمه ادامه مطلب کلیک کنید…
یکی از مشکلات وبلاگها و از جمله وبلاگ من، این است که ارتباط مستقیم و مشخص با نویسنده برقرار نمیشود. کامنتی گذاشته میشود و با تأخیر فردای آنروز تأیید میشود یا اینکه پرسشی مطرح میشود و به علت تنگی وقت پاسخی نمیگیرد و …
تصمیم گرفتم امشب در سایتم بنشینم! یعنی امشب (چهارشنبه 3 آبان) از ساعت 10 تا 12 شب، آنلاین باشم و کامنت های زیر این پست را بخوانم و همانجا جواب بدهم و اینطوری کمی بیشتر دوستان خوبم را ببینم.
اگر این کار موفق بود، میشود هر هفته یک شب تکرارش کنیم و اگر جمع شدنمان در زیر یک پست وبلاگ (!) لذت بخش بود، من ماژول چت را به سایت اضافه خواهم کرد تا راحت تر کنار هم باشیم.
برای اینکه موضوعی برای بحث کردن داشته باشیم، من یک پیشنهاد اولیه دارم. سوالی که در آغاز برنامه آموزشی سفر از جهنم از دوستانم میپرسم:
«اگر قرار بود دوباره به دنیا بیایید و همه چیز در اختیار شما بود، کدام مقطع تاریخ، کدام نقطه جغرافیا و کدام جنسیت را انتخاب میکردید؟»
میروم و ساعت 10 شب برمیگردم…
خوب. ساعت به ده نزدیک میشود و وقت آن شده که من هم جواب سوال بالا را (از نظر خودم) بنویسم:
یکی از مشکلات ما معلمها این است که آنچنان در فضای درس و کلاس گم میشویم که به ندرت فرصت میکنیم آموخته های خود را در مورد خودمان به کار بگیریم. و این چنین است که ماجرای کوزه گر و کوزه شکسته در مورد ما نیز مصداق پیدا میکند. از این جمله است بسیاری از پرسش ها و پرسشنامه ها که من در کلاسها و سخنرانی هایم مطرح میکنم و دیگران آنها را اجرا میکنند و من می مانم و انبوهی از ابزارهایی که خود هیچگاه آنها را به دست نگرفته ام.
از جمله سوالهایی که من در کلاسهایم از دانشجویانم می پرسم این است که: «اگر به انتخاب خودتان میتوانستید در مکان و زمان دیگری متولد شوید کجا را انتخاب میکردید؟». این روزها که به خودم مرخصی داده ام، فرصت خوبی بود تا خودم نیز به پاسخ این سوال فکر کنم…
من در طول سالیان گذشته کشورهای مختلفی را دیده ام و دوستان صمیمی متعددی نیز از فرهنگها و نقاط دیگر جهان داشته ام. تک تک دوستان و کشورها را مرور کردم. به جوابی رسیدم که خودم را شگفت زده کرد! من همچنان متولد شدن در سال 58 در ایران را ترجیح میدهم.
خوشحالم که در ایران به دنیا آمدم. من ادعاهای جهان-وطنی ندارم که بگویم هر جای جهان باشی، میتوانی به بشریت خدمت کنی و وطن و موطن، واژه های کهنه و بی معنی اند. من هنوز نسبت به ایران حس خاص دارم. اما بدون تعصب ایرانی، فکر میکنم، کسی که در راه آبادی ایران میکوشد، بهتر میتواند جهان را به محلی برای زیستن تبدیل کند تا آنکس که در آمریکاست!
خوشحالم که در سال 58 به دنیا آمدم و تحصیلات و کنکور را در شرایط سخت گذراندم تا امروز بتوانم رو در روی جوانان نسل بعد بایستم و از نحوه طی کردن مسیر پیچیده زندگی بگویم. خوشحالم که دفتر کاهی را تجربه کردم. خوشحالم که تنها انتخابم برای خرید دفترچه، به دفتر خط کشی شده و بی خط کشی محدود می شد تا امروز معنی استراتژی تمایز را بهتر بفهمم.
راضیم از اینکه مدادم را از دو طرف می تراشیدم و باید همیشه مواظب می بودم که در چشمم فرو نرود. خوشحالم که پاک کن را سوراخ میکردم و به گردن می آویختم تا این وسیله قیمتی گم نشود.
خوشحالم که زبانم فارسی است تا بتوانم نوشته های حافظ و اخوان و شریعتی را بخوانم و قدرت کلمات را از آنها بیاموزم. که اگر نبود تنها گزینه ام فرانسه بود و ولتر و مونتنی که همچنان گمان نمیکنم لذت آن سه نفر را برایم زنده کنند.
خوشحالم در دوره ای به دنیا آمدم که مذهب با تمام زوایایش حاکم بود تا بهتر بتوانم مذهب و حکومت مذهبی و سوسیالیزم اسلامی را بشناسم و گرنه ممکن بود در جمله معترضانی قرار بگیرم که در کوچه های پاریس یا بن بست های وال استریت نظام حاکم متفاوتی را جستجو می کنند.
خوشحالم که در سال 88 عقلم به حدی می رسید که یکی از نادرترین پدیده های جامعه شناسی دنیا را تجربه کنم. انقلابیونی که بر ضد نظامی که خود تأسیس کرده اند انقلاب میکنند!
خوشحالم که به دهه ای تعلق دارم که تنهایی اش را داریوش و ابی و سیاوش قمیشی پر میکرد و ساسی مانکن و سوسن خانم هنوز به خانه اش راه نیافته بود.
آنچه بعضی را از شرایط امروز کشور دلگیر میکند سختیها و محدودیتهای خودساخته از سوی خودباختگان مرعوب فرهنگ عرب (بله منظورم عرب است. غرب نخوانید!) است. اما من خوب میدانم که میزان لذت انسانها، به اندازه میزان آزادی آنها نیست. بلکه به میزان عبور از مرز محدودیتها ست. اینچنین است که نظام هستی، عدالت را در میان انسانهای سراسر این کره خاکی، تقسیم و تسهیم میکند.
