• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
تمرین نوشتن
توسعه مهارتهای فردی

تمرین نوشتن | چند سال پیش در چنین روزی…

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 1, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

بعضی از دستاوردهای نوشتن، در طولانی‌مدت خودشون رو نشون می‌دن. بعضی از تمرین‌های نوشتن هم، فقط وقتی برای مدت طولانی بنویسید و نوشته‌هاتون رو نگه دارید معنا پیدا می‌‌کنن.

من توی نوشتن یه بازی دارم که شاید به نظرتون مسخره بیاد، اما خیلی دوستش دارم و وقت‌هایی که ذهنم زیادی شلوغه، یا می‌خوام از روتین‌های کاری فرار کنم می‌رم سراغش.

روش بازی من این‌جوریه: میرم نگاه می‌‌کنم ببینم چند سال قبل در چنین روزی یا حوالی امروز، چه چیزی نوشته‌ام. طبیعتاً اول روزنوشته و متمم رو چک می‌کنم و اگر چیزی به چشمم نیاد، میرم سراغ اینستاگرام، فیس‌بوک و گاهی هم یادداشت‌های کاغذیم.

بعد از خودم می‌پرسم: اگر امروز بخوام همون نوشته رو دوباره بنویسم، یا بخوام کمی بهترش کنم، چکار می‌کنم؟

بذارید یه نمونهٔ واقعی نشون‌تون بدم (خودم نزدیک صد مورد از این‌ها رو آرشیو کرده‌ام. اما این چون جدیدتره احتمالاً مثال بهتریه).

امروز توی روزنوشته و متمم چرخیدم ببینم دوازده دی ماه ۱۳۹۵ چه خبر بوده؟ (سال‌های قبل و بعدش رو هم چرخیدم. چیز خاصی به چشمم نخورد). دیدم ۱۲ دی ماه ۹۵ توی متمم چند تا جمله گذاشته‌ام از داگلاس کوپلند. متن حدود نهم یا دهم دی‌ماه منتشر شده بود و یه بار هم در دوازدهم ادیت خورده بود (مثل خیلی از مطالب متمم که با فاصلهٔ‌ یکی دو روز ادیت می‌شن).

یعنی متن خیلی خام هم نبود. یه‌ کوچولو دست خورده بود همون روزها و به نظر خودم بهتر شده بود. گفتم بازی خودم رو انجام بدم و با چیزهایی که امروز می‌دونم و سبک نوشتن امروزم، یه بار دیگه اون متن رو ادیت کنم. این کار رو کردم و وقتی دیدم متن خیلی عوض شده، آوردمش توی تایملاین. این‌جا: نوبت شکستن ما

قاعدهٔ این بازی اینه که یه اسکرین‌شات از متن قبلی نگه می‌دارم. هیچ استفاده‌ای هم برای کسی نداره. فقط برای خودم (غیر از این بار که تصمیم گرفتم به شما هم نشونش بدم): نوبت شکستن ما (دی ماه ۹۵).

ربط به درس هدف‌گذاری

یه نکته‌ای هم این‌جا هست که به‌شدت به درس هدف گذاری که توی متمم داریم ربط پیدا می‌کنه. بعداً باید اون‌جا در قالب یه درس کامل گفته بشه. اما الان که این بازی رو نوشتم، حیفه بهش به‌شکل گذرا اشاره نکنم.

توی نظریه هدف گذاری (که لاک و لیثام مطرح می‌کنن) یکی از کلیدی‌ترین کلمات، فیدبکه. یعنی اگر آدم توی مسیری که میره، فیدبک نگیره، واقعاً‌ انرژی و انگیزه رو از دست میده.

معمولاً تا می‌گن فیدبک، آدم یاد دیگران میفته: فیدبک دوست،‌ فیدبک همکار، فیدبک رئيس و …

نه این‌که این‌ها بد باشه. اما قرار نیست فیدبک همیشه از بیرون باشه. فیدبک فقط قراره به من و شما بگه که الان از نقطهٔ قبلی به اندازهٔ کافی دور شده‌ایم یا نه؟ یا اینکه به نقطهٔ مطلوب نزدیک‌تر شده‌ایم یا نه؟

خیلی وقت‌ها ما می‌تونیم خودمون این فیدبک رو از خودمون بگیریم. من همین که کار امروز خودم رو با گذشتهٔ‌ خودم مقایسه می‌کنم، یه‌جور فیدبک دریافت می‌کنم:

اگر ببینم نمی‌تونم حرف یه سال پیش خودم، سه سال پیش خودم، ده سال پیش خودم رو بهتر کنم، می‌فهمم که هیچ غلطی نکرده‌ام توی این سال‌ها. اگر همه هم ازم تعریف کنن، هیچ ارزشی نداره.

اگر هم ببینم واقعاً بهتر از قبل شده‌ام، بلدم حرف قبلی خودم رو بهتر یا کامل‌تر کنم یا ایرادهایی توش پیدا کنم، خوشحال می‌شم. اگر همه ازم ایراد بگیرن، برام هیچ ارزشی نداره.

وقتی دیگران از ما تعریف می‌کنن، یعنی مترها، معیارها،‌ بنچمارک‌ها و الگوهایی که در ذهن‌شون دارن، از امروز ما پایین‌تره. پس این تعریف کردن‌شون، به من و شما چیزی اضافه نمی‌کنه. فقط یه چیزایی در مورد خودشون افشا می‌کنه.

وقتی هم از ما ایراد می‌گیرن، از چند حال خارج نیست: یا سطح ایدئالی که در ذهن‌شون برای من و شما در نظر دارن، بالاتر از وضع فعلی‌مونه (خب. به ما چه؟). یا منشاء ایراد گرفتن‌شون می‌تونه چیزی غیر از کار من و شما باشه. مثلاً با خودمون حال نمی‌کنن. یا حسادت می‌کنن. یا دیگران در مورد ما حرف اشتباهی بهشون گفته‌ان. یا واقعاً حال‌شون رو به هم می‌زنیم. یا با دیدن ما حس‌شون به خودشون بد می‌شه. که این‌ها هم هیچ‌کدوم ربطی به ما نداره.

با این توضیح، فیدبکی که خودمون از خودمون می‌گیریم، مطمئن‌ترین فیدبکه.

فقط برای افزایش اثربخشی این نوع بازخورد، می‌تونیم خودمون گه‌گاه از آدم‌هایی که خودمون قبول‌شون داریم و از ما جلو‌تر هستن، بپرسیم که: به نظرتون این مسیری که من تا این‌جا اومده‌ام (با این نمونه کار قدیمی و این نمونه کار جدید)، در ادامه به جایی که تو توش هستی می‌رسه؟

یه چیزی هم من توی این سال‌ها کشف کرده‌ام. تجربهٔ شخصیه. ممکنه برای همه‌، همیشه و در همه‌جا درست نباشه:

اون آدم‌هایی که نظرشون واقعاً می‌تونه برای شما ارزشمند باشه، تا ازشون خواهش و تمنا نکنید و بهشون التماس نکنید و مدت‌ها منتظر نمونید و اعتمادشون رو جلب نکنید، بهتون فیدبک نمی‌دن. و اونایی که خودشون داوطلبانه بهتون نظر می‌دن، نظرشون ارزش شنیدن نداره.

نمی‌گم همیشه همینه. قطعاً استثنا هم داره. اما فرصت زندگی محدودتر از اینه که آدم قاعده‌ها رو به خاطر استثناها نادیده بگیره 😉

ژانویه 1, 2025 27 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
درباره شوراها
اجتماعیات

درباره شوراها | شورای خوب،‌ شورای خوب‌تر

توسط محمدرضا شعبانعلی دسامبر 30, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

در کانال تلگرام با متمم مطلبی به اسم شورای خوب، شورای خوب‌تر نوشتم. فعلاً در اولویتم نیست که کاملش کنم. چون بحثش به مقدمات بیشتری نیاز داره. اما این‌جا می‌ذارمش که گم نشه.

علت این‌که این بحث رو مهم می‌دونم، این نیست که دغدغهٔ سیاسی دارم. چون مشکل ساختار بروکراتیک ما بسیار بزرگ‌تر از مسئله شوراهاست و تعداد عواملی که اون رو به سمت زوال می‌برن انقدر زیادن که یکی دو تا کمتر یا بیشتر خیلی فرقی نمی‌کنه (به همین خاطر می‌گن دشمن نمی‌تواند هیچ غلطی بکند. واقعاً کار غلطی نمانده).

با این حال، بحث شوراها فرصت خوبیه که در حاشیه‌اش دربارهٔ تصمیم‌گیری سیستمی و ارتباطات اثربخش سازمانی حرف بزنیم.

متن رو احتمالاً از اول می‌نویسم. چون متنی رو که برای تلگرام نوشتم، در حال پیاده‌روی وسط خیابون بود و می‌شد بهتر باشه. اما اگر بخوام حرف آخرم رو در چند جمله بگم:

ما در شوراهای عالی در نظام‌های بروکراتیک، چیزی به اسم مصوبهٔ خوب و مصوبهٔ‌ بد نداریم. تنها “یک مصوبهٔ درست” قابل‌تصور داریم و هر چی جز اون هست غلطه.  هر جا یک شورای عالی فلان و فلان دیدید که چیزی تصویب کرده، فقط عنوانش رو بخونید. اگر مصوبهٔ انحلال خودش بود، عالیه. غیر از این، هر چی بود: بر او نخوانده به فتوای من ..‌. ؛)

پی‌نوشت: توی این چند هفته‌ای که از کانال تلگرام گذشت، یه چیز جالب رو فهمیدم. به نظرم برای متعهد کردن من به نوشتن دربارهٔ یه سری موضوعات و حرف زدن از اون‌ها خوبه. غیروقت این نوع حرف‌ها رو در قالب چهار تا نق و فحش برای دوستانم می‌فرستادم و لای مکالمه‌ها گم می‌شد. اما با این کانال، سخت‌تر گم می‌شن.

[toggle title=”آن‌چه در تلگرام نوشتم (کلیک کنید)”]

چه در ساختارهای سیاسی و چه در سازمان‌ها و کسب‌و‌کارها، معمولاً وقتی می‌پرسید کارکرد فلان شورا چیه؟ طرف مقابل سرش رو می‌گیره بالا، شکمش رو باد می‌کنه، ژست مدیریتی می‌گیره و یه جورایی با لحن عاقل‌ اندر سفیه می‌گه: «هماهنگی بین‌بخشی»
اگر بخواد شیک‌تر حرف بزنه، چهار تا سالاد هم با اصطلاحات سیستمی درست می‌کنه و جلوتون می‌ذاره: «برای اجتناب از نگاه جزیره‌ای و silo thinking». گاهی هم می‌گن: «این شوراها برای سیاست‌گذاریه. وگرنه کار اجرایی که در دپارتمان‌ها و وزارتخونه‌های مختلف انجام میشه.»

در این‌جا لازمه چند تا نکته رو به یاد داشته باشید:

ما در دنیای مدیریت، وظیفه‌ای دائمی به عنوان «هماهنگی بین‌بخشی» نداریم. اگر جایی حس شده که ناهماهنگی بین‌بخشی وجود داره، ریشه‌اش اینه که «ارتباط بین بخشی وجود نداره یا ضعیفه». اون رو باید حل کرد. نه اینکه یه شورای جدید زاییده بشه.

فرقش چیه؟ ارتباط بین‌بخشی،‌ یه ارتباط کاملاً‌ رسمی و شفاف بین واحدها و دپارتمان‌هاست: با نامه‌نگاری شفاف و تنظیم و تدوین گزارش‌ها و تبادل اسناد؛ قابل نقد، ارزیابی و پیگیری.

اما «هماهنگی»، یه روش هیئتی و قبیله‌ای حساب میشه نه مدیریتی. تاسیس شورا با هدف هماهنگی، یعنی دور هم یه جا جمع بشیم، چانه‌زنی کنیم. گپ بزنیم و تصمیم بگیریم: گرفتن اختیار تصمیم‌گیری از بدنهٔ بروکراتیک و تفویض تصمیم به اتاق‌ها و اتاقک‌ها.

دوم این‌که این کلمهٔ‌ «سیاست‌گذاری» هم واقعاً معنای خودش رو از دست داده. خیلی وقت‌ها این کارهایی که «زیر نقاب سیاست‌گذاری» انجام می‌شن، واقعاً کار «اجرایی» هستن.

بعضی‌ها یه جوری می‌گن «ما سیاست‌گذاریم» انگار کار اجرایی یعنی بیل زدن.

اتفاقاً کار اجرایی در رده‌های ارشد در سازمان‌ها، نهادها، کسب‌و‌کارها و دولت‌ها خودش شامل “تعیین سیاست‌ها و ایجاد هماهنگی بین بخش‌ها پیگیری عملی شدن اون‌ها”ست.

یه بار یه مدیری در بخش خصوصی به من گفت: «من اصلاً درگیر کار اجرایی نیستم. من سیاست‌گذارم. در جلسات منظم، جهت‌های مد نظرم رو می‌گم و بعداً از مدیرها پیگیری می‌کنم.» براش توضیح دادم که ظاهراً شما فکر می‌کنی فقط زمین شستن و چای ریختن کار اجراییه.

اتفاقاً کاری که داری می‌کنی دقیقاً کار اجراییه. پشت سر هم جهت‌گیری‌ها رو می‌گی و مطالباتت رو پیگیری می‌کنی. الان عملاً کاری که مدیرانت دارن انجام می‌دن،‌ کار عملیاتیه (Operation). چون همهٔ‌ کارهای اجرایی (Execution) رو خودت داری زیر نقاب سیاست‌گذاری انجام می‌دی.

گاهی واقعاً وجود شورا اجتناب‌ناپذیر میشه. اما شورا رو باید «شرّ ضروری» دید.

یعنی هر وقت یه شورایی برای یه کاری در کشور تاسیس میشه، باید بگیم: «ما مدیریت رو بلد نبودیم. طراحی سیستم رو نمی‌فهمیدیم. ضعیف عمل کردیم و نتونستیم ساختار و فرایندها رو درست بچینیم. یک بروکراسی ناکارآمد ایجاد کردیم. و حالا تا روزی که بفهمیم چه خبره و یاد بگیریم چه‌جوری همهٔ ندانستن‌های قبلی‌مون رو جبران کنیم، موقتاً برای این کار یا اون کار، شورای فلان رو تاسیس می‌کنیم»

شورا «مغز» نیست. چسب زخمه. هر وقت شورایی تشکیل می‌شه، یعنی یه جاهایی از ساختارهای ارتباطی و تقسیم وظایف در بدنهٔ بروکراتیک آسیب دیده که مجبور شدیم با تاسیس شورا اون زخم و ضعف‌مون رو بپوشونیم.

شورای خوب، شوراییه که به سرعت بتونه فلسفهٔ وجودی خودش رو از بین ببره (با اصلاح فرایندها و چارچوب‌هایی که به بهانهٔ ناقص بودن یا ناکارآمد یا ناکافی بودن اون‌ها تشکیل شده).

و شورای خوب‌تر، شوراییه که از اول نیازی به تشکیلش وجود نداشته باشه.

[/toggle]

[su_spacer]

دسامبر 30, 2024 4 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
نسیم طالب
اقتصاد و مدیریتگفتگو با دوستان

نسیم طالب؛ شام خوب، صبحانهٔ بد

توسط محمدرضا شعبانعلی دسامبر 25, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: این مطلب زیرمجموعهٔ گفتگو با دوستان محسوب می‌شود. حرف‌هایی که در پاسخ به صحبت‌ها، نظرات، سوال‌ها و تحلیل‌های دوستانم می‌نویسم. میلاد زیر مطلبی که دربارهٔ ایلان ماسک و کاهش کارآمدی دولت نوشته بودم، کامنتی نوشته بود که می‌شد همان‌جا جواب داد. اما دیدم فرصت خوبی است که آن کامنت را به بهانه‌ کنم دربارهٔ چند نکته حرف بزنیم. هم میلاد مخاطب خوبی است و هم صورت‌بندی مسئله را جوری انجام داده که به اندازهٔ کافی جا برای حرف زدن من باز کرده است (میلاد. ممنونم).

این بحث در نهایت قرار است به حرف‌هایی دربارهٔ نسیم طالب برسد. به همین علت، عنوان «نسیم طالب؛ شام خوب، صبحانهٔ بد» را برایش انتخاب کرده‌ام. اما آن‌چه در ادامه می‌گویم به نسیم طالب محدود نیست.

ترتیب موضوعاتی که می‌نویسم به این صورت خواهد بود:

  • اختلاف‌نظر میان اقتصاددان‌ها
  • ظرفیت اقتصاددان‌ها در پیش‌بینی اقتصاد (و متغیرهای اقتصادی)
  • جایگاه نسیم طالب در اقتصاد و مباحث مالی
  • نقد مختصری بر نسیم طالب و رویکرد او به مباحث
  • روش اثربخش مطالعه نسیم طالب و بررسی نظرات او

عکس نسیم طالب

منبع عکس

ابتدا حرف‌های میلاد را بیاورم:

محمدرضا،‌ من دوست داشتم شهود اقتصادی مفیدی داشته باشم. مثلا الان،‌ به‌درستی متوجه نمی‌شوم که قرض‌الحسنه‌ها چه هستند و چرا مشکل‌زا هستند؟ شهود درستی در مورد بورس و تورم و غیره ندارم. یا نمی‌توانم درست به این فکر کنم که سیاست‌های خاویر میلی در آرژانتین در بلندمدت مفید خواهند بود یا مضر؟ یا حتی نمی‌دانم برای بررسی اقتصاد یک کشور به‌صورت کلی به چه معیار‌هایی باید نگاه کنم تا کمتر درگیر تبلیغات سیاست‌مدارها بشم و بیشترین سیگنال از واقعیت رو بگیرم.  

می‌خواستم بپرسم به نظرت چه‌کاری می‌تونه یک شهود خوب اقتصادی برای استفاده‌ی شخصی و مدیریت زندگی و داشتن کمی قدرت پیش‌بینی بسازه. متاسفانه نمی‌توانم فرصت زیادی به مطالعه‌ی اقتصاد بگذرانم اما مطالب افرادی مثل نسیم طالب که اصرار داره اقتصاد‌دان‌ها پیش‌بینی چیزهای مهم رو بلد نیستند باعث شده  یک گاردی هم نسبت به خوندن اون مطالب پیدا بکنم و احساس می‌کنم شاید گمراه‌تر هم بشم. 

در ادامه حرف‌های خود را در چند بخش می‌نویسم.

اقتصاددان‌ها و شهرت به اختلاف‌نظر

اقتصاددان‌ها را به اختلاف‌نظرشان بر سر موضوعات مختلف می‌شناسند. به‌نظر می‌رسد آن‌قدر که در میان اقتصاددان‌ها اختلاف‌نظر هست، در میان دانشمندان زیست، فیزیک، ریاضی و علوم دیگر نیست. لطیفه‌ها و شوخی‌های بسیاری هم در این باره ساخته شده است.

فکر می‌کنم گویاترینش، جمله‌ای باشد که یک بار دربارهٔ کینز در کنگره آمریکا گفتند (نقل به مضمون): «اگر ده اقتصاددان، شامل کینز، را در یک اتاق جمع کنید و دربارهٔ‌ یک موضوع خاص از آن‌ها نظر بخواهید، در نهایت ۱۱ نظر متفاوت خواهید داشت. علتش هم این است که کینز خودش به تنهایی دو نظر متضاد ابراز می‌‌کند.»

این شوخی ساده از دو  منظر به اقتصاددان‌ها کنایه زده است. نخست این که انتظار می‌رود از ده اقتصاددان، یک نظر یا نهایتاً دو یا سه نظر در بیاید. نه این که ده نظر مختلف بدهند. معنای شوخی این است که هیچ‌یک از آن‌ها نظر دیگری را قبول ندارد. کنایهٔ دوم هم که مشخصاً به کینز است، اشاره به این دارد که خود کینز (و گاهی برخی دیگر از اقتصاددان‌ها) در یک موضوع ثابت هم نظرات متعارض و متضادی دارند.

البته می‌دانیم که این کنایه، لااقل در مورد کینز، منصفانه نیست. چون در مواردی که آراء کینز فرق کرده، شرایط محیطی و پارامترهای اقتصادی یکسان نبوده است. او گاهی در مقاطع مختلف زمانی نظرات متفاوتی داشته، اما نه این‌طور که در یک جلسه یا در یک مقطع زمانی مشخص، حرف‌های متضاد بزند.

اما به هر حال، شوخی‌ها بیشتر از یکی دو مورد است. از جمله این‌که گاهی می‌گویند «اقتصاددان‌ها کسانی هستند که وقتی پیش‌بینی‌هایشان درست پیش نرفت، می‌توانند به صورت علمی توضیح دهند که چرا چنین شده است.» ده‌ها و شاید صدها شوخی دیگر از این دست نیز وجود دارد.

اما این شوخی‌ها چقدر در واقعیت ریشه دارند؟ چه انتظاراتی از اقتصاددان‌ها وجود داشته که آن‌ها – ظاهراً – نتوانسته‌اند آن‌ها آن‌طور که باید و شاید برآورده‌ کنند؟

اختلاف‌نظر در جای دیگری است | اولین منشاء اختلاف

واقعیت این است که تفاوت در مبانی علم اقتصاد، بسیار کمتر از آن چیزی است که عامهٔ مردم فکر می‌کنند. شاید نظریه‌های علم اقتصاد به اندازهٔ نظریه‌های فیزیک و ریاضی قاطع نباشند، اما لااقل از بسیاری حوزه‌های دیگر از جمله روانشناسی، انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی، فلسفه، علوم سیاسی، هنر و زیبائی‌شناسی وضعیت بهتری دارد.

ماجرا این‌جاست که آن‌چه اقتصاددان‌ها با آن کار می‌کنند، صرفاً علم اقتصاد نیست. بلکه هنجارها و ارزش‌ها هم هست.

تحلیل عکس‌العمل مردم به تغییر قیمت کالا، یا موج‌سواری رایگان بر سر کالاهای عمومی و ده‌ها موضوع دیگر، ربطی به مکتب اقتصادی ندارد. ماجرا از جایی شروع می‌شود که شما باید  بر اساس «نظریه + ارزش‌ها» چیزی را تجویز کنید.

مثلاً به این سوال‌ها فکر کنید:

  • آیا درست است که بالاترین حقوق در کشور،  صد برابر حداقل حقوق باشد؟
  • آیا باید مصرف کالاهایی که ضررهای عمومی دارند (مثل سیگار) با مالیات محدود شود؟ (درس مالیات گناه در متمم)
  • آیا کمک به فقرا وظیفه دولت است یا باید به افراد و خیریه‌ها واگذار شود؟
  • آیا بهتر است آموزش و درمان رایگان باشد، حتی اگر کیفیت آن کاهش یابد؟
  • آیا برای حل مشکل کمبود منابع، می‌توان محیط‌زیست را قربانی رشد اقتصادی کرد؟
  • آیا مالیات تصاعدی که ثروتمندان سهم بیشتری بپردازند، عادلانه است؟
  • آیا منطقی است که دستمزدها بر اساس بهره‌وری افراد تنظیم شود، حتی اگر این کار باعث افزایش نابرابری شود؟

این نوع سوال‌ها، سوال‌های هنجاری هستند. یعنی ربطی به نظریه‌های اقتصادی ندارد. شما بر اساس اصول و ارزش‌های خود در مورد آن‌ها نظر می‌دهید و قضاوت می‌کنید.

در این باره، معمولاً به سادگی نمی‌توان نگاه ارزشی انسان‌ها را تغییر داد.

جالب این‌جاست که هر چه در تاریخ عقب می‌رویم، باز هم اختلاف‌نظرها در این حوزه‌ها را می‌بینیم. مثلاً برداشت من این است که ادراک اقتصادی امام علی بیشتر به سمت چپ و ادراک اقتصادی پیامبر بیشتر به سمت راست متمایل بوده است. چیزی که در نگاه متفاوت اهل تشیع و تسنن هم می‌بینیم (همان‌طور که بارها گفته‌ام، مفهوم عدالت یک مفهوم پررنگ در رویکرد چپ اقتصادی است. شاید دقت کرده باشید که ما از عدالت علوی حرف می‌زنیم اما اصطلاح عدالت محمدی بین ما رواج ندارد). از امام علی داستان‌های متعددی نقل شده که در رویکرد چپ اقتصادی می‌گنجد. مثلاً‌ امام علی با قیمت‌گذاری تبعیضی (Discriminative Pricing) مخالف بوده‌اند. گفته شده که زمانی که ایشان دیده‌اند میثم تمار دو نوع خرما را با دو قیمت می‌فروشد، می‌گویند خرماها را قاطی کن و یک نوع خرما و به یک قیمت بفروش (+). این را مقایسه کنید با داستانی که دربارهٔ عروه ابن جعد بارقی نقل می‌شود که پیامبر به او یک دینار داد و گفت برو یک گوسفند بخر. عروه ظاهراً یک گوسفند یک دیناری می‌خرد و همان روز آن را دو دینار می‌فروشد و بعد با پولش دو گوسفند می‌خرد و یکی را برای پیامبر می‌آورد و توسط پیامبر تشویق می‌شود (البته این مسئله ۱۴۰۰ سال است که حوزه‌های علمیه را مشغول کرده که ماهیت این دو معامله دقیقاً چه بوده و تفسیر فقهی‌‌اش چیست. اما اصل ماجرا، تشویق ارزش‌آفرینی اقتصادی مبتنی بر تجارت است. چیزی که اقتصاد چپ، ارزش‌آفرینی نمی‌بیند).

خلاصه این که شما وقتی «اصول ثابت علمی» را در کنار «تفاوت در ارزش‌های اخلاقی» قرار می‌دهید، تجویزهای متفاوتی از آن‌ها در می‌آید.

همین می‌شود که ممکن است چند اقتصاددان که همگی در یک دانشکده ساکنند و حتی با هم دوستند، در عین این که «علم اقتصاد» را تقریباً یکسان می‌فهمند، تجویزهای متفاوتی داشته باشند.

اختلاف‌نظر در جای دیگریست | دومین منشاء اختلاف

دومین منشاء اختلاف، به دستگاه فکری اقتصاددانان برمی‌گردد و این که در طیف «تمرکز» و «توزیع‌شدگی» به کدام قطب تمایل دارند (اگر بخواهیم خیلی عمیق نگاه کنیم، بخش زیادی از اختلاف‌نظر هنجارها و ارزش‌ها هم زیرمجموعهٔ همین بحث است).

در زیست‌شناسی، نگاه متمرکز معتقد است که تمام وجود انسان در چیزی به نام «روح» جمع شده و بدن، صرفاً لباسی بر تن روح یا اسبی زیر پای روح است. نگاه توزیع‌شده معتقد است که انسان یک «کلِ منسجم» است که در تک‌تک سلول‌ها توزیع شده. برآیند همهٔ آن‌چه تک‌تک سلول‌ها انجام می‌دهند‌، چیزی است که هویت، شخصیت و رفتار انسان‌ها را می‌سازد.

در نگاه به مغز، نگاه متمرکز معتقد است که ما دو چیز داریم: مغز و ذهن. اما نگاه توزیع‌شده معتقد است که چیزی اضافه بر نورون‌ها وجود ندارد. همین که هر نورون کار خود را درست انجام دهد، باعث می‌شود ترکیب ۱۰۰ میلیارد نورون، دستگاه بسیار پیچیده‌ای بشود که ما آن را «ذهن» می‌نامیم.

در تحلیل خلقت، کسانی که نگاه متمرکز دارند، خلقت کل موجودات عالم را در نقطهٔ خاصی خلاصه می‌کنند؛ شش‌هزار سال قبل یا عقب‌تر یا جلو‌تر. اما کسانی که نگاه توزیع‌شده دارند، به سراغ تکامل می‌روند و معتقدند که فرایند خلقت، در گسترهٔ کل عالم پخش شده و در تمام طول زمان وجود داشته و هنوز هم ادامه دارد. عالم، خلق نشده بلکه «در حال خلق» است و هر نقطه‌ای از این جهان را که بگیری، هم‌اکنون مشغول خلق است.

در نگاه معنوی، نگاه متمرکز به «خدای واحد» می‌رسد که اراد‌ه‌اش را در عالم متجلی می‌کند. نگاه توزیع شده به عرفان نزدیک‌تر می‌شود که «کثرت» را می‌پذیرد و «وحدت در کثرت» و «کثرت در وحدت» را به رسمت می‌شناسد. نگاه دوم، خداوند را نه چیزی «بیرون از عالم هستی» بلکه «هر آن‌چه هست» می‌داند.

در جامعه‌شناسی، نگاه متمرکز جامعه را از دید طبقاتی بررسی می‌کند. دو یا سه یا ده یا صد طبقه. هر جور که ببیند، نهایتاً جامعه را در چند خوشه (cluster) متمرکز کرده. در نگاه توزیع‌شده، جامعهٔ هشتاد میلیونی، دو طبقه، سه طبقه، یا سی طبقه نیست. بلکه یک جامعه با ۸۰ میلیون عضو است. درست همان‌طور که یک گاز با ۸۰ میلیون مولکول در یک اتاق وجود دارد. در این نگاه به جای sociology‌ به معنای کلاسیک آن، بیشتر به social physics توجه می‌شود.

در سیاست،‌ نگاه متمرکز دنبال یک یا دو یا چند رهبر اصلی برای جامعه می‌گردد. اما نگاه توزیع‌شده، می‌گوید که خِرد، در ذهن یک نفر متمرکز نیست و اگر خردی هست،‌ در کل جامعه توزیع شده است. بنابراین تنها روش جستجوی حقیقت، انتخاب جهت‌گیری مناسب و حل مسائل جامعه این است که دموکراسی پیاده شود و همه حق رای داشته باشند و همه‌ی مردم با هم دربارهٔ درستی و نادرستی کارها و جهت‌ حرکت جامعه تصمیم بگیرند.

در نگاه اقتصادی، دیدگاه متمرکز معتقد است که قلب اقتصادی جامعه در دولت و یک یا چند نهاد و کمیته و شورا و سازمان می‌تپد. در نگاه توزیع‌شده، باور بر این است که جامعه،‌ قلب و دست و پا ندارد. بلکه تک‌تک بازیگران اقتصادی، به اندازهٔ خود سهمی دارند. از یک فرد خانه‌دار تا یک کارآفرین بزرگ. به خاطر همین، نگاه توزیع‌شده، قانون‌گذاری و رگولاتوری افراطی را تحمل نمی‌کند. بلکه می‌گوید بازار را رها کنید تا خودش، نقطهٔ تعادل مناسب را کشف کند.

 پس همان‌طور که می‌بینی، این ماجرای تمرکز و توزیع‌شدگی صرفاً در اقتصاد نیست و در بسیاری از علوم مطرح است. این که دانشمندان اقتصاد به یکی از این دو رویکرد نزدیک باشند و بر اساس آن،‌ از برخی نظریه‌های اقتصادی دفاع کنند، نمی‌تواند به این معنا باشد که «خب. پس این‌ها نمی‌فهمند چه می‌گویند و اختلاف‌نظر زیاد است و بهتر است همه‌چیز را رها کنیم و پیگیرشان نباشیم.»

بخواهی یا نخواهی، باید جایی در زندگی، یکی از دو رویکرد تمرکز و توزیع‌شدگی را به عنوان جهان‌بینی اصلی زندگی‌ات انتخاب کرده و دنبال کنی. وگرنه تا آخر عمر با کمترین نسیمی از این سو به آن سو پرت می‌شوی.

نقد نسیم طالب بر مدل‌های پیش‌بینی بازار

یکی از بن‌مایه‌های اصلی حرف‌های نسیم طالب، ضعف اقتصاددان‌ها و مدل‌های اقتصادی در پیش‌بینی بازار است. او مدام به اقتصاددان‌ها طعنه می‌زند که آن‌ها نمی‌توانند رفتار بازار را به درستی پیش‌بینی کنند.

قوی سیاه، کتابی که نسیم طالب را به شهرت رساند، حول این ایده شکل گرفته که اتفاق‌های پیش‌بینی‌نشده یا دارای احتمال بسیار پایین، همیشه آماده‌اند تا پیش‌بینی‌های ما را به چالش بکشند. هم‌زمان شدن حرف‌های طالب با رکود اقتصادی ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ فرصت ارزشمندی ایجاد کرد تا این حرف او بسیار شنیده شده و «قوی سیاه» به اصطلاحی پرکاربرد در تحلیل‌ها، خبرها و سخنرانی‌ها تبدیل شود.

این‌که چرا نسیم طالب به چنین بحثی علاقه دارد، کاملاً واضح است. او متخصص ریسک و سرمایه‌گذاری است و سرمایه‌گذاری بیش از هر چیز بر پایهٔ درک از مفهوم احتمال و توزیع احتمالات بنا شده است. از طرف دیگر، این یک واقعیت است که شهود اکثر ما انسان‌ها دربارهٔ احتمال ضعیف است. و از این منظر، بسیاری از حرف‌ها و تذکرهای نسیم طالب جذاب است و می‌تواند آموزنده باشد. این نوع حرف‌ها را می‌توان با حرف‌های دنیل کانمن، آموس تورسکی و ریچارد تیلر در یک دسته قرار داد که همگی قدرت تحلیل ذهن انسان را در ارزیابی احتمالات زیر سوال می‌برند. البته نسیم طالب یک پله فراتر رفته و معتقد است که ماجرا فقط ضعف ذهنی و میان‌برهای شناختی نیست. بلکه مدل‌هایی هم که برای تحلیل بازار ساخته می‌شوند، چنین ضعف‌هایی دارند. حرف‌های نسیم طالب در کتاب فریفتهٔ تصادف هم کم‌و‌بیش از همین جنس است.

نسیم طالب به خوانندهٔ خود – به‌درستی – می‌آموزد که:

  • توزیع احتمالات، همیشه و همه‌جا نرمال نیست. نه‌فقط نرمال، که گاهی با هیچ‌یک از توزیعات متعارفی که ما می‌شناسیم، هم‌خوانی ندارد.
  • برخی از مدل‌هایی که از بازار وجود دارند، گاهی بیش‌ازحد ساده شده‌اند. آن‌قدر ساده که دقیقاً در لحظه‌‌ای که باید به کار بیایند، شکست می‌خورند.
  • بسیاری از کسانی که به عنوان تحلیل‌گر، بازارشناس، تریدر و فروشندهٔ سینگال در بازارها فعالیت می‌کنند،‌ یا شیادند و یا عملکردشان در بلندمدت، با نتایج پرتاب‌ کردن سکه، تفاوت چندانی ندارد.
  • اگر انسان‌ها بخشی از ریسک و هزینهٔ تصمیم‌هایشان را تحمل نکنند، احتمال این‌که تحلیل‌ها و تصمیم‌ها و تجویزهایشان غلط از آب در بیاید زیاد است.

همهٔ نکات بالا – و بسیاری از نکات دیگری که نسیم طالب می‌گوید – درست و ارزشمندند و خوب است که آن‌ها را به خاطر بسپاریم. اما چیزی که باید به خاطر داشته باشیم این است که نسیم طالب دربارهٔ «پیش‌بینی بازار» حرف می‌زند. معامله‌گری (trade) و پیش‌بینی بازار (market prediction) بخش کوچکی از علم بازار (market science) است. سرمایه‌گذاری و مدیریت پورتفولیو هم – که نسیم طالب سال‌ها انجام داده و به پشتوانهٔ آن حرف می‌زند – زیرمجموعهٔ بسیار کوچکی از علم مالی (finance) است. خود علم مالی هم زیرمجموعهٔ کوچکی از علم اقتصاد است. علم اقتصاد ده‌ها زیرمجموعهٔ دیگر دارد که بعضی از آن‌ها را در ادامه می‌آورم:

  • مدیریت و شیوهٔ تخصیص منابع کمیاب
  • سیاست‌گذاری‌ بر اساس عوامل دموگرافیک و برای عوامل دموگرافیک
  • مدیریت عرضه و تقاضا در بازارهای مختلف از جمله مدیریت و سیاست‌گذاری در اقتصاد بازار کار
  • سیاست‌گذاری‌های تعرفه‌ای در تجارت بین‌المللی
  • تعیین و جهت‌دهی پیشران‌های رشد اقتصادی
  • تعریف مدل توسعه در سطح ملی و منطقه‌ای
  • مدیریت منابع مالی عمومی
  • سیاست‌گذاری و هدف‌گذاری (تعیین نقطهٔ بهینه) برای نابرابری درآمد
  • اقتصاد محیط زیست
  • سیاست‌گذاری، مدل‌سازی و عملیاتی‌کردن برنامه‌های اقتصاد سلامت
  • سیاست‌گذاری پولی و بانکی
  • مدل‌سازی، تحلیل و برنامه‌ریزی برای اقتصاد فرهنگ

این که یک نفر کمی سهام خرید و فروخت و سود کرد و مچ چند تحلیل‌گر را هم که سقوط بازار مالی را پیش‌بینی نکرده بودند گرفت، بیاید و علم بسیار بزرگ‌تری را که ده‌ها شاخه دارد زیر سوال ببرد و نقد کند، چندان قابل‌درک نیست. تصویر ذهنی من از نسیم طالب، پوکرباز قهاری است که چند شب متوالی در قمارخانه برنده شده و پس از آن مست و عربده‌کش به خیابان آمده و می‌گوید چون در میز قمارخانه موفق بودم، نقدهای فراوانی به شهرداری و مدیریت شهری دارم.

کلمات پوکر، قمارخانه، مست،‌ عربده‌کش و شهرداری را با دقت انتخاب کرده‌ام و در ادامه دربارهٔ تک‌تک آن‌ها توضیح خواهم داد.

آیا کار اقتصاددان‌ها پیش‌بینی است؟

حل مسئله و مدل‌سازی، از ستون‌های اصلی بسیاری از شاخه‌های علم هستند. با وجودی که این دو به هم وابسته‌اند، سهم‌شان در شاخه‌های مختلف علم یکسان نیست.

مثلاً در پزشکی، حل مسئله بسیار پررنگ‌تر از مدل‌سازی است. علم پزشکی هنوز برای برخی از سیستم‌های بدن، از جمله سیستم ایمنی و مغز، مدل‌سازی دقیق و جامعی ارائه نداده. هم‌چنین مکانیزم بروز بسیاری از بیماری‌ها و حتی نحوهٔ اثرگذاری برخی از داروها همچنان ناشناخته باقی مانده است.

به دلیل همین محدودیت‌های مدل‌سازی است که پزشکی نمی‌تواند با قطعیت یا دقت بالا عمر افراد، بیماری‌های آینده یا روند تغییرات سلامت را پیش‌بینی کند. و نیز، همان‌طور که می‌دانیم، دربارهٔ ریشهٔ بسیاری از بیماری‌ها پاسخ‌های قانع‌کننده‌ای ندارد. قطعاً اگر مدلی جامع و یکپارچه از بدن انسان وجود داشت، بسیاری از ابهام‌های کنونی پزشکی برطرف می‌شد (البته می‌دانیم که پزشکی تا کنون هزاران مدل کوچک و تخصصی ایجاد کرده. حرف من، یک مدل کامل و یکپارچه است).

پیچیدگی انسان به‌عنوان موضوع اصلی این علم، پزشکی را به سمت حل مسئله سوق داده. در اغلب چالش‌های  جدید در حوزهٔ سلامت، تلاش برای یافتن راه‌حل بر مدل‌سازی دقیق اولویت دارد.

این روش اشتباه هم نیست. تا کنون بسیاری از این مسائل بهداشتی و درمانی به همین روش حل شده‌اند، حتی اگر دلایل اثربخشی یک مداخله کاملاً روشن نباشد. و با همین وضعیت، همهٔ ما امید داریم مسائل بسیار بیشتری را هم حل کند.

روانشناسی هم به‌ویژه در زمینهٔ آسیب‌های روانی وضعیت مشابهی دارد. فکر می‌کنم روانشناسی جزو معدود حوزه‌های علمی باشد که از نظر به‌هم‌ریختگی، کثیف بودن و آشفتگی نظریه‌ها و تعدد دیدگاه‌ها با جهان‌بینی‌های دینی و هزاران فرقه‌ٔ معنوی که تمام عمر به جان هم می‌پرند (و مدام یکدیگر را تکفیر می‌کنند) قابل‌مقایسه باشد (البته برخورد میان روانشناسان، قطعاً قاعده‌مندتر است).

روانشناسی هم، دقیقاً‌ گرفتار همان مشکل پزشکی است: سوژهٔ دشوار و سیستم‌های متعدد در هم‌تنیده. روانشناسان هم هنوز نتوانسته‌اند مدل جامعی ارائه دهند که انسان را توصیف کرده و آیندهٔ انسان را پیش‌بینی کند. به همین علت، مدل‌ها، نظریه‌ها و رویکردهای بسیار متعددی در روانشناسی وجود دارد.

این پیچیدگی باعث شده روانشناسی به سمت «حل مسئله» برود. یعنی بیش از هر چیز اولویتش این باشد که مسئلهٔ بیمار و مُراجع را حل کند. نمی‌شود به بیمار گفت: فعلاً‌ ما نظریه‌های جامعی نداریم. شما برو با بدبختی‌هایت بساز تا ببینیم چه می‌شود.

برعکس این ماجرا را در فیزیک و ریاضی و شاخه‌های آن‌ها می‌بینیم. یعنی سهم مدل‌سازی پررنگ‌تر از حل مسئله است. در حدی که حتی گاهی مدل‌ها ساخته می‌شوند، بی‌ آن‌که هنوز مسئله‌ای فوری و واقعی روی میز باشد.

در این چارچوب، علم اقتصاد بیشتر به پزشکی و روانشناسی نزدیک است تا ریاضی و فیزیک. سیستم‌های اقتصادی از لحاظ پیچیدگی یک لایه بالاتر از روانشناسی و پزشکی هستند. مسئلهٔ پزشک، انسانی است که درون جسمش، معده و روده و مغز و دهان و دست با هم در تعاملند. اما اقتصاددان با ده‌ها میلیون انسان در ارتباط است که هر یک در وجودشان معده و روده و مغز و جسم دارند. آن‌چه دیشب در رودهٔ یک قانون‌گذار بوده، ممکن است فردا با یک قانون‌گذاری احمقانه بر معدهٔ صدها هزار نفر دیگر تأثیر بگذارد. بگذریم از سیستم‌های مکمل مثل سیستم‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اکولوژيک و … که همگی روی این سیستم پیچیدهٔ اقتصادی تأثیر می‌گذارند و هم‌زمان از آن تأثیر هم می‌پذیرند.

ما هیچ‌وقت به پزشک نمی‌گوییم چرا نتوانستی مرگ بیمار را پیش‌بینی کنی؟ چون انتظارمان از پزشک پیش‌بینی نیست، بلکه حل مسئله است. پزشک گام‌به‌گام مسئله را در حد توانش حل می‌کند و با ملاحظهٔ حال بیمار، قدم بعدی را برمی‌دارد. گاهی موفق و گاهی ناموفق.

مرگ برای سیستم‌ پیچیده‌ای مثل انسان، مثل Crash کردن و Collapse‌ کردن و در هم شکستن یک بازار است. مرگ، قوی سیاه سیستم پیچیده‌ای به اسم انسان است. اما نه کسی چنین اسمی برایش گذاشته و نه پزشکان به خاطر ناتوانی در پیش‌بینی مرگ،‌ متهم به نادانی شده‌اند.

چرا؟ چون در نظریهٔ‌ سیستم‌ها و علم پزشکی، کاسبی مثل نسیم طالب نبوده تا مرگ را به اسم دیگری (مثلاً: قورباغهٔ بنفش) «Rebrand» کند (البته، بسیاری از تبیین‌های معنوی از جهان، بر پایهٔ ترس انسان‌ها از مرگ و پیش‌بینی‌ناپذیری این اتفاق شکل گرفته‌اند و از این منظر، نسیم طالب به کشیشان نزدیک‌تر است تا دانشمندان).

گفتم که «تصویر ذهنی من از نسیم طالب، پوکرباز قهاری است که چند شب متوالی در قمارخانه برنده شده و پس از آن مست و عربده‌کش به خیابان آمده و می‌گوید چون در میز قمارخانه موفق بودم، نقدهای فراوانی به شهرداری و مدیریت شهری دارم.»

حالا دربارهٔ تک‌تک اجزای این استعاره توضیح می‌دهم:

نسیم طالب و بازی پوکر

نسیم طالب، اهل بازی ترید است. از قدیم، مستقیم و غیرمستقیم با صندوق‌های سرمایه‌گذاری کار کرده و تجربهٔ عملی معامله در بازار را دارد. موفقیت در بازار، ترکیبی از بازی خوب و شانس خوب است. نظرها دربارهٔ این‌که سهم مهارت و شانس در بازار چقدر است، متفاوتند. اما هنوز کسی پیدا نشده که بازار را کامل و قاطع، قابل‌پیش‌بینی و دترمینیستیک ببیند.

بنابراین، نزدیک‌ترین بازی به دنیای بازار، پوکر است. اگر کاملاً مهارت‌محور بود،‌ می‌گفتیم شطرنج است. اگر کاملاً‌ شانس‌محور بود می‌گفتیم بازی سکه و شیر یا خط است. اما جایی در این وسط‌هاست. پوکر احتمالاً مثال خوبی است.

تریدر، قبل از هر کس دیگری، باید به خاطر داشته باشد که قمارباز موفقی بوده است. اغلب قماربازها هم شیر یا خط بازی نمی‌کنند. آن‌ها سراغ بازی‌هایی می‌روند که بتوانند در آن «ریسک مطلع / informed risk» را تجربه کنند. دلشان می‌خواهد اهل ریسک باشند و بیشتر از مردم عادی از ریسک لذت می‌برند. اما نه ریسکی که کاملاً مستقل از مهارت باشد.

تشبیه ترید به قمار، کسر شأن نسیم طالب نیست. بزرگانی در تاریخ، که نسیم طالب در برابرشان مثل مورچه در برابر فیل است، شوق پژوهشی خود را از قمار گرفته‌اند. از برنولی، پاسکال و فرما، که بررسی قمار از سوژه‌های جذاب کارشان بود. تا فون نویمان که عاشق قمار و قماربازی حرفه‌ای بود و بخش چشمگیری از نظریهٔ بازی‌ها و حاشیه‌های آن را برای استفادهٔ‌ شخصی خودش توسعه داد. این که بعداً کل دنیا از گوشهٔ سفرهٔ قمار او در قالب نظریهٔ بازی‌ها بهره‌مند شده‌اند، نشان می‌دهد که چقدر با آن‌چه به دستش می‌رسیده، خوب بازی می‌کرده که جهانی از آن‌ها سود برده‌اند.

نسیم طالب،‌ به هیچ وجه و در هیچ شکل، در قد و قوارهٔ این بزرگان نیست. اما ویژگی مشترکی که با آن‌ها دارد این است که علاوه بر شوق ترید و معامله، دوست دارد منطق پشت ترید را هم بفهمد و برای درک آن تلاش می‌کند.

اگر این تریدرهای اینستاگرامی را دیده باشید، همه‌شان این ویژگی را دارند که وقتی پیش‌بینی‌‌هایشان درست از آب در می‌آید، سر و صدا راه می‌اندازند که «این منم، خدای بازار، بیایید و مرا سجده کنید. بقیه هم گاو هستند و هیچ‌چیز نمی‌فهمند.»

اما از آن‌ سو، وقتی پیش‌بینی‌هایشان شکست می‌خورد، ساکت می‌شوند و در سوراخی می‌خزند. یا انواع توجیه‌ها را پیدا می‌کنند که چرا چنین اتفاقی افتاده است.

نسیم طالب از جمله قماربازهای خوش‌شانسی بود که کتاب قوی سیاهش تقریباً‌ در آستانهٔ رکود ۲۰۰۸ منتشر شد (ویراست اول کتاب سال ۲۰۰۷ به بازار آمد). کافی است ببینید کتاب «فریب‌خوردهٔ تصادف / فریفتهٔ تصادف» که در سال ۲۰۰۱ منتشر شده بود، سرو‌صدایی نکرد و دیده نشد. حرف‌های نسیم طالب، آن‌جا هم هست. اما بازار آن را حرف تازه‌ای نمی‌دید. نه بازار معامله و نه بازار نشر.

در همین ایران هم، که ناشران مدیریت و توسعهٔ فردی که فقط پای «لیست‌های پرفروش» و «لیست‌ کتابهای جدید» آمازون می‌خوابند، fooled by randomness همین اخیراً و مدتها بعد از قوی سیاه ترجمه شد. نشانه‌ای از این که اگر قوی سیاه با رکود هم‌زمان نمی‌شد، در جامعهٔ جهانی رغبتی به حرف‌های نسیم طالب نبود.

حتی پیش‌بینی رکود ۲۰۰۸ هم کار پیچیده‌ای نبود و نمی‌شود آن را معجزه تلقی کرد. مندل‌برات، همین حرف‌ها را بسیار شیوا‌تر، محکم‌تر و زیباتر در کتاب The Misbehavior of the Market در سال ۲۰۰۴ پیش از نسیم طالب گفته بود. از این‌ها عقب‌تر، هایمن مینسکی آن مقالهٔ معروف financial instability hypothesis را در سال ۱۹۷۷ نوشته بود. می‌گوییم نسیم طالب دقیقاً در آستانهٔ رکود فهمید و هشدار داد؟ این هم چیزی نبود که از چشم‌ها دور باشد. پیتر شیف در همان سال کتاب crashproof‌ را منتشر کرد که عنوان فرعی روی جلدش جالب است:

How to profit from the coming economic collapse

«چگونه از سقوط اقتصادی پیش رو سود ببریم؟» فصل هفتم کتاب، تیتر جالبی دارد: My Kingdom for a Buyer تمام سلطنتم را می‌دهم برای پیدا شدن یک خریدار!

اشاره‌ای به آن جملهٔ معروف ریچارد سوم در نمایشنامهٔ شکسپیر که می‌گفت:

A horse, a horse, my kingdom for a horse!

اسب. اسب. تمام سلطنتم را می‌دهم، اگر به من یک اسب بدهید (ذلیل شدن همیشگی صاحبان‌قدرت، در آخرین لحظاتی که به بدبختی می‌افتند).

خلاصه این‌ که هم چشم‌انداز رکود، پیش روی بسیاری از تحلیل‌گران واضح بود و دیده می‌شد و هم ناپایداری بازار. علاوه بر این، به اندازهٔ‌ کافی در این زمینه نظریه‌پردازی هم شده بود. کنایه‌های مندل‌برات در کتاب Misbehavior of the market به اقتصاددان‌ها و پیش‌بینی‌کنندگان بازار، دقیقاً شبیه چیزهایی است که بعداً نسیم طالب یاد گرفت و نوشت:

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

Patterns are the fool’s gold of financial markets. The power of chance suffices to create spurious patterns and pseudo-cycles that, for all the world, appear predictable and bankable. But a financial market is especially prone to such statistical mirages. My mathematical models can generate charts that—purely by the operation of random processes—appear to trend and cycle. They would fool any professional “chartist.” Likewise, bubbles and crashes are inherent to markets. They are the inevitable consequence of the human need to find patterns in the patternless.

[/su_note]

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

Sure, after the fact, with enough time and effort, we can piece together a tolerable cause-and-effect story of why a price moved the way it did. But who cares? It is too late by then.

[/su_note]

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

All models by necessity distort reality in one way or another. A sculptor, when modeling in stone or clay, does not try to clone Nature; he highlights some things, ignores others, idealizes or abstracts some more, to achieve an effect. Different sculptors will seek different effects. Likewise, a scientist must necessarily pick and choose among various aspects of reality to incorporate into a model. An economist makes assumptions about how markets work, how businesses operate, how people make financial decisions. Any one of these assumptions, considered alone, is absurd. There is a rich vein of jokes about economists and their assumptions. Take the old one about the engineer, the physicist, and the economist. They find themselves shipwrecked on a desert island with nothing to eat but a sealed can of beans. How to get at them? The engineer proposes breaking the can open with a rock. The physicist suggests heating the can in the sun, until it bursts. The economist’s approach: “First, assume we have a can opener. …”

[/su_note]

نسیم طالب و حرف تازه

سبک نگارش نسیم طالب به گونه‌ای است که این حس را به مخاطبش القا می‌کند که حرف تازه‌ای دارد. به گمانم اکثر مخاطبان نسیم طالب – از جمله محمدرضا شعبانعلیِ ده سال قبل – هم تأیید می‌کنند که در مواجهه با او به نتیجه می‌رسند که به متفکری رسیده‌اند که حرف تازه‌ای می‌زند و دریچه‌های تازه‌ای به روی آن‌ها باز می‌کند.

اما آيا حرف‌های نسیم طالب واقعاً تازه‌اند؟ آیا او نظریهٔ تازه‌ای به دنیای مالی اضافه کرده؟ آیا حرفی زده که پیش از او کسی نگفته بود؟ بسیار سخت است بتوانید در حرف‌های نسیم طالب،‌ ایده یا نظریه‌ای بیابید که پیش از او گفته نشده باشد. شاید لحن تلخی باشد. اما نسیم طالب از آن‌هایی است که اگر به دنیا نیامده بود یا اگر در بیست سالگی می‌مرد، دنیای علم،‌ هیچ لطمه‌ای نمی‌خورد.

با این حال، لازم است به نکتهٔ مهمی اشاره کنم: می‌گویم «دنیای علم». قطعاً نسیم طالب نقش ارزشمندی در گسترش ادبیات عمومی ترید و معامله‌گری ایفا کرده است. ما امروز تریدرهای بسیار زیادی داریم که شاید کتابی از مینارد کینز، اندرو لو، پاول کروگمن، دوین فارمر، برایان آرتور و اریک باین‌هاکر نخوانده باشند، اما حداقل چند اصطلاح مثل توزیع توانی، فرضیهٔ‌ بازار کارا، قوی سیاه و پوست در بازی را بلدند که اگر ردیابی کنیم، مستقیم یا غیرمستقیم از نسیم طالب آموخته‌اند.

«بیان تازه از حرف قدیمی» کار ارزشمندی است و یکی از نقش‌های مهم در اکوسیستم علم، نویسندگانی هستند که حرف‌هایی را که پیش از خودشان بوده، به زبان تازه‌‌تر یا جذاب‌تری بیان کرده‌اند.

اما مهم است حواس‌مان باشد که کسی که می‌خواهد در این جایگاه قرار بگیرد، حداقل وظیفه‌اش این است که جایگاه خود را پررنگ‌تر و بالاتر از صاحبان حرف‌ها و نظریه‌ها قرار ندهد.

نسیم طالب، سال‌ها پس از این‌که همه از وقایع کم‌احتمال و نامحتمل و توزیع توانایی و اهمیت رویدادهای غیرمحتمل و نامحتمل حرف زدند، این بحث‌ها را ری‌برند کرد و به اسم قوی سیاه فروخت. زمانی که کاربرد سیستم‌های پیچیده در اقتصاد، جاافتاده بود و افراد بسیاری درباره‌اش گفته و نوشته بودند، این بحث‌ها را ری‌برند کرد و به اسم پادشکننده فروخت. و زمانی که ارتفاع کتاب‌ها و مقالاتی که دربارهٔ نظریهٔ نمایندگی نوشته شده‌اند چند برابر قد خود نسیم طالب بود،‌ کتاب پوست در بازی را منتشر کرد و باز هم حرف دیگران را فروخت.

این‌ها به‌تنهایی مهم نیست. مهم این است که ارج و قرب کسانی را که منشاء و مبداء بحث بودند، حفظ نکرد. سبک نوشتنش از برایان آرتور را در فصل دهم fooled by randomness ببینید:

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

Economists discovered path-dependent effects late in their game, then tried to publish wholesale on the topic that otherwise would be bland and obvious. For instance, Brian Arthur, an economist concerned with nonlinearities at the Santa Fe Institute, wrote that chance events coupled with positive feedback rather than technological superiority will determine economic superiority…

[/su_note]

برایان آرتور از غول‌های بزرگ بین‌رشته‌ای است که اقتصاد و سیستم‌های پیچیده را به هم متصل کرده است. هر کس اندکی دربارهٔ نظریه بازی‌ها یا پیچیدگی بداند، معمای El Farol را شنیده. فکر می‌کنید نام ال‌فارول از کجا آمده؟ کافهٔ روبه‌روی محل اقامت آرتور. او هر روز به آن‌جا سر می‌زده و با دیدن شلوغی و خلوتی یک تجربهٔ ذهنی دربارهٔ‌ آن کافه پیشنهاد کرده است.

می‌دانم مثالم خیلی سطحی است. قطعاً برای دیدن جایگاه او باید خودتان کارهایش را ببینید. اما می‌خواهم بگویم که مثلاً‌ کسی مثل آرتور، که کافه یا بار جلوی خانه‌اش هم برند مستقلی در تحلیل بازار، پیچیدگی و نظریهٔ بازی‌هاست، چیزی نیست که وقتی از خود او و کسانی در سطح او ایده می‌گیری و دربارهٔ‌ پیچیدگی بازار می‌نویسی، این‌جور درباره‌شان حرف بزنی که نسیم طالب حرف می‌زند.

بیایید جمله‌بندی‌های نسیم طالب را شبیه‌سازی کنیم: انگار که من می‌خواهم گوشه‌ای از نظریه نسبیت را در قالب کتاب مستقلی منتشر کنم و جایی بگوییم: «پیش از من فیزیک‌دان‌هایی هم بوده‌اند که وقتی ایده فضا-زمان مطرح شده، خیلی درباره‌اش پرگویی کرده‌اند. مثلاً آلبرت اینشتین، فیزیکدانی در پرینستون، که به این نوع مباحث علاقه‌ داشت…»

نسیم طالب، تقریباً هر اسم بزرگی را که به کار می‌برد، همین‌جور خوار و ذلیل می‌کند. شاید تنها استثنا مندل‌برات باشد. مشخصاً‌ به این علت که اگر مندل‌برات نبود، نسیم طالب لال از دنیا می‌رفت و هیچ حرفی برای گفتن نداشت.

ممکن است بگویید حالا این‌ها اخلاق شخصی اوست. ما با اخلاق و لحن نگارشش چکار داریم؟ مسئله این است که این صرفاً‌ لحن نگارش نیست. چند نفر از خوانندگان نسیم طالب را می‌شناسید که بعد از خواندن آثار او،‌ بگویند ما از فلان اقتصاددان یا فلان متفکر یا فلان کس خوشمان آمد و رفتیم کارهایش را بخوانیم‌؟ چه کسی بعد از این لحنی که نسیم طالب در مورد برایان آرتور و ده‌ها نفر دیگر مثل او به کار می‌برد، کنجکاو می‌شود کارهای او و امثال او را بخواند؟ کدام‌یک از ناشرانی که کارهای نسیم طالب را در همین ایران خودمان ترجمه کرده‌اند، کتاب دیگری را هم ترجمه کرده‌اند و در مقدمه‌اش گفته‌اند: «هنگام ترجمهٔ آثار طالب، به این علت که او بارها و بارها فلان اقتصاددان یا نظریه‌پرداز را تحسین کرد، تصمیم گرفتیم کارهای او را هم ترجمه کنیم»؟

چرا؟ چون نسیم طالب، بن‌بست واقعی است. همیشه گفته‌ام هر وقت به کسی که خود را اهل علم و اهل تفکر می‌داند علاقه‌مند شدید و آثارش را دنبال کردید، اما هیچ‌وقت شما را به خواندن و دنبال کردن و یادگیری از کسی بزرگ‌تر و بالاتر از خودش تشویق نکرد، مطمئن باشید در بن‌بست گرفتار شده‌اید.

جلوتر که برویم خواهم گفت، جمله‌ای که میلاد در کامنتش نوشت و من به خاطر آن تمام این حرف‌ها را می‌نویسم،‌ فقط جملهٔ‌ میلاد نیست. شاید بیشتر از ده بار از دوستان دیگرم هم – که همگی اهل فکر و مطالعه و یادگیری هستند – همان جمله را شنیده‌ام که: «مطالب افرادی مثل نسیم طالب که اصرار داره اقتصاد‌دان‌ها پیش‌بینی چیزهای مهم رو بلد نیستند باعث شده یک گاردی هم نسبت به خوندن اون مطالب پیدا بکنم…»

این نوع حرفها مشخصاً برایند کار نسیم طالب را نشان می‌دهد: کاسبی پررو، پرسرو‌صدا و کپی‌کار که مسیر گسترش و نشر علم و شوق یادگیری را بن‌بست کرده و خط پنهان لابه‌لای تک‌تک نوشته‌هایش این است که: پیش من بمانید، کتابهای من را بخرید، به من پول بدهید و جای دیگری نروید.

چرا می‌گویم عربده‌کشی؟

این که اصطلاح عربده‌کشی را برای سبک حرف زدن نسیم طالب به‌کار می‌برم به این علت است که نسیم طالب، عرف و متانت رایج در ادبیات علمی را رعایت نمی‌کند.

می‌دانیم که علم بر «تلاش برای نقض نظریه‌ها» بنا شده. دانشمندان دربارهٔ‌ موضوعات مختلف، مفروضاتی مشخص می‌کنند. سپس بر پایهٔ آن مفروضات،‌ مدل‌هایی می‌سازند. در ادامه مدل‌هایشان را اصلاح می‌کنند و بهبود می‌بخشند. و در عین حال، همیشه منتظرند که نسل دیگری بیاید و بگوید این مدل به‌کلی نادرست است. یا این‌که مدل دیگری وجود دارد که دقیق‌تر است و خطایی کمتر از مدل تو دارد.

آن‌چه توماس کوهن دربارهٔ پارادایم‌ها می‌گوید، تقربیاً همین است. اول مجموعه‌ای از نظریه‌ها و مدل‌ها آن‌قدر تثبیت می‌شوند که می‌گوییم یک پارادایم حاکم شده. بعد مدام مثال‌هایی در تأیید آن‌ها پیدا می‌شود. در این میان مثال‌های نقض‌ هم دیده می‌شوند. و کم‌کم تعداد مثال‌های نقض آن‌قدر زیاد می‌شود که دنیا (یا جامعهٔ علمی در یک رشتهٔ خاص) دنبال پارادایم تازه‌ای می‌گردد. و در آن‌جا کوهن به زیبایی اشاره می‌کند که ما با پارادایم‌های جدید، لزوماً به حقیقت نزدیک‌تر نمی‌شویم. بلکه تنها چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که از پارادایم فعلی دورتر می‌شویم (در درس پارادایم متمم کمی در این باره حرف زده‌ایم).

نسیم طالب که نه حرف تازه‌ای زده نه پارادایم تازه‌ای بنا کرده. کارش تقریباً رنگ کردن قناری و فروختن آن جای گنجشک است (ضرب‌المثل را اشتباه نگفتم. حواسم هست. وقتی شما یک حالت خاص از یک مدل رنگارنگ را می‌گیرید و پررنگ می‌کنید، قناری را قهوه‌ای کرده‌اید و جای گنجشک فروخته‌اید. کاش لااقل برعکسش بود).

اما با همین حرف‌های نیم‌بندش هم، نتوانسته لحن و زبان یک نظریه‌پرداز را تقلید کند. بی‌احترامی‌ها، لحن گزنده، توهین و تحقیر دائمی تمام صاحب‌نظران یک رشته، آن‌هم وقتی تنها دستاوردت چند پوزیشن معاملاتی موفق در آستانهٔ رکود بوده و کتابت، تکرار حرفی که قبل از تو و هم‌زمان با تو دیگران هم گفته‌اند.

یادتان نرود، نسیم طالب در بازاری کار می‌کند و دربارهٔ بازاری نظریه‌پردازی می‌کند که کسانی مثل وارن بافت، چارلی مانگر و جیم سایمونز در آن کار کرده‌اند. بافت و مانگر، رویکرد متفاوتی به بازار دارند که با منطق نسیم طالب تفاوت دارد. جیم سایمونز هم شاید نتوانسته اندازهٔ بافت پول در بیاورد، اما با تکیه بر دانش ریاضی و مدل‌های آماری‌اش را در ترید، آن‌قدر پول جمع کرد که وقتی می‌مرد، بیش از سی‌ میلیارد دلار ثروت داشت.

نمی‌خواهم بگویم بی‌پول بودن نسیم طالب و ثروت افسانه‌ای بافت و مانگر و سایمونز، به این معناست که هر چه طالب می‌گوید غلط است. حرفم این است که سفرهٔ بزرگی از دانش و مهارت ترید و معامله‌گری پهن بوده و بزرگان بسیاری بر سر آن نشسته بودند و نسیم طالب هم بشقاب کوچکی غذا با خودش آورده و آن‌جا گذاشته. کارش بی‌ارزش نیست. حرف‌هایش هم – در بسیاری از بخش‌ها – نادرست نیست. اما بازار، فیل بزرگی است که مانگر و بافت و سایمونز و دیگران، هر یک بر قسمتی از بدنش دست کشیده‌اند و نسیم طالب هم، تکه‌ای از آن فیلم را لمس کرده و برای مخاطبش شرح داده. اگر همهٔ کسانی که مدل‌های دیگری از تحلیل بازار دارند،‌ گرسنه مانده بودند و نسیم طالب ثروت افسانه‌ای داشت، می‌شد بپذیریم که هر روز آن‌ها را نهیب بزند. اما آن‌ها هم با مدل‌های خود کار کرده‌اند. جواب هم گرفته‌اند. این نشان می‌دهد که در دنیای واقعی، هیچ‌یک از این مدل‌ها را نمی‌شود به سادگی به نفع دیگری کنار گذاشت. بازار، سیستمی بسیار پیچیده است و این پیچیدگی باعث شده مدل‌های ظاهراً متناقض و متعارض، هر یک بتوانند وجهی از آن‌ را منعکس کنند و در هر مقطعی از زمان، برخی از این مدل‌ها در توصیف رفتار بازار موفق‌تر از دیگری باشند.

این نوع فریاد زدن و بی‌اعتبار اعلام کردن اقتصاددان‌ها، سرمایه‌گذاران و معامله‌گران، شبیه این است که کسی که گوش فیل به دستش رسیده، به هر کسی که از شکم یا خرطوم یا پای فیل حرف می‌زند، توهین کند و دروغ بگوید. بگذریم از این‌که آن‌چه دست نسیم طالب است، دم فیل هم نیست. تازه آن هم از ته مشت مندل‌برات و چند نفر دیگر بیرون آمده و نسیم طالب هم به زور انگشتی به آن رسانده است.

من نمی‌گویم هر کس در دنیای علم حرف می‌زند، آرام و متین و مودبانه صحبت می‌کند. جملهٔ کینز دربارهٔ تینبرگن را شنیده‌ایم که کارهایش را شارلاتانیزم نامیده (+). اما اولاً در کتاب رسمی نبوده. دوم این که به یک فرد این صفت را نسبت داده و نه این که یک شاخه علم را به‌کلی زیر سوال ببرد. و نیز این‌که بالاخره هر که بوده،‌ کینز بوده و نه طالب. یعنی با وجود این‌که جایگاه بسیار بالاتری داشته، آرام‌تر و محافظه‌کارانه‌تر حرف زده است.

نسیم طالب و مستی

این را هم کوتاه بگویم که چرا در آن استعاره‌ای که به کار بردم، گفتم نسیم طالب مثل یک مست، عربده‌ می‌کشد (چون می‌شود عربده کشید و مست نبود).

من مستیِ افراد مست را نماد بی‌گذشته بودن و بی‌کس بودن‌ فرض می‌کنم. مست، حواسش نیست از کجا آمده. گذشته‌ای ندارد. و نیز با کسی هم نسبت مشخصی ندارد. مست در مدت مستی، تنهاست. خودش را می‌بیند در برابر تمام عالم. همان حالی که اخوان، به‌زیبایی توصیفش می‌کند:

مستم و دانم که هستم من

ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟

نسیم طالب دقیقاً چنین نسبتی بین خود و اطرافیان می‌بیند. او پیوند خود را با دستاوردهای علمی گذشته (که در حال تکرار آن‌هاست) انکار می‌کند یا نادیده می‌گیرد. نظریاتش را به شکل کاملاً‌ سیستماتیک، از گذشتگان جدا کرده. اگر از او بپرسی خانه‌ات کجاست و از کجا آمده‌ای؟ حرفی نمی‌زند. از سوی دیگر، ارتباطی هم بین حرف‌های خودش با نظریات دیگر در حوزهٔ تخصصی‌اش برقرار نمی‌کند (چون اگر این کار را بکند، مشخص می‌شود که حرف تازه‌ای ندارد). نسیم طالب، با خودش آغاز می‌شود و در خودش به پایان می‌رسد. و این کاری است که با مخاطبانش هم انجام می‌دهد. به همین علت گفتم که او بن‌بست است و دیگران را هم گرفتار بن‌بست می‌کند.

نسیم طالب؛ شام خوب، صبحانهٔ بد

اولین لحظه‌ای که نوشتن این مطلب را شروع کردم، این تیتر شام خوب و صبحانهٔ بد را نوشتم. و حالا که به پایان رسیده‌ام، باید منظورم را از این عبارت توضیح دهم.

نسیم طالب، کتاب‌های خوبی دارد. حرف‌های درست بسیاری هم در آن‌ها گفته. با وجودی که تخصص و سواد مدل‌سازی ندارد و حرف‌هایش صرفاً توصیفی است، در همین سطح هم نکات ارزشمندی مطرح می‌کند. یادآوری‌های نسیم طالب و تذکرهایش واقعاً مهم‌اند.

حتی کسانی هم که با تئوری‌های این حوزه‌ها آشنا هستند، خوب است یادشان بیفتد که ذهن انسان برای برآورد کردن و ارزیابی کردن توزیع احتمال بسیاری از پدیده‌ها ضعیف است. خوب است همه یادمان بیفتد که سهم تصادف در پدیده‌ها معمولاً بیشتر از چیزی است که فکر می‌کنیم. مفید است یادمان باشد که ما در بسیاری از اوقات، مدل‌هایمان را به واقعیت تحمیل می‌کنیم. هر چند که همین تذکرها را هم، دیگران بهتر و زیباتر از نسیم طالب گفته‌اند.

اما نکته این‌جاست که خواندن حرف‌های نسیم طالب،‌ نباید صبحانهٔ علاقه‌مندان به اقتصاد و بازار باشد. خوب است کتابهای متعددی دربارهٔ اقتصاد، بازار، نظریه‌های مختلف این حوزه، صاحب‌نظران و جایگاه آن‌ها، مدل‌های موجود و … خوانده باشید و سپس آثار نسیم طالب را هم به عنوان شام، یا دسر بعد از شام ورق بزنید. اما وقتی حرف‌های او خوراک صبح‌تان می‌شود، اشتهایتان برای تغذیهٔ فکری در طول روز کور خواهد شد.

درست شبیه این‌که به دانشجوی ترم اول دانشگاه که تازه دنبال محل سلف و توالت‌ها می‌گردد، کتابی دربارهٔ فساد دانشگاه و دانشگاهیان و زد و بندهای اهل علم در تنظیم، تولید، نشر و تأیید مقالات علمی بدهند. چنین کتابی کاملاً می‌تواند درست باشد. خواندن آن هم برای هر اهل علمی مفید است. اما نه روز اول. بلکه در آخرین ترم، وقتی کمی طعم علم را چشید و در فضای دانشگاه تنفس کرد.

نسیم طالب قطعاً صبحانهٔ خوبی نیست. دربارهٔ این که شام خوبی هم هست یا نه، می‌شود تردید کرد.

پی‌نوشت: این نوشتهٔ من، کوتاه و مختصر، ضعیف، ازهم‌گسسته و با ارجاعات کم و ناکافی است. من بعید می‌دانم حوصله کنم دربارهٔ نسیم طالب بیشتر بنویسم (نه اولویتم است و نه برایم اهمیتی دارد). این‌ها را هم فقط در حد جواب کامنت میلاد نوشتم (که تازه اصل کامنتش هم هنوز بی‌جواب مانده). لطفاً شما هم با همان سطح از سهل‌گیری بخوانید که یک کامنت را در اینستاگرام یا لینکدین می‌خوانید. اگرچه پیگیری این بحث، با سرنخ‌هایی که در متن هست، دشوار نیست.

دسامبر 25, 2024 43 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
آینده ترجمه ماشینی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

ترجمه با هوش مصنوعی | حدس‌هایی دربارهٔ آینده ترجمه ماشینی و مترجمان انسانی

توسط محمدرضا شعبانعلی دسامبر 9, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: این مطلب زیرمجموعهٔ گفتگو با دوستان محسوب می‌شود. حرف‌هایی که در پاسخ به صحبت‌ها، نظرات، سوال‌ها و تحلیل‌های دوستانم می‌نویسم. فعلاً‌ بحثش را باز کرده‌ام تا بعد از نسیم طالب به سراغ آن برویم.

ابتدا حرف‌های نوید شهبازی و هدی را که زیر «نسیم طالب؛ شام خوب، صبحانهٔ بد» نوشته بودند می‌آورم.

حرف‌های هدی

من تصمیم دارم که مترجمی زبان انگلیسی بخونم. سرچ کردم و از چت جی پی تی سوال کردم که آیا در آینده با وجود پیشرفت هوش مصنوعی آیا همچنان نیاز به مترجمان انسانی هست یا نه. جواب مثبت بود و گفته شد که این رشته و حرفه منسوخ نمی شه.

می خواستم نظرت تو رو بدونم. آینده مترجمی زبان انگلیسی چیه از نظرت؟ یه استادی داشتیم که میگفت یاد گرفتن زبان چینی در عصر حاضر کار هوشمندانه‌ایه. به نظرت اینطوره؟ آیا انگلیسی بهتر و پرکاربردتره یا چینی؟

شاید بشه گفت چند سالیه که دارم روی انتخاب رشته فکر میکنم. این روزا دیگه تقریبا روی مترجمی زبان انگلیسی settle کردم.

حرف‌های نوید

حالا که بحث زبان شد، منم این رو مطرح کنم. با پدیدار شدن LLMها و در آینده هوش مصنوعی (و شاید چیپ مغزی)، حوزه آموزش زبان در ایران و جهان چه آینده‌ای داره؟ آیا ممکنه توی همین ۱۵-۱۰ سال آینده یادگیرنده‌های زبان بتونن کلا از معلم بی‌نیاز بشن؟ یا مثل الان یک ابزار کمکی برای همه باقی می‌مونه؟

خود همکاران باتجربه‌تر و باسوادترمون میگن که اون رابطه حسی و انسانی که معلم (البته نه هر معلمی) با شاگرد برقرار می‌کنه، هوش مصنوعی هیچ‌وقت نخواهد تونست برقرار کنه.

از طرفی خودت هم در گفتگوی آنلاین گفتی که توی هر حوزه‌ای متخصصان برتر باز جاشون محفوظ هست چون خود هوش مصنوعی هم نیاز به منبع و پشتیبان داره.

دارم کم‌کم دربارهٔ این بحث می‌نویسم. فعلاً‌ اولین بخش رو نوشته‌ام:

  • تحلیل آیندهٔ مشاغل |‌ دنبال ترندها هستیم یا گوشه‌های بازار؟

در این بین هم، اگر شما هم نظری درباره‌اش داشتید خوشحال می‌شم این‌جا مطرح کنید که نگاه‌های همدیگه رو بهتر بدونیم.

دسامبر 9, 2024 18 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
ایلان ماسک
اقتصاد و مدیریت

درباره مسئولیت جدید ایلان ماسک | کاهش ناکارآمدیهای دولت

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 22, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

در رسانه‌های ما رسم شده که هر کاری ایلان ماسک انجام می‌دهد، به سرعت به تیتر خبری تبدیل شود. حتی اگر این کار در حد یک شوخی توییتری باشد.

به همین خاطر، وقتی مشخص شد ایلان ماسک و ویوک راماسوامی مسئولیت دفتر افزایش کارآمدی دولت را بر عهده خواهند داشت، فکر می‌کردم دربارهٔ این موضوع حرف‌ها، خبرها و تحلیل‌های بسیاری منتشر شود.

اما ظاهراً رسانه‌های ما صرفاً به نقل اصل خبر اکتفا کردند. علاقه‌مندان تکنولوژی در شبکه‌های اجتماعی هم بیشتر به پیروزی مدیران حوزهٔ فناوری بر سلبریتی‌هایی مانند اپرا وینفری، تیلور سوئيفت و لیدی گاگا پرداختند و خبر را از این زاویه بررسی کردند.

به همین خاطر، تصمیم گرفتم گزارشی کوتاه از این تصمیم ترامپ بنویسم و چند جمله هم دربارهٔ رابطهٔ این کار با چالش‌های سیستم بروکراتیک کشور خودمان توضیح دهم.

حرف‌هایی که می‌نویسم، چندان جدید و عجیب نیست و اگر کتاب ارزشمند دونالد ساووی با عنوان «تاچر، ریگان و مالرونی» را خوانده باشید، تقریباً نکتهٔ‌ تازه‌ای در حرف‌های من پیدا نخواهید کرد (معرفی کتاب در سایت انتشارات دانشگاه پیتسبورگ).

عکس جلد کتاب تاچر، ریگان و مالرونی

ضمناً‌ لازم است تأکید کنم توضیحاتی که در ادامه می‌خوانید، کمی ساده‌شده است. اما به کلیت موضوع لطمه نمی‌زند و برای بحث ما کافی است.

دولت ناکارآمد | اصطلاح جمهوری‌خواهان

حداقل در یک قرن گذشته، اصطلاح دولت ناکارآمد (inefficient)، اصطلاح محبوب جمهوری‌خواهان بوده است. حدس زدن علت هم دشوار نیست:

تفکر اقتصادی دموکرات‌ها به چپ گرایش دارد (از چپ کمرنگ مثل بایدن تا چپ پررنگ مثل سندرز). تفکر چپ، معتقد به دخالت دولت در امور ریز و درشت جامعه است. به همین علت، دموکرات‌ها معمولاً با ساختن نهادها، تعبیهٔ فرایندها و تقویت رگولاتوری، بدنهٔ دولت را چاق‌ می‌کنند. طبیعتاً هزینهٔ‌ این اقدامات هم باید از جایی تأمین شود و منبع آن چیزی نیست جز مالیات.

در مقابل، جمهوری‌خواهان مدام به بزرگ شدن بدنهٔ دولت اعتراض دارند و معتقدند که دولت باید تا حد امکان کوچک شود. آن‌ها دولت را منشاء ناکارآمدی (inefficiency) می‌دانند و معتقدند هر جا دولت پای خود را بیشتر از گلیمش دراز کند،‌ دردسرساز می‌شود. وقتی از ناکارآمدی دولت حرف می‌زنیم، جملهٔ فریدمن می‌تواند توصیفی مختصر و مفید باشد که:‌ «اگر دولت را مسئول بیابان کنید، بعد از پنج سال می‌آید و می‌گوید: شن کم آمد.» (اگر فریدمن با جمهوری اسلامی آشنا بود، جمله‌اش را این‌طور اصلاح می‌کرد: دچار ناترازی شن شدیم).

لازم است تأکید کنم که کسی مثل میلتون فریدمن را نمی‌توان به سادگی در تقسیم‌بندی‌های جناحی جا داد، اما خوب است به خاطر داشته باشیم که او با تیم ریگان همکاری نزدیکی داشت.

خلاصه این که معمولاً‌ دموکرات‌ها دولت و فعالیت‌های متمرکز را افزایش می‌دهند و جمهوری‌خواهان سعی می‌کنند بدنهٔ دولت را کوچک‌تر و دخالت دولت را در اقتصاد کاهش دهند (لااقل ادعای کلی و جهت‌گیری عمومی سیاست‌هایشان چنین است).

کمیته‌های اصلاح ناکارآمدی

در نخستین سال‌های قرن بیستم، تئودور روزولت، کمیته‌ای به اسم Committee on Department Methods تشکیل داد تا روش‌ها و فرایندهای ستادی دولت را بررسی کرده و ناکارآمدی‌های آن را تشخیص دهد.

ویلیام تفت هم که در همان سال‌ها به ریاست‌جمهوری آمریکا رسید، کمیسیونی به اسم Commission on Economy and Efficiency تشکیل داد تا ناکارآمدی‌ها را بررسی کرده و گزارش دهد (+).

در سال‌های نزدیک‌تر به ما، رونالد ریگان هم تیمی راه انداخت تا موضوع Efficiency and Cost Control را پیگیری کنند (+).

جالب است که همیشه بخش بزرگی از این کمیته‌ها را مدیران بخش خصوصی تشکیل می‌داده‌اند. در مورد ریگان، حتی تأمین مالی این کار هم توسط بخش خصوصی انجام شد و بزرگ‌ترین مدیران آمریکا داوطلبانه در آن مشغول به کار شدند. تیم  ریگان ۲۰۰۰ عضو داشت که حداقل ۳۰۰ نفر از آن‌ها از برترین مدیران کشورشان بودند.

کمیتهٔ‌ ریگان ۴۷ جلد گزارش (بیش از ۲۱۰۰۰ صفحه) حاوی نزدیک به ۲۵۰۰ توصیه ارائه کرد که گفته می‌شد پیاده‌سازی آن‌ها طی سه سال بیش از ۴۰۰ میلیارد دلار صرفه‌جویی به همراه خواهد داشت.

دربارهٔ‌ این که چه حجمی از این توصیه‌ها عملی شده و صرفه‌جویی نهایی آن‌ها چقدر بوده،‌ اختلاف‌نظر وجود دارد. خود دولت ریگان مدعی بود بخش بزرگی از این توصیه‌ها را عملی کرده و صرفه‌جویی پیش‌بینی‌شده محقق شده است. اما منتقدان معتقد بودند که صرفه‌جویی‌ها بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلیارد دلار بوده و نه بیشتر (تحلیل‌گران بی‌طرف معتقدند حدود یک‌سوم پیش‌بینی اولیه محقق شد).

حضور ایلان ماسک ادامهٔ یک روند است و نه رویداد اتفاقی

شاید برای کسانی که فکر می‌کنند اتفاقی خارق‌العاده و نامتعارف در آمریکا افتاده و خورشید مردان تکنولوژی در افق سیاست طلوع کرده است، جذاب نباشد که بدانند این اتفاق اصلاً‌ تازگی ندارد و استفاده از مطرح‌ترین مدیران بخش خصوصی در بهینه‌سازی دولت توسط جموری‌خواهان، رویه‌ای کاملاً متعارف است و یکی از مکانیزم‌هایی است که کمک کرده حاکمیت آمریکا از کوری استراتژیک فاصله گرفته و در مقاطعی بتواند «نهادهای عمومی» را با «عقل خصوصی» اصلاح و تعدیل کند.

این کار این‌بار DoGE یا Department of Government Efficiency نام گرفته که از نظر نام‌گذاری هم به سبکی که در یک قرن گذشته رایج بوده نزدیک است.

اصلاح ناکارآمدی در نظام سیاسی کشور ما

مدیران ارشد و سیاست‌گذاران کشور ما را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: آن‌ها که چپ هستند و می‌فهمند چپ هستند. آن‌ها که چپ هستند و نمی‌فهمند چپ هستند. البته واضح است که همه در یک حد چپ نیستند و درجهٔ چپ بودن‌شان، مثل چپ‌های همه‌جای دنیا متفاوت است. باورهای مذهبی (خصوصاً تشیع) هم به تقویت این نگرش کمک کرده است. مفاهیمی مثل «اعتراض»، «عدالت» و «قیام علیه نظام سلطه و استعمار» که امثال شریعتی از داستان‌ها و روایت‌های دینی استخراج کرده و با آن آتش انقلاب را گرم‌تر می‌کردند نیز از همین مخزن فکری تغذیه شد (شریعتی باب استفعال را بسیار دوست داشت و علاوه بر استعمار و استثمار و مانند این‌ها، حتی از استحمار یعنی خر کردن مردم هم استفاده می‌کرد. بعد از انقلاب، واگن‌های استضعاف و استکبار و … هم بر این قطار واژگانی افزوده شد).

البته چپ بودن تفکر مسئولین در اوایل انقلاب بسیار بیشتر از امروز بود که نمونهٔ‌ آن را می‌شود در اصل ۴۴ قانون اساسی دید:

«نظام اقتصادی جمهوری اسلامی ایران بر پایه سه بخش دولتی، تعاونی و خصوصی با برنامه‌ریزی منظم و صحیح استوار است.

بخش دولتی شامل کلیه صنایع بزرگ، صنایع مادر، بازرگانی خارجی، معادن بزرگ، بانک‌داری، بیمه، تأمین نیرو، سدها و شبکه‌های بزرگ آبرسانی، رادیو و تلویزیون، پست و تلگراف و تلفن، هواپیمایی، کشتیرانی، راه و راه‌آهن و مانند اینها است که به صورت مالکیت عمومی و در اختیار دولت است. بخش تعاونی نیز شامل شرکت‌ها و موسسات تعاونی تولید و توزیع است که در شهر و روستا بر طبق ضوابط اسلامی تشکیل می‌شود بخش خصوصی شامل آن قسمت از کشاورزی، دامداری، صنعت، تجارت و خدمات می‌شود که مکمل فعالیتهای اقتصادی دولتی و تعاونی است. مالکیت در این سه بخش تا جایی که با اصول دیگر این فصل مطابق باشد و از محدوده قوانین اسلام خارج نشود و موجب رشد و توسعه اقتصادی کشور گردد و مایه زیان جامعه نشود مورد حمایت قانونی جمهوری اسلامی است.

تفصیل ضوابط و قلمرو و شرایط هر سه بخش را قانون معین می‌کند.»

دربارهٔ تعاونی‌ها که باید جداگانه نوشت که از یک آيهٔ «و تعاونوا علی‌ البرّ‌ و التقوا» کلمهٔ تعاون را برداشتند و همان بلایی را سر اقتصاد آوردند که با قرض‌الحسنه‌ها بر سر نظام اقتصادی کشور آوردند که هنوز هم درست‌و‌حسابی جمع نشده است (جالب که قرض‌الحسنه را هم از یک آیهٔ دیگر برداشته‌اند: و من یقرض‌ الله قرضا حسنا). طبیعتاً موضوع آیه کاری نبوده که این‌ها می‌کنند، اما گاهی خودشان هم یادشان می‌رود که این معنایی را این‌ها بر سر آن واژه‌ها بار کرده‌اند، به همین علت، خودشان هم جرئت نمی‌کنند به سادگی این ساختارهای من‌درآوردی را زیر سوال ببرند.

تفسیر اصل ۴۴ | کاهش ناکارآمدی یا کوچک کردن دولت؟

مشخصاً از همان روزهای اولی که قانون اساسی تصویب شد، بخشی از مسئولان، کم‌و‌بیش به ضعف این اصل پی برده بودند. چنان‌که بازرگانی خارجی را کم‌و‌بیش از همان ابتدا به بخش خصوصی سپردند (البته با کنترل شدید دولتی که تا امروز هم ادامه دارد). در مورد بقیهٔ بخش‌ها هم به تدریج معلوم شد که این اصل، ضعف‌های بسیار دارد.

در بازنگری سال ۱۳۶۸ هم خلاء بنیان‌گذاری جمهوری اسلامی در ذهن سیاست‌مداران کشور آن‌قدر پررنگ بود که غالب تغییرات قانون اساسی، مستقیم و غیرمستقیم به ساختار قدرت برمی‌گشت و نه ساختار اداری و بروکراتیک.

این بود که پس از نزدیک به سه‌ دهه از استقرار نسخهٔ اول قانون اساسی و حدود شانزده سال پس از بازنگری، دیگر مشخص شده بود که این اصل آن‌قدر محدود‌کننده و متمرکزکننده است که حتی اگر آن را صوری فرض کنیم و جدی نگیریم، همین شکلِ جدی‌نگرفته‌اش هم دردسرساز است.

ظاهراً با توجه به این که اصلاح قانون اساسی بر اساس روند اصل ۱۷۱ دردسرها و چالش‌هایی داشت، تصمیم گرفته شد این اصل «تفسیر» شود که نهایتاً تفسیر جدیدی از آن منتشر شد. نگاهی ساده و اجمالی به تفسیر جدید نشان می‌دهد که محتوای اصل به کلی دگرگون شده تا از آن رویکرد نادرست و ضعیف اولیه فاصله بگیرد. اگرچه اشتباهاتی مثل ساختار تعاونی هنوز در این اصل باقی است.

جالب است که عده‌ای از همان زمان تا امروز مشغولند ثابت کنند که آن‌چه انجام شده، تغییر اصل نبوده و صرفاً‌ تفسیر بوده است و آن‌قدر که در این باره حرف زده‌اند، دربارهٔ محتوای جدید اصل ۴۴ (یا تفسیر اصل قدیم، هر کدام که می‌پسندید) حرف نزده‌اند.

هر چه بود، تفسیر جدید اصل ۴۴ دولت را به سمت کوچک‌ شدن و خصوصی‌سازی برد. و خصوصی‌سازی هم به همین شکلی انجام شد که می‌دانید و می‌بینید.

من به جزئیات عملیاتی کاری ندارم. آن‌چه می‌خواهم بگویم دربارهٔ تفاوت «کاهش ناکارآمدی» و «کوچک کردن دولت/حاکمیت» است.

المان‌های اصلی در افزایش کارآمدی

در مثال‌های آمریکایی که نقل کردم، هیچ‌وقت «کوچک کردن / Downsizing» هدف مستقیم در نظر گرفته نشده است. اگرچه معمولاً افزایش کارایی به کوچک شدن و حذف زوائد منتهی شده است.

ما در این یک مرتبه‌ای هم که تصمیم گرفته شد اصل ۴۴ را – که مرتبط‌ترین اصل به بروکراسی اقتصادی و عملیاتی است – اصلاح کنیم، به جای افزایش کارآمدی بر کوچک‌سازی متمرکز شدیم (منظورم واژه‌هایی نیست که در تفسیر آمده، بلکه روح تفسیر است).

وقتی به دنبال کوچک‌سازی می‌رویم، نهایتاً‌ هدف‌مان کاهش تصدی‌گری دولت/حاکمیت است. و معمولاً هم اتفاقی که در نهایت می‌افتد، واگذاری منابع عمومی به قیمت بسیار ناچیز به بخش خصولتی است.

اما وقتی در پی افزایش کارآمدی (یا کاهش ناکارآمدی) هستیم، دو کار بیش از هر چیز باید مورد توجه قرار گیرد:

  • فعالیت‌های موازی
  • فعالیت‌هایی که هزینه دارند اما نقش مستقیم در رفاه مردم و رشد اقتصادی ندارند

همان‌طور که می‌دانید، و قصه‌اش در این‌جا نمی‌گنجد، در کشور ما برای هر کاری چند نهاد موازی وجود دارد. و از سوی دیگر، هزینه‌های فراوانی وجود دارند که ارتباط مستقیم و حتی غیرمستقیم با رفاه مردم و رشد اقتصادی ندارند (از همین کلینیک‌های حجاب بگیرید تا صدا و سیما و بروید بالا و پایین و چپ و راست و بقیهٔ نمونه‌ها را بیابید).

بی‌راه نیست اگر بگوییم در کشور ما دو دولت و دو ملت وجود دارند. یک دولت رسمی، یک دولت موازی، یک ملت واقعی و یک ملت موهوم که بسیاری از مسئولان مدعی‌اند خواسته‌ها و حرف‌ها و انتظارات آن را نمایندگی می‌کنند. این چهار گروه بر سفر سفره‌ای نشسته‌اند که باید فقط یک «دولت‌-ملت» بر آن می‌نشست.

با توجه به این که اگر در ساختار سیاسی فعلی کشور ما «کارآمدی قوای حاکمه» به عنوان یک هدف تعریف شود، ذی‌نفعان بسیاری آسیب می‌بینند، به نظر می‌رسد که ساختار فعلی همیشه ترجیح خواهد داد «کارآمدسازی» را به «کوچک‌سازی» تفسیر کند.

و این نگاه، که احتمالاً عده‌ای از مسئولان آن را در راستای حفظ نظام و ساختار سیاسی تفسیر می‌کنند، دقیقاً همان جایی است که به پاشنهٔ آشیل ساختار فعلی تبدیل شده و مشخصاً به همین وضع هم باقی خواهد ماند و به نقطه‌ضعف جدی‌تری هم بدل خواهد شد.

نوامبر 22, 2024 19 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پیامها و پیامکها
پیامها و پیامکها

پیام‌ها و پیامک‌ها | هجدهمین نمونه

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 19, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیام‌ها و پیامک‌ها را می‌آورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیام‌ها را نقل می‌کنم.

***

آن‌چه در این‌جا می‌آید، چند نمونه از پیام‌هایی است که برای دوستانم فرستاده‌ام و در آرشیو مکالمه‌های روزها و هفته‌های اخیرم یافته‌ام.

طبیعی است نمی‌خواهم و نمی‌توانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. هم‌چنین ترجیح می‌دهم درباره‌‌ی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آن‌ها غالباً می‌تواند بستر بحث را مشخص کند.

جز در مواردی که اشتباه دیکته‌ای بوده یا باید نام فردی حذف می‌شده، تغییری در متن پیام‌ها نداده‌ام. بنابراین در انتخاب پیام‌ها چندان نکته‌سنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحت‌تر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشته‌هایم در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ام. پس شما هم آن‌ها را صرفاً در حد پیام‌هایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل می‌شوند در نظر بگیرید.

طبیعی است انتظار دارم این پیام‌ها را با قواعد سخت‌گیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. این‌ها به سرعت و در لابه‌لای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شده‌اند.

***

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

نقص فنی

تیتر اخبار جوری شده که به قول توئیتری‌ها، اگر جایی نشونش بدیم بهمون پناهندگی می‌دن.

چند ساعت اینستاگرام وصل شد و دوباره قطع شد. خبرگزاری‌ها و سایت‌های خبری توضیح دادند که این وصل شدن حاصل «نقص فنی / اختلال فنی» بوده (+).

در همه‌جای جهان، وصل بودن یک سرویس طبیعیه و وقتی قطع می‌شه، می‌گن نقص فنی بود. این‌جا وقتی وصل می‌شه می‌گن نقص فنی بود.

غلط هم نمی‌گن. با این سطح از فهم و سوادشون، حتی همین که هنوز ما زنده‌ایم و نتونستن کامل منقرض‌مون کنن، حاصل نقص فنیه. در یه روند طبیعی با این سبک مدیریت و سیاست‌ورزی، الان باید کشور به هیچ‌ستان تبدیل شده بود.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

در پوشش مشروب!

وقتی می‌گن X رو در پوشش فلان چیز وارد کردن، طبیعتاً فرض اینه که اون فلان چیز، یه محصول یا محمولهٔ کاملاً طبیعی و مشروعه که مسئولین حساسیتی روش ندارن و بدون کمترین سختی و با حداکثر سهل‌گیری از کنارش می‌گذرن.

مثلاً اگر بگن فلان محصول قاچاق با پوشش کاروان زیارتی ایام اربعین به کشور وارد شد، تعبیر «در پوشش …» کاملاً منطقیه.

اما اخیراً در خبرها گفتن که وسايل ترور آقای فخری‌زاده در پوشش «مشروبات الکلی» وارد کشور شده (+).

این جمله رو چه‌جوری باید تفسیر کنیم که معنا پیدا کنه؟

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

فرضیهٔ ریمان

هیلبرت – که خودش نقش مهمی در افزایش درک ما از جهان داشت – می‌گه اگر هزار سال خوابش ببره و بیدار بشه، اولین سوالی که می‌پرسه اینه که «فرضیهٔ ریمان اثبات شد؟»

واقعاً چقدر آدم‌ها می‌تونن دغدغه‌های خاصی داشته باشن. سوال ما هم که معلومه. گفتن نداره.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

حالا مگه فرق هم داره؟

توی اصل یازده قانون اساسی می‌گه با توجه به توصیهٔ قرآن به «امت واحده» دولت باید در پی «اتحاد ملل» باشه. یعنی دو واژه‌ی ملت و امت که تقریباً همیشه در تعارض هستند و اغلب معنای برعکس هم می‌دن، مترادف فرض شده.

یه جوری شبیه این می‌مونه که بگن با توجه به «نقش عسل در سلامت» شما موظف هستی هر روز «آب‌گوشت» بخوری.

علاوه بر این، با همین‌‌قدر عمق، تخصص و دقت‌نظر، ۱۷۴ تا اصل دیگه هم نوشته‌ان.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

با شرافتم تضمین می‌کنم!

چه می‌کنه کلیشه با ذهن‌های ما.

برخلاف تصور من و احتمالاً خیلی آدم‌های دیگه، اونی که روی شیر و دوغ کوه‌پناه نوشته: «با شرافتم کیفیت این محصول را تضمین می‌کنم» یه آقای نسبتاً پیر و سالخورده نیست. یک خانم نسبتاً جوونه. مرجان تفرش.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

آن‌چه از دست دادیم…

جاهایی مثل طویله یا توالت رو بر اساس مساحت‌شون می‌سنجن. چون مهمه که چند تا آدم یا چند تا حیوون اون‌جا جا میشه. اما بزرگی کشورها رو بر اساس حجم اقتصادشون اندازه‌گیری می‌کنن.

بر این اساس، وقتی طی یک دهه رشد اقتصادی جهان حدود ۳ درصد بوده و رشد اقتصادی ما صفر، شبیه اینه که ۳٪ از وسعت کشور رو از دست داده باشیم. یه چیزی در اندازهٔ سه تا استان قزوین، یا مثلاً ترکیب «قزوین، قم، کردستان».

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

عدد طلایی هشتاد درصد

طالبان اعلام کرده که هشتاد درصد حقوق زنان را احیا کردیم (+)

دقیقاً هشتاد درصد. حالا چه‌جوری شمردن و حساب کردن نمی‌دونیم.

جالبه این بنیادگراهای اسلامی فعلاً قفل کردن روی هشتاد.

مرتضی آقاتهرانی هم گفته بود با مصوبهٔ پوشش چهار پنجم (هشتاد درصد) مشکلات فرهنگی حل می‌شه (+).

حمید رسایی هم در انتخابات ۱۴۰۲ پیش‌بینی کرده بود نرخ مشارکت ۸۰٪‌ میشه (+).

شما یادتون نمیاد، اما قبلاً‌ اینا روی ۶۳٪‌ قفل شده بودن.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

شمردن پای گوسفندان

دوستم پرسید که چه‌جوری آی‌پی رو حفظ می‌کنی و یه جا دیگه می‌نویسی؟ [چهار عدد که هر کدوم بین صفر تا ۲۵۵ هستند.]

صادقانه بهش گفتم: چهار تا چوب مدرج تصور می‌کنم. که هر کدوم ۲۵۶ خط داره. نقطهٔ متناظر با عدد، خط خورده. یعنی مثلاً‌ روی یکی ۱۲۸. روی یکی ۷۳. روی یکی ۲. و روی یکی ۲۰۰.

بعد که تصویر رو به خاطر سپردم، وقتی خواستم بنویسمش، اون تصویر رو دوباره به خاطر میارم و از روی محل علامت‌خوردگی‌ها عدد آی‌پی رو می‌‌نویسم.

یه مقدار نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد شوخی نمی‌کنم و روشم همینه، گفت:

می‌گن یه چوپانی بود گوسفندهاش رو خیلی سریع و دقیق می‌شمرد. بهش گفتن چه‌جوری این‌قدر سریع این کار رو می‌کنی؟ جواب داد: پاهاشون رو می‌شمرم تقسیم بر چهار می‌‌کنم.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

بدبخت علیت!

سرپرست شرکت کنترل کیفیت هوا گفته (+): «علت افزایش شاخص آلودگی هوا اینه که شرایط جوی پایداره و باد موثر نمی‌وزه.

یکی بره براشون توضیح بده که علت افزایش آلودگی هوا مواد آلاینده و سیستم مدیریتی ضعیف کشوره. اما علت ماستمالی‌نشدن گندکاری‌های مدیریتی، اینه که بارون و باد «موثر» نیومده.

با الهام از اون ماجرای قدیمی که یه نفر بالای رودخونه مردم رو توی آب می‌نداخت و یکی اون پایین نجات‌شون می‌داد، فرض کنید برن سراغ اونی که بالای رودخونه هست و علت غرق شدن و مرگ مردم رو بپرسن و اون بگه: من که مشغل کار همیشگیم در بالادست رودخونه هستم. اونی که پایین رودخونه بود و کارش رو انجام می‌داد، یه مدته کم‌کار شده.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

می‌تانی خیال کنی؟

افغانستانی است و ادبیات فارسی خوانده. مسئول بوده در بخشی از دولت.

طالبان آمده‌اند و همه‌چیز را گرفته‌اند و آواره شده. برایم می‌گفت:

«آمدند. پشت میزم نشستند. گفتند: برو. اینجا دیگه از ماست.

بهشان گفتم: می‌روم. اما من مسئول این دفترم. کاغذ بیاریم هر چه هست را لِست [لیست، فهرست] کنیم بهتان تسلیم کنم.

گفتند: نه. لازم نیست.

گفتم چرا. لازم است. من مسئول بودم. میخواهم تحویل دهم.

لست را نوشتم. بهشان گفتم: بخوانید امضا کنید. من یک نسخه بردارم و بروم.

یک‌قدر دست‌دست کردند و یکی‌شان گفت: ما چوپان بودیم. سواد نداریم. نمی‌دانیم چه نوشتی.»

مرد افغانستانی بعد از تمام شدن داستان از من پرسید: «می‌تانی خیال کنی؟» (توی ذهنت می‌گنجه؟ می‌تونی تصور کنی؟)

گفتم: می‌تانم.

وسایلش را برداشت و راه افتاد و من هنوز با خودم می‌گفتم: می‌تانم. می‌تانم.

[/su_note]

[su_note note_color=”#f5f3f1″ text_color=”#222222″ radius=”4″]

بومی‌سازی به سبک مسئولین!

توی تهران یه جا شیک‌شک (Shake Shack) بود. رفتم خوردم. بهشون گفتم شما فرنچایز همون شیک‌شک اصلی هستین؟

گفت: نه! اون آشغاله! ‌فقط دکورش خوبه که ما عیناً کپی کردیم.

[/su_note]

 

نوامبر 19, 2024 12 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
ترامپ در نقش رئيس جمهور
اجتماعیات

فرقی می‌کند، فرقی نمی‌کند، فرقی می‌کند،‌ فرقی نمی‌کند، فرقی …

توسط محمدرضا شعبانعلی نوامبر 6, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

سالیان سال است که ما گرفتار بازی «تفاوت‌ها» هستیم. با دو عبارت کوتاه که سرآغاز بسیاری از حرف‌‌هایمان شده است: «فرقی نمی‌کند که …» و «بالاخره فرق می‌کند که…»

این بازی را ابتدا مسئولان ما یاد گرفتند؛ چه در زمین بزرگ جهان و چه در داخل خاک ایران. آن زمان ما هنوز این دوگانه را بلد نبودیم. از نظرمان همه‌چیز با همه‌چیز فرق می‌کرد. اما به تدریج، وقتی ساختار سیاسی دوگانه «فرق می‌کند» و «فرق نمی‌کند» را به بازی بگیرد، جامعه‌ نیز اسیر این دوگانه خواهد شد. و به تدریج از صبح تا شام، سرگرم بازی و جمله‌سازی با گزاره‌های «فرق می‌کند» و «فرق نمی‌کند» خواهد ماند.

دلم می‌خواست مطلب کوتاهی دربارهٔ دورهٔ دوم ترامپ بنویسم. این چند جمله را نوشتم. فرصت، حوصله و امکان کامل‌ کردنش نیست. اما همین هم که هست، به گمانم بهتر از هیچ است.

ترامپ در نقش رئيس جمهور

تولستوی و جهان‌بینی سیاسی ما

جملهٔ آغازین آنا کارنینا را همه، حتی آن‌ها که خود رمان را نخوانده‌اند، حفظند: «خانواده‌های شاد، همه شبیه هم‌اند. اما هر خانوادهٔ ناشادی به سبک خویش ناشاد است.»

اگر بخواهیم جهان‌بینی سیاسی سیاست‌گذاران کشورمان در دهه‌های اخیرمان را در قالبی مشابه آنا کارنینای تولستوی خلاصه کنیم باید بگوییم: «آن‌ها که دشمن ما هستند، همه مثل هم‌اند. اما هر یک از هم‌عقیده‌های ما، به شکل متفاوتی خوبند.»

یکسان‌پنداری دشمنان و واحد پنداشتن منشاء شرّ، ریشه در باورهای مذهبی دارد. چنان‌ که می‌دانید، فرشته‌ها فراوان و متنوع‌اند و هر یک به کاری مشغولند. اما شیطان، مشخصاً همهٔ شیطنت‌ها را یک‌تنه در خود دارد. حتی در داستان‌های مذهبی هم، معمولاً شرّ کمتر و شرّ بیشتر نداریم. دشمنان همه شرّ هستند. کسی نشنیده که بگویند فرعون، مثلاً این پنجاه ویژگی بد را داشت و البته ده ویژگی خوب هم داشت. بدها بدند. تفاوتی اگر هست، در میان خوب‌هاست؛ که بر اساس مترها و معیارهایی مثل تقوا سنجیده می‌شود.

ورود جهان‌بینی دینی به دیپلماسی ملی باعث شد که همین رویکرد در مواجهه با کشورها و دولت-ملت‌های دیگر هم به کار گرفته شود. نمونه‌ای از این رویکرد را می‌توان در جملهٔ مشهور بنیان‌گذار جمهوری اسلامی در سال ۱۳۴۳ در زمان کاپیتولاسیون یافت (+): «آمریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از آمریکا بدتر، شوروی از هر دو بدتر، همه از هم بدتر» که مشخصاً معنای منطقی ترکیب این گزاره‌ها، یکسان بودن ماهیت همهٔ دشمنان است.

این رویکرد بعداً در کلام سایر سیاستمداران و سیاستگذاران کشورمان هم به شکل‌های مختلف ادامه یافته و به‌ طور خاص در موضع‌گیری‌هایی که در برابر انتخابات آمریکا انجام می‌شود مشهود است. مستقل از این که در پشت صحنه چه می‌گذرد، آن‌چه صریحاً در رسانه‌ها بر آن تأکید می‌شود این است که هیچ فرقی نمی‌کند چه کسی در آمریکا سر کار بیاید. کلیات سیاست‌ها و رویکردها یکی است.

شصت سال بعد، آخرین نمونه از همین موضع‌گیری را در حرف‌های وزیر امور خارجه آقای عراقچی شنیدیم (+): «ما برای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و اینکه چه کسی انتخاب شود، خیلی ارزشی قائل نیستیم.» و نیز «مواضع اصولی و راهبردهای کشور که قطعاً تحت تاثیر هیچ چیزی قرار نخواهد گرفت.»

قاعدتاً گویندهٔ جملهٔ «راهبرد تحت تأثیر هیچ چیزی قرار نخواهد گرفت» یا به معنی راهبرد بی‌توجه بوده یا واژه‌هایی مثل «هیچ» و «چیز» را به معنایی متفاوت از آن‌چه فارسی‌زبانان در زندگی روزمره به کار می‌برند به کار برده است. وگرنه اتفاقاً راهبرد چیزی است که تقریباً تحت تأثیر همه‌‌چیز قرار می‌گیرد و در ابتدایی‌ترین مکاتب استراتژی هم می‌خوانیم و می‌شنویم و می‌دانیم که راهبرد با دیدن «فرصت‌ها و تهدید‌های بیرونی» و لحاظ کردن «قوت‌ها و ضعف‌های درونی» تعیین می‌شود و طبیعتاً هر تغییری در هر یک از این چهار مورد، به تغییر راهبرد منتهی خواهد شد.

اما به هر حال، حرف من این چیزها نیست. می‌خواهم به همان دو عبارت معروف برگردم: «فرقی نمی‌کند…» و «بالاخره فرق می‌کند…»

نظام سیاسی دوقطبی آمریکا

اگر از سیاست‌گذاران کشورمان بگذریم، تقریباً هیچ موجود دیگری در این سیاره پیدا نمی‌شود که دو قطب سیاست‌گذاری آمریکایی را یکسان فرض کند. تقریباً همهٔ نظریه‌های سیاسی که آمریکای امروز را تحلیل می‌کنند، این دوقطبی را مد نظر قرار داده و در ارزیابی‌های خود لحاظ کرده‌اند.

این به آن معنی نیست که دو حزب جمهوریخواه و دموکرات، پیوستگی هویتی تاریخی دارند. اتفاقاً یکی از موضوعات جذاب در تاریخ سیاسی آمریکا، تغییر موضوع دو حزب در موضوعات مختلف و بعضاً جابه‌جایی کامل این دو بر سر بعضی موضوعات حساس است.

مثلاً‌ می‌دانیم که دموکرات‌ها تا قبل از سال‌های ۱۹۶۰ اتفاقاً با تقویت حقوق آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار چندان موافق نبوده‌اند و امروز موضع کاملاً برعکس دارند. و نیز تا اوایل قرن بیستم، این جمهوریخواهان بودند که از مداخلهٔ دولت فدرال در اقتصاد دفاع می‌کردند (البته امروز هم در بحث تعرفه همین است. ترامپ بارها گفته که تعرفه، زیباترین لغت در دیکشنری است؛ حتی زیباتر از عشق. اما به هر حال در سایر حوزه‌ها، شوق مداخله‌ جمهوریخواهان به اندازهٔ گذشته نیست و مثلاً نمی‌توان امروزشان را با کارهای روزولت در دوران رکود مقایسه کرد). مسئله محیط زیست هم در دهه‌های هفتاد و هشتاد، تقریباً بین دو حزب جابه‌جا شد و با وجودی که قبلاً‌ جمهوری‌خواهان از حفظ محیط زیست می‌گفتند،‌ به تدریج این بحث به یکی از پایه‌های ارزشی دموکرات‌ها تبدیل شد.

اما با وجود همهٔ این تفاوت‌ها، و با در نظر گرفتن این که جمهوریخواه و دموکرات امروز، جمهوریخواه و دموکرات نیم قرن پیش یا یک قرن پیش نیست، اصل این «دو-قطب» جدی است و نادیده گرفتن این تفاوت‌ها و تضادها، ما را با تصویری بسیار ساده‌شده از واقعیت سیاسی آمریکا و حتی جهان، روبه‌رو می‌کند.

فرقی می‌کند؟ فرقی نمی‌کند؟

حالا می‌رسیم به همین دو اصطلاح رایج و پرکاربرد. و عجیب است که این فرق کردن و فرق نکردن،‌ بسته به این که تا چه عمقی به مسئله فکر کنیم،‌ تغییر می‌کند.

در لایهٔ‌ نخست، از موضع‌گیری رسمی شروع می‌کنیم. تکلیف معلوم است: «فرقی نمی‌کند چه کسی در آمریکا سر کار بیاید.»

بلافاصله به گذشته نگاه می‌کنیم، به قیمت ارز، به صادرات نفت، به رشد اقتصادی،‌ به افغانستانِ تسلیمِ‌ طالبانِ رهاشده در دوران بایدن، به جنگ‌های خلیج فارس و صدها چیز دیگر.

حاصل این می‌شود که در لایهٔ دوم می‌گوییم: نه. فرق می‌کند. واقعاً فرق می‌کند چه کسی در آمریکا سر کار باشد.

کمی بیشتر فکر می‌کنیم و وقتی دو لایهٔ اول و دوم از پیازِ چندلایهٔ واقعیت را کنار زدیم، می‌بینیم که: نه. واقعاً فرقی نمی‌کند. شاید در کوتاه‌مدت فرق‌هایی ایجاد شود. اما فرق‌های بزرگ، زمانی ایجاد می‌شود که چیزی در ما تغییر کند و نه در آمریکا. ساختار قانونی ما برای تغییر کردن و بازی‌های استراتژیک، یک تفاوت مهم هم با آمریکا دارد. در آمریکا وقتی یک حزب جای خود را به حزب دیگر می‌دهد، این آمادگی وجود دارد که هر چیزی تغییر کند. ناخدا تغییر کرده و ناو ممکن است هر جایی برود. ترامپ برجام را – البته پس از چند بار تمدید – کنار گذاشت. از توافق‌نامه پاریس خارج شد. ناتو را به کاهش و قطع بودجه تهدید کرد. بعد از ترامپ هم، اگر دولتی دموکرات می‌آمد و ناتو را تقویت کرده یا برجام را امضا می‌کرد، کسی متعجب نمی‌شد. حتی پیوستن دوباره به کنوانسیون‌های رها شده هم عجیب نبود که به تعبیر قوام، کشتی‌بان را سیاستی دگر آمده است. بنابراین آمریکا برای تغییر موضع خود، صرفاً نیازمند جابه‌جایی اتاق بیضی رئيس‌جمهور میان دو حزب است. و همین باعث شده که جدا از روند سیاست‌گذاری، به ابزار قدرتمند «پلیس خوب / پلیس بد» هم مجهز باشند.

از این منظر، ما در ایران دست بسته‌ای داریم. دولت‌ها تغییر می‌کنند. اما سیاست‌های کلان در سطحی بالاتر از دولت تعیین می‌شوند. بنابراین هیچ‌وقت هیچ دولتی در ایران نمی‌تواند به طرف خارجی خود بگوید: آن دولت رفت و دولتی دیگر آمده و همه‌چیز عوض شده. تنها روشی که باقی می‌ماند،‌ تکنیک پرریسک و پرهزینهٔ «سوء‌تفاهم» است. این که دولت سیاستی را پیش ببرد و اگر جواب داد، همه منتفع شوند و هر جا جواب نداد،‌ بگویند دولت سیاست‌های کلان نظام را خوب نفهمیده یا خوب اجرا نکرده است.

این‌ها را که می‌بینیم، در لایهٔ سوم پوستِ پیازِ واقعیت به نتیجه می‌رسیم که واقعاً فرقی ندارد چه کسی رئيس‌جمهور آمریکا شود.

باز کمی بیشتر به پیاز واقعیت خیره می‌شویم. چیزی دیگر در عمق چهارم رخ‌نمایی می‌کند؛ از جنس آن‌چه در عمق دوم دیدیم: حالا که در سمت ما در سیاست‌های کلان فرق خاصی نیست، پس اتفاقاً اگر فرقی هست، فرق در این است که در آمریکا چه کسی سر کار باشد. به هر حال بعضی از تغییرات جدی در منطقهٔ‌ ما – چه آن‌ها که مثبت بود و چه آن‌ها که منفی – به این ربط داشته که چه کسی در آن اتاق بیضی نشسته باشد.

 و باز کمی که فکر می‌کنیم، در لایهٔ پنجم عمق پیاز، می‌بینیم که وقتی اصرار داشته باشیم که «فرق نمی‌کند چه کسی کجا بر سر کار بیاید» در عمل خواهیم کوشید نشان دهیم واقعاً فرق نکرد که چه کسی بر سر کار آمد. این نوع اصرار بر «دیدید که فرق نکرد»‌ها را پیش از این در سیاست داخلی هم دیده‌ایم. مثلاً زمانی که پزشکیان بر سر کار آمد، سخت‌گیری و فشار بر پوشش زنان بیشتر شد. تا تأکید شده باشد که «وقتی می‌گوییم فرقی نمی‌کند، بدانید فرقی نمی‌کند.» با این منطق، اگر قرار باشد فرقی نکند،‌ فرقی نمی‌‌کند.

اما این پیاز واقعیت، لایهٔ ششم و هفتم و هشتمی هم دارد. لایهٔ ششم این است که اگر گروهی چه در کسب و کار و چه در مدیریت و چه در سیاست، اصرار داشته باشند که نشان دهند هیچ چیزی هیچ‌جا برای ما فرقی نمی‌‌کند، از یک سیستم زنده و باز فاصله گرفته‌اند. سیستم‌های باز و زنده به محیط خود حساسند. و اصرار بر فرض «فرق نداشتن هیچ با هیچ» نهایتاً سیستم را به سمت زوال می‌برد. هر سیستمی که چشم را بر واقعیت ببندد و بگوید هیچ‌یک از سناریوهای محیطی برایش متفاوت نیستند، به تدریج محیط خود را هم به همان دیدگاه «چه فرقی می‌کند؟» می‌رساند. همهٔ سیستم‌های اجتماعی و سیاسی دیگر، به تدریج وقتی حرفی از آن سیستم بسته پیش می‌آید، در اوج بی‌تفاوتی می‌گویند:‌ چه فرقی می‌کند…

حرف آخرم این که از اشتباهات و ضعف‌هایی که سیستم‌های بزرگ مثل سیاست و اقتصاد می‌بینیم، درس بگیریم و در محیط‌های کوچک کسب و کار و حتی زندگی خانوادگی‌مان استفاده کنیم: تا حد امکان، روی «فرق نداشتن دو وضعیت مختلف» شرط نبندیم. وضعیت‌ها، اغلب با هم فرق می‌‌کنند و ما با بستن چشم‌مان به روی تفاوت‌ها، واقعیت را محو نخواهیم کرد. بلکه در وضعیتی ضعیف‌تر و سست‌تر از گذشته، مقهور آن خواهیم شد.

پی‌نوشت نامربوط: در خلوت خودم که فکر می‌کنم، به نظرم می‌رسد که بسیار فرق می‌کند ترکیب «پزشکیان – ترامپ» با «جلیلی – هریس» و آن دو وضعیت دیگر که به گمانم از نظر مطلوبیت، برای ما ملت، در میان این دو قرار می‌گیرند.

نوامبر 6, 2024 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
کتاب انحطاط روم - ادوارد گیبون
اقتصاد و مدیریت

زوال امپراطوری روم | طرح جلد زیبای کتاب ادوارد گیبون

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 19, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

حدود یک سال قبل – یا دقیق‌تر بگوییم ۲ اکتبر ۲۰۲۳ – بود که کمی دربارهٔ مفهوم زوال نوشتم و آن را با اصطلاحاتی مثل سقوط و فروپاشی مقایسه کردم. آن نوشته هم – حداقل تا این لحظه – سرنوشت بسیاری دیگر از نوشته‌های من را پیدا کرده: بخشی از حرف‌ها را نوشته‌ام، بخشی را در کامنت‌ها ادامه داده‌ام و بقیه هم فعلاً معطل مانده است.

چند شب پیش، تصادفا عکس عطف کتاب «انحطاط و سقوط امپراطوری روم» را دیدم؛ اثر معروف ادوارد گیبون. انحطاط که در ترجمهٔ عنوان به فارسی به کار می‌بریم، معادل لغت decay انتخاب شده و با توضیحاتی که پیش از این دربارهٔ مفهوم زوال دادم، می‌شد عنوان فارسی کتاب «زوال و سقوط امپراطوری روم» هم باشد.

اصل کتاب را نداشتم و حتی ندیده بودم. تا همین چند شب پیش، هر وقت لازم بوده چیزی در این کتاب ببینم، از نسخهٔ آنلاین پروژه گوتنبرگ استفاده کرده‌ام. این بود که وقتی برای اولین بار،‌ طراحی زیبا و خلاقانهٔ عطف کتاب را دیدم، گفتم آن را این‌جا بیاورم تا شما هم ببینید.

یکی از تصاویر مربوط به دورهٔ سه جلدی و دیگری مربوط به دورهٔ هفت جلدی است. و البته این کتاب با طرح جلدهای دیگری هم منتشر شده است.

عکس کتاب انحطاط امپراطوری روم - ادوارد گیبون

 

عکس جلد کتاب انحطاط و سقوط امپراطوری روم

همان‌طور که می‌بینید، روی عطف همهٔ جلدها، تصویری از ستون‌های معروف رومی نقش بسته. اما هم‌زمان با جلو رفتن روایت در هر جلد، ستون روی عطف کتاب هم شکسته‌تر شده و فروریختگی‌های بیشتری در آن مشاهده می‌شود.

حداقل در این لحظه که این متن را می‌نویسم، نمونه‌ٔ دیگری در ذهن ندارم که طرح جلدها در یک دورهٔ چندجلدی، تا این حد به هم پیوسته و معنادار باشند. یا ناشر صرفاً شماره و عنوان را در عطف می‌نویسد یا طراحی کاملاً مستقل و متمایزی را برای هر جلد در نظر می‌گیرد.

امپراطوری روم آن‌قدر بزرگ و قدرتمند بود که در زمان خودش، کسی نمی‌توانست سقوط آن را تصور کند یا لااقل چنین سقوطی بسیار دور از ذهن به نظر می‌رسید (شبیه وضع آمریکای امروز).

این قدرت و جایگاه آن‌قدر بزرگ بود که هنوز هم اتفاق‌نظر کامل دربارهٔ علت و دینامیک سقوط روم وجود ندارد. تصور کنید: قدرتی بسیار بزرگ از نقشهٔ جهان حذف می‌شود و حتی مشخص نیست چه شد که حذف شد!

البته با سواد ابتدایی در تفکر سیستمی هم می‌توانیم چند قضاوت اولیه داشته باشیم:

نخست این که امپراطوری روم در اثر «یک رویداد» سقوط نکرده. بلکه روندی طی شده که در نهایت سقوط آن رقم خورده است (بحث رویداد و روند را حتماً یادتان هست). دقیقاً به همین علت، گیبون در عنوان کتاب از ترکیب decay & fall استفاده می‌کند: زوال و سقوط.

دومین نکته که می‌توان در موردش اطمینان داشت این است که روند زوال تک‌عاملی نبوده و چند ریشه‌ای بوده است. منطقی نیست یک «تک‌علت» پیدا کنیم و بگوییم این علت در طول زمان به تدریج روند زوال روم را رقم زد (مسائل چندریشه ای را هم حتماً‌ به خاطر دارید).

سومین نکته هم این است که گاهی زوال در افق نسبتاً طولانی اتفاق می‌افتد. و در سیستم‌های بزرگ و پیچیده مثل یک امپراطوری، ممکن است چند دهه و حتی چند قرن طول بکشد. وقتی یک سیستم در مسیر زوال قرار گرفت، معنایش این نیست که قرار است فردا سقوط کند. بلکه معنایش این است که دیگر قرار نیست رشد پایدار را تجربه کند. آن‌چه در سیستم اصالت دارد، نابودی است. نابودی‌ای که گاهی در مقاطعی سرعتش کند و در مقاطع دیگر تند می‌شود.

به نظرم داستان زوال امپراطوری روم از جمله داستان‌هایی است که حتی اگر چندان عاشق تاریخ نباشید یا حتی حوصلهٔ مطالعهٔ طولانی نداشته باشید، مطالعهٔ روایت‌های مختصر از آن هم هم‌چنان می‌تواند مفید و آموزنده باشد و شما را به خود جذب کند. این داستان آن‌قدر جزئيات دارد که هر گوشه‌ای از آن، الهام‌بخش کتاب‌ها، اصطلاحات، مدل‌ها و روایت‌های متعدد شده. احتمالاً یادتان هست که در فایل صوتی هدف گذاری هم به عبور از رودخانه روبیکان اشاره کردم که نام آن از حملهٔ نورون به قلب امپراطوری گرفته شده بود.

دو روایتی که من می‌شناسم و در ذهن دارم، روایت ادوارد گیبون و روایت ویل دورانت است. مشترکات میان دو روایت زیادند. اما اختلاف‌‌هایی جدی هم دارند. چون این‌جا حرف کتاب گیبون است، من چند نکته از روایت گیبون را نقل می‌کنم:

گسترده شدن بیش از حد ظرفیت: امپراطوری روم، شوق گسترش داشت. آن‌ها «رشد» رو در «افزایش وسعت» جستجو می‌کردند. گستردگی زیاد باعث شد حکومت مرکزی نتواند از همهٔ بخش‌ها به سادگی حفاظت کند. هم‌چنین هماهنگی بین نیروهای نظامی هم به خاطر همین گستردگی، مدام دشوار و دشوارتر می‌شد. حمله‌های آخری که به سقوط روم منجر شد، توسط ارتش‌های منسجم بزرگ نبود. بلکه حمله‌های گروه‌های نظامی خرد و پراکنده‌ای بود که از ضعف ارتش روم در هماهنگی میان جبهه‌های مختلف بهره بردند.

استفاده از مزدورها: امپراطوری روم، آن‌قدر زمین بازی‌اش را بزرگ کرده بود که دیگر نمی‌توانست با نیروهای داخلی و وفادار خود، کل امپراطوری را حفظ کند. به همین علت سراغ نیروهای مزدور رفت. ما امروز مزدور (= کسی که با مزد کار می‌کند) با بار معنایی بسیار منفی به کار می‌بریم. اما آن زمان،‌ استفاده از مزدورها بخشی از استرانژی نظامی کشورها بود. اما چالش‌های خودش را هم داشت:

  • نخست این که مزدورها بی‌وطن هستند و بندهٔ پول. مزدوری که امسال برای شما می‌جنگید، سال بعد با پول بیشتر برای دشمن شما و علیه شما دست به شمشیر می‌شد.
  • دوم این که مزدورها، منطق و منافع خودشان را داشتند. یعنی معادلات‌شان به منافع کارفرما محدود نمی‌شد. تا حدی فرمان کارفرما را رعایت می‌کردند که پول و پاداش‌شان را بگیرند. اما در این میان، در حرکت‌های ظریف و تاکتیک‌ها به ترجیحات خودشان هم فکر می‌کردند (برای این که روش کار مزدورها را بهتر تصور کنید، همین گروه واگنر را ببینید که به پوتین در حمله به اوکراین کمک کرد و می‌کند. وسط ماجرا ناگهان به سمت خود پوتین لشکر کشیدند).
  • سومین مسئله هم این که مزدورها نیروهای فصلی بودند و هستند. یعنی کمی که پول در جیب‌شان باشد، یا آب و هوا بد شود، فعلاً تعطیل می‌کنند و سرگرم کارها و عیاشی خودشان می‌شوند. جنگ برای آن‌ها «کار پروژه‌ای» است و چنان‌که یک بار در شرح معنی کلمه فریلنسر نوشتم، آن‌ها را می‌توان اولین نمونهٔ فریلنسرها در نظر گرفت (خود لنس هم یعنی نیزه زدن و فریلنسر کسی که کارفرمای ثابت ندارد و برای هر کس مناسب بداند  شمشیر می‌زند)

تبدیل شدن جمهوری به امپراطوری: مسئلهٔ مهم دیگری که زوال روم را رقم زد، تبدیل شدن جمهوری به امپراطوری بود. ادارهٔ روم به جای اینکه به شکل توزیع‌شده و با فکر طیف گسترده‌ای از صاحب‌نظران اداره شود، به شدت متمرکز شد. تمرکز تصمیم‌گیری و سیاست‌گذاری معمولاً در کوتاه‌مدت اقتدار و سرعت و قدرت می‌آورد، اما در بلندمدت، ساختار را برای فهم شرایط پیچیده و چاره‌اندیشی در حل مسائل و بحران‌ها ضعیف می‌کند. درست است که امپراطوری روم مدت‌ها دوام داشت،‌ اما عملاً هوشمندی و تطبیق‌پذیری را که ویژگی ذاتی دموکراسی‌هاست از دست داده بود (این موضوع را بعداً باید جداگانه شرح بدهم).

گسترش مسیحیت: گیبون گسترش مسیحیت در امپراطوری را هم علت دیگر فروپاشی می‌داند. ارزش‌های سنتی رومی بر پایهٔ حفظ کشور و اهمیت وطن بنا شده بود و ارزش‌های مسیحیت، پایهٔ جغرافیایی نداشتند. معمولاً «ارزش‌های مذهبی» و «ارزش‌های سنتی مبتنی بر خاک»، دو جا به تعارض می‌خوردند: یکی این که بر اساس ارزش‌های مذهبی، امپراطوری باید از کسانی که در خاک خودش نبودند، اما ارزش‌های مشترک داشتند، جانبداری می‌کرد. و دیگر این که امپراطوری همهٔ شهروندانی را که داخل خاک خودش زندگی می‌کنند،‌ به چشم برابر نمی‌بیند و حق کاملاً یکسان نمی‌دهد. چون بر اساس ارزش‌های مذهبی، تعلق به خاک به تنهایی «حق» نمی‌آورد و کسی که ارزش‌های مسیحی را نمی‌پذیرفت یا نمی‌پسندید، جایگاه، قدرت، حق و نفوذش با کسی که این ارزش‌ها را پذیرفته بود لزوماً یکسان نبود.

فراگیر شدن بیماری‌هایی مثل طاعون: طاعون و دیگر بیماری‌های کشندهٔ فراگیر، به شدت به ترکیب جمعیتی امپراطوری آسیب زد و این آسیب هم خود را در جنگ‌ها، ساختار مدیریت شهرها و اقتصاد و سیستم اداری روم نشان داد.

افزایش بی‌حساب و کتاب مالیات‌ها: هر چه ناکارآمدی دولت روم بیشتر می‌شد، دولت مرکزی کسری بودجه را با افزایش مالیات جبران می‌کرد. و از آن‌جا که ریشهٔ افزایش ناکارآمدی صرفاً‌ در اقتصاد نبود، روند فزایندهٔ ناکارآمدی کند نمی‌شد و دولت مرکزی عملاً به مالیات معتاد شد. علاوه بر این، اقتصاد ضعیف باعث شده بود که نتوانند دستمزد کافی برای کارها پرداخت کنند و بردگان به اقتصادی‌ترین نیروی کار در امپراطوری تبدیل شدند. حکومت ترجیح می‌داد بجنگد و برده بگیرد و نیز برده‌داری را تشویق و ترویج کند. اقتصاد مبتنی بر بردگان (نیروی کار ارزانی که از سر اجبار بیگاری را انتخاب کرده) به اقتصادی شکننده با یک جمعیت بزرگ ناراضی تبدیل می‌شود. بردگانی که چیزی برای از دست دادن نداشتند، نگران زوال و فروپاشی ساختار مرکزی نبودند.

شهرسازی، تخریب زمین‌های کشاورزی و رویکرد نادرست زیست‌محیطی: این را در حرف‌های ویل دورانت دیده‌ام. اما امروز هر چه در متن گیبون جستجو کردم ندیدم. یا قبلاً‌ هم ندیده‌ام یا بوده و الان پیدا نمی‌کنم. به هر حال ویل دورانت این نکته را قطعاً گفته که گسترش شهرنشینی و تخریب زمین‌های کشاوزی، به محیط زیست و اقتصاد غذایی روم آسیب زد. روم، سرزمینی حاصل‌خیز بود که کشورزی در آن رونق داشت. اما گسترش شهرنشینی و شکل‌گیری رفاه شهری، باعث شد شوق و رغبت به کشاورزی کمتر شود و زمین‌ها هم به تدریج تخریب شده و آسیب ببینند.

‌

پی‌نوشت: این مطلب رو – که البته اولش قرار بود فقط دربارهٔ عطف جلد کتاب گیبون باشه – با شوق و علاقه به محسن شیروانی عزیزم تقدیم می‌کنم که هر باز از این‌جا رد میشه،‌ یه کامنت‌ هم زیر زوال یا سیستم بسته می‌ذاره. ❤️

و کامنت پست رو می‌بندم تا این‌جا به جای سوم تبدیل نشه 😉

اکتبر 19, 2024 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
تکیه‌گاه‌های ما
روزمرگی‌هاشبکه های اجتماعی

تکیه‌گاه‌های ما | کسانی که بودنشان ذهن‌مان را مطمئن و آرام می‌کند

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 8, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت یک: مطلبی است که مدت‌هاست گوشهٔ ذهنم مانده و دوست داشته‌ام درباره‌اش بنویسم. اما تا امروز فرصتی پیش نیامده است. این بود که تصمیم گرفتم کمال‌طلبی را کنار بگذارم و فعلاً – ولو در حد چند عنوان – نوشتنش را شروع کنم. شاید همین مکتوب شدن، انگیزه‌ای شود تا آن را ادامه دهم و تکمیل کنم.

پیش‌نوشت دو (موقت): یکی از نوشته‌های مهمی که تکمیل کردن باقی مانده (مهم از نظر خودم)، توهم هوش مصنوعی است. به‌ویژه این که نگاهم به این بحث با روش و رویکرد تکنیکال فاصله دارد و برایم مهم است که آن را دقیق‌تر شرح دهم. اما وقتی تیتر چند نوشتهٔ آخر روزنوشته را دیدم، فکر کردم بهتر است چیزی این وسط‌ها اضافه کنم تا همهٔ نوشته‌های آخر روزنوشته خشک و جدی نباشند.

***

روحیهٔ اَبَرانتقادی این روزهای ما

یکی از روندهایی که در چند دههٔ اخیر شکل گرفته و به گمانم همه آن را کم‌و‌بیش مشاهده و تجربه کرده‌ایم، روحیهٔ ابرانتقادی است.

در گذشته‌های دور، مثلاً چند قرن یا چند هزاره قبل، انسان‌ها بسیار بیشتر از امروز «تابع» بودند. آن‌ها هر چیزی را می‌پذیرفتند. انسان‌ها آن‌قدر در پذیرش ادعاها راحت بودند که حاکمان از ادعای خدایی هم ابا نداشتند. نمی‌گویم همهٔ انسان‌ها در دوران کهن، همین‌قدر ساده بودند و همه‌چیز را می‌پذیرفتند. یا همه فکر می‌کردند حاکمان‌شان خدا هستند. اما به هر حال، سطحی از پذیرش در جامعه وجود داشته است. وگرنه چنین ادعاهایی در نطفه خفه می‌شد.

کافی است کمی عجایب‌نامه‌های قدیمی را بخوانید؛ مثلاً‌ عجایب‌المخلوقات و غرائب‌الموجودات نوشتهٔ القزوینی (این ال اول قزوینی هم خودش قصه‌ای است). عجایب‌نامه‌ها معمولاً گزارش‌ها و حکایاتی بودند که افراد اهل مطالعه، فرهنگ‌شناس، سفر کرده و دنیادیده گرد هم می‌آوردند و بقیهٔ مردم هم با ذوق و شوق می‌خواندند و نقل می‌کردند.

وقتی عجایب‌نامه‌ها را می‌خوانید، از خودتان می‌پرسید واقعاً بشر چگونه این‌قدر ساده این‌ها را می‌پذیرفته است؟ حتی اگر فرض کنیم همهٔ آن‌ها واقعی‌اند، مگر به صِرف این‌ که در کتابی آمده‌اند و فرد معتبری آن‌ها را شنیده یا دیده، می‌شود چنین حرف‌هایی را باور کرد؟

عجایب‌نامه‌ها تا دوران معاصر – با لحنی نرم‌تر و ادعاهایی ساده‌تر – ادامه پیدا کرد. یادم هست مادربزرگم چند کتاب مذهبی در خانه داشت که یکی از آن‌ها «داستان‌های شگفت» (نوشتهٔ آقای دستغیب) بود. هر وقت خانه‌شان می‌رفتیم، چون حوصلهٔ نشستن طولانی کنار جمع نداشتم، برای چندمین بار، داستان‌های شگفت را می‌خواندم. چیز زیادی یادم نیست. جز یکی از داستان‌ها که نسبت به بقیه باورپذیرتر بود. راجع به این که در اثر اتفاقی – که جزئياتش یادم نیست – از آسمان باران ماهی باریده بود و همه مردم ماهی‌دار شده بودند. یادم هست که هر وقت از ژانر «داستان‌های شگفت» خسته می‌شدم، به آلترناتیو در دسترس یعنی داستان راستان (نوشتهٔ آقای مطهری) که پشت به پشت آن در کتابخانه نشسته بود پناه می‌بردم تا کمی مغزم خنک شود.

هنوز هم در وب و شبکه‌های اجتماعی لیست‌ها و داستان‌هایی تحت عنوان‌های «نکات باورنکردنی» و «حقایقی که قطعاً نمی‌دانید» و «Mind-blowing facts about» وجود دارد. اما نه رونق گذشته را دارند و نه مخاطب به سادگی قبل آن‌ها را می‌پذیرد.

اگر طیفی را در نظر بگیریم که یک سمت آن نگاه «بسیار تابع / پذیرنده / غیرنقاد / hypocritical» و سمت دیگر آن نگاه «بسیار نقاد / شکاک / hypercritical» قرار داشته باشد،‌ انسان امروز به تدریج از سمت پذیرنده به سمت فوق‌نقاد حرکت کرده است:

طیفی که در یک سمت آن نوشته شده بسیار نقاد و در سمت دیگر نوشته شده بسیار پذیرفته

خلاصه این که انسان از هزاران سال قبل تا همین چند دهه قبل، وقتی کسی را می‌پسندید و به او تکیه می‌کرد، حتی دربارهٔ این که با کدام پا وارد دستشویی شود از او نظر می‌خواست، اما امروز به جایی رسیده که وقتی یک آدم کاملاً معمولی و غیرمتخصص در کف خیابان، می‌خواهد دربارهٔ یک فیلسوف، فیزیکدان، جامعه‌شناس صحبت کند می‌گوید: «البته حرف‌های اشتباه هم زیاد زده و همهٔ حرف‌های او مورد تأیید من نیست اما …»

اوج این نگاه فوق‌نقاد را در جایی می‌بینید که حتی گاهی نمی‌دانند چه چیزی مورد تأییدشان نیست.

همین چند وقت پیش آشنایی در اینستاگرام جمله‌ای از هایک نقل کرده بود و زیرش نوشته بود: «حالا کاری به بقیهٔ حرف‌هایش ندارم، اما فلان حرفش واقعاً درست است.»

من که بعید می‌دانستم اهل خواندن هایک باشد، پیامی دادم و بعد از کمی  شوخی پرسیدم: «برایم جذاب است که با کدامیک از حرف‌هایش کاری نداری؟» گفت کلاً گفتم. پرسیدم: یعنی چی؟ پاسخ داد: گاهی یک جمله‌هایی می‌پسندم و می‌نویسم، بقیه کامنت می‌گذارند و به خاطر حرف دیگری که جای دیگری گفته، به من اعتراض می‌کنند. من هم این را می‌نویسم که دهان آن‌ها را ببندم.

چرا چنین روندی شکل گرفته؟

من در این‌جا چند مورد را که به ذهنم می‌رسد، تیتروار می‌نویسم. طبعاً این فهرست می‌تواند جامع‌تر باشد. دربارهٔ هر یک از این‌ها هم می‌شود بیشتر نوشت و حرف زد:

فرهنگ فردگرا: انسان در روند تکاملی خود به سمت فردگرایی حرکت کرده است. از آن گله‌های حیوانی به تدریج به قبیله و قوه و عشیره رسید و هر چه متمدن‌تر شد از زندگی گله‌ای فاصله گرفت. نهادهای اجتماعی هم به این فردگرایی کمک کردند. وقتی آموزش را از مدرسه می‌گیری، وقتی آینده‌ات را بیمه تأمین می‌کند، وقتی غذا را فردی تهیه می‌کنی (و نه با شکار جمعی و با همکاری ساکنان غار مجاور) و وقتی درآمدت را از یک شرکت کسب می‌کنی (و نه از فروش محصولات کشاورزی و دامداری به همسایه) و وقتی برای قضاوت سراغ قوهٔ قضاییه می‌روی و نه ریش‌سفید محل و وقتی سوالت را از گوگل می‌پرسی و نه آن پیرمرد یا پیرزن. اتصال به جمع و تکیه بر نسل قبل دیگر چندان معنا و کارکردی ندارد.

در کشورهایی که نهادها بهتر کار می‌کنند، فردگرایی هم قوی‌تر شده. اما جالب این‌جاست که در کشورهایی مثل ما هم که نهادها ضعیفند، فرد ترجیح می‌دهد از زیر یوغ جمع بیرون بیاید. ولو این‌که حمایت چندانی نداشته باشد. اگر می‌بینید پیرمردهای نسل قبل این‌قدر به تکاپو افتاده‌اند که سبک زندگی و پوشش مورد پسندشان را به نسل جدید تحمیل کنند، علت همین زندگی فردگرایانه است و نسلی که از زندگی قبیله‌ای فاصله گرفته و دیگر ریش سفید را که قبلاً «آن‌چه را جوان در آینه نمی‌دید، در خشت خام می‌دید» دقیقاً «آینهٔ تمام‌نمای خامی و عقب‌ماندگی» می‌بیند. در فرهنگ جمع‌گرا، انسان‌ها هم‌چون گله‌ای گوسفندها هستند که دنبال چوپان می‌گردند. اما فرهنگ فردگرا، چوپان‌پذیر نیست. در فرهنگ فردگرا، آن گوسفندها به ببر و پلنگ و گربه و پاندا تبدیل می‌شوند.

نظر و سلیقهٔ شخصی: یکی از نتایج طبیعی فرهنگ فردگرا، خودمختاری است و بخشی از خودمختاری،‌ اختیار در قضاوت است. این روزها اکثر ما وقتی عبارت «در حد یک نظر شخصی …» را به اول یا آخر حرف‌هایمان اضافه می‌کنیم،‌ خود را محق می‌دانیم که هر چه خواستیم بگوییم. چند دقیقه پیش از نوشتن این مطلب، دیدم که کسی در اینستاگرام زیر مصاحبه‌ای از فرانسیس فورد کاپولا نوشته بود: «من که می‌گویم آشغال ساخته. الکی مشهور شده. البته این سلیقهٔ‌ من است.» این نوع حرف زدن، پدیده‌ای قدیمی نیست و در قرون اخیر رایج شده است.

تواضع بیشتر علم: علم که تا چند قرن قبل، تسلیم کلیسا بود، ابتدا با غرور زیاد روبه‌روی کلیسا ایستاد. اما به سرعت فهمید که علت سقوط کلیسا، جزم‌اندیشی آن بوده است. کلیسا می‌خواست در جهانی که هر ساعت تغییر می‌کند، هزاران سال بدون تغییر باقی بماند. این بود که دیواری دورش کشیده شد و در جایی مثل واتیکان، محصور ماند. این روزها توریست‌های رم، واتیکان را در فهرست موزه‌ها و اماکن تاریخی می‌بینند و نه به عنوان قلب تپندهٔ اندیشهٔ جهان.

علم که از نیوتن تا انقلاب صنعتی و قرن نوزهم، مغرور بود و فکر می‌کرد جهان را کامل فهمیده، ضد روش مذهب جلو رفت. ایستاد و گفت: «من آمده‌ام که غلط بودنم ثابت شود. هر کس مرا رد کند با افتخار، تاج و تختم را به او تقدیم می‌کنم.» اوج این تواضع علمی را در آن جملهٔ معروف توماس کوهن می‌بینید که می‌گوید (نقل به مضمون): «علم با پارادیم‌های جدید، به حقیقت نزدیک نمی‌شود. بلکه آن‌چه که قاطعانه می‌شود گفت این است که از پارادیم فعلی دور می‌شود.» 

این تواضع علمی خودش را در تردیدی که در زبان دانشمندان است، نشان می‌دهد. در پس گرفتن نظریه‌ها، در صحبت‌های دانشمندان علیه یکدیگر. در متن پایانی تک‌تک مقاله‌های پژوهشی، در آن‌جا که از «محدودیت‌های خود» حرف می‌زنند.

کسانی که کار تخصصی علمی انجام نداده‌اند، معمولاً این «عدم قطعیت» را با «شک» اشتباه می‌گیرند و برای مردمی که هزاران سال «ایمان» را واژه‌ای مقدس دانسته‌اند، «شک» معنای خوبی ندارد. چرا باید دانشمندان و صاحب‌نظران را جدی گرفت؟ وقتی خودشان هم خودشان را قبول ندارند؟

علم متواضع، راه را برای این که «فرد» جسورتر شود و خود را صاحب «رأی» بداند بازتر کرده است.

اینترنت: دوستی می‌گفت اینترنت هم مثل پ.و.ر.ن است. در جمع همه آن را تحقیر می‌کنند، اما در خلوت به سراغش می‌روند. تا در جمع می‌نشینید، همه می‌گویند: البته ویکی‌پدیا که غلط زیاد دارد. سوشال مدیا که پر از اراجیف است. سایت‌ها هم اکثراً معتبر نیستند. این روزها مطالعه کم شده. مطالعه به کانال‌های تلگرامی محدود می‌شود.

اما در خلوت که می‌روند، دقیقاً خودشان هم همین کار را می‌کنند. سواد خود را از سوشال مدیا می‌گیرند. در تلگرام می‌چرخند. تلگرام می‌خوانند و اغلب، منبع حرف‌ها و گفته‌ها را بررسی نمی‌کنند.

همین دسترسی سریع به اطلاعات، باعث می‌شود که هر کس معتقد باشد خودش می‌تواند دانش دیگران و تخصص دیگران را راستی‌آزمایی کند. در این باره می‌شود کتاب‌ها نوشت. که چگونه دسترسی به انبوهی اطلاعات غیردقیق و آلوده به داده‌های غلط، به ما اعتماد به‌ نفس می‌دهد تا حرف تحصصی یک فرد صاحب‌نظر را اعتبارسنجی کنیم. اما فعلاً هر چه هست این است که دسترسی به اینترنت، راه نقد را راحت‌تر کرده است.

قبلاً منتقدان و کسانی که توان نقد داشته باشند کم بودند. علاوه بر این، افراد کمی به منتقدان دسترسی داشتند. اما امروز، در عین این که ممکن است فردی از روخوانی کتاب یک نوبلیست فیزیک یا اقتصاد عاجز باشد، می‌تواند «نقد کتاب …» را جستجو کند و اگر کمی حرف‌ها را به هم بچسباند، به نظر خودش قضاوتی دربارهٔ آن شخص پیدا می‌کند.

خوب دقت کنید: زمانی بود که ما اگر سوار خودرو بنز یا بی‌ام‌دبلیو نشده بودیم، نظری در مورد کیفیت سواری‌اش نداشتیم. زمانی بود که اگر ما آمریکا نرفته بودیم، نظری در مورد جامعه آمریکا نداشتیم. زمانی بود که ما اگر نسبیت نمی‌فهمیدیم، نقدی بر نسبیت نداشتیم. اما زمان عوض شده. ما امروز می‌توانیم در مسیر پیادهٔ بین مسجد و میخانه، از کاهش کیفیت تولید خودروهای آلمانی بگوییم و دربارهٔ بی‌دقتی‌های اینشتین در نسبیت حرف بزنیم و افزایش فساد در فلان ایالت آمریکا را تحلیل کنیم. بی‌ آن‌که هیچ درک و تصوری از این سه موضوع داشته باشیم.

 

ادامه دارد…

اکتبر 8, 2024 144 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
رسانه‌ها درباره خاورمیانه
اجتماعیات

بررسی موضع رسانه‌ها در مورد وضعیت خاورمیانه

توسط محمدرضا شعبانعلی اکتبر 6, 2024
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

دیروز در گفتگو با یک دوست، صحبت از موضع رسانه‌های جهان دربارهٔ وضعیت خاورمیانه شد. لابه‌لای توضیح، روی کاغذ نموداری برای او رسم کردم و بعداً با خودم گفتم شاید بد نباشد تصویرش را این‌جا هم بگذارم.

لطفاً حتماً به توضیحاتی که در زیر نمودار می‌آورم دقت کنید. و پیشاپیش از اینکه زیر این نوشته در مورد اسرائيل و فلسطین صحبت نمی‌کنید ممنونم. اما اگر دربارهٔ خوشه‌بندی رسانه‌ها – به طور کلی و مستقل از مسئله خاورمیانه – ابهام یا بحثی هست یا نظری دارید، قطعاً خوشحال می‌شوم بدانم.

نمودار موضع رسانه‌ها درباره خاورمیانه (دوستان عزیز نابینا. وقتی توضیحات زیر عکس را می‌نوشتم، یاد شما بودم. و دقت کردم متن، نمودار را به خوبی شرح دهد. بنابراین نگران نمودار نباشید)

چرا به نمودار احتیاج داریم؟

متأسفانه به خاطر محدودیت‌های رسانه‌ای موجود در کشور، اغلب رسانه‌های ایرانی برای پرداختن به اخبار روز، بیشتر به ترجمهٔ خبر رسانه‌های خارجی پناه می‌برند. نقل خبر رسانه‌های خارجی اصلاً‌ بد نیست. اما وقتی به وجه غالب محتوای رسانه‌ها تبدیل شود، عملاً مرجعیت رسانه‌ای در کشور از بین می‌رود و رسانه‌ها از مسیر رشد حرفه‌ای خود بازمی‌مانند.

اوج این سقوط رسانه‌ای را زمانی متوجه می‌شویم که اصطلاحاتی مثل «رسانه‌های عبری» و «رسانه‌های عربی» و «رسانه‌های آمریکایی» را در سایت‌های خبری و تحلیلی می‌خوانیم. تصور کنید کسی بگوید در رسانه‌های ایرانی گفتند: «…» در حالی که ما می‌دانیم رسانهٔ ایرانی از کیهان تا شرق و از عصر ایران و خبرآنلاین و انتخاب تا صدا و سیما را شامل می‌شود. وجوه مشترکی بین این‌ها وجود دارد (از جمله در محدودیت‌هایشان). اما باز هم این رسانه‌ها مثل هم نیستند. برای یک رویداد واحد که مردم در جایی جمع شده باشند و جای سوزن انداختن نباشد، گاهی بعضی از این رسانه‌ها عبارت «خلوت و انگشت‌شمار» و رسانه‌های دیگر عبارت «انبوه» را به کار می‌برند. هم‌چنین این رسانه‌ها وقتی از نظر «ملت» حرف می‌زنند، معمولاً با دو ملت کاملاً‌ متفاوت روبه‌رو هستیم. این نوع تفاوت‌ها در رسانه‌های جهانی هم هست.

اگر به جای رسانه‌های ایرانی از اصطلاح رسانه‌های فارسی استفاده کنیم، تنوع بیشتر هم می‌شود. ما عملاً جام جم و تسنیم را با بی‌بی‌سی فارسی و ایران‌اینترنشنال زیر یک سقف قرار داده‌ایم!

واقعیتی که گفتم، بدیهی است. اما وقتی مطلبی از رسانه‌های خارجی نقل می‌شود،‌ گاهی به این واقعیت بدیهی توجه نمی‌کنیم. مثلاً برایمان خیلی فرق نمی‌کند که فلان خبر را تایمز گفته یا نیویورک‌تایمز؟ نیویورک تایمز گفته یا نیویورکر؟‌

بعد از پذیرش این واقعیت بدیهی که رسانه‌ها مثل هم نیستند، این سوال پیش می‌آید که آن‌ها را چگونه باید طبقه‌بندی کنیم؟

دو محور استفاده‌شده در این نمودار چیست؟

معمولاً رسانه‌ها را بر اساس گرایش‌هایی مثل چپ و راست،‌ محافظه‌کار و لیبرال، مذهبی و سکولار و مانند این‌ها دسته‌بندی می‌کنند. اما صرفاً به عنوان «خواننده که سواد سیاسی رسانه‌ای ویژه‌ای ندارم» در موضوع خاص خاورمیانه و تنش‌های ایران با کشورهای منطقه، در ذهن خودم دسته‌بندی دیگری دارم که بیشتر به کارم آمده و باعث شده ارزیابی بهتری از جهت‌گیری‌ و سوگیری خبرها داشته باشم.

در محور افقی، طیفی را در نظر گرفته‌ام که دغدغه‌های انسان‌دوستانه را نشان می‌دهد. رسانه‌هایی که این دغدغه در آن‌ها پررنگ است، جنبه‌های انسانی، کشته‌ شدن افراد غیرنظامی و هزینه‌های ایجاد شده برای مردم عادی (بیرون از ساختار قدرت) را می‌‌بینند و آن را در تحلیل‌هایشان مد نظر قرار می‌دهند. در سمت دیگر طیف (که من در سمت چپ نمودار نشان داده‌ام) رسانه‌هایی هستند که به فاکتورهای «امنیت» و «دستاوردهای سیاسی» توجه دارند. رسانه‌های این دسته،‌ اهدافی را ارزشمند می‌دانند و رویدادها را بر اساس این اهداف می‌سنجند. توجه به ایدئولوژی‌های خاص، توجه به منفعت گروه‌های سیاسی،‌ و اولویت دادن حفظ یا تغییر نظم سیاسی بر وضعیت مردم، همگی در این سمت طیف قرار می‌گیرد.

در محور عمودی، رویکردهای مداخله‌گرانه و تأیید مداخله‌گری (interventionism) را معیار قرار داده‌ام. برخی رسانه‌ها از مداخلهٔ‌ نظامی برای تغییر وضع موجود به نفع ایده‌های خود حمایت می‌کنند. برخی رسانه‌های دیگر ترجیح می‌دهند مسائل و چالش‌ها از طریق غیرنظامی (شامل مذاکره، تحریم و …)‌ حل شود.

این نمودار چقدر قابل اتکاست؟

کم! خیلی کم. به چند علت.

نخست این که من یک بررسی ساختاریافته و علمی انجام نداده‌ام و صرفاً «خاطرات خبری» خودم را طبقه‌بندی کرده‌ام. همهٔ‌ ما در مقاطعی بیشتر اخبار را دنبال می‌کنیم. من هم همین وضع را دارم. این دسته‌بندی را صرفاً‌ بر اساس مقاطعی که خبر خوانده‌ام (از حمله به عراق به بعد) انجام داده‌ام.

نمودار من ضعف دیگری هم دارد. باید مدام به یاد داشته باشیم که راجع به مسئله ایران و اعراب و اسرائیل حرف می‌زنیم. موضع رسانه‌ها در موارد دیگر لزوماً یکسان نیست. مثلاً رسانه‌های روسی در تنش‌هایی که دنیا با ایران دارد، از مداخلهٔ نظامی حمایت نمی‌کنند. اما خودشان در حل مسائل خودشان از مداخله نظامی دفاع می‌کنند.

پس اگر موضوع را مشخص نکنیم، دقت‌مان در قضاوت کاهش خواهد یافت.

دسته‌های اصلی در این نمودار کدامند؟

دستهٔ اول رسانه‌هایی هستند که تقریباً وسط قرار می‌گیرند. آن‌ها سعی می‌کنند از مداخلهٔ نظامی دفاع نکنند. اما معمولاً مداخلهٔ‌ نظامی را نقد نمی‌کنند. از طرف دیگر، دربارهٔ بحران‌های انسانی گزارش می‌دهند. اما در این حوزه هم کاملاً خون‌سرد و بدون عاطفه خبرها را نقل می‌کنند. موضع رسمی یا ادعای این رسانه‌ها بیشتر ارائه اخبار عینی و بدون سوگیری است. البته این را هم می‌دانیم که هیچ موضع‌گیری بدون سوگیری وجود ندارد (من همیشه برای توضیح این حرف می‌گویم: این جمله که «عقیدهٔ همهٔ انسان‌ها محترم است» یک جملهٔ‌ خنثی و بدون سوگیری نیست. بلکه به سمت احمق‌ها سوگیری دارد و به آن‌ها جایگاهی فراتر از آنچه که شایسته است می‌دهد).

به هر حال، با همهٔ‌ این توضیحات، من رسانه‌های نیویورک‌تایمز، واشنگتن‌پست، رویترز و اسوشیتدپرس را وسط گذاشته‌ام. رسانه‌های دیگری هم مثل سی‌ان‌ان و اکسیوس هست که وقتی این برگه را می‌نوشتم، آن‌ها را روی کاغذ نیاوردم. اما آن‌ها هم به گمان من وسط قرار می‌گیرند.

دستهٔ دوم رسانه‌هایی هستند که از سیاست‌های مداخله‌ای حمایت می‌کنند. یعنی معتقدند که با فشار نظامی راحت‌تر می‌شود مسائل سیاسی را حل کرد. یا لااقل معتقدند که برخی مسائل سیاسی را جز با مداخله نظامی‌ نمی‌شود حل کرد. فاکس‌نیوز، جروسالم‌پست، العربیه، اسکای‌نیوز عربیا و تایمز آو اسرائيل به نظرم در این دسته قرار می‌گیرند. طبیعتاً رسانه‌هایی از این دست، در سمت چپ نمودار قرار می‌گیرند. چون اگر بخواهید درد و رنج انسان‌ها را جدی بگیرید، معمولاً مداخلهٔ‌ نظامی را پیشنهاد نمی‌کنید.

دستهٔ‌ سوم رسانه‌هایی هستند که هم مخالف دخالت نظامی هستند و هم نگران جنبه‌های انسانی. نشریاتی مثل لوموند دیپلماتیک، موندووایس و democracy now در این دسته قرار می‌گیرند. به نظرم با کمی ملاحظه و تردید، می‌توان الجزیره و گاردین و میدل‌ایست‌آی را هم در این دسته قرار داد. با یادآوری این نکته که این رسانه‌ها اگر سیاست کلی منطقه‌ای بر مداخلهٔ نظامی قرار گیرد، معمولاً با لحنی سرد از آن حمایت می‌کنند. اما ترجیح‌شان توجه بیشتر به جنبه‌های انسانی و فاصله گرفتن از مداخلهٔ نظامی است.

دستهٔ چهارم اما و اگرهای زیادی دارد. شاید بهتر بود اصلاً‌‌ آن‌ها را دخیل نمی‌کردم و نمی‌آوردم. آن هم دسته‌ای است که راشا تودی و اسپوتنیک را در آن قرار داده‌ام. رسانه‌های چینی را هم به نظرم می‌شود این‌جا گذاشت. این رسانه‌ها، جز در جایی که خود روسیه یا چین صلاح بدانند وارد مداخلهٔ نظامی شوند، مداخلهٔ نظامی هیچ قدرت دیگری را برای حل مسائل سیاسی نمی‌پسندند. اما آن‌ها را در سمت چپ و پایین نمودار قرار داده‌ام و با موندو‌وایس و لوموند دیپلماتیک قاطی نکرده‌ام، چون دغدغهٔ این رسانه‌ها بیشتر حفظ قدرت سیاسی چین و روسیه است و نه مسئله انسانی.

هاآرتص. با وجودی که سیاست‌های کلی هاآرتص و جروسالم پست در راستای اهداف اسرائیل هستند، اما اندکی بیشتر به جنبه‌های انسانی توجه دارد. هاآرتص تقریباً بلندترین صدای منتقد نتانیاهو در داخل اسرائيل بوده و سیاست‌های او را نقد می‌کند. شاید در شرایط عادی، فاصلهٔ این دو رسانه برای ما چندان مهم نباشد. اما در موقعیت پرتنش فعلی، صدای متفاوتی محسوب می‌شود. دیده‌ام که رسانه‌های ایرانی هم مطالب متعددی را از آن نقل می‌کنند.

یادآوری مهم

من تحلیل‌گر مسائل سیاسی نیستم. اگر این کار شغلم بود، کاملاً به شکلی روش‌مند سراغ این دسته‌بندی می‌رفتم. یعنی بیست یا سی رویداد در سه دهه اخیر را انتخاب کرده و مقاله‌های همهٔ این رسانه‌ها را در تحلیل آنها کنار هم می‌گذاشتم و بعداً با تحلیل کلامی، معنایی، عاطفی آن‌ها را مقایسه می‌کردم و …

اما این تقسیم‌بندی را در دو یا سه دقیقه انجام داده‌ام. بنابراین ممکن است با بررسی خبرهای این رسانه‌ها به نتیجه برسید که من جای نامناسبی را برای بعضی از آن‌ها انتخاب کرده‌ام. یا حتی معتقد باشید که چنین نموداری را می‌شد بر اساس مولفه‌هایی متفاوت ترسیم کرد.

من کاملاً نظر متفاوت شما را می‌پذیرم.

به نظرم اگر حاصل این نوشته فقط همین باشد که همهٔ رسانه‌های خارجی را به یک چشم نبینیم، و خبرها و تحلیل‌هایشان را با وزن یکسان ترکیب نکنیم، کافی است.

اکتبر 6, 2024 2 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home