پیش از این توضیح دادم که قرار است به مناسبت هشتمین سالروز تولد متمم گفتگویی را که با سه نفر از بچههای متمم (امین آرامش، سجاد سلیمانی و امین کاکاوند) انجام دادهام منتشر خواهم کرد (توضیح کامل ماجرا).
این گفتگو در هفت بخش انجام شده که امروز و فردا به تدریج آنها را روی سایت بارگذاری میکنم.
هر سه نفری هم که اسم بردم، فایلها را روی پلتفرمهای دیگر خودشان (از سایت تا آپارات و یوتیوب) آپلود خواهند کرد و بنابراین میتوانید به این فایلها در هر رسانه یا پلتفرمی که ترجیح میدهید دسترسی پیدا کنید:
امین کاکاوند
سجاد سلیمانی
امین آرامش
فایلهایی که در اینجا پخش میشود، نسخه ۷۲۰ ویدئو است (یعنی: ۱۲۸۰ در ۷۲۰). اگر سرعت اینترنتتان کم است و نمیتوانید فایلها را Play کنید، میتوانید نسخهٔ کیفیت پایینتر (یعنی ۴۸۰) را دانلود کنید. البته یک گزینهٔ دیگر هم این است که ابتدا نسخهٔ ۷۲۰ را دانلود کرده و سپس مشاهده کنید.
بخش اول | مسیر شغلی محمدرضا شعبانعلی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- معرفی اولیهٔ بچهها
- اولین تجارب شغلی من (کارآموزی)
- علت علاقه به صنعت ریلی
- چه شد که به مذاکره علاقهمند شدم؟
- توجه به فاکتورهای انسانی در محیط کار
دانلود بخش اول | حدود ۴۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۰ مگابایت
دانلود بخش اول | حدود ۴۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۶۰ مگابایت
بخش دوم | ادامه تحصیل – متمم و متممیها
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- چرا با ادامهٔ تحصیل در مقطع دکترا مشکل داشتم (و دارم)
- وقتی از جامعهٔ متممیها حرف میزنیم منظورمان چیست؟
- چرا بسیاری از سازمانها و کسب و کارها نمیتوانند یک کامیونیتی قوی بسازند؟
- شاخصهایی که ما در متمم برای ارزیابی عملکرد خودمان مد نظر داریم چیست؟
- چشمانداز متمم چیست؟
- مشکلات ما در نخستین روزهای متمم چه بود؟
دانلود بخش دوم | حدود ۵۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۲۰ مگابایت
دانلود بخش دوم | حدود ۵۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۹۲ مگابایت
بخش سوم | یادگیری – مدل ذهنی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- یادگیری به چه معناست؟
- خودیادگیری یعنی چه؟
- دانش با روش چه تفاوتی دارد؟
- مدل ذهنی چه تأثیری روی رفتارها و تصمیمهای ما دارد؟
- آیا یادگیری بدون هدف مفید است؟ (پاسخ: بله میتواند باشد)
دانلود بخش سوم | حدود ۴۰ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۱ مگابایت
دانلود بخش سوم | حدود ۴۰ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۲۰ مگابایت
بخش چهارم | محمدرضا و بحث برند شخصی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- نگاه به برندسازی شخصی
- مرگآگاهی
- اصول و ارزشها در زندگی
- محمدرضا نقطهٔ قوت خود را در چه میداند؟
دانلود بخش چهارم | حدود ۴۶ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۲۶ مگابایت
دانلود بخش چهارم | حدود ۴۶ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۶۲ مگابایت
بخش پنجم | ارزشها، عصیانگری، زمان
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- سلسه مراتب ارزشها
- آیا عصیانگر بودن خوب است؟
- آیا مطالبی از روزنوشتهها حذف شده؟ چرا؟
- شریعتی و دیگران
- استفادهٔ بهتر از زمان
دانلود بخش پنجم | حدود ۵۷ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۶۰ مگابایت
دانلود بخش پنجم | حدود ۵۷ دقیقه | کیفیت پایین: ۳۳۰ مگابایت
بخش ششم | مهاجرت، مدیریت و وضعیت جامعه
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- آنها که میروند، آنها که میمانند
- مدیران ما چگونه مدیریت میکنند؟
- یک جامعهٔ مرده چه ویژگیهایی دارد؟
- بررسی یک تصمیم
دانلود بخش ششم | حدود ۳۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۵ مگابایت
دانلود بخش ششم | حدود ۳۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۳۲ مگابایت
بخش هفتم | موضوعات پراکنده
وقت ما رو به پایان بود و ناگزیر بودیم در حدود ۴۵ دقیقه بحث را به پایان برسانیم. این بود که بدون آداب و ترتیب، دربارهٔ هر موضوعی به ذهنمان رسید حرف زدیم.
از برهم زدن صنعت آموزش تا کتابها و افراد مورد علاقه. کمی هم دربارهٔ امید و خوشبینی و اینکه آیا میتوان در شرایط امروز جامعهٔ ما از امید حرف زد؟
این بخش بسیار فشرده شده و امیدوارم با در نظر گرفتن محدودیت زمان، شتابی را که در پس کلمات و جملات ما وجود دارد، ببخشید.
دانلود بخش هفتم | حدود ۴۷ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۷۸ مگابایت
دانلود بخش هفتم | حدود ۴۷ دقیقه | کیفیت پایین: ۳۱۱ مگابایت
توضیح مهم شماره یک
اگر در مورد موضوعاتی که مطرح شده، حرف یا نظری دارید، خوشحال میشوم که زیر مطلب دربارهٔ آنها بحث کنیم. خصوصاً اینکه بسیاری از مطالب به شکل فشرده گفته شده و نیاز به بحث بیشتر دارد.
توضیح مهم شماره دو
بعضی از اصطلاحات و کلمات و نام کتابها و نویسندگان را که در این گفتگو مطرح شده، در قالب یک مطلب مستقل شرح دادهام. اگر جایی با اصطلاحی آشنا نیستید یا کلمات و اسامی واضح بیان نشده میتوانید به فهرست اسامی و توضیحات مراجعه کنید.
فایل چهارم
دقیقا در
۱۵:۴۷
پرواز تا آسمان تا ملکوت
(فکر کنم خیلی ها گرفتن)
بارها فکر کردم و به این می اندیشیدم که آیا اصلا چیزهایی که به آن فکر می کنم دلیلی بر کلمه شدن و اینجا نوشته شدن دارند یا نه …چند سالی هست که اینگونه شدم و کمتر می نویسم و جدیدا تلاش می کنم که حتی برای افکارم هم زیاد اهمیتی قائل نباشم …در کشاکشِ اینجا نوشتن بودم که به یاد این آموزه ی لکان در کتاب "آموزه ی من " افتادم …
«اصلا نمی فهمم چرا باید برای پدیده ی فکر کردن برتری قائل شد … فکر فقط زمانی جالب می شود که مسوولیتی بپذیرد به عبارتی وقتی که راه حلی پیش بگذارد! راه حلی که تا حد ممکن صورت بندی داشته باشد؛ اگر از فرمول و صورت بندی خبری نباشد، اگر راه حلش تا حد ممکن ریاضی وار و حساب شده نباشد، برایمان جذابیت یا ارزشی ندارد، نمی فهمیم چرا باید راجع به آن مداقه کرد …»
ولی با همه ی اینها، گزیده هایی از آنچه در خاطرم به صورت تصاویری گذشت را می نگارم، ولی نمی توانم دقیقا بگویم آنچه می نویسم ، آنچه هست که فکر می کنم یا نه ، هر چند زبان ابزار ناخودآگاه است و کلمه راه خروج آن و البته …نوشتار به قول لکان دچار دیگری ، چرا که آنگاه که ما می نویسیم خواننده حضور ندارد و آنگاه که خواننده می خواند ، نویسنده حضور ندارد …
راستی …سلام محمدرضا جان …
تخیلاتم مرا به سالها پیش برد …گمان می کنم که سال ۹۲ بود، چون یادم هست سالی بود که روانکاوی را هم آغاز کردم … تازه با محمدرضا آشنا شده بودم ، متمم هم تازه متولد شده بود …حرفها ، گفته ها ، فایل های صوتی و نگارشات محمدرضا را واو به واو دنبال می کردم … به واسطه ی رابطه ای که پیش آمد ، شدم مسوول امور مارکتینگ یک شرکت، فکر کنم سمتم همچین چیزی بود …کسی که قبل از من مسوولیت آن میز و صندلی را داشت ، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه شریف بود ، اگر غلط به یادم نیاید، ارشد داشت…شاید هم کارشناسی … حال آنکه منی که آنجا بودم هنوز کاردانی خودم را نگرفته بودم ، یک انصرافی رشته ی برق بودم، فقط زیاد کتاب خوانده بودم و انسان اثر گذاری بودم، گویا همین برای آنها کافی بود، چون شوری که در اولین سخنرانی ام برای بچه های بازاریاب داشتم عجیب کارگر افتاده بود… هر چه یادم بود و از محمدرضا آموخته بودم را در کنار سالها در خیابان ها گشتن و بازاریابی کردن هایم قرار دادم و گفتم …و نگو آن پشت آن خانم (که مسوول مارکتینگ پیشین بود ) در حال خراب کردن من است ! و دائما می گوید :« اینها هیچ کدام علمی نیست ! »
دقیقا نمی دونم چرا این کار را می کردو نفعش چه بود، او که رفته بود ! پس چرا مرا رقیب خودش می دید ؟ تازه یک مدرک خارق العاده هم از جایی بسیار معتبر داشت ! یه جورایی خیلی از من آدم تر به نظر می رسید…
امروز به این فکر می کردم که این علمی نیستی که او می گفت دقیقا چه مفهومی داشت ؟ آیا معنایی پوپری را در بر داشت ؟ یعنی ابطال پذیر نبود ؟ آیا علم فقط در دستگاه پاپری مفهوم می یابد ؟ و اگر علم به معنای معرفت باشد چطور ؟ و البته خارج از حیطه ی پوپر یا پاپر ، معرفت بخش بودن هم می تواند علمی محسوب شود، ولی فقط خارج از زمین پاپر …به قول یکی از دوستانم که دکترای فلسفه علم دارد و در کانادا درس خوانده ، می گفت : پوپر فیلسوف علم محبوب ایرانی هاست، اینطور به دنبال مختصات علم گشتن بیشتر در بین ایرانیان رواج دارد ، واحتمالا ادامه ی ناگفته ی حرف دوست مان این بود که، اینطور که ما در ایران هر چیز غیرعلمی را بی ارزش می بینیم بیشتر دوستدار برخی از ما ایرانی هاست و می دانم که در حال استریوتایپ سخن گفتن هستم …
شش هفت روزی گذشت و من در تمام آن روزها فقط در حال جمع کردن داده های پیشین و بررسی چرایی وضع موجود بودم (دوستم شوخی می کرد و می گفت مثل کارآگاهانی شدی که می خوان یه قاتل سریالی رو دستگیر کنن !:)) )و در نهایت نه گام را برای ارائه محصول تنظیم کردم، نمی دونم اگر بگویم یک استراتژی چیدم درست است یا نه، این به عهده ی دوستان متخصص… وشروع کردند به من غر زدن که اینطور بودن خیلی طولانی است ! ما یکی را می خواهیم که برود با رئیس بیمارستان رابطه بزند و….آنها هرمس مرا بسیار دوست داشته بودند ! آخر ما در آن شرکت در حال دور زدن کارخانه ی اصلی هم بودیم !!! استراتژی آنجا ، دور زدن برای رسیدن به مشتری بود ! نه تعریف نه گام برای رسیدن به قرار ملاقات و مذاکره با رئیس بیمارستان !
این یکی از ادله هایی است که دانستن صرفا به توانستن ختم نمی شود ، ما در ایران چیزهای دیگری هم لازم داریم !
گذشت تا رسیدیم به سال ۹۸، با دوستی شبها تا صبح در کافه می نشستیم و یک شب دوستم به من گفت ، فلانی ، بیا برو یه رزومه پر کن ، بفرست برای سایت فلان …با اولین رزومه ای که فرستادم با سابقه ی روزنامه نگاری و خبرنگاری که وجود داشت ، مرا برای تولید محتوا خواستند…حدود ۷ تا ۱۰ روز وقت داشتم ، یعنی خودم عامدانه اولین قرار را عقب انداختم تا کمی در مورد حیطه ی مربوطه که تولید محتوا بود مطالعه کنم …شبانه روز نشستم به گاز زدن محتواهای مربوطه در سایت متمم…وقتی برای مصاحبه رفتم، آنقدر می دانستم که نمی دانم چرا آنها آنقدر نمی دانستند !به نظرم چیز زیادی نمی دونستم ، فقط هر چی در متمم بود را خورده بودم ، بهم گفتند از ما ایراد بگیر و من شروع کردم …و فکر کنم اشتباه کردم و قوانین قدرت را رعایت نکردم ، بعدش هم گفتن برو پیشنهاداتت را برامون بنویس و من نه ساعت وقت گذاشتم و فکر کنم نزدیک به بیست صفحه یا بیشتر با عکس و پاورپوینت براشون آماده کردم…سه بار باهام مصاحبه کردن و در نهایت استخدام شدم ، ولی …
چند ساعتی از استخدام گذشت ؛ رئیس کل صدایم کرد ، بهانه ای الکی آورد و … خداحافظ !
مسوول منابع انسانی باورش نمی شد ! می گفت : من بیست ساله اینجا کار می کنم ! تا حالا همچین اتفاقی اینجا نیفتاده !
بعدها بچه های دایره ی تولید محتوا که همون روز اول بازدید از واحد ها کلی باهاشون دوست و رفیق شده بودم بهم رسوندن که … سردبیر زیر آبت را زد ! چون روز اول رئیس بزرگ بهم گفته بود که اگر سردبیر می شناسم بهش معرفی کنم و نگو سردبیر گمان ورزیده بود که من قرار است جای ایشان را بگیرم ، باز هم برام عجیب بود …من هنوز از در تو نیومده بودم که باعث هراس شده بودم!
البته همه ی اینها اتفاقات خوبی بود … به این نتیجه رسیدم که دیگه برای هیچ کس کار نکنم …و الان اومدم سر رشته ی خودم، روانشناسی .
روزهای تلخی بود ، آدم دردش می گیرد و غصه می خورد، اما تازه می فهمد که وقتی فروید به غریزه ی مرگ ، تاناتوس اشاره کرد ، یعنی چه ! ( محمدرضا جان، ببخشید این همه علامت تعجب استفاده کردم، انگار بار هیجانیم در هنگام نوشتن زیاد بوده …)
تاناتوس یعنی این که آدمها گاهی ممکن است در حد مرگ از شما متنفر شوند…پارانویید شوند و گمان کنند که شما قرار است ایشان را دچار قتل سازمانی کنید، پس اونها دست پیش را می گیرند و قبل از اقدام شما ، تلاش می کنند شما را از بازی بیرون کنند… شاید این همان آموزه هایی است که در متمم جایش خالی باشد …اینکه زیاد دانستن ( هر چند من همیشه فکر می کنم که هیچی نمی دونم و بی سواد ترین هستم ) معمولا به این ختم نمی شود که در سازمان به تو علاقه مند شوند… دوستی که روانشناسی سازمانی می دانست به من می گفت وضعیت ۸۰ درصد شرکت های ایران همین است ، ۲۰ درصدی می ماند که آنها هم قبلا نیروهایشان را گرفته اند، همان قانون بیست هشتاد معروف …
اما این روزها فهمیدم که اگر می دانی ، تلاش کن خاموش باشی ، کار سختی است ، ولی حداقل از بازیهای قدرت دور می ایستی … دانش قدرت می آورد و انسانهایی وجود دارند که آدلر ایشان را خوب می شناخت… شاید عقده ی حقارت در تو والایش یافته باشد ، اما این برای همه مصداق ندارد ، برخی آدمها عصبانی می شوند از اینکه تو چیزی بدانی ، شاید بتوان گفت که :« دانستگی امری سیاسی است » و منظورم از دانستگی در اینجا داشتن دانش است ، اینکه بدانی و بتوانی با آن تجزیه و تحلیل کنی …
انگار اینطور به نظر رسید که متمم می تواند مخرب عمل کند ! تفاوت را افزایش دهد، اعتماد به نفس تو را افزون کند و خودکم بینی را هم البته در آدمهای مقابل تو افزون بخشد…
ولی نه… این سکه ، روی دیگری هم برای من داشت…
محمدرضا جان، نمی دونم بهت گفته بودم یا نه …یه کامنتی از متمم ساعت حدود سه صبح نوشتم که بعدها یکی از بچه های دانشگاه تهران باهام تماس گرفت و اجازه گرفت که در پایان نامه اش از آن استفاده کند، نمی دونم کارم گرفته بود یا نه ، ولی او این چنین گفت ، نکردم یک نسخه از پایان نامه اش را بگیرم که بعدها به آن ببالم و ایگویی تقویت کنم ، منظورم این کامنت بود :
نوشتن؛ بر اساس اصول استاندارد نویسندگی یا سابجکتیویته ی روان نویسنده ؟
بالا و پایین های زیادی را با متمم و شعبانعلی گذراندم…چه شبهایی که در متمم صبح شد …
و صبح ها که با متمم شروع می شد …بنده خدا ! یک دوست دختری داشتم که معمولا بیدار می شد بهم زنگ می زد ، می گفت : چه خبر ؟ و من شروع می کردم تمام مطالعات آن روزم در متمم را با او در میان می گذاشتم :)) چند روزی سکوت کرد و بعدش گفت : نمی دونم چرا صبح ها وقتی به تو زنگ می زنم ِ یهو کلاس درس شروع میشه ! :))
بعدها بود که فهمیدم ، اون تایپی که اینگونه می شود با او وارد گفتگو شد ، هتایراست!…ترکیب آتنا و آفرودیت ، یعنی مستی با خرد و دانش و اندوخته … نمونه اش می شود سالومه برای آقای نیچه ! فقط مراقب باشید ! زیاد به هتایراها نزدیک نشوید چون خواهید سوخت و نیچه خواهید شد ! :))
سعی دارم یه جوری یادداشتم را جمع کنم ، چون انگار کامنت نیست ! بیشتر یادداشتی بود با عنوان :
« آنچه متمم بر زندگی من روانه ساخت .» یا «ما چگونه متممی شدیم…»
در پایان اینکه ، انگار حرف زیاد بود محمدرضا جان ، دلمان برایتان بسیار تنگ شده ، فکر کنم از لحاظ جغرافیایی هم بهم نزدیک باشیم ، ولی قلب ما هم به شما نزدیک است .
اگر دوست داشتی و مناسب دیدی؛ این کامنت – یادداشت را منتشر کن و اگر نه ، خودت بخوان و مثل بسیاری از آثار بزرگ ادبی که دور ریخته شدند، آن را دور بریز، چون اینجوری حداقل من یکم شبیه به اونا میشم! اگرم حوصله نداشتی همه اش را بخوانی ، همین آخرش را بخوان و اصلا بقیه اش را بیخیال شو، چه بسا که تمام این نوشتار، فقط پالایشی باشد و نه والایشی بر روان …قصد ما عرض سلام و میل و مهری بر گفتگو …
ایزد نگه دار…
تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند.
همینو فقط می تونم بگم.
استاد عزیز. هنوز نتونستم درک کنم چرا محمدرضا شعبانعلی (با این همه دستاورد بزرگ) میگه بزرگترین دستاوردش اینه که پدرش رو با پول خودش توی لیموزین سوار کرده؟
مثلا چه فرقی بین تفکر نوید محمدزاده توی فیلم متری شیش و نیم با این تفکر هست؟ اونم دلش خوش بود که بابا مامانش رو فرستاده جای خوب. یا محمد حسین میثافی وقتی اون خیانت رو به عادل فردوسیپور کرد، برای فرار از مسئولیت گفت من فقط میخوام به پسرم فوتبال یاد بدم و این هدف اصلی منه!
در واقع هیچ فیلسوف و بزرگاندیشی رو ندیدم که دغدغهش یا دستاوردهاش رو به این صورت بیان کنه. حتی نزدیک به این حالت هم نشدن (شاید برای همین هست که تقریبا هیچکدام از آنها فرزندی نداشتهاند و میخواستند از قید و بند احساسات و کامپلکسهای قبیلهای رها شده و دید خود را حداقل به اندازهی تمام آدمهای روی کرهی زمین وسعت دهند) و چون به شما استاد بزرگ اعتماد دارم با خودم گفتم حتما من جایی رو درک نکردم
بگذارید با مثال بگم: شما پدرتون رو سوار یه لیموزین کردید که رانندش احتمالا پدرِ شخص دیگریست. در واقع کامپلکس رو از یک انسان به یک انسان دیگه منتقل کردید که در مکتب اومانیسم این رفتار اصلا ارزش نیست. حق دارید این کار رو بکنید. ولی اینکه دستاورد باشه و بعد بگید بزرگترین دستاورد بوده برای شخص مثل محمدرضا شعبانعلی، خیلی برام عجیبه! مثلا میتونستید بگید من در ساخت ماشینهای خودران کمک کردم تا دیگر هیچ انسانی مجبور به مسافرکشی نباشه و این دستاورد بزرگ منه.
عدم درک بنده رو ببخشید البته و به حساب جوانی بگذارید
سلام مسعود جان ، قصدم از پاسخ دادن این کامنت فقط باز کردن یک گفتگوست و البته پاسخی که می تواند الزاما صحیح نباشد، فقط پاسخی است برآمده از تحلیلی که از نوشتار شما داشتم .
اگر سخنان محمدرضا را دقیق تر بشنویم، در آن هنگام که بغض بالا می آید و می گوید ، آن بود که : تلاش داشتم روزی پدرم بر صندلی دیگری (نه صندلی راننده )در خودرو بنشیند و این حس را تجربه کند .
البته نقل به مضمون کردم … اشک در آن لحظه و گفتن از پدر ، نمادی از اخلاق و آرمان ، از نگاهی یونگی یعنی وصل شدنی به روح ، که روح در نگاه یونگین ها بسیار به روان نزدیک است . اگر بیشتر در این مورد خواستی مطالعه کنی، کتاب "سفر زندگی " از جیمز هالیس رو نگاهی بینداز .
اما در مورد انتقال کامپلکس اینکه…
کامپلکس به خودی خودش نه بد است نه خوب ، صرفا یک فرایند است ، یک انرژی که در روان جاری است ، یک انرژیِ مجموعه ای ، پر از نیروی محرکه با momentum بالا. این انرژی می تواند والایش شود و شفا بیافریند ، چون یک جراح که می توان در او احتمال میل به آسیب زدن و سادیسم را ملاقات کرد و شاید میلی ناخودآگاه به تکه تکه کردن و حتی کشتن دیگری ، اما این میل به آسیب زدن از گردونه ی رانه ی مرگ فاصله می گیرد و به سمت زندگی سوق پیدا می کند . البته می دانم که تمام اینها را می دانی ، ولی توصیف کردم تا دیگران هم بتوانند متوجه گفتگویمان شوند…
کامپلکس وقتی به صورت خام جابجا می شود که مثلا اینگونه باشد …
کودک کتک می خورد ، به اتاق می رود ، و شروع می کند به کتک زدن عروسک خودش شاید با خشمی فراوان و شاید وقتی بزرگ شود ، بشود یک خشونت ورز جامعه ستیز و برود در صف اوباش گران …
اما اگر این میل والایش یابد ممکن است چه روی دهد ؟ شاید بشود یک قهرمان ورزش های رزمی .
شاید ریشه ی بسیاری از اختراعات بزرگ جهان را بتوان در کامپلکس ها جست که خودت هم مثال زدی…
ولی بیا اندکی روانکاوانه تر نگاه کنیم و وارد تمثیل و استعاره شویم …
در اتاق روانکاوی ، اگر رویایی را نقل کنی ، روانکاو با تداعی های قبل و بعد از روایت رویا به تعبیر آن می نشیند. اگر قصد داری سخنان محمدرضا را به تحلیل بنشینی، تلاش کن تمام تداعی ها را شکار کنی ، دقیقا قبل از این جمله چه گفت ؟ بعد از آن چه گفت ؟ کجا بغض کرد ؟ ناخودآگاهش او را به کدام سمت برد ؟ …
حتی شاید بتوان اینگونه تحلیل کرد که محمدرضا هم اکنون در ادامه ی شغل پدر است ، در تحلیلی متافوریک، می توانیم همگی مان را مسافرانی ببینیم که محمدرضا تلاش دارد با خودروی ساخت خودش که در اینجا متمم است ما را به مقصد برساند …می بینی ؟ حالا آن کامپلکس صورتی دیگر یافت …
در نگاهی دیگر خودم را مثال می زنم، هر چند که راننده ی تاکسی و اسنپ و آژانس بودن یک شغل شریف است و خودم در دورانی از زندگی هم راننده ی اسنپ بودم و هم راننده ی آژانس ، اما نگاهی که متاسفانه بر جامعه ی ما حاکم است را تماشا کن ، این نگاه نگاهی نیست که مثلا در آمریکا و اروپا آن را می نگرند. در آن کشورها این یک شغل است ، همانند تمامی شغل های دیگر . حتی در کشوری به مانند انگلستان ، این کار شغلی سخت و پیچیده است که به هر کس اجازه ی ورود به آن را نمی دهند، آزمونی دارد که در آن راننده باید بتواند نقشه ای ذهنی از کل شهر داشته باشد ، بلد بودن شهر یک مهارت است ! اما در کشور ما ارزشی بر این مهارت قائل نمی شوند ، مهارتی که بسیاری از راننده آژانس های ما بر آن مسلط هستند .
با این نگاه ، حالا می توانی به این بنگری که آیا فرزند آن راننده ی لیموزین چونان فرزند یک راننده ی تاکسی در ایران به شغل پدرش می نگرد ؟ شاید اکثرا اینطور نباشد …
اما برای خودم، به مانند محمدرضا که شغل پدرش را با احترام می نگرد ، پدر من هم بعد از بازنشستگی ، برای مدتی در آژانس کار می کرد، چون یک سوم شدن حقوق بازنشستگی کفاف زندگی مان را نمی داد…من در آن روزها اصلا احساس بدی نداشتم ، چه بسا که خودم هم در آینده به سراغ این شغل رفتم …حتی دوست کارگردانی داشتم که برای به دست آوردن قصه های گوناگون و ایده ی نوشتن ، شبانه می رفت و آژانس کار می کرد …اما آیا اکثریت در جامعه ی ما اینگونه می نگرند ؟ و چقدر ما توان داریم که در مقابل این صدای بلند مقاومت کنیم ؟ وقتی روان مان ضعیف می شود هم تاب مقاومت داریم ؟ …
تلاش کردم از چند نگاه به کامنت نگاه کنم ، امیدوارم مفید بوده باشه ، ببخش اگر چیزهایی که می دانستی را دوباره تکرار کردم …
شاهین جان، کلی چیزاز این نوشتهات یاد گرفتم
من به خاطر نگاه خشک مهندسی و مطالعهی کم، توانایی چنین تحلیل زیبایی رو نداشتم
ممنون که نگاهت از این زاویه را با ما به اشتراک گذاشتی
سپاس از لطفت مسعود جان ، خوشحالم که مورد توجهت قرار گرفت و سپاس از محمدرضای عزیز که چنین فضایی را برای به اشتراک گذاشتن ایده هامان خلق کرد .
سلام آقای شعبانعلی
در بخشی از مصاحبه به این نکته اشاره کردید که یکی از ویژگی هاتون اینه که هر چیزی رو مستند می کنید، حتی اگر جعبه دستمال رو جابجا کنید این موضوع و دلیلش رو مستند می کنید. این روش، مدتی است ذهنم رو درگیر کرده و در این رابطه چند سوال دارم:
۱- از چه ابزاری برای مستند سازی استفاده می کنید. (دفتریادداشت کاغذی، لپتاپ، گوشی یا…)
۲- در صورت عدم استفاده از کاغذ، از اپ و برنامه خاصی استفاده می کنید؟
۳- روش خاصی برای طبقه بندی این مستندات دارید؟ (مثلا تفکیک به صورت: مربوط به کوکی، مربوط به هدایا، مربوط به کتاب، مربوط به آشپزی،مربوط به افراد و روابط، مربوط به کار_مثلا در در "مربوط به کار" دوباره متمم و سایر کارها از هم تفکیک می شن یا لزومی به این حد از جزئیات نیست_ مربوط به ساختمان و امور داخلی منزل، مربوط به تجربه، و …) به نظرم اگر این دسته بندی درست نباشه هر بار که می خواهیم چیزی رو مستند کنیک باید زمانی را برای تصمیم گیری در باره اینکه کجا و در کدام دسته ثبت بشه، در نظر بگیریم و فعالیت مستند سازی سخت و زمان بر می شه، از طرفی استخراج منطق درستی برای دسته بندی مانع و جامع، کار ساده ای نیست.
۴- روش سرچ و جستجو در این مستندات به چه شکلی است چون چه با ابزار دیجیتال و چه دفتر کاغذی، استخراج یک موضوع از این حجم اطلاعات کار ساده ای به نظر نمی آید.
۵- سوابق و تاریخ و حواشی و پارامترهای موثر بر موضوع رو هم مستند می کنید؟(مثلا جعبه دستمال را جابجا کردم چون فلان بچه بازیگوش فامیل در فلان تاریخ مهمانمان خواهد بود و در صورت عدم جابجایی، فردا اثری از دستمال نخواهد بود. یا به دلیل شرایط روحی ام_با توضیح جزئیات و شاخه های فرعی موضوع که شاید جای اصلی شان در دسته دیگری باشد_ و نیاز مکرر به دستمال تصمیم گرفتم جعبه دستمال را به میز کارم منتقل کنم.) در حقیقت در این جا ممکن است دسته های مختلف مستندات همپوشانی پیدا کنند.
۶- زمان مستند سازی در همان لحظه رخداد موضوع است یا در انتهای روز. (شخصا در طول روز موضوعات زیادی برای نوشتن و مستند کردن به ذهنم می رسد که شب وقتی قلم دست می گیرم فراموششان می کنم،حتی مدتی درباره شان در گوشی صدا ضبط می کردم (که بعدا مستند کنم) ولی به دلیل عدم وجود امکان ضبط در همه شرایط، این روش کنسل شد.)
من درباره بعضی موضوعات مستند سازی می کنم مثل لیست و ادرس اقلام داخل فریز، لیست وسایل داخل انباری، ادرس دهی به ادویه ها و وسایل آشپزخانه، لیست کتاب هایی که باید بخوانم، لیست خرید، تجربه های خاص عاطفی یا کاری، ناراحتی ها و خوشحالی های عمیق و … ولی به هر روشی درباره مستند کردن همه کارها و افکار فکر می کنم به نتیجه نمی رسم و می دانم اگر راهی براش پیدا کنم تحول بزرگی در سبک زندگی و تصمیم گیری هایم خواهد بود چرا که به نظرم ادمیزاد به صورت ذاتی فراموشکار است. ممنون می شوم اگر زمانی وقت کردید به این سوالات پاسخ دهید.
سلام
در پستهای ابتدایی روزنوشتهها، از «واحه» نوشته بودید. «نقطهای سرسبز در میانهی بیابانها. نقظهای سرسبز در میانهی هجوم بیرحم خشکی و صحرا».
این هفت فایل ویدئویی، خصوصاً فایل چهارم، در این دو ماه گذشته برای من همان واحهای بودهاند که شما توصیف کردید و من چه خوشبختم که در «مسیر بیابانی زندگی» این واحه را شناختهام.
و با خودم تکرار میکنم: «زمین بازی و برنده شدن، جای دیگریست».
محمدرضا سلام.
تا امروز چهار بار تمام قسمتها رو دیدم؛ خیلی لذت بردم. کیف کردم و نکتههای جدید و ارزشمندی یاد گرفتم و همچنین بعضی از آموختههای قبلی هم مرور شد.
چند ماه پیش و از زمان آشنایی با قوانین مرتبه دو، با قرار دادن یه سری قانون مرتبه دو تاثیر مطلوبی در زندگی و کارم تجربه کردم و رفتهرفته علاقهی بیشتر به این موضوع باعث شد که به فکر قوانین بیشتری برای خودم باشم و در ضمن شنیدن قانونهایی که برای خودت گذاشتی و بهشون پایبندی برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود و میخواستم ازت خواهش کنم که اگر امکان داره یه کم بیشتر از قانونهایی که داری برامون بگی (البته اگر خصوصی نیست و محدودیتی وجود نداره).
دیدن این گفتگو باعث شد بخشی از دلتنگیهام برطرف بشه و از تو و همهی عزیزانی که در شکل گرفتن این دورهمی زحمت کشیدن ممنون و سپاسگزارم.
اومدن فصل بهار رو بهت تبریک میگم. تنت سلامت باشه و امیدوارم که سال متفاوتی رو تجربه کنی.
خوشحال میشم که اگر فرصت داشتی امسال هم مثل سال گذشته یه دور همی با بچهها داشته باشیم.
خلاصه خیلی مخصلم ؛)
عالی بود
ممنون از محمدرضا و همه دوستانی که این کار با کیفیت رو تولید کرده اند.
علاوه بر اینکه کل گفتگو جذاب و شنیدنی بود، حاشیه های آن و سرنخ ها و اشارت هم بسیار مفید بود.
ایده اینکه گفتگو در یک فضای مناسب و با کیفیت ضبط شود هم به جذابیت آن افزوده است. اگر همین گفتگو در قالب یک پادکست صوتی دو نفره بود قطعا اثر بخشی کمتری داشت.
به نظرم اگر جا بود و بیشتر روی متمم صحبت میشد هم خوب بود. روش کار متمم، فرآیند تولید محتوا، انتخاب درسها ( هر چند این موارد به من که مصرف کننده خروجی هستم ربطی پیدا نمیکند).
محمدرضای عزیز
هرچند که بعد از آخرین سمینارت مدتهاست از لذت حس حضور بی واسطه ات بی بهره ام اما تماشای مصاحبه ات جانم را تازه کرد.
تصمیم داشتم بعد از اینکه دو سه بار دیگر مصاحبه ات را گوش دادم کامنت بگذارم که دیدم دو سه هفته گذشت و احتمالا به این زودی ها این فرصت پیش نخواهد آمد.
اول: زمانی که من برای همراهی با تو و متمم سپری کرده ام در برابر بسیاری از متممی ها اپسیلونی بیش نیست. لذا تا قبل از این مصاحبه ات از نظرت درباره شریعتی بی خبر بودم و در طول مصاحبه ات مدام یکی از کامنت هایی که برای روز تولدت نوشته بودم جلوی چشمم می آمد که تو را شریعتی مدیریت نامیده بودم. خلاصه بدینوسیله ازت پوزش می طلبم. :دی
دوم: محمدرضا یادم میاد که تصمیم داشتید که تحولی در بخش کامنت متمم ایجاد کنید و من هم یکی دوبار ایمیلی شامل پیشنهاداتی برای این موضوع برای متمم فرستادم که البته نمی دونم بدستتون رسید یا نه. می خواستم بدونم آیا این موضوع از اولویت های متمم خارج شده یا هنوز تو برنامه تون هست؟
سوم: یادم میاد در مطلب "دربارهی ارزش ریال در برابر دلار" در مورد عوامل موثر در ارزش پول یک کشور نوشته بودی "چنین کشوری با ارزش آفرینی منحصر به فرد میتواند ارزش پول خود را بالا ببرد.". مدتی است به این فکر می کنم چه دارایی یا ارزش بالقوه ای در ایران وجود دارد که منحصر بفرد باشد و در دنیا مشتری داشته باشد؟ اگر قبل از مصاحبه ات از آن خبر دار میشدم به عنوان یک محمدامین از یکی از امین ها می خواستم این سوال را از تو بپرسند. ممنون میشم هر زمانی فرصت داشتی به این موضوع بپردازی.
سلام محمد رضا، فایلهای ویدئویی را تمام کردم و حالا هم روی پادکست در حال گوش دادن دوباره هستم. چه گفتگوی خوبی بود و چقدر حرفه ای تولید شده بود، دست تو و همه بچه ها درد نکنه. ممنونم ازت.
بعد از ۵ بار نگاه کردن و خلاصه نویسی امروز بالاخره تمام شد
جا دارد که یکبار دیگر تشکر کنم.
محتوای متفاوتی بود با هر آنچه که تا به حال شما تولیده کرده بودید و بار دیگر بسیار آموختم.
اون اشاره و تاکید روی خود یادگیری در این دوارن برای من خیلی آموزنده بود. قبلا هم گفته بودید اما با این صراحت و تاکید از شما (با آن دقت همیشگی) من نشنیده بودم.
اهمیت و تاکید بر داکیومنت سازی هم خیلی یاداوری خوبی بود
مگا کانتنت هم یکی از بهترین تعبیر هایی بود که شنیدم و باعث شد نگاه متفاوتی به محتوا داشته باشم.
تاکید بر تفکر سیستمی و تفکر استراتژیک هم باعث شد که دوباره به فکر تمام کردن این سلسله درس ها باشم.
در کل باز هم تشکر می کنم از امین کاکاوند، امین آرامش، سجاد سلیمانی و معلم عزیزم محمدرضا شعبانعلی
از دیدن فایل ها واقعا لذت بردم محمدرضا، مخصوصا قسمتی که داشتی از تجربه مرگ می گفتی.
راستی ویدیوها علاوه بر محتوای خوب، باعث شد که وقتی روزنوشته ها رو می خونم، فشار کمتری به ذهنم بیارم تا بتونم با لحن و صدای خودت، نوشته هات رو بخونم 🙂
دست همه بچه ها، چه جلوی دوربین و چه پشت دوربین هم درد نکنه.
سلام.منم موفق شدم امروز این فایل ویدئویی رو به اتمام برسونم.سهمیه بندی کرده بودمش که زود تموم نشه?اول میخوام تولد متمم عزیز رو تبریک بگم و تشکر کنم بابت همه زحمتایی که برای ما میکشید.از آقایان آرامش،کاکاوند و سلیمانی و خانوم تاجدینی و دوستان پشت صحنهام تشکر میکنم?
من داشتم ویدئو رو گوش میدادم دخترم میگفت مامان داری چکار میکنی گفتم دارم درس گوش میدم.گفت پس اون صندلی مال شماست(صندلی خالی رو میگف)گفتم نه چطور مگه؟گفت انگار اونجا نشستی و دیدم واقعا انگار اونجاام.
همه قسمت ها قشنگ و آموزنده بود ولی اونجایی که اشک توی چشماتون حلقه زد آموزندهتر و منم گریه کردم باهاتون.لحظه های ماندگار زندگی که شاید همون موقع آدم درکشون نکنه.
اون قسمت استراکچر هم من رو یاد یه خاطره انداخت. امتحان اقتصادسنجی داشتیم و منم در حد صفر بودم کتاب رو بردم دادم به استاد گفتم استاد لطفا قسمتهای مهم کتاب رو بگید که بیشتر بخونم و … استاد هم گفتن خب کل کتاب رو باید بخونی.گفتم البته که میخونم کجاهارو بهتر بخونم(پافشاری کردم).که چند قسمت رو گفتن و بیشتر سوالها هم در نهایت ازون قسمتها بود.?
در مورد ارزشهای زندگی سوالم اینه که ما چطور بفهمیم ارزشهایی که بهشون پایبندیم درست هستن؟(فک کنم ارزش هم داره به یه کلمه شبیه صیانت تبدیل میشه!) چون کسی هم که عملیات انتحاری انجام میده بخیال خودش برای ارزشهاو اصولشه.
[…] +دانلود فایل ویدئویی | گفتگوی من (محمدرضا شعبانعلی) و دوس… […]
محمدرضا جان
ممنونم از تو،امین آرامش، سجاد سلیمانی و امین کاکاوند.
نمی دونم توام همچین احساس داری یا نه، داشتم فکر میکردم بیشتر لحظات یا دستاوردهای ماندگاری که در زندگی داشتم از جنس عصیان علیه جبر بوده. چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با دیگران مثل کمک به جانداران، رقم زدن تجربههایی و برای افرادی که شاید به تنهایی قادر به ایجاد اون نبودن. این گفتم چون اگر بخوام از بین تمام چیزهایی که تا این لحظه ازت یاد گرفتم فقط یک مورد بگم، مهمترینش این نگاه مهمان دنیاست (منظورم فقط نوشته مهمان دنیا نیست).
ممنونم.
با سلام خدمت آقای شعبانعلی از شما و دوستان متممی یعنی امین آرامش، امین کاکاوند و سجاد سلیمانی تشکر میکنم که این ویدیو رو آماده کردند. من دو روز پیش موفق شدم همه ویدیو رو ببینم و واقعلا لذت بردم خصوصا بحث ههای پایانی اون که در مورد شرایط جامعه و امید به آینده و مهاجرت بود.
در کنار آنالوژی و پشتکار به نظرم نقطه قوت مهم محمدرضا شعبانعلی نویسندگی است اینکه بتونی چیزی که در ذهن داری به خوبی بنویسی خیلی مهمه تاثیر این قلم رو در ساخت برند شعبانعلی و متمم میشه به وضوح دید اما توی مصاحبه ها چندان به این نقطه قوت اشاره نشد.
چیزی که برام جالب بود این بود که محمدرضا از دام قدیس شدن و تعریف و تمجید زیاد با زیرکی فرار میکرد و نمیخواست یک تصویر نیمه خدا از خودش بسازه چون خوب میدونست که اگر از خودش نیمه خدا بسازه بلافاصله ذات انسانی ما به دنبال مثالهای نقض میفته و بالاخره چیزی پیدا میکنه.
امیدوارم روز به روز شاهد پیشرفت متمم به عنوان یک سایت با ارزش باشیم و هرکس به قدر تشنگی از این چشمه آب بنوشه.
فواد جان.
ممنونم از لطفت. از طرف خودم، و از طرف بچهها ازت تشکر میکنم.
دو مورد در حرف تو بود که دلم میخواد دربارهشون چند جمله بنویسم (بیشتر با هدف جواب دادن، وگرنه حرف ارزشمندی برای گفتن ندارم).
اول دربارهٔ نوشتن.
اگر بخوام صادقانه و بدون تعارف بگم، خودم هم نوشتن رو یکی از ویژگیهایی میدونم که خیلی جاها بهم کمک کرده. و در خلوت خودم، گاهی بهش افتخار میکنم. نه به خاطر اینکه فکر میکنم توانمندی ویژهای در این زمینه دارم. بلکه به این علت که میدونم اوضاع نگارشم در ابتدا اصلاً خوب نبوده و تلاش و تقلای زیادی در این مسیر انجام دادهام. جملهسازی و انشانویسی من در دوران دبستان فاجعه بود. جملهها همه با ساختار تکراری و انشاها هم کاملاً کلیشه.
بسیاری از اون چیزهایی که این روزها به عنوان جوک و طنز در شبکههای اجتماعی میخونیم، در جملهسازیهای من وجود داشت. در انشانویسی هم بارها به سراغ درشتنویسی، زیاد کردن فاصله بین خطوط و عبارات کلیشه مثل «آهوی قلم را در دشت کاغذ میلغزانم» میرفتم تا بتونم اون صفحهٔ لعنتی رو پُر کنم.
انشای پنجم دبستانم رو کامل یادمه. بهمون گفته بودن دربارهٔ «ارتحال امام خمینی» بنویسیم. من اینجور شروع کردم که «ارتحال امام خمینی غم انگیز بود.» همینجا قفل شدم. دیگه هیچی به ذهنم نرسید. در ادامه نوشتم: «ارتحال امام خمینی، بسیار غمانگیز بود.» هنوز تا پر کردن صفحه خیلی مونده بود. به همین خاطر مجبور شدم اضافه کنم که: «غمانگیزتر از ارتحال امام خمینی وجود ندارد.» خلاصه اگر کسی نوشتهام رو میخوند، به نتیجه میرسید که اونجوری که ارتحال امام برای من غمانگیز بوده، برای یادگار امام نبوده.
مطالعهٔ بسیار زیاد تونست کمی وضعیت من رو بهتر کنه و به همین علت، مستقل از اینکه توانمندی نگارش من از دید دیگران چقدره، وقتی خودم رو با گذشتهام مقایسه میکنم، ناراضی نیستم. البته وضعم در «آشنایی با کلمات» و «عشقورزی به کلمات» بهتر از «آشنایی با ساختار جملهها»ست. هدفی که برای سال ۱۴۰۱ دارم اینه که – اگر زنده بودم – برای آشنایی با جملهنویسی وقت بیشتری بذارم. جوری که زحمتِ خوندن نوشتههام برای خواننده کمتر بشه. خصوصاً اینکه دوست دارم در آینده، یک کتاب دربارهٔ مذاکره بنویسم و احتمالاً زمانی رو هم به آرایش و ویرایش و پیرایش مطالب روزنوشته اختصاص بدم تا شاید بعداً به شکل کاغذی یا دیجیتال، منتشر بشه.
در اون لحظهای که بحث توانمندیها مطرح شد، عمداً به نوشتن اشاره نکردم. چون ضعفهای نوشتههام توی ذهنم بود و نمیخواستم بعداً کسی که نوشتههام رو میخونه، بهم بخنده. در مورد پشتکار و آنالوژی، هم واقعاً وضع بهتری دارم. هم چندان قابلسنجش نیست و همین که خودم ادعا کنم، کافیه. 😉
در مورد دوم و اصطلاح «قدیس شدن» که به کار بردی، معتقدم که واژههایی از این خانواده، تند و سنگینی هستند. اما منظورت رو کاملاً میفهمم. اگر بخوایم کمی نرمترش کنیم و از واژههایی پاکتر با آلودگی کمتر استفاده کنیم، به نظرم Perfect Image میتونه مناسبتر باشه و با توجه به توضیحی که دادی، فکر میکنم به چیزی که در ذهن تو هست، نزدیکه. به این معنا که مراقب باشیم Perfect Image از ما شکل نگیره؛ تصویری چنان بیعیب و نقص، که مصنوعی یا باورناپذیر باشه یا مخاطب رو به جستجوی مثل نقض، ترغیب کنه.
واقعیت اینه که من فکر میکنم یکی از ویژگیهای عصر ما اینه که دیگه نمیشه از آدمها تصویرهای کامل و بیعیب داشت. اگر کمی بخوام سادهتر بگم، بعد از اختراع دوربین و موبایل و اینترنت و شبکههای اجتماعی، به نظرم مقدسها رو دیگه باید در زیر خاک یا در آسمان پیدا کرد و نه بر روی زمین. زندگی ما انسانها اونقدر به هم نزدیک شده که مدام، عیبها و نقصهای همدیگه رو میبینیم. اشتباهات همدیگه رو میشنویم. و ضعفهای همدیگه رو میدونیم. این ویژگی در مورد کسانی که بیشتر در معرض دیگران هستند (مثلاً کسی مثل من که بخش بزرگی از حرفها و رفتارها و تصمیمهاش دیده میشه) پررنگتره.
به همین خاطر، گاهی فکر میکنم چالش امروز ما انسانها یه چیز کاملاً متفاوته: ما باید با کسانی کار کنیم، به کسانی عشق بورزیم، کسانی رو دوست داشته باشیم، و از کسانی یاد بگیریم که میدونیم به شدت ناقص و پرعیب هستند. ما باید اقتصاد رو از کسی بشنویم که جای دیگه شنیدهایم مشکل مالی داره. فلسفه رو باید از کسی بشنویم که میدونیم در مدیریت رابطهٔ خانوادگی خودش گیر کرده. ریاضیات رو از استادی بشنویم که از مواضع سیاسیش نفرت داریم. سفرنامهٔ نویسندهای رو بخونیم که همزمان در یک رسانهٔ خبری منفور منحوس، مصاحبهای خشمبرانگیز داشته و …
اگر زمانی آدمهایی بودند که میشد همه چیزشون رو دوست داشت (به علت نقص اطلاعات یا به این علت که بدیهاشون در زیر غبار تاریخ مدفون شده بود) امروز با آدمهایی مواجهیم که تقریباً بدون استثناء، وجودشون، فکرشون، رفتارشون و زندگیشون، حاوی چیزهای دوستنداشتنیه.
اینه که فکر میکنم، چالش زندگی امروز، مقدس پنداشته شدن آدمها نیست، بلکه پذیرش همزیستی با انسانهای نامقدسه. انسانهایی که پیدا کردن برخی ویژگیهای خوب در بین تمام ویژگیهای بدشون، بیشتر به زبالهگردی شبیهه تا تخلیهی به یک مخزن ارزشمند.
من خودم رو هم در همین دسته میبینم و به نظرم بقیه هم نباید تصویر بهتری از من در ذهن داشته باشن و به گمانم ندارن.
جایی اشاره داشتید که دوست دارید روی سنگ قبر بنویسند: معلم.
من این روزها و این ایام واقعا به این باور رسیدم که روی سنگ قبرم بنویسند: یک نویسنده .
اصلا دنیای نویسنده ها، دنیای دیگری هست که جز خودشان، محرمی در این جمع نیست!
معلمی واقعا کار باارزشی هست؛ چرا که همین معلم، نوشتن و نویسندگی رو به نویسنده ها یاد داد.
از شما متشکرم. امشب دو قسمت گفتگو رو تماشا کردم و یادداشت کردم نکات مهمی رو که ازش درس یاد گرفتم.
سلام محمدرضا جان.
وقتتون بخیر.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
در این کامنت، به نوشتن کتاب راجع به مذاکره اشاره کرده اید.
با توجه به این که نزدیک سه سال می گذره، خواستم ببینم کتاب بعدی تون (بعد از کتابی که راجع به جملات کوتاه است)، کتاب مذاکره خواهد بود؟ یا اولویت بعدی تون کتاب پیچیدگی خواهد بود؟
میشه از شما خواهش کنم هر زمانی وقت کردید، بهمون بگید برنامه ی نوشتن کتاب توسط شما به چه شکلی هست؟ در سال های پیش رو چه کتابهایی رو عرضه خواهید کرد؟
پی نوشت اول: من واقعاً از کتاب رو با "شوق زیادی" خوندم. گاهنامه هاش رو هم با شوق می خونم.
با خودم می گفتم ای کاش جوری می شد محمدرضا، سالی یک کتاب چاپ می کرد.
پی نوشت دوم: خیلی دوست دارم، کتابی رو بخونم که شما ترجمه کرده اید و توش، پر باشه از پاورقی های شما.
نمی دونم آیا در حال حاضر، اولویت هاتون یا اصلاً تمایلتون اجازه ی ترجمه می ده یا نه.
ولی اگر درست یادمه باشه، قبلاً گفته بودید اگر قرار باشه روزی به سراغ ترجمه برید، این کتاب جفری وست رو ترجمه خواهید کرد.
سلام آقا معلم
دلتنگ دیدن و شنیدنتون بودم، ممنون
+ تولد متمم مبارک باشه
سلام بر محمدرضا، معلم عزیز و پرمهر
در دو نشست چندساعته همه فیلمها رو با شوق و اشتیاق دیدم.
بدون اغراق میگم واژه واژه کلامت برای من درس است و یادگیری.
اولا خیلی دوست داشتم چهرهات رو پس از سالها ببینم که از این کلی حظ بصر بردم.
دوم اینکه تونستم بیواسطه با خط مشی فکریات آشنا بشم. مدل ذهنی تو برای من بسیار جذاب و روشنگرانه است.
تو و متمم بارها مسیر درست زندگی را به من آموزش دادید.
در واقع هروقت راه حل مناسبی برای موضوعاتم پیدا نکنم یقین دارم که در متمم پاسخ را خواهم یافت و همیشه همین اتفاق افتاده.
راستش در بعضی از قسمتهای گفتگو غبطه میخوردم که چرا مثل آن سه نفری که اونجا پیشت هستند من هم از همان سالهای ابتدایی متمم با تو همراه نبودم.
جالب این بود که وقتی تاریخها رو میگفتید من برمیگشتم به خودم و اینکه در آن سال کجای زندگی بودم و چه میکردم.
من افتخار میکنم متممی هستم و از مکتب تو تعلیم میگیرم.
سایهات مستدام و مهرت مانا
سلام محمدرضا
الان قسمت آخر رو تموم کردم
عجله نداشتم زود تمومش کنم
دخترم خواب بود ، حواسم نبود
پس از جمله آخر به احترامت بلند شدم و چند ده ثانیه دست زدم
سوال های که برام پیش اومد رو میذارم در فرصت دیگه وقتی ویدیو رو به صوت تبدیل کردم و چندین بار گوش کردمش.
فقط الان دوست داشتم اینو بگم : در ۲ جای مصاحبه، ویدیو رو بستم و از قسمت یک دوباره دیدم
۱- اونجایی که بغض کردی
۲- اونجایی که قانون مرتبه دو خودت رو مثال زدی ( بازنکردن واتساپ )
محمدرضا سلام
هر چقدر بگم که از دیدن این سری مصاحبه لذت بردم، باز هم واقعا زبانم قاصره از ادای حق مطلب.
صراحتا بگم عزیزترین استاد منی. امیدوارم واقعا هرچند که در چارچوب تصمیمات تو نیست اما روزی بتونم از نزدیک باهات هم نشین و هم صحبت شم. اما در کنار شما واقعا چه میتوان گفت؟ به نظرم هیچی :)))
خیلی خوشحالم کردی با این ویدیوها. دروغ نگم گاهی انقدر به وجد میومدم از گفتههات که بلند میگفتم " آخه تو چرا انقدر با دانشی".
تو قلب من عمیقا جای داری.
ارادت بسیار
مهسا
مهسا جان. قربونت برم.
ممنون از این محبت و لطف صمیمانهات. البته من بخش بزرگیش رو به «سوگیری مثبت تو» نسبت میدم. آدم وقتی کسی رو دوست داره یا آشنایی قبلی باهاش داره یا به عنوان معلم، حس خوبی بهش داره، ایرادها رو کمرنگتر میبینه و نکات مثبت رو پررنگتر.
بخش دیگری از این ویژگی هم به گمان من به فرهنگی برمیگرده که همهٔ ما متممیها در سالهای اخیر در کنار هم یاد گرفتیم؛ اینکه اشاره و تأکید بر ضعفها، خصوصاً وقتی معتقدیم طرف مقابل به اونها آگاهه، نمیتونه سازنده باشه. به همین خاطر، بیشتر بر سمت مثبت ماجرا تمرکز میکنیم که به نظرم کار درستی هم هست.
پیش از این دهها و شاید صدها بار، این بیت حافظ رو تکرار کردهام که «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت، آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.» همیشه برای من این بیت، الهامبخش بوده و جدا از طنز لطیف جمله، «نظر خطاپوش» در ذهن من به عنوان یک صفت مثبت جا افتاده (الان جای بحث نیست. اما اینکه عدهای خصوصاً در دهههای اخیر مثل مرغ نیمبسمل دست و پا میزنند که معنای صریح این بیت رو در پس یک تفسیر پیچیده پنهان کنن و حتی مرجع ضمیر «ش» رو تغییر بدن، از زیباترین کمدیهاییه که در بین اهل مدرسه دیدهام).
خیلی حاشیه رفتم. نمیخواستم این رو بگم.
میخواستم بگم که با وجود لطف و محبت تو و بقیهٔ بچهها، که عمیقاً قدردانش هستم و امیدوارم همیشه شامل حالم بشه، خودم به ضعفها توجه دارم. هم در فرم و هم در محتوا. که البته بدون استثنا به من برمیگرده و نه بقیهٔ عزیزانی که با این پروژه همراه بودن.
از جمله ضعفهای فرم که کاملاً روی اعصاب منه، تعداد کلمهٔ «مثلاً» هست. حیف که کمی تند حرف میزنم. اگر سرعت حرف زدنم آرومتر بود و از نظر فنی میشد کلمات را حذف کرد، حتماً از یک تدوینگر حرفهای میخواستم «مثلاً»ها رو حذف کنه و یک نسخهٔ یک ساعتهٔ تمیز (به جای این پنج ساعت و خردهای) ارائه بده. 😉
بازم ازت ممنونم مهسا.
محمدرضای عزیز خیلی خوشحالم که همزمان با تولد متمم و اشتراک این گفتگوهای جذاب کامنت اولی شدم.
خیلی از بحث ها برای من جالب بود و جمله دوستت حامد قدوسی حسابی من را بفکر برد چون هیچ وقت از این زاویه به شانس فکر نکرده بودم.
انرژی و هیجانت در مورد موضوع های مورد علاقه ات در چند ویدئوی آخر خیلی دوست داشتنی بود.
من در مورد لاگ کردن تغییراتت در طول روز خیلی جا خوردم چون این موضوع را در ذهنم بنام خودم ثبت کرده بودم و فهمیدم این خبرها هم نیست. خلاصه از جهالت در آمدم ? و البته در مورد چرایی پیدایش "بامتمم" هم فکر کنم اگر خدا بخواد از جهالت در اومده باشم.
امیدوارم کشورمون از اتاق آی سی ا جان سالم بدر ببره.
برای تو و تمام دوستان متممی همراه آرزوی موفقیت همیشگی دارم. همگی خسته نباشید و ممنون از این هدیه تولد جذاب
سلام
محمدرضا در فایل سوم به آنالوژی به عنوان یکی از نقاط قوت خودت اشاره کردی. البته در تمرین درس ابزارهای تقویت تفکر استراتژیک متمم هم به استفاده از آنالوژی در کارهای خودت اشاره کرده بودی. بنظر میرسه که آنالوژی بیشتر یک استعداده که همه ندارند ولی احتمالا راههایی برای تقویت آن وجود دارد. لطفا اگر وقت کردی بعدا در مورد روشهای تقویت آنالوژی هم بنویس.
یک مطلبی را در مورد روزنوشتههای میخواستم مطرح کنم. در روزنوشتهها فقط تاریخ ماه رو مشخص میکنی و کسی که نوشتههای سالهای قبل رو میخونه نمیدونه مال چه سالیه. ممکن خودت قصد خاصی از این موضوع داری ولی اگه قصد خاصی نداری، لطفا در صورت امکان در تاریخ، سال رو هم مشخص کن تا کسانی که به نوشتهای سالهای قبل برمیگردند بتونند بهتر با اون نوشتهها ارتباط برقرار کنند.
سلام جلیل جان.
اول از مورد دوم شروع کنم.
ببین یادمه که حالت پیشفرض وردپرس این بود که سال رو نشون بده و من یادمه یه زمانی با یه منطق و محاسبه و ملاحظهای سال رو برداشتم. اما اصلاً یادم نیست منطقش چی بود.
الان که تو گفتی، دیدم اتفاقاً بودن سال خیلی بهتره. چون ممکنه مطلبی مثلاً در سال ۹۲ نوشته شده باشه اما خواننده به اشتباه فکر کنه برای سال ۹۵ یا ۹۶ هست و میدونی که برای من خیلی مهمه «قدیمی بودن مطالب» به خواننده گوشزد (یا چشمزد؟) بشه.
البته از روی تاریخ کامنتها میشه زمان متن رو حدس زد و تشخیص داد (و این باز باعث میشه من تعجب کنم قدیم با چه منطق و استدلالی سال رو برداشتم).
به هر حال، بعد از تذکر تو، سال رو برگردوندم و الان تاریخ کامل روی هر مطلب میخوره.
در مورد آنالوژی هنوز وقت نکردم دقیق فکر کنم که چهجوری میشه پرورشش داد (دو سه سال هست که به عنوان یکی از کارام توی یه دفترچه نوشتم که بهش فکر کنم. اما وقت نشده).
منم مثل تو فکر میکنم بخشی از این ماجرا یک استعداده. اما حس میکنم روشهایی هم برای پرورشش هست. حداقل به شکل خام، دو تا راهکار به ذهنم میرسه. یکی دیدن مثالهای بسیار زیاد از آنالوژی و دیگه صحبت کردن دربارهٔ موانع رشد آنالوژی.
واقعاً فکر میکنم یه سری «موانع ذهنی» وجود داره که غالباً در اثر آموزش رسمی به وجود اومده.
بعضی رشتهها مثل فیزیک، زمینهٔ آمادهتری برای پذیرش و پرورش آنالوژی دارند. مثلاً در شبیهسازی ترکیب فنر و جرم و دمپر با خازن و سلف و مقاومت. اما بعضی رشتههای دیگه مثل زیستشناسی، حس میکنم از ظرفیت این ابزار به اندازهٔ کافی استقبال نشده (البته منظورم شکل کلاسیک این رشته هست. وگرنه در شکل مدرن، آنالوژی بیشتر مورد توجه قرار گرفته).
صرفاً برای اینکه کامنتم خالی و بیمحتوا نباشه، به دو تا منبع اشاره میکنم. اما واقعیت اینه که این دو منبع نقطهٔ خوبی برای شروع نیستن. برای کسانی خوبن که قبلاً تا میانهٔ راه رو رفته باشن.
به طور خاص برای کسانی که میخوان آنالوژی رو در فضای مدیریت و استراتژی بهتر درک کنن، کارهای گاوِتی (Giovanni Gavetti) میتونه خیلی مفید باشه. به این موضوع خیلی فکر کرده و بارها در نوشتهها و مقالاتش در این باره حرف زده و مثالهای متنوع مدیریتی هم مطرح کرده.
برای کسانی که کمی عمومیتر میخوان مطالعه کنن، کتاب Metaphors We Live By نوشتهٔ جورج لیکاف میتونه جذاب باشه. چهار فصل اولش سادهتره. فصلهای بعدی برای خوانندهٔ حرفهایتر مفیده. فکر کنم ترجمهاش هم هست. اما به نظرم حتی اگر از روی ترجمه میخونیم، مثالها رو خوبه از روی متن انگلیسی بخونیم و ببینیم. چون عمیقاً با ساختار کلمات انگلیسی در هم تنیده شده و ترجمهٔ این مثالها به فارسی، متن رو عقیم و بیخاصیت میکنه.
با این حال فکر میکنم گاوتی و لیکاف بهترین گزینه برای شروع نیستن. اگر بعداً چیزی به ذهنم رسید و دیدم ساختار درست و حسابی داره، توی متمم مینویسم. اگر دیدم خیلی پراکنده است، توی روزنوشته مینویسم. اما به هر حال، گوشهٔ ذهنم هست.
محمد رضا.
این گفتگوی چند ساعته ای که با بچه ها داشتی رو خیلی دوست داشتم. بیشتر از این منظر که خیلی وقت بود ندیده بودمت و توی عیدی های متمم هم فقط فرصت این رو داشتیم که از صدات لذت ببریم ولی تصویری ازت نداشتیم. از امین ها و همینطور سجاد عزیز هم تشکر میکنم بابت هماهنگی این گفتگو. قطعاً کار سختی بوده و خیلی براش زحمت کشیدید و واقعاً خوشحالم که این گفتگو شکل گرفت.
راستش محمد رضا یه طنز قشنگی توی جرف هات داری. تو میگفتی از سبک نوشتار شریعتی استفاده میکردی یه مدت و باید بگم من این سبک طنزت رو خیلی دوست دارم. اینکه یه متلکی رو میندازی و عبور میکنی و متلک نسبتاً سنگینی هست ولی خیلی ساده بیانش میکنی. منم باید اعتراف کنم دارم سعی میکنم یه مواقعی این مورد رو توی حرف هام پیاده سازی و بعضاً ساختار رو تقلید کنم.
همونطور که خودت گفتی احتمالاً هرکسی با یه بخشی از گفتگو بیبشتر یا یه بخشی کمتر ارتباط برقرار میکنه و لذت میبره. هرکسی هم ممکنه توی جایگاه خودش یه سری نقدها رو مطرح کنه ولی ما ازت یاد گرفتیم اگه قراره نقدی کنیم، باید خودمون اون کار رو بهتر از بقیه انجام بدیم. همین که بچه ها جسارت داشتیم جلوی معلم شون بشینن و اینجوری با اعتماد به نفس سؤال بپرسن و گفتگویی باهات داشته باشن خیلی چیز زیادی هست و برای همین بعضی انتقاداتی که به بعضی سؤال ها یا مسیر گفتگو داشتم رو فکر میکنم لازم نباشه مطرح کنم چون یه سری مواردی رو قطعاً هر کسی از این گفتگو یاد گرفتیم که اگه یکیش رو هم پیاده سازی کنیم یا انجام بدیم، ما برنده هستیم.
در کل بسیار لذت بردیم و خوشحالم که میتونم خودم رو با ارفاق عضو این کامیونیتی بدونم. راستی هشتمین سالروز تولد متمم رو به همه متممی ها مخصوصاً تو و سمیه تاجدینی عزیز تبریک میگم.
درود ؛ وقت به شادی ؛
محمد رضا !برای من فرصت حضور در یک مهمانی خودمانی بود ؛کسی صندلی اختصاصی نداشت و هر کس هر جا می نشست خودش بود؛ وزین و رها:امین ،سجاد ، امین و محمدرضا ؛نکته جذابش آن صندلی بود که برای من بیننده وسط مجلس خالی گذاشته بودی؛خودم را ول کردم ،تکیه دادم و با شوق با شما همراه شدم در یک محیط شیک ،رها از کلیشه ها و نقش بازی کردن های غیر ممکن بیست و چهارساعته -به قول خودت – آدم دیدم .چقدر خوب بود که مهمانی تصویری بود و آدم حس نمی کرد پشت آیفون باز مانده خانه مقصد، نشسته و بی دیدار کیف می کند .لذت بخش بود و ماندگار،چرا که می شد با همه وجود آن جا بود ؛ با شما خندید ، با شما به روزهایی که ممکن بود از روی زمین برویم ، فکر کرد ؛با خاطره های خوش ،اشک ریخت و با شجاعت زیر پرچمی ایستاد؛ که با افتخار به بالا میرود؛ تا به یاد همه بیاورد “مهمترین داشته هرکس ،هویت اوست و همیشه باید حواس مان به داشته های بی جایگزین مان باشد” ؛ وگرنه مثل متمم ها را با همه بزرگی ،بالاخره یکی می سازد . بهروز باشی . سپاس
محمدرضا. من هم همه فیلمها رو دیدم و شنیدم (البته لازم دارم که چندین و چند بار دیگه اونها رو ببینم و بشنوم)
و باز هم از تو و همه بچهها به خاطر این هدیه و یادگاری ارزشمند – همونطور که خودت گفتی:"از یه سری حرفهات، با صدای خودت، با لحن خودت، با تکیه کلامهای خودت، با هیجانی که خودت داری" و میدونی که برای ما هم چقدر دوستداشتنیه – ممنونم.
در مورد خیلی از نکات اون گفتوگو دلم میخواد باهات حرف بزنم، اما چون کامنتم طولانی میشه فقط چند نکته رو میگم.
اول از همه میخواستم یک خط از کامنت قبلیم رو – در مورد گاز دادن و ترمز کردن – اصلاح کنم. اینکه بخش اول اون جمله رو – وقتی همه ترمز کردن من گاز دادم – رو تو از شوماخر نقل کرده بودی. اما راستش من باز هم فکر میکنم این موضوع هم میتونه به نظر من، به طریقی در مورد تو مصداق پیدا کنه:
اینکه تو در نوجوانی و اوائل جوانی وقتی خیلیها خواب بودن یا کار خاصی انجام نمیدادن تو بیدار بودی، زیاد کتاب میخوندی، بسیار مینوشتی، مطالعه میکردی، خودت رو در معرض دانش روز دنیا قرار میدادی، کتاب مینوشتی، به مرور اصول و ارزشهای خودت رو شکل میدادی، مهارتهای فردی خودت رو تقویت میکردی، و به رویات که ساختن محلی برای توسعه مهارتهای زندگی آدمها بود فکر میکردی و در جهتش حرکت میکردی.
در مورد نقاط قوت هم، در نگاه من همیشه، یک نقطه قوت دیگه تو اینه که، تو همزمان یک مشاهدهگر و تحلیلگر قوی هستی.
و نقطه قوت دیگه به نظر من اینه که علاوه بر اینکه خودت به این موضوع باور داری به ما هم با نوشتههات در روزنوشته ها، با درسهات توی متمم، با رفتارهات و آموزشهای حاشیهایت نشون دادی و یاد دادی که هر چقدر هم شرایط و اوضاع بیرون مبهم و دشوار و مایوسکننده باشه، اما ما این اختیار و توانایی رو داریم که سررشته زندگیمون رو گم نکنیم و با توسعه مهارتهای فردیمون به اندازه خودمون بر محیط اطرافمون کنترل و تسلط داشته باشیم.
یک نقطه قوت دیگهات هم به نظر من همین نگاه انسانی تو به دنیا و به دستاوردهای زندگیه که خوشحالم که توی فایل چهارم، مجالی برای بروز بخشی از اون به وجود اومد.
یکی از درسهای دیگری هم که همیشه ازت میگیرم و برام خیلی ارزشمنده و خوشبختانه توی بخشی از این صحبتها هم میشد آشکارا نمودش رو دید، اینه که تو همیشه با دید باز و نگاه پخته و بدون تعصب و نگاه صفرو یک، به خیلی از موضوعات نگاه میکنی. (مثلا اونجا که بحث استغنا در شرایط اقتصادی فعلی کشورمون شد)
اشاره به صدای تلویزیون هم به عنوان بکگراند خیلی برام جالبه (البته قبلا یه جای دیگه هم ازت شنیده بودم) چون من هم دقیقا همیشه به صدای تلویزیون به عنوان بکگراند توی خونه علاقه دارم و خیلی وقتها وقتی تلویزیون خاموشه و همه جا خیلی سکوت میشه، حسم واقعا بده.
راستی، چقدر این اشاره امین آرامش رو دوست داشتم و ازش ممنونم که اشاره کرد. اینکه گفت ما خیلی شانس داشتیم که از همون زمانهای قدیم و ابتدای روزنوشته باهات آشنا شدیم.
محمدرضا در پایان کامنتم، دوست داشتم اگه خودت مایلی بهمون بگی که چه نکات و موضوعات دیگهای بود که دوست داشتی که توی این فرصت چندساعته ازت سوال بشه و نشد؟
یا دوست داشتی که توی این گفتوگو به اون موضوعات هم اشارهای میشد ولی نشد؟
یا چه نکات مهمی بود که فکر میکنی جاشون خالی موند توی این گفتوگو؟
محمدرضا جان سلام. امیدوارم خوب باشی.
از تو، سمیه، امینها، سجاد و بقیه دوستانی که برای این ویدیوها زحمت کشیدند ممنونم. واقعاً گفتوگوی جذابی بود.
اولین چیزی که برای من جالب بود، کردیت دادنت به شخصی بود که باهاش صحبت میکردی. این رفتارت برای من خیلی آموزنده بود. خیلی جاها، قبل از صحبت کردن، اشاره میکردی چیزی که میخوای بگی رو طرف مقابلت میدونه و بعدش جواب سوال رو میدادی ، انگار فقط داری چیزی رو که طرف خودش میدونه تکرار میکنی. این رفتارت به نظرم چیزی بیشتر از فروتنیه.
این جملهت که "بعضی وقتا ادبیات زیبا و ادبیات قوی چگونه میتونه فکر ضعیف رو در سایهی خودش پنهان کنه" رو خیلی دوست داشتم. مصداقش هم کم و بیش دیدهام.
دقیقه ۱۵ تا ۱۹ قسمت چهارم، برای من دلنشینترین بخش این گفتوگو بود. چقدر دوست داشتم این چهار دقیقه رو و خیلی خیلی ازت ممنونم که اون خاطراتت رو برای ما تعریف کردی. هروقت بخوام حس متفاوت و عمیقی داشته باشم، این تیکه رو میبینم. برای من یک بار دیدنش کمه.
در عین اینکه همهی ویدیوها عالی و پر از نکات ِ آموزنده بود، من بخش چهارم و آخر رو بیشتر دوست داشتم. بخش آخر پر از سرنخ بود و از این بابت هم خیلی ممنونم. هم از تو و هم از بچهها که این سوالهای خوب رو مطرح کردند.
توی قسمت چهارم، امین کاکاوند پرسید که "درحال حاضر چه سوالهایی بیشتر ذهنِ محمدرضا رو مشغول ِ خودش کرده؟" حیف شد که نگفتی سوالات چیه و فقط گفتی جوابش توی پیچیدگیه.
این چیزهایی بود که با یک بار دیدن ویدیوها توجهم رو بیشترجلب کرد و حتما برای بار دوم هم ویدیوها رو میبینم.
دم شما گرم
سلام محمد جان.
ممنونم از لطفت؛ هم به من و هم بچهها و هم وقتی که گذاشتی و این گفتگو رو دیدی و شنیدی. حرف خاصی ندارم که بزنم. صرفاً به خاطر اینکه دوست دارم کامنت تو و بقیهٔ بچهها رو به تدریج جواب بدم، نکاتی رو که مطرح کردی بهانه میکنم تا کمی حرف بزنم.
در مورد اول، واقعیت اینه که من کردیت دادن به دیگران رو دوست دارم و تا حدی که بتونم و دیگران محدودیت یا ممانعتی نداشته باشن انجامش میدم. اما شاید این گفتگو مثال خوبی براش نباشه. چون اشارههای من واقعاً از جنس کردیت دادن نبود؛ حداقل در ذهن خودم.
من عمیقاً باور داشتم و دارم که بخش زیادی از حرفهایی که داشتم میزدم، برای بچهها تکراری بود. نه فقط برای سجاد و امینها، بلکه برای تو و خیلی از بچههایی که مدت طولانی هست در کنار همیم و با هم حرف میزنیم. بالاخره بعد از سالها دوستی و همزمانی و تجربههای مشترک، بعد از این همه حرف زدن دربارهٔ موضوعات مختلف (که در یک مرور سریع به همین روزنوشته و کامنتهاش میشه دید و حس کرد)، طبیعیه که ذهنمون به هم نزدیک شده. حتی جاهایی که اختلافنظر داریم، انقدر با هم بحث کردیم و توی سر هم زدیم که میدونیم اختلافاتمون کجاها و بر سر چه موضوعاتیه.
من فکر میکنم بچهها در اون گفتگو یک نقش مهم داشتن و اون این بود که کمک میکردن فضایی شکل بگیره و از موضوعاتی صحبت بشه که قبلش، کمابیش در ذهن همهمون بود. ما چهار نفری که حرف میزدیم و چه بسیاری از دوستانی که بعداً صحبتها رو شنیدند یا دیدند. من در میزبانی پادکست دو نوع پرسونای مختلف تصور میکنم. گاهی به شوخی بهش میگم: طیف دهباشیها.
از علی دهباشی تا حسین دهباشی. کاری به باورهای سیاسی و نگرشهای این افراد ندارم. صرفاً دارم به عنوان میزبان گفتگو میگم. علی دهباشی وقتی برای کسی بزرگداشت میگیره و تعدادی رو دعوت میکنه، خودش با وجود میزبان بودن در حد مهمان حرف میزنه. معمولاً هم فضای زیادی به وجود میاد که در ستایش خودش حرف میزنن. اونقدر که هر کسی از بزرگان میمیره، معمولاً در کانال تلگرام بخارا چیزی با چنین ترکیبی منتشر میشه:
پس از درگذشت آقا یا خانم X:
یک ساعت سخنرانی آقای علی دهباشی در مراسم بزرگداشت آقا یا خانم X دربارهٔ آقا یا خانم X
سی دقیقه سخنرانی آقا یا خانم X در مراسم بزرگداشت خودش دربارهٔ زحمات آقای علی دهباشی
پانزده دقیقه سخنرانی آقا یا خانم X در مراسم خودش در مورد خودش
البته من این سبک رو نهی یا نفی نمیکنم. پیش از این هم چند بار این جمله رو گفتهام و نوشتهام که دهباشی در قامت یک وزارت فرهنگ و ارشاد بوده و هست برای ما در شرایطی که وزارتخانهها کارکرد واقعی خودشون رو از دست دادهاند و به «چاهی برای بودجهی ملی» نبدیل شدهان (مستند دهباشی رو هم که بازنشر کردم).
بزرگانی هم که در مراسم بخارا شرکت میکنن، نیازی ندارن تا از اون تملق بگن. بلکه حس واقعیشون رو ابراز میکنن. اما حرفم اینه که به هر حال، یک سر طیف میزبانی، کسانی مثل علی دهباشی هستند که میزبانند اما به اندازهٔ مهمان یا بیشتر از مهمان سهم در اختیارشون قرار میگیره.
به نظرم برای سمت مقابل طیف، میشه از حسین دهباشی مثال زد. حسین دهباشی در بسیاری از گفتگوهایی که با مهمانهاش داره، سوالهایی رو مطرح میکنه که پاسخشون رو کمابیش میدونه. اما دنبال این نیست که نشون بده پاسخ رو میدونه. اون میخواد بستری ایجاد کنه که یه سری حرفها در «ظرفی شبیه گفتگو» بیان بشن. به نظرم بهترین مثال از کارهای حسین دهباشی، گفتگوی اون با مسعود کیمیاییه (لینک آپارات گفتگو).
بسیاری از سوالهایی که دهباشی میپرسه، البته نه همهٔ اونها، پاسخهای مشخصی دارن. پاسخهایی که نه فقط خودش میدونه، بلکه اگر کیمیایی رو بشناسی، به عنوان مخاطب هم جوابش رو میدونی. اما دهباشی با حوصله سوال خودش رو مطرح میکنه و میشینه گوش میده. یه جاهایی حتی کیمیایی سکوتهای طولانی داره. منتظری دهباشی یه چیزی بگه. هیچی نمیگه. سکوت میکنه. انقدر سکوت میکنه تا کیمیایی ادامه بده.
امیدوارم این برداشت اشتباه ایجاد نشه که من به علی دهباشی نق زدم یا اینکه خودم رو جای کیمیایی دیدم یا …؛ مطمئنم تو و بچهها متوجه میشید که من صرفاً دارم یک طیف از «نقش میزبان در برنامههای گفتگومحور» رو میگم.
به نظرم هر کسی میخواد پادکست گفتگو محور داشته باشه، یه بار باید با خودش فکر کنه که «من میخوام کجای طیف دهباشیها قرار بگیرم؟»
آیا حرفهای زیادی در ذهنم هست که میخوام «خودم» برای مخاطب بگم؟ (علی دهباشی)
یا حرفهایی در ذهنم هست که میخوام بسترسازی کنم تا برای مخاطبم گفته بشه؟ (حسین دهباشی)
فکر میکنم نگاهی که بچهها در این گفتگو داشتن از جنس حسین دهباشی بود. یعنی میدونستن دوست دارن برای مخاطبشون چه حرفهایی گفته بشه. و البته محدودیتهای زمانی و ملاحظات من و … رو هم مد نظر قرار دادن و نهایتاً گفتگو رو به پیش بردن.
به خاطر همین وقتی یکی از دوستانم – که از افراد شناختهشده در اینستاگرامه – بهم پیام داد که گفتگو رو دیده و تعریف کرد و در نهایت هم گفت: کاش کمی چالشیتر بود (و تلویحاً میگفت من اگر میومدم چالشیتر برگزارش میکردم) بهش دو تا نکته رو گفتم.
حرف اولم – به شوخی – این بود که من و دوستانم اگر میخواستیم با کسانی که حرفشون رو قبول نداریم حرف بزنیم و چالش داشته باشیم، به آقای جنتی میگفتیم برای مجلس یا ریاستجمهوری انتخابمون کنه. چون سیاست عرصهٔ حرف زدن و تعامل با مخالفانه (یا با زبان یا با زنجیر). ما طبیعتاً میخوایم عمرمون رو برای کارهای ارزشمندتری صرف کنیم.
اما حرف دومم – کاملاً جدی – این بود که در گفتگوها ما فقط طیف «از بیبیسی تا من و تو» نداریم. طیف «از دهباشی تا دهباشی» هم داریم. و تو انقدر درگیر سیاست و سیاستپیشگی شدی و با جنجال و شلوغی تونستی توجه مخاطب رو جلب کنی، که طیف دوم رو یادت رفته و همه چیز رو در طیف اول قرار میدی.
در مورد دوم که بهش اشاره کردی «ادبیات زیبا و قوی …» خیلی حرفها توی ذهنم هست و کاش فرصتی بشه دربارهاش حرف بزنیم.
من به نظرم این حرفهای زیبا که ذهنیت ضعیف رو پنهان میکنن دو جور هستن.
گاهی اوقات، ادبیات قوی ذهن ضعیف رو در پشت خودش پنهان میکنه.
گاهی اوقات، استدلال قوی و چارچوب مستحکم، مفروضات نادرست رو پشت خودش پنهان میکنه.
برای دستهٔ اول به نظرم شریعتی مثال خوبیه.
برای دستهٔ دوم به نظرم کمونیسم، مارکسیسم و تفکر چپ.
خیلی ساده و صریح اگر بخوام بگم، به نظرم کاپیتال مارکس یکی از ساختاریافتهترین هذیانهای دنیاست. چون مفروضات پرت و نادرستی داره. اما انقدر با جزئيات اینها رو سامان داده و ساختار موجه بهش داده که ممکنه سالها مارکسیست بمونی و نفهمی چه چیزهایی رو نفهمیدی یا اشتباه فهمیدی. علاقهمندان به الگوی فکری چپ به نظرم هنوز هم تا حد زیادی قربانی این مشکل هستند. یعنی «جهل ساختاریافته» یا نفهمیدنی که پشت یک ساختار استدلالی و منسجم – اما بر پایهٔ مفروضات غلط یا ناکارآمد – پنهان شده.
چند روز پیش با دوستی که موضوع صحبتش مناسبتهای این روزها بود حرف میزدم. بهش گفتم که من فکر میکنم چهار دهه قبل، دو جریان فکری روبهروی هم قرار گرفتند. یک جریان فکری، «هیچ نظریهٔ مشخصی برای اداره یک کشور نداشت» و جریان فکری دیگه «یک نظریهٔ مشخص اما نادرست داشت.»
و البته یک جریان با زیبایی کلام و دیگری با زیبایی ساختار تونسته بود اون ضعفها رو پنهان کنه.
من هیچوقت نفهمیدم کدوم جریان پیروز شد. چون فکر میکنم در نبردی که با هم داشتن، از هم رنگ گرفتن (مناجاتهای شریعتی و اظهارات دادگاه گلسرخی رو مقایسه کن). اما یه چیز رو مطمئنم: مستقل از اینکه کدوم جریان پیروز شد، چیزی که شکست خورد، اندیشه بود.
لذت بردم،گریه کردم، مدهوش شدم
۱-بچه بودم یه داستان قدیمی خوندم که چند نفر در غاری بودن که کوه ریزش می کنه و سنگ بزرگی در غار رو می بنده.یکیشون پیشنهاد می کنه بیایید هرکسی کار خوبی کرده بگه که از خدا بخواییم به واسطه اون کار خیر ها مشکلمون حل شه خلاصه هر کسی چیزی می گه و نجات پیدا می کنن.از همون بچگی ،با دنیای کودکانه،همیشه این تو ذهنم بودکه منم ازین دست کارها داشته باشم برای روز مبادا.داستان هایی که در اندیشه مرگ به ذهنت رسیدن منو یاد این داستان انداختن.و خوشحالم که دست کم یک نمونه ازونا که دری باز کنن دارم( البته امیدوارم طبیعت و صاحبش میانگین از کارهام نگیرن وگرنه در غار که هیچ باز نمیشه باعث خنثی شدن کار بقیه هم میشه)
۲- در رابطه با تصمیم های مرتبه دو : اگر عزیزی تصمیم گرفته بعد از دیدن این ویدئو پیام های ناشناس واتساپ رو جواب نده در نظر بگیره که تعدادپیام های دریافتی خودش بامحمدرضا رو هم مقایسه کنه.یکی از چیزهایی که قابل یادگیری بود همون بحث توجه به مدل ذهنی بود.گاهی دیدم بعضی از عزیزان درنوشته هاشون خیلی تاکید می کنن روی این جمله: این نظر شخصی منه.به نظرم اگر شخصی مثل محمدرضا شعبانعلی روی این جمله تاکید کنه به جا هست چون معلمه و شاگردانی داره که به حرف های اون اعتماد می کنن و خود به خود مسئولیت میاره براش اما وقتی من علمی هم حرف بزنم دیگران می گن نظر شخصیشه به خاطر حوصله مخاطب هم شده بهتره روی نظر شخصی بودن زیاد تاکید نکنم.خلاصه اینکه همون پیامبری که الگوست در “اهمیت ندادن به حرف دیگران در پیمودن راه درست “در موارد دیگه ای در زمان ما الگو نیست. بهتره یک سری منش ها رو از معلمان عزیزی مثل محمدرضا شعبانعلی یادبگیریم و در بعضی جزییات اجازه بدیم فردیت ما هم سهمی داشته باشه.
۳-در رابطه با بحث مهاجرت که گفتی سرمایه های نامشهود را هم ببینیم:
چند سال پیش به علیرضا حیدری کشتی گیر گفتن نمیری خارج؟ گفت من اینجا بنزم رو سوار میشم احترامم رو دارم و…
بیژن عبدالکریمی معلم فلسفه هم گفت اونجا برم چکار کنم من اینجا دو نفر ازم سوال می پرسند و…شاید زمانی این ها رو خیلی درک نمی کردم و با خودم می گفتم این چه طرز حرف زدنه مگه بنز و احترام چه اهمیتی داره ولی بعد فهمیدم اینا واقعیت های زندگی هستن که برای بعضیا زورشون هم خیلی زیاده و تاثیرش رو نمیشه نادیده گرفت.
۴-اونجا که سیستم های پیچیده و مردن و باکتری رو با آدمیان یک سازمان مقایسه کردی حسی شبیه مدهوشی بهم دست داد از بس ازین تشبیه لذت بردم.
از همه سپاس و از سجاد سلیمانی مخصوصا که فایل هارو از سایتش دانلود کردم.
محمدرضا
اول از همه از تو و دوستان متممی و تک تک کسانی که برای تهیه و تولید این برنامه زحمت کشیدند تشکر می کنم.
همه ی بخش ها رو کامل دیدم . برای من خیلی مفید بود : یه سری نکات تازه بود و تعداد زیادی هم یادآوری هایی بود که دقیقا در همین مقطع زمانی بهشون نیاز داشتم.
یکی از مواردی که توجه ام رو جلب کرد این بود که به نظرم رسید بعد از هشت سال متممی ها می تونند با هم به شیوه ای صحبت کنند که شاید بشه گفت یه الگویی از سبک گفت وگوی متمایز داره شکل گرفته ( در مقایسه با خیلی از مدل های گفت وگوی دیگه که می شنویم یا می خونیم )
این موضوع زمانی جالب تر شد که دیدم افراد خارج از فضای متمم وقتی نظرات شون رو ابراز می کنند ( در همین شبکه های اجتماعی) چون با نوع نگاه تو به مسائل آشنا نیستند به راحتی دچار سوءتفاهم میشن.
امین آرامش و سجاد سلیمانی و امین کاکاوند تا جای ممکن سوالات شون رو دقیق و شفاف و با کمترین ابهام پرسیدند و سبک سوال پرسیدن شون هم برای من آشنا و صمیمی بود و در کل سوالات خوبی بود.
فکر می کنم بشه اسم این مدل گفت وگو رو گذاشت " گفت وگوی با کیفیت"
بعد از دیدن همه ی پارت ها به این نتایج رسیدم که وقتی یه گفت و گوی با کیفیت داری
مجبور نیستی همه ی مفاهیم رو برای طرف مقابلت بازتعریف کنی
مجبور نیستی نگرش خودتو چندین بار به شکل های مختلف توضیح بدی تا منجر به بدفهمی نشه
کلی می تونی در " وقت " صرفه جویی کنی و به موضوعات متعدد بپردازی به جای اینکه وقتت رو صرف تکرار مکررات کنی
انرژی ات هم کمتر هدر میره و بعدش خیلی خسته و پرتنش نیستی
در نهایت اینکه گفت وگوی با کیفیت یکی از دستاوردهای رابطه ی باکیفیت هستش
مثل همیشه ممنون و سپاسگزارم از تو که با اغلب متممی ها رابطه ی با کیفیتی ساختی.
محمدرضا. از شما و سه دوست عزیز که این کار بسیار عالی را انجام دادید تشکر میکنم. دلمون برای دیدن چهرهات و شنیدن حرفات تنگ شده بود. من که خیلی چیزهای تازه یاد گرفتم. در فایل سوم گفتی که بخشی از سهم یادگیری رو به چیزهایی اختصاص بدیم که به هیچ چیزی ربط نداره. من این کار رو انجام میدادم ولی همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا وقتم را به این چیزها اختصاص بدم ولی بدلیل لذتی که از این یادگیری میبردم همیشه توی برنامهام بود. با توضیحاتی که در این مورد دادی در این کار مصممتر شدم.
محمد رضا سلام.
چقدر خوشحال شدم که صدا و تصویر تو و امینین و سجاد رو توی سالروز تولد متمم دیدم.
تا پیش از این وقتی صدای تو رو توی فایل های صوتی می شنیدم به پر انرژی بودنت پی برده بودم.
اما وقتی این ویدئو ها رو دیدم، متوجه شدم واقعا بمب انرژی هستی. حرکات سریع دست هات، حالت چهره ات، کلماتی که با تسلط و سرعت شگفت انگیزی بیان می شدن، برای من اعجاب آور بود.
برای من که تو رو از نزدیک ندیدم این فایل ها فرصت فوق العاده ای بود که بهتر ویژگی های ظاهریت رو بشناسم.
موضوعات مطرح شده خیلی عالی و لذت بخش بود.
اینکه وقایع رو با چه دقتی ثبت می کنی و اینکه در پایان روز گزارش روزانه می نویسی و امضا و بایگانی می کنی خیلی آموزنده بود.
نوع نگاهت و نق هایی که به شریعتی زدی جذاب بود. جذابتر اینکه چقدر کامل متن کتاب هاش رو حفظ بودی، حتی لحن صحبت کردنش رو هم دقیق اجرا کردی.
ای کاش فرصتی بود و در مورد دکتر سروش هم توی این فایل ها صحبت می کردی. (البته در این مورد نوشتی و اون نوشته ها ارزشمند اما موجز بود.)
شنیدن تجربه هات از سالهای کار توی صنعت ریلی با اون مدیر خاص، همیشه برای من شنیدنی هست. خیلی جالب بود برام که شنیدم ازت در ابتدای کارت، اونجا بسیار تابع بودی و خواسته های مدیرت رو مو به مو اجرا می کردی.
امسال هم هدیه ارزشمندی به ما دادی و از تو و سمیه و تیمتون بسیار سپاسگزارم.
از امین آرامش، امین کاکاوند و سجاد سلیمانی هم بسیار ممنونم که سهم مهمی توی این کار داشتن.
سلام محمدرضا
از شما و تمام دوستان همراه و همکارت ممنونم. تولد متمم را تبریک عرض می کنم و معتقدم با هر بار که یک نفر دیگر بتونه در اون دایره و مجموعه ی متممی ها قرار بگیره باید برای متمم جشن تولد گرفت.
الآن که در حال نوشتن این دیدگاه هستم دو بخش اول را تونستم ببینیم، خواستم به عنوان بازخورد بگم که برای شخص من بسیار آموزنده بودند و خیلی جالب هست که این دو ویدئو را با تمرکز بسیار بالاتری تونستم ببینیم. چون من معمولا مشکل تمرکز و توجه دارم خیلی خوشحالم که تونستم این دو بخش اول را بصورت کامل و ثانیه به ثانیه ببینم چون من معمولا چند بار باید یک مطلب را بخوانم یا ببینم اما در این دو بخش سیر گفت و گو طوری بود که اگر ثانیه ای را از دست می دادم سریع متوجه می شدم و بر می گشتم و دوباره آن چند ثانیه را با دقت گوش می دادم.
درود ؛وقت به شادی ؛
محمد رضا ! به نظرم وقتی همه دارند می روند و تو ترمز می کنی ؛کار شجاعانه تری است ،تا وقتی که دیگران ایستاده اند و تو می روی ؛ در حالت دوم شاید وحشت پیشتازی به سراغت آید،اما ، می دانی که بهرحال، پشت سرت ،حتی با فاصله کسی هست . وقتی اکثریت می روند و تو ترمز می کنی ؛احساس “جا ماندن ،عقب افتادن و تنهایی “که هر لحظه هم بیشتر می شود ؛همه وجود آدم را در برمی گیرد .اما، می دانی ،باید بایستی و ببینی با خودت چند چند هستی ؛اصلا داری کجا می روی ؛نیاز داری با این روح زخم خورده خسته ،خلوت کنی ؛و شاید آن را از پوتین های مدام همراه با بقیه دویدن، بکشی بیرون و اجازه بدهی روی متکای ماندن، آرامش بگیرد ؛تا وقتی دوباره صبح چشم هایش را باز کرد ،بفهمد به کدام سو می خواهد برود و با چه حیاتی سازش را نغمه سازد .بهروز باشی .
محمود جان.
من هم در این مورد، مثل تو فکر میکنم.
ماهیت هر دو کار، با هم شباهت داره: رفتاری بر خلاف «خِرد عمومی.» اما نوع دوم، یعنی توقف در جایی که عُرف، حکمِ شتاب گرفتن رو صادر میکنه، از بعضی لذتها خالیه. از جمله همون لذت «پیشتاز بودن.»
این نوع تصمیمگیری، برای من اونقدر درونی شده که بیشتر میتونم اون رو از جنس شهود بدونم. با این حال، دلم میخواد سعی کنم اون رو کمی در قالب کلمات و جملات و استدلال توضیح بدم (جای دنیل کانمن خالیه که بحث سیستم یک و دو رو بهمون یادآوری کنه و بگه توصیف بر اساس سیستم دو، برای رفتار و انتخابی که بر پایهٔ سیستم یک بوده، قابل اتکا نیست).
یکی اینکه فکر میکنم وقتی یک حرکت یا یک مجموعه یا یک فرد، در مسیر خودشون شتاب میگیرند، نقش «اراده» و «انتخاب» در حرکتشون کمرنگتر میشه. نهایتاً «ساختار درونی سیستم» و «محیط بیرونی سیستم» عنان اختیار رو در دست میگیرن. من راجع به سلبریتیها مثال میزنم. اما این مثال رو میشه در سرنوشت شرکتهای بزرگ، استارتاپهای تثبیتشده، انقلابهای سیاسی و حتی زندگی «بخشی از» اندیشمندان و روشنفکران ایران و جهان هم دید.
غالب سلبریتیها وقتی در گامهای اول مسیر شهرت هستند، دستشون در «اراده و انتخاب» بازتره. اینکه چه کاری انجام بدن، چه کاری انجام ندن و چه موضعی بگیرن و …
اما بعد از مقطعی، زمانی که از اقبال عمومی برخوردار میشن، دو اتفاق (حداقل دو اتفاق) میفته.
اتفاق اول همون چیزی هست که من بهش میگم «تحمیل از طرف محیط بیرونی»
یک بار یکی از دوستانم، که از شهرت و اعتبار بالایی در جامعه برخورداره، به من میگفت من میخوام اثری عرضه کنم که «بار اجتماعی جدی داشته باشه و دغدغههای امروز طبقهٔ متوسط رو منعکس کنه.» بهش گفتم: اما تا جایی که من میدونم، این دغدغهٔ خود تو نیست. هست؟
گفت نه. نیست. اما الان مردم انتظار دارن که من چنین کاری انجام بدم.
این یک سمت ماجراست.
سمت دیگر هم چیزیه که بهش میشه گفت: «تحمیل از درون.» بارها دیدهام بعضی از سلبریتیها، با کسانی کار میکنند که قبولشون ندارند یا محصولات و برندهایی رو تبلیغ میکنند که به شخصه از اونها استفاده نمیکنن. وقتی باهاشون صحبت میکنی میبینی که رشد در جامعه، براشون رشد در درآمد آورده و رشد در درآمد، به تغییر در سطح زندگی منجر شده. و الان «سطح و ساختار زندگی» اونها جوریه که برای حفظش باید عدد مشخصی (مثلاً ماهی دویست میلیون تومن) هزینه کنند. طبیعیه که در این حالت، دستشون در انتخاب بسته میشه و به سادگی نمیتونن به پیشنهادها «نه» بگن. من این رو مصداق تحمیل از درون میدونم.
مثالهای سازمانی و اجتماعی بهتری میشد زد، اما به نظرم میشه اون مثالها رو به زمان دیگری موکول کرد.
این رو هم میفهمم که اگر گامهای نخست در مسیر رشد رو برنداشته باشی، دستت کاملاً بسته است. اینه که نهایتاً به نظرم یه حد میانهای وجود داره؛ یک حد توقف. جلو میری و جلو میری و جلو میری. اما از یه جا به بعد میبینی که جلوتر رفتن (يا به تعبیر من گاز دادن) میشه یک جور ترمز بر «قدرت اراده و انتخاب تو.»
یه شکل دیگه از استدلال هم برای خودم دارم که در «ایمان من به طبیعت» ریشه داره.
هر جا در طبیعت، رشد نامحدود و غیرمقید میبینیم، آخرش متلاشی شدن خود سیستم یا محیط سیستمه. مثال کلاسیکش که هم من پیش از این گفتهام و هم افراد دیگه، سلول سرطانیه.
به همین خاطر منحنی هر پدیدهای در طبیعت، بالاخره جایی به «بلوغ یا Maturity» میرسه. به فرض اینکه طبیعت، پایدارترین و بهترین راهها رو پیدا کرده و میکنه، فکر میکنم ما هم باید توجه ویژهای به Maturity داشته باشیم.
چون در بخش بزرگی از طبیعت، آگاهی متمرکز وجود نداره، این بلوغ معمولاً از بیرون تحمیل میشه. مثلاً تعداد موشهای یک منطقه بالاخره به تعادلی با گربههاش میرسه (مثال سادهشدهٔ کلاسیک).
اما ما به عنوان انسان، خودمون باید این نقطهٔ Maturity رو تشخیص بدیم و نقطهٔ توقف رو انتخاب کنیم.
چنین مفهومی، اتفاقاً در ذهن عامه هم مصداقهای زیادی داره. مثلاً میگن «در اوج، صحنه رو ترک کرد» یا میگن «قمارباز ناشی، قمارخونه رو تا صبح ترک نمیکنه و انقدر میمونه تا هر چی رو به دست آورده ببازه. اما قمارباز حرفهای، یه جا دیگه میره کنار میشینه.»
البته حرف من، یه تفاوت ظریف با این تعبیرها داره. این توقفها که مردم میگن، بیشتر منفعتطلبانه است. اما توقفی که من میگم، به نظرم به این معناست که «اگر فرصتی برای رشد درونی بیشتر در این فضا برای من فراهم نیست، بهتره که متوقف بشم و فضای دیگری رو امتحان کنم.»
خیلی پراکنده شد. گنگ هم شد. و ضمناً جملاتی که گفتم به هم ربط نداشت. اما دوباره نمیخونمشون و همینطوری ثبتشون میکنم، در جواب تو.
درود ؛ وقت به شادی ؛
محمد رضا ! مثال سلول سرطانی ات را خیلی دوست داشتم . سال هاست زیر میکروسکوپ به آن نگاه می کنم که چگونه هر روز بیشتر از پیش ،از ریخت می افتد ؛ و با چهره کریه ، بی رحمانه ، همه چیزهای قشنگ اطرافش را ، زیر بار “ولع رشد بی توقفش“ له می کند، تا فقط بماند. اما ، در بدنی که دیگر نای ماندن ندارد؛ماندن جا ندارد .بهروز باشی .سپاس .
سلام
این یک خط را از تمام صحبت های محمدرضا می کشم بیرون و اینجا می نویسم ( شاید چون در ذهن من کار کرده و داره ذهنم رو به بازی فرا می خونه):
" اگر فرصتی برای رشد درونی بیشتر در این فضا برای من فراهم نیست، بهتره که متوقف بشم و فضای دیگری رو امتحان کنم."
[…] افکار که در ساعت چهار بامداد، پس از مشاهده یک ساعت از گپوگفت اخیر محمدرضا شعبانعلی، سی دقیقه طوفان فکری برای بازطراحی یک کسبوکار و […]
اکثرا دوست دارند تعریف کنند و اکثرا دوست داریم از ما تعریف کنند تا نقد. من ترجیح میدهم نقد کنم:
بیشتر ویدئو، برندسازی شخصی استاد شعبانعلی بود تا نسخه های کاربردی و واقعاً باارزش.
قصدم تخریب نیست؛ اما محتوای ویدئوها همیشه سبز نیست؛ بسیاری توصیه ها یا حتی گفته ها بیشتر تجربۀ شخصی هست تا گزاره های علمی قابل استناد یا بهره برداری توسط مخاطب عام.
قابل استفاده یعنی دقیقا چی؟ درست مانند دستور پختن یک غذا یا تشخیص چگونگی فلفل دلمۀ ماده از نر! تفاوت هست بین فلفل دلمه ای که برای پختن استفاده می کنیم تا فلفلی که در سالاد می ریزیم.
من شخصا بهره زیادی نبردم از ویدئوها استاد شعبانعلی. بیشتر حالت پرسنال برندینگ بود و پرزنت.
سلام محمدرضا،
من کل گفتگو رو دیروز نگاه کردم و الان دور دوم را دارم نگاه میکنم. دم همه بچه هایی که به نوعی سهم داشتن تا این هدیه به دست ما برسه گرم.
برخی از ما که همه روزنوشته هارو خوندیم، جواب تعداد زیادی از سوالات رو میدونستیم ( اینها رو جاهای دیگر کاملتر توضیح داده بودی). اما مرور اینها و دوباره شنیدن شان آن هم به صورت ویدئویی، شیرین و مفیده برامون.
امیدوارم کسانی که آشنایی کمتری با شما دارن (و احتمالاً مخاطب واقعی این گفتگو هستن)، بعد از دیدن این ترغیب بشن که جاهای دیگه (مثلاً روزنوشته و به ویژه کامنتهای روزنوشته ها که گاهی حرفهای اصلیت رو اونجا میزنی) رو برن بخونن یا به حاشیه صحبتهات یا به نوع فکر کردن و عمل کردنت بیشتر توجه کنن.
احساس کلی من اینه که وقتی مینویسی بسیار بیشتر خودت هستی (هم به خاطر تنها بودن هم به خاطر نوشتن) و امکان ابراز کامل خودت رو بیشتر داری. برای نمونه مقایسه کنیم صحبتت درباره نگاه آن گربه (که کاش میشد خیلی بیشتر بازش کنی) و آن مرثیه ای که چند سال پیش برای مگس نوشته بودی (با حوصله و نسبتاً کامل؛ در مقایسه با اشاره ت به تجربه اخیرت در مورد گربه).
من چون یه مورد مشابه داشتم احساس میکنم این یک مورد رو خوب فهمیدم یا حداقل چنین تصوری دارم. جایی روم نشده بگم ولی پنج شش سال پیش که توی حال خودم بودم و چند ساعتی لب یک استخر کشاورزی نشسته بودم و از نظر احساسی قویا ً تو حال خاصی بودم و به یک سری موضوعات شاید اگزیستنسیال فکر میکردم ، یک قورباغه اومدم سمتم. اون موقع انگار آن قورباغه برایم شد مهمترین موجود. با احساسی شبیه التماس زمزمه میکردم که کاش بیای این سمت. روی پام نشست. احساس میکردم دوست شدیم. احساس میکردم کل حیات روی این کره خاکی در میان این حجم بی نهایت بی نظمی و آشوب، یک چیز هستیم. به هم وصلیم. همان حسی را نسبت به این قورباغه داشتم که نسبت به پای خودم داشتم (چند دقیقه ای روی پایم نشسته بود). این نوع تجربیات رو همان موقع که توضیح میدی، خالی از معنی میشن. خودم اینهارو بخونم اون حس و حال و تجربه رو نمیتونم درک کنم حتی ممکنه کلش به نظرم مسخره بیاد. مگر اینکه شانس بیاوریم مخاطب خودش تجربه مشابهی داشته باشه. بگذریم …
نکته جالبی که دوست دارم در مورد سوالاتی که طرح میشد بهش اشاره کنم اینه که اساساً بسیاری از سوالاتی که دیگران طرح میکنن برای سوال شونده موضوعیت نداره و باید تقلاً کنن آگاهانه منظور سوال کننده رو متوجه بشن و یه جوابی براش مهیا کن (مثلاً سوال در مورد تعادل، عصیانگری یا برند شخصی خودت که با مکث و شاید با تمایل پایین جواب میدادی). اینها برچسب هایی هستن که از بیرون ما روی آدمهایی که به شیوه خاص خودشون عمل کرده ان میگذاریم. انگار به زور میخواهیم آنها را کدگشایی کنیم تا شاید بتونیم ازشون تقلید کنیم (مثلاً بگوییم نیچه از تکنیک کوهنوردی استفاده میکرده تا افکارش بهتر پرداخته بشن یا رنالدو مدام به این فکر میکنه که بهتر جاگیری کنه تا شانس دسترسی به توپ رو بیشتر کنه)
قدردان امین کاکاوند هم هستم که در آخر گفتگو سوالهای خوبی رو مطرح کرد.
یک کاری که ناخودآگاه در این چندروز در پس ذهنم انجام داده ام، پرسیدن سوالات متفاوت و فکر کردن به جوابهای احتمالیت هست.
یک نتیجه ای که بهش رسیده ام اینه که اگر واقعاً خودمون رو شاگرد و دوست خوبی برای محمدرضا بدونیم، بعد از این همه سال بهتره بتونیم وقتی محمدرضا با هیجان و علاقه در مورد موضوع صحبت میکنه (مثلاً در مورد داوکینز و دنت و نیچه یا اصلاً یه گربه ) صحبت میکنه، بتونیم با سوالات و صحبتهای بعدی این صحبت رو کش بدهیم نه اینکه انقدر نسبت به اینها بیگانه باشیم که صحبت در مورد موضوعات مورد علاقه محمدرضا به چند جمله کوتاه و به صورت یک طرفه ختم بشه. اگر نمیتونیم یعنی علی رغم تمایلی که داریم و تقلایی که انجام میدیم، بخش قابل توجهی از درونمون همسو با او نیست. نمیگم حتما باید همسو باشیم اما میگم بهتره ازش آگاه باشیم.
راستی نکته بامزه ای که در دور دوم متوجهش شدم اینه که در دقیقه ۳۴ قسمت اول ۲۱ بار کلمه "مثلاً" رو به کار بردی :))
شاید بد نباشه یه نکته کوچک هم در مورد لوکیشن و دکوراسیون بگم (فقط به عنوان یک بازخورد از سمت بیننده وگرنه میدونم کلی محدودیت یا سلیقه متفاوت ممکنه در این موضوع دخیل بوده باشه ): به نظرم اتاق زیادی شلوغ بود یعنی تعداد آبجکت هایی که میتونستن حواس پرتی ایجاد کنند خیلی زیاد بود. تم کلی اتاق هم اگر مینیمال تر و گرم تر و ساده تر بود حس بهتری ایجاد میکرد و حتی روی خود گفتگو هم تاثیر میگذاشت. کاش انجام این گفتگو جلوی قفسه کتابهای خودت امکانپذیر میشد.
در مجموع با وجود همه این نکات، اونقدر این گفتگو لذتبخش و آزمونده بود که حال و هوای من و چند نفری که ازشون خبر دارم عوض شده بود و کلی بهمون خوش گذشت. دم همگی تون گرم
هیوا.
من فعلاً یکی دو تا نکتهٔ کوتاه – چون به نظرم دفاع از حق و زحمت بقیه است – میگم. اما دوست دارم در مورد خیلی از نکاتی که اشاره کردی، بعداً به تفصیل بنویسم.
در مورد اینکه بچهها مثلاً بحثهایی مثل دنت یا داوکینز یا دیگران رو کش بدن، به نظرم باید به فاکتورهای محیطی هم توجه کنی. اتفاقاً بچهها بسیار هوشمندانه و مسئولانه عمل کردن. ما فضایی که داشتیم برای مدت محدودی دستمون بود. خصوصاً اینکه به علت یه سری مسائل حاشیهای و کاملاً خارج از اختیار – که الان جاش اینجا نیست – محدودیت زمانی بیشتری برامون ایجاد شد.
به همین علت، من مشخصاً از بچهها خواستم که بحث رو ببندیم، و بچهها اصرار کردن که ۴۵ دقیقهٔ آخر رو هم ضبط کنیم. بنابراین ددلاین رو من تحمیل کردم و اگر میبینی همون سوالات مطرح شده، باید قدردان بچهها باشیم که در اون وقت اندک محدود، با فشرده کردن سوالها و کوتاه کردنش، اجازه دادن حداقل اشارهوار این سرنخها مطرح بشه.
اونها اگر یک جمله بحث رو کش میدادن، بیاحترامی و توهین به من بود (که ازشون خواسته بودم این کار رو نکنن و ظرف چند دقیقه بحث رو ببندن)
و اگر یک جمله کمتر میپرسیدن، بیتوجهی به مخاطبی بود که انتظار داشت حداقل در حد چند سرنخ این کلمات رو توی فایل بشنوه.
بنابراین تأکید میکنم که اگر از من بپرسی، تعداد کلمات و جملاتی که خصوصاً برای بخش آخر انتخاب شد، و تصمیمگیری در مورد کش دادن یا قطع کردن تکتک اون بحثها، بهترین حالت ممکن بود و من تصور ندارم که با توجه به «محدودیتهای زمانی موجود» اون بحث رو میشد به شکل کاملتری مطرح کرد. در واقع ما اونجا در حال مصاحبه و گفتگو نبودیم. چنانکه امین آرامش بارها بعد از گفتگو در جمع به این نکته اشاره کرد، ما در حال «حل یک مسئله با محدودیتهای متعدد بودیم.»
تیم کارگردانی و فیلمبرداری ما که یکی از حرفهایترین تیمهای کشور هستن، بر اساس سابقه و تجربهٔ قبلی، بر این باور بودند که در این مدت زمان، تقریباً محاله بشه بیش از ۳ تا ۴ ساعت ضبط کرد. اما امین آرامش و امین کاکاوند و سجاد سلیمانی اونقدر حرفهای برخورد کردند که حتی یک کات، تأکید میکنم، حتی یک کات به خاطر خطای چهار نفری که جلوی دوربین بودن، داده نشد. من با تیمهای حرفهای صدا و سیما هم کار کردهام و حتی اونجا چنین مشکلاتی وجود داره.
در مورد کتابخونه، نظر من متفاوته. به چند علت. یکی اینکه محدود کردن من به کتاب، خلاصه کردن من در یکی از جنبههای مورد علاقهام هست. یعنی به نظرم اساساً تأکید بیش از حد بر المان کتاب، من رو نهایتاً به چیزی در حد یک مهمان برنامهٔ کتابباز، با حفظ احترام به تمام این عزیزان و با تأکید بر ماهیت برنامه و نه ویژگی مهمان، تقلیل میده.
ضمن اینکه این روزها ضبط کردن عکس و فیلم در حالی که کتابخونه پشت آدمهاست، به روش رایج معلمهای بازاری تبدیل شده و به همین علت، من از روز اول به تیم فیلمبرداری گفتم: هر چیزی که دلتون میخواد به عنوان آیتم دکوراتیو در این اتاق بذارید. اما کسی حق نداره کتاب با خودش بیاره.
این تأکید رو انقدر جدی انجام دادم که یه جایی زیر یه چراغ، لازم بود کتاب بذارن تا ارتفاع چراغ بیاد بالا. شنیدم که پشت سرم داشتن میگفتن: کتاب رو ببر. کتاب رو ببر. یه چیز دیگه بیار. محمدرضا ببینه داد و هوار میکنه!
با این توضیح، فکر میکنم درک اینکه چرا المانهای دکوراتیو دیگه در محیط وجود داره قابل درک باشه.
ضمن اینکه من اساساً این گفتگو رو از جنس صوتی میدیدم. و هنوز هم نگاهم همینه. فقط به خاطر اینکه سالها جلوی دوربین نبودم، گفتم به عنوان مستندنگاری ضبط بشه. یعنی اصالت رو بر صوت دادم و نه تصویر.
تمام اینها که گفتم، حاشیه بود و به خاطر اینکه بقیهٔ بچهها (امینین و سجاد) قاعدتاً نمیان از خودشون و زحماتشون دفاع کنن، نوشتم.
نکات مهم دیگهای توی صحبتهات بود که خیلی دوست دارم در موردشون حرف بزنیم با هم. حتماً به زودی سر حوصله دربارهاش مینویسم که این گفتگو ادامه پیدا کنه.
پینوشت: یه چیز دیگه هم حیفم میاد فعلاً نگم. هیوا، اون چیزی که مثلاً ممکنه تو رو هیجانزده بکنه، الزاماً من رو هیجانزده نمیکنه. من واقعاً بخشهای زیادی از اون گفتگو رو دوست داشتم که از نظر تو شاید در اولویت نبودن. مثلاً من واقعاً دوست داشتم یه بار به شریعتی نق بزنم. آره قبلاً در روزنوشته گفته بودم. اما دوست داشتم «با صدای خودم» شریعتی رو نقد کنم؛ کسی که قبل از قلم، با صدای خودش مردم ما رو به خروش آورد؛ به سمتی که نه میشناخت و نه تصوری ازش داشت.
من اتفاقاً سوال عصیانگری سجاد رو دوست داشتم. چون برام دغدغه است که آدمها مرز عصیان و تسلیم رو بشناسن.
من اتفاقاً حرف زدن از دنی دیدرو رو بیشتر از دنت و داوکینز دوست داشتم و دارم. که به اندازهٔ کافی هم گفتم. در واقع، من دنبال این نبودم که حرف تازهای بزنم. یا حرفهایی رو که قبلاً نوشته بودم کاملتر کنم. من حتی دغدغهٔ مخاطب تازه یا ناآشنا رو نداشتم. که بخوام بعضی چیزها رو برای اونها توضیح بدم.
من میخواستم یه سری حرفهام، با صدای خودم، با لحن خودم، با تکیه کلامهای خودم، با هیجانی که خودم دارم، با همهٔ اون مثلاًهایی که هزار بار تکرار شد و بدون اونها این فایل دو ساعت کمتر میشد، یه جا ثبت کنم. همین.
محمدرضا خیلی ممنون و قدردانم که وقت گذاشتی و این موارد رو نوشتی.
ولی چون از دفاع صحبت کردی و تم نیمه اول کامنت هم در این مورد بود من هم لازم میدونم در این دفاع همراه بشم.
من هم اول و هم آخر صحبتم گفتم که قدردان تمام کسایی هستم که در دادن این هدیه به ما سهم داشتن هستم.
تشکرم هم از سوال امین کاکاوند به صورت جداگانه به این دلیل بود که سوالاتی رو پرسید که منتظرشون بودم. صحبت از آدمها و کتابها و تجربیات و … که شخصی تر هستن برات مثل موضوع شریعتی، نیچه یا دیدرو (بدیهیه که این به این معنی نیست که اینها صحبتها و سوالات بهتری هستن. شاید کسی الان توی برهه ای از زندگیش باشه که به برخی صحبتها و سرنخ ها بیشتر نیاز داشته باشه. اینکه من این موارد رو بیشتر دوست داشتم صرفاً مربوط هست به دغدغه های این مقطع زندگی من یا شاید امثال من هست وگرنه قبول دارم چیزی که ممکنه برای من جالب باشه ممکنه برای هر فرد دیگری جالب نباشه).
پیش فرض من هم در مورد هر صحبتی که اینجا مطرح می کنم اینه که این صحبتها در دایره برادری و دوستی عمیق و کمیابی که حول محمدرضا شعبانعلی شکل گرفته داره طرح گفته و شنیده میشه. امیدوارم هر کسی صحبتهای من رو میخونه چنین پیش فرضی رو در نظر بگیره وگرنه از گفتنشون پشیمون میشم.
ولی خوب چیزی که الان داره توجهم بهش جلب میشه و ازت یاد میگیرم اینه که به خاطر گفتن چند نکته اضافه که فکر میکنیم بهتره زده بشن، مراقب باشیم که فضای جمعی به شکل منفی تحت تاثیر قرار نگیره.
محدودیت هایی که در مورد لوکیشن و زمان هم گفتی برام جالب بود و اینکه چنین گفتگوی طولانیای آنقدر روان فیلمبرداری شده تحسین برانگیزه. طبق تجربه محدودی که دارم در چنین زمان محدودی، حدود ۱ ساعت ویدئو گرفتن هم کاملاً موفقیت آمیز محسوب میشه.
دم همه دوستانی که این هدیه ویژه رو به دست ما رسوندن گرم.
سلام محمدرضا.
از شما و تمام تیمی که توی تهیه این محتوا به شما کمک کردند واقعا تشکر می کنم.
خیلی مطالب جذابی بود و بخوام در مورد همه حرف هات بحث کنم و سوال بپرسم خیلی میشه. اما اونجایی که درباره هوشمند شدن آموزش در متمم و سیر تکامل اون گفتی برام خیلی جذاب بود. اینکه الان دیگه این هوشمندی را توی چشم مخاطب نمی کنید و با صلاحدید خودتون بجای مخاطب تصمیم هایی را براش می گیرید که خودش نمیدونه خیلی با حاله (مثلا اینکه تفکر سیستمی بیشتر مطالعه بشه)
دقیقا به یاد مفهوم libertarian paternalism ریچارد تالر و سانستین افتادم. دیدم معادل فارسیش را نوشته بودند قیم معابی آزادی خواهانه که خیلی مهم نیست. اما برام جالب بود این کار توی متمم انجام شده و به شخصه خودم کاملا باهاش موافقم (البته می دونم موافقت من خیلی مهم نیست). با همه بحث های اخلاقی که در موردش میشه، می خوام بدونم نظر تو در این باره چیه و کلا مسائل از این دست مثل معماری انتخاب و تلنگر ها و … را در چه حوزه هایی و تا چه حد می تونیم استفاده کنیم و مجازیم؟
سلام
تشکر میکنم بابت این ویدئوها که یه جورایی ذهن من و کالیبره کرد.
درخصوص ساختار محتوی یه مطلبی به ذهنم رسید که بگم
یکی از دوستان من در حوزه منابع انسانی به پرسنل و نفرات مجموعه خودشون در واحدهای مختلف یه سری از درسهای متمم رو معرفی میکنه و از پرسنل بعد از مدتی امتحان میگیرن و درصورت پاس شدن به پرسنل مجموعه گرید و رتبه میدن
اینجوری هم از نظر فکری باعث رشد و هم از نظر فرهنگی ساختار سازمان رو شکل دهی میکنن
نوذر صیفوری (کاربر ویژه و ارزیاب ۱ درس) من ۲۵۲۰ روز است که همراه متمم هستم.
عدد بالا میگه که از 7 سال پیش – یعنی زمانی که متمم یک ساله بود- من هم بودم.
اما جالبه که در همه این سالها اجازه نوشتن کامنت در روزنوشتهها رو نداشتم!
چون در متمم بودم اما با متمم نبودم. لااقل درست و حسابی نبودم. وگرنه باید زودتر از اینها به حق نوشتن در اینجا می رسیدم.
نمی دونم شما در اولین فرصت از حق اظهارنظر در متمم چی نوشتید.
من که مدتهاست دارم با خودم کلنجار میرم که اگه این حق، آخرین فرصت من برای پرسیدن یه سوال باشه، اون سوال چیه.
اما امروز که به این ویدئوها رسیدم، به نظرم رسید فعلاً به جای سوال پرسیدن بهتره دست نگهدارم و از سوالات چند آدم مورد وثوق محمدرضا – که آنقدر خوب بودند که به حق مصاحبه با محمدرضا دست پیدا کردند- استفاده کنم.
شاید بعد از دیدن چندباره این ویدئوها یا جواب سوالاتم را که هنوز نپرسیدم بگیرم، یا اینکه سوالاتم به کلی عوض شدن.
سالروز تولد متمم رو به محمدرضا، همکاران حرفهای اش و همه متممیهای جلوتر و فعالتر از خودم تبریک میگم 🙂
سلام خدمت دوستان متممی و محمدرضا شعبانعلی عزیز
ممنون از همه بابت تهیه این فایل های ویدیویی لذت بخش و آموزنده. یک سوالی خیلی وقته ذهن من رو به خودش مشغول کرده که با دیدن بخش سوم مصاحبه که مربوط به یادگیری و مدل ذهنی بود، این مشغولیت بیشتر شد.
اگر من کسی باشم که بخوام قسمتی از زمان خودآموزیم رو به متمم اختصاص بدم، چطور باید اون رو مطالعه کنم؟ درسته که مسیر یادگیری توی متمم تا حد خوبی مشخص شده و هم توی درس مهارت یادگیری و هم توی این فایل گفته شد که باید به نیازها برای خودآموزی توجه کرد. اما باز هم خودآموزی و یادگیری متمم برای من کمی مبهمه. بذارید بیشتر توضیح بدم:
توی قسمتی از فایل سوم، محمدرضا شعبانعلی میگن که یکی از دلایلی که نمیشه خودآموزی رو در یادگیری کنار گذاشت، تغییرات سریع هست که ما یا سریع می فهمیم و یا حذف می شیم و اگر بخوایم صبر کنیم تا یک کورس آموزشی منتشر بشه دیگه مطلب کهنه شده. و از طرفی هم اشاره میشه که یادگیری مهارت کندی هست. اگر اجازه بدید من کمالگرایی خودم در یادگیری رو هم به این موارد اضافه کنم. من بعد از اینکه درس مهارت یادگیری در متمم رو مطالعه کردم تصمیم گرفتم که برای یادگیری هرچه بهتر، هر کدوم از درسهای متمم رو بر اساس تکنیک ها و اصولی که توی درس یاد گرفتم جلو ببرم و این اگرچه عمق زیادی به یادگیری من داد باعث شد خوندن بعضی از درس ها (منظورم یک درس کامل نیست، هر بخش از یک درس) بیشتر از یک هفته زمان ببره. یک بار محاسبه کردم با فرض اینکه از امروز متمم هیچ درس دیگری منتشر نکنه و من هر روز یکی از درسهاش رو بخونم، ۱۲ سال طول میکشه تا همین درس هایی که تا به امروز منتشر شده رو یک بار روخونی کنم. حالا اگر منابع دیگری هم برای یادگیری لحاظ کنم که فکر نکنم عمرم به مطالعه متمم قد بده. و خب طبیعتا با توجه به گفته خود محمدرضا شعبانعلی در فایل سوم این مطالب ۱۲ سال دیگه کهنه شده و من چون سریع نفهمیدم ناگزیر حذف میشم.
همینطور ارزیابی متمم از اشخاص بر اساس امتیازهای کامنت های گذاشته شده و امتیازهایی است که به دیگران میدیم. طبیعتا هرچه بیشتر درسها رو مطالعه کنیم و بیشتر کامنت بگذاریم، بیشتر امتیاز می گیریم. همینطور بیشتر کامنت هایی که امتیاز بالایی گرفتند، کامنت هایی هستند که قدیمی هستن. یعنی اگر بعد از منتشر شدن یک درس هر چه سریعتر اون رو بخونیم و تمرینش رو حل کنیم احتمال مطالعه شدن تمرینمون بیشتر میشه و به این ترتیب هم امتیاز بیشتری در متمم کسب می کنیم و هم چون سریعتر فهمیدیم، احتمال حذف شدنمون در دنیای رقابتی کسب و کار کمتره. یعنی متمم کاربرها رو تشویق می کنه به مطالعه درسهای بیشتر و کامنت های بیشتر که باعث میشه من بیشتر احتمال بدم که دارم به شیوه غلطی متمم رو مطالعه می کنم و خوندن متمم روش دیگری داره.
از یک طرف عطش یادگیری همه مطالب متمم برای من و از طرف دیگه سرعت پایین یادگیری و نبود وقت و مطالبی که عرض کردم باعث سردرگمی من شده و واقعا نمی دونم روش درست برای مطالعه متمم چیه؟
عذر میخوام اگر سردرگمی من در متنم هم مشخص شد و نتونستم منظورم رو با کلمات و جلمات دقیق تری بیان کنم.
محمدرضا عزیز، ممنون بابت زحمتی که کشیدی. مثل همیشه، افکار و مسائلی که مطرح میکنی الهام بخش و قابل تامل هست. این حجمی از دغدغه مند بودن که از موارد فنی گفت و گو (مثل لوکیشن، نوع فیلمبرداری، چیدمان نشستن افراد و …) تا محتوای فوق العاده مطرح شده برای من خیلی ارزشمند و قابل احترام بود.
مرسی از امین کاکاوند، امین آرامش و سجاد عزیز که خیلی دقیق و با وسواس سوال ها رو انتخاب کرده بودن.
خسته نباشید به همه عزیزان. حسابی به ما ایده و انرژی دادین.
حامد جان. ممنونم ازت. از محبتی که اینجا، و همهٔ جاهای دیگه به من داری و همیشه وقتی دورادور میشنوم، خوشحال میشم.
اکانت اینستاگرام تو و حرفهات رو در مورد اقتصاد رفتاری دنبال میکنم و چقدر خوبه که روی یه موضوع، به این شکل متمرکز جلو میری و کار میکنی.
کشور ما لازم داره افرادی به شکل متمرکز روی اقتصاد رفتاری کار کنن و باعث بشن کمکم این نگاه به رشتهها و تخصصهای دیگه تزریق بشه (در فارسی به جای infuse چی باید بگیم که با inject اشتباه نشه؟).
خوشحالم که دنبال مکالمه و گفتگو و همکاری و الهام گرفتن از آدمهایی مثل دن اریلی و روری ساترلند و هادجیکریستیدیس رفتی و امیدوارم همیشه توی این مسیر از همنشینی و همکلامی و همفکری آدمهای صاحبفکر و الهامبخش بهرهمند باشی.
خیلی مواظب خودت باش.
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت!
محمدرضا چقدر خوشحالم که بالاخره بعد از سالها صدا و تصویرت را توأمان می بینم. چقدر نیاز داشتم به این ویدیوها و ممنون که وقت گذاشتی.
درود؛ وقت به شادی
محمد رضای عزیز ، با این نام تو را ندا دادن لذت بخش است .در روزگاری که بی تابی و نارضایتی نماد اصلی خیلی از آدم ها شده است ؛دیدن محمدی که راحت رضاست ؛انگیزه امید به ساختن روزهای بهتر را در آدم شعله ور نگه می دارد . در قسمت اول گفت و گو ،رمز کسب اعتماد مدیرت را “تابع بودن و اجتهاد نکردن خودت” بیان کردی ؛مشکلی که تا جهان بوده رهبران ،مدیران ، والدین دموکرات با مجموعه همراه خود داشته اند ؛که از نمونه های مشهور آن ،دوران حکومت علی است که از چالش های جدی حکمرانی او ،اجتهادهای همیشگی یارانش بود.اغلب در سال های زندگی ،یکی از دغدغه های فکری ام همین بوده است ، که کجای کارم اشکال دارد ؛ که نمی توانم یاران را به انجام عین آنچه که می گویم راضی کنم ؛ و هر بار وقت رفتن ، باید در راه ماند و اطرافیان را قانع کرد که نبایستی اجتهاد کنند . یکی از کلیدهای موفقیت مدیر تو ،همانطور که با ظرافت اشاره کردی ،این بود که همه چیز را با جزییات برای شما در قالب یک دستورالعمل می نوشت -کاری که من هیچوقت نمی کردم -و با بزغاله امضا می کرد -کاری که باز هم نخواهم کرد- تا در ماشین یادگیری موفق شکل گیری . سپاس که با تجربیاتت هم ،به ما آموزش می دهی .
محمود عزیز.
در پاسخ این کامنت تو خواستم بخشی از حرفها و تداعیهایم را بنویسم. اما چون دیدم طولانی میشود و جزئیات زیادی دارد، به نتیجه رسیدم که آنها را در قالب مطلب مستقلی منتشر کنم:
دربارهٔ تقلید، تفویض، ابلاغ و اجتهاد
سلام محمدرضای عزیز و خیلی ممنون بابت این مطالب شنیدنی و دیدنی حال خوب کن. یادش بخیر کلاسهای مذاکره و چه خوب در میانه لحظات زندگی مون موندگار شدن.
سالروز تولد متمم مبارک ?
سپاس از همه تلاشهای ارزنده تیم متمم
ممنون از وقتی که گذاشتین
ممنون از اطلاع رسانی خوبتون
ممنون از حس و حال خوبی که منتقل شد
گروه متمم ممنون
چقدر تا همین جا که ۴ تا ویدئو هست عالی شده. بی صبرانه منتظر و مشتاق بقیه اش هستم.
مرسی محمدرضا که همچین وقتی را گذاشتی. واقعا دست شما و امین کاکاوند، امین آرامش و سجاد سلیمانی هم درد نکنه.
اینکه متمم هم ۸ ساله شد واقعا جای خوشحالی داره. من مطمئنم که متمم در سال های اینده تاثیرگذاری های خیلی بیشتری خواهد داشت (البته که تا همین جا هم خیلی از استاندارهای کشور بالاتر هست).
محمدرضا. قبل از هر چیز ممنون از تو، و امین آرامش و سجاد سلیمانی و امین کاکاوند عزیز که برای این نشست دوستانه و این مصاحبه حرفهای وقت گذاشتین، و از تک تک دوستان عزیزی که پشت صحنه تلاش و یاری کردن که این فیلم با این کیفیت خلق بشه و ما این شانس رو داشته باشیم که محمدرضای عزیزی رو که میشناختیم و میشناسیم رو، بیشتر ببینیم و بشنویم.
در کنار غبطه به این سه دوست متممی عزیزم، هر بار که توی فیلمها چشمم به اون چهارمین صندلی که خالی بود میافتاد این حسرت هم میومد سراغم که ای کاش من روی اون صندلی خالی نشسته بودم و توی این گفتوگوی دوستداشتنی شرکت داشتم.;)
پیشاپیش هم عذر میخوام که احتمالا این تنها کامنت من در زیر این مطلب نباشه. فعلا حرفهای کلی که توی ذهنم بود رو دوست داشتم زیر این مطلب بنویسم و احتمالا موارد بیشتری با شنیدن دقیقتر، و شنیدن بقیه گفتگوها برام تداعی بشه که دوست داشته باشم باز هم در موردشون باهات حرف بزنم.
اولین چیزی که دوست دارم بهت بگم اینه که، محمدرضا تو از جهات زیادی (مواردی که با روحیات خودم هم سازگار باشن) – جدا از آموزههایی که همیشه در نوشتههات برامون داشتی – برای من الهام بخش بودی و هستی.
از جمله پشتکارت در تولید و تامین محتوا برای متمم در این چندین سال، که هر وقت مثلا توی این فعالیت جدیدم تنبلی میکنم یا بیحوصله یا بیانگیزه میشم وقتی به تو و پشتکارت در این زمینه فکر میکنم، واقعا دوباره انرژی و انگیزهٔ زیادی برای ادامه دادن پیدا میکنم.
یا مطالعه و کتاب خوندن زیاد و دقیقت. یا دقت و تسلط کلامیت.
یا الان همین تمرکز که توی مصاحبه به عنوان یکی از نقاط قوتت ازش حرف زدی. چون برای من گاهی پیش میاد که تمرکز خوبی روی کاری که برام خیلی مهمه که در اون زمان انجامش بدم ندارم، و این عدم تمرکز و موازیکاریها گاهی واقعا اذیتم میکنه و بازدهی کارم رو پایین میاره و وقتم رو به هدر میده. و حالا با این یادآوری تو، باز هم اهمیتش برام بیشتر شد.
و حالا هم آخریش، همین مصاحبه،
در نگاه من، تو یک کاری رو یا اصلا انجامش نمیدی یا اگر تصمیم گرفتی که انجامش بدی، اون رو واقعا حرفهای انجام میدی. حتی اگه نیاز به این باشه که افراد بیشتری رو برای تحققش به کمک بگیری، یا از وقت و پول و انرژی بیشتری، براش هزینه کنی.
این موضوع برای من خیلی الهامبخشه.
* وقتی به هایپر تکست و هایپر لینک و هایپر اودیو و هایپر ویدیو اشاره کردی، یاد حرف «کوین کلی» توی کتاب «آینده نزدیک» افتادم. اونجا که میگه:
"پیوند و برچسب، شاید از مهم ترین نوآوریهای ۵۰ سال گذشته باشه"
* اونجا که از این حرف زدی که جایی که همه ترمز کردن تو گاز دادی و اونجا که همه گاز دادن تو ترمز کردی، اتفاقا داستان همین عکسی که توی اینستاگرامم برای تولد متمم گذاشتم برام تداعی شد و دوست داشتم اینجا بهش اشاره کنم.
من این عکس رو خیلی دوستش دارم و برای همین برای اون پست انتخابش کردم، اما توی اینستاگرام جایی برای گفتن از داستانی که پشتش در ذهنم وجود داشت – برای دوستانی که توی اون سمینار نبودن یا بعد از تاریخ سمینار رفتارشناسی متمم (در سال ۹۴) به ما پیوستن – نبود.
اینکه تو در پایان سخنرانی اون سمینار اعلام کردی که این آخرین سخنرانی تو هست و دیگه (حداقل تا مدتی نامعلوم) تصمیم نداری که توی هیچ سمینار یا همایشی سخنرانی کنی. و در پایان سخنرانی وقتی که از روی سن پایین اومدی و روبروی حاضرین و متممی ها ایستادی، همه برای چندین دقیقه و بدون وقفه ایستاده تشویقت میکردن، در حالی که اشک توی چشمان خودت و همهٔ ما جمع شده بود.
لحظات تکرار نشدنیای بود که توی خاطر من برای همیشه حک شده و از یادم نمیره.
شهرزاد. حالا که توی کامنتت به «صندلی چهارم» اشاره کردی، گفتم شاید جالب باشه که قصهٔ اون صندلی رو بگم.
تصور ما تا لحظهٔ آخر این بود که قراره چهار نفری روی چهار تا صندلی بشینیم و با هم گپ بزنیم. البته شب قبلش، منصور نیکخواه و علی حکیمالهی به من گفتن که میشه تو پشت میز بشینی و بچهها روی صندلیها. من هم – همونطور که حدسش سخت نیست – بهشون گفتم که نه. این کار رو نمیشه کرد و نباید کرد. چون چهارتایی میخوایم بشینیم یه گفتگوی راحت داشته باشیم. این سبک پشت میز نشستن حس بد میده و اساساً من هیچوقت عادت ندارم اینطوری بشینم با کسی حرف بزنم.
اما خیلی بحث جدی نکردیم. علتش هم اینه که اصلاً برای ما نسخهٔ تصویری مهم نبود. ما میخواستیم یه فایل صوتی ضبط کنیم. بعد که به علی حکیم الهی گفتم، پیشنهاد داد نسخهٔ تصویری هم باشه. مدام هم تأکید میکرد که: «حالا در حد مستندنگاری. انقدر که فایل دست خودتون باشه بعدها بتونین ببینینش.» من هم به علی گفتم که باشه. پس به فرض اینکه ۹۵٪ مخاطبها به «صدا» گوش میدن و ۵٪ ممکنه فایل تصویری رو ببینن، یه چیزی ضبط کنیم و بذاریم کنار آرشیو شه
بگذریم که بعد دیدم علی یه گروه بیست و چند نفره آورده میگه اینها قراره همون «۵٪» رو ضبط کنن 😉 و البته الان خوشحالم از تصمیم علی. به خودش هم گفتم چون من معمولاً جلوی دوربین نمیرم، با این کار تو، حداقل وقتی بمیرم، قرار نیست به عنوان یادگاری از عکسها و فیلمهایی که در دوران جوانی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی دارم استفاده بشه.
خلاصه اینکه با این پیشفرض ذهنی، کاری به جزئیات نداشتیم و کل زحمت رو بر عهدهٔ علی حکیم الهی، احسان طاهری و منصور نیکخواه گذاشتیم.
لحظهٔ ضبط رفتیم چهارنفری نشستیم روی چهارتا صندلی. دیدم منصور اومده میگه: آقا بلند شو برو اونور بشین!
میگم: منصور. من اینجا راحتم. تازه باید چهارنفری روبهروی هم باشیم.
گفت: روی این صندلی هیچ دوربینی نیست! اصلاً از این صندلی فیلمبرداری نمیشه.
اول فکر کردم شوخی میکنه. بعد که توضیح داد، علت رو متوجه شدم. چند دوربین در «اطراف اتاق» قرار داده شده بود و منصور میگفت که باید دقت کنیم که دوربینها توی کادر هم نباشن و به اصطلاح «همدیگه رو نبینن.»
با این منطق، برای یکی از صندلیها محدودیت وجود داشت و عملاً نمیشد ازش فیلمبرداری بشه.
من هم که کلهشق، گفتم به هر حال من روی اون صندلی پشت میز نمیشینم. منصور گفت باشه هر جا میخوای بشین ولی از روی این صندلی که روش نشستی بلند شو برو کنار.
به سجاد گفتیم تو برو اون پشت میز بشین. سجاد نشست و کمی که بحث جلو رفت. با خودمون گفتیم که خب یکی دیگه بشینه اون بالا. یکی از امینها رفت و بعد هم اون یکی امین.
نهایتاً به بخشهای پایانی بحث که رسیدیم، منصور باز گیر داد که خودت هم نوبتت شده. برو اونجا بشین. و من هم دیدم دیگه به عنوان «حق مشروع و قانونی» میتونم از اون صندلی پشت میز استفاده کنم.
یکی از دوستام که بعداً فیلم رو دیده بود، میگفت کاملاً مشخصه که محمدرضا اول صبر کرد همه روی صندلی بزرگ بشینن تا «قبح صندلی بزرگ» بریزه. بعد رفت نشست اون بالا (و البته دیگه پایین نیومد!).
جالب بود محمدرضا داستانش. مرسی که تعریف کردی.
همینها هم برای آدم خاطره میشن.
درضمن، یه جایی هم بین صحبتها – اونجا که امین آرامش گفت فرض کن یه جوون ۱۸ ساله روی اون صندلی خالی نشسته، چه توصیههایی براش داری؟" خودت خیلی ریز و هوشمندانه به این نکته اشاره کردی که اون صندلی، دوربین روش نیست 😉 و مخاطب میتونست متوجه بشه که پس حتما خالی بودنش، و استفاده از اون صندلی بزرگ برای نفر چهارم، یه دلیل مشخص تکنیکی داشته.
در کنارش، اینکه خودت هم در تمام مدت روی اون صندلی بزرگ ننشستی، کاملا قابل درک بود.
به نظرم اتفاقا جالب شده بود. خودش یه سبک خاص و متفاوتی رو توی فیلم ایجاد کرد، و به نظرم باعث شد که اتفاقا عکسهای زیبایی هم از این طریق خلق بشه.
[…] لازم به تاکید هست که محمدرضا شعبانعلی این گفتگو را در سایت روزنوشته هاش (این لینک) منتشر کرده اما اینجا شما روایت و توضیحات من در مورد هر […]
محمدرضا خیلی فایل ها خوب بود. دلم برای شنیدن حرف های محمدرضایی که میشناختم تنگ شده بود. به قول امین آرامش، ما خیلی خوش شانس بودیم که زمانی با تو آشنا شدیم که در روزنوشته ها، حال و هوای شخصیت رو بیشتر با ما به اشتراک می گذاشتی. بخش زیادی از آموخته های ما از دل همون نوشته ها شکل گرفت.
راستش من از محمدرضا دلخور بودم، در واقع از تو که نه، از خودم.شاید چون مثل پستی که هیوا خیلی وقت پیش نوشته بود (که تقریبا حرف دل من هم بود) من از یک جایی به بعد حس عدم تعلق رو از این کامیونیتی گرفتم، اما به خودم گفتم اگه خوشت نمیاد مشکل خودته، تو برو، و خب رفتم. شاید چون نه پشتکاری که تو در انجام یک کار داشتی رو هیچ وقت داشتم، نه اون تمرکزی که تو ازش حرف زدی و منتقد درونی که با دنبال کردن روزنوشته ها و متمم، نسبت به خودش خشمگین بود و مدل صفر و یکی بودنش بیشتر تقویت شده بود. مسیر زندگی من باید از راه های دیگه ای در ادامه میگذشت.
اما وقتی از حامد قدوسی توی مصاحبه گفتی، دیدم منم میتونم چنین خاطره ای رو از متمم بگم. شاید اگر متمم نبود من هیچ وقت با هیوا و وبلاگش آشنا نمی شدم.درست پارسال همین روزها، که اصلا حالم خوب نبود واز پیدا کردن یک درمانگر خوب ناامید شده بودم، خیلی اتفاقی حس کردم شاید هیوا بتونه به من کمک کنه، ازش مشورت گرفتم و روی مدل IFS با توجه به شرایطم تاکید کرد. من اولین قرارم با درمانگر جدیدی که بعد از کلی ایمیل بازی و مصاحبه های مختلف پیدا کرده بودم رو کنسل کردم و یک درمانگر IFS اینجا پیدا کردم.
نمی گم اون مدل تنها نقطه عطف زندگی من در این یکسال بود، اما بخش بزرگی از حال خوبم رو مدیونش هستم. حالا بعد از سال ها، حالم با خودم خوبه. و این اصلا برام دستاورد کمی نیست. علاوه بر این، درمانگرم بود که این شجاعت رو بهم داد که پادکست زندگی خودم رو منتشر کنم تا بتونم به بعضی از آدم های شبیه خودم کمک کنم که این حال خوب رو تجربه کنند. این اتفاق ها جز حاشیه متمم بوده که برای من خیلی ارزشمندتر از درس های اصلیه. شاید اگر اون روز و طی این مدت، هیوا پیگیری نمیکرد، من همچنان داشتم دنبال یک روش میگشتم که کار کنه.
بیشترین قسمتی از مصاحبه که باهش ارتباط گرفتم، جایی بود که از تجربه شخصی خودت و مرگ آگاهی گفتی.این قسمت به من دلایلی که از روز اول محمدرضا رو به عنوان معلم انتخاب کردم و سال ها تک تک حرف هاش رو دنبال کردم یادآوری کرد. کسی که با این همه دستاورد که کمتر نظیرش پیدا میشه، به راحتی جلو دوربین میشینه و صادقانه میگه که تو زندگی چه چیزهایی براش اولویت بوده وهست.
بازم ممنونم از این که این فرصت رو به ما دادی که حرف هات رو بشنویم و دوباره خیلی چیزها رو به خودمون یادآوری کنیم و باز هم ازت یاد بگیرم. امیدوارم که بعد از دیدن این کامنت بلندبالا آرزو نکنی که کاش کد کامنت گذاشتن رو از این بچه می گرفتیم. برات حال خوب رو آرزو می کنم آقا معلم.
سلام مریم
چون چندبار اسم من رو آوردی بد نیست یه توضیح کوتاه بدم.
من خبر دارم که حالت خیلی بهتره و شرایط زندگیت رو هم خیلی تغییر دادی. این عالیه. اگه فکر میکنی من کاری کردم کردیت و اعتبارش مال خودته. ممکنه من همینهارو به یه نفر دیگه بگم اما بی اعتنایی کنه یا حتی موضع منفی بگیره.
در مورد اشاره ای که به دلخوری داشتی هم دوست دارم یه نکته بگم. اون پستی که من نوشتم خطاب به خودم و امثال خودم بود (مثلاً متممی ها) نه خود محمدرضا. محمدرضا برای ما صرفاً یک موهبت و شانس بزرگ بوده.
یک مثال مشخص هم میزنم که منظورم بهتر جا بیفته. میدونیم محمدرضا یک سری موضوعات رو با چه دقت و جدیتی مطالعه می کنه و چقدر توانایی های غیر عادی در این زمینه داره (که شاید به نظر خودش عادی بیاد). اما خیلی از ما اون توانایی ها یا حتی علائق رو نداریم ولی تقلا میکنیم که همون کارهارو انجام بدیم. در عمل میبینیم نمیشه در نتیجه یا ژستشو میگیریم و اداش رو در میاریم یا خودمون رو سرزنش میکنیم و نا امید میشیم.
یا میبینیم که محمدرضا چقدر روی منابع دست اول و مطالعه دقیق و درست به صورت علمی تاکید داره (و این رو در روح متمم هم جا داده) اما برخی از ما منبع اول و آخرمون شده متمم ( و با این نگاه خود درسهای متمم رو هم سطحی میخونیم). من مطمئنم محمدرضا این رو تایید نمیکنه وگرنه این همه روی منبع داخل درسهای متمم تاکید نمیکردن. محمدرضا اگه ببینه ما هم متمم رو با دقت می خونیم و هم منابع تکمیلی را هم پیگیری میکنیم (مثل خودش) خیلی خوشحالتر خواهد بود.
شاید از این نظر تویی که با این همه سختی سعی کردی کنترل زندگیت رو به دست بگیری و خیلی موفقتر و خوشحالتر باشی، متممی تر از کسایی مثل من یا کسایی که امتیازات بالایی دارن باشی.
اون حست در مورد دلخوری هم صرفاً یک موضوع درونیه (یعنی به نظرم کل ماجراش درون خودته و ارتباطی به بیرون نداره) که اگه حلش کنی میتونه میوه و ثمره ارزشمندی داشته باشه.
مریم جان سلام.
قبل از هر چیز، باید بگم که بخش قابلتوجهی از حرفهایی که توی ذهن من بود رو هیوا نوشت. بنابراین سعی میکنم با تکرار اونها، وقت تو و بقیهٔ دوستانم رو نگیرم.
این نکتهٔ نامربوط رو هم پیش از اصل حرفم بگم. درست یا نادرستش رو بعداً بهم بگو.
من توی ذهنم خاطرهای گنگ و مبهم از چند سال قبل دارم. در روزهای نمایشگاه کتاب، مهراوه فیروز از نشر البرز داخل غرفه بود و با من تلفنی حرف میزد. بهم گفت از بچههای متمَم اینجا اومدهان. و از کنار دستش بهش تذکر دادن که متمِم درسته و نه متمَم. یادمه مهراوه اسم تذکردهنده رو پرسید و آروم تکرار کرد: مریم میم! مهمترین و آشناترین «مریم میم» که من میشناسم تو هستی. این خاطره درست در ذهنم هست؟ یا «مریم میم» دیگهای اونجا بوده؟
متمِم اسم فاعل هست و متمَم اسم مفعول. و به همین علت من همیشه حساسیت خاصی به شکل تلفظ این اسم دارم. اگر چه هیچوقت به کسی به خاطر تلفظ نادرستش تذکر ندادهام. چون در نهایت، اسم، تأثیر چندانی بر ماهیت نداره و حتی قرار نیست هر اسم و عنوانی معنا داشته باشه. این رو بیش از هر کس، پدربزرگ مرحومم میفهمید که نام خانوادگی «شعبانعلی» رو برای ما انتخاب کرد.
از اینکه تونستی درمانگر مناسب خودت رو پیدا کنی، خوشحالم. چون همهمون میدونیم که اثربخشی فرایند درمان، به همون اندازه که تابع دانش و تخصص و رویکرد درمانگره، به مناسب بودن دو طرف برای یکدیگر هم ربط داره. افراد بسیاری رو میشناسم که این بخت رو نداشتهان که درمانگر مناسب خودشون رو پیدا کنن و به گمانم این اتفاق خوب و همهٔ مسببین اون رو باید قدر دونست. خیلی ذوق کردم که بخت با تو در این مورد یار بوده.
از این مقدمات که بگذریم، دلم میخواد چند نکته رو دربارهٔ رابطهٔ ما با الگوهامون بگم. میدونم که این نکات برای تو تازگی نداره. اما مثل خیلی از حرفها و بحثها، دنبال بهانهای بودم که بهشون اشاره کنم و به نظرم میشه از حرفهای تو در حد بهانه، استفاده (سوء استفاده؟) کرد.
چیزی رو که تا اینجا نوشتم، شخصیتر بود. به همین علت، در قالب پاسخ به کامنت ثبتش کردم. اما بقیهٔ حرفهام عمومیتره و ترجیح میدم در قالب یک پست مستقل باشه. از این جهت که بعداً راحتتر بشه بهش ارجاع داد. بنابراین لطفاً مطلبی رو که در روزهای آینده در این باره مینویسم، ادامهٔ این کامنت در نظر بگیر.
یه عبارتی هم در کامنت تو بود که دوست دارم دربارهاش چند جمله بنویسم: «محمدرضایی که میشناختم…»
من مفهوم حرف تو رو میفهمم و امیدوارم توضیحاتی که در ادامه میدم، باعث نشه فکر کنی نفهمیدم چی میگی. اما چون چند بار از افراد دیگری هم چنین عبارتی رو شنیدهام، نمیخوام فرصتی رو که برای حرف زدن در این باره پیش اومده از دست بدم.
برای کسانی مثل من که منظم و پیوسته مینویسند، حرفهایی که در گذشته گفته شده به سه دسته تقسیم میشه.
دستهٔ اول حرفهایی هستند که اونها رو دیگه تکرار نمیکنیم، به این علت که باورمون بهشون از بین رفته یا تغییر کرده.
دستهٔ دوم حرفهایی هستند که دیگه تکرارشون نمیکنیم، به این علت که نیازی به تکرار اونها نیست.
دستهٔ سوم هم حرفهایی هستند که همچنان تکرار میشن، اما به زبانهایی دیگر و در ظرفهایی متفاوت.
دربارهٔ دستهٔ اول، مثالهای متعدد وجود داره. اما طرحشون در اینجا، اصل حرف رو به بیراهه میبره.
اما اصل حرف من به دستهٔ دوم و سوم برمیگرده. در بسیاری از حوزهها، باورهای اصلی من تغییر نکرده. من زندگی ارزشمحور رو – به گمان خودم – سالهاست که دنبال میکنم. یا مثلاً پول، تقریباً هیچوقت در صدر فهرست اولویتهام نبوده. یا بیتوجهی به نظر و عقیدهٔ مردم، سالهاست که از پایههای مدل ذهنی منه.
در سالهای دورتر، احساس میکردم لازمه این جور موضوعات را صریح و شفاف مطرح کنم. چیزی که شاید اسمش رو بشه برونٰیزی گذاشت.
اما در سالهای اخیر، واقعاً نیازی به تکرارشون نبوده. هم از این جهت که اون حرفها هنوز هست و میشه دیدشون. و هم از این جهت که سابقهٔ بیشتری از تصمیمها و رفتارهای من در ذهن دوستان و مخاطبانم هست. بنابراین، بسیاری از اون حرفها رو الان نه در قالب کلمات، بلکه در قالب رفتارهای من میبینند.
البته که گاهی هم، ظرفِ بیان مفاهیم عوض شده. مثلاً تأکید من بر «بیجهت بودن جهان» و «معناساز بودن انسان» و اشارههای متعددم بر اینکه «انسان نباید خودش رو مرکز عالم بدونه و دنیا بدون انسان چیز چندانی کم نداشته و نخواهد داشت» تفاوت چندانی با مرگآگاهی – که پیش از این صریح دربارهاش مینوشتم – نداره. همون حرفهاست اما در ظرف و زبانی متفاوت.
البته که فرهنگ ما، فرهنگ منبر و روضه است و «ذکر و تذکر» به معنای تکرار برای خود و تکرار برای دیگران و به یاد آمدن و به یاد آوردن، بخشی از این فرهنگه. به همین علت، کم نیستند افرادی که سالها سوزنشون روی یک حرف یا یک داستان گیر میکنه و مدام به اون حرفها و داستانها برمیگردند.
اما من فکر میکنم، اگر محدود بودن عمر رو به خاطر داشته باشیم، ترجیح میدیم از تکرار حرفها صرفنظر کنیم و به سراغ حرفهای تازهتر بریم.
البته که من همیشه در این کار موفق نبودهام، اما تا حد امکان سعی کردهام اینطور باشه. اینکه الان از موضوعات دیگهای مینویسم، به این معنا نیست که به موضوعات قبلی علاقه ندارم، یا نظرم راجع به نوشتن از احوال درونی تغییر کرده، یا اون باورها در ذهنم رنگ باخته. بلکه صرفاً به این معناست که حس میکنم اونها پیش از این گفته شده و ثبت و ضبط شده و دلیل نداره دوباره به سراغشون برگردم.
حاصل این بوده که الان حرفها و نوشتههام از فضای سالهای قبل دور شده.
وگرنه، محمدرضا، در بسیاری از جنبهها، هنوز همون محمدرضایی هست که میشناختی و البته در بسیاری از جنبههای دیگه، با محمدرضایی که من و شما میشناختیم متفاوته.
و اتفاقاً یک راهکار سریع برای اینکه مشخص بشه کجاها تغییر کرده و کجاها ثابت مونده، انتشار همین گفتگو بود. در ذهن خودم، اولین و مهمترین هدف از این گفتگو، دقیقاً همین بود که بتونم تا حدی به دوستانم نشون بدم که چه چیزهایی ثابت مونده و چه چیزهایی تغییر کرده.
اشارهٔ تو به اینکه این گفتگو به تو یادآوری کرد که چی شد از اول با من دوست و همراه شدی، به من نشون داد که احتمالاً در تحقق مهمترین هدفی که در تمام طول این گفتگو در ذهن داشتهام، ناموفق نبودهام.
از اون اشاره ممنونم.
محمدرضا ممنونم از زمانی که گذاشتی و پاسخ کامنتم رو با این شرح و بسط دادی.
درباره خاطره نمایشگاه کتاب، راستش رو بخوام بگم، من در مورد برخی وقایع حافظه خوبی ندارم، مثلا خواهرم خاطرات مشترکی از کودکی ما داره که من اون خاطره ها رو ندارم و سر این قضیه همیشه از من شاکیه، به همین خاطر احتمالا حافظه تو در این جا قوی تر از من باشه و خب از اون مریم قدیمی که میشناختم ، چیزی که تعریف کردی و این میزان از حساسیت به جزئیات اصلا بعید نیست. خلاصه که احتمال خوبی داره که اون مریم من بودم.
در مورد درمانگر هم، خیلی حرفت رو قبول دارم، درمانگر خوب و با تجربه نقش واقعا مهمی داره. اما شاید برات جالب باشه که در روش جدیدی که دنبال می کنم، درمانگر فقط یک تسهیلگره و فرمون درمان دست خودمه. اتفاقا منم آنالوژیم خوبه، کلا همه چیزهای دنیا رو به هم ربط میدم. این روش IFS شباهت زیادی به درس هایی که در تفکر سیستمی خوندیم داره.
روان آدمی رو شبیه یک سیستم فرض می کنه، و یک مدل جالب برای شبیه سازی این سیستم ارائه میده که متشکل از پارت های مختلفی هست. این مدل نه مثل خیلی از مدل های روانشناسی مثل TA اون قدر ساده سازی شده، که کارآمد بودن خودش رو از دست بده، نه اون قدر پیچیده است که رواندرمانگر نقش اصلی رو به عهده داشته باشه.
کل فرآیند درمان تحت هدایت خود فرده و در طول زمان، فرد کم کم نیازش به حضور درمانگر هم خیلی کم میشه، و شاید برای من که سال ها دنبال یک مدل میگشتم که جلسه رو به هوش و استعداد درمانگر وابسته نکنه ، و با مدل سازی سیستم های پیچیده ارتباط خوبی برقرار می کردم، این روش برام خیلی موثر بود. ( فکر کنم مشخصه که ذوق دارم که یک روز بیام از این مدل بیشتر حرف بزنم ، تو این چند جمله پرگویی من رو بگذار به حساب تمرین درس مدل ذهنی و تفکر سیستمی که با وجود این که سال ها از زمان خوندنشون گذشته، همچنان در ذهنم حک شده ) و البته که همیشه، قدردان تصادفات خوب و بخت یاریم در این مورد هستم.
در آخر هم که خوشحالم که هدفت از این گفتگو محقق شده و چقدر خوب که کامنتم باب گفتگو در مورد الگوها رو باز کرد و ادامه اش رو حتما دنبال خواهم کرد.
بازهم سپاس از این که بعد از سال ها، فرصت دیداردوباره ات رو برای ما فراهم کردی.