اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانهام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.
از گنجینه دانستنیها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.
این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)
سال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درستتر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمرههای کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسهای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.
تمام آن سالها هم که درس نمیخواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که میتوانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.
آن موقع مثل این روزها، کتابهای مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.
حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنانکه امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.
آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتابهایی را که در آن سالها میخواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.
آن روزها، حتی کتابهای نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.
در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده سالهای را که کتاب بسوی کامیابی را میبیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همهی کتابفروشیها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بیهدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم میزند و کتابفروشیها را میبیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.
آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزادهی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامههایی دریافت میکند که میگویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزادهی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کردهای نامه دریافت کنی!
کتاب را شروع کردم.
اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره میکرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمینمود.
آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاستمداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکتکنندگان در کلاسهایش میخواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.
هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع میشد. خوب یادم هست. یکی از فصلها با این جمله شروع میشد:«اگر فکر کنید میتوانید کاری را انجام دهید و نمیتوانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیدهاید». فصل دیگری با جمله امرسون که میگفت: اگر ستارهها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرفها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته میشوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمیشوند. اما آن زمان، هر یک از آنها میتوانست دنیایی از الهام باشد.
کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزشهای خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم میگیری. اینکه به تصویرهای ذهنی که میسازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و دهها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظهای. خودم هم در حوزهی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کردهام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.
یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظهها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظهها را نوشتهام. اما آنچه اینجا میخواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.
سالهای سال گذشت.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوفهایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیکتر هستند تا نویسندگان انگیزشی.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن میگفت، شکل ساده شدهای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث میشود و پیچیدگیهای زیادی دارد.
بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحثهای پیچیدهای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبدهی سادهای که تفریح مهمانیهای روزهای تعطیل ما میشد.
این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفتانگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربهها بیشتر از جنس خاطرههایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمیانگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زدهام نمیکند. خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.
امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشهی ذهن من را به خودش اختصاص میدهد.
تا چند سال، وقتی به کتابفروشی میرفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد میشدم. احساس میکردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسهها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتابهایی سطحی و بازاری ببیند.
اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماهها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموختهام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم میبینم.
کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخهای که در خانهام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.
آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسلهای من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شدهاند. حرفهای او را با آب و رنگ زیباتری تکرار میکنند.
امروز حتی میدانیم که او در سادهسازیها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمیکند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسلهای من، نقطهی عطف است. در زمانی که آموزشهای صدا و سیما، از زنبوری که مادرش را میجست و نل که به دنبال پارادایز میرفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیهها بود و کوزهی آب را در زمستان به دوش میکشید، فراتر نمیرفت.
پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.
برای من خواندن کتاب آنتونی رابینز، چنین نقطهای بود.
دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطهای بود. نقطهای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.
برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینهی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را میدادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت میکند و یک بار، به هزینهی خودش مسافرت میرود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر میشود و پیروزمندانه، غذا سفارش میدهد.
برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظهای بود.
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامهی بدون تغییر گذشته باشد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام.
برای خواهر من که دهه ی شصتی هست هم کتاب های رابینز یک جور نقطه ی عطف بوده. برای همین اصرار داشت که منم حتما این کتابها رو بخونم ( من متولد ۷۶ ام)
ولی زمانی که شروع کردم به خوندن کتاب احساس کردم هیچ کششی ندارم برای خوندن بقیه اش. جمله های کتاب برام بوی کهنگی میداد. اینقدر تو کتابها و مجله ها و برد های آموزشی جمله جمله اش رو خونده بودم. بین ۱۴ تا ۱۶ سالگی بخاطر مشکلات دوران نوجوانی کتابهای روانشناسی زیادی خوندم (بیشتر انگیزشی). اینقدر که هر وقت میرم کتاب بخرم از کنار قفسه های روانشناسی سریع رد میشم. چون احساس میکنم دارم بالا میارم. احساس میکنم اینقدر این جمله ها رو برامون تکرار کردن که دیگه کاربردشون رو از دست دادن.
بهرحال منم توی وضعیت نوجوانی شما هستم. من از مدرسه اخراج نشدم ولی یه دلیل استرس و افسردگی شدید سال سومم ترک تحصیل کردم…
ولی امیدوارم یک روز منم به این قسمت پی نوشت شما برسم.
سلام زینب عزیز
شاید حق با شما باشه وقتی در هجوم اطلاعات باشی دیگه شنیده ها و خونده هات ارزش و خاصیتشون از دست میدن (خصوصا قبل از اینکه احساس نیاز کنی) و حق هم داری خیلی از کتاب های روانشناسی امروز بازاری هستند و با ظاهری جذاب اما خالی از محتوا و به نظر من واقعا ارزش وقت صرف کردن رو نداشته باشن!
من فکر میکنم شما باید کتاب های روانشناسی تحلیلی بخونی نه به قول خودت انگیزشی با کتاب های تحلیلی که جنبه علمی دارند میتونی خودت رو بشناسی هدف گیری کنی و مشکلاتت رو حلاجی کنی.
و اگر از شدت استرس موفق به ادامه تحصیل نیستی فکر میکنم صحبت با یه مشاور برای این شرایطت خوب باشه…
ممنون بابت این درک و نگاه عمیق شما جناب شعبانعلی
زینب عزیز.
فکر میکنم حرفت رو تا حدودی میفهمم.
اون چیزهایی که میتونست برای ما الهام بخش باشه الان قطعاً نیست.
سرعت رشد نگاه انسان و دغدغههای انسان به حدی زیاده که ساده لوحانه است اگر من باورم باشه که «شعور ده سال پیش من نوعی» میتونه «راهگشای دغدغههای توی نوعی» باشه. اگر چه میگیم ذات انسان یکسانه. اما مصداقها به طرز عجیبی تغییر کردهاند.
شاید سوالهای انسانها در طول زمان تغییر جدی نکرده باشه، چون مسیر رشد و تکامل کند طی میشه و خیلی زمان میبره تا اونها تغییر کنند. اما پاسخها قطعاً سال به سال تغییر میکنند.
من امسال در مدرسهی تابستانی شریف، وقتی با بچهها حرف میزدم جملهی مهمی شنیدم: بچههای هفده ساله می گفتند ما با شانزده سالهها هم حرفهای مشترک کمی داریم!
مقایسه کن با مادر و پدر من و تو که هنوز با مادربزرگ و پدربزرگ مون، حرفهای نسبتاً زیادی برای گفتن دارند!
مهمترین ویژگی که باید بپذیریم اینه که نسل شماها، نسل بسیار منطقیتری شده. شماها رو نمیشه به سادگی ماها فریب داد! به همین دلیل زندگی هم براتون سختتره.
من بارها در مورد نسل جدید میشنوم که همه از نگاه اپیکوریستی اونها گله دارند. از اینکه اونها بیشتر فرزندان خیام هستند تا حافظ. سعدی را هم که اصلاً نمیشناسند. به نسبت ما که شاید فرزندان حافظ بودیم و پدرانمان که فرزندان سعدی بودند.
سعدی را نماد نصیحت میگیرم و حافظ را رندی و خیام را دم غنیمتی.
اما هنوز هم بر این باورم که رفتار نسل جدید، حتی در این حوزه، یک عکسالعمل احساسی نیست.
نسل جدید بهتر از ما میفهمد و طبیعی است که چنین باشد.
شعور کم نسل قبل است اگر راهکارها و آموختههایش را به عنوان دستاورد نسل بشر، به نسل بعد تجویز کند. آنچه که ما میتوانیم بگوییم، صرفاً توصیف خاطرات گذشته خودمان است نه تجویزی برای آیندهی شماها!
شما دنیا را بهتر فهمیدهاید. ابهام امروز را بهتر و بیشتر میبینید. تعاریف کهن برای نسل شما معنازدایی شده و هیچ کس تلاشی برای تعریف مفاهیم جدید، نکرده. در چنین شرایطی، حتی رفتار اپیکوریستی که عموماً اتهام مربوط به نسل شماست، شاید عقلانیترین عکسالعمل باشد.
کسی که امروز برای شما میخواهد انگیزشی بنویسد و حرف بزند، قبل از ساختن بناهای عظیم رویایی، باید فروریختن زنجیرهای سنگین واقعی را بیاموزد.
و این کاری است که نسل ما، حتی برای خودش هم جرات انجام آن را ندارد…
شاد باشی و امیدوار…
محمدرضا
البته محمدرضا من فکر میکنم داشتن حرف مشترک اصلا به سن مربوط نیست من با خیلی از هم سن سالای خودم اصلا نمیتونم برای چند دقیقه حرف بزنم اما شده با یک پیر مرد ۷۰ ساله یا یک ادم ۱۴ساله ساعت ها بشینم و گپ بزنم و از حرف زدن لذت ببرم یا ادمهای این خونه را ببین با اینکه فاصله سنی نسبتا زیادی داریم چقدر حرف همدیگه را بهتر میفهمیم
به نظرم نسل من داره نتیجه و دستاورده باور ها و اعتقادات پدر و مادر هامونا میبینه برای همین دیگه نمیتونه حرف ها و نصیحت های اونا را به راحتی قبول بکنه
نسل من و حتی نسل های کوچکتر از من به جای شجریان … داره امیر تتلو-۲fm -حسین تهی گوش میده (تعداد لایک های فیسبوک این افرادا نگاه کن ) شاید برات جالب باشه بگم :نزدیک خونه ما دبستان پسرانه من هر وقت از کنار پنجره های این دبستان رد میشم بیشترین صدایی که میشوم اینه
“چیه چیزی شده چرا نارحتی دوست نداری من کنارت باشم تا باشه کی !!”
یا این “دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه شما بد باشه”
بعضیاش واقعا دیگه غیر قابل پخشه…!
فکر شا بکن یه بچه اول ابتدایی داره از عشق و خیانت و دوستی و ماساژ! و… اونم با صدای بلند و خیلی جدی اواز میخونه
حالا این بماند من یک خواهر زاده دارم کمتر از دوسالشه جز بیشترین کلماتی که میگه امیر تتلو !!!!!!! با اینکه من زیاد اهنگاشا نمیپسندم و اصلا صحبتشا نمیکنم نمیدونم از کجا اینا یادگرفته. میدونم باور نمیکنی خودمم نمیتونم باور کنم اما این عین واقعیته.شاید باید بریم و برندینگ را از این ادمها یاد بگیریم که انقدر میتونن توذهن تاثیر بزارند .
نسل های کوچکتر از ماها خیلی خیلی شدیدتر دارند عوض میشند نمیدونم اینها به سن ما برسند قراره چی کار کنند …؟
فقط امیدوارم بهتر زندگی کنند
ممنون بابت این درک و نگاه عمیق شما جناب شعبانعلی
اولين بار كه توى ۸ سالگى با همسايه ى ۱۱ سالم به طور اتفاقى به كتابخونه ى پرورش فكرى كودك و نوجوان رفتيم,و من جلوى قفسه اى از كتاب وايسادم كه ۲ برابر قد من بود و با دادن ۶۰۰ تومن ميتونستم ۱ سال ازشون استفاده كنم…دستم رو گذاشته بودم روى سينه م تا تپش قلبم از روى لباسم معلوم نشه
اون دوستم بعد از چند ماه ديگه به كتابخونه نيومد اما حاصل اون بعد از ظهر ۱۱ سالى بود توى اون فضا متفاوت نفس كشيدم
روزى كه بخاطر مريض شدن يكى از دخترهاى مسابقاتى كلاس پنجمى,منو كه كلاس سوم ابتدايى بودم فرستادن مسابقات منطقه اى فقط براى اينكه صندلى مدرسشون خالى نمونه,و من با رتبه ى دوم كشورى برگشتم…يادمه توى اردو,منو مهسا صدا ميكردن…هنوز هم لوح تقدير با اسم”مهسا يوسفى” توى لوح هاى اون سال هام هست
تقديرنامه اى كه به اسم من نبود,اما به من هويت داد
روزى كه نوشته ام توى كتاب”اشعار نوجوان”چاپ شد و توى ۱۵ سالگى ازم خواستن نوشته هامو براى روزنامه “روزگار”بفرستم,من تا ۳ سال به دفترشون نرفتم تا نبينن نويسنده افتخاريشون هنوز حق راى هم نداره…اما يادگارى اين سال ها دفتر شعريه كه الان ديگه ترجيح ميدم بى سروصدا واسه خودم توش بنويسم
روزى كه نمايش عروسكيم توى ۱۸ سالگى براى كانون پرورشى كارگردانى كردم توى جشنواره تا مرحله كشورى پيش رفت و اونجا به خاطر ضعف من توى تقسيم كار و جمع كردن بچه ها به طرز خجالت آورى شكست خورد و حتا اجراى موفقى نداشت
و يه تلنگر خوب بود براى غرورى كه داشت زيادى توى من بزرگ ميشد و فهميدم ديگه فضا فضاى هوش و تفريح نيست,از اين به بعد بايد مهارت و تلاشمو توى ميدون جلو بفرستم
و روزى كه روى صندلى مشاور نشستم و گفتم:ميخوام هنر بخونم,خانوادمو راضى كنين…اما در نهايت روى صندلى كلاس تجربى نشستم همه اعتقاد داشتن:چه خوب…نگذاشتيم حيف بشه
و وقتى ۲ سال بعد از مدرسه نمونه دولتى بيرون اومدم مدير مدرسه به مادرم گفت:نسيم سر كلاس كتاب داستان ميخونه,براى بچه ها الگوى بدى شده داره جو علمى رو عوض ميكنه,جاى اون اينجا نيست…
هنوز نميدونم اتفاق آخر توى زندگيم خوب بود يا نه,اما من تصميم گرفتم هنر رو براى دل خودم گوشه اى حفظ كنم و بخاطر ۱۹ سال آرزوى مادرم براش يه لقب “دكتر” بيارم..اينجورى هردو شادتريم”خيلى سخته كه تنها برنامه ريزى بلند مدت خانوادت باشى,روياهاشون رو توى تن تو اندازه بگيرن”كاش بعد ها اين اتفاق رنگ مثبتى توى زندگيم بگيره
حدودا از همون سالهای قبل از کنکور و پشت کنکو بود که دو قطبی من به اوج رسید ….نوزده سالم بوده….
از حدود یک سال پیشش من با این کتاب آشنا شده بودم …کتاب های رابینز را می خوردم…
اما چه کسی این کتاب را خریده بود…وقتی بابا اولین کسی بود که به دلیل مسائلی که بین او و….پیش آمد ، بازنشتگی اش را خواستار شد ، اومد بیرون و حال خوبی نداشت ….
اون روزها بود که می دیدم بابا غیر ازاینکه داره درس های گواهینامهء خطوط هوایی مسافری و atpl را می خونه ، کتاب دیگه ای هم هست که داره می خونتش…و اون کتاب ” به سوی کامیابی ” بود…
پدر من به عنوان یک خلبان که فرمانده هم بود و در تمام عملیات های نامی جنگ همچون ” اچ-۳ و کرکوک و…” حضور داشت ، وقتی اومد بیرون ، غیر ازاینکه یک سال سول کشید تا حقوقش بر قرار شه ، حقوقش ناگهان به یک پنجم کاهش پیدا کرد ( اینها عجایبی است که در ایران رخ می دهد ) ….سرهنگ خلبان ماند و سه تا بچه که اومده بودن تهران و باید خرج می دادن …بابا از بازاریابی و مدیریت فروش ( هزمان دو کار را انجام می داد) یک فیلتر فروشی آغاز کرد …هم تو شرکت فروش ها مدیریت می کرد و خودش هم می رفت مغازه به مغازه تعویض روغنی ها را ویزیت می کرد…
این اتفاقی بود که برای یک خلبان ، با نود وپنج ماه جبهه و ۲۴ سال خدمت می افتاد….
اما بابا کم نیاورد …۴ صبح بیدار می شد….۷ سر کار می رفت . ۵ از شرکت می رفت کلاس و ۱۱ شب می اومد خونه….البته بابا در ماههای اول بازنشتگی آژانس هم کار کرده بود….
این روزها وقتی کسی ما را می بیند و حسرتی می خورد ،یادش می رود که روزی ما تو خونمون کره سهمیه بندی بود…سس کالای لوکس و گران قیمت ما بود و من همیشه شلوار رودو را دوست داشتم که پول خریدش را نداشتیم….
مادرم دائما به خاطر سختی های زندگی حمله های عصبی بهش دست می داد و اوائل گاهی پدر به الکل پناه می برد ( البته زمانی کوتاه ) …اما آن روزها تمام شد….
یکی از کتابها و افرادی که آن روزها یار من و پدرم بود ، تونی بود….من اینطوری صداش می کردم….تمام اتاقم عکس های پرینت شدهء تونی رابینز بود و کتاب خط کشیده و جوی شدهء اون که محصول بابا بود و بعدش ارثیه من ….
………
گاهی زندگی خیلی سخت می شود….طوری که فریاد اشکی ناشنیده می شود….این روزها فقط نادیدنی ها هستند که چشمهایش را می گشایند و فقط تاریکی است که سوی چشمت می شود و مسیر را برایت روشن می کنند…..
جناب مهندس ، ای کاش میشد مسیر راه رو دید ، نه با خوندن هز کتاب جرقه ای کوتاه مسیر رو روشن کنه. ممنون میشم اگر روند معرفی کتابی رو که اگر اشتباه نکنم در متمم آغار کردین، ادامه بدین.
از آشنایی باشما بسیار خرسندم.
مددی
حدودا از اوائل پاییز ، وقتی خورشید میره ، منم آروم آروم می رم به دنیای هادس…
امسال یه سری مراقبه های خاص و ترانکوپین و تگرتول را گذاشتم تو دستور کار و با دکتر قالعه بندی قرار گذاشتی که اگه رفتم به سمت افسردگی ، با سیتالوپرام بریم سراغش …
اما اقدام عملی دیگه ای برام داشت این بود که….
گذشته آنتونی رابینزی و وین دایری و خدامرادی و احمد حلتی من ، همین طور کودکی های بوستان و گلستان و مثنوی و هزار یک شب من … باعث شد که من قهرمان و قهرمان ها را باور کنم…و این روزها وقتی زمستان می شود و مودم پایین می افته ، خود به خود کتابهای ” مرداب روح ” هولیس ، قدرت اسطوره و قهرمان هزار چهره کمپبل برام جذاب میشه…همین طور فیلم و سریال دیدن بیشتر و عاشق فیلم هایی می شوم که حول محور قهرمان و سفر قهرمان است …
از این رو اومدم امسال گروهی تو واتس آپ به کمک دوست خوبم مازیار واحدی که از خوانندگان و اساتید آواز کلاسیک کشور هست و به یونگ هم اشرافی داره درست کردم با نام ” صورت های قهرمان درون ” …
انگار خواستم نذارم قهرمان امسال هم مثل سالهای دیگه بره پایین و گیر کنه….بلکه برای کسب معنا بره هادس…
حال بدی است ….حال بد و وحشتناکی که جز دوقطبی ها کسی نمی تونه بفهمتش….اونجاست که می فهمی ” کریستوفر نولان ” در سه گانه هایش از بتمن چه می گوید…
همون روزها این متن ها را هم در مورد بیماری دو قطبیم نوشتم …
——————
ختلال خلق من ….
—————-
– من یک انسان مبتلا به ” اختلال دو قطبی – mood disorder ” هستم و در کودکی دچار ” (به انگلیسی: Attention-deficit hyperactivity disorder)(به صورت مخفف: ADHD) ، یا همون اختلال کم نوجهی ” بیش فعالی بودم …
گاهی ساده ترین مسائل ریاضی را نمی فهمیدم….به خانه می آمدم…می گریستم ومادر عزیز زحمت آموزش من را می کشید…
گاهی آنچنان باهوش و خلاق عمل می کردم ، که نه خودم ، بلکه معلمان هم از هوش من متعجب می شدند….
همیشه بهم سرکوفت می زدن و تنیبه می شدم که من سز به هوا هستم…گاهی هر چقدر زحمت می کشیدم ، با ز نمی شد …چرا ؟ …چون در مود افسردگی قرار داشتم….در واقع من با بقیه فرق داشتم !!!….
تا اینکه سنم بالاتر رفت…فهمیدم تکنیک های برای آموختن و تمرکز وجود دارد …تمام این مهارت ها را مانند بیماری که اگر نوشدارو را نیابد خواهد مرد ، با تمام وجودم یاد می گرفتم… در کلاس های دکتر سیدا ” که اون موقع استاد سیدا ” بود ، شرکت کردم ، البته اون موقع نمی دونستم که دو قطبی دارم ، این داستان از اول دبیرستان برای من شروع شد ، در ۱۹ سالگی غده های تیروئیدم را به هم ریخت و در ۲۱ سالگی دانشگاه را رهاکردم ، چون شدیدا افسرده شده بودم ،
سرعت مطالعه ام عجیب افزایش یافت….ریاضی و فیزیک شد جزو درس های مورد علاقه ام ، تا جایی که در دانشگاه وقتی رشته ء آی تی می خواندم ، نمره های فیزیک و ریاضیم شد ۱۶ و ۱۸…. البته باز هم _ صفر _ در نمره هام موجود بود….
و البته بازهم اساتید از دستم شاکی می شوند که آخه تو چطوری اینقدر ریز گاهی می تونی نگاه کنی ، اما گاهی ساده ترین مطالب اینقدر برات سخت میشه ….
….اون موقع من دچار Racing thoughts شدم …. و گاهی قهرمان باید بپذیرد که همیشه نمی تواند….او باید قوانین تائو و یین و ینگ را بپذیرد…تو گاهی در قله های هستی و گاهی در دره ها…..
با اینکه مبتلایان به دوقطبی از خدمت معاف میشن ، اما من خدمت هم رفتم !!!
هیچ وقت سر پست های نگهبانی نخوابیدم ، با اینکه فلوکستین مصرف می کردم ، روزی سه تا ! و عجیب خوابم می گرفت ، با ژ۳ می دویدم سر پست ، گاهی رژه می رفتم و گاهی آواز می خواندم “:
دیگه این قوزک پا راهیه رفتن نداره….!
وقتی دانشجویان ” دانشگاه هوایی شهید ستاری ” ( اونجا بودم ) مرا می دیدن ، می گفتن : بنده خدا ! اینجا هم که نظام باهات کاری نداره ، خودت دست از سر خودت بر نمی داری !
اما نمی دونستن که من ” عشق نظام ” بودم ! ….این اصطلاحی بود ، که به کسایی وصلش می کردن که ، عشق احترام گذاشتن ، رژه و خلاصه قوانین ارتش بودن….
یک تحقیق آمریکایی نشان می دهد که شخص مبتلا به اختلال دو قطبی ، نه سال از عمر خود را از دست می دهد ، چهارده سال از فعالیت های مفیدش و دوازده سال از سلامت از دست می دهد .پنجاه درصد این افراد مبتلا به اعتیاد به الکل و مواد مخدر می شوند….
تحقیقات مختلفی در آمریکا نشان می دهد که ، حدود ۳۵ درصد هنرمندان آمریکا ، گرفتار اختلال دو قطبی هستند …
shahin-soleimani.blogfa.com
اولین باری که با شما آشنا شدم ذهنی آشفته و سردر گم داشتم براتون کامنت گذاشتم اما شما حتی تاییدش هم نکردید، از اون به بعد دیگه اینجا نیامدم، تا چند روز پیش اما حالا خوب میدانم که از زندگی چه میخواهم و شاید بعد از یک سال سردرگمی حالا خوب قدر این حال خوش تلاش و امید رو میدونم تو لحظه زندگی میکنم و برای آینده بهتر تلاش واقعا لذت بخشه و از شما هم ممنونم شاید تایید نکردن شما بود که من رو متوجه کرد خیلی از فکر هام آنقدر بی ارزش که حتی ارزش تایید بدون جواب نداره چه برسه بخواهد دغدغه اصلی من باشه.اما مشکلی که الان دارم کمبود وقت و هر جور نگاه میکنم به جز کم خوابیدن راه دیگه ای براش پیدا نمیکنم میدونم شما با این مخالفید اما چطور میتونم از زمان بیداریم بهره بیشتری ببرم؟
با توجه به این که مطالعه ذهن آزاد میخواهد نه خسته و بیخواب.
آنتونی رابینز … به سوی کامیابی … نیروی بیکران … واای. محمدرضا جان. این کتاب و مطالب جذابش دقیقا نقطه عطف زندگی من هم بود.
وقتی من هم تو همون دوران ها با ولع میخوندمش و هر جمله ش رو می جویدم!! احساس می کردم چقدر خوووووب شد و من دیگه کلید خوشبختی رو پیداا کردم!;) … با تمام وجودم خوشحال بودم و سعی می کردم هر روز و هر لحظه به مطالبش فکر کنم و با فکر کردن به اونها آینده م رو بدجوری روشن و زیبا می دیدم!
و آنتونی رابینز قهرمان من هم بود! … و سعی می کردم بتونم مثل اون باشم، فکر کنم و عمل کنم و به آرزوهام برسم …
نقطه عطف دیگه ی زندگی من همین «فیلم راز» بود! که خیلی خیلی منو تحت تاثیر قرار داد و همه ی گوینده هاشو فوق العاده دوست داشتم و بهم قدرت فوق العاده ای برای دنبال کردن رویاهام می بخشید.
نقطه عطف دیگه، خوندن کتاب «کیمیاگر» بود که آخر داستان با خودم گفتم wow! و آشنایی با پائولوکوئیلو و نوشته هاش که هنوز که هنوزه همه ی نوشته هاش رو دوست دارم و همه ی کتابهاشو دنبال می کنم و توی اندیشه هام تاثیر بسزایی داشته و داره …
یه نقطه عطف دیگه ی زندگی من کتاب «گفتگو با خدا» نوشته ی «نیل دونالدوالش» بود که منو خیلی تحت تاثیر قرار داد و افق جدیدی رو بهم نشون داد…!
یه نقطه عطف دیگه هم وبلاگی بود با نام “دست نوشته های یک جادوگر”! (الان دیگه مثل اونموقع نیست وبلاگش و مطالب قبلیشو برداشته!) که توی اون چندین سال پیش، خیلی برام جالب و جدید و جذاب بود حرفاش و خیلی با علاقه دنبالش میکردم و احساس می کنم توی اون زمان و اون شرایط ذهنی و روحی که داشتم خیلی به کمکم اومد …!
یه نقطه عطف دیگه آشنایی با «اوشو» و خوندن نوشته هاش بود که دنیای جدیدی رو روبه روی چشمان من گشود و اکثر (نه همه اش!) نوشته هاش رو که میخونم احساس می کنم چیزیه که من می خوام بگم و واقعا لذت می برم و احساس می کنم چقدر از زمان خودش جلوتره اندیشه هاش …
یه نقطه عطف دیگه هم آشنایی و خوندن کتابهای «وین دایر» بود که در ضشرایط مختلف خیلی ازش کمک گرفتم ….
و خیلی نقاط عطف دیگه که ممکنه بعدن کم کم یادم بیاد …:)
یه نقطه عطف دیگه هم که آشنایی با وبسایت خودت و متمم هستش …
یادمه وقتی وبلاگ و وبسایتت رو گوگل بهم معرفی کرد، و یکی دو پستش رو که خوندم، با خودم گفتم این همووووون جاییه که من در به در توی دنیای نت دنبالش می گشتم! و دیگه هر چی وبسایت و وبلاگهای متفرقه بود که گاهی اوقات میرفتم سراغ مطالبشون، گذاشتم کنار و زوم کردم روی همین!
و همینطور سایت متمم که پارسال وقتی باهاش آشنا شدم، در شروع کارش می گفت که شما در دو بخش مهارت های زندگی و مهارتهای کسب و کار، می تونید عضو بشید و اطلاعات مورد نیاز رو ازش دریافت کنید، اونقدر ذوق کرده بودم که نگووو …و با شوقی وصف ناپذیر درش عضو شدم و با خودم گفتم خدایا شکرت که چنین طرح و وبسایتی رو سر راهم گذاشتی ……:)
چه جالب شهرزاد, منم حدود دو سال پیش با وبلاگ جادوگر آشنا شدم و واقعا یکی از نقاط عطف برای من بود. و سرآغاز مسیری شد که بخوام بهتر و بیشتر خودم رو بشناسم. اینم یه نقطه مشترک دیگه. 😉
لذت بردم از خواندن این خاطره استاد شعبانعلی بزرگ
این جمله ی آخرتون عالی بود :
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
و چقدر بده وقتی بعد کلی تلاش کردن بلاخره به اونجایی برسی که ایمانتو به این جمله از دست بدی,آدمی که رویاها و آرزوهاشو ازش بگیرن دیگه هیچی نیست …
محمدرضا
این روزنوشت و روزنوشت “دانشگاه در ایران” منُ غرق کرد.غرق مرور تمام فکرهایی که درگذشته یا امروز به شدت درگیرش بوده م وهستم. کتاب “به سوی کامیابی” آنتونی رابینز برای من هم یک نقطه ی عطف بود. برای منی که یه بچه ی عصبی و به شدت خجالتی بودم. منی که به سختی رابطه برقرار میکردم و بعد از اون نقطه ی عطف کشف آدمها همیشه برام هیجان انگیز بوده و بین تمام اطرافیانم در هر محیطی که بوده م عمیق ترین ارتباطات رو همیشه من شروع کرده م و ادمه داده م.
من از دبیرستان اخراج نشدم. اما دوران کاردنی و کارشناسی به دلیل انگیزه نداشتنم اصلا ً درس نمیخوندم و همیشه سیبل تمسخر دیگران بودم و متلکهایی که آدمهای فخرفروش بیکار نصیب آدم می کنند. بعد که اومدم شریف ( که الان معتقدم خیلی با تصورات بیرونی فرق داره و انتقاد های بیشماری بهش وارده) همون آدمها بعد از سالها قطع رابطه،من رو پیدا می کنند، تماس می گیرند و میخوان در مورد مسائلی که خودم هم هنوز حلشون نکرده م !با من مشورت کنند.
البته همونطوری که قبلاً برات نوشته م مثال من در قیاس با تو که جزء نفرات شناخته شده ی حوزه ی کاری خودت هستی قابل قیاس نیست. اما همونطوری که از خودت یاد گرفته ایم من باید خودم رو با خودم مقایسه کنم و مثالها و خاطراتی که در موردشون می نویسم با توجه به سطح و انتظارات و شرایط زندگی خودمه.
محمد رضا، ما رو بدجور به روزنوشته ها مبتلا کرده ی و فضای احساسی این روزهای تو حال وهوای نوشته هات رو به شکل عجیبی خاص و سنگین کرده.نمیشه همینطوری بخونمش و رد شم.
محمدرضا، همیشه توی افق ذهنیم اثرگذاری برام جایگاه خاصی داشته و داره.امیدوارم یه روز مثل تو که در مورد چیزایی که بهشون مبتلا بودی و می نویسی، بنویسم و اثرگذار باشم.
خدا رو از صمیم قلبم برای بودنت شکر میکنم.
پ.ن: انگار همیشه یه پی نوشت برای اینجور کامنتها لازمه.یادآوری همیشگی اینکه دوست داشتن امثال محمدرضا به معنای پذیرش تمام و کمال ایشون نیست. هیچ آدمی کامل نیست و نگاه طیف گونه به ادمها چیزیه که از همین نوشته ها یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت.اینُ برای دوستانی نوشتم که شناختی از اینجا و رابطه های بین بچه ها و محمدرضا ندارن و طبق عرف معمول جامعه با خوندن یکی دو کامنت زود قضاوت میکنند. امیدوارم این پی نوشت به صبر بیشتر این دوستان کمک کنه و جزئی از دوستانمون بشن.
برای من دوره لیسانس بود که ارشد دانشگاه خوبی قبول شدم با رتبه خیلی خوب…. یکی از استاد ها گفته بود : مگه فلانی هم درس میخوند؟!
با این نوشته خیلی احساس نزدیکی میکنم.
چقدر جالب که منم وقتی دوم دبیرستان بودم یادداشت های یک دوست (یکی از پنج جلد نیروی بی کران آنتونی رابینز) رو خوندم. با اینکه الان بیست و دو سال سن دارم و یه شیش سالی از اون وقتا میگذره اما هنوزم مطالبش رو یادمه. حس میکردم و میکنم که رابینز کیمیاگری بلده. هرچند که من هیچ وقت به طور موثری از این کیمیا استفاده نکردم.
چقدر خوب بود این نوشته. چقدر نزدیک بود به تجارب من.
ممنونم
چقدر از بارها خواندن این پارگراف لذت بردم.” گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.”
فقط گذر زمان است که حتی ارزشِ این گره ها رو نمایان می سازد.
آرزوی من اینست که این قبیل لحظه هایتان را بیشتر با ما سهیم شوید میدانم آدمی نیستید معطل پیشنهاد من در مورد چه و چگونه نوشتن اما این را هم میدانم که فیت بکها بی تاثیر نیست در رویکرد این سایت…به عنوان یک مادر و یک معلم از نومیدی فلج کننده ای که برخی نوشته هایتان دارد وحشت میکنم…و میترسم این صداقت و شفافیت عریان و بیرحم رمق نگذارد برای جوانها…
سایهی عزیز.
اول اینکه – چشم! حتماً بیشتر مینویسم. قطعاً قسمت عمدهی آنچه تا کنون هم نوشته شده، اجرای دستور بزرگانی چون شما بوده.
دوم اینکه – کامنتی در پاسخ به زینب (دختر متولد ۷۶) در زیر همین نوشتهها نوشتم که امیدوارم فرصت کنید و بخوانید.
سوم اینکه – امید و ناامیدی به کلمات نیست. کم نیستند کسانی که حرفهایشان بوی امید میدهد و رفتارشان ناامید میکند. در آن سوی طیف هم، کم نیستند آدمهایی که شاید حرفهایشان بوی امید (حداقل از آن نوع که ما میشناسیم) ندهد، اما رفتارشان طعم امید دارد. کمتر کسی با شرایط خودم دیدهام که در ایران بماند و بنویسد و حرف بزند و بازخواست شود و بیشتر بنویسد و بیشتر حرف بزند و بیشتر بازخواست بشود و بیشتر و بیشتر …
دوست دارم شما این را مصداق امید بدانید که اگر بگویید این امید نیست، باید بپذیرم که بدون شک، مصداق حماقت است.
چهارم اینکه – برای زینب هم نوشتم، نسل جدید مثل نسل من و شما ساده لوح نیست. اینها بیشتر از ما میفهمند. اگر برای آنها از «نعمت حیات» بگویی، به ریش امثال من میخندند و باقی حرفها را گوش نمیدهند. اینها باید بدانند که «درد زندگی» و به تعبیر زیبای اونامونو «درد جاودانگی» را فهمیدهایم. اینها باید بدانند که ما میدانیم که باورهای کهن ما، اگر ما را تا همین جا هم آورده، به لطف شانس بوده و گرنه بر اساس منطق، باید تا به حال منقرض میشدیم! اینها اگر بدانند که من و شما، طعم تلخ دنیا را چشیدهایم، لبخند ما را به طعم شیرین برخی لحظات زندگی، زودتر باور خواهند کرد. البته طبیعی است که این باور من است و هیچ مدرک و سندی برای آن ندارم 🙂
این حس رو زمانی داشتم که استادم گفت مقاله بنویسید وشاید یکی از شما بی استعدادها قبول شدید من دستم رو بالا بردم و زمانی که جایزه منتخب مقالات رو از بین تمام دانشگاهای ایران گرفتم لبخندشو رو دیدم .
این حس رو زمانی داشتم که از دانشگاه مدرک گرفتم وهمه گفتن حالا لب کوزه ابشو بخور باید پارتی داشته باشی ومن بدون پارتی در بهترین شرکت مشغول بکارشدم و….
ممنون محمدرضا چون من این کتاب رو خوندم و من هم نه بعنوان یک کتاب عالی بلکه کتابی که دریک موقعیت زمانی به من کمک کرد نگاه میکنم وازحسهای خوبتون ممنونم چون منو به حسهای خوبم برگردوند.