نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: شیرین
موضوع: جملهای نقل کرده بودم از ژان کوکتو و شیرین هم زیر آن مطلبی نوشته بود که اینگونه آغاز میشد:
این جمله هنوز بدست من نرسیده و خوشحالم که اولین بار اینجا خوندمش اگه جای دیگه ای بود به احتمال زیاد ازش رد میشدم، می رفتم. با اینکه درست و حسابی هم نفهمیدم ژان کوکتو چی گفته ولی اینجا و متمم مثل ایستگاه فکر کردن شده برای من و بقول شما نمیشه درباره پست هایی که میذارین، فکر و خیال پردازی.
کاش دوستانی که متوجه شدن کامنت بذارن و یا شما بهشون جواب بدین تا حداقل از جمع بندی دیدگاه های شما چیزی به ذهنم برسه.
البته کامنت شیرین، کاملتر هست و برای خوندنش میتونید به مطلب قبلی سر بزنید.
پیش نوشت: شیرین عزیز. حرفهایی که اینجا به بهانهی ژان کوکتو برای تو مینویسم، به ژان کوکتو ربط نداره. اما به تو ربط داره. یا لااقل من فکر میکنم ربط داره.
احتمالاً به سختی میتونی توی چیزهایی که در ادامه مینویسم حرف تازهای پیدا کنی.
اما برام مهمه که برات بنویسم و حتی دوست دارم یه جا روی کامپیوتر خودت ذخیرهاش کنی که اگر یه روزی روزگاری، اینجا نبود و هوس خوندن نوشتههای من رو کردی، این رو به جای خیلیهاشون (یا شاید همهشون) بخونی.
نوشتهام کمی درهم و به هم ریخته است. امیدوارم من رو ببخشی.
یادمه زمانی که اولین بار جملهی ژان کوکتو رو خوندم به نظرم جالب اومد. کمی روش فکر کردم. خیلی نفهمیدم منظورش چیه.
قاعدتاً این جور وقتها، یکی از شیوهها اینه که بریم و ببینیم بقیه از اون حرف چی فهمیدن.
همونطور که در متن قبلی گفتم، اول از همه به کتاب اریک کولبل رسیدم.
دیدم سوال عوض شده. خیلی طولانیتر شده.
اگر چه اریک کولبل اول کتابش، به ژان کوکتو ادای دین کرده بود، اما چیزی که در کتاب بود کمترین ارتباطی با بحث کوکتو نداشت. شاید اگر بنا بر ادای دین بود، باید نسبت به خبرنگاری ادای دین میکرد که نطفهی چنین بحثی را کاشت.
در کل، وقتی حتی یک کلمه از یک سوال را عوض میکنی، احتمال دارد که پاسخی کاملاً متفاوت بشنوی و از سوی دیگر، درک معنای پاسخ، جز در رابطه با سوال مربوط به آن، امکان پذیر نیست.
پس اریک کولبل را رها کردم و به سراغ پائولو کوییلو رفتم. او هم این داستان را نقل کرده و حدس میزنم که پس از مطرح کردن توسط او، این بحث در فضای مجازی جهانی به گردش افتاده است.
چون طی سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ یا ۲۰۰۸، جز موارد معدودی اشاره به این جمله نمیبینی.
نبش قبر ارزشمندی بوده که روح یک خاطره را از چنگ غبار کتابها نجات داده و آن را دوباره میان زندگان بازگردانده است.
به هر حال، پائولو کوییلو هم رنگ و لعاب خودش را به قصه داده.
نه اینکه چیزی اضافه یا کم کرده باشد که امانتدار بوده. اما یادمان نرود که بخشی از معنای هر قصه یا جمله، به قصهها و جملههای قبل و بعد از آن ربط دارد و اگر بحثی را از جایی برمیداریم و در میانهی بحثی دیگر میگذاریم، منصفانه نیست اگر ادعا کنیم معنای آن را حفظ کردهایم.
بگذریم.
از پائولو کوییلو هم ناامید شدم و به سراغ خود نوشتههای کوکتو رفتم.
دیدم که خود کوکتو هم که در مصاحبه از عبارت Save the fire استفاده کرده، چهار مونولوگ خود را Take the fire نامگذاری کرده است.
حالا بنشین و فکر کن که دوست خوبم حسین طارمیلر که متن انگلیسی مصاحبه را گذاشته و در آن به عبارت Save the fire اشاره کرده، ما را به کوکتو نزدیکتر کرده یا دورتر.
آیا باید معیار را حرف کوکتو در مصاحبه گذاشت (که حسین اشاره کرده) یا چهار متن کامل که بعداً کوکتو خود نوشته و منتشر کرده و با تغییر یک فعل، معنا را هم دگرگون کرده است.
احتمالاً برای حل مشکل باید چهار مونولوگ را بخوانیم.
اما اجازه بده در همین جا ناامیدت کنم که با خواندن آنها هم چندان به معنای مد نظر کوکتو نمیتوانیم نزدیک شویم. چرا که در این چهار مطلب، از امید تا ناامیدی و از تلاش تا پوچی و از معنا تا بیمعنایی را میبینی و نمیفهمی که این تیتر در بالای آن حرفها، نهایتاً چه حرفی دارد یا قرار بوده داشته باشد.
بیهوده نیست که میبینی سخنرانان انگیزشی در سراسر جهان، حرف کوکتو را نقل میکنند و تعبیرهای هیجان انگیز از آن میسازند.
نیهیلیستها پوچی دنیا را با آن حرفها نشان میدهند.
معلمها، برای مثال حاضر جوابی، خاطرهی آن مصاحبه را برای دانش آموزانشان تکرار میکنند و تو، به یاد فیلمی که در جای دیگری دیدهای میافتی.
از اینجا به بعد، هر چه میخوانی، فکت نیست و صرفاً نگاه من و تحلیل من است و احتمالاً هیچ اعتباری ندارد. اما اینجا یک وبلاگ شخصی است و وبلاگ شخصی هر ایرادی داشته باشد این خوبی را دارد که میتوانی دهان باز کنی و هر چیزی را که قابل گفتن است بگویی و نیازی هم به مدرک و استدلال نباشد.
در ادبیات مصاحبه کنندگان، سوالاتی وجود دارد که به آن Void Questions یا سوالات توخالی یا سوالات پوچ میگویند.
سوالاتی که نه ربطی به موضوع مصاحبه دارد و نه جهت گیری خاص یا هدف خاصی در آنها نهفته است. از این سوالات استفاده میکنند تا مصاحبه شونده خودش را خالی کند و به تعبیر فارسی ما، هر چه دل تنگش میخواهد بگوید.
شکل سادهی این سوالات را تو شاید به خاطر نیاوری. اما هم سنهای من در تلویزیون دیدهاند.
مصاحبه گر به سراغ مردم میرفت و میگفت: کلاً به نظر شما مشکل از کجاست؟
و مردم با خیال راحت و دقت و جدیت، توضیح میدادند و حتی نمیپرسیدند کدام مشکل از کجاست؟
یکی میگفت گرانی زیاد شده. یکی میگفت فرهنگ بد است. یکی هم از مشکلات فاضلاب محلهاش میگفت.
طبیعتاً نمیتوانی نزد یک هنرمند یا نویسنده یا متفکر، سوالات Void از آن جنس را بپرسی.
اما میتوانی سوالاتی بپرسی که مستقل از پاسخ، مطمئن باشی بخشی از دیدگاهها و نگرشهای مصاحبه شونده را برایت افشا میکند.
اگر زیاد با تو مصاحبه کرده باشند یا در مجامع عمومی مورد سوال قرار گرفته باشی، احتمالاً احساس خوبی نسبت به این سوالها نداری.
خصوصاً اینکه فکر میکنی پرسشگر در دل خود، به تو میخندد که با یک سوال، تو را به زیر چراغ اعتراف کشیده است.
اگر فرصت کردی، مصاحبههای مختلف را ببین و سوالات Void را پیدا کن و پاسخ مخاطب به آنها را بررسی کن. درسهای ارزشمندی در آنها خواهد بود.
جوانتر که بودم و هنوز بازنشسته نشده بودم، در کلاسهای مذاکره یکی از هفتهها به این بحث اختصاص پیدا میکرد و بچهها موظف بودند به سراغ مصاحبههای مختلف بروند و پاسخها را جستجو و تحلیل کنند.
میان پرده: چند روز پیش، برای خریدن یک عطر جهت تولد یک دوست به فروشگاهی رفتم. عطر را برداشتم و پای صندوق رفتم. فروشندهی عطر، که جوانی مهربان و زیرک بود و البته از نوع انتخاب عطر، احساس کرده بود با کمی فشار، میتواند عطر دیگری را هم بفروشد به سراغ جزئیات رفت.
اول پرسید که دوست شما بالای سی سال است یا زیر سی سال؟ گفتم برای جشن تولد سی سالگیاش میخرم.
چند سوال مشابه هم پرسید و جواب حسابی نگرفت.
بعد به سراغ سلیقهی خودم آمد و گفت: شما چه عطری مصرف میکنید؟ گفتم پیف پاف یا بَهبَه یا هر چیزی که در دستشویی باشد.
بعد گفت: منظورتان این است که امروز عطر دیگری نمیخرید؟ گفتم نه. ممنون میشوم این ادوکلن را کادو کنید که زودتر بروم.
البته سوال او، نمونهی خوبی از یک سوال Void نیست. اما در کل، وقتی در گفتگوها، احساس میکنی کسی سوالی میپرسد و به گوشهای تکیه میدهد و احساس میکند که هر چه پاسخ بدهی در دام او افتادهای، احتمالاً با کمی تجربههای قبلی، به سرعت راه گریز خود را خواهی یافت.
پایان میان پرده
بگذریم.
اگر چه پیش فرضهایی که گفتم بر صدها جلسه مذاکره و همین تعداد مصاحبه روزنامهای و رادیویی و تلویزیونی استوار است، اما همچنان قابل اعتماد نیست و اصرار دارم که آنها را به عنوان دیدگاه شخصی من بخوانی و بشنوی.
احساس من این است که چنین سوال بیربطی در میانهی چنان مصاحبهای، کوکتو را خوشحال نکرده است.
هوشمندانهترین و سادهترین پاسخ دم دست، آتش است که به نوعی، گریز از انتخاب کلیهی گزینههاست.
اما به هر حال، جواب، جواب هوشمندانهای بوده و مشخص است که خود کوکتو هم بعد از جلسه، بارها در دلش خندیده و از مرور آن لذت برده است.
چنانکه آن را با تیتری متفاوت و نیز محدودهی متنوعی از بحثها و توضیحات، همراه کرده و در مجموعهی مونولوگهایش منتشر کرده است.
تغییر عنوان و ارائهی محتواهای متفاوت در مورد این جمله از سوی گویندهی آن، نشان میدهد که نباید انتظار داشته باشیم در لحظهی خلق جمله، الزاماً مفهومی عمیق یا عظیم در آن نهفته باشد.
احتمالاً این نگاه من، چندان شیرین و جذاب به نظر نمیرسد. چون تو یا هر کس دیگری و اساساً انسان، ماشین جستجوی معنا و یا ماشین خلق معناست و اینکه من به تو بگویم نویسنده هیچ منظور خاصی نداشته است، تو را خوشحال نخواهد کرد. اگر منظوری نبوده و اگر معنایی در کار نبوده، پس من از این جمله چه میتوانم بیاموزم و بفهمم؟
دلم میخواهد این مفهوم معناسازی و معنایابی را با یکی از زیباترین مثالهایی که در این مدت تجربه کردهام، برایت توضیح دهم.
خاطره: ماجرای خربزه و زنبورها
معمولاً عادت به میوه خوردن ندارم. اما چند وقت پیش، بامیکا خربزه قاچ شده میفروخت و دیدم هیچ بهانهای برای نخریدن و نخوردنش وجود ندارد.
اما به علت آشنایی خیلی کم با کانسپت میوه، قسمتی را خوردم و باقی مانده را روی میز گذاشتم تا آن را صبح بخورم. نمیدانستم که زنبورهای عسل خربزه دوست دارند.
من شبها پنجره را نمیبندم. با پشهها هم مشکلی ندارم. میگویم بیایند هر چه هست دور هم بخوریم.
صبح با صدای وزوز زنبورها بیدار شدم.
زنبورها داخل آمده بودند و راه بیرون را گم کرده بودند. پشت شیشه ها میچرخیدند و حبس شده بودند. روشهای متعارف مانند پارچه تکان دادن هم کمکی نکرد.
آنها را رها کردم و به کار خودم مشغول شدم.
چند ساعت بعد دیدم جنازهی زنبورها روی زمین افتاده.
خیلی احساس گناه کردم. چون اگر خربزه را داخل یخچال میگذاشتم راه این بدبختها به خانهی من نمیافتاد. فکر کن با آن همهی ادعای مرثیهای برای یک مگس، ناخواسته دام پهن کنی و زنبورها را از بیرون به خانه بِکَشی و آنها را بِکُشی.
کاغذ آوردم و جنازهی آنها را با نهایت احترام کنار پنجره گذاشتم تا به قول اهل ادب، باد آنها را با خودش ببرد.
در حدی مرده بودند که آنها را با انگشت لمس کردم.
اما وقتی جنازهها را کنار یکدیگر روی لبهی پنجره پهن کردم، دیدم یکی از آنها تکان بسیار کوچکی میخورد. حداقل یک زنبور از آن هشت زنبور هنوز زنده بود.
نمیدانستم چه کار کنم. اول خواستم عسل بدهم بخورند تا جان بگیرند.
یادم آمد گفتند عسل های ما طبیعی نیست و برای زنبورها مضر است.
به نظرم رسید خربزه گزینهی خوبی است. از ابتدا هم به هوس آن به خانهام آمدهاند.
خربزه را ابتدا در یک تکه و سپس چند تکه کنارشان گذاشتم. دیدم تکان نمیخورند. خربزه را به آنها چسباندم دیدم جان خربزه خوردن ندارند.
آنها را یکی یکی روی خربزه گذاشتم و داخل خربزه فرو کردم.
احتمال خفگی وجود داشت. اما مطمئنم من را درک میکنید. این آخرین گزینه بود.
با کمال تعجب دیدم کم کم تکان میخورند. آنها را بیشتر با خربزه خفه کردم و در نهایت، طی مراسمی که حدود دو ساعت زمان برد، جان هفت زنبور از هشت زنبور نجات یافت و کاملاً سالم، برخاستند و پرواز کردند و رفتند.
تنها یک زنبور – شاید به علت ضربه مغزی ناشی از برخورد مکرر با شیشه – فوت کرد که در عکس زیر، آن مرحوم را در عکس زیر در منتهی الیه سمت راست میبینی:
این عکس مربوط به زمانی است که نجات دو زنبور اول موفقیت آمیز بود و سومی آمادهی Take off بود و من آماده میشدم که بقیه را هم با مکانیزم خربزهای نجات دهم.
از تو چه پنهات، آن روز خیلی احساس انسان بودن کردم. خیلی به خودم افتخار کردم. تا یکی دو ساعت بعد، با غرور خاصی راه میرفتم.
اینجای ماجرا را داشته باش تا فردا صبح را برایت بگویم.
فردا صبح در اتاق دیگری از خانهام، ایستاده بودم و سرگرم بودم که دیدم پایم میسوزد.
یک زنبور زیر پای من مانده بود و ناخواسته نیش او در پایم فرو رفت. به همان سفتی و سختی که خربزه را دیروز در حلق آنها فرو کردم، امروز پایم را روی این یکی فشار دادم و این هم، خواسته یا ناخواسته مرا نیش زد.
این دو اتفاق را کنار هم بگذار.
چه حسی پیدا میکنی؟ شاید نتوانی حس من را تصور و تجسم کنی.
دیروز و یک جلسهی کاری مهم را کنسل کرده باشی تا زنبورها را نجات دهی و امروز، فریادت از سوزش پا بلند باشد و نتوانی حرکت کنی.
فکر میکنم بپذیری که درد نیش روز دوم، به خاطر زحمتهای روز اول من بیشتر بود.
اگر ماجرای روز قبل نبود، فقط پایم میسوخت. اما الان روانم هم آتش گرفته بود که من تا این حد خدمتگزار جامعهی زنبورها بودهام و آخرش هم نیش خوردم.
حالا بیا این دو حالت را مقایسه کنیم:
الف) پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
ب) تو نصف روزت را برای خدمتگزاری به جامعه زنبورها صرف میکنی و بعد فردا، پایت روی زنبوری میرود و او تو را نیش میزند.
نمیتوانم بپذیرم که انسان باشی و درد این دو حالت، کاملاً برایت برابر باشد.
اگر تصور این حالت برایت سخت است، این را تصور کن که امروز کسی را در خیابان میبینی که در راه مانده و شخص محترمی است که کیف پولش را گم کرده.
به او کمک میکنی و فردا، خودت در خیابان ماندهای و به هر کس میگویی که کمی پول نقد میخواهی به تو میگویند: گدایی نکن. برو کار کن. تو جوانی.
چون تو دیروز در شرایط مشابهی به دیگری کمک کردهای، امروز شنیدن این کنایهها برایت درد بیشتری دارد.
اینها که گفتم بهترین مثالهای بحث نیست. اما بهترین مثالهای قابل بیان است.
دو رویداد که کاملاً از لحاظ آماری مستقل هستند و به قول اهل آمار، به هیچ شکل زیر چتر مارکوف نمیروند روی دادهاند و تو، آگاهانه یا ناآگاهانه آنها را کنار هم میگذاری و ادراک و قضاوت و برداشت و احساس و معنایی که به آنها میدهی، متفاوت میشود.
همهی اینها را در توضیح یک جمله گفتم: انسان ماشین معناساز و معنایاب است.
و البته، دوست ندارد بپذیرد که خلق معنا، هنر مغز اوست. بلکه ترجیح میدهد معنا در بیرون از وجود او موجود باشد.
البته معناسازی و معنایابی قابلیت کوچکی نیست و اتفاقاً باعث بقای ما بر روی زمین است.
همین قانون علیت که میگوییم، بیشتر مصداقی از معنایابی ماست.
ما همیشه دیدهایم که دست را در آتش فرو میکنیم و دست میسوزد. پس میگوییم: آتش میسوزاند.
ما دو رویداد متوالی و نزدیک به هم را که بارها همزمان با هم روی دادهاند، علت و معلول فرض میکنیم.
تا اینجا اوضاع خیلی بد نیست. اما دردسر از جایی شروع میشود که دو رویداد A و B یک بار کنار هم روی دادهاند و ما به آن معنا دادهایم و آنها را به هم ربط دادهایم.
یا انبوهی از رویدادها به وقوع پیوستهاند و ما از میان آنها، زیرمجموعهای را انتخاب کردهایم و بر روی آن نام گذاشتهایم.
شیرین.
در آسمان، هیچ خرسی زندگی نمیکند. نه خرس کوچک و نه خرس بزرگ (دب اکبر و دب اصغر)
ما چون قبلاً خرس را دیده بودیم، در آسمان هم خرس را دیدیم و اگر به من و تو، نگفته بودند که آن خرس است، احتمالاً امروز زیرمجموعهی دیگری از ستارگان را میدیدیم و نام دیگری بر آنها میگذاشتیم. چرا که خرس، خود برای ما شهرنشینان، موجودی ناآشناست و آن را در آسمان که هیچ، بر روی زمین هم نمیبینیم.
یک شب در جای خلوتی بایست و دور خودت بچرخ و منطقه البروج را نگاه کن و صور فلکی را یکی یکی بررسی کن و ببین که چه طنز آمیز است انسان که تصویر زمین خویش را بر آسمان خویش منعکس میکند.
اگر هم ماهی در آسمان بود، میتوانی بعد از کار، مثل همیشهی من، عکسی از آن بیندازی و احتمالاً وقتی تمام این حال و هوا و افکار را، بدون شرح و بدون توضیح و فقط با عکس ماه، برای دیگران به تصویر میکشی، به آنها که به جای این همه ماجرا، ایزو را میبینند بخندی.
انسان امروز، از زمین هم که به ماه نگاه میکند، به جای همهی آن اسطورههای قدیمی و رب النوع های تاریخ، ایزو را در چهرهی ماه میبیند و این غلط نیست. بد نیست. خوب هم نیست. این ویژگی ماست. ما انسانیم و به چیزی که می بینیم معنا میدهیم. بر اساس معناهایی که قبلاً کشف کردهایم و به ما منتقل کردهاند.
همهی اینها را گفتم که بگویم:
اگر ادبیات میخوانی و اهل کتاب خواندن و بازی با نوشتهی نویسندگان و شاعران هستی، یکی از کاربردهای جالب ادبیات، این است که میتواند مغز تو را به تنفس هوایی تازه دعوت کند.
اگر دقت کنی، در میان شاعران بزرگ ما و ادیبان ما، آنهایی که نظم و نثر را بهتر میشناختند، جایگاه و جاودانگی بیشتری را تجربه نکردهاند.
بلکه آنها که به جای ارسال پیامهای مستقیم، تخم سخن میپراکندند جاودانه شدند.
حافظ ماند. مولوی ماند. اما انبوهی از شاعران و نویسندگان بودند که مستقیم و غیر قابل تعبیر و تفسیر حرف زدند و نماندند و امروز نامی از آنها میان ما نیست.
حافظ و مولوی، معنای یکسانی را به همهی مخاطبان منتقل نمیکنند.
تو همان مولوی مغرور نی نامه را ببین که چنان از منیت پر است که میگوید: هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من.
احساس میکرده آدم است و میفهمد و حرفی دارد. و تازه فکر میکرده بقیه او رو نمیفهمند. این منیت کجا و آن گم شدن در عالم هستی کجا که در دیوان شمس میبینیم. این جایگاه موعظه گر مثنوی کجا و آن سرمستیهای دیوان کبیر کجا.
حالا پای حرف فرد دیگری بنشین و ببین که از همین بیتها که من میگویم منیت در آن به طرز شگفت آوری مشهود است، چگونه عرفان را استخراج و استنتاج میکند. یا آن جدایی مشهوردر نینامه را، چگونه با بغض و آه تعریف و تفسیر میکند (که یک بار نوشتم مولوی پختهتر سالهای بعد، دردش جدایی نیست، حرفش اتصال است).
چه کسی درست میگوید؟ هیچکس.
ما نمیدانیم منظور مولوی چه بوده. مهم هم نیست که بدانیم منظورش چه بوده.
مهم این است که او، جرقهای است در دل ما و در ذهن ما و فضایی برای تنفس ما.
در آن فضا که نفس میکشی، حرفها و تداعیها و معناهای مختلف در ذهنت شکل میگیرد.
حتماً دیدهای و شنیدهای که بسیاری از اهل هنر (نقاشی یا موسیقی) وقتی تحلیلهای منتقدان و تفسیرهای اهل هنر از کارهایشان را میشنوند، خندهشان میگیرد.
چنان در تفسیر و تحلیل نقاشی یک نقاش حرف میزنند که نقاش بدبخت، آن تفسیرها را از روی کاغذ هم نمیتواند بخواند. چه برسد به اینکه ادعا کند همهی آنها را میفهمد و در کار هنریاش لحاظ کرده است.
اما یادمان نرود که زیبایی هنر همین است. هنر اگر میخواهد پیامی را به ما منتقل کند، میتواند آن را با پلاکارد بگوید.
چرا وقت ما و خودش را میگیرد. هنر هواست. هنر منظره است. هنر دنیایی دیگر است. هنر یک سفر است.
کار هنری، یک نقاشی، یک قطعه موسیقی، یک جمله، یک نوشتهی خوب یا شعر خوب، هنرش این است که برای ما زایش به همراه داشته باشد.
خواندنش و دیدنش و شنیدنش، ذهن ما را بارور کند و اندیشههای جدیدی را در آن متولد کند.
اندیشههایی که بدون مواجهه با آن حرف یا آن نقاشی یا آن شعر یا آن داستان یا آن فیلم، در ذهن ما متولد نمیشد و الان هم که متولد شده، الزاماً ارتباطی با آنچه در ذهن هنرمند بوده ندارد.
حافظ جز در بخشی از ابیاتش، پیام صریح و مشخص نمیدهد. بلکه فضا خلق میکند. فضایی که ملحد و مومن، در آن تنفس میکنند و هر یک باری برمیگیرند و به دنبال زندگی خویش میروند. یکی از رازهای ماندگاریاش هم شاید همین باشد.
انسان به تعبیر ویکتور فرانکل، در جستجوی معناست. اما دانش ما و فهم ما از جهان، به تدریج معنای معنا را هم تغییر میدهد.
معنا لااقل در نگاه من، مخلوق ارزشمند ذهن انسان است و اگر از خداوند وام بگیریم که ما را جانشین خویش مینامد، میتوان گفت معنا مخلوق انسان و جانشین انسان بر روی زمین است.
شاید اگر ژان کوکتو در زمانه فعلی ما می زیست و این سوال در چندسال اخیر ازو پرسیده می شد پاسخ او چیزی غیر از “برداشتن آتش” بود. درحال حاضر برای عده ای از مردم نه تنها ایران بلکه شمار قابل توجهی از کشورهای دیگر مهمترین گزینه برای برداشتن در زمان آتش سوزی خانه، “برداشتن گوشی موبایل” است. وقتی دارم میبینم که اطرافیان بنده چه نوجوان چه سالخورده روزانه حداقل ۱۲ تا ۱۵ ساعت ( ولو بیشتر) از وقت شون پای اینستاگرام و اراجیف اجتماعی عملا می کشند و حتی موقع صرف وعده های غذایی و رانندگی هم این گجت مخرب را رها نمی کنن این حس بهم دست میده که خدایا اگه موبایل نبود این مردم چکار میکردن! یکی از همکاران گهگاهی گله می کنه از پیامک های نیمه شب سرکاری برخی از دوستانش که باعث شده خواب ایشان مختل شود و وقتی به او توصیه کردم که موبایلت را موقع خواب خاموش یا حداقل سایلنت کن با تندی پاسخ می دهد که “اصلا امکان نداره!” نمی دونم اینم شاید نوعی “خودفریبی آگاهانه با چاشنی خودآزاری” ست. روزی از چند نوجوان فامیل پرسیدم ۱۰ ثانیه چشمانتان را ببندید و دوتا جمله مفید که در شبکه های بقول خودم”اشتباهی” یاد گرفتید و براتون مفید بوده بگید؟ لبخند ملیحی زدند و گفتند چیزی یادمون نمیاد. تقریبا باور دارم که دلبستگی عده ای به گوشی موبایل شون هم نوعی “تخدیر ذهنی” است برای ندیدن خود. توصیه می کنم دوستان کتاب” انسان ذهن است و دیگر هیچ” پیمان آزاد مطالعه کنن. تکانه مثبتی خواهد بود برای یافتن معنای تازه ای در زندگی.
سلام محمدرضای عزیز
میشه بپرسم چرا انسان دوست نداره بپذیره که خلق معنا، هنر مغز اونه؟ وچرا ترجیح میده معنا در بیرون از وجود او باشه ؟
این سوال مدتهاست در ذهن منه و واقعا جوابی براش پیدا نکردم ولی هرچه هست، این عدم قطعیت، عدم شفافیت و ابهامِه که دوست داشتنی نیست. بنظر شما این احساس دوست نداشتن ازچه چیزی سرچشمه می گیره؟ آیا به خاطر اینه که می دونیم ذهن ومغزمون توانایی درک کامل این عالم رو نداره؟ یا نه چیزهای دیگریه؟
سالها پیش که در تنگنای زندگی دچار بحران تلخ و کشنده بی معنایی شدم، به هرچیزی چنگ می زدم تا از این بحران خارج بشم و معنایی برای اتفاقات و رویدادهای اطرافم پیداکنم. به خوبی میتونم این جمله زیباتون که ” معنا مخلوق ، ارزشمند ذهن انسان است ” رو درک می کنم. چون واقعا اگه ذهن نتونه برای پیش آمدها و رویدادهای زندگی معنایی پیدا کنه، به پوچی می رسه و شاید بخواد به زندگیش پایان بده.
خوشبختانه وقتی با نوشته ها و اندیشه هاتون آشنا شدم جواب بسیاری از سوالهام رو گرفتم. اینکه خیلی از سوالها هست که ما در این دنیا جوابی برایش نداریم و قرارهم نیست دنیا به تمام سوالات ما جواب بده ( اگه درست متوجه شده باشم و اگر نه، اشتباهم رو بهم یادآوری کنید)، تا پیش ازاین هرگاه سوالی برام پیش میومد که جوابی براش پیدا نمی کردم، حالم بد میشد و بی قرار می شدم. احساس می کردم کوتاهی از منه که نمی تونم به جواب برسم. مورد دیگه ای که نقش پر رنگی در آروم شدنم داشت قبول ابهام و دوست داشتن اون بود. با تمام این احوال هنوزهم دوست دارم این معنا در بیرون از خودم جستجو کنم نه در ذهنم.
سلام بر محمد رضای عزیز
اول اینکه خوشحالم که فعالیت جدی رو در متمم شروع کردم و خلاصه و نوشته هایی را که در دفتر خودم می نوشتم با کامنت گذاشتن برای دیگران هم منتشر کنم و مهم تر اینکه امتیازم به حدی برسه که اجازه کامنت گذاشتن برای روزنوشته ها رو داشته باشم.((چهارساله به طور مرتب روزنوشته ها رو می خونم و تمام پی دی اف وبلاگ نوشتن برای فراموش کردن رو هم خوندم، با اینکه خیلی عادت به کامنت گذاشتن ندارم اما چون اجازش رو هم نداشتم حس خوبی برام نبود 😉 , ))
دبیر ادبیات ما در دبیرستان می گفت این بلایی که ما سر این شعر ها درمیاریم اگر شاعرها زنده بشن برای این هنر تفسیر و تحلیل ما، حسابی ما رو تشویق می کنند.
این تحلیل ها رو در سال های اخیر که نقد فیلم هم خیلی مد شده همه جا می بینیم، و هر فرد پس از دیدن فیلمی حرف های عجیب و غریبی می زند( در واقع عجیب نیست و به قول شما مخلوقیه که در ذهن خودش خلق می کنه) و چند نفر می نشینند و صحبت های دیگری را رد می کنند، البته بعضی ها هم به زور به هر فیلمی شاخ و برگ میدن و به اصطلاح آن را هنری می نامند( و فهمیدم که هنر این گونه تعریف شده که صاحب اثر هم خود نمی داند که مفهوم هنرش چیست)
هر وقت چیزی رو که می فهمیدم و نمی تونستم توضیح بدم یه جمله از آلپاچینو می گفتم که آدم بعضی چیزا رو تو زندگی میفهمه ولی نمی تونه بفهمونه، محمد رضا این نوشته ت اینقدر عمیق و لذت بخش و مرتب بود که برای همیشه این جمله آلپاچینو رو فراموش می کنم و بیشتر ازت یاد بگیرم که چه طور با دقت و تمثیل می توان هر مفهومی رو توضیح داد.
مثال نیش زنبور داغ دل من رو تازه کرد
پریروز بالاخره دفاع کردم، نهایتا هم خوب تموم شد. اما از پریروز تا حالا حرف های داور داخلیم دائم تو ذهنم پلی میشه، استاد داور داخلی رو انتخاب میکنه، اول گفت اسم فلانی رو بنویسم، گفتم نه، اون از کار عملی سر در نمیاره، ایرادای بیربط میگیره ، فلانی رو بنویس که منو میشناسه، میدونه چقدر وقت گذاشتم، برای کارای عملی هم ارزش قائله،این یک سال آخر هم همیشه همه حسرتم این بود که چرا از روز اول به خاطر اخلاق خوب استادم رفتم سراغش، کاش با این استاده کار کرده بودم.
روز دفاع همه چی برعکس شد همه ازم حمایت کردن جز این استاد، تا میتونست ایراد گرفت،
همه تصور خوبی که ازش داشتم بهم ریخت، اگر نمیشناختممش برام اهمیتی نداشت، اصلا انتظار چنین رفتاری رو ازش نداشتم، حالا دائم یاد تک تک جمله هاش می افتم ، داغ دلم تازه میشه
ببخشید اگر به ظاهر نوشته ام خیلی مرتبط با نوشته جذاب و خواندنی محمد رضا جان! در این پست نیست؛ دوست دارم در اینجا از سخنان استاد بزرگوار، الهی قمشه ای وام بگیرم که مذمون کلام شان این هست که آدم بایستی پر از شور و عشق و ولوله باشد زیرا اگر در ارتباط با وحدت و هارمونی و تناسب باشیم که همه اینها اتفاقا از یک جنس هستند و همگی از جنس شادی هستند، همان گونه که عقل حقیقی نیز از جنس شادی است، اگر در حال شادی حقیقی باشیم کار خوب می کنیم و حال خوب پیدا می کنیم و حال خوبمان سبب می شود باز کار خوب بکنیم و این چرخه تکرار می شود، زیرا معنای زیبایی و به تعبیری هنر، جز خوبی و شادی نیست چرا که کدام پادشاه هست که خیمه ای بزرگ تر و عظیم تر از آسمان بر سرش گسترده باشد، این خوبی و شادی برای لحظه ای نیز که شده جواهری که در قعر وجود خود داریم و آن را گم کرده ایم را بر ما آشکار می سازد. به نظرم با عنایت به این نگاه، در این عبارت که از خانه آتش گرفته ات نیز آتش برداری، نوعی شادی و شور نهفته است که این متن را آنچنان جذاب و دلنشین نموده در عین این که هارمونی و زیبایی را نیز در خود نهفته دارد.
به نظرم متن هایی که شور و شادمانی درونی را برانگیزند و نگرشی مثبت ایجاد نمایند به دل می نشینند و به قولی بحث برانگیز می شوند
لذا در کل به نظرم متن ها و معناهایی که شوری برای گوهر شادی و زیبایی جوی درون ما ایجاد کنند، ماندگار خواهند شد فازغ از این که این قابلیت گوینده یا نویسنده در بیان چنین متن هایی حاصل سال ها تحقیق و مطالعه باشد یا فی البداهه گفته شده باشد
در آخر هم دوست دارم به کتابی که تازگی با آن آشنا شده ام و تنها چند ورقی از آن را خوانده ام اما حکمت و شوری ژرف در آن می بینم اشاره کنم که سخنان و نظرات یک معلم معنوی و نابینای هندی به نام:
Sri Nisargadatta Maharaj، را بسیار شنیدنی و خواندنی، بیان می کند، اشاره کنم. نام این کتاب I am that می باشد.
شاد، و در وحدت و هارمونی باشیم به امید خدا
این پست برای من خیلی جالب بود. از چند جهت. اول این که به کامنت قبلی من اشاره شده بود توش. 🙂 دوم داستان خرید عطر و جوابهای اماده شما خیلی باحال بود. که در این مورد یه سوال دارم. اونم این که ایا بین حاضر جوابی و عزت نفس بالا رابطه ای میشه پیدا کرد؟ حاظر جوابی از نوع برخورد با عطرفروش منظورم هست. یا مثلا از نوع حاظر جوابی جرج برنارد شاو اونجایی که یک فرد چاق بهش گفته بود هروقت شما رو مبینم فکر میکنم در انگلستان قحطی اومده و برنارد شاو جواب میده من هم هربار شما رو میبینم فکر میکنم علت این قحطی شمایید. ایا اساسا میشه فرض کرد که افراد با عزت نفس بالا معمولا جواب های اماده ای دارن؟ یا بر عکس میشه به نوعی به عنوان عامل نشان دهنده ضعف عزت نفس نگاه کرد بهش؟
قسمت دوم که خیلی برام جالب بود داستان زنده کردن زنبور ها بود. شاید جالبیش برای من از این جهت باشه که من هم تجربه مشابهی دارم. اجازه بدید تعریف کنم. یبار که تو یه صبح زمستونی با برادرم رفته بودیم در مغازه رو باز کنیم موقع باز کردن قفل کرکره دیدیم یه زنبور افتاد کنار قفل. اولش غصه خوردیم که زنبور بیچاره چه شب سردی رو گذرونده و نهایتا مثل دختر کبریت فروش در تنهایی و سرما تسلیم مرگ شده. بعد برداشتیم از نزدیک نگاهش کردیم. نمیدونم چی شد تصمیم گرفتیم با گرمای دهنمون گرمش کنیم. بعد از ۱ ربع تلاش بی وقفه ، عملیات نجات و احیا موقیت امیز بود و زنبور یخ زده کمی از حالت یخ زده گی خارج شد و دست و پایی تکون داد. و نهایتا زنده شد و رفت. و ما سرمست از این که یک زنبور رو نجات دادیم تا شیش ماه تو هر مهمونی که میرفتیم فیلم عملیات احیا رو نشون میدادیم. بگذریم.
قسمت سومی هم که برام جالب بود بحث توانایی مغز در معنا سازی بود. مدتها با این مساله درگیر بودم. این که گاهی ما نمیتونیم برای مسائل بیرونی معنایی درونی خلق کنیم و این رنج بزرگیست برای ما. حتی به ذهنم رسید که بیماری افسردگی و پوچ انگاری احتمالا رابطه مستقیمی داره با از دست دادن موقتی توانایی مغز برای خلق معنا. نمیدونم دقیقا صرفا برداشت خودم رو گفتم. البته اگاهی از این موضوع تا حد زیادی بار سنگین سوالات فلسفی رو سبک میکنه.
حرف اخر:
کمتر کسی رو میشناسم که تا این حد دغدغه پاسخگویی به سوالات مخاطبینش رو داشته باشه. جایی که همه برای خودشون کانال و پیج و فلان وبهمان ساختن و تا یه سوال میپرسی به صفحه خرید فلان پکیج راهنماییت میکنن، وجود شما واقعا یه اتفاق عجیب به نظر میاد. بعضی اوقات از خودم میپرسم واقعا ” این شعبانعلی چرا مثل بقیه دنبال کسب درامد به شکلی که بقیه هستند نیست؟ ” من با خودم به این نتیجه رسیدم که لذتی که در این شکل از معلمی کردن وجود داره در اون شکل تجاریش وجود نداره. من همیشه میگم ما به هرکسی میتونیم دروغ بگیم ولی به خودمون که نمیتونیم دروغ بگیم. اون کسایی که دارن کار تجاری میکنن و اسم خودشونو معلم گذاشتن یه جایی ته ذهنشون خودشون هم میدونن که یدک کشیدن عنوان بزرگی مثل معلمی هزینه زیادی براشون داره و یه جایی باید به خودشون جواب بدن. باید ببخشید ولی این وبلاگ یا خانه مجازی به قول شما فضاش به اندازه کافی راحت هست که ادم بتونه درد دل کنه. باز هم ممنون به خاطر حضورتون
یه چیزی که می خواستم بگم اینه که در چند کامنت اخیری که گذاشتم با وجودی که کد فعال متمم دارم ولی کامنتم همون لحظه منتشر نمیشه و در دست بررسی قرار میگیره ولی قبلا اینطور نبود. شاید برای همه همینطور باشه ولی چون بقیه چیزی نگفتن و شمام چیزی نگفتین خواستم اطلاع بدم. البته شاید یک سیاست جدید باشه برای بعضی افراد تا نیان آرامش صاحب خونه رو به هم بزنن(; که البته امیدوارم من به اشتباه جزو این لیست قرار گرفته باشم.
سپیده جان.
پالیسی تایید کامنت مثل قبل هست.
چند تا علت ممکنه سیستم رو به این نتیجه برسونه که کامنت رو ساسپند کنه.
بودن لینک درکامنت
تفاوت ایمیل اینجا با ایمیلی که در متمم دادی
فاصله بسیار نزدیک ثبت کامنت که میتونه ناشی از دو بار پشت هم زدن دکمه سابمیت باشه
و تغییر مکرر IP که میتونه ناشی از استفاده از وی.پی نون باشه.
و یه سری از این نوع پالیسی ها که بخش زیادیش دست ووردپرس هست و تعداد کمی دست ما.
فقط خواستم بگم که تایید کامنت ها هنوز اتوماتیک هست مگر در مواردی که سیستم شک میکنه و برای Moderator میفرسته
این نوشته عالی بود. تا حد زیادی میتونم تجسم کنم وقتی داشتین خربزه تو حلق زنبورا می کردین اونا چه حسی داشتن و با خودشون چی فکر می کردن. راستی اگر من بودم بعد دیدن جنازه زنبورها احتمالا یا پای گلدون می ریختمشون یا جارو برقی میبلعیدشون. چقدر خوب که جنازه از دید من و شما معنای متفاوتی داره. خیلی امیدوارانه عملیات احیا رو انجام دادین.
حرف کوکتو در پست قبلی از آنجا که شما ارسال کرده بودی نمی تونست بدون منظور و نکته ای آموزنده (حداقل برای من) تلقی بشه. یکی از عوارض معلمی شاید این باشه. وقتی گفتی برای شیرین می خوای بنویسی دیگه مطمئن شدم از بس منظورش ثقیل بوده که لازمه در یه پست دیگه کامل توضیحش بدی. بعد خوندن این پست تا آخر و نه حتی بعد از دیدن تیتر، تازه داره باورم میشه کوکتو منظوری نداشته به خدا.
با وجود کلی تلاش متمم، شما و خودم برای تقویت تفکر واگرا الان از ذهن محدود در چارچوب خودم احساس شرمندگی می کنم):
پی نوشت یک: چند روز پیش بعد از تقریبا دو سال سعی کردم کمی مطلع بشم در فضای مجازی چی میگذره چند حرف حسابی از دوستان و اقوام رو در فیس بوک و توئیتر خوندم و جالبه که تا امروز فکر می کردم این حرف های زیبا حرفهای خودشون هست چون منبع ذکر نکرده بودند مثل شما که برای نقل قول های شخصیتون منبع نمی نویسید و منم کل وبگردیم محدود به نوشته های شماست. با خودم می گفتم واقعا چقدر بعضی افراد رو دست کم گرفته بودم و کلی لذت بردم از رشد و پیشرفتی که در فهم شون ایجاد شده. ولی امروز با دیدن چند جمله ی آشنا در بین مطالبشون که باز هم بدون منبع ذکر شده بود؛ متوجه شدم خیلی پرتم انگار و با توجه به سابقه چند مورد سوتی های از این قبیل دیگه مطمئن شدم شعبانعلی و متمم واقعا من و به دنیای دیگه ای بردن. مطمئنم که دنیارو با مدل ذهنی شعبانعلی دیدن جای بهتری برای زندگی شده حداقل برای من ولی احتمالا تنهاتر شدن هم یکی از عوارضش باشه که البته این تنهاتر شدن رو با کمال میل می پذیرم حتی اگر در جستجوی واحه مجبور باشم بیام متن واحه ای در لحظه محمدرضا شعبانعلی رو بارها و بارها بخونم یا فایل گل آفتابگردان رو بارها و بارها گوش بدم.
پی نوشت دو: تصاویری که هر روز در پیام اختصاصی متمم برام ارسال میشه رو خیلی دوست دارم. روی لپ تاپ و گوشیم ذخیره کردم و خیلی بهشون سر می زنم و با هر جملش کلی انرژی و انگیزه و تداعی ذهنی به سراغم میاد و لذت وافری می برم. حتی اگر متمم هیچ لطفی جز این به من نکرده باشه برام کافیه. به نظرم در کنارش بهتره یه مجموعه ای هم از حرف های عادی و روزمرگی های انسان های بزرگ که ازشون خیلی توقع بالایی دارم، پیدا کنم تا روزانه مرور کنم و به برداشت های ذهنیم کمک کنم.
دلم گرفته بود، گفتم سری به اینجا بزنم. هر چند صبح این مطلب رو خونده بودم ولی دوباره برگشتم اینجا. یاد یک خاطره افتادم. بچه بودم. جوجه رنگی زیاد می خریدیم. یادم هست طبقه ی دوم بودیم. جوجه ی ما از بالکن پرت شد پایین. رفتم و به خونه آوردمش. مادرم کمی روغن زیتون به جوجه زد و دورش یک پارچه پیچید و گذاشت تو حمام. حمام یک شوفاژ داشت. گذاشت کنار شوفاژ. الان که دارم می نویسم، واقعا نمی دونم علت این کار مادرم چی بود. ولی بعد از چند ساعت، جوجه حالش بهتر شد. یادم نیست تا کی زنده موند.
نوشتید ” این غلط نیست. بد نیست. خوب هم نیست.”
یاد حرف برادرم می افتم. گاهی چیزی میگه، بهش میگم این خوبه یا بد؟ میگه چی تو فکر تو هست؟ چرا همیشه همه چیز رو خوب یا بد می بینی. بعضی چیزها خوب و بد بودن براشون معنایی نداره.
همیشه فکر می کردم و هنوزم فکر می کنم همه ی ما آدم ها برای یک چیزی به این دنیا آمده ایم. یعنی تصورم این هست که خدا برای هر یک از ما از قبل چیزی تعیین کرده. نمی دونم تصوراتم اشتباه هست یا خیر. اینکه باید بریم به سمتی که خدا برای ما تعیین کرده. من خودم قلبا این رو نمی دونم که برای چی خلق شدم. این جمله تون خوب بود “معنا لااقل در نگاه من، مخلوق ارزشمند ذهن انسان است”.
حقیقتش چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که اگر من برای این جهان کاری انجام بدم یا ندم، چه فرقی می کنه. نمی دونم چرا این طوری شدم. این فکرا چرا به سرم می زنه. ولی داشتم به این فکر می کردم کشور من چه فقیر و چه غنی، چه جنگ و چه صلح در جهان، چه خوشحال و چه غمگین، وقتی زندگی هیچ یک از ما در این دنیا ماندگار نیست، پس چیه؟ چند وقتی هست یک خلا تو ذهنم ایجاد شده. وقتی معلوم نیست که اصلا آینده ی انسان ها در دنیا تا کی باشه، دیگه معنای زندگی رو به شخصه نمی فهمم. حتی ذهن من که مخلوق خدا هستم، نمی تونه برای زندگی اش معنایی بسازه.
خوبه که می نویسید. جدا چند روزی بود اشک به چشام بود و دلم گرفته بود. امروز بیشتر شد. الان که امدم ایجا حالم بهتر شد. خدا خیرتون بده که هستید و می نویسید. تعارف نبود. حرف دل بود.
اگه اجازه داشته باشم ، دو تا چیزی که با خوندن این متن یادم اومد رو اینجا بنویسم:
اولی از کتاب جرج جرداق:
“از اشتباهات رایج آن است که تواضع عمدی را فضیلتی از فضائل انسانی بشماریم ، بلکه آن نوعی از تکلف بیجا و نامربوط است و علی هیچ وقت به این معنی فروتن نبود.ولی او متکبر هم نبود ، بلکه او آنطور که بود خود را نشان میداد ، بدون آنکه به یکی از این دو فکر کند،زیرا هیچ کدام از آنها از صفات این بزرگمرد نبود .اما اینکه گروهی او را متکبر و گروهی متواضع میدیدند ، اشتباه از کسانی بود که به او مینگریستند و حالت علی را از جانب خود تفسیر مینمودند و علی از هر دوی این صفات مبراست.”
یه چیزی که از این متن واسه خودم معادل سازی میکنم اینه که یادگیری وقتی اتفاق میفته که حواست به اون چیزی که میخوای یاد بگیری نباشه،بلکه صرفا با دلت اونو احساسش کنی.اینکه تمرکز کنم که یه چیزی رو بفهمم ، شاید یه خورده ای من رو از مسیر اصلی فهمیدن دور کنه.
و دومین چیزی که در رابطه با این متن یادم میاد ، جمله ایه که حرف های روزمره متمم دیدم:
“اشتباه است اگر فکر کنیم میتوانیم چیزی را به دیگران بیاموزیم ، ما فقط به دیگران میتوانیم کمک کنیم چیزی را ساده تر بیاموزند.”
ضمنا این پست ، فکر میکنم پستیه که زیرش میشه از هر چیزی کامنت گذاشت چون راجع به اینه که به یک بحث از چه دیدی نگاه کنیم (و هر کسی هم از دیدی نگاه خواهد کرد).به خاطر همین ، فکر میکنم این کامنت زیاد هم بی ربط نباشه.
سلام به همه
علامت سوال چه کرده با همه.(آقا میگم دنیا برای آدم دانا مثل زندونه، شما بگید نه)
محمدرضا زنبور زنده کردنت عالیییییییییییی بود.
دیده بودم مگس و با نمک زنده می کردند، زنبور و با خربزه ندیده بودم.
خیلی خوش حالم که میای اینجا و از روزمرگی هات برامون می نویسی.(بازنشستگی رو خوب اومدی)
می دانی محمدرضا به نظر من آدم ها از یک حدی که بزرگتر می شوند حتی اگر حرف ناحساب هم بزنند، پیش خود میگیم حتما یک حکمتی داشته، فلانی که حرف الکی نمی زنه.
به پشتوانه قوی که دارند می توانند هر وقت هم که حوصله ندارند یک چیزی همین جوری بگویند و بروند.
لابه لای کتابها و هنر هر کسی دنبال گمشده ی خودشه
از لا به لای حرفای آدم ها، از گوش دادن به صدای قلبمون، از نگاه کردن به اطرافمون.
به دنبال گمشده ی خودم می گردم. احساس می کنم قلبم حرفی نمی زنه. از صفحات کتاب، از سوال پرسیدن از بقیه، از فکر کردن، گاهی خسته می شم. انقدر از بقیه سوال پرسیدم، امیدوارم به جوابی برسم.
آرزو میکنم که به جوابت برسی سعیده و آرزو میکنم همیشه سوالهای خوبی برای پرسیدن داشته باشی . به نظرم کسی که سوالی در زندگیش نداره و دنبال جوابی هم نیست زندگی پوچ و بی معنی داره. تنها چیزی که میتونه انگیزه زندگی کردن بده همین داشتن سوال است.
خیلی ممنون، اولین بار بود که کسی بهم میگفت سوال پرسیدن خوبه. گاهی بقیه میگن زندگی همینه، دنبال چی هستی دیگه. مگه بقیه چیکار می کنند. نمی دونم شاید اون ها راست میگن. وقتی به جوابی نرسی شاید دنبال جواب نبودن بهتر باشه.
سلام
این پست رو خیلی دوست داشتم. به نظرم یکی از بهترینهایی بود که ازت خونده بودم. شایدم مود من طوری بوده که این پست بهم چسبیده و به همین دلیل فکر میکنم که جزء بهترینهای تو بوده.
۱- با وجود اینکه مهارت تو توی نوشتن بر هیچ کسی پوشیده نیست، اما وقتی متن رو میخوندم داشتم فکر می کردم که یه ماجرای ساده ای مثل قضیه زنبورها رو چقدر جذاب تعریف کردی. راستی توی این قسمت شیطنتهای شخصیتت هم مشخصه. بسی لذت بردیم محمدرضا جان.
۲- این پست رو توی مسیر خونه به محل کار و یک بار خوندم. با همین یک بار خوندن یه چیزی به ذهنم رسید که نمیدونم چقدر به این پست ربط داره. شایدم ربطش خیلی مهم نباشه. به هرحال بعد از خوندن این پست به این فکر کردم که:
بعضی از ما یه رفتار یا تعهدی داریم که اسمش رو میذاریم “ارزش” و بعد کلی “معنا سازی” می کنیم برای اون ارزش. تا اینجاش از نظر من اوکیه. خیلی شخصیه. اما از یه جایی به بعد که طرف بر اساس معنایی که به ارزش مورد نظرش داده سعی میکنه به طرف مقابلش اصرار کنه که پایبندیش درسته و دیگران هم باید مثل اون رفتار کنن، درکش سخته. در حالی که اون به اصطلاح “ارزش” به ذات هیچ معنایی نداره یا در بهترین حالت یه سری معناهای شخصی (ساخته شده) داره.
یه کم پیچیده شد.:(
به هرحال مرسی بابت این پست
می بینم همه از اینکه نمی تونیم علامت تعجب بگذاریم داریم خفه میشیم خدا وکیلی الان چه حسی داری محمدرضا؟ ( علامت سوالو خواستم بزارم ترسیدم با کلی احتیاط گذاشتم. )
من همیشه فکر میکنم وقتی آدم های خیلی پیچیده بادی به غبغب می اندازند و خیلی پیچیده در مورد یک بیت حافظ یا مولانا حرف می زنند حافظ و مولوی قهقه زنان از کنار ما رد میشن و میگن جمع کنین کار و کاسبی تون رو.
مثلا چه میتوان گفت در مورد یک بیت به این سادگی و زیبایی : یارم چو قدح به دست گیرد/ بازار بتان شکست گیرد.
بدترین چیز هم از نظر من تبدیل هنر به عدد و ارقام است. همون چیزی که اگزوپری هم تو شاهزاده کوچولو میگه.
نوزده شهریور ۹۴ یاد باد. یادباد آن روزگاران یاد باد.
رفیقی دارم که کارش فیلمسازی و نویسندگیه (حمید راسخ ) هر وقت که دلم میخواد گیج بشم ، و به تعبیر زیبای شما وقتی میخوام هوا و منظره ای تازه پیدا کنم و چارچوب حصار ذهن بسته کلیشه شده ام را بشکنم و بیرون همه اینها نفس عمیقی بکشم . به زور خودم را مهمان حمید میکنم . اون همیشه یه سئوال ازم میپرسه که هیچ وقت جواب درستی براش نداشتم و خودش هم میگه نمیدونه جوابش چیه ؛ همیشه میپرسه به نظرت چرا بزرگانی مثل حافظ و مولوی و فردوسی جاودانه شدند ولی بقیه نه ؟ این نوشته شاید قسمتی از جواب حمید باشه . امیدوارم یه روز شرایطی فراهم بشه که دوستانم در اینجا و در متمم حمیدِ من رو بشناسند .
من اسم این تجربه هایی که با دوستم دارم رو گذاشتم : مستی بدون حتی قطره ای الکل 🙂 و فکر میکنم احتمالا خود هنرمندها هم در چنین فضایی تنفس میکنند که کلام و اثرشون این رنگ و بو رو به خودش میگیره . شاید مولوی هم بخاطر همین خیلی از مستی حرف میزنه ، شاید چون خودش هم توی این فضا نفس کشیده حرفهاش هم این حس و طعم رو به خودش گرفته
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن
…
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون ، باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند ، تو به زبان بیان مکن
دوست دارم انتخاب شاملو برای دکلمه این غزل مولوی رو ادامه این بحث در نظر بگیرم هرچند میدونم احتمالا شاملو هم مثل آقای ژان کوکتو هیچ منظوری در انتخاب این شعر برای دکلمه زیباش نداشته
از بخت یاری من بود که به این سرعت جوابی چنین پرمعنا نوشتین، وگرنه که آقای ژان کوکتو، خوب ما رو فرستاده دنبال نخود سیاه.
یه خاطره خیلی نزدیک و شاید هم راستا با داستان زنبور شما:
ساعاتی پس از انتشار پست شما و کامنت قبلی خودم، در جمعی قرار گرفتم که بطور اتفاقی میان من و شخصی در اون جمع، صحبت از استفان کاوی شد، اونهم بخاطر تشابه در نام خانوادگی ایشون و آقای استفان. دوست دیگه ای که صحبت های ما رو می شنید فکر کرد من احتمالا خیلی حالیمه که راجع به کتاب و نویسنده ها صحبت می کنم، به همین خاطر بعد از صحبتمون ازم خواست که کتابی در حوزه روانشناسی بهش معرفی کنم!(ایکاش می تونستم یه گله علامت تعجب بذارم) حالا من رو تصور کنید. در اون لحظه چه حسی داشته باشم خوبه؟ انصافا زبونم قاصره. فقط میدونم در اون لحظه، باد که چه عرض کنم، گِردبادی به غبغب انداختم و با معرفی اثر ویکتور فرانکل، در ذهن اون بنده خدا چنان گرد و خاکی بپا کردم که فکر کنم تو ذهنش، معنای اینهمه سال، زندگیش رو بر باد رفته می دید! و همون شب کتاب “انسان در جستجوی معنا” رو با دستای خودم به ایشون دادم و قرار گذاشتیم بعد از خوندن ایشون، درباره کتاب با هم صحبت کنیم.
من اما الان، با خوندن این نوشته حالم کمتر از نیش خوردن شما نیست با این تفاوت که این سوزش رو در مغزم احساس می کنم. و فکر می کنم می تونم این حس شما رو عمیقا تصور و تجسم کنم. نمیدونم اینبار شما تا چه حد میتونید حدس بزنید من چه حسی دارم، ازینکه جواب رو همون شب با دست های خودم به دیگری دادم و چه جواب های بهتری که هر روز و هر شب در روزنوشته های شما می خونم؛ چنانکه بعد از خوندن این پست بیاد معشوقه های حافظ و پاسخی که به مینای عزیز داده بودین افتادم و سریعا به سراغ فایل صوتی کوتاه و پرمعنای global brain رفتم و عاجزانه تقلا می کردم تا تصویری از زایش معناهایی که هر روز به دنیا اضافه میشه رو در ذهنم تجسم کنم. و حتی شاید کمی به ظاهر بی ربط باشه، ولی بیاد گوگل و ماجراهای search Query و search term در متمم هم افتادم.
از خودم خجالت می کشم که کج فهمی شاگردی چون من باعث میشه یه موضوع رو چندین بار به چند روش توضیح بدین، حس یه شاگرد دیرفهم رو دارم که همش نیاز داره با کلاس خصوصی پا به پای معلم پیش بیاد.
این حرفتون که میگید انسان ماشین معناساز و معنایابه، من رو به این فکر انداخت که معنایابی چیزی بوده که بارها و بارها و خیلی راحت تر از آب خوردن انجامش میدادم، بی اینکه متوجه بشم. و این روزها که بیشتر از هر زمان دیگه ای به سال های پر افت و خیز اخیرِ زندگیم، فکر می کنم، می بینم که دقیقا در جستجوی معنایی برای توصیفش بودم و این مثل یافتن معنایی هست که فردوسی برای سی سال رنجش و عطار برای سی، مرغش پیدا کرد.
و بقدری این جمله آخرتون به دلم نشست که الان دارم به میراث ناچیزی که در حیاتم و پس حیاتم بجا میذارم فکر می کنم، میراثی هر چند بی مقدار که حتی در تقسیم و تفسیرش هیچ اختیاری ندارم!
پی نوشت: دیروز از پاسخ شما و حسین عزیز خیلی ذوق زده شدم و چون خیالم راحت بود پستی در اینباره می نویسین، لذت قدردانی رو به امروز موکول کردم تا بدینوسیله ترافیک کامنتی هم بوجود نیارم. خدا رو شاکرم بخاطر وجود معلم جانم و همشاگردی های عزیزم.
محمد رضای گرامی
نوشته های شما را دوست دارم اما در مورد این نوشته می خواهم شعری را که یک بار کیان برای شما نوشته بود دوباره بنویسم:
گرد جهان گردیده ام
خوبان عالم دیده ام
لطف همه سنجیده ام
اما تو چیز دیگری
من در این نوشته کلی معنا و کلی طنز و کلی آموزه های ارزشمند یافتم. ممنون.
چقدر زیبا نوشتی محمدرضا. و اونجا که گفتی “اگر ادبیات میخوانی و اهل کتاب خواندن و بازی با نوشتهی نویسندگان و شاعران هستی، یکی از کاربردهای جالب ادبیات، این است که میتواند مغز تو را به تنفس هوایی تازه دعوت کند.”، چقدر لذت بردم. و اینکه، مهم معنایی است که ما در ذهن خود از یک نوشته خلق میکنیم. و بقیه ی حرفهات.
وقتی دو جمله ی ژان کوکتو رو در مورد سوالی که ازش شده بود ازت خوندم، توی تخیل خودم تصور کردم شاید او اگر اشاره ی سومی هم در جواب به این سوال داشت، شاید میتونست این باشه:
.I can’t help. The fire is me
پیرو حرفهای خوبت، شاید به همین خاطره که هر کسی یک جور، از یک جمله، از یک کتاب یا از یک نوشته لذت میبره. کسی بیشتر و دیگری کمتر. کسی بینهایت و دیگری هیچ. و تجربه ی هر کس با دیگری میتونه کاملاً متفاوت باشه. چون درون ما، احساسات ما، بینش ما، ذهن ما، زاویه ی دید ما و کلاً همونطور که گفتی معنایی که شخصِ ما، به یک نوشته میده، میتونه کاملاً بر روی اون نوشته سایه بندازه، یا بهش رنگ یا معنای متفاوتی ببخشه. با اینکه کلمات و جملاتی که خونده میشه یا شنیده میشه، برای همه یکسان و مشابه هست.
با خوندن نوشته ی زیبات، یاد دو تا از جملات زیبای پیام های اختصاصی خودمون، توی متمم هم افتادم و حس کردم میتونه به این موضوع مرتبط باشه. اولی جمله ای که از استیون کاوی نقل شده بود:
“ابزار مورد نیاز در زندگی قطب نماست نه ساعت. اما اکثر ما دومی را ابزار مسیریابی خود قرار میدهیم.”
و دومی، جمله ای از ماروین مینسکی:
“هرگز موضوعی را که فقط از یک زاویه می شناسی، درک نخواهی کرد.”
پی نوشت ۱ : با وجود اینکه از خوندن این نوشته خیلی لذت برم، اما برام یه تداعی تلخی هم داشت. شاید واقعا به این نوشته ربط نداشته باشه، اما برای من داشت.
میدونی محمدرضا. اون تداعی تلخ با خوندن این نوشته برام این بود که وقتی که توی شرایطی قرار بگیری که حس کنی از یه جایی به بعد، حرفهات مدام از طرف کسی که معنای خاصی برات داره، با معنای دیگری و متفاوت با اونچه که واقعا در نوشته ها و گفته های تو هست، تعبیر و یا برداشت میشه، یا حس کنی که سوالهات، از طرف او، از جنس سوالهای Void فرض میشه… (که سوالهای Void رو تازه از تو یاد گرفتم)، این خیلی غم انگیزه. امیدوارم تو هیچوقت چنین چیزی رو تجربه نکنی. چون تجربه ی دردناکیه. بیشتر از اونکه بتونی تصورش رو بکنی.
پی نوشت ۲- چقدر خودم رو دوست ندارم وقتی که این مدلی (مدلِ پی نوشت ۱) حرف میزنم… وقتی که خودم رو اینقدر احساساتی میبینم. وقتی حس میکنم که تو و دوستان خوبمون رو با اینجور نوشته ها دلگیر میکنم … ولی انگار گاهی ناگزیری کمی از این بار رو، با این حرفها روی زمین بذاری…
چقدر این حرف “آنا گاوالدا” رو دوست دارم که میگه: “به آدم هایی که زندگی احساسی برای شان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک میبرم. آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن.”
شهرزاد عزیزم پیرو پی نوشت ۱ نتوانستم ننویسم. در پی دلتنگی هایی که همه داریم احساساتی که همه داریم و گاه احساس می کنیم متوقف مان می کنند. خالی و بی انگیزه، معلق بین زمین و زمان…
دوستی می گفت دلتنگی حق توست، تو نباید قاتل احساساتت شوی اما تلاش کن مهمترین چیز، عزت نفست را نبازی و از آن روز من از دلتنگی ام از احساساتم انرژی می گیرم چون مواظب عزت نفسم هستم.
مطمئنم تو هم مواظب عزت نفست هستی.
اینو نوشته بودم : ی چیزی باید این چرخ رو بچرخونه. اگه جستجوی معنا بی معنیه این جای خالی رو با چی پر میکنی؟ شاید پر کردن این جای خالی خودش شکلی از جستجوی معناست. اما یچیزی این جا جاش خالی میشه طوری که حتی نمیشه تصوری برای جایگزینش داشت. متن رو دوباره میخونم حتمن.
یبار دیگه خوندم متن رو. چیزی نمیتونم بنویسم.
منم امروز یه دونه ازون زنبور بزرگارو که روی آینه دستشویی بود دیدم، تکون نمیخورد ولی زنده بود،ترسیدم با دست بگیرمش به کمک یه پونصدی همینکه بردمش بیرون رو یه درختی جایی بذارم پرواز کرد و رفت.
آقا من چند وقته فایلهای صوتی مدیریت توجه رو توی تاکسی یا پیاده روی یا درحین چند کار دیگه گوش میکنم (دلم میخواد علامت تعجب بذارم روم نمیشه).
در حین گوش دادن یه کارایی میکنم تا زیاد حواسم پرت نشه مثلا تو تاکسی چشامو میبندم یا تو پیاده روی فقط زمین روبرومو نگاه میکنم ولی باز زیاد نمیشه این کارو کرد.
از یه طرف نمیتونم ازین احساس خوب که بالاخره دارم یه چیزی یاد میگرم بگذرم یا اینکه ممکنه یه جمله از همین فایلهای صوتی همونطور که بارها پیش اومده من ببره توی یه فکر که خیلی بهتر از توجه کردن به چیزهای دوروبرند مثل زمانهایی که مجبور میشم اخبار توی تاکسی گوش کنم.
از یه طرفم با گوش دادن به این فایل صوتی ذهنم درگیر این شده اصلا این فشار و به طبعش خستگی که به مغز میاد ارزش این گوش دادنهای نصفه نیمرو داره یا نه؟
بعضی وقتا توی تاکسی کتابم میخوندم و از خودتونم شنیده بودم که اینکارو میکردید یا شایدم میکنید.
ببخشید اگه بی ربط بود چند روزه ذهنمو مشغول کرده،به غیر از شما ودوستای متممی کس دیگه ام سراغ ندارم ازش بپرسم.
در کل میخواستم بدونم مشکل از کجاست؟ 🙂
خیلی دوست داشتم این بحث رو.ممنونم از مصاحبه کننده، کوکتوی بی حوصله و کمی عصبانی، شیرین و استاد عزیزم.
فکر کنم خود کوکتو هم بعد از کنفرانس وقتی به پاسخی که داد فکر کرد،و سنگینیش رو حس کرد ساعت ها تو بالکن با غرور خاصی سیگار کشیده و احتمالا آبم توی جام خورده.پسرشم با لفظ “فرزندم” صدا زده :).
در مورد معنا سازی واقعا همینطوره.
واقعیتش دیروز که کامنت گذاشتم وقتی برگشتم تا بقیه چه حرفای شیکی از توش در اوردن احساس خجالت و خنگی کردم، ولی بعد گفتم بنظرم همیشه،همه چیز پیچیده نیست فقط ما با پیچیده کردن، احساس بهتری داریم و دوست داریم مسئله مون رو مهم جلوه بدیم.
بارها این اتفاق رو احتمالا تجربه کردیم که گاهی یه موضوع رو اونقدر توی ذهنمون بسط دادیم که زیر بارش له شدیم و مدت ها برامون مشکل ایجاد کرده.و در آخر متوجه شدیم اولین و ساده ترین چیزی که به ذهنمون میرسیده،بهترین تفسیری بوده که میتونستیم بهش بدیم.
همین تفسیرها گاهی باعث میشه یه چیز رو مقدس یا منفور کنیم.ریشه خیلی از خرافات هم همین معنا سازیه.
به طور مثال،قدیما میگفتن اگه شنبه ها اتفاقی برات افتاد تا سه بار برات اتفاق می افته،که نمیدونم شنیدید یا نه،اما هنوزم بعضی ها بهش اعتقاد دارن و شنبه ها اگر خوردن به دیوار، تا سه شنبه هر جور شده یه جوری رفتار میکنن حتما بخورن به دیوار،که خدایی نکرده قانون طبیعت و هستی زیر سوال نره.
جمله ی کوکتو از معدود جمله هایی بود که زیرش نمیشد موافقت کرد یا مخالفت کرد یا حتی نوشت: البته همیشه هم اینطور نیست.
من از اون جمله هیچی متوجه نشدم و با توجه به مصرعی از عطار که گفته: “هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو”، احساس نفهمی کردم و خوشحالم که با این مطلبی که برای شیرین عزیز نوشتی، کمی از احساس نفهمی من هم کم شد.
پی نوشت:
چون نمی دونم تا جمعه مطلبی منتشر میکنی یا نه، از همینجا اولین سالگرد آخرین سمینارت رو به خودت تبریک میگم و به شاگردانت، تسلیت! 🙂 @):-
بهداد اعترافت عالی بود ، منم دقیقا همچین احساسی داشتم و حالا با خوندن کامنت تو یادم اومد چقدر گیج شدم و الان از اون حالتم ناراحت نیستم 🙂
سلام محمدرضا جان.
خوب که نوشتی. اگه نه احتمالا تا فردا صبح هی بیدار می شدم refresh می کردم بیینم نوشتی یا نه.
البته یه مدتی هست که احتمال گذاشتن پست یا کامنت جواب دادن در ساعت های بامداد توسط تو خیلی پایین اومده، از دید من البته. برای خودمم معنا سازی کردم که چرا اینطوری شده. ولی مهم نیست من چه معنا سازیهایی کردم. بگذریم. برای شیرین مثل خود شیرین، شیرین نوشتی. ممنون.
راستی، خدا میدونه چقدر من به این جمله ژان کوکتو فکر کردم و چقدر احساس نفهمی(دن) کردم.