نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: معصومه
پیش توضیح: برای دوستانی که شاید به اندازهی من، فرصت (و البته وظیفه) ندارند که وضعیت تک تک متممیها را پیگیری کنند، لازم است توضیح بدهم که ما معصومههای عزیز زیادی در بین دوستانمان داریم. از جمله معصومهها، معصومه فردوس مقدم است و معصومه شیخ مرادی و معصومه شجاعی و معصومه کاپله و معصومه فیض آبادی.
معصومه خزاعی هم یکی از معصومههای ماست که این مطلب در مورد یکی از بحثهای اوست.
مطلبی که معصومه در زیر بحث گفتگو با دوستان نوشته، نسبتاً طولانی است و حتی از بعضی نوشتههای من هم طولانیتر است. اما به هر حال، چون بدون خواندن آن، خواندن آنچه من برای معصومه مینویسم، ممکن است نامفهوم باشد، ابتدا حرفهای معصومه را در اینجا نقل میکنم:
این روزها یک مقدار ارتباط برقرار کردن با اطرافیان برام سخت شده، بهتر بگم ارتباط هست اما شاید چندان خوشایند نیست. دیگه تو جمع های خانوادگی یا دوستان مثل سال های گذشته یا حتی سال گذشته لذت نمی برم. میگن تغییر کردی خودم هم قبول دارم خواسته هام خیلی متفاوت تر از گذشته شده، شاید اغراق نکنم اگه بگم بیشترین انرژی رو از گذروندن وقتم در اینجا و متمم بدست میارم.
کتاب خوب خوندن هم برام لذت بخش هست ولی همه اینها باعث شده وقت کمتری رو در جمع بگذرونم. در طول هفته که اداره هستم و خیلی با تمرکز نمی تونم در متمم باشم. آخر هفته یا تعطیلات هم که می خوام به کارهام برسم بادعوت دوست یا خانواده اختلال ایجاد میشه. تو این مدت کوتاه می اومدم و به سبک رفتاری اجتناب برخورد می کردم و گاه در جمع حضور پیدا می کردم اما دلم و فکرم جای دیگه بود. گاهی سعی می کردم یک زمان هایی رو کاملا در اختیارشون باشم اما دیگه شنیدن صحبت ها و وقت گذروندنم در کنارشون، مثل گذشته نشاط آور و انرژی بخش نبود. تصمیم دارم این ارتباط ها رو کمتر کنم شاید به این شکل حداقل زمان هایی رو که در کنارشون هستم خوشایند و لذت بخش سپری کنم. نمی دونم تصمیمم به این شکل مفید تره یا نه. به هر حال هزینه این تصمیم کوچک نیست اما فکر می کنم دستاورد و نتیجه اش مفیدتر باشه.
سوالم اینه شما ارتباطاتتون رو چطور مدیریت می کنید؟ ممنون میشم اگه فرصت کردید برامون از مدیریت ارتباط با اطرافیانتون بنویسید.
پس از اینکه در جواب به کامنت یکی از دوستان خواستید که در سوال پرسیدن بیشتر دقت کنیم و تمرینی را در این زمینه پیشنهاد کردید. بیشتر فکر کردم و حاصل سوالات زیر شد:
۱- سهم ارتباطات شما با اطرافیانتان به چه میزان است؟
۲- شما برای ارتباط با اطرافیانتان چه معیارهایی را در نظر می گیرید؟
۳- بطور کلی آیا ارتباط با اطرافیان جزو دغدغه های شما بحساب می آید؟
۴- کیفیت ارتباط با اطرافیانتان به چه شکلی است؟
۵- آیا ارتباط با اطرافیانتان بر اساس اولویت بندی خاصی صورت می پذیرد؟
۶- پیگیری اهداف تان در اولویت است یا ارتباط با اطرافیانتان؟
۷- در ارتباط با اطرافیانتان رضایت خودتان را بیشتر مدنظر قرار می دهید یا تائید و رضایت اطرافیان؟
۸- برای کاهش گله مندی و دلخوری اطرافیان از ارتباط کم با آنها چه تدابیری اندیشیدید؟
۹- هزینه و فایده ارتباط با اطرافیان در مقایسه با پیگیری اهداف و خواسته های شخصی بر اساس چه معیارهایی می سنجید؟
۱۰- در مسیر زندگی برای دستیابی به اهداف تان از یک سو و داشتن ارتباط با کیفیت مطلوب با اطرافیان از سوی دیگر چه راهکارهایی را پیشنهاد می کنید؟
۱۱- تا چه میزان توانستید ارتباط با اطرافیان را همسو و در راستای اهدافتان مدیریت کنید؟
۱۲- آیا مدیریت ارتباط با اطرافیان و پیگیری اهداف دو مقوله مستقل اند و ارتباطی با یکدیگر ندارند؟
۱۳- در صورتیکه بخواهم این دو مقوله (ارتباط با اطرافیان و پیگیری اهداف) را هم راستا با هم قرار دهم، چه فرایندی را جهت توسعه، تقویت و پیش روی آنها بایستی طی کنم؟
سوال آخر را بعنوان سوال اصلی انتخاب می کنم به این دلیل که فکر می کنم خواسته ام را همه جانبه تر مطرح کردم.
ببخشید فضای زیادی رو برای این سوال اشغال کردم، می خواستم نتیجه ی تمرینم را انعکاس دهم.
توضیحات من در مورد نکاتی که معصومه دستور داده بود بنویسم:
معصومه. برای تو که چند سال است من را میشناسی، توضیح واضحات است اگر دوباره تکرار کنم که آنچه مینویسم نظر و تجربهی شخصی است و هیچ اصراری بر صحت و دقت آنها ندارم. همچنین توضیح واضحات است اگر بگویم آنچه مینویسم تجربه و برداشت و نگرش امروز من است و نمیدانم که فردا یا سال بعد یا سالهای بعد – اگر باشم و هنوز بختِ فکر کردن به خودم و رفتارهایم را داشته باشم – همچنان به همین شکل فکر خواهم کرد.
اما به هر حال، این را هم میفهمم و در ذهن دارم که تو هم نظر علمی و متقن نخواستی. نظر کاملاً شخصی دوستت را پرسیدی و انتظار شنیدن چیزی بیش از این هم نداری. پس میتوانم با خیال راحت، بدون “اما و اگر”ها و “شاید و ممکن است”ها و “توضیحات عمومی و مشروط کردن”ها، هر چه به دل تنگم میرسد، بدون آداب و ترتیب خاص بنویسم.
نکتهی ششم معصومه: پیگیری اهداف یا ارتباط با اطرافیان؟
نمیتونم بپذیرم که هدف زندگی ما انسانها، ایجاد و حفظ ارتباط با اطرافیان باشه. به عبارتی، فکر میکنم ما باید هدفهای متفاوت و احتمالاً مهمتر و بزرگتری تعریف کنیم. پس قاعدتاً ارتباط با اطرافیان صرفاً میتونه یکی از هدفهای ما باشه و بعید هم میدونم که اولین هدف باشه.
بنابراین، من به خودم (و طبیعتاً به دیگران) حق میدم که ارتباط با اطرافیان رو پای هدفی که خودشون فکر میکنند بالاتر و مهمتر و متعالیتر هست قربانی یا تعدیل کنند.
بنابراین، مشخصاً من اطرافیان رو فقط وقتی ارزشمند میبینم که در راستای اهداف خودم باشند و لاغیر.
ممکنه این حرف کمی خودخواهانه یا ماکیاولیستی به نظر برسه. اما فکر میکنم همهی انسانها همین کار رو میکنن (فقط بعضیها حتی انقدر نمیفهمن که بفهمن دارن این کار رو میکنن. حتی بخش قابل توجهی از والدین با فرزندان همین کار رو میکنند).
فکر میکنم تفاوت ما انسانها در این نیست که «دیگران رو ابزاری برای اهداف خودمون میبینیم یا نمیبینیم». تفاوت ما انسانها در این هست که اهدافمون، تا چه حد منافع دیگران رو تامین میکنه (یا نمیکنه).
همواره گفتهام که حتی خیرخواهانهترین رفتارها هم شکلی از خودخواهی در خود دارند و حتی شاید رفتارهای خیرخواهانهتر، خودخواهی بزرگتری در خود داشته باشند و این البته ایراد هم نیست.
این را قبلاً نقل کردهام که من معمولاً در مراسمهای خیریه، این را به اطرافیانم یادآوری میکنم که وقت کمک کردن به فقیران و کسانی که گرفتار فقر مادی هستند، یادمان باشد که آنها فقیر هستند و ما نیازمند.
ما با غرور و افتخار، در شبهای عید، در آغاز سال تحصیلی، در خوشیها، هدیهای میخریم. حیوانی قربانی میکنیم. پولی هدیه میدهیم تا احساس کنیم که حق داریم خوش باشیم.
همین. ما «حق خوشحال بودن» را «میخریم».
وگرنه آن فقیر مستمندی که تمام سال و تمام عمر، زندگیاش را کرده، من و تو باشیم یا نباشیم، روزی و زندگی خودش را خواهد داشت. یک شب کمک من و تو، زندگی او را متحول نمیکند. اما «حال من و تو» را «متحول» میکند.
چند شب پیش، داشتم وارد خانهام میشدم که دیدم، زباله گردی داخل سطل زباله میگردد. تنها چیزی که در کیفم داشتم یک چک پول ۵۰ تومانی بود. احوال پرسی کردم و چند دقیقهای گپ زدیم و چک پول را به او دادم و گفتم هدیهی کوچک و ناقابلی است.
گرفت و گفت: خدا تو را رحمت کند که به ما رحم میکنی.
گفتم: آمین. اما من هنوز چنان وارسته نشدهام که به تو رحم کنم. به خودم رحم میکنم که وقتی میخواهم بخوابم، اگر تو گرسنه بخوابی خوابم نخواهد برد (البته بعداً خانه رسیدم و دیدم غذا ندارم و دیروقت است و نمیشود چیزی خرید و گرسنه خوابیدم. امیدوارم او در سطلها چیزی پیدا کرده باشد).
توضیح میان بحث: کمک کردن به زباله گردها و گفتگو با آنها را تجربه کن. آنها در جامعهای که سیرها، برای پول بیشتر، دست در جیب یکدیگر میکنند، گرسنه میمانند اما دست در زباله میکنند. امثال من، اگر گرسنه بمانیم، دزدی غذا را بر خود مشروع میکنیم، اما دست در سطل زباله نمیکنیم. آنها نماد عزت نفس هستند. هر پرسشنامهای که امتیاز عزت نفس آنها را بالا ارزیابی نکند، باید در اعتبار خودش تردید کند.
پایان توضیح میان بحث.
معصومه، این همه روضه را برایت خواندم که به نوعی به همان مفهوم خودخواهی هوشمندانه که سالهاست مینویسم و سالهاست بیصدا از کنارش میگذرم، اشاره کنم.
اینکه اگر ارتباط با دیگران را با اهداف خودت میسنجی و بر اساس اهداف خودت تنظیم میکنی، احساس گناه نکن.
دربارهی همنشین و همکلام:
در گذشتههای دور، تنها راه ارتباط با دیگران، همنشینی با آنها بود. تنها شیوهای که میتوانستیم با دیگران حرف بزنیم و آنها با ما حرف بزنند و افکار و خواستهها و خاستهها (دستاوردها) را با هم به اشتراک بگذاریم.
به خاطر همین واژهی دوست و همنشین، کمابیش به عنوان مترادف به کار میرفت.
قدیمیها میگفتند: همنشین تو از تو به باید، تا تو را عقل و دین بیفزاید.
همان چیزی که جدیدیها به شکل دیگری میگویند: هیچکس از متوسط اطرافیانش فراتر نمیرود. 😉
فکر میکنم امروز، هم کلام یا همصحبت واژهی عمومیتر و مناسبتری باشد. چون بخش زیادی از ارتباطات ما، الزاماً فیزیکی نیست. تو همصحبت منی. همنشین منی. دوست و همراه منی. آیا مهم است که هرگز کنار هم جایی ننشستیم و هر دو در چهرهی یکدیگر خیره نشدهایم؟ فکر نمیکنم.
اینها را از این جهت گفتم که بگویم در ادامه، وقتی از واژههای همنشینی یا دوستی یا ارتباط یا همکلامی یا همصحبتی استفاده میکنم، تقریباً مفهوم واحدی را در ذهن دارم که از گفتگو با همسایه و دیدار پایان هفتهی خویشاوندان تا کامنت گذاشتن در شبکه های اجتماعی را شامل میشود.
نیاز به تنها بودن به اندازهی نیاز به تنها نبودن جدی است
ما به سیری نیاز داریم. اما به گرسنگی نیاز نداریم. گرسنگی فقط حسی است که به ما یادآوری میکند نیازمند سیر شدن هستیم.
بسیاری از حسها نبودن حسی دیگر را به ما یادآوری میکنند.
اما آیا احساس تنهایی هم، چیزی مانند احساس گرسنگی است؟ آیا الزاماً به این معناست که باید به سرعت برای پر کردن خلاء تنهایی تلاش کنیم؟
باور من بر این است که نیاز به تنها بودن و با خود بودن و در خود بودن به اندازهی نیاز به حضور در جمع و با دیگران بودن ضروری و واقعی است.
اهمیت حمایت اجتماعی قابل انکار نیست. حتی اینکه تنها بودن و تنها ماندن، اثر مخربی مانند استعمال دخانیات دارد و عمر را کوتاه میکند چیزی نیست که به سادگی قابل تردید باشد.
اما آیا همیشه در جمع بودن و دائماً با دیگران در تماس بودن، شکل دیگری از مردن و کوتاه شدن عمر نیست؟
نمیتوان انکار کرد که بخش قابل توجهی از رشد ما انسانها در محیط اجتماعی به وجود میآید. تجربه نشان داده که کسانی که مدت طولانی در زندانهای انفرادی هستند، حتی قاشق را به سادگی نمیتوانند در دهان خودشان بگذارند. در حدی که برخی میگویند مغز ما کنترل حرکات موتوری خود را نیز از مشاهدهی حرکات موتوری دیگران میآموزد و خود را بر اساس مشاهداتش به نوعی کالیبره میکند.
اما گاهی اوقات، این کالیبره کردنهای ساده، ممکن است به کالیبره شدن اشتباه ذهن و مدل ذهنی ما منتهی شود.
فکر میکنم تنهایی و خلوت کردن با خود، فرصت ارزشمندی برای رشد فردی ما است.
قطعاً این تنهایی ممکن است به شیوههای مختلفی سپری شود:
- مطالعه کردن
- فکر کردن به خاطرات گذشته
- سکوت کردن و ساعتها لب به سخن باز نکردن
- بیهدف قدم زدن در کوچه و خیابان بدون اینکه لحظهای به اینکه کجا میرویم یا میخواهیم برویم فکر کنیم.
- عبادت کردن
- شعر خواندن یا شعر حفظ کردن
- خاطره نوشتن
- متمم خواندن و تمرین حل کردن
یا حتی کارهای دیگر. من گاهی سعی میکنم آب معدنی چند برند مختلف را – اگر در یخچال پیدا کنم – بنوشم و سعی کنم ببینم میتوانم مزهی آنها را از یکدیگر تشخیص دهم؟ (میتوانی این کار من را به عنوان تمرین درس تقویت حواس پنجگانه در نظر بگیری).
بیش از اینکه مهم باشد کدامیک از این کارها (یا هر کار دیگری) را انجام میدهی، مهم است که حس کنی همه چیز در اختیار تو و به انتخاب توست.
این حسی است که هنگام حضور دیگران، تجربهی آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی صدای موبایل سایلنت نیست، آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی نوتیفیکیشن تلگرام از گوشهی دسکتاپ خودنمایی میکند آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی در کوچههای نزدیک به خانهی خودمان قدم میزنیم آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی یک پست در اینستاگرام میگذاریم، تا مدتی آن را از دست میدهیم. این حسی است که وقتی فرصت شببیداری را از دست میدهیم و فقط به زندگی در نور روز عادت میکنیم، ممکن است بخشی از آن را از دست بدهیم.
فکر میکنم ما در مقابل خودمان و وجودمان مسئول هستیم که در طول روز و در طول هفته و در تمام طول زندگی، فرصتهایی را ایجاد کنیم که احساس انتخاب و اختیار را حتی برای لحظات کوتاه تجربه کند. طبیعتاً این یک «حس» است و از جنس ادراک. ضمن اینکه سیاه و سفید یا صفر و یک هم نیست.
مثلاً وقتی در خلوت خودت تلویزیون میبینی، به نسبت وقتی که با دوستت شام میخوری یا چت میکنی، احتمالاً احساس اختیار و انتخاب بیشتری داری (حداقل حرفهای تلویزیون را میتوانی با یک دکمه خاموش کنی. اما دوست تو نه دکمهی خاموش دارد و نه علامت مینیمایز. حرف میزند و باید مدام نگاهش کنی و لبخند بزنی).
اما شاید وقتی پای وب مینشینی، به نسبت زمانی که پای تلویزیون مینشینی، اختیار بیشتری را تجربه کنی. تنوع گزینهها و انتخابی که به سلیقهی تو بیشتر نزدیک است تا سلیقهی یک سازمان پیچیدهی عریض و طویل.
بگذریم.
حرفم این است که فکر میکنم اگر هدف ما رشد و یادگیری و پیشرفت و توسعهی دانش و نگرش باشد، نیاز به جدا شدن از جمع و در خلوت خود بودن، نیازی انکارناپذیر است و بزرگان تاریخ، در حوزهی علم، فرهنگ و مذهب، عموماً از چنین فرصتهایی بهرههای فراوان بردهاند.
نکتهی اول معصومه: سهم ارتباط با اطرافیان
صادقانه بگویم، من اگر جایی حس نیاز به اطرافیان نداشته باشم، برای اطرافیان وقت نمیگذارم.
اما به خاطر داشته باش که اینجا نیاز را، در چارچوبی شبیه خودخواهی هوشمندانه که توضیح دادم تصور کنی.
من به حرف زدن با تو نیاز دارم. به خواندن حرفهای بچهها نیاز دارم. به نوشتن نیاز دارم. چون اگر اینها نباشند، نمیتوانم «وجود داشتن» خودم را حس کنم. من به «نوشتن در متمم» نیاز دارم. اما اگر احساس کنم که ارتباط با کسی (حتی در حد جواب دادن یک پیام یا پیامک) یا همنشینی و همکلامی با کسی از جنس نیاز نیست، در چنین ارتباطی تردید میکنم. چون احتمالاً معنای آن صرفاً «گذران وقت» است.
فکر نمیکنم وقت اضافی ما در زندگی چنان زیاد باشد که برخی کارها را صرفاً به نیت «گذران وقت» انجام دهیم.
این سالهای اخیر، هر وقت کسی را میبینم که روی تختی در یک رستوران سنتی تکیه داده و آسوده و راحت، پُک به قلیان میزند، کمی با تعجب نگاهش میکنم.
اگر ببینی کسی در وسط مسابقات فرمولا وان، ماشینش را پارک میکند و کمی قدم میزند و استراحت میکند و بعد دوباره سوار میشود، به عقل او شک نمیکنی؟
فرصت زندگی که تنگتر از این حرفهاست. جز اینکه فرصت را بر اساس سرعت حرکت و دوری مقصد میسنجند؟ راه رشد و یادگیری و شناخت و درک و تجربهی دنیا که بسیار دور است و سرعت حرکت ما هم در این مسیر کند و آرام. پس چطور میشود کاری را صرفاً برای گذران وقت انجام داد؟
دقت داشته باش که من نمیگویم نباید پیاده روی کرد. نباید آرام روی زمین دراز کشید و «گاهی به آسمان نگاه کرد». نباید با دوستان نشست و گفت و خندید. نباید در شبکه های اجتماعی بود.
هرگز اینها را نمیگویم. حرفم این است که هر کاری انجام میدهیم و با هر کسی به هر شیوهای وقت میگذرانیم، بدانیم که «کدام نیاز را ارضا میکنیم». به نظرم «وقت گذرانی» و اینکه «کاری کنیم که به هر حال امشب هم بگذرد»، یک نیاز نیست. یک خطای بزرگ ناشی از درک نکردن فرصتهای محدود زندگی است.
اتفاقاً ارتباطات عاطفی و خویشاوندی و دوستی، میتوانند پاسخ به نیازهایی مهم و عمیق باشند. فکر میکنم چهار مولفهای که در بحث حمایت اجتماعی مطرح میشود، کمک خوبی است که به ارتباطات و همنشینیها و همکلامیها توجه کنیم و ببینیم که هر کدام، چه نیازهایی از ما را برطرف میکنند و کدامیک، صرفاً از روی عادت یا ملاحظات، سهمی از زندگی و عمر ما را به خود اختصاص دادهاند.
چه اولویتهایی در ارتباط با اطرافیان وجود دارد؟
این سوال واقعاً شخصی است. خیلی شخصی. احتمالاً به تعداد انسانها میتوانی برای آن پاسخهای متفاوتی پیدا کنی.
من تلاش میکنم از نشستن و حرف زدن با افراد مختلفی خودداری کنم. البته تا حدی که توانم اجازه دهد (که عموماً اجازه میدهد).
یک گروه، بستگانی هستند که هیچ چیز جز وابستگی نسبی، من را به آنها مربوط نمیکند.
فکر میکنم دورهی زندگی عشیرهای گذشته است. اینکه من فقط به تو به خاطر اینکه از قبیله و عشیرهی من هستی و همخون و حتی همزبان من هستی احترام بگذارم.
اگر همکلامی و همنشینی با تو، به هیچ شیوه به رشد و تعالی و یادگیری و یا لااقل حال خوب من کمک نمیکند، فقط به علت اینکه من و تو مادربزرگ مشترکی داریم، نمیتوانم مهمترین سرمایهی زندگیام را – که عمرم هست – در اختیارت قرار دهم. مردم به خاطر رابطهی فامیلی، به یکدیگر به سادگی حتی چند ده میلیون تومان پول هم نمیدهند. یک ساعت وقت که گرانتر است.
البته طبیعتاً در میان بستگان، ممکن است دوستانی داشته باشیم که همفکر یا همراه باشند یا چنان اُنس و الفتی با آنها داشته باشیم که نشستن پیش آنها، آراممان کند. فکر میکنم قدیمیها هم، مثل من (و بیشتر از عموم مردم امروز) نسبت به وقت خود حساس بودهاند که وقتی میخواستند ارزشمند بودن یک همنشین را شرح دهند، میگفتند نشستن با او، جزو عمرت حساب نمیشود (یعنی بدون اینکه حساب و کتاب زمان را بکنی، بنشین و این لذت با هم بودن را بنوش و تجربه کن).
گروه دیگر کسانی هستند که احساس میکنم دوستی با من را آگاهانه انتخاب نمیکنند.
من بعضی دوستان قدیمی داشتهام که امروز احساس میکنم شباهتی با آنها ندارم. صادقانه بگویم، زمانی با آنها همنشین و همکلام بودهام و امروز، در صف دستشویی هم ممکن است ترجیح بدهم پشت سر آنها منتظر و معطل نمانم.
این به نظرم ایراد هم نیست. بعید نیست که آنها هم چنین نظری نسبت به من داشته باشند. به هر حال، همیشه گفتهام که یکی از هزینههای رشد، این است که برخی از دوستان و آشنایانت را نمیتوانی یا نمیخواهی یا نباید در سبد دوستان و همکلامها و همنشینهای خود حفظ کنی.
البته کسان دیگری هم هستند که ممکن است خودم را با آنها دور و ناآشنا ببینم و حتی در گذشته هم، سابقهی دوستی نزدیک با آنها نداشته باشم.
میبینم یک دوست مشترک، با من دوست است و وقتی با من حرف میزند مدام ژستهایی میگیرد که من این حرف تو و آن کار تو و این روش تو را قبول دارم یا خودم هم بر همین اساس فکر میکنم و رفتار میکنم.
بعد مثلاً میبینم در یک شبکهی اجتماعی، زیر حرف دوست دیگری که کاملاً برعکس این دیدگاه را دارد (آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه فلسفهی زندگیاش را بر آن بنا کرده) کامنت میگذارد و لایک میزند و ابراز محبت میکند، در ادامه دادن دوستی با او تردید میکنم.
چون فکر میکنم که: او میگفت من را به خاطر این عادت یا آن اخلاق یا فلان رفتار دوست دارد. الان میبینم که با دیگری هم که عکس این عادت یا آن اخلاق یا آن رفتار را دارد، همکلام و همنشنین است.
پس قاعدتاً انگیزهی دیگری در دوستی با من وجود دارد و نیاز دیگری را از طریق من تامین میکند. اگر نتوانم به صورت مشخص، درک کنم که در رابطهی ما و همنشینی ما، چه چیزی است که مبادله میشود، آن رابطه را کنار میگذارم.
گروه دیگر کسانی هستند که در حمایت کردن از دیگران محافظهکار هستند.
معصومه. فرض کن من با تو دوستم. تو در جایی مورد نقد غیرمنصفانه قرار میگیری. دفاع کردن از تو وظیفهی من است. حتی اگر به من هزینهای را تحمیل کند.
یا اینکه من همیشه به تو میگویم که دوست خوب من هستی. اما در یک جمع، وقتی از تو بدگویی میشود، سکوت میکنم تا چهرهی خودم را حفظ کنم. یا اجازه میدهم که روند گفتگو در مورد تو ادامه پیدا کند.
تو حق داری که از من گلهمند باشی. مطمئناً سرمایهگذاری تو روی این دوستی سرمایهگذاری نادرستی است و وقتی را که با من گذراندهای، به بطالت گذشته.
اما تو نمیتوانی به سادگی بفهمی که در چنان شرایطی، من در مورد تو چه رفتاری خواهم داشت.
اما کارهای سادهتری میتوانی انجام دهی.
تو نظرات من را راجع به افراد مختلف میدانی. از دوستان تا آشنایان تا شخصیتهای بزرگ تاریخ.
اگر دیدی که در مسائل روزمره و وقایع اتفاقیه و آنچه روی میدهد، متفاوت با آنچه در دلم میگذرد رفتار کردم (مستقل از اینکه نام آن را محافظه کاری یا مصلحت یا هر چیز دیگری بگذارم) بدان که این کار را با تو هم خواهم کرد.
یکی از شوخیهای ما در جمع دوستان، این است که بر سر جنازهمان چه اتفاقی میافتد (اگر یادت باشد قدیم در اینستاگرام نوشته بودم که مثلاً با احمدرضا نخجوانی شرط کردهایم که اگر قول بدهد در صورتی که من زودتر مُردم، برایم سخنرانی نکند، من هم قول میدهم که اگر او زودتر فوت کرد، سخنرانی خیلی خوب و آبرومندی در موردش انجام دهم و مستقل از واقعیت زندگی او، به شدت از او دفاع کنم 😉 )
در ادامهی این شوخی سریالی که من خیلی آن را دوست دارم – چون نوعی ذکر مرگ به شیوهی مدرن است – دوستی پرسید، فکر میکنی اگر مُردی، فلان دوستت چه خواهد کرد؟ گفتم تیپ شخصیتی من را اعلام میکند. همین. چون دیدهایم که با دیگران چه کرده است.
گروه دیگری که دوست ندارم وقتم را با آنها بگذرانم، کسانی هستند که وقتی همنشین آنها میشوم، احساس کنم خیلی میفهمم. احساس کنم که چقدر باسوادم. چقدر زندگیام را خوب میگذرانم. چقدر شعور دارم. چقدر اینها پرت هستند.
چون این احساس، تلاش برای رشد را از ما میگیرد.
شاید برایت جالب باشد که از وقتی کامنتهای روزنوشته محدود شده، من خیلی بیشتر از قبل برای یادگیری و رشد تلاش میکنم. قبلاً کامنتهای معمولی خیلی زیاد بود. وقتی میخواندم حس خوبی به خودم داشتم.
الان تقریباً کامنت هر کسی را که میخوانم – حتی مواردی که آنها را نقد میکنم – جملاتی میبینم و دیدگاههایی میبینم که ندیده بودم.
آنها را یادداشت میکنم. بعداً به آنها فکر میکنم. بر اساسش تصمیم میگیرم. همینها به من یادآوری میکند که چقدر در مسیر یادگیری عقب هستم. حتی همین سبک تو. من در مورد سوال نوشتن و نحوهی سوال کردن، مطلبی نوشتم و کمی بعد، دیدم که تو به همان سبک، همین سوال را مطرح کردی (سوالی که بالای همین متن است).
بعد از آن خیلی به حال خودم تاسف خوردم. گفتم محمدرضا. تو اگر جایی کسی یک نکتهی سادهی رفتاری از این جنس میگفت، حتی اگر آن را قبول داشتی، بلافاصله آن را در جایی به شکلی تمرین میکردی؟ موارد متعددی بوده که این کار را نکردهام. رفتار تو، به من این حس را القا کرد که در یادگیری آنقدر که باید تلاش نمیکنم (البته قبلاً هم حرفهای تو را در متمم خواندهام و این قضاوت من، بر شناخت قبلی هم استوار است). من این حس بد را دوست دارم. اگر آن را برای مدت طولانی از اطرافیانم دریافت نکنم، در دوستی با آنها تردید میکنم.
همهی اینها را که حذف کنی، چیز زیادی نمیماند. 😉
احتمالاً اگر برای آن معدود افرادی که از چنین فیلتری میگذرند وقت هم بگذاری، هرگز احساس خُسران نخواهی داشت.
اگر چه خیلی از این توضیحاتم، مربوط به سوالی غیر از سوال سیزدهم بود، اما به نوعی همهی آنها را میتوان زیر موضوع سیزدهمی که تو اشاره کردی جا داد.
با این حال، دلم میخواهد نکتهی کوتاه را هم – که همیشه گفتهام – تکرار کنم که پاسخی مستقیمتر به موضوع سیزدهم باشد:
انسان یک موجود چند بعدی است. احتمالاً نمیتوان تعداد ابعاد مشخصی را برای انسان تعریف و تعیین کرد. اما به هر حال چند بعدی است. ابعاد عاطفی، ابعاد مهارتی، ابعاد انسانی، ابعاد معنوی، ابعاد فیزیکی (بله. دقیقاً منظورم ابعاد فیزیکی است). ابعاد علمی. ابعاد اخلاقی و …
به نظرم ما با هر کسی که مینشینیم، مختصاتمان از برخی جهات و در برخی ابعاد، به او نزدیکتر میشود. من همیشه از خودم میپرسم که فلان شخصی که با او همکلام یا همنشین هستم، در کدام بُعد از ابعاد زندگی از جایی که من هستم جلوتر است؟ و آیا من دوست دارم که در آن بعد، به سمت او نزدیک شوم و جلوتر بروم؟ اگر چنین نیست، احتمالاً نشستن در خلوت را به همنشینی با او ترجیح میدهم.
خوشبختانه ما در عصر ارتباطات زندگی میکنیم. قیامتی برپاست که مردگان و زندگان، گذشتگان و نگذشتگان، همه در کنار هم صف کشیدهاند و حساب پس میدهند.
با اشارهی چند انگشت، میتوانی هر کسی را که میخواهی در پیش چشم خود حاضر کنی و او را به سخن وادار کنی و با او همفکر و همنشین و همکلام شوی. پس انتخاب با توست. ما مانند گذشتگان نیستیم که انتخاب همنشینی با چند نفر از اعضای قبیله و عشیره، تنها گزینههای پیش رویمان باشد.
پی نوشت: نامرتب بودن حرفهایم را ببخش. میدانم که حرفهای تکراری زیادی زدم و حرف های زیادی را که گفتی بودی و باید اشاره میکردم نگفتم. اما شاید بعداً بر اساس کامنتها بتوان این حرفها را دوباره در قابل نوشتهای دیگر ادامه داد.
[…] متن در واقع نوشته ای است که قرار بود ،در سایت روز نوشت های محمد رضا شعبانعلی ،برای خودم و معصومه در خصوص مدیریت دوستی ها و ارتباطات […]
محمد رضای عزیز ممنون که ما را می بینی و همان قدر که به فکر توسعه مهارتهای ما هستی به فکر آرامش روحی ما هم هستی.معصومه جان از تو نیز متشکرم که فتح باب کردی.
باید بگویم برای بخش زیادی از ارتباطاتم کتاب و بدون اقراغ و اینکه قصد طملغ داشته باشم (میبینید حتی بلد نیستم بنویسمش ) متمم را جایگزین کردم .شاید نشانی از من در یک دوره هایی نبینید ، بدانید آن زمان ها درگیر روابطی هستم که حفظ آن تا دم مرگ بر من واجبه.
به نظر من ارتبطات مثل خونی که در بدن داریم و هوایی که تنفس می کنیم در زندگی ما جاری است و آلودگی آن زندگی ما را فلج می کند.بعضی ارتباطات خیلی شخصی است و با یکی دو تا آزمایش به فکر چاره بر می آییم اما بعضی ارتباطات را نمی شود به راحتی قطع کرد . آنجاست که به خودت می آیی و میبینی زندگی ات پر شده از هوای آلوده ای که تنفس در آن برایت حکم مرگ را دارد.کامنت های بچه ها خیلی خوب بود اما میخواهم از یک مشکل جدی در حوزه ارتباطات سازمانی بگویم .البته این موضوع در تمامی جوامع به ظاهر انسانی جریان داره اما چرا سازمان ؟ چون به راحتی نمی توان آن را قطع کرد.
بعضی حرفها که به نظر من بیانش در جمع از مصادیق آزار جنسی محسوب می شود . معضلی که در تمام جوامع وجود دارد ومتاسفانه در کشور ما نیز با فرهنگ چند صد هزارساله گرمی بخش محافلمان است و به لطف شبکه های اجتماعی در اشاعه آن سهم بسزائی داشتیم.اما در محیط کار این فضا قابل تحمل نیست .جالب اینجاست که در صورت عدم همراهی و نهی آن، انگ اخلاق مدار بودن بر پیشانیت می زنند و در کمال تعجب، این تو هستی که مورد مذمت قرار می گیری و از نظر جمع( به جرات می گویم جمع ،شامل موافقانی که همان ادبیات را دارند و مخالفان خاموشی که از ترس طرد شدن لب فرو می بندند) آدمی سرد، تلخ و افراطی محسوب می شوی. اگر خیلی قدرتمند باشی ، حرفها به ظاهر تمام می شود اما به خلوت کشیده می شود، جائی که تو نباشی.
حالا تو می مانی با آدمهائی که هر روز چشم در چشم آنها داری. بی اخلاق، محافظه کار. کسانی که به هر ضرب و زوری سعی در حفظ روابط خود دارند و این را سیاست می دانند و رفتار تو را خامی که سرنوشتی جز تنهائی در انتظارش نیست.
یک گروه دیگر از آدمها که در محیط کار، در ارتباط با آنها دچار مشکل می شوم دوستان خوبی هستند که برایم همکار خوبی نیستند و به خاطر همان خودخواهی هوشمندانه ناچار به ادامه رابطه هستم. عجیب است کسی که خودخواهانه ، دوستی با آن برایتان مهم است اما نمی توانی در محیط کار بر خطاهایش سرپوش بگذاری و بدتر از همه آن است که حفظ یکی در گرو دیگری باشد و تو نتوانی تعادل دو کفه این ترازو را حفظ کنی و هر از گاهی هوای این رابطه آلوده می شود. درست مثل هوای شهرت و باید مدتی هیچ حرکتی نکنی تا شاید به مدد الطاف الهی هوای پاکی جریان یابد.
سلام
به نظرم نگاه بزرگان دین و اخلاق در باب دوستی می تواند راهگشا باشد لذا به نظرم بد نیست برخی از این سخنان فرزانه را با هم مرور کنیم:
علی ع می فرماید:
دوستی و مهرورزی، نیمی از خِرد است.
ناتوان ترین مردم، کسی است که از به دست آوردن برادران [و دوستان] ناتوان باشد و ناتوان تر از او کسی است که دوستی را که به دست آورده است، از دست بدهد.
دوست، هرگز دوست نخواهد بود، مگر آنکه در سه موقعیت، دوستش را نگهبان و پاسدار باشد: یک: در رنج و گرفتاری به کمکش بشتابد؛ دو: آبروی او را در غیاب او حفظ کند و سه: پس از وفاتش، با یادکرد او و استغفار برایش، به او نیکی کند.
کسی که دوست پاک ضمیر خود را که برای خدا با وی دوستی داشته از دست بدهد مثل این است که شریفترین اعضاء بدن خود را از کف داده است.
کسی که پس از آزمایش صحیح، کسی را به دوستی برگزیند رفاقتش پایدار و مودّتش استوار خواهد ماند
کسی که ناسنجیده با دیگران پیمان دوستی میبندد ناچار باید به رفاقت اشرار و افراد فاسد تن در دهد
آن گاه که برادرت [و دوستت] با تو قطع رابطه می کند، تو با او بپیوند. وقتی او از تو قهر می کند، تو با وی مهر بورز و به او نزدیک شو. هرگاه او به تو بخل می ورزد، تو بذل و بخشش کن. هر وقت او تندی نشان می دهد، تو نرم باش و هرگاه او خطا می کند، عذرش را بپذیر و چنان باش که گویا تو غلام اویی و او صاحب نعمت بر توست. (البته) مبادا اینها را در غیر جای مناسب انجام دهی یا چنین لطف و بزرگواری را با نااهل داشته باشی.
با این چند گروه دوستی نکنید!
۱- کوته فکران بد کار
۲- احمق
۳- بخیل
۴- افراد بی خیال
همنشین بی خرد مباش، که کار زشت خود را برای تو زیبا جلوه داده، و دوست دارد که تو همانند او باشی.
صفات دوست لایق و شایسته ای است که توسط مولای ما علی ع مدح شده
۱- دنیا در چشمش کوچک جلوه می کرد.
۲- زمام امرش به دست شکمش نبود.
۳- هیچگاه بیش از درآمدش آرزو نمی کرد.
۴- اهل اسراف نبود.
۵- بیشتر ایام عمرش را در سکوت به سر می برد، چرا که به قول علی علیه السلام: بسا کلمه ای که سلب نعمت کند و مایه عذاب شود.
۶- چون لب به سخن می گشود واقعاً استاد بود، مستدل سخن می گفت و تشنگان معرفت را از گفتارش سیراب می کرد.
۷- در ظاهر ضعیف و ناتوان به نظر می رسید.
۸- ولی درهنگام مبارزه چون شیر شجاعی بود.
۹- گفتارش منطقی و اندیشمندانه بود، هیچگاه نزد قاضی بی دلیل سخن نمی گفت.
۱۰- عذرپذیر و معتدل بود.
۱۱- نوعاً از درد شکوه ای نداشت مگر پس از تندرستی راجع به آن سخن می گفت.
۱۲- مرد عمل بود و تنها به سخن گفتن اکتفا نمی کرد.
۱۳- به شنیدن حریص تر بود تا به سخن گفتن.
۱۴- بر سر دو راهی ها که معمولاً انسان، طرفدار منفعت و دافع ضرر است و همواره خواهان جنبه ای می شود که سودش برای او بیشتر باشد او در چنین شرایطی وقتی می دید آنچه با خواسته نفسانی اش نزدیک تر است با آن مخالفت می کرد، در واقع می توان گفت که او کسی بود که همواره مهار نفسش در دستش بود، اینگونه بود که ممدوح مولایش واقع شد.
با توجه به احادیث بسیار شیوا و روشنگرانه وحکیمانه و آموزنده حضرت امام علی(ع) باید با کسانی دوست و همدم و همراه شویمکه مشخصههای ذیل را داشته باشند:
۱٫ عاقل و هوشیار باشند.
۲٫ دوستی و پیوند با آنها بر معیار «خدا محوری» باشد.
۳٫ پاکضمیر و روشندل باشند.
۴٫ فاسدالاخلاق و دارای انحراف فکری نباشند.
۵٫ امتحان پسداده و پایدار در دوستی و وفادار و دلسوز باشند.
۶٫ حقوق متقابل را رعایت نموده و رفتاری برادر گونه داشته باشند.
۷٫ از دوستان توقع و انتظار بیجا نداشته باشند.
۸٫ اهل تملّق و چاپلوسی و مدیحه سرایی نباشند.
۹٫ جاهل و سفیه نباشند.
پیامبر ص: روش آدمی بر طبق مذهب و سیره دوست صمیمی و رفیق دلبندش خواهد بود
امام حسن ع فرمود:
با دوست مورد علاقهات به مدارا و با حفظ جهات مصلحت اظهاردوستی کن. شاید روزی دشمنت شود و به مخالفت برخیز و نیز دراظهار بیمهری نسبت به کسی که مورد خشمت قرار گرفته مدارا کن چهممکن است روزی تیرگی از میان برود و مورد علاقه و محبت واقع شود
کسی که رفیق احمق دارد همواره در رنج و ناراحتی است.
یا فرمود:
«با چاپلوس رفاقت مکن که او با چربزبانی تو را اغفال میکند، کارناروایخود را در نظرت زیبا مینماید و دوست دارد که تو نیز مانند وی باشی».
یا فرمود:
«کسی که روزی برای فضیلتی که در تو نیست به دروغ مدحت گویدسزاوار است روز دیگر برای صفت بدی که از آن منزّهی مذمتت گوید».
یا فرمودند:
«مانعی ندارد که با فرد عاقل و خردمندی که دارای طبع بلند و کرامتاخلاق نیست رفاقت نمایی ولی مراقب باش که در برخوردهایدوستانه تنها از فکر روشنش استفاده کنی و به دنائت و پستی اخلاقشمتخلّق نگردی
امام صادق ع فرموده اند: کسیکه سه بار نسبت به تو خشمگین شود و درباره ات به بدی سخن نگوید شایسته ی رفاقت است، او را برای دوستی انتخاب کن.
و یا فرموده اند: دوستی و رفاقت حدودی دارد، کسی که واجد تمام آن حدود نیست اساساً دوست نیست. اوّل آن که ظاهر و باطن رفیقت نسبت به تو یکسان باشد ، دوّم آن که زیبائی و آبروی تو را جمال خود بیند و نازیبایی تو را نازیبایی خود بداند، سوم دست یافتن به مال یا رسیدن به مقام، روش دوستانه ی او را نسبت به تو تغییر ندهد، چهارم در زمینه ی رفاقت از آنچه و هر چه در اختیار دارد نسبت به تو مضایقه ننماید، پنجم تو را در مواقع آلام و مصائب ترک نگوید.
سعدی:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
پروین:
پروین! نخست زیور یاران، «صداقت» است باری، نیازموده کسی را مدار دوست
امیدوارم همگی ما دوستان خوبی بوده و دوستانی سزاوار و ارزشمند داشته باشیم.
سلام معلم بزگوارم.
احساس کردم این موضوع به مدیریت منابع مربوط است، و یه سوال مدتهاست ذهنم را مشغول کرده، فکر میکنم برای بقیه بچهها هم قابل توجه باشه.
شما چه در قوانین زندگی و یادگیری من در روزنوشتهها، چه در مدیریت زمان متمم، چه در فایل صوتی مدیریت توجه و مدیریت منابع، در این خصوص صحبت کردید، ولی جز در بخشهایی از فایل صوتی مدیریت توجه، بیشتر به مدل ذهنی مدیریت منابع اشاره شد.
سوالم از شما اینه که شما در عمل چطور ورودیهای ذهنتون را مدیریت، دسته بندی و احتمالا مستند میکنید ؟ مثلا از یک اپلیکیشن بعنوان یک منبع گرفته تا متن موجود در فضای آنلاین و کتاب ؟
دسته بندی و آرشیو اینها را چگونه انجام میدید ؟
و یا حتی تقسیم بندی کارهای روزانه ؟ خاطرم هست که در متمم خیلی روش فوری/ضروری را نمیپسندیدید.
در فایل صوتی مدیریت منابع صحبت از اهمیت فرآوری و پرورش منابع شد، ولی چگونه این فرآوری را انجام میدهید ؟
عرض تشکر و سپاس
به شخصه باورم همیشه این بوده که هر رابطهای بر اساس برآورده کردن یه نیاز شکل میگیره، حتی صمیمانهترین و عمیقترین روابط.
البته نیازی هم نیست که منافع یه رابطه همیشه مادی و مشهود باشه بلکه میتونه خیلی درونیتر و به خاطر ایجاد یه حس خوب باشه. که به نظرم تجربه یه حس خوب هم در یه رابطه دوستانه، باز هم یه نیاز هست که اکثر ما سعی میکنیم این حس خوب هم در خودمون ایجاد بشه و هم در طرف مقابل.
محمدرضای عزیز. در مواردی که درباره مدیریت روابط ذکر کردید، یه مورد بیشتر از سایر موارد برای من جالب بود و وقتی که بهش بیشتر فکر کردم دیدم روابط دوستانهای که اخیرا سعی کردم اونها رو گستردهتر و بیشترش کنم براساس همون هست: «حس بد»
روابط دوستانهای که هر از گاهی به من حس بدی رو منتقل میکنه. حس بدی که نتیجه اون منجر به رشد بیشتر در من میشه. حس بدی که به من تلنگر میزنه که نباید متوقف بشم و باید بیشتر تلاش کنم.
من این حس بد اما «شیرین» رو مدتی هست موقع خوندن وبلاگ دوستان متممیام تجربه میکنم.
*
مثلا:
– وقتی در وبلاگ زینب دستاویز عزیزم میبینم که مرتب داره متنهاشو به انگلیسی مینویسه و منتشر میکنه، در من حس بدی بهوجود مییاد به این خاطر که خودم بهرغم اینکه میدونم باید نوشتن به انگلیسی رو بیشتر تمرین کنم و این کار رو جدی بگیرم ولی اهمالکاری میکنم.
– وقتی در وبلاگ معصومه خزاعی عزیزم، متنی رو میخونم که از یه اتفاق خیلی ساده داره مفاهیمی رو که در درس تفکر سیستمی یاد گرفته رو با خودش مرور میکنه، در من حس بدی بهوجود مییاد. چون من هم اون درسها رو خوندم و عنوان ارزیاب درس تفکر سیستمی رو هم یدک میکشم ولی تا این اندازه دنبال مصداقهای این درس در زندگی روزمره خودم نرفتم.
– وقتی که در وبلاگ علی کریمی عزیز و یا یاور مشیرفر عزیز دوباره و دوباره مفاهیمی رو که از نسیم طالب در متمم یادگرفتم رو در قالب مثالها و مصداقهای روزمره دیگه میخونم باز هم حسم بد میشه. چون من اون مفاهیم رو تا این اندازه برای خودم کاربردی نکردم و گاهی فکر کردن به اون مفاهیم رو تا اندازه حل تمرین اون درسها داشتم و سعی نکردم بیشتر از اون به مصادیق دیگه این مفاهیم فکر کنم.
(اینها رو فقط به عنوان نمونه نام بردم و گرنه تقریبا توی وبلاگ اکثر دوستانم، خیلی از اوقات چنین حسی رو دارم)
*
در واقع همه این حسهای بد نسبت به عمکلرد ضعیف خودم در من بهوجود مییاد ولی بعدش به خودم میگم که: طاهره باید بیشتر از این دقت کنی و حواست باشه. باید بیشتر وقت برای یادگیری و بهتر شدن خودت بذاری. باید بیشتر از گذشته چیزهایی رو که یاد میگیری برای خودت کاربردی کنی وگرنه خوندن صرف اونها هیچ فایدهای نداره.
از طرفی وجود همین حس بد هست که باعث شده بیشتر از گذشته نسبت به داشتن این دوستان افتخار کنم و از بودن باهاشون لذت ببرم. چون تکتکشون همیشه به من این نکته رو یادآوری میکنن که باید برای بهتر شدن و رشد کردن خودم تلاش کنم.
و به نظرم این بهترین چیزی هست که میشه از یه رابطه دوستانه توقع داشت و اگر کسی چنین دوستانی رو پیدا کنه مطمئنا به گنج ارزشمندی دست پیدا کرده و صاحب با ارزشترین دارایی در این دنیا شده.
نوشتن الان اینجا واقعا سختتر از گذشته است.
سه تا موضوع بود که من در زندگی شخصی بهش مبتلاء بودم و الان بهترم.
یکی بحث یادگیری بود و دیگری موضوع تعادل در زندگی شخصی و سبک زندگی جدید شخصی.
در خصوص یادگیری، یکی از اساتید، به نقل از جلسه علامه جعفری نقل میکردند که به طلابی که در تعطیلات کتب زیادی میخواندند، متذکر میشدند که پس کی وقت کردی به اینها فکر کنی! تا پارسال من هم این تب را داشتم، ولی بیشتر که گذشت فهمیدم فایده نداره.
موضوع دوم تشبیهی بود راجع به تعادل در زندگی. شخصا به این موضوع تعادل اعتقاد خاصی ندارم، ولی به ماشینی تشبیه شده بود که اگر صرفا مطالعه و یادگیری صریح باشد، چهارتا چرخ پنچر میشه و اصلا دیگه ماشین راه نمیره ، نیاز به تفرج و سفر و الخ هم هست.
با خودم فکر کردم، دقیقا یاد این مثال مسابقات فرمول یک معلم بزرگوارم افتادم، سوال اینجاست که اصلا هدف زندگی چیه ؟ مشخصا هدف از تولید ماشین حرکت کردنه، ولی خیلی وقتها ادم هدفش رو یادش میره، واقعا هدف خیلیها اسراحت کردن و گذران وقته!
این حرفایی هم که زده شد، برای من از جهتی امیدوارکننده بود، چون بعید میدونم فرهنگ ما این سبک زندگی رو بپذیره.
من و خانوادم تهران زندگی میکنیم، به دلایلی که اینجا نمیشه توضیح داد و کلیت اون تمرکز و آرامش بیشترم بود، من مدتها تصمیم داشتم از خانواده جدا زندگی کنم، درحالیکه با توجه به فعالیتهای کاری بشدت در مضیقه مالی قرار میگرفتم، در حدی که به زور و پارتی عضو تپ سی شدم که تو مسیرم لااقل درآمدی کسب کنم، پارتی هم از جهت مدل ماشین بود، ولی ترجیح دادم اینکار رو بکنم و الان حدود چهارماهه که این اتفاق افتاده!
هزینه واقعا سنگینی داشت، هنوز هم تموم نشده، اول اینکه کسی که کمتر منو میشناسه باورش نمیشد که کسی برای تمرکز و آرامش برای رسیدن به کار و زندگیش همچین کاری بکنه.
بعدش قایم موشکبازی بود که بقیه اطرافیان خصوصا اقوام این موضوع را نفهمند، نمیدونم چرا ! و بالاخره میفهمیدند.
بعدش که فهمیدند، طعنهها و کنایهها از این که چه معنی داره اینکار، شروع شد تا اینکه خودشون رو محق میدونستند که براشون توضیح بدی، از آدمهایی که من نهایتا سالی یکبار میبینمشون گرفته تا اقوام درجه یک. در حدی که من مجبور شدم طرد کنم و طرد بشم، آدمهایی هم بودند که نه من براشون خاصیتی داشتم و نه برعکس که معمولا هم آدمهایی هستند که خود آدم انتخابشون نکرده.
فکر میکنم خیلیهامون سر مسائل سادهتر مثل حضور در فلان مهمانی مواخذه میشیم و کلی آدم گلهمند. و به حساب بی احترامی گذاشته میشه.
حرفم اینه که واقعا این کارها هزینه زیادی داره، حتی اگر حرف اون آدمها برای من مهم نباشه، اون حجم خیرخواهیها! خصوصا از کسانی که کاری ندارند و میخوان زبانزد و مورد تایید خاص و عام نزد اطرافیان باشند و صرفا به جلب رضایت والدین یا دیگران فکر میکنند، واقعا عزت نفس آدم را خدشهدار میکنه. روان قوی و انرژی زیادی میخواد، نه برای توضیح دادن به این آدمها، برای شنیدنشون در جایی که مجبوری. و حرفهای پشت سر آدم که تلاشم میکنی به گوشت نرسه به زور میرسونن و البته برای عبور کردن!
سلام محمدرضای عزیز یه موضوعی که ذهن منو چند وقته درگیر کرده (نگرش امروز من است و نمیدانم که فردا یا سال بعد یا سالهای بعد – اگر باشم و هنوز بختِ فکر کردن به خودم و رفتارهایم را داشته باشم – همچنان به همین شکل فکر خواهم کرد)این صحبت شماست یه روز با خواهرم داشتم صحبت میکردم و چند بار توی حرفام از شما نقل قول کردم وگفتم به قول استاد چنین …به قول استاد چنان یه دفعه خواهرم گفت تو که این همه به قول استاد میگی خدایی چقدر به حرفاش عمل میکنی چقدر فکر میکنی این حرفها همین طوری بمونه و عوض نشه اون موقع بود که یاد همین حرف شما افتادم که سالهای بعد به همین شکل فکر یا رفتار خواهم کرد وبه خودم فکر کردم که من چه شکلی فکر میکنم یا چه شکلی رفتار میکنم.
این موضوع به قدری فکر من را مشغول کرده که به سختی تمرین حل میکنم به سختی کامنت میزارم و فکر میکنم واقعا چقدر توی رفتارهام تاثیر داشته؟ چقدر مدل ذهنی من رشد کرده؟ یا شاید شبیه توصیف نسیم طالب شدم که در مورد ورزشکارهایی که توی باشگاه وزنه های بالا را به راحتی میزنن و وقتی بیرون با شرایط واقعی مواجه میشن اصلا کاری نمیتونن بکنن شاید من هم توی متمم کامنت میزارم و میبینم جز برترین های هفته شدم کیف میکنم یا توی صد نفر اول هستم تو دلم قند آب میشه ولی واقعا توی زندگی واقعی توی ارتباطم توی مدیریت زندگیم توی تصمیم گیری هام نقطه مثبتی یا پیشرفتی دیده میشه و یه عالمه سوال دیگه…
واینکه ببخشید این مطالب را در هم نوشتم برای این بود که وقتی توی متمم در مورد حذف بعضی از دوستان به صورت واضح میخواستم کامنت برارم دیدم دچار یه بی ثباتی شدم با چند تا از دوستام هم هستم هم نیستم در صورتی که وقتی ارزیابی کردم دیدم باید ارتباطم قطع بشه ولی یه قسمت از زندگی به نام زندگی احساسی هست که با حل تمرین و خوندن واینا به راحتی برای من حل نمیشه و این نقطه ضعف من هست که یکی از دوستام کاملا ازش آگاهه و بیشترین مشکلم هم همینه.
استاد عزیز لطفا اگه راه کاری برای این قسمت دارید بهم کمک کنید.باتشکر و احترام فراوان زهرا
زهرا جان.
فکر میکنم بخشی از این نگرش به تربیت نادرست ما برمیگرده. ما فقط من و تو نیستیم. بلکه بخش اعظم کسانی است که در این نقطه از تاریخ و جغرافیا زندگی میکنند.
ما در یک جامعهی مذهبزده زندگی میکنیم.
دقت داشته باش که جامعهی مذهب زده با جامعهی مذهبی فرق داره.
جامعهی مذهبی جامعهای است که اخلاق ویژگی اصلی اون باشه. انسانها نوعی از وارستگی رو تجربه کرده باشند.
رفاه مادی در آخرین حد قابل تصور وجود داشته باشه چون اگر نتونیم روی زمین جادهی خوب بکشیم، کسی به کروکی بهشت و جهنم هم که ترسیم میکنیم اعتماد نمیکنه و اگر آنتن موبایلمون مدام قطع بشه نمیتونیم از ارتباط مستقیم با ملکوت (بدون نویز و قطعی) حرف بزنیم.
اگر در جامعه قطع برق داشته باشیم، نمیتونیم ادعا کنیم روشی بلدیم که نور به قبر مردهها میتابونه. ما اول باید خونهی زندهها رو روشن کنیم. بعد زبان به ادعا بگشاییم.
جامعهی مذهبی همون چیزی است که در سنت پیامبر میبینیم و البته در مکاتبات امام علی و دیگران.
تفاوت جامعهی مذهبی و جامعهی مذهب زده شبیه نشستن در کنارهی رود و غرق شدن در سیلابه.
راجع بهش زیاد میشه نوشت (فکر کنم اشتباه نوشتم. بهتره بگم راجع بهش نمیشه زیاد نوشت).
مهمترین عارضهی جامعهی مذهب زده، از بین رفتن ارج و قرب مذهب و معنویته.
اما یک عارضهی مهم دیگه، مطلقنگری است. اینکه فکر میکنیم همه چیز، باید در حد حکم مذهبی مطلق باشه.
در حالی که بسیاری از تصمیمها و دیدگاههای ما حکم اجتماعی است و تابع زمان هست.
پول، سیصدساله اختراع شده. حالا من چون بزرگان دین با مفهوم پول آشنا نبودند و زمان اونها فقط سکه بوده، بیام کل این علم رو کنار بذارم؟
یا از طرفی از مخترع پول – که قطعاً ارتباط آسمانی نداره – بپرسم: آیا نظرات اقتصادی تو، همیشه همینه؟ آیا محکمه؟ آیا مُتقَن هست؟ یقین داری بهش؟
اتفاقاً فرق دین و علم از همینجا شروع میشه. برخی بحثها دینی است. همیشه همان است و معنای دیگری ندارد. «خدا» یکی و است و جز او نیست. این نگرش یکتاپرستانه فارغ از زمان و مکان هست.
اما وقتی از علم حرف میزنیم، علم ادعاش اینه که: همیشه منتظر هست که نقض بشه.
اصلاً در تعریف علم میگن: حرف علمی حرفی است که Falsifiable باشه. یعنی قابل نقض باشه. یا بتوان اتفاقها و تجربهها و آزمایشهایی رو «تصور» کرد که بتونند نقضش کنند.
قاعدتاً برای دین و بحث دینی، باید سراغ علمای دین رفت. حالا بسته به موضوع ممکنه نزد فقها بریم. یا متکلمان. یا کسانی که علمالرجال میدونند. یا کسانی که عارف هستند. یا کسانی که مفسر کتب مذهبی هستند.
قاعدتاً فردی مثل من، متخصص دین نیست. من هم یک آدم معمولی هستم و در این بحثها غیرمتخصص.
پس هر آنچه اینجا میبینی و میخونی یا نظر شخصی است یا نظر علمی یا نظر کارشناسی یا سلیقه یا چیزی از این دست.
ویژگی همهی اینها قابل تغییر بودنه.
ما نباید از اینکه حرفمون تغییر میکنه بترسیم.
اتفاقاً من اگر بخوام پای حرف کسی بنشینم و حرف های علمی یا کارشناسی ازش بشنوم، اولین سوالم اینه:
فکر میکنی تا پایان عمر بر همین نظر بمونی؟
اگر گفت آره. محاله وقتم رو پای حرف چنین «جاهلی» آتش بزنم.
خداحافظی میکنم و میرم
اما اگر چند نفر پیدا کردم که گفتند: حرفشون احتمالاً تغییر خواهد کرد. مینشینم و حرفهاشون رو گوش میدم و بهترین رو انتخاب میکنم.
به نظرم، این معنای پویایی هست.
بنابراین، به طور خاص، در مورد نقل قول ابتدای حرفت، فکر میکنم باید به دیگران بگیم که ما «استفتا» نمی کنیم که ثبات رویه در اون امتیاز باشه.
ما بحث علمی میکنیم که در اون «تعهد به روش علمی» واجبتر از «متعهد بودن به گزارههای علمی» است. چون گزارههای علمی نقض میشن. اما روش علمی باقی میمونه.
راجع به قسمت دوم بحثت، چون حامد هم بحث مشابهی گفته بود، میخوام یه پست مستقل در موردش بنویسم.
اگه اجازه بدی اونجا بیشتر در موردش حرف میزنیم.
خیلی ممنون از توضیح خوب ونابتون خیلی عالی بود وممنون از اینکه وقت گذاشتید دقیقا من یاد جمله ای انداخت که علما باید با توجه به شرایطی که در اون زندگی میکنن فتوا بدن و شاید یه جاهایی فتوای ۱۴۰۰ سال پیش برای من کاربردی نداشته باشه .ممنون که هستید و خدا را شکر میکنم که در یک زمان با شما زندگی میکنم.بی صبرانه منتظر پاسخ شما برای قسمت دوم هستم
محمدرضا، ويژگي مشترك بسياري از نوشته هات براي من اين بوده كه جسارت تغيير رو تقويت كرده و خيلي وقتها شده كه هر مطلبت ساعتها ذهن من رو درگير كرده. اين مطلب هم يكي ازونايي هست كه هم مدل ذهني تو رو خيلي خوب توصيف ميكنه (در مورد حوزه ارتباطات شخصي) و هم راهنمايي هست براي امثال من.
اما يه نكته هست كه برام جاي سوال داره، مطلبي كه در نوشته قبل هم به نوعي بهش اشاره شد، بي وفايي مشتريان. براي من جاي سوال هست كه بحث وفاداري در دوستي در مدل ذهني كه تبيين كردي چه جايگاهي داره. آيا پارادايم جديد اينطور اقتصا ميكنه كه تعريف وفاداري در دوستي يا با عبارت قديمي ترها “پاي رفاقت نشستن” تجديد نظر بشه؟ اصلا مطابق با اين مدل ذهني تا كجا بايد به يك دوستي، ارتباط با آشناها و … پايبند بود؟ اينكه ببينيم سطح دغدغه ها و تفكرات و مشغوليات هاي اطرافيان پايين تر از ماست كفايت ميكنه كه ارتباطاتمون باهاشون محدود بشه؟
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه آقای شعبانعلی عزیز. ممنونم مثل همیشه خیلی عالی بود.
با توجه به مطلب ارزشمندی که در ارتباط با کالیبراسیون نوشته بودید یه سوالی برام پیش اومد. به نظرتون اون نوع کمک کردن به آقا یا خانم محترم زباله گرد که اشاره کردین یا موردی که آقای کشاورز عزیز مطرح کردن باعث نمیشه کالیبراسیون آدما بهم بخوره؟ بهتر بگم اینکه آیا بهم خوردن کالیبراسیون یه آدم دیگه فدای حال خوب ما نمیشه؟
ارادتمند شما
محمدرضا
یه چیزی در مورد معصومه ها خواستم بنویسم یادم رفت. یه بار با یکی از دوستام که اونم معصومه بود بیرون رفتیم یکی از آشناها که تقریبا آدم فیلسوفیه ما رو دید گفت تا حالا تو عمرم دو تا معصومه رو با هم یه جا ندیده بودم. الان منم فکر می کنم محمدرضا تا حالا تو عمرت با اینهمه معصومه یه جا دوست نبودی.:-)
روابط اجتماعی همیشه برای من یه بحث چالش برانگیز بوده و یه جورایی همیشه باهاش مشکل داشتم.
فکر می کنم یه سری از نتایجی که محمدرضا یا خیلی از ماها در خصوص رابطه هامون بهش رسیدم نتیجه آزمون و خطا بوده البته شاید اشتباه فکر کنم اما در مورد خودم تا حدی مطمئنم. خیلی بالا و پایین ها تو زندگی ما اتفاق میفته که می فهمیم باید با کی باشیم با کی نباشیم و سطح روابط و انتظاراتمون رو چقدر نگه داریم . یه جورایی دیگران واقعا آیینه ما هستند . ما خیلی از روابط رو رها کردیم خیلی ها رو معمولی کردیم و خیلی ها رو بر حسب دوره زمانی که داشتیم نگه داشتیم. و تعداد انگشت شماری رو نگه داشتیم که عمیق باشن که اگه اینا رو نداشته باشیم با توجه به بحث حمایت اجتماعی احتمالا دیگه معتاد به هرویین و حشیش و اینجور چیزا باشیم.
برای من که تا حدودی آدمی درونگرام و در برقراری روابط اجتماعی ام منفعل برخورد می کنم. معمولا افرادی دور وبر من میان که احوالات خودشون رو نزدیک به من میدونن یه جورایی انگار هم انرژی هستیم یا به قول قدیمی ها دل به دل راه داره. و به ندرت هم افرادی که هم جنس و هم مسلک من نیستند وارد رابطه با من میشن و می فهمن آدم من نیستن قبل از اینکه من اقدام کنم خودشون میرن.
گاهی اوقات هم یک بخش از روابطم به خاطر دیگران بوده یا به خاطر دینی که بر گردنم داشتن یا اصلا چیزی نبوده و بیشتر به خاطر دلگرمی آنها بوده و شاید ازون رابطه تنها حس خوب بودن و رضایت از خودم بهم دست داده که به هر حال یکجور نیازه مثلا گاهی اوقات به دیدار بعضی دوستان و آشنایان میرم که آدمای تنهایی هستن و حضور من برا اونا خیلی ارزشمنده اینجوری من هم حس خوبی پیدا می کنم.
برای من تنهایی سهم بیشتری از روابطم با دیگران داره کتاب، فیلم( من حتی خیلی وقتا تنهایی سینما میرم) ،موسیقی، متمم ، زبان انگلیسی، ورزش که البته ناخودآگاه تو با دیگران به خاطرش در ارتباط میشی واقعا فرصتی برای روابط اجتماعی متعدد نمیزاره.
جالبه امروز که داشتم این متنو می خوندم همکارم نیومده و حس تنهایی خوبی دارم آبدارچی اداره اومد حالم رو پرسید همینجوری گفتم عالی گفت چون تنهایی میگی عالی . گفتم من کلا تنهایی رو دوست دارم ربطی به شخصیت آدمای اطرافم نداره. و این روزنوشته رو هم براش توضیح دادم با رضایت از اتاقم رفت بیرون و گفت کاملا حرفات درسته.
در نهایت من نیاز به روابط اجتماعی متعدد رو بیشتر به این خاطر قبول دارم که به شناخت خودم از خودم خیلی کمک کی کنه البته ناگفته نمونه خیلی وقتها کتاب به خوبی میتونه این کار رو انجام بده.
من سعی می کنم. برقرای ارتباطات اجتماعی رو به عنوان یه تمرین همیشه انجام بدم اینجوری هم با مهارت و توانمندی های خودم به خوبی آشنا میشم و هم روحیاتم رو می فهمم و هم نقطه ضعفهام رو و در صدد رفع اونها برمیام . یکی از فواید ارتباطات همینه.
ببخشید طولانی شد.
سلام محمد رضا
اولا از معصومه خزایی تشکر می کنم که با پرسیدن سوال درست و دغدغه هایش ، برایمان یکی از در س های ارزشمند محمد رضا در در گپ و گفتگو های خودمونی ورق زد ،معمولا وقتی محمد رضا اینجوی می نویسه ،احساس بهتری در فهم موضوعات و جا افتادن اونها برایم می افته . تو این مدت چند سال که به محمد رضا آشنا شدم تقریبا، از سال گذشته به طور جدی به صورت ناخود آگاه روابط کاری و غیر کاری و خانوادگی و خصوص ام به شدت کم شده و البته نتونستم چیزی هم جایگزین کنم به جز کتاب هام و متمم و روز نوشت های محمد رضا و دست نوشته های خودم ،اخیرا کمی احساس نگرانی می کنم ، انگار تو دیگی افتاده ام که نمی تونم بیرون بیام و بد جوری مختصات ام عوض شده ،گاهی به جای ارتباط بهتر ،بدتر یا کم تر شده . کمی گیجی و منگی هم همراهش است ،خیلی زود خسته می شوم از گروه دوم ، بلافاصله تغییر موقعیت می دهم . این احساس معصومه هم کاملا برایم اتفاق افتاده که فکر می کنی مهجور شدی ،احساس می کنم داشته های ذهنی ام تغییر کرده و نه می تونم بگم بیشتر از قبل و نه اینکه کمتر، اصلا شاخص اندازه گیری شون با هم همخوانی نداره ،چند وقت پیش که از درب غذا خوری خارج می شدم ،فقیری رد شد و تقاضای کمک کرده بلافاصله دست تو جبیم کرده و تنها و درشت ترین اسکانس تقدیم اش کردم احساس کردم چقدر نیازمند یک احساس خوب ام در این روزها ،برای یک لحظه از رفتار خودم تعجب کردم زیرا قبلا اینجوری نبودم . به هر حال هم حال خوبی و هم حال سرگیجه آوری دارم این روزها ،انگار تو یک بستری از محتوا افتادم که هر چی جلوتر می ری مثل واحه در بیابان می مونه دست نیافتنی تر . اما در خصوص سوالات معصومه من اول سال یک جزوه برنامه ریزی درست کردم و سعی کردم برای یک سال برنامه ریزی داشته باشم و سهمی از اون هم روابط ام بود و سهم اون ها از فعالیت های شخصی (مطالعه و نوشتن ) بسیار کمتر بود . و خوشبختانه اتفاق هم افتاد . گاهی اوقات از دور شدن خودم می ترسم در طول این ۱۰ ماه سپری شده از سال ،سکوت ام چند برابر بیشتر شده ،تعداد روابط ام شخص ام کمتر از انگشت های یک دست شده ،و میزان وقت های آزادم بسیار کم شده ،گفتمان هم مثل ماست چکیده غلیظ شده البته سهم پرت و پلا بیشتر شده . دوست داشتم به محمد رضا در نامه خصوصی وضع و حال این روزهای خودم رو بنویسم اما هنوز تو مقدمه اش موندم .
همچو چنگیم
سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
محمدرضا. ممنون بخاطر توضیحات مبسوط و خوبی که در جواب دوست خوبمون معصومه دادی و خوندنش برای من هم بسیار آموزنده و دوست داشتنی بود.
و چقدر دوست داشتم این عصاره ای رو که از حرفهات گرفتم: «دوری از گذران بیهوده ی وقت»
انقدر کامل و دقیق نوشتی که نمیتونم هیچ مطلب دیگری بهش اضافه کنم. فقط در کنار تمام نکاتی که گفتی و باهاشون موافقم، دلم میخواست من هم یه نکته ی کوچولو رو بگم که برای شخص من، در مورد این موضوعات، بیش از هر چیز دیگری، مهم و تعیین کننده است.
و اون: “نوعِ احساسی” است که به یک دوستی یا یک ارتباط دارم. یا در کل، “حسِ خوب داشتن یا نداشتن”، به یک ارتباط یا رابطه یا دوستی؛ مستقل از برآورده کردن نیازی درونی یا بیرونی از زندگی ام.
و هر چه رابطه ای نزدیک تر، این نقش پررنگ تر.
این موضوع، تا جایی که خودم و روحیات خودم رو میشناسم، فکر میکنم از هر چیز دیگری برام مهمتر باشه. یعنی منظورم اینه که پیش نیازِ قطعیِ هر ارتباط ای که در راستای اهداف و نیازهام هم باشه رو، “اون حسِ خوبه” میدونم؛ که اگه در یک ارتباط خاص، نداشته باشمش یا از طرف مقابلم، دریافتش نکنم؛ دیگه به راحتی نمیتونم به اهداف و منافع و برآورده شدن نیازهای درونی و بیرونی زندگیم، در اون ارتباط فکر کنم. البته شاید کم و بیش برای هر کسی این موضوع مهم باشه اما تا جایی که من خودم رو میشناسم، میدونم که مثلاً برای من، خیلی و بیش و قبل از هر چیز دیگری مهمه.
همین. دلم میخواست این چیزی که توی ذهنم بود رو اینجا زیر نوشته ی خوب تو هم، بنویسمش.:)
پی نوشت:
راستی. داشتم فکر میکردم این جمله هم میتونه به نوعی درست باشه ها:
“هیچکس از متفکرِ اطرافیانش فراتر نمیرود.” 🙂
اگر درست فهمیده باشم یکی از پیامهای مهم این متن این بود که نیازهای ما به ما میگن چه ارتباطاتی رو باید نگه داریم و چه چیزی رو نه. اگر بر خلاف این نیازها عمل کنیم و صرف «گذران وقت»، با کسی وقت بگذرونیم حماقت کردیم.
وقتی که صبح داشتم متن رو میخوندم یک ترسی داشتم. مثل آقای سعیدی پور از یک طرف فکر میکردم نکنه کسانی که برای من مهم هستن احساس بی نیازی کنن نسبت به من و خوب فهمیدم این ترس اشتباهه و این مساله برام حل شد. ترس دیگهای که داشتم ترسی بود که در تقابل با باورهای قدیمیها که از بچگی توی گوشمون خونده شده به وجود اومد. این که مگه میشه همینطوری کسی رو کنار گذاشت؟ به همین سادگی؟ طرف دیگه در این رابطه هم آیا حقی داره؟ انصافه که یک طرفه روابط رو تموم کنیم؟
الان یک نگاهی به لیست شماره تماسهای موبایلم انداختم. من مدتهاست که با نزدیکترین دوستانم در گذشته دیگه ارتباطی ندارم. اصلن هم مشکلی پیش نیومده چون دیگه نیازی بهشون نداشتم. بعد یاد حرفهای پدر و مادرم افتادم که همیشه میگفتن آدم باید ارتباطش رو نگه داره با دیگران برای روز مبادا و بر همین اساس دیدوبازدیدهای حوصله سربر عید و دیگر ایام سال رو راه میندازن برای خودشون.
پیش خودم فکر کردم که خوب نیازهای اونها یک امنیت ساختگی هست. اینکه توی روز مبادا شاید دیگران به خاطر حفظ دوستی توسط ما، به ما رحم کنن و کمکمون کنن. این نیاز من نیست. هر دومون بر اساس یک منطق عمل میکنیم. رابطههایی که نیازمون رو برطرف میکنن رو نگه میداریم. برای من که عطش یادگیری و مطالعه و تجربه تفکرات ناب دیگران رو دارم متمم و روزنوشتهها، وبلاگهای دوستان متممی و کتابهای متفکران بزرگ و چند دوست مهم اطرافم برام مهمه. برای کس دیگهای بر اساس نیازش چیز دیگهای مهمه.
الان فکر میکنم نکته مهمی که وجود داره اینه که به محض بی نیاز شدن از یک رابطه باید بتونیم بهش پایان بدیم و در غیر این صورت به خودمون خیانت کردیم و علاوه بر این با یک نگرش بلند مدت میشه گفت به دیگری هم ظلم کردیم که بازخورد درست و به موقعی نشون ندادیم که شانس بهتر کردن خودش رو داشته باشه. اما اکثر ماها مدتها به خاطر مصلحت، منابع مهممون رو قربانی رابطههای تاریخ مصرف گذشته میکنیم.
سلام
تشکر فراوان دوست خوبمان که این سوالات رو مطرح کردند، مدتی بود که چنین سوالاتی در ذهنم بود و ممنون از شما استاد عزیز.(احساس میکنم در روز نوشته ها شما را مرشد خطاب کنم بهتر است و در متمم که رسمی هست استاد خطاب کنم).
سوالی هم ذهنم را به خود مشغول کرده است (تقریبا از زمانی که بطور جدی متمم و روز نوشته ها را مطالعه میکنم، از ۱۴ ماه پیش تا الان)، احساس میکنم سطح استانداردهایم افزایش یافته، و از طرف دیگر احساس میکنم با توجه به شرایط و وضعیت الانم نمی توانم خودم را به این استاندارد ها برسانم. و گاهی اوقات این حس برایم منفی و آزار دهنده می شود. آیا این حس در مسیر رشد نشانه مثبتی است یا خیر؟ و اینکه با این حس منفی چگونه باید برخورد کرد؟ گاهی اوقات ناخودآگاه به خودم می گویم اگر این نوع مطالب را نخوانی، چنین حس منفی هم سراغت نخواهد آمد!
سلام محمدرضا عزیز
بسیار ممنون و سپاسگزارم از وقتی که برای پاسخ به سوالاتم گذاشتی، این محبتت جزو ارزشمندترین حمایت های اجتماعی بود که در طول زندگی ام دریافت کردم. تا الان چند مرتبه با سرعت بسیارپایین و به آرامی، صحبت هاتو مطالعه کردم و روی هر جمله اش فکر کردم، بسیار خرسند شدم از پاسخ طولانی و مفیدت، شاگردنوازی کردی.
عذرخواهی می کنم اگر باعث شدم خودافشایی کنید به هر حال صداقت و شفاف بودن نوشته هاتون بالاخص در گفتگو با دوستان برام دوست داشتنی و آموزنده است.
صحبت هایی که از خودخواهی هوشمندانه عنوان کردید رو بیشتر بهش توجه می کنم و مدنظر قرار می دهم.
در گذشته احساس می کردم کسی که حرف و عملش با هم فاصله چندانی نداشته باشه وجود نداره، تا اینکه در مسیر زندگیم باهاتون آشنا شدم و باعث شد نگاهم به دنیا و اداراکم از محیط اطراف متفاوت بشه. امیدوار شدم که خوبی هست، راهنما هست، دلسوز، حامی و تلاشگر به معنای واقعی وجود دارد. البته مطابق مدل ذهنی من تعدادش کمیابه با این حال شاکرم که نایاب نیست.
زمانیکه این جمله را شنیدم “هیچ کس از متوسط اطرافیانش فراتر نمی رود” و بالاخص سال گذشته، خانه تکانی ای در سبد ارتباط های فیزیکی داشتم و امروز با وجود تعداد معدود از وضعیتش راضی ترم. در نتیجه مدل ذهنی ام درخصوص تعداد ارتباط مفید با اطرافیان متفاوت اما قابل تحمل و هم راستا با اهدافم، کمیاب بود.
در پاسخ به کامنت دوست خوبمون بهروز ایمانی مهر اشاره کرده بودید ” به هر حال، اگر از ۱۰۰٪ آدمهای دنیا، مثلاً ۳۰-۴۰ درصد اونها، سبک زندگی و عقاید و باورهای غیرقابل تحمل داشته باشند، ۶۰ درصد دیگه وجود داره که ممکنه بخش زیادیشون سبک زندگی و باورها و نگرشهای «متفاوت با تو» اما «قابل تحمل برای تو» و حتی «جذاب و دوستداشتنی برای تو» برخوردار باشند .” حس می کردم فاصله زیادی با آنچه اعلام کردید دارم.
حالا آنچه که باعث شد مدل ذهنی ام را اصلاح کنم و نگاه متفاوت ترو امیدوار کننده تری به سبد ارتباط هایم داشته باشم، اینست که برای هم کلامی و هم صحبتی و هم نشینی الزاما قرار نیست بیشترین وزن را با ارتباط های فیزیکی بسنجم. بر این اساس سبد ارتباط هایم را به آنچه برای دوستمان نقل کردی خیلی نزدیک تر می بینم.
همینطور که بارها اعلام کردم از افتخارات زندگیم اینه که با شما و متمم و دوستان عزیز متممی آشنا شدم و در طول حدوداً سه سال همراهی با شما، اکثر روزها را در حال یادگیری، پیشرفت و توسعه دانش، نگرش و مدل ذهنی ام که هم راستا با اهدافم می باشد، هستم. البته باور دارم برای حفظ و ترقی بایستی نهایت تلاش، حرکت و یادگیری را پیش رو داشته باشم.
سلامت و برقرار باشید.
محمدرضا سلام
مقدمه یِ اول ( بی ربط به اصل مطلب)
من درسهای متمم رو همیشه یه جا ذخیره میکنم با عنوان و به ترتیب.اما روزنوشته ها رو جایی ذخیره نمیکنم.روزنوشته ها مثل قطعه ی پازلی هستند که وقتی من اونهارو میخونم میره یه جا توی ذهنم سرِجای خودش میشنه.وجای خودش رو پیدا میکنه . اگر مطلبی رو توی روزنوشته ها خوندم که گمش نکرده بودم ،به این معناست که من هنوز به اون قطعه ی پازل نرسیدم ،باید یه روز که دنبالش میگردم به راحتی برای من در دسترس نباشه که وقتی پیداش کردم بره سرجای خودش بشینه . بتونم ارزشش رو برای خودم حفظ کنم .
اما با متمم من پازل درست می کنم .هر قطعه ای باید در جایی حفاظت بشه نگهداری بشه و با قطعات دیگه توی ذهنم شکل واحد رو بگیرند.
مقدمه یِ دوم( تا حدودی بی ربط)
گاهی اوقات که راجع به آدمها تقسیم بندی های ذهنی خودت رو برامون مینویسی نا خودآگاه به خودم میگم الان من جزو کدوم قسمت هستم.اما بعد به خودم میگم این سئوال کلا اشتباهه .دونستن جوابش نه کمکی به من میکنه نه کمکی به محمدرضا .چون ممکنه روی عزت نفس من تاثیر منفی بذاره و تا جایی ،محمدرضا رو بابت اینکه شاگردش همچین سئوالی پرسیده دلگیر کنه .اما حسی که الان دارم با این خود افشایی حس خوبیه .چون این سئوال از ذهنم پاک میشه از این به بعد.
غیر از سئوالی که الان باپرسیدنش دیگه احتیاجی به جوابش ندارم، امیدوارم اگر گاهی اوقات سئوالهایی میپرسم که برات از جنس سئوالهایی هستند، هم تیپِ پرسیدن اینکه الان تعداد موهای سرمن چندتاست ؟لااقل به اندازه ی خوندن خود سئوال ازت وقت گرفته باشم نه بیشتر.
اصل مطلب :
محمدضا خودخواهی هوشمندانه چه جایی در سیستم داره؟
بذار یه جور دیگه بپرسم :توقعِ محیط از سیستم چه تاثیری میتونه روی سیستم داشته باشه؟
سیستم میتونه بیشتر یا کمتراز توقع کار کنه؟(به سمت خودخواهی هوشمندانه(توقع خودش از خودش، حرکت کنه یا معکوسش)
اگر جواب بله هست یا خیر این توقع چطوری بیان میشه با چه شاخصی؟و توسط چه عامل یاعوامل علیِ مبهمی مشخص میشه.
اصلا مفهومی به اسم توقع یا شبیه اون در سیستم ها جایی دارند یانه (توقع به معنی چشم داشتن )
منظورم از سیستم ،وجودش در سیستمهای پیچیده است نه به تنهایی.
متشکرم
سلام به همه دوستان
جواب مفصلی بود آقای شعبانعلی و ممنون برای وقتی که گذاشتید. کامنت پوریا را هم خواندم و عالی بود.
متمم و روزنوشت ها و بلاگ دوستان و همینطور کتاب٫ غار تنهایی و تفکر من هستند که وقتی خسته میشوم و کم می آورم به آنها پناه میبرم . تنهایی برایم نایاب شده است و کمتر میتوانم آن را به دست آورم ولی در لحظه ای که این گوهر نایاب را به دست میآورم به خوبی و با عجله از آن استفاده میکنم. آشغالهای جمع شده در مغزم را تمیز میکنم اهدافم رو بازبینی میکنم برنامه ریزی هایم را منسجم تر میکنم و استرسم کاهش پیدا میکند.
به شخصه از تنهایی به صورت مقطعی و برای گرفتن نیرویی دوباره برای وارد شدن به اجتماع استفاده میکنم و نه به قصد حذف اجتماع . که البته اطرافیان برای من مجموعه ای از افرادی است که خودم انتخاب میکنم همانطور که آقای شعبانعلی گفت و افرادی که به ناچار تحمل میکنم و چون تعاملات و کسب و کار و … به این گروه دوم هم نیاز دارم نمیتوانم آنها را حذف کنم ولی فاصله ایمنی را حتما حفظ میکنم.
هم طرفدار قسمت پاسخ به دوستان آقای شعبانعلی هستم و هم پاسخهای دن اریلی به مخاطبان 🙂
پ.ن:
به لطف شاگردی شما معلم عزیز، دارم عادت پیدا میکنم اگر نوشته ای رو میخونم مثل خوشه چین ها، هی خم شم، دست بندازم و چیزی به کیسه جمع کنم. جدیدا هم به سبک بازیافتی ها(آقا اینها خیلی شغل آموزنده و شریفی دارند)، عادت به تفکیک خوشه و دونه و ریشه پیدا کردم. اینه که فکر میکنم از دل نوشته تون میشه چند تمرین و مدل ذهنی و میکرواکشن حسابی درآورد. چون بحث ارتباط با دیگران از اون بحثهایی بوده که من همیشه در مدیریت کردنش با خودم جدل حسابی داشتم.
کامنت:
گاهی با دوستانم که بحث میکنیم نظرم رو میگم که واقعا به ارتباط براساس رابطه خونی هیچ علاقه و تمایلی و اعتقادی ندارم. رو این حساب خداروشکر میکنم که دیدن درصد بالایی از اقوام و حتی اعضایی از خانواده(!)، به گذرگاه و کوچه بازار و سالی و چند سالی یه بار رسیده. این نوع ارتباط رو اینطور میبینم که برای مثال شما یک شرکت مهندسی تاسیس بکنید و بعد از خواهر و برادر و اعضای فامیل چه تخصصی دارند چه ندارند (به قول شما به صرف داشتن مادربزرگ مشترک) بخواید تشریف بیارند و تقسیم وظیفه کنند. این کار به نظرم همون قدر عجیب و کم بهره ست، که اختصاص دادن بخشی از دنیای ارتباطات و یادگیریهامون به روابط فامیلی میتونه به همون نسبت تجربه دنیاهای دیگه رو از ما سلب کنه.
با داداشم هم که حرف میزنیم(پیمان، که یه متممی تنبل تشریف دارند) جفتمون قبول داریم رابطه بیننمون دقیقا رفاقته نه برادری و تماس و دیدار بینمون وقتهایی که حرفهایی برای هم داریم بیشتر اتفاق میفته تا به عادت دید و بازدید عید و تعطیلی و غیره.
دوستی رو برخلاف مدل ذهنی بعضی از دوستام، نه تعهدی دوجانبه میدونم و نه همیشگی.
دوجانبه نمیدونم چون گاهی بودن خودم رو برای کسی مایه دلگرمی دیدم ولی نبودن اون شخص خللی در احساس من ایجاد نکرده و همچنین عکس این قضیه. اگر از من بپرسید من میگم من و اون شخص باز باهم در ارتباط باکیفیتی هستیم. بد قضیه اونجاست که من در ازای حضور مفید اون شخص بخوام به حضور بی ثمر خودم ادامه بدم و بالعکس.
همیشگی هم نمیدونم، چون به دلیلی واضح من مثل هر چیز دیگه در دنیا دائما در حال تغییرم (مطمئنا تغییر، نه لزوما بهبود و رشد). پس بدون شک مطمئن هستم اگر درصد بالایی از افکار، نگرش ها، قضاوت ها و روابط من در طول سالها ثابت مونده، نشونه خطرناکی از رکود و جماد شخصی و محیطیه.