در طول نزدیک به دو دههای که معلمی میکنم، دومین باری است که مرگ یکی از بچههایم را تجربه کردهام (اولین تجربه محمدحسن قاسمیفرد بود).
لیلی تقریباً از اوایل متمم با ما بود (پروفایل لیلی امدادی). اخیراً کمتر کامنت میگذاشت. اما همچنان سر میزد و درسها را میخواند؛ فقط کمی با فاصلهی زمانی بیشتر.
ماههای اخیر به دنبال توسعهی کسب و کارش بود و خبر داشتم که شبانهروز برای آن تلاش میکند.
آرام آرام کارش را جلو برده بود. از تتوی ابرو تا این روزها که کارش «آرایش دائم» بود. امیدوارم اصطلاحها را اشتباه نگویم: فیبروز و کانتور.
خوشنام بود و معتبر و افراد بسیاری داخل و خارج کشور او را میشناختند. درآمد خوبی داشت. اما دغدغهاش درآمد نبود. نزدیکانش میدانستند که دوست داشت پول را به دست بیاورد تا آن را برای خوشحالی دیگران هزینه کند و از دست بدهد.
شبهای زیادی را با مولوی میگذراند. یادم هست چند باری که سر مولوی با او شوخی کردم، به اصرار برایم کتاب جلالالدین همایی را گرفت و به شوخی میگفت باید بخوانی، بعداً از تو درس میپرسم. و انصافاً خواندن آن کتاب، دروازهی خوبی برای ورود به دنیای مولوی بود.
عزیزانی که مبتلا به آلوپسی یا سرطان بودند، یا بخشی از چهرهشان در اثر سانحه و سوختگی آسیب دیده بود، میدانستند که لیلی به رایگان کارشان را انجام میدهد و شنیده بودم که گاه از این هم فراتر رفته بود و کارهای دیگری هم که از دستش برمیآمد برایشان میکرد.
وگن بود و این انتخاب را بخشی از هویت خودش میدانست. با افتخار در صفحهاش مینوشت که «غذای من تپش یک قلب را متوقف نمیکند.» و مراقب بود که موادی را به کار بگیرد که تست حیوانی نداشته باشند.
در لوگوی شخصیاش هم از رنگ سبز و برگ استفاده میکرد تا مطمئن شود دغدغهاش در آن منعکس شده است. و البته، آنقدر در کارش جا افتاده بود و برند قدرتمندی داشت که هیچکس نمیتوانست بگوید سبزی و برگ، ارتباط چندانی با ماهیت کار تو ندارد. خودش در حرفهاش، متر و معیار بود. دیگران را با او میسنجیدند و نه برعکس.
آخرین بار که حرف زدیم، در حال راهاندازی سایتی برای آموزش آنلاین در حوزهی خودش بود. به شدت انگیزه داشت و پروپوزالهایی را که گرفته بود، بررسی میکرد.
اما بیش از این مهلت پیدا نکرد و در ۴۴ سالگی، داستان زندگیاش به پایان رسید.
متمم به سبکی که برای محمدحسن هم اقدام کرد، مبلغ کوچکی در حدود پنج میلیون تومان را از طرف لیلی به کارهای خیر اختصاص داده است (به همان شیوهای که لیلی دوست داشت و میپسندید، نیمی از این مبلغ را به انسانها و نیمی دیگر را به حیوانها تخصیص داده شده است).
مرگ، بخشی از فرایند زندگی است. اما کاش روزی برسد که بیلیاقتی، بیسوادی و مسئولیتناپذیری مسئولان، علت مرگ مردممان نباشد.
پینوشت یک: لیلی، نوشتههای نامه به رها را بسیار دوست داشت و یک بار برای من، همهی آنها را در قالب یک کتابچه نوشت و برایشان تصویرسازی کرد. همان کتابچهای که در فیلم میبینید.
پینوشت دو: من امروز، یعنی نزدیک به چهل روز بعد از اینکه لیلی را از دست دادیم، متوجه این اتفاق شدم. و به همین علت، الان این مطلب را مینویسم.
پینوشت سه: رسیدهای پرداخت دو و نیم میلیون تومان برای حمایت از تحصیل کودکان و دو و نیم میلیون تومان هم برای ساخت آبشخور حیات وحش را در ادامه قرار دادهایم.
سلام محمدرضاجان امیدوارم حالت خوب باشه.
مرگ لیلی ناراحتکننده است نه از آن جهت که مرگ ناراحتکنندهاس، دیگه باهاش کنار اومدیم و میدونیم حالاحالاها سرنوشت همهمون همینه، بلکه ازآن جهت که کاش میموند و کارهای مفیدش رو ادامه میداد و حضورش مفید بود برای دنیا و خودش هم من حدس میزنم از زندگی لذت میبرده و احتمالا زندگی براش حس خوشایندی داشته. پس بودن خوبی بوده.
اما یه دلخوشی برای من ایجاد شد که توی مرگ محمدحسن هم برام ایجاد شد. اینکه احتمالا این شانس رو دارم که بعد مرگم اتفاقهای خوبی میفته و کسی به شکل خوبی یادم هست. اگه شانس بیارم و از مرگم باخبر بشی:)
سلام
برخی از آدما نه تنها در زمان زنده بودنشان منشأ خیر، برکت، مهر و محبت در محیط زیستشان هستن، بلکه زمان نشر و بازنشر خبر فوتشان نیز، جرقهای از انجام کار خیر در ذهن دیگران ایجاد میکنن.
وقتی به پس از مرگ خودم فکر میکنم، این سوال همواره در ذهنم شکل میگیره که خبر فوت من حول چه محوری منتشر میشه؟ دیگران با شنیدن خبر مرگ من، چه چیزی در ذهنشون شکل میگیره؟
و تاکنون همواره یکی از پاسخهایم به سوال بالا این بوده که منو حول محور کار خیر، نیکی و محبت به یاد بیارن و از رهگذر این یادآوری، اندکی بیشتر نسبت به محیط زیستشان مهربانی و محبت داشته باشند.
به واسطهی تصاویری که از رسید کمک به خیریهها قرار دادهای، با دو موسسه خیریه جدید آشنا شدم.
من نیز از طرف خانم لیلی امدادی مبلغی رو به کار خیر اختصاص دادم. مبلغ ۱۵۰۰۰ تومان به بنیاد کودک جهت کمک اضطراری به تأمین ودیعه مسکن یک نوجوان در زاهدان و مبلغ ۱۵۰۰۰ تومان جهت احداث آبشخور حیوانات در منطقه هنگام گناباد توسط انجمن نذر طبیعت وطن ما.
درگشت ایشان رو تسلیت میگم و آرزو میکنم یادشان گرامی و روحشان شاد باشد.
سلام و عرض تسلیت به همه دوستان متممی
سلام. تسلیت به بازماندگان لیلی و همه دوستان متمم.
سلام محمد رضا جان خیلی متاسف شدم،خدا رحمتشون کنه.
از اینکه از لفظ بچه هایم استفاده کردی برام شیرین بود.
تسلیت میگویم محمدرضای عزیز.
بیش از هرچیز این روزها به این فکر میکنم که دنیا به خودی خود شاید بیمعنی است اما بعضی چقدر این بیمعنا را بامعنا و زیبا زندگی میکنند. کاش من هم یکی از اونها باشم.
بدرود معلم عزیز.
یادش گرامی.
چه کتاب زیبا و با سلیقه ای.
اینطوری که شما توصیف کردید، فکر میکنم خیلی زیبا خوب از لحظه های زندگیش استفاده کرده ، روحش شاد.
بگذار هر کاری که قرار است بکنی، هر حرفی که قرار است بزنی و هر قصدی که قرار است داشته باشی، شبیه انسانِ در حال مرگ باش.
مارکوس اورلیوس
مرگ قطعی ست تنها امر زندگی که پیش گویی می توان کرد.
اما غافل بودن از مرگ است که بر رفتار و افکار ما تاثیر دارد.
"طبق معمول تاکید میکنم این فقط ” نظر شخصی” من هست و میتونه درست نباشه."
این جمله را در انتهای چند کامنت از لیلا امدادی دیدم.
روحشان قرین رحمت.
با تمام وجودم ناراحت شدم.
بعد از خوندن نوشته شما در اینستاگرام با ایشان آشنا شدم. چه حیف. چقدر محبوب بوده و در کار خودش موفق و صاحب نام.
چهره زیبا ولطیفش بسیار پرمهره.
یادش گرامی و روحش شاد.
تسلیت می گم به شما و خانواده متمم.
محمدرضا بنظرم اون کتابچه با نقاشی ها و دست خط ایشون و صد البته با مطالبش، چیز خیلی ارزشمندیه. با اینکه اون یه هدیه شخصیه و نمیدونم این پیشنهاد خوبیه یا نه، با اینحال اگه صلاح میدونی و امکانش فراهم هست، بد نیست برای زنده نگه داشتن یادشون و یا به عنوان یادگاری از یه دوست متممی با ذوق و کسی که بنظر میرسه زندگی رو بهتر از خیلی ها میفهمیده، (حداقل بصورت الکترونیکی) چاپ بشه. من که خیلی دلم خواست یه نسخه ازش رو داشته باشم.
چه خط قشنگی داشت و چه نقاشی های خوبی کشیده بود. ایکاش مرگ میفهمید که با بردن عزیزامون، یک تیکه از ما رو هم میبره، جای خالی عادت میشه ولی همیشه اون جای خالی درد داره.
متأثر شدم واقعاً؛ اگرچه مرگ پایان کبوتر نیست.
این یادداشت من را به فکر فرو برد: صد سال دیگر، متمم کجاست؟ من و آقای شعبانعلی کجاییم؟
تسلیت.
چقدر تلخ و جانکاه و حزنانگیزه که توی این سرزمین، تقریبا هر روز و هر هفته با بغض و اشک، شاهد از دست رفتن آدمهایی مثل لیلی امدادی با اونهمه شور زندگی هستیم که به همین راحتی، به این زودی، و برای همیشه خاموش میشن.
لیلی و خیلیهای دیگه مثل او، میتونستن هنوز بین ما باشن، بین ما نفس بکشن، و برای سالها شاهد شور و عشقشون به زندگی و زنده بودن باشیم، ولی صد حیف و هزاران افسوس که قربانی ناکارآمدیها و تصمیمهای اشتباهی شدند که ارزشمند و محترم شمردنِ جان عزیز و تکرارنشدنیِ تک تک انسانها، توش هیچ جا و هیچ جایگاهی نداشت.
لیلی امدادی عزیز رو نمیشناختم، اما اسمش رو از توی کامنتهای متمم کاملا یادم بود.
دیشب رفتم و همه کامنتهاش رو خوندم، چقدر لطافت توی تک تک حرفاش بود.
و چه یادگارهای زیبایی از خودش به جا گذاشت.
یاد لیلی امدادی نازنین گرامی.
و با آرزوی سلامتی برای تو محمدرضا که از ارزشمندترین داراییهامون هستی، و همچنین همه دوستان عزیز متممی.
محمدرضا. ببخش که یه کامنت دیگه میذارم.
داشتم فکر میکردم از اونجایی که لیلی عزیز یکی از مسئولیتهای اجتماعی خودش رو حمایت از محیط زیست هم میدونسته و متوجه شدم که واقعا برای این موضوع حساسیت و دغدغههای زیادی داشته و واقعا هم بهش عمل میکرده،
شاید خوب باشه این کار قشنگی که قراره متمم انجام بده – یعنی مبلغی از طرف لیلی به کارهای خیر (مربوط به انسانها و حیوانها) اختصاص داده بشه – یه سهمش هم به سفارش کاشت یک درخت، به اسم او، از طرف متمم و دوستان متممی اختصاص پیدا کنه. (از طریق سایتهایی مثل روستاگل)
فکر میکنم این کار هم روح نازنینش رو شاد میکنه، و یادش هم برای همیشه با یه درخت از طرف متمم سبز میمونه.
(اگه مایل باشی من کارهای سفارش درخت رو انجام بدم)
(و شاید هم خوب باشه یه دونه درختِ دیگه هم به یاد دوست متمم دیگرمون « محمد حسن قاسمی فرد»)
توی کامنت قبلیم یادم رفت بگم که این فقط «یه پیشنهاد» هست.
تحت تاثیر شخصیت زیبایی که لیلی داشته به ذهنم رسید که این ایده هم میتونه شایستهاش باشه. (یا شایستهی هر متممی خوبی که از بینمون میره)
ممکنه عملی نباشه، یا اصلاْ با سلیقه یا سیاستهای متمم هماهنگ نباشه.
لطفا اگه فکر میکنی که پیشنهاد درستی نبود، یا اصلاً نتونستم درست مطرحش بکنم، لطفا اون رو نادیده بگیر و همراه با این کامنت حذفش کن. ممنون و ببخش.
سلام و عرض ادب
حقیقتش من هنوز هم متوجه نشدم علت شکسته نفسیهای مفرط بعضی از دوستان واقعا چیه؟ بعضا پیشنهاد میکنم برای تعدیل این موضوع سعی کنید کمی از فضای متمم ، روزنوشته ها و محمدرضا فاصله بگیرید.