برای دوستانی که برای نخستین بار نوشته ای از سلسله مطالب تحت عنوان قوانین یادگیری من را میخوانند، لازم است توضیح دهم که این مطلب ادامهی پنج مطلب دیگر است و مطالعه مستقیم این مطلب بدون مطالعه آنها، ممکن است موجب بروز پیش داوری یا سوء برداشت شود (مطلب اول، مطلب دوم، مطلب سوم، مطلب چهارم، مطلب پنجم، مطلب ششم).
زمانی در دوره لیسانس دانشگاه استاد بزرگواری داشتیم به نام دکتر مهدی بهادری نژاد. ترمودینامیک درس میدادند. انسان عجیبی بودند. یک بار در هر ترم، یک روز جمعه کلاسی میگذاشتند به نام «عشق، انتروپی و راه زندگی». آن روزها به نظرم وصل کردن چند تا چیز نامربوط به هم بود. اما به هر حال، برای بچههای مهندسی، شنیدن حرفهای غیرمهندسی از استاد درسی مانند ترمودینامیک، خیلی دوست داشتنی بود.
اعتراف میکنم الان که فکر میکنم، هیچ چیزی از محتوای اون درس یادم نمیاد. جز حس خوب آن روز. اما عنوان درس الان برام معنی داره و میتونم راجع بهش – بدون اینکه اصل درس یادم بیاد – ساعتها بنویسم!
بگذریم از حاشیهها. این دکتر بهادری نژاد عزیز – که امسال هم در جلسهای که در دانشگاه داشتم توانستم برای لحظات کوتاهی زیارتشان کنم شدیداً قانونمند و قانون مدار بودند. کلاسهای ایشان راس ساعت هفت و سی دقبقه شروع میشد و بعضی هفتهها هم با اعلام قبلی کلاس را ساعت هفت شروع میکردند.
جلسه اول آمدند و گفتند: بچه ها. هیچ کس هیچوقت تحت هیچ شرایطی بعد از من وارد کلاس نشه. اگر سی ثانیه هم دیر رسیدید بروید و هفتهی بعد بیایید. ایشان همیشه راجع به مهندس و اخلاق مهندسی هم برای ما زیاد حرف میزدند و خصوصاً از نظم و اهمیت اون در زندگی.
من همیشه زود سر کلاسها حاضر میشدم. تعداد دفعاتی که بعد از معلم وارد کلاس شدهام یا وسط کلاس، جلسه را ترک کرده ام در مجموع کارشناسی و کارشناسی ارشد فکر کنم سه یا چهار مورد بوده. این را هم برای اطمینان میگویم وگرنه الان فقط دو مورد را به خاطر دارم و میخواهم یک موردش را برای شما تعریف کنم.
کلاس ترمودینامیک ۲، در انتهای راهروی دانشکده شیمی برگزار میشد. دانشکده شیمی دو ورودی داشت و از دو سمت میشد به درب کلاس نزدیک شوی. من دقیقاً ساعت هفت رسیدم و از دور دیدم که دکتر بهادری نژاد، از سمت دیگر دارند به درب کلاس نزدیک میشوند. با شتاب دویدم و همزمان با ایشان به در کلاس رسیدیم.
به نشانهی احترام ایستادم و گفتم: سلام آقای دکتر. گفتند: صبح بخیر. برو داخل کلاس. گفتم خواهش میکنم شما بفرمایید. رفتند تو و در را بستند و به من که پشت در از سوراخ در با تعجب کامل چهرهی ایشان را میدیدم گفتند: گفته بودم که کسی را بعد از خودم به کلاس راه نمیدهم. دقت مهندسی نداری!
سالها گذشت. کار من به حوزههای دیگری از مکانیک رسید و بعدها هم که از آن فضا دورتر شدم. بخشهای زیادی از کتاب ون وایلن را (که مرجع درسی ما بود) به خاطر ندارم. حتی تعریف دقیق و علمی انتروپی را یادم نیست. اما از کلاس درس دکتر بهادری نژاد، یک چیز در ذهنم مانده: مهندس باید دقت مهندس شدن داشته باشد.
اگر دوباره فرصتی شود و ایشان را ببینم، دستشان را خواهم بوسید. نه به خاطر فرمولهایی که گفتند. آنها را همیشه میشود خواند. نه به خاطر لبخندی که سر کلاس بر لب داشتند. از معلم مهربان، بی بهره نبودهام. نه به خاطر مقام بالای ایشان و اینکه چهره ماندگار فرهنگی کشور هستند. کشور به خیلیها مدیون است و ایشان هم یکی از آنها. به خاطر اینکه دقت در اجرای قوانین و توجه به معنای کلمات را به من آموختند.
رد پای آن درس را، هنوز هم در وسواسهای من میشود دید. یادم هست یک بار در جاده حرکت میکردم و پلیس به خاطر سرعت غیرمجاز ماشینم را متوقف کرد. دوربین داشتند و امکانات و هیجان زده بودند به خاطر اینکه با اعشار میتوانستند سرعت را بگویند. اگر به خاطر داشته باشید، اوایل که این دوربینها آمده بود، پلیسها انقدر برایشان جالب بود که قبل از جریمه کردن، یک بار عملکرد دوربین را به مجرمان (که ما باشیم!) نشان میدادند.
به پلیس گفتم: مشکل چیست؟ گفت سرعت غیرمجاز داشته اید. سرعت مجاز اینجا نود کیلومتر در ساعت است. پرسیدم: سرعت من چقدر بوده؟ گفت: نود و یک.
گفتم واقعاً عذر میخواهم. ببخشید. منطقی است. این مدارک من است. کارت ماشین و بیمه و …
آقای پلیس، نگاه کرد. لبخندی زد. سکوت کرد و گفت: برو! اینجا قبل از تو رانندهی بنزی را با سرعت صد و چهل متوقف کردیم و یک ساعت اصرار داشت که اصلاً بنز نمیتواند بیشتر از هشتاد کیلومتر در ساعت برود!
خوب که فکر میکنم میبینم که آنچه از دکتر بهادری نژاد یاد گرفتم، یک استثنا نبوده. یک قاعده بوده. اکثر معلمان ما، آنچه را که به ما آموختند، درس رسمیشان نبوده. عموم آنچه به ما آموختند، روی تخته نوشته نشد. یا در حرفهایشان بود. یا در حاشیههای درس. یا در فرصتهای استراحت بین کلاسها.
بعد کمی دقیقتر فکر کردم. دیدم در کتابها هم همین ماجراست. یادگیری در حاشیه اتفاق میافتد. آنچه از کتاب هارولد کونتز در خاطر من مانده، نه فهرست قوانین تیلور است و نه فهرست بلندبالای فایول. آنچه مانده، شوخی او در زیر یکی از نوشتهها در مورد کار گروهی و کمیتههای سازمانی است. آنجا که میگفت: زرافه. اسبی است که توسط یک کمیته ساخته شده است.
اینجا بود که هم یاد گرفتم که شوخی کردن در لا به لای یک بحث وزین علمی، سطح مطلب را کاهش نمیدهد و هم یاد گرفتم که کار تیمی هم، واژهای مقدس و انکارناپذیر نیست و اگر قرار است گروههای سازمانی، به جای گروهی اسب چابک، گلهای زرافه بسازند، شاید تلاش برای تزریق فرهنگ تیمی به ذهن افراد فردگرا، اوضاع را بهتر از قبل نکند.
چند روز پیشها هم در سمینار آقای پروفسور گیلانی، نشسته بودم و ایشان داشتند اسلایدهای پیچیده و شلوغ مدیریت تغییر را مرور میکردند. نه اسلایدها را میفهمیدم و نه منطق ایشان را. اما یک جا گفتند: Injection با Infection فرق داره. کاش میفهمیدید! (این جمله آخر را با لحنی بخوانید که میخواهید به یک گاو که مشغول چریدن است، در مورد استراتژی صحبت کنید).
اما چه درس عجیبی. Infection بیماری است. می آید و با تن ممزوج میشود و بعد از آن هم به دیگران سرایت میکند. Injection تزریق بیرونی است. چیزی شبیه تحمیل. میآید و میماند و اگر هم آسیب نزند، سرایت هم در کارش نخواهد بود.
از آن روز، نگاه من به دنیا عوض شده است. هر چه میگویم و هر چه می شنوم همیشه از خودم میپرسم که از کدام مقوله بود؟ Injection یا Infection؟
هر چه بیشتر مرور میکنم، میبینم که یادگیری واقعی در حاشیه روی میدهد. جایی که منتظرش نیستی. جایی که قرار نیست اتفاق مهمی بیفتد. در پاورقی کتابها. در حاشیه کلاسها. در نوشتهی ریزی که زیر یک عکس وجود دارد. در لبخند خستهی معلم، وقتی که دهان از درس دادن و حرف زدن میبندد. در دیدن عکس العمل حاضران در یک سمینار به یک مثال. در داستان بی ربطی که در مقدمهی یک کتاب یا یک سخنرانی گفته میشود.
حالا بهتر میفهمم که دنیای فشردهی امروز چه چیزی را از ما گرفته است. حالا میفهمم که چرا حکمت، از طریق نقل قولها منتقل نمیشود. حالا بهتر میفهمم که چرا خواندن خلاصه کتاب، هیچ خاصیتی ندارد.
با نوشتن این خاطرات – و مرور ذهنی دهها مثال دیگری که گفتنی نیست – با خودم قرار میگذارم، به احترام همهی آنچه که در این سالها در حاشیهها آموختم، از این به بعد تا جایی که میتوانم به سراغ آنها که عصاره میفروشند نروم. اگر نقل قولی میخوانم، تنها دانستهی من از گوینده نباشد. بلکه قبلاً کتاب را خوانده باشم و آن جمله، تداعیگر تمام مفاهیم و حاشیهها باشد. اگر خلاصهی کتابی میخوانم، برای این نباشد که بعداً ادعا کنم آن کتاب را خواندهام. بلکه برای تصمیم گرفتن در مورد خواندن یا نخواندن آن کتاب باشد.
شاید این عادت، کمکم کند که به خاطر بسپارم، تجربهی واقعی زندگی هم در حاشیهی رودخانهی زندگی اتفاق میافتد و نه در بستر آن.
با درود فراوان خدمت معلم عزیزم
به تازگی و با تشویق های متمم شروع به یادگیری( به صورت کمی بیشتر سازمان یافته ) کرده ام که در درس یادگیری به این مجموعه قوانین ارجاع داد.
در مورد اینکه یادگیری در حاشیه اتفاق می افتد این به ذهنم رسید که این امر یادگیری در حاشیه در صورتی اتفاق می افتد که ما متن را خوانده باشیم ، بدانیم متن درس و کار و زندگی چیست، اندکی خود شناسی و جهان شناسی داشته باشیم و مدل ذهنی ما اول اماده شده باشد و بعد انتظار یادگیری در حاشیه داشته باشیم ، وقتی کل ایام زندگی من در کاری غیر از فکر کردن و اندیشه گذشته و آخرین کتاب غیر درسی که خوانده باشم در خاطرم نباشد در متن چیزی برای یادگیری نیست چه برسد به حاشیه .
شاید فقط برای ذهن یخ زده من باشد و مصداق همگانی نداشته باشد اما به نظرم تا زیر دو سال مطالعه و یادگیری اصلا منفعتی برای ما ندارد و بعد از خواندن طولانی مدت متوجه میشویم متن چه بود و تازه میتوانیم کتاب های فارسی ساده را به شکل کلمات ذهنمان ترجمه و مطالعه کنیم شاید بهتر باشد جوانان خام مثل خودم انتظار بازدهی زودهنگام یادگیری را کلا از ذهن دور کنند و نه انتظار برداشت از متن داشته باشند و نه حاشیه فقط تا سالها مطالعه برای درک مطلب و شناخت جهان بینی در دستورکار قرار گیرد.
ارادتمند.
[…] همچنین شاید مفید باشد اگر این نکته را هم به یاد بیاوریم که “یادگیری عموماً در حاشیه روی میدهد“، […]
سلام
این اولین کامنتی است که من در روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی می گذارم.
در راستای ادامه مطلب خواستم تجربه مشابهی را نقل کنم.
در جلسه اول ترم اول کلاس روش های نوین ساخت دوره کارشناسی ارشد رشته معماری نشسته بودیم. تازه از جو کنکور بیرون آمده و داغ داغ و خوشحال از قبولی در یکی از بهترین دانشگاه های کشور بودیم. استادمان آمد، ایشان یکی از چهره های شناخته شده صنعت و به موازات آن سیاست بودند هر چند که با سو گیری سیاسی ایشان چندان موافق نبودم.
بعد از معارفه اولیه از ما راجع به سابقه کار واقعی پرسید، می خواست بداند که ما چقدر با مفاهیم کاربردی ساختمان آشناییم و چقدر علم ساخت داریم و در یک کلام چند مرده حلاجیم. خب ما دانشجویان به اصطلاح درس خوانی بودیم که وقت و انرژی مان را برای کلاس و تست و اسکیس و این جور چیزها گذاشته بودیم تا در کنکور قبول شویم و مسلما هیچکداممان سابقه کار جدی نداشتیم. خلاصه دکتر عزیز از ما ناامید شد و به نوعی خیالش هم راحت شد که ما برایش با سوال های پیچیده مشکلی ایجاد نخواهیم کرد (این را بعدا از روی سوال های بسیار سطحی که پرسیده بود و ما جوابش را نمی دانستیم فهمیدم و به نوعی با آن سوال ها جایگاه دست بالای خودش را تثبیت کرد)
او در آن معارفه کوتاه از ما خواست به این فکر کنیم که اصلا برای چه به اینجا آمده ایم و میخواهیم چه چیزی کسب کنیم؟ و توضیح داد که اگر خودش و تمام اساتید دانشکده بتوانند صد در صد آن چیزی را که بلد هستند را به ما دانشجویان منتقل کنند باز هم شاید ده درصد از دانش واقعی ساختمان را به ما منتقل کرده اند و ما باید هر چه سریع تر خود را به نزدیک ترین کارگاه ساختمانی برسانیم و در آن مشغول شویم!
این گفته برای ما که با هزار زحمت و زور خود را به آن دانشگاه و کلاس رسانده بودیم چندان خوش نیامد و حتی خود را با دیدگاه دیگر اساتید مشغول کردیم که اصلا ما دانشجوی تمام وقتیم و باید تمام وقتمان را برای درس و پژوهش و دانشگاه بگذاریم.
شاید این دیدگاه در یک حالت آرمانی درست بود ولی اواخر درسمان بود که با مشاهده آگهی های کاریابی مشخص شد که آن استاد بزرگوار حق داشتند.
در واقع من از آن حاشیه کلاس و آن معارفه کوچک درسی گرفتم که در کل دوره کارشناسی ارشدم نگرفتم. و آن درس این بود که از آن به بعد سعی کنم در مورد کارهایم و تصمیماتم و مسیر زندگیم با شفافیت بیشتری و با دقت بیشتری بیاندیشم و خودم و انرژیم و لحظاتم را بیهوده هدر ندهم.
محسن جان.
ظاهراً این تجربه در خیلی رشتهها به شیوههای متفاوت تکرار میشه.
یادمه سر درس طراحی اجزاء ماشین، استاد ما پرسید که فرق پیچ بستن یک مهندس با یه کارگر ساده چیه؟
ما کلی حدس زدیم و توضیح دادیم.
یکی گفت مهندس، تورک رو بهتر میدونه و پیچ رو با تورک مناسب میبنده.
یکی گفت آچار رو درست و بهتر انتخاب میکنه.
و کلی حدسهای دیگه.
آخرش استاد گفت: نه. فرقش اینه که کارگر پیچ رو بهتر میبنده. چون تجربه داره. مهندس نمیتونه به خوبی اون ببنده.
بعد یکی از ما خواست مسئله رو جمع کنه. اجازه گرفت و گفت:
ببخشید استاد. درست میگید. ما اصلاً دقت نکردیم. تخصص مهندس طراحیه. قرار نیست اجرا رو به خوبی کسی که تجربهی اجرایی داره انجام بده.
استاد در جواب گفت:
اتفاقاً مهندسی که پیچ نمیتونه خوب ببنده، توی طراحی همون پیچ هم خوب عمل نمیکنه و جنبههای اجرایی رو نمیبینه.
واقعاً هم درست میگفت.
چند سال بعد که داشتم پیچ باز و بسته میکردم، فکر کردم دو ترم طراحی اجزا خوندیم، اما آخرش سر کار یاد گرفتم که یکی از مهمترین نکتهها در بستن پیچ، استفاده از لوکتایت هست. جالبه که همین مسئلهی ساده (که بعداً میتونست نقش مهمی در تعمیر سریع و ساده داشته باشه) هرگز توی دانشگاه به گوشم نخورده بود و وقتمون به چیزهای “مهمتر”، مثلاً طراحی پروفایل پیچ گذشته بود.
[…] کوشی دارم ،چقدر احترام به اندیشه ام هایم می گذارم ،اثر میکرو اکشن ها را در زندگی خودم آیا بررسی کرده […]
[…] کوشی دارم ،چقدر احترام به اندیشه ام هایم می گذارم ،اثر میکرو اکشن ها را در زندگی خودم آیا بررسی کرده […]
چقدر جالبه این یادگیری در حاشیه
چقدر دیدگاهمو عوض کرد و چقدر امیدوارترم کرد
قبلا سر کلاسا و دوره ها هر چیزی که خارج از چهار چوب اصلی موضوع رو در حواشی کلاس یاد میگرفتم حالمو بد میکرد.
میگفتم این همه وقت گذاشتی جای اینکه مطلب اصلی مورد بحث رو یاد بگیری اینا چیه که فکرتو مشغول کرده ( چقدر جالبتر اینکه بعدها اون موضوع اصلی اصلا به دردم هم نخورد )
الان میبینم نباید حس بدی نسبت بهشون داشته باشم
” یادگیری در حاشیه “
سلام و خسته نباشید خدمت شما استاد گرامی و اون بنده خدایی که وقت و بی وقت کامنتا رو تأیید می کنه 🙂
اگر در سایت شما، متمم، متن باشه و روزنوشته ها، حاشیه، باید اعتراف کنم، در حاشیه خیلی بیشتر از متن یاد گرفتم. فعلاً در حال یادداشت برداری از کل آرشیو روزنوشته ها هستم.
واقعاً اینجا چیزهایی هست که اگر قبلاً کسی بهم می گفت مسیر بهتری رو برای زندگیم انتخاب می کردم.
سپاس فراوان
شاهكار طبيعت و آغاز سمفوني بهار بر شما مبارك
و بکوشیم جهان، به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد.
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان.
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین.
http://pajoohesh92.blogfa.com/
سلام. عالي بود عالي
با ذكر منبع در وبلاگ خودم قرار دادم. http://pajoohesh92.blogfa.com/
ضمن سلام و عرض ادب
آقای شعبانعلی عزیز ، من دروحله اول خیلی خوشحالم که این موقعیت را برایم فراهم کرده اید که بتوانم این ایمیل های هفتگی را دریافت کنم چون درطول هفته با خواندن این نوشته ها که علاوه بر اثرآموزشی حس وحال بسیارخوبی را برایم بوجود می آورد چنانکه بدون اینکه بخواهم تبلیغی کرده باشم خواندن آنها را به فرزندان و دوستانم توصیه میکنم ، از این بابت به شما ودوستان خسته نباشید گفته و تشکر می نمایم .
سلام بر همگی، خواستم از این فرصت و بازخوانی خاطره محمدرضا استفاده کنم و یادی کنم از استاد بسیار عزیزم دکتر شریف بختیار در درس الکترونیک که دقیقا شبیه همین رفتار دکتر بهادری نژاد را با ما انجام داد. من چیزی از مبانی الکترونیک یادم نمانده. ولی هیچگاه یادم نرفته که گزارشهای خود را مرتب و تمیز و تایپ شده بنویسم و گوشه بالا سمت چپ را منگنه کنم و نه سمت راست. عمق این آموزه و تاثیر بلند مدت آن را با کمتر چیزی میتوانم مقایسه کنم. به نظر من افراد خوشبخت با تعداد زیادی از این گونه افراد تاثیرگذار سروکار داشته اند.
شاد باشید
سلام.
من هم یکی از اساتیدی که تو عمرم ازش چیزهای بسیاری یاد گرفتم دکتر بوترابی است.
منشا تمام دانشم در زمینه کاریم همین استاد بوده و تمام خاطرات روزهایی که ایشون تدریس می کردن یادم هست. واقعا من دکتر بوترابی رو به خاطر درسش دوست نداشتم و به خاطر حاشیه هاش بود که عاشقشم.
سلام. خدا قوت .
عالی بود . قلم شما آنچنان گیرا است که دقیقا صحنه ها رو تجسم کردم و خودم را جای شما گذاشتم و واقعا مطالب با ارزشی را یادگرفتم .
خاطره شما از استاد گرانقدرتان من را یاد جناب آقای دکتر شفیعا انداخت . ایشان هم استاد دقیق و پر تلاشی هستند و در کنار درس مدیریت ، درس زندگی می دهند .
موفق باشید
سال ۸۸ يك دوره MBA گذرhندم كه شما استاد مذاكرهمون بوديد. اصلا يادم نيست سر چه موضوعي، از كلاس پرسيديد كه در فلان موقعيت اگه شما بوديد چي كار ميكرديد؟ من دستمو بلند كردم كه جواب بدم، به شوخي به من گفتيد كه اگه تو بودي كه پدر طرفو درميآوردي! تو چند ثانيهاي كه همه به اين شوخي خنديدن، من ظرف چند ثانيه به يه خودشناسي تازه رسيدم. اون شوخي به اين خاطر خنده دار بود كه اغراق يه واقعيت بود. واقعيتي كه قبلاًهم به من گفته شده بود ولي من نميخواستم-نميتونستم بفهمم و باورش كنم. اين كه من يه آدم چكشي و انعطافناپذيرم، حداقل در نگاه ديگران. نميدونم بعد از پنج سال جقدر تونستم تغيير بكنم اما لااقل الان ميدونم گلدرشتترين اشكالم چيه 😀
در حاشیه یادگیری در حاشیه…
من بخاطر شغلم همیشه باید فرایندها و سازوکارهای مختلف سازمان ها رو تجزیه و تحلیل کنم تا بتونم براشون بهترین سیستم رو پیاده سازی کنم. در طول این سال ها تجربیات زیادی کسب کردم اما فکر می کنم یکی از مهم ترین و پرکاربردترین اونها که در حل مسائل زندگی اجتماعی و سیاسی و اقتصادی من خیلی موثر بوده این هست که : هیچ وقت امکان نداره یک موضوع یا پدیده ای که باهاش رو برو می شیم از یک حد متعارفی احمقانه تر یا ظالمانه تر باشه و اگر با موضوعی برخورد کردیم که خیلی به نظرمون احمقانه یا ظالمانه اومد قطعا این ما هستیم که از ابعاد پنهان اون موضوع غافل شدیم.
به طور مثال اون آقای بنز سواری که اصرار داشته بنز نمی تونه بیشتر از ۸۰ کیلومتر در ساعت سرعت بره در حقیقت داشته به سیستم کروز کنترل اتومبیل خودش اشاره می کرده نه ناتوانی ماشین بنز!
جسارت من رو ببخشید ، براتون بهترین ها رو آرزو می کنم
محمدرضاي عزير سلام
از اينكه دوياره منو به استاد برزگوار دكتر بهادري نژاد لينك كردي ممنونم
خدا رو شكر كه هم شما هستيد و هم استادبهادري نژاد…
من ايشان را فقط از روي چند جلد كتاب كه ۲۰ سال پيش خواندم، مي شناسم
ولي مكتبي كه در آن سالها ايشان مي آموخت تازه دركش مي كنم !
هميشه دعاگوي شما و تيم همكار شما هستم و براي همگي شما عزيزان آرزوي موفقيت و شادكامي و سلامتي دارم
در پناه حق
امروز در درون هر کدام از ما چند نسل زندگی میکنند….بله من موافقم که امروز در درون هرگدوم از ما چندین نسل زندگی میکنه که گاهی مقابل هم قرار میگیرن ولی اون چیزی که باعث سبک زندگی و انتخابهامون میشه عمدتا چیزهایی هست که دوران نوجوانی به عنوان دوره خیلی خیلی تاثیر گذار حس کردیم و تجربه کردیم و درون ما ریشه گرفته….نسل جدید حور دیگه ای وارد دوره بزرگسالی میشه این ورود به دوره بزرگسالی خیلی پیچیده تر از دوره پدر و ماد رما و حتی ما اتفاق افتاده …من توی این نسل جدید که وارد دنیای بزگسالی شده یک خامی میبینم مثل نانی که درونش هنوز خمیر باشه ….مثل بخشی که آتش جامعه نتونسته گرمش کنه و بپزدش ….و من این خامی رو دوست دارم حتی اگر در بدترین حالت باعث بشه همه چیز خراب بشه ولی بعد از هر خرابی انسان ناگزیر به ساختنه….نسل ما نسلی که همیشه ترسهاش باهاشه و زبان غرغرش دراز ….د رمورد معنا و مفهوم جملات هم کاملا باهات موافقم…
مرسی محمدرضای عزیز
نوشته ی شما خاطرات کلاس شیمی کوانتوم دکتر حبیبی رو برایم زنده کرد.
استاد بزرگواری که نظم رو برایم معنا زیبایی بخشید.
یادم میاد که چقدر با ترس و دلهره این درس رو برداشتم، دوستان و همکلاسی ها از سختگیری هایی استاد زیاد صحبت می کردند. ترم آخر بودم و راه دیگه ای نبود جز برداشتن شیمی کوانتم با دکتر حبیبی.
استادی که ساعتش مچی اش، ساعت اتاق کارش ده دقیقه جلو بود، موقر و اتوکشیده ولی راحت برای اینکه فضای کافی برای تدریس داشته باشه، با یه خط کش ۵۰ سانتی که از اون برای کشیدن خط زیر نوشته های رو تابلو استفاده می کرد.
تصور کنین که چه دلهره ی مرگ آوری برای کلاس دکتر داشتم، این دلهره ها تا امتحان میان ترم ادامه کرد چون عملا گند زدم با نمره کمتر ازنصف . (افسوس میخورم که چرا اون لحظات رو به خاطر اون پیش زمینه ناخوشایند از دکتر از دست دادم).
بعد از میان ترم استاد رو به همه بچه ها صحبت کرد از مهندسی نوشتاری، ار اینکه زیبا نوشتن رو یاد بگیریم، مرتب نوشتن داده ها ، فرمول ها و ارائه پاسخ زیبا، اون روز نظم در دنیای من معنای زیبای ملموسی پیدا کرد که هنوز هم همراه خودم دارمش…به همون طراوات ۸ سال پیش، سر کلاس دکتر
حالا دیگه کلاس دکتر رو با اشتیاق می رفتم حتی اگه ساعت ۷ صبح روز تعطیل بود. یادمه امتحان پایان ترم، برگه جواب رو
اینقدر بر پایه اصول مهندسی نوشتاری پر کردم که بهترین برگه جواب همه ی عمرمه تا به الان و یادمه از خوشحالی دکتر وقتی اومده بود بالای سر من و حظ کرده بود از اون برگه جواب.
بله، من درسمو خوب یاد گرفته یود و با نمره خوب پاس کردم.
مهندسی نوشتاری چیزی که همیشه برای دانشجوهام حرفشو میزنم.
پر حرفی من رو ببخشید. احساس کردم که باید یادی بکنم از استاد یزرگوارم و هم اینکه سپاس گذار شما باشم یرای نوشته زیباتون ، “یادگیری در حاشیه” قلبم رو دچار نوسانات شدیدی کرد. مرسی 🙂
به نظر من مسئله یادگیری این هست که
چی یاد بگیریم و چرا لازمه آنرا الان یاد بگیریم؟
چقدر لازمه یاد بگیریم؟
چطور یاد بگیریم؟ (کتاب یا مقاله یا کلاس یا سمینار یا راهنمایی خواستن از دیگران یا …)
چطور آنچه یاد گرفتهایی را به رفتار و عمل تبدیل کنیم؟
دهها بار یه این فکر کردم که چرا بعضی آدمها و کتابها برام معنای خیلی ویژه دارند و همیشه به این نتیجه رسیدم که دلیلش همین مطلب یادگیری در حاشیه ست.
برای همین است که روز نوشته ها رو بیشتر از متمم و گاهی کامنتهارو بیشتر از متن دوست دارم. حتی در سمینارها و کلاسها نحوه حرکات و حرف زدنهای سخنران و معلم در وقفه ها و قبل و بعد از اصل سخنرانی برام جالتره.
معمولاً توضیح این حاشیه ها برای دیگران سخته . همه روی “متن” یک توافق نسبی دارند اما حاشیه را خود یادگیرنده با توجه به میزان نیاز و تشنگی اش به یادگیری و آموختن استخراج و شاید گاهی خلق میکند.
آموزش چیزی است که بعد از فراموش کردن چیزهایی که در مدرسه آموخته اید باقی می ماند.
آلبرت اینشتین
محمدرضاي عزيز، اين جمله رو شنيدي كه مي گن ” همه رو با يه چوب نمي شه روند” اتفاقا” يكي از گرفتاريهاي اين مملكت همين موضوعه كه مي خوايم همه رو با يه چوب برونيم. نمونه اش، مثاليه كه خودت گفتي، اون استاد محترم دقت مهندسي رو كه مربوط به علوم پايه س رو مي خواد توي رفتار كه از موضوعات علوم انسانيه هم پياده كنه و فكر مي كنه كه بستن در روي كسي كه مي خواد بعد از خودش وارد كلاس بشه دقت اون شخص رو بالا مي بره!! و لابد همين تفكر رو به خونه ش هم مي بره چون چكشي به اسم مهندسي داره و همه رو به صورت ميخ مي بينه !!! به قول ديالوگ آخر فيلم شوكران بهروز افخمي ” بيچاره زن و بچه ش .. !!!”
من هم مثل خودت فارغ التحصيل MBA هستم منتهي با گرايش MARKETING . ديروز با يه شخصي راجع به برندينگ صحبت مي كرديم، بهش گفتم: امام موسي صدر ميگه: من در برخورد با نوجوونها و جوونها يه چشمم رو مي بندم” محمدرضا خودت هم مي دوني كه جنس اين بستن چشم از روي غفلت نيست بلكه از روي شهوده. كجا تو MBA به من تو ياد دادن كه با چشم بسته و با شهود ببينيم؟ بازاريابي و برندينگ روحشون تصوير و احساسه، كجا تو دانشگاه به من تو درك تصويري ياد دادن و گفتن كه تصاوير زبان روح هستند؟ چيزهايي كه به ما ياد دادن از جنس چشم باز بود ولي ما نياز داريم چيزهايي رو بگن كه بايد با چشم بسته بتونيم ببينيم. اتفاقا” چيزهايي كه ما ياد مي گيريم نه به خاطر اين كه تو حاشيه ها هستن و به قول پيتر شوارتز مثل اسب كه چشم هاش كنار صورتشه و حاشيه هارو مي بينه ما هم بايد اونجوري دنيارو نگاه كنيم و مطلب ياد بگيريم! اين چيزهايي كه شما مي گي ما تو لبه ها و كناره ها ياد مي گيريم به خاطر اينه كه از جنس احساس و مطابق ماهيت روحه و به همين خاطره كه اثر قوي تري روي ما دارن. بذار يه مثالي بزنم: در فيلم بايكوت مخملباف، صحنه اي وجود داره كه زني وضع حمل كرده و از طرفي شوهرش رو ساواكي ها گرفتن و كسي نيست كه بياد هزينه هاي بيمارستان رو پرداخت كنه تا زن مرخص بشه، پس زن مجبور ميشه بچه ش رو زير چادرش بزنه و از در پشتي بيمارستان فرار كنه، اما موقعي كه مي خواست از در پشتي بيرون بره با پيرمردي كه داشت زمين رو جارو مي زد چشم تو چشم شد و مردد شد كه چه كار بكنه .. پيرمرد كه ترديد رو تو چشمهاي زن ديد انگار همه چيز رو تو چشمهاش خوند و همون جور كه داشت زمين رو جارو مي زد به زن گفت: بيا برو دخترم، خيلي ها از اين در بيرون رفتن… و زن هم بدون معطلي از در خارج شد.
آره محمدرضاي عزيز،بعضي جاها آدم بايد چشمهاش رو ببنده.
عالی بود
سلام به دوستای عزیزم
بسیار عالی و آموزنده بود به خصوص تفاوت Infection و Injection
سپاس محمدرضا جان از اینکه تجربیات با ارزشتون رو با ما به اشتراک میذارید
یه خواهش :
میشه در مورد اینستاگرام و نکاتی که میتونه در به جا گذاشتنِ یک ردِ پایِ دیجیتالِ سالم تر ، مفیدتر و ماناتر بهمون کمک کنه ، نکاتی رو بگید ؟
در بین این هفت تا نوشته ، برای من این زیباترینشون بود، برای من هم همیشه اینگونه بوده ولی هیچ گاه بهش فکر نکرده بودم، واقعا ممنون
سلام خیلی وقته اینجا نظر نداشتم ولی این دلیل براین نیست که نخوندم…والافکر کنم این یادگیری حاشیه ای از یادگیرنده بیشتر نشات میگیره تا یاد دهنده….از اون گرسنگی درون برای فهمیدن و یاد گرفتن حتی از حاشیه ها….معلمای ایارن و با اینجا که مقایسه میکنم میبینم ایارن هرکدوم واسه خودشون یه پا موعظه گر بودن یعنی کلا بدشون نمیومد تو کلاس هر درسی هم که داشتن راه و رسم زندگی هم یاد بدن…اینجا اصلا این چیزا نیست….یه چیز دیگه هم م یخواستم بنویسم واسه یکی از پستهاتون در مئرد این نوشته بودید یه سری شعرها و نوشته های جدید براتون ب یمعناس و بعد یکی اومده گقته بود اون چیزی که شما باهاش ارتباط برقرار نمیکنی برای من مفهوم داره و برعکس….خواستم بگم این تفاوت سلیقه از تعییر نسلها هست که ایجاد شده و تو یاین تعییر نسلها تحربیاتی که هر قرد تو دوران نوحوانی و حوانیش کسب کرده نقش مهم و اساسی تو شکل گیری هویت و دیدگاه و ایدیولوزیش داره….چیزی که شما و همنسلهای شما تو دوران نوجوانی و جوانیشون تجربه کردن از چیز یکه نسل الان داره تجربه میکنه خیلی خیلی متفاوته اینه که درک نشدنه یه چیز دو طرفس….و اجتماعی که این افراد خواهند ساخت متفاوت از اجتماع ما خواهد بود …..
تیوری نسلهای یا generation theory از Mannheim خیلی خوب این قضیه رو تفسیر میکنه….
سلام.
منم کاملاً با شما موافق هستم و اگر دیده باشید بعدا هم در نوشتهی روایت شخصی این رو کامل توضیح دادم.
اگر چه معتقدم که اکثر Generation Theories هم امروز خودشون تظبیق بسیار کمی با شرایط واقعی ما دارند و باید جایگاهشون رو به نسل بعدی تئوریهای «تعریف و تفسیر نسل» بدهند.
خود منهایم هم با وجودی که زمان خودش خیلی کار ارزشمندی کرده و شایستهی احترامه، عملاً با نوع نگاهی که به عوامل تغییر نگرش نسل داره، تغییر نسل رو در حدی کند میبینه که گویی برای مشاهدهی نقطهی عطف جدیدی در تغییر نسل، چند دهه زمان لازمه (البته برای نیمه اول قرن بیستم نگاه خیلی خوبی بوده).
امروز «گستره و عمق تجربهی ما از عالم هستی» به دلایل بسیار متعدد که تکنولوژی صرفاً یکی از اونهاست، به حدی زیاد شده که هر انسانی در طول زندگی خود، چند نسل تفکر رو تجربه میکنه.
بنابراین نه تنها نسل یک دهه قبل نباید بتواند همهی نگرش نسل من را بفهمد و درک کند، حتی اگر خود من هم نگرش ده سال قبل خودم را بفهمم، باید در رشد و توسعه دیدگاه خودم تردید کنم.
فکر میکنم در دنیای امروز، شما اگر محمدرضای سه سال پیش رو جلوی محمدرضای امروز بگذارید که با هم حرف بزنند، احتمالاً نشستن سر یک میز و یک قهوه خوردن هم، نیازمند تساهل و تسامح زیادی خواهد بود.
چند وقت پیش، کسی به من میگفت: حرفی که شما امروز میزنی با حرفی که سه سال پیش در فلان سمینار گفتی تعارض داره! (در دلم گفتم این احمق انتظار داره که من در این سه سال مغزم منجمد شده باشه و همون حرفهای سه سال پیش رو تکرار کنم؟!). شاید باید نظریه پردازان جدیدی بیان و تعریف جدیدی از تغییر نسل ارائه بدهند. همون چیزی که ما رو حتی با گذشتهی خودمون غریبه میکنه.
انسان کهن، میتونست با مرور هزار سال قبل هم احساس کنه که ریشه و سابقه داره و انسان امروز، وقتی به مرور ده سال قبلش هم میپردازه، میبینه خیلی از اون خاطرات و تجربیات و ارزشها و نگرشها، به هیچ وجه در هویت امروزی او قابل گنجاندن نیست!
به هر حال، میخواستم بگم ضمن اینکه نگرش کلاسیک علمی به تفاوت نسلها رو میفهمم، اون رو چالش جدی الان نمیدونم. چالش جدی الان رو این میدونم که هر انسانی قبلاً نمایندهی یک نسل حساب میشد در مقابل متولدین دهههای قبل و دهههای بعد. امروز در درون هر کدام از ما چند نسل زندگی میکنند و اگر این رو نپذیریم و درک نکنیم (یا مثل اون دوست سطحی نگر من، تلاش کنیم که یکپارچگی هویت رو در طول سالها و دههها حفظ کنیم) چیزی از ما باقی نخواهد ماند یا بهتر بگویم، چیزی در ما خواهد مرد.
در خصوص بی معنا بودن شعر جدید و قدیم هم یک نکته خیلی مهم وجود داره. باید یادمون باشه که «مزخرف گویی و تولید سالاد کلمات» رو با «تفاوت نگرش نسلها» اشتباه نگیریم.
اینکه نسل بعد ما شرایط جنگ رو لمس نکرده اند و واژههای جنگ براشون بار احساسی نداره قابل درکه. اما اینکه برخی نویسندگان با هذیان گفتن ادعا کنند که دارند زبان دیگری رو به کار میبرند که ناشی از تفاوت نسل هست، هرگز قابل پذیرش نیست.
واژهها و جملات همیشه برای همه قابل درک هستند. ممکنه مفاهیم دچار تناقض و تعارض بشوند. ما امروز هنوز حرفهای مولوی و سعدی و حافظ و نیما و اخوان و فردوسی و … را از لحاظ ساختار کلامی میفهمیم. ممکن است از لحاظ ساختار معنایی با آنها اختلاف نظر داشته باشیم.
من میتونم به شما بگم که «زندگی ابدیت خودش را برای من، در رویش یک گل، جلوه گر میکنه» و شما بگید که: «من این رو نمیفهمم. چون به نظرم عالم هستی، بیکرانگی خودش رو در ثبت ابدی دادههای دیجیتال ما، به اثبات میرسونه». این میشه تفاوت نگاه دو نسل فکری به یک موضوع.
اما اینکه من بگم: «بی کرانگی دیجیتال وهم زده در ترحم زرد یک گل نوخاسته در تنهایی هارد دیسک من!». این چیزی است که من بهش میگم: سالاد کلمات یا اگر مرزهای ادب محدودم نمیکرد میگفتم: Word Vomit
استفراغ کلمات!
دوستان یک سوال دارم که واقعا دقیق جوابش رو نمی دونم
من هم از این سایت خیلی چیزها یاد گرفته ام، هم از سایت متمم (البته بیشتر روزنوشته ها رو دوست دارم) و هم از بعضی مجلات همایش ها و بعضا کتاب ها
سوالی که برای من پیش آمده این است که سواد و اندک مهارتم توهم است یا واقعیت
فرآیند یادگیری فشرده وجود ندارد، معدن الماس وجود ندارد، خلاصه کتاب های مهم یا کتاب های موفقیت توهم دانایی میدهد و کلی قانون دیگر. وقتی کمی روی این مفاهیم فکر میکنم میترسم. احساس میکنم برای من محمدرضا و چند نفر دیگر در حکم معادن الماس هستند که همش دارم ازشون یادمیگیرم، در اکثر موارد حتی نمی تونم کوچکترین نقدی به نوشته ها یا صحبت هاشون وارد کنم، از بس که جامع و عمیق مسائل رو تشریح میکنند (در مقابل این معدود افراد خودم را بی سواد مطلق میدانم، البته اندک سوادی هم دارم که حرف های خیلی ها رو قبول ندارم- به خودم هم افتخار میکنم این سلیقه یا این ذائقه رو دارم که نوشته ها و صحبت ها خوب و بد را حداقل تشخیص بدهم)
ولی بعضی وقت ها به خودم میگم آموخته هایم از جنس دانستن است یا توهم دانستن؟ محمدرضا اینجا مطلبی نوشته که به خاطرش چندین کتاب خونده، چندین سال کار کرده و با خیلی ها معاشرت داشته ولی اینکه من بیام و این مطالب رو بخونم حتی به فرض عمیق خواندن و فهمیدنش من آنها را یادنگرفتم. شاید تفاوت دانش و مهارت باشد، نمی دانم. واقعا نمی دانم. من که حتی مدیر میانی یک شرکت کوچک نشدم و کلی کار نکرده دارم و کلی مهارت نداشته!، چقدر میتوانم از این مطالب استفاده کنم.
ببخشید کمی بی تربیت می نویسم ولی بعضی وقت ها از اینکه با نشخوار آنچه از محمدرضا آموخته ام ادای آدم های عمیق و متفاوت و باسواد را درمیارم حالم بد میشود.
ببخشید طولانی نوشتم و شاید بی ربط
با سلام ،
از سری یادگیری های شما یادگیری چریکی و سازمانی را خیلی دوست دارم و هر لحظه به این می فکرم که الان پارتیزانی عمل می کنم یا سازمانی ( در مقولۀ یادگیری) ؟؟؟؟
در شبه علم گفته اید که فراموشی بعضی دانسته هایمان مثل کسب علمه ، می شه این جوری هم گفت که “یاد نگیری” هم جزء هنرها محسوب می شود.
آقای مصطفی هم نظر داده اما چون به لاتین نظر داده شاید بعضی ها سختی شان بیاید بخوانند ( یا انگلیسی را با لاتین بنویسید یا فارسی را با حروف عربی لطفاً ، حقیقتاً نیم ساعت طول کشید بخوانم) نظر خوبی داده اند یادگیری در حاشیه در ناخودآگاه اتفاق می افتد حالا سوال من اینه که چه کار کنیم که این حاشیه ها در زندگی بیشتر شود؟ آیا این مفهوم با مفهوم یادگیری چریکی و سازمانی منافاتی ندارد؟
مطلبی که پایین می نویسم فکر کنم نوعی حاشیه نویسی و روشی هست که یادم بماند من نمی دانم همه این طوری هستند یا فقط من این اخلاق رو دارم اگر به شخصی یاد دهم یا توضیح دهم بیشتر خودم یاد می گیرم
از فرهنگ هلاکویی مطلبی در یوتیوب گوش دادم خیلی جالب ، حیفم آمد اینجا نگم
انسان ها خودشان را در یکی از این وضعیت ها قرار می دهند :
۱- Responsible
۲-Busy
۳- Victim
وقتی شخص حالت اول باشد مسئول انجام دادن کاریه و خودش به دروغ مشغول کاری نمی کنه مثل اکثر ماها که هر چند وقت یک بار فعالیتی رو شروع می کنیم و رها می کنیم و اصلاً به آن Responsible نیستیم. اگر شخصی در کارش مسئول باشه آن وقت موضوع کلاً متفاوت خواهد بود.
حالت دوم Busy خودمان را هر چند وقت یک بار مشغول کاری می کنیم و فکر هم می کنیم یاد می گیریم
حالت سوم هم بماند.
مطلب دیگری هم گفتند که شاید خیلی واقع بینانه نباشه اما خیلی خیلی جالب بود: اگر شخصی به مدت بیست سال روزی چهار ساعت در موضوع مشخصی مطالعه داشته باشه از هاروارد می آیند و اونو می برند!!!
کلاً محمدرضا می شه در مورد برنامه ریزی و اراده و اعتماد به نفس و انگیزه و اینها صحبت کنی مطمئن هستم که صحبت های شما فصل الختام این گونه مباحث برای من خواهد بود!!!
محمدرضا این را هم بگویم که سایت تو و متمم را چریکی یاد نمی گیرم ها !!!
پاینده باشی و سرافراز
بنظرم اینکه از حاشیه بیشتر از متن می شه آموخت هم از یافته هایی است که باید بهش توجه کنیم و عمل کنیم.
بنظرم این توضیح هم جالب باشه خوندنش:
آنتروپی مجموع اطلاعاتی است که از یک مجموعه داده می توان بدست آورد. یعنی مثلا اگر با یک جمله ساده به مفهوم عمیقی پی می بریم,آنتروپی اون جمله بالا بوده که تونسته مفهومی رو که با یک کتاب منتقل نمی شه با یک جمله برسونه، مثلا ماست سفید است. این آنتروپیش صفره چون هیچ اطلاع جدیدی به اطلاعات من اضافه نکرده است. گاهی آدم ها آنتروپی بالایی دارند فقط حضورشون حتی سکوتشون کلی اطلاعات و بینش ما رو افزوده می کنه.
سلام.
استاد « فارسی عمومی» مقطع کارشناسی، در پاسخ به سوال یک همکلاسی که با تعجب از حجم زیاد کتاب، از او پرسید کجاهای این کتاب را توصیه می کنید بخوانیم، گفت:« از این جا… تا … اینجا را.»
برای «این جا»ی اول، گوشه ی بالای سمتِ راستِ روی جلد و برای «این جا»ی دوم، گوشه ی پایینِ سمتِ چپِ پشت جلد را نشان داد.
او به ما گفت کتاب ها را – نه فقط این کتاب که من نوشته ام را – همه ی کتابها را از نوشته های روی جلدش بخوانید و با مکث و دقت هم بخوانید تا پایان منابع و مآخذ و اگر نوشته ی پشت جلد داشت، آن را هم بخوانید.
خلاصه ی کتاب، به خودی خود هیچ حس دلنشینی که ناشی از آموختن و فهمیدن باشد به من نمی دهد. چند صد مگابایت کتاب پی دی اف دارم که هر بار بازشان می کنم، هیچ حسی نمی گیرم و می بندم می روم سراغ کتابی با کاغذ و سرب و چاپ.
همه ی کتاب ها را هم از آن جا … تا … آن جا همان طور که استادمان یاد داده بود می خوانم.
از شما ممنونم.
برقرار باشید.
سلام و درود
محمدرضای جان
در مجالی دیگر از حاشیه های کلاس مذاکرهای که شما استادش بودی و آنچه یاد گرفته ام خواهم گفت
دارم به چیزهایی اساسی که در این سالها به ظاهر در حاشیه ها یاد گرفته ام فکر می کنم
فقط یک نکته
حکمت، از طریق نقل قولها منتقل نمیشود.خواندن خلاصه کتاب، خاصیتی ندارد.
اری باید نقل قول ها را زندگی کرد و تا به ژرفای کلمات سفر نکنی سودی حاصل نمی شود
جایی خواندم “تا کتابی را یادداشت نویسی و رونویسی نکنی،روحش رو به چنگ نیاوری!”
با سلام به همه دوستان
یادگیری دقیقا در حاشیه روی می دهد،من یه کلمه دقیقاً رو به جمله اضافه کردم،چون بهش ایمان دارم،در حال حاضر همزمان با کار در رشته بازاریابی تحصیل میکنم،در تمام دوران دانشگاه،کاردانی و کارشناسی ،تمام مدرسین در مورد مفهوم استراتژی جمله های نامفهوم بزرگان این حوزه رو می گفتند چه داخلی و خارجی، اما من زمانی مفهوم استراتژی و تاکتیک رو فهمیدم که به فایلی گوش می دادم که محمدرضا با مثالی گفت:میخواهید برید مشهد،استراتژی شما مشهد و تاکتیک شما انتخاب مسیر به مشهد از سمنان یا شمال و…
این عالیترین مفهوم استراتژی بود که تا اون لحظه شنیده بودم و در تصمیم گیری ها خیلی کمکم کرده و خواهد کرد.
واقعا عالی بود…
من هم توی زندگیم همیشه این موضوع رو حس کردم و از حاشیه ها بسیار آموختم.
همون چیزیه که من همیشه اینطوری عنوانش می کنم یا برای خودم حسش می کنم: اینکه از داخل مطالب یا موضوعات، نکاتی را که به دردمون می خوره یا برای شخص ما الهام بخشه، «بکشیم بیرون»…!
دیگه مهم نیست اون موضوع چی باشه …
یک درس مهم و تخصصی باشه یا یک رویداد ساده و زودگذر …
شاید دیدن برداشتن زباله ای کوچک از روی زمین توسط رفتگر محله مون باشه …
شاید رفتار ناپسند یک همشهری با ما یا با همشهری دیگری باشه …
شاید تکه ای نان خرد ریختن کودکی جلوی کبوتری گرسنه باشه …
شاید ……
به نظر من همینهاست که زندگی رو در هر لحظه، تبدیل به یک مدرسه ی شگفت انگیز می کنه که باید تا می تونیم شاگرد زرنگ و هوشیاری برای دیدن، درک کردن، حس کردن و آموختن آموزه های فراوانش باشیم …
سلام
الان که فکرش رو می کنمهیچ وقت به حاشیه ها توجهی نکردم. متاسفانه.
خیلی عالی بود. ین نوشته شما هم دیدگاه منو به زندگی تغییر داد.
من هم تجربه ای در این زمینه دارم:
نزدیک امتحانات پایان ترم، سر کلاس ترمودینامیک پیشرفته دکتر “صفار اول” بودیم که ایشان بحث امتحان پایان ترم را پیش کشیدند و گفتند: تمامی مباحث کل ترم در پایان ترم مورد امتحان قرار خواهد گرفت! طبیعتا صدای اعتراض ما بلند شد، بعد از کلی جر و بحث به این توافق رسیدیم که مباحث میان ترم بصورت نمره ارفاقی (یا یک همچین چیزی که خیلی هم بد نبود) در امتحان وجود داشته باشد.
این ها فرع داستان بود، اصلش اینجا بود که بعد از پایان بحث و قبل از ادامه تدریس ایشان گفتند:
من از همون اول هم میخواستم شما مباحث میان ترم رو یک بار دیگه مطالعه کنید، ولی از اول این رو بهتون نگفتم ولی در نهایت به هدف خودم رسیدم در حالی که شما هم احساس رضایت میکنید. هم شما احساس پیروزی دارید و هم من…
الان که سه سالی از اون روز میگذره، من همیشه این نکته حاشیه ای از کلاس ایشون یادمه و توی زندگیم ازش استفاده میکنم، توی برخورد با همسرم، مدیرم، همکارم و …، اینکه قبل از هر مذاکره حواسم به این باشه که باید از جایی مذاکره ام رو شروع کنم که در نهایت هر دو طرف احساس پیروزی بکنند، هم من راضی باشم و هم طرف مقابلم.
سلام محمد رضاي عزيز من
تمام اموخته هام از كلاس درس مجازي توي اين كلبه ي مجازي زماني شكل گرفت كه با مثالهات موضوع رو روشن ميكني
و اين حاشيه ي كه ميسازي عملا ياد گيري من رو از مطلبي كه داري بيان ميكني بيشتر ميكنه
چه خلاصه ،چه طولانی ،چه اصل ،چه حاشیه ،هرچی مینویسی معلومه که حاصل یک تفکر عمیق یک عمر تجربه و یک دنیا عشق به مخاطبه .ممنون
سلام محمدرضا
منم یه تجربه مشابه دارم. استادی داشتم به اسم دکتر رجبی، حضور در سرکلاس را اجباری میدانست. یادمه که جلسه اول کلاس گفتند: چیزایی که قراره از این کلاس یاد بگیرین، در هیچ کدوم از مراجعی که معرفی کردم نیست… بعد خاطره ای نقل کردند که: ” من یادم نیست استادم بیست سال قبل مفاهیم ژئودزی رو چطوری و با چه ترتیبی درس داد، اما یادمه که سرکلاس راه که میرفت چه استایلی داشت و یا برای فراهم کردن موقعیت سوال پرسیدن و جواب دادن به سوال دانشجوها چه اهتمامی داشت”
الحق که مفاهیم ژئودزی را نه اون زمان که بعدا از طریق مطالعه اونم بعد از فارغ التحصیلی آموختم، اما تاثیری که کلاس درس دکتر رجبی بر من گذاشت، هنوز که هنوزه جزء ارزشمندترین آموخته های منه….
درهر جلسه ای و با هر آدمی، در هر مطلبی و در هر اتفاقی، نگاهی به حاشیه ها و به جزییات دارم…بعضا فکر میکنم کسی رفتارهای متقابل رو بهتر درک میکنه که جزییات رو بهتر ببینه. کلیات قابل وانمود کردن هستند.
سلام به استاد عرزیزم و تمامی همراهان دوست داشتنی
جانا سخن از زبان ما می گویی
من نیز جزئیات برایم مهم بوده و هست البته جزئیاتی فراتر از حرفهای صدمن یک غاز.چراکه کلیات مربوط به کل است و چیزی که کشف شده و فهمیده شده و سعی می شود تا درک شود تا هضم شود لقمه ی جویده ای ست که لذت گاز زدن را ازمن می گیرد. حاشیه ها/هاشورها معنای زندگی درک بودن ماست.
“يادگيرى واقعى در حاشيه روى مى دهد” كاملا موافقم چون من اين تجربه ى يادگيرى در حاشيه رو با نوشته هاى شما به دست آوردم. ازتون ممنونم بخاطر خاص بودن و … روزتون مبارك.
از شخصیت پردازی و فضا سازی همیشه گریزان بوده ام همیشه دوست داشتم اصل مطلب مفید و خلاصه بیان شود.اما فرهنگ ما با مقدمه چینی ,حاشیه رفتن و تعارفات و فضا سازی عجین شده است.مثل صحنه معروف فیلم و کارتونها ,باز کردن جعبه های متوالی کادو که ا ز بزرگ تا کوچک باز می شود و سر آخر جعبه نهایی یا خالی است و یا حداکثر حاوی شی ایست که میتوانست در یک جعبه کوچک ارائه شود.هرگز خطابه های تکراری و کشدار برایم قابل تحمل نبوده است (مگر به اجبار مثلا مجلس ختمی باشد) .حتی بهترین کتابها مثل پاکت چیپس که نیمی از آن هواست , بیش از نیمی از مطالبشان میتوانست نباشد. به نظر من به صرفه نیست که یک تشک ابری! بزرگ را تا آخر بلعید به امید آنکه شاید در حاشیه آن فندقی پنهان شده باشد. لطفا اگر اشتباه میگویم موضوع را مقداری بیشتر روشن کنید.
الان که منم فکر میکنم از تنها چیزی که از دانشگاه و این همه درس خوندن یادمه فقط چیزایی که تو حاشیه یاد گرفتم. البته من از ترمودینامیک فقط آنتروپی یادمه 🙂 من عاشق انتروپی بودم 🙂
اشکال کار من اینست که بعضی مواقع کلاً به حاشیه می پردازم و از اصل مطلب، غافل می شوم!
Salam ghaye shabanali vaghean az khondane matneton lezat boodam
Bardashti ke man az in mozo dashtam in bood ke sare kare ma ba nakhod agahe afrade va amozesh be shkle gheyre mostaghim tasire behtari daree
Va kamelan moafegham ba nazariyaton
Tarife infection va injection ham ziba bod fekr mikonam be daroni va bironi bodan asarat bar migardi
Vali jalebtar az on Mano yade filme inception endakht ke ham rasta ba jomalate shomast ke darbare nakhodaghhe
Pishnahad mikonam age nadidid hatman bebinid
Dar zem az sokhanraniye shoma dar seminar kasbo kar besyar lezat bordam
Omidvaram roshan fekrani mesle shoma hamishe dar in jame honor dashte bashand
Pirozo moafagh bashid
محمدرضا عزیز، مهندس گرامی، سپاس از شما و عرض تبریک روزتان!
بر این باور در هاله ای ابهام بودم اما نه به این شفافیت و تببین شده که شما فرمودین، حال حرفتان را کاملا قبول دارم. “لبّ کلام” هایی که فراموش کرده ایم اما قبل و بعدش، شده مرام زندگی مان و….
از اینکه تو را مرور میکنم، خوشحالم. شاد و خرم باشی
واقعا زندگی فراتر از اونیه که ما فکر میکنیم. حاشیه هر تجربه،اتفاقی فراتر از اونه