پیش نوشت: این نوشته هم مانند بسیاری از نوشتههای من، بدون ویرایش و بازخوانی منتشر شده. اگر پیوستگی در آن نمیبینید یا هیچ معنای خاصی در آن مشاهده نمیشود، لطفاً پیشاپیش من را ببخشید!
اصطلاح چالش را به شکلی که در شبکههای اجتماعی مطرح میشود دوست ندارم. قبلاً هم مطلبی نوشته بودم با این عنوان: «من شما را به چالش دعوت میکنم». اما مفهوم اینکه چالشی را برای خودمان طراحی کنیم و اجازه بدهیم که ساعتها یا روزها یا ماهها یا سالها در ذهنمان بماند و جایی برای خودش اشغال کند، عموماً برایم جذاب و سازنده بوده.
بعد از مدتی که با چالشهای مختلف خودت را سرگرم میکنی، به فن آوری تولید و طراحی چالش و حتی غنی سازی چالش هم دستیابی پیدا میکنی. امروز میخواهم بخشی از این فن آوری و یکی از مصادیق آن را با شما به اشتراک بگذارم!
یکی از این روشها این است که اصلی را پیدا کنی که عموم مردم آن را قبول دارند و خودت هم آن را قبول داری.
معمولاً این نوع اصول، مصداقهای ثابت و مشخصی هم دارند که همه ما، فقط همان موارد را به خاطر میسپاریم و مورد توجه قرار میدهیم. این شیوهی تکرار آموختهها و عدم توسعه مصادیق کاربرد آنها، شبیه شیوه یادگیری طوطی و کاسکو است. از بین دو طوطی که یکی مدام فحش و ناسزا میگوید و دیگری جملات فلسفی عمیق را تکرار میکند، هیچیک برتر یا پستتر از دیگری نیست. آنها هر دو به تکرار ناآگاهانهی چیزی مشغول هستند که از اطرافیان خود آموختهاند. بدون اینکه کوچکترین پردازشی روی آن داشته باشند.
سپس فهرستی از رایج ترین مثالهایی که همه در مورد آن اصل مطرح میکنند و خودت هم آن مثالها را همیشه در ذهن داری بنویس. آنقدر که دیگر هر مثال دیگری که به ذهنت میرسد، مشابه یا نزدیک به یکی از مثالهای قبلی باشد.
سپس بکوش مثالهای نقضی برای آن اصل پیدا کنی و آنها را هم در فهرست جداگانهای بنویسی.
در مرحلهی آخر، بنشین و تردید کن! در اینکه آیا تقسیم بندی تو در این دو فهرست درست بوده یا نه!
ممکن است به نظر شما، این فن آوری من در تولید چالش، کمی ساده اندیشانه یا حتی غیرقابل فهم به نظر برسد. البته طبیعتاً وقتی فن آوری در طول سالها تلاش و مجاهدت و سختی به دست میآید و برای آن هزینه میدهی، به سادگی نمیشود انتقال فن آوری را انجام داد. اما من سعی میکنم با یک مثال این کار را انجام دهم:
طراحی چالش دنیای خاکستری من
مرحله اول: عموم ما پذیرفتهایم که همه چیز سیاه و سفید نیست. خاکستری هم وجود دارد. نمیتوان همه چیز را صفر و یک کرد. با ادبیات بچههای مهندسی، همه چیز دیجیتال نیست. خیلی چیزها آنالوگ هستند. یا با ادبیات اهل ریاضیات، دنیا ما دنیای گسستگیها نیست. دنیای پیوستگیهاست.
مرحله دوم: هر وقت میگویند فلانی بد است. یا فلانی خوب است. میگوییم: بد مطلق و خوب مطلق وجود ندارد. ما همه انسانهای خاکستری هستیم. ترکیبی از خوب و بد. هر وقت میگویند این تصمیم عالی بود یا فاجعه بود میگوییم: تصمیم عالی یا تصمیم فاجعه وجود ندارد. همه تصمیمها دستاوردهای مطلوب و نتایج نامطلوب دارند. همه آنها سود و هزینه دارند. تصمیم بهتر و تصمیم بدتر داریم. اما بهترین تصمیم و بدترین تصمیم وجود ندارد. هر وقت میگویند این تئوری سیاسی خوب است یا بد. میگویند تئوریها را به سیاه و سفید تقسیم نکنید. همه تئوریها خاکستری هستند.
این فهرست را میتوان به سادگی ادامه داد.
مرحله سوم: فهرستی از چیزهایی تهیه میکنم که فکر میکنم مطلقاً صفر و یک یا سیاه و سفید هستند. در اینجا به هزار و یک دلیل، صرفاً یک مثال میزنم. دلیل هزار و یکم این است که وقت ندارم مثال بیشتری بزنم.
جاندار و بی جان بودن، یکی از چیزهایی است که برای بسیاری از ما صفر و یک است. سنگ جان ندارد. انسان جان دارد. حیوان جان دارد. آب جان ندارد.
مرحله چهارم: حالا این دو فهرست را – که من بخش کوچکی از آن را اینجا نوشتم – کنار هم قرار میدهم و به آنها فکر میکنم. بسته به طول فهرست؛ مدت زمان درگیری با چالش تغییر میکند (در زمان نوشتن این متن، حدود دو ماه است که این دو فهرست در کیف من هستند و فکر میکنم هنوز یکی دو سال دیگر باید در کیفم باشند تا کمی بهتر آنها را بفهمم).
اینجا میتوانید هر چیزی را که فکر میکنید بنویسید تا بعداً بتوانید آنها را مرور کنید و درستی و نادرستی افکارتان را دوباره بسنجید. من بخش بسیار کوچکی از نوشتههای خودم را اینجا نقل میکنم:
چه معیاری وجود دارد که من در زنده بودن به خودم نمرهی یک میدهم و به یک سنگ نمرهی صفر. آیا اینکه من حرف میزنم و سنگ حرف نمیزند معیار خوبی است؟ شاید با من حرف نمیزند. اینکه من تکان میخورم و او تکان نمیخورد معیار خوبی است؟ اینکه من به ارادهی خودم تکان میخورم و او با لگد زدن من معیار خوبی است؟ من هم بارها در عکس العمل به لگد حرف و توهین و تهمت و انگیزش دیگران، از جای خود تکان خوردهام.
اصلاً سنگ به کنار. آیا من و گربهای که روبروی من نشسته است در جاندار بودن و بی جان بودن دقیقاً یک نمره میگیریم؟ آن گیاهی که روبروی من میروید چطور؟ راستی من که گیاهخوار هستم و حیوانات را نمیخورم، چگونه نتیجه گرفتم که گیاه را میشود خورد و جاندار نیست؟ یا اینکه گیاه خودآگاهی کمتری از یک حیوان دارد؟ فقط به خاطر اینکه گیاه پابند خاک است؟ یا به خاطر اینکه آهستهتر از گوسفند تکان میخورد؟ اگر گیاهی شاخههایش را به سرعت رقصیدن من در یک مهمانی حرکت دهد، آیا او را خواهم خورد؟ نکند فکر می کنم که تندتر حرکت کردن نشانهی جاندارتر بودن است و کندتر حرکت کردن یک موجود، میتواند او را در فهرست خوردنیهای من قرار دهد؟
اینها به کنار. آیا ما دقیقاً در یک لحظهی خاص – حداقل به شکل فیزیولوژیک – از وضعیت یک به وضعیت صفر تغییر میکنیم و میمیریم؟ این کدام لحظه است؟ لحظهای که قلب از حرکت میایستد؟ یا لحظهای که مغز از ارسال آخرین نوروترنسمیترها ناامید میشود؟ سلولی که هنوز در پای من است و لحظهای پس از مرگ من، در حال زندگی خوش خوشان خویش است، چه میکند؟ من در کدام لحظه تغییر ناگهانی وضعیت میدهم؟ یا اینکه این تغییر به تدریج – ولو در چند دقیقه یا ساعت – از سفیدی زندگی به برزخی خاکستری و در نهایت به سیاهی مرگ میرسد؟
آیا این نوع سوالات جواب مشخصی دارند؟ الزاماً نه. آیا جواب مشخص آنها مهم است؟ الزاماً نه. آیا فکر کردن به آنها مهم است؟ به نظر من بله. بعید میدانم این جنس سوالات، اگر بارها و بارها در فکر و ذهن ما روی دهند، الگوی ذهنی ما را ثابت و دست نخورده باقی بگذارند. این سوالات باید روزی، جایی، در سنگ تفکر ما نفوذ کنند. یا لااقل من اینطور فکر میکنم…
پی نوشت: اگر خواستید کامنت بگذارید، پیشنهاد میکنم ترجیحاً راجع به موضوع خاص جاندار و بی جان یا چالش دنیای خاکستری مثال نزنید. چون خاکستریها سیاه و سفید را میفهمند اما سیاه و سفیدها، خاکستریها را نمیفهمند و ممکن است برای اینکه یکدستی دنیایشان به هم نخورد، هر موجودی را که کاملاً سیاه یا کاملاً سفید به نظر نمیرسد، محکوم و طرد کنند! اگر خواستید میتوانید اصل پذیرفته شده ی دیگری را مورد بحث قرار بدهید. اصلی که خودش و تبعاتش، زیرمجموعهی تکراری اصل خاکستری من نباشد.
پی نوشت بعدی: اصلاً بیکارید که روی این مطلب کامنت بگذارید؟ به نظرم اگر کامنتی دارید روی همان کاغذ خودتان بنویسید. من هم همین کار را میکنم. مطالب زیاد دیگری روی این سایت برای کامنت گذاشتن هست. توقف بی جای شما روی این نوع نوشتهها، میتواند مانع کسب ما شود!
[…] متن من صرفا یک زوایه دید با درجه کمی هست و قرار است به عنوان یک چالش به آن نگاه کنم […]
نقشی که رسانه های قدرتمند در تزریق هر نوع تفکر و بینش دارند رو ما نادیده گرفتیم. مثلا کشتن یک سگ در کشورهای جهان سوم بسیار قبیح تر باز کشتن هزاران نهنگ در جهان اول. یا مثلا موقع تعویض اسرای جنگی یک سرباز آمریکایی با چندین سرباز ویتنامی. یا کشتار سرخپوستها با کشتار داعش. ابراز تاسف درباره کودک سرطانی جهان اولی نسبت به گرسنگی میلیونها کودک جهان سومی. و چرا بشر برای شاد کردن خودش میلیونها دلار صرف آتش بازی و فشفشه و ترقه … می کنه ولی حاضر نیست یه دلار خرج یه گرسنه کنه … من هم مغذرت می خوام مثالهای بی ربط رو نوشتم
سلام
ابتدا فکر کردم نتیجه این کار می شود جدا کردن خود از اجتماع و انزوا. اما به ذهن مصداق یابم اجازه دادم کمی بیشتر فکر کند و حتی مثالی از دنیای واقعی آدمها و نه فقط فلسفی پیدا کند.
یک مثال به ذهنم می رسه شما اشکال منو بگید.
فرض کنید متهمی(کلمه ای با بار منفی. جرمی ثابت نشده. اما در دنیای خاکستری نشانده شده) رو به اداره پلیس میارن به خاطر اتهام به مثلا قتل(سیاه). کاراگاه سعی می کنه بفهمه متهم به کدام گروه اصلی مربوطه؟ (سیاه یا سفید)
اگر کاراگاه از همون ابتدا اون رو در دسته سفید(بیگناه) و یا سیاه(گناهکار) قرار بده نمیتونه حقیقت رو بفهمه. پس سعی می کنه در دنیای خاکستری(نه این نه آن) قرارش بده و بررسیش کنه.
تا زمانی که در دنیای مطلق سفید و یا مطلق سیاه گیر کرده باشیم درهای یادگیری رو به روی خودمون می بندیم.
سلام.من فایلهای صوتی رادیم متتمم را واقعا دوست دارم.درود بر شما خسته نباشین
ببخشید ندیدم مضمون دو پیام تکراری شد برای پوزش از یک زاویه دیگر ببینیم چون فلسفی می اندیشید از چندین دیدگاه میتوان خواند و لذت برد این قضییه ی خا کستری دیدن از ان سخترین کارهای دنیاست تربیت چنین اندیشه ای زمان بر است شاید در سطح جهان هم هنوز جای کار دارد با یکی دو فیلم اصغر فر هادی وغیره تربیت نمی شویم به قول استاد یاد گیری اتفاق نمی افتد باید با خودمان در روابطمان تمرین کنیم بند بازان در شاخه های مختلف هنری فرهنگی هنر نمایی کنن مثل هر کار جدی دیگری هوش می خواهد وصبوری ما قدر دان بند بازان هستیم که با خون دل و مستانه میسازند با وایبر وتکرار سطحی فقط توهم یادگیری پیش می اید نمی دانم سطحی شدن ازارزشش میکاهد همان لحظه دلزدگی ایجاد میکند اما گاهی هم میگویم شاید کاچی به از هیچی بگذار سطحی به گوشها برسد اما چون درست ونادرست با هم میاید دیگر قاطی میکنیم
ای هنرمند ترین بندباز اضطراب تماشگران را دریاب این همه بند تجربه نشده در علم و فرهنگ شعبده! کن مثل همیشه شمعی در ظلمات خاموش مباد اضطراب تماشاگران را دریاب
طلاق سياه – طلاق سفيد
با سلام و عرض ادب
مطالبون دائم بهم ارسال میشه واقعا از خوندنشون انرژی میگیرم . ان شاالله که همیشه سرحال و مورد عنایت حضرت دوست باشید . بازم تشکر
محمدرضا جان،
با چی مینویسی وقت میکنی این همه بنویسی؟
البته با توجه به رابطهات با کاغذ جوابش معلومه(و خب تو کامنتگذاری هم که با تایپ). ولی خب عجیب به نظر میاد. من خودم وقتی با خودکار مینویسم احساس میکنم کنده و هی میخوام سریع برم رو جملات بعدی، احساس میکنم کندتر از فکر کردنم مینویسم و اذیت میکنه. (ولی تو تایپ همین که مینویسم تو ذهنم هم تکرار میکنم و این مشکلو ندارم)
—-
البته انتظار جواب و یا مشاوره ندارم. گفتم نظرم رو بنویسم(:
محمد رضا من چندتا چالش دارم که سالهاست بهشون فکر میکنم ولی به این شیوه که گفتی سیستمیک و مکتوب نیست.
۱-دانشمندها هر جایی دنبال موجود جاندار میگردن دنبال آب و کربن می گردن. یعنی حیاتی غیر از آب و کربن امکان وجودی نداره؟!!!
۲- آیا بعد از مرگ احساس خواهد بود یا نه؟
۳- مرز خوبی و بدی چقدر به عوامل محیطی و فرهنگی ربط داره اصلا آیا خوبی و بدی ساخته ذهن بشره یا حقیقت؟
۴- اختلاف سلیقه ها ناشی از اختلاف سیستم های حسی دریافتی هستن یا ناشی از سیستم تحلیلی و تفکر یا هر دو؟ به عنوان مثال من رنگ آبی فیروزه ای دوست دارم و یکی بنفش رو دوست داره آیا دریافت رنگی ما یکی هست و سلیقه تحلیلی و ذهنی باعث این اختلاف میشه یا اینکه تحلیل یکی هست ولی دریافت حسی رنگ ما متفاوت و یا هردو؟
سلام
در حد تخيل:
اگر فرض كنيم انسانها “ذاتا” علاقه دارند يا عادت دارند همه چيز را سياه سفيد ببينند، حالا اگر ما بياييم و همه چيز را خاكستري ببينيم يك جورايي از ديگر انسانها دور مي شويم و از انسانهاي ديگر از نظر فكري و ديد دور مي شويم، پس كلا از اجتماع دور مي شويم. يك وقتهايي آدم دوست دارد احمق و عادي! باشد. ولي اين كار خيلي احمقانه است.
دوست دارم در مورد تنهايي انسانهاي متفكر در اجتماع هم مطلبي بنويسيد.
نیما جان.
ظاهراً تمام مغزهای توسعه نیافته علاقه دارند که همه چیز را سیاه و سفید ببینند. این مسئله نه تنها شامل انسان بلکه شامل سایر حیوانات هم می شود.
قاعدتاً هر جانداری برای زنده ماندن ابتدا میآموزد که همه چیز را در چارچوب دوست و دشمن یا همان Friend of Foe معروف ببیند و حتی اگر چیزی را نمیشناسد برای اینکه بقای خودش تضمین شود انتخاب محافظهکارانه را انجام دهد و آن را دشمن ببیند
تقسیم بندی دوست و دشمن و دوگانه دیدن موجودات، چنان در ذهن ما جدی است که هنوز هم وقت نشستن در یک سالن سمینار اگر دقت کرده باشی به شکلی نفر کناری را برانداز می کنیم که انگار قرار است با او ازدواج کنیم و ترجیح میدهیم کنار کسی بنشینیم که لااقل به او حس منفی نداشته باشیم! این در حالی است که نفر کناری عموماً هیچ تاثیری بر کیفیت یادگیری ما ندارد (گفتم سمینار که افراد همگنتر هستند. در سینما ممکن است ماجرا فرق کند).
به عبارتی آنقدر این تقسیم بندی در ذهن ما و قسمت لیمبیک مغز ما نهادینه شده که حتی در موارد نامربوط هم سریع موضع میگیریم یا لااقل در ذهن طبقه بندی میکنیم.
حداقل چند هزار سال دیگر لازم خواهیم داشت تا کورتکس، بتواند کمی منطقی تر به ماجرا نگاه کند.
تازه اگر مشکل سیاه و سفید و خاکستری را حل کنیم، مشکل رنگهای دیگر آغاز میشود. باید بپذیریم که دنیا دارای هزاران رنگ دیگر است که به هیچ شکل در این طیف قرار نمیگیرند و اصرار بر خاکستری دیدن هر چیز هم خود شکل تکاملیافتهتر اما محدودی از همان نگاه سیاه و سفید است.
من تجربهی «انسان متفکر بودن» را نداشتهام اما تا جایی که خوانده و شنیدهام انسان متفکر الزاماً تنها نمیشود. چون تنهایی بیشتر یک تجربهی ذهنی است. ما گاه در میان شلوغترین مهمانیها و خندهها و قهقهی مستانهی دوستانمان تنها میشویم. حتی گاه در زمان حرف زدن با دوست یا آشنا یا عشق خود، احساس تنهایی میکنیم. احساس میکنیم که دنیاها چقدر دور است و کاش هرگز فرصت هم کلامی حاصل نمیشد تا تنهایی هم تجربه نشود. از سوی دیگر گاه در خلوت خودمان، احساس جمع بودن با تمام دنیا و هستی را تجربه میکنیم. فکر میکنم اکثر ما چنین تجربههایی داشته باشیم.
اما در عین تنها نشدن، طرد شدن همواره محتمل است. اینکه فردی طرد شود و در جامعهی بسیار کوچکتری از انسانهای شبیه خودش غرق شود.
البته نمیتوان انکار کرد که جامعه، اگر فردی را عاصی بر خود ببیند ممکن است او را حذف یا نابود کند.
اما بعید میدانم که انسانهای متفکر چنین هراسها یا دغدغههایی داشته باشند. تقلید از الگوی فکری و رفتاری دیگران برای حفظ منافع، به نظرم در شان انسان نیست.
لااقل من در مورد چند نمونه متفکر – مرده – که از طریق کتابها میشناسم – به وضوح میبینم که آنها اگر هم از جامعه کناره گرفته یا از توضیح و تبیین نظرات خود صرف نظر کردهاند، این کار را نه از ترس جامعه، بلکه پس از ناامیدی از قوهی درک جامعه انجام دادهاند.
مثال ایرانی که نمیتوان زد. حساسیت ایجاد میکند. مثال معاصر بین المللی هم حساسیت دارد. اما مثال غیر معاصر غیرایرانی را میتوان در مورد روسو یا نیچه مشاهده کرد.
اگر نگاه کنی تعبیری که نیچه در چنین گفت زرتشت به عنوان vielzuvielen به کار میبرد و داریوش آشوری هم آن را با زیبایی و دقت کامل به «بس-بسیاران» ترجمه میکند، مفهوم طرد شدن توسط جامعه را در خود ندارد. بلکه عملاً به شکلی حرف میزند که گویی او جامعه را طرد کرده یا تنها رها کرده است.
من با همین فکر ناقص خودم، مفهومی رو که در متابعت و عصیان و تطبیق پذیری گفتم، دوست دارم و میفهمم که: اگر کسی بتواند هوشمندانه چارچوبها را جدی نگیرد و تا مرز طرد برود (و نه آن سوی آن) میتواند انسان بودن را در اوج خودش تجربه کند. به عبارتی، نقطهای که جامعه او رو دوست ندارد، اما انگیزهی کافی برای طرد او یا حذف او هم پیدا نمیکند!
چه کنیم که البته خطر ایستادن در آن مرز، از بندبازی کمتر نیست.
چنین است که بسیاری ترجیح میدهند به جای تجربهی خطرناک بندبازی، در این پایین بایستند و برای آنکس که بندبازی میکند دست بزنند و تشویقش کنند.
هر زمان هم که سقوط کرد، به سرعت به دنبال بندباز دیگری بروند و تفریح و سرگرمی را از سر بگیرند…
سلام
من هنوزم توی درک اون مطلب تطبیق پذیری مشکل دارم ، نمیدونم چطوری باید در موردش صحبت کنم، چون هیچ وقت سعی نکردم درباره ش چیزی بگم . همین باعث شد توی تمام این سالها چیزی که شما بهش میگی تطبیق پذیری بشه کابوس شب و روزم .
این که به همه چیز فکر میکردم و افکارم ، نه به اعتقادات و نه به افکار اطرافیانم نزدیک نبود . و با هیچکس نمیتونستم درباره ش حرف بزنم . خیلی برای دختری به سن من سخت بود. اما با توجه به روحیات گذشته م همیشه مجبور شدم به تظاهر .مجبور شدم به نادیده گرفتن خودم. به اینکه همه چیز خوبه و من مشکلی با هیچکس ندارم . البته در اصل هم نداشتم .اما طرز فکر اطرافیانم همیشه اذیتم میکرد . بطوری که نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم .
وقتی داشتم مطلب تطبیق پذیری و جواب کامنت اقا نیما رو میخوندم یاد یه سخن دکتر شریعتی افتادم که من با تمام وجودم هر روز دارم درکش کردم،
“این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست و چاره دیگری نیست.
و من چنین کردم اما چنین نبودم و این دوگانگی مرا رنج می داد..
مرا همواره دو نیمه می کرد: نیمی بودنم, نیمی زیستنم
و من در میانه نمیدانستم کدامینم؟!
که میداند که این تردید تا کجا وحشتناک است…؟”
نمیدونم شما اسم این مصلحت اندیشی رو چی میزارین فقط میدونم هر چیزی که هست اصلن اسون نیست.
نمی خواهم مانع کسب شما شوم .
اما یک چیز در میان بعضی بازخوردها و کامنت ها همیشه آزارم می دهد اینکه کم کم داریم حق مسلم خود می دانیم که شما هر روز برایمان مطلب بگذارید نوشته ناب و اطلاعات جدید بدهید انگار وظیفه شماست و حق مسلم ما خواستم به بعضی دوستانم و خودم بگویم که این دیگر انرژی هسته ای نیس حق مسلم ما باشد. شما مسلما همه این نوشته ها و ادراکات را یک شبه یا یک ماهه یا یک ساله به دست نیاورده اید که ما اینقدر راحت بخوانیم بعد کامنت بگذاریم و حتی انتظاراتمان را هم بگوییم راجع به فلان چیز مطلب بگذار کتاب معرفی کن و چیزهای دیگر …کمی حواسمان را بیشتر جمع کنیم… و راستی ذهن ما آنقدر تنبل هست که نتواند مثل شما چالش بیافریند…ما از چالشها فرار میکنیم…
به خاطر تمام لطفهایت ممنون محمدرضاجان ما خیلی مدیون نوشته های شما هستیم…
چالش جالب و جدیدی برای من بود.من با چن تا دوستام دورهم جمع بودیم که این مطلب رو خوندم و سعی کردم با دوستام در رابطه با این موضوع فکر کنیم.ما از مثال شما شروع کردیم و بعد درمورد وجود داشتن فیزیکی چیزی درجایی بحث کردیم.اگرچه آخرش ما به نتیجه مشخصی نرسیدیم و نظراتمون خیلی وابسته ب دیدگاهای شخصی ما بود و حتی نمیدونم چقدر به هدف شما از نوشتن این نوشته نزدیک بود اما این بحث گروهی به نظر هممون تجربه جالبی بود و شروعی شد برای بحث های گروهی بیشتر.
سلام
چندروز دیگه نمایش گاه کتاب شروع میشه
لطفا با توجه به مباحث و موضوع های موجود لطف کرده و از هر موضوعی چند کتاب تاثیر گذار ( ترجیحا به زبان فارسی) معرفی کنید
سلام آقای شعبانعلی
با این نوشته های شما و این کامنت ها یاد روزایی افتادم که کتابهایی مثل “الفبای آگاهی” و “منشا آگاهی در فروپاشی ذهن دو ساحتی” می خوندم. وقتی میخوندم خیلی حس خوبی بهم دست می داد انگار مغزم قلقلک می شد انگار خیلی دانا شده بودم!!!!!!!!!!!! :دی
اما الان بعد از گذشت چند سال یک چیز را خوب فهمیدم که چقدر فاصله ی فکر و دست زیاده و همچنین فاصله ی دست و عمل…
گاهی هست که اصلا به مرحله ی فکر هم نمی رسیم باقی قضایا بماند 🙂
بات هوو کرز؟! :))))) تقریبن مطمئنم که از الان تا خود فردا نمیتونم جلوی خنده م رو بگیرم. نوشته های پر مغز و پرمحتوای شما یکطرف، کامنتهای دوستان، و بعد جوابهای شما بطور مضاعف خوندنی هستند. متشکرم. اما یه چیزی ذهن منو به شدت مشغول کرده : آقایی که شما باشید با این شخصیت ی که لابه لای سطرهای نوشته هاتون میخونم، آدمی که از این زاویه هر روز همه تصاویری که میبینه را از نو و باز از نو و باز از نو پردازش میکنه، اصولن چه جوری ه کیفیت زندگیش؟ خودش که قطعن از همه لحظاتش حض ه وافر میبره. اما گمانم برای اطرافیانش کمی سخت باشه. همینطوره؟ موفق باشید @}-
چقدر خوبه که شما سعی می کنید شاد باشید….راستی ؟ شما هر وقت می خواهید خودتان باشید نگران شاید دیگران نیستید ؟ …
اما چقدر خوبه که آدم نتونه جلوی خندش را بگیره…گاهی دیگران خیلی جلوی خنده ی آدم را می گیرند…
الان به این فکر می کنم که چقدر و تا کجا آدم باید به خودش سخت بگیره تا به اطرفیانش راحت بگذره …
ببخشید آقای سلیمانی؛ من منظورم شما نبودین. منظورم چیزی بود که روزمره توو زندگی آقای شعبانعلی میگذره. به این خنده ام گرفت که خودم هم یه وقتایی از اینجور اصطلاحا استفاده میکنم.
پاینده باشید 🙂
منم متنم را با این انگاره که منظور شما من بوده ام ننوشتم 😉 …همین طوری چیزهایی را فکر کردم بنویسم خوب است چرا که من احتمالا باید دیوانه باشم که بی دلیل یک سری کارها را انجام می دهم :))
محمدرضا سلام..
این متن تداعی است نسبت به جوابی که برای کامنتِ سپیده نوشتی…
محمدرضا چرا ما خودمان را سانسور می کنیم ( این محتویاتِ همین الان ذهن من است )
وقتی ما خودمان می شویم ، خیلی دوست ندارند که ما خودمان بشویم ، چون کسی به آنها گفته که اگر خودشان نباشند احتمالا خیلی بهتر است …چرا که درصد آنهایی که خودشان نیستند خیلی بیشتر است و اینطوری آنها می توانند بیشمار باشند…
اما زمانی که تو خودت می شوی ، ان زمان دیگر تو بیشمار نیستی ، اون موقع تو تنها هستی ! …
حالا …خیلی ها توان و شجاعت تنهایی را دارند ، خیلی ها ندارند…
خیلی ها توانش را دارند که به بهای خود بودن ، بعضی ها ( شاید خیلی ها ) دوستشون نداشته باشند ، خیلی ها هم توانش را ندارند…
مثل این می مونه که تو بنویسی چون خودت دوست داری ، چون بازار دوست داره ، چون مردم دوست دارن ، یا چون ناشرت دوست داره ! همش با هم یه طورهایی فرق می کند…
وقتی تو شروع می کنی به نوشتن و بودنِ خودت ..بعضی ها با دانش و منابع و سورس میان سراغت ( مثلا بعضی وقتها که من شاکی می نویسم و حرفهای تابویی می زنم تو فیس بوکم ، میان حرفهای تو را برام می نویسن تا به راه راست هدایت بشم…نمی دونم چرا اونها فکر می کنند که منظور تو اون چیزی بوده که اونها فکر می کنند … ) این منابع می تونه فلسفی ، روانشناسی ، ادبی و… باشه. در واقع دارن با دانش بهت می گن :
– لطفا دهانت را ببند ، ما اذیت می شویم ،…چیزهایی بگو که ما خوشمان بیاید ، نه چیزهایی که خودت دوست داری ، چرا که اینجا باس ماست ! یعنی ملکش هم باس ماست ! یعنی زمینش هم باس ماست و کلش واس ماست …
( به قول آنارشی ها ، دموکراسی یعنی دیکتاتوری مردم بر مردم … وقتی که اکثریت را مجبور هستی همراه شوی …معنایی تفسیری دیکتاتورمنشانه از دموکراسی ! )
اینجاست که تو می تونی انتخاب کنی ، تنهاتر بشی ، آدمهای دور و برت کمتر بشن …اما !!! …با سفر قهرمان ، جاده ی فردیت individuality آغاز می گردد ( زدیم تو یونگ ! ) …
و اولین منزل سفر قهرمان به قول سهیل رضایی عزیز ، تنهایی است … اما باز !!!
به قول یونگ عزیز وقتی شما حرفهای خودتان را می زنید ، تنها می شوید ، اما به یک رهبر بدل می شوید ( نقل به مضمونه اینجا )
خلاصه که میشه آدم خودش باشه ، میشه بقیه باشه ، میشه lucy لوک بِسون باشه …
اما فکر کنم وقتی خودتی ، تنهاییت باحال تر باشه … تا وقتی که خودتِ دیگرانی …
cheshmane to tanha dalile budanam hast ke nist
arameshe ghalbe to navazeshgare jane man ast
ey tabassome zibayi
baz ay va tanafffos kon havaye dust dashtan ra
divar
majidrapo@yahoo.com
سلام واقعا سنگین بود. البته این به بیسوادی من مربوط میشه نه به مطلب شما!
هر کی مثل من نگران محمدرضا شعبانعلیه لایک کنه 🙁
آقا به نظرم موقشه جمع بندی سیاه و سفید ها رو برای “رها” تشریح کنی
نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی اصلا ذوق و شوق سابق رو برای چک کردن سایت ندارم. امیدوارم اون دغدغه ی که تو اینستا در ارتباط با حضورت تو شبکه های اجتماعی گفته بودی به اینجا سرایت نکنه، ما به اینجا امید سفید داریم.
انصار عزیز.
اوضاع خوب و عالیه.
ببین کلاً مواضع من در شبکههای اجتماعی تنده و این تند بودن به خود اون شبکه ها برمیگرده.
البته این سایت هم به معنای علمی کلمه یک شبکهی اجتماعیه اما به معنای رایج کلمه شبکه اجتماعی نیست.
روزنوشتهها خیلی برای من عزیز و دوست داشتنیه و همیشه بهش سر میزنم و همه کامنتهاش رو هم میخونم. حتی وقتی دسترسی بسیار کمی به اینترنت دارم و از روی گوشی به سختی و با فونت ریز مجبور میشم بخونمشون.
در متمم هم فکر کنم برای کسانی مثل تو که سبک نگارش من رو میشناسن، تشخیص مطالبی که من مینویسم در بین سایر مطالب سخت نیست (مثل این بوی کاغذ آخر).
و اونجا هم میشه دید که اوضاع خوبه و سرحالم.
اما در مورد شبکههای اجتماعی، هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که بودن در اونها به نفع من هست یا نه.
دهها دلیل دارم که بودن در اونها میتونه برای من و هدفهایی که دارم مفید باشه.
دهها دلیل دیگه هم دارم که بودن در این شبکههای اجتماعی فاجعه است (هم به طور عام و هم برای من)
نتونستم به جمع بندی برسم. شاید مدت زمان بیشتری لازم باشه تا بتونم راجع بهش تصمیم درست بگیرم.
به هر حال، به عنوان دوستی که نگران منه یک نکته مشخص بهت بگم و اون اینکه من از لحاظ فکری و ذهنی و روحیه در بهترین حالت چند سال اخیر هستم.
البته معناش این نیست که در حالت خوبی هستم. معناش همونه که گفتم: «در بهترین حالت چند سال اخیر».
😉
خوب یه فبلت بگیر که فونتاش درشت تر باشه!
فقط میمونه یه شلوار که اون توش جا بشه 🙂
یه پیرهن هم بگیر که بهش بیاد :))
چالشی که به نظرم باید روش فکر کنم همین شبکه های اجتماعی هستش
محمدرضا دهها بار در جاهای مختلف نظرش رو در مورد شبکه های اجتماعی گفته و یا علت اینکه اون فضارو جدی نمیگیره و یا چرا گاهی کامنتهای تند میذاره(که خیلی دوس دارم این کامنتهارو چون حرفهایی رو میزنه در اون شرایط که هیچ وقتِ دیگه نمیزنه).
بعضی از مسائل هم هست که صریحاً نمیشه گفت و گاهی اونهارو در لفافه میگه.
اما هنوز برای خیلی ها مخصوصاً بعضی دوستان محمدرضا سواله. ناراحت کننده ست این مسئله. کاش لازم نباشه برای همه دوستان تک تک توضیح بده(هم اینو هم خیلی چیزهای دیگه رو که در کامنتها یا جاهای دیگه توضیح میده).
سلام آقای شعبانعلی بزرگوار،
مرسی از نوشته بسیار شخصی ای که اینجا گذاشتید.
واقعیتش نوشته بالا برای شما قدمی در یادگیریه، برای مثل من ،چالش خیلی سنگین فکریه . یاد زمانی که کتاب هایی مثل خیام و ان دروغ و دلاویز و چند تای دیگر را خوندم ،افتادم،تا مدت های دیگه هیچی نداشتم و رو هوا بودم، گیج و منگ … یا زمانیکه کتاب آگاهی آقای مصفا را شروع به خوندن کردم ،دیدم دیدگا هام یواش یواش داره تغییر می کنه و احساساتم داره دستکاری میشه نسبت به اطرافیانم ،دیدم طاقتش را ندارم،جهل با احساسا ت اون موقع را ترجیح دادم به دونستن ، تنهایی و بدون راهنما وارد فضای کنجکاوی وتفکرات عمیق شدن ،معلوم نبود آخرش به کجا برسه و اگه راه برگشتی هم نباشه ترس عجیبی ایجاد می کرد! و الان سالهاست اون کتاب تو کتابخونه است و جرات وارد شدن به اون فضا را ندارم.
سلامت و پایدار باشید
روح اله عزیز.
اول از همه میخواستم از تو به خاطر به کار بردن صفت «بسیار شخصی» تشکر کنم. وقتی دوست و مخاطب و خواننده متوجه میشه که کدوم نوشته شخصیه، کدوم عمومی، کدوم اجتماعیه و کدوم بسیار شخصی. خیال نویسنده هم در نحوه نگارش و حرف زدن راحتتره.
مثل کامنت خود تو که به نظر من یه جایی در طیف «شخصی» و «بسیار شخصی» قرار میگیره. و طبیعتاً باعث میشه که نگاه آدم بهش و نحوه حرف زدن در موردش فرق کنه.
حرفت رو کامل میفهمم و چند تا مثال دیگه هم شبیه چیزی که تو گفتی در مورد خودم دارم که تکرارش چیزی به معنای مطرح شده توسط تو اضافه نمیکنه.
کاملاً درست میگی.
کلاً تلاش کردن برای فهمیدن بهتر دنیا کار سادهای نیست. کار ارزانی هم نیست. معلوم هم نیست که کار مفیدی باشه!
بعضی وقتها من با خودم که خلوت میکنم به تفکیک بین «انسان به عنوان یک فرد» و «نژاد انسان به عنوان یک گونه از مخلوقات روی زمین» فکر میکنم.
یا به شکل سادهتر به تفکیک «فرد» و «جامعه».
یا اگر بخوام دقیقتر بگم «فرد» و «توده».
یا Individual در برابر Crowd.
برای من همیشه لغت «مردم» معنای خاصی داشته. «مردم» برام یک هویت واحد داره. مثل سنگ. مثل دیوار. مثل آسمان. مثل گله. مثل توده.
با همهی ویژگیهای خوب و بد خودش.
اصطلاح «بعضی از مردم» رو نمیفهمم. چون مردم که بعضی ندارند! مردم مردم هستند. همین.
به جای «بعضی از مردم میگویند» مینویسم: «کسانی هستند که میگویند…» گاهی هم مینویسم: «دیگران میگویند…».
مردم، یعنی همان موجود سنتی خنگ واپس گرای هیجان زده با رفتارهای غریزی و بدون قدرت تحلیل درگیر با سایر گونههای موجود روی این کره خاکی در تلاش برای بقا.
اما همین مردم از تعداد خیلی زیادی انسان تشکیل شده که هویت این انسانها هیچ ربطی به اون «مردم» نداره.
همچنانکه ویژگیهای انسان به سلولهاش ربط نداره.
انسان میتونه فاسد و جنایتکار باشه اما سلولهای مغزش و سایر اندامهاش زحمتکش و پاک و ارزشمند!
همهی این مقدمات رو به خاطر یک جمله گفتم:
نمیدونم فکر کردن به سوالاتی از این دست یا فرو رفتن در این ابهامها به نفع کیه.
به نفع «انسان» یا به نفع «مردم».
شاید به نفع انسان و به ضرر مردم.
شاید هم به ضرر انسان اما در نهایت به نفع مردم.
شاید هم به ضرر انسان و به ضرر مردم.
این سوالیه که پاسخش رو نمیدونم. اما خیلی برام مهمه.
بیخش نامربوط بودن این حرفها رو.
یه چیزی برام جالبه…اینکه تم نوشته هات یه کم شخصی تر شده و به خطوط قرمز نزدیک تر.خطوط قرمز فهمیدن نه خط قرمز به معنای عام. خط قرمزی که یه مرزه بین دوتا دنیا نه به معنای اینکه نباید ازش فراتر بری…احساس میکنم این روزا که بیزنست یه کم منظم شده داری به یه چیزای شخصی تر فکر میکنی.البته شخصی تر هم خیلی کلمه ی مناسبی نیست. نمیدونم چرا نمیتونم منظورم رو با کلمات بگم…بگذریم.
سابقه ی مخاطبانت نشون داده که کامنتهای اینجوری گذاشتن پتانسیل بالایی برای منفی گرفتن داره بات هو کرز.
تعریفت از مردم خیلی جالب بود…خیلی جالب. مخصوصا بدون تحلیل بودن و هیجان زده بودن. جالب تر اینکه تو و امثال تو برای همین مردم و برای رشدشون تلاش می کنید. شایدم اصلا آدم به رشد سیستم و اجزا کمک میکنه تا خودش بهتر زندگی کنه… نمیدونم همه ی این چیزا توی ذهن آدم وجود داره و جواب روشنی براش نیست.
موفق باشی و به امید دیدار دوباره ت
محمد جان …فکر می کنم وقتی آدم به خود واقعیش نزدیک تر میشه (self ) مجبوره کمی از خطوط قرمزی که از برای دیگران است عبور کند…اینجاست که به قول شوپنهاور ( بابا فلسفه ! ) اول مردم می خندن ( مثل اون خانمه که اون بالا خندیده ) بعد عصبانی می شن و بعد می پذیرن ( یا درکت می کنم) …
سلام شاهین جان
مراحلی که اسم بردی جالب بود.
مرسی
دلمان برای مهربانی هایتان تنگ شده است.
سلام محمد رضای عزیز
راستش من زیاد کامنت نویس نیستم و این شاید دومین کامنتم در مجموعه سایت هایت باشه ولی از همون اول که تیتر این قانون یادگیری یعنی “چالش دنیای خاکستری” رو دیدم مطمئن بودم که اینجا کامنت میگذارم چون چند وقتیه همین موضوع شده یکی از معضلات زندگیم. (وقتی دیدم انتهای مطلب نوشتی در موردش کامنت نگذارید ناامید شدم، اما باز هم نتونستم طاقت بیارم و به حرفت گوش ندادم)
مشکل من توی تصمیم گیری و انتخاب هستش. در حالاتی که درباره مفاهیم فیزیکی و ملموس ،مثلا سود و زیان، تصمیم میگیرم ، فازی و خاکستری بودن دنیا زیاد مشکل ساز نیست و مساله برایم قابل بررسی است ولی در شرایطی که میخوام در مورد مفاهیمِ ذهنی و انتزاعی (که میزان تیره یا روشن بودنِ خاکستریِ شرایط به نحوه ی نگرشِ فرد بستگی داره) تصمیم بگیرم، مثلا تشخیص خوب و بد، دچار سردرگمی میشم.
نمیخوام اینجا در موردش بحث کنم ، میخوام خودم فکر کنم. اگر من رو به کتابی یا مطلبی ارجاع بدی که سر نخی برای فکر کردن در موردش بهم بده ممنون میشم (پی نوشت: کتاب دشواری انتخاب از بری شوارتز رو کامل گوش دادم و در ضمن تا حالا کتاب دنیای سوفی رو نخوندم، نمیدونم چرا ، شاید به خاطر اینکه در موردش از خیلی ها شنیدم و فکر میکردم تبدیل به یک اپیدمی شده که خواه ناخواه مزامینش به خاطر انتشار زیاد به گوشم میرسه. اگر این یکی مناسب است شروع به مطالعه کنم {خواهشا کتابی نباشه که آدم رو از زندگی مایوس کنه!!!} )
ببخشید، خیلی طولانی شد!
ارادتمند تو
فرشاد
چالشی که این روزها فکر منو درگیر کرده مفهوم پدر و مادر هستش! و به نتایج غیر قابل باوری رسیدم
اگه امکان داره مطلبی در مورد این دو مفهوم بنویسید تا بهتر بتونم به این دو واژه فکر کنم
مرسی
سلام استاد عزیز. این چالش منو یاد کتاب دنیای سوفی انداخت. چون با خوندن این کتاب خیلی از باورهام و حقایق زندگیم به چالش کشیده شده. گاهی انقدر شوکه میشدم که کتاب و میبستم و تا روزها گیج بودم از پرسشی که ذهنمو مشغول کرده بود. خیلی از پرسش هام بی جواب موند. ولی خوشحالم که حداقل با این پرسشها مواجه شدم و حتی کمی بهشون فکر کردم.
سپیده.
دنیای سوفی کتاب خوبیه. منم خیلی دوستش دارم. به خیلی از دوستام که فضای فکر و فلسفه رو سنگین و غیرجذاب میدونن، خوندنش رو توصیه میکنم و چند نمونه هم دیدهام که بعداً به متنهای جدیتر و عمیقتر فلسفی تمایل پیدا کرده اند و براش وقت میگذارند.
راز فال ورق رو هم من گرفتم و خوندم. کتاب خوبی بود. اما شاید به اندازهی دنیای سوفی هیجانزدهام نکرد.
دنیای تئو هم تقلیدی از دنیای سوفیه که به جای تاریخ تفکر فلسفی تاریخ پرستش و مذاهب رو مرور کرده. متاسفانه به نظرم تقلید ضعیفیه.
کاش یک روز کسی که در این حوزه تخصص داره، نسخهی تاریخ مذهب دنیای سوفی رو بنویسه. البته باید بپذیریم که نمیشه به راحتی دنیای تئو رو نقد کرد. اساساً حرف زدن از تفکر مذهبی اونقدر با ریسک همراهه و خطرات جدی داره که نویسنده تلاش میکنه همهی جنبههای مختلف و چالش برانگیز رو سانسور کنه و در نهایت چیزی که میمونه هیچکس رو به شوق نمیاره. حتی خود ما اهل مذهب رو!
به قول دوستی میگفت در سالهای اخیر، سانسور در سراسر جهان از ادارات سانسور به قلم نویسنده و حتی به مغز نویسنده منتقل شده!
گوردر آدمیه که رویا و حس کودکانه رو همراه فلسفه کرد
فلسفه ای که گاهی آنقدر انتزاعي و سرشار از پیچیدگی های عامدانه میشد که نميشد اصول به درد بخورش رو برای زندگی فهمید و درک کرد و به کار برد
کتاب های فلسفی کمی نخوندم ولی از بین همین ها هم کمتر کتابی مثل دنیای سوفي برام جذاب بوده.این کتاب رو همون زمانی که باید میخوندم،خوندم،یعنی اوایل دبیرستان. فکر میکردم کتاب ساده ايه و برای همین سالها خوبه ولی الان نظرم عوض شده! و هر چی بیشتر فلسفه خوندم بیشتر به این نتیجه رسیدم که دنیای سوفي کتابيه برای همه عمرم.
راز فال ورق هم چند سال پیش خوندم ،اونم کتاب خیلی زيباييه ، باعث شد تا ده پونزده روز بعد خوندنش توی تمام اوقات بيکاريم ورق بازی کنم !( شوخي!)
ممنونم سپیده، نزدیک نمایشگاه کتابه و فک کنم یه کتاب خوب و نسبتا چالش برانگیز پیدا کردم تو کامنت تو 🙂
سلام استاد
شما در جایی در مورد کتاب “زن بودن” اثر تونی گرنت گفته اید که دبورا تنن را بیشتر می پسندید، ممنونم اگه بنویسید کدام کتاب از دبورا تنن.
من تلاش زیادی کردم فایل نسخه انگلیسی کتاب “زن بودن” را پیدا کنم اما موفق نشدم، از دوستان اگه بتونن کمک کنن، یکدنیا سپاسگزار خواهم بود. Being a woman by Toni Grant
ببخشید به متن اصلی بی ربط است.
You just don’t understand
اسم کتاب دبورا تنن هست. نگفتم تونی گرنت رو نمیپسندم. اون قد و قوارهاش انقدر بزرگه که امثال من حق نداریم اینطوری راجع بهش حرف بزنیم. اما اعتراف میکنم که دبورا تنن رو «دوست تر!» دارم.
سپاسگزارم، کتاب “زن بودن” حرفهای زیادی برای من داشت، می خواستم بدانم آنچه بیشتر دوست داشته شده، چه می تواند باشد.
سلام استاد.متن مثل همیشه خوب و گیرا بود.
خواستم بگم به نظر شما میشه برای هر خصوصیتی حساسیت و ویژگی تعریف کرد?
هر تستی یک حساسیت و ویژگی داره که منجر میشه ما میزان منفی کاذب و مثبت کاذب اون رو بفهمیم.
شاید خصوصیات و اصطلاحات بشری هم بتونن حساسیت و ویژگی داشته باشن
محمد رضا. واقعا ثمره فکر کردن روی این گونه سوالات برای یک ادم عادی چی میتونه باشه ؟منظورم این هست کهچرا فکر کردن های این مدلی رو هم ذهن نیاز داره از نظر شما؟
توي فايل صوتي يادگيري ، با مثال ” شكل ساعت تون رو بكشين ! ” خيلي به نكته ي جالبي اشاره كردين :
ما تا وقتي سوالي نداشته باشيم ، مطالبي كه ياد ميگيريم برامون موثر نيست ،
پس هر وقت مطلبي ياد گرفتيم بايد راجع بهش يك سوال براي خودمون طرح كنيم ،
فكر كنم ايجاد چالش هم ميتونه در همين راستا باشه و البته جايي خوندم كه از نشانه هاي شخصيت سالم اينه كه هميشه در ذهنش سوال داره .
سلام
این متن شما مرا یاد کتابی انداخت که سالها پیش خوانده بودم وباورش کرده بودم و گاهی هم با ژستی خاص از مطالبش برای دیگران تعریف می کردم.
اما این کتاب خطی که انگار صاحبش علمش کامل نشده بود یا اصلا خودش هم باورش نداشت درباره مقایسه زمین با بدن انسان بود مثلا چه شباهتایی دارند و چه تفاوتهایی.
دانشگاه که قبول شدم در دروس فلسفی کمی عمیق شدم فهمیدم بعضی فکرها چقدر خنده داره و هر وقت این کتاب با نظریاتش یادم میاد کلی خنده ام میگیره
سلام
اگر خواستید کتاب درستی در زمینهی همون کتاب سالهای دور بخونید به نظرم سری به کتاب
Kinds of Minds, Daniel Dennet
بزنید. به نظرم یکی از بزرگترین مغزهای زنده ی معاصر ماست (البته نظر من خیلی مهم نیست. اما فیلسوفان بسیار زیادی در موردش این حرف رو میزنند).
البته اصطلاح «کامل شدن علم» رو دقیقاً متوجه نشدم. تا حالا فکر میکردم فقط به جهل کامل میشه رسید.
دِ لامصب چرا اینقدر می گی نظر من مهم نیست؟ اگه نظر آدمی مثل تو مهم نیست پس نظر کی مهمه ؟
جوون تر که بودم منم مثل خیلی از مردهای دیگه وقتی یه زن خوشگل رو همراه شوهر چاق و قد کوتاه و کچل و… می دیدم با خودم می گفتم آخه این بابا چی داشته که رفتی زنش شدی؟ ولی بعدها جواب این سوال رو فهیمدم. جوابش اینه که امثال من و تو خودمونو دست کم می گیرم و پا پیش نمی ذاریم اما اون مرد چاق، کچل … چون معمولا” چیزی نداره که از دست بده میره جلو و …
نداشته های اون آدمها براشون فرصته و داشته های ما برامون تهدیده !!!
به نکته درستی اشاره کردین ؛اینکه آدم خودشو دست کم بگیره بنظرم فاجعه س.اینکه تمام داشته هاش رو نبینه و اندک نداشته هاشو اگراندیسمان کنه و دایم خودشو با دیگران مقایسه کنه ؛فرصت های خوب زندگیشو از دست می ده..
پ.ن:آقایون توپر وکم مو هم جذابن
پ.ن۲:ممنکه یه آقای سیکس پک اصلا برا یه خانوم جذاب نباشه.
پ.ن۳:در این دنیا برای جذابیت معیارمطلقی وجود نداره (البته به نظر من )
جناب شعبانعلی این مباحث از اون دست سیاه چاله هایی هستند فلسفی که من تو برخی از اونها سالهاست در حال دست و پا زدنم .
نه میتونم ازش بیرون بیام و نه قدرت ماندن بیشتر توی اون رو دارم. نمیتونم ارزو کنم که ای کاش هیچوقت توش نمی افتادم ولی از اینکه مغزم هیچ جوابی براشون نداره سخت زجر میکشم
بد وضعیتیه.
سلام … من اینطور فهمیدم منظور شما از روند چالشی فوق وادار کردن ذهن به تفکر و بازتولید و خروج از وضعیت عادتی به یک فکر ثابته … به عبارتی آنچه که مهمه خود «تفکر پیوسته» است و نه لزوما نتیجه حاصل از تفکر (سیاه سفید خاکستری)
همیشه کلمه خو شبختی و خوشبخت بودن برام چالش بوده و نتونستم به یک نتیجه قطعی برسم که به چه کسی خوشبخت میگویند کسی که پولداره یا کسی که تنش سالمه یا کسی که عالمه یا مشهوره یا قانع و راضیه نمیدونم خوشبختی دورنیه یا بیرونی یعنی میشه یه آدم رو نگاه کرد و فهمید خوشبخته یا نه ؟ میشه همه این موارد رو با هم داشت و خوشبخت بود ؟ رضایت با خوشبختی چه فرقی داره ؟ لزوما یک آدم بیسواد یا بی پول بدبخته ؟ هر کسی تعریف خودش رو از خوشبختی داره هر کسی دنیای شخصی خودش رو داره پس آیا میشه معیار ثابتی رو برای همه در نظر گرفت اگر نه چرا ما میگیم فلانی خوشبخته یا بدبخته ؟ راستی میشه همه این موارد رو باهم داشت و بدبخت بود و خودکشی کرد ؟ فکر کنم بشه چون افراد مشهور و ثروتمند زیادی رو دیدم که خودکشی کردند !!!!
گاهی اوقات، صرف زمان کوتاهی برای فکر کردن به یک سوال درست بی پاسخ، باعث میشود یک عمر به پاسخ یک سوال نادرست فکر نکنیم. پاسخ یک سوال نادرست، دیگر نه درست است و نه نادرست. هر چه باشد ما را به سمت تاریکی بیشتر میبرد. جایی که سوالات نادرست بیشتری وجودی دارد.
سلام.
ببخشید استاد. کاش بشود مطلبی هم درباره ی «تله پاتی» بنویسید.
من قبل از خواندن این پست شما، در ذیل پست قبلی (درباره خیانت سفید و سایر ماجراهای دنیای سیاه و سفید من) کامنتی برای محمدتقی امینی عزیز در باره ی کامنت نویسی هایم نوشتم و از کلمات و اصطلاحاتی استفاده کردم که شما در پی نوشت بعدی این پست از آن ها استفاده کرده اید.
خیلی جا خوردم… کمک…
زنده باشید.
یک کامنت .. (کمی با ترس و لرز!)
آخه می خواستم بگم … که … ایده ی خیلی خوبیه … و منم دوست دارم انجامش بدم… و ممنون که گفتید …
تمام.
پی نوشت:
(فکر کنم چالش کامنت نگذاشتن در پای یک پست، برای خیلی از ماها، از چالش مورد بحث در این نوشته، سخت تر باشه…;) )
امیدوارم این کامنت را، کامنت سیاه تصور نکنید … حداقل آن را کامنت سفید تصور کنید!:)