این نوشته، حرف چندان تازهای ندارد. تکرار حرفهای قدیمی است؛ به بهانهای جدید.
هفتهی گذشته، گروهی از دوستانم که سال پیش – تقریباً همین فصل – استارت آپ کوچک خود را راهاندازی کردند، دور میز کافیشاپ نشستند.
کافیشاپی که هفتهای یکبار در آنجا جلساتشان را برگزار میکردند. اما موضوع این آخرین جلسه کاری، بحث تصفیه و انحلال تیمشان بود.
مهمترین چالش جلسه هم، نه بررسی علت ناموفق ماندن آن تلاشها، بلکه شیوه تقسیم و سرشکنکردن هزینههایی بود که در این یکسال انجام شده بود.
ماه گذشته، دوستی که دو سال بود برای تبدیل شدن به یک مشاور حرفهای تلاش میکرد و شبکه های اجتماعی را از عکس و آرزوهای خود پر کرده بود، پس از اینکه نتوانست موفقیت مورد انتظار خود را بهدست بیاورد، با استناد به رزومهای که در آن هیچ اشارهای به دو سال آخرش نشده بود، شاد و شادمان در یک شرکت استخدام شد و کارمندی در یکی از پایینترین سطحهای سازمانی را آغاز کرد.
فصل گذشته، یکی از دوستانم که حدود دو سال بود گاه و بیگاه به وبلاگ نویسی میپرداخت، وبلاگش را برای همیشه رها کرد و اخیراً دیدم دامین خود را هم تمدید نکرده است.
سال گذشته، یک مرکز آموزشی که قرار بود تحولی در آموزش کشور باشد، پیش از آنکه غیر از موسسان، فرد دیگری نامش را بشنود، تعطیل شد و آنچه ماند، هزینهی اجارهی یکسالهی مجوز یک آموزشگاه علمی آزاد بود که هرگز بهکار نیامد.
اینها تنها رویدادهای تلخی نبودند که در چند ماه اخیر شاهدشان بودم. اما شاید چون جزئیات تلاشهایشان را بیشتر میدیدم، طعم تلخش را بیشتر و بهتر تجربه کردم.
شکستها، هر چقدر هم در ظاهر شبیه باشند، در ریشه با یکدیگر تفاوتهای فراوان دارند و نمیشود همهی آنها را بهسادگی کنار هم قرار داد.
اما گاهی برخی ویژگیهای مشترک را میتوانیم میان فعالیتهای شکستخورده بیابیم و این مشترکات، میتوانند نقش مهمی در شناخت بهتر مسیر موفقیت و شکست داشته باشند.
وقتی که کار، در صدر فهرست فعالیتها نیست
دوستان استارت آپی من که همهیشان خالی از تجربهی کار نبودند و دو نفرشان قبلاً کار تمام وقت هم داشتند، هر چهارشنبه دور همان میز گردِ کافیشاپ، با هم جلسه میگذاشتند و روزهای دیگر، صرفاً با هم از طریق ابزارهای ارتباطی دیجیتال در تماس بودند.
یکبار پیشنهاد کردم که هر روز در خانهی یکی از آنها جمع شوند و از ساعت مشخصی (مثلاً ۸ صبح تا ۳) با هم کار کنند. یکی گفت: ابزارهای دیجیتال آمده که این کارها را نکنیم و دیگری گفت: اگر قرار است از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر، پشت میز و صندلی کنار هم بنشینیم و کار کنیم (و از هفت هم راه بیفتیم تا بهخانهی دیگری برسیم) دیگر کارآفرینی چه فرقی با کارمندی دارد؟
من هم گفتم فرقش این است که کارمند میتواند ۳ یا ۴ به خانه برود و با بچههایش بازی کند یا فیلم ببیند، اما تو وقتی ۳ یا ۴ به خانه برمیگردی، باید تا پاسی از شب، همچنان کار کنی و بعد هم سریع بخوابی تا بتوانی صبح زود دوباره سر کار بروی.
همه خندیدیم و حرف جدی من، به شوخی برگزار شد و گذشت.
دوست وبلاگ نویسم، منظم نمینوشت. فقط هر وقت دلش میگرفت یا وقتی هیچیک از آدمهای لیست تماس تلگرامش، جوابش را نمیدادند و پیامی فوروارد نمیکردند، از سر بیکاری در سایت خود لاگین میکرد و نقهای روشنفکرانه میزد.
یک کانال تلگرام هم داشت که از تعداد و فاصله و زمان و نوع پیامهای ارسالی میتوانستی بفهمی یا در رختخواب به آن سر میزند یا در زمان نشستنهای طولانی روی توالت فرنگی.
مرکز آموزشی هم، برنامهی دوم و تفریح پارهوقت تعدادی از دوستانم بود که بهگمان خود از خستهکنندگیِ کار دولتی به پولپاروکنی بخش خصوصی روی آورده بودند. البته فقط نوک پای خود را در استخر کسب و کار فرو میکردند و هرگز با تمام وجود در آن فرو نرفتند.
کمیت به اندازهی کیفیت مهم است؛ شاید هم بیشتر
یکی از ویژگیهای مشترک همهی این فعالیتهای شکستخورده در نگاه من، بیتوجهی به فاکتورِ کمیت (Quantity) است.
من نمیتوانم به یک کارشناس دنیای دیجیتال تبدیل شوم، اما به اندازهی یک کارمند تمام وقت، هفتهای ۴۴ ساعت برای مطالعه و یادگیری و افزایش سواد دیجیتال خود وقت نگذارم.
من نمیتوانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم.
من نمیتوانم یک استارت آپ داشته باشم و کارآفرین شوم، اما نه دو برابر کارمند، که حتی به اندازهی کارمند هم زندگیام را صرف آن نکنم و جلسات کاریام را به گپزدنهای هفتهای یکبار، در کنار کیک و قهوه محدود کنم.
ممکن است با خود بگویید، هر روز جلسه بگذاریم؟ هر روز کنار هم بنشینیم؟ اصلاً مگر حرفی داریم که بزنیم؟ هر یک از ما کار خودمان را داریم و وظیفهی متفاوتی بر عهدهمان است.
مدام بنشینیم و وبلاگمان را Refresh کنیم؟ آنقدر F5 بزنیم که سرانگشتانمان ساییده شود و اثر انگشتمان از بین برود؟
صبح ساعت هشت برویم در ساختمان آموزشگاه بنشینیم، بیآنکه دانشجو و شاگرد و معلم و مخاطبی باشد؟
فکر میکنم چنین نگاهی ناشی از این مسئله است که ما فکر میکنیم میشود همه چیز را کاملاً برنامهریزی شده و هدفمند بهپیش برد.
این در حالی است که ما واقعاً خیلی وقتها نمیدانیم چه میخواهیم؛ یا چه باید بکنیم؛ یا چگونه باید کاری را انجام دهیم.
همهی لابیرنت موفقیت را نمیتوان با بوکشیدن و فکر کردن رفت و جستجو کرد. گاهی باید بدویم و بهدیوار بخوریم. بعد برگردیم و مسیر دیگری را برویم.
همه چیز از قبل قابل پیشبینی نیست.
امروز سر کار میآییم و کنار هم مینشینیم و تا عصر سر در لپتاپ فرو میبریم و کار میکنیم. هیچ حرفی هم پیشنمیآید.
اشکال ندارد.
فردا هم همین کار را بکنیم. باز هم حرف پیش نیامد. اگر خانه و جدا از یکدیگر هم بودیم هیچ فرقی نمیکرد.
اشکال ندارد.
پس فردا هم همین کار را بکنیم.
آنقدر ادامه بدهیم تا یک بار وسط کار، وقتی داریم کاغذی را پاره میکنیم و زیر لب غر میزنیم، دیگری بپرسد که چه شده؟ و شاید در میان توضیحاتی که به او میدهیم، اتفاق جدیدی بیفتد و حرف یا ایدهی تازهای مطرح شود.
این گفتگوی کوتاهِ همزمان با مچالهکردن و در سطل انداختنِ کاغذ، چیزی نیست که بتوانیم از قبل برایش برنامهریزی کنیم و دقیقاً ساعت ۱۱ صبح روز چهارشنبه، دور میز اجتماعیِ فلان کافه در مرکز شهر، انجامش دهیم.
این کمیت است که نشان میدهد کاری را جدی گرفتهایم، نه کیفیت
هیچکس با سرودن یک شعر، شاعر نمیشود. حتی اگر زیباترین شعر زمان خود را گفته باشد.
همچنانکه هیچکس با نوشتن یک کتاب، نویسنده نمیشود.
همچنان که هیچکس با یک بار کلاس رفتن، معلم نمیشود.
همچنان که هیچکس با یکسال مدیریت یک مجموعه، مدیر نمیشود.
این تکرار و کمیت بالاست است که نشان میدهد یک فعالیت، به بخشی از هویت ما تبدیل شده یا قرار است بشود.
لازمهی این تکرار، تخصیص وقت قابل توجه است.
اما طبیعی است که تکرار و پیوستگی، به خودی خود نمیتواند شاخص پیشبینیکنندهی موفقیت باشد.
تکرار وقتی مهم است که در آن، یادگیری هم وجود داشته باشد.
یادگیری هم در سادهترین شکل، به این معناست که کاری را که یک ماه یا یک سال است انجام میدهم، بهتر از گذشته انجام دهم.
اگر سبک برگزاری و مدیریت پنجاهمین جلسهی تیم استارتآپی ما، هیچ تفاوتی با جلسهی دهم ندارد، این تکرار، چیزی نیست که بتوان به آن دلخوش کرد.
اگر پیوسته در وبلاگم مطلب مینویسم، اما مخاطب نمیتواند پنج مطلب بدون تاریخ آن را بخواند و ترتیب زمانیشان را – با کمی خطا – حدس بزند، احتمالاً تکرار چندان مفید نبوده و در آن یادگیری نداشتهام.
اگر در اینستاگرام ۱۰۰۰ پست دارم و پستهای ۹۹۰ تا ۱۰۰۰ کمابیش شبیه پستهای ۵۰۰ تا ۵۱۰ هستند، یعنی احتمالاً در این ۵۰۰ پست آخر، خودم و دیگران را سر کار گذاشتهام.
اگر در حال پیش بردن دو کار کارآفرینانهی موازی هستم و مدعی هستم برای هر دو هم انرژی و انگیزه دارم، احتمالاً دارم به یکی از سه طرف دروغ میگویم. یا به همکارانم در یکی از پروژهها و یا به خودم. چون فرصت تکرار و یادگیری را از خودم گرفتهام یا تواناییام را چنان بالا دیدهام که حس کردهام من، بر خلاف دیگران، از تکرار و یادگیری بینیازم. میتوانم اسمارت کار کنم و بهجای این اسمارت بودن، کمتر کار کنم یا دست بهکار دیگری بزنم.
اگر کسی به من بگوید کار یا فعالیت جدیدی را شروع کردهام، ابتدا از او میپرسم: هفتهای چقدر وقتت را میگیرد؟
اگر زمان زیادی را نگفت، به بقیهی حرفهایش گوش نمیدهم. اما اگر زمان زیادی را گفت به سراغ سوال دوم میروم: آیا حس میکنی گذر زمان و تکرار فعالیتها بر کیفیت فعالیتهایت هم تأثیر داشته است؟
مسیر پیشرفت و موفقیت، مسیر بیرحمی است. پارهوقتها در آن، هر چقدر هم هوشمند یا نابغه باشند، زیر دست و پای آنها که تمام وقت خود را روی هدفشان گذاشتهاند، تکه تکه میشوند و از ادامهی مسیر باز میمانند.
[…] پیشرفت ما میشود. کمیت هم به اندازهی کیفیت مهم است. این پست آقای شعبانعلی را خیلی دوست دارم. از آن پستهایی است که […]
[…] ما به فرهنگ سختکوشی محتاجیم. چند نفر را دیدهاید که مایلند در حوزۀ محتوا فعالیت کنند اما حاضر نیستند برای خودشان یک وبسایت شخصی خوب و رزومۀ آنلاین و نمونۀ عملی مناسبی بسازند؟ موضوع فقط محتوانیست، اصولاً ما به نگاه تفننی عادت کردهایم. محمدرضا شعبانعلی در یکی از مطالبی که روی عملکرد من تأثیر بسیاری گذاشته این موضوع را بهخوبی بیان کرده است: من نمیتوانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم. (+) […]
[…] من نمیتوانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم. (+) […]
[…] را بفهمیم و مساله ها را پیش بینی کنیم ، پیشنهاد میکنم متنی که معلم عزیز محمدرضا شعبانعلی همین روز ها منتشر کر… را هم مطالعه کنید. حالا که شکست برامون اینقدر فراوان […]
سلام به همه ی دوستان
از پست آخر شما به این جا رسیدم و خواستم بگم که کاملا باهاتون موافقم. دقیقا به همین دلیل که نمیتوانم با یک یا دو ساعت وقت گذاشتن و یا انرژی گذاشتن موفق شوم تصمیم گرفته ام تمام زمان کاریم را به شغلم اختصاص دهم و در شغلی که دارم پیشرفت کنم. وقت های آزادم را به مطالعه و یادگیری در راستای شغلم اختصاص میدهم و با این موضوع کنار آمده ام که هر چقدر هم باهوش باشم باز هم با کار پاره وقت و یا رویای کارآفرین شدن به جایی نمی رسم و فقط وقتم رو تلف میکنم. هیچ کاری بدون تمرکز ۱۰۰ درصد به نتیجه نمیرسد.
سلام بر محمد رضای عزیزم،
تقریباً از خرداد ماه امسال، نقش کمیت در کنار کیفیت را با پوست و گوشت خود در کسب و کار جدیدی که به امید خدا در مراحل پایانی راه اندازی است را درک کرده ام. فکر کنم از عدم حضورم در متمم که بخشی جدایی ناپذیر از زندگی ام شده است این امر مشهود است. این روزها تنها پیام اختصاصی در متمم را چک می کنم و اگر تمرکز داشته باشم در هنگام رفت و آمد از طریق موبایل سعی می کنم مطالعه مختصری داشته باشم.
ایمیلی برایت فرستادم که سپاسگزار می شوم هر موقع فرصت کردی (امیدوارم این فرصت زود زود پیش بیاید) پاسخی هر چند مختصر برایم بنویسی.
با تشکر و امید و آرزوی بهترین ها،
امیررضا جان.
خوشحالم که در حال راهاندازی کسب و کار جدید هستی و خصوصاً اینکه در آخرین مراحلش هست.
و خوشحالتر میشم که سوالی رو که در ایمیل مطرح کردی، به شکلی که قابل طرح در جمع باشه در همین جا در قالب کامنت مطرح کنی.
من به خاطر ایمیلهای زیادی که روزانه از دوستانم دریافت میکنم، به نتیجه رسیدهام که بهترین راه، چک نکردن ایمیل هست.
چون فرض کن ۵۰۰ تا ایمیل بگیری و ۱۰ تا رو جواب بدی. به خاطر ۴۹۰ تا احساس گناه میکنی. ضمن اینکه این کار مثل جمعآوری سیل با چند سطل آب میمونه.
اما وقتی ۵۰۰ تا رو چک نکنی، خیالت راحت هست که با همه یه جور برخورد کردی. ضمن اینکه بحثهایی که اینجا پابلیک مطرح میشه، برای افراد بیشتری قابل استفاده است و طبیعتاً موثرتر محسوب میشه.
وقتی اینجا ۱۰۰۰۰ کلمه مینویسم و ۵۰۰۰۰ نفر میخونن، میشه ۵۰۰ میلیون “کلمه-مخاطب”.
وقتی توی ایمیل ۱۰۰ کلمه مینویسم و فقط یه نفر میخونه میشه ۱۰۰ “کلمه – مخاطب”.
ضمن اینکه ۱۰۰ کلمه واقعاً از توش هیچی در نمیاد. ولی وقتی پابلیک مینویسم، با وجدان راحت طولانیتر مینویسم و احتمال اینکه در لابهلای حرفهای بیهوده و بیخاصیت من، “ناخواسته” حرف به درد بخوری هم پیدا بشه بیشتره.
محمدرضا این تیکه صحبتت خیلی جالب بود:
وقتی اینجا ۱۰۰۰۰ کلمه مینویسم و ۵۰۰۰۰ نفر میخونن، میشه ۵۰۰ میلیون “کلمه-مخاطب”.
وقتی توی ایمیل ۱۰۰ کلمه مینویسم و فقط یه نفر میخونه میشه ۱۰۰ “کلمه – مخاطب”.
دیدگاه کاملا IT ای هست که خیلی هم قبولش دارم.
پیرو صحبتمون قبل از عید (که قرار بود تابستون امسال یادآوری کنم) فرصت کردی این رو لطفا تو باکس “اون ایمیلت” سرچ کن. dimaht@gmail.com
خیلی خوبه که کلا هیچی رو چک نمی کنی و فقط اینجا میشه پیدات کرد. اینجا هم که امتیاز بالای ۱۵۰ می خواد از متمم. پس تعداد آدم ها خیلی خیلی کم میشه (فکر کنم کمتر از ۳۰۰ نفر در دنیا)، حالا که من عضوی از این گروه هستم احساس لاکچری بودن بهم دست میده.?
متنش رو برام اینجا بذار جواب بدم. که از قانون خودم تخطی نکرده باشم 🙂
در وهله اول از اینکه کامنتم رو پاسخ دادی واقعا ممنونم، چون میدونم که چقدر شلوغی
قرار بود شماره موبایل کسی رو به من بدید. (به فرض که الان هم توضیح بدم طبیعتا شما که نمی تونید شماره موبایل ایشون رو اینجا بنویسید) در این رابطه باز اگر راهنمایی بفرمایید چه کنیم که ممنون میشم
اما برای اینکه از فضای این کامنت بیشتر استفاده کرده باشم یک تقاضا داشتم.
تا حالا هیچ گفتگو با دوستانی برای من ننوشتی ?
دوست دارم نظرت رو راجع به این سوال بپرسم (چون مطالعه در زمینه های مختلف داری و چندین سال مشاور بودی)
“چه کنیم لیدر بازار شویم؟”
میدونم سوال کوتاه جواب بلند داره. از عمد کوتاه می پرسم که شما تمام زوایایی که فکر می کنید مهمه رو بررسی کنید، اما اگر بخوام سوالم رو شفاف تر بپرسم. باید بگم که منظورم دقیقا service market place هست. از لحاظ مارکتینگ و استراتژی هم این سوال رو می پرسم، با گوشه نگاهی به تعریف و کمک گرفتن از KPI ها (چه KPI مد نظرم هست رو هم نمی دونم).
البته من این سوال رو همین جوری سفید پیش شما نیاوردم و در این زمینه از چندین نفر سوال کردم و یکسری تحقیقات هم از بخش R&D شرکت به دستم رسیده. اگر فکر می کنید گفتن این ها به اینکه شما بیشتر از چه زاویه ای بگویید کمک می کند بفرمایید تا من زیر همین کامنت تمام اطلاعاتی که دارم را بنویسم. (اصلا هم زیاده خواه نیستم ? )
در مورد نکتهی اول اینکه، اون دوستی که مد نظر تو هست – متأسفانه مثل خیلی از آدمهای دیگه – این روزها اینستاگرام رو زودتر از موبایلش چک میکنه. بنابراین دسترسی بهش دشوار نیست.
اما در کل، یه معیاری در ذهن منه که بر اساسش، بر خلاف باور قبلیام، تقریباً یقین دارم که در شرایط فعلی، approach کردن ایشون، به نفع تو نیست. این رو از سرگشتگی در سیاستهای کاری میفهمم. کلاً کسی که چهار دهه از زندگیش گذشت و میبینی هنوز این در اون و در میزنه برای فعالیتهای متنوع و نتونسته حتی فضای کلی مورد علاقهاش رو مشخص کنه، به نظرم اوج شراکت قابل اتکایی که میتونی باهاش انجام بدی، کباب باد زدن روی منقل هست؛ نه بیشتر.
بنابراین، طبیعتاً ترجیح میدم اگر توصیهی من رو قبول نداری، از کانال دیگهای approach کنی که بعداً وقتی fail کردی، Case مناسبتری برای خاطرهگویی من بشی، حداقل یک پست از توی تو در بیاد :))
در مورد سوالی که مطرح کردی – با وجودی که نسبتاً کلی هست و خودت هم اشاره کردی – میشه در موردش یه مطلبی نوشت. اما همچنان در راستای اون حرف قدیمی لطفاً طولانیتر حرف بزن اگر طولانیتر بنویسی، به من به ایدهی بیشتری برای حرف زدن میدی. بقیهی پاسخهایی هم که برای دیگران نوشتهام، اغلب در پاسخ به کامنتهای چندصدکلمهای بوده.
بنابراین انتخاب رو بر عهدهی خودت میذارم:
دو سه روز صبر میکنم. اگر این سوال رو با جزئیات بیشتر نوشتی، من هم در رابطه با اون برات مینویسم. طبیعتاً به ذهنیت تو نزدیکتر میشه و البته از نیاز عموم مخاطبان دورتر.
اگر نسخهی کاملترش رو ننوشتی و به خود من واگذار کردی تا هر چی به ذهنم رسید بنویسم، همین کار رو میکنم. اما احتمالاً از دغدغهی تو دورتر میشه.
با شناختی که از شخصیت شما داشتم اتفاقا ایمیل ارسالی ام را اینگونه آغاز کرده بودم.
“هنوز هم شخصی را که در زمستان پیشنهاد کردید تایید می کنید؟”
چون از شما یاد گرفتم که هر کس هر نظری که می دهد فقط باور و اطلاعاتش تا همان لحظه است. اخیرا هم که اعلام کردید که “من تنها مسئولیت حرف ها و نوشته های ۳ ماه گذشته را می پذیریم و لطفا به ۳ ماه قبل تر ارجاع ندهید” و این شناخت من از شما را بیشتر شکل داد.
دلیلی که من شما را همیشه برای مشاوره و مشورت دوست دارم:
۱- نگاه جامع نگر (holistic) شما (بابت مطالعه های به ظاهر پراکنده همراه با نخ تسبیح)
۲- صراحت شما در بیان و تایید افراد
است.
به خاطر همین است که وقتی از ۱۰ به من نوعی ۴ می دهید دیگر خاطرم جمع است که حداقل ۴ هستم و این دیگر تمجید و تعارف نیست.
پیرو کامنت قبلی شما تا ساعت ۱۰ صبح روز سه شنبه برای شما به تفصیل هر آنچه را که اطلاع دارم همراه با تعدادی سوالات دقیق تر ارسال می کنم.
امیدوارم لایق این همه وقتی که برای شخص من می گذارید باشم و بتوانم قدرت درک و تحلیل و پیاده سازی آن ها را در مجموعه جوان ۴۰ نفره خودمان داشته باشم.
http://s9.picofile.com/file/8343980742/market_leader.docx.html
این کل چیزی بود که ما تونستیم در تحقیقاتمون استخراج کنیم. سوالات هم در همین فایل هست. چون حدود دوهزار کلمه است احساس کردم اگر اینجا بنویسم خوندنش خیلی سخت میشه.
سلام بر محمد رضای عزیزم،
خوشحال و ممنونم که پاسخم را اینقدر سریع دادی.
اول اجازه بده که سه دلیل که ایمیل را شخصی برایت فرستادم را توضیح دهم:
اولین دلیل: دل نوشته هایم در ایمیل بود که دوست داشتم تنها خودت مطالعه کنی (اگر فرصت داشتی هنوز هم امید دارم که آنرا مطالعه کنی)
دومین دلیل: نمی خواستم اسمی از کسب و کارم در وب لاگ معتبرت باشد مگر با اجازه قبلی (در متمم هم که اخیراً وب سایت کسب و کارمان را اضافه کردم آنرا در معرض نگاه عموم قرار ندادم)
سومین دلیل: کمک کاری خواسته بودم و فکر نمی کردم که بتواند برای دیگران آموزنده باشد. اما حالا که فکر می کنم می بینم که شاید سوال من آموزنده نباشد ولی جواب محمد رضای عزیزم، آموزنده است.
به چشم، الان درخواست خودم را خلاصه در اینجا ذکر می کنم:
پس از چند سال تحقیق طرحی با نام بورسیه شغلی دانش آموزی زریاد که من نیز چند ماه است در خدمت آن هستم در حال به ثمر رسیدن و رونمایی است.
در حال حاضر اپلیکیشن مان آماده است و در حال بارگذاری محتوا بر روی آن هستیم. اولین قراردادها با مدارس شاخص تهران در حال نهایی شدن است و به امید خدا تا ۱۵ آذر ماه اولین دانش آموزان خود را به صورت پایلوت جذب می کنیم و اپلیکیشن را در دوره اول آزمایشی زیر بار می بریم. نسخه های به روز رسانی اپلیکیشن طی چند ماه آینده به مرور اضافه می شوند. کلیت طرح را می توانی در وب سایتمان به آدرس http://www.zaryad.ir بررسی کنی.
دلیل نوشتن این متن و خواهش از شما به عنوان شاگرد متممی ات، راهنمایی و همراهی تیم زریاد جهت هر چه بهتر کردن کیفیت و اصالت محتواهای غنی کارآفرینی و مهارت اندوزی است که توسط بزرگ مردان و زنان این عرصه در حال تولید است. چرا که هر چه محتوا پربارتر، آینده دانش آموزان کشور عزیزمان ایران و خانواده هایشان روشن تر.
با تشکر و کلی عشق و احترام،
و با امید و آرزوی بهترین ها،
[…] تا بیست پنجمین نوشته وبلاگم را با این هدف نوشتم که فاکتور کمیت را در کنار فاکتور کیفیت و حتی بااهمیتتر از آن در نظر بگیرم، چراکه تعهد در […]
درود، وقت بخیر محمدرضای عزیز
این مطلب منو برد به چند سال قبل که با یکی از دوستان، مجموعه رو راه اندازی کردیم و سعی کردیم در حوزه خدمات به همشهریان سرویس بدیم.
کلی صحبت و وقت گذاشتن، با عث شد جرایان کار ما شکل بگیره و با هم به توافق های خوبی برسیم.
*یادم میاد اولین کاری که برای بالا بردن کیفیت و کمیت مجموعه مون انجام دیدم این بود که، ما تحلیل گر هم بشیم، شنیده بودیم که چه تعداد دوستان ما شکست خوردن و الان مشغول شدن کار هایی که ما هرگز باور نمیکردیم یه روزی اونا رو توی این موقعیت ببینم با اینکه آدم های کاربلدی بود. ما من و نیم من شرکت رو تعریف کردیم، و تقسیم مسئولیت ها انجام شدم، این اتفاق زمانی افتاد که چندنفر همکار گرفتیم و هر روز بحث و چالش داشتیم چون من یک چیز میخواستم و دوست من یک چیز دیگر و این باعث شده بود عملا ما در جا بزنیم، کارمند ها هم که آخر ماه حقوق میخواستم و مشتری هم از کار بسیار ناراضی بود.
*بعد از تعریف موقعیت ها و تقسیم من و نیم من بر اساس مسئولیت و پاسخ گو بودن، ما هر هفته به هم سعی مکیردیم یک کتاب هدیه بدیم اگر دوست من میدید که من در پاسخو بودن به مشتری ضعیف هستم وقت میذاشت و سعی میکرد یک کتاب سبک و با کیفت رو به من هدیه بده تا خودمو رو بروز کنم، یا برعکس.
این اتفاق وارد بچه ها شرکت شد، ما بعد از مدتی چند کلی کتاب در شرکت داشتیم.
* به شکلی پیش رفته بود که همه ما حتی زمان بیشتری برای مطالعه و بحث کردن در باره شرکت رو هر چند روز یک بار در شرکت انجام میدادیم، در بعضی از زمان ها از مشتریان قدیمی و وفادار هم دعوت میکردیم که بیان و در جلسات ما شرکت کنن.
*میخوام بگم، ما در شروع کار وقت هم میذاشتیم روی موضوعات مختلف صحبت هم میکردیم، اما حرکتی در کار خود نمیدیدیم، تا زمانی که هر شخص موقعیت و شرح وظایف خودش رو با مسئلولیت پاسخ گو بودن بر عهده بگیرد، به این شکل علاوه بر رشد آن شخص در موقیعت خود ما خیلی سریع به سهم زیادی از بازار خدمات در مشهد رسیدیم.
امیدوارم تونسته باشم، منظورمو برسونم.
سرافراز باشید.
جالب بود
وقتی که فعالیتی در لیست اولویت های ما قرار می گیرد، نشان از این است که دوست داریم به ان توجه کنیم.
همان ۱۰X معروف بود. یا همان انحصار آفرینی پیتر ثیل که می گفت باید با رقیب بعدی فاصله زیادی داشته باشیم تا دچار رقابت نشویم.
به نظر من اگر آن فعالیت برای ما اولویت ۱ تا ۱۰ زندگی باشد و چندین سال ان را مدام تکرار کنیم (خودم هم هنوز نمی دانم دقیقاچند سال، اما می دانم عدد کمی نیست) می توانیم توقع داشته باشیم که خُرد خُرد به موفقیت می توانیم نزدیک شویم.
تازه نباید فراموش کنیم که
در گوسفندنگری ۲ نوشته بودید:
کسی که معتقد است تلاش، رابطهی مستقیم با موفقیت و رشد و ارتقاء دارد، جدا از اینکه به یک توهم غیر واقعی (و بدون شواهد کافی در دنیا) باور دارد، مستعد ناامیدی و شکست خوردن است. ضمن اینکه وی را میتوان به خوش بینی بیمارگونه و ساده لوحی نیز متهم کرد!
اما اولویت بالا دادن یا بیشترین اولویت ها را دادن به یک فعالیت شانس رسیدن ما به هدفمان را افزایش می دهد. (دقیقا تعریف من از شانس همین است. هرکس که بیشتر تلاش می کند شانس بیشتری هم دارد)
به قول نیلوفر کشاورز در سمینار پارسال: بختی اگر هست یار آماده هاست.
کمیت بالا مانند ساعت کار بیشتر، ساعت حضور بیشتر و … به ما حتی کمک می کند گاهی اوقات بتوانیم به کیفیت مطلوب نیز دست پیدا کنیم. کارمندی که n تومان می خواهیم به او بدهیم اما طلب n+1 می کند، شاید ما راضی نشویم اما وقتی می گوید حاضر است ساعتی بیشتری را به کار در شرکت ادامه دهد به نظر من می تواند مصداقی از “این کمیت است که نشان میدهد کاری را جدی گرفتهایم، نه کیفیت” می تواند باشد.
همان صحبتی که در فایل حرفه ای گری هم شد، برای رسیدن به نفرات شاخص و برتر در یک رشته به ۱۰۰۰ ساعت کارکردن در آن حوزه نیاز است.
قبلا می گفتم فرمول موفقیت این هست:
تلاش + صبر = موفقیت
الان نمی گویم آن غلط است اما اعتقاد دارم کسانی که بتوانند لوپ پایین را با دور بیشتری داشته باشند و ادامه بدهند قطعا موفق هستند.
اقدام -> بازخورد -> اصلاح
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
و دوباره از اول
کسانی که بتوانند این کار را با سرعت بیشتر و تعداد بیشتر انجام دهند قطعا (به نظر من) موفق خواهند شد.
قبلا پستی نوشته بودم در مورد مهارت انجام کارهای تکراری (https://goo.gl/MAkUnv) آن را از این بحث جدا نمی دانم.
در آخر باید بگم که محمدرضا حسابی دلتنگتم
محمدرضا
چقدر این دو پست، یعنی شاخصهای موفقیت حداقلی و نقش کمیت در کنار کیفیت به هم مرتبط و مکمل هم هستند و اصلا میشه در قالب یه پست باشن.
انگار هر دوتا رو باید گوشهی ذهنمون داشته باشیم چون به نظرم مسیر درست یه جایی وسط این دوتاس
( تلاش زیاد ولی کورکورانه و تلاش کم اما انتظار زیاد)
سلام
محمدرضا من سالها اپراتور سالنهای آمفی تئاتر بودم.حقوقی که دریافت میکردم خیلی ناچیز بود.تقریبا تمام دوستان نزدیکم گاهی گلایه میکردن که چرا بیخیال این کار نمیشی و به استرس و مسئولیت بعضی برنامه ها نمی ارزه(نشون به اون نشون که جناب محمدرضا جباری سر افتتاح خبرگذاریشون که تمام مسئولین شهر دعوت بودن، بابت بروز یه مشکل که کاملا از عهده ی بنده خارج بود،ازم دلخوری داشتن:)) البته بعدها چندباری ازم مطلب تو خبرگذاریشون منتشر کردن:)).
من همیشه بعد از برنامه ها میرفتم پشت تریبون و برای حضار فرضی گاهی تا یک ساعت در مورد همون برنامه سخنرانی میکردم.از اونجایی که درونگرا و تقریبا خجالتی به حساب میام،شاید باورش سخت باشه که اون اوایل حتی حرف زدن برای صندلی ها هم برام دشوار بود.این مدت گذشت و حالا بخاطر شرایط کاری گاهی هر روز پیش میاد که باید برای ده ها نفر صحبت کنم و فکر میکنم اگه الان میتونم این کارو تقریبا خوب انجام بدم بخاطر همون روزهاست.(البته هنوزم گاهی احساس میکنم برام سخته).
سلام.
واقعا نمیشه بدون تلاش جدی و کمیت بالا ادعای کیفیت داشت. یاد کمیت بالای خودم در کارم افتادم که البته همین هفته قبل ترکش کردم.
کاری رو که چهارسال با میانگین ده ساعت در روز انجام میدادم بعد از استرسها و فراز و نشیبهای زیاد بخاطر رفتارهای غلط مدیر و فضای تخریبی یک کارمند ترک کردم. قبلا این مساله با فرد دیگری تکرار شده بود و این دومین بار تکرار بی کفایتی مدیر مجموعه بود.
کارکردن برای مدیریت بی کفایت فشارعصبی من رو اونقدر بالا برد که برای آرامش خودم ماههاست به مشاور مراجعه میکنمـ. بالاخره این رشته کاملا گسست و این افراد رو به خودشون سپردم و دیگه حاضر به برگشتن به اون محیط نیستم.
درسهای سنگینی از این کار گرفتم. اولین درس این بود که صفات انسانی و رعایت اخلاق حرفه ای هرجایی کاربرد نداره. اگر با کسانی کار میکنیم که نگاه ماکیاولیستی دارن هیچگاه توقع نداشته باشیم با خوب کار کردن اوضاع برامون خوب باشه و منفعت ببریم. حتی اگر اون فرد نزدیکترین بستگانمون باشه.
چنین افرادی هرگز اجازه نمیدن یک سیستم شفاف و سالم شکل بگیره و افراد به حق خودشون برسن. تنها در جایی که احساس زیان و تهدید براشون ایجاد بشه به خواسته شما عمل میکنند و یا باید مثل خودشون وارد جنگ قدرت و چه بسا کشتن توانمندیهای افراد شایسته بشین و گرو کشی کنین یا تبدیل به بردگان حقیر این افراد و عروسک دست اونها باشین.
اگر نیستین باید زودتر ترک کنین تا آسیب کمتری بخورین.
الان زمانیه که باید دوباره کاری پیدا کنم و اونقدر خسته ام که توان فکر کردن ندارم.
پ.ن: اولا بی ربطی کامنت رو ببخشید. ثانیا اگر ممکنه دوستانی که در حوزه نشر و بازاریابی کتاب تجربه دارند ممنون میشم من رو راهنمایی کنند.
محمدرضا جان.
من مفهوم کلی این نوشتهی تو رو متوجه شدم. در مورد پاراگراف آخر یه ابهامی برام وجود داشت. اونم مفهوم واژهی پاره وقت بود. شاید به این علت برام مبهم بود که مثالهایی که مطرح کرده بودی، زیادی پاره وقت کار میکردن. شاید همون پاره وقت بودنشون هم هیچ نظم مشخصی نداشته. اما به طور مشخص سوال من اینه که اگر یک فعالیت پاره وقت( مثلا وبلاگ نویسی در یک حوزه خاص) رو برای رسیدن به یک هدف نسبتا مشخص به طور منظم انجام میدیم و زمانی که برای اون صرف میکنیم خیلی کمتر از زمانی باشه که یک کارمند تمام وقت صرف میکنه( مثلا ۳ یا ۴ ساعت در روز)، انتظار ما نسبت به کاری که داریم انجام میدیم باید چی باشه؟
آیا میتونیم به اون کار واقعا به دید یک شغل نگاه کنیم یا اون فعالیت برای ما بیشتر چیزی از جنس تفریحه؟
اگر به اون فعالیت به دید یک شغل و حرفه نگاه کنیم، باید افق زمانی خیلی طولانی تری برای رسیدن به اون هدف، نسبت به یه آدم تمام وقت در نظر بگیریم؟
آیا میشه به مفهومی مثل اثر مرکب اعتماد کرد و گفت من شاید با این روند فعالیت در سال اول و دوم و سوم تغییر چندان ملموسی در رشد و پیشرفتم حاصل نشه، اما به خاطر نظمی که در انجام اون فعالیت داشتم بعد از یه بازه زمانی خاص سرعت پیشرفتم به طور تصاعدی افزایش پیدا میکنه و میتونم به یه متخصص در حوزهای خاص تبدیل بشم؟ ( این مفهوم اثر مرکب به شکلی که دارن هاردی میگه رو، عمدا گفتم چون دوست داشتم نظرتو درباره ش بدونم)
سلام محمد رضا
خیلی وقت بود که کامنت نگذاشته بودم، به دو دلیل یکی نوشته ها رو باید چند با می خوندم و بعد حلاجی می کردم و بعد در مورد خودم تفسیر می کردم و قاعدتا نباید چیزی می نوشتم،.
و مورد دوم نوشته ای بود، چیزی متوجه نمی شدم و بعد از چند بار خواندن تازه کمی برایم روشن می شد. که اون هم جز یاداشت های شخصی ام می شد و قابل بازگویی نبود.
اما ننوشتن کامنت، یک جوری مثل عطشی که حسرت اون، برای همیشه روی ذهن آدم می مونه،
اما نوشتن کامنت مثل یه فرصتی می مونه، که میتونم با هتون حرف بزنم حتی اگر پاسخی هم ندهی
این نوشته در خصوص کار یک دو ساله من، مصداق خوبی بودِ ،از طرفی وقتی متتمی شدم ،هی از خودم انتظارم بالاتر رفت وگاهی این انتظار من رو وادار به دادن هزینه زیادی مالی کرد، از قبول نکردن پست های بالاتر سازمانی چون جذابیت ها ی یادگیری برایم نداشت و درگیر فضای سیاسی کاری می شدم و از طرفی برای زمان های که صرف یادگیری رشد شخصی ام شد، و برای ایجاد کردنش کلی هزینه دادم.
کار کردن در سازمان فروش با ۱۲ ساعت کار اجرایی با تیم فروش و بعدش هم ۶ ساعت کار روی توسعه شخصی حسابی انرژی ام را تخلیه می کرد.
گاها فضای برایم ایجاد می شد، که احساس می کردم چنان از دیگران دور شده ام ، که این فضا مرا می ترساند.
اما مستهلک شدن و تنهایی هم هزینه ای جانبی آن است.
این نوشته مرا یاد حرف های تو در خصوص برند شخص در گردهمایی متممی می اندازد، اونجا که می گفتی، که کسی میتواند روی برند شخصی اش حساب کند، که بتواند بین بهترین و بهتر یکی را انتخاب کند.
از یک طرف مسئله را درست تشخیص داده باشد و از طرفی جرات تصمیم گیری را داشته باشد و از طرفی بتواند تصمیم خود را اجرایی کند.
این روزها هم مشغول کار سازمانیم هستم و از طرفی روی فعالیت توسعه شخصی ام که در حوزه آموزش بر بستر دیجیتال کار می کنم، ولی نمی دانم چقدر می توانم با توجه به مشکلاتم ،این دو مسیر را موازی جلو بروم .
کار توسعه مهارت های شخصی بر بستر دیجیتال جذاب است، ولی فعلا پولساز نیست، و کار سازمانی چیز ی است که سالها مهارت وتجربه در آن خلاصه کرده ای و آسان نیست رهایی ا ز آن .
امیدوارم در همین سال ها نزدیک بتوانم کار سازمانی ام را به قولی شما phase out کنم.
اما دوست ندارم که مثل دوست شما بعد از چند سال کار در دو مسیر ناچار فعالیت روی بستر دیجیتال را رها کنم و به فعالیت های روزمره خود بپردازم.
سلام به محمد رضای عزیز
سال ۸۸ برای اولین بار به عنوان کارپرداز یا به قول مدیرمون مدیر پیگیری در مجموعه ای خصوصی استخدام شدم به خاطر نوع فعالیت شرکت با شرکت های خصولتی دائما باید کارها توسط یک نفر پیگیری میشد تا نهایتا به نتیجه برسه یادمه وقتی اوایل کارم بود میرفتم و بعد از کمی گپ زدن با مسئولان مربوطه و گفتن اینکه کار مارو انجام بدین روی یک صندلی که برای ارباب رجوع بود می نشستم و به اطراف نگاه میکردم چند روزی که حوصلم سر رفت شروع به بردن کتاب و خواندن کردم چند ماهی به همین منوال گذشت خسته شدم شروع کردم به غر زدن توی شرکت که اخه این چه کار بیهوده اییه اما شرایط تغییری نکرد و باید ادامه میدادم یا بیرون میرفتم یک روز که از بس به جون خودم نق زده بودم و خسته شده بودم چیزی به ذهنم رسید چرا باید این فرایند ها به این صورت باشه اصلا فرایند این کاری که من میکنم چیه شروع کردم به کشیدن نمودار و چارت و این چیزا و حرف زدن با کارمندا ، از خودم علاقه نشون دادم همه هشت ساعتی که اونجا بودم را درگیر کاراشون شدم به خودم که اومدم دیدم کارمند بدون حقوق شرکت خصولتی ام و خیلی کارا را کارمندای تنبل از طریق من انجام میدن منم شروع کردم به قرار گرفتن در جریان کاراشون . جالبه یک سال بعد من دیگر اون آدم سابق نبودم من وقتی برای پیگیری کارای خودمون میرفتم به سرعت کار انجام میشد چون همه من را دیگر به چشم ارباب رجوع نمیدیدن من در کارم غرق شده بودم و این غرق شدن ثمرش انجام سریعتر کارها بود حالا که محمد رضای عزیز میگوید: این تکرار و کمیت بالاست است که نشان میدهد یک فعالیت، به بخشی از هویت ما تبدیل شده یا قرار است بشود.
من با تمام وجود حسش میکنم و باور دارم که کار نیکو کردن از پر کردن است اما این همه ماجرا نیست یعنی شرط لازم هست ولی کافی نیست.
ممنونم محمد رضای عزیز که این مطلب را با ما به اشتراک گذاشتی.
خدارحم. ممنونم از مثالت. خیلی خوب میفهمم حرفت رو (یا اینکه: فکر میکنم خیلی خوب میفهممش).
این معجزهی همون تکرارِ خستهکننده و فرسایندهی لعنتیه که گاهی وسطش، آدم تازه چشمش به دور و برش بهتر باز میشه.
به قول تو، اگر روزهای اول، فشارِ این کارِ ظاهراً خستهکننده و پوچ، بیحوصلهات میکرد و ازش دلزده میشدی (یا به قول انگلیسیها: Disengage میشدی و دیگه دلمیبریدی ازش؛ فقط به شکل مکانیکی انجامش میدادی) احتمالاً هیچ تغییر جدی حاصل نمیشد که الان به خاطرش حس خوب داشته باشی.
حتماً خودت هم این رو خوندی که در تحلیل نوآوریها همیشه اشاره میشه که کسانی که فعالیتهای بیهوده یا خستهکننده یا دشوار رو بارها تجربه میکنن، بیشتر احتمال داره به تغییر و نوآوری در اون حوزه رو بیارن، تا مثلاً یه آدم تمیز رسمی اتوکشیده که توی اتاق نشسته قهوه میخوره و روی اسمارت بورد، هی خط و دایره میکشه و میگه دارم Business Process Reengineering انجام میدم.
چون غرق شدن درون فرایند هست که به آدم کمک میکنه عمیقاً یه فرایند و باگها و مشکلات و خطاها و دوبارهکاریهاش رو بفهمه.
البته اینها رو نمیگم که تو یاد بگیری. تو که اینا برات خاطرهاست.
میخوام سعی کنم اثبات کنم حرفت رو میفهمم 😉
سلام
ممنونم محمدرضای عزیز بابت توجه به مطلب من
من فقط میخواستم یک نکته اضافه کنم و اون اینکه بعد از نوشتن مطلب و پاسخ شما بیشتر تحقیق کردم و دیدم دستمایه بسیاری از فیلم های هالیوود هم شده و وقتی قهرمان فیلم در یک لوپ زمانی گرفتار میشه سعی میکنه ،یا این چرخه را بشکند و یا اتفاقاتی می افته که نگاهش نسبت به آن موضوع عوض میشه مثل فیلم ترمینال با بازی تام هنکس یا فیلم the edge of tomorrow با بازی تام کروز.
قبلا شنیده بودم که تا کمیت وجود نداشته باشه، کیفیت حاصل نمیشه. اون فرد و اون سازمان و اون کارخونهای میتونه به کیفیت برسه، که خروجیش، کمیت زیادی داشته باشه. و البته همیشه یاد صنعت و کارخونههای دولتی میافتادم که با وجود تعداد فراوان تولید، افزایش محسوسی در کیفیت نداشتن.
————
من برعکسِ این قضیه رو هم دیدم. افرادی که رهبر یک صنف بودن و تخصصشون زبانزد بود. در یک حوزه خاص، مطالعه زیادی داشتن و کتاب هم نوشته بودن. رو دستشون کسی نبود، اما به یکباره، هنوز به ۴۰ سالگی نرسیده، حس بازنشستگی بهشون دست داد و محل زندگی رو از تهران خارج کردن و رفتن شهرهای شمالی کشور و دست کسانی که سالها باهاشون کار میکردن رو گذاشتن داخل حنا!
اسم این رو دیگه نمی دونم چی باید گذاشت. کمیت وجود داشت و مشتریهای زیادی داشتن و اعتبار داشتن و درآمد داشتن. اما فکر کردن اگه خودشون بالای سر تیم نباشن، کار جلو میره. شرکتشون رو تعطیل کردن و به کارمنداشون گفتن: ” پرسنلی که به صورت مستقیم با مشتری تماس ندارن، فرقی نداره که کجا باشن” و به پرسنل گفتن برید خونه و از طریق یه مشت نرم افزار، با هم در ارتباطیم. و الان دیگه نه اعتباری براش مونده و نه رضایت مشتریانی که چند سال باهاشون کار میکردن و نه تیمشون وجود داره.
بهداد. حالا من اون دوست یا آشنات رو که تو تعریف میکنی نمیشناسم و انگیزههاش رو نمیدونم.
اما خوب. تو رو به خاطر دوستی زیاد میشناسم. چون فعالیت زیاد توی بازار داشتی، یه مقدار مترها و معیارهات مادی شده.
الانم در مورد مشتری و اعتبار و درآمد حرف میزنی (سه کلمهی کلیدی بازاریها که البته مهم هم هست).
من نکتهای که نوشتم برای کسانی هست که انگیزهی «موفقیت» دارند.
یعنی به فرض این که کسی انگیزهی موفقیت داشته باشه، بهنظرم باید این مفروضات رو رعایت کنه (توی جملهی آخر هم گفتم که مسیر موفقیت و پیشرفت، این نوع ممارست رو میخواد).
اما طبیعتاً موفقیت صرفاً «یکی از» انگیزههای انسانی هست و اتفاقاً ابزاری هست و نه ذاتی.
یعنی موفق شدن به خاطر موفق شدن، معنی نداره. بر خلاف بعضی از انگیزههای دیگه که خودشون میتونن ذاتی باشد.
به نظرم این که هر آدم رو درست مثل یک حجرهی بازار ببینی و تحلیل کنی، دور از شأن انسانی و منطق علوم انسانی هست.
تو الان در مورد این که لایف استایل و اولویتهای فرد دیگهای رو نمیفهمی و با مدل ذهنی تو سازگار نیست نظر میدی. در حالی که لایف استایل و اولویتها یه چیز شخصیه؛ مثل دین یا رنگ مسواک یا مدلِ لباس زیر.
تو را توصیه میکنم به درس خواندن بیشتر در متمم و بهطور خاص درسهای انگیزش، مدل ذهنی و سلسلهمراتب ارزشها 😉
محمدرضا، «درآمد» شاید اولین انگیزه و تنها انگیزه نباشه اما به نظرم حتی یک موسسه خیریه هم اگه درآمد و ورودی مالی نداشته باشه، بعیده که بتونه به مسیرش ادامه بده. البته این ربطی به نوشتهی خوبت نداره.
منتها من هر مثالی که در روزنوشتهها میزنم، مواردی بوده که با شناخت کافی از موردی که مثال میزنم بوده و این موارد و این تجربهها برام سود یا زیان داشته. قاعدتا آدمها میتونن به هر شکلی که دلشون میخواد، زندگی کنن و یا «موفقیت» رو برای خودشون تعریف کنن و یا مدام تغییرش بدن، اما به نظرم این نوع زندگی و یا تعریف از موفقیت، نباید باعث ضرر رساندن به کسی بشه. اگر من قراره لایف استایلم و تعریفم از موفقیت رو عوض کنم، همونطوری که برای رسیدن به تعریف فعلی، زمان و برنامه داشتم و مثلا ۱۰ سال زحمت کشیدم، باید در مورد خروج از این تعریف و تغییر لایف استایل هم برنامه داشته باشه و یکسال براش زمان بذارم. اگر یک دکتر فوق تخصص هستم و میخوام دیگه طباطت نکنم، مریض جدیدی رو قبول نکنم و تکلیف مریضهای بدحالی که رو من حساب کردن و چندین سال مریضم بودم مشخص کنم، اگه پیمانکارم، پروژه جدیدی رو قبول نکنم و پروژههای قبلی رو تکمیل کنم و … تا بتونم پرونده لایف استایل قبلیم رو بدون ایجاد زلزله در زندگی و کسبوکار افرادی که تا حالا رو من حساب کرده بودن، ببندم. نه اینکه یهو مطب رو تعطیل کنم و یا انجام پروژههامو بسپارم دست یه سری آدم مبتدی و بیتجربه. یا لااقل مسئولیت این سپردن مریضها به سایر دکترها یا سپردن پروژهها به سایر شرکتها یا افراد رو بپذیرم. نه اینکه برم داخل روستا و یهو تارک دنیا بشم و بگم با تلگرام و تسکولو، روند انجام کارها رو چک میکنم. درصورتیکه در عمل چنین اتفاقی صورت نمیگیره و کارها پیش نمیره.
چی بگم دیگه. مشخصه که یه مدته اعصاب ندارم ?.
ببخشید که کامنتی گذاشتم که از اصل مطلبت دور بود و دور شد.
در مورد متمم هم چشم.
بهداد.
سطح و منطق استدلالت من رو یاد استدلال به سبک کتاب شازده کوچولو انداخت که میگفت آدم در برابر گلی که اهلی کرده مسئوله
(شاید این مدل ذهنی ناشی از وقت گذرانی فراوان در اینستا باشه. خیلی این جور تحلیلها اونجا هست).
دو سال پیش چند تا کتاب بهت دادم. اون موقع که میگفتی میخوای برای علوم انسانی وقت بذاری.
حاصل مطالعه و یادگیریِ اون کتابها، نباید این سطح از استدلالهای شازدهکوچولویی باشه (مگر اینکه فقط در حد چند تا استوری خرج کرده باشیشون).
بیکار شدی کتاب پیچیدگی رو هم بخون. کمی از این سطحِ نازل استدلال و این شیوهی سطحیِ نگاه به جامعه و جهان فاصله میگیری.
عالم هستی خیلی بزرگتر از این حرفهاست و مرکز مشخصی هم نداره.
تو حیفی (یا حیف بودی).
محمدرضا جان، وقتگذرانی من در اینجا قطعا خیلی بیشتر از اینستاگرامه و خواندن چندینبارهی مطالب قدیمی روزنوشتهها باعث همین طرز فکر و رفتار من شده. و اتفاقا علاقه من به علوم انسانی و اخلاق و قاطی کردنش با بیزنس باعث تشدید چنین استدلالهایی میشه.
اینکه اگر متمم، سه دقیقه از دسترس خارج میشه، سه روز به اعتبار اعضاش اضافه میشه با اینکه میدونه که میتونه اینکار رو انجام نده و مشکلی هم پیش نیاد. یا اینکه محمدرضا شعبانعلی نوعی٬ که چند سالیه سبک زندگیش رو تغییر داده، فکر نمیکنم که پروژهها و مذاکراتی که در آن زمان و قبل از تغییر سبک زندگیش دستش بوده و داشته جلو میبرده و بابتش قرارداد داشته رو بدون اعلام قبلی به کارفرما، یک دفعه رها کرده باشه و به اتمام نرسونده باشه (علیرغم اینکه به راحتی میتونسته به پایان برسونه). اگر چنین اتفاقی افتاده، قطعا من از رفتار و صحبتهای شما، کجفهمی داشتم و اتفاقا به نظرم زندگی و رفتار به این سبک، خیلی راحتتر از رفتار براساس استدلالهای آبکی منه که فشار زیادی رو به آدم تحمیل میکنه.
اینکه سعی کنم کمترین فشار به افرادی بیاد که طی یک قرارداد، روی من حساب کردن و به من پول دادن و زمان زیادی رو صرف کردن که با من به نتیجه برسن و اگر الان بخوام قبل از تمام شدن پروژهای که اگر تمامش نکنم و نبندمش، کارفرما مجبور میشه همه چیز رو از صفر با کس دیگهای شروع کنه، سبک زندگی و شغلم رو عوض کنم، خیلی سخته.
وگرنه زندگی مثل اون فرد متخصص و بیخیالی که رزومه خوبی داره و بابت یک پروژه، ۱۰ هزار دلار میگیره و بعد از ۶ ماه، تصمیم به تغییر سبک زندگیش میگیره و شغلش رو عوض میکنه و تیمش از هم میپاشن و و ۶ ماه بعدش هم پروژه تعطیل میشه و اون ۱۰ هزار دلار هم بخش اعظمیش هزینهی پرسنل شده و میگه پرسنلم موظف به اجرای قرارداد هستند، خیلی راحته. درصورتیکه پرسنلش کاری انجام نمیدن چون درست مدیریت نمیشن و گویا خودشون هم حقوق عقب افتاده دارن. درصورتیکه قرارداد با خود اون فرد و به خاطر تخصصش بسته شده و ارزش اقدام قانونی هم نداره (چون خودش زمانبره و پیچیده). حالا تو میمونی و یکسال زمان از دست رفته و ۱۰ هزار دلار هزینه و قاعدتا ۱۰ هزار دلار هزینه با نرخ جدید و صرف مجدد زمان.
مخصوصا اینکه اون قرارداد، ضمیمه قرارداد من با شرکت دیگهایی بود که مدتیه باعث شده نتونم به سبک زندگی و تعریف جدیدم از موفقیت بپردازم و فکر کنم باید ارجاعشون بدم به این مطلب و بگم گویا من زیادی دارم ساده میگیرم و به خودم فشار میارم.
اتفاقا در زمان نوشتن کامنتم، اینکه شازده کوچولو و اهلی کردن رو به من بگی، خیلی از ذهنم گذشت. منتها در این موارد، این مسئول بودنها، خود من رو تحت فشار زیادی میذاره. نمیدونم «انتخاب» این نوع رفتار، چقدر میتونه برای خودم مخرب باشه. دیگران که از این انتخاب من، ضرری نمیبینن.
در کل، ممنون بابت گوش کردن به غرهای من و تلنگرت چه در مطلب و چه در کامنت.
بهداد. اسم و مشخصات کتابِ این آدم رو که گفتی در حوزهی خودش پیشتازه برام زیر همین کامنت بنویس. خیلی علاقه دارم بخونمش.
اگر اینجا میخوای ننویسی، ایمیل بزن به پشتیبانی متمم. ولی حتماً اینجا یه کلمه بنویس که ارسال کردی که من از بچهها پیگیری کنم.
بعد از تقرییا پنج ماه کار کردن پاره وقت روی وب سایت و پروژه کوچیک خودم به همین نتیجه دشواری رسیدم که توی آخرین پاراگراف نوشتی.
زیاد ربطی به کوچیک یا بزرگ بودن کار نداره.ربطی به اینکه چقدر شیفته اون کار هستی یا چقدر مهارت انجامش رو داری هم نداره.
کار پاره وقت یعنی تمرکز پاره وقت و در نهایت یک نتیجه نصفه و نیمه. تسک هایی که همیشه نیمه کاره هستن، چک لیست هایی که دائم با چند مورد نقص تایید میشن و مهم تر از همه به تمسخر گرفتن پارامتر زمان با حرکت کند و غیر پیوسته، اونم توی کار محتوا محور و دیجیتال که زمان دائما برات هزینه رقابت بیشتری میتراشه.
من تصمیم گرفتم یکی رو انتخاب کنم. یا ریسک و هزینه تمرکز تمام وقت روی کارم یا فراموش کردنش و موکول کردنش به زمانی که بتونم تمرکز و به قول تو “زمان” کافی روش بذارم.
من فکر میکنم فارغ از اینکه دو شغله بودن و موازی کاری نتیجه بخشه یا نه. این کار از نظر اخلاقی هم درست نیست یعنی ما بابت تمام تمرکز و توانمان از کارفرما یا مشتری پول میگیریم و باید تمام توانمون رو هم برای اون شغل بزاریم.
تقریبن شبیه کاریه که من میکنم، نصف هفته مشغول کار روی سایت خودم و نصف هفته مشغول کار برای بقیه. ولی به دلایل مالی مجبورم
پویان.
به نظرم در مدت کوتاه، این شدنی هست که آدم روی دو تا فعالیت، وقت بذاره و برای هر کدوم، به اندازهی یک آدم نسبتاً تمام وقت کار کنه.
البته این میشه روزی ۱۵- ۱۶ ساعت کار در روز.
فقط بهنظرم مسئله اینه که آدم قبل از مستهلک شدن کامل، بتونه به یه نتیجهای برسه و نهایتاً روی یکی از اونها تمرکز کنه.
من زمانی که میخواستم چند سال پیش از شرکت خودم (کارهای ریلی) بیام بیرون؛ فکرم این بود که یه مدت فقط با تدریس پول در بیارم.
و برام سوال بود که با معلمی توی موسسات آموزشی مدیریت چقدر میشه پول درآورد.
اون زمان میشه گفت برای هر دو کار، تمام وقت بودم.
چون خوشبختانه دورههای مدیریتی آزاد، خارج از ساعت کار برگزار میشد که علاقهمندان بتونن بیان (ساعت پنج و نیم تا ۹ شب و روزهای پنجشنبه ظهر تا شب و جمعه صبح تا شب).
الان دقیق توی ذهنم نیست. اما بین ۱۴ تا ۱۶ ماه، دو تا کار رو کاملاً موازی با شدت زیاد جلو بردم (قبلش دو سال موازی اما با فشار کمتر جلو برده بودم). کار خودم به خاطر اینکه باید یه مدیرعامل جای من مینشست توی شرکتی که کلی تعهد به بیرون داشت. کار معلمی هم، میخواستم موقعیتم تثبیت بشه و با یه کلاس و دو کلاس در هفته نمیشد.
نهایتاً وقتی مطمئن شدم میشه سوییچ کرد، کار اول رو Phase out کردم و تموم شد.
اما یقین دارم اگر یکی دو ماه دیگه اون موازیکاری رو پیش میبردم، باید از توی جوبِ آبِ خیابونها من رو جمع میکردن. از بس خستهکننده و سنگین بود.
خلاصه، حرفم اینه که در کوتاه مدت، به نظرم شدنی و حتی گاهی اجتنابناپذیره.
اما به شرطی که واقعاً آدم وقت بذاره.
ممنونم ازت محمدرضای عزیز بابت متن فوقالعادهای که باهامون شریک شدی. حرفای تو در این شرایط واقعاً امیدبخشه و یه تلنگر حسابی به آدم میزنه.
به شخصه این متن برای من تلنگری بود درخصوص اینکه کمیتهای زندگیم رو بررسی کنم؛ اینکه واقعاً برای خواستن و رسیدن به چیزی، چقدر زحمت کشیدم، چقدر بیدار موندم، چندبار توی دیوار رفتم و بلند شدم و دوباره شروع کردم؟
این روزها که بهصورت جدی دارم تفکر طراحی رو پیگیری میکنم، بارها به این مطلب برخوردم که برای تغییر دادن دنیا و داشتن ایدههای نو و متفاوت، باید بیوقفه تولید کرد و بازخورد گرفت. نمیشه پشت میز نشست و دنیا رو تغییر داد، نمیشه با یک بار تلاش کردنْ پیروز شد.
همونطور که گفتی، اگر قراره کاری رو جدی بگیریم، کمیت خیلی مهمه، حتی باید در ابتدا کیفیت رو کنار گذاشت و بهصورت مداوم تولید کرد و انرژی گذاشت. به نظرم تقدم کمیت به کیفیت در ابتدای کار، مهمترین کاریه که تو هر زمینهای باید مدنظر قرار بدیم.
خیلی لذت بردم از متنت. قلمت مستدام…
من اینها رو با جون و دل تجربه کردم اخیرا….
سال پیش با دو تا از دوستانمون کاری رو شروع کردیم، ایده ی تولید کالایی رو دادن که مورد علاقه ی متخصصان رشته ی خاصی بود و در کشور ما نبود و اگر هم بود خیلی کم بود. ما هم شریک شدیم و تولید کردیم و روز اول گفتیم بازار و فروشش با شما(این برای ما شد یکی از زمینه های تولیدمون). البته که تجربه شراکت اولمون بود و اشتباهی که کردیم این بود که دقیق و مشخص اولویتهامون رو تعریف نکردیم و تقسیم وظیفه ها هم در حد یک حرف سطحی موند.
چند وقت پیش بود که دیگه کلافه شدم ، کار جلو نمیرفت وانگار دو نفرمون داشتیم همه کارها رو پیش میبردیم(تولید ، عکاسی، تبلیغ،فروش، بسته بندی و ارسال، و درست کردن سایت و حسابداری) ، دو نفر دیگه توی چند ماه اخیر محض رضای خدا حتی نپرسیده بودن چه خبر یا چرا فروشمون کمه یا بیایید یک فکری کنیم. و خب فروش که قلب کار ما حساب میشه با ضعف جدی جلو رفت. البته نمیخوام بگم نمیشد یا نمیشه فروخت اما تمرکز روی همه ی قسمتهای کار برای دو نفر وقتی حجم کار رو برای چهار نفر قبلا حساب کردی، کمی سخته.
و اینکه واقعیتش اینه که ما شریک شدیم که به جای دو انرژی چهار انرژی باشیم اما اینقدر توی زمان طولانی احساس مسئولیتی از اونها ندیدیم که خودمون هم برای مدتی کمی بی انگیزه شدیم.
خلاصه تازگی باهاشون صحبت کردیم ببینیم چه تغییری ایجاد میشه.
به قول پدرم گاهی توی شراکت ، به جای اینکه برآیند نیروی نفرات رو به بالا باشه ، تاثیر منفی میده و حتی شاید اون نیرویی که میمونه برای کار، از نیروی یکنفر هم کمتر شه. دلیلش هم همینه که زمان و انرژی کافی برای کار گذاشته نمیشه و یا اون کار اولویت اول کاری اون آدمها نیست یا اینکه هر کسی منتظر میمونه ببینه نفر دیگه چه کار میکنه و فکر میکنند صرفا ایده دادن کافیه.
البته امروز که اینها رو میفهمم دلیلش اینه که خودم هم یک زمان طولانی فکر میکردم دارم استارت کاری رو میزنم اما در واقع هیچ کاری نمی کردم ، اما الان خدا رو شکر دارم هر روز بیشتر وقت میگذارم و تقریبا وقت آزاد برام نمی مونه. فقط منتظر یک اطمینان بیشتری هستم که تبدیلش کنم به کار تمام وقت و به امید خدا همیشگی.
رضوان.
فکر کنم بسیاری از ماها، تجربهی شبیه چیزی که تو گفتی رو داریم. حالا مقیاس و حوزهاش فرق میکنه.
یکی در انجام پروژهی دانشگاهی تجربه میکنه، یکی دیگه در کسب و کار.
یک دوست انگلیسی داشتم که توی یکی از سفرهاش یه چیزی رو از یه ایرانی دیگه شنیده بود و خیلی بهدلش نشسته بود و هی برای ما تکرار میکرد (هنوزم نمیدونم اصلِ اصلِ جمله مال یه ایرانیه یا یه غیرایرانی). منم گاه و بیگاه بهش اشاره کردهام.
میگفت ما توافق اول کارمون رو توی دفاتر حقوقی انجام میدیم، موفقیتهامون رو توی رستورانها جشن میگیریم.
شما توافقهای اول کار رو سر میز شام انجام میدین، شکستها و اختلافهاتون به دفاتر حقوقی کشیده میشه.
البته طبیعتاً تو اگر بخوای امروز علت وضعیت فعلی رو فهرست کنی قطعاً دلایل متعدد داره.
اما وقتی اون جملهی اول بحثت رو دیدم و داغ دلم تازه شد که من هم در گذشته کجاها تقسیم وظایف رو ساده انجام دادم و بعداً فشار مضاعف تحمل کردم، گفتم بیام و اینجا بنویسم.
نوشته شما منو یاد دورهای از کار خودم انداخت. اون زمان توی فروشگاهم یه کتابخونه کوچیک داشتم و وقتهایی که مشتری نبود، کتاب میخوندم. همون زمان یادمه دوستی داشتم که توی فروشگاهش کلا فیلم میدید. اون وقتها به خودم افتخار میکردم که عمرمو تلف نمیکنم و نسبت به خیلی از آدما، من جمله اون دوستم جلوترم.
بعدها فهمیدم که کار من فرق زیادی با دوستم نداره. کلی هزینه دادم تا متوجه شدم که تمام زمانی که توی مغازهای حتی وقتی که خرم پر نمیزنه، کاری که باید بکنی اینه که به بخشهای مختلف کارت فکر کنی و ببینی چطور میتونی اون بخش رو بهتر کنی، خلاصه باید بشینی و حرص کارتو بخوری تا ذرهذره توش جلو بری، تنها راهش همینه.
اینم فهمیدم حتی اگه قرار کتاب مرتبط با کارم رو هم بخونم باید توی ساعات رفتوآمد و استراحتم اینکارو بکنم. اینجوری هم از اینکه بیشتر از بقیه تلاش میکنم احساس بهتری داشتم و هم به دنبال اون اعتمادبنفس و امید بیشتری داشتم.
سلام آقا معلم
از اول که متن رو خوندم یه نمونه زنده که دارم میبینم اومد تو ذهنم، البته شاهد تولدش بودم ولی فکر نکنم رشدش رو ببینم. ( البته امید دارم که خالق موجود تغییر رویه بده و مخلوقش فرصت رشد داشته باشه وگرنه با همین روال من پیشبینی خوبی ندارم.)
کسی که میشناسمش، گریم خونده و آرایشگری میکنه، مدتها در سالنهای مختلف کار میکرد و هر جا میرفت بعد از چندماه میامد بیرون، که نه به درد نمیخورن و مدیریت بلد نیستن و ۴۰ درصد بهم میدن کم هستش و باید سالن خودم رو داشته باشم و ارزش نداره آدم برای کس دیگه کار کنه.
چندماه پیش بود، که آدرس یه کانال رو برام فرستاد که بیا عضو شو و خیلی عالی هستش، ما کتابها و فایلهای صوتیش رو خریدیم، رفتم چک کردم از این کانالهای انگیزشی و قانون جذب و اینا، فایل آخرش رو گوش دادم، حالم داشت به هم میخورد ( دختر و پسری با عمل به گفتههای این کانال به هم رسیده بودن : | روحم کهیر زد ) سریع لفت دادم و اومدم بیرون.
چندوقت بعدش گفت سالن خودم رو زدم ( تو دلم گفتم عه، انگار اون کانال جواب دادهها)، هر چند از نظرم کار درستی نبود، شروعش در ماه رمضان، و بعد از دوماه شروع ماه محرم و صفر که خب مراجعهکننده در این ماهها به شدت کم هست اونم برای یک سالن نوپا که نیاز به معرفی شدن داره، اما از اونجا که به حرفم گوش نمیده به صورت مستقیم چیزی نگفتم، رفتن زیر بار قرض و سالن اجاره کردن.
و اما مدل کار کردنشون، ساعت ۱۰، ۱۱ یا ۱۲ تازه میره سمت سالن، یک روز که مثلا چندتا مشتری داره یکی دو روز بعدش هم میگیره میخوابه که خسته شدم، به خودم استراحت بدم. : | یعنی حرص میخورما از دستش. و برام جالب هست که خودش هم به کارکنان همون ۴۰ درصد رو میده. روزهای تعطیل هم که نمیره مگر اینکه کسی از قبل نوبت گرفته باشه. راستش من آینده روشنی برای سالنش نمیبینم، تناسبی بین خواسته و تلاشش نمیبینم. پست شما رو خوندم داغ دلم تازه شد.
پینوشت: آقا معلم، دلم براتون تنگ شده، چرا نمیگید این دختر کجاست که کامنت نمیذاره. : ) این چندوقته که کامنت نگذاشتم( برای من خیلی طولانی هست) هی میگفتم کی میشه باز برم یه کامنت بذارم آقا معلم به واسطهی کامنت من کمی مدیریت هیجانات تمرین کنه. : P
راستی آقا معلم، یه سوال کاملا بیربط، دارم درسهای استراتژی محتوا رو میخونم، یه سوالی همش تو ذهنم میچرخه، ” تعریف محتوا چی هست؟” البته خب میتونم مثال بزنم و بگم مثلا کتاب، پادکست و … محتوا هستن، ولی ذهنم درگیر تعریف خود محتوا شده. از هر کسی هم که اندازه یه زیرنوس به محتوا اشاره کرده سوال کردم، ولی دوست داشتم از شما هم بپرسم. (شاید هم سوالم کلا نادرست باشه.)