پیش نوشت: قبلاً هم دیدهاید که بعضی پاسخها را برای بعضی دوستانم، در قالب پست مینویسم. عموماً وقتی طولانی میشود (یا برایم مهم است) چنین میکنم. همان توضیحاتی که در موارد مشابه قبلی دادهام اینجا هم صادق است. من مشخصاً با این فرض مینویسم که محمد امجدی میخواند. همچنانکه هر بار دوستی را خطاب قرار میدهم مشخصاً برای او مینویسم. اکثر دوستانم را – لااقل آنها را که کامنت میگذارند – تا حدی میشناسم و گذشتهی دوستی و رابطهمان بر نحوهی نوشتنم و حرفی که میزنم تاثیر میگذارد.
خوشحال میشوم هر کس دیگری این پاسخها را بخواند. اما امیدوارم اگر جایی بحثی تکراری دید، یا اشارهای دید که مبهم بود، یا توضیحاتی که بیش از حد شخصی بود، توضیح فوق را در تفسیر و قضاوت در مورد نوشتهام لحاظ کند.
کامنت محمد:
محمد رضای عزیز
چند ماهی هست که سوالی رو میخوام مطرح کنم. فکر کنم ذیل این یادهست، مکان نامناسبی نباشه.
در این چهارسالی که از طریق روزنوشته ها با شما آشنا شدم، بارها و بارها مطالبی رو در این سایت مطالعه کردم که (لااقل به نظر من به عنوان یک مخاطب کاملا عام) کاملا تخصصی و البته (باز به نظر من) در موضوعاتی غیر مرتبط با هم بوده اند (البته خود این نکته که یک مخاطب عام چطور میتونه پی به تخصصی بودن یک مطلب ببره خودش محل ایراده ! بر من ببخش )
سوالی که ذهن من رو درگیر کرده اینه که به احتمال زیاد بابت آموختن در هرکدام از این حوزه ها ساعت ها، روزها و شاید ماه ها وقت صرف کردی. اما موضوعی که من درکش نمیکنم اینه که : نخ تسبیح این دانه های علمی به ظاهر نامرتبط چیه که محمدرضا حاضر میشه این همه زمان برای یادگیری آنها صرف کنه؟
این سوال رو به این علت پرسیدم که خودم با این مشکل (البته در محدوده ای بسیار کوچک) مواجه هستم. بار ها و بار ها مطالعه در زمینه مباحثی که به آنها علاقه مند بودم را به این دلیل که با حوزه کاریم نامرتبط هستند رها کردم.
ممنون و با ارادت همیشگی
محمد جان.
کامنت تو رو (یا بهتر بگم سوال تو رو) صبح خوندم. سوالت “دقیق” و “منطقی” و “شفاف” هست. دقت کلامی هم که زحمت کشیدی و در تنظیمش به کار گرفتی، درک میکنم و ازت ممنونم.
امروز روز شلوغی بود و لا به لای کارها، فکر میکردم که چی بنویسم در جواب این حرف تو.
جوابش رو بلدم. مطمئنم. میدونمش. صبح هم میدونستم. اما نمیدونستم – و نمیدونم – که با چه بیانی میتونم توضیحش بدم که اگر به اندازهی سوال تو، “دقیق” و “منطقی” نیست، لااقل “شفاف” باشه.
میدونی محمد.
من هم مثل تو بحث “ارتباط داشتن” و “ارتباط نداشتن” رو به عنوان یک دغدغه داشتهام و دارم.
مفهوم نخ تسبیح رو که تو به کار بردی، من هم به کار بردهام و میبرم. بنابراین، صورت مسئله رو به صورت کامل میفهمم (یا فکر میکنم میفهمم).
چیزی که به ذهنم رسید، اینه که اون مرزی که مربوط رو از نامربوط جدا میکنه در طول زمان برای ما تغییر میکنه.
اجازه بده از زندگی خودم مثال بزنم که چون تجربه کردم، برام توصیفش راحتتره.
یادمه زمان دبیرستان، سوال مهم انتخاب رشته این بود که میخواهیم به سراغ پزشکی برویم یا مهندسی (لااقل برای من سوال بود. چون من علوم انسانی رو اون موقع به خوبی نمیشناختم). هر چیزی که به مهندسی ربط داشت “مربوط” بود و هر چیزی که به پزشکی ربط داشت “نامربوط”.
بعد به دانشگاه رفتم.
من دانشجوی مکانیک جامدات شدم. چند ماهی، مرز ذهنی من چنان دقیق شده بود که نه فقط در حد مهندسی و پزشکی، که بین “جامدات” و “سیالات” هم مرز میدید. میتوانی تصور کنی که با چنین شرایطی، فاصلهی مکانیک با مهندسی شیمی چقدر زیاد بود و فاصلهی مهندسی شیمی با خود شیمی چقدر زیادتر.
البته مدت زیادی طول نکشید که مرزها تغییر کرد. کم کم احساس میکردم که “مهندسی” یک چیز است و “غیرمهندسی” چیز دیگر. منظورم مدرک مهندسی نیست. یا دانشگاهها و دانشکدههای مهندسی.
منظورم نگاه مهندسی است. نگاهی که دنیا را به شکل یک “ساعت” میبیند و در جستجوی ساعت ساز میگردد و قوانین حاکم بر این ساعت را جستجو میکند و نگاه دیگری که غیرمهندسی است. از “زیبایی ساعت” لذت میبرد و برایش تیک تاک ساعت، نوای گذر زمان است و نه حاصل لغزش دو چرخدنده که در ناحیهی ادندوم بالای پروفایل دنده، بر هم ساییده میشوند و یک قفل یک طرفه را، یک دنده به پیش میرانند.
در اینجا، کم کم، مرزهای جدید شکل میگیرد. بعضی مهندس میشوند. بعضی شاعر. بعضی نقاش و بعضی عکاس. بعضی دانشمند.
راستی نمیدانم وقتی بچه بودی هیچ وقت دوست داشتهای دانشمند بشوی یا نه. من دوست داشتم. به نظرم هم از فضانورد جالبتر بود و هم از خلبان.
تازه با خودم فکر میکردم که اگر دانشمند باشی، شاید فضانوردها هم تو را با خودشان به فضا ببرند و خلبانها هم تو را با خود سوار هواپیما کنند.
یک زمانی، بزرگترین مرز دنیا برایم، مرز بین آنها بود که دانشمند هستند و آنها که دانشمند نیستند.
بزرگتر که شدیم، فهمیدم شغلی به نام دانشمند، دیگر وجود ندارد. الان محقق دانشکاهی داریم. دانشمند نداریم. نشنیدهام که کسی میمیرد بگویند: دانشمند بود و مرد.
و اگر معیار را آن چیزی بگیریم که روی سنگ قبر مینویسند (که به نظرم معیار بدی هم نیست) شغلی به نام دانشمند وجود ندارد.
بگذریم.
داشتم میگفتم که مرزها تغییر میکنند. گاهی پررنگتر. گاهی کمرنگتر. گاهی هستند و گاهی نیستند. گاهی بین اتاقهای یک خانه هم مرز میبینیم و گاهی بین کشورهای جهان هم مرزی مشاهده نمیکنیم.
این که در هر لحظه در چه جاهایی چه مرزهایی میبینیم، به نظرم تابع تمام مسیری است که در زندگی طی کردهایم و قطعاً لحظه به لحظه هم این نگاه، “نو” میشود.
تعبیر نخ تسبیح را – که خودم هم زیاد به کار میبرم – میفهمم.
اما شاید تعبیرعمیقتری هم بتوان مطرح کرد: سوالی که زندگی ما پاسخ به آن است.
ذات تسبیح و تسبیح به دست بودن هم، از نخ آن که بگذری، خود بخشی از پاسخ به یک سوال است.
امروز که فکر میکنم، احساس میکنم که بهترین شیوهی تشخیص مربوط از نامربوط، این است که ببینی سوالت چیست.
برای من یک زمان، نرم افزار Ansys مربوط بود و نرم افزار Catia نامربوط. چون سوالم این بود که: “با یاد گرفتن کدام نرم افزار، میتوان درآمد بیشتری کسب کرد؟”
زمان دیگری، برایم مولوی و عین القضات و هیچنز و داوکینز به یک اندازه مربوط هستند. چون سوالم چیز دیگری است: اینکه دنیا را از چه زوایایی میتوان دید؟
اما یک چیز را میدانم. اینکه کم کم اگر احساس کنی به سالهای قبل از مرگ نزدیک میشوی، سوال کلیدیات ممکن است به این سمت برود که “میخواهم دنیا را بیشتر بفهمم”.
و البته ممکن است کم کم به این دید برسی که از لحظهی تولد، در حال تجربهی “سالهای قبل از مرگ” بودهای. بی آنکه بدانی یا به خاطر داشته باشی.
اینجا سوال جدید این میشود که: چه چیزهایی کمک میکند که دنیا را بهتر بفهمیم؟
و البته پاسخ این سوال، برای همهی ما یکسان نیست. هر یک از ما در پاسخ به این سوال، مرزهای جدید و متفاوتی تعریف و ترسیم میکنیم.
زمانی فکر میکردم که سوال “از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟” یک سوال مربوط است (برای درک جهان).
مدتی گذشت و احساس کردم که این سوال خود شیفتگی زیادی در خود دارد و با فهم بهتر جهان ارتباطی ندارد. سوال مربوط این است که: “از کجا آمده است آمدنش بهر چه بود؟”.
علومی که به هر یک از این سوالات پاسخ میدهند، نامهای متفاوتی دارند.
زمانی هم به این فکر میکنی که جستجوی هر دو سوال، اتلاف وقت برای نامربوطهاست و آنچه “نه زاییده و نه زاده شده” و اول و آخر و ظاهر و باطن خودش است، فارغ از قاعدهی پست و ضعیف علت و معلول است و هر دو سوال (و جستجوی پاسخ آنها) میتواند نامربوط و هرز باشد.
شاید آن زمان، هدف مربوط تر، نوشیدن بیشتر دنیا باشد.
خیام هم که تمام عمرش، بر سر کوزهها ناله میکرد و فانی شدن آتشش میزد و به زمین و زمان بد میگفت و غصه میخورد که این کوزه گر دهر، چرا این جام لطیف را میشکند، بعد از مدتی نگاه دیگری پیدا کرد و آنجا که در مورد “از دست شدن یاران موافق” میگفت، زندگی را “شرابی” دید که هر کس زودتر از آن مست شود، لذت و رغبت بر خاک افتادن و مرگ در او افزایش مییابد.
بگذریم.
بیشتر از این نمیشد حاشیه رفت.
فقط خواستم بگویم معیار امروز من برای تشخیص “مربوط” و “نامربوط” و اینکه وقتم را برای چه بگذرانم و برای چه نگذرانم، این است که چه چیزی به من در درک بهتر دنیا کمک میکند.
خواه شعری از حافظ باشد، خواه نوشتهای از کریس اندرسون یا ترنس دیکون. خواه حرفهای آندره ژید به ناتانائیل و خواه حرفهای ناتانیل برندن. خواه تلخی های شاملو و خواه شیرینی های مشیری.
اگر هم احساس کنم که جایی چیزی، به این درک بیشتر کمک نمیکند، رهایش میکنم. حتی اگر هزینه های مادی برایم داشته باشد. شبکه های اجتماعی، تدریس و حضور اجتماعی گسترده، تنها نمونههایی از اینها بوده. حاصل این نگاه هم، درآمد یا ثروت یا موقعیتی بوده که میتوانسته باشد و نیست یا بهتربگویم لذتهایی بوده که میتوانسته نباشد و هست.
خلاصهی کلام اینکه: به نظرم مرز بین مربوط و نامربوط، در طول زمان با نگاه ما و بر اساس تجربهها و زندگی ما تغییر میکند. نمیشود آن را به سرعت یا حتی به صورت آگاهانه تغییر داد. به نظرم، همین که برای آنچه فکر میکنیم “مربوط” است، متعهدانه جان بگذاریم، مرزهای مربوط و نامربوط مان را به تدریج جابجا میکند و سرزمینی دوستداشتنیتر (نه الزاماً وسیعتر) برایمان میسازد.
پی نوشت: خیلی نامربوط شد! شاید حاصل بیخوابیهای چند روز اخیر باشد. اما قصد ندارم آن را دوباره بخوانم یا ویرایش کنم.
به نظرم وقتی هدف برایمان واضح و مشخص باشه، مسیرهای رسیدن به اون هدف هم برامون واضح و مشخص میشه و راه از بیراهه قابل تشخیص میشه.
مثلا کسی که میخاد از قم به تهران بره (هدف=رفتن به تهران)، مسیرها مشخصه: زمینی شامل اتوبوس، تاکسی، خودروی شخصی و… یا هوایی و… در این حالت حرکت به سمت اصفهان «نامرتبط» هست و حرکت در اتوبان قم-تهران «مرتبط».
سلام
احساس می کنم یکی از دلایل درونی و شاید ناخودآگاه مطالب جذاب، آموزنده، علمی و به روزی که در سایت متمم و همین جا توسط محمدرضای عزیز به اشتراک گذاشته می شود ریشه در این دارد که “معلمی پیرهنی است که به زیبایی قواره تن شماست” و هم راستا با نگرش صحیح بزرگانی که در باب سیستم آموزشی موفق گفته اند که:
سیستم آموزشی موفق، سیستمی است که شوق یادگیری را در افراد ایجاد و تقویت کند
مطالبی که در چند سال اخیر از شما یاد گرفته ایم هم بسیار کاربردی بوده و هم ما را تشنه و شیفته آموختن نموده است
دیگر این که با توجه به این گفته که انسان خیلی از متوسط اطرافیانش فراتر نمی رود، فضای متمم و اینجا به گونه ای بوده که حس می کنم با سایر دوستان طی سال های اخیر رشد کرده ایم و مطالب سنجیده تر و خوب تری با گذر زمان نقل می کنیم و این هم افزایی بسیار امید بخش است
پاسخت کاملا مربوط و خوب بود، کمتر کسانی هستند این روزها که اصلا این سوال براشون مطرح باشه. این روزها به بهانه کشف پدیده های دنیا اون قدر بین همه چیز مرزهای جدا کشیده شده، که دیگه این سوال برای خیلی ها مطرح نمیشه، مثلا رشته دانشگاهی من(برق) ۶ تا گرایش داره که هر کدوم از این گرایش ها خودش به چند تا زیر بخش تقسیم میشه ، بعد سن ما که بیشتر میشه و ارشد و دکترا میخونیم حتی از رشته اصلی که واردش شدیم هم فاصله میگیریم و( به بهانه جابه جا کردن مرزهای علم ! )فقط بخش خیلی خیلی کوچیکی از اون رو درک می کنیم، که این به نظرم بدترین اتفاقه. قرار بود اگه وارد اون رشته میشیم دردی از دنیا دوا کنیم و دنیا رو بهتر بفهمیم در حالی که فاصلمون روز به روز از درک دنیا و اتفاقاتی که دور و برمون می افته بیشتر و بیشتر میشه.
محمدرضای عزیز بگذار در میانه این مربوط ها و نامربوط ها من هم چیزی بپرسم شاید دوست داشتی و فرصت کردی و جواب دادی.
تو چند ساعت در شبانه روز می خوابی و از آنجا که حدس می زنم این زمان بسیار کمتر از نرمالی است که پزشکان توصیه می کنند چگونه با کمبود خواب (اگر داشته باشی و احساسش کنی) مقابله می کنی. شاید راهکارهای تو برای ما هم مفید باشد.
ممنون
وقتی تیتر رو خوندم حس شوق عجیبی سراغم اومد! این سوالیه که شاید حتی خودم هم میترسم از خودم بپرسم!مثلا وقتی شروع میکنم به خوندن یه سری کتاب در خصوص یه موضوع خاص، حتی با اینکه لذت میبرم از خوندنش ولی این سوال تو ذهنم هست که این سری مطالعه چه کمکی میتونه بهم بکنه!؟
تا جلو نریم، راه ها و بی راهه ها و یا به اصطلاح زیبای شما مربوط و نامربوط ها از هم سوا نمیشن! ذات این اتفاق در جلوتر رفتن و پیمودن اون راهه وگرنه در سکون همه چیز همون منظره قبل رو داره و فقط پیرتر و صلب تر میشه تو ذهنمون!
چه انگیزه ای از این بهتر که شروع هر مسیری دری باشه به روی دیدن دنیا از جوانب مختلف!
این ایده منو به وجد میاره!
قاعدهی پست و ضعیف علت و معلول !
با گفتن این اصطلاح عشق من به شما دو برابر شد .
یادمه دبیرستان که بودم تو تب و تاب کنکور, همیشه سوالم این بود ما واسه چی اومدیم تو دنیا؟ قراره به چی برسیم؟ همیشه هر فرصتی میشد بیان میکردم.
چند مدت اخیر چیزی من را اذیت میکرد که در قالب کلمات نمیدونم چجور بیانش کنم.
میدونید خیلی حس خوبی داره که در ظاهر یه مطلب نامربوط را می خونید و می بینید چقدر مربوط isj و پاسخ سردرگمیه این روزات.
بهترین دعایی که این روزها به ذهنم میرسه و دوستش دارم اینکه:خدا خیر بده اون کسی که این سوال را پرسید و اون کسی که وقت گذاشت و نظرش را گفت.
محمدرضای عزیز سلام
نوشته ات مثل همیشه عالیه. ممنون که می نویسی. یک قطعه از اشعاری که دوست دارم و تا حدودی مربوط به این نوشته هست (قسمتی که راجع به خیام صحبت کردی) رو اینجا می نویسم . شعر از شیخ محمود شبستری ، کتاب گلشن راز :
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعه ای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یکبار
می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یکبار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
همیشه وقتی به یاد روزی می افتم که داشتم از سر بیکاری بین کانال های تلویزیون ول میگشتم که رسیدم به شبکه سه داشت ماه عسل رو نشون میداد دو مهمانی که یکیشون master چشم بود و آن دیگری master مذاکره(لااقل در نگاه من) از تسلط کلامی بالا و مانیتیسم که master مذاکره داشت به شدت لذت بردم همان جا آرزو کردم که ای کاش من جای اون شخص بودم( که مجری آقای مهندس شعبانعلی صداش میکرد و محمدرضا اصرار داشت که محمدرضا باشه) (البته بعدها که بیشتر شناختمش و از حجم کار های روزانه اش و تلاشش تا حدودی به استناد گفته های خودش مطلع شدم از این آرزویی که داشتم توبه کردم! چون حداکثر تلاشی که من روزانه میکنم آب دادن به حیوانات گاوداریمونه!) چند سالی گذشت تا اینکه در اینترنت به طور کاملا اتفاقی رسیدم به فایل صوتی که نوشته بود مصاحبه استاد عباس منش با مهندس شعبانعلی اینو که خوندم همه اون اتفاق هایی که اون روز در اون قاب به اصطلاح جادویی اتفاق افتاده بود برام تداعی شد بعد یاد اون تیکه ای که به مجری انداخته بود افتادم(درمورد سرچ نام خودش و علی ضیا) و اسمشو سرچ کردم و وارد دنیا و شهر زیبای شعبانعلی دات کام شدم فایل های صوتی بی نظیرش رو دانلود کردم و گوش دادم فایل های صوتی علاقه شدیدی نسبت به مذاکره در من داشت ایجاد میکرد برای من که در روستا متولد شده ام و بزرگ شده ام و بزرگترین پدیده ای که دیده ام حمام عمومی بود که سال ها پیش ساخته شده بود و الان تقریبا به جمع آثار باستانی پیوسته داخل شدن در شهری بزرگ پر از زیبایی و قشنگی برای من شگفت انگیز بود و هست همه ی این به قول محمدرضا روضه خوانی ها رو کردم که البته از خودش یاد گرفته ایم! تا اولا خدا رو به خاطر اون روز شکر کنم و دوم هم این که از محمدرضا به خاطر همه ی چیزهایی که ازش یادگرفتم و به خاطر همه ی گشت و گذارهایی که در شهر به شدت زیباش داشتم و لذت ها برده ام تشکر کنم و خواستم رسم بندگی رو به جا آورده باشم( هرکس کلمه ای به من بیاموزد، مرا بنده ی خویش کرده است. امیر ملک کلام علی(ع) )
مرز بین مربوط بودن و نامربوط بودن انتخاب های ما و درک چگونگی ارتباط این انتخابها با یکدیگر در نوع وکیفیت سوالات ما در هر لحظه از زندگی(آن) و هر مقطع از زندگی خود را نشان می دهد.”نو شدن نیازها،سوالات و نوع دریافت ،اقدام های ما” برای درک بهتر دنیا.
سوال محمد و بخشی از نظر محمد رضا،این اشعار از مولوی را برایم تداعی کرد:
هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوی نو می رسد
مستمری می نماید در جسد
شاخ آتش را بجنبانی به ساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست.
خیلی خوب بود ، من در این سه سال گذشته این رو کاملا درک کردم و نکته ی مهمی که تصمیم گرفتم همیشه بهش پایبند باشم این هست که، فقط خودم و خودم هستم که مربوط ها و نامربوط هام رو درک میکنم و نه دوست دارم به کسی مرزهام رو بگم و نه انتظار دارم کسی این مربوط هام رو تایید کنه یا نامربوط ها رو تکذیب.
بنظرم همین ها مرزهای شخصی هستن که راه و زندگییه آدما رو میسازن و هر کسی خودش میشه و تغییر مسیر، الزاما جزیی از راه هست.
من هم از خوندن این نوشته خیلی لذت بردم. و فکر میکنم اتفاقاً خیلی مربوط بود!
جایی گفتی که: “جوابش رو بلدم. مطمئنم. میدونمش. صبح هم میدونستم. اما نمیدونستم – و نمیدونم – که با چه بیانی میتونم توضیحش بدم…”
و یادم به این داستان خیلی کوتاه افتاد:
پسری یکریز سرش را میخاراند، روزی پدرش به او نگاه کرد و گفت: “پسر، چرا تو همیشه سرت را میخارانی؟” پسر جواب داد: “خوب، فکر میکنم تنها منم که میدانم سرم میخارد!”
به نظر من، توضیح بعضی تجربه های عمیق درونی ما که در طول زمان شکل میگیره – به طوری که بتونه کمترین فاصله رو با جوهره ی تجربه ی واقعی ما داشته باشه – میتونه گاهی واقعا سخت باشه.
با اینکه شما به زیباترین و شفاف ترین شکل ممکن، پاسخ سوال دوست خوبمون رو دادی، اما من باز هم حس میکنم این جواب نمیتونه دقیقا و به طور کامل، انعکاس دهنده ی اون تجربه ی زیبا و شگفت درونی ای باشه که خودت با تمام وجود خودت و در درون خودت و با تمام فراز و فرودهای روح و احساسات خودت، حس و لمسش میکنی.
حس میکنم بیان یک چنین تجربه های عمیق درونی ما، مثل ترجمه ی یک شعر خارجی میمونه. هر چقدر هم که ما سعی کنیم خوب و دقیق ترجمه ش کنیم، اما باز هم نمیتونیم به تمامی، حس واقعی شاعرِ اون شعر رو به دیگران انتقال بدیم.
برای همین، نظر شخصی و تجربه ی عمر من میگه: بعضی چیزها پرسیدنی نیست. «دریافتنیه» …
یاد این کلام زیبا از “اوشو” هم افتادم.
کسی از او پرسید: “عشق چیست؟” (به عنوان نمونه ای از همین تجربه های درونی)
و او پاسخ داد:
“برای عشق، هیچ کتاب مقدس، هیچ تعریف و هیچ نظریه ای وجود ندارد.
عشق هیچ آداب و اصولی ندارد.
در عجب بودم که در مورد عشق چه میتوانم به شما بگویم.
توصیف عشق بسیار دشوار است. میتوانستم فقط بیایم و بنشینم…
اگر فقط میتوانست از چشمهایم دیده شود، شاید همان کافی میبود،
یا اگر میتوانست در حرکت دستهایم احساس شود، میتوانستید آن را ببینید و بگویید:
عشق این است!”
ولی عشق چیست؟
اگر در چشمان من دیده نشود ،
اگر در حرکت دستهایم احساس نشود ،
آنگاه به یقین هرگز توسط کلامم احساس نخواهد شد.”
عالی. بسیار آموزنده و لذتبخش بود.
ممنون از پرسنده و پاسخ دهنده.
شاید بسته به نوع آدمها و قدرت درک آنها زمان زیادی طول بکشد که بتوان چیزهای مربوط و نامربوط را از هم تشخیص داد. گاهی خیلی از نامربوط ها را باید خواند و تجربه کرد و زندگی کرد تا مربوط ها را پیدا کرد. این نوشته منو یاد یه مصاحبه استخدامی انداخت مصاحبه کننده که یک مهندس به تمام معنا بود رزومه ام رو نگاه کرد و گفت چرا شما از این شاخه به اون شاخه پریدید .ریاضی، ادبیات، روانشناسی و ورزش اینها از نظر اون نامربوط بود البته خوب شاید سوالی که اون از دنیا داشت با سوال من متفاوت بود.
محمدرضای عزیز
بابت وقتی که برای پاسخ به سوال من صرف کردی، هم ممنون و هم شرمنده هستم.
علاوه بر اینکه جواب سوالم را دریافت کردم (و از این بابت بی نهایت سپاسگزارم) ، خوشحال شدم (و البته در واقع غبطه خورم) وقتی متوجه شدم معیار موبوط بودن برای محمدرضا از ”با یاد گرفتن کدام نرم افزار، میتوان درآمد بیشتری کسب کرد؟” به ”چه چیزی به من در درک بهتر دنیا کمک میکند؟” تغییر کرده است .(آن هم به هزینه ی فدا کردن شهرت و ثروت). اگرچه در نوشته های قبلی ات هم به این دیدگاهت اشاره کرده بودی اما من نتوانسته بودم جواب سوالم را از دل آن حرف ها بیرون بکشم.
اما ”سوالت چیست؟” چقدر پرسش دلهره آوریه . چقدر دوست داریم از جواب دادن بهش فرار کنیم یا در جوابش به خودمون دروغ بگیم.
محمدرضا جان، خیلی اتفاقی دقیقاً دیروز که این سوال رو از شما پرسیدم کتابی از آلدوس هاکسلی به اسم ”وضع بشر” (مجموعه مقالات)به دستم رسید و چقدر جالب بود که اولین مقاله کتاب (Integrated Education) تا حدودی (البته نه به صورت مستقیم و دقیق) راجع به همین بحث مربوط ها و نامربوط ها بود. فرصت نشد خیلی دقیق مطالعش کنم. اما کمی من رو به جواب سوالم نزدیک کرد. وقتی به طور ضمنی بیان میکرد که : برای یک ذهن توسعه یافته مرز مربوط ها و نامربوط ها کمرنگ میشن (همین طور که شما هم در متن بالا به گاهاً کمرنگ شدن این مرزها اشاره کردی).
نمیدونم….شاید یکی از جنبه های درک بهتر دنیا همین توانایی دیدن ارتباط بین جنبه های به ظاهر نامرتبط دنیا باشه.
با ارادت فراوان
وقتی سوال خیلی خوب آقای امجدی رو دیدم با خودم گفتم ای کاش آقای شعبانعلی به این سوال جواب بده
ممنون از جواب عالی و دقیق شما
خیلی خوب بود محمدرضا،خیلی زیاد
به نظرم خیلی مربوط بود(یا حداقل برای من که خیلی مربوط بود)
چه خوبه که گاهی معلم بیخواب بشه و از این چیزها بگه:)
برای من هم مربوط بودن و نبودن همیشه دغدغه بوده، و احتمالا این مطلب خیلی بتونه کمکم کنه،نمیدونم. در هر صورت ،الان که خیلی به دلم نشسته