نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: بهروز مطیع و البته خیلی از دوستان دیگر
پیش نوشت یک: این مطلب را میشد و میشود به عنوان بخشی از سلسله بحثهای مربوط به شبکه های هرمی در نظر گرفت (قسمت اول، دوم، سوم، چهارم). اما ترجیح دادم در عنوان آن از شبکه های هرمی استفاده نکنم تا به خاطر داشته باشیم که این بحث و چنین بحثهایی را در زمینههای بسیار متفاوت و متنوعی از زندگی میتوان مطرح کرد (یا لااقل به آن فکر کرد).
علت اینکه از بهروز اسم بردم این است که اصل این بحث، با خواندن حرفهای بهروز در زیر قسمت چهارم بحث در مورد شبکه های هرمی به ذهنم رسید. وگرنه، بهروز در آنجا سوالی مطرح نکرده بود و ضمناً من کاملاً با حرفها و دیدگاهی که در آنجا مطرح کرد موافقم. بنابراین شاید بتوان بحث کالیبراسیون اشتباه را ادامهی بحثهای بهروز دانست.
بهروز در آنجا چنین جملهای داشت: میتونم بگم مطمئنم که یک نتورکر شکست خورده و مال باخته ، به مراتب مدل ذهنی بدردنخور تری از کسی داره که وارد اینجور بازیها نشده.
من میخوام سمت دیگر ماجرا رو بگم: به نظرم یک نتورکر موفق شده و مال به دست آورده، در مقایسه با کسی که شکست خورده و مالباخته، به مراتب مدل ذهنی و ذهنیت ضعیفتر و ناکارآمدتری خواهد داشت.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، در مقایسه بین:
- کسی که چند ده میلیون را در این بازیها میبازد و بدبخت میشود و کنار میکشد.
- کسی که چند ده میلیون در این بازیها میبرد و از نگاه خودش موفق میشود
من نفر دوم را بیشتر به دیدهی ترحم نگاه میکنم و دلم برای او بیشتر میسوزد و او را بیشتر «آسیب دیدهی اقتصاد هرمی» میدانم تا نفر اول.
این حرفی که میزنم، نه اغراق است و نه استعارهی ادبی. بلکه برای من، به همان شفافیت قوانین اولیهی علوم رفتاری، قابل درک است:
برندگان این بازی، بیشتر نیازمند ترحم و دلسوزی هستند تا بازندگانش.
پیش نوشت دو: با وجود همهی توضیحاتی که در بالا دادم و به ارتباط این بحث با موضوع شبکههای هرمی اشاره کردم، امیدوارم بحث زیر را نه فقط در بستر بحث هرمی، بلکه در زمینهها و جنبههای مختلف زندگی مد نظر قرار دهید. نمیخواهم ادعا کنم که این حرف حتماً درست است (اگر چه باور شخصی من در حال حاضر همین است). اما فکر میکنم حتی اگر درست یا دقیق نباشد، فکر کردن به آن میتواند دستاوردهای خوبی برای ما در حوزههای مختلف داشته باشد.
شبیه سازی یک زندگی:
فرض کنید فردی را حدود یک قرن پیش، منجمد کردهایم و امروز او را به زندگی بازمیگردانیم. اما اجازه نمیدهیم او وارد تعامل با جامعه شود.
او را در یک محیط آزمایشگاهی نگه میداریم. منظورم از محیط آزمایشگاهی این است که یک خانهی بسیار بزرگ برایش در نظر میگیریم و او مجبور است در آنجا زندگی کند و به آنجا محدود باشد.
ما به او به صورت هفتگی یا ماهیانه پول هم میدهیم و موظف است هر چیزی را که میخواهد از ما خریداری کند.
اما یک سناریوی جالب را اجرا میکنیم: قیمتها را متفاوت با دنیای واقعی تعیین میکنیم. مثلاً:
- یک جفت کفش به قیمت ۴۰۰۰ تومان
- یک حبه قند به قیمت ۱۰۰۰۰ تومان
- یک لیوان آب به قیمت ۱۰ تومان
- هر عدد نان به قیمت ۲ تومان
- هر عدد نوشابه به قیمت ۶۰۰۰ تومان
- هر جفت جوراب به قیمت ۵۰۰۰۰ تومان
طبیعتاً من سناریو را به صورت اغراق شده تعریف میکنم برای اینکه منظورم را بهتر و شفافتر برسانم. اما کلیت ماجرا همین است.
اجازه بدهید این فرد مدتی (چند ماه یا چند سال) در این محیط آزمایشگاهی زندگی کند. حالا او را در جامعه رها کنید.
او اکنون یک بیمار روانی است که احتمالاً بلافاصله باید بستری شود.
احتمال دارد دستفروش سر چهارراه را به قتل برساند و از او صد جفت جوراب بدزدد. وقتی به او قند و مواد قندی میدهید، نتواند قند را بخورد (چون احساس میکند بسیار گرانقیمت است و حیف است).
اگر کفشی پایش باشد و برای استراحت به مهمانسرایی برود، ممکن است دو عدد قند پیدا کند و بردارد و شتابزده بدون پوشیدن کفش فرار کند.
ممکن است به من بگویید که چنین فردی، بعد از مدتی، خواهد فهمید که قواعد فرق دارد و شرایط جدید را کشف و درک میکند.
این حرف درست است. اما:
- بعد از چه مدتی؟
- آیا آنقدر فرصت پیدا میکند تا شرایط جدید را بفهمد؟ یا خود را قبل از آن نابود خواهد کرد؟
- اگر تفاوت قیمتها تا این حد شدید و بزرگنمایی شده نباشند چطور؟ آیا دیرتر متوجه محیط مصنوعی خود نخواهد شد؟
- اگر تعداد اشیاء و قیمتها، به جای ۵ مورد، ۵۰۰۰ مورد بود چطور؟
این سناریو میتواند چالشهای بسیار پیچیدهای برای فرد به وجود بیاورد. من اسم این سناریو را کالیبراسیون اشتباه میگذارم.
درباره کالیبراسیون:
فکر میکنم بسیاری از دوستانی که این نوشته را میخوانند، بهتر از من و بیشتر از من، با کالیبراسیون (Calibration) آشنا هستند. اما برای دوستانی که زمینهی کاری آنها یا تجربیات قبلی آنها با این نوع فعالیتها همراه و عجین نبوده، توضیح بدهم که در حوزهی ابزار دقیق و نیز در بسیاری از سیستمهای اندازهگیری و نمایش و کنترل، یکی از دغدغههای مهم، کالیبراسیون است.
مثلاً من یک سنسور اندازهگیری حجم سوخت در باک ماشین را تولید میکنم. آن را در باک تصب میکنم و نمایشگر آن را هم در جلوی داشبورد قرار میدهم. یک بار باک را خالی میکنم. یک بار کامل پر میکنم و چند بار هم در آن در حد ۲۰٪ یا ۵۰٪ یا ۷۰٪ سوخت میریزم. حالا هر بار با استفاده از پتانسیومترها و سایر المانهای الکترونیکی و الکتریکی، آنقدر تنظیمات این سنسور را تغییر میدهم که که دقیقاً وقتی باک خالی یا نیمه پر یا پر است، درجهی بنزین هم متناسب با آن تغییر کند.
اگر کالیبراسیون به درستی انجام نشود، همان اتفاقی میافتد که بسیاری از ما در برخی خودروها تجربه کردهایم (این جملهی بسیاری از ما در برخی خودروها چندان با اسم بردن از خودرو فرقی نداره 😉 ). عقربه به شما میگوید که بنزین دارید، اما ماشین خاموش میشود. عقربه به شما میگوید که بنزین ندارید، اما وقتی میروید میبینید که باک نصفه بوده. حالا فکر کنید که یک مثبت و منفی هم در طراحی مدار اشتباه شود و هر چه حرکت میکنید، به جای اینکه عقربه کمتر شدن بنزین را نشان دهد، وانمود کند که بنزین داخل باک بیشتر شده است.
اصل مفهوم کالیبراسیون در سیستمهای کنترل بسیار ساده است. کسانی هم که با بحث شبکه های عصبی آشنا هستند احتمالاً با این صحبتهای من به یاد مفهوم یادگیری تحت نظارت یا Supervised Learning میافتند که جنس دیگری از همین کالیبراسیون است (همین آنالوژیها باعث میشود که این مفهوم را بیش از حد، به اتفاقی که در اطرافمان میافتد نزدیک ببینم).
کالیبراسیون اشتباه:
اگر بخواهیم به یک موجود خیانت کنیم یا نابودش کنیم (یا حتی اگر بخواهیم خودمان و کسب و کارمان را نابود کنیم) بهترین شیوه، کالیبره کردن اشتباه است.
اجازه بدهید که من برخی از نمونههای کالیبراسیون را (مثبت یا منفی) برای شما مثال بزنم:
- سوبسید دادن و یارانه بر روی انرژی و مواد دیگر، یک «ملت» را اشتباه کالیبره میکند.
- ارث پدری برای یک فرزند پولدار، ممکن است (و احتمال آن هم کم نیست) که او را اشتباه کالیبره کند.
- منابع زیرزمینی، اقتصاد یک کشور را اشتباه کالیبره میکنند (خصوصاً وقتی آن کشور وارد تعاملات اقتصادی در سطح بینالمللی شود. قبل از آن در آزمایشگاه خودش محصور است و احتمالاً چیزی متوجه نخواهد شد).
- معلم، مسئولیت اخلاقی و سنگینی دارد که اگر شانههایش زیر آن بشکند، شایستهی سرزنش نیست. چون مدام، با حرفها و آموزشها و تشویقها و تنبیهها و توجهها و بیتوجهیهایش، شاگردانش را کالیبره میکند.
- والدین، به صورت دائمی فرزندان را کالیبره میکنند. اگر به من بگویید که با ادبیات مهندسی، مفهوم والد در تحلیل رفتار متقابل را شرح دهم، به نظرم دور از واقعیت نیست اگر بگوییم که تربیت، تا حد زیادی به معنای کالیبره کردن فرزندان برای حوزه در اجتماع است.
قبلاً در جایی اشاره کردهام (و خوب یا بد، این کار را انجام دادهام و حس بدی هم ندارم) که چند سال پیش، همکاری داشتم که از او به شدت ناراضی بودم. کیفیت کارش پایین بود و ضمناً اصول اخلاقی را هم در کار رعایت نمیکرد. حیفم میآمد که فقط «اخراج» شود. هم ترجیح میدادم خودش استعفا بدهد و هم ترجیح میدادم که بدبخت شدنش را ببینم (قبلاً هم گفتهام که کسانی که میگویند لذتی که در عفو هست در انتقام نیست، احتمالاً فرصت نکردهاند هر دو مورد را آزمایش کنند 😉 ).
به همکارم توضیح دادم که وظایف بیشتری داریم و میخواهم آن وظایف به او واگذار کنم. وظایفش را مثلاً حدود ۱۰٪ افزایش دادم. اما حقوقش را ۱۰۰٪ افزایش دادم. خودش تعجب کرده بود. من هم توضیح دادم که حساسیت این وظایف بسیار بالاست و معیار حقوق، حساسیت است و نه سنگینی اجرایی و عملیاتی.
یک سال و نیم با همین شیوه ادامه دادیم. بعد به او توضیح دادم که آن وظایف را میخواهم به همکار دیگری واگذار کنم و منطقی است که دیگر حقوق مربوط به آن وظایف را دریافت نکند. طبیعتاً همکار من، از این وضعیت ناراضی شد. یکی دو ماه صبر کرد و بعد هم استعفا داد و رفت.
تا یک سال بعد (که پیگیر بودم) خانه نشین شده بود. چون هر جا میرفت قاعدتاً حقوقی نامتناسب میخواست و نمیتوانست خودش را به عدد پایین راضی کند.
میدانید که من علاقهی زیادی به گربهها دارم. همیشه مثال میزنم که نه گربهی داخل خیابان و سطل زباله بدبخت است و نه گربهی خانگی.
بدبخت گربهای است که از سطل زباله به خانه میآید و بعد از مدتی در خیابان رها میشود. یا گربهای که در خانه متولد میشود و پرورش پیدا میکند و بعداً به خیابان میرود. چون کالیبرهاش به هم میخورد.
کاری که من با همکارم کردم تقریباً شبیه آوردن گربهی خیابانی به خانه و رها کردن دوبارهی آن در خیابان بود (نمیگویم اخلاقی بود یا نه. دغدغهام هم نیست. اخلاق هم البته بیشتر به پاک و نجس گربه کار دارد و نه این جزییات).
فکر کنم مفهوم کالیبرهی اشتباه (لااقل به شکلی که در ذهن من هست) را توانسته باشم شفاف کنم.
شبکه های هرمی، برای کسی که میبازد، اتفاقاً کالیبرهی درست ایجاد میکنند. او متوجه میشود که موفقیت، راه میانبر ندارد و یا لااقل، موفقیت پایدار، راه میانبر ندارد. به دامن جامعه باز میگردد و فعالیت سالم اقتصادی و ارزش آفرین را، برای خودش، جامعهاش و کشورش آغاز میکند.
اما کسی که در مقاطعی برنده میشود و سودی به دست میآورد، به شکل نادرست کالیبره میشود. هم ارزش پول را اشتباه میفهمد. هم مکانیزمهای کسب پول را. هم مفاهیمی مانند دینامیک رشد کسب و کار را.
شبکههای هرمی تا ابد ادامه پیدا نمیکنند. همچنانکه اشاره کردم، آنها اگر غیرقانونی اعلام نشوند، روزی خودشان برای غیرقانونی شدنشان اقدام میکنند (چارهای جز این کار ندارند). فرض کنیم کسی پولی هم به دست آورده. بسیار خوشبینانه و غیرواقعبینانه فرض میکنیم که او یک میلیارد یا دو میلیارد پول به دست آورده.
کسی که این پولها را ندیده است، فکر میکند این پولها را تا آخر عمر میشود خورد و زندگی کرد. اما، به علت همان کالیبرهی اشتباه این پولها خیلی سریع به پایان میرسند.
احتمالاً به خانهای در شهر یا ویلایی در شمال تبدیل میشوند. شاید هم یک ماشین پورش یا بنز اسپورت. بعد هم احتمال زیاد – به علت همان کالیبراسیون قند و نان – سر چیزهای خیلی ساده (مثل یک رابطهی عاطفی نادرست، مثل یک شرط بندی بیخودی، مثل یک تصادف برای یک رانندهی مست، مثل یک درگیری خانوادگی) از دست میروند.
ممکن است بگویید که من خیلی بدبینانه نگاه میکنم.
اتفاقاً حرفم این است که من دستاورد مالی و اتفاقات بد را هر دو خوشبینانه نگاه کردم. آن دستاوردها در ۹۹ درصد مواقع وجود ندارند. اما این بدبختیها واقعی هستند و بیشتر هم هستند.
قبلاً هم اشاره کردهام، سرنوشت برندگان بخت آزمایی در کشورهای مختلف از جمله آمریکا بررسی شده و گزارشهای زیادی از آن وجود دارد. نتیجه تقریباً همین است. خرد تاریخی مردم ما هم، آنقدر از این مثالها دیده که – اگر چه ادبیات علمی را نمیدانسته اما – با ادبیات کوچه بازاری خودش گفته است: بادآورده را باد میبرد.
تازه باد هم نبرد. خانه و ماشین هم باشد. نگهداری این ثروت، فعالیت اقتصادی جدید میخواهد (دوستی داشتم که میگفت محمدرضا. خیلی دلم میخواهد یک بنز بدزدم. به شوخی گفتم: خسته مان کردی. بدزد. خلاص شویم. گفت: پول بیمهی بدنهی سالیانهاش را از کجا بدزدم؟).
به قول مالیچیها، Asset و دارایی یک بحث است. Asset Maintenance (نگهداری و حفظ دارایی) بحث دیگر.
افرادی که در این شبکهها فعالیت میکنند، چون ذهنشان اشتباه کالیبره میشود، حتی در فضاهای جدید کسب و کار هم استراتژیهای نادرست انتخاب میکنند. مثلاً اگر به عنوان مدیر فروش یا بازاریابی یک شرکت استخدامشان کنی، میبینی که به جای اینکه به نیاز بازار یا طراحی محصول یا طراحی بسته پیشنهادی فکر کنند، مدام در پی جستجوی فروشنده و پرورش فروشندگان هار و هارش (اولی فارسی است و معنایش را میدانید. دومی هم Harsh است و خیلی فرقی ندارد) میروند. آنها کوسههای درنده طراحی میکنند. عقاب و گرگ و روباه. در حالی که بازاریابی و فروش، انسان میخواهد. انسانی که بتواند نیازهای انسانهای دیگر را بفهمد و برای تامین آنها تلاش کند.
پی نوشت: من در جمع دوستانم، بحثهایی مانند سواد مالی کودکان و نوجوانان را که در متمم مطرح میشود، با این اسمهای شیک و رسمی دانشگاهی صدا نمیکنم. معمولاً همین اصطلاح کالیبره کردن مالی را به کار میبرم. حرفم این است که هر چقدر والدین بتوانند فرزندانشان را از لحاظ مالی بهتر کالیبره کنند، فردای کشورمان، اقتصاد سالمتر و فربهتری را تجربه خواهد کرد.
پی نوشت دو: این روزها کمی شلوغم و کمتر به سایت سر میزنم. پیشاپیش از اینکه در کامنتگذاریهایتان دو برابر همیشه وسواس به خرج میدهید ممنونم. 😉
[…] پاسخ کامنتی برای محمد رضا شعبانعلی در خصوص بحث کالیبراسون اشتباه ،به دلیل رسم ادب مطلب کوتاهی نوشتم ولی دلم نیامد که متن […]
[…] هر کسی از یک ابزار و رسانه بیش از ابزارها و رسانههای دیگر استفاده کند، توسط همان رسانه کالیبره میشود… […]
[…] و رسانههای دیگر استفاده کند، توسط همان رسانه کالیبره میشود، و به نوعی شبیه همان رسانه و […]
[…] برای بهروز مطیع: دربارهی کالیبراسیون اشتباه […]
[…] به یک موجود خیانت کنیم یا نابودش کنیم بهترین شیوه، کالیبره کردن اشتباه […]
[…] می آید ،ولی اگر عادت به تکرار الگو های غلط بکنیم دچار کالیبراسیون اشتباه می شویم و بعد تجربه هم را با سابقه اشتباه گرفته و […]
حال کسی که با توجه به موقعیت اش در خانواده و انتخاب هایش، برای کار و زندگی در جامعه اشتباه و غلط کالیبره شده است، چه راهکاری پیشنهاد می کنید؟
سلام
اول این که ممنونم؛ از این که دغدغهای بهم اضافه کردید.
دوم این که سوالی برام پیش اومد (که جناب سلیمانی هم بهش اشاره کردن). چطور باید بفهمیم در حال کالیبره شدن اشتباهیم؟
این که ببینیم آیا فرصتهای مشابه همون محیط آزمایشگاهی رو داریم یا خیر؟ این که تو ذهنمون وجه تمایز محیطمون رو حذف کنیم و ببینیم چه میشه؟ یا موردی دیگر؟
معلم عزیزم
دیشب مطلب رو خوندیم. در حین مطالعه که هی نگاه به در و دیوار میخ میشد. یک ساعتی هم در بستر پیچ و تاب خوردیم و آخرش هم هنوز با یکی دو ساعت فکر کردن(اگر بشه اسمش رو همین گذاشت) هضم کردن جان کلام خیلی مشکله!
یه دوستی دارم که هروقت با کمال خودشیفتگی یک نو آموخته ی جدید رو براش شرح میدم(در واقع به قول شما سریعا نقدش میکنم)، با یه حالت غمگینی بهم میگه چرا اینو الان میگی؟چرا اینا رو زودتر نمیگی پوریا.(خبر نداره همین دیروز فهمیدمش?)
حالا حکایت ما که متمم و روزنوشته ها رو میخونیم همینه.
گاهی که یه مفهوم مثل همین “کالیبره کردن” مطرح میشه، با خودم میگم چرا الان دارم اینو میفهمم؟ چرا بیشتر و بیشتر تفکر و مطالعه نداشتم که شاید زودتر بهش برسم؟
پ.ن اول:
من برای خودم تو کامپیوترم یه پوشه درست کردم و اسمش رو گذاشتم ابزارهای تحلیلی، شاید یه جورایی همون به اصطلاح مدل های ذهنی و استراتژی های فکری که شما میگید باشه ولی من با این اسم راحت ترم. قطعا این مفهوم رو به عنوان یه ابزار جدید برای تحلیل و درک موقعیت ها و رفتارها به اون پوشه (و به مرور با تمرین در آینده به مدل ذهنیم) اضافه میکنم.
پ.ن دوم:
فضای کامنت های ما و روزنوشته های شما داره بیشتر از قبل رمزنگاری میشه! نقد کردن و آنالوژی و رتوریک و مقایسه خوش دلانه کم بود، کالیبره کردن هم اضافه شد.? فک کنم یه چند وقت دیگه یه غریب مظلومی پاش برسه به این وب سایت و چهارتا کامنت بخونه، خودش راهش رو کج کنه و بره!
برای بحث کالیبره شدن واقعا مثال های زیادی وجود داره این بحث بیش از هر چیز منو به فضاهای خصوصی و دولتی کار برد. حرفهای فواد برام خیلی جالب بود و ازش ممنونم که این تجربه رو در اختیار ما قرار داد.
یه بحث کالیبره شدن به تربیت فرزندان بر می گرده یا خانواده های تک فرزندی که البته امروز تعدادشون کم نیست. وقتی بچه با اعتماد به نفس کاذب تربیت میشه و در حقیقت کالیبره اشتباه میشه.
یا دانشگاههایی که دانشجو را اشتباه کالیبره می کنن و وقتی این دانشجو وارد اجتماع میشه فکر می کنه همه باید بهش کار بدن تعظیم کنن بالاترین حقوق رو بدن یا از همون اول یه پست مدیریتی بدن.
اما خودمان هم باید مراقب باشیم هم به اشتباه کالیبره نشیم هم کسانی رو تو این دام نندازیم. وقتی به خاطر احترام زیاد به افرادی که ظرفیتشو ندارن اونارو اشتباه کالیبره می کنیم یا آنقدر به بعضی اشخاص خدمات میدهیم که به اشتباه کالیبره میشن و اون رو نه تنها وظیفه ما بلکه وظیفه هرکس دیگر در اجتماع میدونن.
راستی من وبلاگم رو با یک نکته کوچک فرهنگی به روز کردم.asrin136.blogfa.com
چند سال پیش بعد از اینکه از شغل دولتی اومدم بیرون به یک شرکت خصوصی رفتم.
۱٫انتظار داشتم بدون کار کردن بهم پول بدن اونهم سر وقت و بدون هیچ مشکلی
۲٫انتظار داشتم که همیشه پشت میزم بشینم و زمان کارم رو به وبگردی و وقت گذرانی اختصاص بدم و کسی هم کاری باهام نداشته باشه.
۳٫انتظار نداشتم که تهدید به اخراج بشم و احساس میکردم که یک شغل مادام العمره !
خلاصه سرتون رو درد نیارم – محیط اداری (تنبل خانه) به نحوی من رو کالیبره کرده بود که فقط با کمک متمم و فایل های صوتی محمدرضا و مطالعه زیاد بعد از ۶ ماه کم کم و بتدریج عقلم اومد سرجاش.
فواد.
فکر میکنم راجع به شغل دولتی و خصوصی و ویژگیهاشون، میشه ماهها و سالها حرف زد (لااقل یکی از مهمترین تفاوتهای دو مکتب اصلی اقتصادی جهان در حال حاضر، بر سر سهم دولت و نقش دولت در اقتصاد هست. همون چیزی که گاه به اسم Command Economy یا اقتصاد دستوری مورد اشاره قرار میگیره و در مقابل Free Economy یا اقتصاد آزاد).
مطلبی که اینجا مینویسم «یک مطلب مستدل نیست». قاعدتاً چنین بحثهایی نیازمند مطالعات و تحقیقات بسیار علمی و دقیق هست.
بنابراین، فقط به عنوان درد و دلهای تاکسیوار (همون تحلیلهایی که مردم در محلهای عمومی برای گذران وقت انجام میدن و راجع به هر چیزی مستقل از اینکه درک و شعورشون چقدره نظر میدن) در نظر بگیر.
در میان دوستانم، افراد زیادی هستند که لطف دارند و اگر بحث حقوق یا مزایا با مدیرانشون داشته باشند با من هم در موردش گپ میزنند.
از طرفی، در میان مدیران هم (که بعضیهاشون مدیران همون دوستان هم هستند) کسانی وجود دارند که این بزرگواری رو دارند که گاهی در این زمینه، با من حرف بزنند و همفکری کنیم.
اما این جامعهی آماری که دارم میگم حدود ۲۰ نفر مدیر در بخش خصوصی هست و نه بیشتر (کاش زمانی بشه چنین بحثهایی مورد تحقیق رسمی قرار بگیرند).
برآورد امروز من این هست که اگر یک مدیر بخش خصوصی (که سهامدار و مالک نیست)، بتونه مستقیماً و صریحاً با استدلال قانع کننده به مدیر ارشدش و یا هیات مدیره اثبات کنه که «به علت حضور او» حدوداً ۱۰ میلیارد تومان به فروش سالیانه اضافه شده و واقعاً بشه دفاع کرد که اگر او نبود این ۱۰ میلیارد تومان وجود نداشت، میتونه (به طور متوسط) در پایان سال (یا در طول سال) مجموعاً چیزی حدود ۲۰ تا ۴۰ میلیون تومان پاداش طلب کنه.
منظورم مدیری هست که قراره در سازمان بمونه. وگرنه کسانی رو میشناسم که دو برابر اینها رو هم طلب کرده و گرفتهاند و سال بعد دنبال شغل میگشتهاند (چون کنار گذاشته میشوند).
بنابراین – به عنوان یک تجربهی شخصی غیرمستدل در یک نمونهی کوچک ۲۰ نفری – من به این باور رسیدهام که مدیر میتواند حدود ۰.۲٪ تا ۰.۴٪ از افزایش فروشی را که مستقیماً به علت حضور او و تدبیر او ایجاد شده، به عنوان پاداش سالیانه (یا افزایش حقوق یا هر شیوهی دیگر) طلب کند.
چون میدانیم که مالیات هست و بیمه هست و هزینههای سرباز هستند و هزینه تامین سرمایه هست و دهها هزینهی آشکار و پنهان دیگر که همین عدد را هم به سادگی توجیه پذیر نمیکند (من در مورد مدیر حرف میزنم. اینکه در ردهی فروش ممکن است پورسانتهای بیشتر یا کمتر داشته باشیم بحث متفاوتی است. چون سقف گردش مالی یک فروشنده هم با حجم گردش مالی یک کسب و کار فرق دارد).
این فضا را داشته باش.
حالا فکر کن در بیرون بخش خصوصی نشستهای. مثلاً در بخش ستادی یک بانک یا خودروسازی یا هر جای دیگر.
حقوقت ماهی ۳ میلیون تومان است.
احتمالاً اگر در یک قرارداد یک میلیاردی، ۲۰۰ میلیون تومان تخفیف بگیری، احساس میکنی تا آخر سال را حلال کردهای.
این در حالی است که (به قول من و تو: به علت کالیبراسیون اشتباه) چنین محاسبهای درست نیست.
چون همین کار در بخش خصوصی واقعی (نه خصولتی)، به اندازهی ۵۰۰ هزار تومان در آخر سال ارزش دارد و نه بیشتر.
ضمناً فراموش نکن که احتمال بسیار زیادی دارد که اصلاً اصل قرارداد یک میلیاردی، یک قرارداد اشتباه یا یک قرارداد چاق بوده باشد.
(قرارداد چاق، قرارداد صد میلیون تومانی است که به علتهایی که همه میدانیم، ممکن است با قیمت ۵۰۰ میلیون تومان یا یک میلیارد تومان منعقد شود).
در چنین شرایطی، در واقع در بهترین حالت، تو از ضرر کم کردهای (و سهمخواهی از کاهش ضرر با سهمخواهی از افزایش سود، اگر چه از لحاظ حسابداری به یک معناست، اما از لحاظ مدیریتی بسیار متفاوت است).
قطعاً در مقایسهی دو سبک مدیریت کسب و کار، حرفهای زیادی میشود زد و اگر بخواهیم علمی صحبت کنیم، بهتر است از بحث Agency Theory (نظریهی نمایندگی) شروع کنیم. نظریهای که به چالشهای انتخاب یک نماینده برای انجام کارها اشاره میکند و خطاها و خطرهایی که در این فرایند به وجود میآید.
اما چون اینجا بحث کالیبره بود، خواستم صرفاً در همان زمینه کمی حرف درد و دل گونهی غیرمستند غیرمستدل مطرح کرده باشم.
سلام؛ راستش وقتی یک ماه ونیم قبل مطلبی در اینجا خوندم با عنوان “کارآفرینی را رها کردم تا زندگیام را بازآفرینی کنم” از سر شوق و دغدغه شروع کردم به نوشتن روی کاغذ و درباره ی تک تک کامنتهای دوستان فکر کردم؛ اما متاسفانه وقت نکردم یادداشتم رو تایپ کنم و براتون بفرستم. کلیتش این بود که در اینجور دسته بندی ها در کشور ما (منظورم شغل دولتی، خصوصی) یا مفاهیمی مثل کارآفرینی یا کارمندی، عنصر ارتباطات نقش بسیار بسیار مهمی داره. بویژه ارتباطات مدیریت با بدنه؛ به بیان دیگر شاید بتوانیم فارغ از دسته بندی معمول( که اساس آن به نظرم فراوانی باشه یعنی اینکه به قول فواد اغلب کارمندان نفت خوار، این طور توقعات زیاد و بازدهی کم را دارند.) به یک استانداردهای جدید برسیم. ارتباطات در آن دسته بندی نقش داشته باشند اینکه یک مدیر دولتی هم بتواند با القای انجام کار کیفی و موثر، رفتار کارمندش رو شبیه یک محیط کارآفرینانه رقم بزند. جایگزینی روحیه عضویت در یک گروه به جای کارمندی برای یک گروه براساس نقش ارتباطات در هر محیطی می تواند اتفاق بیفتد.
سلام به آقای شعبانعلی وسایر دوستان
بعد از این بحث و به دلیلی کنجکاوی خودم به بحث اقتصاد دولتی (نفتی) رفتم کتاب نفحات نفت نوشته رضا امیر خانی را خواندم و دیدگاههای خیلی خوب و روشنتری نسبت به وضعیت وخیم اقتصاد نفتی به دست آوردم. همچنین چون سیاست هم همسو با اقتصاد و متاثر آن است تصمیم های دولت را در موضوع های مختلف میتوانم به خوبی تحلیل کنم یا پیش بینی کنم.
میدانم که آقای شعبانعلی خیلی وقت پیش این کتاب رو خونده ولی از سایر دوستان میخوام که این کتاب را حتما مطالعه کنند.
پ ن : کتاب رو هم یاورمشیرفر از دوستان متممی برام بفرست من هم در عوضش یک کتاب خوب براش فرستادم:)
به نظر من یکی از مخربترین اشتباهات ما در انتخاب مدلها این است که به ما مدلی ارائه شود که کار نمیکند (مثل مدل شبکههای هرمی) ، ولی ما به آن اعتقاد پیدا کردهایم و میخواهیم به هر قیمتی که شده خروجی مفید از آن بیرون بکشیم . یعنی در تشخیص مفید بودن یا مفید نبودن مدل ناتوانیم .
چند سال پیش در یک جمع ۳ نفره با دوستانم گپ میزدیم ، طبق معمول صحبتها به کسب و کار کشیده شد ، در بین حرفها یکی از دوستانم که کار حسابرسی انجام میدهد گفت : با اینکه پولهای سنگینی بهم پیشنهاد میشه ولی اهل زیرمیزی گرفتن نیستم .
دوست دیگرم نتوانست طاقت بیاورد ، اول طبق سنتی که معمول جمع های دوستانه است کلی بد و بیراه نثار دوست حسابرسمان کرد و در آخر گفت : “بگیر، بخور نوش جونت . این سوسول بازیها مال ما جهان سومیها نیست . اون کشورهایی که میبینی آدمهاش از این رشوهها نمیگیرن با ماها فرق میکنن . اینجا دیه آدم رو اگه بگیری بذاری بانک ، بیشتر از حقوق ماهیانهاش میشه . یعنی مردهاش بیشتر از زنده اش میارزه . اتفاقا اگه نگیری حرامه . کاش من جای تو بودم !”
طبیعتا من چندان موافق رشوه گرفتن دوست حسابرسمان نبودم ولی از پاسخی که داد تعجب کردم . چون از نگاه من او یک مساله کاملا اقتصادی و عددی و شاید اعتقادی را بصورت ساده با یک نگاه کاملا درونی و آینده نگرانه جواب داد .
او گفت : ” من از پول بدم نمیاد ، ولی اگه امروز اینجور پولها را بگیرم از فردا دیگه نمیتونم برم بشینم توی این شرکت و اون شرکت روزی ۱۲-۱۰ ساعت سندهاشون را نگاه کنم و ببینم کجای کارشون با استانداردهای حسابداری میخونه و کجاش نمیخونه و بابت همه این کارها ساعتی ۲۰ هزار تومن بگیرم ”
آن روز من نظاره گر بحث آنها بودم ، راستش را بخواهید بخشی را هم به دوست دومم حق میدادم که میگفت بگیر بدبخت ، از شیر مادر هم حلال تر است
امروز بعد از خواندن این درس اگر بخواهم اسمی برای تصمیمی که دوست حسابرسم گرفته بود بگذارم نه اسمش را حلال خوری میگذارم ، نه جانماز آبکشیدن ، نه لقمه حلال سر سفره خانواده بردن و نه … اسم آن تصمیم را میگذارم “پیشگیری از کالیبراسیون اشتباه”
محمدرضای عزیز ممنونم که شاگرد نوازی کردی و این درس را با عنوان “برای بهروز مطیع ” شروع کردی .
سلام محمد رضا ی عزیز
این بحث بسیار گسترده در فضای جامعه و کسب و کار و خانواده ما رایج است ،حیف آمد با توجه به ذیق وقتت چند کلمه ای ننویسم ،هر چه فکر می کنم با استفاده از نگاه آنالوژی این کلمه در زندگی (مجازی)و عادی روزمره ،نتایج رد پای یک کالیبراسیون اشتباه را می بینم و سایه این بختک سیاه را بر روی مدل ذهنی مان ،اما درد آور تر این است که ابزار هایمان چنان آلوده شده (از کالیبره در آمده ) کسانی که دستگاه کالیبراسیون عرضه می کنند ( به دلیل داشتن ذهن اسفنجی ما ) بعد از مدتی چنان در روح و جسمت رسوخ می کند ،که نمی فهمی که نفهمیدی ( مدل ذهنی را به تو تزریق کرده اند بدون اینکه متوجه بشوی مدل ذهنی خودت نبوده )و حتی تبدیل به مدافع سر سخت می شوی ،نسیم طالب می گوید که چارچوب های زندگی ات تو را در همان حد چارچوب هایت توانمند می کند (کارمندی دولتی به ظاهر پر توان و موفق در بخش فروش که در کار آفرینی در بخش خصوصی، شکست فلاکت بار می انجامد ،استاد خرم می گفت (استادتفکر سیستمی در سازمان مدیریت صنعتی ” حواست باشد با کفش فوتبالی مخصوص زمین خاکی نمی توانی در زمین چمن بازی خوبی داشته باشی” من خودم به عینه هر روز شاهد بدبخت شدن فروشندگان و مدیران فروشی هستم که از یک بخش خصوصی وقتی وارد بخش دولتی می شوند (از سطل زباله وارد خانه می شوند) و بعد از مدتی حاضر به تحمل چند برابر فشار جای قبلی هستند ، زیرا عادت می کنند به کالیبراسیون این محیط ،جسارت تصیمیم گیری هایشان دچار اخلال می شود ،زیرا استاندارد های بالاتری دریافت کرده اند و حالا توان فکر کردن به استاندارد های پایین تر ندارند. اما سوال من این است :(من خودم یکی از قربانیان کالیبراسیون اشتباه بوده ام و هستم ) اما
۱-چطور می توان فهمید که واقعا دچار کالیبراسون اشتباه شده ایم ،با توجه به عجین شده این کالیبراسون با گوشت و خونمان و محیط و اطرافمان ؟(آیا ماهی می تواند خارج از آب ،فلسفه آب را بفهمد )
۲-چطور متوجه بشویم که دچار حلقه معیوب خارج شدن از یک کالیبراسیون اشتباه و وارد شدن به کالیبراسون متفاوت تر ولی اشتباه دیگر شده ایم ؟
۳-آیا کسی که بدنش عادت کرده (روح و جسمش و روان و محیط و خانواده و دوستان ) به یک کالیبراسون اشتباه ، منطقی است که با توجه به ضعف شدید عضلات (روح – جسم – فکر – دوستان- خانواده – )خود را به کالیبراسون درست انتقال دهد؟ ( روبه رو شدن با تعارضات شدید و زیر سوال رفتن مفرضات قبلی .
۴- مرشد و همراه در طی این مسیر مهم است و نایاب (همچنان که در طریقت عرفان نیاز به مرشد در برخی از مراحل بسیار مهم است )مرشد را چگونه بیابیم و چگونه ره پویه کنیم؟
۵-در این دنیای پر از آشوب و پر مدعی چطور (تعدد زیاد در مدل های ذهنی که هریک ادعا دارند ما از همه درست تر هستیم ) خود را به بند ریسمانی نازک و لی دارای کالیبراسیون درست وصل کنیم؟
ببخش محمد رضا اگر نوشتم ولی بغض گلویم را می فشرد و اشک در میان چشمانم جاری شد (قربانی که خود به مسلخ می رود )
ممنون استاد عزیز
من مدتهاست دنبال کارآفرینی هستم و به دنبال ایده ای برای کسب و کار اینترنتی، به دلایل مختلف هم فکر میکنم این نـشدن ها و نتوانستن های پی در پی باعث شده کمی از توّهم و سودای غلط تجارت الکترونیک خارج شوم (نه آن را کنار بگذارم، فقط کمی دقیق تر از قبل نگاهش کنم) هنوز هم در جمع های استارتاپی ها هستم و وقتی میبینم که دوستی حرفهای دو سال قبل مرا می گوید و تکرار می کند و آرزو میکند، هم خسته میشوم (از راهی که طی شده) و هم آرزو میکنم زودتر به هوش بیاید! و دنیا را واقعی تر را لمس کند (برای خودم هم همیشه این آرزو را دارم)
فکر میکنم یه کالبراسیون غلط و توّهمی ایجاد شده که سالها طول میکشد به یک تعادل نسبی برسد.
البته محمدرضا قبلا در فایل های تراست زون اشاره های بسیار خوبی به این موارد داشتی و منی که اولین بار داشتم مشکلات کارآفرینی را گوش میدادم، با تعجب بسیار زیاد به حرفها گوش میدادم و شاید باور نکردنشان، اما خب، به عنوان یک معلم خوب و ارزشمند پای درسها نشستم و خوشحالم که آن روز حرفهای تو را به دقت گوش دادم.
.
فکر میکنم این کالبیــره شدن را بتوان در جاهای مختلف هم جستجو کرد و نشانی از آنها جست:
– (مثبت یا غلـط این مورد را نمی دانم ولی بیان میکنم) کسانی که در فضای مطالعاتی و کتابخانه ای زندگی میکنند، ذهنی کالبیره شده دارند که تفاوت هایی با محیط اطراف زندگیشان دارد. حتی برای خودم یا دوستانی اتفاق افتاده که با «عادی ترین رخدادهای جامعه» تعجب بسیار میکنند و باورشان نمی شود و گویی یک جدایی بین فـرد و جامعه رخ داده است
من خودم یکبار در سن ۱۶ یا ۱۷ سالگی همه کتابهایم را در زیرزمین خانه پرت کردم و ماه ها به سراغشان نرفتم! آن موقع ها میگفتم این کتابهای لعنتی باعث شده من حتی نتونم با بقیه حــرف بزنم! (هنوز هم چنین چالشی گاه به گاه در ذهنم مرور میشود)
.
– کسانی که عشق را هنوز با دیوان های اشعار بزرگان ِ ادبیات کشور یاد گرفته اند و تکرار می کنند، به نظرم یک ذهن کالبیره شده دارند که واقعیت های امروز فاصله ی بسیار زیادی با آن باورها دارد.
.
– تصاحب بیشتر از دنیا به هر روشی و بدون طی مراحل واقعی رشد، یکی از خواسته های امروزی مردمی هست که جاهای مختلف می بینم، شاید داستان سرایی بزرگان کسب و کار یا ثروتهای نجومی افرادی با نامهای مخفف م.ی خ.ظ هــ.دال و… است که به الگویی برای رشــد در جامعه تبدیل شده و من تقریبا همه جا افرادی را میبینم که اعدادی را میگویند که هیچوقت ندیده اند و نخواهند دید (حتی نمی توانند بنویسندش!)
.
– استادی می گفت جهان بینی ِ دانشگاه های ما در ایران فاصله های نجومی با هم دارند. (اسم دانشگاه ها را نمی برم) اما وقتی دانشجویی مثلا ۶ سال در دانشگاه P درس میخواند باورهایش با دانشجویی که در دانشگاه G درس خوانده به شدت تعارض دارد و نمیتوانند حتی در مورد باورهایشان گفتگو کنند چه رسد به اجماع رسیدن برای کاری مشترک. (فکر میکنم همان مثال خانه بسته و قیمت های فاحش در تفاوت چنین دانشگاه هایی جاری بوده است). یعنی حتی اگر این دو یک نوع مدرک (مثلا نگاه به افق) گرفته باشند به هیچ عنوان نمیتوانند باهم به افق نگاه کنند چه رسد به اینکه باهم درآن مورد گفتگو کنند و روش بهتری برای نگاه به افق کشف کنند.
.
در پایان دو سوال دارم محمد رضا عزیز:
۱- این کالبیره شدن چقـدر با مفهوم مدل ذهنی مرتبط است و چه تفاوت ها و تشابه هایی دارند؟
۲-اگر کالبیره شدن ؛ ساختمان باورها و ارزشهای فکری فـرد را (درست یا غلط) میسازند و به رفتار و انتظار و باورهایش منتهی میشوند، برای اصلاح یا تغییر این کالیبره چه کاری میتوان انجام داد؟
سلام
قبل از این که حرفی بزنم ، پوزش میخوام که کامنتم چیزی به کسی اضافه نمیکنه. ولی دلم نیومد این کامنت رو نویسم. گرچه کلا” خیلی کم کامنت میذارم و تازه کامنتهایی که میذارم هم نکته به درد بخوری توش نداره(به همین علت ترجیح میدم فضا رو اشغال نکنم) اما اینبار اجازه میخوام به عنوان یک نمونه آزمایشگاهی با کالیبراسیون اشتباه، به دوستان خوب متممی خودم عرض کنم که حرفهای محمدرضا ی عزیز کاملا” درسته و من خودم مصداق حرفهاش هستم. چون فاصله سالهای ۸۰ تا ۸۵ بصورت جدی نتوورک کار میکردم و با وجود اینکه برنده ماجرا بودم(یعنی شکست خوردم و پولی به دست نیاوردم)، اما اونقدر تنظیمات ذهنم در رابطه با پول و اقتصاد به هم ریخته بود که ده ساله دارم تاوانش رو پس میدم. و هنوز که هنوزه با گذشت ۱۰ سال از خاتمه اون دوران و اون توهم شیرین و دوست داشتنی؛ هنوز به زندگی عادی برنگشتم و نمیتونم مثل یه فردی که فضای نتوورک رو تجربه نکرده، فکر کنم و زندگی کنم. از اون بدتر این که تا مدتها بعد از خروج از اون بیزینس ننگین، هنوز تحت تاثیر اون فضا باقی مونده بودم و فکر میکردم مدل ذهنی نتوورکی رو اگه توی کسب و کارهای عادی به کار بگیرم ، نتیجه خوبی حاصل میشه و همین کار رو هم میکردم. حتی معمولا” برای استخدام بازاریاب ترجیح میدادم افرادی رو انتخاب کنم که سابقه نتوورک داشته باشن. همیشه هم این تصمیم برای مدتی کوتاه خوب جواب میداد اما چون جو مارکتینگ کلا” دوامی نداره ، بازدهی کار این افراد( که سوختشون جو روانی و انگیزشیه) پایین میومد.
الان که نوشته های محمدرضا جان رو خوندم، خاطرات ۱۵ سال گذشته با کیفیت full HD از جلوی چشمام رد شد و حسابی دردم گرفت. نمیدونم باید این درد رو به فال نیک بگیرم یا نه
محمدرضا برای ضرب المثل “باد آورده را باد میبرد” یاد خاطرهای از اقوام نزدیک افتادم. حدود ۱۵ سال پیش پدر خانواده در یک تصادف جان خود را از دست داد و پول نسبتاً زیادی (در حدود ۳۰ میلیون تومان) نصیب اعضای خانواده شد. آنها هم این پول را برای خرید مغازه و کلاً برای کسب و کار و درآمد خود هزینه کردند. شاید چند سالی اوضاعشان خوب بود ولی بعد از آن به همان سطح زندگی قبلی برگشتند امروز هم که نگاه میکنم شاید اوضاع بدتری داشته باشند.
همچنین فکر میکنم کار کردن در بخش دولتی یا زندگی در خانوادهای که پدر شغل دولتی داشته در کالبیره شدن اشتباه فرد نسبت به مسائل مالی میتونه تاثیر گذار باشه. شاید یکی از دلایلی که جوانها تن به کار با حقوقهای معمولی نمیدن همین مقایسه خودشون با پدرانشون باشه. یک عمر دیده که پدرش با کمترین انرژی و کمترین ساعت کار و کمترین دغدغه، پول بدست آورده و از همون حقوق هم، پول تو جیبی برای خودش برداشته. کسی که هر ماه چندصد هزار تومان غیرمستقیم از دولت گرفته آیا میتونه از کار کردن تو بخش خصوصی (یعنی محیط واقعی) رضایت داشته باشه؟