نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: علی رسولی
پیشنوشت: زیر مطلبی که دربارهی مزیت ناهمزمانی نوشته بودم، علی رسولی بحثی را دربارهی «تمرکز» مطرح کرد و به قاعدهی معروف «تخممرغها را در یک سبد نگذارید» هم اشاره شد. این مطلب را به بهانهی آن بحث مینویسم. البته چنین بحثی با این موضوع، میتواند بسیار گسترده باشد و به گمان من میتوان دربارهاش یک کتاب هم نوشت. اما آنچه من در اینجا مینویسم صرفاً چند نکتهی پراکنده است که فکر میکنم ممکن است کمک کند تداعیهای مفیدی و گفتگوهای سازندهای در ادامهی آن شکل بگیرد.
تخممرغها و این سبد لعنتی
دوستی دارم که یک سایت بزرگ پرمخاطب دارد، اما در کنارش برای چند سایت کوچک هم وقت گذاشته و اکنون، سبدی از سایتها را در اختیار دارد. هر وقت از او میپرسم چرا روی سایت اصلیاش متمرکز نمیشود و اینهمه گرفتار پراکندهکاری است میگوید: «میخواهم تخممرغهایم را در یک سبد نگذارم.»
دوست دیگری دارم که تازه دو سه سال است از راهاندازی استارتآپاش گذشته و هنوز در اوایل راه است. استارتآپ دومی را هم تأسیس کرده و مشغول آن هم شده. وقتی علت را میپرسم میگوید: اولی را دو سه سال دیگر میفروشم. قرار نیست برای همیشه درگیر آن باقی بمانم. فقط دو سه سال، موازیکاری خواهم داشت. ضمناً میدانی که «بهتر است تخممرغهایمان را در یک سبد نگذاریم.»
دوست سومی هم دارم که کار آموزش آنلاین را یکی دو سالی است شروع کرده. خودش میگوید از آموزش فیزیکی خسته است. به او گفتم چرا آموزش فیزیکی را رها نمیکنی و بهکلی روی آموزش آنلاین متمرکز نمیشوی؟ او هم همین پاسخ معروف را داد که: «نمیخواهم تخممرغهایم را در یک سبد بگذارم.»
دوست چهارمم هم، مدیر یک کسب و کار بزرگ است. اخیراً کسب و کار کوچکی را هم به موازات آن آغاز کرده است. از او پرسیدم که کار اصلیات را دوست نداشتی؟ گفت چرا. پرسیدم پس این کسب و کار کوچک چیست؟ گفت: «مگر نمیدانی که همیشه گفتهاند تخممرغهای خود را نباید در یک سبد بگذاریم؟»
دوستان تخممرغی من کم نیستند. اینها را فقط برای نمونه آوردم. فقط خواستم بگویم که داستان تخممرغها و این سبد لعنتی، ظاهراً چیزی نیست که به این سادگی دست از سر ما بردارد و بسیاری از ما را گرفتار خود کرده است. اینها را مُشتی فرض کنید، نمونهی خروار.
هر تنوعی، مصداق قاعدهی سبد و تخممرغ نیست
فکر میکنم اول باید تکلیف خودمان را با استعارهی «سبد و تخممرغ» مشخص کنیم و ببینیم که آیا واقعاً استعارهی سبد و تخممرغ، تا این حد فراگیر است؟ یعنی آیا هر جا تنوع میبینیم باید نتیجه بگیریم که کسی خواسته تخممرغهایش را میان چند سبد تقسیم کند؟
من در اینجا به عنوان نمونه به دو سبد سرمایه و سبد محصول اشاره میکنم. البته مطمئنم که خوانندهی این نوشته، سبدهای بسیار بیشتری را در ذهن دارد و خودش میتواند دربارهی هر یک از آنها، جداگانه حکم کند.
سبد “سرمایه” و تخممرغهای آن
فکر میکنم یکی از نخستین جاهایی که ما کاربرد استعارهی «سبد و تخممرغ» را آموختهایم، سبد سرمایه و سرمایهگذاری بوده است.
سهامداران بسیاری را میشناسیم که سرمایهی خود را روی چند سهم مختلف پخش کردهاند و اصطلاحاً پورتفو ساختهاند. ساختن پورتفو، تقریباً قاعدهی ثابت سرمایهگذاری اقتصادی است و بعید است به سادگی بتوانید کسی را بیابید که با منطق پشت آن مخالف باشد.
چند عامل انگیزاننده وجود دارند که تشکیل سبد سرمایه را توجیهپذیر میکنند:
عامل اول اینکه هر کس، ترکیب مشخصی از «ریسک و پاداش» را میپذیرد و میپسندد. منِ نوعی حاضرم که مقدار مشخصی ریسک کنم و به ازاء این مقدار، پاداش مشخصی هم دریافت کنم. معمولاً در بازار نمیتوانم یک سهم مشخص پیدا کنم که دقیقاً همان ترکیب ریسک و پاداش را داشته باشد. پس تعدادی از سهمها را انتخاب میکنم که در نهایت در کنار هم، با میزان «ریسکپذیری و پاداشخواهی» من سازگار شوند.
عامل دوم ابهام است. ممکن است تغییراتی در بازار به وجود بیاید که یک یا چند صنعت از آن متأثر شوند. پس برای پوشش ابهام و مدیریت سناریوهای نامطلوب، بهتر است من روی ترکیبی از صنایع سرمایهگذاری کنم. آنهم ترکیبی که ضریب همبستگی آنها مثبت نباشد. یعنی رشد و افولشان همسو نباشد و من بتوانم امیدوار باشم که با سقوط یکی، ممکن است دیگری ثابت بماند و یا اینکه رشد کند.
عامل سوم این است که «من حق دخل و تصرف در کسب و کارها را ندارم، پس با آنها رابطهی عاطفی برقرار نمیکنم.» من نمیتوانم به عنوان یک سهامدارِ جزء ایرانخودرو، فردا به ایرانخودرو بگویم که ایدهی مدیریتی جالبی برایتان دارم و با پیادهسازی آن، میتوانید سود خودتان و طبیعتاً سود من را افزایش دهید. پس چهکار کنم؟ من نمیتوانم رابطهی عاطفی با یک سهم برقرار کنم و فقط میتوانم روی آیندهی آن ریسک کنم. ایرانخودرو یا هر مجموعهی دیگری که من روی آن سرمایهگذاری میکنم، ممکن است دیر یا زود، سقوط کرده یا ورشکسته شود. برای من هم بود و نبودش مهم نیست. مهم فقط این است که وقتی در آستانهی سقوط قرار گرفت، بتوانم سهمم را در سریعترین زمان ممکن، به فرد دیگری – که این سقوط را باور ندارد – واگذار کنم و از بازی بیرون بیایم.
عوامل اول و دوم و سوم و چندین عامل دیگر از این دست، باعث میشوند که در عالم سرمایه، این قاعده کارساز باشد که: تخممرغهایت را در یک سبد نگذار. چرا که سبد در دست تو نیست و کسی هم که سبد را در دست دارد، به توصیهها و خواستهها و اخطارها و انتظارات تو توجه ندارد و نخواهد داشت. در چنین شرایطی بهتر است تخممرغهایت را دست چند سبددار بسپاری تا اگر یکی افتاد و تخممرغها شکست، دست خالی نمانی.
نشان به این نشانه که وقتی شرکتها از سرمایهگذاری (Investment Company) به سمت هولدینگ (Holding Company) میروند و بلوکهای بزرگ سهام را در شرکتها میخرند و قدرت تصمیمگیری در آن به دست میآورند (در واقع سبد روی شانهی خودشان قرار میگیرد) از تنوعطلبی هم فاصله میگیرند و روی شرکتهای مشابه یا مرتبط سرمایهگذاری میکنند. یک هولدینگ سرمایهگذاری خودرو، اگر هم بخواهد تنوع به خرج دهد، از سمت خودروساز به قطعهساز یا شرکت بازرگانی قطعات خودرو حرکت میکند، اما ترجیح میدهد مثلاً سهام یک کارخانهی تولید رب گوجهفرنگی را در اختیار نداشته باشد. در اینجا دیگر، تنوع سهم، تابعِ منطقِ تخممرغ و سبد نیست، بلکه به علتِ نیاز به سینرژی است که هولدینگها، به دنبال سرمایهگذاری در شرکتهای مختلف میروند.
سبد “محصول” و تخممرغهای آن
جای دیگری که تنوع میبینیم و ممکن است آن را به اشتباه، به ماجرای سبد و تخممرغ ربط بدهیم، سبد محصول شرکتهاست.
شرکتها با انگیزههای مختلفی به سراغ تنوع محصول میروند.
یکی از این انگیزهها میتواند استفاده از ظرفیتهای خالی بازار باشد. به این معنا که مثلاً من به مشتریانم رُب میفروشم و اکنون احساس میکنم که برند من به خوبی جا افتاده و با همان برند، میتوانم سُس هم عرضه کنم. اگر شرکت سرمایهی آزاد هم داشته باشد یا بتواند سرمایه جذب کند، میتواند با استفاده از این سرمایه، ظرفیت آزاد بازار را پُر کند و به خدمت بگیرد.
یکی دیگر از انگیزههای تنوعبخشی میتواند اشباع ظرفیتهای یک محصول باشد. یعنی یک محصول مشخص را هر چقدر که میشده در بازارهای مختلف فروختهایم و میفروشیم و دیگر نمیتوانیم سهم خود را در هیچ بازاری به سادگی افزایش دهیم. از طرفی فروش محصول، برایمان سود و نقدینگی ایجاد کرده و نمیدانیم با این منابع آزاد چه کنیم. یک راهحل این است که سود کسبشده را در قالب سود سهام به سهامداران بدهیم. اما یک راهکار هم این است که با سود به دست آمده، یک محصول جدید عرضه کنیم و یک خط جدید محصول راه بیندازیم.
انگیزهی سوم از تنوعبخشی میتواند استفادهی بیشتر از شایستگیهای کلیدی یا Core Competencyهای شرکت باشد. مثلاً وقتی شرکت ۳M دانش مرتبط و تکنولوژی مربوط به چسب و چسباندن را در اوج خود، کشف و کسب کرده است، ممکن است تصمیم بگیرد همزمان فیلم و سمباده و استیکینوت و رنگ برای رنگآمیزی کف خیابان و نوارچسب و درزگیر و … تولید کند. در اینجا ما با درختی از محصولات ظاهراً متنوعی روبرو هستیم که ریشهی یکسان یا مشابه دارند.
در هر سه حالت، ما با تنوع محصول روبرو هستیم. اما معنای این تنوع آن نیست که شرکت خواسته تخممرغهایش را بین سبدهای مختلف تقسیم کند. بلکه با انگیزهی بهرهگیری از ظرفیت خالی یا رهایی از بنبست ظرفیت (ظرفیت اشباع شده) به سراغ تنوع رفته است.
تمرکز میتواند یک استراتژی کلیدی باشد
در اولین قدم سعی کردم با ذکر چند مثال، به این نکته اشاره کنم که هر جا تنوع دیدیم، فکر نکنیم که یک نفر خواسته تخممرغهایش را بین چند سبد پخش کند. بسیاری از تنوعهایی که میبینیم، خروجی تحلیلهای عمیق و تصمیمهای استراتژیک هستند و مصداقهای واقعی تقسیم تخممرغها میان چند سبد، بسیار کمتر از چیزی است که در نگاه نخست به چشم میآید و بهنظر میرسد.
اگر بپذیریم که تنوعبخشی، صرفاً یک استراتژی (و نه یک قاعدهی کلی و همیشگی) است، قاعدتاً میتوان گزینهی مقابلش، یعنی تمرکز را هم باید به عنوان یک استراتژی بررسی کرد.
بر این باورم که بسیاری از جاهایی که ما تنوع را به عنوان استراتژی انتخاب میکنیم، استراتژی درستتر انتخاب تمرکز است.
در ادامه دو مورد از عواملی را که میتوانند ما را به سمت استراتژی تمرکز سوق دهند ذکر میکنم. البته با تأکید بر اینکه تعداد این عوامل میتواند بیشتر باشد.
وقتی منابع ما محدود است
ممکن است با خود بگویید: منابع به هر حال، همیشه و همهجا محدود هستند. پس محدودیت و کم بودن منابع را نسبت به چه چیزی باید سنجید؟
یک معیار خوب میتواند ظرفیتهای بالقوهی یک فعالیت باشد. مثلاً آن دوستی را در نظر بگیرید که در ابتدای بحث گفتم و توضیح دادم الان مدیر یک کسبوکار بزرگ است. از او میپرسیم: اگر به بزرگترین و کاملترین شکلِ قابلتصورِ این کسبوکار، امتیاز ۱۰۰ بدهی، الان چه امتیازی را برای آن در نظر میگیری؟
فرض کنیم او بگوید: ۶۰.
سوال اینجاست که آیا برای رساندن این کسب و کار به ۱۰۰، منابع کافی در اختیار داری؟ اگر منابع تو برای رساندن ۶۰ به ۱۰۰ کافی نیست، با تخصیص منابع (زمان و پول و …) به یک فعالیت دیگر، تو در نهایت با دو کسب و کار مواجه خواهی شد که یکی به ۶۰٪ پتانسیل خود رسیده و دیگری هم شاید به ۳۰ یا ۴۰ یا ۵۰٪ پتانسیلش برسد.
توجه داشته باشید که وقتی از کسب و کار شصتدرصدی صحبت میکنیم، منظورمان این نیست که مثلاً ۶۰٪ درآمد بالقوهاش را دارد. بلکه میگوییم ۶۰٪ ظرفیتهای بالقوهاش را دارد.
مسیر ۰٪ تا ۵۰٪ یا ۶۰٪، بیشتر مسیرِ تلاش برای بقاء است و کسبوکار تازه میتواند در نیمهی راه تحقق پتانسیلهایش، به یک درآمد ثابت و مستمر و قابلاتکا برسد و یک محصول قابلدفاع عرضه کند.
کسب و کار تازه وقتی به ۶۰٪ و ۷۰٪ ظرفیتهای بالقوهاش رسید، به سطحی میرسد که میتواند خودش را حفظ و Protect کند:
- جایگاه برند خود را در ذهن مشتری به شکلی تثبیت کند که رقبای دیگر، نتوانند به آن دست پیدا کنند.
- اقیانوسهای آبی را در حوزهی فعالیت خود، کشف و تصاحب کند.
- محصول خود را از یک محصول قابلدفاع به یک محصول غیرقابلجایگزین (لااقل در ذهن مشتریانش) نزدیک کند.
- رقبای خود را از رقابت ناامید کند و آنها را وادار کند که آن کسب و کار را به عنوان بازیگر قطعی بازار بپذیرند.
- ساختار و سازمان خود را از داخل، تقویت و تثبیت کند و با تعریف ساختار و ساز و کارهای درست، آسیبپذیریاش را در برابر تحولات محیطی کاهش دهد.
حالا فکر کنید که دقیقاً زمانی که یک مدیر سازمان خود را به ۵۰٪ یا ۶۰٪ پتانسیلها رساند و کمی اوضاع آرام شد، هوسِ تنوعطلبی به سرش بزند و منابع خود را به مدیریت کسب و کار دوم اختصاص دهد.
او در این حالت، مجموعهای از کسب و کارهای شکننده را در اختیار خواهد داشت و احساس ناامنی، او را مجدداً به خُرد کردن منابع و تخصیص آنها به کسب و کار سوم و چهارم و … ترغیب خواهد کرد.
وقتی مأموریت و ارزشهای خود را میشناسیم و تعریف کردهایم
بزرگترین نگونبختی برای یک انسان، این است که نداند برای «چه» زنده است و مأموریت شخصیاش چیست و چه اصول و ارزشهایی دارد. این حرف را افراد بسیاری گفتهاند و کتابهای متعددی برایش نوشته شده است (از کالینز و پوراس تا سایمون سینک).
کسی که مأموریت شخصی خود را میداند و تعریف کرده است، دغدغهی «کاهش ریسک» را ندارد که به سراغ «پورتفو ساختن» برود. او میداند که چه میخواهد و برای آنچه میخواهد، همهی داشتههایش را صرف میکند.
فرض کنیم کسی به نتیجه رسیده است که آموزش، مأموریت اوست. او اگر پولی هم از این راه کسب کند، آن را در ساخت و ساز یا بورس نمیریزد تا وضعیت مالی خود را حفظ کند. بلکه تمام آنچه را کسب میکند دوباره در آموزش میریزد. اگر ناگهان شکست خورد و همهچیز نابود شد چه میشود؟
او به این مسئله فکر نمیکند. اتفاقاً چون فکر نمیکند و با تمام توان روی کار خود متمرکز است و حداکثر پتانسیلها را کشف و خلق میکند، کمتر هم احتمال دارد به چنان نقطهای برسد.
این به آن معنا نیست که چنین افرادی، هرگز شکست نمیخورند. اما آنها برای شکست برنامهریزی نمیکنند و فکر کردن به شکست را به زمانی موکول میکنند که واقعاً چنین رویدادی روی میزشان قرار گرفته باشد.
پینوشت: مطلبی که خواندید، بیش از اینکه «پاسخ مسئله» باشد، «صورت مسئله» است و ما را کمی ترغیب میکند که دربارهی تمرکز و تنوع، بیشتر فکر کنیم. امیدوارم این بحث بهانهای شود تا در کامنتها یا در قالب مطالب مستقل، بیشتر به این موضوع بپردازیم.
[…] مطلب مرتبط: استراتژی تمرکز در برابر قاعدهی سبد و تخم مرغ […]
سلام محمدرضا
چند وقتی بود که میخواستم سوالی رو ازت بپرسم اما هر بار به دلیل اهمیتی که موضوع برام داشت اون رو به تعویق انداختم چون فکر میکردم الان زمان مناسبی نیست.
نمیدونم در جریان هستی یا نه، من و لیلا چند ماهی (حدود ۹ ماه) هست که روستایی رو راه اندازی کردیم و داریم روی فروش محصولات روستایی به صورت آنلاین کار میکنیم. البته فعلا فقط تمرکزمون روی عسل هست و تنها کانال فروشمون تا امروز از طریق سایت و سئو بوده.
هدفمون هم اینکه در ادامه بتونیم هم به توسعه روستاها کمک کنیم (مثلا از طریق آموزش زنبورداری و فروش همون عسل از طریق سایت) و هم به عنوان یه برند معتبر برای خرید محصولات طبیعی شناخته بشیم.
اگر چه میدونم که هنوز از تمام ظرفیتهای کانال فروش خودمون که همون سایت هست استفاده نکردیم و هنوز جای کار بسیاری داره اما میخواستم نظرت رو در مورد فروش از طریق کانالهای دیگه و تاثیرش رو بدونم.
۱. فروش از طریق پلتفرمهای آنلاین دیگه مثل (باسلام) یا دیجیکالا
چیزی که باعث شده تا امروز سراغ این پلتفرمها نریم اینه که احساس کردیم در بلند مدت ما رو تبدیل میکنه صرفا به یه فروشنده و اینکه به هر حال این دوتا پلتفرم جزو رقبای ما توی کیوردهایی مثل خرید عسل و خرید عسل طبیعی هستند.
۲. فروش فیزیکی
فروش فیزیکی هم چیزی بوده که بهش فکر کردیم و و کسب و کارهایی مثل سلوا این کار رو انجام میدن و هم از طریق اپلیکیشن و هم از طریق مغازه و سوپر مارکتها فروش خودشون رو انجام میدن.
این کار رو هم اگر چه یکی دوباری انجام دادیم اما احساس کردیم که چون دست آخر ما نیستیم نه کنترلی روی رفتار و برخورد فروشنده داریم و نه روی قیمت و نه حتی تضمین کیفیت
اگه بخوام سوالاتم رو به ترتیب بگم
۱. به نظر تو صرفا آنلاین بودن، یعنی اینکه محصولاتی رو عرضه کنی که توی دنیای فیزیکی با اون نام یا برند پیداش نمیکنی چقدر میتونه استراتژی خوبی باشه برای ساختن یه برند؟
۲. همکاری و استفاده از پلتفرمهای آنلاین دیگه که به نوعی رقیب تو هم محسوب میشن کار درستی هست یا نه؟ چون به هر حال فروش رو افزایش میده (البته در کوتاه مدت، در بلند مدت نمیدونم چه اتفاقی میفته)
ممنون میشم اگه وقت و حوصله داشتی در حد چند جمله هم که شده نظرت رو بهم بگی.
[…] را خواهید با خواندن نوشتههایی همچون «تمرکز یا سبد تخممرغ» به این نتیجه رسیدهام که هنوز درک ِ درست و شفافی […]
سلام محمدرضا، همزمان با مطالعه این متن چند سوال برام پیش اومد که دوست داشتم اینجا مطرح کنم.
اولین چیزی که توی ذهنم درگیری ایجاد میکنه مفهوم Optionality یا داشتن انتخاب هست که توی کتاب پادشکننده طالب جدیدا خوندم و اینکه یادمه خودت هم یک بار اشاره کرده بودی تصمیم خوب اونیه که با گرفتنش انتخابهای بیشتری داشته باشیم در آینده (نمیدونم درست یادم میاد یا نه). از یک طرف میفهمم وقتی یک شرکت به ۶۰٪ ظرفیت بالقوهش رسیده از حالت ۴۰٪ قدرت و حق انتخاب بیشتری داره و میتونه کارهای بیشتری رو انجام بده، اما از طرفی نمیدونم وقتی یک تیم کوچیک که ابتدای راه هست، آیا باید از همین قائده تمرکز استفاده کنه؟ یا باید از فرصتهایی که براش وجود دارن استفاده بکنه و با قاعده Fail Fast استارتاپی بره جلو و یکی یکی فرصتها رو بررسی کنه و ببینه که کدومش پتانسیل بیشتری دارن؟
مورد دیگه اینکه گفتی خیلی از این تنوعها در دنیای کسب و کار حاصل تحلیل عمیق و تصمیم استراتژیک هست. کلیت موضوع رو قبول دارم اما میخوام نظرت رو در مورد نقش تحلیل عمیق بدونم. ما الان از نتیجه انتخابهایی که انجام شده خبر داریم و مثلا میدونیم آمازون انتخابهای به شدت استراتژیکی داشته که الان یک زنجیره تامین قدرتمند داره و تسلطش داره روز به روز به صنایع مختلف بیشتر میشه. اما خب خیلی شرکتهای دیگه هم بودن قبلا که آمازون یکی از اونها بوده که به اینجا رسیده. چقدر میتونیم تصمیمات اولیه آمازون (که در نهایت از رقبا جلو انداختش) رو به استفاده زیاد از انتخابهای متعدد پیش رو و در نتیجه تصادفی بدونیم و چقدر میتونیم این تصمیمات رو به مهارت جف بزوس و تیم مدیریتیش نسبت بدیم؟
سوال دیگهای هم پیش اومده برام. یادمه یک بار موقعیت ما در دنیای امروز رو به کسی تشبیه کردی که چشمهاش رو بستن و میخواد توی یک صحرا بلندترین نقطه رو پیدا کنه. طبیعتا اگر قدمهای کوتاهی برداره و به دنبال بهینه کردن باشه، بلندترین نقطه به صورت نسبی رو به دست میاره، اما اگر از شانس و حرکتهای تصادفی استفاده کنه احتمال به دست آوردن بلندترین نقطه به صورت مطلق احتمالش میره بالا. آیا این موضوع اینجا هم صادقه؟ حرکتهای تصادفی یا نسبتا بی ربط به حوزه اصلی کسب و کار که باعث میشه احتمال به دست آوردن یک حوزه پر سود دیگه هم بالا بره اینجا جایی داره؟ اگر کداک رو در نظر بگیریم، آیا علت سقوط کداک بیشتر به دلیل تمرکز بیش از حد به فعالیتهایی نبود که خیلی توشون خوب بود؟ اگر کمی فعالیتهای نسبتا بی ربط هم میکرد و مثلا وارد دنیای اینترنت هم میشد یا یک واحد سرمایهگذاری مختص این کار راه مینداخت آیا امکانش نبود که بتونه توی عصر شبکههای اجتماعی دووم بیاره؟ (نمیدونم که اصلا تحلیلم دقیق هست یا نه. صرفا جمله رید هستینگز توی سرم تکرار میشه که میگفت رقیب اصلی کداک اینستاگرام بود و هر دوشون توی صنعت به اشتراکگذاری خاطرات بودن.)
و سوال آخرم اینه که علاوه بر چیزی که صدرا پرسید، با فرض وجود قوهای سیاه خیلی زیاد، و با استراتژی تمرکز چطور میتونیم موقعیتی رو در کسب و کارمون ایجاد کنیم که از این قوهای سیاه نهایت استفاده در جهت اهدافمون رو ببریم؟ (الان که این کامنت رو میذارم پست اهمیت سناریو نویسی در حال تکمیل شدنه و امیدوارم اگر به اون مربوط میشه بهش پرداخته بشه.)
ممنونم بابت ایجاد این فرصت برای گفتگو.
محمدرضا جان عزیز
سلام
من فکر میکنم بحث تمرکز در زمانی قوت پیدا می کند که ثبات اقتصادی و زیرساختی کسب و کارها هم به شکل موجهی به صاحبان مشاغل حس امنیت بدهد. اینکه افراد هر روز استرس و اضطراب از دست دادن همه دارایی هایشان را در یک شب داشته باشد، احتمالا افراد را به طرز فکر تخم مرغ ها و سبدها سوق می دهد. نبودن ثبات اقتصادی و عدم امکان برنامه ریزی باعث می شود تا برنامه های کوتاه مدت را در دستور کار قرار دهیم، که نیازمند تنوع در سرمایه گذاری و عدم تمرکز بر یک کسب و کار است.
سودهای عجیب و غریب امروز در بورس و عدم آگاهی از دلایل، نحوه کار و سرمایه گذاری در بورس برای افرادی که تازه وارد این بازار شده اند، ممکن است برای بعضی ها این پیام را داشته باشد که تنوع در سرمایه گذاری و سبدگردانی می تواند روش موثری در کسب وکار باشد، همانطور که در بورس موثر بوده است.
علی جان.
همانطور که در متن اشاره کردم، در مورد بورس، مفهوم سبد را میفهمم و کاملاً میپذیرم. اما ویژگی بورس در «نداشتن کنترل روی ساز و کار درونی شرکتها»ست و همیشه نگرانی من این است که این استراتژی را به فضاهایی تعمیم دهیم که از ساز و کار بورس تبعیت نمیکنند.
در اهمیت سناریو نویسی بخشی هست به اسم «بهایی که برای ریسکگریزی میپردازیم» در آنجا کمی بیشتر در اینباره نوشتهام و البته تأکید کردهام که حرف من، بر پایهی «مفروضاتی» است که ممکن است مورد پذیرش همه نباشد.
سلام محمدرضا.
من دوست داشتم سوالی که حین خوندن متن در ذهنم شکل گرفت رو بیان کنم. نسیم طالب پیشنهاد میکنه که حین انتخاب کردن ریسکها به جای اینکه کل سرمایهمون، پول یا زمان، رو رو چیزهای با ریسک متوسط سرمایه گذاری کنیم بیایم و از استراتژی باربل استفاده کنیم و اکثرشون رو در کارهای با ریسک بسیار کم و درصدی رو در ریسک خیلی زیاد اما با سود بسیار زیاد سرمایه گذاری کنیم تا اگر همشون از بین رفت هم نابود نشویم و هم شانس قوهای سیاه مثبت رو برای خودمون با نگه داشتن اون مقداری که در ریسک زیاد سرمایه گذاری کردیم نگه داریم.
من برداشتی که ازش داشتم چنین چیزی بود: فرض کنیم علی میخواهد دکترای هوشمصنوعی در زمینهی الگوریتمهای ژنتیک بگیره. اون اول علوم کامپیوتر میخونه و بعد مقاطع رو میره بالا. یه روش اینه که علی چیزهایی که مربوط به رشتش نیست رو کناری بگذاره و فقط تمرکزش روی اون دکتراش باشه. اما یه روش دیگر هم هست اینه که کارآموزی علوم کامپیوترش رو جدی بگیره و حتی کار کنه در شرکت نرمافزاریای مدتی. تو روش اول اگر یه روزی اصلا هوش مصنوعی به هر علتی دیگر ارج و قربی نداشت و فرصت شغلیای به کل نداشت، علی خیلی ضربه میبینه و به قولی fragile هست نسبت به اتفاقات دنیا. اما در حالت دوم میتونه درآمد داشته باشه از اون برنامهنویسی و زندگیشو ادامه میده. حتی به نظرم به صورت فرکتالی کار میکنه. وقتی آدم داره توی شرکت کار میکنه میتونه شبها هم یه مقدار بشینه و برای دل خودش مطالعه و آزمایش کنه. اینطوری هم اون کار کم ریسک درآمدزا رو داره هم یه مقدار شانس برای جذب قوهای سیاه مثبت رو باقی میذاره برای خودش. شاید برای همین میگن شرکتهایی مثل گوگل یه مقداری از وقت کارمنداشون رو اجازه میدن هر پروژهای که دوست دارن فعالیت کنن. شاید میخواهند راه رو برای قوهای سیاه مثبت باز بکنند. یه استدلالی که هست اینه که وقتی آدم خیلی بهینهسازی میکنه در واقع خودش رو fragile میکنه. مثل کسی که میخواهد تمام وقتش رو روی تحقیقش بذاره و هیچ چیزی در کنارش بلد نیست.
البته این فرق زیادی داره با نوشتهی شما. یعنی در تضاد باهاش نیست. اما دوست داشتم این بحث رو اینجا مطرح کنم که بدونم در چه فضایی میبینی این رو هم. مخصوصا وقتی در ذهنم مطرح شد که گفتی که کسی که دغدغش آموزشه دیگه هر کاری میکنه برای گسترش آموزش. شاید فکر میکنم نسیم طالب تنها دغدغهای که داره survive کردنه. یعنی کاملا شکننده و پادشکننده بودن رو بر اساس اینکه یه چیزی survive میکنه و نمیکنه میسنجه. حتی خودش هم میگه چیزی rational هست که به survival ما کمک کنه. پس شاید این علت تفاوت ظاهری باشه. یعنی نسیم پیشفرض اکثر حرفهاش قبول کردن اینه که دف ما survival هست. اما کسی که براش مهم نباشه که خودش چی میشه و فقط و فقط بخواهد کمترین شانسهاش رو امتحان کنه شاید درین حرفها صدق نکنه.
وقتی این مطلبو خوندم یاد شیوه ای افتادم که خودم در بورس دارم و اونم متنوع سازی سبد سهام هست که تا بحال باعث شده نه سودهای درست وحسابی ببرم و نه زیان های آنچنانی! در راستای همون توصیه ی معروف سبد و تخم مرغ!
حالا شاید بد نباشه تمرکز رو امتحان کنم ، البته با حفظ تعادل.
این نگون بختی ای هم که بهش اشاره کردی، هنوز که هنوزه بعد از مدتهائی که دنبال حلش بودم که بفهمم ماموریت شخصی من در زندگی چیه، بیچاره م کرده و نمی دونم چجوری میتونم بفهمم که قراره چه مسیری رو دنبال کنم و به چه هدفی نائل بشم.
شاید هم همین باعث شده که هر روز حسی از اضطرار و عجله داشته باشم، گذر زمان برام خیلی سریع باشه و احساس کنم که دارم عمرم رو تلف می کنم.
وای وای وای از این حسی که دارم که خیال می کنم دارم عمرم رو به بطالت می گذرونم، دیوونه م می کنه بعضی وقتا. اینقدر گذر زمان برام سریعه که حد نداره.چکار میتونم برای این قضیه انجام بدم؟
سلام و ممنونم.
محمد رضای عزیز
اخیرا وقتی روز نوشته ها رو میخونم همون اوایل متن میتونم تا حدودی جهت گیری ذهنی تو تشخیص بدم، شاید دلیلش این باشه که تو این چند سال سعی کردم نوشته ای رو تو روز نوشته ها از دست ندم. چند سال پیش تو موسسه مون همین قصه سبد و تخم مرغ و داشتیم و باید تصمیم مهمی می گرفتیم. الان که این نوشته رو خوندم خوشحالم که رویکرد مناسبی رو اون موقع پیش گرفته بودم و البته نتیجه مناسبی هم داد. بگذریم…
می دونم خلاف قوانین کامنت گذاری هست ولی تو رو خدا این دفعه رو ندیده بگیر، داشتم یه آهنگی گوش می کردم که جمله اولش این بود:
“ای بزرگ موندنی ای طلایه دار روز، سایه گستر رو تن از گذشته تا هنوز” …. بی اختیار یاد تو افتادم و این جملات تو ذهنم شکل گرفت: ” گاهی آدم های بزرگی سایه شون از گذشته تا کنون و از کنون تا قرون روی زندگی مون بوده، هست و خواهد بود. آدم هایی از جنس نور، بدون سایه.
مثل محمد رضای عزیزم.
همسوسازی اهداف یا همگرایی اقدامات
با قسمت پایانی متن بشدت ارتباط گرفتم. دغدغه این روزها و البته شاید تم دغدغه ی چند سال اخیر من همین یافتن ماموریت زندگی ام و وضع اصول و ارزش هایم بوده است. من هم با تنوع به معنی پراکندگی مخالف ام چرا که توان پیشبرد اهداف مشخص را از آدمی سلب می کند و البته بیشتر افرادی که هدف شان در زندگی تنها کسب سرمایه مادی بیشتر و بیشتر است به این سمت می روند طوری که درآمد حاصل از پزشکی را در ساختمان سازی یل در آمد حاصل از هنر و سینما را در رستوران داری و درآمد حاصل از دانشگاه را در بازار سهام و … سرمایه گذاری می کنند تا سود بیشتری عایدشان شود.
البته همه ما در مسیر زندگی گاه مجبور به اقدامات متنوعی می شویم ولی این مهم است که همیشه سعی در همسو کردن اهداف مان در جهت همان ماموریت اصلی زندگی داشته باشیم و به سوی آنچه که می خواهیم با ایمان درونی گام برداریم. بخش بژرگی از این به این سو و آن سو چنگ زدن ها که در ابتدای متن مثال هایی از آن را مطرح کردید حاصل تردید درونی افراد است. تردیدی که نسبت به اهداف و کاری که دارند حس می کنند.
سلام
حقیقت اینکه به نظرم بزرگترین نگون بختی را دارم ، و واقعا نمیدانم برای چه زنده ام ، ماموریت شخصی ام در زندگی چیست، شاید به بیانی دچار بحران هویت هستم. خوب می شد اگر فرصت می کردید و در رابطه با ماموریت شخصی یا به قولی دیگرانی یافتن ستاره شمال برایمان حرف میزدید.
اما در رابطه با این پست، تجربه شخصی خودم ، به هر تقدیر هدف کسب و کاری برای خودم دست و پا کردم و مشغولش شدم ( افق حداقل ۱۰ ساله ) برنامه این بود که تمام هرچه که دارم در مسیر این هدف صرف کنم یعنی مثلا غذا بخورم که بهتر به این کسب و کار بپردازم تفریح کنم تا روحیه داشته باشم تا این کسب و کار را پیش ببرم وطبیعتا اگر غذا خوردنی به توسعه این کسب و کار کمک نمی کرد آن را ترک کنم … ،تقریبا دو سال گذشته ، این کسب و کار با منابع یا مشخصا پول بسیار اندک شروع شد، و مطمئنا سوخت من و کسب و کارم برای اول زنده ماندن و دوم رشد کردن پول و در آمد است.
من میدانم که اگر بخشی از زمان به عنوان منبع محدود دیگر را در کوتاه مدت و در زمان های مقطعی به کار دیگر اختصاص دهم ( مثلا در بورس سرمایه گذاری و خرید و فروش کنم و Trade را یاد بگیرم ) در کوتاه مدت پول بیشتری به دست می آورم و با هزینه کردن این پول در کسب و کارم رشد بیشتری را شاهد خواهم بود ، یعنی به کارهای موازی کوتاه مدت دست بزنم تا سرعت رشد کسب و کارم را زیاد کنم،
در همین مثالی که در متن زده شد، شخصی که رسالت شخصی اش را در آموزش می بیند اگر بخشی از دارایی اش را برای مقطعی در تجارت بریزد و آورده آن تجارت را در مسیر آموزش خرج کند آیا نتیجه بهتری نمیگیرد،
آیا باید از تمامی فعالیت ها دیگر که با یک نیت واحد البته، انجام میپذیرد دست شست، اگر نه ، حد این شستن و نشستن چقدر است؟
علیرضا. در همین نکتهی کوتاه و مختصری که نوشتی، چند موضوع مستقل بسیار مهم مطرح کردی که دربارهی هر کدام، میشود بسیار نوشت و حرف زد.
من در اینجا چند نکتهی پراکنده مینویسم و بحث را باز میگذارم تا اگر لازم شد، تو یا دوستان دیگر، مسیرِ ادامهی آن را تعیین و ترسیم کنید.
نکتهی اول اینکه به گمان من، قرار نیست مأموریتِ شخصی ما با مأموریت کسب و کار ما یکسان باشد (اگر چه رویایی این است که چنین شود).
به عبارت دیگر، ممکن است من پولم را از یک کسب و کار در بیاورم و آن را در راه مأموریتی که برای خودم قائل هستم و تعریف کردهام، هزینه و خرج کنم.
در اینجا انسانها را میشود به دو دسته تقسیم کرد:
کسانی که مأموریت شخصی خود را تعریف کردهاند، اما منابع مورد نیاز برای آن – مشخصاً منابع مالی – را از مسیر دیگری که شاید شوق و میلِ اصلیشان نیست، کسب میکنند. چالش این افراد، بیشتر از این جنس است که معمای «نزدیک کردن مسیر شغلی و مسیر شخصی» را حل کنند.
کسانی هم هستند که هنوز نمیتوانند برای خودشان چیزی به اسم «مأموریت شخصی» تعریف کنند. در چنین شرایطی، به نظرم باید این حق را به خودمان بدهیم که «سرگردانی» یا «Wandering» را تجربه کنیم. یعنی ایندر و آندر بزنیم و اینجا و آنجا وقت بگذاریم و پول و انرژیمان را برای این فعالیت و آن فعالیت بگذاریم تا نهایتاً بتوانیم تشخیص دهیم که «مسیر اصلی زندگی من کجاست.» حس میکنم یکی از چالشهای تعریف مأموریت شخصی این است که افراد را تحت فشار میگذارند که: «بنشین و فکر کن و سریع به نتیجه برس که برای چه زندهای و میخواهی چکار کنی و باید در همین چند دقیقه یا چند ساعت جواب را پیدا کنی.» در حالی که سرگردانی و چرخیدن، حتی برای پنج یا ده یا بیست سال، حق طبیعی ماست و چه بسا یافتن گوهری چنین ارزشمند (مأموریت شخصی) در کمتر از این زمان میسر نشود.
اما نکتهی دوم: فرض کنیم که الان در کسب و کار مشخصی در حال کار و فعالیت هستیم. این کسب و کار دستاورد مالی هم دارد. حالا به نتیجه میرسیم که مثلاً پول بیشتری نیاز داریم. گزینههای مختلفی برای تأمین منابع پیش روی ماست. مثلاً:
۱) افزایش سرمایه از طریق آوردن سهامدار جدید
۲) تزریق مجدد کل سود به چرخهی کسب و کار (پول برنداشتن از شرکت)
۳) هدایت سود شرکت به بورس یا هر نوع Trade دیگر و تزریق سود حاصل از آن فعالیتها به کسب و کار
من اصلاً حرفم این نیست که گزینهی سوم غلط است. اتفاقاً گزینهی سوم را میتوان در کنار گزینههای دیگر بررسی کرد و سود و زیان آن را سنجید و شاید هم آن را انتخاب کنیم.
البته از نظر استراتژیک، این سوال برایم باقی میماند که چرا پولی را که داخل کسب و کار خودم میریزم آنقدر سود نمیدهد که مجبور شوم آن را داخل کسب و کار دیگران بریزم و سودش را بردارم. همچنین این سوال برایم باقی میماند که آیا تأمین مالی از یک منبع پرریسک مثل Trade کار درستی است؟ (چون ممکن است به اصل سرمایه هم آسیب بزند) و بهتر نیست راهکارهای دیگر تأمین سرمایه را مد نظر قرار دهم یا اینکه اهداف بلندپروازانهی کسب و کارم را کمی تعدیل کنم تا نیاز به تزریق سریع منابع در آن نباشد؟
اما به هر حال، همهی این سوالها و حرفها از جنس استراتژی است و در نهایت ممکن است گزینهی سوم (تأمین جریان نقدی با سود حاصل از Trade سرمایه) را انتخاب کنم.
در مورد مثالی که من دربارهی آموزش مطرح کردم، یک فرض مهم وجود داشت: فرض کردم آن کسب و کار، همسو با مأموریت شخصی فرد هم هست. وقتی چنین چیزی را فرض میکنی، همهی معادلات عوض میشود. وقتی مأموریت شخصی خودت را پیدا یا تعریف میکنی، دیگر چیزی به نام شتاب وجود ندارد. شتاب، متعلق به دنیای دیگری است (دنیای سود و پول و کاسبی). وقتی بر اساس مأموریت خودت زندگی کنی، شتاب نداری. چون مأموریت یک مسیر است و هر چقدر هم در آن مسیر بدوی، خط پایانی (جز مرگ) وجود ندارد. کسی که در یک مسیر بیپایان حرکت میکند، شتاب ندارد و برای گذراندن سریعتر منزلگاهها تلاش نمیکند.
بنابراین در ادامهی مثال قبلیام، اگر فردی در آموزش فعال است، اما آموزش مأموریت او نیست، اتفاقاً اگر شتاب داشته باشد و پولها را از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا ببرد و سود روی سود بگذارد و پولها را انباشته کند و این در و آن در بزند، بر او حَرَجی نیست. او در جهانی زندگی میکند که سرعت و شتاب در مسیر رشد، یکی از هنجارهای پذیرفته شدهی آن است.
محمدرضا جان سلام
سال نو مبارک. ممنون که این بحث رو مطرح کردی. شاید حداقل برای من و احتمالاً خیلی های دیگه این یکی از بهترین و لازم ترین موضوعاتی بود که مطرح کردی.
شاید اغراق نباشه که بگیم اگر کسی “ماموریت شخصی” رو پیدا کنه به “راز خوشبختی و حال خوب” دست پیدا کرده یا حداقل من اینطوری فکر میکنم.
توی دوران دانشجویی یکی از چیزهایی که درکش و بعد نوشتنش برای من خیلی سخت بود بیانیه ماموریت سازمانی بود. نمیدونم ماموریت شخصی و سازمانی چقدر با هم ارتباط دارند. ولی در سطح فردی هم به نظرم اینکه بهفمیم “ماموریت شخصی” ما چیه بسیار سخته و همونطوری که خودت هم اشاره کردی شاید سالها در جستجوی اون باشیم. اما من یه سوال مهم دارم. اینکه یه آدم چطور میتونه بفهمه که “ماوریت شخصی” خودش رو درست تعریف کرده؟ یعنی چه متریکهایی براش وجود داره؟ بذار حدس خودم رو بگم که اگر اشتباهه اصلاحش کنی یا حداقل در مورد خودت مثال بزنی که ما بتونیم به عنوان ورودی فکری ازش استفاده کنیم. من فکر میکنم کسی که ماموریت شخصی خودش رو تعریف کرده به قول تو شتاب نداره، از طرفی اتفاقات بیرونی – نسبت به کسی که ماموریت شخصیش رو تعریف نکرده – کمتر حالش رو بد میکنه. نمیگم اتفاقات بیرونی روش بی اثره. میگم کمتر حالش رو بد میکنه و بازم میتونه با کمی تغییر توی زندگیش به همون مسیری که قبلاً بوده برگرده و همون کار رو انجام بده. اتفاقاتی مثل تغییرات عجیب اقتصادی، داستان ها و شوکهای سیاسی و … شاید سرعتش رو کمی کم کنه یا حتی گاهی برای مدتی کوتاه متوقفش کنه، اما کل مسیر و چیزی که براش وقت میذاره زیر و رو نمیشه. حتی انتخاباش هم مثل مهاجرت، روابطش و …. در راستای ماموریت شخصیش خواهد بود. یه چیز دیگه که من فکر میکنم در مورد آدمهایی که ماموریت شخصی رو تعریف کرده اند جالبه اینه که دو گروهند. یه گروه توی مسیر زندگیشون ممکنه به دستاورد قابل عرضه ای برای جامعه ی اطرافشون برسن (که البته این عرضه کردن براشون مهم نیست) و گروهی هم ممکنه توی این مسیر به خروجی قابل عرضه ای نرسند یا حتی توی مسیر بمیرند. مشکلی که هست اینه که جامعه عموماً برای آدمهای گروه اول کلی تئوری و تحلیل داره و اونا رو “موفق” میدونه و گروه دوم حرفی ازشون نیست. توی این تحلیلها اتفاقی که میفته اینه که “ماموریت شخصی” به صورت آگاهانه یا نآگاهانه به “موفقیت قابل تایید از نظر عموم” گره میخوره. در حالی که به نظر من اینا ربط مستقیمی به هم ندارند.
ممنون میشم اگر سوال مشترک بچه ها بود و به نظرت مهم بود در مورد ویژگی های آدمی که ماموریت شخصیش رو پیدا کرده بگی و اینکه چطور میشه فهمید که ما ماموریت شخصی رو درست تعریف کردیم. حدسم اینه خیلی شفاف نیست و از جنس یه حس درونیه اما شاید تو بتونی یه سری متریک بگی بهمون. ممنونم.
محمد جان.
با تکتک جملهها و گزارههایی که مطرح کردی موافقم.
و مهمتر از همه اینکه مأموریت شخصی نمیتونه و نباید با «موفقیت اجتماعی» گره بخوره.
مأموریت شخصی چنانکه در خیلی کتابها هم گفته شده، یه جور «جهتیاب یا قطبنما» است که به من نشون میده هر کار، هر اقدام، هر تصمیم، هر رابطه، هر تعامل، تا چه حد با مسیر کلی زندگی من همسو است و یا اینکه چقدر با مسیر من زاویه داره.
اینکه یک نفر جهتیاب درونی داره، یا مقصد مشخص داره، یا مأموریت شخصی داره، الزاماً به این معنا نیست که در جامعه هم به یک آدم موفق تبدیل میشه. به شکل مشابه، افرادی هم که با تعریف عامهی مردم، موفق محسوب میشن، الزاماً قرار نیست مأموریت شخصی خودشون رو پیدا کرده باشن.
راستش گاهی فکر میکنم مأموریت شخصی، هم «یک بار بر شانه» میشه و هم «یک معنا برای زندگی».
منظورم از معنا اینه که زندگی رو از پوچی نجات میده و آدم احساس میکنه که بودنش با نبودنش فرق داره.
منظورم از بار اینه که انقدر از زندگی و ذهن آدم سهم میگیره که وقتی آدم میخواد بمیره، یه لحظه لبخند میزنه میگه: «خلاص شدم. این بار سنگین از دوشم برداشته شد.»
خیلی دوست دارم یک بار در قالب یک مطلب مستقل دربارهی مأموریت شخصی بنویسم. از روزی هم که تو کامنت گذاشتی، این مسئله برام جدیتر شد.
اما هنوز ذهنم روی این موضوع، منظم نیست. فکر میکنم خودم تا حدی میفهممش. اما بلد نیستم توضیحش بدم. حتماً در اولین فرصتی که بتونم دربارهاش یه مطلبی، هر چقدر هم ناقص، مینویسم.
سلام محمدرضا
خیلی خوب میکنی که در این باره می نویسی. من وقتی به این موضوع فکر میکنم این سوالا به ذهنم میاد: بخت ما برای دریافتن ماموریت شخصی مون چقدره؟ یا ماموریت شخصی چیزیه که خودمون باید تعریفش کنیم و سرسختانه بهش پایبند باشیم؟ حتی اگه انجامش برامون لذت آفرین نباشه و به قول تو باری بر دوش باشه. اگه اینطور باشه پس از چی انگیزه بگیریم؟ آیا شروع این ماموریت شخصی مثل وارد شدن به یک تونل تاریکه که تهش نامعلومه اما بعدا به ما حس رضایت از مفید بودن میده؟ میشه این ماموریت شخصی رو معادل تکلیف در ادبیات دینی کرد و بعد از وسع هر فرد حرف زد؟ ما هویت خودمون رو به این ماموریت شخصی گره میزنیم؟ و من تا نتونم به این ماموریت شخصی برسم نمیتونم تعریف کاملی از خودم داشته باشم؟ ماموریت شخصی به قول تو نه موفقیت اجتماعی بلکه یک نقش اجتماعی موثر است؟ یا ماموریت شخصی میتونه جنبه فردی پر رنگ تری داشته باشه؟
باز هم ممنون برای شروع این بحث.
آقا سلام
تو این مدل، ما ریسک های دم نمودار رو چطوری پوشش میتونیم بدیم؟ همون قوی سیاه در واقع. مثال واقعی که خودم درگیرشم رو بزنم:
من مثلا ساختن پروداکت روی اینترنت رو به عنوان آینده شغلیم حداقل برای ده سال آینده(بعدش کی میدونه اصلا پروداکت و اینترنت به این شکل فعلی خواهد بود یا نه؟) به طور کلی ترسیم کردم. یهو میخوریم به آبان اینترنت قطع میشه. اون تو ذهن من قوی سیاه و ریسک دم بود. درسی که گرفتم ازش این بود که اگر فردا اینترنت رو آوردن پایین کلا، من نباید بمیرم(با فرض تصمیم به ادامه زندگی در ایران). پس خوبه که به هر نحوی یه بخش ده درصدی از منابعم(پول یا زمان) رو صرف چیزی نزدیک به تخصصم کنم در دنیای واقعی که از قوی سیاه قطع شدن کابل دورش کنم.(و کردم)
کسایی که فعالیت فیزیکی داشتن الان که کرونا اتفاق افتاده احتمالا دارن به چیزی برعکس چیزی که من آبان فکر میکردم فکر میکنند.(کما این که اون کاری که من اون ده درصد زمان رو براش گذاشتم الان عملا درآمدش صفر شده و باز سمت ۹۰ درصد آنلاین اوضاع بهتره)
در کل صحبتم اینه:
من کامل به این صحبت شما حس دارم که اگر سبد تو دست خودمه، بهتره همه انرژیم رو بذارم روش و کنترلش کنم ولی ریسک های دم نمودار(قوی سیاه)بسیار کشنده تر میتونن باشن تو چنین شرایطی.
(شرایط علی بابا یا اسنپ تریپ یا کلا هرکسی کار گردشگری میکنه) رو در نظر بگیرید.
چه باید کرد وقتی از اهمیت تمرکز به عنوان استراتژی آگاهیم، هدفمون هم مشخصه و اتفاقا منابعمون هم بسیار محدوده ولی قوهای سیاه به این شکل دارن دورمون پرسه میزنن، بیشتر از همیشه.
(این رو نمیدونم اینجا بگم یا نه، لینک دریافت کد فعال رو اگر کاری کنید که تو تب جدید باز بشه، احتمالا بد نباشه چون من هردفعه که کامنت مینویسم آخرش کلیک میکنم روش و یهو صفحه کامنت ها میره بدون پست کردن کامنت )
صدرا جان. کد فعال، به همون شکلی که تو گفتی اصلاح شد. یعنی الان در یک Tab جدید باز میشه. دربارهی نکاتی هم که مطرح کردی، یه مطلب مستقل مینویسم که جای بحث بیشتری داشته باشه.