قضاوت فرد دیگر در مورد شما،
اطلاعات کمی را در مورد شما آشکار میکند،
اما اطلاعات زیادی را در مورد وی، به شما گوشزد میکند.
پی نوشت: ظاهراً یک ضرب المثل سرخپوستی است.
فکر میکنم، بهشت جایی نیست که هیچکس اشتباه نکند، بهشت جایی است که همه این شجاعت و حوصله را داشته باشند که بر اساس عقل و منطق از اشتباه های قبلی خود حرف بزنند و در مورد آنها بحث و گفتگو کنند.
پ.ن.1: این را در جواب یک کامنت نوشته بودم در پست «گاهی قضاوت دشوار میشود…»
پ.ن.2: این تعریف من به مفهوم «یادگیری» خیلی نزدیک است. در یادگیری خظا کردن طبیعی شمرده میشود اما تکرار خطا، غیر طبیعی.
پ.ن.3: فرق کشورهای در حال توسعه و توسعه یافته این نیست که مدیران کشورهای توسعه یافته اشتباه نمیکنند، بلکه در این است که در رسانه های مکتوب و صوتی و تصویری، میتوان در مورد اشتباهات آنها به بحث پرداخت. اما در کشورهای توسعه نیافته اعتقاد این است که مسئولان اشتباه نمی کنند.
در این پاشکستگی و خانه نشستگی، کامپیوترم را مرتب میکردم که این عکس رو دیدم.

تصویر مربوط به سال 2004 و ایستگاه بافق است. زمانی که داشتیم به همراه دوستان اتریشی من، بهره برداری از یک زیرکوب ریلی را به اپراتورها آموزش میدادیم. خاطرات آن روز ناگهان در برابر چشمم رنگ گرفتند. صدای برخورد دو قطار با هم و من که در جلوی زیرکوب بودم و میدانستم که خواهم مرد. به هر حال تصادف شد و خسارتهای بسیار خورد اما هیچکس نمرد. مقصر اصلی کسی بود که به ما اجازه ورود به ایستگاه داده بود…
در آن لحظات، من نگران ماشین زیرکوب کاملاً نو بودم که حالا آسیب دیده بود و اینکه چه کسی خسارت آن را میدهد. تصمیم گرفته بودم خسارت آن را به طرف ایرانی تحمیل نکنم و به هر شکل شده پول تعمیر را از اتریشیها بگیرم.
کاری را کردم که هنوز که هنوزه، حس من را خوب نکرده است. پاسپورت دوستان اتریشی ام را گرفتم و به آنها گفتم حراست راه آهن اینها را میخواهد. و بعد گفتم شما را قرار است به عنوان مقصر بازداشت کنند و فرایند تشخیص مقصر در ایران ماهها طول میکشد. باید اینجا بمانید تا مشخص شود مقصر بوده اید یا نه! و خوب که آه و ناله کردند، گفتم بیایید شرح ماوقع را جوری بنویسیم که انگار شما مقصر بوده اید و بعد من تلاش میکنم در قبال پذیرش هزینه تعمیر ماشین زیرکوب، پاسپورتها و مجوز خروج شما را بگیرم. خرج واگنهای خراب شده را هم می اندازم گردن خودشان! خودم متن را نوشتم و از آنها امضا گرفتم و بلافاصله به اتریش فرستادیم و وقتی مطمئن شدم هزینه ها را اتریش می پردازد، پاسپورتها را از چمدان در آوردم و گفتم که حراست اینها را پس داده است و …
چقدر حس خوب وجود داشت برای مشتری: دستگاه بی هزینه تعمیر میشود.
چقدر حس خوب وجود داشت برای دوستان اتریشی من: در ایران بازداشت نمیشوند.
چقدر حس خوب وجود داشت در رئیس من: که برای مشتری، خوش خدمتی کرده بودیم.
چقدر حس خوب وجود داشت در شرکت اتریشی: که کارشناسانشان را نجات داده ایم.
و دو سال بعد، یادم نمی رود در لینز، زمانی که آبجو میخوردند، فریاد زدند: «به سلامتی رضا که یک بحران را حل کرد».
چقدر حس بد وجود داشت در من: که بین خدمت به وطن و رعایت امانت در دوستی، یکی را انتخاب کرده بودم. اکنون که نه سال میگذرد، احساس میکنم یکی از بزرگترین گناهانی است که با خود به گور خواهم برد.
پ.ن.: آنها که تئوری های تصمیم گیری درس میدهند و ماتریس میکشند و تحلیل میکنند و ژستهای دانشمندانه میگیرند، کجا هستند تا قضاوت کنند؟
پ.ن.دوم: می بینید؟ مذاکره در دنیای واقعی ساده نیست. گاه موفق بیرون میآیی ولی یک عمر احساس بد با تو می ماند. گاه می بازی اما یک عمر احساس آرامش میکنی. اگر از من میپرسید، این بزرگترین درس مذاکره است…
