پیشنوشت یک: این متن را در جواب کامنت زینب (زیر مطلبِ زندگی در لحظه) نوشتم. خواستم در حد جواب تبریک سال نو باشد؛ اما کمی طولانیتر شد. ببخشید.
پیشنوشت دو: متن را بدون بازخوانی نوشتم. خطاهای شکلی و محتوایی احتمالیاش را ببخشید. ضمناً از رسمی بودن سبک نگارش هم عذر میخواهم. خواستم مثل اغلب اوقات، محاورهای بنویسم. دیدم رفت و برگشت دائمی بین نقل قولهای رسمی و جملههای محاورهای، متن را تکه تکه و ناپیوسته میکند؛ ناگزیر، از سبک محاوره فاصله گرفتم.
***
زینب عزیزم.
ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتی و پیامی که نوشتی و بهطور خاص، سلیقهای که در انتخاب قسمت زیبایی از کتابِ «قمار عاشقانه» به خرج دادی.
و خوشحالم از این که به اشارهی خودت در اینجا و بنا به نوشتهات در وبلاگت، آغاز سال برای تو، با مرورِ سیر و سلوک مولوی از زبان دکتر سروش شروع شد. کم نیستند منتقدان سروش که با وجود تمام طعنهها و گزندها، جرأت نمیکنند در مولویشناسی او تردید کنند.
گمان نمیکنم کتابی از دکتر سروش منتشر شده باشد که نخونده باشم؛ و البته در مورد سخنرانیهایی که در قالب نوشته در نیامده، متأسفانه، چنین ادعایی ندارم.
دلم میخواست دربارهی ایشان، بیشتر و جدیتر و صریحتر بنویسم؛ اما به نظرم در این دوران که سیاستبازان و خودنوازان، تیغ در دست، به جان تک تک گلهای باغ اندیشه و هنر این سرزمین افتادهاند و جز هرزه گیاهان، چیز چندانی در این زمین نمانده، منصفانه نیست که ما هم، حتی اگر اختلاف دیدگاههایی با بزرگان داریم، با طرح صریح آنها، با غارتگران فکر و فرهنگ، همراه شویم.
با الهام از حافظ میتوانم بگویم، وقتی که «پردهداران» با شمشیر آخته به «حریم حرم» تاختهاند و «مقیمی» در این «حرم» نمانده، اینکه ما هم با حرفها و نقدهای خود، به خاری در مسیر این آسیبدیدگان تبدیل شویم، شرط انصاف نیست.
به همین علت، ترجیح میدهم در حد چند جمله، بسیار کوتاه و سریع، از کنار این بحث بگذرم و عبور کنم:
آشنایی من با دکتر سروش، به واسطهی دکتر شریعتی شروع شد و چون شنیده بودم که سروش، نقدهایی بر دیدگاه شریعتی دارد، به سراغ کتاب «فربهتر از ایدئولوژی» رفتم.
آن زمان، هنوز آنقدر دل در گرو شریعتی داشتم؛ به همین علت، سروش را نسبت به او، سختگیر و تلخ دیدم و حرفهایش چندان بر دلم ننشست.
مدتی، شاید چند سال، گذشت که احساس کردم حرف سروش را بهتر میفهمم و مدتی بیشتر لازم بود تا احساس کنم که سروش، با وجود گلایهای که از پوشاندن لباس تنگ ایدئولوژی بر پیکر دین دارد، خود در کار پوشاندن لباس تنگ و مندرس معنا، بر تنِ فربهِ عالم هستی است. لباس معنا، وقتی از ظرفِ تنگِ ذهنِ انسان برخاسته باشد، قطعاً به سادگی بر پیکر بزرگ کائنات – که در زمان و مکان گسترده است – نمینشیند و خیاط را خجل میکند.
من با دانش کلام جدید – توصیفی که سروش دربارهی سبک نگاه و حوزهی فعالیت خود به کار میبرد – بیگانهام و قضاوت من دربارهی سروش، قاعدتاً موضع یک خوانندهی عام محسوب میشود.
اما در حد خودم، سروش را با صفتِ «متین» میشناسم و توصیف میکنم. چه در بیان آراء خودش و چه در رویارویی با آراء مخالفان و منتقدان.
«انصاف» را هم صفت دیگرش میدانم. در حدی که گاهی فراتر از تحمل امثال ماست. در نقدِ نقدی که بر او دربارهی یکی از سخنرانیهای اخیرش گفته شده بود، به زیبایی میگفت (نقل به مضمون): آنها که تصویر برخی را در ماه دیدهاند، با آنها که تصویر ایشان را در چاه میبینند، تفاوتی ندارند و هر دو از سرچشمهی تعصب آب میخورند. انسانها را باید در آینهی زمین و زمان خود دید؛ نه در چاه و نه در ماه.
و این نوع نگاه، به گمان من، با وجود منطق محکمی که دارد، از ظرفیت تصور و تحمل بسیاری از ما خارج است.
در بین کتابهایش، اگر قرار باشد کتابی را به کسانی با دغدغههای مشابه خودم توصیه کنم، تفرج صنع است که بر محور اخلاق، صنعت و علوم انسانی شکل گرفته و در آن، موضوعاتی مانند ادراک، شناختشناسی و نیز هویت تاریخی و اجتماعی علم را بررسی کرده است. فکر میکنم حتی کسی که با او همرأی و همنظر نباشد، همچنان میتواند اندوختهی مناسبی از مطالعهی آن برای خود برگیرد (اگر چه مانند قمار عاشقانه، خواندنِ سریع آن ممکن نیست).
اما از اینها که بگذریم، اگر بخواهم صادقانه بگویم، گاهی در دل با خودم فکر میکنم که سروش، برای من، نماد شکاف میان نوخواهی و نوجویی است: نوخواهی که نوجویی را وانهاده و رها کرده است.
منظورم از نوخواهی، نگرشی است که در آن، به تازه شدن ارج میگذارد و دنبال نو شدن در هر لحظه است.
سروش، به باور من، این نو شدن را بسیار میپسندد و بارها به شکلهای مختلف تحسین میکند. از جمله در همین قمار عاشقانه (بخش خندهی نَمَکینِ خداوند) چنین میگوید:
«به تأکید باید گفت، نو شدن عیدانه، به معنای دقیق کلمه در بیرون وجود آدمی اتفاق نمیافتد و تا کسی از درون، نو و تازه نشود، دنیای بیرون او هم تازگی نخواهد یافت. نو شدن درونی، حاصل فرایندی طولانی و گاه تلخ است، آن گاه، شیرینیهایی که پس از تلخیها و کامیابیهایی که پس از ناکامیها برای سالک منتظر پیش میآید، شایستهی عید دانستن است.»
در کنار این نوخواهی، من نوجویی را به معنای اقدام برای یافتن اندیشهها و نگاههای نو بهکار میبرم. البته این کار، بسیار دشوارتر از نوخواهی است؛ چون گاهی لازم میشود تمام چارچوبهای ذهنی قبلی و باورهای پیشین را به دور بریزیم. به بیان دیگر، جرأت کنیم پا را از زمینی که در آن جای پا محکم کردهایم، برداریم و سپس بر نقطهی دیگری بگذاریم؛ یا طناب باورهای قبلی را – با همهی بیمی که از سقوط داریم – رها کنیم، به ارزیابی باورهای نو و جستجوی سرزمینهای تازه بپردازیم.
اینجا، دلم میخواهد از همان عنوان قمار که مولوی گفته و سروش از او وام گرفته استفاده کنم. این بازیِ بازآموزی و نوجویی، ابتدا با دور ریختن کهنهها آغاز میشود. نمیتوانی بگویی در انبار ذهن خودم، همهی چارچوبهای قبلی را نگه میدارم و البته به دنبال نو هم میگردم؛ هر وقت پیدا کردم، اینها را بیرون میریزم و آنها را انبار میکنم.
اول باید ذهن را کمی خالی کرد، تا چشم بتواند چیزهای تازه را ببیند و گوش، حرفهای تازه را بشنود.
گاهی با خودم فکر میکنم، بسیاری از آنها که در دوران جوانی و میانسالی، نوخواه و نوجو هستند، نوخواهی را با خود به دوران کهنسالیشان میبرند؛ اما ناگزیر از جبرِ طبیعت انسانی، شانههایشان زیر بار سنگین نوجویی بازمیماند و به ناچار، آن را در میانهی راه، جایی بر زمین میگذارند.
حاصل این میشود که احساس میکنی، در عدهای از بزرگان، از جایی به بعد در مسیر زندگی، ردّ نوخواهی در کلام باقی میماند، اما نشانههای نوجویی به تدریج از ذهنشان رخت میبندد.
البته کم نیستند آنهایی که از همان دوران جوانی، چشمبند ایدئولوژی را بر چشم میگذارند و صُمّ بُکم، به ارادهی چرخ روزمرگیهای زندگی میچرخند و مسیر گهواره تا گور را طی میکنند. موضوع حرف من، کسانی است که چشم باز کردهاند و «خواستن و جستن نواندیشی و نو شدن» را به عنوان بخشی از مأموریتهای زندگی خود تعریف کردهاند.
فکر میکنم این ویژگی، سرنوشت ناگزیر بسیاری از ماست و به همین خاطر، باید پیش از آنکه به سن کهولت برسیم، آنقدر بار برداریم که بینایی چشم ذهنمان برای گذران دوران کهنسالی – اگر به آن دوران رسیدیم – کفایت کند.
در این باره میشود، بسیار گفت و نوشت، اما بر اساس آنچه در اوایل این نوشته گفتم (ماجرای گلستان و علفزار فرهنگ و اندیشه) ترجیح میدهم، به مثالی سطحی و کوچک اکتفا کنم.
فصل تأویل در مثنوی را در همین کتاب قمار عاشقانه در نظر بگیر. سروش پس از اشارات مکرر و استفاده از همهی ابزارهای استدلالی و زبانی، سه دسته تأویل را – با اشاره به گفتار مولوی – رد میکند: تأویل های زبانشناسانه (تفسیر به خاطر درک ناقص آدمی از رابطهی لفظ و معنا)، تأویلهای روانشناسانه (برای گریز از امر شدهها و نهی شدهها) و تأویلهای خردشناسانه (چون عقل انسان چیزی را محال میشمارد، متن را به شکل دیگری تفسیر میکند).
او پس از این بحث طولانی، نهایتاً به مثالی کلاسیک در دفاع تأویل میپردازد و میگوید: «وقتی میخواهی برای کودکان از زناشویی بگویی، چون نمیتوانی همهی ذوق آن را تصویر کنی، آن را به شیرینی حلوا و امثال آن توصیف میکنی.»
در همین کتاب و نه در جایی دیگر، در صفحات نخست، یک تأویل شگفت را از مولوی نقل میکند و خود هم بر آن صحه میگذارد که اگر آن را ترکیب خطاهای زبانشناسی، روانشناسی، خردشناسی در نظر نگیریم، لااقل میتوانیم بگوییم با نوعی «بسط تحمیلی متن» مواجه هستیم:
سروش میگوید:
خداوند که به پیامبر میگفت: «قل» (مثلاً در قل هو الله احد) معنایش این بود که بگو و باز هم بگو و هیچگاه از خالی شدن نترس. برای اینکه تو به دریا وصلی.
و از مولوی هم نقل میکند:
امرِ «قُل» زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
این شکل عنانگسیخته از بسط معنا و بیوفایی به گوینده (که هم در سروش و هم در مولوی نمونههای فراوان دارد) به گمانم گاه میتواند جفا به گوینده باشد (مگر اینکه در دل خود، بر این باور باشیم که ما نیت گوینده را درست مانند خود او میدانیم و قبض و بسط حرفهای او بر اساس قضاوت ما، در حیطهی اختیارمان است).
البته مثالی که مطرح کردم، بسیار پیش پا افتاده است و مناسبترین مثال نیست؛ اما اشاره به آن، از جهت سادگی و نیز اینکه از همین کتاب قمار عاشقانهی مورد بحثمان انتخابش کردهام، شاید قابل دفاع باشد.
به هر حال، تردیدی ندارم که آثار سروش نیز همچون شریعتی، مستقل از مفاهیم مطرح شده در آنها، از نظر ادبی ارزشمندند و به طور خاص، میتوانند برای گسترش دامنهی واژگان، بسیار مفید باشند. چه بسا که مرور و بازخوانیِ شیوهی گفتار او، طعم و رنگ متانت را نیز به سبک گفتار و نوشتار ما بیفزاید.
و البته در خلوت خودم، هنگام داوری دربارهی سروش، اشارهی او به بحث رازداری و روشنفکری دینی را هم به خاطر میآورم که با تکیه بر غزالی و مولوی، به «نظریهی غفلت» اشاره میکند و میگوید:
همهی مردم در غفلتاند. زندگی ما بیشتر بر مدار جهل ماست تا بر علم ما. اگر این غیبت و غفلت برخیزد، جهان به هم میخورد:
سرّ پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان بر هم زنم
سروش نیز همچون شریعتی، خود را روشنفکر دانسته و میداند و «رازدانی و رازداری» را یکی از ستونهای روشنفکری میشمارد. از قرائن چنین به نظرم میرسد که این هر دو، آگاهانه یا ناآگاهانه، سخت بر این پایه پافشاری کردهاند.




سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را میدانستیم که «ظاهراً نویسندهای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار میکشد و جدی است و به ندرت لبخند میزند، اما مهربان است».
محمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمیدانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانههای بینالمللی منتشر میکنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. میشد جستجویی دربارهی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشتهاند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا،