مقدمه
جدا از اشارههای پراکنده، پیش از این دو بار دربارهٔ کتابهای ریچارد داوکینز نوشتهام. یک بار در مطلبی با عنوان سه درس از کتاب ریچارد داوکینز دربارهٔ کتاب Modern Science Writing حرف زده بودم و یک بار هم در مطلبی ناتمام به دو کتاب آخر داوکینز با نامهای «جان علم» و «کتابها زندگی میسازند» پرداخته بودم.
داوکینز در کتاب جان علم، از اهمیت ادبیات در علم میگوید و اینکه اهل علم، موظفاند ادبیات هم بدانند و این امتیازی ارزشمند و مایهٔ مباهات است که بتوانند به زبان همگان دربارهٔ علم حرف بزنند و نگاه علمی و دستاوردهای علم را ترویج کنند. او کتاب وزین Modern Science Writing (نشر دانشگاه آکسفورد) را هم که منتخبی از متون کلاسیک علمی است، با نوشتهٔ «نقطهٔ آبی کمرنگ» کارل سیگن به پایان میبرد تا باز تأکید کرده باشد که نوشتهای انشا-مانند از یک اخترشناس، به اندازهٔ نوشتههای جدی دانشمندانی مانند فرد هویل، سیدنی برنر، جیجی سیمپسون، رابرت اوپنهایمر، ریچارد فاینمن، یان استوارت، استیون هاوکینگ و اروین شرودینگر جا دارد.
داوکینز وقتی از اهمیت ادبیات حرف میزند و دانشمندانی را که از قدرت قلم بهره بردهاند نام میبرد، متواضعانه به خود و آثارش اشاره نمیکند. اما هر خوانندهٔ منصفی میپذیرد که فهرست دانشمندان مسلط بر قلم را اگر کسی جز او تنظیم میکرد، بیتردید نام داوکینز را در میان صدرنشینان قرار میداد. همان قدرت قلمی که در پایان کتاب جادوی واقعیت، فصلی با عنوان «معجزه چیست؟» میگنجاند و در بند پایانی آن فصل، به خواننده یادآوری میکند که دنبال معجزهای؟ واقعیت، به بهترین و هیجانانگیزترین شکل ممکن، یک معجزه است؛ معجزهآمیزتر از هر معجزهای که برایت گفتهاند. به جادوی واقعیت ایمان بیاور.
متن دیگری از داوکینز هست که دوست داشتم ترجمهاش کنم و در روزنوشتهها بیاورم. آنقدر عقب افتاد که تصمیم گرفتم این کار را شتابزده انجام دهم. کتاب را جلویم باز کردم و متن فارسی را نوشتم. به علت این شتابزدگی، شاید در ترجمهٔ برخی تعبیرها، بهترین واژگان را انتخاب نکرده باشم (بهویژه که برخی ترکیبهای این متن در زبان انگلیسی سابقه ندارد). اما یقین دارم که مفهوم متن به دقیقترین شکل ممکن منتقل شده است.
من این حرفها را سه بار از داوکینز خوانده-شنیدهام. یک بار در سال ۱۹۹۱ در مراسمی که هر ساله انستیتو سلطنتی لندن برگزار میکند (ایام کریسمس و به یاد سخنرانیهای مایکل فارادی) این مفهوم را شرح داد. یک بار هم آنها در کتاب Unweaving the Rainbow آورد. و آخرین بار هم موخرهٔ کتاب «کتابها زندگی میسازند» را به آن اختصاص داد.
این بار بالای متن نوشته: در مراسم خاکسپاریام خوانده شود
***
ما میمیریم. و همین نشانهٔ خوشبختی ماست.
انسانهای بسیاری هیچوقت نخواهند مرد، چون هرگز به دنیا نیامدهاند. تعداد آنها که میشد اکنون جای من باشند اما هرگز نور روز را نخواهند دید، از تعداد دانههای شن صحرای بزرگ آفریقا بیشتر است،
قطعاً در میان آن روحهای متولدنشده شاعرانی بزرگتر از کیتس بودهاند و دانشمندانی بزرگتر از نیوتن.
ما این را از آنجا میدانیم که با توجه به ساختار DNA، تعداد انسانهای متمایزی که میتوانستند وجود داشته باشند، بسیار عظیمتر از چیزی است که اکنون وجود دارد.
به رغم این احتمال بسیار ناچیز است که شما و من، در میانهٔ زندگی معمولیمان، اینجا هستیم.
ما بر سیارهای زندگی میکنیم که برای نوع زندگی ما تقریباً ایدهآل است. سیارهای نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، غرق در نور مهربان آفتاب، به نرمی آبیاری شده، آرام میچرخد و جشن سبز و طلایی حاصلخیزیاش را برگزار میکند.
کشتیای فضایی را تصور کنید که کاوشگرانی را، خفته در انجماد عمیق، به امید استقرار در جهانی دور با خود به عمق فضا میبرد؛ شاید در مأموریتی ناامیدانه برای حفظ گونهها و گریز از نابودی در اثر برخورد یک شهابسنگ، شبیه آن که دایناسورها را کشت.
مسافران در زمان انجماد با خود فکر میکردند که چقدر احتمال دارد کشتیشان به سیارهای برسد که برای زندگی به کار بیاید؟ در بهترین حالت، اگر از هر یک میلیون سیاره یکی مناسب باشد، با در نظر گرفتن قرنها فاصله برای رفتن از ستارهای به ستارهٔ دیگر، احتمال اینکه این کشتی فضایی به سیارهای صرفاً قابلتحمل برسد، به شکل غمانگیزی ناچیز است؛ چه برسد که بخواهد پناهگاهی امن برای این محمولهٔ خفته باشد.
اما فرض کنید مشخص شود که روباتِ رهیاب این کشتی فضایی بهحدی غیرقابلتصور خوششانس بوده است. کشتی بعد از میلیونها سال این بخت خارقالعاده را داشته که به سیارهای برسد که امکان حفظ حیات در آن وجود دارد: سیارهای با دمایی معتدل، غرق در نور گرم یک ستاره، و تر و تازه با آب و اکسیژن.
مسافران، گویی که از خواب در غار بیدار شدهاند، تلوتلوخوران به سمت نور میروند. بعد از میلیونها سال، یک سیارهٔ جدید حاصلخیز پیش رویشان است؛ سیارهای شاداب از مراتع سرزنده، با رودخانهها و آبشارهای جوشان؛ جهانی پر از جاندارانی که در این سبزِ شادابِ بیگانه به این سو و آن سو میپرند.
مسافران قصهٔ ما، مجذوب و بهتزده راه میروند. نه میتوانند آنچه را حس میکنند باور کنند و نه بختیاریشان را.
من خوششانسام که زندگی کردهام، شما نیز. نه فقط به خاطر بهرهمندی از لذت زیستن در سیارهمان. بلکه چون این فرصت به ما داده شده که بفهمیم چرا چشمانمان بازند و چه شده که دنیای پیش روی خود را میبینند. فرصتی است کوتاه، پیش از آنکه چشمهایمان برای همیشه بسته شوند.
***

توضیح ریز: من به جای Rip van Winkles در متن داوکینز از تعبیر «خوابیده در غار» استفاده کردم. چون داستان ریپ ون وینکل برای اغلب ما ناآشناست. میشد از «اصحاب کهف» هم استفاده کرد، اما با جهانبینی داوکینز چندان جور در نمیآید. بگذریم از اینکه واژهها و اصطلاحات در زبان عام، معمولا دیگر آن معنای ارزشی را در خود ندارند. در خاطر دارم – یادم نیست کجا – نیچه جایی از اصطلاح «خدای نکرده» هم استفاده کرده بود!



