در سالهای اخیر، بازار آموزش کارآفرینی و کسب و کار به کودکان رونق پیدا کرده است؛ هم در جهان و هم در کشور خودمان. هم دورههای آموزشی در این زمینه زیاد شده و هم کتابهای فراوانی در این زمینه عرضه شده است.
تشخیص علت و انگیزهٔ رونق این بازار هم چندان دشوار نیست. والدین برای فرزندانشان راحتتر از خودشان هزینه میکنند. اگر ثروتمند باشند، بهسادگی هزینه میکنند و اگر وضع مالیشان خوب نباشد، حاضرند از نان شبشان بزنند و خرج آموزش فرزندانشان کنند.
طبیعی است عرضهکنندگان خدمات آموزشی و فرهنگی، یعنی موسسات آموزشی، نویسندگان و ناشران هم وقتی چنین بازار درآمدزایی را میبینند، نمیتوانند چشمشان را به روی پولی که در این حوزه است ببندند. تقاضا هست. پس عرضه هم به وجود میآید.
طبیعتاً میدانید که من طرفدار کنترل در سمت عرضه نیستم. یعنی در عین اینکه – خواهم گفت – عرضهٔ چنین خدماتی را اخلاقی نمیدانم، معتقد نیستم رسماً باید آنها را محدود کرد. در عوض معتقدم اگر والدین آگاهانهتر به این موضوع نگاه کنند، احتمالاً در دوران کودکی و نوجوانی فرزندانشان را در معرض این نوع کلاسها و کتابها قرار نخواهند داد.
چرا «من» اینها را مینویسم؟
در طول این چند سال آنقدر برایم واضح بود که چنین کاری نادرست است که فکر میکردم بهسرعت جامعه در برابر آن موضع خواهد گرفت. اما دیدم چنین اتفاقی نیفتاده است. علت این نیست که لزوماً همهٔ روانشناسها با این کار موافقند. بلکه ماجرا در این است که «توسعه فردی» و «تقویت مهارتهای کسبوکار» و «کارآفرینی» آنقدر به ارزشهای روز تبدیل شده و بخشی از روح زمان (zeitgeist) ماست که احتمالاً روانشناسها ترجیح میدهند وارد مخالفت با این موضوعات نشوند (مخالفتی که دردسر دارد، اما منفعت ندارد).
خوب یادم هست که سالها پیش با یکی از اساتید مطرح مدیریت که حدود بیست سال از من بزرگتر است صحبت میکردم. از آثار مخرب شبکههای اجتماعی میگفت. گفتم: چرا این حرفها را نمیگویید و نمینویسید؟ پاسخ صادقانهای داد. گفت «روح زمانه» با تکنولوژی همراه است. من را بهعنوان «فردی آشنا با تکنولوژی» نمیشناسند. بنابراین اگر این حرفها را بزنم، نهایتاً بهعنوان فردی عقبمانده که مخالف تکنولوژی است شناخته خواهم شد.
فکر میکنم این ترسی است که در عدهای از روانشناسها هم وجود دارد. اما بعید میدانم کسی من را به ناآشنایی با کسبوکار یا مخالفت با آموزش کسبوکار متهم کند. بنابراین بدون آن نگرانی، میتوانم نقدها و نگرانیهایم را بنویسم.
در ادامه خواهم گفت که مخالفت من با آموزش «سواد مالی» نیست. بلکه با آموزش کسبوکار، کارآفرینی و حاشیههای آن است. در زمینهٔ سواد مالی هم، اما و اگرها و ملاحظاتی دارم که به آنها اشاره خواهم کرد.
اصرار ندارم که نظر من را در این باره بپذیرید. اما استدلالهایم را میگویم و تأکید میکنم که من این مقوله را نهتنها ناکارآمد بلکه غیراخلاقی میدانم و معتقدم به آیندهٔ جامعه لطمه میزند.
یک یادآوری واضح
طبیعتاً همهٔ آنچه در ادامه میآید، برداشتها، مفروضات و تحلیلهای شخصی من است. برای اینکه ابتدای هر جمله و هر گزاره تکرار نکنم که «من فکر میکنم» یا «به نظرم میرسد» و «تجربهٔ من میگوید» و …، یکبار به این نکته اشاره کردم تا ادامهٔ متن روانتر باشد.
کاملاً طبیعی است که شما بعضی از مفروضات من را نپذیرید یا معتقد باشید برخی از جنبههای موضوع را ندیدهام. هدف من این نیست که شما را متقاعد کنم حرف من درست است و هر حرفی جز حرف من غلط است. فقط میخواهم این حرفها را هم جایی در گوشهٔ ذهنتان داشته باشید.
اگر حوصله ندارید همهٔ متن را بخوانید، مستقیم به سراغ بخش پایانی حرفم بروید.
چرا تقاضای آموزش کسب و کار برای کودکان وجود دارد؟
عوامل متعددی دست به دست هم دادهاند تا آموزش کسبوکار به کودکان برای والدین جذاب شده باشد:
۱) جلو انداختن کودک در مسیر زندگی: این تمایل عجیب، حداقل در فرهنگ ما بیسابقه نیست.
در گذشته این کار با آموزش جهشی انجام میشد. یعنی والدین افتخار میکردند که هر جا قانون یا خلاء قانونی اجازه میدهد، فرزندشان دو کلاس را در یک سال بگذراند. کم نیستند متولدهای ماه مهر که تولد در شناسنامهشان شهریور ثبت شده تا یک سال از «روند زندگی» عقب نیفتند (خود من هم جزو کسانی هستم که در ششم مهر ماه به دنیا آمدهام و در شناسنامهام ششم شهریور ثبت شده).
۲) فضای سنگین رقابتی: والدین، درست یا غلط، این حس را دارند که فرزندشان در فضایی رقابتی زندگی میکند و خواهد کرد. و در نقش مادر و پدر متعهد، وظیفهٔ خود میدانند به فرزندشان برای پیروزی در این «دنیای رقابتی و بیرحم» آماده کنند.
به همین علت، میبینیم آمادگی برای کنکور کمکم از سال قبل از کنکور به سالهای قبل هم کشیده شده است و عملاً الان به حدی رسیده که والدین هنگام ثبتنام در دبستان هم نیمنگاهی به این دارند که انتخاب این یا آن دبستان چه تأثیری بر سرنوشت آکادمیک فرزندشان خواهد داشت!
۳) ناکارآمدی نظام آموزشی: حتی در کشورهای توسعهیافته که بسیاری از سیستمهای اجتماعی کارآمد هستند، نظام آموزشی کموبیش ناکارآمد است. انتقاد از نظام آموزشی به پایهٔ ثابت حرفهای صاحبنظران تبدیل شده و بسیار سخت است کسی را بیابید که از اثربخشی نظام آموزشی بهشکل مطلق و کامل دفاع کند. طبیعی است در کشور ما که اغلب سیستمهای اجتماعی ناکارآمد هستند (مثلاً تأمین اجتماعی که باید دوران بازنشستگی ما را تأمین کند نمیداند برای پوشش ضررهای همین امروز خودش چه خاکی بر سرش بریزد) طبیعتاً نظام آموزشی ناکارآمدیهای مضاعف دارد.
والدین طبیعتاً خود را در برابر فرزندانشان مسئول میدانند و سعی میکنند این ناکارآمدی را جبران کنند. یکی از اولین نقاطی که والدین سعی میکنند ضعف نظام آموزشی را جبران کنند، یادگیری زبان انگلیسی است. کمک به یادگیری برنامهنویسی و کار با کامپیوتر و سواد دیجیتال هم جنبهٔ دیگری از این تلاش است.
بعضی از والدین علاوه بر اینها، به فعالیتهای فوقبرنامهٔ دیگر مانند حضور در طبیعت، آشنایی با نجوم، ورزش، موسیقی و سایر هنرها هم توجه میکنند.
در ادامهٔ همین جبران ناکارآمدیها، والدین معتقدند نظام آموزشی فرزندانشان را برای کارآفرینی و درک دنیای کسبوکار آماده نمیکند. بنابراین «خروجیِ پیشفرض» نظام آموزشی – به استثناء اندک مشاغلی مانند پزشک و وکیل – نهایتاً کارمند دونپایه یا استاد دانشگاه است و در اقتصاد ضعیف هم این کارها آنقدر که انتظار میرود، آوردهٔ مادی ندارند.
قبلاً در کنار پزشک و وکیل، مهندس را هم مینوشتند. اما الان دیگر نمیشود نوشت. چون بسیاری از مهندسها نهایتاً در جایگاه کارشناس قرار میگیرند و اگر قرار باشد در لایههای بالاتر جامعه قرار بگیرند حتماً باید با مدیریت و کسبوکار آشنا باشند. علم مدیریت، مسیر ارتقاء شغلیشان را هموار میکند و دانش کسبوکار میتواند زمینهٔ کارآفرینی و راهاندازی کسبوکار را برایشان فراهم کند.
۴) تشویق کارآفرینی و رواج ارزشهای استارتاپی: چون پیش از این زیاد در این باره حرف زدهام، کوتاه میگویم. نخست اینکه کارآفرینی در همهجای دنیا تشویق میشود. کاملاً هم طبیعی و منطقی است. بهتر است مردم به جای اینکه چشمشان به دولت باشد تا برایشان کار خلق کند، خودشان برای خود و دیگران شغل ایجاد کنند (من هم با این حرف موافقم).
علاوه بر این، بسیاری از ثروتمندان امروزی در دنیا از کارآفرینی و بهویژه از راهاندازی استارتاپ ثروتمند شدهاند و برخلاف نسلهای قبل، ثروت موروثی کمتر به چشم میآيد. اخیراً خانوادههای ثروتمند مانند راکفلرها و روتشیلدها کمتر در تیترهای رسانههای جهان حضور دارند و بیل گیتسها و ایلان ماسکها و زاکربرگها هم با کسبوکار خودشان به ثروت رسیدهاند. کارآفرینان ایرانی ثروتمند هم – که لزوماً والدین ثروتمند نداشتهاند – کم نیستند. حتی اگر هم ثروت کلان نداشته نباشند، بهنظر میرسد مدیریت و کسبوکار باعث میشود فرد به گروههای جدید اجتماعی و درآمدی دست پیدا کند که با کارمندی به معنای کلاسیک، سختتر ممکن است.
با این تصویر – مستقل از اینکه آن را چقدر درست یا نادرست بدانید – والدین به نتیجه رسیدهاند که آموزش مدیریت کسبوکار هم باید درست مثل آموزش زبان و آموزشهای دیگر به سبد آموزش کودکان افزوده شود.
۵) رواج یافتن آموزش مدیریت در قالب دورههای کوتاهمدت از جمله MBA: با وجودی که رشتهٔ MBA در جهان حدود یک قرن قدمت دارد، اما رونق آن بیشتر به چند دههٔ اخیر برمیگردد. در کشور خودمان هم مشخصاً از حوالی سال ۱۳۸۰ تا کنون. MBA فقط یک دورهٔ جدید یا مدرک جدید نبود. بلکه یک «باور» را هم درون خود داشت: مدیریت کسبوکار، میتواند مکمل دانشها و تخصصهای دیگر باشد. پیش از آن، مدیریت یک تخصص مستقل به نظر میرسید. یکی در دانشگاه پزشکی میخواند، یکی مهندسی، یکی حقوق و یکی هم مدیریت. اما پزشک و مهندس و حقوقخوانده، همگی در دانشگاه یا خارج از دانشگاه MBA میخواندند. این اتفاق تازه هم بیشازپیش این تصویر را جا انداخت که آشنایی با کسبوکار و ادارهٔ آن، یک مهارت عمومی است که از یادگیری آن گریزی نیست (دقیقاً مثل یادگیری زبان انگلیسی).
و به محض اینکه میپذیریم یک مهارت را «به هر حال» و «در هر شرایط» باید آموخت، بلافاصله عدهای هم هول میشوند و میگویند: «چرا زودتر شروع نکنیم؟»
اگر انگلیسی حرف زدن خوب است، چرا از دوران کودکی آغاز نشود؟ اگر نواختن یک ساز موسیقی خوب است، چرا به بزرگسالی موکول شود؟ اگر قرار است فرزند من بعداً ورزشکار شود، چرا از کودکی شروع نکند؟ اگر میخواهد تفکر نقادانه یا فلسفه را یاد بگیرد، چرا از کودکی یاد نگیرد؟
به همین سبک: حالا که فهمیدهایم آشنایی با مفاهیم کسبوکار مفید است، چرا زودتر شروع نکنیم؟ آموزش رسمی که کاری برای فرزندمان نمیکند، حداقل خودمان او را با مهارتهایی آشنا کنیم که در آينده به آنها نیازمند خواهد بود.
بازاری بزرگ و غیرقابل چشمپوشی
اینجاست که تقاضایی بسیار بزرگ آموزش مفاهیم مدیریت و کسبوکار به کودکان شکل میگیرد. طبیعتاً عرضهکنندگان هم پیشاپیش آمادهاند. نویسندگانی که دربارهٔ کسبوکار مینویسند، ناشرانی که دربارهٔ کسبوکار کتاب منتشر میکنند و موسسات آموزشی که دورههای کسبوکار برگزار میکنند، به نتیجه میرسند که «چرا همین مطالب و حرفها را به زبان سادهتر برای کودکان نگوییم؟» مگر نمیشود کارآفرینی را به زبان ساده برای کودکان گفت؟ مگر نمیشود مدل کسبوکار را به زبان ساده برای کودکان توضیح داد؟ مگر نمیشود بازیهایی با منطق کسبوکار برای کودکان طراحی کرد؟
تقاضا هست و ما هم هستیم و چه کسی شایستهتر از ما؟ حیف است این کار را نکنیم.
به نظر من هم میشود مفاهیم کسبوکار را ساده کردن و به کودکان آموخت. مدل کسب و کار به زبان ساده، ارزش آفرینی به زبان ساده، مذاکره به زبان ساده، کارآفرینی به زبان ساده، چگونه بیسکوئیت بفروشیم به زبان ساده و مانند اینها. قطعاً کودکان هم میتوانند این مفاهیم را یاد بگیرند.
بنابراین حرف من این نیست که این مفاهیم را نمیشود یاد داد و نمیشود یاد گرفت. بلکه میخواهم دربارهٔ ضررها و خسارات احتمالی چنین آموزشهایی حرف بزنم.
سن مناسب برای آشنایی با مفاهیم کسب و کار
«بالاخره که باید یاد بگیرد…»
این جملهای است که چند بار دربارهٔ آموزش کسبوکار شنیدهام. اما این واقعیت را نباید فراموش کنیم که برای هر پدیده، سیستم و ساختار میشود یک سن مناسب و بهینه در نظر گرفت. سنی که پیش از آن، آشنایی با آن پدیده، سیستم و ساختار چندان مفید نیست و حتی ممکن است مخرب باشد.
مثلاً «سیستم تولیدمثل» را در نظر بگیرید. فرض کنید کودک چهار سالهٔ شما از شما میپرسد: «مامان. بابا. من چگونه به دنیا آمدم؟» آيا شما به تفصیل و با رسم شکل توضیح میدهید؟ بعید میدانم. چهار سال که هیچ. آیا فرزند هشت یا ده سالهٔ خود را در دورهٔ «روشهای همبستری و بارداری به زبان ساده» ثبتنام میکنید؟ بعید میدانم. بله. برای آموزش سواد جنسی حداقلی وقت صرف میکنید. هم برای اینکه کمی با بدن خودش آشنا شود و هم اینکه از او سوءاستفاده نشود. اما برای بقیهٔ آشناییها، یک «سنِ آستانهٔ مناسب» در نظر دارید. یکی از علتهای کدگذاری فیلمهای سینمایی هم همین است.
یا سیستم «اداری و بروکراتیک» را در نظر بگیرید. فرض کنید با فرزند خود به ادارهای میروید و با پرداخت رشوه کارتان را انجام میدهید. آیا این را برای فرزند ده ساله یا دوازده سالهٔ خود توضیح میدهید؟ «پسرم. دخترم. در این مملکت باید برای هر کاری پول بدهی. معمولاً مردم کاری را که وظیفهشان هست برایت انجام نمیدهند. آن آقا هم که آنجا به من و تو لبخند میزند، همین دیروز از من شیرینی گرفته.» آیا این را میگویید؟ بعید میدانم. احتمالاً میگویید: «بیا. دوست بابا یا مامان رو ببین. بیا لبخند بزن. سلام کن و …»
سالها میگذرد تا زمانی به فرزند خود بگویید که بسیاری از این دوستیها دوستی نبودهاند. بلکه رابطههایی بودهاند که شما آنها را «خریدهاید». مسئله این نیست که میخواهید پنهانکاری کنید. مسئله این است که نمیخواهید زودتر از آنچه که باید و بیش از آنچه که باید، تصویری مکانیکی، معاملهمحور و ناامن از جهان اطراف در ذهن فرزندتان شکل بگیرد.
حرفم این است که همهٔ ما پذیرفتهایم که برای هر سیستم و ساختار میتوان یک سن حداقلی در نظر گرفت و زودتر از آن آشنایی با آن سن و ساختار و رفتار را به فرزند تحمیل نکرد.
چرا با آموزش کسب و کار به کودکان مخالفم؟
منطق کسبوکار، تراکنشمحور / معاملهگرانه (transactional) است و نه رابطهمحور (relational).
در منطق معاملهگرانه، انگیزهٔ اصلی «تبادل منافع» است: چه چیزی برای من مهم است؟ چه چیزی برای تو مهم است؟ آیا میشود معاملهای شکل دهیم که منفعت من و منفعت تو تأمین شود؟
- چه کار کنم که برای تو ارزش داشته باشد و برایش به من پول بدهی؟
- این کاری که برایت کردم … میارزید. حالا یا الان از تو میگیرم یا در قالب فروش بعدی.
- من ماده اولیه را به قیمت … خریدهام. طبیعتاً باید خودم هم سود ببرم. به تو … میفروشم.
- اگر این محصول را با قیمت کمتر میخواهی، باید از کیفیتش کم کنم یا تعداد بیشتری بخری.
- وقت من ارزش دارد. این مدت که برایت گذاشتم، باید هزینهاش را بپردازی.
- اگر مشتریام بشوی و باز هم بخری، میتوانم تخفیف بدهم. اما برای اولین خرید، قیمت همین است که هست.
- در این معامله چه چیزی گیر من میآید؟ اگر برایم صرف نکند، نمیتوانم همکاری کنم.
- اگر پرداخت به موقع انجام نشود، شرایط قرارداد تغییر خواهد کرد.
اما آیا این همان منطقی است که شما دوست دارید فرزندتان زندگی اجتماعی را با آن آغاز کند؟
حالا به منطق رابطهمحور فکر کنید. در منطق رابطهمحور اصالت با «پیوند انسانی» است و رابطه در ذات خود، ارزش دارد که برایش تلاش شود.
کودک برای مادرش یک ماشین نقاشی میکشد و میگوید: «این را برای تو کشیدم!» در مقابل چه؟ هیچ. به عنوان بخشی از یک رابطه.
کودکی را در نظر بگیرید که میوهاش را به دوستش تعارف میکند و میگوید «بیا تو هم بخور.» در برابر چه میگیرد؟ هیچ. کودک یاد گرفته که «دوستم است. میخواهم میوهام را به او بدهم.»
یا کودکی که نصف خوراکیاش باقی مانده و آن را به برادر کوچکش میدهد و میگوید: «تو بخور، من سیر شدم.» (در منطق کسبوکار، این اتلاف ارزش اقتصادی است).
به کودکی فکر کنید که اسباببازیاش را به دوستش میدهد و میگوید: «تو بازی کن، بعدش نوبت من!» آیا در این معادله چیزی از سود و زیان در نظر گرفته شده؟
یا حتماً دیدهاید که کودکان، اسباببازیهای محبوبشان را به مهمان همسنشان میدهند و میگویند: «میتونی ببری خونتون، بعداً بهم پس بده.» بدون هیچ قراردادی و فقط بر پایه اعتماد. حتی اگر هم ندهند و دعوا کنند و جیغ بزنند که مال خودم است، باز هم منطق معاملهگرانه ندارد. بلکه این رفتار در چارچوب «رابطه» انجام میشود.
حتی اگر دعوایشان شود، که «چرا نوبت را رعایت نکردی؟» مسئله بر سر انصاف (fairness) است. و همین دعواها هم آموزنده است. انصاف در دعوای کودکانه با انصاف در منطق کسبوکار (= سود منصفانه) فرق دارد.
به این فکر کنید که «کودکی که به دوستش میگوید دیروز با من بازی نکردی. امروز اسباببازیام را به تو نمیدهم.» لابد خواهید گفت: «این که دیگر منطق معامله است.» بله. هست. اما نه بر مبنای پول و ارزش اقتصادی.
مثالها زیادند. به قهر و آشتیهای کودکان نگاه کنید. جوری قهر میکنند که انگار ابدی است و جوری آشتی میکنند که انگار هرگز قهری در میان نبوده است.
منطقیتر است جهان کودکی بر پایهٔ رابطههای انسانی و تعاملهای انسانی بنا شود. منطقیتر است محبتها و نفرتها، شادیها و غمها، موفقیتها و شکستها بر پایهٔ پول و منافع اقتصادی نباشد.
مواجه شدن با دنیای تراکنشمحور و معاملهگرانه، ناگزیر است. اما حرکت از دنیای انسانی، دوستانه، دگرخواهانه و رابطهمحور به سمت دنیای «معاملهمحور بر پایهٔ ارزش اقتصادی» بهتر از این است که در همان سالهای نخست زندگی کودکمان را وارد سیستم کار و ارزشآفرینی اقتصادی کنیم.
دوستی دارم که در سازمانی مدیر است و فرزند دوازده سالهٔ خود را این کلاس و آن کلاس میفرستاد و این کتاب و آن کتاب را برایش میخرید و او را «کارآفرینی کوچک» مینامید که بعداً جزو مدیران بزرگ کشور خواهد شد.
اخیراً سر ماجرایی از فرزند خود دلخور شده و به حالت دعوا او گفته بود: «حیف من که قبل از رفتن به شرکت، ایستادم و لباس تو را اتو کردم.» فرزندش هم گفته بود: تمام این یک سال اتو کردن را حساب کن چقدر میشود؟ پولش را میدهم.
مادر این را با گله برایم گفت. پاسخ من را حدس میزنید. گفتم: به خاطر این حرف زیبا تشویقش کردی؟ گفت تشویق؟ پاسخ دادم: بله. مگر نه اینکه این همه خرج کردی که منطق کسبوکار یاد بگیرد؟ یاد گرفته. عالی هم یاد گرفته. تو کارگری هستی که خدماتت را میخواستی بیش از ارزش واقعی به او بفروشی. به خاطر چند دست لباس اتو کردن، میخواستی با فلانی دوست نشود. او هم یادآوری کرد که کارگریهای تو قیمت مشخصی دارد که حتی میتواند با پولتوجیبی پرداخت کند.
او فرق «لطف و محبت رابطه» و «مبادلهٔ ارزش اقتصادی در معامله» را نمیفهمد. چون اول باید اولی را عمیق یاد میگرفت تا بعداً دومی را به تدریج یاد بگیرد. اما تو در آموختن دومی عجله کردی.
اقلیم انگیزشی (محیط انگیزشی)
کارول دوئک، نظریهپرداز مطرح حوزهٔ انگیزش، بهواسطهٔ کتاب طرز فکر (Mindset) به یک اسم شناختهشدهٔ خانگی تبدیل شده و همه از کتابش حرف میزنند (مدل ذهنی رشد و مدل ذهنی ثابت).
اما این نظریهپرداز بزرگ و تأثیرگذار، چارچوب بسیار بزرگتری برای شناخت انسان و انگیزههایش مطرح کرده و آنچه در کتاب طرز فکر میخوانیم، صرفاً بخش کوچکی از آن مدل بزرگ است.
در فایل صوتی هدف گذاری برایتان گفتم که انسانها دو نوع جهتگیری در هدفگذاری (goal orientation) دارند:
- اهداف عملکردی (performance goals)
- اهداف یادگیری (learning goals)
و گفتم که دوئک و برخی دیگر از نظریهپردازان تأکید میکنند که اقلیم انگیزشی (motivational climate) و به زبان سادهتر، شرایط محیطی فرد، بر این جهتگیری تأثیر میگذارد.
یعنی برخی محیطها باعث میشوند فرد به سمت هدفگذاری عملکردی برود (اصالت در خروجی و نتیجه است) و برخی محیطها فرد را به سمت هدفگذاری یادگیری سوق میدهند (اصالت در این است که من امروز این کار را بهتر از دیروز انجام دهم).
خودتان میدانید که مدرسها و مربیان توسعه فردی و روانشناسان در دانشگاهها و اساتید علوم رفتاری چقدر تلاش میکنند تا هدفگذاری عملکردی را در ذهن شاگردان خود کمرنگ کنند (نه اینکه حذف کنند. بلکه کمرنگ کنند تا هدفگذاری به قصد یادگیری، جایی برای تنفس پیدا کند).
مدیران موفق، کارشناسان قوی، افرادی با تفکر تحلیلی، برنامهنویسهای خوب، متخصصان هوش مصنوعی (چون مُد شده همهجا جدا مینویسند 😉) همه به مدل ذهنی یادگیری نیاز دارند. خود شما هم به احتمال زیاد به تقویت همین الگوی ذهنی نیاز دارید. چون جامعه ما را به سمت دیگر سوق داده است.
باز چون در فایل صوتی گفتم تکرار نمیکنم که تحقیقات متعدد نشان میدهند آموزش کسبوکار، سوگیری فرد را به سمت عملکرد میبرد و از یادگیری دور میکند (نمیگفتند هم حدس زدن این تأثیر سخت نبود).
ما اگر هیچ کاری هم نکنیم، محیط مدرسه، تعامل با دیگران و فشارهای اجتماعی، فرزندمان را به سمت «خروجیمحور بودن» خواهد بود (مهم این است که نتیجه بگیرم. هر جور که شد، مهم نیست). لااقل خودمان او را در خاکی قرار ندهیم که زودتر از آنچه که باید، میوههای این مدل ذهنی را برداشت کنیم.
آيا این حرفها به معنای مخالفت با آموزش سواد مالی است؟
نه.
برخلاف «کسب و کار» و «کارآفرینی» که تا حدی مشخص است دربارهٔ چه حرف میزنند، «سواد مالی» اصطلاح بسیار گستردهای است که انبوهی از مفاهیم و رویکردها را در خود جا داده است. به این نوع اصطلاحات، چترواژه میگویند: چترهایی بزرگ که روی طیف گستردهای از مفاهیم قرار گرفتهاند.
اینکه اگر از کسی پول قرض میگیریم باید به او پس بدهیم، بخشی از سواد مالی است. اینکه خوب است بخشی از درآمد ما و انرژی ما و منابع ما به افرادی که از ما ضعیفتر هستند، یا به ارزشهایی که از ما مهمتر هستند اختصاص پیدا کند، بخشی از سواد مالی است (میخواهیم به فقرا کمک کنیم. زلزله در بخشی از کشور آمده. میخواهیم چند دست لباس برای کودکان آنجا بفرستیم و …).
این هم که «وقتی پول من را گرفتی گفته بودی یکماهه پس میدهی و الان یک سال گذشته و بهرهاش … است و دلار از آن موقع تا الان اینقدر شده» بخشی از سواد مالی است.
برخلاف کسبوکار، آموزش سواد مالی را نمیتوان به کلی عقب انداخت. اما میشود قدم به قدم، سال به سال و مقطع به مقطع، لایههایی از سواد مالی را که برای کودک مناسب است به او آموخت.
بنابراین نفی آموزش کسبوکار به معنای نفی آموزش سواد مالی نیست. از سوی دیگر، سواد مالی هم آنقدر اصطلاح گستردهای است که نمیشود به شکل مطلق از مفید بودن آموزش آن دفاع کرد (لازم است مورد به مورد و مدل به مدل دربارهاش حرف زده شود).
این سالهای مهم…
سالهای کودکی، سالهایی است که بهتر است کودکان زندگی بر پایهٔ ارزشها (نه ارزش اقتصادی و ارزشی که ارزشیها میگویند، بلکه ارزش در تصمیمگیری) را بیاموزند. حل مسئله یاد بگیرند. ذهن و سیستم شناختیشان پرورش پیدا کند. تعاملات اجتماعی و تقویت روابط اجتماعی را بیاموزند.
مدل ذهنی، دستگاه فکری، نظام فکری و طرحوارههای کارآمد اجتماعی در ذهنشان شکل بگیرد. تعاملها و بازیهای اجتماعی را تجربه کنند. خلاقیت خود را با جستجوی پاسخ معماها پرورش دهند. حتی شاید کمی برنامهنویسی و الگوریتم یاد بگیرند (در همان حد کودکانه. یعنی همان ریاضیات کودکانه با زبان دیگر). دگرخواهی را بیاموزند و لذت کمک به دیگری را تجربه کنند. حتی اگر قرار است مدیریت یاد بگیرند، آن را در قالب فعالیتهای پروژهمحور بیاموزند (میخواهیم گلهای جدید در باغچه بکاریم یا یک کتابخانه کوچک چوبی بسازیم یا با بچههای مدرسه یک مجسمه درست کنیم).
خوشبختانه همهٔ ما یاد گرفتهایم که «کار بد نیست، اما کودک کار بد است.» چون کودک، زودتر از سن مناسب، وارد مناسباتی شده که نباید درگیرشان شود.
و باز خوشبختانه، در سالهای اخیر یاد گرفتهایم که استفاده از تصاویر و زندگی کودکان در نقش اینفلوئنسر در شبکههای اجتماعی بد است و شکل دیگری از همان پدیدهٔ کودکان کار است. چون مرزهای زندگی کودکمان را به روی دنیایی باز کردهایم که هنوز آمادهاش نیست و برای حضور در آن قدرت تصمیمگیری آگاهانه ندارد.
امیدوارم در سالهای پیش رو بپذیریم که آموزش کسبوکار و موضوعات وابسته به آن به کودکان، شکل دیگری از همان پدیدهٔ کودک کار است. چون مرزهای ذهن کودکمان را به روی دنیایی باز کردهایم که هنوز مناسبش نیست و برای ارزیابی ارزشهای آن، هنوز به پختگی و ظرفیت شناختی کافی نرسیده است.
این مثالم ساده و نمادین است. اما حرفم را میرساند:
اگر کودک شما در تابستان یک فرد تشنه را در خیابان دید که دنبال آب میگردد، باید به شما بگوید که او تشنه است. ما در خانه (يا ماشین) آب نداریم؟ کودکی که بگوید: «چه فرصت اقتصادی جالبی. اینجا میشود آب معدنی فروخت» بیش از آنکه به دنیای کسبوکار نزدیک شده باشد، از انسان بودن دور شده است.



