• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
محمدرضا شعبانعلی
روزمرگی‌ها

بسیار کوتاه دربارهٔ این روزهای خودم

توسط محمدرضا شعبانعلی آوریل 18, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

روزهای من معمولاً شلوغ و متراکمه. شاید بیشتر از پونزده ساله که تعطیلی، به معنای این‌که یه روز کامل هیچ کاری نکنم و بدونم تعطیلم، توی زندگیم نبوده.

اما یک ماه اخیر، فشرده‌تر و پیش‌بینی‌ناپذیرتر از هر زمان دیگه‌ای بود؛ حتی فراتر از تصور خودم.

همیشه پیش اومده که خیلی از پیام‌ها رو فرصت نکنم بخونم، اما حداقل بعضی‌هاشون رو تصادفی می‌خوندم و جواب می‌دادم. اما الان پیام‌های روی گوشی‌ام اون‌قدر انباشته شده که جرئت باز کردن پیام‌رسان‌ها رو ندارم.

وقتی اول فروردین یک متن کوتاه نوشتم و پایینش گفتم که همین امروز کاملش می‌کنم، باور نمی‌کردم که یک ماه نتونم به روزنوشته سر بزنم. و از این عجیب‌تر که وقت‌های دیگه، حتی اگر فرصت نوشتن نباشه، معمولاً کامنت‌ها رو می‌خونم. اما الان تازه می‌خوام کامنت‌های این چندوقت رو بخونم.

البته در این مورد خاص، علت رو می‌دونم. من برای سر زدن به روزنوشته، شخصی‌ترین بخش‌های وقتم رو در نظر می‌گیرم. زمان‌هایی که واقعاً بتونم با حضور ذهن کامل (به قول این بچه‌مذهبی‌ها: با حضور قلب) حرف‌های این‌جا رو بخونم یا حرف‌های خودم رو بنویسم. و این نوع وقت، که یکی از خالص‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین وقت‌های زندگیمه، تقریباً توی این ماه وجود نداشته.

الان اوضاع هنوز عادی نشده. تراکم کارها حداقل در یک یا دو هفتهٔ پیش رو بسیار زیاده. اما حدس می‌زنم بتونم منظم‌تر به این‌جا سر بزنم و کم‌کم دوباره مطالب روزنوشته رو پیش ببرم.

یه عکس این‌جا بذارم که نشون بدم هنوز زنده‌ام. تا از فردا کمی منظم‌تر این‌جا بشینم و همه‌چیز رو پیش ببرم.

محمدرضا شعبانعلی

آوریل 18, 2025 39 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
روزمرگی‌ها

حرف‌هایمان را بیشتر بفهمیم |‌ پیشنهادی ساده اما مهم برای سال جدید

توسط محمدرضا شعبانعلی مارس 21, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت

دوست داشتم در اولین روز سال جدید، مطلبی هرچند کوتاه در روزنوشته‌ها منتشر کنم. طبیعی است اولین حرفم تبریک سال جدید است و آرزوی روزهای خوب و شاد. و امید به این‌که راهزنان شادی و کاسبان غم، نتوانند آن‌قدر که می‌خواهند و می‌طلبند، از سرمایه‌های زندگی‌مان به یغما ببرند.

اما جدا از این آرزوها، چون معمولاً اولین روزهای سال همهٔ ما با خودمان قرارهایی می‌گذاریم، گفتم پیشنهادی در این‌جا مطرح کنم، شاید شما هم آن بپسندید و را در فهرست قرارهایتان قرار دهید.

خودم هم قصد دارم امسال آن را بیشتر از پیش جدی بگیرم.

نکتهٔ مهم

اگر قرار بود کمی ملاحظه‌کارانه فکر کنم، این متن را نمی‌نوشتم. چون کسی که با نیت دوستانهٔ من آشنا نباشد، ممکن است آن را به شکل دیگری تفسیر کند. اما فرض من این است که خوانندهٔ من نیت من را به‌خوبی می‌شناسد و درک می‌کند.

هوش توئيتری

در سال‌های اخیر، چند تجربهٔ جالب مشابه داشته‌ام:

با کسانی آشنا شده‌ایم که شوخی‌های کلامی بسیار زیبا داشته‌اند. یا ظرافت‌هایی در بعضی از حرف‌ها، اشارات و کنایه‌هایشان داشته‌اند که واقعاً شگفت‌زده‌ام کرده است.

معمولاً‌ در این‌جور وقت‌ها با خود می‌گویم: چه دوست خوبی. چه هم‌زبان خوبی. چقدر حرف زدن با این فرد می‌تواند شیرین باشد. و اگر فرض کنیم هوش کلامی تا حدی ظرفیت‌های شناختی و ذهنی را منعکس می‌کند، می‌شود حدس زد چنین فردی ذهن فعالی دارد و رفیق و هم‌صحبت خوبی است.

اما مسئله این‌جاست که اندکی که می‌گذرد و گفتگوها از چند جمله و تعارفات و اتفاق‌های روزمره فراتر می‌رود، ناگهان به دیوار می‌خوری. می‌بینی آن کسی که آن ظرافت‌های عجیب را در ذهن و زبانش داشت،‌ از درک برخی نکات ساده و پیش‌پاافتاده ناتوان است.

در چنین مواقعی همیشه از خودم پرسید‌ه‌ام: من فریب چه چیزی را خوردم؟‌ چرا برآوردم از هوش و توانایی ذهنی این فرد تا این حد اشتباه بود؟

به‌تدریج پاسخ را پیدا کرده‌ام. پاسخی شخصی که نه می‌خواهم از آن دفاع کنم و نه اصرار کنم که آن را بپذیرید: توییتر (اگر دوست دارید بخوانید ایکس یا اِکس یا شبکه‌های اجتماعی یا هر چیز دیگر).

این نوع افراد چون در شبکه‌های اجتماعی چرخیده‌اند، به مجموعه‌ای از ظرافت‌های کلامی، شوخی‌های خاص و حاضرجوابی‌های جذاب مجهز شده‌اند. این خوانده‌ها و شنیده‌ها در ذهن‌شان نشسته و آگاهانه یا ناآگاهانه آن را در حرف‌هایشان به‌کار می‌برند. اما به محض این‌که از قلمرو آشنا خارج شوند، کیفیت کلامشان به‌شکل چشمگیری سقوط می‌کند.

من در دل خودم این نوع هوشمندیِ «دوپینگی، مقطعی، موردی، محدود و اغلب بی‌فایده» را «هوش توئیتری» می‌نامم (حتی اگر حاصل چرخیدن در اینستاگرام و تلگرام باشد).

شاید توئیتر بهترین اسم نباشد. چون بددهنی و فحش در آن زیاد است. اما همان‌جا هم – هر چند به زحمت – حرف‌ها و نکته‌ها و شوخی‌ها و ظرافت‌های خاص پیدا می‌شود.

دردسرها و هزینه‌های هوش توئيتری

این نوشته را تا آخر شب به تدریج کامل می‌کنم….

مارس 21, 2025 14 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
کسب و کار برای کودکان
اجتماعیاتاقتصاد و مدیریتتوسعه مهارتهای فردی

چرا با دوره های آموزشی و کتابهای آموزش کسب و کار برای کودکان مخالفم

توسط محمدرضا شعبانعلی مارس 7, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

در سال‌‌های اخیر، بازار آموزش کارآفرینی و کسب و کار به کودکان رونق پیدا کرده است؛ هم در جهان و هم در کشور خودمان. هم دوره‌های آموزشی در این زمینه زیاد شده و هم کتاب‌های فراوانی در این زمینه عرضه شده است.

تشخیص علت و انگیزهٔ رونق این بازار هم چندان دشوار نیست. والدین برای فرزندان‌شان راحت‌تر از خودشان هزینه می‌کنند. اگر ثروتمند باشند، به‌سادگی هزینه می‌کنند و اگر وضع مالی‌شان خوب نباشد، حاضرند از نان شب‌شان بزنند و خرج آموزش فرزندان‌شان کنند.

طبیعی است عرضه‌کنندگان خدمات آموزشی و فرهنگی، یعنی موسسات آموزشی، نویسندگان و ناشران هم وقتی چنین بازار درآمدزایی را می‌بینند، نمی‌توانند چشم‌شان را به روی پولی که در این حوزه است ببندند. تقاضا هست. پس عرضه هم به وجود می‌آید.

طبیعتاً می‌دانید که من طرفدار کنترل در سمت عرضه نیستم. یعنی در عین این‌که – خواهم گفت – عرضهٔ چنین خدماتی را اخلاقی نمی‌دانم، معتقد نیستم رسماً باید آن‌ها را محدود کرد. در عوض معتقدم اگر والدین آگاهانه‌تر به این موضوع نگاه کنند، احتمالاً در دوران کودکی و نوجوانی فرزندان‌شان را در معرض این نوع کلاس‌ها و کتابها قرار نخواهند داد.

چرا «من» این‌ها را می‌نویسم؟

در طول این چند سال آن‌قدر برایم واضح بود که چنین کاری نادرست است که فکر می‌کردم به‌سرعت جامعه در برابر آن موضع خواهد گرفت. اما دیدم چنین اتفاقی نیفتاده است. علت این نیست که لزوماً همهٔ روانشناس‌ها با این کار موافقند. بلکه ماجرا در این است که «توسعه فردی» و «تقویت مهارت‌های کسب‌و‌کار» و «کارآفرینی» آن‌قدر به‌ ارزش‌های روز تبدیل شده و بخشی از روح زمان (zeitgeist) ماست که احتمالاً روانشناس‌ها ترجیح می‌دهند وارد مخالفت با این موضوعات نشوند (مخالفتی که دردسر دارد، اما منفعت ندارد).

خوب یادم هست که سال‌ها پیش با یکی از اساتید مطرح مدیریت که حدود بیست سال از من بزرگ‌تر است صحبت می‌کردم. از آثار مخرب شبکه‌های اجتماعی می‌گفت. گفتم: چرا این حرف‌ها را نمی‌گویید و نمی‌نویسید؟ پاسخ صادقانه‌ای داد. گفت «روح زمانه» با تکنولوژی همراه است. من را به‌عنوان «فردی آشنا با تکنولوژی» نمی‌شناسند. بنابراین اگر این حرف‌ها را بزنم، نهایتاً به‌عنوان فردی عقب‌مانده که مخالف تکنولوژی است شناخته خواهم شد.

فکر می‌کنم این ترسی است که در عده‌ای از روانشناس‌ها هم وجود دارد. اما بعید می‌دانم کسی من را به ناآشنایی با کسب‌و‌کار یا مخالفت با آموزش کسب‌و‌کار متهم کند. بنابراین بدون آن نگرانی، می‌توانم نقدها و نگرانی‌هایم را بنویسم.

در ادامه خواهم گفت که مخالفت من با آموزش «سواد مالی» نیست. بلکه با آموزش کسب‌و‌کار، کارآفرینی و حاشیه‌های آن است. در زمینهٔ سواد مالی هم، اما و اگرها و ملاحظاتی دارم که به آن‌ها اشاره خواهم کرد.

اصرار ندارم که نظر من را در این باره بپذیرید. اما استدلال‌هایم را می‌گویم و تأکید می‌کنم که من این مقوله را نه‌تنها ناکارآمد بلکه غیراخلاقی می‌دانم و معتقدم به آیندهٔ‌ جامعه لطمه می‌زند.

یک یادآوری واضح

طبیعتاً همهٔ آن‌چه در ادامه می‌آید، برداشت‌ها، مفروضات و تحلیل‌های شخصی من است. برای این‌که ابتدای هر جمله و هر گزاره تکرار نکنم که «من فکر می‌کنم» یا «به نظرم می‌رسد» و «تجربهٔ من می‌گوید» و …، یک‌بار به این نکته اشاره کردم تا ادامهٔ متن روان‌تر باشد.

کاملاً طبیعی است که شما بعضی از مفروضات من را نپذیرید یا معتقد باشید برخی از جنبه‌های موضوع را ندیده‌ام. هدف من این نیست که شما را متقاعد کنم حرف من درست است و هر حرفی جز حرف من غلط است. فقط می‌خواهم این حرف‌ها را هم جایی در گوشهٔ ذهن‌تان داشته باشید.

اگر حوصله ندارید همهٔ متن را بخوانید،‌ مستقیم به سراغ بخش پایانی حرفم بروید.

چرا تقاضای آموزش کسب و کار برای کودکان وجود دارد؟

عوامل متعددی دست به دست هم داده‌اند تا آموزش کسب‌و‌کار به کودکان برای والدین جذاب شده باشد:

۱) جلو انداختن کودک در مسیر زندگی: این تمایل عجیب، حداقل در فرهنگ ما بی‌سابقه نیست.

در گذشته این کار با آموزش جهشی انجام می‌شد. یعنی والدین افتخار می‌کردند که هر جا قانون یا خلاء قانونی اجازه می‌دهد، فرزندشان دو کلاس را در یک سال بگذراند. کم نیستند متولدهای ماه مهر که تولد در شناسنامه‌شان شهریور ثبت شده تا یک سال از «روند زندگی» عقب نیفتند (خود من هم جزو کسانی هستم که در ششم مهر ماه به دنیا آمده‌ام و در شناسنامه‌ام ششم شهریور ثبت شده).

۲) فضای سنگین رقابتی: والدین، درست یا غلط، این حس را دارند که فرزندشان در فضایی رقابتی زندگی می‌کند و خواهد کرد. و در نقش مادر و پدر متعهد، وظیفهٔ خود می‌دانند به فرزندشان برای پیروزی در این «دنیای رقابتی و بی‌رحم» آماده کنند.

به همین علت، می‌بینیم آمادگی برای کنکور کم‌کم از سال قبل از کنکور به سال‌های قبل هم کشیده شده است و عملاً الان به حدی رسیده که والدین هنگام ثبت‌نام در دبستان هم نیم‌نگاهی به این دارند که انتخاب این یا آن دبستان چه تأثیری بر سرنوشت آکادمیک فرزندشان خواهد داشت!

۳) ناکارآمدی نظام آموزشی: حتی در کشورهای توسعه‌یافته که بسیاری از سیستم‌های اجتماعی کارآمد هستند، نظام آموزشی کم‌و‌بیش ناکارآمد است. انتقاد از نظام آموزشی به پایهٔ ثابت حرف‌های صاحب‌نظران تبدیل شده و بسیار سخت است کسی را بیابید که از اثربخشی نظام آموزشی به‌شکل مطلق و کامل دفاع کند. طبیعی است در کشور ما که اغلب سیستم‌های اجتماعی ناکارآمد هستند (مثلاً تأمین اجتماعی که باید دوران بازنشستگی ما را تأمین کند نمی‌داند برای پوشش ضررهای همین امروز خودش چه خاکی بر سرش بریزد) طبیعتاً نظام آموزشی ناکارآمدی‌های مضاعف دارد.

والدین طبیعتاً خود را در برابر فرزندان‌شان مسئول می‌دانند و سعی می‌کنند این ناکارآمدی را جبران کنند. یکی از اولین نقاطی که والدین سعی می‌کنند ضعف نظام آموزشی را جبران کنند، یادگیری زبان انگلیسی است. کمک به یادگیری برنامه‌نویسی و کار با کامپیوتر و سواد دیجیتال هم جنبهٔ دیگری از این تلاش است.

بعضی از والدین علاوه بر این‌ها، به فعالیت‌های فوق‌برنامهٔ دیگر مانند حضور در طبیعت، آشنایی با نجوم، ورزش، موسیقی و سایر هنرها هم توجه می‌کنند.

در ادامهٔ همین جبران ناکارآمدی‌ها، والدین معتقدند نظام آموزشی فرزندان‌شان را برای کارآفرینی و درک دنیای کسب‌و‌کار آماده نمی‌کند. بنابراین «خروجیِ پیش‌فرض» نظام آموزشی – به استثناء اندک مشاغلی مانند پزشک و وکیل – نهایتاً‌ کارمند دون‌پایه یا استاد دانشگاه است و در اقتصاد ضعیف هم این کارها آن‌قدر که انتظار می‌رود، آوردهٔ مادی ندارند.

قبلاً در کنار پزشک و وکیل، مهندس را هم می‌نوشتند. اما الان دیگر نمی‌شود نوشت. چون بسیاری از مهندس‌ها نهایتاً در جایگاه کارشناس قرار می‌گیرند و اگر قرار باشد در لایه‌های بالاتر جامعه قرار بگیرند حتماً باید با مدیریت و کسب‌و‌کار آشنا باشند. علم مدیریت، مسیر ارتقاء شغلی‌شان را هموار می‌کند و دانش کسب‌و‌کار می‌تواند زمینهٔ کارآفرینی و راه‌اندازی کسب‌و‌کار را برایشان فراهم کند.

۴)‌ تشویق کارآفرینی و رواج ارزش‌های استارتاپی: چون پیش از این زیاد در این باره حرف زده‌ام، کوتاه می‌گویم. نخست این‌که کارآفرینی در همه‌جای دنیا تشویق می‌شود. کاملاً هم طبیعی و منطقی است. بهتر است مردم به جای این‌که چشم‌شان به دولت باشد تا برایشان کار خلق کند، خودشان برای خود و دیگران شغل ایجاد کنند (من هم با این حرف موافقم).

علاوه بر این، بسیاری از ثروتمندان امروزی در دنیا از کارآفرینی و به‌ویژه از راه‌اندازی استارتاپ ثروتمند شده‌اند و برخلاف نسل‌های قبل، ثروت موروثی کمتر به چشم می‌آيد. اخیراً خانواده‌های ثروتمند مانند راکفلرها و روتشیلدها کمتر در تیترهای رسانه‌های جهان حضور دارند و بیل گیتس‌ها و ایلان‌ ماسک‌ها و زاکربرگ‌ها هم با کسب‌و‌کار خودشان به ثروت رسیده‌اند. کارآفرینان ایرانی ثروتمند هم – که لزوماً والدین ثروتمند نداشته‌اند – کم نیستند. حتی اگر هم ثروت کلان نداشته نباشند، به‌نظر می‌رسد مدیریت و کسب‌و‌کار باعث می‌شود فرد به گروه‌های جدید اجتماعی و درآمدی دست پیدا کند که با کارمندی به معنای کلاسیک، سخت‌تر ممکن است.

با این تصویر – مستقل از این‌که آن را چقدر درست یا نادرست بدانید – والدین به نتیجه رسیده‌اند که آموزش مدیریت کسب‌و‌کار هم باید درست مثل آموزش زبان و آموزش‌های دیگر به سبد آموزش کودکان افزوده شود.

۵) رواج یافتن آموزش مدیریت در قالب دوره‌های کوتاه‌مدت از جمله MBA: با وجودی که رشتهٔ MBA در جهان حدود یک قرن قدمت دارد، اما رونق آن بیشتر به چند دههٔ‌ اخیر برمی‌گردد. در کشور خودمان هم مشخصاً از حوالی سال ۱۳۸۰ تا کنون. MBA فقط یک دورهٔ جدید یا مدرک جدید نبود. بلکه یک «باور» را هم درون خود داشت: مدیریت کسب‌و‌کار، می‌تواند مکمل دانش‌ها و تخصص‌های دیگر باشد. پیش از آن، مدیریت یک تخصص مستقل به نظر می‌رسید. یکی در دانشگاه پزشکی می‌خواند، یکی مهندسی، یکی حقوق و یکی هم مدیریت. اما پزشک و مهندس و حقوق‌خوانده، همگی در دانشگاه یا خارج از دانشگاه MBA می‌خواندند. این اتفاق تازه هم بیش‌از‌پیش این تصویر را جا انداخت که آشنایی با کسب‌و‌کار و ادارهٔ آن، یک مهارت عمومی است که از یادگیری آن گریزی نیست (دقیقاً مثل یادگیری زبان انگلیسی).

و به محض این‌که می‌پذیریم یک مهارت را «به هر حال» و «در هر شرایط» باید آموخت، بلافاصله عده‌ای هم هول می‌شوند و می‌گویند: «چرا زودتر شروع نکنیم؟»

اگر انگلیسی حرف زدن خوب است، چرا از دوران کودکی آغاز نشود؟‌ اگر نواختن یک ساز موسیقی خوب است،‌ چرا به بزرگسالی موکول شود؟ اگر قرار است فرزند من بعداً ورزشکار شود،‌ چرا از کودکی شروع نکند؟ اگر می‌خواهد تفکر نقادانه یا فلسفه را یاد بگیرد، چرا از کودکی یاد نگیرد؟

به همین سبک: حالا که فهمیده‌ایم آشنایی با مفاهیم کسب‌‌و‌کار مفید است،‌ چرا زودتر شروع نکنیم؟ آموزش رسمی که کاری برای فرزندمان نمی‌کند، حداقل خودمان او را با مهارت‌هایی آشنا کنیم که در آينده به آن‌ها نیازمند خواهد بود.

بازاری بزرگ و غیرقابل‌ چشم‌پوشی

این‌جاست که تقاضایی بسیار بزرگ آموزش مفاهیم مدیریت و کسب‌و‌کار به کودکان شکل می‌گیرد. طبیعتاً عرضه‌کنندگان هم پیشاپیش آماده‌اند. نویسندگانی که دربارهٔ کسب‌و‌کار می‌نویسند،‌ ناشرانی که دربارهٔ کسب‌و‌کار کتاب منتشر می‌کنند و موسسات آموزشی که دوره‌های کسب‌و‌کار برگزار می‌کنند، به نتیجه می‌رسند که «چرا همین مطالب و حرف‌ها را به زبان ساده‌تر برای کودکان نگوییم؟» مگر نمی‌شود کارآفرینی را به زبان ساده برای کودکان گفت؟ مگر نمی‌شود مدل کسب‌و‌کار را به زبان ساده برای کودکان توضیح داد؟ مگر نمی‌شود بازی‌هایی با منطق کسب‌و‌کار برای کودکان طراحی کرد؟

تقاضا هست و ما هم هستیم و چه کسی شایسته‌تر از ما؟‌ حیف است این کار را نکنیم.

به نظر من هم می‌شود مفاهیم کسب‌و‌کار را ساده کردن و به‌ کودکان آموخت. مدل کسب و کار به زبان ساده،‌ ارزش آفرینی به زبان ساده، مذاکره به زبان ساده، کارآفرینی به زبان ساده، چگونه بیسکوئیت بفروشیم به زبان ساده و مانند این‌ها. قطعاً کودکان هم می‌توانند این مفاهیم را یاد بگیرند.

بنابراین حرف من این نیست که این مفاهیم را نمی‌شود یاد داد و نمی‌شود یاد گرفت. بلکه می‌خواهم دربارهٔ‌ ضررها و خسارات احتمالی چنین آموزش‌هایی حرف بزنم.

سن مناسب برای آشنایی با مفاهیم کسب و کار

«بالاخره که باید یاد بگیرد…»

این جمله‌ای است که چند بار دربارهٔ آموزش کسب‌و‌کار شنیده‌ام. اما این واقعیت را نباید فراموش کنیم که برای هر پدیده، سیستم و ساختار می‌شود یک سن مناسب و بهینه در نظر گرفت. سنی که پیش از آن، آشنایی با آن پدیده، سیستم و ساختار چندان مفید نیست و حتی ممکن است مخرب باشد.

مثلاً‌ «سیستم تولیدمثل» را در نظر بگیرید. فرض کنید کودک چهار سالهٔ شما از شما می‌پرسد: «مامان. بابا. من چگونه به دنیا آمدم؟» آيا شما به تفصیل و با رسم شکل توضیح می‌دهید؟ بعید می‌دانم. چهار سال که هیچ. آیا فرزند هشت یا ده سالهٔ خود را در دورهٔ «روش‌های هم‌بستری و بارداری به زبان ساده» ثبت‌نام می‌کنید؟‌ بعید می‌دانم. بله. برای آموزش سواد جنسی حداقلی وقت صرف می‌کنید. هم برای این‌که کمی با بدن خودش آشنا شود و هم این‌که از او سوء‌استفاده نشود. اما برای بقیهٔ‌ آشنایی‌ها،‌ یک «سنِ آستانهٔ مناسب» در نظر دارید. یکی از علت‌های کدگذاری فیلم‌های سینمایی هم همین است.

یا سیستم «اداری و بروکراتیک» را در نظر بگیرید. فرض کنید با فرزند خود به اداره‌ای می‌روید و با پرداخت رشوه کارتان را انجام می‌دهید. آیا این را برای فرزند ده ساله یا دوازده سالهٔ خود توضیح می‌دهید؟ «پسرم. دخترم. در این مملکت باید برای هر کاری پول بدهی. معمولاً مردم کاری را که وظیفه‌شان هست برایت انجام نمی‌دهند. آن آقا هم که آن‌جا به من و تو لبخند می‌زند، همین دیروز از من شیرینی گرفته.» آیا این را می‌گویید؟ بعید می‌دانم. احتمالاً می‌گویید:‌ «بیا. دوست بابا یا مامان رو ببین. بیا لبخند بزن. سلام کن و …»

سال‌ها می‌گذرد تا زمانی به فرزند خود بگویید که بسیاری از این دوستی‌ها دوستی نبوده‌اند. بلکه رابطه‌هایی بوده‌اند که شما آن‌ها را «خریده‌اید». مسئله این نیست که می‌خواهید پنهان‌کاری کنید. مسئله این است که نمی‌خواهید زودتر از آن‌چه که باید و بیش از آن‌چه که باید، تصویری مکانیکی، معامله‌محور و ناامن از جهان اطراف در ذهن فرزندتان شکل بگیرد.

حرفم این است که همهٔ ما پذیرفته‌ایم که برای هر سیستم و ساختار می‌توان یک سن حداقلی در نظر گرفت و زودتر از آن آشنایی با آن سن و ساختار و رفتار را به فرزند تحمیل نکرد.

چرا با آموزش کسب و کار به کودکان مخالفم؟

منطق کسب‌و‌کار، تراکنش‌محور / معامله‌گرانه (transactional) است و نه رابطه‌محور (relational).

در منطق معامله‌گرانه، انگیزهٔ اصلی «تبادل منافع» است: چه چیزی برای من مهم است؟‌ چه چیزی برای تو مهم است؟ آیا می‌شود معامله‌ای شکل دهیم که منفعت من و منفعت تو تأمین شود؟

  • چه کار کنم که برای تو ارزش داشته باشد و برایش به من پول بدهی؟
  • این کاری که برایت کردم … می‌ارزید. حالا یا الان از تو می‌گیرم یا در قالب فروش بعدی.
  • من ماده اولیه را به قیمت … خریده‌ام.‌ طبیعتاً باید خودم هم سود ببرم. به تو … می‌فروشم.
  • اگر این محصول را با قیمت کمتر می‌خواهی، باید از کیفیتش کم کنم یا تعداد بیشتری بخری.
  • وقت من ارزش دارد. این مدت که برایت گذاشتم، باید هزینه‌اش را بپردازی.
  • اگر مشتری‌ام بشوی و باز هم بخری، می‌توانم تخفیف بدهم. اما برای اولین خرید، قیمت همین است که هست.
  • در این معامله چه چیزی گیر من می‌آید؟ اگر برایم صرف نکند، نمی‌توانم همکاری کنم.
  • اگر پرداخت به موقع انجام نشود، شرایط قرارداد تغییر خواهد کرد.

اما آیا این همان منطقی است که شما دوست دارید فرزندتان زندگی اجتماعی را با آن آغاز کند؟

حالا به منطق رابطه‌‌محور فکر کنید. در منطق رابطه‌محور اصالت با «پیوند انسانی» است و رابطه در ذات خود، ارزش دارد که برایش تلاش شود.

کودک برای مادرش یک ماشین نقاشی می‌کشد و می‌گوید: «این را برای تو کشیدم!» در مقابل چه؟ هیچ. به عنوان بخشی از یک رابطه.

کودکی را در نظر بگیرید که میوه‌اش را به دوستش تعارف می‌کند و می‌گوید «بیا تو هم بخور.» در برابر چه می‌گیرد؟ هیچ. کودک یاد گرفته که «دوستم است. می‌خواهم میوه‌ام را به او بدهم.»

یا کودکی که نصف خوراکی‌اش باقی مانده و آن را به برادر کوچکش می‌دهد و می‌گوید: «تو بخور، من سیر شدم.» (در منطق کسب‌و‌کار، این اتلاف ارزش اقتصادی است).

به کودکی فکر کنید که اسباب‌بازی‌اش را به دوستش می‌دهد و می‌گوید: «تو بازی کن، بعدش نوبت من!» آیا در این معادله چیزی از سود و زیان در نظر گرفته شده؟

یا حتماً‌ دیده‌اید که کودکان، اسباب‌بازی‌های محبوب‌شان را به مهمان هم‌سن‌شان می‌دهند و می‌گویند:‌ «می‌تونی ببری خونتون، بعداً بهم پس بده.» بدون هیچ قراردادی و فقط بر پایه اعتماد. حتی اگر هم ندهند و دعوا کنند و جیغ بزنند که مال خودم است، باز هم منطق معامله‌گرانه ندارد. بلکه این رفتار در چارچوب «رابطه» انجام می‌شود.

حتی اگر دعوایشان شود، که «چرا نوبت را رعایت نکردی؟» مسئله بر سر انصاف (fairness) است. و همین دعواها هم آموزنده است. انصاف در دعوای کودکانه با انصاف در منطق کسب‌و‌کار (= سود منصفانه) فرق دارد.

به این فکر کنید که «کودکی که به دوستش می‌گوید دیروز با من بازی نکردی. امروز اسباب‌بازی‌ام را به تو نمی‌دهم.» لابد خواهید گفت:‌ «این که دیگر منطق معامله است.» بله. هست. اما نه بر مبنای پول و ارزش اقتصادی.

مثال‌ها زیادند. به قهر و آشتی‌های کودکان نگاه کنید. جوری قهر می‌کنند که انگار ابدی است و جوری آشتی می‌کنند که انگار هرگز قهری در میان نبوده است.

منطقی‌تر است جهان کودکی بر پایهٔ‌ رابطه‌های انسانی و تعامل‌های انسانی بنا شود. منطقی‌تر است محبت‌ها و نفرت‌ها، شادی‌ها و غم‌ها، موفقیت‌ها و شکست‌ها بر پایهٔ پول و منافع اقتصادی نباشد.

مواجه شدن با دنیای تراکنش‌محور و معامله‌گرانه، ناگزیر است. اما حرکت از دنیای انسانی، دوستانه، دگرخواهانه و رابطه‌محور به سمت دنیای «معامله‌محور بر پایهٔ ارزش اقتصادی» بهتر از این است که در همان سال‌های نخست زندگی کودکمان را وارد سیستم کار و ارزش‌آفرینی اقتصادی کنیم.

دوستی دارم که در سازمانی مدیر است و فرزند دوازده سالهٔ خود را این کلاس و آن کلاس می‌فرستاد و این کتاب و آن کتاب را برایش می‌خرید و او را «کارآفرینی کوچک» می‌نامید که بعداً جزو مدیران بزرگ کشور خواهد شد.

اخیراً سر ماجرایی از فرزند خود دلخور شده و به حالت دعوا او گفته بود:‌ «حیف من که قبل از رفتن به شرکت، ایستادم و لباس تو را اتو کردم.» فرزندش هم گفته بود:‌ تمام این یک سال اتو کردن را حساب کن چقدر می‌شود؟ پولش را می‌دهم.

مادر این را با گله برایم گفت. پاسخ من را حدس می‌زنید. گفتم:‌ به خاطر این حرف زیبا تشویقش کردی؟ گفت تشویق؟ پاسخ دادم: بله. مگر نه این‌که این همه خرج کردی که منطق کسب‌و‌کار یاد بگیرد؟ یاد گرفته. عالی هم یاد گرفته. تو کارگری هستی که خدماتت را می‌خواستی بیش از ارزش واقعی به او بفروشی. به خاطر چند دست لباس اتو کردن،‌ می‌خواستی با فلانی دوست نشود. او هم یادآوری کرد که کارگری‌های تو قیمت مشخصی دارد که حتی می‌تواند با پول‌تو‌جیبی پرداخت کند.

او فرق «لطف و محبت رابطه» و «مبادلهٔ ارزش اقتصادی در معامله» را نمی‌فهمد. چون اول باید اولی را عمیق یاد می‌گرفت تا بعداً دومی را به تدریج یاد بگیرد. اما تو در آموختن دومی عجله کردی.

اقلیم انگیزشی (محیط انگیزشی)

کارول دوئک، نظریه‌پرداز مطرح حوزهٔ انگیزش، به‌واسطهٔ کتاب طرز فکر (Mindset) به یک اسم شناخته‌شدهٔ خانگی تبدیل شده و همه از کتابش حرف می‌زنند (مدل ذهنی رشد و مدل ذهنی ثابت).

اما این نظریه‌پرداز بزرگ و تأثیرگذار، چارچوب بسیار بزرگ‌تری برای شناخت انسان و انگیزه‌هایش مطرح کرده و آن‌چه در کتاب طرز فکر می‌خوانیم، صرفاً بخش کوچکی از آن مدل بزرگ است.

در فایل صوتی هدف گذاری برایتان گفتم که انسان‌ها دو نوع جهت‌گیری در هدف‌گذاری (goal orientation) دارند:

  • اهداف عملکردی (performance goals)
  • اهداف یادگیری (learning goals)

و گفتم که دوئک و برخی دیگر از نظریه‌پردازان تأکید می‌کنند که اقلیم انگیزشی (motivational climate) و به زبان ساده‌تر،‌ شرایط محیطی فرد،‌ بر این جهت‌گیری تأثیر می‌گذارد.

یعنی برخی محیط‌ها باعث می‌شوند فرد به سمت هدف‌گذاری عملکردی برود (اصالت در خروجی و نتیجه است) و برخی محیط‌ها فرد را به سمت هدف‌گذاری یادگیری سوق می‌دهند (اصالت در این است که من امروز این کار را بهتر از دیروز انجام دهم).

خودتان می‌دانید که مدرس‌ها و مربیان توسعه فردی و روانشناسان در دانشگاه‌ها و اساتید علوم رفتاری چقدر تلاش می‌کنند تا هدف‌گذاری عملکردی را در ذهن شاگردان خود کمرنگ کنند (نه این‌که حذف کنند. بلکه کمرنگ کنند تا هدف‌گذاری به قصد یادگیری، جایی برای تنفس پیدا کند).

مدیران موفق، کارشناسان قوی، افرادی با تفکر تحلیلی، برنامه‌نویس‌های خوب، متخصصان هوش مصنوعی (چون مُد شده همه‌جا جدا می‌نویسند 😉) همه به مدل ذهنی یادگیری نیاز دارند. خود شما هم به احتمال زیاد به تقویت همین الگوی ذهنی نیاز دارید. چون جامعه ما را به سمت دیگر سوق داده است.

باز چون در فایل صوتی گفتم تکرار نمی‌کنم که تحقیقات متعدد نشان می‌دهند آموزش کسب‌و‌کار، سوگیری فرد را به سمت عملکرد می‌برد و از یادگیری دور می‌کند (نمی‌گفتند هم حدس زدن این تأثیر سخت نبود).

ما اگر هیچ کاری هم نکنیم، محیط مدرسه، تعامل با دیگران و فشارهای اجتماعی، فرزندمان را به سمت «خروجی‌محور بودن» خواهد بود (مهم این است که نتیجه بگیرم. هر جور که شد، مهم نیست). لااقل خودمان او را در خاکی قرار ندهیم که زودتر از آن‌چه که باید، میوه‌های این مدل ذهنی را برداشت کنیم.

آيا این‌ حرف‌ها به معنای مخالفت با آموزش سواد مالی است؟

نه.

برخلاف «کسب و کار» و «کارآفرینی» که تا حدی مشخص است دربارهٔ چه حرف می‌زنند، «سواد مالی» اصطلاح بسیار گسترده‌ای است که انبوهی از مفاهیم و رویکردها را در خود جا داده است. به این نوع اصطلاحات، چترواژه می‌گویند: چترهایی بزرگ که روی طیف گسترده‌ای از مفاهیم قرار گرفته‌اند.

این‌که اگر از کسی پول قرض می‌گیریم باید به او پس بدهیم، بخشی از سواد مالی است. این‌که خوب است بخشی از درآمد ما و انرژی ما و منابع ما به افرادی که از ما ضعیف‌تر هستند، یا به ارزش‌هایی که از ما مهم‌تر هستند اختصاص پیدا کند، بخشی از سواد مالی است (می‌خواهیم به فقرا کمک کنیم. زلزله در بخشی از کشور آمده. می‌خواهیم چند دست لباس برای کودکان آن‌جا بفرستیم و …).

این هم که «وقتی پول من را گرفتی گفته بودی یک‌ماهه پس می‌دهی و الان یک سال گذشته و بهره‌اش … است و دلار از آن موقع تا الان این‌قدر شده» بخشی از سواد مالی است.

برخلاف کسب‌و‌کار، آموزش سواد مالی را نمی‌توان به کلی عقب انداخت. اما می‌شود قدم به قدم،‌ سال به سال و مقطع به مقطع، لایه‌هایی از سواد مالی را که برای کودک مناسب است به او آموخت.

بنابراین نفی آموزش کسب‌و‌کار به معنای نفی آموزش سواد مالی نیست. از سوی دیگر، سواد مالی هم آن‌قدر اصطلاح گسترده‌ای است که نمی‌شود به شکل مطلق از مفید بودن آموزش آن دفاع کرد (لازم است مورد به مورد و مدل به مدل درباره‌اش حرف زده شود).

این سال‌های مهم…

سال‌های کودکی، سال‌هایی است که بهتر است کودکان زندگی بر پایهٔ‌ ارزش‌ها (نه ارزش اقتصادی و ارزشی که ارزشی‌ها می‌گویند، بلکه ارزش در تصمیم‌گیری) را بیاموزند. حل مسئله یاد بگیرند. ذهن و سیستم شناختی‌شان پرورش پیدا کند. تعاملات اجتماعی و تقویت روابط اجتماعی را بیاموزند.

مدل ذهنی،‌ دستگاه فکری، نظام فکری و طرح‌واره‌های کارآمد اجتماعی در ذهن‌شان شکل بگیرد. تعامل‌ها و بازی‌های اجتماعی را تجربه کنند. خلاقیت خود را با جستجوی پاسخ معماها پرورش دهند. حتی شاید کمی برنامه‌نویسی و الگوریتم یاد بگیرند (در همان حد کودکانه. یعنی همان ریاضیات کودکانه با زبان دیگر). دگرخواهی را بیاموزند و لذت کمک به دیگری را تجربه کنند. حتی اگر قرار است مدیریت یاد بگیرند، آن را در قالب فعالیت‌های پروژه‌محور بیاموزند (می‌خواهیم گل‌های جدید در باغچه بکاریم یا یک کتابخانه کوچک چوبی بسازیم یا با بچه‌های مدرسه یک مجسمه درست کنیم).

خوشبختانه همهٔ‌ ما یاد گرفته‌ایم که «کار بد نیست، اما کودک کار بد است.» چون کودک، زودتر از سن مناسب، وارد مناسباتی شده که نباید درگیرشان شود.

و باز خوشبختانه، در سال‌های اخیر یاد گرفته‌ایم که استفاده از تصاویر و زندگی کودکان در نقش اینفلوئنسر در شبکه‌های اجتماعی بد است و شکل دیگری از همان پدیدهٔ کودکان کار است. چون مرزهای زندگی کودکمان را به روی دنیایی باز کرده‌ایم که هنوز آماده‌اش نیست و برای حضور در آن قدرت تصمیم‌گیری آگاهانه ندارد.

امیدوارم در سال‌های پیش رو بپذیریم که آموزش کسب‌و‌کار و موضوعات وابسته به آن به کودکان، شکل دیگری از همان پدیدهٔ کودک کار است. چون مرزهای ذهن کودکمان را به روی دنیایی باز کرده‌ایم که هنوز مناسبش نیست و برای ارزیابی ارزش‌های آن، هنوز به پختگی و ظرفیت شناختی کافی نرسیده است.

این مثالم ساده و نمادین است. اما حرفم را می‌رساند:

اگر کودک شما در تابستان یک فرد تشنه را در خیابان دید که دنبال آب می‌گردد، باید به شما بگوید که او تشنه است. ما در خانه (يا ماشین) آب نداریم؟ کودکی که بگوید: «چه فرصت اقتصادی جالبی. این‌جا می‌شود آب معدنی فروخت» بیش از آن‌که به دنیای کسب‌و‌کار نزدیک شده باشد، از انسان بودن دور شده است.

مارس 7, 2025 22 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
مذاکره ترامپ و زلنسکی
گفتگو با دوستانوقایع اتفاقیه

درباره ترامپ و زلنسکی |‌ نوشته‌ای که نمی‌خواستم بنویسم

توسط محمدرضا شعبانعلی مارس 2, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت

دوست نداشتم دربارهٔ گفتگوهای ترامپ و زلنسکی چیزی بنویسم. به دو علت.

علت اول این که یک قانون مرتبه دوم دارم که بر اساس آن هر وقت موضوعی بیش از حد داغ و رایج می‌شود، تا حد امکان در موردش ننویسم. چون دوست ندارم تلقی شود که در پی موج‌سواری روی موضوعات هستم. آن‌قدر حرف نگفته و نوشتهٔ نانوشته دارم، و آن‌قدر قول‌های انجام نداده به خوانندگان روزنوشته و متمم دارم، که فرصتی برای این موج‌سواری‌ها و نیز نیازی به آن‌ها وجود ندارد. همین که هنر کنم و حرف‌های نیمه‌کاره و وعده‌های عمل‌نکرده را محقق کنم، کافی است.

علت دوم هم این‌‌ که بسیاری از کسانی که در زمینهٔ مذاکره کار می‌کنند و کلاس و درس و کتابی دارند، صحنه به صحنه و حتی فریم به فریم این گفتگو را به عنوان کیس مذاکره جویده‌اند. در حالی که باور من این است که در عین این‌که «مذاکره آمریکا – اوکراین» وجود دارد،‌ تقریباً چیزی به اسم مذاکرهٔ ترامپ – زلنسکی در آن روز اتفاق نیفتاده است. یعنی من هنوز درست‌و‌‌حسابی نفهمیده‌ام کسانی که دربارهٔ نتایج مذاکرهٔ ترامپ و زلنسکی حرف می‌زنند،‌ چه می‌گویند. یا اصلاً تصورشان از مذاکره چیست که فکر کرده‌اند شاهد مذاکره بوده‌اند و به تحلیل و بررسی و خوردن و جویدن آن مشغول شده‌اند؟ چه آن‌هایی که دیدار ترامپ و زلنسکی را نشانه‌ای از نادرست بودن مذاکره ایران با آمریکا می‌‌دانند (تحقیر و اخراج، پاداش سالها نوکری / بوسه بر پنجه گرگ) و چه کسانی که این دیدار را تأییدی بر درستی مذاکره ایران با آمریکا در نظر می‌گیرند (مثل روزنامه جمهوری اسلامی: می‌توان با شیطان مذاکره کرد).

با این حال، چون محسن شیروانی به این مذاکره اشاره کرد، و نمی‌شود به کسی بگویی که «چرا دربارهٔ موضوعی که عده‌ای فکر می‌کنند مذاکره است از یک نفر که به معلمی مذاکره شناخته می‌شود چیزی پرسیدی؟» چند جمله می‌نویسم.

اول حرف‌های محسن را بیاورم:

رییس جمهور اکراین که برای امضا قرداد معادن به کاخ سفید رفته بود (قردادی که به گمانم به خاطر اینه که ترامپ می‌خواد  از طریق اون، میلیاردها دلار کمکی که بایدن به زلنسکی کرده رو پس بگیره)، با ترامپ و معاونش به درگیری لفظی پرداخت. فکر کنم این درگیری در مقابل دوربین ها و چشم میلیون ها بیننده، بی‌سابقه  بوده. نمی دونم چه جوری میشه از منظر مذاکره به این اتفاق پرداخت؟ یا حتی زبان بدن؟ راستش چیزی که برای من جالب بود، اعتماد به نفس جِی دی ونس، معاون اول ترامپ بود. اتفاقاً همین دیروز خوندن زندگی نامه اش رو به اتمام رسوندم. (کتاب “هیل بیلی”). آدم جالبیه و واقعاً با چه سختی های و بحران هایی مواجه بوده، تا به این جایگاه برسه.

من فیلم این گفت و گو رو نگاه می کردم، اول به نظرم همه چی آروم میومد و انگاری ناگهانی زلنسکی خشمگین شد.

چند نکته دربارهٔ ترامپ و زلنسکی

پیش از این‌که نکاتی را که در ادامه می‌آورم بخوانید، توجه کنید که من در این توضیحات، نه طرف ترامپ هستم و نه زلنسکی. فقط می‌خواهم چند نکته را فهرست کنم تا خودتان در کنار مفروضات، دانسته‌ها و نگاه خودتان قرار دهید و هر جور که می‌پسندید تحلیل کنید. من خودم واقعاً در این زمینه موضع و تحلیلی ندارم.

نکته ۱: رابطهٔ آمریکا و اوکراین رابطهٔ دو کشور مستقل در موضع برابر نیست. یعنی مثلاً نباید تعامل آمریکا و اوکراین را با تعامل انگلیس و آلمان یا تعامل فرانسه و استرالیا و حتی با تعامل ایران و آمریکا مقایسه کرد. رابطهٔ اوکراین با آمریکا بسیار شبیه رابطهٔ سوریه با ایران است.

تبصره: منظور من کشور اوکراین و کشور آمریکاست. وگرنه زلنسکی را نمی‌شود کاملاً شبیه بشار اسد دانست. او مثل بشار اسد دیکتاتور نیست و سابقهٔ کشتار و سرکوب مخالفان را ندارد و در یک ساختار دموکراتیک بالا آمده. ناشایستگی ساختاری هم در حکومتش نبوده (سران سپاه اعلام کردند در دوران بشار اسد حتی برق هم در دمشق روزی دو ساعت بوده. قطعاً زلسنکی این نوع حکومت‌داری کثیف و شرم‌آور را نداشته است). زلنسکی پابه‌پای مردمش جنگیده نه علیه مردمش.

توضیح بیشتر نکتهٔ ۱: شباهتی که می‌گویم به این دلیل است:

جنگی در اوکراین اتفاق افتاده. این جنگ به شکل مستقیم، به منافع آمریکا لطمه نمی‌زند. زلنسکی توانست این جنگ را به‌عنوان «جنگ روسیه با اروپا» و در قدم بزرگ‌تر «جنگ روسیه با ناتو» و حتی «جنگ روسیه با جهان آزاد» چارچوب‌بندی کند. وگرنه آمریکایی‌ها در خانهٔ خودشان نشسته بودند و سرگرم کارشان بودند. اما فضا جوری پیش رفت که نهایتاً هر کسی در جهان لازم بود در یک طرف این جنگ بایستد.

مثلاً‌ مسئولان کشور ما در سمت پوتین ایستادند و در صحبت‌های رهبری آمد که حملهٔ روسیه به اوکراین نوعی «ابتکار عمل» بوده و اگر پوتین حمله نمی‌کرد، طرف مقابل این جنگ را آغاز می‌کرد (+). در واقع، موضع ایران در قبال اوکراین، با موضع بایدن در قبال اوکراین مخالف بود. اما با موضع ترامپ در قبال اوکراین کاملاً یکسان است. ترامپ در همین گفتگو هم پوتین را آغازگر جنگ ندانست.

به هر حال، مسئله جهانی شد و جوری چارچوب‌بندی شد که دولت وقت آمریکا یعنی بایدن، اوکراین را – به تعبیر ایرانی – بخشی از عمق استراتژیک خود دید. به همین علت تصمیم گرفت با تمام توان سمت اوکراین بایستد. در این ماجرا هم اتحادیهٔ اروپا و هم آمریکا هر یک بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلیارد دلار به اوکراین کمک کردند.

پس پولی که آمریکا به اوکراین داده شبیه حمایت‌های مالی ایران از سوریه است. چون سوریه هم بخشی از عمق استراتژیک ایران در نظر گرفته شده. البته باید به خاطر داشته باشیم که اقتصاد آمریکا ۶۷ برابر اقتصاد ایران است. و چون ما در آمار GDP خود عددسازی می‌کنیم و دلار را به قیمت واقعی در نظر نمی‌گیریم، در واقع اقتصاد آمریکا چندصدبرابر اقتصاد ایران است.

پس اگر می‌خواهیم با عینکی واقع‌گرایانه به ماجرا نگاه کنیم، شبیه این است که بشار اسد (البته از نوع دموکراتیک و نمایندهٔ‌ واقعی مردم سوریه) سقوط نکرده و به ایران آمده باشد و مسئولین ایران بخواهند با او در مورد میلیاردها دلاری که در سوریه خرج کرده‌اند صحبت کنند.

در این چارچوب، ماجرای «مذاکرهٔ سیاسی دو قدرت برابر» نیست. بلکه تعامل بر سر چارچوب‌بندی ماجراست. باز فرض کنید بشار اسد بگوید: شما اگر در سوریه پول خرج کردید، برای منافع استراتژیک خودتان بود و خودتان هر روز می‌گفتید عمق استراتژیک ماست و تمام نمازجمعه‌ها مشغول بیان همین حرف‌ها بودید. و مسئولین ایرانی هم بگویند: بله. گفتیم. اما نهایتاً تو هم حکومتت/کشورت حفظ شده و منطقی است به جبران آن، هزینه‌های ما را پس بدهی.

نکتهٔ ۲: ما چون در کشور خودمان سیاستگذاری متمرکز داریم، دنیا را هم از همین چارچوب می‌بینیم. در ایران سیاست‌گذاری کشور توسط رهبری مشخص می‌شود و توسط نمایندگانی که رهبری تعیین می‌کنند در چارچوبی که رهبری تأیید می‌کنند و به شیوه‌ای که رهبری تصویب می‌کنند اجرا می‌شود. اما کشوری مثل آمریکا سیاستگذاری متمرکز ندارد. ترامپ از طریق یک حزب سیاسی بالا آمده است. به همین علت، ما در واقع تعامل «حزب جمهوری‌خواه آمریکا» با «جنگ اوکراین» را می‌بینیم و نه «موضع ترامپ در برابر جنگ اوکراین.»

مردم آمریکا به دموکرات‌ها رأی داده‌اند و آن‌ها چند سال به شیوه‌ای که مناسب می‌دانسته‌اند، از اوکراین حمایت کرده‌اند. نهایتاً مردم آمریکا احساس کرده‌اند که با این شیوه، فقط جنگ طول می‌کشد و نهایتاً چیزی دستگیرشان نمی‌شود. از طرفی دیده‌اند که دموکرات‌ها جنگ‌ها را به شیوهٔ‌ عجیبی تمام می‌کنند. مثلاً تمام سلاح‌های آمریکایی را در افغانستان رها کردند و رفتند و به طالبان دادند. پس نهایتاً خرد جمعی آمریکاییان به نتیجه رسیده که فرمانی را که تا امروز دست دموکرات‌ها بوده به دست جمهوریخواهان بسپارد تا آن‌ها هم روش خود را امتحان کنند.

جامعهٔ آمریکا بعد از چهار سالی که به دموکرات‌ها وقت داد، چهار سال هم فرصت دارد روش جمهوریخواهان را بیازماید. طبیعتاً اگر جواب نگیرد، دوباره سراغ دموکرات‌ها می‌رود. این همان چیزی است که پایهٔ دموکراسی است: حل مسئله از طریق تغییر دائمی «مدل ذهنی و الگوهای ارزشی». آمریکایی‌ها چیزی به اسم آرمان آمریکا ندارند (گاهی در حد تعارف از Founding Fathers اسم می‌برند). آن‌ها آرمان‌هایشان را در هر انتخابات عوض می‌کنند و دنبال این هستند که آرمان‌های جدید جواب می‌دهد یا نه. فعلاً آرمان جدید MAGA است (مخفف: Make America Great Again). یعنی جو داخلی آمریکا این است که آمریکا در اولویت است و پول‌ها باید داخل آمریکا خرج شود و قرار نیست ما در هر جای جهان سرک بکشیم و هر جا جنگی هست باید جمع شود، ولو به قیمت باختن طرف مظلوم یا بردن طرف ظالم.

بنابراین ما با خودرویی طرف هستیم که «مردم» جاده را می‌بینند و هر بار فرمان را دست راننده می‌دهند. یک راننده فقط بلد است فرمان را به چپ بکشد و یک راننده فقط بلد است به راست بکشد. مردم نگاه می‌کنند و هر دوره بسته به این‌که حس کنند جاده چقدر پیچیده یا قرار است بپیچد، راننده‌ای را که فرمان را به سمت مناسب می‌برد انتخاب می‌کنند. چیزی شبیه «صراط مستقیم» در مدل سیاسی آمریکایی وجود ندارد.

نکتهٔ‌ ۳: در توافق‌ها و مذاکره‌های بسیار بزرگ و جدی سیاسی و اقتصادی، تقریباً هیچ اتفاق مهمی در «جلسهٔ گفتگو» نمی‌افتد. محیط و بستر مذاکره و شرایط مذاکره و مفاد مذاکره، همگی بیرون جلسه در جاهای مختلف چیده می‌شوند و نهایتاً جلسه‌ای برای امضا کردن یا نکردن برگزار می‌شود. توافق زلنسکی و ترامپ، اگر چیزی برای «بررسی کردن» داشته باشد،‌ نه زبان بدن زلنسکی است و نه کلمات ترامپ و ونس. بلکه متنی است که دو بار قبلاً تنظیم شد برای اوکراین فرستاده شد و رد شد و متن سومی که زلنسکی آن را هم حاضر نشده بود در اوکراین امضا کند. همان متنی که ترامپ انتظار داشت در آمریکا امضا شود. اصل متن موجود است و ندیده‌ام کسانی که می‌خواهند این جلسه را تحلیل کنند، جزئيات آن را بررسی کرده باشند (این‌جا متن را می‌توانید بخوانید).

در متن مشخصاً‌ هیچ تضمینی برای امنیت بعد از توافق داده نشده بود و تنها کلمه‌ای که می‌شد زلنسکی به آن دل خوش کند، participants بود. کلمه‌ای که تلویحاً می‌گفت در صندوقی که برای نگهداری درآمدهای معادن اوکراین ایجاد می‌شود،‌ اوکراین و آمریکا شریک برابر هستند. آن‌جا هم مدام گفته «بعداً تعریف خواهد شد» و «بعداً گفته خواهد شد» و «بعداً …».

آمریکا این درفت را Fund Agreement نامیده بود و  زلنسکی هم قبل از رفتن به آمریکا گفته بود که این متن را یک Framework می‌داند؛ یعنی چارچوبی که تازه بعداً‌ باید روی آن کار شود تا به agreement تبدیل شود.

طبیعی است تصور زلنسکی این بوده که در سفر به آمریکا، قبل از این‌که دوربین و بساط رسانه‌ها پهن شود، تیم او با تیم آمریکایی دربارهٔ همهٔ آن «further to be defined»‌ها صحبت خواهند کرد. و فکر نمی‌کرد که تعیین این بخش‌ها به بعد از امضا موکول شود.

طبیعی است ترامپ هم متقابلاً‌ روی این حساب باز کرده بود که زلنسکی ابتدا امضا می‌کند و بعداً می‌شود آمریکایی‌ها سر جزئیات چانه‌‌زنی کنند. که طبیعتاً نشد.

نکتهٔ ۴: با این توضیحات،‌ اگر زلنسکی کت‌و‌شلوار می‌پوشید،‌ اگر ونس لال بود و حرف نمی‌زد، اگر زلنسکی صد بار از آمریکا تشکر می‌کرد، اگر ترامپ عاشق زلنسکی بود، هم‌چنان این چارچوب امضا نمی‌شد.

نباید چشم‌مان به بازی‌های رسانه‌ای مشغول شود که این‌ها بد حرف زدند و آن‌ها بد حرف زدند و این می‌توانست آن‌موقع که فلانی آن حرف را زد این کار را بکند.

همین‌هایی که می‌گفتند زلنسکی پروتکل کاخ سفید را رعایت نکرده،‌ ایلان ماسک را بدون همان پروتکل‌ها با لباس غیررسمی و با فرزندنش به اتاق بیضی کاخ سفید راه دادند و وقتی بچهٔ ایلان ماسک انگشت در دماغش کرد و دماغش را هم به گوشهٔ‌ میز عتیقهٔ اتاق رئيس‌جمهوری مالید (که مرمت‌کارها روزها درگیر ترمیمش بودند) هیچ اعتراضی نکردند (+).

نکتهٔ ۵: بنابراین کل جلسهٔ زلنسکی و ترامپ را می‌شود این‌گونه خلاصه کرد که ترامپ معتقد بود زلنسکی باید یک چک سفید امضا شده به آمریکا بدهد و زلنسکی معتقد بود چنین کاری درست نیست.

اگر می‌خواهید بدانید دل‌تان با کدام طرف است،‌ فرض کنید بشار اسد که با حمایت ایران و تنفس مصنوعی نظام سیاسی ما سال‌ها حکومت کرد، این‌گونه به لجن کشیده نمی‌شد و فرار نمی‌کرد و می‌ماند و به ایران می‌آمد و ایران از او می‌خواست چکی سفید به جبران بدهی‌هایش امضا کند.

قضاوت دربارهٔ‌ این‌که حق با کدام طرف است، با چنین مقایسه‌ای راحت‌تر است (اگر چه هم‌چنان راحت نیست).

نکتهٔ ۶: در همهٔ نظام‌های سیاسی، بیشتر از آدم‌ها باید عقبهٔ آدم‌ها را دید. سیاست جای آدم‌های مستقل نیست. هر کس در سیاست جایگاهی دارد، پشتوانه‌ها و پله‌هایی داشته و افراد و نهادهایی هستند که با محاسبات و ملاحظات و چانه‌زنی‌هایی او را داخل ساختار قدرت جا داده‌اند.

این کار در ذات خود ایراد ندارد. مهم این است که «نظام سیاسی» جوری طراحی شود که با همین آدم‌های تحمیلی، نهایتاً عملکرد مناسب داشته باشد و خودش را اصلاح کند و به پیش برود. مثلاً در آمریکا، هر دو طرف باید تلاش کنند اول رشد اقتصادی و بیکاری و تورم و … را مهار کنند، و سپس با تکیه بر دستاوردهایشان، آدم‌های خودشان را به داخل ساختار تزریق کنند.

ونس از این منظر، نمایندهٔ فصل مشترک «ارتش آمریکا و سیلیکون ولی» است. در دولت قبلی ترامپ، این نقش را پیتر تیل بر عهده داشت. و مستقیم با ترامپ جلسه می‌گذاشت. در این دوره، او کنار کشید و دو نفر دیگر در اطراف ترامپ هستند. یکی ایلان ماسک و دیگری ونس که عملاً اهرم قدرت پیتر تیل در دولت محسوب می‌شود.

این به آن معنا نیست که ونس دهان پیتر تیل است. بلکه به این معناست که تیل از بین آدم‌های مختلف به سراغ کسی رفته که عقاید او را قبول داشته باشد و بتوانند زبان گویای بخش محافظه‌کارِ حوزهٔ‌ تکنولوژی باشد. رابطهٔ پالانتیر و اوکراین هم رابطهٔ پیچیده‌ای است. هم در زمان جنگ سود می‌برد و هم در بازسازی پس از جنگ. بنابراین باید دید برایند این نیروها نهایتاً‌ ونس را به چه موضعی می‌کشاند.

نکتهٔ ۷: در کنار همهٔ‌ تعارض‌های ساختاری و ابهام‌هایی که در چارچوب همکاری وجود داشت،‌ علت این‌که خود جلسه به این شکل برگزار شد را می‌توان به سوابق فردی ترامپ و ونس ربط داد. ونس در دولت بایدن تمام تلاشش را کرده بود تا بودجه کمک به اوکراین تصویب نشود که شد. او طبیعتاً‌ در جلسه، بیش از این‌که حواسش به روبه‌رویی‌ها باشد، به دوربین‌ها بود و امیدوار بود دموکرات‌ها او را ببینند و حرص بخورند.

ترامپ هم در دولت قبلی خود از زلنسکی خواسته بود تحقیقات دربارهٔ پسر بایدن را در اوکراین کلید بزند که اگر چنین می‌شد احتمالاً به کاخ سفید راه پیدا می‌کرد و زلنسکی این کار را نکرد. چون ترجیح می‌داد دموکرات‌ها در کاخ سفید باشند. پس ترامپ در پس ذهن خود این را داشت که روبه‌رویش کسی نشسته که کمک کرده درهای کاخ سفید در انتخابات قبل به روی او بسته شود.

نکتهٔ ۸: پیش‌بینی گام بعدی این وضعیت بیش از هر چیز به ارزیابی و تحلیل اوکراین از واقعیت‌های میدانی جنگ با روسیه بستگی دارد. طبیعتاً زلنسکی و تیمش با مشاهدهٔ خسارات جدید جنگ و هزینه‌های فرسایش نیروی نظامی اوکراین باید تصمیم بگیرند خسارت ناشی از ادامهٔ جنگ بیشتر است یا خسارت قراردادِ دو‌صفحه‌ایِ بدون توضیح و پیوست (= چک سفید که حتی سقف ۵۰۰ میلیارد دلاری هم ندارد) به آمریکا.

همهٔ این اتفاقات، فراتر از آن هستند که مدرسان مذاکره و زبان بدن، بخواهند با زوایهٔ بدن زلنسکی، دستهای ترامپ و کلمات ونس دربارهٔ آن‌چه پیش روی دوربین‌ها گذشت حرف بزنند و ماوقع را تحلیل کنند.

مارس 2, 2025 13 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
چپ و راست
اجتماعیاتاقتصاد و مدیریت

درباره معنا و تعریف چپ و راست در سیاست و اقتصاد

توسط محمدرضا شعبانعلی فوریه 22, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت یک

بعد از کامنت محمد منصوری زیر نوشتهٔ مذاکره ایران و آمریکا همون‌طور که به محمد قول دادم، می‌خواهم کمی دربارهٔ چپ و راست بنویسم. چند سال است که دوست دارم در این‌باره بنویسم، اما به‌علت وسواس همیشگی‌ام در شرح جزئيات و استناد دقیق، این کار تا امروز عقب افتاده است.

الان هم قصد ندارم یک مطلب دقیق و مستند و مستدل بنویسم. اما چون حس کردم نیاز این روزهای ماست، با خودم گفتم نوشتن مطلبی ساده، ناقص و با دقت کم، بهتر از این است که هیچ چیزی ننویسم.

پیش‌نوشت دو

 با توجه به توضیحاتی که دادم، امیدوارم کسانی که این مباحث را دقیق می‌شناسند، به‌خاطر ساده‌سازی‌ها بر من خرده نگیرند. و دقت کنند که هدفم بیشتر این است که «چندبُعدی بودن فضای سیاسی – اقتصادی» را یادآوری کنم.

بدون آن مقدمهٔ تکراری (تاریخچه چپ و راست)

رسم است هر بحثی از چپ و راست را با داستان انقلاب فرانسه در اواخر قرن هجدهم میلادی شروع کنند و توضیح دهند که در جلسات مجلس ملی فرانسه، مدافعان وضع موجود در سمت راست و اعضای تندرو خواستار تغییر در سمت چپ می‌نشستند. بعد هم در ادامه توضیح می‌دهند که این «چپ» و «راست» به‌تدریج به دو نماد تبدیل شد و راست با محافظه‌کاری و چپ با تحول‌خواهی گره خورد.

من وارد این نوع مرورهای تاریخی نمی‌شوم. فقط همین‌قدر یادمان باشد که این «چپ» و «راست» صرفاً به موقعیت فیزیکی نشستن در یک مجلس ربط داشته و با مفهوم چپ و راست مذهبی تفاوت دارد (در نگاه مذهبی چپ نشانهٔ ناپاکی و اشتباه و راست نشانهٔ درستی تلقی می‌شود. به همین علت گفته می‌شود که فرشته‌ای بر شانهٔ چپ می‌نشیند و گناهان را ثبت می‌کند. یا نامهٔ اعمال افراد نیکوکار پس از این‌که مردند و زنده شدند به دست راست‌شان داده می‌شود و نیز توصیه می‌شود با پای چپ وارد توالت شده و با پای راست خارج شوید).

چپ و راست در طول زمان

در قرن‌های گذشته که حکومت در اختیار پادشاهان بود، تمام مسئله‌‌ی جامعه در این سوال خلاصه می‌شد که بودن شاه خوب است یا بد؟ وقتی فقط یک موضوع روی میز است و فقط دو جواب برای آن متصور است، طبیعتاً برچسب‌های دوگانه مثل «چپ/راست» و «محافظه‌کار/تحول‌خواه» «پادشاهی/مشروطه» و … معنا پیدا می‌کند.

اما در دوران معاصر که تعداد «مسئله‌ها و موضوعات» زیاد شده، دیگر به سادگی گذشته نمی‌توانیم از این برچسب‌های ساده برای توصیف انسان‌ها استفاده کنیم.

اگر زمانی موضوع فقط اقتدارگرایی و توزیع قدرت بود، الان باید ببینیم دربارهٔ رها کردن بی‌قید‌و‌بند تکنولوژی و رگولاتوری چه می‌گوییم. دربارهٔ مالیات کم و زیاد چه نظری داریم. نگاه‌مان به مجرمان چیست؟ (مجازت سخت یا بازپروری و پذیرش نقش جامعه؟). کارکرد اصناف را چه می‌دانیم؟ حقوق فردی برایمان چقدر اهمیت دارد؟ ملی‌گرایی را چقدر درست یا نادرست می‌دانیم؟ آیا مرزهای کشور را مهم‌تر می‌بینیم یا حمایت از مستضعفان و مظلومان در هر جای جهان؟ نگاه‌مان به طبقات اجتماعی و اقتصادی چیست؟‌ نقش دین را در ادارهٔ جامعه چگونه می‌بینیم؟ اگر حفظ محیط‌زیست با رفاه امروز مردم در تضاد باشد، کدام را در اولویت قرار می‌دهیم؟ آیا معتقدیم همه باید به سیستم بهداشت و درمان رایگان یا ارزان دسترسی داشته باشند یا نه؟ آموزش رایگان و دولتی را مفید و موثر می‌دانیم یا نه؟ نگاه‌مان به فرهنگ‌های محلی و زبان‌های محلی چیست؟ اداره کشور را تا چه حد متمرکز و تا چه حد استانی و شهری می‌بینیم؟‌ بهترین روش تخصیص منابع را تصمیم‌گیری متمرکز می‌بینیم یا توزیع‌شده؟ با کوپن و سوبسید موافقیم یا نه؟ آیا در شرایطی که مردم فقیر نمی‌توانند نان بخورند، معتقدیم دولت باید مانع کسانی شود که خودرو گران سوار می‌شوند یا غذای بسیار گران می‌خورند یا نه؟ و …

چند سوال مشابه را هم در بحث نسیم طالب مطرح کردم که می‌توانید به این فهرست اضافه کنید.

وقتی فهرست را تا این حد طولانی می‌کنید، می‌بینید که دیگر به‌سادگی نمی‌شود مسئله را با یک طیف سادهٔ «چپ و راست» حل کرد. یعنی گاهی یک نفر چپ اقتصادی است اما راست سیاسی. تازه در همان راست سیاسی، چپ زیست‌محیطی است اما راست فرهنگی.

در ادامه سعی می‌کنم توضیح بدهم که چپ و راست در کجا و چه مواردی هنوز می‌تواند یک تقسیم‌بندی بسیار ارزشمند باشد و در چه حوزه‌هایی ممکن است چارچوبی کارآمد و دریچه‌ای مناسب برای نگاه به دنیای اطراف محسوب نشود.

برابری انسان‌ها | از منظر شأن انسانی

«برابری» یکی از چند کلمهٔ اصلی است که طیف چپ و راست دربارهٔ آن موضع متفاوتی دارند. البته این برابری را هم از منظر اجتماعی (شأن انسانی) می‌‌توان دید و از منظر اقتصادی (درآمد، فرصت اقتصادی و …).

کسی که در جنبهٔ اجتماعیِ برابری در نقطه‌ای از طیف چپ-راست (لیبرال-محافظه‌کار) قرار می‌گیرد، لزوماً در جنبهٔ اقتصادی، موضع مشابهی ندارد.

تفکر کاملاً افراطی راست‌گرا بر نابرابری شأن انسان‌ها تأکید دارد و حتی حقوق انسانی را صرفاً مختص گروه خاصی از انسان‌ها می‌بیند.

سنتی‌ترین شکل این تفکر، همان خون پادشاهی است که راست‌گراهای افراطی معتقدند از شاه به شاهزاده منتقل می‌شود و نسل در نسل بقا پیدا می‌کند. بقیهٔ مردم برای پادشاهان «رعیت» محسوب می‌شوند. این تفکر هزاران سال بقا داشته و در سال‌های اخیر بیشتر شکل نمادین پیدا کرده است (مثلاً در خاندان سلطنتی انگلیسی می‌شود مصداق‌ها و حاشیه‌هایش را دید).

همین تفکر در شکل نرم‌تر، اشراف‌زادگان و نجبا را در برمی‌گیرد. ماجرا فقط خون نیست. بلکه ممکن است شاه، کسی را «شریف» یا «نجیب» بداند و به او لقبی اعطا کند و پس از آن، او هم وارد طبقه‌ای با شأن اجتماعی متفاوت می‌شود.

شکل نسبتاً معاصر تفکر راست‌گرای افراطی، اعتقاد به برتری نژادی است که در هیتلر دیدیم و هم‌اکنون هم کسانی که به اسم white supremacist نامیده می‌شود، مصداقی از همین نابرابری شأن انسانی هستند (سفیدپوستان را برتر از همهٔ نژادها می‌بینند).

شکل‌های میانه‌اش را در جوامع سنتی‌تر می‌بینیم. مثلاً گاهی فراموش می‌کنیم در یونان که معمولاً‌ به عنوان مهد دموکراسی شناخته می‌شود، شرکت در انتخابات مربوط به شهروندان مرد و آزاد بوده و نه زنان و نه بردگان.

شکل دیگرش را در جوامع دیگر هم می‌بینیم. مثلاً در جوامع عرب در صدر اسلام، می‌بینیم که برده‌داری به رسمیت شناخته می‌شده. این‌که می‌بینیم به عنوان فطریهٔ روزه نگرفتن تشویق شده «برده آزاد شود» دو معنا دارد. معنای اول این‌که اصل برده‌داری غیرمجاز شمرده نشده و کاملاً پذیرفته شده است. معنای دوم، این است که شارع در عین پذیرش، حامی ترویج برده‌داری نبوده است.

انعکاس این نگاه را در آیهٔ ۱۷۸ بقره دربارهٔ قصاص می‌بینیم: برده در برابر برده و آزاد در برابر آزاد (الحر بالحر و العبد بالعبد). تفاوت‌های دیگری هم میان دو طبقهٔ‌ اجتماعی وجود داشته. مثلاً در بحث حجاب، با وجود اختلاف‌‌هایی که در روایت وجود دارد، مشخصاً پذیرفته‌شده که حکم حجاب برای زن آزاد و زن‌های برده (کنیز) در بخش بزرگی از تاریخ اسلام یکسان نبوده است (+).

سمت چپ ماجرا که آن را به اسم «لیبرال» هم می‌شناسیم، در تندترین شکل آن، معتقد است که هیچ انسانی روی کرهٔ زمین از نظر شأن انسانی با انسان‌های دیگر تفاوتی ندارد. این تفکر همان‌طور که حدس می‌زنید، ابتدا تفکر فرودستان بود و به تدریج دینامیک قدرت در جوامع آن‌قدر تغییر کرد که توانستند آن‌ را به فرادستان تحمیل کنند.

این باور امروز هم به شکل مطلق در همهٔ نقاط جهان پذیرفته نیست. مثلاً در آمریکا می‌بینیم که دموکرات‌ها به سمت انتهای چپ طیف تمایل دارند و جایگاه اجتماعی و حقوق اجتماعی را برای همه در نظر می‌گیرند. اما جمهوری‌خواهان، در عین این‌که منطق کلی برابری را قبول دارند،‌ اما و اگرهایی هم برای آن در نظر می‌گیرند. اما و اگرها معمولاً‌ مربوط به باورهای اجتماعی و فرهنگی است. مثلاً در سال ۱۹۹۶ قانون Marriage Act در آمریکا تصویب شد که مانعی برای ازدواج هم‌جنس‌گرایان ایجاد کرده و فرایند آن را هم پیچیده می‌کرد. حتی اگر هیچ اطلاعات تاریخی دیگری نداشته باشید،‌ باید حدس بزنید که چنین قانونی احتمالاً در دورانی تصویب شده که مجلس و سنا هر دو در اختیار جمهوریخواهان بوده است (البته امروز آن قانون تغییر کرده).

به عنوان نمونه‌ای دیگر، می‌شود به اسلام نگاه کرد. اسلام از آن‌جا که برابری مطلق میان زن و مرد را نمی‌پذیرد (از جمله در شهادت دادن و بسیاری دیگر از وجوه زندگی اجتماعی)، از نظر اجتماعی فاصلهٔ‌ بسیار زیادی با انتهای طیف چپ (لیبرال) دارد. در عین حال، حتی مذاهب مختلف اسلامی هم در طیف اجتماعی چپ-راست، وضعیت مشابهی ندارند. مثلاً در کشور ما که بر پایهٔ فقه شیعه اداره می‌شود، تمایل بیشتری به سمت راست اجتماعی و برتری بر پایهٔ خون وجود دارد. می‌دانیم که «سید» بودن در شناسنامه نوشته می‌شود. ضمن این‌که نیمی از خمس، سهم سادات است. و نیز فرد عام (کسی که سید نیست) نمی‌تواند به فرد سید فطریه بدهد. اما فرد سید می‌تواند به فرد عام یا سید فطریه بدهد. چون شأن فرد سید بالاتر از این است که از فرد عام کمک مالی بگیرد. به همین علت در نمازهای عید فطر،‌ اگر دقت کرده باشید، دو صندوق جداگانه برای فطریه وجود دارد. سیدها فطریه‌شان را در یک جا می‌ریزند و عوام در دیگری. تا پول عام به سید نرسد.

محدودیت دیگر هم این است که این برابری را در کدام محدودهٔ جغرافیایی تعریف کنیم؟ چپ‌های بسیار افراطی می‌گویند در سراسر جهان. مستقل از مرزهای جغرافیایی. اما چپ‌های معتدل‌تر معتقدند که از نظر انسانی چنین است، اما از نظر اقتصادی، برابری در حیطهٔ مرزهای جغرافیایی و دولت‌ها تعریف می‌شود. چون دولت‌ها از خودشان پولی ندارند، در عمل باید برابری را صرفاً در مرز جغرافیایی اعمال کنند (= مالیات یک نفر در کشور X‌ را نمی‌شود برای یک فرد ضعیف یا مظلوم در کشور دیگر خرج کرد). این بحث حاشیه‌های بیشتری دارد که جداگانه بعداً زیر تیتر «مرزهای جغرافیایی» به آن می‌پردازم.

نهایتاً این‌که اگر برابری شأن اجتماعی انسان‌ها را بین صفر (چپ/لیبرال) تا صد (راست/محافظه‌کار) در نظر بگیریم، امروزه نمونه‌های واقعی ۰ یا ۱۰۰ تقریباً وجود ندارند. اما می‌شود باورها و فرهنگ‌ها و احزاب و گروه‌های سیاسی و مذهبی مختلف را جایی در میان این طیف قرار داد.

برابری انسان‌ها از منظر اقتصادی   

این نوشته ادامه خواهد داشت…

پی‌نوشت: اگر به ذهن‌تان رسید مطلب مهمی در این زمینه هست که باید دربارهٔ آن هم حرف بزنیم یا موضوعاتی که ممکن است من فراموش کنم به آن‌ها بپردازم، الان یا بعداً زیر همین نوشته به من بگویید.

فوریه 22, 2025 9 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
مذاکره ایران و آمریکا
اجتماعیات

مذاکره ایران و آمریکا | چرا جز توافق همه‌جانبه در هر توافق دیگری بازنده‌ایم؟

توسط محمدرضا شعبانعلی فوریه 5, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت یک: وقتی از مذاکره ایران و آمریکا یا هر مذاکرهٔ دیگری حرف می‌زنیم، دو موضوع کاملاً متفاوت وجود دارد. یکی «درستیِ مذاکره» و دیگری «مذاکرهٔ‌ درست».

«درستی مذاکره» همان‌طور که از نامش پیداست، به این سوال می‌پردازد که آیا اساساً مذاکره کار درستی است یا نه؟ اما «مذاکرهٔ درست» به این سوال می‌پردازد که «روش درست مذاکره» چیست؟

فرایند تصمیم‌گیری در مورد درستی مذاکره شفاف است. در کشورهایی که پارلمانی اداره می‌شوند، نمایندگان مردم دربارهٔ درست یا نادرست بودن مذاکره تصمیم می‌گیرند. در کشورهایی مثل ما هم که پارلمانی نیست (و فقط چیزی به اسم مجلس شورا داریم)، قضاوت در اختیار کادر ارشد حاکمان کشور است.

بنابراین طبیعتاً‌ در این زمینه نمی‌شود از «نظر کارشناسی» حرف زد.

اما بحث «مذاکرهٔ درست» یک بحث کاملاً کارشناسی است. همان‌طور که شما دربارهٔ «درستی تصمیم خرید خودرو» خودتان تصمیم می‌گیرید. اما این حق تصمیم‌گیری به این معنا نیست که در تشخیص خودروی مناسب هم صاحب‌نظر هستید.

آن‌چه من می‌خواهم بنویسم، وجه دوم ماجراست. یعنی مستقل از این‌که تصمیم کلان در کشور چه باشد، اگر تصمیم زمانی به هر علت بر مذاکره قرار بگیرد، بر اساس «منطق عقل و علم» فقط یک روش مذاکرهٔ بهینه وجود دارد و آن مذاکرهٔ همه‌جانبه است. در ادامه توضیح می‌دهم که چرا ایران (هم مردم ایران هم حاکمان بر ایران) در هر مذاکره‌ای جز مذاکرهٔ همه‌جانبه به وضعیتی بدتر از امروز می‌رسند و اساساً‌ مذاکره نکردن برای همه بهتر از مذاکرهٔ ناقص است.

پیش‌نوشت دو: من هر جا کلمهٔ ایران را به‌کار می‌برم، منظورم «نظام سیاسی جمهوری اسلامی ایران» است. اگر جایی منظورم ایرانیان (خودمان)‌ باشد، از کلمات مردم ایران،‌ ملت ایران یا ایرانیان استفاده می‌کنم.

تعارض‌ چندوجهی میان ایران و آمریکا

ایران و آمریکا از جنبه‌های متعددی گرفتار تعارض هستند. وقتی می‌گوییم تعارض، یعنی دربارهٔ‌ موضوع X ایران یک نظر دارد و آمریکا یک نظر دیگر.

این‌که آیا اساساً ایران حق دارد در موضوع X نظر داشته باشد یا نه و این‌که اساساً آمریکا حق دارد در موضوع X نظر داشته باشد یا نه، مسئلهٔ این نوشته نیست. حتی این‌ هم که ایران درست می‌گوید یا آمریکا، مسئله‌ی این نوشته نیست.

مهم این است که اگر دو نظر متفاوت دربارهٔ موضوع واحد وجود دارد و دو طرف بر نظرشان اصرار دارند، یک «تعارض» وجود دارد.

مثلاً موضوع «برنامهٔ هسته‌ای ایران در حوزهٔ نظامی» را در نظر بگیرید. موضع ایران این است که برنامهٔ هسته‌ای ایران، وجه نظامی ندارد و کاملاً صلح‌آمیز است. موضع آمریکا این است که برنامهٔ هسته‌ای ایران، جهت‌گیری یا لااقل ظرفیت نظامی دارد. پس حالا که دو موضع بر سر یک موضوع وجود دارد، تعارض هم هست. این‌که هر یک از طرفین چقدر درست می‌گوید،‌ موضوع این نوشته نیست.

در این چارچوب، اگر بخواهیم بسیار سرسری بشماریم،‌ موارد زیر از جمله موضوعات مورد تعارض ایران و آمریکا هستند:

  • برنامهٔ هسته‌ای ایران (شامل فعالیت در حوزه‌های نظامی، بازدید کارشناسان، همکاری با آژانس انرژی اتمی و …)
  • برجام (که هر یک از طرفین دیگری را به بی‌توجهی به آن و سوء‌استفاده از آن متهم می‌کنند)
  • دارایی‌های فریز شدهٔ ایران توسط آمریکا
  • تحریم ایران توسط آمریکا و سیاست فشار حداکثری (اولیه، ثانویه، فراگیر، بخشی، اشخاص حقیقی، اشخاص حقوقی و …)
  • شفاف نبودن ایران از نظر مالی (ماجراهایی مثل FATF و …)
  • موضع ایران دربارهٔ‌ گروه‌های نظامی و سیاسی منطقه‌ای و نوع رابطه‌اش با آن‌ها
  • موضع ایران در برابر مسئلهٔ فلسطین
  • موضع ایران در مورد دینامیک قدرت در کشورهای منطقه (سوریه، لبنان، عراق، عربستان، یمن و …)
  • موضع ایران در قبال جنگ روسیه و اوکراین
  • رابطهٔ‌ ایران با روسیه
  • مسائل حقوق بشری در ایران
  • امنیت سایبری (که دو طرف معتقدند دیگری به شکل‌های مختلف فعالیت‌ها و ماشین بروکراسی‌شان را هدف قرار می‌دهد)
  • روابط مستقیم دیپلماتیک
  • روایتی که دوطرف از تعارض‌های تاریخی‌شان دارند (دولت مصدق، گروگان‌گیری، جنگ ایران و عراق، شلیک به هواپیمای مسافربری ایران و …)
  • تعریف طرفین از تروریسم و مصداق‌های آن
  • طبقه‌بندی سپاه به عنوان گروه تروریستی
  • برنامه‌های موشکی ایران و سایر برنامه‌های دفاعی (توسعه تجهیزات، همکاری‌های دفاعی و …)
  • مالکیت ایران بر جزایر سه‌گانه (که اخیراً روسیه و چین هم موضعی متفاوت با موضع رسمی ایران گرفته‌اند)
  •  امنیت دریانوری (خلیج فارس و تنگه هرمز)
  • حضور نظامی آمریکا در منطقه
  • جایگاه ایران در بازار انرژی (که فعلاً به نقشی پنهان و غیررسمی تبدیل شده)

این فهرست بسیار فشرده، مختصر و غیردقیق نوشته شده (فقط هر چه در ذهنم بوده نوشته‌ام). اما با دیدن همین فهرست غیردقیق هم می‌شود گفت که تعارض ایران و آمریکا از نظر تعداد، تنوع، و پیچیدگی موضوعات یکی از بزرگ‌ترین نمونه‌های تعارض‌های چندموضوعی (Multi-Issue Conflicts) در جهان است.

برای این‌که ادعای من را بپذیرید، کافی است این تعارض را با تعارض‌های بین‌المللی دیگر مثل ماجرای اسرائیل و فلسطین، چالش کرهٔ شمالی و آمریکا، تعارض‌های بریتانیا با اتحادیهٔ اروپا و حتی جنگ پیچیدهٔ بوسنی و هرزگوین (که ایران هم به نوعی در آن مشارکت کرد) مقایسه کنید.

مذاکره تک‌موضوعی = مذاکره رقابتی

یکی از اولین درس‌هایی که دانشجویان مذاکره می‌آموزند این است که مذاکره تک‌موضوعی ذاتاً یک مذاکرهٔ رقابتی است. وقتی مذاکره‌ها دو یا چند موضوع پیدا می‌کنند، به تدریج از فضای رقابتی فاصله می‌گیرند.

به این مثال ساده فکر کنید:

دو همسایه را در نظر بگیرید. یکی از آن‌ها اهل مراسم‌های مذهبی است و چند بار در سال، دیگ و قابلمه در حیاط پهن می‌کند و در خانه‌اش مراسم برگزار می‌کند و با بلندگو همهٔ همسایگان را – به اجبار – به فیض می‌رساند. همسایهٔ دوم به شدت اهل مهمانی است و چند بار درسال در خانه‌اش مهمانی‌های شلوغ برگزار می‌‌کند و با سر و صدا خواب را از چشم همسایگان می‌گیرد.

این دو همسایه می‌توانند به یک روش احمقانه این تعارض را مدیریت کنند. هر بار مراسم مذهبی برگزار می‌شود، همسایهٔ دوم بیاید و داد و فریاد کند یا مانع استفاده از فضای مشاعات برای دیگ و قابلمه و پخت‌‌و‌پز شود. حالا بالاخره یا حرفش پیش می‌رود یا نمی‌رود. و هر چه بشود، یک طرف بازنده است و منتظر انتقام می‌ماند.

در ادامهٔ این حماقت، همسایهٔ مذهبی هم می‌تواند در زمان مهمانی، داد و فریاد کند یا حتی با پلیس تماس بگیرد و دوباره دعوایی سر بگیرد.

اما اگر این دو همسایه حواس‌شان باشد که بر سر «دو موضوع» اختلاف‌نظر دارند (و نه یک +‌ یک موضوع). راهکار منطقی این است که هر دو موضوع را با هم روی میز بگذارند. و قرار بگذارند که این مراسم مذهبی دیگری را تحمل کند و آن هم مهمانی این را.

هم دعوای کمتری کرده‌اند. هم در زمان مهمانی و مراسم مذهبی، حال‌شان بهتر است. به جای داد و فریاد، در دل می‌گویند: به جای این صداها، روزی که نوبت من هم بشود، بدون نگرانی مراسم خودم را برگزار می‌کنم.

صدها مثال بهتر وجود دارد. اما چون جاهای دیگر به بهانه‌های دیگر گفته‌ام، به همین یک مورد بسیار ساده اکتفا می‌کنم.

فعلاً یک موضوع را امتحان کنیم…

ذهنیتی که در بخشی از مسئولین کشور وجود دارد این است که به فرض که بخواهیم مذاکره بکنیم، باید اول در یک زمینه مذاکره کنیم و اعتماد‌سازی شود. بعد اگر طرف مقابل به قول ما «عهد‌شکنی» نکرد،‌ به سراغ موضوعات بعدی برویم.

این منطق بر دو فرض غلط استوار است. نخست این‌که معتقد است برای مذاکره باید اعتماد وجود داشته باشد. در حالی که اعتماد پیش‌شرط مذاکره نیست (اگرچه می‌تواند تسهیل‌گر باشد).

فرض دوم این است که مذاکرهٔ تک‌موضوعی می‌تواند شوق و تعهد طرفین به مذاکرهٔ گسترده‌تر را نشان دهد. در حالی که مذاکرهٔ‌ تک‌موضوعی، آن‌ هم در فضای سیاسی که دو طرف آن‌قدر پروپاگاندای داخلی داشته‌اند که دست‌ خودشان را بسته‌اند، قطعاً به فضایی رقابتی منجر می‌شود. فضای رقابتی معمولاً به یکی از دو نتیجهٔ زیر منتهی می‌شود:

  • مذاکره به بن‌بست می‌رسد
  • مذاکره به توافق منجر می‌شود. اما یکی از طرفین که احساس باخت می‌کند بعداً از توافق خارج می‌شود.

بنابراین تصور این‌که دربارهٔ‌ یک موضوع (مثلاً هسته‌ای) مذاکره می‌کنیم و اگر موفق بود، ابعاد دیگر را هم بررسی می‌کنیم، ناشی از سطحی‌نگری و فهم نادرست از مبانی مذاکره است.

ضمن این‌که در دوران برجام دیدیم که مذاکرهٔ‌ تک‌موضوعی با مذاکره نکردن تفاوتی ندارد. جدا از این‌که ما حاضر نشدیم برای آمریکا فرصت سرمایه‌گذاری در ایران قائل شویم، مشکل دیگرمان هم این بود که بانک‌های معتبر می‌ترسیدند حتی در حوزه‌های مورد توافق، با ایران وارد تعامل جدی شوند. چون این نگرانی بود که ناخواسته یا نادانسته، تعهدات خود به آمریکا را نقض کنند.

مذاکرهٔ‌ تک‌موضوعی اگر انجام نشود بهتر است

با این مقدمات، باید واضح باشد که مذاکرهٔ تک‌موضوعی، بهتر است از پایه انجام نشود.

چون هر بار که مذاکره‌ای انجام می‌شود و به نتیجه نمی‌رسد، یا مذاکره‌ای انجام می‌شود و به نتیجه می‌رسد و بعداً یکی از طرفین به تعهداتش عمل نمی‌کند، ما به وضعیتی بدتر از وضعیت قبل می‌رسیم.

اگر قبلاً امیدی وجود داشت که «بالاخره ممکن است روزی این تنش‌ها و استهلاک‌ها و سقوط ممتد و آزاد اقتصاد کشور و ارزان‌فروشی منابع نفتی و … ممکن است به پایان برسد»، دیگر این امید حتی در حد خیال هم به اندازهٔ قبل اعتبار ندارد. به عبارت دقیق‌تر،ِ Credence و اعتبار ذهنی این گزاره کاهش پیدا می‌کند.

این اتفاقی بود که در برجام افتاد. اگر هیچ مذاکره‌ای انجام نمی‌شد، مردم می‌گفتند بالاخره روزی ممکن است این دعواها و جنگ‌ها و مقاومت‌ها تمام شود و «زندگی نرمال» آغاز شود. همین امید، اگر واهی هم بود، موتوری برای حرکت به جلو بود.

بعد از توافق برجام و خروج آمریکا از آن (که البته ناگهانی نبود و ترامپ چند بار آن را تمدید کرد و نهایتاً به علت همین تک‌موضوعی بودن، به بن‌بست رسید) اعتبار سناریوی «در آینده ممکن است تنش‌ها کم شود» کاهش یافت. ما بعد از خروج آمریکا از برجام، به وضعیت افتضاح دوران احمدی‌نژاد و طرفداران بابصیرتش برنگشتیم. بلکه وضع از آن دوران هم بدتر شد.

الان هم اگر مذاکرهٔ دیگری شکل بگیرد و در فرایند به بن‌بست برسد، یا بعد از توافق به شکست بخورد، ما به وضعیت امروز برنمی‌گردیم. بلکه وضعیتی بدتر را تجربه خواهیم کرد.

با این منطق، برخلاف چیزی که ممکن است از من توقع داشته باشید، فکر می‌کنم اگر قرار است مذاکره‌ای تک‌موضوعی انجام شود، به نظرم همین وضعیت فرسایندهٔ‌ فعلی، برای «ملت ایران» نتیجه‌ٔ مطلوب‌تری خواهد داشت.

مذاکره ایران و آمریکا - تصویر خودرو تیم آمریکایی در خیابان‌های مسقط

توضیح: عکس‌ها مربوط به تردد تیم ویتکاف در مسقط برای مذاکره بین ایران و آمریکا هستند (چند هفته بعد از نوشتن این نوشته در مسقط این عکسها را گرفتم).

فوریه 5, 2025 22 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
ترندها
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

تحلیل آينده مشاغل | دنبال ترندها هستیم یا گوشه‌های بازار؟

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 24, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

این مطلب در واقع شروع بحث دربارهٔ ترجمه با هوش مصنوعی است و می‌شد در ادامهٔ همان مطلب نوشته شود. فقط برای این‌که پیدا کردن و خواندنش راحت‌تر باشد، شبیه کاری که در مورد نسیم طالب (شام خوب، صبحانهٔ بد) کردم، آن را جداگانه می‌‌نویسم. بعد از این‌که این بخش تمام شد، آن را به مطلب قبلی اضافه می‌کنم و بخش جدید را می‌نویسم.

کامنت‌های زیر این نوشته را می‌بندم که همهٔ بحث‌ها را زیر همان نوشتهٔ اصلی انجام دهیم.

ترند یا نیچ؟

وقتی از آیندهٔ مشاغل، تخصص‌ها و حرفه‌ها حرف می‌زنیم، یکی از اولین موضوعاتی که باید به آن فکر کنیم این است که ترندها (trends) چه هستند و نیچ‌ها یا گوشه‌ها (niches) کجا. این جملهٔ معروف را نباید یادمان برود که

There are many riches in the niches

البته جملهٔ اصلی کمی فرق دارد و معمولاً می‌گویند Riches are in the niches. تأکیدی بر این‌که حتماً به سمت گوشه‌های خلوت بازار بروید و از اقیانوس قرمز اجتناب کنید (ماجرای استراتژی اقیانوس آبی حتماً یادتان هست). اما به نظرم این جمله خیلی مطلق است. شکل منطقی‌تر این است که بگوییم در همان نیچ‌ها و گوشه‌هایی که به چشم نمی‌آيد،‌ افراد موفق بسیاری وجود دارند.

نیچ‌ها ماهیت یکسانی ندارند. بعضی از نیچ‌ها «گوشه‌هایی از ترندهای جدید» هستند و برخی دیگر «نسخه‌هایی از خدمات و فعالیت‌های قدیمی».

می‌توانیم آن‌ها را این‌طور نام‌گذاری کنیم (صرفاً‌ در حد پیشنهاد است):

  • نیچ‌های بازمانده | Legacy Niches
  • نیچ‌های نوظهور | Emergence Niches

بیایید دربارهٔ هر کدام کمی حرف بزنیم.

نیچ‌های بازمانده (Legacy Niches)

نیچ‌های بازمانده آن‌هایی هستند که به‌رغم شکل‌گیری روندهای جدید، هنوز گوشه‌هایی برای تنفس و بقا پیدا می‌‌کنند. خود این‌ها را می‌توان به چند دسته تقسیم کرد (تقسیم‌بندی سرسری من):

۱. بعضی از این کنج‌های بازماندهٔ‌ بازار، به خاطر کارکردشان باقی می‌مانند.

مثلاً الان حمل‌و‌نقل پلتفرمی بسیار رایج شده (اوبر، اسنپ، تپسی و …). اما هنوز تاکسی‌های فرودگاهی در تهران نیچ خودشان را دارند و بسیاری از مشتریان از آن‌ها استفاده می‌کنند. بیرون بودن فرودگاه از شهر، آشنایی با مسیر، ماشین‌های مناسب‌تر، کهنگی ناوگان شهری، سیستم تعیین کرایهٔ شفاف (منظورم لزوماً منصفانه نیست) و عوامل دیگر باعث شده که این نیچ، در شرایطی که تاکسی‌های دیگر شغل خود را از دست داده‌اند، هنوز تا حدی فعال باشد. ساعت‌های مکانیکی، کوارتز و سنتی هم نمونه‌ای دیگر هستند. وقتی همهٔ موبایل‌ها ساعت دارند و همه موبایل همراه دارند، ساعت دست کردن منطقی نیست. از طرف دیگر، به فرض هم که حمل موبایل سخت باشد،‌ ساعت‌های هوشمند منطقی‌ترند. اما ساعت‌های کلاسیک و سنتی، هنوز کارکردهایی دارند که برای عده‌ای (که کم هم نیستند) به کار می‌آیند: به عنوان وسیلهٔ تزئينی و زیبا بر روی مچ.

۲. بعضی از این کنج‌ها به خاطر ویژگی و ظرفیت فرهنگی‌ یا نوستالژیک‌شان باقی می‌مانند.

درشکه‌هایی که در بخش قدیمی و سنتی شهرها باقی مانده‌اند، معمولاً ارزان نیستند. توریست‌ها سوار آن‌ها می‌شوند و می‌چرخند. روندهای تکنولوژیک، نمی‌توانند این درشکه‌ها را حذف کنند. چون آن‌ها یک مولفهٔ فرهنگی پررنگ دارند. اگر هم قرار باشد چیزی این نیچ‌ها را حذف کند،‌ خود فرهنگ است (مثلاً فرهنگ غالب به‌شکلی تغییر کند که بشر به حیوانات بیشتر توجه کند و به این سطح از درک برسد که زحمت جابه‌جایی خود را بر دوش حیوان بدبخت نگذارد).

۳. نیچ‌های تجربه‌محور

دقیقاً در اوج دوران بازی‌های کامپیوتری پیچیده و زمانی که شرکت‌های تأمین‌کنندهٔ تجهیزات گیمینگ بر تخت سلطنت بازار نشسته‌اند، کسب‌و‌کار scape-room‌ها رونق دارد. هم‌چنین اتاق‌ها، سالن‌ها و کافه‌هایی که به board-game اختصاص یافته‌اند، حسابی پرمشتری‌اند. گروه‌های دوستی بسیاری را هم می‌بینید که یکی از بهانه‌های دور هم جمع شدن‌شان همین نوع بازی‌هاست.

به عنوان مثالی دیگر، می‌شود به اقامت‌گاه‌های سنتی و بوم‌گردی اشاره کرد. در نگاه اول عجیب به نظر می‌رسد وقتی هتل‌های بسیار شیک وجود دارند، یا لااقل هتل‌های تمیزی که فاصلهٔ تخت و توالت را مجبور نیستید با نفس‌نفس‌ زدن طی کنید، روی کاغذ به‌نظر نمی‌رسد بوم‌گردی‌های سنتی بازار داشته باشند. اما همه می‌دانیم که بازار دارند و حتی بهتر و بیشتر از قدیم. چون این نوع اقامت‌گاه‌ها «رفاه» نمی‌فروشند، «تجربه» می‌فروشند. پس توانسته‌اند با عرضهٔ خدماتی سنتی (یا شبه‌سنتی) جای خود را در جهانی که ترند اصلی‌اش آسایش و رفاه است حفظ کنند.

مثال دیگر هم فروشگاه‌های فیزیکی است. با وجودی که روند کلی جهان، افزایش تجارت الکترونیک و خرید و فروش آنلاین است، همه تقریباً پذیرفته‌اند که بخشی از خرید، تجربهٔ خرید است. به همین علت، بسیاری از فروشگاه‌های فیزیکی،‌ به جای این‌که تعطیلی را به‌عنوان سرنوشت محتوم خود بپذیرند، در پی ایجاد خلق تجربه‌ای بهترند. علاوه بر این، می‌دانیم که بسیاری از شرکت‌های پیشرو در تجارت الکترونیک هم، به سمت راه‌اندازی فروشگاه‌های فیزیکی (در مقیاس محدود)‌ رفته‌اند. چون متوجه شده‌اند که این گوشه‌های بازار، شاید کوچک شوند. اما به‌سادگی حذف نخواهند شد (جدا از اثراتی که به خاطر سینرژی بین فروشگاه فیزیکی و دیجیتال به وجود می‌آید. که موضوع بحث ما نیست).

۴. نیچ‌های مبتنی بر باورهای سنتی

دعانویسی می‌شناسم که با درآمد یک ماهش BMW کلاس هفت خرید. خودش می‌خندید و می‌گفت:‌ «علم، یک مُد است. می‌آید و می‌رود. اما خرافه باقی می‌ماند.» حتی اگر همهٔ دعانویس‌ها و جادوگران در هر ماه چنین درآمدهایی نداشته باشند، می‌دانیم که کم نیستند کسانی که از داخل فنجان قهوه، بیشتر از فنجان‌فروش و قهوه‌فروش پول در می‌آورند.

نیچ‌های مبتنی بر باورهای سنتی همیشه هستند. منظورم فقط خرافات نیست. منظورم هر باوری است که امروز (یا فردا) دیگر ترند نیست و اکثریت مردم آن را نمی‌پسندند و قبول ندارند. عطاری‌ها و فروشندگان داروهای گیاهی‌ را به سادگی دعا‌نویس‌ها نمی‌توان فروشندهٔ خرافه دانست. چون برای اثربخشی بخشی از محصولات‌شان شواهد علمی کافی وجود دارد. اما به هر حال، مبتنی بر باورهای سنتی‌اند. بنابراین «باورهای سنتی» را با بار معنایی منفی نخوانید. منظورم هر باوری است که دوام و قوام خود را در طول زمان، ولو به‌رغم ظهور ترندهای جدید، حفظ کرده است.

نیچ‌های نوظهور

این نیچ‌ها، برخلاف دستهٔ قبل، تکیه بر گذشته ندارند؛ بلکه رو به آینده‌اند. مثلاً در شرایطی که بسیاری از علاقه‌مندان تکنولوژی و هوش مصنوعی به سراغ مدل‌های زبانی بزرگ (مثل چت جی پی تی) می‌روند، عده‌ای معتقدند که مدل‌های زبانی کوچک‌تر که با داده‌های کمتر اما مطمئن‌تر (دست‌چین شده) آموزش ببینند،‌ در حوزه‌ای تخصصی (مثلاً‌ تنظیم قراردادهای تجاری) بیشتر به کار می‌آیند.

کسی که سراغ این نیچ می‌رود، چشمش را بر روی ترندهای امروز نبسته. اما از سوی دیگر، ترجیح داده به جای همراهی با جریان غالب (mainstream)، به شکل خُردتر و در کنجی از دنیای جدید، جایی برای خود پیدا کند.

به عنوان مثالی دیگر،‌ می‌توانم به صنعت مراقبت از حیوانات خانگی یا pet-care اشاره کنم. شرکت‌های متعددی را می‌شناسم که در زمینهٔ اینترنت اشیا (IoT) فعالیت می‌کنند. چون معتقدند که اینترنت اشیا ترند فعلی و آینده دنیای تکنولوژی است. اما این ابزارها را صرفاً در زمینهٔ حیوانات خانگی به‌کار می‌گیرند: اگر جی‌پی‌اس برای گردن‌بند سگ و گربه تا دستگاه اتوماتیک غذا دادن به حیوانات یا تمیز کردن خاک گربه و بسیاری چیزهای دیگر از این دست.

این نوع فعالیت‌ها، با ترند جدید همراهند. اما گوشه‌ای مختص خود را گرفته‌‌اند. حالا بگویم حرفم چیست:

آیندهٔ نیچ‌ها لزوماً بر ترندهای اصلی منطبق نیست 

نیچ‌ها اوج و فرود خودشان را دارند. اوج و فرود و رونق و رکودی که لزوماً بر ترندهای اصلی منطبق نیست.

در دوران پاندمی کرونا که بسیاری از کسب‌و‌کارها به رکود کشیده شدند، فروش برخی محصولات لوکس افزایش پیدا کرد. گاردین در تیتری جالب، علت افزایش چشمگیر فروش رولزرویس را چنین نقل کرد (+): «مردم فهمیده‌اند عمر کوتاه‌تر از آن است که خریدهای [رویایی‌]شان را به تأخیر بیندازند.»

همین الان هم، اگر فرض کنیم هوش مصنوعی وارد سومین زمستان خود شود، اصلاً نمی‌شود نتیجه بگیریم کسب‌و‌کارهایی که با استفاده از هوش مصنوعی، کنج‌های بازار را هدف گرفته‌اند،‌ از بین خواهند رفت (زمستان هوش مصنوعی چیست؟). از سوی دیگر، به فرض که جریان هوش مصنوعی تثبیت و تقویت شود، باز هم نمی‌توان نتیجه گرفت که سرویس‌های هوش مصنوعی در کنج بازار هم رشد خواهند کرد.

زمانی که متمم راه افتاد، یادم هست عده‌ای به ما می‌گفتند: مگر کسی متن هم می‌خواند؟ مگر کسی برای خواندن متن پول هم می‌دهد؟ الان محتوای صوتی ترند شده. متن هم که همه‌جا هست: رایگان و در دسترس.

الان یازده سال از آن روز گذشته، و متمم حتی اگر – به فرض – همین امروز هم متوقف شود، یازده سال آن پیش‌بینی را نقض کرده است. در دنیای دیجیتال،‌ یازده سال یک عمر است. علت هم واضح است: ما دنبال سهم بازار نبودیم. ما دنبال کنجی بودیم که افرادی شبیه هم، یکدیگر را پیدا کنند و کنار یکدیگر بمانند و یاد بگیرند. اگر کسی بخواهد فرضاً ۷۰٪ بازار مطالعه یا آموزش ایران را در اختیار بگیرد، باید بپرسد: روندهای جاری مطالعه و آموزش چیست؟ اما اگر کسی مطالعه یا آموزش را به سبک خودش تعریف کند و دنبال هم‌فکران خودش بگردد، طبیعتاً بیشتر از ترندها باید به فکر مفهوم‌پردازی و تعریف حد و مرز و هویت و ماهیت کار خودش باشد؛ با کمترین توجه به روندها.

آیا ترندها را نادیده بگیریم؟

قطعاً نه. باید به ترندها توجه کرد و آن‌ها را شناخت. ترندها «متوسط‌ها» و «محتمل‌ترین دستاوردها» را به ما نشان می‌‌دهند. به این مثال توجه کنید:

یکی از ترندهای رایج، توجه به سلامت است؛ چه در خورد و خوراک و چه سبک زندگی. بنابراین اگر یک رستوران تعدادی از غذاهای ناسالم را حذف کرده یا چند غذای سالم را به منوی خود اضافه کند، «محتمل‌ترین حدس» آن است که احتمالاً به علت همراهی با ترند روز، شانس بقا و سودآوری بیشتری خواهد داشت.

اما کاملاً‌ «ممکن» است یک رستوران، دقیقاً‌ در همین دوران، غذاهای ناسالم خود را بیشتر کرده و منویی متنوع‌تر از غذاهای مضر برای سلامتی به مشتریانش عرضه کند و اتفاقاً بازار خوبی هم به دست بیاورد.

فقط دقت کنید که اولی «کاملاً محتمل» است و دومی صرفاً «ممکن».

به شکل مشابه، در شرایطی که ترجمه‌های ماشینی رایج شده و رایج‌تر می‌شود، «محتمل‌ترین حدس» این است که بسیاری از کسانی که امروز به سراغ علم و تخصص ترجمه می‌روند، نتوانند به سادگی بازاری برای خدمات‌شان پیدا کنند. اما کاملاً «ممکن» است متخصصانی در حوزهٔ ترجمه (و زیرمجموعه‌های آن) پیدا شوند که درآمدی بسیار بیشتر از نسل قبل داشته باشند.

در این‌جا دو موضوع مهم پیش روی ماست:

۱) آيا واقعاً در حوزهٔ‌ فعالیت یا تخصص ما چنین نیچ‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند؟‌ و اگر چنین چیزی ممکن است، ما شناخت یا تصوری از آن‌ها داریم؟

۲) کسی که با جریان اصلی همراه می‌شود، کم‌و‌بیش می‌تواند مسیر حرکت را تشخیص دهد. اما کسی که به سراغ کنج‌ها می‌رود،‌ مدام باید در حال کشف باشد. اگر رقبا در جریان اصلی بازار در پی «جایگاه‌یابی» هستند،‌ او گاهی باید دنبال «جایگاه‌سازی» برود. چون مشغول انجام کاری است که از رغبت و توجه بازار به دور است. نمی‌گویم همه‌جا چنین است. اما مصداق‌هایش کم نیست.

فعلاً این‌ها را به زبان و ترجمه ماشینی و ترجمه با هوش مصنوعی (که موضوع اصلی بحث‌مان بود)‌ ربط ندادم. چون هنوز جنبه‌ای دیگری از بحث مانده که باید درباره‌اش حرف بزنیم. فقط خواستم یادآوری کرده باشم که وقتی از آیندهٔ رشته‌ها، حرفه‌ها و تخصص‌ها حرف می‌زنیم، مراقب باشیم اصل و گوشه را یکسان نگیریم و برای هر دو یک‌جور حکم صادر نکنیم.

ژانویه 24, 2025 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
حسام الدجنی
اجتماعیات

سندروم «الدجنی» در خبرپراکنی

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 18, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

خبرگزاری فارس در خبری که اخیراً منتشر کرده،‌ به تفاوت دیدگاه‌ها دربارهٔ آینده ادارهٔ غزه، پس از اجرایی شدن توافق اولیهٔ اسرائيل و حماس پرداخته است (+).

این خبرگزاری در «خبر» خود، نظرات محمود عباس رئيس جنبش خودگردان، جمال نزال سخنگوی جنبش فتح، نتانیاهو، بایدن و حسام الدجنی را دربارهٔ آیندهٔ‌ غزه نقل کرده است.

اگر پیگیر اخبار منطقه باشید، محمود عباس، جمال نزال، نتانیاهو و بایدن را می‌شناسید.

اما به نظرتان حسام الدجنی کیست؟ نمایندهٔ نیروهای حافظ صلح سازمان ملل؟ نمایندهٔ ارشد دولت مصر؟ نمایندهٔ‌ لبنان؟‌ نمایندهٔ کشورهای خلیج‌فارس که قرار است بخشی از هزینه‌های بازسازی را بپردازند؟

نه. اشتباه می‌کنید. حسام الدجنی استاد دانشگاهی در غزه است. در واقع، لابه‌لای چند رأی اصلی (که اختلاف و تعارض میان‌شان وجود دارد و خواننده می‌خواهد تفاوت دیدگاه‌ها و عمق شکاف‌ها را ببیند) یک «رأی اضافی» تزریق شده است.

از این‌که یک نفر «استاد دانشگاه» یا «تحلیل‌گر سیاسی» است، هیچ داده‌ای به دست نمی‌آید. فرض کنید در مذاکرات ایران با اروپا و آمریکا، نظر رئيس‌جمهور ایران، رئيس‌جمهور فرانسه،‌ رئيس‌جمهور آمریکا، دبیر کل سازمان ملل و یکی از اساتید دانشگاه ایرانی فهرست شود. این استاد دانشگاه ممکن است یک روضه‌خوان نو-استاد مثل سعید حدادیان یا کسی مثل سریع‌القلم باشد. منظورم صرفاً مقایسهٔ اختلاف‌سطح اساتید نیست. بلکه واقعیت این است که نظر سریع‌القلم و آن آقای روضه‌خوان – که هر دو تیتر استادی دارند – در جایی که گزارشی از اختلاف‌های سیاست‌مداران مطرح شده، به یک اندازه ارزش خبری دارد: هیچ.

آن‌هم به‌شکل خنده‌داری که فارس خبرسازی کرده است: «از سوی دیگر، حسام الدجنی …» کدام سو؟‌ کدام سوی دیگر؟ اختلاف و تعارض بین‌المللی چند «طرف / سو» دارد که همه آن‌ها را در این یک سال شناخته‌ایم. مدام هم درباره‌شان گفته‌اید. این «سو»ی دیگر کجای ماجرا بوده؟

پاسخ واضح است. یک نفر از دانشگاهیان هست که مواضعش با مواضع رسانه‌ای ما همخوان است. مواضع خود را نه به عنوان «موضع» و نه به عنوان «تحلیل»، بلکه به عنوان «گزارش» و «خبر» از قول او نقل می‌کنیم. این حسام الدجنی مدتی است با این هدف در گزارش‌سازی‌های خبری ما دیده می‌شود. اگر نبود یا اگر جای دیگری موضع دیگری لازم بود، می‌گردیم یک نفر دیگر مثلاً‌ غلام العدنی پیدا می‌کنیم و حرف‌های او را داخل خبر «می‌چپانیم.»

نقل تحلیل دیگران خوب است. اما اصول و شرایطی دارد.

نخست این‌که مشخص شود تحلیل است و فرد، موضع و جایگاه و اعتبار تصمیم‌گیری و سیاست‌گذاری ندارد. دیگر این‌که تا حد امکان مشخص شود موضع او در کل مناقشه چه بوده و کجاست. و سوم این‌که تحلیل خودمان هم اضافه شود یا صریحاً بگوییم تحلیل‌های مختلفی وجود دارند که ما چون تحلیل‌مان با تحلیل فلانی یکسان است، حرف او را نقل می‌کنیم.

ماجرا فقط حرفه‌ای بودن نیست (که این خیلی مهم است). ماجرا فلج شدن ساختار تصمیم‌گیری است. وقتی به این شیوه خبر تهیه می‌کنیم، از واقعیت‌های میدانی غافل می‌شویم. عده‌ای هم پیدا می‌شوند که خودشان یادشان می‌رود که این خبرها را خودشان ساخته‌اند. همان را باور می‌کنند و بر اساسش تصمیم می‌گیرند.

رضا غبیشاوی در دوران سقوط اسد زیبا نوشته بود که «صدا و سیمای جمهوری اسلامی یا صدا و سیمای اسد؟». زمانی که اسد در سوریه سقوط کرد و متواری شد. نزدیکانش در سوراخ‌ها قایم شدند و طرفدارانش در تبری جستن از او با هم رقابت می‌کردند. پوتین حاضر نبود او را ببیند و مجریان تلویزیون رسمی سوریه که تا دیروز او را تحسین می‌کردند، از او با صفت دیکتاتور بی‌رحم یاد می‌کردند، اما هنوز در صدا و سیمای ما اسد سقوط نکرده بود.

ما مردم به کنار، این شیوهٔ‌ خبرپراکنی، خودتان را گیج می‌کند.

قدیمی‌ترین ملاّ که من در تاریخ‌مان می‌شناسم، ملانصر‌الدین است. می‌گویند زمانی ‌آن‌قدر گفت سر کوچه عدس‌پلو می‌دهند که خودش هم باور کرد و در صف ایستاد. کاش امروز آن سبک دنبال نشود.

ژانویه 18, 2025 0 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
انتخاب عطر مناسب
روزمرگی‌ها

درباره انتخاب عطر مناسب و انواع رایحه عطر

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 16, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت یک: توی کانال تلگرام با متمم این مطلب رو دربارهٔ عطر نوشته بودم که بعداً کاملش رو توی روزنوشته بنویسم (از اول هم قرار بود کانال، بخشی از دفتر چرک‌نویس من برای روزنوشته و متمم باشه).

الان فعلاً خود اون مطلب رو این‌جا می‌ذارم تا به زودی کامل‌ترش کنم. و شما هم اگر چیزی دربارهٔ عطر و بو و حاشیه‌های دیگه‌اش می‌دونستید و تجربه و نظری داشتید بگید منم یاد بگیرم. نظر شما رو نمی‌دونم، اما برای من، این‌جور بحث‌های آماتوری،‌ روی موضوعاتی که بخشی از زندگی روزمرهٔ ماست، واقعاً جذابه.

پیش‌نوشت دو: توی فایل صوتی هدف‌گذاری یکی از محورهای اصلی حرفم این بود که هدف‌گذاری اسمارت و اساساً نگاه نتیجه‌گرا خیلی جاها مفید نیست. نقدها رو هم توضیح دادم.

توی تمرین درس اهداف عملکردی در متمم هم یه مثال تجاری و سازمانی رو نوشتم. اما یه نمونه از زندگی روزمره هست که دیدم بد نیست این‌جا تعریف کنم: دربارهٔ عطر.

انتخاب عطر مناسب

نگاه من به عطر سال‌ها یه نگاه عملکردی و نتیجه‌گرا بوده: عطر از برند خوبی باشه و منم دوستش داشته باشم و تمام.

وقتی نگاه‌مون عملکردیه، کم ریسک می‌کنیم و به مسیرهای تکراری و «پاخورده» و پیشنهادهای دیگران و ترندهای روز محدود می‌شیم.

شاید انتخاب‌هامون خوب باشه و بقیه بپسندن، اما جهان‌مون کوچیک میشه.

توی این ماجرای ساده، من سال‌ها انتخاب‌هام به چند عطر خاص محدود می‌شد:

Mont Blanc Explorer
Bleu de Chanel
Creed Aventus

َعکس عطر مون بلان، کرید اونتوس، و بلو شنل

طبیعتاً بسته به استفادهٔ‌ روزمره یا جلسات رسمی، انتخاب می‌کردم که کدوم رو استفاده کنم. این‌ها از نظر من عطرهای کم‌ریسک بودن و با سلیقه‌ام هم جور. تنها زمان‌هایی عطر دیگه استفاده می‌کردم که هدیه بگیرم.

این سبک من، ویژگی نگاهِ نتیجه‌گراست: ریسک کم و خروجی قابل‌اتکا، اما یادگیری و تجربه‌ بسیار کم و جهان محدود.

جالبه که تجربه و دایرهٔ واژگان، با هم کوچیک و بزرگ می‌شن. زبانم هم به همون نسبت در زمینهٔ عطر فقیر بود: عطر سرد و گرم و تلخ و شیرین و گاهی هم اشاره به رنگ (عطرهای زرد، عطر‌های تم مشکی، عطرهای تم آبی و …). لابد اگر داریوش آشوری عزیز بود می‌گفت “زبان‌مایهٔ عطری” ضعیفی داشتم.

دو سه سال پیش تصمیم گرفتم نگاهم رو در این زمینه Learning-oriented یا یادگیری‌محور بکنم. یعنی خیلی درگیر نتیجه نباشم و سعی کنم رایحه‌های مختلف (نوت‌ها) رو بهتر از قبل بشناسم.

روشم هم ساده بود. می‌رفتم توی سایت Fragrantica چند تا عطر رو انتخاب می‌کردم و ترتیب رایحه‌هاشون رو می‌نوشتم. بعد می‌رفتم عطر‌فروشی اون چند تا عطر رو بو می‌کردم و با اون نوت‌ها تطبیق می‌دادم.

دیگه کم‌کم دستم اومد که بوی زنبق، عنبر، تنباکو، لیمو، ترنج، برگ بنفشه، وانیل و … چه‌جوریه و وقتی نوت اول باشه با نوت دوم یا سوم چه فرقی می‌کنه.

تازه فهمیدم چه دنیای جذاب و بانمکیه و این همه سال ازش غافل بودم. با همین پول‌هایی که تا الان داده‌ام یا حتی کمتر، می‌شد چه چیزهایی رو تست کنم اما نکرده‌ام.
‌
و جالبه که الان وقتی توضیحات مکتوب عطر رو می‌بینم، یعنی هفت هشت تا نوت اصلی رو می‌بینم، بوش رو روی صفحهٔ مانیتور کاملاً حس می‌کنم!

دیگه خریدن عطر برام سخت نیست و انتخابم هم توی عطر‌فروشی انجام نمیشه. اول فکر می‌کنم که دوست دارم نوت اول عطرم چی باشه. نوت دومش چی باشه. سومش چی باشه. بعد که بو رو توی ذهنم تجسم کردم سرچ می‌کنم ببینم کدوم برندها اون ترکیب رو تولید کرده‌ان. می‌رم همون‌ها رو بو می‌کنم و می‌خرم.

ما قرار نیست متخصص عطر باشیم. اما اگر استفاده‌کننده‌اش هستیم، میشه تلاش کنیم یک استفاده‌کنندهٔ مطلع (Informed User) باشیم در حد خودمون.

مثالی که گفتم خیلی پیش‌پا‌افتاده بود. اما می‌خواستم بگم نگاه یادگیری‌محور در مقابل عملکردمحور در همهٔ وجوه زندگی، افساری رو که «عرف، سنّت، انتخاب‌های پیش‌فرض، ترجیحات و سلیقهٔ دیگران، مُد و ترند روز» به گردن ما انداخته از گردن‌مون برمی‌داره و فرصت می‌ده جهان رو بیشتر کشف کنیم.

ژانویه 16, 2025 6 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
درباره اراده آزاد
نظریه پیچیدگی

درباره اراده آزاد | بسیار کوتاه و مختصر

توسط محمدرضا شعبانعلی ژانویه 4, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

این چیزی که می‌نویسم، بسیار کوتاهه. می‌شد در پاسخ به یه کامنت توی متمم باشه. اما این‌جا نوشتم به دو علت.

اول این‌که پیشنهاد کنم به اون بحث عاملیت و اراده که توی متمم اومده بیشتر فکر کنید. حتی اگر سخت‌تونه تمرینش رو انجام بدید، حداقل صورت مسئله رو بخونید و با خودتون مرور کنید. از اون مسئله‌هاییه که چند سال دیگه هر روز درباره‌اش می‌شنویم.

حتماً مسئلهٔ قدیمی واگن (Trolley Problem) و انتخاب بین کشتن یک نفر یا چند نفر که رو که از حدود ۱۰ سال پیش توی متمم همه‌مون با هم در موردش فکر می‌کردیم، یادتونه. شکل ساده‌اش رو در فایل صوتی تصمیم گیری گفته بودم و بعداً یک نسخهٔ کمی کامل‌ترش رو در درس اخلاق هوش مصنوعی؛ مسئله تراموا.

اون مسئلهٔ قدیمی الان کامودیتی شده و می‌بینیم که هر روز هر جا هر کسی می‌خواد یه تجربه ذهنی در حوزه اخلاق در سیاست‌گذاری و طراحی محصول مطرح کنه، اول از اون شروع می‌کنه.

فکر می‌کنم مسئلهٔ بعدی که در سال‌های بعد زیاد می‌شنویم و در موردش بحث میشه، از جنس همین دوگانه‌ای باشه که الان در متمم مطرح شده (اراده و عاملیت | ترجیح می‌دهید چگونه بمیرید؟). به خاطر همین، پیشنهاد می‌کنم به جای این‌که چند سال بعد «مجبور» بشید به این سوال فکر کنید، همین روزها از سر «اختیار» بهش فکر کنید.

علت دوم هم این که اخیراً به خاطر این که بحث دترمینسیم و جبرگرایی داره داغ‌تر می‌شه، گفتم یادآوری نکته‌ای که در ادامه می‌خوام بگم ممکنه مفید باشه. البته بحث جبر و اختیار خیلی قدیمیه. خصوصاً به خاطر این‌که «دین به عنوان یک نهاد» (منظورم کشیش‌ها، روحانیون و …) همیشه درگیرش بوده. از یه طرف دربارهٔ مجازات و پاداش و تنبیه حرف زده از یک طرف دربارهٔ ارادهٔ مطلق خدا و برای این‌که نشون بده این دو تا متعارض نیستند، قرن‌هاست درگیر بحث‌های فلسفی و کلامی هستن. در سه قرن اخیر، این بحث در بین اهل علم هم علاقه‌مندان بیشتری پیدا کرد. علتش هم واضحه. از مکانیک نیوتونی تا توابع موج کوانتومی، و از سایبرنتیک (طراحی ساده و مکانیکی سیستم‌های کنترل) تا سیستم‌های پیچیده، خواه‌نا‌خواه در این حوزه حرف داشتن و دوست داشتن موضع بگیرن.

جدا از این ترندهای طولانی، در سال‌های اخیر هم چند کتاب پاپ از نویسندگان و متفکران مطرح به فارسی ترجمه شد که دوباره این بحث‌ها رو به گفتگوهای روزمرهٔ خوانندگان عمومی‌تر هم کشوند. آثار ساپولسکی نمونه‌ای از این نوع کتابهاست.

من نمی‌خوام الان درباره موضوع گسترده‌ای مثل جبر و اختیار حرف بزنم، طبیعتاً اگر قرار باشه درباره‌اش حرف بزنیم، من باید با رویکردی که می‌پسندم،‌ یعنی سیستم‌های پیچیده برم سراغش. پس می‌مونه برای آينده که درس سیستم‌های پیچیده به متمم اضافه بشه.

الان فقط می‌خوام یه تذکر بدم دربارهٔ ظرافت‌های کلامی حرف زدن در این حوزه.

یه تکه از حرف علی‌محمد افراسیابی رو که زیر همون مطلب اراده در هوش مصنوعی گفته این‌جا میارم که بعدش حرف خودم رو بزنم. حرف علی‌محمد طولانی‌تره. من فقط تکه‌ای رو که به کار خودم میومده آورده‌ام. در واقع، مثل همیشه، دارم حرف‌های یکی از بچه‌ها رو بهانه می‌کنم تا حرف‌های خودم رو بزنم:

عاملیت و اراده انسانی هم آنطور که متخصصین نوروساینس(عصب شناسان) به ما میگویند کم کم داره ترک بر میداره و چه بسا در سالهای آتی از لیست ویژگیهای انسانی حذف بشه. اگر این اتفاق بیفته ، انسانها مسئول کاری که انجام داده اند نیستند و فقط نمیدونم تکلیف قوه قضاییه،پلیس ،زندانها و بطور کل علم حقوق چه خواهد شد؟علمی که شالوده و اساس آن بر پایه اختیار و اراده انسان و مسئولیت انسان در برابر کارهایش شکل گرفته.

چند نکتهٔ مد نظر من

۱. نام‌گذاری به معنای شناختن نیست.

یکی از خطاهایی که خیلی از ما دچارش می‌شیم اینه که وقتی روی یه چیزی اسم می‌ذاریم فکر می‌کنیم شناختیمش. مثلاً ما می‌گیم: چرا اجسام رو که رها می‌کنیم سقوط می‌کنن؟ و جواب می‌دیم: به خاطر گرانش.

گرانش فقط یه اسمه. هیچی نیست. ما نمی‌دونیم گرانش چیه. نمی‌دونیم چرا وجود داره. یه تئوری‌های نصفه‌نیمه‌ای هم در موردش داریم که امیدواریم کامل‌تر بشه یا جایگزین بهتری براش پیدا بشه. اما فعلاً یه اسم براش گذاشتیم.

هیچ ایرادی هم نداره. این روشیه که ما برای درک جهان به‌کار می‌بریم. روی چیزهایی که زیاد باهاشون کار داریم یا زیاد به چشم‌مون میاد،‌ اسم می‌ذاریم. بعضی وقت‌ها هم رابطه‌هایی بین این اسم‌ها پیدا می‌کنیم (مثلاً بین جرم‌ها، فاصله‌شون و نیروی گرانش).

طبیعتاً‌ گاهی هم برای چیزهایی که اصلاً وجود ندارن اسم می‌ذاریم و بعد واقعاً فکر می‌کنیم وجود دارن! مثلاً موجودات ارگانیک که این فالگیرها در موردشون حرف می‌زنن. نحسی و …

وقتی برای چیزی که نیست اسم می‌ذاریم، حول اون موضوع،‌ یه «ادبیات» شکل می‌گیره. مجموعه‌ای از جمله‌ها و گزاره‌ها و حرف‌ها و خاطره‌ها و تفسیرها. و کم‌کم این توهم شکل می‌گیره که واقعاً وجود داره.

گاهی هم می‌دونیم یه چیزی وجود نداره. اما چون حرف زدن رو راحت می‌‌کنه براش اسم می‌ذاریم. مثلاً آسمون. ما می‌دونیم اصلاً آسمون «وجود» نداره. آسمون جاییه که زمین نیست. هیچی نیست. بالای سر ماست. این «هیچی» رو اسمش رو گذاشتیم آسمون! چرا؟ چون لازمش داریم. سرمون رو بالا می‌گیریم بگیم کجا رو نگاه می‌کنم؟ خیلی مسخره است بگم: «سرم رو بالا گرفته‌ام و به هیچِ نامتناهی خیره‌ شده‌ام.» دیگه خیلی شاعرانه می‌شه. یه کلمه می‌خوایم بگیم: دارم آسمون رو نگاه می‌کنم.

۲. نام‌گذاری به درک جهان و مدل‌سازی جهان کمک می‌کنه

انسان حیوانی است که می‌تواند روی چیزهای مختلف، اشیاء، پدید‌ه‌ها، ناپدیده‌ها، چیزهایی که نیستند، نبوده‌اند و حتی نخواهند بود، اسم بگذارد! همون چیزی که بهش می‌گن symbolic representation یا symbolic modeling. همهٔ علم و دانش و رشد ما از این تواناییه. همهٔ اراجیف و خرافاتی هم که هزاران ساله گرفتارش هستیم، میوهٔ همین تواناییه.

استفاده از نمادها (که کلمات یکی از اون‌هاست) کمک می‌کنه ما بتونیم دنیای بزرگی رو که از فهم‌مون خارجه، کوچک‌ترش کنیم و درباره‌اش حرف بزنیم. این جملهٔ‌ Map is not the territory رو حتماً شنیدین. توی درس‌های مدل ذهنی و مدلسازی متمم هم زیاد ازش حرف زدیم. نقشه، خود سرزمین نیست. اما برای فهم سرزمین مفیده. نقشه خیلی از واقعیت‌ها رو حذف می‌کنه. خیلی چیزها رو ساده می‌کنه. اما هیچ‌کس نمی‌گه نقشه بده. نقشه دروغه. نقشه بی‌فایده است.

زبان، همون نقشه‌ (Map) است و جهان همون سرزمین (Territory). ما زبان رو ساختیم که دربارهٔ جهان حرف بزنیم.

۳. در مورد بسیاری از اصطلاحات نمی‌شه از تعبیر «وجود داره» و «وجود نداره» استفاده کرد

ما به چیزی که از مرغ میفته پایین می‌گیم تخم‌مرغ. و اگر در یخچال رو باز کنیم، می‌تونیم در مورد این‌که آیا در یخچال تخم‌مرغ «وجود داره» یا «وجود نداره» حرف بزنیم.

اما این توهم تخم‌مرغی باعث می‌شه خیلی وقت‌ها در مورد خیلی چیزهای دیگه هم از وجود داشتن و وجود نداشتن حرف بزنیم. مثلاً بگیم: ارادهٔ آزاد وجود داره؟ جبر وجود داره؟ اختیار وجود داره؟ روح وجود داره؟ (مثال‌های دم‌دستی‌تر: انتروپی واقعاً وجود داره؟ دما واقعاً وجود داره؟ امواج کوانتومی واقعاً وجود دارن؟ نور به شکل فوتون واقعاً وجود داره؟ الکترون واقعاً وجود داره؟).

این‌ها هیچ‌کدوم از جنس تخم‌مرغ نیستن که بتونیم دربارهٔ وجود داشتن و نداشتن‌شون حرف بزنیم (بگذریم از یه سری فیلسوف بیکار که دربارهٔ همون وجود داشتن و نداشتن تخم‌مرغ هم با هم بحث می‌کنن).

علیت، جبر، اختیار، ارادهٔ آزاد، روح، الکترون، انتروپی و … بخشی از «مدل‌سازی ما از جهان» هستن که بسته به این‌که از کدوم دستگاه فکری استفاده کنیم، می‌تونن برامون مفید باشن یا نباشن. اون جملهٔ کلیدی رو که چند ساله با هم تکرار می‌کنیم یادتون نره: مدلِ درست و مدلِ‌ غلط نداریم. ما راجع به مفید بودن و مفید نبودن مدل‌ها حرف می‌زنیم.

۴. فرض کنیم من می‌خواهم از اراده آزاد حرف بزنم.

حالا با همهٔ این مقدمات، فرض کنیم علی‌محمد می‌گه: محمدرضا. این حرف‌ها رو گفتی. باشه. اما من می‌خوام دربارهٔ این موضوع حرف بزنم. بالاخره دیده‌ام و شنیده‌ام که خیلی‌ها درباره‌اش حرف می‌زنن. فلان کتاب ساپولسکی رو هم اخیراً‌ در اومده و خونده‌ام و خوشم اومده. یا دنیل وگنر یا سم هریس یا هر کس دیگه.

عالیه. فقط پیشنهادم اینه که اگر این بحث‌ها برامون جذابه، اون‌ها رو در دوگانه‌های ساده‌ای مثل جبر و اختیار یا ارادهٔ آزاد و دترمینیزم خلاصه نکنیم. چون بعد می‌شیم شبیه این آدم‌هایی که در جایگاه قاضی نشسته‌ان می‌خوان بگن: تو اشتباه می‌گی تو درست می‌گی. نگاه‌مون خیلی کوته‌نظرانه و سطحی می‌شه.

من پیشنهادم اینه که حداقل به اصطلاحات زیر توجه کنیم و یادمون باشه که این‌ها با وجود شباهت‌شون، یکسان نیستن:

  • free-will یا اراده‌ٔ آزاد
  • purposefulness
  • goal-orientedness یا هدف‌مندی
  • intentionality قصد داشتن (قصدمندی؟)
  • agency یا عاملیت
  • responsible-behavior (رفتار مسئولانه)
  • volition (که این رو گالویتزر زیاد میگه و توی درس هدف گذاری باید بسط بدیم)
  • self-regulation یا خودتنظیم‌گری

هر یک از این‌ها معنای متفاوتی داره. و در این لیست، هیچ اصطلاحی نیست که یک عصب‌شناس بتونه با یافته‌هاش در موردشون حکم صادر کنه. عصب‌شناس نهایتاً می‌تونه در مورد «سهم تأثیر محیط بر رفتار» حرف بزنه. و به فرض که در این باره حرف بزنه و حرفش قابل‌اتکا باشه (که کسی مثل ساپولسکی، جایگاه محکمی داره و حرفش قابل‌اعتناست)،‌ تازه باید کنار ده‌تا چیز دیگه قرار بگیره تا بتونیم ازش نتیجه بگیریم. نتیجه‌ای هم که می‌گیریم این نیست که جبر وجود داره یا اختیار وجود داره.

هم جبر هم اختیار، هر دو،‌ صرفاً نام‌گذاری‌های ما هستند بر روی مفهومی که اصلاً در دنیا وجود نداره. فقط داره کمک می‌کنه ما درک بهتری از جهان اطراف داشته باشیم. تا زمانی که این کلمات به تسهیل گفتگو کمک می‌کنن، مفیدن. هر وقت هم نبود کنارشون می‌ذاریم.

طبعاً تب‌های اجتماعی و فرهنگی و علمی هم روی رونق و رکود بازار این اصطلاحات تأثیر داره. زمانی که مکانیک نیوتونی رواج داشت، شوق دترمینیزم و جبرگرایی زیاد شد. نگاه روانشناس‌های رفتارگرا و امثال اسکینر هم منعکس‌کنندهٔ اون نگرشه. حتی یه دوره دانشمندهای سیستمی می‌ترسیدن که از لغت Purpose استفاده کنن و متهم بشن نگاه مذهبی دارن. بعداً راسل اکاف اومد کتاب سیستمهای هدفمند رو نوشت از سر تا ته هی توضیح داد که بابا. ولمون کنید. مذهبی‌ها و لامذهب‌ها بین خودشون دعوا کنن و توی سر هم بزنن. دانشگاهی می‌خواد کلمات و ادبیات خودش رو داشته باشه. کلمهٔ‌ Purpose‌ کمک می‌کنه من از سیستم‌ها بهتر حرف بزنم. می‌شه مذهبی باشی یا لامذهب اما از این کلمه حرف بزنی. چون به بیان دیدگاه‌هات کمک می‌کنه. چون به مدل‌سازی بهتر جهان کمک می‌کنه.

۵. آیا شأن تسلا و ایران‌خودرو مثل هم است؟

وقتی به اشتباه فکر می‌کنیم «ارادهٔ آزاد» یه چیزی مثل تخم‌مرغ هست و می‌شه دربارهٔ وجود داشتن و نداشتنش حرف زد، گرفتار این خطا هم می‌شیم که «اگر ارادهٔ آزاد وجود نداره، پس کسی که قتل انجام می‌ده مسئول کارش نیست؟»

با یه آنالوژی ساده میشه توضیح داد که این سوال از پایه غلطه.

با همون منطقی که گفته میشه انسان اراده نداره و تمام رفتارهاش حاصل ترکیب عوامل محیطیه، می‌شه گفت سازمان‌ها هم ارادهٔ آزاد ندارن (حرف زدن از ارادهٔ آزاد برای سازمان‌ها،‌ غلط نیست. سازمان‌ها یه‌جور سوپر ارگانیسم هستن و میشه با چنین نگاهی، تا زمانی که مفیده،‌ درباره‌شون حرف زد. شبیه کاری که گرت مورگان انجام داده در کتاب استعاره‌های سازمان).

حالا فرض کن مدیرعامل ایران‌خودرو میاد می‌گه: تسلا بر شرکت ما ارجحیت و برتری نداره. ما هر دو فاقد اختیار و ارادهٔ آزاد هستیم. صدها عامل بیرونی و میلیون‌ها خرده‌نیروی اجتماعی و اقتصادی هر کدوم ما رو به سمت تصمیم‌ها و انتخاب‌هامون برده و می‌بره. حرکت‌ها و محصولات و تصمیم‌های هر دو سازمان کاملاً جبری هست و وقتی جبر کامل در کار باشه، قاتل و مقتول از نظر اخلاقی به هم ارجحیت ندارن. چه برسه به تسلا و ایران‌خودرو.

این استدلال رو قبول می‌کنیم؟ احتمالاً نه.

چرا؟ علتش واضحه. ما می‌فهمیم که این شرکت‌ها واقعاً تابع جبر محیط هستن. اما برای «حل مسائل اجتماعی» و برای «حرف زدن ساده‌تر از جهان»، عادت داریم دور سیستم‌های مختلف مرز تعیین کنیم و براشون اسم بذاریم و از سهم‌شون و از میزان مسئولیت‌شون در اتفاق‌ها و تصمیم‌ها حرف بزنیم.

این روش «کارکرد» داره و کاملاً برای ما «مفید» بوده. ما سازمان‌ها رو مثل شخص می‌بینیم. براشون هویت و اراده قائلیم. و بر همین اساس ازشون حرف میزنیم. ازشون شکایت می‌کنیم. با هم مقایسه‌شون می‌کنیم. و حتی در زبان حقوقی هم به سازمان و شرکت می‌گیم «شخص» (فقط برای این‌که با آدم‌ها قاطی نشه، به اونا می‌گیم شخص حقوقی. به خودمون می‌گیم شخص حقیقی.

۶. نیاز به مدلی متفاوت برای درک سیستم قضایی

یه حرف دیگه هم علی‌محمد گفته که اون هم می‌تونه موضوع صدها صفحه نوشته باشه و هر کس نظر متفاوتی در موردش بده. من این‌جا فقط یه چیزی رو می‌خوام بگم. این تصور که مبنای سیستم قضایی در جهان ارادهٔ آزاد هست، یک تصور قدیمیه. نه این‌که این‌طور نبوده. سیستم قضایی تا امروز همیشه به ارادهٔ آزاد توجه داشته. چون کلمهٔ دیگه‌ای نداشتیم که درباره‌ این موضوعات حرف بزنیم. تا الان اصطلاح ارادهٔ آزاد به‌کار اومده و به همین علت ازش استفاده شده. این هم که از این به بعد به‌کار بیاد یا نه یه بحث دیگه است.

اما سیستم قضایی یه کارکرد (function) مهم داره که مستقل از ارادهٔ آزاد معنا داره. اونم حل تعارض یا conflict resolution هست. یه سیستمی داره کار خودش رو جلو می‌بره که بهش می‌گیم «جامعه». این سیستم در یه جاهایی به تعارض می‌رسه. تعارض یعنی چی؟

یعنی شما ماشین من رو برمی‌داری. سوارش هستی. من میگم ماشین منه. شما می‌گی اگر ماشین توئه چرا من سوارش هستم؟

این‌جا راه‌حل‌های مختلفی وجود داره. یکیش اینه که من و شما با هم کتک‌کاری کنیم. هر کس تونست ماشین رو ببره. یا اصلاً برای این‌که بعداً هم گلایه‌ای نباشه، یکی اون یکی رو بکشه و ماشین رو ببره. این روش کاملاً عملیه. هزاران سال در جوامع انسانی حاکم بوده (الان هم بین کشورها هست. مثلاً یهو روسیه می‌ریزه یه تیکه از اوکراین رو می‌گیره. میگه:‌ اِ. این که مال منه. آخه من توش هستم!).

اما این روش با وجود عملی بودن،‌ روش پرهزینه‌ای هست. به خاطر همین، جوامع ترجیح می‌دن یه سیستم قضایی داشته باشن. که این‌جور وقت‌ها تصمیم بگیره کی ماشین رو برداره.

این سیستم قضایی یه کار دیگه هم می‌کنه که بسیاری از سیستم‌ها در جهان انجام می‌دن. سعی می‌کنه بار خودش رو در آینده سبک کنه. چه‌جوری؟ اگر حس کنه این اتفاق قراره باز هم بیفته، یکی از طرفین رو در زندان نگه می‌داره. یا بعضی وقت‌ها توی بعضی کشورها به این نقطه می‌رسه که این رو اصلاً‌ اعدام کنیم که بعداً مشکل مشابه پیش نیاد.

بنابراین حتی اگر روزی اصطلاح جبر و اختیار و ارادهٔ آزاد و دترمینیزم و … از زبان ما حذف بشه و پارادایم‌های جدیدی برای حرف زدن شکل بگیره، سیستم قضایی کارکرد «رفع تعارض» خودش رو از دست نمی‌ده.

سیستم قضایی هست، چون تعارض هست. نه این‌که هست، چون ارادهٔ آزاد وجود داره.

با این نگاه که موضوع رو می‌بینیم، متوجه می‌شیم چه‌جوری سیستم قضایی داره به سمت توزیع‌شدگی می‌ره. یعنی بسیاری از «قضاوت‌ها» دیگه در دادگاه‌ها و با حضور قاضی و بر اساس «قانون» انجام نمی‌شن. الان سیستم قضایی سهم بسیار کوچکی از «بازار قضاوت» در جهان رو بر عهده داره.

وقتی یه عده می‌رن یه اکانت در شبکه‌های اجتماعی رو ریپورت می‌کنن و اکانت بسته می‌شه، یا ریپورت می‌کنن و اکانت بسته نمی‌شه،‌ در واقع به یه سیستم «حل تعارض» دارن پناه می‌برن برای حل مسئله‌شون. این سیستم گاهی رأی رو به نفع ریپورت‌کننده صادر می‌کنه و گاهی ریپورت‌شونده.  و اصلاً‌ موضوعاتی مثل ارادهٔ آزاد و … در قضاوتش موضوعیت پیدا نمی‌کنه.

ما در دنیای جدید، هر روز بیشتر از پیش، داریم با سیستم‌های قضاییِ پنهان‌شده در سیستم‌های اجتماعی و پلتفرم‌ها مواجه می‌شیم. شاید اسمش رو بشه گذاشت: The embedded jurisdictional system.

پی‌نوشت: خیلی شتابزده و در عرض نیم ساعت نوشتمش. بازخوانی هم نکردم. قطعاً دقیق نیست و احتمالاً اشتباهات ریز هم داخل متن باشه. اما به هر حال چون دو سه هزار کلمه شد، نمی‌شد در پاسخ به کامنت علی‌محمد زیر اون مطلبِ «عاملیت و اراده | ترجیح می‌دهید چطور بمیرید؟» جا بدم.

ژانویه 4, 2025 4 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home