• Home
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی
آینده شغل سئو
گفتگو با دوستان

آینده شغل سئو در دوران هوش مصنوعی | چند نکته و پیشنهاد

توسط محمدرضا شعبانعلی آگوست 5, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

میثم راه‌پیما زیر نوشتهٔ (ناقصِ)‌ وبلاگ‌نویسی در عصر هوش مصنوعی بحث سئو و آینده شغل سئو رو مطرح کرده بود؛ موضوعی که همهٔ کسانی که به‌شکل حرفه‌ای سئو رو دنبال می‌کنن بهش فکر می‌کنن و هم‌فکری دربارهٔ اون، هم جذاب و آموزنده است و هم – لااقل برای متخصصان سئو – ضروری.

برای این‌که فضای زیر اون بحث به موضوعات دیگه کشیده نشه، جواب خودم رو به کامنت میثم در این‌جا می‌نویسم. اما لطفاً اون رو در حد یک کامنت بخونید و در همین حد ازش انتظار داشته باشید و نه یک پست وبلاگی (چون فقط دارم سریع و سرسری در چند دقیقه یه چیزی تایپ می‌کنم و می‌نویسم. این نوشته یک متن تحلیلی نیست).

سعی می‌کنم حرف‌هام رو شماره‌گذاری کنم و در قالب گزاره‌های کوتاه بنویسم.

آینده شغل سئو در دوران هوش مصنوعی (مولد)

◼️ زمانی که سئو برای اولین سال‌ها شکل گرفت،‌ کاری به‌شدت تکنیکال و مکانیکی بود. از قرار دادن کلمات کلیدی مرتبط در متن که اصطلاحاً بهش keyword Stuffing گفته می‌شه (ترجمه کنیم به: کلمه‌چپانی) تا کارهایی که بعداً اضافه شد و رسید به اسکیما و نوشتن توضیح (دیسکریپشن) و بهینه‌سازی سرعت سایت و بهینه کردن LCP و FCP و کارهای مشابه. به‌نظرم یک روند کاملاً واضح حداقل در یک دههٔ اخیر وجود داشته و الان داره به‌شدت سرعت می‌گیره. اونم اینه که سهم سئو تکنیکال در کل فرایند سئو داره کاهش پیدا می‌کنه. یعنی متخصص سئو نمی‌تونه فقط به اعتبار این تخصص (به‌تنهایی) جایگاه جذابی رو در بازار به‌دست بیاره یا حفظ کنه.

واضحه که این سهم حداقلی، با وجود کاهش پیدا کردن، حذف نمی‌شه. بالاخره سایت باید تمیز باشه. باید سریع لود بشه و طراحی مناسب داشته باشه. اما تأثیرگذاری این‌جور کارها برای رتبه گرفتن و دیده شدن بسیار کم شده.

◼️ به‌نظرم سئو کم‌کم داره به مصداق یکی از کارهایی تبدیل میشه که در نوشتهٔ تعدیل کارکنان اسم‌شون رو «شغل‌های لاغر» گذاشتم. یعنی کاری که به‌تنهایی نمی‌تونه یک تخصص کلیدی و کانونی باشه. قبلاً این‌طور نبوده. الان هم هنوز نشده. اما روند فعلی نشون می‌ده که متخصصان سئو لازمه کارشون رو در قالب بستهٔ بزرگ‌تری ارائه بدن که سئو (به مفهوم فعلی)‌ صرفاً «یکی از» اون خدمات باشه.

◼️ فکر می‌کنم قبلاً رفتارهای موتورهای جستجو اون‌قدر ساده و پیش‌بینی‌پذیر بود که سئوکارها به‌سادگی می‌تونستن بر رفتار موتورهای جستجو مسلط بشن. مثلاً‌ به بحث نیت جستجو (search intent) فکر کنید. یه متخصص سئو می‌تونست به‌راحتی بعد از مدتی تکنیک‌های مناسب برای همهٔ قصد‌ها رو یاد بگیره. کسانی که دنبال اطلاعات بودن، کسانی که دنبال خرید بودن، کسانی که دنبال سایت شرکت یا کسب‌و‌کار مشخصی بودن و …

الان به‌نظر میاد سیستم‌های جستجوگر اون‌قدر دارن پیچیده می‌شن که درک همه‌جانبهٔ رفتارشون در همهٔ این زمینه‌ها ساده نیست. به‌ویژه این‌که رفتارشون دینامیکی هم شده. یعنی مدام در طول زمان تغییر می‌کنه. بنابراین شاید یکی از ابزارهای رقابتی این باشه که سئوکارها به سمت بازارهای تخصصی‌تر برن. مثلاً کسی که می‌تونه سایت‌ها رو برای فروشگاه بهینه کنه (purchase intent) تمام انرژی و زمان و زندگیش رو بذاره روی همین قسمت. چون بعیده بتونه هم‌زمان به یه سایت دیگه در زمینهٔ جستجوهای با نیت آموزشی (educational intent) مشورت خوبی بده یا پروژهٔ قوی اجرا کنه.

این‌جور تخصصی شدن، هم رقابت رو کم می‌کنه، هم کمک می‌کنه سئوکار کاملاً سوار روندهای تخصصی اون بخش خاص از بازار بشه.

◼️ به‌نظرم کار سئو و تولید محتوا رو دیگه نمیشه کاملاً مستقل دید. حتی اگر تولید محتواهای صوتی و تصویری رو جدا کنیم (که به‌نظرم نباید بکنیم)، کسی که سئو کار می‌کنه باید در زمینهٔ‌ اصول تولید محتوای متنی کاملاً قوی باشه (نمی‌گم عالی باشه. می‌گم کاملاً قوی. یه پله پایین‌تر). و اگر می‌خواد در یه زمینهٔ تخصصی کار کنه که دانش تخصصی می‌خواد، حداقل باید بتونه در اون حوزه کارهای حداقلی تولید محتوا رو انجام بده. منظورم این نیست که مثلاً کسی که می‌خواد سئوی یک داروخانه رو بهتر کنه باید تخصص داروسازی داشته باشه. واضحه که این کار غیرممکنه. اما لازمه بتونه ویرایش‌های ساختاری کامل و ویرایش‌های محتوایی اولیه رو انجام بده و جاهایی که تغییر در محتوا لازمه، بتونه راهنماها یا حتی پیش‌نویس‌های کلی رو به متخصص بده که محتوا بر اساس اون تولید شه.

◼️ نکتهٔ بعدی که به‌نظر می‌رسه اینه که منطقیه متخصص سئو بیش از هر زمان دیگری در حوزهٔ «معماری محتوا» و «information architecture» متخصص بشه. منظورم صرفاً این نیست که بتونه چند تا صفحهٔ سنگ‌بنا (cornerstone) یا ستون (pillar) درست کنه. منظورم اینه که بتونه واقعاً تمام داده‌های شرکت‌ها و کسب‌و‌کارها رو ببینه و بر اساس اون یک معماری کامل انجام بده که این محتوا به چه شکل و در چه قالبی باید روی سایت عرضه بشن. این کار قبلاً‌ در حیطهٔ استراتژی محتوا قرار می‌گرفت. یعنی یه عده می‌گفتن ما استراتژیست محتوا هستیم و یه عدهٔ دیگه می‌گفتن ما کار سئو انجام می‌دیم و معمولاً معماری محتوا میفتاد سمت استراتژیست محتوا. اما امروز اگر کارشناس سئو بر معماری محتوا مسلط نباشه، نمی‌تونه پروژهٔ سئو رو موفق پیش ببره یا همراه و هم‌فکر خوبی برای استراتژیست محتوا باشه.

◼️ فکر می‌کنم باید بپذیریم که ماه عسل فعالان حوزهٔ محتوا – که تقریباً یک دهه ادامه داشت و بیش از یک دهه قبل، خود من از اولین کسانی بودم که آغازش رو اعلام کردم – تقریباً به پایان رسیده. آیا منظورم اینه که تولید محتوا دیگه ارزش نداره؟ نه. اصلاً. منظورم این نیست. منظورم اینه که در یک دهه یا شاید پانزده سال گذشته، وفور بسیاری در حوزهٔ محتوا وجود داشت. مردم راحت سرچ می‌کردن. روی هر چیزی کلیک می‌کردن و بازار محتوا اون‌قدر اشباع نشده بود که کیفیت واقعاً مهم باشه. صنعت چاق تبلیغات فیزیکی (فروشندگان بیلبورد و رسانه‌های محیطی و رسانه‌های مکتوب و صدا و سیما) هم اون‌قدر از مردم پول‌های گرون گرفته بودن که دیجیتال مارکترها و متخصص‌های سئو با افتخار می‌گفتن ما داریم مشتری ارزون‌تر میاریم. اون وفور فراوان باعث شد دپارتمان‌های تولید محتوا و دیجیتال مارکتینگ بسیار چاق بشن و فعالیت‌ها بسیار خرد بشن.

یکی می‌گفت من نرخ تبدیل بهینه می‌کنم. یکی می‌گفت سئوی تکنیکال. یکی سئوی محتوایی. یکی بهینه‌سازی بالای قیف ورود. یکی افزایش نرخ تبدیل پایین قیف. یکی دیگه بررسی پرفورمنس و شاخص‌های عملکردی کمپین‌ها. یکی طراح کمپین‌های ایمیلی. یکی دیگه تعریف پرسونای مخاطب. یکی دیگر بررسی نقشه سفر مشتری و …

اون‌قدر پول ریخته بود (که بخش مهمی هم میراث گرونی رسانه‌های ماقبل دیجیتال بود) که راحت می‌شد این پروژه‌ها رو با چنین چارت‌هایی تغذیه کرد. امروز چنین پولی وجود نداره. چون جستجو کمتر شده، مردم حساس‌تر شدن، موتورهای جستجو به هم‌جنس‌خواری (کنیبالیزیشن) رو آوردن (مثلاً گوگل با AI Overview داره یه وظیفهٔ دیگهٔ خودش رو که Indexing هست می‌خوره). و محتوا هم بسیار زیاد شده.

در چنین وضعیتی، اقتصادی‌تره که متخصص سئو سعی کنه سبد بزرگتری از مهارت‌ها و خدمات رو عرضه کنه. اسمش رو هم دیگه نمی‌شه گذاشت سئو. من بودم شاید اسمش رو می‌ذاشتم Digital Visibility Optimization یا DVO (این اصطلاح ایدهٔ من نیست. خیلی‌ها به‌کار برده‌ان).

ترکیبی از سئوی تکنیکال، سئوی محتوایی، کمک به معماری محتوا، بررسی شاخص‌های عملیاتی (نه فقط در بخش سئو بلکه در کل پایپلاین و مسیری که از ورود به خرید نهایی تبدیل میشه).

◼️ مسئله‌ی دیگه اینه که متخصصان سئو سال‌های سال مشغول فروختن «رتبه» و «ترافیک» بوده‌ان. این رو راحت می‌شه از پروژه‌ها فهمید. الان باید متخصص سئو واقعاً دنبال آوردن کسی باشه که مشتری یا مخاطب نهاییه. فرض کنیم من سایت یک کافی‌شاپ رو درست می‌کنم. کاملاً واضحه که میشه با مقاله‌ای به اسم «فرق کاپوچینو و لاته چیست؟» ترافیک آورد (این سال‌ها اون‌قدر بهمون این رو توی سایت‌ها گفته‌ان که حالمون بد شده). اما از این ترافیک، مشتری در نمیاد یا اگر در بیاد خیلی نرخ تبدیلش پایینه. متخصصان سئو همیشه حواس‌شون بوده که اگر ۱۰۰۰ تا کلیک می‌خوان بیارن، بخشی رو با این‌جور چیزها پر کنن. اما واقعیت اینه که کسی که سرچ می‌کنه «کافه شیک و دنج با جای پارک خوب توی شریعتی» راحت‌تر مشتری می‌شه.

تبدیل شدن «متخصصان فروش ترافیک و رتبه» به «متخصصان فروش lead (مشتری راغب)» فقط یک تصمیم ساده نیست. کاملاً به تغییر استراتژی و نگاه متفاوت به مسیر شغلی نیاز داره. اما حتی اگر نپسندیم، ضروریه.

الان اگر آگهی‌های استخدام متخصص سئو رو ببینید، کاملاً مشخصه که چنین شغلی با چنین شرح شغلی رو به افول میره (چند تا سرویس نرم‌افزاری برای ردیابی کیووردها رو فهرست کرده‌ان و گوگل آنالیتیکس و چهار تا سرویس دیگه برای آنالیز موقعیت رقابتی سایت در کلمات کلیدی مهم). وقتی کل بازار کوچیک می‌شه، دیگه مهم نیست کجای بازار باشید. مثل اینه که هواپیما در حال سقوط باشه و کسی تلاش کنه همه رو کنار بزنه بره صندلی عقب که دیرتر بخوره زمین. کارفرما نمی‌فهمه و هنوز سئو رو این‌طوری درک می‌کنه و توی آگهی‌هاش هم اعلام می‌کنه. این متخصص سئو هست که باید بفهمه کارفرما نمی‌فهمه، و آروم آروم تعریف شغل خودش رو گسترده‌تر و عمیق‌تر کنه.

◼️ اتفاق دیگه‌ای که داره میفته اینه که معنای تجربهٔ‌ کاربری داره عمیق‌تر و گسترده‌تر می‌شه. خیلی از معیارهایی که قبلاً برای تجربهٔ‌ کاربری گفته می‌شد، الان ساده‌اندیشانه به‌نظر می‌رسه. نمی‌گم مهم نیست. اما در حاشیه است. تجربهٔ کاربری یعنی این‌که کاربر وقتی میاد توی یه صفحه بگه «چه خوب شد روی این لینک کلیک کردم. واقعاً ممکن بود انقدر بدشانس باشم که کلیک نکنم و این صفحه رو نبینم! چقدر خوشحالم. امروز روز خوبی برای من بوده.» به‌نظرم کمتر از این،‌ دیگه ارزش نداره و هر چیز دیگه‌ای که در تجربهٔ کاربری تعریف می‌شه، نهایتاً باید بتونه کاربر رو به این نقطه برسونه. متخصص سئو اگر هدف خودش رو این بذاره که به شکل‌گیری چنین تجربه‌ای کمک کنه، قطعاً عضو ارزش‌آفرین میشه. حالا بخشی از این کار رو خودش انجام می‌ده، بخشی رو با کمک کارشناسان سازمان. شاید هم مجبور شه مدام با بقیهٔ اعضای تیم محتوا یا دیجیتال مارکتینگ یا کارشناس‌های سازمان سر و کله بزنه که اون‌ها به این سمت هدایت شن. الان کار سئو بیشتر از کار تکنیکال، یه‌جور رهبری و جهت‌دهی به حضور دیجیتال سازمان‌هاست. یعنی بتونه سازمان رو قانع کنه که اگر می‌خوای بازی قدیمی رو جلو بری، نتیجهٔ چندانی نمی‌گیری.

ممکنه بگید خب این که دیگه وظیفهٔ‌ سئوکار نیست! آره نیست. اما سئو‌کار هست که شغلش در معرض تهدیده و لازمه آروم آروم جایگاه شغلی و جهت‌گیری عملیاتی خودش رو تغییر بده.

◼️ این توضیحاتی که گفتم، یه نتیجهٔ‌ ضمنی هم داره. بعیده پروژه‌های کوتاه‌مدت سئو دیگه برای شرکت‌ها ارزش داشته باشن. قبلاً هم بهتر بود پروژه‌های سئو میان‌مدت و بلندمدت باشه. اما خیلی از کارفرماها متوجه نمی‌شدن و حاضر نبودن این کار رو بکنن. الان به‌نظرم هم کارفرما و سئوکار باید این واقعیت رو بپذیرن که جز در همکاری بلندمدت نمیشه ارزش اقتصادی ایجاد کرد. علتش هم اینه که آشنا شدن با ماهیت کسب‌و‌کار، عمیق شدن روی بازار، شناخت مخاطب و بررسی رفتار مخاطبان و بر اساس اون «پرورش دادن محتوا» کاری نیست که بشه در کوتاه‌مدت انجام داد. متخصص سئو باید همکار استراتژیک تیم دیجیتال سازمان بشه و نه پروژه‌بگیرِ کوتاه‌مدت.

◼️ من اگر امروز می‌خواستم به‌عنوان متخصص سئو کارم رو شروع کنم، چند کار می‌کردم. اول این‌که حوزه‌های محتوایی بسیار محدود و search intent‌های بسیار محدود رو انتخاب می‌کردم. اگر سئوی سایت فروشگاهی کار می‌کردم، سراغ سئوی سایت آموزشی نمی‌رفتم. اگر سئوی سایت وکلا رو کار می‌کردم،‌ سراغ سئوی سایت پزشک‌های زیبایی نمی‌رفتم.

این بازارها اصلاً کوچک نیستن. وفوری که در ماه عسل سئوی سنتی وجود داشت باعث شده بود یه نفر صبح سئوی آرایشگاه رو کار کنه و عصر سئوی زایشگاه و شب برای باشگاه کار کنه و فردا هم برای بنگاه. و در هیچ بازاری عمیق نمی‌شد. اما واقعاً هر یک از این بازارها می‌تونن درآمد یک عمر یک آدم یا یک تیم سئو رو تأمین کنن.

کار دومی که می‌کردم این بود که حتماً سعی می‌کردم چند کلمه یا عبارت کلیدی رو روی سایت شخصی خودم بگیرم. این کار از چند جهت خوب بود.

اول این‌که لازم نبود مدام وعده و وعید به کارفرما بدم. فقط جلوش سرچ می‌کردم که این سوال رو می‌بینی؟ چرا شما این‌جا بالا نباشی؟ دوم این‌که مجبور نمی‌شدم مدام توضیح بدم که فلان عبارت رو در فلان شرکت من گرفته بودم. خاک بر سر فلانی که بعد از من اومد و درست کار نکرد. ولی شما بپرسی اونا فلان تاریخ روی فلان عبارت یک بودن.

مزیت بعدی هم این بود که می‌تونستم مثل لابراتوار روی محتوای خودم کار کنم، هم اخلاق و رفتار ابزارهای جستجو دستم میومد. هم مجبور می‌شدم مدام دانش تخصصی خودم رو توی اون حوزه قوی‌تر کنم و سوادم فراتر از سواد تکنیکال باشه. نمی‌خواستم متخصص اون حوزه بشم. اما می‌تونستم به‌تدریج «معمار محتوایی» در اون حوزه بشم.

کار سومی که می‌کردم این بود که به کارفرما توضیح می‌دادم که اگر می‌خوای با این رقیب و اون رقیب درگیر رقابت بشی و هر روز بگی این رتبه‌اش چنده و اون چنده، بی‌خیال من بشو. چون کلاً هواپیما داره سقوط می‌کنه تو تا اون توالت ته هم بدوی نهایتاً قراره بخوری زمین.

به من فرصت طولانی بده. منم از اول بهت پلن کامل و نقشه راه می‌دم و می‌گم چیکار می‌کنم. من قدم به قدم، بازدیدکنندگان خودت رو پرورش می‌دم. بالاخره الان ۵۰ یا ۱۰۰ نفر به سایتت سر می‌زنن (يا اگر نزنن،‌ بعد از ۵ تا یا ۱۰ تا آرتیکل سر میزنن). بعدش ببینم اینا چی می‌خوان. چی سرچ می‌کنن. وقتی میان توی سایت کجا می‌رن. و سعی می‌کنم با عمیق‌تر کردن سایت، رضایت این ۱۰۰ نفر رو زیاد کنم (با معیارهای شفاف کمی: تابعی از مدت زمان حضور در سایت، تعداد صفحاتی که می‌بینن، نرخ تبدیل و …). و با این کار آروم آروم خود به خود آدم‌های بیشتری هم میان و باز داده‌های بیشتری گیر من میاد و باز من اون‌ها رو راضی‌تر می‌کنم. این یه جور رشد ارگانیک و ارزشمنده که یه مزیت مهم داره. کم‌کم معماری سایت، چیدمان صفحات و محتوای اون‌ها جوری میشه که خودت می‌گی: انصافاً هر کس برای این سوال یا این خواسته، به این صفحات سر نزنه باخته. وقتی این رو گفتی، دیگه مجبور نیستی هر روز ببینی الگوریتم موتورهای جستجو چه تغییری می‌کنه. حالا این موتورهای جستجو هستن که باید مدام به تیم‌شون حقوق بدن و الگوریتم‌هاشون رو آپدیت کنن تا بتونن مخاطب رو به سایت تو برسونن. چون اون‌ها هم هدف و مأموریت‌شون و سود اقتصادی‌شون در اینه که مخاطب رو به بهترین مقصد برسونن.

کار چهارم هم این‌که با تمام توان به ابزارهای هوش مصنوعی مجهز می‌شدم و همه‌جوره سعی می‌کردم در سئو ازشون کمک بگیرم. جز در یک مورد: تولید مستقیم محتوا (یا حتی مادهٔ خام محتوا).

باز برگردم به حرفی که وسط این متن گفتم. مشخصه که SEO به شکل سنتی کم‌کم افول می‌کنه. اما DVO در کوتاه‌مدت و میان‌مدت افول نخواهد کرد (شاید در بلندمدت بی‌معنا بشه). هیچ‌کس دلش برای متخصص سئو و آیندهٔ شغلی اون نسوخته که بیاد بگه تو خودت رو به سئو محدود نکن. بیا در DVO به من کمک کن. فقط خود سئوکارها هستن که می‌تونن کم‌کم کارفرماها رو آموزش بدن که انتظاری «متفاوت‌تر، عمیق‌تر، جامع‌تر، بلندمدت‌تر، پایدارتر و ماندگارتر» از متخصص سئو داشته باشن.

آگوست 5, 2025 12 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
وبلاگ نویسی در عصر هوش مصنوعی و شبکه های اجتماعی
وبلاگ نویسی

وبلاگ نویسی در عصر هوش مصنوعی و شبکه های اجتماعی

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 31, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: محمدرضا محمودی زیر مطلبی که با عنوان آیندهٔ اینترنت در عصر هوش مصنوعی نوشته بودم، بحثی دربارهٔ وبلاگ نویسی مطرح کرد و در پایان صحبت‌هاش این رو پرسید که «…هنوز بر این عقیده هستی که میون این همه سروصدا منطقیه که یکی مثل من … وبلاگ‌نویسی رو شروع کنه؟»

الان که محمدرضا این سوال رو مطرح می‌کنه، دقیقاً بیست سال از اولین پست وبلاگی من می‌گذره و من هنوز دارم وبلاگ می‌نویسم.

در این بیست سال، در بازه‌های زمانی کوتاهی حضور در پلتفرم‌های دیگه مثل فیس‌بوک، اینستاگرام و تلگرام رو تجربه کرده‌ام و برای خودم هم جالبه که هنوز جایی که برام اصالت و اهمیت داره، نوشته‌های خودم روی وب‌سایت‌های خودمه.

به‌خاطر همین، سوالی که محمدرضا مطرح کرد، برای خودم هم جالبه و واقعاً ترغیب شدم جدی‌تر بهش فکر کنم. امروز به‌تدریج لابه‌لای کارهام در موردش می‌نویسم.

تذکر: حالا که دارم یک مطلب مستقل در این باره می‌نویسم، مناسبه نکته‌ای رو که در پاسخ به کامنت محمدرضا بهش اشاره کردم، این‌جا تکرار کنم.

فکر می‌کنم من همزمان یکی از «بهترین» و یکی از‌ «بدترین» گزینه‌ها برای پاسخ دادن به سوال دربارهٔ وبلاگ‌نویسی هستم.

بهترین گزینه به‌خاطر این‌که بالاخره بیست ساله دارم می‌نویسم و در این فضا حضور دارم و افت‌وخیزهاش رو دیده‌ام و می‌بینم. در فضاهای دیگه هم، هر چند کوتاه حضور داشته‌ام،‌ اما تجربهٔ ناموفقی نبوده. اکانت‌های من معمولاً شلوغ و پرمخاطب بوده، هنوز هم تکه‌هایی از حرف‌هام که اینور و اونور نقل می‌شه، گاهی چندصدهزار و گاه بیش از یک میلیون بار دیده، شنیده و خونده میشه. بنابراین،‌ می‌تونم حرف زدن در فضای شخصی و حضور در فضای اجتماعی رو با هم مقایسه کنم و تبعاتش رو ببینم و بسنجم.

بدترین گزینه به‌خاطر این‌که بالاخره بیست ساله دارم می‌نویسم و وقتی کاری رو این‌قدر طولانی انجام میدی، سه اتفاق میفته:

۱)‌ دلبستگی عاطفی به‌وجود میاد. یعنی انقدر اون کار رو دوست داری که دیگه راحت نمی‌تونی در موردش قضاوت منصفانه کنی.

۲) اثر انباشت به وجود میاد. بالاخره من بیست ساله دارم می‌نویسم. از هر چیزی هم نوشته‌ام. حجم مطالبی که نوشته‌ام و گفته‌ام باعث می‌شه دستم پرتر باشه. خواننده‌ای که میاد به وبلاگم سر بزنه، تنوع بیشتری رو تجربه کنه و دروازه‌های ورود به دنیای من هم متعدد باشه. گاهی من در کوچه و خیابون، کسانی رو می‌بینم که احوال‌پرسی می‌کنن و می‌گن ما فلان نوشتهٔ تو رو خوندیم و باهات آشنا شدیم و بوده مواردی که من یادم نیومده چنین چیزی نوشته‌ام! بعداً سرچ کرده‌ام و دیدم آره. جزو نوشته‌های منه. خب طبیعیه من وقتی دارم در مورد فواید وبلاگ‌نویسی می‌گم، برام ساده نیست وضعیت کسی رو تصور کنم که کلاً پنجاه یا صد تا دویست تا مطلب نوشته یا قراره بنویسه.

۳) اثر وابستگی به مسیر (path dependency) در این‌جور تصمیم‌ها زیاده. من در زمانی که وبلاگ‌نویسی مخاطبان زیاد داشت، وبلاگ نوشتم و مخاطبان خودم رو داشته‌ام. درسته که بسیاری از مخاطبان امروز من، خوانندگان بیست سال یا پونزده سال قبل من نیستن. اما به هر حال وقتی یک جمع از مخاطبان وجود دارن، خود به خود در معرفی و جذب مخاطبان جدید تأثیر می‌ذارن.

این وابستگی به مسیر فقط توی وبلاگ‌نویسی نیست. من یه بار داشتم در مورد شرکت‌های لبنی هم این مثال رو برای دوستانم می‌زدم. بدون این‌که بخوام ارزش کار آقای سلیمانی و برند ارزشمند کاله رو کوچک کنم، این نکته رو هم باید یادمون باشه که کاله اواخر جنگ ایران و عراق تأسیس شد. اون موقع، مردمی گرسنه، دور از امکانات، فقرزده، گرفتار جنگ و درگیری، مردمی که توی خونه با پوست پرتقال مربا درست می‌کردن و با ظرف ساندیس کیف می‌دوختن، بعد از جنگ، ناگهان به زندگی برگشتن. اون شوقِ بازگشت به زندگیِ مردمانِ تازه از جنگ رها شده، موتور محرک بسیار خوبی بود برای کسب‌و‌کارهایی که می‌تونستن ذائقهٔ جدید، سلیقهٔ‌ جدید، تنوع در محصولات و کیفیت مناسب و مطلوب رو ارائه کنن.

من در توضیحاتی که می‌نویسم، سعی می‌کنم موارد بالا رو لحاظ کنم. اما قطعاً نمی‌تونم اثر همهٔ‌ اون‌ها رو حذف کنم. بنابراین لازمه که خودتون با نگاه نقادانه حرف‌های من رو بخونین و ببینین کدوم‌شون درسته و کدوم‌شون ممکنه نادرست باشه.

مزیت‌های کمرنگ‌شدهٔ وبلاگ‌نویسی

شاید خوب باشه قبل از این‌که دربارهٔ مزیت‌های وبلاگ‌نویسی در دنیای امروز حرف بزنیم، کمی دربارهٔ این حرف بزنیم که کدوم‌یک از مزیت‌های قدیم الان وجود ندارن یا کمرنگ‌ شده‌ان. من چند مورد از این‌ها رو که به‌نظرم مهم‌تر می‌رسه در ادامه فهرست می‌کنم:

۱) حضور در یک جامعهٔ دیجیتال

در دههٔ هشتاد و تا نیمه‌های دههٔ نود، یک جمع گسترده از وبلاگ‌نویسان وجود داشتند. شاید اوجش اواخر دههٔ هشتاد بود. اما تا نیمه‌های دههٔ نود هم ادامه داشت. چیزی که اصطلاحاً بهش «بلاگستان فارسی» می‌گفتن.

وقتی کسی وبلاگ‌نویسی می‌کرد، با عده‌ای وبلاگ‌نویس دیگه در ارتباط بود. رفتارهایی مثل «تبادل لینک» هم وجود داشت که وبلاگ‌نویس‌ها لینک‌های همدیگه رو کنار وبلاگ‌هاشون می‌ذاشتن. و علاوه بر این‌ها رایج بود که وبلاگ‌نویس‌ها زیر وبلاگ هم کامنت بذارن. اون روزها نمی‌شد تصور کرد که بخش کامنت وبلاگ‌ها یه روزی برهوت بشه. چیزی که الان شده (حالا از وبلاگ من بگذرید که ما هنوز با هم حرف می‌زنیم و من قوانین محدودکننده گذاشتم که کامنت کمتر ثبت شه تا بتونیم بیشتر حرف بزنیم). الان نه فقط وبلاگ‌ها، بلکه حتی سایت‌هایی که محتوای آموزشی دارن هم معمولاً کامنت ندارن و آدم تعجب می‌کنه چطور ده‌ها و صدها مطلب در سایت هست اما یا هیچ کامنتی نیست یا کامنت‌های کمی هست (باز هم از متمم بگذریم که ما مشکل عکسش رو داریم).

این‌که چرا چنین اتفاقی افتاده چند علت مشخص داره که یکیش شاید کمتر به چشم بیاد:

علت اول  شبکه‌های اجتماعی: اون جامعهٔ‌ دیجیتالی که زمانی در بلاگستان شکل می‌گرفت، در شبکه‌های اجتماعی شکل گرفت. قدیم وبلاگ‌ها «مخاطب گذری» داشتن و الان این مخاطبان گذری رفته‌ان به شبکه‌های اجتماعی.

علت دوم  شکل‌گیری روند علاقه‌مندی به محتوای کوتاه: این فقط مربوط به متن نیست. مینی‌سریال‌ها حاصل همین ترند هستن. ریل‌های کوتاه اینستاگرامی هم همین‌طور. ریل‌هایی رو که تولیدکنندگان محتوا توش تند تند تند حرف می‌زنن نگاه کنین. انگار خرس دنبال‌شون کرده و مجبورن وسطش بیان در حال فرار از دست خرس برای ما چند جمله راجع به پرامپت‌نویسی هوش مصنوعی بگن یا ده کتاب که باید قبل از مردن‌ بخونیم تند تند فهرست کنن. وبلاگ‌نویسی با وجودی که همیشه در خودش محتوای کوتاه داشته، اما هرگز به محتوای کوتاه محدود نبوده.

علت سوم   راحت‌تر بودن امکان تولید و ارائه محتوای چندرسانه‌ای (صوت+متن+تصویر) در اپلیکیشن‌های موبایلی. فاصلهٔ بین ضبط یک ویدئو تا لحظهٔ انتشار در اپلیکیشن‌های موبایل (حتی به فرض این‌که لازم باشه ادیت‌های اولیه انجام بشه) می‌تونه چند دقیقه باشه. اما چنین کاری در وب (و وبلاگ) زمان‌برتره. از طرفی، نوعی «سلیقهٔ آماتوری» در شبکه‌های اجتماعی هست که در وب به اون حد نیست. یعنی کسی انتظار نداره کیفیت صدا یا تصویر یا حتی متن کپشن در شبکه‌های اجتماعی عالی باشی. ضعف و ایراد در این نوع محتوا پذیرفته شده است. اما اگر همون ویدئو یا صدا رو بخواین روی وبلاگ بذارین، ممکنه بعضی از مخاطب‌ها بگن چقدر هول‌هولکی و شتابزده! حالا کمی تمیزترش می‌کردی.

علت چهارم که شاید کمتر به چشم بیاد، اتفاقیه که طی دههٔ نود به تدریج پررنگ شد. راه‌انداختن وبلاگ‌های وردپرسی ساده‌تر شد. این امکانات به این شکل در دههٔ هشتاد وجود نداشت (یا لااقل همه بلد نبودن استفاده کنن). ضمناً با پررنگ شدن اهمیت سئو، یه اتفاق مهم دیگه هم افتاد. وبلاگ‌نویس‌ها به این نتیجه رسیدن که چرا من برم یه چیزی یه جای دیگه بنویسم و سئوی اون مال پرشین‌بلاگ و بلاگ‌فا و … بشه؟ خب برای خودم روی سایت خودم می‌نویسم. ترافیک هم مال خودم. در کنار این‌ها، وبلاگ‌نویس‌ها دیگه مثل قبل علاقه به گمنام‌نویسی هم نداشتن (روی سرویس‌هایی مثل پرشین‌بلاگ و بلاگ‌فا می‌شد گمنام نوشت).

کسانی که علاقه داشتن با اسم مستعار بنویسن، می‌رفتن سراغ توییتر و پلتفرم‌های اجتماعی. اغلب کسانی که وبلاگ‌نویس موندن، نیازی به پنهان کردن هویت‌شون نمی‌دیدن و مشکلی با ثبت رسمی سایت و دامین به اسم خودشون نداشتن.

این تصمیم که «برای خودم و روی سایت خودم می‌‌نویسم» هم‌زمان دو پدیدهٔ متعارض رو شکل داد: شوق و انگیزهٔ وبلاگ‌نویسی بیشتر می‌شد و وبلاگ‌نویس‌ها نه‌فقط «مخاطب» که مالک «ترافیک» خودشون هم می‌شدن.

همزمان، دیگه اون فضای شبکه‌ای درهم‌تنیده که در پرشین‌بلاگ و بلاگ‌فا و … وجود داشت و همیشه عده‌ای مخاطب آماده برای پست‌های وبلاگی در دسترس بودن از بین رفت.

این تفکیک شدن «مخاطب» و «ترافیک» در ذهن وبلاگ‌نویس‌ها یکی از پدیده‌های جالب در دههٔ گذشته بوده که احتمالاً در ادامهٔ همین نوشته مجبور می‌شم بهش برگردم.

۲) جذب ترافیک به کمک موتورهای جستجو

از موتورهای جسنجوی بسیار قدیمی – مثل Ask Jeeves و AltaVista – که بگذریم، حدود سه دهه است نسل جدید موتورهای جستجو (یاهو، گوگل، بینگ و …) سهم مهمی در کنترل و هدایت ترافیک در سطح وب دارن. کسانی که توی این مدت وبلاگ‌نویسی می‌کرده‌ان، همیشه بخش قابل‌توجهی از ترافیک‌شون رو از طریق موتورهای جستجو به دست میاوردن.

بخشی از این «ترافیک» به «مخاطب» تبدیل می‌شد و همراه وبلاگ باقی می‌موند.

به‌نظرم ما الان (حداقل) با سه روند روبه‌رو هستیم که ترافیک جستجو رو در فضای وب کاهش داده:

◼️ روند اول کاهش جستجوی تفننی. ده سال پیش یا حتی پنج سال پیش، آدم‌های زیادی بودن که برای سرگرمی در وب جستجو می‌کردن. مثلاً سرچ می‌کردن ببین «کتاب خوب در مورد تاریخ معاصر ایران» چیه. یا این‌که «عکس فلان بازیگر با شوهرش» رو کجا می‌شه پیدا کرد یا دنبال «نقد فیلم» و «نمونه آثار فلان هنرمند» می‌گشتن.

درصد بسیار کمی از این جستجوگرهای تفننی به مخاطب وبلاگ‌ها تبدیل می‌شدند. اما تعداد این جستجوها اون‌قدر زیاد بود که همون درصد کم هم عدد بزرگی می‌شد.

الان بخش بزرگی از این مخاطب‌ها، ترجیح می‌دن از شبکه‌های اجتماعی استفاده کنن. یعنی همون کشف تصادفی (به تعبیری که در کتاب «از کتاب» گفتم: یافته‌های سرندیپی) رو در شبکه‌های اجتماعی و کانال‌های تلگرامی و جاهای دیگه جستجو می‌کنن. به‌نظرم درست هم هست. یعنی اون‌جاها بستر بهتریه.

◼️ روند دوم پرس‌و‌جو از سرویس‌های هوش مصنوعی مولد (چت جی پی تی، گراک، پرپلکسیتی و …) هم برای بسیاری از کاربران کافی به‌نظر می‌رسه. ممکنه عده‌ای از کسانی که کار تخصصی انجام می‌دن یا درک عمیقی از مدل‌های زبانی دارن، حاضر نباشن برای چنین سوال‌هایی سراغ LLM‌ها برن، یا LLM‌ها رو صرفاً‌ نقطهٔ شروع بدونن، اما به هر حال، بخش چشمگیری از مخاطبان با جواب‌های LLM‌ها راضی می‌شن. یا اصلاً‌ قدرت تمییز و تشخیص ندارن که فرقش رو بفهمن.

◼️ روند سوم اینه که اغلب موتورهای جستجو (مثل گوگل و بینگ) به‌تدریج مأموریت خودشون رو از «موتور جستجو» به «موتور پاسخ» تغییر داده‌ان یا دارن تغییر می‌دن. این کار در نگاه اول صرفاً یک گام جالب به جلو به‌نظر میاد. اما به‌نظر من یه اشتباه استراتژیکه. شما فرض کن یه نفر رو دم در یه بیمارستان گذاشته‌ان که وقتی مُراجع بیماریش رو می‌گه، اون رو به بخش یا پزشک مربوط هدایت کنه. بعد کم‌کم این آدم به نتیجه برسه که «اصلاً به خودم بگو، بهت می‌گم چه‌جوری باید درمان بشی. چون من زیاد این‌جا بوده‌ام و حرف همهٔ دکترها رو شنیده‌ام.» دنیای وب به هر حال به خدمت «Indexing» نیاز داره و ایندکس کردن متفاوت از پاسخ دادن به سوال مخاطبه. اگر احیاناً گوگل و دیگران این سرویس رو کمرنگ کنن، طبیعتاً شرکت دیگه‌ای در آینده این کار رو خواهد کرد.

اما به‌هرحال، چیزی که الان وجود داره و به‌نظرم در آینده هم ادامه پیدا می‌کنه و روندش کند میشه اما متوقف نمیشه اینه که برآیند سه روند بالا باعث می‌شن که «ترافیک ناشی از جستجو» در وب کاهش پیدا کنه.

تصور من اینه که دینامیک این کاهش، شکل سیگموید داره:

نمودار سیگموئيد (توضیحات زیر همین عکس در متن هست)

یعنی ابتدا افت ناچیزی وجود داشت. بعد در یک مقطع،‌ افت سریع و زیاد ورودی‌های موتورهای جستجو به‌وجود اومد و دیگه الان کم‌کم اون روند کند میشه و به ثبات نسبی می‌رسه. جای این بحث این‌جا نیست. اما به نظرم ترافیک جستجو که الان می‌بینیم، کاهش شدیدی رو تجربه نخواهد کرد و نرخ کاهشش به تدریج کند می‌شه.

بعد از همهٔ این توضیحات، حتی اگر فرض من رو بپذیریم (که می‌گم افت ورودی موتورهای جستجو تقریباً به ثبات رسیده)‌ باز هم این چیزی که الان هست،‌ نسبتاً ناچیزه و اصلاً شباهتی به ورودی‌های جستجو در یک دهه قبل نداره.

اما یه نکتهٔ دیگه هم هست که مهمه بهش اشاره کنم. اونم اینه که وبلاگ‌نویسی رو اساساً نمی‌شه به‌شکل افراطی به سمت سئو و موتورهای جستجو برد. چون موفقیت وبلاگ در هویت انسانی وبلاگه (برخلاف سایت تجاری) و اگر کسی بیش‌ازحد تقلا کنه که ترافیک جستجو رو جذب کنه، نمی‌تونه مخاطب خودش رو راضی کنه.

به این تیترها که من در این سال‌ها نوشته‌ام نگاه کنید:

اگر مائو به واشنگتن آمده بود / باز هم دربارهٔ نور آبی و چشم / سندرم الدجنی در خبرپراکنی / آخرین تعظیم / ماجراهای یک روز عصر / زندگی و کار در دنیای بی در و دربان

کاملاً واضحه که چنین تیترهایی هیچ‌وقت ورودی موتورهای جستجو ندارن. قطعاً من بلد بوده‌ام تیترهای گوگل‌پسند برای این نوشته‌ها انتخاب کنم. اما خواننده‌ای که «وبلاگ شخصی» می‌خونه، حال خوبی نخواهد داشت که حس کنه «مخاطب سطح دوم» نوشته‌های منه و در اولین سطح، موتورهای جستجو رو هدف قرار داده‌ام.

می‌خوام بگم که افت ورودی سرچ، واقعاً یک روند مهم و بسیار تأثیرگذاره. اما اگر بخواهیم خیلی دقیق نگاه کنیم، «تهدید وجودی» برای وبلاگ‌نویسی محسوب نمی‌شه (حالا جلوتر در موردش بیشتر حرف می‌زنم).

◼️ روند چهارم از بین رفتن عادت استفاده از خبرخوان‌ها. این روند کمی زودتر از سه روند قبل آغاز شده. تقریباً از یک دهه قبل، استفاده از خبرخوان‌ها کاهش پیدا کرد و الان افراد بسیار کمی هستند که به‌علت نیازهای تخصصی هم‌چنان از خبرخوان استفاده می‌‌کنن. قبلاً هر کس می‌خواست چند سایت خاص رو دنبال کنه،‌ آدرس فید (feed) اون سایت‌ها رو به یه خبرخوان می‌داد و هر روز با مراجعه به خبرخوان می‌دید که چه مطالبی منتشر شده.

استفاده از خبرخوان به علل مختلفی کاهش پیدا کرد و عملاً از بین رفت. مهم‌ترین علتش این بود که با افزایش رقابت میان تولیدکنندگان محتوا، عملاً سمت عرضه قوی‌تر از سمت تقاضا شد و عرضه‌کنندگان به‌تدریج عادت کردند که خودشون دنبال خوانندگان‌شون بدوند. در سال‌های اخیر اگر کسی جایی چیزی بنویسه، معمولاً این رو در اکانت‌های شبکه‌های اجتماعی خودش اعلام می‌کنه. و خوانندگان و مخاطبان می‌دونن که اگر اون آدم رو در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنن، احتمالاً چیزی رو از دست نمی‌دن و در جریان آخرین مطالبی که منتشر کرده قرار می‌گیرن.

۳) خلق شهرت و گسترش جامعهٔ مخاطب با وبلاگ‌نویسی

این هم از مزیت‌های دیگر وبلاگ‌نویسیه که در سال‌های اخیر کمرنگ‌ شده. توی یک یا دو دههٔ اخیر شاهد بودیم که کم‌کم تعداد فالوئر‌ها به معیاری برای اعتبار تبدیل شد. به همین علت، بسیاری از افراد ترجیح دادند وقتی رو که صرف وبلاگ‌نویسی و نوشتن در وب می‌کنند به شبکه‌های اجتماعی اختصاص بدن. تا در زمان قرارداد گرفتن یا استخدام یه‌جور اعتبار و پشتوانه داشته باشن. البته من حس می‌کنم این موج دیگه امروز به اندازهٔ سال‌های قبل قوی نیست؛ حداقل برداشت من اینه.

در زمان استخدام بارها دیده‌ام مدیران به استخدام کسانی که اکانت‌های بسیار فعالیت در شبکه‌های اجتماعی دارن علاقه‌ای نشون نمی‌دن. منطق‌شون هم دو پایهٔ اصلی داره. یکی این‌که این آدم می‌خواد همه‌اش درگیر شبکه‌های اجتماعی باشه و تجربهٔ کار در شرکت ما رو هم خوراک مخاطب‌سازی خودش بکنه. دوم هم این‌که می‌گن اگر هر زمان از شرکت دلخور باشه،‌ به‌جای روش‌های متعارف حل‌اختلاف یا اعلام دلخوری، ترجیح می‌ده ناراحتی و دلخوری خودش رو در فضای عمومی مطرح کنه و از اون به‌عنوان اهرم استفاده کنه.

علاوه بر این، اون‌قدر بازی‌های جذب مخاطب و شلوغ کردن اکانت زیاد شده که کارفرماها هم معمولاً اکانت پرمخاطب رو یک شاخص مهم در نظر نمی‌گیرن. داشتن یک پورتفولیو از کارها و پروژه‌ها، اعتبار بسیار بیشتری ایجاد می‌کنه.

در کنار این‌ها، بررسی اکانت‌های پرمخاطب در شبکه‌هایی مثل لینکدین هم من رو تا حدی به این نتیجه رسونده که پرمخاطب بودن – حتی در شبکه‌های اجتماعی تخصصی مثل لینکدین – لزوماً فرصت‌های شغلی و پروژه‌ای چشمگیر به همراه نداشته. زیاد پیش میاد که می‌بینم صاحبان اکانت‌های بسیار پرمخاطب، کاملاً درگیر این هستن که به زحمت برای خودشون موقعیت شغلی یا پروژهٔ جدید جور / جذب کنن. تلاش برای به‌دست آوردن موقعیت شغلی یا پروژه اصلاً بد نیست. خیلی هم خوبه. اما حداقل من به‌ چشم می‌بینم که جریان اصلی استخدام (برای کارمندها)‌ و اعطای پروژه (برای فریلنسرها) بیرون از شبکه‌های اجتماعی اتفاق میفته.

اگر هم منطق یا مشاهدات من رو در این بخش نمی‌پذیرید،‌ هیچ مشکلی در اصل بحث نیست. چون اتفاقاً اصل حرفم در نکتهٔ سوم چیزی بود که قاعدتاً قبول دارید: این‌که افراد بسیاری اکانت‌های شلوغ در شبکه‌های اجتماعی رو معیار اعتبار می‌بینن.

حالا با در نظر گرفتن این موارد و پذیرفتن این‌که الان دیگه بخشی از مزایای وبلاگ‌نویسی وجود نداره یا کمرنگ شده، می‌رسم به بخش دوم صحبت‌هام. این‌که هنوز به‌نظر من داشتن یک وبلاگ شخصی می‌تونه توجیه داشته باشه.

۴) رونق پادکست‌ها و رسانه‌های صوتی و تصویری

تحلیل جایگاه پادکست‌ها و رسانه‌های صوتی و تصویری در مقایسه با رسانه‌های مکتوب (مانند کتاب، مجله و وبلاگ) ظرافت‌هایی دارد که باید به آن‌ها توجه کنیم. این ظرافت‌ها باعث می‌شود که حکم صادر کردن دربارهٔ «رقابت میان متن و صوت» پیچیده‌تر از چیزی باشد که در نگاه نخست به‌نظر می‌رسد.

افزایش رونق پادکست‌ها عده‌ای را به این نتیجه رسانده که پادکست جایگزین مطلق و محکم کتاب شده (یا خواهد شد). اما من فکر می‌کنم که پادکست به‌عنوان یک رسانه،‌ بیشتر جایگزین رادیو و تلویزیون است. پدر و مادران ما که هم‌زمان با آبگوشت درست کردن، خیاطی یا رانندگی رادیو گوش می‌دادند، در نسل امروز به شنوندگان پادکست تبدیل شده‌اند. پادکست به‌جای broadcasting زمینه‌ای برای narrowcasting‌ ایجاد کرده و پادکست‌سازان به‌جای هدف قرار دادن طیف گسترده‌ای از مخاطبان، مستقیم به سراغ یک گروه هدف مشخص می‌روند. در مقابل، شنونده هم می‌تواند در هر لحظه یک پادکست را رها کند و سراغ پادکست دیگر برود. کاری که دو دهه قبل امکان نداشت و حق انتخابی در اختیار ما نبود (وقتی ما بچه بودیم و یکی از مسئولان سخنرانی می‌کرد، گاهی همهٔ شبکه‌های رادیو و تلویزیون هم‌زمان همان را پخش می‌کردند. ما هی پیچ را می‌چرخاندیم و می‌دیدیم باز همان نفر قبلی است. ابتدا فکر می‌کردیم مشکل از پیچ است تا بعداً فهمیدیم که لازم نیست به گیرنده دست بزنیم. این ارادهٔ‌ فرستنده است که ما را این‌گونه بمباران کند).

این حرف من که «پادکست را یک رادیوی بهتر در نظر بگیریم و نه جایگزین صوتی کتاب و متن» به این معنا نیست که پادکست‌ها جای متن را تنگ نکرده‌اند. اتفاقاً به همین علت در این نوشته به پادکست اشاره کردم که بگویم بخشی از مخاطبان وبلاگ‌ها اکنون به سراغ پادکست‌ها می‌روند و این هم یکی از روندهایی است که مزیت وبلاگ‌نویسی را در مقایسه با گذشته کمتر کرده است.

[su_heading size=”16″ margin=”10″]آیا وبلاگ شخصی هنوز می‌تواند مفید باشد؟[/su_heading]

ده یا پانزده سال پیش، من راحت‌تر از امروز می‌توانستم «حکم صادر کنم» که وبلاگ‌نویسی مزیت‌های فراوان دارد و برایش وقت بگذارید. امروز صدور چنین حکمی واقعاً ساده نیست.

در عین حال فکر می‌کنم افراد بسیاری هستند که همین الان، هنوز هم وبلاگ‌نویسی می‌تواند برایشان مفید باشد (اگرچه نمی‌دانم شما که این نوشته را می‌خوانید، جزو آن‌ها هستید یا نه).

در ادامه تعدادی از کارکردهای وبلاگ‌نویسی در دنیای امروز را – از نگاه خودم – فهرست می‌کنم. هر کس که این نوشته را می‌خواند می‌تواند هر یک از این کارکردها را جداگانه بررسی کند و ببیند آیا به او و هدف‌هایش ربط دارد یا نه.

مورد اول | نوشتن – حتی بدون خواننده – مفید است

نوشتن در ذات خود، حتی بدون این‌که خواننده‌ای در کار باشد، مفید است. چون سال‌هاست این حرف‌ها را برایتان به شکل‌های مختلف گفته‌ام، آن‌ها را تکرار نمی‌کنم و صرفاً‌ درس‌های زیر را یادآوری می‌کنم:

  • دورهٔ فکر کردن با نوشتن در متمم
  • تمرین نوشتن آزاد
  • اهمیت گزارش‌نویسی روزانه (حتی گزارش تک‌جمله‌ای)
  • نوشتن برای هیچ‌کس (تمرین خودآگاهی هیجانی)

از جیمز پنه‌بیکر تا دونالد شون، کارکردهای متنوع این نوع نوشتن را به ما یادآوری کرده‌اند (تراپی، خودآگاهی، تقویت هوش هیجانی، بازاندیشی، افزایش هوش کلامی و پرورش تسلط کلامی و …).

پس اولین حرفم این است که نوشتن برای بسیاری از ما – حتی به‌فرض که خوانندهٔ چندانی در کار نباشد – مفید است.

اما ممکن است بگویید به‌فرض که حرف تو درست باشد، چرا وبلاگ بنویسم؟ همین‌ حرف‌ها را در دفتر یادداشت خودم می‌نویسم. به‌نظرم وقتی فهرست کامل مزایای وبلاگ‌نویسی را – که در ادامه می‌نویسم – بخوانید، پاسخ این سوال را پیدا خواهید کرد.

مورد دوم | وبلاگ‌نویسی تمرینی برای انضباط شخصی است

«انضباط شخصی / self-discipline» سهم مهمی در موفقیت‌ها و شکست‌های ما و شکل‌گیری مسیر زندگی‌ شخصی و حرفه‌ای‌مان ایفا می‌کند. این‌که بتوانیم یک کار مشخص را برای مدت طولانی انجام دهیم و به‌سادگی رها نکنیم.

فکر می‌کنم از میان همهٔ تمرین‌هایی که برای افزایش انضباط شخصی مطرح می‌شود، هیچ‌یک به‌ اندازهٔ پیگیری منظم یک برنامهٔ نسبتاً ساده موثر نیست و وبلاگ‌نویسی می‌تواند این برنامهٔ ساده باشد. لازم است یک تجربهٔ مرجع در ذهن ما شکل بگیرد که «من اگر بخواهم کاری را برای مدتی طولانی انجام دهم، واقعاً آن را پیگیری می‌کنم و انجام می‌دهم.» حتی اگر مسیر را با سرعت یکنواخت طی نکنید و راه رفتن‌تان کند و تند شود، باز هم وبلاگ‌نویسی، بازی کم‌هزینه‌ای برای تمرین و آشنایی بیشتر با خودتان است. از جمله این‌که به‌تدریج می‌توانید به چنین سوالاتی پاسخ دهید:

  • چرا من هدف‌هایم را رها می‌کنم؟ آیا از اول برآورد واقع‌بینانه ندارم؟
  • آیا برنامه‌هایم را بدون انگیزهٔ واقعی و صرفاً بر پایهٔ تب هیجانی تدوین می‌کنم؟
  • چه عواملی در زندگی من وجود دارند که مانع پیگیری اهداف و برنامه‌هایم می‌شوند؟ (حتی برنامهٔ ساده‌ای مثل وبلاگ‌نویسی).
  • کدام تکنیک‌ها واقعاً می‌توانند به من در پیگیری پیوسته و موثر برنامه‌هایم کمک کنند؟ (خود من اثر معجزه‌آسای تکنیک سادهٔ اگر آنگاه گالویتزر را نخستین بار در وبلاگ‌نویسی باور کردم).

مورد سوم | پایتخت جهان دیجیتال شما

چند سال پیش برایتان توضیح دادم که برای حضور در دنیای دیجیتال لازم است استراتژی هاب و اسپوک (قطب و اقمار)‌ داشته باشید. به زبان ساده، مخاطب را مثل اسب عصّاری دور خود نچرخانید (به کانال تلگرام یک نفر سر می‌زنید، می‌گوید به اینستاگرامم سر بزن. به اینستاگرام می‌روید می‌گوید پادکستم را در فلان پلتفرم گوش بده. پادکست را گوش می‌دهی می‌گوید برو در یوتیوب عضو شد. در یوتیوب هم کانال تلگرام را زیرنویس می‌کند).

هیچ ایرادی ندارد که در هر یک از رسانه‌های خود، رسانه‌های دیگرتان را تبلیغ کنید. اما مهم است که خودتان، در خلوت، وقتی هیچ‌کس نیست، بدانید که بالاخره از بین همهٔ این بسترهای ارتباطی، کدام‌یک «محور اصلی» یا «قطب» است و کدام کانال‌های ارتباطی «قمرها»ی اطراف این قطب (یا ستاره) هستند.

به‌ نظرم وبلاگ هنوز می‌تواند پایتخت جهان دیجیتال شما باشد. چون جایی است که حداکثر تسلط را بر آن دارید. می‌توانید بدون محدودیت‌های پروفایل‌ها در شبکه‌های اجتماعی، خودتان را معرفی کنید. می‌توانید مکانیزم پرداخت روی آن داشته باشید. می‌توانید ایمیل مخاطب را بگیرید. می‌توانید پیچیده‌ترین سطوح دسترسی را – در صورت نیاز – تعریف کنید. و مهم‌تر از همه، مالک و صاحب‌اختیار وبلاگ، خودتان هستید.

داده‌هایتان در اختیارتان است و می‌توانید یک پشتیبان تمیز و مرتب از همه‌چیز داشته باشید.

قرار نیست هر چه در وبلاگ‌تان منتشر می‌کنید در شبکه‌های اجتماعی هم باشد یا برعکس. اما می‌توانید با خودتان قرار بگذارید که یک نسخه (کامل‌ترین و بهترین نسخه) از حرف‌ها و محتوای شما در وبلاگ باشد و سپس آن را برای رسانه‌های مختلف بازبینی و بازآفرینی کنید.

مثلاً: یک نوشتهٔ‌ وبلاگی دربارهٔ تعدیل کارکنان را می‌شود به چند توییت برای ایکس، چند اسلاید برای لینکدین، چند عکس‌نوشته برای اینستاگرام، یک اپیزود پادکست کوتاه و حتی یک کلیپ تصویری تبدیل کرد.

 تازه بعضی از همان محتواها را هم می‌توان دوباره به پایین نوشتهٔ تعدیل اضافه کرد (مثلاً‌ فایل صوتی را برای دانلود در آن‌جا هم قرار داد).

مورد چهارم | وبلاگ معرفی‌نامهٔ حرفه‌ای شماست

وقتی می‌خواهید دربارهٔ کسی بدانید چه می‌کنید؟ راه‌های زیر متداول‌ترین گزینه‌ها هستند:

  • جستجو در شبکه‌های اجتماعی
  • جستجو در گوگل
  • جستجوی وبسایت و وبلاگ شخصی
  • پرسش از مدل‌های زبانی (مثلاً‌ ChatGPT یا Grok)

کسانی که صرفاً از سر کنجکاوی دربارهٔ‌ شما جستجو می‌کنند، ممکن است به شبکه‌های اجتماعی اکتفا کنند. اما کسی که می‌خواهد شما را استخدام کرده یا وارد یک همکاری جدی / بلندمدت شود، به این‌جا اکتفا نمی‌‌کند.

او قطعاً نام شما را در گوگل جستجو خواهد کرد. اگر هیچ‌چیز از شما در وب وجود نداشته باشد، نهایتاً چند توییت یا ویدئو از شما و دربارهٔ شما را خواهد دید. در این حالت، عملاً تسلط چندانی بر نتیجهٔ جستجو ندارید. اما اگر یک وبلاگ تمیز و مرتب و به‌روز داشته‌ باشید (یا بخش‌هایی از وبلاگ را تمیزتر کنید تا شبیه یک سایت رسمی باشد) بخش قابل‌توجهی از صفحهٔ اول در اختیار شما و در کنترل شما خواهد بود.

علاوه بر این، دانش مدل‌های زبانی از هم صرفاً به منابع دست‌دوم محدود نمی‌شود و شناختی دست‌اول از شما پیدا می‌کنند. من خودم توجه نکرده بودم، اما یک بار یکی از دوستانم کنجکاوی جالبی انجام داد و نتیجه‌اش را نشانم داد.

او دربارهٔ من و چند نفر دیگر از مدل‌های زبانی پرسید. که فلانی کیست و چگونه حرف می‌زند و چه باورهایی دارد و …

جالب بود که ضعیف‌ترین پاسخ‌ها دربارهٔ کسانی بود که حضورشان را صرفاً‌ به شبکه‌های اجتماعی محدود کرده بودند. نمی‌خواهم این مقایسه را تعمیم داده یا مبنای استدلال قرار دهم. اما درک این نکته سخت نیست که بهتر است خودتان دربارهٔ خودتان، افکار، ایده‌ها، تخصص‌ها و مهارت‌هایتان حرف بزنید تا این‌که صرفاً امیدوار باشید دیگران – که شناخت بسیار کمی از شما دارند – درباره‌تان حرف بزنند.

مورد پنجم | فضایی بدون سانسور ذهنی و ممیزی اجتماعی

هر کس مدتی در پلتفرم‌های اجتماعی (شامل شبکه‌های اجتماعی و ابزارهایی مثل تلگرام)‌ فعالیت کرده باشد این واقعیت را می‌پذیرد که حضور در این پلتفرم‌ها یک «قاضی سانسورگر» را در ذهن ما مستقر می‌کند. هر بار می‌خواهی چیزی منتشر کنی این سوال را از خود می‌پرسی که: «آیا واقعاً برای مخاطب مهم است؟‌ آیا کسی از این مطلب استقبال می‌کند؟» حتی اگر به درجه‌ای از استقلال فکری برسید و این‌ها را نپرسید، لااقل خواهید پرسید: «آیا این حرف یا مطلب یا محتوا برای این پلتفرم مناسب است؟» این ملاحظات طبیعی است. واقعاً هر چیزی را نمی‌شود در لینکدین منتشر کرد. چنان‌که اینستاگرام، ایکس و کانال تلگرام هم هر یک صرفاً برای برخی از انواع محتوا مناسب هستند. بگذریم که عده‌ای هم نقش ممیز را ایفا می‌کنند و همیشه آماده‌اند که زیر مطالب بگویند: «این حرف‌ها مناسب لینکدین نیست.»، «این لحن توییتری است و مناسب اینستاگرام نیست.» «این مطلب نباید در توییتر باشد و این‌جا را اینستاگرام نکنید» و …

اما وبلاگ چنین نیست. شما پادشاه سرزمین خودتان هستید و هیچ‌کس نمی‌تواند به شما بگوید که «این مطلب برای این‌جا مناسب نیست.»

وقتی از فشار سانسور ذهنی و ممیزی اجتماعی رها می‌شوید، نوع فکر کردن، نوشتن و ثبت حرف‌هایتان هم تغییر می‌کند.

مورد ششم | حرف‌های خاص و حرف‌های تخصصی

منظورم از حرف‌های خاص، حرف‌هایی است که افراد بسیار کمی به آن نیاز دارند یا مخاطب آن هستند. حرف‌های تخصصی هم حرف‌هایی هستند که افراد کمی آن‌ها را می‌فهمند.

تعمیرکاری را در نظر بگیرید که در شبکه‌های اجتماعی فعالیت می‌کند. او از کار خود فیلم می‌گذارد یا نکاتی را آموزش می‌دهد. حالا فرض کنید این تعمیرکار امروز یک رلهٔ چینی را به‌عنوان جایگزین یک رلهٔ لهستانی خریده و پس از نصب متوجه شده با وجودی که مشخصات ظاهری آن‌ها یکسان است، به‌جای هم قابل‌استفاده نیستند (مشخصات فنی ادعایی در عمل جواب نمی‌دهد). چنین نکتهٔ ریزی واقعاً مناسب شبکه‌های اجتماعی نیست. شاید یک تعمیرکار دیگر، در تمام عمرش هم با این مسئله مواجه نشود. مردم هم که هیچ.

اما همین حرف را می‌شود در یک پست وبلاگی ثبت کرد و شرح داد (بالاخره اگر این کار در وبلاگ هم انجام نشود، جایی در دفتر آن تعمیرکار ثبت می‌شود). بعد از مدتی یک دسته یادداشت شکل می‌گیرد که می‌شود اسم‌شان را «تجربه‌های من در خرید قطعات یدکی» گذاشت.

آیا این مطلب برای مخاطب ارزش دارد؟ قاعدتاً نه. اما یک ویژگی ارزش‌آفرین دارد. کسی که بعداً این آرشیو را می‌بیند می‌گوید این تعمیرکار، فردی باسابقه، مجرب و دقیق است و این تجربیات او باعث می‌شود هزینه‌های بیهوده به من تحمیل نشود (او تک‌تک قطعات و جایگزین‌ها و حتی ریسک‌های جایگزینی را هم می‌داند).

مورد هفتم | حرف‌های قدیمی‌تان زیر حرف‌های جدیدتر «دفن» نمی‌شوند

این مشکلی است که در بسیاری از پلتفرم‌های اجتماعی وجود دارد. این پلتفرم‌ها همگی بر پایهٔ‌ feed و timeline طراحی شده‌اند. یعنی مطلب جدید روی مطلب قبلی می‌نشیند و آن را به پایین می‌راند. عملاً کسی که ۱۰۰۰ پست اینستاگرامی دارد، عکس‌ها و حرف‌هایش رو در یک گور هزارطبقه دفن کرده است. نادرند کسانی که تمام محتوای پست‌ها را بکاوند و به آن قدیمی‌ترین مطالب برسند.

حتی در ابزارهایی مثل تلگرام هم که شما می‌توانید به نوشته‌های قبلی‌تان لینک بدهید، مطالب قدیمی‌تر گم‌ شده‌اند. مگر این‌که دوباره با مطلبی جدید آن‌ها را یادآوری کنید. در وبلاگ، انواع ابزارها برای زنده نگه داشتن مطالب قدیمی در دسترس است. از جمله:

  • تغییر دادن تاریخ مطلب و بالا آوردن آن (ترجیحاً همراه با ویرایش و تأکید بر تاریخ اولین نگارش)
  • طراحی سایدبار یا صفحهٔ اول یا طراحی پست‌ها به‌شکلی که موضوعات وبلاگ دسته‌بندی شده باشد
  • استفاده از تگ‌های اختصاصی

اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، شما در وبلاگ خود کاملاً بر «معماری محتوا» مسلط هستید و می‌توانید مطالب را روی یکدیگر سوار کرده و با آن‌ها یک ساختمان کامل بسازید (تعبیر خیلی بهتر این است که بگویم مجموعهٔ کاملی از ابزارهای scaffolding در اختیار دارید).

[su_heading size=”16″ margin=”10″]سه پیش‌شرط مهم[/su_heading]

همهٔ حرف‌های بالا سه پیش‌شرط هم دارند که باید در ذهن داشته باشید. بدون توجه به این چند پیش‌شرط، بسیاری از حرف‌های بالا درست نیستند و به‌کار نمی‌آیند:

پیش‌شرط اول | در وبلاگ‌نویسی باید بازی اعداد را فراموش کنید

زمانی که وبلاگ‌نویسی رواج پیدا کرد، «بازدید» و «مخاطب» تقریباً یک معنا داشتند. وبلاگی که روزانه ۱۰۰ نفر بازدیدکننده داشت، ۱۰۰ مخاطب واقعی هم داشت.

کم‌کم در شبکه‌های اجتماعی، پارامترهایی مثل follower و reach و impression مطرح شد. این عددها تقریباً هیچ‌کدام ربط مستقیمی به «مخاطب» ندارند.

شما هیچ‌وقت مطمئن نیستید چند نفر واقعاً‌ نوشته‌تان را خوانده‌اند و حرف‌تان را شنیده‌اند. حتی نمی‌دانید چند نفر کپشن شما را نیمه‌کاره رها کرده‌اند.

بارها دیده‌ام که در انتهای یک کپشن ۲۰۰ کلمه‌ای نوشته‌اند: «همین که تا این‌جا خواندی، یعنی حوصله داری یا این موضوع برایت مهم است یا جدی هستی و …» منظورم این است که در شبکه‌های اجتماعی، واقعاً این‌که مخاطب را ۲۰۰ کلمه با خودت بکشانی، فتح‌الفتوحات است.

به مفهوم «هوک / hook» فکر کنید. مفهومی درست اما رقت‌انگیز. جملهٔ اول پست‌های لینکدینی را – که همه تقریباً هوک هستند – ببینید. چند ثانیهٔ اول ویدئوها را ببینید. استفاده از هوک اشتباه نیست. اما غم‌انگیز است. مشخصاً باید به دست و پای مخاطب بیفتید که شاید در آن‌جا گیر کند و با اشارهٔ انگشتی شما را از صفحهٔ به بیرون پرت نکند و اسکرول کردن را ادامه ندهد. اما در وبلاگ‌نویسی شما واقعاً «مخاطب» دارید و نه خوانندهٔ‌ عبوری (الان شما دارید کلمهٔ چهار هزار و نهصد و خرده‌ای را می‌خوانید و من اول این نوشته هیچ التماسی نکردم که تا این‌جا بیایید).

واقعیت این است که من اگر بخواهم ۱۰ یا ۲۰ هزار خواننده‌ای را که معمولاً نوشته‌هایم را کامل می‌خوانند در اینستاگرام یا لینکدین داشته باشم، شاید باید اکانتی با ۵ تا ۱۰ میلیون مخاطب ایجاد کنم. چون از هر چند ده نفر یا حتی چند صد نفر فقط یک نفر حاضر می‌شود یک متن چند هزار کلمه‌ای را کامل بخواند.

و مسئله این‌جاست که برای بسیاری از کارها ما واقعاً به مخاطب واقعی کمی نیاز داریم.

بگذارید یک مثال بزنم. اگر یک مشاور مدیریت، صد مدیر ارشد و میانی را پیدا کرده باشد که حرف‌هایش را بخوانند و نظراتش را دوست داشته باشند، درآمدش تا آخر عمر تأمین است. این‌که این مشاور تلاش می‌کند یک اکانت ۲۰ هزار یا ۴۰ هزار نفری را در لینکدین درست کند و هر روز از عکس پنیر روی بیلبورد تا موش داخل فاضلاب دربارهٔ هر چیزی حرف می‌زند که فقط در ذهن مخاطب باقی بماند، استراتژی مناسبی نیست. شبیه کسی که می‌خواهد به هدفی شلیک کند و چون چشمانش بسته است، به جای یک تیر هزار تیر پرتاب کند.

این که همه به عددهای بزرگ فالوئرها در سوشال مدیا عادت کرده‌اند نباید ذهن ما را اشتباه کالیبره کند. من اگر واقعاً بخواهم کاری انجام دهم یا کمکی بگیرم، قطعاً در روزنوشته‌ها راحت‌تر می‌توانم نتیجه بگیرم تا اکانت ۲۰۰ هزار نفری اینستاگرام. در حالی که آن ۲۰۰ هزار نفر، در عین این‌که به اندازهٔ ۲۰ هزار نفر به من توجه ندارند، برایم به اندازهٔ ۱۰۰ هزار نفر دردسر دارند و از من انرژی می‌گیرند. کامنت‌های پرت می‌نویسند. همهٔ‌ رفتارهایم را نقد می‌کنند. بخشی از آن‌ها با حسن‌نیت حرف‌هایم را نمی‌خوانند. اشتباهاتم برایشان پررنگ‌تر و نکات مثبت حرف‌ها و کارهایم برایشان کمرنگ‌تر است و …

پس باید چشم‌تان را به روی اعداد ببندید و در بازی پوچی که شبکه‌های اجتماعی راه انداخته‌اند گرفتار نشوید.

پیش‌شرط دوم | وبلاگ‌نویسی یک بازی بلندمدت است

وبلاگ‌نویسی همیشه دیربازده بوده. الان حتی دیربازده‌تر هم شده است. اگر انتظار دارید یک ماه یا سه ماه یا یک سال بعد، معجزه‌ای ببینید، به سراغ وبلاگ‌نویسی نروید.

من به‌نظرم اگر کسی از امروز هفته‌ای حداقل دو وبلاگی بنویسد، ممکن است سس تا پنج سال بعد بگوید واقعاً راضی بودم یا بگوید واقعاً نتیجه‌ای برایم داشت که شگفت‌زده‌ام کرد و از ابتدا منتظرش نبودم.

این نتیجه ممکن است ترکیب پست‌ها و انتشارشان در قالب یک کتاب معتبر باشد، ممکن است یک پیشنهاد شغلی خاص و ارزشمند باشد،‌ امکان دارد یک یا چند دوستی ماندگار باشد، یا صرفاً عمیق‌تر شدن نوع نگاه و قدرت تحلیل باشد و به جایگاه شغلی فرد کمک کند، یا قدرت نگارش یا همت و شهود گزارش‌نویسی او را آن‌قدر بهبود بخشد که به واسطهٔ‌ تعدادی از گزارش‌ها، نامه‌ها یا پروپوزال‌هایش به موفقیتی چشمگیر (پروژهٔ خوب، ارتقاء شغلی و …) دست پیدا کند.

اگر افق زمانی خود را کوتاه‌تر از این‌ها تعریف می‌کنید،‌ به نظرم نسبت «نتیجه به تلاش» در شبکه‌های اجتماعی بالاتر است.

پیش‌شرط سوم | با تکرار حرف‌های دیگران نمی‌شود در وبلاگ‌نویسی موفق بود

الان آدم‌های زیادی در شبکه‌های اجتماعی این‌طور کار می‌کنند که یعنی هر چه می‌بینند و می‌خوانند، همان‌جا دفع می‌کنند و جلوی مخاطب می‌ریزند (از گزارش آخرین مقاله‌ای که خوانده تا فیلم آخرین کافه‌ای که رفته).

قدیم وبلاگ‌نویسی هم همین بود. اسمش هم نشان می‌دهد: لاگ (ثبت) کردن روی وب.

اما واقعیت این است که این نوع لاگ کردن، الان بیشتر برای شبکه‌های اجتماعی مناسب است. مطلبی که در وبلاگ می‌نویسید باید عمیق‌تر، کامل‌تر،‌ اصیل‌تر و متعلق به خودتان باشد.

اگر حرف‌های شما عمیق، اصیل و انسانی نباشند و فقط هر چیزی این‌جا و آن‌جا دیده یا خوانده‌اید سرهم کنید و تحویل مخاطب دهید، بعید است وبلاگ‌نویسی به تجربه‌ای موفق تبدیل شود.

همهٔ آن‌چه را در این نوشته گفتم در جملهٔ زیر خلاصه می‌کنم:

به‌ گمانم وبلاگ‌نویسی هنوز هم می‌تواند بسیار مفید و ارزشمند باشد، اما برای عده‌ای اندک که حاضرند ملزومات آن را رعایت کنند.

جولای 31, 2025 26 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
آینده اینترنت در عصر هوش مصنوعی
فلسفه تکنولوژی دیجیتال

آینده اینترنت در عصر هوش مصنوعی | وب؛ آن‌چنان‌ که بود و دیگر نیست

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 24, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

این نوشته رو در کانال تلگرام با متمم گذاشتم و فعلاً‌ این‌جا می‌ذارمش که اگر چیزی لازم بود بعداً بهش اضافه کنم یا شما اگر نکته، ایده یا تجربه‌ای داشتید زیرش مطرح کنید. چند توضیح کوتاه هم زیر این مطلب هست که مهمه.

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

احتمالاً اصطلاح «دیوار پرداخت / paywall» رو می‌شناسید؛ چون متممی هستید و قاعدتاً تجربهٔ پرداخت برای دسترسی به محتوا رو دارید (البته نیمی از درس‌های متمم پشت دیوار پرداخت نیستن و دسترسی عمومی بهشون وجود داره).

هم به‌علت علاقهٔ شخصی به حوزهٔ‌ تکنولوژی و هم به‌خاطر این‌که خود ما از پیشگامان این مدل عرضهٔ محتوا در ایران بودیم، همیشه روند تغییرات عرضهٔ محتوا رو در سایت‌ها و سرویس‌دهنده‌های دنیا دنبال می‌کنم.

طی دو سه سال اخیر که مدل‌های زبانی مولد (با اصطلاح عامِ هوش مصنوعی) رواج پیدا کرده‌ان، یه روند بسیار مشهود شکل گرفته: اون دسته از عرضه‌کنندگان محتوا که برای تولید محتواشون زحمت می‌کشن، بیش‌ از پیش دارن محتواشون رو پشت پی‌وال می‌برن تا از دسترس کراولرهای شرکت‌های بزرگ عرضه‌کنندهٔ خدمات هوش مصنوعی دور باشه.

البته همه لزوماً سراغ دیوار پرداخت نمی‌رن. دیوارهای دیگه‌ای هم هست که به‌صورت مستقل یا ترکیبی ازشون استفاده می‌شه. مثلاً:

دیوار لاگین | Login-wall

فقط کسانی می‌تونن به محتوا دسترسی پیدا کنن که در سایت یا سرویس مد نظر لاگین کرده باشن. فیس‌بوک، لینکدین، اینستاگرام و توییتر (ایکس) هر کدوم به‌نوعی از این دیوار استفاده می‌کنن. بعضی‌هاشون از اول چنین دیواری داشتن. بعضی‌ها هم (مثل توییتر) در سال‌های اخیر بخش‌هایی از محتوا یا همهٔ محتواشون رو پشت دیوار لاگین بردن.

دیوار عضویت در جمع | Community-wall

تعریف دقیقی از این اصطلاح وجود نداره. اما اصل ماجرا اینه که فراتر از لاگین هست. یعنی باید فرد یه ویژگی‌هایی داشته باشه تا بتونه دسترسی به محتوا داشته باشه. مثلاً قبلاً در فضای فیزیکی هویت خودش رو ثابت کرده باشه یا در جمعی شرکت کرده باشه و …

فرضاً وب‌سایتی که مربوط به انجمن فارغ‌التحصیلان یک دانشگاه یا یه گروه کوهنوردی می‌شه.

دیوار شایستگی | Merit-wall

فرد باید یه چیزهایی داشته باشه، مثلاً شماره نظام پزشکی، یا فلان مدرک یا هر چیز دیگه تا بتونه به محتوا دسترسی پیدا کنه. میشه این رو با community-wall یکسان فرض کرد. اما من جدا می‌کنم که تأکید کنم توی اولی تعامل بین اعضا بیشتره. توی دومی هر کسی که به سایت دسترسی پیدا می‌کنه، لزوماً بقیه رو نمی‌شناسه و کاری هم با اونا نداره. فقط چون یک یا چند ویژگی یا شایستگی رو داشته، بهش دسترسی داده شده.

دیوار اثبات مشارکت | Proof of Participation Wall

این شبیه اون تمرین ورود به درس‌ها توی متممه. البته ما با این نوع دیوارها هدف‌مون طبیعتاً این نیست که جلوی AI رو بگیریم. چون یک یا دو دیوار دیگه قبلش هست (لاگین / عضویت ویژه). هدف ما بیشتر شناخت انتظارات، تجربه‌ها، سطح بچه‌ها و … است. اما به‌هرحال، از لحاظ تکنیکال، PoP Wall حساب میشه.

دیوار شهرت | Reputation-wall

این از اون دیوارهای سلبی هست و نه ایجابی. یعنی ممکنه کاربرها راحت دسترسی پیدا کنن اما به محض این‌که شهرت بدی پیدا کنن یا اعتبار و خوش‌نامیشون رو از دست بدن، پشت دیوار قرار بگیرن. محدودیت‌هایی که روی آی‌پی‌ها در صورت کراول زیاد ایجاد می‌شه، مصداقی همین دیواره.

یکی از دیوارهای دیگه هم که حتماً دیدید،‌ کامنت‌گذاری در همین روزنوشته است که مستلزم کسب حداقلی از امتیاز در متممه. البته این مورد، دیوار دسترسی به محتوا نیست. دیوار دسترسی برای مشارکته.

دربارهٔ این‌که این دیوارها چه کارکردهایی دارن، و ترکیب استراتژی «دسترسی آزاد» و «عرضهٔ پشت‌دیوار» چه ظرافت‌هایی داره، میشه جداگانه حرف زد.
اما یه چیز کاملاً مشهوده: اون چیزی که به اسم وب می‌شناختیم و از اوایل دههٔ نود شکل گرفت و تا الان ادامه داشته، به‌تدریج از بین میره یا دقیق‌تر بگم: دچار دگردیسی می‌شه. اکوسیستم جدیدی که شکل می‌گیره، شاید اسمش وب باشه، اما ماهیتی کاملاً متفاوت داره.

در کوتاه‌مدت، احتمالاً‌ ما با پدیدهٔ free noise + premium signal مواجه می‌شیم. یعنی اغلب چیزهایی که مجانیه، ضعیف یا به‌دردنخور می‌شه و بسیاری از چیزهای خوبی که واقعاً براشون زحمت کشیده شده و ارزش محتوایی دارن، میرن پشت دیوارهای پرداخت و دیوارهای دیگه.
‌‌
نمی‌خوام بگم دنیای بدتری میشه. صرفاً یه تکامل در دنیای وب هست. اما قطعاً دلم برای وب به اون شکلی که ما در این سه دهه تجربه کردیم، و دیگه هرگز اون رو نخواهیم دید، تنگ میشه.

اگر وقت بشه دوست دارم در موردش خیلی طولانی با جزئيات بنویسم. ولی فعلاً بدهکاری‌هام به شما زیاده و مطالب نیمه‌کاره در روزنوشته انباشته شده‌ان.
‌

پی‌نوشت:‌ یادمه در سال‌های دور یه‌جای مهم که مذاکره‌کنندگان متخصصی داشت، من رو برای یه کارگاه آموزشی دعوت کردن. قبل از جلسه بهم جملهٔ جالبی گفتن: «هر کدوم از شرکت‌کننده‌ها، می‌تونن یه کارگاه آموزشی ۲۰۰ ساعته در مذاکره بذارن. شما لطفاً‌ اگر برای ساعت ۲۰۱ حرفی داری، از اون‌جا شروع کن.»
به‌نظرم حداقل در حوزهٔ محتوای آموزشی، کسانی که نتونن به چنین سوال‌هایی جواب مثبت بدن، در موج جدید کمرنگ یا حذف میشن.

با این فرض، اتفاق خوبی که می‌شه منتظرش بود، تخصصی‌تر شدن محتوا و پررنگ شدن محتواهای خاص یا محتواهای عمیقه. چیزی که میشه با اصطلاح Niche Content توصیفش کرد.

[/su_note]

توضیحات تکمیلی

این حرفها کاملا کلی، سطحی و خامه. برای این‌که دقیق‌تر و بهتر بشه، لازمه حداقل به نکات زیر توجه کنیم:

آیندهٔ اینترنت رو می‌شه به زیرمجموعه‌های متعددی تقسیم کرد که آيندهٔ وب (که این‌جا ازش حرف زدم) فقط یکی از اوناست. اگر کسی بخواد دقیق‌تر حرف بزنه باید هر بخش رو جدا بررسی کنه:

  • آيندهٔ وب
  • آیندهٔ پلتفرمها و به‌ویژه شبکه‌های اجتماعی
  • آيندهٔ‌ اینترنت اشیاء
  • آیندهٔ زیرساخت‌های محاسباتی و …
  • آيندهٔ مرورگرها و سیستم‌های عامل و …

در مورد همون وب هم باز زیرمجموعه‌های متعددی وجود داره، من فقط دربارهٔ آیندهٔ محتوا حرف زدم.

در همون بخش محتوا هم اگر بخوایم دقیق‌تر باشیم باید بحث رو به دو بخش تقسیم کنیم:

  • آیندهٔ صنعت محتوا (طرفِ عرضه)
  • آیندهٔ بازار محتوا (طرفِ تقاضا)

اشارهٔ من به صنعت محتوا بود؛ یعنی سمت عرضه. توی همون سمت عرضه هم باید سگمنت‌ها و بخش‌های مختلفی رو ببینیم. مثلاً:

  • محتواهای تولید شده توسط کاربر (UGC) در وب‌سایت‌ها و پلتفرم‌ها
  • محتواهای تولید شده برای معرفی کسب‌و‌کارها
  • محتواهای آموزشی
  • محتواهای مبتنی بر تجربهٔ شخصی
  • محتوا با هدف تأمین مشتری راغب (lead)
  • محتوایی که مستقیماً برای عرضه تهیه شده (end-product for end-user)

بنابراین من در متن بالا در بحث آیندهٔ اینترنت در عصر هوش مصنوعی به سراغ آیندهٔ‌ وب رفتم و در آیندهٔ وب هم توجهم بیشتر به آیندهٔ صنعت محتوا در وب بود و در این حوزه هم بیشتر به آیندهٔ صنعت محتوا برای عرضه‌کنندگان محصول نهایی محتوایی توجه داشتم. تازه این‌جا هم باید چند سناریوی مختلف رو می‌نوشتم و مطرح می‌کردم که این کار رو نکردم. فقط به یه ترند اشاره کردم بر اساس برداشت شخصی خودم.

بنابراین باید این نوشتهٔ سرسری رو در حد حرف‌های توی تاکسی و اتوبوس در نظر بگیرید و نه بیشتر.

جولای 24, 2025 4 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
دکتر غلامرضا حداد
اجتماعیات

گفتگو با دکتر غلامرضا حداد | تحلیل جنگ ایران و اسرائیل و مفهوم بازدارندگی

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 20, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

امروز صبح کاملاً تصادفی گفتگوی سایت انتخاب (به میزبانی حمزه صالحی)‌ با دکتر غلامرضا حداد استاد روابط بین‌الملل دانشگاه علامه‌ طباطبایی را دیدم.

متأسفانه پیش از این ایشان را نمی‌شناختم و چیزی از صحبت‌هایشان نشنیده و از نوشته‌هایشان نخوانده بودم.

بیشترین چیز‌هایی که در صحبت‌هایشان برای من جذاب بود، ساختار بسیار منظم، چارچوب شفاف، مفهوم‌پردازی دقیق و منطق استدلالی محکم بود.

دکتر غلامرضا حداد

صحبت‌های ایشان را می‌توانید در سایت انتخاب یا در یوتیوب انتخاب ببینید.

شاید توضیحات زیر پیش‌زمینهٔ بهتری برای دنبال کردن گفتگو در ذهن‌تان ایجاد کند:

(۱) چند دقیقهٔ اول گفتگو ایشان دربارهٔ نگاه به روابط بین‌الملل از منظر نظریهٔ بازی‌ها (Game Theory) حرف می‌زنند. اگر به نظریه بازی‌ها و مباحث مرتبط با آن علاقه نداشته باشید، ممکن است این چند دقیقه به‌نظرتان کمی سنگین بیاید. اما باز هم با دقت گوش کنید. برای قسمت بعدی بحث‌شان بسیار ضروری است (اگر هم با نظریهٔ بازی‌ها و نظریه‌های مشابه، مانند نظریهٔ شبهٔ عوامل عقلایی علاقه‌مند هستید، می‌توانید از دقت ایشان در انتخاب اصطلاحات و واژه‌ها لذت ببرید. این‌که کسی در یک گفتگوی شفاهی و فی‌البداهه، کلمات تخصصی را تا این حد دقیق انتخاب کند، تحسین‌برانگیز است).

(۲) در ادامه ایشان دربارهٔ مفهوم بازدارندگی صحبت می‌کنند. نکتهٔ بسیار کلیدی که در این بخش مطرح می‌شود این است که بازدارندگی به این معنا نیست که شما قدرت ضربه زدن به طرف مقابل را داشته باشید. بلکه به این معناست که اگر کشنده‌ترین ضربه را دریافت کردید، هنوز بتوانید ضربه‌ای کاری به طرف مقابل وارد کنید (= صِرف قدرت نظامی و ابزار جنگی نامتعارف، قدرت بازدارندگی نمی‌آورد. شکل دادن به حلقهٔ دوم، یعنی حمله پس از حملهٔ بسیار کشنده، به قدرت بسیار پیشرفتهٔ تکنولوژیک و سیستم مدیریتی بسیار قوی نیاز دارد).

(۳) در بخشی از بحث، ایشان با دقت کلامی خوبی، حمله‌های پیشگیرانه و پیش‌دستانه را تفکیک و مقایسه می‌کنند.

(۴) در باقی‌ماندهٔ بحث، چهار سناریوی محتمل برای آیندهٔ ایران و جمهوری اسلامی را ترسیم می‌کنند.

(۵) صحبت‌ها تب و تاب تند سیاسی ندارد و اگر دنبال جنجال باشید، لذت نمی‌برید. اما قدرت تحلیل بسیار خوبی به مخاطب می‌دهند. ایشان از بین چهار سناریویی که مطرح می‌کنند، سناریوی سوم را مطلوب‌ترین و سناریوی چهارم را محتمل‌ترین می‌دانند. توضیحاتی که دربارهٔ علت پایین بودن احتمال سناریوی سوم می‌گویند، بسیار جالب، دقیق و آموزنده است.

آخرین نکته هم این‌که حرف زدن پر سر و صدا و جنجالی اصلاً سخت نیست. اما این شکل از صحبت کردن دقیق و با چارچوب با اتکا به پس‌زمینهٔ تئوریک و مفهوم‌پردازی دقیق، واقعاً دشوار است. البته هستند کسانی که گاهی با یک دستمال گردن، ژست استراتژیست می‌گیرند و سالادی از کلمات تحویل مخاطب می‌دهند. اما مخاطب دقیق به‌سرعت می‌تواند تفاوت آن‌ها را با تحلیل‌گران عمیق و علمی تشخیص دهد.

دکتر غلامرضا حداد به قضاوت من – که سواد سیاسی ندارم اما چارچوب‌سازی، مفهوم‌پردازی و مدل‌سازی را می‌فهمم – قطعاً از دستهٔ دوم (تحلیل‌گران عمیق و علمی)‌ هستند و نگاهی دلسوزانه دارند.

جولای 20, 2025 17 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
تعدیل نیروی انسانی
اجتماعیات

ده نکته دربارهٔ تعدیل کارکنان

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 15, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

در روزهای پس از اوج‌گیری تنش‌های میان ایران و اسرائيل، تعدادی از شرکت‌های کشور بخشی از کارکنان خود را تعدیل کردند. این تعدیل‌ها اغلب در بخش استارتاپ‌ها، کسب‌و‌کارهای دیجیتال، پلتفرم‌ها و آن چیزی بود که معمولاً «اکوسیستم استارتاپی» نامیده می‌شود.

در این مدت، با برخی از دوستانم، که هم در گروه تعدیل‌کنندگان و هم در دستهٔ تعدیل‌شدگان بوده‌‌اند، حرف زدم. قطعاً نمونهٔ جمعیتی من آن‌قدر بزرگ نیست که برداشت‌هایم قابل‌اتکا باشد. با این حال، به‌عنوان کسی که طی سال‌های گذشته هم همیشه شاهد و پیگیر روند فعالیت‌های استارتاپ‌های کشورمان بوده‌ام، (متأسفانه) احساس کردم اتفاق غیرمنتظره‌ای نیفتاده است. یعنی ریشه‌ها و نشانه‌های بسیاری وجود داشت که – به قضاوت من – نشان می‌داد ما در مقاطعی شاهد چنین تصمیم‌هایی خواهیم بود.

در ادامه چند نکته، برداشت، قضاوت و پیشنهاد را فهرست‌وار می‌آورم. اصلاً اصرار ندارم که همهٔ آن‌ها درست هستند. و این را هم می‌دانم که لزوماً همهٔ این حرف‌ها را نمی‌توان به همهٔ موارد تعدیل ربط داد.

بنابراین بسته به تشخیص خودتان، ممکن است برخی از این نکات را درست و برخی را نادرست بدانید. از بین درست‌ها هم ممکن است مصداق برخی از آن‌ها را در کسب‌و‌کارتان بیابید و برخی دیگر را هم دور از فضای کسب‌و‌کار یا صنعت خود ببینید.

خوانندگان همیشگی نوشته‌های من، احتمالاً نکتهٔ تازهٔ چندانی در این نوشته نخواهند یافت. چون پیش از این اغلب آن‌ها را پراکنده، این‌جا و آن‌جا، گفته‌ام.

نکتهٔ اول | آسیب‌های اقتصادی ناشی از جنگ را نمی‌شود انکار کرد

نمی‌شود آسیب‌های اقتصادی ناشی از جنگ را انکار کنیم. قطعاً بسیاری از صنایع و کسب‌و‌کارها، مستقیم و غیرمستقیم، از این جنگ آسیب دیده‌‌اند. فشاری که به‌ کسب‌و‌کارها می‌آید، لزوماً دوازده روزه نیست. بسیاری از کسب‌و‌کارها پس از این نوع جنگ‌ها، برای مدت طولانی‌تری در وضعیت رکود باقی می‌مانند.

بنابراین «مدت جنگ» و «افق اثرگذاری جنگ» را یکسان فرض نکنیم. به‌عنوان یک نمونهٔ ساده، ممکن است قیمت و حجم معاملهٔ مسکن در برخی مناطق شهرهای کشور، پس از این اتفاق‌ها تا ماه‌ها یا سال‌ها تغییر کند. یا برخی صنایع وابسته به گردشگری، تا ماه‌ها گرفتار افت فروش باشند.

نکتهٔ دوم | قضاوت از بیرون گود ساده نیست

این‌که مدام از بیرون بنشینیم و به کسب‌و‌کارها بگوییم «چرا آسیب دیدید؟» یا «چرا تعدیل کردید؟» چندان همدلانه نیست. کسب‌و‌کار منطق خودش را دارد. منطقی که اول و آخرش سود است. یک‌ بار از فریدمن پرسیدند: «مسئولیت اجتماعی کسب و کار چیست؟» گفت: «این‌که سود بیشتری ایجاد کند.»

حتی جدی‌ترین موعظه‌کنندگان اخلاق کسب‌و‌کار و نگاه سیستمی به‌ کسب‌و‌کار، حواس‌شان هست و این فرض را پذیرفته‌اند که اصالت با سودآوری است. هیچ‌کس در هیچ مدرسهٔ کسب‌و‌کاری در جهان، اخلاق کسب‌و‌کار یا نگاه سیستمی و بلندمدت را به خاطر سبک شدن فشار قبر به‌ کارآفرینان و مدیران توصیه نمی‌کند.

بلکه منطق این است که «اگر اخلاق کسب‌و‌کار و نگرش سیستمی به کسب‌و‌کار را رعایت کنید، در بلندمدت، سود بیشتر یا لااقل پایدارتری به‌دست می‌آورید.»

من هم – همان‌طور که سال‌هاست در حرف‌ها و نوشته‌هایم دیده‌اید – باور دارم که در افق میان‌مدت و بلندمدت، اخلاق و سودآوری هم‌جهت هستند.

نکات بعدی را هم در همین راستا می‌گویم. یعنی ذات تعدیل را «غیراخلاقی» نمی‌بینم. کارفرما – اگر در چارچوب قرارداد و توافق او بگنجد – می‌تواند هر زمان دلش خواست، با همهٔ‌ کارکنان خداحافظی کند و بگوید دیگر نمی‌خواهم به همکاری با شما ادامه دهم (همان‌طور که کارمند چنین حقی را برای خود قائل است).

اما حرفم این است که تعدیل، آن‌هم به شکل گسترده، «ممکن است» نشانهٔ ضعف در مدیریت، تصمیم‌گیری و استراتژی باشد. به همین علت، وقتی مدیری می‌گوید «به‌خاطر شرایط جنگ مجبور شدیم تعدیل کنیم…» فرض صفر من این است که این تصمیم حاصل استراتژی‌ها و انتخاب‌های اشتباه او بوده. و اگر هر چه گشتم و فکر کردم و با خودش و همکارانش حرف زدم و نتوانستم این فرض را اثبات کنم، تازه آن موقع می‌پذیرم که «به‌خاطر شرایط جنگ مجبور شده تعدیل کند.»

بگذارید به شکل دیگری حرفم را صورت‌بندی کنم: ادعای تعدیل به‌خاطر جنگ، می‌تواند کاملاً معقول، منطقی و مقبول باشد. اما برخلاف آن‌چه در نگاه نخست به‌نظر می‌رسد (یا مدیران وانمود می‌کنند)، معقول و منطقی و مقبول بودن آن چندان بدیهی نیست.

نکتهٔ سوم | سعی کنیم از تعدیل‌های آتی جلوگیری کنیم

به‌نظرم اگر امروز مدیری تصمیم گرفته کارکنان خود را تعدیل کند، نمی‌شود به او راه‌حل‌های جایگزین پیشنهاد دهیم. این‌که من از راه برسم و بگویم: «خب. حقوق کارکنان را کم کن، اما کسی را اخراج نکن» یا «پرداخت حقوق را به تعویق بینداز، اما کارکنان را حفظ کن» و … چندان منطقی نیست. بالاخره مدیر کسب‌و‌کار، این گزینه‌ها را بهتر از من و امثال من می‌داند، و این‌طور نیست که با شنیدن حرف کسی بگوید:‌ «چه جالب! من اصلاً‌ به ذهنم نرسیده بود. خوب شد تو در لینکدین پست گذاشتی و من را از جهل و نادانی نجات دادی. از تو ممنونم!»

مدیر، گزینه‌ها را می‌دانسته، سبک و سنگین کرده و نهایتاً تصمیم گرفته گزینهٔ تعدیل را انتخاب کند. ما برخی از ملاحظات او را می‌دانیم و احتمالاً بسیاری از ملاحظات – اخلاقی یا غیراخلاقی – او را هم نمی‌دانیم.

بنابراین فکر می‌کنم هر پیشنهادی، تأکید می‌کنم هر پیشنهادی، دربارهٔ تعدیلی که این روزها یا این هفته‌ها در سازمان‌ها اتفاق می‌افتد، غیرمفید یا غیرمرتبط است.

اما می‌توانیم به دو سوال مهم فکر کنیم و پاسخ‌شان را بجوییم:

  • آیا می‌شد در گذشته تصمیم‌هایی گرفته شود و سیاست‌هایی اتخاذ شود که امروز چنین تعدیل‌هایی در مقیاس وسیع اتفاق نیفتند؟
  • آیا می‌شود در تصمیم‌های امروز و فردا و سیاست‌هایی که اتخاذ می‌کنیم، به‌گونه‌ای پیش برویم که در آینده چنین تعدیل‌هایی در مقیاس وسیع تکرار نشوند؟

به نظرم دربارهٔ این دو پرسش، ایده‌ها و حرف‌هایی وجود دارد که ارزش داشته باشد به آن‌ها فکر کنیم. این ایده‌ها – چنان‌که ابتدای این نوشته گفتم – همیشه و همه‌جا به‌کار نمی‌آیند. اما به‌نظرم خیلی وقت‌ها و خیلی جاها ممکن است به‌کار بیایند یا لااقل جرقه‌ای برای اندیشیدن بیشتر و تصمیم‌گیری پخته‌تر باشند.

نکتهٔ چهارم | بهتر است در تصمیم‌های مربوط به «تخصیص منابع انسانی» کُند باشیم

اگر امروز مدیر یک شرکت به این نقطه برسد که «شاید خوب باشد پنج دستگاه خودرو برای شرکت بخریم» بعید است که یکی دو هفتهٔ دیگر خودروها در پارکینگ شرکت پارک شده باشند. به همین منوال، اگر در جلسهٔ شرکت مطرح شود که «خوب است یک انبار جدید یا یک دفتر جدید برای شرکت بخریم» بعید است که ظرف چند هفته، این اتفاق بیفتد.

دربارهٔ چنین تصمیم‌هایی بارها و بارها بحث می‌شود. جلسه گذاشته می‌شود. جریان نقدی بررسی می‌شود. بازار ملک و طلا و دلار و بیت‌کوین و نفت و خودرو و دعوای فلان کشور دوردست با کشورهای همسایه‌اش و اثر گرمایش زمین بر آب شدن یخ‌های قطب و میزان تغییرات پایهٔ پولی کشور و … را بررسی می‌کنند (گاهی اوقات در زندگی شخصی هم بعضی از ما برای یک سرمایه‌گذاری چندصد میلیون تومانی، همین‌قدر محاسبه و ملاحظه می‌کنیم).

اما همین مدیر، اگر به این نقطه برسد که «شاید خوب باشد پنج نفر برای واحد دیجیتال مارکتینگ استخدام کنیم» چند دقیقه بعد یکی دو نفر از همکاران را به اتاق خود صدا می‌کند و می‌گوید یک شرح شغل بنویسید و در فلان سایت‌ها هم آگهی کنید و بگویید رزومه بفرستند و با چند نفر هم مصاحبه کنید و زودتر این واحد را راه‌‌اندازی کنید.

طبیعی است وقتی پرهام‌ها و پرنازها را راحت‌تر و شتابزده‌تر از پرایدها و پژو‌ها جذب می‌کنیم، همیشه عده‌ای را در مجموعهٔ خود داریم که ممکن است به سادگی زائد به‌نظر برسند. در موارد بسیاری هم تقصیر این همکارها نیست. آن‌ها روزی با ذوق و شوق آمده‌اند و در جلسات مصاحبهٔ ما شرکت کرده‌اند و فکر می‌کرده‌اند باری در این شرکت بر زمین مانده که آن‌ها می‌توانند بردارند و ارزشی خلق شود و هم شرکت رشد کند و هم خودشان از کنار این ارزشِ اقتصادیِ خلق‌شده بهره‌مند شوند.

به‌خاطر همین من به این باور رسیده‌ام (و امیدوارم شما هم با من هم‌عقیده باشید)‌ که بهتر است در جذب و حذف نیروی انسانی تا حد امکان کند باشیم.

یعنی هر قدر می‌توانیم استخدام را به تأخیر بیندازیم و از آن طرف هم، هر چقدر می‌توانیم تعدیل را عقب بیندازیم. باور من این است که اگر قاعدهٔ اول را رعایت کنیم، رعایت قاعدهٔ دوم نسبتاً ساده‌تر خواهد بود.

نکتهٔ پنجم | چارت‌های چاق، شغل‌های لاغر

یکی از اولین صفت‌هایی که با شنیدن استارتاپ در ذهن‌مان تداعی می‌شود، لاغر و نحیف بودن است (Lean). پیکر استارتاپ چربی اضافی ندارد. چارت‌های قدبلند و چاق و جلسات بزرگ و طولانی، نماد و امضای کسب‌و‌کاری بروکراتیک و سنتی هستند. همین لاغر بودن است که امکان چابکی و چالاکی را فراهم می‌کند و باعث می‌شود استارتاپ بتواند به‌سادگی بخش‌هایی از محصول یا استراتژی خود را تغییر داده و خود را با تغییرات بازار تطبیق دهد. یا اگر مشخص شد بعضی از فرض‌های عملیاتی و استراتژیک مدیران نادرست بوده، کسب‌و‌کار به‌سرعت خود را اصلاح کند (در این‌جا منظورم تعداد موقعیت‌های شغلی نیست. بلکه تعداد شغل‌های تعریف‌شده در سازمان است. پنج نفر که در کال‌سنتر می‌نشینند، همه یک شغل دارند. اما وقتی در دپارتمان دیجیتال مارکتینگ یک نفر مسئول بهینه‌سازی سر قیف فروش است و یکی دیگر مسئول مانتیورینگ وسط قیف فروش و یک نفر دیگر هم سوراخ‌های ته قیف فروش را بررسی می‌کند، ما عملاً سه شغل کاملاً متفاوت با شرح شغل‌های متفاوت داریم).

قطعاً استارتاپ‌ها قرار نیست همیشه استارتاپ باقی بمانند. این شرکت‌ها هم بعد از مدتی بزرگ می‌شوند، ساختار پیدا می‌کنند و نظم بروکراتیک بر آن‌ها حاکم می‌شود. اما بسیار مهم است که حد و مرز مناسب برای این کار تشخیص داده شود. چاق شدن استارتاپ را باید «شرّ ضروری» دانست. یعنی فقط وقتی سمت‌ها، دپارتمان‌ها و مشاغل جدید به چارت اضافه شوند که واقعاً ضروری باشند.

اما به‌نظر می‌رسد بسیاری از استارتاپ‌ها اضافه کردن شغل‌های جدید را کار شیک و لوکسی می‌دانند.

بعضی وقت‌ها که بعضی از دوستان استارتاپی شغل خود را توضیح می‌دهند، واقعاً باور کردنش سخت است که برای کار‌هایی چنان ریز و خُرد، یک شغل تعریف شده باشد (شبیه این‌که یک پزشک بگوید من متخصص بینی هستم و با گوش و حلق کاری ندارم. آن‌‌هم فقط سوراخ چپ بینی).

من واقعاً گاهی بعضی شغل‌ها را که در شرکت‌های استارتاپی می‌بینم، هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم بفهمم که چرا باید چنین چیزی یک «شغل» باشد؟ بالاخره ما یک عمر در فضای کسب‌و‌کار چرخیده‌ایم و وظایف را می‌شناسیم. چطور یک سازمان به نتیجه رسیده که یک سالاد از کلمات را به عنوان شغل اعلام کند؟‌ چطور کسی حاضر شده در این سمت استخدام شود؟

نباید شغل‌های لاغر را با شغل‌های تخصصی اشتباه بگیریم. شغل‌های لاغر، شرح شغل محدودی دارند. اما شغل‌های تخصصی آن‌هایی هستند که اگر شما از پشت میز بلند شدید، گریهٔ مدیر در بیاید که حالا در این بازار چگونه فرد دیگری را پیدا کنم که همین کار را با این کیفیت انجام دهد؟

بهترین نمونهٔ شغل لاغر، همان‌ چیزی است که در عصر جدید چارلی چاپلین دیده‌ایم (یا مشابهش را در آثار آدام اسمیت خوانده‌ایم). کسی که فقط مسئول سفت کردن یک پیچ است. این شغل لاغر است، اما تخصصی نیست. وقتی شغل‌ها تا این حد لاغر می‌شوند، جایگزینی‌شان هم ساده‌تر است.

تلخ است. اما بپذیریم که در خط تولیدی که کارگر فیلم عصر جدید کار می‌کرد، پیچ بود که اصالت داشت نه پیچ‌بند.

شغل‌های لاغر با دو تهدید جدی مواجه هستند: یکی این‌که مدیران به‌سادگی به کنار گذاشتن افراد شاغل در این موقعیت‌ها وسوسه می‌شوند. دیگر این‌که با گسترش اتوماسیون و اپراتورهای مکانیکی (اگر لغت هوش مصنوعی را ترجیح می‌دهید: هوش مصنوعی) ساده‌تر از شغل‌های دیگر حذف خواهند شد.

تذکر: ابتدای صحبتم گفتم که هر حرفی که در مورد کارفرما و مدیر کسب‌و‌کار می‌زنم، دربارهٔ همهٔ مدیران مصداق ندارد. و نیز بدیهی است هر چه دربارهٔ کارمند می‌گویم دربارهٔ همهٔ کارمندها مصداق ندارد. هر کس تعدیل شده، کاری ساده انجام نمی‌داده و هر کس مانده، کار تخصصی نمی‌کرده. این حرف‌ها فقط در مورد «بخشی از» کسانی که تعدیل کرده‌اند یا تعدیل شده‌اند مصداق دارند.

نکتهٔ ششم | استراتژی، فرصت‌طلبی، ویترین یا بهینه‌سازی؟

کسب‌و‌کارهای استارتاپی (حداقل) به چهار علت کارکنانی بیشتر از حد نیازشان جذب می‌کنند.

(۱) استراتژی: یعنی این‌که فکر می‌کنند محصولی که ارائه می‌کنند، به تیم بزرگ‌تری نیاز دارد یا برای در اختیار گرفتن بازاری که هدف قرار داده‌اند به نیروی انسانی بیشتری نیاز دارد.

(۲) فرصت‌طلبی: فکر می‌کنند الان فرصتی مقطعی در بازار وجود دارد که می‌توانند با جذب نیروی انسانی از آن بهره بگیرند. خودشان هم می‌دانند که این فرصت موقت است. اما می‌گویند فعلاً‌ نیروی انسانی کافی جذب می‌کنیم تا از این فرصت بهره بگیریم. بعد همکاری با آن‌ها را قطع می‌کنیم تا دورهٔ بعد.

(۳) ویترین: در این حالت، مدیر استارتاپ معتقد است که برای ارزش‌گذاری بهتر استارتاپ لازم است دفتری بزرگ و چندطبقه وجود داشته باشد و وقتی می‌خواهند از سالن‌های شرکت عکس بیندازند، نفرات آخر در حد مورچه باشند و در عکس دیده نشوند. یا آن‌قدر اتاق و اتاقک در شرکت باشد که وقتی کسی برای بازدید به آن‌جا می‌آید، در لابیرنت شرکت گم شود!

این نوع مدیران معمولاً دو منطق دارند. یکی این‌که می‌گویند شاخص‌های عددی در استارتاپ، فقط حرف هستند: این‌که تو بگویی «من از بازار ۲٪ سهم دارم و می‌خواهم ۱۰٪ را در اختیار بگیرم» و این‌که «من از بازار ۲٪ سهم دارم و می‌خواهم ۲۵٪ را بگیرم» بیش از هر چیز به این‌که دیشب شام (يا بعد از شام) چه خورده‌ای ربط دارد. وگرنه بقیه‌اش روی هواست (واقعاً هم روی هواست. غول‌های استراتژی در جهان هم مدعی نیستند که چنین عددهایی را می‌توان با اطمینان تعیین کرد).

حالا که این‌قدر این حرف‌ها روی هواست، شلوغ بودن شرکت است که نشان می‌دهد من چقدر ادعای خودم را قبول دارم.

منطق دیگر هم این است که برای ارزش‌گذاری و جذب سرمایه، سرمایه‌گذار چندان از ظرفیت ایدهٔ من سر در نمی‌آورد و این منم که می‌فهمم و او فقط پول دارد (خیلی وقت‌ها واقعاً هم همین است). پس نمی‌شود پتانسیل «ایده» را به سرمایه‌گذار فروخت. اما یک چارت شکیل و بزرگ با انواع موقعیت‌های شغلی این حس را به سرمایه‌گذار القا می‌کند که با یک کسب‌و‌کار ریشه‌دار و آینده‌دار روبه‌رو است. پس من ویترین را درست می‌کنم تا بعداً هنگام جذب سرمایه،‌ شرکت را گران‌تر بفروشم.

(۴) بهینه‌سازی: در این حالت، فرض بر این است که تقاضا برای استخدام زیاد است. برند من هم قوی است. هر روز اگر هر کسی را کنار بگذارم، چند نفر داوطلب برای پر کردن میز او صف کشیده‌اند. پس من با سرعت و حجم زیاد جذب می‌کنم. خوب‌ها را نگه می‌دارم و ضعیف‌ترها (مقایسهٔ‌ نسبی) را هم هر زمان که خواستم و به هر بهانه‌ای که خواستم کنار می‌گذارم و این فرایند را تکرار می‌کنم.

در ادامه دربارهٔ هر یک از این چهار مورد توضیح کوتاهی می‌نویسم.

نکتهٔ ششم – بخش یک (استراتژی)

اشتباه در انتخاب استراتژی، اجتناب‌ناپذیر است. طبیعتاً اگر مدیری استراتژی اشتباهی انتخاب کند (وضعیت حال رو درست ارزیابی نکند، تصویری که از آینده برای خودش و شرکتش ترسیم کرده نادرست از آب در بیاد، مشخص شود مفروضاتش درست/دقیق نبوده‌اند و …) مجبور می‌شود هزینه‌اش را هم به شکل‌های مختلف پرداخت کند. و یکی از این هزینه‌ها ممکن است از دست دادن بخشی از سرمایه‌های انسانی‌اش باشد.

اما حداقل چیزی که از مدیر انتظار می‌رود این است که در چنین حالتی، تعدیل‌ها را با غرور و از سر تبختر انجام ندهد. بلکه صریح و شفاف بگوید که فهم درستی از کسب‌و‌کار، استراتژی، محیط و بازار نداشته. و این فهم ضعیف و استراتژی نادرست، شرکت را به این نقطه رسانده است.

این شکل از موضع‌گیری، جدا از این‌که درست‌تر و واقع‌بینانه‌تر است (و باعث می‌شود مدیر دفعات بعد با احتیاط بیشتری تصمیم بگیرد و پخته‌تر رفتار کند) حس کارمند را هم هنگام جدا شدن بهتر می‌کند.

مدیری که همهٔ مشکل را گردن محیط بیندازد و حتی سهمی کوچک برای خطاهای خود نپذیرد، دیر یا زود همین اشتباه‌ها را تکرار خواهد کرد.

نکتهٔ ششم – بخش دو (فرصت‌طلبی)

وقتی شرکت با انگیزه‌های فرصت‌طلبانه نیروی انسانی را جذب می‌کند و خودش هم می‌داند که دیر یا زود عده‌ای از آن‌ها را کنار خواهد گذاشت، ممکن است در نگاه اول به‌نظر برسد از منظر اقتصادی (سود/زیان) کار درستی انجام داده و نهایت این است که کارش اخلاقی نبوده است.

اما مسئله این است که این نوع تعدیل‌ها که معمولاً در رده‌های عملیاتی اتفاق می‌افتند، به‌تدریج تصویر برند شرکت را در بازار کار خراب می‌کنند. متخصصان و مدیران ارشدتری که در بازار هستند و قرار است بعداً‌ رده‌های میانی و بالایی را پر کنند، به‌تدریج چنین به‌خاطر می‌سپارند که در این شرکت با عده‌ای سفته‌باز بازار (market speculateors) طرف هستند (همین الان هم در جمع‌های خصوصی‌تر، این نگاه را در مورد برخی از مدیران استارتاپی کشور می‌شنویم).

بنابراین عملاً‌ ضعیف شدن برند کارفرمایی شرکت، در دو سطح هزینه ایجاد می‌کند:

(۱) در سطح عملیاتی (و افق کوتاه‌مدت): اگر کسی جویای کار باشد، این نوع شرکت‌ها را در پایین لیست خود قرار می‌دهد. چون  حدس می‌زد که این‌ها دیر یا زود سراغ تعدیل خواهند رفت. این باور یک حلقهٔ مخرب ایجاد می‌کند: افراد ضعیف‌تر جذب شرکت می‌شوند. شرکت از جذب ناراضی می‌شود و مجبور می‌شود تعدیل‌های بیشتر و بزرگ‌تری انجام دهد.

(۲) در سطح استراتژیک (و افق میان‌مدت و بلندمدت): شاید امروز شرکت درگیر جذب مدیر ارشد نباشد، اما در ماه‌ها و سال‌های بعد، به‌هرحال نیازمند جذب افراد در سطوح بالاتر هم خواهد بود و آن تصویر باعث می‌شود گزینه‌‌های ضعیف‌تر جذب شرکت شوند. کسانی که از نخستین روز، به‌ امید همکاری طولانی نمی‌آیند. بلکه آن شرکت را پله‌ای برای پرش می‌بینند. فقط در حد یک سطر در رزومه یا دو جمله در پروفایل لینکدین.

نکتهٔ‌ ششم – بخش سه (ویترین)

فکر می‌کنم دوران اولیهٔ گسترش فضای استارتاپی در ایران به پایان رسیده یا رو به پایان است. دوره‌ای که سرمایه‌گذاران پرت و کم‌سواد، مثل عصر جویندگان طلا در آمریکا، حریصانه دنبال دُم مدیران استارتاپی بدوند و بگویند به ما سهم بدهید.

چند روز قبل از حملهٔ‌ اسرائیل به ایران، در مطلبی که با عنوان لامبورگینی در خیابان‌های تهران نوشتم، توضیح دادم که این حرف‌های مدیران استارتاپی که «فعالان سنتی بازار درک خوبی از روش قیمت‌گذاری استارتاپ ندارند» اغلب (نه همیشه) بی‌پایه است. و یادآوری کردم که فعالان بازار مالی اتفاقاً از سر پختگی حاضر نیستند قصه‌های مدیران استارتاپی را دربارهٔ «ارزش‌گذاری آينده‌نگر» باور کنند.

فکر می‌کنم حمله‌ٔ اسرائیل به کشورمان، واضح‌ترین (و البته تلخ‌ترین) اثبات آن حرف من بود.

سرمایه‌گذاران را دیگر نمی‌شود مانند قبل با شرکت‌های شلوغ، چارت‌های چاق و قصه‌های رویایی از رشدهای سیلیکون ولی یا حتی داستان رشدهای نمایی دههٔ قبل در ایران قانع کرد. چیزی که سرمایه‌گذار می‌خواهد و می‌فهمد (و کاملاً هم درست است) سرسختی و resilience کسب‌و‌کار است (مگر این‌که فقط چشم‌ مدیر استارتاپی به جیب نهادهای حاکمیتی و سرمایه‌گذاران وابسته به حکومت باشد و نه بازار واقعی).

نکتهٔ ششم – بخش چهارم (بهینه‌سازی مستمر منابع انسانی)

گفتم که بهینه‌سازی منابع انسانی می‌تواند یکی دیگر از انگیزه‌های تعدیل باشد. مدیر ایرانی با اطمینان از این‌که بالاخره تقریباً هر سال یک اتفاقی در کشور می‌افتد، احساس می‌کند که تعدیل هزینهٔ زیادی ندارد و حتی مجبور نیستیم برای آن توضیح بدهیم. فعلاً به‌شکل تهاجمی جذب می‌کنیم و هر زمان که جنگی، تحریمی، اعتراضی، موشکی یا چیز مشابهی پیش آمد، کسانی را که ضعیف‌تر می‌دانیم کنار می‌گذاریم.

حالا اگر هم هیچ اتفاقی نیفتاد، به‌جهنم. خودمان تعدیل را انجام می‌دهیم. اما «امیدمان به خداست» که یک اتفاقی بیفتد و با هزینهٔ کمتر همین کار را انجام دهیم.

این شیوهٔ hire fast – fire fast (سریع جذب کن و سریع اخراج کن)‌ شیوهٔ نسبتاً شناخته‌شده‌ای در مدیریت منابع انسانی است. جک ولش مدیرعامل جنرال الکتریک یکی از طرفداران جدی آن بود و در سال‌های اخیر هم در بعضی شرکت‌های برتر تکنولوژی جهان هم نمونه‌هایش را می‌بینیم (گاهی هم به آن rank & yank می‌‌گویند).

این‌که آیا چنین روشی برای مدیریت مخزن استعدادهای انسانی یک شرکت مناسب است یا نه، یک انتخاب استراتژیک است که هر مدیری خودش می‌تواند دربارهٔ‌ آن تصمیم بگیرد (تابع بازار، محصول، تخصصی بودن فعالیت‌ها، برند کارفرمایی، دسترسی به پلتفرم‌های جذب و …).

اما اگر شرکتی سراغ استراتژی بهینه‌سازی مستمر منابع انسانی می‌رود، بسیار حرفه‌ای‌تر است که این استراتژی را کاملاً‌ صریح اعلام کند و بگوید که ما نگاه rank & yank را قبول داریم و پیاده می‌کنیم.

با اعلام رسمی، هم کارکنان از ابتدا می‌دانند که وارد رقابتی دائمی برای بهبود عملکرد شده‌اند (و احتمالاً‌ برای یادگیری بیشتر و عملکرد بهتر تلاش می‌کنند)‌ و هم اگر روزی کنار گذاشته شوند، آمادگی ذهنی بیشتری خواهند داشت.

مهم‌تر از همه: این فرایند نسبتاً شفاف است و فرد به تدریج می‌فهمد که به نقطهٔ تعدیل نزدیک شده. نه این‌که یک روز ناگهان بفهمد دیگر شغل ندارد (مدیر هم چشمش به آسمان باشد ببیند کی موشکی سقوط می‌کند که بتواند تعدیل را اعلام کند).

اما یک نکتهٔ‌ مهم را هم به‌خاطر بسپاریم. وقتی از سرمایهٔ انسانی حرف می‌زنیم، منظور فقط «تعداد کارکنان و کارشناسان» نیست. بلکه تجربهٔ انباشتهٔ آن‌ها هم هست.

یکی از شاخص‌های ارزشمند در حوزهٔ منابع انسانی این است که سابقهٔ انباشتهٔ حضور افراد در شرکت را بررسی کنید. یعنی ببینید هر نفر چند سال در شرکت بوده و همه را با هم جمع بزنید (فلانی ۵ سال +‌ فلانی ۱۰ سال +‌ فلانی ۰.۶ سال و …). حاصل این جمع، عددی می‌شود که واحدش «نفر-سال» است. این حاصل‌جمع فقط یک عدد نیست. بلکه تجربهٔ انباشته در سازمان شماست. نمی‌گویم همیشه باید آن را افزایش داد. اما ثابت ماندن یا کاهش ناگهانی آن هم اتفاق خوبی نیست.

این شاخص را نادیده نگیریم. اگر شرکتی پنجاه کارشناس از دست داد و پنجاه کارشناس دیگر هم جای آن‌ها آمدند، «همه‌چیز» مثل «قبل» نیست.

شاخص تجربهٔ انباشته در شرکت سقوط کرده است. بخشی از دانش و تجربهٔ ضمنی (tacit knowledge) در سازمان از دست رفته و قطعاً ظرفیت شناختی و توانایی حل مسئله در سازمان کاهش پیدا کرده است. می‌گویید چنین نشده؟ ایراد از مدیر است. اگر مدیری سازمانش را جوری مدیریت کند که کارمندی با سه سال سابقه برود و کارمندی بعد از سه ماه سابقه دقیقاً کار او را انجام دهد، یک سازمان مکانیکی خلق کرده و نه یک سازمان یادگیرنده. و قطعاً نتوانسته از تمام ظرفیت کارکنانش استفاده کند.

نکتهٔ هفتم – تست شرکت تحت فشار

استارتاپی‌ها در همهٔ دنیا – بر خلاف ظاهر جدیدشان – علاقهٔ خاصی به اختراع دوبارهٔ‌ چرخ دارند. پیش از این هم گفته‌ام که یک رَسته کتاب کسب‌و‌کار داریم که علاقه‌مندان به سیلیکون ولی می‌نویسند و می‌خوانند و در ایران هم ترجمه می‌شود (و تقریباً کتاب‌های جریان اصلی ترجمه در ناشران کسب‌و‌کار ایرانی شده) که وقتی آن‌ها را ورق می‌زنید، می‌بینید حرفی را که ده، بیست، پنجاه و گاه صد سال قبل در مدیریت جا افتاده بوده،‌ با آب و رنگ تازه دوباره به تو فروخته‌‌اند.

فضای استارتاپی ما به‌ نقطه‌ای رسیده که این غرور را کنار بگذارد و به دستاوردهای علمی و تجربی، از انقلاب صنعتی تا کنون احترام بگذارد و دوباره لابه‌لای آن‌ها دنبال ایده‌ها و حرف‌هایی برای بهبود کیفیت مدیریت خود بگردد (این حرف برای فضای ایران مصداق‌های زیاد دارد. اما در خود سیلیکون ولی هم می‌شود آن را به بسیاری از مدیران گفت. تلخ است که یک نفر چیزی را که صد سال قبل در همهٔ کتاب‌های مدیریتی گفته‌اند، بعد از چند جلسهٔ کوچینگ و سلف کوچینگ و لیدرشیپ و سلف لیدرشیپ و مدیتیشن و تراپی، کشف کند و با هیجان فریاد بزند).

در دنیای کسب‌و‌کار اصطلاحی وجود دارد به اسم «Stress Test». چند دهه هم قدمت دارد. تست‌های استرس این ویژگی را دارند که کسب‌‌و‌کار را در شرایط بحرانی می‌سنجند.

درست همان‌طور که یک خودرو را عمداً به دیوار می‌زنند تا ببینند سازه‌های آن در تصادف چگونه رفتار می‌کنند.

تست‌های استرس در کسب‌وکار گاهی عملی و گاهی فرضی هستند (یعنی می‌شود آن‌ها را روی کاغذ انجام داد). کسب‌و‌کارهای دیجیتال بعضی از این تست‌ها را بلدند. مثلاً همین‌ که سایت را زیر بار می‌برند (چند برابر بار متعارف). اما تست‌های دیگری هم هست.

دو مورد از رایج‌ترین‌شان این است که:

  • اگر همین امروز تمام جریان ورودی کسب و کار شما قطع شود، تا چند ماه می‌توانید همهٔ عملیات داخلی و ویترین بیرونی را حفظ کنید؟
  • اگر از امروز درآمد کسب و کارتان به ۵۰٪ درآمد فعلی برسد، تا چند ماه می‌توانید این وضع را تحمل کنید؟

یقین دارم که سرمایه‌گذاران، خصوصاً‌ در سال‌های اخیر، این نوع تست‌ها را به خوبی می‌شناسند. لازم است مدیران استارتاپی هم وقت صرف کنند و چنین تست‌هایی را برای سازمان خود طراحی و اجرا کنند. جدا از سرمایه‌گذار، خود مدیر هم باید بپذیرد که سازمان خود را با برخی از معیارهای کلاسیک تاب‌آوری بسنجد (چون استارتاپی‌ها از کلمه‌های شیک خوش‌شان می‌آید، به جای resilience assessment می‌شود از adapted resilience assessment استفاده کنند. چون شما خیلی فرق دارید. شما خاص هستید. ما شما را نمی‌فهمیم. ارزیابی‌های تاب‌آوری برای شما مناسب نیست. شما باید نسخهٔ مناسب خودتان را adapt و adopt کنید).

اگر تاب‌آوری در کنار شاخص‌های متعارف (مثل درآمد، رشد، پایگاه مشتریان و …) قرار بگیرد، قطعاً در طراحی و ارزیابی سناریوها و انتخاب گزینه‌های استراتژیک تأثیر خواهد داشت.

نکتهٔ هشتم | رابطهٔ کار و همکار

از حدود یک دهه قبل، این بحث خیلی رایج شد که «محیط کار، خانوادهٔ شما نیست.» مواظب باشید مدیران شما رو گول نزنند و بگویند «شما مثل خانوادهٔ ما هستید.»

تب اولیهٔ این بحث حوالی سال‌های ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۵ بود. اگر بخواهیم از افراد نام‌آشنا بگوییم، رید هافمن یکی از اولین کسانی بود که در سال ۲۰۱۴ در HBR این بحث را مطرح کرد (+). بعدها هم افراد بسیاری این حرف را تکرار کردند (+).

جالب است که در ایران، بسیار بیشتر از رسانه‌های آمریکایی از این نقد استقبال شد (کمی در اینستاگرام یا لینکدین بگردید. افراد بسیاری شبیه این حرف را تکرار می‌کنند). احتمالاً علت این است که در فرهنگ ما بعد عاطفی رابطه‌ها پررنگ است (حتی در محیط کار) و همیشه مدیران این فرصت را داشته‌اند تا با جمله‌هایی مثل «تو مثل خواهر / برادر / خانوادهٔ من هستی» از کارمند کار بیشتری بکشند (و معمولاً در زمان پرداخت حقوق این حرف‌ها را فراموش کنند).

به همین خاطر، سال‌هاست می‌شنویم: گول نخورید. شرکت خانواده نیست. شما کار می‌کنید. کارتان را می‌فروشید و حقوق می‌گیرید. همین و بس.

فکر می‌کنم همهٔ ما قبول داریم که شرکت، خانواده نیست. اما این هم که بگوییم در شرکت فقط یک رابطهٔ تراکنشی وجود دارد، درست نیست.

اگر بپذیریم که شرکت خانواده نیست و رابطه‌ها فقط تراکنشی است، باید این حق را هم به مدیر بدهیم که هر لحظه اراده کرد، به کارمند بگوید:‌ خداحافظ. دیگر نیا. تا دیروز کار کردی حقوقت را دادم. امروز کار نکن چون دیگر نمی‌خواهم حقوق بدهم.

واقعیت این است که رابطهٔ کارمند و شرکت، نه رابطهٔ خانوادگی است (مثلاً زن و شوهر) و نه رابطهٔ تراکنشی (مثلاً: تن‌فروشی). بلکه جایی در میانهٔ این طیف است که تعبیر دقیق علمی‌اش «همکاری بر پایهٔ یک قرارداد روانی / psychological contract» است.

این قراردادها روی کاغذ نمی‌آیند، اما جایی در ذهن کارفرما و کارمند وجود دارند: شکلی از انتظار، شکلی از تعهد،‌ شکلی از دلبستگی و …

مدیر باید بپذیرد که رابطه با کارمند مثل اعضای خانواده نیست و چیزی کمتر از این‌هاست. اما هم‌زمان کارمند هم باید بپذیرد  که رابطه با محیط کار، رابطهٔ تراکنشی (تن‌فروشی) نیست و چیزی بیشتر از این است.

فکر می‌کنم سست شدن رابطهٔ میان کسب‌و‌کار و کارمند، یکی از عوامل زمینه‌ای است که در برخی شرکت‌ها، مقاومت روانی در برابر تعدیل را کاهش داده. یعنی مدیر اگر تعدیل می‌کند، حداکثر نگران چند پست در شبکه‌های اجتماعی است و نه بیشتر.

در کل، به‌عنوان یک ناظر بیرونی، وقتی بعضی از توصیه‌‌های رایج (خصوصاً‌ در لینکدین) را می‌بینم که مدام یادآوری می‌کنند «بیشتر از وظیفه‌ات کار نکن» یا «مراقب باش شرح وظایفت چیست و همان را انجام بده» یا «حواست باشد که اگر به آچار فرانسه تبدیل شوی، دیگر ارتقا پیدا نمی‌کنی»، ضمن این‌که می‌فهمم و می‌پذیرم که «طعمی از حقیقت» در این جمله‌ها هست، اما نمی‌توانم بپذیرم که آن‌ها را به‌عنوان قواعدی جهان‌شمول موعظه کنند. کسی که این توصیه‌ها را بپذیرد و عمیقاً عمل کند، به‌نظرم ریسک تعدیل را به‌شدت برای خود افزایش داده است.

فریب این حرف‌ها را هم نخوریم که ما نسل زد و بتا و گاما و اپلیسیون و تتا و زتا هستیم. محیط کار شاید با چهار تا کیک تولد و شوخی‌های الکی و چند ایموجی‌ در انتهای پیام‌ها سعی کند الگوی نسل جدید را تقلید کند، اما در اتاق هیئت‌مدیره و وقتی صورت‌های مالی روی میز است، همهٔ این حرف‌ها مسخره‌بازی است. فقط محیط کار نیست که باید با ارزش‌های نسل جدید همراه شود. نسل جدید هم باید انتظارات محیط کار را – تا حدی که می‌شود و منطقی است – به رسمیت بشناسد.

نکتهٔ نهم | خطاب به دوستان مدیرم (آن‌ها که تعدیل کرده‌اند)

فکر می‌کنم همه می‌دانند که بسیاری از مدیران و کارآفرینان استارتاپی کشور از دوستان نزدیک من هستند. من عمیقاً جزو معتقدان به تکنولوژی و ابزارهای دیجیتال هستم و فکر می‌کنم کاری که کسب‌و‌کارهای استارتاپی در ایران انجام می‌دهند، به‌قول پیرمردها «یک جهاد اقتصادی» است. آن‌هم در کشوری که اقتصاد آن با سرمایهٔ فسیلی چند میلیون سال قبل و توسط کسانی که الگوهای فکری‌شان را از چند هزار سال قبل اقتباس می‌کنند، اداره می‌شود.

علاوه بر این، چند بار در طول این نوشته گفتم و دلم می‌خواهد یک بار دیگر تکرار کنم که فقط برخی از شرکت‌هایی که سراغ تعدیل رفتند، احتمالاً مصداق حرف‌های من هستند و در همان معدود موارد هم، از بین همهٔ‌ حرف‌هایی که گفتم، شاید اندک مواردی واقعاً مصداق داشته باشند.

پس این لیست را به‌عنوان «فهرست اتهامات» یا «یک نقد ساختاریافته و مستند» نخوانید. بلکه به‌عنوان «فهرستی از ایده‌ها» ببینید که شاید بعضی از آن‌ها به جرقه‌ای در ذهن یا نکته‌ای برای صورت‌بندی بهتر مسئلهٔ منابع انسانی تبدیل شود.

من هرگز و هیچ‌وقت ادعا نمی‌کنم که هر چه در این‌جا گفته‌ام صحیح است. بلکه صرفاً سعی کرده‌ام به‌عنوان یک ناظر بی‌طرف که سود و زیانی در این رویدادها ندارد و شاید سوادش کم باشد، اما لااقل سوگیری‌اش هم کم است، آن‌چه را می‌بینم تبیین کنم.

نکتهٔ دهم | خطاب به دوستانم که تعدیل شده‌اند

ترک کار ساده نیست. هر کس جز این بگوید، تجربهٔ ترک کار ندارد. بلند شدن از پشت میزی که هر روز آن را دیده‌ایم، خالی کردن کشوها، ترک کردن اتاقی که هر روز چشم‌مان به آن باز شده، همکارانی که با اخم‌ها و لبخندهایشان روز را گذرانده‌ایم ساده نیست.

اگر کارمان را دوست داشته باشیم، ترک کار بسیار دردناک است. اما حتی اگر کارمان را دوست نداشته باشیم، باز هم ترک کار بدون درد نیست.

یادمان باشد که تعدیل شدن، نباید بر عزت نفس شما (که یکی از مهم‌ترین سرمایه‌های روانی‌تان است) تأثیر بگذارد. تعدیل شدن به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند معادل «بی‌ارزش بودن» تفسیر شود. حتی نباید معادل «بی‌فایده بودن در محیط کار» در نظر گرفته شود. تعدیل شدن یعنی این‌که سازمان نتوانسته عضوی از خود را نگه دارد. ترکیبی از اتفاق‌های بیرونی و سیاست‌های داخل شرکت باعث شده سازمان نتواند اعضای خود را حفظ کند.

حتی اگر خودتان هم در این اتفاق سهم داشته باشید، تقریباً محال است که همهٔ سهم متعلق به شما باشد. جدا شدن یک پیوند، چه پیوند دوستی و چه پیوند کاری، دو طرف دارد و نباید آن را صرفاً به یک طرف نسبت داد.

نکتهٔ دیگر این‌که اگر مطمئن هستید درست کار کرده‌اید، اگر یقین دارید که دل و جان‌تان را برای شرکت گذاشته‌اید، هرگز احساس باخت نکنید. خوب کار کردن، شبیه خوب بازی کردن در بازی ورق است (مثلاً پوکر). همه‌چیز دست شما نیست. و بازی خوب باعث نمی‌شود که «هیچ‌وقت» نبازید. اما قطعاً‌ در بلندمدت، برنده‌اید.

اجازه ندهید دوست و آشنا به شما کنایه بزنند که: «بیا این‌ همه وقت گذاشتی. با ما مهمانی نیامدی. جواب ما را دیر دادی. گفتی کار شرکت و پروژهٔ‌ شرکت دارم. حالا چه شد‌؟ راحت تعدیلت کردند.» شما درست بازی کرده‌اید. مثل یک عضو حرفه‌ای از یک سازمان. با رعایت اصول اخلاق و حرفه‌ای‌گری.

و اگر می‌دانید درست بازی کرده‌اید، شرکت است که با از دست دادن شما ضرر کرده. در بلندمدت، شما برنده‌اید. حتی اگر این بار، دست ورقی که در اختیار شما و طرف مقابل‌تان بوده، باختی کوچک را رقم زده باشد.

الان زمان آن رسیده که شما تعدیل را شروع کنید: تعدیل دوستان و اطرافیان. تعدیل هر کسی که زبان به نیش و کنایه باز کرده و می‌خواهد نتیجهٔ نامطلوب را به سندی برای نادرستی رفتار حرفه‌ای و متعهدانهٔ شما تبدیل کند. اجازه ندهید این افراد دور و برتان باقی بمانند و شما را تا سطح فکر و نگاه تراکنش‌محور خودشان پایین بکشند.

ضمناً: دیر یا زود شما در جایی دیگر مشغول کار می‌شوید. آن روز، دوباره لذت ارزش‌آفرینی را تجربه می‌کنید. دیر یا زود زمانی می‌رسد که اتفاق‌های فعلی به یک خاطرهٔ دور تبدیل می‌شوند و شاید به سازمانی که نتوانسته از وجود شما بهره‌مند باشد بخندید.

فاصلهٔ بین شغل قبلی و شغل جدید را در ناراحتی و حسرت نگذرانید. دوباره مشغول کار خواهید شد و با حسرت دنبال لحظات خلوتی می‌گردید که بتوانید گوشه‌ای بنشینید. قهوه‌ای بخورید. کتابی بخوانید. فیلمی ببینید. با دوستی حرف بزنید.

الان همان زمان است. اجازه ندهید حال‌و‌هوای این اتفاق، فضای زندگی‌تان را – بیش از آن‌چه که باید – سنگین کند.

[su_spacer]

جولای 15, 2025 9 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
اگر مائو به واشنگتن آمده بود
اجتماعیات

اگر مائو به واشنگتن آمده بود… |‌ بخشی یکی از نوشته‌های باربارا تاکمن

توسط محمدرضا شعبانعلی جولای 13, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

مقدمهٔ اول

فکر می‌کنم باربارا تاکمن (۱۹۱۲ تا ۱۹۸۹) را در ایران بیش از هر چیز با کتاب تاریخ بی‌خردی می‌شناسند. کتابی که به‌همت نشر ارزشمند کارنامه و با ترجمهٔ حسن کامشاد به بازار عرضه شده است (از کامشاد در متمم خود-زندگینامه‌اش با عنوان حدیث نفس و نیز ترجمه کتاب‌های آداب روزانه و درک یک پایان معرفی شده است).

تاکمن معمولاً برای مخاطبان عام می‌نوشت و دوست داشت جامعه (و نه لزوماً دانشگاهیان) آثارش را بخوانند. در همین راستا سهم داستان و روایت هم در نوشته‌هایش پررنگ است. و به‌همین علت، گاهی حرف‌هایش با ساده‌سازی‌هایی همراه می‌شود (در داستان، اصالت با روایت منسجم است و نه تحلیل همه‌جانبه). در عین حال، همین سبک زیبای آمیخته با روایت باعث می‌شود نوشته‌هایش جذاب و خواندنی باشند و ذهن را به‌شدت درگیر کنند.

نکتهٔ دیگری هم در مورد تاکمن هست که بد نیست این‌جا به آن اشاره کنم. تاکمن یک یهودی با تعصب بسیار جدی بر روی اسرائيل است. به‌همین علت، بهترین متن‌های تاریخی‌اش آن‌هایی هستند که به اسرائیل مربوط نیستند.

مقدمهٔ‌ دوم

تاکمن در سال ۱۹۷۲ (سال ۱۳۵۱ خودمان) مقالهٔ جالبی با عنوان «اگر مائو به واشنگتن آمده بود…» در نشریهٔ Foreign Affairs منتشر کرد (این‌جا). بنابراین ما در این‌جا مقاله‌ای را می‌خوانیم که حدود نیم‌قرن پیش دربارهٔ تصمیمی که حدود ربع‌ قرن پیش از آن گرفته شده (نشده) نوشته شده است.

به‌نظرم مقالهٔ زیبا و جذابی است و برایم جالب است که از چند سال پیش که اتفاقی آن را دیدم، بارها به علل مختلف دوباره در ذهنم تداعی شده است.

اگر بحث‌های تاریخی برایتان جذاب است، بهتر است مقاله را کامل بخوانید. اما من علی‌الحساب چند بخش از آن را ترجمه کرده‌ام و در ادامه می‌آورم (ترجمهٔ من سریع و سرسری است و نه حرفه‌ای).

بعد از این‌که متن را خواندید چند توضیح کوتاه هم دربارهٔ‌ مقاله نوشته‌ام که اگر حوصله داشتید آن‌ها را هم بخوانید.

اگر مائو به واشنگتن آمده بود

یکی از «اگر»های بزرگ و تناقض‌های گزندهٔ تاریخ این است که در ژانویهٔ ۱۹۴۵، چهار سال پیش از آن‌که مائو تسه‌تونگ و چوئن‌لای قدرت را در چین به دست گیرند، آنان در تلاشی برای برقراری رابطه‌ای کارآمد با ایالات متحده، پیشنهاد کردند به واشنگتن بیایند و شخصاً با رئیس‌جمهور روزولت گفت‌وگو کنند. سرنوشت آن پیشنهاد را مدت‌ها هیچ‌کس نمی‌دانست تا اینکه با انتشار اسناد طبقه‌بندی‌شده، اکنون برای نخستین‌بار می‌دانیم که ایالات متحده هیچ پاسخی به آن پیشنهاد نداد. بعد از بیست‌وهفت سال، دو جنگ، چند میلیون قربانی، و ویرانی‌های بی‌شماری که از دل سوءظن و ترس متقابل دو ابرقدرتی که حتی با هم سخن نمی‌گفتند، برآمد، رئیس‌جمهور دیگری در آمریکا با وارونه کردن سفری که در سال ۱۹۴۵ هرگز انجام نشد، به پکن رفت تا با همان دو رهبر چینی وارد گفت‌وگو شود. آیا این فاصلهٔ‌ زمانی می‌شد به‌شکل دیگری پیش برود؟

در آن پیشنهاد – که در تاریخ ۹ ژانویه توسط سرگرد ری کراملی، سرپرست هیئت ناظران نظامی آمریکا در یِنان، به ستاد ژنرال ودمایر در چونگ‌کینگ ارسال شد – گفته شده بود که مائو و چوئن‌لای می‌خواهند درخواستشان به «بالاترین مقامات ایالات متحده» منتقل شود. متن کامل پیشنهاد (که در اینجا برای نخستین‌بار منتشر می‌شود) به شرح زیر است:

«دولت یِنان می‌خواهد گروهی غیررسمی، تکرار می‌شود غیررسمی، به آمریکا اعزام کند تا وضعیت کنونی و مسائل چین را برای شهروندان و مقام‌های علاقه‌مند آمریکایی تفسیر و تشریح کنند. نکتهٔ بعدی هم پیشنهادی مطلقاً غیررسمی از سوی همان منبع است: مائو و چوئن‌لای آمادگی دارند بلافاصله چه به تنهایی و چه به‌صورت مشترک برای کنفرانسی مقدماتی به واشنگتن بیایند؛ مشروط بر این‌که رئیس‌جمهور روزولت تمایل خود را برای پذیرش آن‌ها در کاخ سفید، به‌عنوان رهبران یکی از احزاب اصلی چین ابراز نماید.»

چوئن‌لای درخواست کرد که در صورت صدور دعوت‌نامه‌ای از سوی روزولت، امکان سفر هوایی به ایالات متحده برای او فراهم شود و در صورتی که چنین دعوتی صورت نگرفت، درخواست مائو و چوئن‌لای کاملاً محرمانه باقی بماند تا رابطهٔ آن‌ها با چیانگ کای‌شک که در آن زمان درگیر مذاکرات حساس [داخلی و خارجی] بود آسیب نبیند.

این پیام که [آمریکایی‌ها] در تاریخ ۱۰ ژانویه در چونگ‌کینگ دریافت کردند، هرگز به‌شکل مستقیم به رئیس‌جمهور، وزارت امور خارجه یا وزارت جنگ ارسال نشد (جز این‌که جایی در چارچوبی دیگر در قالب نکته‌ای فرعی به آن اشاره شد). پیام به دلیل ممانعت سفیر که ژنرال ودمایر (دریافت‌کنندهٔ اصلی درخواست) را هم تحت فشار با خود همراه کرده بود، در چونگ‌کینگ متوقف شد.

پیش از آن‌که به بررسی شرایط و دلایل این روند بپردازیم، بیایید تصور کنیم که به جای این اتفاق، در قالب روندی عادی‌تر، آن پیام به «عالی‌ترین مقام‌های» ایالات متحده ارسال شده و پاسخی مثبت دریافت کرده بود. اتفاقی که به‌احتمال بسیار بالا بعید بود اما کاملاً ناممکن نبود.

اگر مائو و چوئن‌لای به واشنگتن می‌رفتند و موفق می‌شدند رئیس‌جمهور روزولت را متقاعد سازند که خرده‌دولتِ در حال رشدِ آن‌ها از دولت مرکزی و رو-به‌-زوال نیرومندتر است، و اگر آنچه را که برایش آمده بودند به‌دست می‌آوردند (از جمله مقداری تسلیحات و توقف حمایت بی‌قید و شرط آمریکا از چیانگ کای‌شِک و فشار قاطع ایالات متحده بر چیانگ برای پذیرش کمونیست‌ها با شرایطی معقول در قالب دولتی ائتلافی)، مسیر تاریخ چگونه رقم می‌خورد؟

[…] دولت آمریکا ناظران کارکشته‌ای را به‌طور خاص در نظر گرفته بود تا با حضور میدانی دولت ما را مطلع نگه دارند. اما چرا اطلاعات و دیدگاه‌هایی که این ناظران مطرح کردند، پیوسته و مکرر نادیده گرفته شد؟

پاسخ را باید در بی‌اعتمادی عمیق آمریکاییانِ آن دوران به دیپلماسی و دیپلمات‌ها جُست. همان حسی که اجازهٔ پوشیدن شلوارک‌ به سبک‌ دیپلمات‌های اروپایی را برای آمریکاییان مجاز نمی‌دانست. دیپلماسی، در ذهن بسیاری، مترادف بود با همهٔ ابزارهای ناپسند دنیای قدیم: (چانه‌زنی برای حفظ)‌ حوزه‌های نفوذ، توازن قوا، پیمان‌های محرمانه، اتحادهای سه‌جانبه و در دورهٔ میان‌ دو جنگ، سیاستِ سازش و مصالحه با فاشیسم.
روزولت این نگاه را در برخوردش با دستگاه رسمی امور خارجه بازتاب می‌داد؛ دستگاهی که آن را متشکل از اشرافِ شیک‌پوش خودبزرگ‌بین می‌دانست که از دل ثروت‌های ریشه‌دار و موروثی برآمده‌ (بسیاری واقعاً چنین بودند) و نمایندهٔ واقعی آمریکا نیستند و احتمالاً در نقش ابزارهایی برای منافع بریتانیا عمل می‌کنند […].

چند نکته و توضیح

نکتهٔ اول این‌که شلوارک که در متن آمده، معنا و پیام خاصی دارد (با ماجرای شلوارک و پوشش اجباری که ما در ایران گرفتارش هستیم فرق دارد). شلوارهای کوتاهی که اروپایی‌ها تا اوایل قرن بیستم می‌پوشیدند، نماد لباس لوکس و طبقهٔ آموزش‌دیده و اشرافی بود. آمریکایی‌ها که این نوع لباس را معمولاً بر تن دیپلمات‌های اروپایی می‌دیدند، آن را نماد «دیپلمات‌ها» و «فرهنگ دیپلماسی» می‌دانستند. بنابراین شلوارک معنایی فراتر از مد و فشن داشته. تقریباً شبیه پیراهن‌های یقه‌آخوندی مسئولان ایرانی از منظر آمریکایی‌ها یا کت‌و‌شلوارهای سورمه‌ای و کراوات‌های قرمز آمریکایی‌ها از منظر مسئولین ایرانی.

نکتهٔ‌ دوم این‌که آمریکایی‌های آن دوران، چنان‌که تاکمن هم اشاره می‌کند، هنوز تصویر مثبتی از دیپلماسی در ذهن نداشتند. آن‌ها دیپلماسی رو نوعی بازی دروغین، کلک زدن، دو-دوزه بازی کردن و فریبکاری به سبک سیاستمداران اروپایی می‌دانستند. همان فرهنگی که نهایتاً در گریز از آن چیزی به اسم آمریکای جدید شکل گرفته بود. اگر آن زمان نظر سیاستمداران آمریکایی را دربارهٔ دیپلماسی می‌پرسیدید، احتمالاً پاسخ می‌شنیدید: «من دیپلمات نیستم. من آمریکایی‌ام.» دیپلماسی به معنای مدرن و امروزی آن (که به لابی‌های فردی محدود نیست و نهادها و فرایندها هم در آن سهم دارند) برای آمریکایی‌ها در نیمهٔ دوم قرن بیستم و پس از تأسیس نهادهای مثل سازمان ملل متحد معنای مقبول پیدا کرد (هنوز هم این رویکرد را کم‌و‌بیش در بخش محافظه‌کارتر جمهوری‌خواهان آمریکایی می‌شود دید).

نکتهٔ سوم این‌که باید مراقب باشیم این نوع تحلیل‌ها – که در کارهای کسانی مثل تاکمن فراوانند – از جنس تاریخ‌سازی موازی یا ضد تاریخ (یا counterfactual history یا alternative history) هستند. یعنی ما یک نقطهٔ ساده از تاریخ را در نظر می‌گیریم و از خود می‌پرسیم: «اگر همین یک نقطه تغییر می‌کرد چه می‌شد؟» واقعیت این است که هیچ‌وقت یک تک‌نقطه یا تک‌اتفاق در تاریخ تغییر نمی‌کند. تاریخ مجموعهٔ درهم‌تنیده‌ای از اتفاق‌ها و رویکردهاست (شکل فردی ماجرا این است که گاهی کسی می‌گوید: «اگر من فرزند پدری پولدار بودم …» و تصور نادرستش این است که این امکان وجود داشته که همهٔ جنبه‌های دیگر زندگی‌اش مثل الان بماند و فقط ثروت پدرش تغییر کند).

در عین حال این‌که «ممکن بود در نقطه‌ای از تاریخ اتفاقی دیگر بیفتد…» بیش از آن‌که حسرتی بر گذشته برانگیزد، می‌تواند اخطاری برای حال باشد و این‌که در هر لحظه گزینه‌هایی وجود دارند که دیده یا انتخاب نمی‌شوند و مسیر آینده را برای همیشه تغییر می‌دهند.

نکتهٔ چهارم در سیاست، مدیریت و اقتصاد، هیچ فرصتی برای تکرار وجود ندارد. هر لحظه منحصر‌به‌فرد است. اگر چیزی خراب شد، هرگز و هرگز و هرگز نمی‌شود آن را دوباره ساخت. اگر هم دوباره ساخته شد، دیگر همان چیز قبلی نیست. چون منابع جدید برای آن صرف شده است (پول، زمان، فرصت و …). اگر تصمیمی امروز گرفته نشد و فردا گرفته شد، آن تصمیم همین تصمیم امروز نیست. بلکه تصمیم دیگری است. حتی اگر تک‌تک کلماتش مثل تصمیم امروز باشد. «زمان» را نمی‌شود از ماهیت «انتخاب‌ها» جدا کرد. فرصت‌ها، فرزند زمان خود هستند و فرصتی که از دست رفت، فرزندی است که برای همیشه از دست رفته است. همان‌طور که به هیچ مادر و پدری نمی‌شود گفت: با از دست دادن فرزندتان، چیزی از دست نداده‌اید. فرصت برای بارداری دوباره هست.

باور به تکرارناپذیر بودن لحظه‌ها، نوع تصمیم‌گیری، سیاست‌گذاری، سیاست‌ورزی و تخصیص منابع را تغییر می‌دهد.

جولای 13, 2025 4 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
محدودیت‌های برون‌زاد
اقتصاد و مدیریت

لامبورگینی در خیابان‌های تهران | درباره عرضه سهام استارتاپ‌ها در بورس ایران و محدودیت‌های برون‌زاد

توسط محمدرضا شعبانعلی ژوئن 4, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

صورت مسئله: یکی از بحث‌های رایج اقتصادی در سال‌های اخیر، عرضهٔ سهام شرکت‌های استارتاپی در بورس است. بعضی شرکت‌ها در این مسیر پیشرو بوده‌اند و بسیاری از شرکت‌های دیگر هم در مسیر عرضهٔ اولیه سهم خود (IPO) هستند.

هم‌زمان با بحث حضور شرکت‌های استارتاپی در بورس، بحث دربارهٔ موضوع دیگری هم داغ شده است: ارزش‌گذاری این شرکت‌ها.

از آن‌جا که یکی از معیارهای ارزش‌گذاری شرکت‌ها در بورس، میزان خلق سود آن‌هاست، با بالا گرفتن بحث حضور در بورس، میزان سود شرکت‌های استارتاپی هم بیش‌ازپیش زیر ذره‌بین قرار گرفته است.

همان‌طور که در خبرها و تحلیل‌ها خوانده و شنیده‌اید، سود خالص اغلب شرکت‌های بزرگ استارتاپی در حد چندصد میلیارد تومان برآورد (یا گزارش)‌ شده است. این عددها، به چشم بخشی از فعالان بازار سرمایه و نیز علاقه‌مندان به اقتصاد کسب‌و‌کار بسیار ناچیز آمده و در گوشه و کنار می‌شنویم که این اعداد و ارقام را با قیمت برخی پنت‌هاوس‌ها در تهران یا ویلاها در شمال یا جنوب کشور مقایسه می‌کنند و نتیجه می‌گیرند که این شرکت‌ها سر و صدای زیادی دارند بی‌ آن‌که خلق سود چندانی داشته باشند.

عکس‌العمل‌ها: در پاسخ به این انتقادات، تعدادی از مدیران ارشد و بنیان‌گذاران شرکت‌های بزرگ استارتاپی کشور، مواضعی تقریباً مشابه داشته‌اند که در رسانه‌های مختلف منعکس شده است.

حرفی که این مدیران مطرح می‌کنند این است که نگاه تحلیل‌گران در بازارهای مالی ایران سنتی است و الگوهای ارزش‌گذاری رایج هم اغلب گذشته‌نگر هستند. در حالی که برای ارزش‌گذاری استارتاپ‌ها و قضاوت دربارهٔ ارزش‌آفرینی آن‌ها باید نگاهی آینده‌نگر داشت و نه فقط سودآوری امروز، بلکه ظرفیت سودآوری آتی آن‌ها را مد نظر قرار داد.

یکی از نمونه‌هایی هم که به‌عنوان شاهد مطرح می‌شود شرکت آمازون است که سال‌ها در بورس حضور داشت اما زیان‌ده هم بود و امروز، چنان‌که همه‌ می‌دانیم، به یکی از غول‌های تجارت الکترونیک جهان تبدیل شده است.

می‌دانید که معمولاً من از این نوع بحث‌ها، به‌عنوان فرصتی برای گپ زدن و مرور مباحث مدیریت و اقتصاد اقتصاد می‌کنم. حیفم آمد حالا که این بحث‌ها مطرح شده، از فرصت ارزشمندی که ایجاد کرده‌اند استفاده نکنم.

در ادامهٔ این نوشته به چند موضوع – به‌شکل مختصر – اشاره خواهم کرد:

  • تفاوت خلق ارزش (value creation)‌ و ارزش افزوده (value added)
  • مسیر استارتاپ به‌عنوان یک «تکنولوژی»
  • تفاوت اقتصاد ایران و اقتصاد کشورهای توسعه‌یافته
  • توضیح معنای اصطلاح «محدودیت‌های برون‌زاد»
  • پیش‌بینی دو سناریو برای آيندهٔ شرکت‌های استارتاپی ایرانی در بورس و بازار سرمایه

تفاوت خلق ارزش اقتصادی و ارزش افزوده

زیاد پیش می‌آید که خلق ارزش اقتصادی با خلق ارزش افزوده اشتباه گرفته می‌شود. بیایید با یک مثال ساده این دو را با هم مقایسه کنیم:

فرض کنید دوست شما یک نقاشی زیبا کشیده و آن را روی دیوار خانه‌اش نصب کرده است. شما به او می‌گویید: دیوار تو پر از نقاشی شده. من همکاری دارم که دوست دارد یک نقاشی به همین سبک به دیوار خانه‌اش بیاویزد. این تابلو را به من بده تا به او بدهم. هر پولی هم برای این تابلو داد به تو خواهم داد.

شما تابلو را به همکارتان می‌دهید. او X‌ ریال در ازای این تابلو می‌دهد و شما هم همان X‌ ریال را عیناً به دوست‌تان تحویل می‌دهید.

سوال ۱) آیا در این‌جا ارزش افزوده ایجاد شده؟ خیر. ارزش افزوده در صورتی ایجاد می‌شد که شما این محصول را به قیمتی بیش از آن‌چه خریده‌اید به مشتری بفروشید. شما فعالیتی با سود صفر انجام داده‌اید.

سوال ۲) آیا در این‌جا ارزش اقتصادی خلق شده؟ بله. با این فعالیت شما، یک معامله در اقتصاد کشور انجام شده که بدون پیشنهاد و تلاش شما انجام نمی‌شد. GDP کشور به اندازهٔ X افزایش پیدا کرده و حتی می‌توانیم این X را بر جمعیت کشور تقسیم کنیم و بگوییم همین کار سادهٔ شما درآمد سرانهٔ هر ایرانی را به اندازهٔ «X تقسیم بر جمعیت کشور» افزایش داده است.

بسیاری از پلتفرم‌های دیجیتال، فرصت‌‌هایی را ایجاد می‌کنند که بدون وجود آن‌ها اساساً وجود نداشت.

بله. قطعاً بسیاری از فروشندگان دیجی‌کالا بدون دیجی‌کالا هم محصول خود را می‌فروشند. قطعاً بسیاری از مردم بدون وجود تاکسی‌های اینترنتی هم مسافران را جابه‌جا می‌کنند. قطعاً پزشکان، هنرمندان، مشاوران و … بدون پلتفرم‌های اینترنتی هم مشتریان خود را دارند.

اما بخشی از تراکنش‌هایی که به‌واسطهٔ حضور این پلتفرم‌ها شکل می‌گیرد، بدون حضور این پلتفرم‌ها اساساً شکل نمی‌گرفت.

پس نمی‌توان گفت استارتاپی که با سود کم، سود صفر و حتی زیان فعالیت می‌کند، لزوماً ارزش‌آفرین نیست. استارتاپی که سالانه چندهزار میلیارد تومان گردش مالی ایجاد می‌کند و سود آخرش در حد چندصد میلیارد تومان است، به‌هیچ‌وجه نباید با یک خانهٔ چندصدمیلیاردی مقایسه شود.

البته واضح است که من در این‌جا از منظر جامعه و اقتصاد کلان به مسئله نگاه کردم و نه سهامدار و مالک استارتاپ.

«مسیر استارتاپی» به عنوان یک «تکنولوژی»

وقتی از تکنولوژی حرف می‌زنیم، احتمالاً نخستین مصداق‌هایی که به ذهن‌مان می‌رسد، ابزارهای فیزیکی هستند: کامپیوترها، باتری‌ها، خودروها، ماشین‌آلات صنعتی و …

قطعاً این‌ها نماد تکنولوژی هستند. اما تکنولوژی انواع «نرم» هم دارد: فرایندها، ایده‌ها، روش‌ها، نگرش‌ها و …

«دموکراسی» یک تکنولوژی است. «سازمان» هم همین‌طور. مثال کلاسیک‌تر هم «خط تولید» است. همهٔ این‌ها «روش انجام یک کار» هستند. اما کاملاً در تعریف تکنولوژی می‌گنجند.

سازمان‌ها – به معنای مدرن‌شان – زمانی وجود نداشته‌اند. به‌تدریج در برخی جوامع شکل گرفته‌ و توسعه یافته‌اند و جوامع دیگر هم این تکنولوژی را وارد کرده یا اقتباس کرده‌اند. دانشگاه‌ها، بیمارستان‌ها، مراکز تحقیقاتی و … هم از این دست هستند.

«مسیر استارتاپی» برای راه‌اندازی کسب‌و‌کار یک «تکنولوژی» است؛ یک تکنولوژی وارداتی. درست مثل سازمان، مثل وزارتخانه، مثل بسیاری از تکنولوژی‌های دیگر که ما از کشورهای توسعه‌یافته گرفتیم و وارد کردیم (يا بعضاً در گذشته داشتیم و زنده کردیم یا کنار گذاشتیم و با انواع مدرن جایگزین کردیم).

این «روش کارآفرینی» ویژگی‌های مشخصی دارد که آن را از کارآفرینی سنتی متمایز می‌کند و ما – و بسیاری از کشورهای جهان – آن را از آمریکایی‌ها و به‌طور خاص، فعالان استارتاپی سیلیکون‌ولی یاد گرفته‌ایم.

می‌دانم که بهتر از من این‌ها را می‌دانید. اما برای کامل بودن متن، در این‌جا چند ویژگی «استارتاپ» را به‌عنوان یک «روش کارآفرینی» فهرست می‌کنم:

  • استارتاپ کار خود را با ایده‌آزمایی آغاز می‌کند. استارتاپ برخلاف کسب‌و‌کارهای سنتی قرار نیست لزوماً موفق شود.
  • استارتاپ ممکن است از ابتدا نداند قرار است چگونه پول دربیاورد و سود ایجاد کند. بسیاری از استارتاپ‌ها به‌تدریج «در مسیر» مدل درآمدی خود را «جستجو» و «کشف» می‌کنند.
  • برای استارتاپ دست‌یافتن به ایده‌ای که با نیاز بازار تطبیق دارد، یک موفقیت است. حتی اگر هنوز در صورت‌های مالی هیچ‌ نشانهٔ‌ امیدوارکننده‌ای دیده نشود (اصطلاحاً product-market fit).
  • استارتاپ اولویت خود را بر رشد پایگاه مشتریان و سهم‌ گرفتن از بازار و ایجاد شبکه‌ای از کاربران یا مشتریان یا مخاطبان متمرکز می‌کند. پس از این‌که به پایگاه مناسب و بزرگی دست یافت، می‌کوشد با تکیه بر این پایگاه مشتریان، ارزش اقتصادی خلق کند (اصطلاحاً: این پایگاه را monetize) کند.
  • در اکوسیستم استارتاپی همیشه کسانی هستند که حاضرند روی آیندهٔ استارتاپ‌ها ریسک کنند. حتی بهتر است به‌جای ریسک بگوییم ابهام. چون شفافیت چندانی در آن وجود ندارد: «همیشه کسانی هستند که حاضرند آیندهٔ مبهم استارتاپ‌ها را بخرند و سهامدار‌شان شوند.»
  • سرمایه‌گذاری در استارتاپ همواره در دل خود نوعی ماجراجویی دارد. V در کلمهٔ VC از venture‌ گرفته شده و venture و adventure‌ هم‌خانواده‌اند. این را نباید فراموش کرد.
  • تکنولوژی استارتاپی، شامل فرایندی مشخص برای سرمایه‌گذاری و بزرگ شدن مقیاس استارتاپ‌ها است: سرمایه‌گذاری اولیهٔ چند سرمایه‌گذار فرشته یا چند سرمایه‌گذار جسور، چند دوره (اصطلاحاً round) سرمایه‌گذاری جسورانهٔ شخصی یا شرکتی. بزرگ شدن. و نهایتاً عرضه در بورس برای جذب سرمایه‌های بسیار بزرگ‌تر. معمولاً بسیاری از بنیان‌گذاران هم پیش یا پس از این مرحله از ساختار مالکیتی شرکت خارج می‌شوند (اصطلاحاً exit‌ می‌کنند). ممکن هم هست این کار را نکنند و در ترکیب سهامداران یا حتی مدیران اجرایی باقی بمانند.
  • استارتاپ‌ها پس از حضور در بورس ممکن است هنوز هم سودآور نباشند. یا سودشان چشم‌گیر نباشد. اما بازار «آیندهٔ استارتاپ» را می‌خرد و نه «امروز» یا «گذشتهٔ» استارتاپ‌ را.

لامبورگینی در خیابان‌های تهران

نمی‌دانم تا به حال در خیابان‌های تهران لامبورگینی سوار شده‌اید یا نه. من نشده‌ام. اما چند سال قبل یک لامبورگینی پلاک موقت را در خیابان‌های تهران دیدم.

یک سرعت‌گیر بزرگ در خیابان بود و رانندهٔ مفلوک لامبورگینی گذر موقت، مدام عقب و جلو می‌کرد و خود را کج می‌کرد که زیر ماشین به سرعت‌گیر نگیرد. در همان حال، چند پراید، دویست‌و‌شش و حتی یک پیکان قدیمی از کنار لامبورگینی گذشتند. لامبورگینی پشت آن سرعت‌گیر، حتی در خواب خود هم نمی‌دید که بتواند شتاب پیکان یا پراید را تجربه کند.

علت واضح است: تکنولوژی لامبورگینی مناسب خیابان‌های تهران نبود. این تکنولوژی تا جایی که به دست‌انداز نرسیده بود، خوب کار می‌کرد. اما بالاخره در جایی متوقف می‌شد.

بعضی محدودیت‌های تکنولوژی‌ها درونزاد هستند. مثلاً با پراید نمی‌شود سرعت ۳۰۰ کیلومتر در ساعت را تجربه کرد. چون ماهیت تکنولوژی‌اش برای چنین کاری محدودیت‌ دارد. اما برخی محدودیت‌ها برونزاد هستند. مثل همان لامبورگینی که پشت سرعت‌گیر مانده بود و راننده‌اش جرئت نمی‌کرد پا روی پدال گاز فشار دهد.

محدودیت‌های تکنولوژی «کارآفرینی استارتاپی» در ایران

تکنولوژی استارتاپی در مراحل اولیهٔ فرایندش، با فضا و فرهنگ ما بسیار همخوان است.

ما جوان‌هایی داریم که ایده‌پردازند. با فضای دیجیتال و فناوری اطلاعات دوست هستند. از شکست خوردن نمی‌ترسند. بلندپروازند. دوست دارند بازارهای داخل و خارج را تسخیر کنند. سوادشان به‌روز است.

و نیز یک بازار بکر داریم. انبوهی فرصت فعالیت و نیز مشتریانی که بسیاری از آن‌ها شوق آزمودن چیزهای تازه دارند. سال‌های سال، مسئولان و سیاست‌گذاران،‌ برایشان از ژاپن، مالزی، اندونزی و دیگر کشورهای مشابه گفته‌اند. اما حواس مردم به این کشورها پرت نشده و نگاه‌شان به قدرتمندترین و ثروتمندترین کشورهای جهان است و شأن و جایگاه خود را – به‌درستی – در سطح آن‌ها می‌بینند و آینده‌ای شبیه آن‌ها را متصورند.

سرمایه‌گذاران‌مان هم اهل خطر هستند. نسل قدیم‌شان تجربهٔ کارآفرینی‌های بزرگ را دارد و نسل جدیدشان، زندگی را در سایهٔ انبوهی از ترس‌ها و تنش‌ها گذرانده و از ریسک کردن نمی‌ترسد.

همهٔ این‌ها باعث می‌شود که تکنولوژی استارتاپی از مرحلهٔ ایده‌آفرینی، راه‌اندازی، سرمایه‌گذاری‌های اولیه و سرمایه‌گذاری‌های جسورانهٔ بزرگ با موفقیت بگذرد تا برسد به بورس. آخرین غول بازی.

این‌جا درست مانند آن لامبورگینی که در اتوبان گاز می‌داده و حالا از یک خروجی خارج می‌شود، پشت یک سرعت‌گیر متوقف شوند: سرعت‌گیر بازار سهام.

هم بازار بازی سرمایه را می‌فهمد و هم تحلیل‌گران

چه می‌شود که مدیران شرکت‌های استارتاپی از بازار گله می‌کنند که بازار ارزش‌گذاری را نمی‌فهمد. و ما را درست درک نمی‌کنند. یا این‌که نگاه بازار گذشته‌نگر است و ما را باید با عینک آينده ببینند؟

واقعاً بازار سرمایهٔ ایران این‌قدر ضعیف است؟ آيا نگاه به بازار تا این‌ حد سنتی است؟‌ قطعاً نه.

من مدیران هر دو صنعت را می‌شناسم و گواهی می‌دهم که بسیاری از مدیران بازار بورس می‌توانند معادلات ارزش‌گذاری خود را – اتفاقاً کاملاً‌ دقیق، حرفه‌ای و آینده‌نگرانه – جوری روی میز بگذارند که بسیاری از مدیران استارتاپی حتی نتوانند صورت آن‌ها را هم روخوانی کنند.

بازار مالی ایران بیسواد نیست و اتفاقاً بسیار متخصص است. مسئله چیز دیگری است.

تکنولوژی استارتاپی وقتی به بورس وارد می‌شود، باید به «افق سرمایه‌گذاری» تکیه کند. کسی که در آمریکا چند دهه قبل سهم زیان‌ده آمازون رو می‌خرید، می‌دانست که ده سال یا بیست سال دیگر هم بازار سر جای خودش هست. آمازون هم اگر درست کار کند سر جای خودش هست. مشتری هم هست. محصول هم هست.

پس تنها دغدغهٔ سرمایه‌گذار این بود که آيا «ایدهٔ‌ آمازون» و «پایگاه مشتریان آمازون» پنج سال دیگر یا ده سال دیگر هنوز معنا دارد؟‌ آيا ایده‌ای که امروز «ارزش اقتصادی» ایجاد کرده،‌ ظرفیت بالقوهٔ ایجاد ارزش افزوده هم دارد؟

وقتی استارتاپ به مرحلهٔ عرضهٔ سهام و IPO می‌رسد، ما به محدودیت‌هایی می‌رسیم که نه در سهامدار و بازار است و نه در اختیار مدیران شرکت استارتاپی.

ثبات سیاسی و اقتصادی در کشور ما کم است. چه کسی می‌تواند بگوید که سال آیندهٔ‌ کشور چگونه است؟ جنگ داریم یا تحریم یا رابطه‌ای وسیع با جهان؟ رونق داریم یا رکود؟ همین شرکت استارتاپی که الان می‌گوید آيندهٔ ما را ببینید، نمی‌داند یک ساعت بعد برق اتاق مدیرش قطع است یا وصل. حتی به جدول خاموشی‌اش هم نمی‌تواند کامل اعتماد کند.

چرا باید از بازار انتظار داشته باشد روی چند سال بعد این استارتاپ شرط ببندد؟

محدودیت‌های برون‌زاد

ابهام در نظام اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ما یک واقعیت انکارناپذیر است. ندیده‌ام هیچ مسئولی این را انکار کند. آخرین مرحلهٔ بازی استارتاپی، گرهٔ بزرگی دارد: سرمایه‌گذاری در افق میان‌مدت و بلندمدت. چیزی که در کشور ما ساده نیست.

بازار مالی به مدیران استارتاپی ما احترام می‌گذارد و آن‌ها را ارزش‌آفرین می‌داند. مدیران استارتاپی ما هم باید مطمئن باشند که بازار مالی بیسواد یا گذشته‌نگر یا سنتی نیست.

ماجرا چیز دیگری است. لامبورگینی این دوستان، پشت دست‌اندازی به اسم «ابهام» ایستاده. این محدودیت، برون‌زاد است. نمی‌شود با نق زدن به بازار و حرف زدن از تعبیرهای «گذشته‌نگر» و «آینده‌نگر» از محدودیت‌های برون‌زادی در این حد جدی طفره رفت و حرف نزد.

شرکتی که آیندهٔ درخشان خود را در سه یا پنج سال بعد می‌بیند، در شرایطی می‌تواند از بازار انتظار داشته باشد که این «آیندهٔ درخشان» را در «ارزش فعلی»‌اش منعکس کند، که خود بازار هم آیندهٔ‌ درخشان یا لااقل شفافی از سه سال یا پنج سال بعد پیش چشم داشته باشد.

راه‌حل چیست؟

من دو راه‌حل به‌ ذهنم می‌رسد. راه‌حل دوم را بسیار معتبر و ارزشمند می‌دانم. اما بعید می‌دانم «شهوت رشد» که بخشی از DNA استارتاپ‌ها (چه در جهان و چه ایران) است اجازه دهد به آن فکر کنند.

راه‌حل اول این است که تقریباً مثل وضعیت فعلی، بپذیریم که سهامدار اصلی استارتاپ‌ها، مستقیم یا غیرمستقیم، نهادهای اقتصادی حکومتی و حاکمیتی باشند. این نهادها تنها مجموعه‌هایی هستند که حاضرند روی آینده شرط ببندند (اگرچه شاید اصرار به عرضهٔ سهام در بورس دقیقاً معنای عکس داشته باشد. آن‌ها هم اهل شرط‌‌بندی نباشند و بخواهند بار ابهام را بین سرمایه‌گذاران کلان و سهامداران خرد تقسیم کنند).

راه‌حل دوم این است که استارتاپ‌ها تا زمانی که کشور کمی به ثبات برسد، اهداف اصلی و استراتژیک خود را از رشد سرطانی (هر سال حتماً‌ X درصد فروش بیشتر از پارسال)‌ بردارند و استراتژی خود را بر تطبیق با بازار (Market Adaptation) استوار کنند.

یعنی چه؟

یعنی شاخصی دقیق و همه‌جانبه از رضایت مشتریان تعریف کنند و همهٔ‌ همهٔ همهٔ همهٔ تلاش، دغدغه و برنامه‌های خود را بر افزایش این شاخص قرار دهند.

اگر الان فرضاً‌ رضایت مشتریان بر اساس یک شاخص جامع رضایت، ۷.۱ از ۱۰ است، زندگی‌شان را پای این بگذارند که این ۷.۱ بشود ۷.۵ یا ۷.۹ یا ۸ یا …

الان منطق این نیست. اگر فرض کنیم هر استارتاپ یک حکومت است، استارتاپ‌های فعلی اغلب ترجیح می‌دهند به‌جای این‌که ۷.۱ را به ۷.۵ برسانند، کشورگشایی کنند و وسعت سرزمین‌شان را افزایش دهند. حتی یک گام بیشتر:‌ فکر می‌کنم اگر کسی به آن‌ها بگوید می‌توانید وسعت سرزمین‌تان را ۲ برابر کنید و تنها هزینه‌اش این است که رضایت از ۷.۱ به ۷ می‌رسد، با چشم بسته این گزینه را انتخاب خواهند کرد.

چرا می‌گویم شاخص رضایت مهم است؟

اهمیت شاخص رضایت به‌خاطر ثواب آخرت و شب اول قبر مدیران استارتاپی نیست. شاخص رضایت، خصوصاً اگر سازمان همهٔ منابع خود را بر بهبود آن متمرکز کند، به بازآفرینی سازمان کمک می‌‌کنند. بسیاری از فرایندها تغییر خواهند کرد، هزینهٔ جذب مشتریان کاهش پیدا خواهد کرد، سربار اجرایی و عملیاتی کم خواهد شد، سازمان ابعاد و اندازهٔ‌ مناسب خود را کشف خواهد کرد و در نهایت به یک موجود تازه تبدیل خواهد شد: موشکی آمادهٔ پرتاب.

پس از آن به محض این‌که نخستین امیدها دربارهٔ آیندهٔ اقتصادی کشور پدیدار شد، این موشک را می‌شود به بالاترین ارتفاع‌ها پرتاب کرد.

حرف رید هافمن یادم هست که می‌گفت استارتاپ یعنی پریدن از بالای صخره و هم‌زمان تلاش برای ساختن بال. اما وقتی آن پایین تاریک است، منطقی‌تر است کمی برای بهبود طراحی بال وقت صرف کنیم و با نخستین نشانه‌های روشنایی به پایین بپریم.

تصویر یک راکت که می‌خواهد به سمت بالا پرواز کند ولی داخل یک قفس که تقریباً به اندازهٔ خود راکت است گرفتار شده است.

ژوئن 4, 2025 16 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
سالگرد تأسیس دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف
روزمرگی‌ها

بیست و پنجمین سالگرد تأسیس دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف |‌ گزارش مختصر

توسط محمدرضا شعبانعلی می 22, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

فکر می‌کنم دی یا بهمن ماه بود که دکتر آراستی از دانشکده مدیریت به من گفتن که دانشکده قصد داره برای بیست‌و‌پنجمین سالگردش یک مراسم برگزار کنه. برگزاری این مراسم از این جهت مهم بود که دانشکدهٔ ما چنین مراسمی رو سالانه برگزار نمی‌کنه و اگر درست در خاطرم باشه، دکتر گفتن که فقط یک بار دهمین سالگرد برگزار شده.

قرار بود سخنران مراسم دکتر مشایخی موسس دانشکده باشن و دکتر مدنی‌زاده رئیس دانشکده. و لطف کردند و گفتند من هم به‌عنوان یکی از فارغ‌التحصیل‌های دانشکده سخنران سوم باشم.

مراسم به‌خاطر یه‌سری محاسبات و ملاحظات، از اسفند ماه جابه‌جا شد و افتاد آخر اردیبهشت ماه. نهایتاً ترکیب سخنران‌ها کمی تغییر کرد و دکتر مسعود نیلی هم به جمع سخنران‌ها اضافه شدن. به نظرم بسیار تصمیم درستی بود. چون ایشون هم در توسعهٔ بخش «اقتصاد» دانشکده سهم مهمی ایفا کردن.

حرف‌های دکتر مدنی‌زاده تقریباً مشخص بود. همون‌طور که انتظار می‌رفت – با همراهی دکتر وصال – گزارشی از وضعیت دانشکده ارائه دادن: تعداد دانشجوها، تعداد فارغ‌التحصیل‌ها، گزارشی از این‌که الان فارغ‌التحصیل‌ها کجا هستند و چه‌کار می‌کنن و آماری از این‌که چند درصد از فارغ‌التحصیل‌ها الان در ایران هستند (کمی بیشتر از ۵۰ درصد). اشاره به این عدد در مراسم مهم بود، چون یکی از اتهاماتی که معمولاً – کاملاً نادرست – در مورد دانشکده مطرح می‌شه اینه که تقریباً هیچ‌کس از فارغ‌التحصیلان دانشکده ایران نمی‌مونن و عملاً دانشکده خروجی خاصی برای کشور نداره.

اشارهٔ مهم دیگه در صحبت‌های دکتر وصال هم این بود که دانشکده در سال‌های اخیر داره سعی می‌کنه بر پایهٔ سه ستون توسعه پیدا کنه: «مدیریت»، «اقتصاد» و «سیاست‌گذاری». و احتمالاً خود این سیاست‌گذاری هم بعداً باز به شاخه‌های تخصصی‌تر تبدیل بشه.

دکتر مشایخی دربارهٔ روند تأسیس دانشکده صحبت کردن و این‌که چه‌جوری تونستن یه «هویت نو» به دانشگاه شریف بدن. چون اون زمان تصور وزارت علوم و حتی بخشی از مدیران ارشد دانشگاه این بوده که دانشگاه مهندسی باید فقط رشته‌های مهندسی داشته باشه. دکتر مشایخی گفتن که اون زمان یه لیستی از سی‌و‌چند دانشگاه برتر مهندسی در جهان درست کردن و نشون دادن که تعداد زیادی از اون‌ها رشته مدیریت دارن. کمی هم توضیح دادن که ظاهراً اون موقع مجبور شدن با یه روایت و توصیف خاصی مجوز تأسیس این دانشکده رو بگیرن. چون بعداً بعضی از کسانی که همراهی کرده بودن – به‌درستی و البته به شوخی – گفته‌ بودن که ما گول خوردیم. از کسانی مثل دکتر بانکی و آقای روغنی زنجانی هم به‌عنوان حامیان اولیه اسم بردن.

 بعدش دکتر نیلی صحبت کردن. یه صحبت ابتدایی کوتاه و بقیه رو از روی متنی که نوشته بودن خوندن. توضیح‌شون هم این بود که من خیلی در مورد دانشکده و ماجرای توسعه‌اش احساساتی می‌شم و سعی کردم متن رو از قبل بنویسم که کمی کنترل‌شده‌تر باشه و در جواب مجری که قبلش گفته بود «دکتر نیلی همیشه بر اساس فکت حرف می‌زنن» گفتن: امروز خبری از فکت نیست. حرف‌های احساسی دارم.

حدس من اینه که علت خوندن از روی متن این بود که پیام متن خیلی حساس بود و باید کلمات با دقت انتخاب و چیده می‌شدن. ممکن بود جابه‌جا شدن کلمات یا کم‌و‌زیاد شدن‌شون، معنای متفاوتی منتقل کنه یا تمام معنای مد نظر ایشون رو منتقل نکنه. جدا از اشاره به تیم احمدی‌نژاد که می‌خواست دانشکده رو منحل کنه و دکتر نیلی گفت «آن‌ها رفتند و ما ماندیم» یه جای دیگه هم یه اشارهٔ غیرمستقیم به حرف‌های ترامپ دربارهٔ‌ وضعیت امروز کشور بود (استهلاک زیرساخت‌ها، نبود برق، از دست رفتن منابع و …). اسمی از ترامپ نبردن ولی اشاره کردن که دردمان می‌آید وقتی دیگران می‌آیند به مشکلاتی اشاره می‌کنند که سال‌هاست هم با خودشان و هم با راه‌حل‌شان آشنا هستیم (و قسمت ناگفته این‌که‌: کسانی در رأس کار هستند که نه مشکل را می‌فهمند و نه راه‌حل را می‌دانند). خلاصه این‌که متنی به‌شدت دقیق و تنظیم‌شده بود. وگرنه دکتر نیلی – که اخیراً کلیپ برخورد تندشان با خاندوزی وزیر اقتصاد آن رئيس‌جمهور قبلی وایرال شده – کسی نیست که نتواند بدون متن سخنرانی کند.

من هم حرف اصلی‌ام تشویق و ترغیب فارغ‌التحصیلان به ارتباط بیشتر با هم بود و برای این‌که این پیام را منتقل کنم از تعبیرهای مسطح‌شدن دنیا در نوشته‌های سه نفر استفاده کردم که شما چون این بحث‌ها را زیاد از من شنیده‌اید با آن‌ها آشنایید:

  • توماس فریدمن در کتاب The World is Flat
  • مانوئل کاستلز در کتاب The Information Age
  • نیل فرگوسن در کتاب The Tower and The Square (برج و میدان)

خلاصهٔ حرفم هم این بود که این روزها قدرت شبکه‌ها بیشتر از قدرت ساختارهای سلسله‌مراتبی است و نهایتاً این شبکه‌ها هستند که قدرت تأثیرگذاری بالایی دارند و خودشان را در دینامیک قدرت کشور به سیاست‌مداران و سیاست‌گذاران سنتی تحمیل می‌کنند. علاوه بر این توضیح دادم که در شرایط پیچیده و پرابهام این سال‌ها، ما برای فهم جهان اطراف خود به یک شبکهٔ ارتباطی نیاز داریم. یعنی دیگر فهم فردی برای این‌که بتواند از اتفاق‌ها و روندهای دنیای اطراف رمزگشایی کند کافی نیست و ما به چیزی از جنس Networked Cognition‌ نیاز داریم.

دربارهٔ تفاوت شبکه و شبکه‌سازی هم به این نکته اشاره کردم که شبکه‌سازی به معنایی که این روزها رایج است، معمولاً بر پایهٔ transaction است. چه چند سال قبل که در مراسم‌ها و رویدادها مردم کارت ویزیت رد و بدل می‌کردند و چه الان که کانکشن‌های لینکدین و روابط شبکه‌های اجتماعی را می‌سازند.

معمولاً وقتی کسی از نتورکینگ حرف می‌زند دنبال این است که به سرعت یا در کوتاه‌مدت بتواند از فرصت‌ها و امکانات فرد دیگری استفاده کند و متقابلاً امکانات و فرصت‌های خود را در اختیارش قرار دهد. توضیح من این بود که در نتورک، بیشتر از transaction به relation توجه می‌شود و بیشتر از تبادل فرصت به تبادل insight پرداخته می‌شود و بیشتر از نگاه کوتاه‌مدت به افق میان‌مدت و بلندمدت نگریسته می‌شود. جمع‌بندی حرفم هم نهایتاً تشویق بیشتر به رابطهٔ نزدیک‌تر فارغ‌التحصیلان با یکدیگر و با دانشکده و نیز دعوت از علاقه‌مندان و دغدغه‌مندان مدیریت و اقتصاد (مستقل از این‌که کجا هستند و در کجا درس خوانده‌اند) با یکدیگر و با دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف بود.

حاشیه‌ها

برای من که بسیاری از فارغ‌التحصیلان را می‌شناسم و بسیاری از این عزیزان و دیگر مهمانان مراسم هم به من لطف داشتند، حاشیه‌های جالب بسیار بود. اما دو موردش برای فضای روزنوشته مناسب است و به حرف‌ها و بحث‌های قبلی ربط دارد.

ظهر همان روز سخنرانی (يا شاید روز قبل، درست یادم نیست) در طبقهٔ چهارم دانشکده ایستاده بودم و با چند نفر از دوستان و اساتید حرف می‌زدیم. به نظر خودم صدایم آرام بود. دیدم دکتر علوی در اتاق‌شان را باز کردند و بیرون آمدند (چند روز قبل در نوشته‌ای به ایشان اشاره کرده بودم و یک گفتگوی لینکدینی هم داشتیم که نقل کردم).

گفتند: صدای محمدرضا رو شنیدم و آمدم بیرون. با توجه به این‌که صدای من مدتهاست در گوش‌شان نبوده و به‌نظر خودم هم آرام حرف می‌زدم، عجیب بود. کمی گفتیم و خندیدیم و من هم گفتم که ظاهراً صدایم به بلندی صدای فروشندگان دوره‌گرد است و ماجرا تمام شد. اما شب، دکتر علوی یک جای دیگر، صدای بلند من را به رویم آورد. دور میزی ایستاده بودیم که به بقیه گفتند: زمانی که محمدرضا دانشجو بود (سال ۸۴)، یک روز سر کلاس آمدم. دیدم محمدرضا با صدایی که به نظر خودش یواش بود به نفر بغل‌دستی‌اش گفت (دربارهٔ دکتر علوی گفته بودم): «امروز سرحال نیست. چیزی از این کلاس در نمیاد.» و ظاهراً آن روز علاوه بر بغل‌دستی‌ام تمام هم‌کلاسی‌ها و حتی دکتر علوی این حرف درگوشی من را شنیده بودند. دکتر گفت: من هم آن روز به روی خودم نیاوردم و درس دادم.

خلاصه پیام کلی این بود که همه‌چیز را بی‌سر و صداتر بگو.

اتفاق بامزهٔ دیگر، علی نادری بود که با وجودی که سال‌هاست از طریق متمم یکدیگر را می‌شناسیم، از نزدیک هم را ندیده بودیم و طی چند روز، حضور مکرر و مستمر در کنار هم داشتیم. اولین موردش زیر همان نوشتهٔ قبلی دربارهٔ دکتر علوی بود که علی کامنت گذاشت و گفت پس از ارسال طرح یک دوره برای دکتر علوی روزنوشته‌ها را باز کرده و نوشتهٔ من را دیده (لینک کامنت علی).

وقتی می‌خواستم به دفتر دکتر آراستی سر بزنم، دیدم یک نفر به من لبخند زد و رد شد (در دانشکده کاملاً طبیعی است). بعد در گوشی به یک نفر دیگر گفت:‌ «علی. شعبانعلی این‌جاست.» نمی‌دانم چه شد که حس کردم این علی که آنور خط است، باید علی نادری باشد. به پسر گوشی‌به‌دست (که بعداً با هم دوست‌تر شدیم) گفتم: با علی نادری حرف می‌زنی؟ گفت بله. گفتم گوشی رو بده به من باهاش حرف بزنم. حرف زدیم و علی گفت در مسیر دانشکده است و من هم گفتم منتظرش می‌مانم.

قطعاً دانشکده برای من مثل خانه‌ام است و اساتیدم هم آن‌قدر به من محبت دارند که همیشه شرمنده‌شان هستم. اما این‌که یکی از دوستان خودت (که طبیعتاً دوستانش هم تو را می‌شناسند) آن‌جا باشد و دفتر داشته باشد و کار کند (آموزش‌های آزاد دانشکده) حس بسیار خاص و شیرینی است. این چند روز که دانشکده سر می‌زدم، بسیاری از زحمت‌ها را به علی و دوستانش دادم. و معمولاً هم در دفتر آن‌ها می‌نشستم و بساطم را پهن می‌کردم و خلاصه حس خیلی عجیبی بود. انصافاً هم علی و بچه‌ها برایم کم نگذاشتند.

چند عکس

عکس‌های رسمی مراسم هنوز منتشر نشده. اما علی چند عکس با موبایل خودش انداخت که این‌جا می‌گذارم تا متن هم کمی از خشکی بودن بیرون بیاید.

عکس‌ من و علی که مشخص است. عکس با دوستان علی هم در رستوران علی‌آقا در نزدیکی دانشگاه است که به‌طور سنتی ما از زمان دانشجویی گاهی آن‌جا غذا می‌خوردیم.

در دو عکس دیگر هم دکتر مشایخی و دکتر آراستی هستند.

توضیح بیشتر را اگر علی لازم بداند لطف می‌کند و می‌نویسد.

محمدرضا شعبانعلی و علی نادری

سخنرانی محمدرضا شعبانعلی در دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف دکتر آراستی و محمدرضا شعبانعلی دکتر مشایخی و محمدرضا شعبانعلی

علی نادری و محمدرضا شعبانعلی و دوستان در رستوران علی‌آقا

عکس محمدرضا شعبانعلی و دکتر علینقی مشایخی محمدرضا شعبانعلی - سخنرانی در دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف دکتر علینقلی مشایخی

می 22, 2025 12 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
دکتر بابک علوی
روزمرگی‌ها

به بهانهٔ نوشته‌ای از دکتر بابک علوی

توسط محمدرضا شعبانعلی می 9, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پی‌نوشت: این مطلب را صرفاً می‌نویسم تا از دکتر بابک علوی استاد بزرگوارم اسم برده باشم. و البته نکته‌ای را هم که چند دقیقه پیش کشف کردم، برایتان بگویم. شاید به‌نظرتان ساده بیاید. اما واقعاً از نظر من کشف مهمی است.

دربارهٔ دکتر علوی: دکتر بابک علوی از اساتید من در دورهٔ کارشناسی ارشد بودند. و من این بخت را داشتم که در درس‌های رفتار سازمانی و مدیریت منابع انسانی شاگرد‌شان باشم. اگر بخواهم پنج نفر از اساتیدی را نام ببرم که تأثیری ماندگار در ذهن و روش فکر کردن من گذاشته‌اند، قطعاً دکتر علوی یکی از آن‌هاست و از این جهت، جدا از دینی که به همهٔ اساتید و معلمان‌مان داریم، به ایشان بیش از حد عرف و تعارف مدیونم.

آن سال‌ها – که همهٔ ما جوان‌تر بودیم – دکتر بابک علوی به‌تازگی به ایران برگشته بودند و فکر می‌کنم ما جزو اولین نسل شاگردان‌شان بودیم. وسواس دکتر علوی در منطق و استدلال بسیار زیاد بود. این‌که مدام از من می‌شنوید که حرف‌های قطعی نزنیم و «اما» و «اگر» و «شاید» و «ممکن است» در حرف‌هایمان زیاد باشد، چیزی است که بیش از دیگران و پیش از دیگران از دکتر علوی شنیدم و شنیده‌ام.

در طول این سال‌ها این شانس را داشته‌ام که گاه‌و‌بیگاه با ایشان صحبت کنم. البته صحبت کردن با ایشان اصلاً ساده نیست. باید خیلی دقیق صحبت کنی. به کلماتت فکر کنی. سعی کنی جملات ایشان را هم دقیق بفهمی و خلاصه یک کار فکری سنگین و طاقت‌فرسا است. چون واقعاً تک‌تک کلمات را با دقت انتخاب می‌کنند.

همیشه بسیار دقت می‌کنم که وقت ایشان را با گفتگو نگیرم (يا کمتر بگیرم). مگر یک بار که چند سال پیش واقعاً آشفته بودم و به ایشان ایمیل زدم و  اجازه گرفتم دانشگاه خدمت‌شان بروم و بدون موضوع مشخص، صرفاً گفتگو کنیم. ایشان بزرگواری کردند و چند ساعت وقت به آن جلسه اختصاص دادند و واقعاً آن‌قدر حالم خوب شد که تا ماه‌ها انرژی حاصل از آن دیدار را در ذهنم حس می‌کردم.

کشف امروز من: امروز دیدم دکتر علوی در لینکدین نقدی بر سخنرانی خانم دکتر نفیسه آزاد و آقای دکتر آذرخش مکری نوشته‌اند (این‌جا):

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

دیروز شنونده گفتگوی خانم دکتر آزاد و آقای دکتر مکری در رویداد گزارش مدیران عامل ایلیا بودم.

به نظرم نکات قابل تامل و مفیدی در آن مطرح شد. خانم نفیسه آزاد اشاره به انواع سرمایه های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی داشتند و توضیح دادند که بروز موفقیت های فردی در داخل ساختارهای اجتماعی و در بستر سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی تحقق می‌یابد و تصور اینکه موفقیت ها در خلا اتفاق می افتد تصور باطلی است؛ به نوعی تاکید بر اهمیت بازسازی و اصلاحات ساختارها و ظرفیت‌های جمعی داشتند.

البته به نوعی خوش‌بین هم بودند که علایمی از این نوع دینامیک‌ها در جامعه در این زمینه دیده می‌شود، به خصوص به دلیل تاثیر نسل جدید بر دینامیک‌ها.

آقای آذرخش مکری نیز از زاویه انواع خودشیفتگی و اهمیت نوع سالم آن و کارکردهای نوع مفیدی از خودشیفتگی در رهبران سازمانی صحبت کردند و تاکید داشتند که باید آموزش و پرورش افراد را به گونه ای پرورش دهد که دارای چشم اندازهای بزرگ و حس منحصر به فرد بودن و تاثیر گذاری داشته باشند. به نظر ایشان این عوامل در شرایط دشوار محیطی موجب مقاومت افراد می شود.

در ادامه، خانم دکتر آزاد به شیوه‌های مختلفی تلاش داشتند که این سوال را از آقای دکتر مکری بپرسند که از منظر جامعه شناختی، اگر خودشیفتگی سالم شرط موفقیت مدیران در شرایط دشوار است، اساسا چرا ساختارها و دینامیک‌های اجتماعی موجب بروز طبيعی این ویژگی نمی شود یا حتی نوع مخرب خودشیفتگی را بازتولید می کند و بر موضوع ساختار قدرت و عدم شفافیت تاکید کردند.

با این مقدمه برخی نقدها بر این گفتگو را در اینجا تقدیم می کنم:

(۱) به نظرم به جای طرح بحث از زاویه خودشیفتگی و انواع آن، موضوع «عاملیت» و بحث معروف و مطرح «سرمایه روانشناختی» در ادبیات روانشناسی و روانشناسی سازمانی می توانست بستر بحث بهتری برای منظور آقای دکتر مکری باشد. تحلیل و نقد مبحث عاملیت در بستر «فرهنگی جمع گرا» به نظرم زاویه قابل درک تر و مفیدتری برای مخاطب مدیر ایرانی حاضر در جمع می توانست باشد. شاید تفاوت روان‌پزشک بودن با روانشناس بودن موجب این تفاوت در تحلیل باشد.

(۲) تعریف ایشان از رهبری سازمانی محدود به فرد مدیر ارشد بود. رهبری سازمانی فرایندی است که البته افراد در آن نقش‌های مختلف دارند و نقش مدیران ارشد شاید سهم پر رنگی در تسهیل یا تخریب رهبری سازمانی داشته باشد، اما رهبری سازمانی محدود به یک فرد و آنهم مدیر ارشد رسمی سازمان نیست! این تصور محدود کردن رهبری به یک مدیر ارشد سازمان خود دینامیکی برای ایجاد و شکل‌گیری تدریجی خودشیفتگی بیمار گونه می‌شود که خود ایشان مخاطب را از آن پرهیز می دادند! چشم پوشی از نقش عوامل مهمی مانند «حاکمیت شرکتی» به عنوان عاملی نهادی در کنترل مدیران ارشد دیگر عاملی است که در نظر نگرفتن آن در این تحلیل به نظرم نقص بزرگی است.

(۳) شاید طرح مبحث «پارادوکس عاملیت-ساختار» یا «پارادوکس عاملیت-نهاد» توسط خانم دکتر آزاد می توانست طرح بحث بهتری باشد که محتوای صحبت‌های اعضای محترم این پانل گفتگو را بهتر به یکدیگر پیوند می زد و حتی کاربردی‌تر می کرد. توضیح این مباحث مفصل است، اما به نظرم شاید در همین حد مفید باشد و به نظرم بحث مفید مطرح شده در این گفتگو نیاز به تکمیل و ایجاد پختگی و طرح زوایای تحلیلی متنوع دیگری هم دارد. با تشکر از این عزیزان که این گفتگو را موجب شدند و تشکر از ایلیا بابت این رویداد و ایجاد پویایی در اندیشه‌ها

[/su_note]

بعد از این‌که نقد آقای دکتر علوی را خواندم و از اهمیت و ظرافت نکاتی که مطرح کرده بودند لذت بردم، ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد. و فهمیدم که چرا روزنوشته به گورستانی از مطالب نیمه‌کاره تبدیل شده که هر روز و هر هفته بر تعدادشان افزوده می‌شود.

وقتی موضوعی به ذهن‌مان می‌رسد و می‌خواهیم درباره‌اش بنویسیم، دو راه پیش روی ماست.

یک راه، راهی است که دکتر علوی انتخاب می‌کنند. ایشان با دقیق‌ترین اصطلاحات و تعبیرها حرف‌شان را کاملاً مختصر می‌نویسند. متن کامل است و تمام پیام در آن منتقل شده. اما طبیعتاً کسی متن را کامل می‌فهمد که پیش‌زمینهٔ‌ کافی داشته باشد و اصطلاحات را بشناسد. یا لااقل، وقتی در نظر بگیرد و دربارهٔ تک‌تک آن‌ها جستجو کند.

آقای دکتر علوی حرف‌شان را برای مخاطب‌شان گفته‌اند. احتمالاً عده‌ای هم – که شاید کم نباشند – می‌گویند این متن‌ سخت است و آن را رها می‌کنند.

روش دوم، راهی است که من انتخاب می‌کنم. من نوشتن را از مقدمه‌ای نسبتاً دور آغاز می‌کنم و سعی می‌کنم قدم به قدم خواننده را با خودم همراه کنم. خودم از همان ابتدا می‌دانم که آخر نوشته‌ام چه خواهم گفت (مثلاً‌ وقتی از نسیم طالب نوشتم، همان جملهٔ اول می‌دانستم که نهایتاً می‌خواهم بگویم نسیم طالب شامی خوب و صبحانه‌ای بد است). اما مسئله این‌جاست که در لحظه‌ای که نوشتن را شروع می‌کنم چند هزار و گاه چند‌ده‌هزار کلمه با آن جمله و نتیجهٔ‌ نهایی (یا بهتر بگویم: با دو سه پاراگراف آخر که در ذهنم نقش بسته) فاصله دارم.

نوشته‌های روزنوشته معمولاً چند هزارکلمه‌ای هستند و نوشته‌های بالای ۵۰۰۰ کلمه در آن‌ها کم نیست (برای این‌که مقیاس دست‌تان باشد، کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای از کتاب، ۸۰ هزار کلمه است. یعنی هر ۱۰-۲۰ نوشتهٔ روزنوشته یک کتاب محسوب می‌شود).

طبیعتاً در میانهٔ راه نوشتن، کارهایی پیش می‌آید. اولویت‌های دیگری به وجود می‌آید. سرم شلوغ می‌شود. بحث‌های تازه مطرح می‌شود و نهایتاً آن نوشته‌ها ناقص می‌مانند.

این نکتهٔ ظاهراً ساده، چیزی است که قبلاً به آن دقت نکرده بودم: من هیچ‌وقت مستقیم برای نوشتن آن چند پاراگراف آخر، دست‌به‌قلم نمی‌شوم.

نمی‌شود گفت کدام روش درست یا کدام نادرست است. دو سبک متفاوت، با ویژگی‌ها، مزیت‌ها و نقاط ضعف متفاوت.

باز هم بگویم که این کشف، احتمالاً برای شما مهم نیست. اما برای خودم کشف مهمی بود. و البته فرصتی تا یک بار دیگر از استاد بسیار بزرگ و عزیزم نام ببرم.

توضیحات استادم جناب آقای دکتر علوی

استاد بزرگوارم، جناب آقای دکتر علوی برایم دربارهٔ این نوشته توضیحاتی فرستادند و فرمودند چون محدودیت در ثبت کامنت‌ها بوده، آن را جداگانه ارسال کرده‌اند.

برای رعایت شأن ایشان نوشته‌شان را در قالب کامنت ثبت نمی‌کنم و به انتهای همین متن اضافه می‌کنم:

[su_note note_color=”#fefefe” text_color=”#222222″ radius=”2″]

آقای مهندس شعبانعلی عزیز، سلام.

ابتدا می خواهم از حسن نظرتان تشکر کنم. لینک مطلب تحلیل ارزشمندتان روی پست بنده در لینکدین را یکی از علاقه‌مندان به نوشته‌های شما برای بنده فرستادند. شما خیلی لطف دارید.

بنده از آن زمان که در دروس دانشکده در خدمتتان بودم و از آن حدود ۱۹-۲۰ سالی می گذرد، خیلی تغییر کرده‌ام. قضاوت درباره میزان خوبی یا بدی و یا میزان فایده این تغییرات البته موضوع دیگری است. اما همواره همانطور که در برخی از ملاقات‌های محدودمان داشته‌ایم، نسبت به موفقیت‌ها و ارزش‌آفرینی شما تحسینتان کرده‌ام و آرزوی موفقیت‌های بیشتر در ارزش‌آفرینی شما برای جوانان عزیز جویای حقیقت و رشد کشورمان دارم.

درباره سبک نگارش، حقیقت اینست که شخصا فکر می کنم که بهترین کار اینست که سبک نگارش را به صورت اقتضایی و حداقل بر اساس «ماهیت موضوع»، «ماهیت مخاطب»، «بستر ارتباطی» و «شرایط موقعیتی» باید انتخاب کرد. نوشته‌ای که از بنده با لطف بسیار خود مورد تحلیل قرار دادید هم از این زاویه ممکن است قابل بررسی باشد.

پست لینکدینی بود که بنده از حداکثر امکان کلمات درج یک پست محدود استفاده کردم (حدود ۳۰۰۰ کاراکتر) و مخاطب آنرا هم دقیقا افرادی در نظر گرفتم که در پای آن جلسه گفتگو در رویداد گزارش مدیران عامل ایلیا حضور داشتند و معمولا در لینکدین عضو هستند و به آن رویداد واکنش نشان می دادند.

محتوای موضوع هم همانی بود که در آن جلسه مورد بحث قرار گرفته بود. خیلی طبیعی است که با تغییر موضوع و مخاطب و موقعیت نیاز به سبک نگارشی متفاوت و حتی روش متفاوتی وجود داشته باشد. البته طبیعی است که هر نویسنده‌ای در این میان محدوده‌ای را برای خود انتخاب خواهد کرد.

من مطمئن هستم بر اساس آنچه از مخاطبان متن‌های شما فهمیده‌ام، اثرات مفید زیادی داشته‌اید و حتما در این مسیر موفق‌تر از گذشته خواهید بود.

ضمنا شخصا فکر می کنم که مهارت نگارش متن‌های تاثیر گذار امری است که یادگیری برای آن پایانی ندارد! تشکر مجدد از لطف شما و به امید دیدار گل روی شما.

[/su_note]

توضیح تکمیلی من

نکته‌ای که بعد از یادآوری استادم دکتر علوی به ذهنم رسید و مناسب است این‌جا اضافه کنم این است که برای بیان همین نکته (میزان دورخیز کردن نویسنده و انتخاب نقطهٔ‌ شروع برای شرح یک موضوع) گزینهٔ مناسب‌تر، اشاره به نوشته‌های وبلاگ دکتر علوی بود تا حداقل فرم و بستر محتوا و رسانهٔ مورد استفاده مشابه باشد و مقایسه ساده‌تر. البته در آن‌جا هم تفاوت‌های دیگر (از جمله تفاوت میان مخاطبان و نقش و جایگاه نویسنده) هست که طبیعتاً آن‌ها را نه می‌شود نادیده گرفت و نه می‌شود حذف کرد.

می 9, 2025 16 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
تبلت کتابخوان هواوی
روزمرگی‌ها

باز هم دربارهٔ نور آبی و چشم (و تبلت و کتابخوان و این‌جور چیزها)

توسط محمدرضا شعبانعلی آوریل 29, 2025
نوشته شده توسط محمدرضا شعبانعلی

پیش‌نوشت: جدا از خرده‌اشاره‌های این‌جا و آن‌جا، این سومین باری است که در روزنوشته‌ها به‌شکل مستقل مطلبی دربارهٔ ارگونومی می‌نویسم.

اولین بار زمانی بود که به‌علت چشم‌درد شدید، تقریباً از خواندن و نوشتن ناتوان شده بودم. و مدتی طول کشید تا دوباره توانستم کارهای روزمره‌ام را آغاز کنم. تجربه‌اش را در مطلبی با عنوان توصیه‌هایی برای مراقبت از چشم‌ها برایتان گفتم.

دومین بار مربوط به زمانی بود که به خاطر مشکل در عصب‌های گردن (pinched nerve) عملاً دست چپم از کار افتاد. مدتی فقط درد و سوزش داشت و در مقطعی هم تقریباً قدرت گرفتن اشیاء را نداشت. تجربه‌اش را در مطلب دربارهٔ اهمیت ارگونومی برایتان گفتم (البته فرصت نشد از تمرین‌های خوبی که بعداً دوباره سلامتم را کامل برگرداند بنویسم و این کار را بعداً باید انجام دهم. فعلاً همان ویدئوهای Bob & Brad که در آن نوشته گفته‌ام خوب است).

این بار می‌‌خواهم دربارهٔ تجربهٔ استفاده از تبلت برای کتابخوانی بنویسم. شاید حرف‌ تازه‌ای در آن پیدا نکنید. اما چون برای خودم تجربهٔ مهمی بوده، آن را این‌جا می‌نویسم. شاید به‌کار کسی بیاید.

کتابخوان بوکس Boox

قبلاً گفته‌ام و احتمالاً یادتان هست که من از کتابخوان Boox استفاده می‌کنم. نسخهٔ ۱۰/۳ اینچ و سیاه و سفید (با تکنولوژی E-Ink).

تقریباً شبیه کیندل است. با این تفاوت که ابعاد بزرگ‌تری دارد. سیستم عامل آن اندروید است (بنابراین در مقایسه با کیندل دست کاربر بسیار بازتر است). و قلم هم دارد. با وجودی که کیندل کمی سخت‌جان‌تر است (من هر دو را دارم و استفاده می‌کنم) اگر لازم باشد یکی از این دو را انتخاب کنم، قطعاً بوکس را انتخاب می‌کنم.

چند سالی بود که از سر تنوع‌طلبی تصمیم گرفته بودم برای خودم کتابخوان تازه‌ای بخرم. متأسفانه هر چه می‌گشتم، چیزی پیدا نمی‌کردم که بی‌ارزد کتابخوان قبلی را کنار بگذارم. پول بدهم و چیز جدیدی بگیرم. رقیب اصلی بوکس در بازار Remarkable است که چند بار آن را امتحان کردم و دیدم برتری خاصی ندارد که آن را بگیرم.

گزینهٔ دیگرم نسخهٔ رنگی بوکس بود که دیدم کنتراست رنگ‌هایش خیلی زیاد نیست (با تکنولوژی E-Ink هنوز نمی‌شود کنتراست رنگ بالایی ایجاد کرد. همین که رنگی شده، خیلی هنر کرده‌اند).

گزینهٔ دیگرم هم نسخهٔ بزرگ‌تر بوکس بود (۱۳ اینچ) که بتوانم در آن مقالات و کاغذهای سایز A4 را بخوانم. امروز می‌دانم بهتر بود تنوع‌طلبی‌ام را با این گزینه اصلاح کنم. اما متأسفانه در آن زمان تصمیم دیگری گرفتم.

تبلت هواوی نسخهٔ‌ MatePad 11.5

من اصلاً تجربهٔ خوبی از کتابخوانی با تبلت نداشته‌ام. طبیعی هم هست. اگر مدت طولانی با تبلت کتاب بخوانید، چشم‌تان به‌خاطر نور آبی تبلت اذیت می‌شود. با فیلترهای رنگ آبی (چه سخت‌افزاری با عینک و چه با نرم‌افزار) این مشکل را می‌توان تا حد زیادی کاهش داد. اما هرگز به‌شکل کامل برطرف نمی‌شود. دقیقاً همین ضعف تبلت‌هاست که بازاری چشم‌گیر برای کتابخوان‌ها ایجاد کرده است.

اما این بار وسوسه شدم و گفتم یک بار دیگر تبلت را امتحان می‌کنم. چرا؟ چون دیدم هواوی همه‌جا برای تبلت‌های MatePad تبلیغ می‌کند و تأکید می‌کند که این تبلت‌ها می‌توانند به شکل سخت‌افزاری بخشی از نور آبی را حذف کنند و اساساً برای تجربهٔ شبیه به خواندن کتاب کاغذی طراحی شده‌اند.

جستجو در وب هم نشان می‌داد که این تبلت‌ها واقعاً فرق دارند.

در لحظهٔ اول کمی می‌ترسیدم به سراغ هواوی بروم. آن‌ها به‌خاطر تحریم‌ها، سیستم عامل خودشان را توسعه داده‌اند (سیمفونی) که بر پایهٔ اندروید است. اما بعضی از نرم‌افزارهای پایه مثل اپلیکیشن جیمیل، اپلیکیشن یوتیوب و … روی آن اجرا نمی‌شود.

البته در عمل، به همهٔ این سرویس‌ها از طریق مرورگر و نسخهٔ وب دسترسی دارید. اپلیکیشن‌ها را هم با میان‌برهای ساده‌ای می‌شود نصب کرد.

همهٔ این محدودیت‌ها را می‌دانستم. اما گفتم اشکالی ندارد. یک تجربهٔ تازه است. تازه مگر کاربران اپل نیستند که پول می‌دهند اپل آن‌ها را در زندان اکوسیستم خود اسیر کند؟ ما هم زندان اکوسیستمی را با هواوی تجربه می‌کنیم (تازه این زندان دالان‌های بسیاری به دنیای آزاد دارد).

روزهای اول همه‌چیز خوب بود. تجربهٔ قلم هواوی روی صفحهٔ MatePad با آن پوشش (coating) خاصش، بسیار شبیه حرکت دادن قلم بر کاغذ بود. کیفیت تصویر هم خوب بود. برای حدود ۳۰ میلیون تومان پولی که آن زمان داده بودم، به نظرم یک وسیلهٔ مفید، جذاب و نسبتاً ارزان بود. خصوصاً وقتی با تجربهٔ تبلت‌های قبلی‌ام مقایسه می‌کردم، واقعاً برای کتابخوانی بهتر بود.

ماجرای هواپیما

در ماه‌های اخیر با مشکل عجیبی مواجه شدم: فرود دردناک!

هر وقت سفر می‌رفتم، از لحظه‌ای که کاپیتان اعلام می‌کرد هواپیما می‌خواهد ارتفاعش را کم کند، بالای چشمانم می‌سوخت. بعد به تدریج درد شدیدتر می‌شد و تیر می‌کشید. بعد تمام پیشانی‌ام را فرا می‌گرفت. بعد به بالاهای سرم می‌رسید. اولین دفعات فکر کردم احتمالاً قرار است سکته کنم (تجربهٔ سکته ندارم، اما حس می‌کردم لابد چنین چیزی است).

درد آن‌قدر زیاد می‌شد که چشم‌هایم را می‌گرفتم. پیشانی‌ام را فشار می‌دادم. سرم را ماساژ می‌دادم. و آن‌قدر بی‌قرار می‌شدم که صندلی‌های مجاور می‌فهمیدند اتفاقی افتاده و نگرانم می‌شدند.

یادم نمی‌آید در طول زندگی‌ام هیچ درد داخلی (در سر یا بدن) به این شدت تجربه کرده باشم. مشکل دیگر هم این بود که این درد تا دو سه روز بعد از هر پرواز باقی می‌ماند و به تدریج از بین می‌رفت.

با تکرار این مشکل، کم‌کم به نتیجه رسیدم که احتمالاً دیگر نمی‌توانم هواپیما سوار شوم. و این برای کار و سبک زندگی من، یک بحران جدی است.

در این موارد پیشنهادهای رایج این است که آب بخورید. قبل سفر دستمال خیس روی پیشانی بگذارید. اشک مصنوعی در چشم و قطره در بینی بریزید. بینی را بگیرید و سعی کنید بازدم داشته باشید (تا پردهٔ گوش‌تان تق صدا بدهد). و اگر مثل من سینوزیت و حساسیت هم داشته باشید، مجموعه‌ای از داروها هم به بستهٔ پیشنهادی پرواز اضافه می‌شود.

سرتان را درد نیاورم. مشکل ماند و کم نشد.

باز هم نور آبی لعنتی

تمام مسئلهٔ من این شده بود که اخیراً چه اتفاقی افتاده یا چه تغییری در من و بدنم به‌وجود آمده که چنین مشکلی دارم؟ به هر تغییری که ایجاد شده بود فکر کردم. می‌گفتند که شاید مطالعه در پروازهای طولانی چشمت را خشک کرده باشد، اما من سال‌هاست در پرواز مطالعه می‌کنم. این مسئله جدید نبود.

اما یک چیز تغییر کرده بود: اخیراً در پرواز از تبلت جدیدم استفاده می‌کردم و نه کتابخوان‌های قبلی‌ام. ماجرا به همین تبلت جدید مربوط بود.

تبلت هواوی من نور آبی را به‌شکل کامل حذف نمی‌کند. حتی وقتی حالت‌های Reading Mode (مناسب مطالعه) و Eye Comfort (راحتی چشم) را فعال می‌کنم، هنوز نور آبی تا حدی در آن وجود دارد. این نور آبی، روی زمین هم تأثیر خسته‌کنندهٔ خود را دارد. اما در آسمان که چشم مستعد خشک شدن است، اثرش دوچندان می‌شود.

جالب این‌جاست که من به‌شدت حواسم به نور آبی هست. وقتی به صفحه‌های نمایش نگاه می‌کنم، راحت تشخیص می‌دهم که نور آبی‌شان کم است یا زیاد. اما اشتباهم این بود که بدون مقایسه، صرفاً به چشم خود اعتماد کردم.

بهتر بود تبلت را کنار تبلت‌های دیگر یا لپ‌تاپ خودم بگذارم و مقایسه کنم.

اگر عکس زیر را ببینید تفاوت‌ها را متوجه می‌شوید:

مقایسه صفحه نمایش کتابخوان، تبلت و لپ‌تاپ

من روی لپ‌تاپم از وضعیت Night Mode استفاده می‌کنم و نور آبی را بسیار کم می‌کنم. تبلت میت‌پد هواوی که در وسط می‌بینید، الان در وضعیت نایت مود است و نور آبی آن به حداقل رسیده. کتابخوان بوکس در سمت چپ هم، همان‌طور که می‌دانید اساساً نور پس‌زمینه (بک‌لایت) ندارد. یعنی اگر چراغ اتاق را خاموش کنم، شما فقط دو صفحهٔ نمایش سمت راست را می‌بینید و متوجه نمی‌شوید در این اتاق یک صفحهٔ‌ نمایش سوم هم هست (و دقیقاً همین، مزیت کتابخوان‌های E-Ink است).

جالب است که حتی وقتی نور پس‌زمینهٔ‌ بوکس را روشن می‌کنم (حالت نایت‌مود / شبانه) باز هم بین سه وسیله، بیشترین نور آبی را این تبلت دارد:

مقایسه کتابخوان با تبلت با لپ‌تاپ

خلاصه این‌که کتابخوان بوکس را که در بسته قرار داده و کنار گذاشته بودم، با عزت و احترام به روی میز کار برگرداندم و تبلت هواوری را نگه داشتم برای گشت‌و‌گذار در یوتیوب.

می‌دانم که استفادهٔ من از صفحهٔ‌ نمایش برای مطالعه بسیار زیاد است (من هنوز هم هر روز تقریباً ۱۰۰ صفحه یا بیشتر کتاب و مقاله می‌خوانم) و احتمالاً کسانی که مدت کمتری از صفحه نمایش استفاده می‌‌کنند ممکن است چنین دردسر‌هایی را تجربه نکنند.

اما این به آن معنا نیست که نور آبی به چشم‌شان لطمه نمی‌زند، بلکه صرفاً می‌شود گفت که اثرات بد نور آبی را دیرتر تجربه خواهند کرد.

این را هم بگویم که این نوشته، علیه تبلت هواوی نیست. اتفاقاً اگر کسی اصرار داشته باشد از تبلت برای کتابخوانی استفاده کند، واقعاً تبلت خوبی است. اما حرف من این است که اگر واقعاً هدف اصلی‌تان از تبلت خریدن این است که کتاب بخوانید، به نظرم مستقل از نوع و برند تبلت، احتمالاً‌ گزینهٔ بهتر این است که از کتابخوان استفاده کرده یا مطالب را روی کاغذ پرینت بگیرید و بخوانید.

و مستقل از همهٔ این حرف‌ها، توصیه‌های رایج را هم جدی بگیرید: بین زمان‌های مطالعه فاصله بیندازید. در فواصل استراحت به دوردست نگاه کنید. همیشه از فیلتر نور آبی استفاده کنید (ده‌ها اپلیکیشن برای این کار هست. خود سیستم عامل‌ها هم معمولاً چنین گزینه‌ای دارند. روز اول اذیت می‌شوید. روز دوم محال است متوجه بشوید که تصویر سرخ‌رنگ شده). و به نظرم اگر پروازهای طولانی دارید، وقت را با پادکست بگذرانید. احتمالاً گزینهٔ مطمئن‌تری از کتابخوانی است (البته که من در طول این سال‌ها تا زمانی که کتاب‌خوان داشتم، این‌قدر از مطالعه در پرواز نمی‌ترسیدم که چنین پیشنهادی مطرح کنم).

آوریل 29, 2025 14 نظرات
0 فیسبوکتوییترپینترستایمیل
پست های جدیدتر
پست های قدیمی تر

Recent Posts

  • دربارهٔ رضا امیرخانی
  • دربارهٔ این روزهای پزشکیان
  • از کتابخوانی یک دین تازه نسازیم
  • برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • نوشتهٔ بهرام بیضایی برای ناصر تقوایی و یادی از شعر «سبک» از بوکوفسکی

Recent Comments

  1. معصومه دارینی در دربارهٔ رضا امیرخانی
  2. محسن موسایی در مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه‌ اتکا برای تغییر (گام دهم)
  3. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  4. امین یوسفی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  5. میلاد موقتی در برای مصطفی | دربارهٔ فروش تک محصولی آنلاین (با سایت و سئو)
  • فیسبوک
  • توییتر

@2021 - All Right Reserved. Designed and Developed by پنسی دیزاین


بازگشت به بالا
روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
  • Home