پیشنوشت یک: زیر مطلبی که با عنوان عکس سفارشی منتشر کردم حمید طهماسبی عزیز (پروفایل متمم | سایت حمید) پیشنهاد کرد دربارهی تجربهی دههی چهارم زندگی بنویسم. این مطلب را در شرایطی مینویسم که حمید در حوالی سیویک سالگی است و من در حوالی چهلویک سالگی هستم و حرفمان از دههای است که بر من گذشته و به خاطرهای تبدیل شده و برای حمید، پیش روست و در ابتدای آن قرار دارد.
پیشنوشت دو: بدون گفتن و تأکید من هم واضح است که هر یک از ما، مسیر زندگی خودمان را طی میکنیم و تجربیات مختص و منحصربهفرد خودمان را داریم. بنابراین آنچه من برایتان مینویسم یک روایت کاملاً شخصی است و ممکن است با تجربهی زیستهی شما همخوانی چندانی نداشته باشد. ضمن اینکه سن تقویمی و سن اجتماعی دو مقولهی متفاوت هستند و قرار نیست بشود تجربههای اجتماعی را همیشه با سن تقویمی تطبیق داد و از تجربهها و دیدهها و شنیدههای دیگران آموخت. اما در عین حال، مسئلهای که حمید پیش رویم گذاشت آنقدر برایم جذاب بود که وادارم کرد بنشینم و چهارمین دههی زندگیام را – از حوالی سیسالگی تا حوالی چهلسالگی – مرور کنم و در اینجا میخواهم حاصل این مرور را برایتان بنویسم. شما هم آن را نه به عنوان «توصیه» و «نصیحت»، بلکه به عنوان «نیمنگاهی به شخصیترین تجربههای محمدرضا» بخوانید.
جستجوگری در برابر سرگردانی
سومین دههی زندگی (بیست تا سیسالگی) برای من با جستجوگری همراه بود. سعی میکردم هر چیزی را تجربه کنم و از کنار فرصتها به سادگی نگذرم. شغلها و شرکتهای مختلفی را امتحان کردم و در هر کسب و کاری هم که بودم، به سادگی از یک جایگاه به جایگاه دیگر میرفتم. آن سالها خودم را جستجوگر میدیدم و فکر میکردم باید هر فرصتی را در هر جایی امتحان کرد. فکر میکردم هنوز پایههای اصلی زندگی من شکل نگرفته و با جستجو میتوانم «زمینی بهتر و مناسبتر» برای بنا کردن زندگی آیندهام بیابم.
اما به تدریج با ورود به دههی چهارم زندگی (سی تا چهلسالگی) ماجرا فرق کرد. همان چیزی که قبلاً اسمش را جستجوگری میگذاشتم، برایم معنای سرگردانی پیدا کرد. دیگر از جستجو کردن به اندازهی قبل لذت نمیبردم و احساس میکردم زودتر باید در یک نقطهی مشخص تثبیت شوم. خصوصاً از نظر شغلی، برایم مهم بود که خودم را چگونه تعریف میکنم و به چه شغلی میشناسم و قرار است زندگیام حول چه فعالیتی بنا شود.
تغییر شغل، تغییر حوزهی تخصصی، تغییر شبکهی ارتباطی، تغییر دوستان، همگی در دههی سوم زندگی برایم جذاب بود. اما در دههی چهارم جذابیت خود را به تدریج از دست داد.
امروز که گذشته را مرور میکنم، از این تغییر، راضی و خرسند هستم و خوشحالم که «تنوعطلبیها» و «جستجوگریها»ی دههی سوم زندگی را با خودم وارد دههی چهارم نکردم و کمی بیشتر در پی تثبیت و ثبات بودم.
جنگجویی در دههی چهارم زندگی
فکر میکنم در دههی چهارم زندگی «حس جنگجویی» در من تقویت شده بود. احساس میکردم «حرفی برای گفتن» دارم و فکر میکردم که باید «جایگاهی برای خودم» داشته باشم.
این احساس را در دههی سوم زندگی کمتر داشتم. الان هم در پنجمین دههی زندگی چنین حسی به شدت در من رنگ باخته است. دیگر نه دنبال اصلاح محیط اطرافم – به زعم خودم – هستم و نه در پی یافتن و ساختن قلمرو. حتی مسئولیت خوشبخت کردن و به سعادت رساندن جامعه را هم چندان بر دوشم حس نمیکنم (در حالی که حس میکنم افراد بسیاری در دههی سوم و چهارم زندگی، چنین نگاههای بلندپروازانهای دارند).
حس جنگجویی من، روی کارم تخلیه شد. خودش را به شکل زود بیدار شدن و دیر خوابیدن و خواندن و نوشتن و شرکت در جلسات مختلف نشان داد. شاید کمی دستاورد مادی هم داشت. اما دغدغهی آن سالهایم پول نبود. الان که فکر میکنم شاید باید کمی (فقط کمی) بیشتر روی دستاوردهای مالی متمرکز میشدم. دههی پنجم زندگی، حوصله و اعصاب و انرژی چندانی برای تلاشهای مالی باقی نمیماند یا لااقل برای من چنین بوده است.
اما به هر حال، خوشحالم که جنگجویی خودم را روی کارم تخلیه کردم. این روزها بعضی دوستانم را میبینم که این جنگجویی را به شکلهای مختلف در «شبکههای اجتماعی» تخلیه میکنند. با افرادی که عقاید دیگری دارند میجنگند یا هر روز، به پر و پای این و آن میپیچند.
گاهی وقتها حس میکنم که ممکن است در دهههای بعدیشان، از اینکه انرژی رقابتی خود را به چنین شیوههایی تخلیه کردهاند ناراضی شوند.
حاشیهها، ماندگارترین لحظات را ساختند
سومین و چهارمین دههی زندگی، برای من دهههای هدفگرایی بودند. هر روز و هر لحظه، میدانستم که برای چه هدفی تلاش میکنم و مصمم بودم که کارهایم را به بهترین شکل ممکن انجام دهم و به هدفهایم برسم.
اگر آن روزها از من میپرسیدید، فکر میکردم لحظات ماندگار در ذهن من، همین لحظاتی هستند که برای رسیدن به هدفها و کسب دستاوردها تلاش میکنم. اما امروز در آستانهی پنجمین دههی زندگی، فهمیدهام که حاشیهها از اصل مهمتر بودهاند و ماندگارترین لحظات، لحظههای ساده و معمولیای بودهاند که گاهی بیتوجه از کنارشان عبور کردهام.
بگذارید مثال بزنم.
وقتی سی سالم بود، برای تعمیر یکی از ماشینآلات مترو تهران به ایستگاه مترو صادقیه رفته بودم. شب بود و مترو تعطیل شده بود و باید صبر میکردیم تا برق ریل سوم (نیروی محرکهی قطارها) قطع شود. محدودهی کارگاهی مترو صادقیه بسیار بزرگ است و در آن ساعتهای تاریک شب، کاملاً خلوت بود. در آن تاریکیها قدم میزدم. میرفتم و برمیگشتم و منتظر بودم که برق قطع شود و کار تعمیراتی خودم را آغاز کنم.
برق قطع شد. تعمیر را تا صبح انجام دادم. گزارشش را به شرکت دادم. پولش را هم از کارفرما گرفتیم و خلاصه همهی کار به درستی انجام شد. آن موقع، فکر میکردم دستاورد مهم آن شب، انجام موفقیتآمیز یک پروژهی تعمیراتی بوده است.
اما الان که به گذشته نگاه میکنم، هیچ چیز از جزئیات آن شب در ذهنم نمانده. تنها چیزی که مانده، لذت قدم زدن در آن «تاریکیِ امنِ خالی از انسان» است. با خودم حسرت میخورم که چرا آن لحظات، با لذت و توجه بیشتری قدم نزدم. چرا آسمان شب را نگاه نکردم؟ چرا روی زمین دراز نکشیدم و دستانم را باز نکردم و برای لحظاتی «از غوغای جهان فارغ» نشدم. چرا فقط منتظر بودم کارم انجام شود؟ چرا همه چیز برای من در یک «برگهی گزارش تعمیرات» خلاصه شده بود؟
یا به عنوان مثالی دیگر، در طول سالها تدریس، همیشه بعد از دو یا سه ساعت کلاس، فرصت کوتاهی بود تا با همکارانم بنشینم و چای بنوشم و گپ بزنم. آن زمان برای من، اصل ماجرا «کلاس و تدریس» بود و فرعِ ماجرا «گپ زدنها و گفتگوهای کوتاه بین کلاس». جالب است که اکنون که گذشته را مرور میکنم، جزئیات کلاسها چندان یادم نیست و به خاطرهی ماندگارم تبدیل نشده. اما آن گپ زدنهای بین کلاسی، خاطراتی ساخته که هنوز در ذهنم نقش بسته و محو نمیشود.
خوشحالم که در آغاز دههی پنجم زندگی، کمکم قدرتِ تشخیصِ لحظات ماندگار را پیدا کردهام. یعنی دیگر میدانم که یک جلسهی مهم کاری، قرار نیست یادگاری این روزها باشد. میدانم که ساعاتی که مشغول کارم هستم، میسوزد و از بین میرود، اما لحظههای حاشیهای، گفتگوهای غیرکاری، پیادهرویهای قبل یا بعد از جلسه، نیم ساعت نشستن در یک پارک و سرگرم شدن با کلاغها، اینها قرار است یادگار این سالهایم باشد.
دیگر نمیگذارم «تمرکز بر روی هدف» لذتِ «تجربه کردن عمیق حاشیهها» را از من بگیرد.
وقتی نگرانی آینده هنوز بر ما غالب نشده
بعد از عبور در چهارمین دههی زندگی، به یکی دیگر از ویژگیهای چهار دههی اول پی بردم. نمیدانم دوستان دیگری که کمابیش در سن و سال من هستند، در چنین تجربهای با من مشترکند یا نه.
در چهار دههی اول، «نگرانی از آینده» هنوز چندان پررنگ نیست. منظورم آیندهی کشور و اوضاع اقتصادی و «سرنوشت جمعی» نیست. بلکه دقیقاً «سرنوشت فردی» است. اینکه: «آیندهی من چه خواهد شد؟» «اگر زود نمیرم و قرار باشد دو یا سه دههی دیگر زندگی کنم، آن دو سه دهه به چه کاری خواهد گذشت؟» «زندگی من در سن پیری چگونه خواهد بود؟» «وقتی در سالهای بعد به این سالها نگاه کنم، دربارهی انتخابها و تصمیمهایم چه قضاوتی خواهم داشت؟»
منظورم این نیست که نگرانی از آینده، در سن کمتر وجود ندارد. اما این نگرانی – لااقل برای من – در دهههای قبل، آنقدر بزرگ نبوده که روی تمام فکرها و برنامهها و تصمیمها و انتخابهایم سایه بیندازد.
طبیعتاً وقتی بار نگرانی آینده روی شانههایت سنگینی نمیکند، راحتتر انتخاب میکنی. ریسکهای بزرگتری را میپذیری و برای زندگی در محیطهای پر از ابهام آمادگی بیشتری داری.
خلاصهاش را بگویم، اگر در سی سالگی به من میگفتند که سطح ریسکپذیری تو در چهل سالگی، بسیار کمتر از مقدار فعلی خواهد بود، حرفشان را باور نمیکردم. فکر میکردم ریسکپذیری یک «ویژگی» است که در هر کس در سطح مشخصی است و همیشه هم در همان سطح باقی خواهد ماند.
این روزها «ریسکپذیریِ دههی سوم و چهارم» را نه به عنوان یک ویژگی، بلکه به عنوان یک دارایی (Asset) میبینم. داراییای که در سالهای بعد مستهلک شده و کمرنگ خواهد شد.
اگر کسی را در دهههای سوم و چهارم ببینم و با او راحت باشم، حتماً از او میپرسم که: «آیا به اندازهی کافی ریسک کردهای؟ سرمایهی ریسکپذیریات را کجاها خرج کردهای؟ آیا میدانی که یک ریسک ساده و بدیهی و قابلتحمل امروز، ده سال بعد به یک چالش بزرگ برایت تبدیل خواهد شد؟»
شبکهی دوستی به تدریج تثبیت میشود
این را نمیتوانم به عنوان یک حکم عمومی و قطعی بگویم. فقط با نگاه به تجربهی خودم و در گفتگو با چند نفر از دوستانم، به چنین نتیجهای رسیدهام.
دوستانی که با آنها حرف زدهام، افراد شهیر و شناختهشدهای هستند و از بیرون ممکن است چنین به نظر برسد که دوستیِ هر کسی را که بخواهند، میتوانند به دست بیاورند.
به نظر میرسد که شبکهی دوستی ما در دههی چهارم زندگی، به تدریج تثبیت میشود.
بخشی از دوستیهای قدیمی کمرنگ شده و حذف میشوند و تعدادی دوستیهای تازه شکل میگیرد. اما با بالاتر رفتن سن، تغییرات بنیادین در شبکهی دوستی، دشوارتر میشود.
وقتی با دوستانی که همسن یا کمی بزرگتر از خودم بودهاند حرف زدم، به نتیجه رسیدم که آنها هم تجربهی مشابهی دارند. همه میگویند که ما دیگر از بازیِ «جستجوی دوستان تازه» خارج شدهایم و به فازِ «پذیرش دوستان موجود» نزدیک شدهایم.
شاید دوستانمان کاملاً با سلیقه و نگرش ما همخوان نباشند، اما به هر حال، دوستانمان هستند. در سالها و دهههای پایینتر با ما بودهاند، نقاط قوت و ضعف ما را میشناسند، از جنبههای مختلف زندگیمان خبر دارند، با اخلاقمان آشنا هستند، نقاط حساس و تحریکپذیرمان را تجربه کردهاند و همهی اینها باعث میشود بتوانیم در کنارشان بمانیم و رابطهمان را با آنها حفظ کنیم.
نمیشود به صورت قطعی حکم داد که در دههی پنجم و ششم و سالهای پایانی زندگی، دوستیهای عمیق شکل نمیگیرد. اما حداقل به عنوان یک تجربه – که بعضی دوستانم هم آن را تأیید کردهاند – به نظر میرسد که بسیاری از دوستیها و آشناییهای دههی چهارم زندگی، همانهایی هستند که باید بارشان را تا پایان عمر به دوش بکشیم.
شاید اگر ده سال پیش به من چنین نکتهای را یادآور میشدند، فرصت بیشتری را به دوستیابی و شکلدادن به رابطههای دوستی اختصاص میدادم تا در ورود به دههی پنجم زندگی، دستم پُرتر باشد.
پدر و مادر
نمیدانم فاصلهی سنی شما با پدر و مادرتان چقدر است. حتی نمیدانم همچنان نعمت حضور آنها را در زندگیتان دارید یا نه.
اما به هر حال، حداقل تجربهی من این بوده که دههی چهارم زندگی، از فرصتهای خوب و ارزشمند برای توجه کردن به پدر و مادر است. البته طبیعتاً نمیتوان برای این وظیفه، مقطع زمانی مشخصی قائل شد. اما فکر میکنم بسیاری از ما، تا پایان دههی سوم زندگی، هنوز خودمان آنقدر به ثبات نرسیدهایم که بتوانیم نقش یک حامی جدی را برای والدین ایفا کنیم.
دههی پنجم و ششم هم، ممکن است سن پدر و مادرمان به حدی برسد که درگیریهای شخصیشان – مثل بیماری، کهولت سن و … – بیشتر شود و دستشان برای تجربهی جنبههای مختلف زندگی، به اندازهی قبل باز نباشد.
البته اینها بستگی به سبک خانواده و اختلاف سن فرزندان و والدین و دهها عامل دیگر دارد. اما حداقل بر اساس تجربهی خودم، اکنون که به عقب برمیگردم، به این نتیجه میرسم که دههی چهارم فرصتی استثنایی برای توجه به پدرم و مادرم بوده است.
نمیگویم کار چندانی برایشان کردم. اما میتوانم بگویم که بخشی از شیرینترین خاطرات این دهه، به دورههایی برمیگردد که برنامهام را خالی کردم و با پدر و مادرم، به سفر رفتم یا فرصتهایی را فراهم کردم که خودشان، به جاهایی که دوست داشتند سفر کنند و از زندگی، بیشتر لذت ببرند.
باز هم میگویم که این مورد، خیلی شخصی است و از یک زندگی به زندگی دیگر فرق میکند. اما به هر حال، نمیتوانم این را پنهان کنم که یکی از بزرگترین دستاوردهای شخصی زندگیام را کارهای کوچکی میدانم که در دههی چهارم زندگی برای پدر و مادرم انجام دادم.
منبع انرژیِ ما بیپایان نیست
این نکته را پیش از این به زبانهای مختلف گفتهام، اما دوست دارم باز هم تکرار کنم. به گمانم میتوانم بگویم یکی از تلخترین واقعیتهایی بوده که در گذر زندگی با آن مواجه شدهام.
من در دههی سوم و چهارم زندگی، بسیار پرتلاش و پرانرژی بودهام. افراد بسیاری این را به من گفتهاند و خودم هم با مرور گذشته، به همین نتیجه میرسم.
تقریباً هفت روز هفته، سیصد و شصت و پنج روز سال، از صبحِ زودهنگام تا شبِ دیرهنگام میدویدم و کار میکردم و اینجا و آنجا میرفتم و احساس خستگی هم نمیکردم. من «جمعههای واقعی» را چنانکه بسیاری از کارمندها تجربه کردهاند، تجربه نکردهام.
بارها از افرادی که بزرگتر از خودم بودند میشنیدم که: «قدر این انرژی را بدان. ده بیست سال بعد، دیگر این سطح از انرژی را نداری.»
حرفِ سادهای است. اما من هیچوقت آن را باور نکردم. همیشه فکر میکردم که اینهایی که چنین حرفی میزنند، از ابتدا افرادی تنبل یا کمحوصله یا کمانرژی بودهاند. مگر میشود این سطح از انرژی و شور و شوق و هیجان که در من وجود دارد، رنگ ببازد و بمیرد؟ مگر ممکن است که من ساعت چهار یا پنج صبح با ذوق و انرژی از خواب بیدار نشوم؟ مگر امکان دارد روزی برسد که ساعتم زنگ بزند و دوباره دکمهی Snooze آن را بزنم و بخوابم؟ مگر میشود شبهایی برسد که منتظر باشم به ساعت خوابیدن برسم؟
همهی اینها شدنی بود و من نمیدانستم.
هنوز در مقایسه با بسیاری از کسانی که میشناسم بیشتر کار میکنم. هنوز مطالعهام سر جای خودش هست و نقش کلیدیاش را در زندگیام از دست نداده. هنوز با شور و شوق، پیادهرویهای طولانی میکنم و به حیوانات غذا میدهم. هنوز سعی میکنم با دیگران، با انرژی صحبت کنم و لحن صدایم، شاد و سرحال باشد.
اما منبع انرژی داخلیام، اصلاً با یک دهه قبل قابل مقایسه نیست. این را شاید کسانی که از بیرون من را میبینند کمتر متوجه شوند. اما خودم در خلوت خودم به خوبی حس میکنم که حفظ کردن سطح عملکرد قبلی، خستهترم میکند. خودم میبینم که صبحها گاهی دستم روی دکمهی Snooze میرود. خودم میدانم که گاهی، خلوت شب را به شلوغی روز ترجیح میدهم. خودم میدانم که گاهی بدنم، آنچنان که دوست دارم، همراهیام نمیکند.
امروز حرفی که به یک نفر در آغاز دههی چهارم زندگی میزنم این است که: «مراقب باش که انرژیات در دهههای بعد، به این اندازه نخواهد بود.»
حدس میزنم کسی هم که این حرف را میشنود، همانطور که من جدی نگرفتم، آن را جدی نخواهد گرفت و آنقدر ادامه میدهد تا خودش این پدیده را تجربه کند.
اما من در هر صورت وظیفهام را انجام میدهم و این را یادآور میکنم که «منبع انرژی ما پایانناپذیر نیست.»
دههی رویاهای بزرگ و تلاش برای بهبود جامعه
تجربهی دیگری هم دربارهی دههی چهارم زندگی دارم که شاید بد نباشد با شما به اشتراک بگذارم (کمی بالاتر هم اشارهای گذرا به آن داشتم).
فکر میکنم دههی چهارم (و شاید همچنین دههی سوم) زندگی، دوران رویاهای بزرگ است. قدرت خودمان را زیادتر از آنچه هست میبینیم و نقش محیط را کمرنگتر از آنچه هست، احساس میکنیم.
بر این باور هستیم که میتوانیم جهان اطراف خود را تغییر دهیم و آن را بر اساس «تصورات و رویاهای خودمان» بسازیم. نمیدانم حافظ شعر «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد» را در کجای زندگیاش گفته است. اما فکر میکنم این نوع نگاه، کمی به شور و شوق و غرور جوانی هم نیاز دارد. شاید دههی پنجم و ششم، کمکم دورانی باشد که باز هم به قول حافظ، به نتیجه میرسیم که: «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا / که بر من و تو در اختیار نگشاده است.»
البته میدانم که مردان و زنان سیاست، معمولاً چنان مستِ «شور قدرت» و «شوق تأثیرگذاری بر محیط» میشوند که تا آخرین سالهای عمر هم، این شور و شوق و مستی گریبانشان را رها نمیکند (شهوت قدرت ظاهراً از همهی شهوتهای دیگر، دیرتر فرو مینشیند و چنانکه دیدهایم، شاید هرگز فروننشیند).
اما حرف من از زندگی سیاستورزان نیست. روایت زندگی انسانهای «عادی» مثل خودم است که بازی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری را با منابع خودمان، و نه با تکیه بر منابع ملی و ثروت دیگران، دنبال میکنیم. از کیسهی خودمان خرج میکنیم و بر تختِ ثروتِ ملت، تکیه نزدهایم.
فکر میکنم بسیاری از ما آدمهای عادی، در دهههای سوم و چهارم، دنبال این هستیم که جامعهی بهتری بسازیم. دنیا را – چنانکه بسیار گفتهاند و تکرار کردهاند – بهتر از آنچه تحویل گرفتهایم تحویل دهیم و بکوشیم نقشی مثبت و موثر در زندگی دیگران ایفا کنیم.
بعید میدانم این دغدغه، در طول زندگی انسان از بین برود و محو شود. اما کمکم از یک «امید» به یک «آرزو» تبدیل میشود و میفهمیم که دست ما، آنقدرها هم که فکر میکردهایم باز نیست.
بسیاری از متفکران و اندیشمندان، این تغییر نگرش را به زبانهای مختلف، بازگفتهاند. آن کوشندگانِ شعرِ اخوان که دیده بودند روی سنگ نوشتهاند: «کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند» و سنگ را برمیگردانند و همین نوشته را بر روی دیگر میبینند.
تا شاملو که عاجزانه گلایه میکند: «دریغا انسان که به درد قرونش خو کرده بود، دریغا! این نمیدانستیم و دوشادوش، در کوچههای پر نفس رزم، فریاد میزدیم.»
دیدهام که افراد مختلف، این تغییر نگرش را در میدانهای مختلف تجربه کرده و به زبانهایی متفاوت، بازگفتهاند. یکی آن را در عرصهی تحولات اجتماعی آزموده و دیگری، در تحولات سیاسی. یکی دل به تحول فرهنگ سپرده بوده و دیگری به دگرگونی اقتصاد.
مدیران بسیاری هم، این نکته را به درد آموختهاند که سیستمها از انسانها قدرتمندترند و اگر چه انسان خود، سیستمها را میسازد، اما بعد از مدتی سیستم چنان قدرتمند میشود که سازندگان خود را بسان یک بازیچه، به بازی میگیرد.
در دوران جوانی، دنبال قهرمانهایی هستیم که سیستمها را دگرگون کنند و در دهههای بالاتر، کمکم میفهمیم که این خودِ سیستمها هستند که خودشان را نابود، دگرگون و سرنگون میکنند و نقش اجزا، کمرنگتر از آنی است که فکر میکردهایم.
اما اگر از من بپرسید، فکر میکنم بخش بزرگی از تحولات دنیا را همین «شور و شوق و رویاپرستیِ جوانی» رقم میزند. کسانی که هنوز به نتیجه نرسیدهاند که «دنیا را نمیشود به سادگی عوض کرد.»
تکتک ما، مثل قطرههایی هستیم که بر سرِ سنگی میکوبیم و میبینیم که تغییری حاصل نشد و کار را رها میکنیم، اما نهایتاً همین جریان قطرههاست که سنگ را میساید و شکل آن را تغییر میدهد.
این روضهی طولانی را خواندم که بگویم به گمان من، هر یک از ما دههی سوم و چهارم و خصوصاً دههی چهارم زندگیمان را به «جامعه» و «دنیا» بدهکاریم. خوب است هر کاری میتوانیم انجام بدهیم تا حس کنیم در بهبود محیط نقش داشتهایم.
این بدهکاری از بین نمیرود. اما به تدریج، جهت آن از «بیرون» به «درون» تغییر میکند. مصداق همان جملهی معروفی که «ابتدا میخواستم دنیا را تغییر دهم و در نهایت، به تغییر دادن خودم قانع شدم.»
خلاصهی حرف من برای کسی که دههی سوم یا چهارم زندگی را میگذراند این است که: اگر رویاهای بزرگی داری، فرصت خودت را محدود در نظر بگیر. ممکن است در آیندهی نهچندان دور، «شور آباد کردن دنیا» جای خود را به «شوق زیستن با خویش» بدهد و موتورهای محرکی که اکنون تو را به پیش میرانند، خاموش شده و موتورهای دیگری در درون تو روشن شوند.
برای خودمان زندگی کنیم
حرف آخرم در این نوشته، چیزی است که بسیار گفته و شنیده شده است: «برای خودمان زندگی کنیم نه دیگران.»
این حرف ناآشنا نیست. اما هر چه زمان میگذرد و بیشتر زندگی میکنیم، اهمیت آن را بهتر میفهمیم.
دهههای سوم و چهارم زندگی، دهههای تیک زدنها و خط زدنهای فهرست خواستهها و آرزوهاست. اجازه ندهیم که نظر و قضاوت دیگران، ما را در «تعقیب خواستهها» یا «رها کردن ناخواستهها» تحت تأثیر قرار دهد.
از یک تجربهی ساده، مثل پهن کردن زیرانداز در وسط شلوغترین پارک شهر و نشستن و چای نوشیدن، تا تحولی جدی مثل تغییر شغل، تا یک اتفاق پیچیده مثل جدا شدن از شریک زندگی، رأی و نظر شخصی خودمان را اعمال کنیم و خواستهها و ترجیحات خودمان را معیار قرار دهیم و نگذاریم که «قضاوت و نظر دیگران» روی ما تأثیر بگذارد.
خوشبختانه من، با مرور زندگی شخصیام میبینم که کمتر، اسیر رأی و نظر دیگران شدهام و تصمیمهای کلیدی زندگیام را، درست یا غلط، بر اساس ترجیحات خودم گرفتهام. از مشورت دیگران بهره بردهام، اما هر وقت که «خودم» احساس نیاز کردهام، نه هر وقت که هر کس از راه رسید و دهان باز کرد، به حرفش گوش بدهم.
الان هم، برای هر دوستی که در این مسیر – از نظر سنی – عقبتر است، همین پیشنهاد را دارم: فهرست آرزوهایت را بدون توجه به آرزوهای دیگران بنویس. حتی اگر دیگران، آرزوها و خواستههایت را ساده، مسخره، بیارزش، لوس، بیمعنی یا بینتیجه میدانند، از تلاش برای رسیدن به آنها و تیک زدن آنها در فهرست آرزوهایت دست برندار، و اگر میخواهی از میان داشتههای زندگیات، چیزی را کنار بگذاری یا حتی دور بریزی، اجازه نده آه و افسوس دیگران مانع تصمیمت شود.
یک یا دو دههی بعد، همهی آن تشویقکنندگان و ملامتکنندگان رفتهاند و تو، با همهی «برداشتهها» و «رها کردهها»ی خودت، تنها میمانی.
سلام
این ها را که می نویسم دلیلش اضطراب زیادی است که در گذر روزها و رسیدن به ۳۰ سالگی دارم تجربه میکنم. یک ماه دیگر ۳۰ ساله میشوم و احساس میکنم هواپیمایی که در آن در حال گذر بر فراز آسمانها بودم دارد به زمین مینشیند.
احساس میکنم نتوانستم خوب هدایتش کنم و مقصد برایم آن جایی نیست که به واقع انتظارش را داشتم. اما یک جوری فکر میکنم فرصت هم دارد تمام میشود. شاید در انتخاب هدفها اشتباه کردم، شاید نتوانستم معنای درستی و در نتیجه مقصد درستی برای زندگی خودم تعیین کنم. از آن وقتی که یادم میآید دلم میخواست معمولی نباشم، اما الان در آستانهی سی سالگی و در حالی که انگار آن شور سالهای پیش دارد در من فروکش میکند میبینم که همه چیز معمولی است و من یک آدم معمولی هستم که در تمام این سالها نتوانستم از این معمولی بودن لذت ببرم. سردرگرمم و احساس میکنم در این سالها تنها کاری که کردم از این شاخه به آن شاخه پریدن بود، بی آنکه مصمم به هدفی بچسبم. همش احساس کردم اگر چیز دیگری یاد بگیرم بهتر است، کار دیگری بکنم جالب تر است، اما نتوانستم آن چیزی که برای آن ساخته شدم را پیدا کنم و حتی جرات و جسارتش را هم نداشتم که خودم را برای چیزی بسازم. انگار همش دنبال معجزه بودم، دنبال یک نبوغ عظیم، دنبال خلاقیت هر روزه، چیزی که وجودش برایم میسر نبود.
حالا دارم وارد دههای میشوم که بیشک مسئولیت ها و ناملایمت ها بیش از پیش خواهد بود و گویی فرزانه بی هیچ اندوخته ای دارد وارد یک نا کجاآباد میشود و ناچار است که ادامه بدهد! کاش سویی که باید را، جادهام را پیدا میکردم…
این مطلب در آخرین دیدگاه خودنمایی کرد و من یه لحظه احساس کردم که چقدر بهش نیاز داشتم.
من چند ماه دیگه سی سالم میشه ، ۲۰ تا ۳۰ سالگیم اینقدر عجیب و شلوغ گذشت که این برهه از زمان که آرامش نسبی دارم دلم میخواد به سوگ یا جشن یا یه چیزی از گذشته بشینم .
بیست سالم بود که عاشق شدم و با پیشنهاد از سمت من منجر به ازدواج شد، هنوزم این اتفاق را جز مهم ترین اتفاقات زندگیم میدونم ، وقتی از ۲۱ سالگی کسب و کار خودمون (خانوادگی) شروع کردیم مجبور شدم بدون هیچ تجربه ای بشم مدیر چون اون بازه احتمالا تنها یکی از ویژگیهای یه مدیر را که تصمیم گیری بود داشتم ، درست یا غلط تصمیم میگرفتم و اجرا میکردم و هزینه هاش را که اکثر وقتا با کم شدن رفاه بود میدادیم البته بعدا تحصیلات تکمیلی مدیریت ادامه دادم تا همیشه هم هزینه تجربه ندیم ، تو همین دهه ۴ بار سرمایه گذار عوض کردیم ، ۳ بار شهر محل سکونت و دوبار کشور محل سکونت ، امروز که به شرکتی نگاه میکنم که هیچ کس نمیدونه ایرانیه و فقط سه تا رقیب قدر در دنیا داره ، نمیدونم چرا هیچ ذوقی ندارم، همش همین بود ، همش همینه ، دغدغه تامین مالی برای شروع و گسترش ، دغدغه های گمرکی ، قوانین در حال تاخیر ، قوانین تو کشورهای مختلف اوایل خیلی جذاب بودا ازش لذت میبردم هر لحظشش یادگیری بود ولی از یه جایی همش تکرار بود تکرار روزمرگی به روش جدید، تو همین دهه چند سالی را تصمیم گرفتم با یه بیماری سخت تنهایی مبارزه کنم و از هیچ کس کمک نخواستم و کارم کردم انگار نه انگار بیماری در بیرون بود ولی در درون … ، اولین بار که فهمیدم دلم میخواست داد بزنم و به همه بگم تا کمکم کنن، ولی بعد از چند ساعت و چند روز سکوت ، دیدم حوصله هیچ همراهی ، موج منفی و مثبت و هر چیز دیگه را ندارم ، تصمیم گرفتم تا زمانی که بیماری اجازه میده و چیزی در ظاهرم نشون نمیده این موضوع برای خودم باشه ،و این یعنی کل دوره درمانم ، اون تنهایی، ادم های نا امید و امیدواری که در بیمارستان میدیدم ، مدت زمان صبری که باید برای اومدن جواب آزمایش و نتایجش میکردم ، همه چیز باعث شد هرچند سرکار از هر نظر برونگرا بودم ولی انگار درونگراترین لحظات خودم را میگذروندم .
در نهایت تمام شور و هیجانمو از دست دادم ، احساس میکنم خیلی از اتفاقات زندگیم را زودتر از سنم تجربه کردم ، موفقیت هام از سنم جلوترند ، دیگه حرف مشترکی با دوستام ندارم ، تا جایی که میتونم تو جمع صحبت نمیکنم یه بار تو جمع دوستام که داشتن در مورد دغدغه هاشون و رویاهاشون حرف میزدند ، خیلی سعی کردم بهشون بفهمون دنیا قرار نیست به جای خاصی برسه ، حتی ماهم قرار نیست به جای خاصی برسیم ، قرار نیست اتفاق عجیب غریبی بیفته تهش هیچی نیست ولی خوب طبیعتا اصلا موفق نشدم ، وقتایی که عکسهای بچگی دخترمو و فیلمهاش را میبینم هر لحظه احساس میکنم فرزندی را ازدست دادم چون به اندازه کافی اون لحظات را زندگی نکردم ، الانم به ندرت حوصله آدم های جدید را دارم ، احساس میکنم رابطه های جدید با هدف های مختلفی ایجاد میشه برای همین از همون اول معلومه اون دوام را نداره .
در رابطه با خانوادم خیلی زودتر از این حرفا مجبور شدم نقش حمایتی داشته باشم .
یه جور احساس عجیب غریب دارم، همین الان که پشت میزکارم نشستم و دارم این مطلب را مینویسم چند روز نتونستم یه برنامه استراتيی شرکت را چک کنم و تایید بدم برای شروعش ، دلم مسافرت میخواد، یه کوه با یه غریبه آشنا که نمیدونم کیه 😐
تو کامنتها باران نوشته بود که عاشق بودن را دوست داره، یه مدته این را من هم فهمیدم ، اصلا مهم نیست که طرف مقابل کی باشه ، اون احساس درونی واقعا قشنگه ، یه جورایی انگار قسمتهایی از خودت را بهت نشون میده که تو روزمرگی گمش کردی، ولی باید فقط درگیر اون احساس شد نه اون آدمه چون اونم هدفش از رابطه با من فرق داره .
تو اوج دعواهای با سهام دارا، سفرهای زیاد، کشور گشاییهای شعبه و نمایندگی برای محصول ، اوج دویدن هام آرامش و رضایت درون داشتم که الان تو اوج سکون و آرامش محیط اطرافم اون را ندارم ؛ انگار یه بعدی از خودم تو زمان گم شده .
چقدر خوب که این حرفا را اینجا زدم . حس سبکی میکنم . اگر این دیدگاه بالا نمیومد و مدفون میشد حتی حس بهتری داشتم 😐 .
ممنون بابت قلم شیوا و رسای آقا معلم عزیز که قلمش همیشه آرامش بخش و راهگشاست،
ممنون از سمانه هرسبان که در بزنگاه ها مطالعه مطالب طرح شده رو یاد آوری میکنه،
خیلی خوشحالم که امروزم رو با افکاری که شروع کردم تموم نمیکنم.
پاینده و سلامت باشید
[…] کردهام. بهترینشان هم پستهای محمدرضا شعبانعلی(+) و امیرمحمد قربانی (+) است. اینها هم به گذشته […]
[…] برای حمید | درباره دههی چهارم زندگی (سی تا چهل سالگی) […]
سلام محمدرضا، قبلا این متن رو خونده بودم، اما حالا که چند روزه به طور جدی وارد دهه چهارم زندگیم شدم، از نو خوندمش. گفتم این پیام تشکر رو بگذارم هر چند که این جا فضاش سنگینه و خیلی حرف خاصی برای زدن ندارم.
دوباره برای خودم از این متن نوت برداری کردم، و توصیه نهایی که نوشته بودی رو لازم داشتم از زبان کسی مثل تو بشنوم حتی اگر تکراری به نظر برسه.شنیدن بعضی جمله های تکراری از سمت بعضی آدم ها، برداشت متفاوتی رو در ذهن آدم میسازه و قطعا وزن متفاوتی داره.
این رو آویزه گوشم می کنم که فهرست آرزوهام رو بدون توجه به آرزوهای دیگران بنویسم حتی اگر آرزوها و خواسته هام در نظر بقیه خیلی لوس و بی معنی به نظر برسه. ( دقیقا کاربردی ترین واژه این جا برای من همین کلمه لوس بود). شاید این مدت با دنبال کردن بعضی از آرزوهای کوچیک و بی معنیم در نظر بقیه، اتفاقات خوبی توی زندگیم افتاده. بازم ممنون.
محمدرضا جان
نوشته ات رو خوندم. من به لحاظ زمانی “یه کمی عقب تر از این چیزی که تو توصیف کردی هستی ولی خیلی جاها رو درک می کنم. نمیگم کامل می فهمم چی میگی ولی فکر می کنم که متوجه خیلی از حرف هات هستم.
تلنگرهای خیلی به جایی ازت شنیدم چه در مورد جستجو گری، چه در مورد بیشتر قدر دونستن حاشیه ها و چه در مورد دل به دریا زدن های به جا و نترسیدن ها.
مدتیه که دارم سعی می کنم بیشتر از قبل برای خودم زندگی کنم و مسیری که فکر می کنم حال من را خوب میکنه را با قدم های محکم تری طی کنم. نمی دونم چه آینده ای در انتظارم هست اما هرچی که هست، میدونم چیز خوبیه و به آینده امیدوارم.
خوشحالم که می تونم گاهی دست تو رو توی این مسیر بگیرم. همونطور که چندوقت پیش به کمکت نیاز داشتم و تو هم دریغ نکردی.
من ازت ممنونم که برای من معلم خوبی بودی و هستی. خوشحالم که باهات آشنا شدم و هر سال که میگذره، هر سال همین روزها، دوست دارم بیام اینجا و تبریک بگم. درسته خیلی دستم پر نیست تا بتونی بهم افتخار کنی اما همین که تو رو دارم خوشحالم.
تولدت بر ما مبارک باشه. امیدوارم دهه پنجم زندگیت را شیرین تر از قبل سپری کنی.
پی نوشت (نامربوط):
یادمه یه بار صدرا در مورد لینک دریافت کد فعال نوشته بود و یادمه تو هم زود این مسأله رو درست کردی. الآن دوباره دیدم وقتی روش کلیک میکنیم، به صورت پاپ آپ باز نمیکنه. برای همه اینجوریه یا فقط برای من اینجور شد؟
البته از اونجایی که نباید از یه سوراخ چندبار گزیده بشیم، برای اینکه برای دفعه سوم گزیده نشدم، هر دو خط یه بار متنم را کپی می کردم که اگه رفت، فقط ۲ خط رو از دست داده باشم.
تولدتون مبارک
سلام محمدرضا امیدوارم حالت خوب باشه.
اینکه توی یکی از کامنتها از ناامیدی حرف زدی به نظرم شاید حداقل برای من تلنگر خوبی باشه که به عنوان دوستان تو همیشه بار پیدا کردن امید رو بر دوش تو نزاریم، تو هم حق طبیعی خودت رو برای گاهی ناامید شدن داری.
و نکته بعدی هم که خودت هم بهش اشاره کردی این هست که خیلی خوبه که جایی مثل اینجا وجود داره که میشه بعضی حرفهای ته دل رو که کمتر جایی میشه زد، گفت. از این بابت هم ممنون.
برای من خوندن این متن خیلی جذاب بود.
فکر میکنم هر دهه از زندگی آدمها البته با توجه به نوع زندگیشون، خانوادهای که توش بزرگ شدن و شهر و کشور و الی آخر، ویژگیهای خاص خودش رو داره، اما خواستم بگم من هم بعضی از چیزهایی رو که گفتی تجربه میکنم.
من هم با وجود اینکه در این دهه از زندگیام بیشتر از همیشه تلاش میکنم شغل و جایگاه مناسبی داشته باشم اما فکر میکنم نقش شغل گاهی فقط اینه که در طول روز اونقدر ذهنمون بهش مشغول باشه و خسته بشیم که شب خواب عمیق و راحتی داشته باشیم و مهمتر همون استکان چای داغ و یا قهوهای است که در گپ و گفتها و دیدارهایمان میخوریم همون حرفهای از ته دل که به کمتر کسی میزنیم هست، همون لبخندها و همون امنیتی که در کنار هم میتونیم به همدیگه بدیم. همون فضاها و آدمهایی که میتونیم در کنارشون خودمون باشیم و راحت از اشتباهاتمون بگیم و نگران این نباشیم که الان طرف مقابلم چه قضاوتی میکنه. چون اونقدر تونستیم فضا رو امن کنیم که کمتر قضاوت کنیم و یا نگران قضاوتهامون نباشیم،. (هر چند این رو دیر فهمیدم.)
من هم این روزها قدر فرصتهای کوچک یا در ظاهر کم اهمیت زندگیام شبیه مثالهایی که زدی رو بیشتر میدونم چون فکر میکنم اینها در آینده تبدیل به بهترین قسمتهای زندگیام میشن, این روزها فکر میکنم بزرگترین سرمایه من آدمهایی هستن که میتونم خود واقعیام رو بهشون نشون بدم. و خوشحالم که این فرصت رو دارم که بدترین شکل خودم رو میتونم برای دیگران توصیف کنم، اینجوری برای بهترشدن فرصت بیشتری دارم. و حس حقیرانه دست و پا زدن برای خوب بودن ندارم و حس سبکباری دارم.
در مورد منتور و حرفهایی که توی کامنتها زدی براساس تجربیات خودم و البته شاید اشتباه هم باشه و مشکل به سطح توقع و انتظارات من برمیگرده اما من به نقطهای رسیدم که احساس کردم اون آدم خردمند، دانا و یا منتور رو در درون خودم جستجو کن، اونقدر به مغزم فشار بیارم، اونقدر حجابهای مختلف رو از جلو چشمم کنار بزنم که خودم بتونم درک بهتری از دنیا داشته باشم و مسیر بهتری رو برای خودم بسازم.
یعنی از یه جایی بعد سعی کردم انتظارم از مغز خودم بالا بره و وادارش کنم تصمیمهای بهتری بگیره و بهش اعتماد کردم و باز درصدی رو هم براش گذاشتم که اشتباه کنه و گند بزنه و ببخشمش، تابحال این نقطه جزو بهترین و دلپذیرترین تجربههای این روزهام بوده و نتایج خوبی گرفتم اعتماد به نفس خوبی بهم داده، چون فهمیدم بهترین کسی که تو ساختن مسیر زندگی میتونه بهم کمک کنه خودم هستم و از دیگران تنها تک جملههایی رو به یادگار داشته باشم و نه بیشتر از این، چون آدمهای بیرونی براساس دنیای درون خودشون که معلوم نیست چی توش هست تصویرهایی رو از دنیا به من نشون میدن, حس میکنم اون تصویر گاهی اوقات ممکنه به چیزهای زیادی آلوده باشه.
نمیدونم شاید برای تو هم تو دهه چهارم زندگیات اون خردمند درونیات قدرتمندتر از خردمندهای بیرونی بوده.
البته باید بگم رسیدن به این نقطه اصلا کار راحتی نبود هر چند هنوز در نقطه صفر این مسیرم اما پوستم کنده شد تا به این نقطه برسم و همراه با درد زیادی بود و هنوز هم هست. اما لذت خودش رو هم داره.
خوشحالم که من تونستم تو دهه چهارم زندگیام که خیلی هم سخت به نظر میرسید اون تغییر جدی رو که گفتی و مربوط به شغل بود رو انجام بدم، هر چند این تغییر با چالشهای زیادی برام همراه بوده، چالشهایی که بسیار هم دردناک بود و خودم واقعا فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه تا وقتی که تجربههای دیگران رو خوندم فهمیدم من هنوز ابتدای راهم، چالشهایی که مجبور بودم تنهایی اونها رو تحمل کنم، چون کسی حتی اگه هم میخواست نمیتونست کمکم کنه، باید خودم با چیزهایی تنهایی روبرو میشدم روزهای رو تجربه کردم که خودم رو راضی نگه میداشتم درد رو حداقل برای امروز تحمل کنم تا فردا و هر روز این قول رو از خودم میگرفتم، تجربه عجیبی بود.
خلاصه اینکه هنوز هم خودم نتونستم معنا، خرد و یا هر مفهوم دیگهای رو برای این تغییر تحولات پیدا کنم و نمیدونم که پیدا میکنم یا نه و یا اینکه اصلا چیزی هست؟ فقط میدونم تا اون لحظه همچنان ناآرام خواهم بود.
سلام معلم
من الان چند روزه که وارد دهه ی چهارم شدم و با کلی از تجربیاتی که گفتی کم کم دارم درک میکنم و بهشون میدونم طی یک دهه خواهم رسید.
درمورد موضوعی که درباره ی دوستان گفتی خیلی روش فکر خواهم کرد و سعی میکنم از این انزوا گاها خروجی داشته باشم و برا دهه ی بعدیم اندوخته ای داشته باشم.
هدف از کامنت عرض ارادتی بیش نبود
میرمونس جان. سلام.
ممنونم از لطفت که وقت صرف کردی و اینجا کامنت گذاشتی.
امیدوارم دههی چهارم زندگی برات سرشار از اتفاقهای خوب باشه و بتونی به شکلی مفید و بهرهور ازش استفاده کنی.
همونطور که در داخل متن گفتم و تو هم بهش اشاره کردی، به نظرم مسئلهی «شکل دادن به یک شبکهی دوستی» باید در صدر اولویتهای ما قرار بگیره.
داشتن شبکهی دوستی و بهرهگیری از «حمایت اجتماعی» همیشه و همه جا مهمه. اما فکر میکنم در کشورهایی مثل کشور ما که بیثباتی و ناپایداری و ابهام بسیار زیاده و به نظر میرسه که این ویژگیها در سرشت و سرنوشت ما جا خوش کرده، شاید بشه گفت بحث شبکهی دوستی و کسب حمایت اجتماعی اهمیت مضاعف پیدا میکنه.
باز هم برات روزها و سالهای خوب آرزو میکنم.
محمدرضا لطفا اگر فرصتی بود نظرت راجع به ازدواج و انتخاب شریک زندگی را هم بگو. مثلا دو تا آدم در دو دهه متفاوت از زندگی چطور می تونند همراه هم باشند و یک زندگی مشترک تعریف کنند.
من قبلا جستجو کردم و نتونستم نظرت را در این رابطه پیدا کنم و امیدوارم اگر قبلا هم در جایی گفتی با کمک شما یا دوستان بتونم پیدا کنم و بخونم، چون خیلی برام مهمه دونستن نظر معلم و الگوی شخصیتی ای که شما باشید.
معلم عزیزم؛ محمدرضا. سلام بر تو!
خسته نباشیدی گرم دارم بابت زحمتی که کشیدی در نوشتن این مطلب.
برای منی که در آستانهی سومین سال از سومین دههی زندگیام هستم، خواندن اینها با همذاتپنداری سختی همراه بود. چرا که گذر عمر، تجربهایست که تنها با <> حاصل میشود و تصور کردنش ولو با ریزترین جزئیات نقل شده از سمت تو، کاری برایم دشوار بود و چه بسا نتوانستم آنجور که باید و شاید حرفهایت را درک کنم.
به نوشتن حداقلی درمورد ۱۰ سال دیگرم اکتفا میکنم. اینکه بعنوان یک دانشجو در ۲۲ سالگی، این مسیر را چه خواهم کرد و چطور طی خواهد شد هم بماند. همینقدر بگویم درموردش نوتبرداری کردم و جایی کنار یادداشتهایم نگهش داشتم حرفهایت را.
در مورد ریسک پذیری حرفت مرا به فکر فرو برد. اینکه یک ریسک ساده و دمدستی در این روزهای با قوهی جوانی، میتواند فشاری سخت را در ۱۰ سال دیگر تحمیل کند. پس نباید با تکیه بر نیروی سرشار این روزها و در این ایام، بیگدار به آب زد و خیلی به توانِ موقتیات متکی باشی. این را خوب فهمیدم از حرفهایت!
اما: سوال من اینجاست که <>
نمیدانم مصادیقش را لابد بیشتر از من دیدهای و اکنون که اینها را میخوانی، قطعا چیزهایی بخاطرت رسید. ولی یکی از آنها به دید من، شاید چگونه و با چه کسی ازدواج کردن باشد. شاید انتخاب محل زندگی. شاید ترجیح دادن به ادامه تحصیل یا ماندن در اینی که هستی. شاید انتخاب کردن بین اولویت قرار دادن شغل یا خانواده!
اینجای نوشتهات، برای من اندکی ابهام داشت و حس کردم توضیح بیشتری نیاز دارم.
برقرار و سرزنده باشی معلمجان!
با عرض پوزش گویا سوالات داخل علامتها نیامد. پاسخ مینویسم بر نوشتهام تا مفهوم مشخص شود.
گیومهی اول: تنها با گذر عمر
گیومهی دوم: چطور باید از این ریسکهای ظاهراً ساده ولی باطناً سختیآفرین و وبالگردن دور شد و آنها را به موقع تشخیص داد؟
محمد رضا جان سلام
راستش نمی دونم چقدر پرسشی که در اولین کامنتم می خوام مطرح کنم، به عنوان اولین سوال یک شاگرد سنجیده و مناسب هست یا نه، ولی چون احساس کردم شاید این پست خیلی هم بی ارتباط به دغدغه ی این روزهای من نباشه، به خودم این جسارت رو دادم که اینجا مطرحش کنم.
امیدوارم مدل این دانشجو ساکت های سر کلاس نبوده باشم که در تمام این سال هایی که سرکلاس بودن، جیک شون درنیومده و استاد اصلا ندیدتشون، حالا بعد از عمری که دست بلند کردن تا سوالی بپرسن، از همون کلمات اول استاد به عمق جهل و نادانی شاگرد پی می بره و خلاصه، عمق نادانسته هام مشخص بشه.
محمد رضا جان
توصیه ات برای زندگی عاطفی آدمی که در حال حاضر اولویت زندگیش کار هست و در اواخر دهه ی سوم زندگی اش قرار داره، چیه؟
راستش اونجوری که من خوندم و فهمیدم، الزاما ممکنه اون شخصی که من ازش صحبت می کنم workaholic هم نباشه. یعنی من از آدمی حرف می زنم که از کار کردن لذت می بره، ولی هنوز به اون جایگاهی که دوست داره در کارش کسب کنه نرسیده و با توجه به شرایط خودش و کشور، تصمیم گرفته فعلا، تمام توان و وجودش رو بزاره تا در کارش موفق باشه.
این آدم با یک مشکل و پارادوکس اساسی در رابطه ی عاطفی اش مواجه شده.
اگر بخوام یک ذره دقیق تر حرف بزنم، بهتره از یک تضاد بگم. تضاد اینکه شاید برای آدمی در اواخر دهه ی سوم زندگیش که هنوز شرایط کاری تثبیت شده ای نداره، اولویت اولش کار باشه، ولی خب شریک عاطفی این آدم هم طبیعتا منطقیه که نگران این شرایط باشه. نگران این که چقدر در زندگی طرف مقابلش نقش داره و براش مهمه. چقدر این دیواری که داره بهش تکیه می ده سست یا محکمه و آیا یک روزی و یک جایی، ممکنه بلاخره این آدم مجبور شه بین کار و رابطه ی جدی یکی رو انتخاب کنه؟
راستش اگر در این لحظه از اون آدم علاقه مند به کارش بپرسی، قصد نداره فعلا چیزی جز کارش رو اولویت اول زندگی اش قرار بده. می دونم که آدم با آدم هم متفاوته، ولی دوست داشتم اگر امکانش باشه، بهمون بگی که به عنوان آدمی که حداقل در دوره ای از زندگیش خیلی کار می کرده و اونجوری که من فهمیدم اولویت اول زندگیش کار بوده (شایدم من اشتباه فهمیدم، خوشحال میشم اگر صلاح دیدی راجع به این مساله اشاره ای بکنی) در این مقطع زمانی (بعد از چهل سالگی) چه نگاهی به ماجرا داره؟ آیا از اهمیت کار برای محمد رضا کاسته شده؟ آیا بنظرش در زندگی آدم بهتره روابط عاطفی طولانی مدت رو از همون دهه ی سوم زندگی اش بوجود میاره؟
البته، در بخش هایی از همین پست به مساله ی دوستی و ساختن روابط به طورکلی اشاره کردی، ولی خوشحال میشم اگر درباره ی این شکل بخصوص تر از رابطه، نظر محمد رضای امروز رو برامون بگی.
نمی دونم چقدر در پاراگراف های بالا تونستم به موضوع مورد بحثم یه ناخنک هایی بزنم، ولی به طور کلی سوالم اینه که، برای افرادی که امروز کار اولویت زندگی شونه و تمام توان و زمانشون رو صرف اون می کنن، چه پیشنهادی برای زندگی عاطفی شون داری، مسلما منظورم از پیشنهاد یک راه حل مشخص نیست، منظورم اینه که بهمون یک دیدی بدی از اینکه در آینده ممکنه، ممکنه، با چه چیزهایی رو به رو بشیم و در تصمیم گیری هامون بهتره چه پارامترهایی رو دخالت بدیم.
البته که مهمترین مساله، خود شخص علاقه مند به کار نیست. مهمترین مساله اینه که چیکار کنیم که شریک عاطفی کمترین آسیب رو ببینه؟
آیا پاک کردن صورت مساله و نداشتن روابط عاطفی جدی برای چنین آدم هایی رو توصیه می کنی؟ یا آیا تلاش برای تغییر کردن جایگاه کار در ذهن اون آدم رو توصیه می کنی؟ آیا در این شرایط این امکان وجود نداره که شخص بعد از مدتی که سعی کرد زمان بیشتری رو به رابطه اختصاص بده، هم خودش و هم شریک عاطفی اش رو حسابی آزار بده و در نهایت برگرده پی اولویت اول و آخرش، یعنی کار؟
ببخشید که انقدر زیاده گویی کردم، احساس کردم شاید با توضیحات بیشتر بتونم فضا رو کمی روشن تر کنم. امیدوارم هر آن چیزی که در این خصوص به ذهنت میاد و احتمالا در سوال من هم وجود نداره باهامون درمیون بزاری.
تشکر تشکر و هزاران تشکر بابت این وقتی که برای ما و نوشتن این مطلب گذاشتید. فکر کنم بیش از بیست بار این مطلب را خواندم
پیش نوشت: سال ۸۸ با تیمی کار می کردم. یک روز شخصی که میشه گفت مدیر ما بود برای اینکه از ما پذیرایی جانانه ای بکنه کلی تدارک دیده بود، بهش گفتم من چجوری می تونم این کار تو رو جبران کنم؟
گفت همین کار رو برای بچه های تیمت بکن، این میشه جبران کار من
از آنجایی که من همیشه دوست داشتم و دارم که بیشتر عملم قوی باشد تا حرفم، می خواهم برای تشکر عملی از شما (به اندازه سوادکم و تجربه اندکم) اقدام به نوشتن مطلبی برای دهه سوم کنم. تا بلکه کمی جبران (در حد وسع کوچک خودم) زحمت کرده باشم.
خب اینجوری که من متوجه شدم دهه چهارم خیلی خیلی سرنوشت ساز هست و با توجه به متن شما و کامنت های دوستان آخرین دهه زندگی برای سازندگی و رسیدن به دستاوردهای پایه ای است. آنقدر که پیش خودم تصمیم گرفتم این دهه را به ۵ تا دوسال تقسیم کنم که بهتر بتوانم ان را مدیریت کنم و کوتاه شدن زمان در هر بازه به من تاکید کند که وقت کم است.
بخش “حاشیه ها، ماندگارترین لحظات را ساختند” را عمیقا فهمیدم. چقدر خوب شد که این سوال را پرسیدم و شما این مورد را متذکر شدید. از همان روز در حال تمرین هستم. (آخه میدونی محمدرضا من ادم حرف گوش کنی هستم، مثلا مشاور تغذیه ام بابت موردی به من گفته بهتره برای ناهار سعی کنی فقط فلان غذا رو بخوری و من حدود چهار سال هست که هر ناهار دارم همون نوع غذا رو می خورم – به جز پنجشنبه و جمعه)
“وقتی نگرانی آینده هنوز بر ما غالب نشده” این قسمت واقعا برای من ترسناک بود. چون خودم فکرش را هم نمی کردم از اینی که الان نگران هستم، هم نگران تر شوم. در مورد ریسک پذیری که گفتید همیشه با خودم فکر می کردم ریسک پذیری با سن رابطه معکوس دارد و با میزان دارایی (پول) رابطه مستقیم
شبکهی دوستی به تدریج تثبیت میشود. چقدر خوب شد این را گفتید، چون من فکر می کردم که شبکه دوستی دیگر در دهه سوم تثبیت شده است. پس باید بیش از همیشه به این مهم پرداخت و از دوستی ها جدید نه تنها استقبال کرد بلکه بعضا جستجو هم داشته باشم.
در رابطه با “برای خودمان زندگی کنیم” واقعا موافقم (البته من کسی نیستم که مخالفت کنم، یا موافقتِ من تاییدی باشد، بلکه منظورم این است تجربه من هم تا به اینجا همین را نشان می دهد)
سلام محمدرضا عزیز
امیدوارم که این روز ها حالت خوب باشد و در سلامتی به سر ببری.
راستش اول میخواستم پای جوابی که به کامنت یکی از بچه ها داده بودی بنویسم ولی پشیمون شدم وسط گفتگو شما بپرم.
نوشته بودی که این روز ها از این همه ابهام عصبانی هستی و بهترین ساعت ها که ارامش رو برات بهمراه دارد ساعت خوابت هست.
منم قبلتر ها برای اینکه با زندگی تو این کشور کنار بیام سعی میکردم فراموش کنم که ایران زندگی میکنم، مثل کسی که میگوید عصبانی نیستم در حالیکه به شدت خشمگین هست. اما این روزها این روش قدیمی و پیش پا افتاده من جواب نمیده و هر روز بصورت exponential شدت ناامیدیم بیشتر میشود.
میخواستم بدونم چطور و با چه در طرز فکری با واقعیت زندگی تحت این حاکمان کنار میای؟
پانیذ جانم.
کاملاً حست رو میفهمم. حسی که کم و بیش در همهی ما هست و از اینکه «یگانه فرصتِ تجربهی زندگیمون» داره به شکلی نامطلوب میگذره، دلگیر و اندوهگینیم.
سرنوشت ما توسط کسانی تعیین میشه که خودشون بهترین زندگیها رو در روی زمین و پیش از مرگ، برای خودشون فراهم کردهان و به ما، وعدهی رستگاری در زیر زمین و پس از مرگ میدن و قطعاً این تجربهی خوشایندی نیست.
شاید مطلبی که من با عنوان هنر فراموش کردن آنچه بر ما میگذرد نوشتم، به نوعی پاسخ به همین دغدغه و نگرانی تو باشه.
من تا چند سال قبل، برای «آینده» برنامهریزی میکردم و به ساختن «آیندهای بهتر» فکر میکردم و بخشی از زمانِ «حال»م، صرف فکر کردن به آینده میشد.
الان تقریباً به نتیجه رسیدهام که ما – اگر پذیرفته باشیم که در این کشور بمونیم – باید بپذیریم که سهم کوچکی در ساختن آیندهمون داریم و بخشی از آیندهی ما از رویدادهای محیطی شکل میگیره. این فقط ما نیستیم که اینطوری هستیم. در ارشدترین جایگاههای کشور هم، باید بنشینند و ببینند باد از چه سمتی میاد و اونها رو به چه سمتی میبره. یه جور «انفعال مدیریتی» که از «قفل شدن در گذشته و لنگر انداختن در تحجر» آب میخوره.
با این فرض، عمیقاً تلاشم رو میکنم که به لحظهی «حال» پناه ببرم.
هر روز که از خواب بیدار میشم، فرض میکنم که آخرین روز زندگیم هست. وقتی میرم پارک، جوری درختها رو نگاه میکنم که انگار پس خروج از پارک، قراره همه چیز با یک انفجار از بین بره.
حتی وقتی یه لیوان آب میخورم، فرضم بر اینه که ممکنه هرگز فرصتی برای نوشیدن لیوان آب بعدی پیدا نکنم.
هیچ ابایی ندارم که گاهی، کنار خیابون لب بلوکهای سیمانی بشینم و با هیجان، گذر آدمها و ماشینها رو نگاه کنم و لذت ببرم. کاری که قبلاً هرگز انجام نمیدادم و شاید هم الان اگر کسی من رو در اون حال ببینه، نتونه چنین تصویری رو با تصویر ذهنیای که ازم داره تطبیق بده.
شاید به نظر بیاد چنین نگاهی کمی تلخه. اما بعد از مدتی تمرین، تلخیهاش از بین میره و شیرینیهاش باقی میمونه.
ترجیح میدم حداقل این یکی دو سه سال رو – که به نظر میاد از بلاتکلیفترین مقاطع تاریخ معاصر ما باشه – با این شیوه بگذرونم و زندگی رو به شکل عمیقتری تجربه کنم.
نمیدونم زندگی در «حال»، برای تو چه مصداقهایی پیدا میکنه. اما عمیقاً آرزو میکنم که بتونی مصداقهاش رو پیدا کنی و براش وقت بذاری. «نگرانی از آینده» – که البته منطقی و قابل درکه – میتونه ما رو به شدت فرسوده کنه و حتی اگر آیندهی خوبی هم در انتظار باشه، ما رو از فرصت دیدنش محروم کنه.
سلام دوباره
محمد رضا جان تولدت مبارک باشه (امیدوارم که درست گفته باشم)
راستش من هم از این کار ها زیاد انجام میدهم، میتونم بگم یکی از مصداق های ساده اش این هست که شاید ساعت ها به آسمان ( اگر خوش شانس باشم اسمان پاک و زیبای شب) نگاه میکنم و تصور میکنم اگر رنگ دیگه ای بود، چطور اطرافمون شکل میگرفت. بعد، از این که میتونم این همه زیبایی را درک کنم در عجب میمونم و روزم را ادامه میدهم.
اما در مورد آینده، شاید دلیل عمدش این باشه که خیلی ها و حتی تو هم معتقد باشی که ادم هایی که حول و حوش سن من را دارند؛ بیشترین فرصت این را دارند که ایندشون را بسازند به عبارتی زیربنای زندگی الان ساخته میشود. خب حسرت نخوردن بابت اتفاقاتی که این چنین روی این زیربنا تاثیر میگذاره –احتمالا در بهترین حالت برج پیتزا کج بهمون تحویل بده– یکم سخت باشد.
با همه این ها- ببخشید نطق غر و نگرانیم چند وقت این جا باز شده – از وقت ارزشمندی که برای نوشتن در مورد دغدغه های ما میگذاری، صمیمانه ممنونم و تلاشم این هست که تکیه بیشتری به لحظه حال داشته باشم.
امیدوارم همه ما بتونیم، این مقطع را با ارامش بیشتر و لحظات شادتری بگذرونیم.
سلام.
بعضی وقتها یه حسی بهم می گه فلان مطلب رو بذار بعدا سر فرصت بخون. مثل همین پستی که دو هفته است اینجاست و من الان خوندمش.
بیشتر از نیم ساعته دارم تو حس و حال این نوشته ات بالا و پایین می رم.
من سن شناسنامه ایم شش یا هفت سال از تو بیشتره و الان با خوندن این پست تو و یادداشت های بچه ها، دارم احساس می کنم چقدر تو سالهای گذشته دلم خواسته چند روز رو خالی کنم فقط برای فکر نکردن.
نمی دونم، انگار قبلا یه جایی تو متمم نوشته بودم که دلم می خواد یه روزهایی بدون برنامه اون قدر راه برم و به هیچی فکر کنم که به هیچی فکر کردن هام تموم بشه.
شاید مسخره به نظر بیاد ولی به نظرم طی سالها و دهه های گذشته همیشه می دونستم به چی قراره فکر کنم و تنها چیزی که بهش فکر نکرده ام «هیچی» بوده. انگار مغزم از فکر کردن و برنامه ریزی خسته شده.
من هم الان تو این سن برخلاف همه سالهای گذشته، نگران نمی شم وقتی می بینم وسط کار -تو خونه- و وسط مطالعه و وسط حرف زدن با نزدیکان خوابم برده. دوست ندارم اینجوری باشم ولی به خودم می گم باشه تلافی همه سالهایی که ۴ ساعت در شبانه روز می خوابیدی.
بذار روده درازی نکنم و اینجوری تمومش کنم که : تو دهه ی پنجم زندگی اصلا انرژی دهه ی چهارم رو نداری.
سرت سلامت.
محمد رضا، ازت ممنونم که مثل همیشه حاصل تجربه ها و آموخته هاتو به زبانی که ما هم بفهمیم برامون می نویسی.
بعضی از مواردی رو که اشاره کردی کم و بیش تجربه ی مشترکیه برای من هم. شاید غیر از بحث تجربه های منحصر به فرد هر کدوممون، یکی دیگه از دلایلی که این مشابهت رو ایجاد کرده باشه، این بوده که چندین ساله همنشین روزنوشته ها هستیم. این موضوع از این جهت برام اهمیت داره که یک همسویی ای بین این آموخته ها و تجربه ها با نوشته های متعدد دیگه ای که توی روزنوشته نوشتی هست.(بیشتر توضیح نمیدم دیگه:) امیدوارم منظورمو رسونده باشم)
دوست داشتم منم از آموخته های دهه چهارم یا سومم زیر این مطلبت بنویسم اما هم این روزها ذهنم نا منظم تر از اونیه که چیز مفیدی بیرون بده(که فقط بخشیش مربوط به شرایط بیرونیه) و هم بعضی هاش تکرار حرف ها و آموخته های مشابه میشد. در کنار این نامنظمی، یه تجربه ای هم توی دهه چهارم دارم که بخاطر بیش از حد بی خاصیت نشدنِ کامنتم می نویسمش. احساس میکنم کم کم برخی از آموخته ها و تجربه های مختلفی که توی زندگیم داشتم دارن به هم وصل میشن. حسی شبیه اینکه چندتا جزیره مختلف باشن و کم کم به هم بچسبن. در کل حس خوبی بهش دارم و فکر می کنم میتونه به شبکه ی آموخته ها یا تجربه هام یک نظم و یکپارچگیِ نسبی بده.(امیدوارم درست حسش کرده باشم و این قضیه ناشی از قاطی کردن نورون های مغزم و ارسال پیام های عصبیِ رندم و نامنظم به بقیه قسمتهای مغز نباشه که نتیجه ای جز استهلاک بیشتر برای توان محدود مغزم نداشته باشه و چه و چه 🙂 )
شایدم بعداً به این نتیجه برسم که یه حس احمقانه و زودگذر بوده.نمیدونم. در مقابل انبوه چیزهایی که نمیدونم اینکه بعضی از معدود چیزهایی که میدونم دارن به هم وصل میشن یه کم غیرعادی برام جلوه میکنه. به هرحال فعلا دو سه سالیه که مشکلی با این حسم ندارم و حالم باهاش خوبه. تا ببینم اگه عمر و فرصتی بود “وضعیت” بعدی این حس چطوری میشه.
پی نوشت برای باران: باران جان من از بس این بلا سرم اومده، الان هر چی هر جا می نویسم قبل از هر کاری یه ctrl+c میگیرم. به نظرم به اندازه refreshکردن روزنوشته ها نهادینه شده برام:)
درود بر محمدرضای عزیز. بنده عاشق نوشته های این سبکی شما هستم. پختگی و خردمندی خاصی توی توصیه ها و نوشته های شما هست که خیلی ها از امتیازش محروم هستن.
اما یه سوالی ذهن منو درگیر کرده. ما که دقیقا نفهمیدیم کار و فعالیت شما چی هست. اما میخواستم بدونم کار در زندگی محمدرضا شعبانعلی چه جایگاهی داره؟ وسیله ای برای گسترش آزادی مالی و جایگاه اجتماعی، کار برای آرمانی درونی، یا به عنوان فعالیتی لذت بخش؟ طبیعتاً نمیشه گفت که فقط روی یکی از این گزینه ها تکیه کردید اما احتمالاً یکی از این سه مورد بر موارد دیگه ارجحیت داره.
سلام محمدرضا.
ممنونم بابت مطلب مفیدی که وقت گذاشتی و برامون نوشتی. این مطلب رو رو چند بار خوندم و نسبت به بعضی از قسمت ها سوالاتی برام پیش اومده. گفتم از شما بپرسم تا مقداری برام شفاف تر بشه این موارد.
در این قسمت
دیگر نه دنبال اصلاح محیط اطرافم – به زعم خودم – هستم و نه در پی یافتن و ساختن قلمرو. حتی مسئولیت خوشبخت کردن و به سعادت رساندن جامعه را هم چندان بر دوشم حس نمیکنم (در حالی که حس میکنم افراد بسیاری در دههی سوم و چهارم زندگی، چنین نگاههای بلندپروازانهای دارند).
الان اگر فردی در این ۲ دهه باشه با توجه به اینکه راهکارهایی که اعلام میکنید همیشه مورد استفاده ی افراد زیادی از جمله خود من هست، به این معنیه که بهتره که همچین خواسته هایی رو کنار بگذاریم یا بیشتر منظور اینه که اگر این فکر و مدل در این ۲ دهه وجود داره، بدونیم که داریم درست مسیر رو پیش میبریم؟
(البته توجه دارم به توضیحی که دادید و عنوان کردید تجربه ی شخصی هست اما همیشه الگو گیری از شما سبب رشد من در زندگی بوده)
مورد دوم در مورد این متن هست:
شاید کمی دستاورد مادی هم داشت. اما دغدغهی آن سالهایم پول نبود. الان که فکر میکنم شاید باید کمی (فقط کمی) بیشتر روی دستاوردهای مالی متمرکز میشدم. دههی پنجم زندگی، حوصله و اعصاب و انرژی چندانی برای تلاشهای مالی باقی نمیماند یا لااقل برای من چنین بوده است.
توی این قسمت منظور این هست که به جای کمک کردن یا کسب جایگاه و قلمرو، سرمون به کار خودمون باشه و مسیر این دهه رو با افزایش درامد پیش ببریم و در جهت ساختن قلمرو و جایگاه اقدامی نکنیم؟ اینکه داشتن جایگاه از نگاه بیرونی یک لذت زودگذر و ناپایدار هست؟ اینکه تلاش برای ساختن قلمرو، به معنی هدر رفت منابعی هست که برای این کار میزاریم و چیزی نیست که در دهه ی پنجم به کمکون بیاد؟
سلام. این کامنت من ممکنه طولانی بشه. پیشاپیش از خودت یا کسانی که ممکنه بخونن و براشون آورده ای – از هر نوعی – نداشته باشه عذرخواهی میکنم.
یکم: من دهها صفحه یادداشت شخصی از جنس خاطره نویسی دارم. اینکه چرا تصمیم گرفتم این حرفها رو اینجا بنویسم، دلیلش رو نمیدونم. شاید از جنس برون ریزی باشه. یه جور داد زدن از جنس نوشتاری. شایدم دلیلش اینه که تو زیادی خوب به حرفای ما گوش میدی و زیادی خوبتر مسیری که طی کردی رو توصیف میکنی و همین باعث میشه که ما اینجا رو پناهی بدونیم برای حرف زدن. انگار دستِ ما رو میگیری و با خودت میبری. شایدم این فقط برداشت منه. اصلاً نمیدونم به قول مدل Internal family System، این حرفها از کدوم بخش من میاد و کدوم زیرشخصیت روانیم داره بقیه رو خفه میکنه. هزارتا صدا و فکر توی سرمه.
دوم: گاهی به این فکر میکنم که وقتی میگیم فلان جمله، کتاب یا نوشته خیلی خوبه، دلیلش واقعاً خوب بودنشه یا چون حرفی که میزنه تاییدکننده ی حرفهای ماست این حس رو داریم. گاهی هم اون نوشته یا کتاب اصلاً چیز دیگه ای میگه و ما چیزی که میخوایم رو ازش بیرون میکشیم و میگیم وای چقدر خوب گفته، در حالی که برداشت ما ممکنه فرسنگها از چیزی که توی ذهن نویسنده بوده فاصله داشته باشه. یه چیزی از جنس تله تایید یا همون confirmation trap. اینا رو گفتم که بگم اشاره های این چند وقت اخیرت رو بی نهایت دوست دارم. از حرفی که در مورد مغز شبیه ساز زدی -که البته کامنت تو و بچه ها به دلیل مطالعات کمم کامل و برام به راحتی قابل فهم نبود – تا این پست که زیرش کامنت گذاشته م. خلاصه اینکه دقیق نمیدونم این حرفا رو چرا اینقدر زیاد دوست دارم.
سوم: حدود دو هفته پیش رفتم سفر و بعد از دو سال کسی رو دیدم که عاشقانه دوستش داشتم. کسی که به معنای واقعی کلمه برام مصداق این شعره که میگه “بیمار خنده های تو ام بیشتر بخند، خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب”. کسی که از طریق همین روزنوشته ها باهاش دوست شدم.
بنا به دلایلی که چون شاید دوست نداشته باشه اشاره کنم، این دیدار به معنای شروع رابطه نبود. شاید حتی آخرین دیدار ما باشه. اما امروز که اون دو روزی که توی هر کدومش دو سه ساعت فرصت دیدنش رو داشتم رو مرور میکنم، میبینم همه ش به حرفهای معمولی و تا حدی جدی گذشت که الان چیز خاصی که مرورش من رو غرق لذت کنه ازش یادم نیست. دارم فکر میکنم کاش به جای تمرکز روی بخش جدی زندگی و پرسیدن اینکه “چه خبر” و اونم از همه اتفاقات جدی زندگی بگه و منم متقابلاً همین کار رو بکنم، فقط تماشاش میکردم و بودنمون کنار هم رو بیشتر حس میکردم. جوری که انگار آخرین روزهای زندگیمه. جوری که تصویر لبخندش توی قاب دلم زنده بشه.
یادمه یه بار ازم سوالی پرسید با این مضمون که محمد تو از او چهارسالی که با من دوست بودی پیشمونی؟ و من در جوابش این بخش از یکی از کامنتهای تو رو فرستادم:
“یه زمانی – نمیدونم خودم گفتم یا از یه جایی نقل کرده بودم – نوشته بودم که: هیچ زندگی ای نیست که حتی برای چند لحظه، جاودان نبوده باشه.
این لحظات جاودانه رو جز در عاشقی نمیشه تجربه کرد. مهم اینه که تو برای لحظاتی، این جاودانگی رو تجربه کردی.
لحظات خوبی که عمقشون برای تو نامحدود بوده و بارها و بارها برای همیشه میتونی لذت شون رو مرورکنی. حتی اگر فرصت تجربه ی مجددشون برات وجود نداشته باشه.”
به نظرم رابطه عاطفی یکی از مهمترین جاهاییه که مثل اون شبی که توی متن پست بهش اشاره کردی، باید قدر حاشیه هاش رو بدونیم. چیزی که من متاسفانه بین اکثر دوستای هم سن و سالم میبینم، اینه که اونقدر به جاودانگی ادامه رابطه توجه میکنن که جاودانگی لحظات رو فراموش میکنن. همون لحظاتی که تو به درستی گفتی که برای همیشه میشه لذتشون رو مرور کرد.
گاهی فکر میکنم توی بازی زندگی ای که افتادیم توش چقدر رنج میکشیم ما برای جدیهایی که هیچی نیستن.
چهارم: کرونا باعث شد که جدی نبودن زندگی رو خیلی بیشتر درک کنیم. از طرفی شرایط پر از ابهام و خالی از هر کورسوی امیدی که ما رو گرفتارش کرده اند، این حس رو بیشتر بیدار میکنه که همین لحظات امروز هم باید بیشتر حس کرد از همون حاشیه هایی که بهش اشاره کردی. حتی قبل از اینکه یک دهه رو طی کنیم و تازه بفهمیم اون چیزهای جدی ای که برامون تصویرسازی کرده اند فرع ِقضیه بوده و اصل چیز دیگه ای بوده. چون شرایط – حداقل به زعم من – اونقدر ناراحت کننده ست که من واقعاً نمیدونم همین دلخوشیها و امکاناتی که امروز دارم رو، فردا هم دارم یا نه. حداقل توی یکسال اخیر برای من شیبش نزولی بوده.
اما چیزی که چالش اصلی من و احتمالاً خیلی از آدمایی که حرفهای تو رو میخونن هست اینه که وقتی ذهنمون اینقدر درگیر نگرانی و ترسهای شرایط پر از ابهام امروز شده، چطور میشه بخشی از ذهن رو برای توجه به شب و سکوتش آزاد کنیم. میدونم میشه. میدونم بخش زیادی از این مهارت بیشتر یه چیز درونیه، اما راهش رو بلد نیستم. اگر تجربه ای داری بگو لطفا.
پنجم: این حرفا رو با حال بسیار بدی نوشتم. منی که معمولاً پرانرژی و مثبتم متاسفانه یه مدته انرژیم کم شده و خیلی بیشتر از تصورم، ابهام و شرایط تاریک این روزها نگرانم میکنه. نگران خودم و اطرافیانی هستم که زندگیشون داره سختتر میشه. خلاصه اینکه لحن نه چندان شاد این نوشته از این چیزی میاد که توضیح دادم.
پی نوشت: این یکم، دوم و … هم تقلیدی از کاوه راده که گاهی دنبالش میکنم.
محمد جان. توی این چند روزی که توی روزنوشتهها کامنت نذاشتم (و این نوشته رو تکمیل نکردم)، حرفهای تو و بقیهی بچهها رو چند بار خوندم. اما واقعاً نمیدونستم چی باید بگم و الان هم نمیدونم چی بگم.
حرفهایی که مینویسم، به شکل مستقیم به حرفهای تو ربط نداره. اما به هر حال، دوست دارم زیر نوشتهی تو، منم یه چیزی بنویسم.
با تأکید بر اینکه این حرفها خیلی شخصی هست و کمتر پیش میاد که تا این حد، صریح و شخصی بنویسم.
خود من هم، وضعم شبیه تو و خیلی از انسانهای دیگهایه که توی این کشور زندگی میکنن. دغدغهها و نگرانیها و نارضایتیها و ابهامها بیشتر از چیزیه که بشه پنهانشون کرد.
میدونم ژستِ شیک و باکلاسیه که آدم همیشه خودش رو امیدوار و مثبتاندیش نشون بده. میدونم شبکههای اجتماعی پُر از معلمها، سخنرانها و نویسندههاییه که دارن «قدرت شخصیتشون» رو به رُخ مخاطب میکشن و اینجور میگن (یا شاید وانمود میکنن) که هنوز با انرژی و روحیه دارن ادامه میدن و در برابر شرایط تسلیم نمیشن.
اما میدونم که من در این گروه قرار نمیگیرم. من خیلی به این فکر نمیکنم که «درسته چه تصویری از خودم ارائه کنم؟» بلکه به این فکر میکنم که «الان حالم چیه و حالِ واقعی خودم رو میگم و مینویسم.» وقتی میخواستم توی این مطلبِ دههی پنجم زندگی، بنویسم که انرژی و انگیزهام کمتر از دههی چهارم زندگیمه، با سمیه (تاجدینی) مشورت کردم. گفتم به نظر تو اشکالی داره من این واقعیت رو بنویسم؟ اون هم مثل خودم فکر میکرد که اصل، نوشتنِ واقعیتهاست و درست نیست تصویر واقعی رو روتوش بزنیم و یه تصویر مطلوب (یا جذاب) ارائه بدیم.
خلاصه اینکه من هم این روزها با حال بدی مینویسم. بهترین ساعات زندگیم ساعتهای خوابمه. چون یادم میره که «تحت حاکمیت چه حاکمانی» هستم و نگرانیم از آیندهی خودم، اطرافیانم و مردمی که دارن توی این جامعه کنارم زندگی میکنن، فراموش میشه.
یه پارک کوچیک نزدیک خونهی من هست. از این زمینهای مثلثیِ اضافه اومده در تقاطع دو خیابون که شهرداری چند تا درخت توش کاشته و یه فواره هم گذاشته اون وسط و یه تابلوی بوستان هم چسبونده کنارش.
تقریباً هر روز میرم اونجا یک ساعتی میشینم. به صدای فواره گوش میدم. گاهی با پیکموتوریهای اسنپ که توی چمنها دراز میکشن، حرف میزنم. و سعی میکنم خودمو قانع کنم که اگر این افراد هنوز شوق و امید دارن و با تمام سختیهاشون – که قطعاً بسیار فراتر از منه – لبخند میزنن، من حق ندارم گله کنم و باید شوق و امید اونها رو الگوی زندگی خودم قرار بدم.
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم الان یه عده فکر میکنن من لابد تمام روزم رو همنشین ولتر و نیچه و مونتنی یا نویسندههای معاصر میگذرونم و از اونها الهام میگیرم. اما نمیدونن که فعلاً انرژی و انگیزه رو بیشتر توی آدمهای خستهی درازکشیده توی چمن این بوستان پیدا میکنم. نه آدمهای تمیز و مرتبِ دنیای کتابها.
راجع به رابطهی عاطفی، حرفت رو میفهمم. اما راهحلی براش ندارم. چون فکر میکنم یک بازیِ دونفره است. ممکنه یکی از طرفین بخواد «هر لحظه» رو با تمام وجود تجربه کنه و طرف دیگه، با حرفها و سوالها و دغدغههاش، مسیر گفتگو رو از «حال» به «آینده» ببره. به نظرم، بخشی از مسئله، به شانس برمیگرده. شانس اینکه دو طرف، به نتیجه رسیده باشن که ماندگاری رو در «لحظهها» جستجو کنن و نه در «چشماندازها و هدفها و برنامهها».
شاید کمی هم به تجربهی ما از «رابطهی عاطفی» برگرده. فکر میکنم (و استدلالی هم براش ندارم) که آدم در نخستین تجربهی رابطهی عاطفی، نگاهی ایدهآلیستی داره و هر لحظه رو یک «آجر» میبینه که قرار زیربنای یک «ساختمان بزرگ» رو بسازه. یکی دو بار که آجرها لرزیدند و ستونها فرو ریخت، نگاهمون کمی فرق میکنه. واقعگراتر میشیم و لحظات ناب و عمیق رو قربانیِ «اندیشهی آینده» نمیکنیم.
خلاصه اینکه نمیدونم!
چه در رابطهی عاطفی، چه در سایر جنبههای زندگی، روش غرق شدن در لحظه رو نمیدونم.
برای خود من، چند سالی هست که این تجربه با «مرگآگاهی» به وجود اومده. نمیدونم که چی شد اینطوری شد. اما چند سالی هست که کاملاً مرگ رو نزدیک میبینم و هر حس میکنم هر تجربهای رو برای آخرین باره که دارم لمس میکنم (امیدوارم خوانندهی این متن، مرگآگاهی رو با افسردگی اشتباه نگیره. مرگآگاهی تجربهی عمیقتر و پختهتریه).
شاید در سن من، کمتر افرادی این کار رو انجام بدن. اما وقتی بیرون میرم، کاغذی توی کیفم دارم که توش توضیح دادم که اگر لازمشون شد، به چه کسی زنگ بزنن و با چه شمارهای تماس بگیرن.
یا برای کوکی، جوری غذا میریزم که اگر افتادم، مُردم، تا وقتی که همه چیز سر و سامان پیدا میکنه و کوکی رو پیدا میکنن، گرسنه نمونه.
اما راستش رو بگم، این نوع نگاه رو هم خیلی توصیه نمیکنم. تجربهی لحظات رو خیلی عمیق میکنه. از این نظر خوبه. اما ایرادش اینه که مدام، نگران اطرافیانت و کسانی که دوستشون داری – و دوستت دارن – میشی و این نگرانی، خودش یه رنجی رو به ذهن اضافه میکنه.
فکر میکنم باید روشهای سادهتر و کمهزینهتری هم برای تجربهی عمیق لحظات زندگی وجود داشته باشه. روشی که من هنوز بلد نیستم (چیزی فراتر از تمرینهای مدیتیشن و مایندفولنس و اینجور بازیها).
محمدرضا جان سلام
بابت وقتی که میذاری و توجهی که که به ما داری ممنونم. حضورت برای ما دلگرم کننده ست.
محمدرضای عزیزم
بار اولی ک همون موقع داغ داغ متنت رو خوندم، کپی کردم تو آرشیوم و بارها خوندمش بعدها. مثل دیرآموخته ها که همیشه دم دستمه
شاید اصن این حرفهایی ک زدی از روی آشناییت با یالوم باشه، ولی کتاب درمان شوپنهاورش رو برای بار سوم میخوندم (از خودت یاد گرفتیم چند بار خوندن کتاب خوب رو ?) ک یاد تو و این کامنتت افتادم.
قطعا من در مقام و مرتبه ی شاگردی ام و این بی ادبی رو از اون میبخشی. تو دلم از اون موقع مونده بود ک بگم یا نگم ولی دیگه الان با اطمینان بیشتری میگم حرفمو.
نمیدونم چرا حس میکنم تعمق تو اندیشه های یالوم و روان درمانگری اگزیستانسیال حالتو بهتر میتونه بکنه. (البته اگر قبلا همه کتاباشو نوش جان ننموده باشید ?)
یه کتاب دیگه هم هست به نام شفقت خود از مسیر بهشیاری نوشته کریستوفر گومر، ترجمه دکتر سرافراز.ترجمش عالیه و رویکردش هم کمی متفاوت. تازه تمومش کردم من و بازم حسمیکنم این کتاب هم خعلی میتونه بهتر کنه حالمون رو. برای من اقلا در دهه ی چهارم زندگی این طوری بوده. امیدوارم برای رفقای نازنین متمیم و تو هم همینطور باشه.
چه جالب که هم سن هستیم . تقریبا مطمئن بودم که مخاطبان متمم بسیار جوانتر ند از من . بخصوص مخاطبان خانم . از خواندن تجربیاتتان بسیار لذت بردم . حال تون را خوب وصف می کنید.
این پست روز نوشته ها خیلی جالب بود کلا و منتظر فرصتی هستم که سر فرصت دهه های زندگی خودم را بنویسم .
سلام آقای شعبانعلی عزیز
راستش تا قبل از خوندن نوشته شما، فکر میکردم دهه پنجم از زندگی رو میگذرونم و حتی دههها را شمردم تا باورم شد که نخیر، دهه ششم هستم. من احتمالا ده سال ازتون بزرگترم ولی حرفتون رو باور دارم که سن تقویمی با سن اجتماعی فرق داره. وقتی نوشتههای شما رو میخونم حسم اینه که از من سنتون بیشتره و این بهدلیل تجارب زیادیه که شاید به همون دلیل جستجوگری شما داشتهاید و من نداشتم.
من نصف دهه سوم رو به بازیگوشی گذروندم. دقیقن همون وقتی که باید مثل آدم درس میخوندم. بقیه دهه سوم هم به از سربازکردن یک زندگی مشترک یک ساله گذشت. دهه چهارم رو نفهمیدم چطور اومد و رفت. از بس بار اون نصفه دوم دهه سوم، روی دوشم بود. حتی گاهی خاطراتم یادم نمیاد. نمیدونستم اطرافم چه خبره و توی خودم بودم. حتی از مشکلات زیاد خانوادهام بیخبر بودم. انگار هرکاری در اون دهه کردم، توی خواب گذشته. کار میکردم و خوششانس بودم که در تمام سالهای کار منتور بسیار خوبی در کنارم بود و هست. ولی لذتی از زندگی نبردم. با تنهایی خودم بهقدری خو گرفته بودم که الان فقط میتونم بوی خوب خیابون ولیعصر رو حس کنم که عصرها از عباسآباد تا ونک توش پیاده روی میکردم یا نشر چشمه رو با تکتک لحظاتی که توش گذروندم، بهیاد بیارم. تئاترهایی که خیلی وقتها تنها میرفتم. روزهای اندکی هم بودند که با گروهی از دوستان میگذشت. دوستانی که تقریبا همشون مهاجرت کردن.
اواخر دوره چهارم (همه ش توی ذهنم باید حواسم رو جمع کنم که دههها درست باشن:)) دوباره عاشقی کردم. عاشق زندگیکردن، همیشه بهترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم. و خیلی جالبه برام که اصل عاشقی برام مهم بود و نه آدمی که در کنارم بود. زمان کوتاهی بود پر از قلههای رفیع و درههای عمیق. هنوز هم که بهش فکر میکنم اون آدم رو از حافظهم پاک میکنم و فقط حس عمیقی که داشتم رو به یاد میارم.
دهه پنجم ریسک بزرگی در کار کردم. و یادمه توی وبلاگم نوشتم یا اپرا وینفری میشم و یا همهچیز رو میبازم. نه اپرا وینفری شدم و نه همهچیز رو باختم. منتور خوبم در کنارم بود و یادم داد و کمکم کرد از شکست عبور کنم و به اون به عنوان یک دستاورد بزرگ نگاه کنم.
دوباره برگشتم سر کار اصلی خودم و مدیریت شرکت خودم برعهده گرفتم. خیلی خوندم، خیلی تمرین کردم و خیلی زحمت کشیدم. موفق هم شدم. اواسط دهه پنجم رفتم دوره مدیریت دیدم. داشت تموم میشد که منتورم شما و متمم رو به من معرفی کرد و ازم قول گرفت توی وبلاگم درموردتون ننویسم. و سعی کردم تا دو سه سال ننویسم. بعدها که ازش علت رو پرسیدم، گفت “چون گاهی آدم وقتی از یک اتفاق مهم مینویسه، انگار دیگه رسالتش انجام شده و ولش میکنه و من میخواستم تو اون زمانی که سخت مشغول خوندن و یادگرفتن بودی، متمم رو بخونی و خوب شیرهاش رو بکشی بیرون.”
نیمه دوم دهه پنجم زندگیم شاید پربارترین سالهای عمرم بوده. دوره مدیریت، متمم، شما، کتابهای زیادی که خوندم، همه و همه یک هو منو کشید بالا و انگار یک پله بلند رو در مدت کوتاهی با کار عمیقی که کردم، بالا رفتم.
بعدش دیگه مریض شدم و نتونستم اون سرعت رو داشتهباشم. ولی همیشه خدا رو شکر میکنم که از فرصت خیلی خوب استفاده کردم و آثارش در تمام زندگی با من خواهدبود.
الان پنجاه و دو سالمه. دغدغه بزرگم همون آیندهایه که گفتین. چون میبینم که هرچه سنم بالاتر میره، اشتیاق یادگیری رو دارم ولی همتش در من کمتر و کمتر میشه. یک کتابخونه دارم که تعداد زیادی از کتابهاش رو علامت زدهام که در دوران پیری و خلوتی بازخونی کنم. جوانتر که بودم فکر میکردم دوست دارم سر میز کارم عمرم تموم بشه. ولی الان باخودم فکر میکنم اصلا توان کارکردن رو تا کی خواهم داشت؟ تصویر آینده برام ابهامش بیشتر از هر دهه دیگهای شده. تجربه بهم میگه که از یهجایی به بعد نصف فرمون دست فکر توست و نصف دیگهش دست جسمت و شاید هم دست قضا و قدر در این مملکت سراپا قضا و قدری ما.
از بابت دوست هم باهتون موافقم. دیگه حوصلهای برای ساختن رفقای جدید نمیمونه. با همونایی که داری میسازی. منم اگر این رو در ایام شباب بلد بودم، حتما وقت بیشتری برای دوستیهای بیشتر میزاشتم.
دغدغه خانواده همیشه با من بوده. به جز اون دههای که در خواب و کابوس گذشت و هیچکسی رو نمیدیدم و نمیفهمیدم، بقیه زندگی تمام سعیام این بوده که تا میتونم به پدر و مادرم خدمت کنم و قدر بودنشون رو بدونم که بعد روحم در آرامش باشه. هرقدر هم بیشتر میگذره و دهههای من بالاتر میره و پشت بابام خمتر میشه و چینهای صورت مادرم عمیقتر، این حس در من قوی تر میشه که لحظات تکتکشون مهمند.
حالا بگین چرا این همه حرف داشتی توی وبلاگ خودت ننوشتی بچه؟؟
جواب: حس کردم جمع خودمونیه و آخرشب نشستیم دور هم و گپ میزنیم و منم نطقم باز شد. :-|
باران جان. نوشتهی تو رو در این چند روز چند بار خوندم.
فکر میکنم یکی از داشتههای من – که قدرش رو زیاد نمیدونم – اینه که یه جایی چنین فضایی هست که میتونم شخصیترین حرفهام رو بنویسم و حرفها و تجربههای شخصی دوستانم رو بخونم.
وقتی تجربههای شخصی و مراحل دشوار و چالشهامون رو در زندگی شخصیمون به همدیگه میگیم، بیش از هر زمان دیگهای حس میکنیم که با وجود همهی تفاوتها، چقدر به هم شبیهیم.
تجربهی ساختن رابطهها و پس از اون، تلاش برای از سر باز کردنِ رابطهها، میزِ لعنتیِ کار که در طول زمان، جایگاهش در ذهن و زندگیمون نوسان میکنه. گاهی معبد مقدسمون میشه که قراره در اونجا بمونیم و جون بدیم و گاهی به یک حاشیه که کمتر جدی میگیریمش و نقشش در زندگیمون کمرنگتر میشه. پدر و مادر و دغدغههایی که به واسطهی اونها، در طول زندگی در ذهنمون شکل میگیره و دوستیهایی که راضی و ناراضی، بارشون رو به دوش میکشیم و به عنوان مهمترین «غنیمتهای زندگی» مراقبشون هستیم.
چقدر برام جالب بود که تو هم مثل من، یه زمانی فکر میکردی زندگیت قراره پشت میز کار تموم بشه.
منم سالها چنین تصویری داشتم. الان نگاهم به نگاه امروز تو نزدیکتر شده. مثل تو احساس میکنم «مملکت قضا و قدری» و «سلامت فیزیکی» چیزهایی هستن که به سادگی میتونن مسیر من رو از میز کار جدا کنن.
در مجموع، وقتی داشتم حرفهات رو میخوندم (و البته با تمام سابقهی ذهنی که از تو دارم)، حس نکردم که من و تو یک دهه با هم فاصله داریم. نمیدونم این فاصله از سمت من کم شده یا از سمت تو. اما به هر حال حس میکنم که چنین فاصلهای محسوس و ملموس نیست.
توی این چند سال، یکی از کارهایی که کردم و خیلی ازش راضی نیستم اینه که وقت کمتری برای دوستانم گذاشتم و رابطههای چهره به چهره رو محدود کردم و بیشتر به کنج خلوت خودم خزیدم.
امیدوارم اگر عمر و فرصتی باقی بود و از کرونا و سایر بلاهای زمینی و آسمونی این مملکت، زنده بیرون اومدیم، فرصت بشه با تو و خیلی از بچههای دیگه، از نزدیک، بشینیم و گپ بزنیم و لذت ببریم.
سلام
یک و نیم کیلومتر براتون پاسخ نوشتم ولی وقتی دکه فرستادن رو زدم دود شد و نمیدونم کجا رفت.
یک وقتی دوباره براتون مینویسم.
فعلا عرض ارادت و آروزی سلامت و آرامش برای شما.
آخ چه حیف. کاش توی Word بنویسی بعد اینجا Paste کنی. من چند بار این بلا سرم اومده. همت کردن و دوباره نوشتنش خیلی سخته. خیلی سخت.
به نظرم زندگی رو نمی شه تقسیم بندی کرد، ولی اگه از این تقسیم بندی ها استفاده نکنیم، شاید خیلی نتونیم حرف همو بفهمیم. نوشتن از زندگی در یک صفحه عمومی سخته، چون علاوه بر خودت، حریم شخصی آدم های اطرافت هم هست. ولی سعی کردم، یه چیزهایی بنویسم
۰-۱۰ سالگی: وقتی به ۱۰ سال اول زندگیم فکر می کنم، به نظرم بهترین دهه عمرم بوده، چون بیشتر از هروقت، خودم رو زندگی کردم.
۱۰-۲۰ سالگی: دهه دوم زندگی برای من دهه سختی بود، اتفاقات عجیب و سختی تو زندگیم افتاد، هیچ دو روزی مثل هم نبودند، زندگی روی یک منحنی سینوسی بود. در کنار این روزهای سخت، بحث کنکور هم بود. چقدر از کنکور بدم می اومد. تو این دهه، با کمک مادر و پدر و مدرسه، شروع کردم به فاصله گرفتن از خودم. حالم خوب نبود ولی فکر می کردم همینیه که هست و راه دیگه ای نیست.
۲۰-۳۰ سالگی: سالهای آخر دوران کارشناسی بودم، برام عجیب بود که چرا بعد از این همه تلاش برای کنکور، حالا که اومدم دانشگاه، علاقه ای به درس خوندن ندارم. حتی معارف اسلامی رو با ۷ افتادم. اکثر امتحانهای تخصصی کتاب باز بود، و یادمه من سر جلسه تازه داشتم می خوندم که چه خبره. نتیجه این دوران شد، ۲ ترم مشروطی و با معدل نه چندان خوبی فارغ شدن. تا اینکه تصمیم گرفتم ارشد بخونم، البته فکر می کردم باید بخونم و راه دیگه ای ندارم. چند ماه هیچ کاری نکردم جز درس خوندن، همه اون درسهایی که ازشون در رفته بودم. تازه اون موقع فهمیدم چقدر ترمودینامیک رو دوست دارم. تو این دهه شروع به کار هم کردم، یادمه برام عجیب بود چرا آدمها توی محیط کار فقط کار نمی کنن، اون موقع یکی از دوستام بهم گفت، بعد یه مدتی، تو هم شبیه اونا می شی و بعد یه مدت شبیه اونا شدم. همچنان حس گمگشتگی با من بود، حالم خوب نبود و میگرنم شدیدتر شده بود. به همه دنیا شک داشتم و نمی دونستم دنیا واقعیته یا توهم منه.
۳۰-۴۰ سالگی: نیمه اول این دهه، حال روانیم خیلی خیلی بد شده بود، در حدی که وقتی رفتم پیش روانکاو بهم گفت: “من فعلا نمی تونم کمکت کنم، برو پیش روانپزشک.” سعی می کردم اگه روز خالی ای پیدا کنم، برم سفر یا تو طبیعت. باعث می شد کمی همه چی رو فراموش کنم. تو این دهه از خودم توقع داشتم خیلی خیلی جدی تر کار کنم ولی نمی دونم چرا نکردم یعنی نمیتونستم. قدرت ریسک قبل رو نداشتم. یه وقتایی فکر می کنم این دار مکافات به این همه سختی می ارزد؟
الان که نزدیک چهل سالگی هستم، حسرت “خودی که زندگی نکردمش” رو می خورم و این روزها از پدر و مادرها خیلی شکایت دارم که فرزندی که به دنیا اومده رو می کشند تا فرزندی که خودشون می خوان رو بزرگ کنند.
سمانه.
حس عجیبیه که برای همدیگه از دهههای مختلف زندگیمون میگیم. با اینکه خیلی از ما کم و بیش همدیگرو میشناسیم و توی این سالها خیلی با هم حرف زدیم، اما وقتی مسیر زندگیمون رو خلاصه میکنیم و برای هم نقل میکنیم، انگار نور تازهای به زندگیمون تابیده میشه و شکل دیگهای از آشنایی به وجود میآد.
توی متنی که نوشتم، از دهههای اول زندگی حرف نزدم. شاید به خاطر اینکه موضوع بحث، مقایسهی دههی چهارم و دههی پنجم بود. اما حالا که تو به دهههای اول اشاره کردی گفتم من هم یک نکته از این دههها بگم:
اصلاً دلم نمیخواد حتی برای یه لحظه به دو دههی اول زندگی خودم برگردم. نه اینکه تلخ یا سخت یا بد بود. شاید به خاطر اینکه هر روزش برام با تلاش و تقلای زیادی همراه بود. من از خانوادهی متوسط رو به پایینی محسوب میشدم و برام مهم بود که با تلاش و کوشش، به تدریج کمی از طبقهی اجتماعیای که ازش برخاستهام فاصله بگیرم.
با وجودی که تونستم از اون طبقه کمی دور بشم، اما فاصلهام چندان هم زیاد نشد و طبیعی هم هست. ما معمولاً گرفتار طبقهی اجتماعی والدینمون باقی میمونیم، مگر اینکه اتفاقها و رویدادها و تصادفهای عجیب و غیرمنتظرهای پیش بیاد.
اما به هر حال، تلاشهایی که تا دههی دوم و حتی سوم کردم، اونقدر عمیق و پیوسته و فرساینده بود که واقعاً تاب و توانی برای «تصور تکرار اون سالها» ندارم.
البته این مدت هم، من خیلی اینجا خودافشایی کردم :-)، که فکر می کنم نتیجه دو سال و نیم روانکاوی باشه، که باعث شده، خودم و زندگیم رو نسبت به قبل بیشتر بپذیرم (مدل این شعارهای انگیزشی نخونید). اتفاقا وقتی کامنتمو زیر “ترجمه کتاب سکوت ارلینگ کاگه” گذاشتم، داشتم فکر می کردم اگه یکی کامنتای منو پشت سر هم بخونه، فکر می کنه دیوونه ام :-).
راستش من هم اصلا دوست ندارم به گذشته برگردم، حتی وقت های که حس خوبی داشتم و خاطره خوبی باقی مونده. بیشتر دوست دارم برم جلو، ببینم آخرش چی می شه 🙂 البته خوب مشخصه، برگشت به گذشته با دانسته های حال، موضوعی دیگه است.
محمدرضا.
این تجربهی تو رو من و احتمالاً خیلی از ما هم داشتیم و وقتی حرفهات رو خوندم حس کردم چقدر من هم درک و لمسشون میکنم. چون برای من هم غریب نیست.
اینکه از لحاظ موقعیت اجتماعی و اقتصادی از یه خانواده متوسط رو به پایین باشی، با اینکه خانوادهت که برات عزیزترین هستن، توی اون دو دهه سعی میکنن در حد توانشون همه چیز رو از لحاظ مالی و عاطفی برات مهیا کنن تا هیچ کمبودی نداشته باشی، اما همون موقع و تا دهههای بعد، اثرات کوتاهمدت و بلندمدتش رو مدام توی زندگیت حس میکنی.
بهخصوص توی شرایط امروز که دیگه هر امید و خواستهای که برای رشد زندگیمون داشتیم کمرنگتر و کمرنگتر میشن و این موضوع اثر خودش رو قویتر از هر وقت دیگهای بهمون نشون میده.
اینکه گفتی دیگه حاضر نیستی به اون دو دهه برگردی، کاملا باهات همدلم. اما به این فکر میکردم که خداروشکر که تو دردهای عمیقی رو توی اون زمانهای کودکی و نوجوانیت – به خصوص وقتی روحیهی حساسی داشته باشی – تجربه نکردی. دردهای عمیقی که من تجربهشون کردم و اگرچه زندگی کودکی و نوجوانی خوب و مطلوب و دوستداشتنیای داشتم، اما بخاطر اون موضوع حاضر نیستم حتی یک لحظه هم به عقب برگردم. منظورم وجود اختلافات عجیب بین والدینم در اون سالها هست که من عاشق هردوشون بودم و هستم، و تمام مسائل تلخی که گاهی پیرامون این موضوع در اون سالها تجربه میکردم… (هیچوقت، هیچجا و به هیچکس این رو نگفته بودم. دردهایی هستن که اونها رو همیشه در درونمون و در سکوت سعی میکنیم که برای همیشه فراموششون کنیم. اما یه جا، یه وقت، و پیشِ یه دوست، سر باز میکنن… )
بگذریم…
اما این کامنت رو بیشتر برای این نوشتم که بگم:
محمدرضا. به نظر من تو، توی تلاشهایی که بهشون اشاره کردی موفق شدی.
خیلی خیلی موفقتر از اون چیزی که خودت تصور میکنی.
منظورم از لحاظ اقتصادی و ثروت مالی نیست (که باز برای اون هم به نظر من، تو هنوز راه طولانی در پیش داری و برای آدمی مثل تو که من میشناسم و همه ما میشناسیم، مطمئنا آینده خیلی بهتر خواهد بود) ؛
منظورم از لحاظ موقعیت اجتماعی و «ثروت و داشتههای غیرمادی» هست که کمتر کسی این اقبال رو داره که به این زیبایی ازشون برخوردار باشه. و البته همهاش با تلاشهای ارزشمند خودت بوده.
به نظر من یکی از مهمترین چیزهایی که تو با تلاشهایی که ازشون حرف زدی درش موفق شدی، اینه که تو یه اینفلوئنسر و تاثیرگذار واقعی، توی زندگی صدها آدمِ دور و نزدیکت هستی.
و اینکه موفق شدی نسبت به خیلی آدمهای موفق دیگه، حالِ دنیا رو بهتر و قشنگتر کنی.
چیزهایی که میگم به هیچ وجه تعریف و تمجید نیستن. واقعیتن.
به نظر من این ثروت و داشتهی کمی نیست. و تو نتیجهی تلاشهات رو توی این زمینه و توی بهترین دوره سنی، به خوبی گرفتی و این نتیجه هنوز هم ادامه داره.
به نظر من، تو شایستهی این هستی که حالا با هر بهانهی دوستداشتنی که میشناسی و خودت دوستش داری، از لحظهی حالات لذت ببری.
شهرزاد. میتونم سختیهایی رو که در مورد دو دههی اول زندگی گفتی تصور کنم. البته خودم چنین تجربهای رو نداشتم. اما در میان دوستان نزدیکم چنین کسانی بودهان و همین باعث میشه که کمی – فقط کمی – سختیها و تلخیهایی رو که گفتی بفهمم.
همونطور که اشاره کردی، این روزها «امیدها» و «خواستهها»مون دارن کوچکتر و دورتر و کمرنگتر میشن و این خیلی تلخه.
و تلختر اینکه حس میکنیم گرفتار یک وضعیت «ناتوانی» هستیم که به سادگی نمیتونیم ازش دور بشیم و باهاش فاصله بگیریم. به خاطر همینه که فکر میکنم هدف ما و هنر ما باید این باشه که از همین وضعیت موجود محدود، بهترین استفاده رو بکنیم و قدر زندگی در لحظه رو بدونیم.
دربارهی قسمت پایانی حرفت، همونطور که اشاره کردی، من از دستاوردهام ناراضی نیستم. فکر میکنم داشتههای نامشهود و ناملموسم خیلی زیاده و سرمایهی اصلیم، دوستان بسیاریه که از دور و نزدیک، بهم لطف دارن و همیشه روی لطف و محبتشون حساب میکنم.
یه تجربهای که من توی این چند سال داشتم اینه که آدم به تدریج، با «داشتهها» و «دستاوردها»ش دوست میشه. یعنی میپذیره که به هر حال، همینه که هست. منم کمکم به همین نقطه رسیدهام. خیلی انتظار عجیب و غریبی ندارم و سعی میکنم قدر همین چیزهایی که دارم رو بدونم.
شاید تنها چیزی که این روزها خیلی هوسش رو دارم، رفت و آمد بیشتر با بچههاست که اگر عمری باشه و تا بعد از کرونا زنده بمونم، به شکل جدی و افراطی 😉 جبرانش میکنم.
سلام خدمت استاد عزیزم.
اول از همه به فصل جدید از زندگیتون خوش آمدین و همچنین زاد روزتون مبارک.
فکر میکنم من و خیلی از دوستانی به دلایل مختلف از نعمت دیدار شما محروم بودیم، بزرگترین آرزویی که داریم دیدار و همنشینی با شما، حتی برای لحظات بسیار کوتاه است.
این ویروس منحوس هم مثل اینکه قصد نداره به این زودیا از پیش ما بره؛ گفتم جسارت کنم و این پیشنهاد رو بدم که اگر امکان پذیر هست، دوستان متمی به صورت انفرادی یا گروهی در فضای باز با شرایط تعریف شده به دیدار شما بیان.
پینوشت: خیلی وقت بود این حرف تو گلوم مونده بود و به دنبال بهانهای بودم تا این موضوع رو عنوان کنم و جایی بهتر از اینجا (=زیر این کامنت) پیدا نکردم.
شاگردی کردن در مکتب شما زندگی من رو دگرگون کرد و تا ابد مدیون شما هستم.
سلام خدمت استاد عزیزم.
اومدن کرونا و قرنطینه شدن اجباری در منزل باعث شد که من بعد از مدتها دوباره شما رو از طریق متمم پیدا کنم و به این موضوع به بهترین اتفاق در این دوره از زندگیم تبدیل شد و آثار رشد و پیشرفت خودم رو (البته با روندی آروم) دارم مشاهده میکنم.
من هم در انتهای دههی سوم از زندگی به سر میبرم و الان چند سالی هست که در حوزهی مشاور املاک به صورت تحصصی فعالیت میکنم که در این مدت تجربه بسیار اندک و مطلوبی کسب کردم.
قبل از اینکه وارد این شغل بشم، این هدف رو داشته که بتونم روی خاصترین و لاکچریترین املاک فعالیت داشته باشم و همچنین موفق به فروش اون ها بشم.
این اولین کامنت من در روزنوشتههای ارزشمند شما هست و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم که میتونم این براتون بنویسم و احساس میکنم یک پله به شما نزدیکتر شدم.
آرزو دارم که لحظاتی بتونم شما رو زیارت کنم و همچنین از شما در رابطه با کاری که دارم مشاوره بگیرم. 🙂
(یادم میاد روزای اولی که متوجه شدم که مشاوره نمیدین، به طرز عجیبی حالم گرفته شد)
همیشه قدردان شما هستم، ارادت تا ملکوت
حسام جانم.
ممنونم که وقت گذاشتی و اینجا برام نوشتی.
چقدر خوبه که توی این مدت، علاقهی خودت رو پیدا کردی و داری براش تلاش میکنی و از پیشرفت خودت هم راضی بودی.
منم خیلی دوست دارم که فرصتی پیش بیاد و ببینمت.
کلاً توی این چند سال اخیر که کمتر فرصت شده بچهها رو ببینم، احساس میکنم یه چیز بزرگی رو باختهام و اگر عمر و فرصتی باشه، دوست دارم بعد از کرونا حسابی جبرانش کنم.
هم به صورت جمعی، بچهها رو ببینم هم مورد به مورد، وقت بذارم و یک به یک بشینم با خیلی از بچهها گپ بزنم.
امیدوارم یه روز حسابی بشینیم و با همدیگه گپ بزنیم و برام از کارات بگی.
استاد عزیزم ممنونم از شما که وقت گذاشتید و به کامنت من پاسخ دادید.
بابت غلط های املایی موجود در نوشتهام از شما پوزش میخواهم.
با وجود شرایط نامطلوب جسمی و روحی که به دلیل فشار کاری زیاد برام به وجود اومده بود، شوق اینکه این امکان برام به وجود اومده بود که میتونم در روز نوشته ها برای شما بنویسم(=فعال شدن کد کامنت گذاری) نتونست جلوی نوشتن من رو بگیره و بر عکس هر دفعه که متن رو اول در ورد تایپ میکردم و بعد اون رو به اشتراک میزاشتم، این دفعه به صورت مستقیم با موبایل این کار رو کردم که همچنین فاجعهای پیش اومد.
شاید این حرفایی که زدم از جنس توجیه باشه اما از شما و دوستان عزیز این محفل ارزشمند، بابت خطایی که داشتم از صمیم قلب عذر میخواهم.
نوشتن برای شما حال خوبی به آدم هدیه میده.
به امیدِ لحظات نابِ دیدار شما . . .
تا قبل از اینکه مطلبتون رو بخونم، فکر می کردم چقدر سخته بخوام زندگیم رو مرور کنم . دهه ی سوم زندگی من هم به جستجوگری های خیلی زیاد و تضادهای فراوونی گذشت . تضادها در دهه ی چهارم همچنان آزارم می داد . دهه سوم با خودم فکر می کردم زندگیم پر از شوق و هیجان هست تا وقتی بمیرم اما اول دهه چهارم زندگی وقتی مجبور شدم به خاطر بیماری پدرم و مادرم کسب و کاری رو که تازه راه انداخته بودم و خیلی دوسش داشتم تعطیل کنم فهمیدم اونچه در زندگی اتفاق می افته با اونچه در ذهنم داشتم فرسنگ ها تفاوت داره. دهه سوم زندگیم پر از هیجان و شور و شوق گذشت اما دقیقا از این شور و شوق ها و جستجوگری ها چیزی به یاد ندارم، فقط وقتی بهش فکر می کنم اون حس هنوزم در من زنده میشه. دهه چهارم به مراقبت از پدر و مادرم گذشت. اون وقتا با خودم فکر می کردم از زمان و از زندگی عقب موندم اما حالا که پدرم نیست، لحظه های بودن با پدر برام بهترین اتفاقای دهه چهارم بود. اتفاق مهم و بزرگ این دهه آشنایی با شما و متمم بود و دیدن شما از نزدیک . من هم اگه به دهه ی قبل برگردم در داشتن و آشنا شدن با دوست، بهتر عمل می کردم که در دهه پنجم اینقدر بدون دوست نمونم. به نظرم دوست خیلی در زندگی مهمه، که متاسفانه از داشتنش در این دهه محرومم. برام سخته آشنایی و دوستی جدید برای همین روزگارم رو با کار و کتاب و متمم و برنامه هام میگذرونم، جالب اینجاست که وقتی تنهایی کافی شاپ یا سینما میرم اصلا حس تنهایی ندارم و از لحظه هام لذت میبرم. دهه پنجم زندگیم تا الان با همه ی مشکلاتش برام لذت بخش بوده. امیدوارم بتونم طوری زندگی کنم که سالهای آخر عمرم برای این سال ها خوشحال باشم. شما و متمم از دهه سوم زندگی تا آخر برای من مهمترین و پررنگ ترین اتفاق و خاطره هستین.
محمدرضا جان، جایی توی صحبتات به جستجوگر بودن در دهه ی سوم زندگیت اشاره کردی.
من در اواخر این دههام و سعی کردم حوزه های مختلف امتحان کنم و هنوز هم دوست دارم به جستجوگری ادامه بدم اما گاهی اوقات یه چیزی نگرانم می کنه، نکنه دارم وقت تلف میکنم مگه چقدر فرصت برای تجربه هست.
زمانی بود که کار در حوزه استراتژی محدوده مورد علاقهام بود اما چند صباحی که گذشت، دیدم راحت نیستم با این پوزیشن و برام خسته کننده شده. نمی دونم اشتباه فکر میکردم یا این که چون تغییر کردم و زمان گذشته، همچین حسی پیدا کردم.
.
سلام محمدرضا
مثل همیشه ساده و روان و پر محتوا می نویسید. نوشته هایتان بر جان می نشیند.
من در دهه پنجم زندگی خوشحال کردن پدر و مادر، تامین آرامششان، همنشینی و هم صحبتی با آنها را بیشترین لذت زندگی می دانستم و می دانم.
اما افسوس که کمتر از ۲۰ روز است پدر نازنینم را از دست داده ام.
نمیدانم به کدام کتاب و منبع معتبر دینی و غیر دینی رجوع کنم تا نشان ازشرایط و حال پدر بگیرم؟
که بدانم بعد از این دنیا اگر واقعا دنیای دیگر و برزخی هست چه مشخصاتی دارد؟
که چقدر من بی اطلاعم از بعد رحلت.
آموخته های مدرسه هم که جز پریشان کردن و دل ریش شدن چیزی برایم نداشته است.
سپاسگزار خواهم بود اگر صحبت و اشاره ای در این موضوع داشته باشین
میترا جان.
بهت تسلیت میگم.
چه کنم که دستم خالیه و جوابی ندارم که بتونه حس خوبی بهت بده یا کمی به آرامشت کمک کنه.
نمیدونم بگم غمت رو میفهمم یا نمیفهمم.
از یک طرف، نمیفهمم. چون هنوز چنین اتفاقی در زندگی من نیفتاده.
از طرف دیگه، حس میکنم میفهمم، چون خیلی روزها، وقتی فکر میکنم که ممکنه نزدیکانم رو از دست بدم، قلبم شدیداً تیر میکشه و نفسم توی سینه حبس میشه.
شاید تنها دلخوشیمون، همونطور که تو اشاره کردی، این باشه که حس کنیم در زمان حضورشون، براشون وقت گذاشتیم و کنارشون نشستیم و حرفهاشون رو شنیدیم و باهاشون همکلام شدیم.
واقعاً حرفی ندارم بزنم. جز اینکه آرزو کنم بتونی از عهدهی تحمل این غم بزرگ، بربیای و بتونی همچنان به شکلی زندگی و رفتار کنی که دوستان و آشنایان، زحمات پدر و مادرت رو لمس و تحسین کنن.
سلام و عرض ادب جناب شعبانعلی عزیز
این اولین کامنت من توی روزنوشته هاست بنابراین میخوام با مختصری معرفی و قدردانی شروعش کنم. با توجه به اینکه فرمایش کرده بودین حافظه خوبی دارین، می تونم حدس بزنم من رو به خاطر فعالیتم در متمم می شناسید، و اگر حدسم درست باشه قطعا افتخار بزرگیه.
الان حدود سه ساله دارم تلاش می کنم خدمت شما شاگردی کنم، البته هنوز شاگرد خوبی نیستم ولی به تلاشم ادامه میدم. این دوران شاگردی برای من پر از نقطه عطف بوده و بسیاری اوقات با مطالعه یه درس جدید از متمم یا گوش دادن فایل های صوتی شما تغییری در زندگی شخصی و کاریم ایجاد شده. همیشه حسرت می خورم که ای کاش زودتر با شما و متمم آشنا می شدم و ای کاش بیشتر مطالعه می کردم، البته این حسرت چیزی از لذت فعلی من رو کم نمی کنه و برای این لذت عمیقا از شما قدردانم. توی همین کامنتم از دوستم رسول کرمی تشکر می کنم که شما و متمم رو به من معرفی کرد(البته قبلا هم چیزهایی شنیده بودم ولی ایشون عامل اصلی شروع فعالیت من در متمم بودن.) الان من و چند نفر دیگه از دوستان نزدیکم خدمت شما در حال شاگردی هستیم و تقریبا هر بار به هم می رسیم بخشی از صحبتامون راجع به شما و متممه.
امیدوارم با مطالعه این مقدمه کوتاه متوجه شده باشین چقد دوست داریم.
سوال آقا حمید خیلی برام جالب بود چون من هم به زودی وارد دهه چهارم زندگی می شم و خوشحالم که شما جواب اون سوال رو اینجا منتشر کردین و قصد دارین باز هم تکمیلش کنید.
حالا در حاشیه این مطلب سوالی به ذهنم رسید:
آیا کسی راجع به این دوران زندگی به شما نصیحتی کرده بود که خیلی به دردتون خورده باشه؟(از جنس همون نصیحتی که معلم فیزیک آقا حمید به ایشون کرده بود)
پ.ن: میدونم که ترجیح میدین شاگرداتون شما رو استاد صدا نکنن و ترجیحا با اسم کوچیک صداتون کنن منتها شما برای من خیلی استاد شعبانعلی هستید. خلاصه بر ما ببخشایید.
شاگرد کوچیک شما امیر جافری
امیر جانم.
خوشحالم که اسمت رو اینجا میبینم و علاوه بر متمم، میتونم حرفهات رو اینجا هم بخونم و با نگاهت آشنا بشم. کامنتها و حرفهای تو در متمم، معمولاً دقیقه و مشخصه که با دقت و حوصله مینویسی. منم تا حد امکان سعی میکنم با دقت و حوصله بخونم تا از دیدن و خوندنشون، لذت کامل ببرم.
ضمناً من هم از طرف خودم از دوستت «رسول کرمی» تشکر میکنم که زمینهی این دوستی رو فراهم کرده.
در جواب سوالی که آخر حرفهات مطرح کردی، باید بگم که نه. من در دههی چهارم زندگیم از داشتن کسانی که بتونن نقش منتور یا راهنما رو برام ایفا کنن محروم بودم.
البته دست خالی هم نبودم. سعی میکردم با خوندن حرفهای متفکران و نویسندگان، چه معاصران و چه کسانی که همدورهی ما نبودن، ایده و الهام بگیرم. اما اینها به نظرم، جای آدمِ زندهی حیّ و حاضر رو نمیگیره.
از این نظر، دههی سوم زندگی من (بیست تا سی سالگی) دههی غنیتری بود. شرایط کار و زندگیم به شکلی بود که به آدمهای بزرگ و باتجربهای دسترسی داشتم و میتونستم سوالاتم رو ازشون بپرسم. یا گاهی فرصتی دست میداد و اونها برام حرف میزدن و دربارهی زندگی میگفتن.
امروز که فکر میکنم، حس میکنم برای من، طی کردن دههی چهارم زندگی به نسبت دههی سوم، سختتر و دشوارتر بوده.
انگار یه چراغی دستت باشه و فقط جلوی پای خودت رو ببینی و وقتی کمی جلوتر رفتی، دوباره چند متر جلوتر روشن بشه.
فکر میکنم داشتن یه دوست، یه راهنما، یه آدم باتجربه، نعمت بزرگیه و وقتی چنین فرصتی داریم باید قدردانش باشیم. کسی که حرفش بهمون آرامش بده، بتونیم باورش کنیم، و تجربههاش، بتونه تکیهگاهمون بشه.
به خاطر دههی چهارم زندگی، ناسپاس نیستم. اما بیشتر، قدردان فرصتهایی هستم که در دههی سوم در اختیارم قرار گرفت. آدمهایی سر راهم قرار گرفتن که قبولشون داشتم و میتونستم به حرفهاشون اعتماد کنم. شاید بعداً دیدم که بعضی حرفهاشون هم درست نبوده، اما مهم نیست. مهم اینه که در اون مقطع، لنگری داشتم که کمکم میکرد توی طوفان اتفاقات و پیچیدگیهای محیطی، گم نشم و «احساس امنیت» رو از دست ندم.
از همون اول که فهمیدم از چی قراره بنویسی ، داشتم خاطرات و درس هایی رو که نقل میکردید، با مسیر و خاطراتم شبیه سازی میکردم. به هر حال ۴۴ سال رو به بهانه های مختلف مرور میکنم و معمولا قسمت حرص دهنده ش هم حسرت کارهای نکرده ست.. فکر میکنم دیگه نیازی ندارم زیاد به این حسرتها و حاشیه ها فلسفی نگاه کنم…به همین سادگی که روایت کردید خیلی خوب بود . تلنگر خوبی بود
راستش پذیرفتم که همین جمله ی قرمز آخر متن که نوشتید ، وصف الحالِ کافی من هم هست .. این من!ناقص است…و به تدریج تکمیل میشود!
سپهر. کاش هر کدوم ما جدا جدا تجربهی عبورمون از دهههای مختلف زندگی رو مینوشتیم و منتشر میکردیم.
فکر میکنم بررسی وجه مشترک این گزارشها، میتونست جالب و آموزنده باشه.
اما به هر حال، تا همین جا هم که اشاره کردی، من هم با تو همعقیدهام که «حسرت کارهای نکرده» آدم را حرص میده. در مورد تو نمیدونم. اما در مورد خودم، کارهای نکردهای که توی ذهنمه، خیلی ساده و کوچیک بودن. واقعاً میشد انجامشون داد. میشد توی خاطرات ثبتشون کرد. میشد الان همراهِ حافظهمون باشن.
فقط اینکه الآن فکرم رفت به این چراغ تازه تعمیر شده ای که در وسط کوچه است، و از اینکه نورش را از شکاف پرده ی اتاقم می فرستد تو، لذت می برم. الآن چراغ اتاق را می بندم، تا دقیقه ای به این نگاه کنم.
واقعاً همینه امیرمسعود. همین لحظههای سادهی کوچیک.
من هم خیلی شبها در تاریکی کار میکنم. تا نور بیرون بهتر دیده بشه. گاهی همین نور ضعیف چراغهای دور، چند دقیقه من رو از دنیای اطرافم جدا میکنه و بهم فرصت تنفس میده.