چند وقتی است به این فکر میکنم که برای مدت کوتاهی در اینستاگرام پست بگذارم و بعد آن را رها کنم. انگیزههای متعددی از این کار دارم که دیدم بد نیست با شما در میان بگذارم.
اول اینکه افراد بسیاری برای شناختن من در اینستاگرام صفحهی من را جستجو میکنند و من را بر اساس آنچه پنج سال پیش (تا سال ۲۰۱۵) گفتهام میشناسند. حال آنکه من در این پنج سال بسیار تغییر کردهام و خوش ندارم من را به پنج سال پیشم بشناسند (به عنوان یک نمونه، حس من را تصور کنید که در روز دختر چقدر پیام میگیرم و از نوشتهام تشکر شده یا نقل میشود و میگویند در اینستاگرام خواندهاند. حالا من کجا به این جماعت بگویم که آن زمانها خام بودم و چنین مطلبی را نوشتم و امروز اساساً روز دختر و این جور مناسبتسازیها را اصلاً قبول ندارم).
دوم اینکه فضای کرونا تعاملات من را بسیار محدود کرده است. کاملاً در خانه (ایران / تهران) ماندهام و هیچ سفری نرفتهام. با دوست و آشنا هم به صورت بسیار محدود و کنترلشده – آنهم به تازگی – دیدار میکنم. و فاصلهام از آنچه قبلاً بود – و کم هم نبود – با دیگران بیشتر شده است. این تنهایی و انزوای کرونایی که شدیدتر از گوشهنشینی خودخواستهی من بوده، باعث شده که تمام تمرکزم روی مطالعه و تحقیق و کار باشد و لازم دارم با چیزی حواس خودم را پرت کنم و تمرکز بیش از حد ذهن خودم را از بین ببرم.
سوم اینکه حالا که زمزمههای بستهشدن اینستاگرام مطرح شده، بدم نمیآید شاید در این آخرین نفسهای این شبکهی اجتماعی، کمی فضای آن را تجربه کنم و در این زمینه بهروز باشم. قضاوتهای من دربارهی اینستاگرام به سالهای دور برمیگردد و برایم جذاب است که یک بار دیگر به شکل محدود، این باورها و قضاوتها را بیازمایم.
پینوشت یک: همچنان، شبکههای اجتماعی را جدی نمیگیرم و حضورم در اینستاگرام، به شکل محدود (شاید شبیه justfor30days تلگرام) خواهد بود و طبیعتاً چون آن را جدی نمیگیرم، به عنوان ابزاری برای آموزش یا بستری فاخر برای عرضهی محتوا به آن نگاه نمیکنم. چون به نظر خودم این ابزارهای آموزشی و بستر فاخر را در اختیار دارم و در طول این سالها ساختهام و با بهترین و نزدیکترین دوستانم، در آنجا دور هم جمع شدهایم.
پینوشت دو: این تصمیم جدید نیست و تقریباً از اوایل کرونا به آن فکر میکردم. پست آخر دوست عزیزم احمدرضا نخجوانی و کامنتهای زیر آن، تلنگر آخری بود تا این تصمیم را عملی کنم.
پینوشت سه: بر اساس همان اصل «جدی نگرفتن شبکههای اجتماعی» احتمالاً انرژیای برای تولید محتوای ویژه و خاص برای اینستاگرام صرف نخواهم کرد و بیشتر، بخشهایی از حرفها و نکتهها و جملههایی که پیش از این در روزنوشته یا متمم گفتهام بازنشر خواهم کرد.
پینوشت چهار: بر اساس آنچه قبلاً در روزنوشتهها گفته بودم و مشورتی که با تعدادی از دوستان داشتم، مصمم شدهام که به محض کمرنگ شدن کرونا، یک مهمانی فیزیکی (نه مراسم و سخنرانی آموزشی) فقط مخصوص متممیهای فعال برگزار کنیم و به دور از فضای درس و مدرسه، با یکدیگر بنشینیم و گپ بزنیم و دیداری تازه کنیم.
سلام محمدرضا جان،
من امروز داشتم به گفتگویی که با میثم نوایی در دیجیکالا مگ داشتی گوش میکردم، فارغ از بحث اصلی که مذاکره بود و از اونجایی که آشنایی قبلی زیادی نداشتم، مفاهیم آموزندهی زیادی یاد گرفتم (و ازت ممونم)، مانند همین که مذاکره بسیار نزدیک به trade است و کنار آمدن و گذشتن از منافع خود برای رسیدن به منافع بلندمدت از طرف مقابل یکی از اهداف مذاکره است، یا اینکه avoiderها در بهبود مهارت مذاکره مسیر سختتری پیش رو دارند و..، اما موضوعی که من رو به سمت روزنوشتهها و جستجوی بیشتر دربارهی اینکه کجاها چه حرفهایی درباره اون موضوع زدی ترغیب کرد، بیشتر مربوط به سبک زندگیت بود.
اول اینکه تاحالا واژهی موبایل دیتاکس رو نشنیده بودم. اما خیلی واسم جالب بود و اگر چه پادکست سال ۹۶ منتشر شده، اما گفتی که در دورهی موبایل دیتاکس قرار داری و بعدش میثم جان هم گفتند که ۲ ساله گوشی محمدرضا شعبانعلی در دسترس نیست و در شبکههای اجتماعی حضور نداره و.
گشتم تا اول به مطلب "بالاخره تصمیم گرفتم به اینستاگرام سر نزنم رسیدم." مطالعهاش کردم و احساس کردم مطلب آشناست و در مصاحبهی گفتگو با دوستان متممی (امین آرامش و امین کاکاوند و سجاد سلیمانی) کمی درموردش حرف زده بودین. بعدش هم به این مطلب رسیدم.
(روی لینکهایی که در آن روزنوشته به آنها ارجاع دادی کلیک کردم اما متاسفانه لینکها کار نمیکنند و فقط موفق شدم از قسمت روزمرگیها برخی مطالب را پیدا کنم.)
میخواستم بدونم چطور این کار رو انجام میدی و در این دورههای دیتاکس مثلاً آیا تلفن همراه دیگهای به عنوان وسیلهی ارتباطی با دوستان یا حتی چک کردن اس ام اسهای مربوط به قبض و کارهای واجب استفاده نمیکنی؟ یا این که مثلا بدون تلفن همراه، چطوری پادکست گوش میکنی؟ در روزنوشتهها زیاد در این رابطه ننوشتی و خیلی دوست داشتم بیشتر درمورد رویکردت برای دورههای دیتاکس یاد بگیرم.
مورد دومی که به خاطرش به روزنوشتهها مراجعه کردم، بحث خواب و مدت زمان خوابت در یک شبانه روز بود. در این باره هم در گفتگو با دوستان متممی گفتی شبها ۵ ساعت میخوابی و به این نتیجه رسیدی که برای تو کافیه (سال ۱۴۰۰٫)
اما این عدد به گفته خودت در همان پادکست دیجیکالا مگ (سال ۹۶)، بین سه و نیم تا چهار ساعت خواب شبانه بوده. اما حرفهایی که در ادامه بحث زدی برای من خیلی تأمل برانگیز و جذاب بود.
این که (نقل به مضمون): "ما وقتی از خواب بیدار میشیم و دوباره میخوابیم و پتو رو میکشیم رو خودمون، بنظر من معناش تنبلی، فیزیولوژی یا کمبود خواب نیست. معناش اینه که دنیای بیرون رخت خواب به اندازه دنیای درون رخت خواب جذبمون نمیکنه."
این چند جمله واقعاً کل روز من رو به فکر فرو برد. تجربههای مشابه هم داشتم. مثلا این که برای چند ماه ۶-۷ ساعت شبانه روز بخوابم و صبح که بیدار میشم سرحالتر از همیشه باشم و اصلاً دوست نداشته باشم دوباره به خواب ادامه بدم. و اوقاتی که با همان ۷، ۸، ۹ ساعت خواب، بسیار خسته و فرسوده از خواب بیدار شم و کل روز را خوابآلود بمانم. یعنی من هم باور دارم و معتقدم که فیزیولوژی و تنبلی بسیار در این مسئله کمرنگ هستند.
در صحبتهای اون گفتگو، گفتی شوق کار و آرزوها و رویاهات هستند که بهت کمک میکنند تا با همین ۴ ساعت خواب عمیق قادر باشی بقیه روز را سرحال بمانی، میخواستم بدونم چه عوامل دیگری تاثیر گذارند؟
من هم کاری که میکنم واسم خیلی جذابه، آرزوها و رویاهای بزرگی هم دارم. همچنین در حال حاضر، و احتمالاً تا چند ماه (و شاید سال) آینده، خوشبختانه، اختیار تمام روزهایم متعلق به من خواهند بود. دوست دارم بدونم چه مطالبی مطالعه کنم، چه چیزهایی یاد بگیرم، یا سعی کنم چه عادتهایی در خودم ایجاد کنم که این "اجتناب از دنیای بیرون و پناه بردن به رختخواب،" سهم کمتری از روزهای من رو به خودش اختصاص بده.
آیا واقعاً باید در رویاها و آرزوها و اهدافم بازنگری داشته باشم؟ آیا بحث خودشناسی میتونه کمکی بهم کنه؟ ماه اخیر در مطالعاتم به بحث مدیریت انگیزه پرداختم. همچنین بخشی را به بحث روانشناسی پول اختصاص دادم و الان با افرادی مانند دن اریلی و دنیل کانمن و البته ریچارد تالر بیشتر آشنایی دارم. آیا مطالعه در بحث اقتصاد رفتاری میتونه به من کمک کنه تا رفتارهایی از این جنس بیدار شدن رو بهتر طراحی کنم؟
محمدرضا
خوندن جوابت به کامنت ها، خیلی برام شوک بزرگی بود. البته فقط از این جهت که خیلی از دست خودم ناراحت شدم و بعد چند دقیقه اشک هام سرازیر شد. دودل بودم که برات بنویسم یا نه. چون میدونستم تک تک کامنت ها رو میخونی، نمیدونستم کار درستیه با درد دل کردن وقتت رو بگیرم یا نه. بهرحال ازت عذر میخوام.
دوستان خوب متممی من انقدری برام ارزشمند هستند و میدونم که برای توام فوق العاده مهم اند که وقت گذاشتی و براشون نوشتی، برا همین با خوندن حرف هات فقط از دست خودم ناراحت شدم. خصوصا تو کامنت یکی از بچه ها که گفتی حس می کنی به اندازه کافی تلاش هات موثر نبوده. من که هیچ وقت حس نکردم در شأن تلاش هات شاگرد خوبی بودم ولی خب این تلنگر بزرگی بود که بیشتر به این فکر کنم چقدر از معلمم دورم. چقدر در تمام این سال ها برای رشد خودم کم تلاش کردم.
اولش فکر کردم اینجا جای درد دل نیست و برم زیر پست اینستاگرام برات بنویسم ولی بعد فکر کردم که بچه های اینجا رو بیشتر میشناسم و راحتتر می تونم باهات حرف بزنم. شاید برای خیلی از دوستانی که اینجا رو دنبال نمی کنند، علت نوشتن این حرف ها خیلی روشن نباشه.
داشتم با خودم فکر می کردم این مدت انقدر اتلاف وقت داشتم و خودم رو سرگرم چیزای سطحی کردم که به احتمال خیلی زیاد من هم جزء همون دسته ای محسوب می شم که بیشتر مخاطب حرفهای اینستاگرامیت باشم تا نوشته های وبلاگت. همون هایی که گفتی براشون از کتاب ۴۸ قانون قدرت نوشتی. شاید بخاطر همونه که بیشتر از برگشتنت خوشحال شدم تا از تصمیمی که برای اصلاح برندت گرفتی و این خوشحالی در برابر علت تصمیم سنجیده تو، خیلی سطحی بود…
یادمه حدود ۱٫۵ سال پیش داشتم با یکی از دوستانت صحبت میکردم، بهم گفت هیچ وقت ازت بت نسازم تا یهویی تو ذهنم نشکنی. اتفاقا تو اولین کسی بودی که انقدر متعادل توی ذهنم رشد کردی که هیچ وقت ازت بت نساختم. همیشه از اشتباهاتت صادقانه نوشتی و منم یاد گرفتم قرار نیست کسانی که میتونم ازشون چیزی یاد بگیرم معصوم و بری از هر خطایی باشند.
من امروز عمیقاً خجالت کشیدم که چند ساله دارم متمم رو میخونم و هنوز انقدر روی مدل ذهنیم کار نکردم که تو بعضی از بدیهیترین چیزها رفتار سطحیی دارم. انقدری این حرف ها رو دلم سنگینی می کرد که دوست داشتم خالیش کنم. ببخش اگر وقتت رو گرفتم.
نیاز دارم که خیلی بیشتر تلاش کنم تا بتونم شاگرد بهتری برات باشم.
محمدرضا از خواندن کامنت دوستان در این پست به ظاهر معمولی، خواندن پست های اخیرت در اینستاگرام و پاسخ های تو به کامنتها فکرهایی به سرم زده است. امیدوارم عذر مرا بپذیری که دربارهی تصمیمت نظر میدهم.
یکی از آن فکرها این است که قسمت چهارم بحث عدم تعادل را خودم در ذهنم متصور شوم. امروز هر سه قسمت را خواندم. البته علاوه بر بازگشت تو به اینستاگرام و خواندن پست”اگر به گذشته برمیگشتم” موارد مشابه دیگری نیز هستند که باعث شد این بازخوانی را انجام دهم.
مثلا دوستی دارم که نزدیک به چهل سال سن دارد و سالها را در انزوا به مطالعه و چند سال اخیر به ترجمهی کتاب گذرانده است. نه دوستانی صمیمی دارد، نه رابطهی عاطفی عمیقی و نه شغل یا تفریح بیرون از خانهای. ما اخیرا چندباری دربارهی عدم تعادل زندگی او حرف زده بودیم. دربارهی دستاوردها، از دست رفتهها و دستنیاوردهایش. چند شب پیش با او تماس گرفتم که دربارهی کتابی از او نظر بخواهم اما جوابم را نداد و پیام داد که حال خوبی ندارد. زیرا پس از چهل سال برای اولین بار نوعی نوشیدنی بهشتی خورده و معده اش متعجب و متهوع شده بود. این اقدام او به قدری برایم تازه و دور از ذهن بود که خودم را آماده کردهام چند وقت دیگر بگوید ببخشید جواب ندادم آخر داشتم کنار ساحل بندری میرقصیدم.
مورد دیگر دو تن از دوستان قدیمی و متاهلم هستند. حال که دیگر بچه هایشان از آب و گل در آمده، فراغت یافتهاند روی مهارتهای خودشان کار کنند. موسیقی کار میکنند. شاغل شدهاند. مینویسند و در کمال تعجبم به من پند ازدواج نکردن و بچه دار نشدن میدهند.
مورد دیگر دوست قدیمی دیگری است که به تازگی از همسرش جدا شده و دارد روی مهارت های فردی اش کار می کند. اقدامهای خوبی هم انجام داده است. او نیز پند مشترکی با گروه قبلی دارد. البته فرزندی ندارد.
مورد دیگر قطعا خودم هستم.(پندها رو هم جدی نمیگیرم چون زمانی پندهای خودم بودند و اونها جدی نگرفتند 🙂 بازی جالبی از آب در اومده)
به هر روی این روزها گاهی که فراغتی مییابم به این موارد فکر میکنم حتی اگر به نتیجهی مطلوبی نرسم.(فکر میکنم عوارض بالا رفتن سن باشه) و البته از بابت روابطم با همهی آنها حس خوب و لذتبخشی دارم.
از سن حرف زدم. الان دارم به این فکر میکنم اگر من و اطرافیانم این تعادل و عدم تعادلها را در سنین مختلفی توزیع کرده بودیم نتیجه چه میشد.
پی نوشت: اقرار میکنم من نیز در حالی که خودم در اینستاگرام چرخ میزنم، خودخواهانه میل دارم تو را آنجا نبینم و شاید جالب باشد که از وقتی تو به اینستاگرام برگشتهای من بسیار کمتر به آنجا سر میزنم. ضمنا آن زمانها هم که تو از اینستاگرام رفتی من هم کمی بعد از تو و متاثر از تو، اینستاگرام را برای حدود سه سال بدرود گفتم. اما برایم جالب است که اینبار از تو پیروی نکردم.
پی نوشت دوم: شاید بتوان گفت علت اینکه دلم نمیخواهد تو را آنجا ببینم زیر سر رفتار آفتابپرستانهی من باشد. منظورم درس خود نظارتی اسنایدر در متمم است. اما اینجا گویی معکوس شده و من از طرف مقابلم انتظار دارم مانند آفتابپرست خود را مطابق انتظارات من رفتار نشان دهد!
اگر این باشد چه انتظار عجیبی است. لطفا من را ببخشید.
شاید هم وقتی میبینم بسیاری از دیدگاههای خوب روزنوشتهها بیپاسخ ماندهاند اما در کامنتهای اینستاگرام اینطور نیست حرصم میگیرد. البته این توقع هم برایم عجیب است.
توجیه نوشت: به هر حال من در پیشگاه تو درسها یاد گرفتهام و چه بخواهی یا نخواهی خود را شاگرد تو میدانم. یادم است زمانی که اردوی مدرسه می رفتیم هم دوست نداشتم معلمان خود را با دمپایی، در حال گرم کردن غذا و توالت بردن کودکانشان را ببینم و عموما خودم را در معرض این صحنه ها قرار نمیدادم(حالا تو دلت میگی باید تو روزنوشته مشورت میگرفتم انگار یا این که بگی کاش با یه اکانت مخفی میرفتم اینستاگرام تا انقدر غر نزنن به جونم).
ببخشید خیلی طولانی نوشتم. دوستت داریم.
شیرین جان.
قسمت زیادی از حرفهات رو متوجه نشدم و مطمئنم خودت هم نفهمیدی چی گفتی (اگر میفهمیدی نمیگفتی).
لطفاً دوباره بنویس.
البته من به نوشتن تو نیازی ندارم. اما تو الان شدیداً محتاجی که با نوشتن دوباره، تصویری که از خودت ساختی رو اصلاح کنی.
پینوشت: پاسخی که به مونا و شهرزاد دادم جواب تو هم هست. بخون و …
ببخشید محمدرضا. ممنون که بهم فرصت دادی تصویر ساختگی رو اصلاح کنم.
اصولا این سری حرفهایی که نمیفهمم رو بهتره تو وبلاگ خودم میزدم. باور کنید برای خوشایند شما این حرف رو نمیزنم نظر قلبیم نسبت به این دیدگاه هست.
دقیقا به بهترین عبارت خودتون گفتینش انگار که نه انگار دارم با یه معلم حرف میزنم. والا دوست پسر هم انقد قابل گیر دادن نیست. منو بخشید. اون جوابا رو هم خوندم و میدونم برای من هم بود. اصلا از پی نوشت ها به بعد من هم خواستم همین رو بگم اما نتونستم منظورم رو برسونم.
بخش اول حرفم صرفا یه دلنوشته بود و علت گفتنش اینجا این بود که در این مکان تداعی شدن برام. تداعی هم که ریشهیابیش خیلی سخته برام که بدونم چرا اینجا شکل گرفت. به طور کلی چون عموما از همون ابتدا از تجربیات شخصیم اینجا یا متمم مینوشتم این بار هم فقط مثل شقشقیهای نوشتم. چون اینجا سالهاست ارزشمندترین فضایی هست که من دارم برای حرف زدن. ازتون درخواست دارم همونطور که زمانی من رو تشویق میکردین اینجا بخونم و بنویسم(مثلا تو پست قوها) این سری حرفها رو هم تحمل کنید و بگذارید به حساب شقشقیهای گذرا.
از پی نوشتها به بعد هم حرفم این بود که بفهمم چه علتی داره من و بعضی از دوستان بخوایم درباره تصمیم شما نظر بدیم و در حالی که خودم اونجا هستم از فعالیت شما حرف بزنم.
راستش نمیگفتید بنویس هم من شدیدا احساس نیاز میکردم که بنویسم.
اما الان دیگه اگر نیاز هست سکوت کنم یا بازم برای اصلاح تصویرم بنویسم که بهتر بشه قادر به تشخیص نیستم. تلاش میکنم زمان دیگهای و جور دیگهای جبران کنم این خدشه رو.
پی نوشت: اون سه نقطهی آخر کامنتتون خیلی نگرانم کرده. به خدا دیگه گرفتم چیشد.
پی نوشت برای خودم: اگه دوس ندارم میتونم از اینستاگرام جمع کنم برم. یا اینکه کامنتهای سطحی رو اونجا بگذارم نه در این جایی که انقد دوستش دارم و شانس حذف دیدگاه رو ندارم.
محمدرضا جان.
راستش رو بخوای، کامنت دوستمون، مونای عزیز رو که خوندم، متاسفانه احساس کردم از یه جهاتی حسم بهش نزدیکه.
اگرچه بخاطر استراحت و فراغتِ خودت توی این شهربازی اینستاگرام (به تعبیر خودت) همونطور که قبلا هم گفته بودم برات بسیار خوشحالم؛
اما دلم میخواست این حس اخیرم رو هم باهات در میون بذارم.
راستش، توی یکی از کامنتهای پستهای قبلیت توی اینستاگرام، خوندم که گفته بودی میخوای یه پست مستقل در مورد کتاب «قوانین قدرت» بنویسی.
و فکر کردم اینجا توی روزنوشتهها هم – که چند وقته خیلی هم سوت و کور شده – میخوای در موردش بنویسی و خیلی خوشحال شدم.
چون اتفاقا من هم تازگی – بیشتر از روی کنجکاوی – خوندمش و دوست داشتم حرفهای مفصلتر تو رو در موردش بخونم و ما هم بتونیم برداشتهای خودمون رو اینجا زیرش بنویسیم. (و همینطور در مورد ترجمهاش که دوست داشتم چند نکته رو در موردش بگم)
(توی کتابهای پیشنهادی برای سال ۹۹ توی متمم، فقط تونستم یه اشاره کوچیک بهش بکنم – چون زیر اون پست نمیشد در موردش توضیح داد)
اما الان با انتشار پست جدیدت توی اینستاگرام، متوجه شدم که قرار بوده فقط توی اینستاگرام در موردش بنویسی، و با دوستانت توی اون فضا، در موردش بحث و گفتوگو کنی.
راستش رو بخواهی، این چند روز با گشتن توی اون فضا و خوندن بعضی از اظهارنظرهای زیر پستات، برخلاف میلم اونقدر حسم به اونجا بد شده که الان با اینکه بیصبرانه منتظر چنین نوشتهای ازت بودم، اما متاسفانه هر کاری که کردم نتونستم بیام و من هم نظرم رو در مورد این کتاب – که خیلی دوست داشتم برات بنویسمش – کنار نظرهای دیگه در اونجا بنویسم.
لطفاً منو ببخش به خاطر این حرفا که احتمالاً خودخواهانه به نظر برسه. فقط دلم میخواست این حسم رو هم که شاید هم کمی به یه دلگیری کوچیک نزدیک باشه – اینجا توی این خونهی همیشه خوبمون برات بنویسم.
شهرزاد. من شأن تو و بچههای روزنوشته رو بالاتر از این میدونستم که دربارهی کتاب سادهای مثل رابرت گرین باهاشون حرف بزنم.
اگر شأن خودت رو در این سطح میدونی، لطفاً یه ریپلای کوتاه به همین کامنت بزن تا من متناسب با تصویر جدیدی که از شما دارم، مطالبی در شأن تو و بقیه اینجا بنویسم.
پینوشت: کاش یک بار هم که شده با خودت میگفتی «شاید یه چیزی هست که محمدرضا میدونه و من نمیدونم یا محمدرضا میفهمه و من نمیفهمم.»
متاسفانه وقتی هم میگم متوجه نمیشی.
من در پاسخ کامنت قبلی به خود تو اشاره کردم که تصویر برند من نیاز به اصلاح داره. روش اصلاحش رو هم قاعدتاً خودم بهتر از تو بلدم.
اگر تو متخصص برندسازی هستی، بیا حرف بزن و بگو چیکار کنم. اگر نیستی، بگو چرا در زمینهي چیزی که نمیفهمی نظر میدی.
واقعا معذرت میخوام که ناراحتت کردم.
متاسفم که نتونستم بفهمم.
محمدرضا سلام
من بعد از اینکه اینستاگرام رو ترک کردی با پیجت آشنا شدم و به جمع فالوورات پیوستم 🙂 همون زمان دلایلت برای ترک اینستاگرام رو خوندم و این برام خیلی جذاب بود که وقت گذاشتن برای متممی ها و مخاطبین shabanali.com انقدر برات مهمه. شاید تو ترجیح میدادی همون انرژی رو برای مخاطبینی بذاری که گوش دادن به تو رو «انتخاب» کردن؛ و هممون خوب میدونیم که تو خیابونای اینستاگرام میشه قدم زد و پاپ کورن خورد و به مغازه های رنگارنگ و حتی دستفروش های کنار پیاده رو نگاه کرد، خندید و لذت برد! حالا اگه اون وسط یه نفر ساز بزنه، یا شعر بخونه یا نقاشی بکشه، نهایتش بهش یه لایک میدیم و رد میشیم.
خلاصه از اینکه دوباره صفحت فعال شده، هرچند به صورت موقت، اولش خوشحال شدم. اما راستش الان هروقت اسمتو رو صفحه اینستاگرامم میبینم حالم گرفته میشه! مخصوصا اون پستی که برای مخاطبین جدیدت گذاشته بودی و بهشون توضیح داده بودی که تو «دکتر» نیستی! و ازشون خواسته بودی تو رو «استاد» صدا نکنن! نمیدونم، شایدم من زیادی خودخواهم 🙂
در اینکه زیادی خودخواه هستی مونا جان شکی نیست.
اما مشکلات دیگری هم داری.
از جمله اینکه این همه وقت فرصت داشتی بیای سوالهای خوب اینجا بپرسی و در بحثها مشارکت کنی، اما دهنت رو بسته بودی و حالا صدات دراومده.
مشکل دیگهات هم اینه که نتونستی از اشاراتی که من داشتم و قرائنی که وجود داشت و من بهش اشاره نکردم، علت تصمیم من رو بفهمی.
من مشخصاً وقتی میگم شرایطی پیش اومده که من به Reclaim کردن Brand خودم نیاز دارم، یعنی باید اقدامی در این راستا انجام بدم. اما چه میشه کرد که من «غریب» بین «کسانی مثل تو و شهرزاد و شیرین» گیر گردم که فکر میکنن دارن با دوست پسرشون حرف میزنن نه معلمشون.
که دلم گرفت و حرص خوردم و حسودی کردم و خودخواهم و …
من واقعا از دیشب هنوز تو شوکم.
اعتراف میکنم همیشه از کامنت گذاشتن تو روزنوشته ها میترسیدم. از اینکه کمتر میدونم و کمتر بلدم. از اینکه اشتباه کنم.
بعد از خوندن جوابت احساس تحقیر شدن و شکستن داشتم. اینو میفهمم که برداشت اشتباهی داشتم و فقط از یه حس غیر منطقی که به وجود اومده بود گفتم که نباید میگفتم. عمیقا متاسف و پشیمونم که نظرمو بیان کردم.
سلام محمدرضاجان
من با اینکه به مفید بودن اینستاگرام به عنوان یک ابزار مفید معترفم ولی از فرهنگی که در آن حاکم است و ما را به سوی خود میخواند بسیار دلزده و گریزانم و همیشه ثناگوی تو هستم که این جا را ارج نهادی و در روزنوشتهها ماندی و خود بودی. به نظر من همسویی با اینستاگرام، مصداق این ابیات مولویست:
يعني اي مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا يابي خلاص
دانه باشي مرغکانت بر چنند
غنچه باشي کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلي دام شو
غنچه پنهان کن گياه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضاي بد سوي او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ريزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غيرت مي درند
دوستان هم روزگارش مي برند
ارادتمند شما
محمدرضای عزیز
امروز چند دقیقه وقت گذاشتم وکامنتهای زیر آخرین پست اینستاگرامت رو خوندم و دو تا مورد جالب به نظرم اومد که دوست داشتم اینجا که جمع خودمونی تره بنویسم . اول اینکه کلی انرژی و حال خوب رو توی استراحتهای اینستاگرامی ات حس کردم و خوشحال شدم ، دوم اینکه به نظرم با ورود مجدد خودت در فضای عجیب و بیشتر خنده دار اینستاگرام ، برای شاگردات هم این فرصت رو برای خارج شدن از فضای خیلی رسمی متمم و نیمه رسمی روزنوشته ها فراهم کردی که بچه ها هم اونجا بعضی شوخی های رایج اینستاگرامی رو داشته باشن و در این اتمسفر پر از فشار خبرهای منفی حال خوبی رو تجربه کنن.
ممنونم
رسول جان. یه پیچیدگی خاصی داره که فکر کنم متوجه شدی.
من ظاهراً اونجا «راحتتر و صمیمیتر» حرف میزنم.
اما در مقابل، اینجا «بدون سانسورتر» حرف میزنم.
به نظرم این وضعیت هم حفظ میشه. هیچوقت نمیشه توی یه جمع بزرگ که نمیدونی از کجا اومدن و رابطهی دو طرفهی عمیق و طولانی وجود نداره، راحت حرف زد.
محمدرضا
از وقتی این جوابت رو خوندم، خیلی همه ش تو ذهنمه و بهش فکر می کنم.
من هرچند بیش از یک ماهه که به فضای اینستاگرام برگشتم ولی همیشه برام سوال بود که چرا هیچ حرف مشترکی با دوستان اینستاگرامیم ندارم و کم کم اون جذابیتی که قبل ها برام داشت، از بین رفت. تو که برگشتی خوندن پست هات خیلی خوشحالم می کنه.
میدونم که دوستان متممی ترجیح میدن که اینجا بیشتر باشی. من هم قاعدتاً خوندن متن های مفصل و عمیقت رو بیشتر دوست دارم اما ممنونم که من رو هرچند برای مدت کوتاه و موقت از غربت اینستاگرام درآوردی. اسمت رو که میبینم واقعا خوشحال می شم.
تصمیمی که برای استراحتت گرفتی برای همه ما خیلی خیلی قابل احترامه. امیدوارم برات واقعا موثر باشه.
برام سخته که توضیح بدم جوابت به این کامنت چه گرهی رو تو ذهنم باز کرد.
از وقتی فعالیتم در متمم و مطالعه م کمتر شد، کمی خودم رو از متمم و دوستانم دورتر احساس می کردم اما اینکه میتونم اینجا بنویسم هنوز بهم حس تعلق به متمم رو میده 🙂
سلام محمد رضای عزیز
خوشحالم که حتی شده بصورت یک دوره محدود پیجت رو فعال میبینم.
از حضورت در اینستاگرام این به ذهنم رسید که آدم هایی مثل تو شرایطی دارند که شاید درکش برای امثال من سخت باشه. دلیلش هم اینه که کوچکترین رفتاری که انجام میدی ،باعث بازخوردهای زیادی از اطرافیانت میشه که نمیتونی نسبت بهشون بی تفاوت باشی و با شخصیتی که ازت سراغ دارم بی تفاوت نیستی و قطعا حتی اگه به قصد استراحت فکری توی اینستاگرام هستی مثل بقیه نمیتونی راحت باشی.
برای خود منم اینستاگرام یه فضای رفرش شدن و استراحت فکریه تا مجددا بعدش بتونم با ذهن بازتری به کارام برسم. البته گاها انقدر غرقش میشم که برنامه های خودم رو هم تحت الشعاع قرار میده.
اینستاگرام برای خود من یه حسن داره اونم اینه که زمانی که توی اینستاگرام هستم جنس دغدغه های جامعه (خصوصا قشر جوان) بیشتر برام نمایان میشه. اینکه میبینم هنوزم غالب مردم گمان میکنن از روی ماه تولد میشه شخصیت دیگران رو فهمید، اینکه وقتی صحبت از مطالعه کتاب میشه تصور خیلیا خوندن رمان هست ، اینکه خیلیا پل پیشرفت زندگیشون رو بازاریابی شبکه ای میدونن و … . این باعث میشه بفهمم تو چه جامعه ای دارم زندگی میکنم.
قطعا توام این بازخورد ها رو میبینی و حرف های من توضیح واضحاته برات. دیدن این دغدغه ها با توجه به رسالتت که آموزش و ارتقا مهارت و توسعه انسان هاست قطعا برات دردناک تر از آدم هایی مثل من خواهد بود. امیدوارم به کمک متمم این طرز فکر ها هر روز تغییر و بهبود پیدا کنه.
به هر جهت خوشحالم که حتی شده بصورت یک دوره محدود پیجت رو فعال میبینم.
محمدرضا جان سلام
در ابتدا عذر خواهی میکنم اگه از این شاخه به اون شاخه میپرم تو حرفام.
به جرات می توانم بگویم که بیشترین فرکانس گوش دادن به حرفات تو این سال ها مربوط میشه به فایل مدیریت توجه و آن نیز به این دلیل است که همواره احساس میکنم تا محدوده ی ایده آلم برای داشتن توجه، بسیار فاصله دارم. البته اگر صادقانه بگویم مواردی هم در روز یا هفته پیدا میشود که لذت توجه کامل را تجربه کنم ولي تداوم ندارد. با این پیش زمینه فکر کنم قابل درک باشه که وقتی اولین پستت رو تو اینستاگرام دیدم و دليل حضورت رو فهميدم كه ميخواهي براي اين روزهات distraction ايجاد كني چه حالت غم و حسرت و شادي درونم شعله ور شد. غم و حسرت از نداشتن ميزان رضايت بخش توجه در خودم و شادي از بابت اينكه يك راه ديگه هر چند موقت براي بيشتر داشتن تو ايجاد شده.
وقتي اولين پستت رو ديدم ناخودآگاه شروع كردم به نوشتن كامنت زير اون و ميخواستم مثل بقيه دوستدارانت خوشحاليمو ابراز كنم و چيزي بنويسم ولي ناگهان منصرف شدم و با خودم گفتم چه اتفاقي افتاده كه اينجور بي مهابا و بدون ترس (به معني واقعي كلمه) ميخواهي جايي كه محمدرضا حضور داره صحبت كني. اين محمدرضا همون محمدرضايي است كه تو بعد از اين همه سال كه تقريبا تمام نوشته هاشو خوندي (حتي وبلاگ انگليسيشو)، تمام صحبتهاشو چندين بار گوش دادي و كلي تو مدرسه متمم اش درس خوندي ولي هنوز به خودت اجازه نميدي تو روزنوشته هاش چيزي بنويسي ولي الان كه پلتفرم تعامل باهاش عوض شده اينقدر راحت ميخواهي حرف بزني.
اينجا بود كه ياد حرفات در مورد داگلاس راشكوف و كتاب “Program or be Programmed” افتادم و اين نكته كه ابزارها سوگيري دارند (همان مثال تفنگ و بالش). اينستاگرام هم سوگيري نهفته اي در مورد به اشتراك گذاري و ابراز وجود بدون توجه به كيفيت دارد. و اينكه چون طول عمر و افق زماني هر فعاليتي (پست، كامنت و …) در اين مديا به شدت پايين است آدم ها دغدغه تبعات آن را ندارند.
خلاصه اينكه با تمام اين حس هايي كه از تو ميگيرم خوشحالم، چه ترس باشه چه شادي چه غم باشه چه حسرت ولي خروجي همه اش موتور محرك حركت در مسير پيشرفت است براي من.
سلام محمدرضا
اگر نظر من رو بخوای با توجه به شناخت مختصری که از شما و فضای اینستاگرام دارم فکر میکنم یا نباید وارد بشی یا در غیر اینصورت باید هدف مشخصی برای اون تعریف کنی. شما با این کار افراد زیادی – مخصوصا از دوستان متممی – رو به سمت اینستا میکشونی که شاید تا قبل از اون ارتباط گذری و از سر کنجکاوی با این شبکه اجتماعی داشتن. فضای اینستاگرام به شدت تمرکز رو از بین میبره و اگر چیزی ازش در نیاد – که معمولا اینطور هست – یه قاتل حرفه ای زمان محسوب میشه.
میدونم که میدونی منظورم چیه … اون طور که فهمیدم ظاهرا نمی خوای خیلی وقت بزاری ؛ این کاملا طبیعی و قابل توجیهه اما صرفا برای شخص خودت و نه سایر افرادی که مشتاقانه میان سمت صفحه شخصی شما …
میخوام بگم لااقل پبج شخصی خودت رو بهانه ای قراربده برای مرتبط کردن متمم و اینستاگرام … کم کم به سمتی حرکت کن که متمم جلوه سمعی و بصری هم پیدا کنه ؛ هرچند از بستر اینستا نمیشه توقع عمق داشت ولی شاید بشه از همون شعله کم متمم رو پخته تر کرد… مثلا لایوهای یهویی یا ویدیو های کوتاه از خودت میتونه خیلی انگیزه بخش باشه …
ناگفته نماند خیلیها مثل من هستن که از هر دری که بازکنی خوشحال میشن اما دوست ندارن
حمیدرضا جان.
آخه اگر من بخوام برای اون پیج هدفی تعریف کنم میشه نقض غرض.
من تقریباً تمام لحظات روزم بر اساس استراتژی فردی و محاسبات و منطق و دودوتا چهارتا میگذره و جز اندک ساعاتی که خواب هستم، بیشتر کارهام هدفمنده (در واقع، خوابم هم هدفمنده و بر مبنای منطق و محاسبه انجام میشه).
همین هدفمندی خستهام کرده و دنبال یه جایی مثل شهربازی پینوکیو هستم که کمی Distraction برام بیاره و شبیه آدمهای عادی، دغدغههای مسخره بهم بده.
فکر کن یه نفر رفته شهر بازی، بهش بگی این قطار شهربازی تو رو به جایی نمیرسونه. خب اون اصلاً رفته که به جایی نرسه. وگرنه میرفت ایستگاه راهآهن قطار سوار میشد.
بنابراین خواهشم از تو و بچهها اینه که یه کوچولو هم به من حق بدید، فارغ از نقش «معلم» و «مدیر متمم»، زندگی آدمهای کفِ جامعه رو تجربه کنم و تحمیل و تحمل بار مسئولیت در تمام ساعات شبانهروز، شونههام رو خسته نکنه. چون همین الان هم من در زندگی بر اساس مسئولیت فردی و اجتماعی، به شکلی افراطی جلو رفتهام و کاملاً خودم رو خسته و فرسوده کردهام.
از یه طرف ایجاد ارتباط یا هر نوع لینک کردن اینستا و متمم، ممکنه باعث شه یه گروه از مخاطبهای اینستا به سمت متمم حرکت کنن و این خیلی دردسرسازه. چون از غنای فضای متمم کم میکنه. ما چند سال پیش (و همین الان) تجربهی وارد شدن اینستاگرامرها به متمم رو داریم. Socialize کردن و Orientation این افراد، بار سنگینی رو به بخش پشتیبانی متمم تحمیل میکنه (کامنتهای پرت میذارن. سطحی حرف میزنن. حرفهای متناقض و متضاد میزنن. مطلب بدون رفرنس میارن و این باعث میشه پشتیبانی متمم یک فشار سنگین رو تحمل کنه تا اینها رو با فرهنگ متمم تطبیق بده.
بنابراین من پیشنهادم اینه که متممیها به سمت اینستا نیان یا اگر اومدن، دقیقاً به چشم «اینستاگرام» یا همون «شهربازی پینوکیو» بهش نگاه کنن. برای «تجربهی مقطعیِ غفلت» و نه «تجربهی پیوستهی رشد»
من هرگز در اینستاگرام چنین ظرفیتی نمیبینم که بخواد مکمل متمم باشه.
مگر اینکه روزی روزگاری مثلاً بخوام فقط برای متممیها در اینستاگرام حضور داشته باشم و لایو بذارم و … که اگر هم چنین قصدی باشه، چرا اینکار رو با پلتفرمهای حرفهای مثل اسکایروم یا ادوبیکانکت انجام ندیم که فقط خودمون دور هم باشیم؟
به قول صائب : دل می شود زسایه آزادگان خنک از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد.
دل خیلی ها از سایه تو خنک است .هر جا که باشی.لب رود متمم یا کنار پنجره برهوت اینستاگرام .
سلام محمد رضا جان
راستش من دقیقا به همین دلایل که گفتی اینجا، از منظر خودم، نگران حضور اینستاگرامیت هستم. متمم دانشگاه نیست برامون، خونه ی ماست. طبعا پس هرکسی میخاد وارد خونه آدم باشه باید شرایطی رو داشته باشه.
اینکه فضای shallow اینستا سرایت کنه به متمم (حتی در حد همون موقت) به همون میزان از اصالت متمم ممکنه کم کنه و نقض ِ غرض ِ بزرگتر قبلی خودت باشه از وبلاگ نویسی ها تا تراست زون و متمم.
شاید دغدغه ام خیلی سختگیرانه باشه، اما خب متمم و خودت رو عمیقأ دوست میداریم.
آرش جان.
واقعیتش نگرانی من در حدِ «صفر» هست. به خاطر اینکه یک Buffer بزرگ در متمم وجود داره و اون «تأیید دستی تکتک کامنتها»ست.
روشهای زیادی برای تأیید هوشمندانهی کامنت (بر اساس تحلیل کلمات کلیدی، بررسی سوابق کامنتگذار و …) در دسترس بوده. اما من با وجود دردسر و هزینههای جدی، همیشه تأکیدم این بوده که تأیید کامنتها به صورت دستی باشه و بچههای پشتیبانی مورد به مورد تذکر بدن و به اصلاح رفتار و نگرش کامنتگذارها کمک کنن.
در واقع اگر میبینی کامنتها و حرفها و فضای متمم، عمق و جدیت داره، یه علتش اینه که روزانه به دهها نفر از کامنتگذارها مورد به مورد در ایمیلهایی که هر کدوم به چندصد و گاه چند هزار کلمه میرسه تذکر داده میشه و کامنتگذاری آموزش داده میشه (بخشی از پشت صحنهی متمم که خیلی از شما شاید خبر نداشته باشید).
خیلیها در همین مرحله به خاطر سختگیری ما متمم رو رها میکنن و میرن. بعضیها هم روششون رو اصلاح میکنن و میمونن.
بنابراین، من میخوام بگم اگر جریان کاربران سطحی به سمت متمم هدایت بشن، فشارش رو متممیها تحمل نمیکنن. مشخصاً «صرفاً» پشتیبانی متمم تحمل میکنه.
نکتهی دوم هم اینه که تهدید سطحی شدن فضا، مشکلی نیست که فقط با حضور من در اینستا پیش بیاد.
ما چند وقت یه بار، یک «Surge» جدی داریم. یعنی زیاد پیش میاد که اسمی از متمم یا من در فضای پابلیک جایی برده میشه و یه موج از افراد به متمم سر میزنن و عضو میشن که همخوانیای با فضای متمم ندارن.
اگر تا امروز هم این رو حس نکردی، باز هم به علت زحمت شبانهروزی پشتیبانی هست. نه به خاطر حضور نداشتن من در اینستاگرام یا فضاهای پابلیک.
دست مریزاد؛ اصلا فکر نمیکردم همهی کامنتها به صورت دستی چک بشه. خیلی کار سختیه. وقتی چنین فکتهایی رو در مورد متمم منتشر میکنین، تعجب میکنم که چرا حق اشتراکش اینقدر ارزونه؛ با این همه زحمت.
محیط متمم خیلی خوبه. من تقریبا یادم نمیاد از روی کامنت کسی بدون مکث، و سرسری گذشته باشم. همهشون نکتهای برای یادگرفتن دارند. من تقریبا هیچ درسی رو بدون خوندن کامنتها بطور کامل یاد نمیگیرم. بعضی وقتها برداشتم از یک درس چیز دیگهایه، بعد که کامنتها رو میخونم متوجه اشتباهم میشم، و دوباره مطالعه رو تکرار میکنم.
دست مریزاد . اجرتون با حضرت حق
[…] درمورد حضور مجدد در اینستاگرام رو بخونید (+) ]البته من متاسفانه یا خوشبختانه هنوز در این شبکهی […]
چه خبر خوبی بود پی نوشت چهار. به عقیده ی من، فضای مجازی با وجودیکه محدودیتهای مکان و زمان رو از بین برده اما یک کمبود اساسی داره و اون هم «لمس حضور» هست. اینکه آدمها رو فراتر از کلمات و فایل های صوتی و از نزدیک ببینی و به اون تصویر مجازی، این بار جان بدهی.
چه تصمیم خوبی گرفتید!!
هم شما خوشحالید هم ما
راستش نمیدونم این تصمیم شما جزو تصمیمهای سیستم یکی حساب میشه یا سیستم دو؟!
چون این روزها که درگیر عمیقاً درگیر مباحث تصمیمگیریِ متمم هستم گفتم ازتون بپرسم 🙂
جواد جان.
من بر خلاف ظاهرم که خیلی آدمِ «مشورتپذیر»ی محسوب نمیشم، به شدت در تصمیمهام مشورت میکنم؛ حتی در سادهترین تصمیمها.
در این مورد خاص هم با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و نظرخواهی کردم و مزایا و معایبش رو هم پرسیدم و در نهایت تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم.
با توجه به اینکه مشورت کردن و جمعبندی نظرات، عملاً شکلی از «تجزیه و تحلیل و ارزیابی گزینهها» محسوب میشه، میتونم بگم این تصمیم، و خیلی از تصمیمهای زندگی من، مرتبه دو بودهان.
ممنونم محمدرضای عزیز
اگه تصمیمگیری رو یه طیف در نظر بگیریم، من هم هرچه زمان گذشته و جلوتر اومدم، تصمیمهای بزرگ زندگیم (به واسطهی همین مشورتپذیری و تجزیه و تحلیل و ارزیابی گزینهها که ازش حرف زدی) به دامنهی سیستم دو متمایلتر شده.
سلام محمدرضا
برخلاف دوستان ، الان خیلی خوشحال از بازگشت به اینستاگرامت نیستم (همچنانکه ناراحت هم نیستم).
در عوض خوشحال از احساس خوبی که با انجام این تغییر (احتمال بدست آوردنش رو ) داری، هستم.
نوتیفیکیشن اینستاگرامم خبر برگشتت رو زودتر از روزنوشته بهم داد.
نبودی اینستا، به واسطه خودت دوستانت رو شناختم و دنبالشون میکردم احمدرضا ، علیرضا و خصوصا پویا شفیعی . قبلا بخاطر اینکه رفیقت بودن برام محترم بودن ، اما کم کم و به مرور بخاطر خودشون و نوع نگاهشون برام محترم و مهم شدن .
برای من که از دور ، ازون جمع پنج نفره – به غیر از امیر تقوی – بقیه رو دنبال میکردم ، فهمیدن نقاط مشترک و نقاط اختلاف بین تون ( به نظر خودم ) راحته و روشن .
احتمالا جمع پنج نفرتون باهم یک پروفایل شخصیتی واحدی ( سالاد یا سوپ شخصیتی خوشمزه ) تولید کرده که باعث تداوم و عمیق تر شدن دوستی بین تون شده .
برقرار باشی
در مورد نوتیفیکیشن اینستاگرام، مشکل اینجاست که روزنوشته نوتیفیکیشن نداره. وگرنه اول اینجا گفته بودم (در کل، خط مشی من اینه که همیشه اول هر حرف یا خبری رو در اینجا بگم).
در مورد گروه دوستی، واقعیت اینه که شاید تفاوتها بیشتر از شباهتها باشه.
اما میدونی امید. به نظرم میرسه از یه جایی به بعد یا شاید از یه مقطع سنی که آدم رد میشه، دیگه دوستیابی اونقدرها هم ساده نیست. بنابراین فکر میکنم دیگه شباهت و تفاوت، به عنوان یک معیار، کمرنگتر میشه و اتفاقی که میفته اینه که آدم سعی میکنه با تکیه بر «تطبیق» و «پذیرش» جلو بره.
ضمن اینکه در طول دوستی، لطفها و محبتهایی رد و بدل میشه که پیوندها رو محکمتر میکنه و میتونه درک و تحمل تفاوتها رو آسونتر کنه. به خاطر همین، نمیشه از اهمیت و نقش «قدمت یک رابطهی دوستی» غافل شد.
همه ی ما روزهای خیلی سختی رو میگذرونیم و من مثل همه ی دوستان دیگر به دیدن بلاگ دوستان عادت کردم ولذت میبرم (حال که مجال دیدن حضوری وجود نداره) این بلاگ خوانی کمی از فشار و استرس این روزها کم میکنه فشارهایی مثل تورم و مریضی و خیلی چیزهای دیگه. به شخصه از همه دوستان متممی و همچنین شما معلم عزیز یک خواهش جدی دارم و اینکه میخوام که بیشتر بنویسید (شامل خودم هم میشه) این نوشتن هم برای نویسنده درمان محسوب میشه و هم برای خواننده. خوندن پست های بعضی از بچه ها مثل امیر محمد قربانی یا هیوا لذتبخشه . امیدوارم حضور شما در اینستاگرام باعث نشه که اینجا کمتر بنویسید
فواد جان.
من هم مثل تو حتماً بخشی از وقت روزانهام رو به خوندن وبلاگهای بچهها اختصاص میدم و از این کار بسیار لذت میبرم.
دربارهی اینستاگرام، قاعدتاً چنین اتفاقی نمیفته. چون من همیشه اصالت رو به اینجا میدم و حتی با کاربران اینستاگرام وارد تعامل جدی – نمیشم. بر خلاف دوستیها و گفتگوهای بسیار متنوع و شخصی که اینجا بین ماها وجود داره.
حتی شاید برات جالب باشه که حضور در اینستاگرام برای من نوعی احساس گناه هم داره. به خاطر همین، بیشتر از گذشته به روزنوشته سر میزنم و کامنتها رو جواب میدم.
فقط چیزی که میمونه مسئلهی فاصله افتادن بین نوشتههای اینجاست که علتهای دیگهای داره و قبلاً در موردش توضیح دادهام (اینجا).
سلام.
این مطلب این جمله رو یاد آدم میاره: نیکی و پرسش؟
قصد و نیت مثبت و منفی پشتش هم مهم نیست.اصلا کار بسیار خوبیه.??
سلام
این بیت حافظ تقدیم به شما و دوستانِ متممی در اینستاگرام، امیدوارم لحظات شادی رو تجربه کنید:
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
سلام 🙂
من از اون دسته آدمهایی هستم که سندروم دست بیقرار برای دیاکتیو کردن دارن، نمیتونم پیج اینستاگرامم باز باشه و بهش سر نزنم 🙁 برای همین معمولا دی اکتیو میکنم، دیروز که خوندم اومدین اینستاگرام انقدر خوشحال شدم که دوباره اکتیوش کردم. خیلی خوشحالم که میشه توی کانال دیگهای هم از صحبتهای شما استفاده کرد.
نادر ابراهیمی می گه عشق فقط یک باره.عشق به خدا و وطن و دیگری حالا با توضیحات قشنگی که میده و می گه بعدیا دیگه عشق نیست .مثلن عشق به خدا در نوبت بعدی ریاهست و بقیه موارد.اون روزی که تو اینستاگرام نوشتم “شوخی با محمد رضا شعبانعلی عزیز ” و درباره تیکه کلامت که بزرگان همه بر می گردن می گن ، بعد موج فالورا شروع شد.اینستاگرام رو پاک کردم و رمز اون صفحه رو هم فراموش کردم ولی خواستم چند تا جمله بگم که اینستاگرام توش باشه.? جمله اول رو برای این گفتم که احتمالن سری بعد بخوام اونجور چیزی بنویسم ذهنم خالی از حواشی نباشه ( جذب فالور و ریا و چیزهای کثیفی ازین دست ?)
دیروز همین حدود بود که صفحت رو چک کردم و تو گوگل زدم ویتگنشتاین و شعبانعلی و اون مطلب درباره بولتزمنت رو خوندم که معمولن وقتی متنی قدیمی ازت می خونم هر سری فکر می کنم نوشته های کنار صفحه مال همون تاریخ قدیم هستن بعد متوجه میشم که نه جدیدن.و مطلب جالب بود به هر حال.
حس می کنم جدیدن مهمترین هدفم از نوشتن ” نوشتن” هست و دیگه مثل قبل به فکر انتقال چیزی نیستم.الان هم تهی برای نوشتن نمی بینم ولی می نویسم و بعد هم می گم کاش می شد پاک می کردم این پیام رو ولی یه جورایی در این فضا راحتم.ممنون که جوری بودی و هستی که به خودم اجازه می دم راحت باشم ( سریع بفرستم این پیام رو وگرنه می زنم همش رو پاک می کنم ?)
من همیشه آرزو داشتم که بتونم استرسمو کنترل کنم، که اصلا موفق نبودم، فقط می تونم با قرص کمی مقدارش رو کمتر کنم. نمی دونم تاثیر قرص روانیه یا شیمیایی ولی خوب تا حدی کمکم می کنه. اولین استرس هایی که یادمه در مقدار خیلی زیادی تجربه کردم، وضعیت قرمزهای جنگ ایران و عراق بود، هنوز بعد سالها فیلمها یا کتابهایی که موضوعشون جنگه آزارم می ده.
متاسفانه این مدت هم استرس زیادی داشتم و بازدهیم تا قبل از این ماه به صفر متمایل می شد. الان کمی بهتر شدم ولی خوب همچنان از قرص کمک می گیرم.
ولی یه چیزی باعث شد که بهت غبطه بخورم محمدرضا، که تو شرایطی که می دونم تقریبا همه آدمها کم یا زیاد استرس دارند، تو همچنان تمرکزت روی مطالعه و تحقیق و کار بوده.
سمانه. منم در تمام زندگیم یه استرس مزمن داشتم. شکل ظاهریشم که آزاردهنده ست برام اینطوریه که دستام میلرزه، حالا کم یا زیاد بسته به موقعیت. برای همین خیلی روشهای زیادی رو تست کردم تا بتونم کمترش کنم. یکی از روشهایی که در یک بازه ی زمانی من جواب قابل قبولی ازش گرفتم خودهیپنوتیزم بود. روششم خیلی ساده ست. یه فایل خودهیپنوتیزم آرامش از یک فرد معتبر تهیه کن و در شبانه روز یکبار گوشش بده. اگه قبلشم بتونی یه دوش بگیری و بعد دراز بکشی و گوش کنی بنظرم بهتر جواب بده(تجربه ی شخصی من اینطوری بوده، شاید برای تو هم خوب باشه شایدم نه)
ممنون سعیدجان از راهنماییت، حتما امتحان می کنم.
[…] بهترین اتفاق امروز بازگشت محمدرضا شعبانعلی به اینستاگرام بود. (+) […]
درود بر محمدرضای عزیز. این تصمیمتون بسیار مایه ی تعجب ما شد. اما نوع نگاهتون به شبکه های اجتماعی رو واقعا میپسندم(این یکی از وجوه تمایز شما و افراد هم سنخ شماست)
بنده هم چند ماهی هست که دیگه توی این فضای مسموم اینستاگرام حضور ندارم. البته وقتی هم حضور داشتم فعالیت چندانی نداشتم اما همین که وارد محیطش میشدم حس بدی پیدا میکردم. بعد به این نتیجه رسیدم که اینستاگرام در هیچ صورت فضای سالمی نیست. همش از ریزترین احوالات دیگران(از دوست و آشنا بگیر تا هزاران غریبه) خبر داریم (و حکمت “به من چه” ی استاد مصطفی ملکیان رو جدی نمیگیریم) و کوچکترین تجربیات و احساسات خودمون رو با بقیه به اشتراگ میذاریم و هیچ مرز و حدودی برای خودمون قائل نیستیم. و بسیار اشتباهات دیگه ای که توی این فضا مرتکب میشیم.
چند مورد انسان فرهیخته میشناختم که رفتار آدما توی اینستاگرام رو مسخره میکردن. اما همونا وقتی یک اکانت ساختن و وارد این محیط شدن، دقیقا همون درگیر همون رفتارهایی شدن که قبلا بهش میخندیدن.
شاید اگه به حل شدن مشکل با مانع سازی و ف یتلرینگ، درصدی اعتقاد داشتم، به بسته شدن این سایت و اپلیکیشن کاملا راضی بودم. اما خب وقتی یه سر به پشت بوم خونمون بزنم و ببینم چیزی که سالهاست ممنوع و غیر قانونیه، روی هر خونه ای دیده میشه، میفهمم محدود کردن، دم دستی ترین و بی فایده ترین راه حل برای درمان درد های اجتماعی و روانی بشر هست.
این لیلا نمیذاره بشینیم یه گوشه زندگیمونو بکنیم 😉
ولی لیلا خارج از شوخی، کاری که مدتیه میکنم اینه که کلاً میبندم صفحه روزنوشته رو 🙂 و در روز چندباری سر میزنم و چک میکنم و دوباره میبندم. کار میکنه 🙂 امتحانش کن.حداقل پنجاه شصت درصد به سلامت ماوس لپ تاپم کمک کرده;)
و با این توضیحات شفاف ساز محمدرضا(بخصوص پی نوشت یک)، با اطمینان میتونم بگم که به مرض دوم گرفتار نخواهم نشد.
برای محمدرضا:
میدونی که هرچی خوشحالت کنه ما رو هم خوشحال میکنه.
پس برو ولی زود برگرد خونه. وگرنه در رو قفل میکنیم پشت در می مونی;)
سلام
پی نوشت چهارم رو خیلی دوست داشتم، دوست دارم منتظر کمرنگ شدن کرونا نباشیم و زودتر این کار رو انجام بدیم.
تصمیم گرفتم به صورت خیلی فشرده تمرین حل کنم که حتما جزو متممی های فعال باشم که یه وقتی از این دور همی جانمونم
سلام محمدرضا. دلت شادتر از پیش!
سعی کردنت در امتحان مجدد و کنترلشده محیط اینستاگرام، باعث خوشحالیه.
دریغا که درسی مثل تفکر سیستمی در متمم ارائه میشه و همه “تفکر سیستمی خواندهها” میدونن فیلتر کردن شبکههای اجتماعی مثل تلگرام و ایسنتاگرام دردیو در دراز مدت برای حکومت و اجتماع دوا نمیکنه، ولی همه مثل کبک سرشون رو کردند توی برف و دم برنمیارن. کمااینکه باوجود فیلتر تلگرام و کوچ دادن بعضا اجباری مردم به پیامرسانهای داخلی، ولی با هر اعتراض فراگیر دست به قطع کردن اینترنت میزنن و بنابراین خودشون با این بیکفایتی فیلترینگ رو تأیید میکنن! حالا هم نوبت فیلترینگ اینستاگرام!
دست دولت بسته، دست فعالان فکری اجتماعی بسته، دست فرهیختگان و صاحبنظران بسته! دریغا! دریغا! چرا باید اینقدر عرصه بر مردم این سرزمین صرفا بخاطر تمایلات و خشکمغزیهای گروهی خاص تنگ بشه؟! بقول دولتآبادی که در رمان کلیدر میگفت:
((همیشه اینجور بوده است. خانوادهی بزرگ، ایران؛ همیشه فدای خانوادههای کوچک – فدای خانواده- شده است.))
سلام محمدرضا
من متاسفانه مدتیه متممی فعال نیستم ولی خیلی دوست دارم تو مهمانی فیزیکی تون باشم و تو و بروبچههای متمم رو ببینم.
حیلی مخلصم
امیر جان.
بالاخره باید معیار فعال بودن رو یه جوری تعریف بکنیم که شامل همهی دوستان فعال قدیمی هم بشه.
در واقع، اصل دغدغهی من اینه که وقتی دور هم جمع میشیم، فرهنگ مشترکی بین مهمانها وجود داشته باشه.
اما به هر حال، نکته و حرف اصلی من اینه که به نتیجه رسیدهام که حیفه همهی دوستیها و رابطههامون رو در فضای آنلاین داشته باشیم و دامنهی این ارتباط عاطفی عمیقی که بین ما شکل گرفته، به دنیای فیزیکی کشیده نشده.
بنابراین اگر عمر و فرصتی باشه، علاقه و ترجیح من اینه که از این به بعد، در آینده فرصتهایی رو برای گرد هم اومدن در نظر بگیریم و کاملاً شبیه یک مهمونی دور هم باشیم. در متمم و روزنوشته، به اندازهی کافی برای یاد دادن و یادگرفتن از همدیگه وقت میذاریم. الان بیشتر نیاز به فرصتهایی داریم که بدون قانون و قاعده، بگیم و بشنویم و لذت ببریم.
پی نوشت چهار رو دیدم کلا برق از سرم پرید. دقیقا همون حس علیرضا داداشی رو دارم، البته که ایشون همینجوری هم خیلی فعال تر از من هستن:)
سلام
من الان نگرانم، به مرض “رفرش کردن روزنوشتهها” که دارم مرض رفرش کردن اینستاگرام هم اضافه شه. : D : /
جا داره اضافه کنم # سامان : P و البته باقی دوستان که در مورد بیماری اول هم مرضیم.
سلام.
پی نوشت چهار، بی قرار ی کنه آدم رو.
خوش به حال اونهایی که اونجا دعوت می شن.
وسوسه شدم مثل کسانی که دم دوربین پلیس سرعت شون رو کم می کنن، بیام طی چند روز آینده فعال بشم بلکه به اون مهمونی دعوت بشم.
دوباره تو اینستا بودن کلاس پیدا کرد.
سلام
وای . چه عالی . همین وعده مهمانی دوستانه برای متممی های فعال کافیه که به عنوان اکت روزانه ، ثبت فعالیت در متمم را برنامه ریزی و اجرا کنم.
در مورد اینستا و حضور شما هم چون همیشه با شوق دنبال تون می کنم و خوشحال میشم که اونجا بیشتر عکس بذارید و فیلم و لایو که هم جنبه رفع دلتگیش بیشتره و هم خوب صدا و تصویر یک مدیوم ارتباطی متفاوته از متن که ما اینجا ها اغلب با شما ارتباط می گیریم .
موفق باشید و سلامت
سلام،
من از اینکه از یک کانال دیگر هم میتونم حرفها و نوشتههای شما را دنبال کنم، خوشحال شدم.
محمدرضا میشه پیشبینی خودت را زمان کاهش شیوع کرونا در دنیا بگی؟
واقعیت اینکه من از اسفند تا الان شدیدا قرنطینه هستم، دورکاری میکنم و برای هیچ کار غیر ضروری و حتی کمی ضروری از خونه بیرون نمیروم. میدونم تو این شرایط که خیلی از آدمها درگیر بیماری هستند، کارشون را از دست دادند، مشکلات شدید مالی تجربه میکنند و … خیلی بیظرفیتی است که بگم خستهام، بگم دلم برای تو خیابون راه رفتن، اتوبوس سوار شدن، تو کافه نشستن و شرکت رفتن خیلی تنگ شده. برای همین به خودم حق نمیدهم که خسته باشم، اما نگران هستم.
میشه در مورد کرونا بنویسی؟ در مورد این روزهای مبهم.
سلام دوست عزیز. امیدوارم ناراحت نشده باشی که به جای محمدرضا من جواب می دم . فقط چون متخصص بیماری های عفونی هستم فکر کردم بهتره در پاسخ به شما دوست نادیده و عزیز بنویسم به نظر من حداقل یکی دوسالی درگیر بیماری و روش های سرایتش هستیم .( من با دو سال بیشتر موافقم) راههای کنار اومدن با ویروس را بهتره یاد بگیریم و زندگی کنیم با ادجاست کردن روش های قبلی . مثلا در فضای باز از دوستان به تعداد کم که می دونید سلامت هستن دیدار کنید . بدون دست دادن و بغل و..
در فضا های شلوغ مثل بانک و… حتما ماسک بزنید
از وسایل نقلیه عمومی تا جای ممکن استفاده نکنید و یا با رعایت حداکثر موارد ایمنی
ولی حفظ سطحی از ارتباطات اجتماعی لازمه
یک جمله ای هم من دارم که همیشه به برادرم می گم : سطحی از استاندارد را برای خودت تعریف کن که بتونی حداقل یکی دو سال دیگه رعایتش کنی و نه انقدر استاندارد های بالیی تعریف کنی که زودتر از موعد خسته بشی و بزنی زیر میز بازی و یا اینکه به قیمت سلامت اعصاب و روان و فرسودگی روح و ( حتی جسم در اثر استفاده بیش از حد و نابجای وسایل حفاظت فردی) سلامتیت از کرونا ویروس را حفظ کنی
آنچه که مهمه حفظ سلامت و فانکشن شما بعنوان یک انسان چند بعدیه و شرایط اضطراری هم باین زودی ها تبدیل به شرایط عادی نخواهد شد.
مریم جان. ممنونم از توضیحاتت برای نگار و بقیهی ما.
راستش من هم – البته بدون پشتوانهی تخصصی و دادههای مفید و قابل اتکا – فرض رو بر این گذاشتهام که قراره بیش یک سال درگیر این بیماری باشیم.
ضمناً جزو اون دستهای محسوب میشم که مثل نگار، «زیادی» رعایت کردم. در واقع سطحی از استاندارد رو تعریف کردهام که کمکم فشارش روی من زیاد شد.
رفتن به اینستاگرام رو هم میتونی از تبعات همین فشار قرنطینه در نظر بگیری. 😉
همیشه همه دوستان عزیز متممی و شما معلم و اجازه بدید دوست عزیزم سلامت باشید
سلام بر محمدرضاي عزيز
چقدر خوشحالم بابت اين آمدن هرچند كوتاه
از همون روزي كه آخرين پست اينستاگرام رو گذاشتيد تا همين الآن هر چند وقت يكبار به صفحه تان سر مي زدم و هم ذوق مي كردم هم غصه مي خوردم مثل پرسه زدن در كوچه هاي كودكي و خاطره بازي با آن
و باز هم از همون روزا حسرت ترك شبكه هاي اجتماعي به دلم موند شايد بخاطر اينكه گروههاي كاري مختلفي داريم و موظف به حضور در آن هستم و قطعا بخشي از حضورم اعتيادگونه است و فعلا نتوانستم مديريتش كنم.
اميد كه بشود
محمدرضا.
بخاطر شوق خاصی که لابلای این نوشتهات احساس کردم، و این هوای تازهای که قراره توی این روزهات جاری بشه، خیلی خوشحالم.
و بخاطر شوقی که از طرف دوستدارانت در اینستاگرام، پای پست آقای احمدرضا نخجوانی عزیز، و آخرین پست خودت (مربوط به ۲۰۱۵) موج میزنه هم خیلی خوشحالم.
این قشنگ و شگفتانگیزه که یک حضور پررنگ و ارزشمند و دوست داشتنی، همیشه میتونه مورد عشق و علاقه و استقبال آدمها واقع بشه.
و مهمتر از هر چیز دیگری، همچنان به خاطر داشتنِ این ۴ دوست فوقالعاده توی زندگیت (مثل خودت برای اونها البته) خیلی خیلی خوشحالم، و بخاطرش، واقعاْ حس شگفتانگیزی رو تجربه کردم.
به نظرم، دنیا با دوستان خوبی مثل اونها – و به خصوص آقای احمدرضا نخجوانی که همیشه هم از کپشنهای زیبا، شوخطبعانه و پراحساسشون (تا وقتی سر میزدم) توی اینستاگرام لذت میبردم – قشنگتر و دوستداشتنیتر میشه.
در تصمیم جدیدت، شاد و راضی باشی. 🙂
شهرزاد جان.
راستش شوقی در دل من نسبت به حضور در اینستا نبود و نیست. اگر هم لابهلای این نوشته، چنین شوقی منتقل شده از ضعف نوشتاری منه که چنین احساسی منتقل شده.
واقعیت اینه که از چند ماه پیش، سمیه تاجدینی این پیشنهاد رو مطرح کرد که من به اینستاگرام برگردم. منطقش هم همین بود که ایام کرونا، لازمه رابطهی نزدیکتر و غیررسمیتری با بچهها و مخاطبها برقرار بشه.
نظر سمیه از این جهت برای من مهم بود که پنج سال قبل، خودش، بیش از دیگران موافق ترک اینستاگرام من بود و از تصمیم اون موقعِ من حمایت کرد و دیدم علاوه بر خودم، اون هم که مخالف سرسخت حضور در اینستاگرام بود، در این دورهی خاص، نظرش تغییر کرده.
اما باز هم احساس کردیم این تصمیم خیلی رادیکاله و برای کسی مثل من که سالها این فضا رو ترک کرده، یک تغییر شدید به حساب میاد.
به همین خاطر اون رو در حالت تعلیق نگه داشتیم تا مطمئنتر بشیم.
بعد از پست احمدرضا نخجوانی، من با دو نفر از دوستان صمیمی دیگهام هم مشورت کردم و اونها هم معتقد بودن که از جمع مخاطبان روزنوشته و متمم که بگذریم، تصویری که از برند من در ذهن آدمهای دور و ناآشنا وجود داره، باید تغییر کنه و به تصویرِ امروز من، نزدیکتر بشه.
این بود که نهایتاً تصمیم بر این قرار گرفت که من به اینستاگرام برگردم و مدتی در اونجا فعالیت کنم.
اگر این رأیهای مثبت وجود نداشت و چنین تصمیمی توسط اطرافیان من پیشنهاد / تأیید نمیشد، من همچنان دور بودن از اینستاگرام رو ترجیح میدادم. به قول معروف، لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکَأْسِ أَوَّلِهَا.
به خاطر همین بود که به جواد هم گفتم که من سادهترین تصمیمهام هم معمولاً از جنس سیستم دو محسوب میشه. اگر چه در نهایت، در شکل اعلامش، تأکیدی بر این مشورتها و حمایتها نمیکنم چون میخوام مسئولیت نهایی تصمیم رو بر عهده بگیرم.
به سلامتی…
نه. هیچ ضعف نوشتاریای، وجود نداشت.
شاید چون من زیادی مشتاق بودم که از این تصمیمی گه گرفتی و من هم میدونستم که برای تو یک تصمیم رادیکال محسوب میشه، بتونی لذت هم ببری و همچنین، نوعی تنوع رو هم به این واسطه توی این روزهای یکنواخت تجربه کنی، اینطوری «برداشت» کردم.
ممنونم بابت توضیحاتی که برام نوشتی.
در هر صورت، همیشه بهترینها رو برات میخوام و اینکه در نهایت در هر تصمیمی که میگیری – حالا به پیشنهاد یا تایید هر فردی یا دوستی – قبل و بیش از هر چیز دیگری، خودت قلباً باهاش خوشحال، آروم و راضی باشی.
نمیدونم محمدرضا حفظ بودی این جمله عربی رو یا نه ولی در مورد اینستاگرام به همه چی فکر میکردم الا تمثیل اون به شتر ! ?
حفظ بودم علیرضا. تقریباً کل متنش رو هم حفظم. نه فقط همین یک جمله رو.
این تعبیر رو خیلی دوست دارم. یه جور بیتفاوتی تلخ و سردی توش هست. یه بلاغت خاصی داره.