سلام.
محمدرضا گفته بودی که بچه های متمم و اینجا -که زیرمجموعه متممه- رو خوب میشناسی،
رفتاراشون رو درک میکنی و تقریبا میدونی هرکدوم چه محتوایی رو دوست دارن…
پس میدونی که منم حضورم در اینجا و متمم نوسان داره.
میدونی گاهی کامنت هایی مینویسم که ننویسم بهتره!
این روزها حالم خوب نیست! از دردی عمیق که انگار قرار نیست پایان بگیره.
حالِ من و این مجسمه انگار خیلی شبیه همدیگه است.
گفته بودی که به نظرت اختراع الفبا و ارتباط با کلمات بزرگترین اختراع انسانه.
این روزها، این اختراع بزرگ برای من به حداقل کاربرد رسیده.
نمیدونم ایراد کجاست. اما من ساده ترین کلمات رو بدون ایهام و دو پهلو بودن
برای شرح حالم بکار میگیرم. اما باز هم نتیجه ای نداره.
شرمنده اگر روزی من مغز درخشانی که شایسته شاگردی تو باشه نشدم و ناامیدت کردم.
این متن جالب از جبران خلیل جبران دیدم. ادامه داره ولی چند خطش رو احساس کردم به لحظه ی نگار شبیه باشه، اینجا آوردم.
ای دوست من
من آنی نیستم که می نمایم
نمود پیراهنیست که به تن دارم
پیراهنی بافته ز جان
که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن “منی” که در من است
در خانه ی فراموشی ساکن است
و تا ابد همانجا می ماند،
ناشناس و در نیافتنی.
من نمی خواهم هرچه میگویم باور کنی
و هر چه می کنم بپذیری،
زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو
و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.
هنگامی که تو می گویی: “باد به مشرق می وزد”
من می گویم: “آری، به مشرق می وزد”
زیرا نمی خواهم تو بدانی که
اندیشه های من در بند باد نیست
بلکه در بند دریاست.
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی.
و من نمی خواهم که تو دریابی
می خواهم در دریا تنها باشم! http://2dey.blogfa.com/8507.aspx
من به نوع و سطحی دیگر این حس رو دارم تجربه می کنم. در ظاهر همه چیز رو به پیشرفت و موفقیت قرار داره. کارهای جدید، سطوح جدید و… هر کس من رو می بینه حال خوب رو حس می کنه. انصافا حالم بد نیست اما گیر کردم. توی سوالات بنیادین خودم موندم. اینکه چرا زنده ام و چرا باید خیلی از این کارها رو انجام بدم. چرا سیر زندگی ما باید روبات وار در مسیر مدرسه و دانشگاه و سربازی رفتن، کار و ازدواج و پدر شدن و پیر شدن حرکت کنه؟ اوائل فکر می کردم چون به خواست عموم جامعه زندگی می کنم اینطوری هستم و اگر کمی بیشتر بنا بر سلیقه خودم زندگی کنم اوضاع درست میشه. الان که بیشتر به سلیقه خودم زندگی می کنم و معیارهای موفقیت خودم رو ساختم، انصافا اوضاع بهتر شده اما باز هم سر سوالات خودم موندم و سوالات جدید اضافه شده. آیا بی تفاوتی نسبت به این همه فساد داخلی ریز و درشت و خونریزی و جنگ های سیاستمداران دنیا درسته یا واقعا میشه کاری کرد؟ آیا کمک به نیزامندان برای ارضا نیاز روحی خودمه یا به اونا هم کمک لازمه رو میکنه؟ حساب هزینه-منفعت زنده بودن ام منفیه یا مثبت؟ آیا ادامه این تنهایی خودخواسته درسته یا شروع و ساختن یک مسیر جدید؟ دردهای من از تردید ها ام میاد. محمدرضا جان درد تو از کجا میاد؟(البته اگر راحتی و سبک میشی)
دوست ندارم اين رو بگم ولى احساسم ميگه تصويرى از خودت هست .
دوست دارم هميشه دوستانم رو در بهترين حال تصور كنم با اين كه مى دانم اين هيچوقت كافى نيست
اما چه كنيم كه
همين قدر در توان داريم .
آرزويم داشتن مغزى درخشان ، بدون درونى در خود فرورفته است براى تو و همه ى دوستان … آرزويى محال البته
11 نظرات
بعضي وقت ها همين قدر فاصله هست بين فهم و درك ما با واقعيت
عكس خوبيه، ممنون.
سلام.
محمدرضا گفته بودی که بچه های متمم و اینجا -که زیرمجموعه متممه- رو خوب میشناسی،
رفتاراشون رو درک میکنی و تقریبا میدونی هرکدوم چه محتوایی رو دوست دارن…
پس میدونی که منم حضورم در اینجا و متمم نوسان داره.
میدونی گاهی کامنت هایی مینویسم که ننویسم بهتره!
این روزها حالم خوب نیست! از دردی عمیق که انگار قرار نیست پایان بگیره.
حالِ من و این مجسمه انگار خیلی شبیه همدیگه است.
گفته بودی که به نظرت اختراع الفبا و ارتباط با کلمات بزرگترین اختراع انسانه.
این روزها، این اختراع بزرگ برای من به حداقل کاربرد رسیده.
نمیدونم ایراد کجاست. اما من ساده ترین کلمات رو بدون ایهام و دو پهلو بودن
برای شرح حالم بکار میگیرم. اما باز هم نتیجه ای نداره.
شرمنده اگر روزی من مغز درخشانی که شایسته شاگردی تو باشه نشدم و ناامیدت کردم.
ترجیح میدم به بعضی از آدمهایی که دوست دارم اینقدر نزدیک نشم که رنجشان را ببینم و نگذارم که اونها هم زیاد نزدیک بشوند که رنجم را ببینند
بیرونمون مردم رو کشته ، درونمون خودمون رو
سلام.
و این دردِ عمیق، درد همان مغز درخشان است.
من که فقط همین یک جای بدنم درد می کند.
ممنون.
این متن جالب از جبران خلیل جبران دیدم. ادامه داره ولی چند خطش رو احساس کردم به لحظه ی نگار شبیه باشه، اینجا آوردم.
ای دوست من
من آنی نیستم که می نمایم
نمود پیراهنیست که به تن دارم
پیراهنی بافته ز جان
که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن “منی” که در من است
در خانه ی فراموشی ساکن است
و تا ابد همانجا می ماند،
ناشناس و در نیافتنی.
من نمی خواهم هرچه میگویم باور کنی
و هر چه می کنم بپذیری،
زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو
و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.
هنگامی که تو می گویی: “باد به مشرق می وزد”
من می گویم: “آری، به مشرق می وزد”
زیرا نمی خواهم تو بدانی که
اندیشه های من در بند باد نیست
بلکه در بند دریاست.
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی.
و من نمی خواهم که تو دریابی
می خواهم در دریا تنها باشم!
http://2dey.blogfa.com/8507.aspx
شاید از نگاه ما این درد جانکاه یا طاقتفرسا به نظر برسد ولی برای صاحب درد، این درد شیرینتر از هر لذتی باشد.
من به نوع و سطحی دیگر این حس رو دارم تجربه می کنم. در ظاهر همه چیز رو به پیشرفت و موفقیت قرار داره. کارهای جدید، سطوح جدید و… هر کس من رو می بینه حال خوب رو حس می کنه. انصافا حالم بد نیست اما گیر کردم. توی سوالات بنیادین خودم موندم. اینکه چرا زنده ام و چرا باید خیلی از این کارها رو انجام بدم. چرا سیر زندگی ما باید روبات وار در مسیر مدرسه و دانشگاه و سربازی رفتن، کار و ازدواج و پدر شدن و پیر شدن حرکت کنه؟ اوائل فکر می کردم چون به خواست عموم جامعه زندگی می کنم اینطوری هستم و اگر کمی بیشتر بنا بر سلیقه خودم زندگی کنم اوضاع درست میشه. الان که بیشتر به سلیقه خودم زندگی می کنم و معیارهای موفقیت خودم رو ساختم، انصافا اوضاع بهتر شده اما باز هم سر سوالات خودم موندم و سوالات جدید اضافه شده. آیا بی تفاوتی نسبت به این همه فساد داخلی ریز و درشت و خونریزی و جنگ های سیاستمداران دنیا درسته یا واقعا میشه کاری کرد؟ آیا کمک به نیزامندان برای ارضا نیاز روحی خودمه یا به اونا هم کمک لازمه رو میکنه؟ حساب هزینه-منفعت زنده بودن ام منفیه یا مثبت؟ آیا ادامه این تنهایی خودخواسته درسته یا شروع و ساختن یک مسیر جدید؟ دردهای من از تردید ها ام میاد. محمدرضا جان درد تو از کجا میاد؟(البته اگر راحتی و سبک میشی)
“… تو سراپا بی خیالی
من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی
زانوی خسته مو تا کرد …”
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
حافظ
دوست ندارم اين رو بگم ولى احساسم ميگه تصويرى از خودت هست .
دوست دارم هميشه دوستانم رو در بهترين حال تصور كنم با اين كه مى دانم اين هيچوقت كافى نيست
اما چه كنيم كه
همين قدر در توان داريم .
آرزويم داشتن مغزى درخشان ، بدون درونى در خود فرورفته است براى تو و همه ى دوستان … آرزويى محال البته