پیش نوشت: این مطلب را میتوان زیرمجموعهی مطالبی دانست که تحت عنوان گفتگو با دوستان مطرح میکنم. در یکی از بحثهای مربوط به کانکتوگرافی به یکپارچگی عمودی و یکپارچگی افقی رسیدیم و دیدیم که به نظر میرسد هرمِ دنیا هر چه بیشتر در حال حرکت به سمت یک ساختار مسطح است. در آنجا سعید به آمادگی برای زندگی در جهانی با ساختارِ یکپارچهی افقی اشاره کرده بود و فکر کردم بد نیست به بهانهی حرف سعید، چند جملهای بیشتر در اینباره صحبت کنیم.
حرفهایی که در اینجا مینویسم، ناشی از تسلط بر این بحث یا پختگی در مواجهه با یکپارچگی افقی یا هر چیزی از این دست نیست.
فقط حس کردم شاید بشود به بهانهای، بر اهمیت بحثِ یکپارچگی افقی تأکیدی دوباره کرد.
من همیشه – حداقل در مورد فرایند فکر کردن و یادگیری خودم – دو نگرانی جدی داشتهام.
نگرانی اول این بوده که چنان درگیر بحثهای کاربردی و روزمره و دمِ دستی بشوم که خواندن و فکر کردن و یادگیری مطالب عمیقتر – که در کوتاهمدت تأثیری بر کیفیت زندگیام ندارند – از فهرست اولویتهایم خارج شود.
نگرانی دوم این بوده که در مواجهه با مطالب و ایدهها و حرفهای عمیق – که انتظار دارم در بلندمدت و افق دوردست اثر خود را نشان دهند – هیچگونه تلاشی برای استخراجِ دستاوردهای در دسترس و نزدیکتر به خرج ندهم.
طبیعتِ این تقسیمبندی دوگانهی من، چنان است که همیشه و هر لحظه باید نگران یکی از این دو باشم و عملاً زندگی و فکر کردن و تصمیمگیری و یادگیری، هنگامی که این دو دغدغه را داری، بیشتر به بندبازی شبیه است.
در مورد کتاب کانکتوگرافی و بحثی که تحت عنوان یکپارچگی افقی مطرح کردم، نگرانیام بیشتر از جنس دوم است. این نوع حرفها و نگاهها و تحلیلها که پراگ خانا و بسیاری نویسندگان و متفکرانِ همسنخِ او مطرح میکنند، در نگاه اول بسیار بزرگ و کلان به نظر میرسد و ممکن است با خودمان فکر کنیم الان که دلار گران شده و گرفتار خشکسالی هم هستیم و شبکه های اجتماعی هم – درست مانند ضربان قلب – یک خط درمیان، باز و بسته میشوند و هزار مشکل ریز و درشت دیگر داریم، آیا فکر کردن به روند یکپارچگی افقی در جهان، به شکمی سیر و نفسی گرم احتیاج ندارد؟
آنچه امروز در ذهن من میگذرد این است که مثلاً اگر چه دغدغهی نیوتون، گردش ماه به دور زمین و زمین به دور خورشید بود، اما کودکی در خیابان هم حق دارد قانون گرانش را در حد مصداقی مانند سقوط سیب از درخت، “نازل” کند و پس از پرتاب سنگ به درخت و افتادن سیب، از اینکه مثالی برای کاربرد قانون نیوتون پیدا کرده لذت ببرد.
اما سعید جان.
همهی این حرفهای مقدماتی را مطرح کردم که بگویم شاید باید در چنین بحثهایی، دنبال مثالهای ساده و نزدیک، هر چند پیشپاافتاده و ابتدایی هم بگردیم تا هم اصلِ موضوع را بهتر درک کنیم و هم، در تأثیرگذاری بر زندگی خود و محیط اطرافمان توانمندتر شویم.
اسنپ، تپسی و یکپارچگی افقی
چند وقت پیش، وقتی که اعتراضات رانندگان اسنپ جدی شده بود و به شرایط کاری خود معترض بودند، عکسی را در یک سایت خبری دیدم که معترضان را در خیابان نشان میداد.
روی یک پارچه، شعارهایی نوشته بودند و پایین پارچه، آدرس کانال تلگرام گروهی از رانندگان اسنپ بود و من هم از سر کنجکاوی عضو آن شدم. چون چنین کانال و کانالهایی را میتوان نمونهی مدرنِ اتحادیهی کارگری یا Union دانست و مشاهده و بررسی رفتارها و تصمیمهایی که با استفاده از این ابزارها شکل میگیرد، بیتردید میتواند آموزهای ارزشمند در حوزهی استراتژی کسب و کار و مدیریت منابع انسانی باشد.
خلاصه در این مدت، چیزهای بسیاری یاد گرفتهام.
از نرمافزارهایی که موقعیت ماشین را اشتباه نشان میدهند تا ماشینها بتوانند در محلهای ممنوعه (مثل فرودگاه و بیمارستانها) پارک کنند تا اینکه اکثر خودروها – حداقل در تهران – همزمان اپلیکیشنهای اسنپ و تپسی و سایر سرویسدهندگان را دارند و بسته به اینکه مسافر از کدام اپلیکیشن استفاده کند پاسخ او را میدهند.
البته اگر امروز به این شرکتها بگویید، از انواع تکنیکهایی که برای مدیریت این مسئله به کار گرفتهاند (از برچسب تا چک کردن اپلیکیشن تا اسنادی که از راننده میگیرند) حرف خواهند زد، اما بررسی میدانی نشان میدهد که رانندگان در تکنولوژیِ کسب و کار به مراتب درکی عمیقتر و خلاقیتی بیشتر از مجریان این کسب و کارها دارند.
برای من، این اتفاق – مستقل از اینکه در بلندمدت باقی بماند یا به شکلی مدیریت شود – مصداقی از یکپارچگی افقی است. پس از انقلاب صنعتی و شکلگیری کارخانهها به معنای مدرن آن، اقتصاد صنعتی با ساختار یکپارچهی عمودی شکل گرفت و قدرت یافت.
کارگر از درب کارخانه که وارد میشد، به وسیلهی مکانیزم مشخصی، ورود خود را ثبت میکرد. سرکارگر و سرپرست شیفت و سرپرست تولید و مدیرکارخانه بالاسری سرش بودند و برای یک مرخصی ساده باید چند نفر زیر برگهاش را امضا میکردند (هنوز هم ساختار بسیاری از کارخانهها به همین شکل است).
حالا فردی در خیابان در ماشین خود نشسته و همزمان به دو شرکت مختلف اعلام آمادگی میکند و هر لحظه بسته به صلاحدید خود تصمیم میگیرد که سرویس بعدی خود را به کدام شرکت ارائه دهد.
اگر چه کنترل این رفتارها دشوار نیست، اما این سوال هم بر جای خود باقی است که کنترل چقدر منافع مالی ایجاد میکند و چقدر نارضایتی را بالا میبرد و برآیند کلی آن (نسبت منافع به نارضایتی) تا چه حد مطلوب است.
خرید سوپرمارکت و یکپارچگی افقی
باز هم در اینجا، پیوندهایی که بیش از گذشته ایجاد شدهاند، دینامیک بازار را تغییر دادهاند. قبلاً سوپرمارکت یک امپراطوری کوچک در محله بود. آنها نه تنها شیر و پفک و پنیر میفروختند، به تدریج یاد گرفتند که روزنامه و CD و میوه هم بفروشند. اقلام بهداشتی هم اضافه شد و توسعه پیدا کرد. شیرینی و شکلات هم همینطور. غذای حیوانات هم در برخی محلههای شهر، در سبد فروش آنها قرار میگیرد. میوههای متعارف و سبزیجات هم اضافه شد. فلش مموری و کابل شارژ و مواردی از این دست را هم حتماً دیدهاید.
اما اخیراً روند دیگری در حال شکلگیری است. این امپراطوری بزرگ سوپرمارکتها – بدون اینکه به سادگی به چشم بیاید – در حال تجزیه شدن است.
خوراکی را از سوپر مارکت میخری (حضوری یا سفارش تلفنی). در مورد من، غذای حیوانات را از فروشگاه دیگری به صورت آنلاین سفارش میدهی. چون ارزانتر است. لوازم بهداشتی هم با تماس تلفنی از جای دیگری میآید و تحویل میشود؛ شاید هم در یک کانال یا گروه تلگرامی سفارش دهی و این شانس را داشته باشی که از نظرات و دیدگاههای افراد دیگری هم این محصولات را میخرند مطلع شوی (الان باید اعتراف کنم که علاوه بر رانندگان اسنپ، در گروههای آرایشی بهداشتی هم عضو هستم و فرق برندهای لانکوم و استی لادر و نوکس را هم میدانم و تفاوت آبرسانهای اوریاژ و بایودرما و کلینیک و شیسیدو و حتی روتینِ صبح و شب را هم میفهمم :)) )
دیجی کالا و بامیلو
این نوع یکپارچگی افقی فقط به خاطر حملهی فضای آنلاین و دیجیتال به دنیای فیزیکی و عالمِ گوشت و پوست رخ نداده است.
توضیح نامربوط: باید در اینجا یادِ جان پری بارلو عزیز را هم گرامی بدارم که دیروز فوت کرد. او همیشه از دو اصطلاح Meatspace و Cyberspace استفاده میکرد که از اصطلاح فیزیکال و دیجیتال که ما به کار میبریم دقیقتر است (چون دنیای دیجیتال هم به هر حال بخشی از دنیای فیزیکال است).
کسب و کارها دیجیتال که فضا را برای خود باز دیدهاند، بیش از حد جسور شدهاند و دوست ندارند فضایی را دست نخورده بگذارند.
حاصل اینکه دیجی کالا چنان سرگرم کتابفروشی و مبل فروشی شده که بسیاری اوقات، محصولات دیجیتال که حوزهی اصلیاش محسوب میشود را ندارد.
بعد یاد میگیری که برای فیش و فلش و میکروفون و خردهریزهای الکترونیکی بامیلو بهتر است و برای درشتافزارها دیجی کالا نسبتاً خوب است و نهایتاً تلاشی که مثلاً دیجی کالا برای گسترش امپراطوری خود از فضای دیجیتال به «همه جا» کشیده باعث شده که مشتری به سمت ارتباط افقی پیش برود و سبد خریدش را بین فروشگاههای مختلف آنلاین تقسیم کند.
حالا باز دیجیکالا باید به تبلیغ و باشگاه مشتری و کوپن تخفیف و روشهای مشابه متوسل شود و بامیلو هم باید در و دیوار سایتهای خارجی را با تبلیغ پر کند تا دوباره یادت بیفتد به آنجا سر بزنی.
مثال از این دست کم نیست. دیگر به سادگی گذشته نمیتوانی همهی مخاطبان خود را تغذیه و راضی کنی. مخاطب هم یاد گرفته که از هر شاخهای در درخت دنیای دیجیتال، میوهای بچیند و طعم هر محصول و برندی را امتحان کند.
سایتهای Product Review هم به تو کمک میکنند تا این کار را با امنیت ذهنی بالاتری انجام دهی.
مثلاً زمانی بود که وقتی موبایل را از برند X میخریدی ترجیح میدادی هندزفری Bluetooth را هم از همان برند بخری که مطمئن باشی در Pair شدن مشکل جدی ندارند. الان کمی سرچ میکنی و با اطمینان خاطر، گوشی را از برند X و هندزفری را از برند Y میخری و از قبل هم مطمئن هستی که با هم، همخوان هستند.
یا پرینتر چاپ عکس را از برند X میگیری و کاغذ چاپ و جوهر را از برند Y و صدها مثالی که نشان میدهند همزمان با تلاش کسب و کارها برای رشد امپراطوریشان، دست مشتری برای زندگی افقی بازتر شده و پایش به طی کردن این پختستان جدید عادت کرده است.
اینها مثالهایی ساده و پیش پا افتاده است و حتی خیلی از آنها را قبل از یکپارچگی افقی هم با عنوانها و نامهای دیگر، مطالعه و بررسی کردهاند. اما حرفم این است که یکپارچگی افقی، عینک خوبی است که میتواند لباس یکسانی بر تن رفتارها و روندهایی بپوشاند که قبلاً آنها را متفاوت فرض میکردهایم.
با این دید – حتی اگر آن را مصداقیابی در مقیاس سیب برای پدیدهی گرانش بدانیم – میبینیم که چه رویدادها و روندهایی در اطراف ما در حال شکلگیری بودهاند که قبلاً طبیعتِ واحدِ آنها را نمیدیدهایم یا کمتر به آنها توجه داشتهایم.
در راستای همین آمادگی که اشاره کردی، یه جورایی شاهد این هستیم که از اقتصاد اعتماد و شهرت هم داره بحث به میون میاد تا ذهن ها آماده تغییر بشه و البته بنا به مکانیسمی که برای اینکار انتخاب میشه، چالش های زیادی پیش رو خواهد بود.
دیدن این ویدئو خالی از لطف نیست.
https://www.ted.com/talks/rachel_botsman_the_currency_of_the_new_economy_is_trust#t-190040
در سیستم یکپارچه شونده افقی، دیگه کم کم مدیریت هرمی سازمان کار سختی شده و همزمان مدیریت افقی و همسطح هم دشواریهای زیادی داره.
در این شرایط میانی هنوز مدیران از اینکه اختیارات و همکاریهای نزدیک با کارمندانشون داشته باشن احساس ناامنی میکنند و کارمندان هم ظرفیتهای کافی و باور درونی به این سیستم جدید ندارند و چه بسا پیش میاد که با باز دیدن فضا توقعاتشون از حد واقعیت فراتر و مسولیت پذیری شون کمتر از کارمندان سیستم سنتی هست. شاید گذر از این مرحله برای کسانی که اعتقاد آگاهانه به این امر دارن دشواریهای بیشتری به همراه داره. چون میخوان به استاندارد جدید که واقعیت حاکم در آینده نزدیک هست عمل کنند اما از سمت مدیر سنتی به دید نیروی سست و خوش خیال که اقتدار لازم رو برای اداره ی امور نداره و از سمت کارمندان ظرفیت نایافته به چشم مدیر یا همکار ساده لوحی که میشه از برخوردهاش با مجموعه سوءاستفاده کرد نگریسته میشه.
بنظرم می رسه هرچقدر که مکانیزم هایی جابجایی انسان ها و کالاها ارزانتر و سریعتر می شوند، روند حرکت به سمت یکپارچگی افقی سریع تر می شه. (شاید روزی برسه که با سفارش هر کالایی در سایت آمازون بتوانیم آن را در خانه مان پرینت بگیریم)
قبلا نانوایی ها هم برای خودشان یک امپراطوری در هر محله بودند، طوریکه ایستادن در صف و خرید نان یک وظیفه روزانه ی چند ساعته برای اعضای خانواده بود. اما الان در هر سوپرمارکتی می توان انواع نان های بسته بندی را خریداری کرد. (چون نگهداری و جابجایی نان راحت تر و ارزان تر شده است).
حرکت به سمت سازمان های فلت یا دموکراسی در جوامع را هم شاید بتوانیم زیر چتر یکپارچگی افقی قرار دهیم.
محمدرضاجان نمیدونم دقیقاً این چیزی که میخوام بگم چقدر دقیق باشه و شاید ابزارهای مناسبی هم برای بیانش نداشته باشم اما به هر حال احساسیه که از روند احتمالی دارم.
شاید از روشنترین مفاهیمی هم که کمک میکنه حرفم رو بر اون سوار کنم، تمایزیه که بین Post-filters و Pre-filters کریس اندرسون توی The long tail قائل میشه که به توصیه ارزشمند خودت، این کتاب و کتاب Freeاش رو تهیه کردم تا بهتر بتونم دنیای دیجیتال رو متوجه بشم.
من مثال اندرسون درباره کتاب خودش رو خیلی دوست دارم (نقل به مضمون میکنم) که میگه توی دنیای جدید، این که کتاب، چه تگی بخوره و توی کدوم دسته قرار بگیره از رفتار و انتخابهای خریداران نشات میگیره (نمیدونم شاید بشه از کلمه «ظهور» و Emerge هم براش استفاده کرد) این که این کتاب دسته اقتصادی قرار میگیره؟ کسب و کار؟ تکنولوژی؟ فناوری اطلاعات؟ یا استراتژی؟ و احتمالاً قدرت حضورش توی هر دسته هم متفاوت باشه برای هر کس و بسته به اون بستری قبلی که ذهن اون فرد داره یعنی مثلاً من با دنیای اطلاعات قبلیم و بستری که این دنیا توی ذهنم ساخته اون رو بیشتر «اقتصادی» ببینیم و کسی اون رو از جنس «استراتژی» میبینه و برای فردی هم ترکیبی از تمام اینها.
واسه همین (و تا حدودی بر اساس مشاهدات محدودم) فکر میکنم دستهای از مشاغل در حال به وجود اومدن باشند که خیلی نشه مرزهای دقیق و Job descriptionهای از پیش تعیین شده براشون تعیین کرد و این احتمالا از مشخصههای یکپارچه شدن افقی باشه در نظر من یا حداقل در شکلگیریش این یکپارچه شدن افقی نقش اساسی داشته باشه.
برای اون که بتونم چیزی که توی ذهن دارم بهتر توضیح بدم شاید باید وضعیت متضاد رو مرور کنم.
دارم فکر میکنم ساختار صلب پیشین به این صورت بوده که اولاً از قبل کسانی وجود داشته اند(Pre filters) که تشخیص نیازهای دانشی یک شغل، از سطوح پایه تا عالیترین سطوح رو در محدوده توانایی خودشون میدونستند و با تگ کاملاً مشخص اون محدوده رو مشخص میکردند که چه چیزهایی باشد و چه چیزهایی نباشد.
به این ترتیب من باید پلههایی رو که اونها تعیین کرده بودند یکی یکی بالا میومدم و عملاً این محدودهها آنقدر از هم متمایز و جدا فرض میشدند که من نیازی به آگاهی از محدودههای دیگه که Pre-filterها اون ها رو کنار گذاشته بودد پیدا نمیکردم و شاید به تعبیری وقتم رو هم هدر میدادم اگر میخواستم به سمت اون حوزهها برم. مثلاً اگر میخواستم دستی به حوزه -کاملاً مشخص و جدای دیگه بزنم.
اگر روزی هم جز اقلیت نادری بودم که جرئت تغییر مسیر پیدا میکردم باید از پله یک آن حوزههای دیگر شروع میکردم و به بالا میآمدم انگار که دنیاهایی مجزا با سلسله مراتب عمودی وجود داشت مثل نردبانهایی جدا از هم که هیچ راهی برای استفاده از هر کدام بر حسب نیاز نبوده است. دنیای صفر و یکی مشخص.
رگههای این نوع تفکر در ساختار دانشگاه، در جدا دیدن دنیای زیستشناسی از ریاضیات و فیزیک و خیلی چیزهای دیگه به نظرم دیده میشه و توی انواع مشاغلی که توی سازمانها تعریف میشه.
اما از اون طرف من نوعی از مشاغل رو میبینم که وابسته به مسیر تعریف میشه و به راحتی نمیتونه تگ خاصی رو روی خودش تحمل کنه و به طریق اولی، خیلی به راحتی نمیشه در دستهای خاص جاش داد و باید منتظر بشیم که بعدها و از روی قدمهایی که در مسیر برداشته شده و مثل ردپایی که توی یه مسیر برفی حرکت شده تشخیص بدیم که این شغل دقیقا به چه دانشهایی و به چه نسبتی و با چه ترتیبی نیاز داشته و در واقع و با وام گرفتن از تعبیر پرمایهی خودت، شبکهای بلوری از ارتباطات میان آموختهها رو تشکیل میده. البته طبیعتاً توی شکلگیری این مسیر نقش افراد تاثیرگذار میتونه بسیار پر رنگ باشه اما نه مثل زمانی که Pre-filterها تیغی بر دست داشتند و مسیر مشخص را اجبار میکردند.
واسه همین در ابتدای یک مسیر شغلی کسی احساس میکنه که نیاز داره استراتژی بدونه و برای مدتی شروع میکنه بلوری از آموختههاش توی این حوزه تشکیل میده و همواره برای قدمهایی بعدی در لبه تصمیم میگیره و بنا بر افقها و گامهای کوتاه شروع به تکمیل این بلور میکنه. و نه مثل زمانی که اساتید (پیشفیلتر)هایی وجود داشته باشند که کل مسیر رو توی ذهن دارند و تو رو عملاً تبدیل به پیرو منفعل میکنند.
به خاطر همین بعد از یه مدتی ممکن این شخص احساس کنه باید آموختههای اقتصادی داشته باشه، بعد از یه مدت دوباره احساس نیاز پیدا میکنه که دانشش توی استراتژی رو عمیق کنه، بعد از طی گامهایی حالا احساس میکنه ابزاری از جنس آمار و احتمالات میخواد با عمیق شدن توی یه بخش خاص از اون و به همین ترتیب پیش بره و شاید آنقدر این مسیر Context-Based باشه که نشه اون رو قالب زد و دوباره مثلاً با عنوان یه رشته استانداردشده برای همه توصیهش کرد و این امکان شبکه ساختن با nodeهایی از دانشهای متفاوت -که احتمالاً لیبلها و پیشفرضهایی مثل جدا بودن ریاضی و زیستشناسی رو توی چنین فضایی بیمعنی میکنه- با وجود این یکپارچهشدن افقیه که در حال رخ دادنه. وگرنه تقریبا در دنیای یکپارچه عمودی و به خاطر گلوگاههای محدودکننده اون، فکر کردن به اون هم تقریبا غیرممکن بود.
و حالا در نظرم تصویر جالبی شکل میگیره، آدمهایی که به ظاهر توی یک شرکت و کنار هم مینشینند ولی از دنیاهای متفاوتند. توی دنیا یکیشون مسیر کاملاً مشخصه و توی دنیای اون یکی شاید ضروریترین ابزارها از جنس ابزارهای پایهست، مثل ابزارهای تفکر استراتژیک، تفکر نقادانه، مهارت یادگیری، زبان انگلیسی (که به ظهور این یکپارچه شدن افقی کمک شایانی میکنه) و این جور آدمها، آدمهایی رو تشکیل میدهند که به سادگی توی یه دسته نمیشینند و قالب نمیشند ولی تداوم حضورشون هست که شرکت رو پویا نگه میداره و سهم عمدهای رو از ارزشی که ساخته میشه دارند.
البته تمام اینها برداشتیه که من از روند پیشرو دارم و تنها امیدوارم که برداشت نزدیکتری باشه به اون چه تحقق پیدا میکنه.
[…] برای سعید محمدی: آمادگی برای زندگی در جهانی با یکپارچگی… (قابل […]
سلام محمدرضاجان
ممنونم ازت که برای سوالم وقت گذاشتی.
با اجازه من هم یک مثال می زنم،
فرض کنیم که با رشد ارزهای دیجیتال(مثلأ بیت کوین) در آینده ای نزدیک خیلی هامون یک کیف پول الکترونیکی مخصوص به این ارزهای دیجیتال(شبیه یک دانگل کوچک) رو در جیبمون داریم،
دو تا پیشفرضی که من درباره ی این موضوع میدونم این هست که میتونه مقصد تراکنش این ارز مشخص نباشه و اینکه جابجایی ارز دیجیتال غیرقابل برگشت هست.
حالا با این توضیحات تصور میکنم که گسترش ارزهای دیجیتال بستر جرم هایی که در کشورمون رخ میده رو هم تغییر میده. در واقع این موضوع باعث میشه که بستر برای جرمی مثل آدم ربایی مستعد بشود و در سالهای آتی آدم ربایی بیشتری انجام بشود آقا یا خانم آدم ربا اصلحه رو میزاره پسر کله مون و میگه هر چی ارز داری رو به فلان مقصد خالی کن و بعدشم بسته به معرفتش داره که زنده بزارتمون یا نه. حتی فکر میکنم که بازار محافظین شخصی هم داغ تر بشه.
تحلیل من: اگر درست فهمیده باشم و این موضوع رو جزو زیرمجموعه های یکپارچگی افقی در نظر بگیرم، وظیفه ی من بعنوان شهروند(و نه مدیر تأثیرگذار در این حوزه) چی خواهد بود؟
جواب هایی که حدس میزنم و مطمئن نیستم دو تا هستند
اول اینکه پنهان کاری مالی برای اینکه کلأ کسی متوجه نشود که برای همه امکان پذیر نیست.
دوم اینکه تا جای ممکن فرار مالیاتی بکنیم(با توجه به اینکه فعلأ هیچ قانون مشخص مالیاتی برای این نوع ارزهای دیجیتال وجود نداره) و با پولش دونفر محافظ تمام وقت استخدام کنیم.