پیش نوشت: این کامنت رو در ابتدا، برای سمیرا کرمی راد در زیر بحث شاگردی کردن نوشتم. اما احساس کردم اینجا بنویسم احتمال داره بیشتر خونده بشه.
سمیرا جان.
مطمئن هستم که این چیزهایی رو که الان مینویسم تو میدونی و میفهمی.
در واقع برای تو نمینویسم.
اما مناسبترین جایی که برای نوشتنش به ذهنم میرسه اینجا زیر حرفهای توست:
فکر میکنم واضحه که من (با همهی اون چیزی که در طول سالها نوشتهام و همهی کارهایی که انجام دادهام و هزینههای آشکار و پنهانی که دادهام و الان هم در حال پرداختش هستم) هیچ شکلی از “بردگی فکری و رفتاری” رو توصیه نمیکنم.
اما حرفم اینه که تعداد تیرهایی که برای پرتاب کردن برای ایجاد تحول داریم محدوده.
شاید تمام زندگی دو یا سه بار فرصت چنین پرتابی وجود داشته باشه.
اگر زود شروع کنیم یا اگر زیاد این کار رو بکنیم، خسته و فرسوده میشیم و حتی ممکنه ناامیدی و بیانگیزگی بیاد به سراغمون.
میخوام بگم فکر میکنم “ساختن ذهن” قدم ضروریتری محسوب میشه.
من اگر باشم، با سواد امروزم برگردم به دوران پایان دانشگاه.
وارد هر صنعتی بشم (از بیمه تا بازرگانی. از تبلیغات تا تکنولوژی. از صنعت نفت تا صنعت غذا) تقریباً روند ثابتی رو میرم.
حدود چهار یا پنج سال، در سکوت و با حالت مشارکت منفعل، کار میکنم.
و هر روز هر روز هر روز هر روز، مطالعه.
در واقع دانشگاه و تحصیل واقعی اون موقع شروع میشه.
میتونیم فرض کنیم که شبها درس میخونیم و روزها تونستیم بریم کارآموزی.
مطالعه هم احتمالاً شکلهای مختلفی میگیره به خودش:
مطالعه تخصصی در همون زمینه کاری
مطالعه در زمینه تاریخچهاش
تلاش برای آشنایی با روند آتی اون صنعت و بنچمارکهای جهانی اون
غرق شدن در فرایندهای جاری در محیط کار و استفاده از هر فرصت برای درک و شناخت بهتر وضعیت موجود
مطالعهی پراکنده برای اینکه حرف زدن و نوشتن و نحوهی بیان حرفها وایدههام رو به شکل مجاب کننده یاد بگیرم
مطالعه در زمینه استراتژی و بحثهای مالی و …
بعدش آدم به قدرتی میرسه که برای ایجاد تغییرات مثبت در مجموعه تلاش میکنه.
یا میپذیرنش و تغییر و تحول ایجاد میشه و خودش هم به این پختگی رسیده که به شکلی منطقی، از دستاوردهای اون تحولات، سهمخواهی (مالی و موقعیتی) کنه. یا اینکه از مجموعه بیرون میاد به سمت مجموعهای بهتر میره یا اینکه کسب و کار خودش رو شروع میکنه.
ما معمولاً صنعت و کسب وکار رو با استعارهی کشتی درک و تصور میکنیم و به هدایتش و تعیین جهتش فکر میکنیم.
اما شاید بد نباشه گاهی به کسب و کار و صنعت به عنوان یک “قلعه” نگاه کنیم.
بنایی که در حدی تثبیت شده که به سادگی نمیشه تسخیرش کرد.
اگر از همون پایین، تیراندازی کنی، با اولین تیر، اونها از بالا، در موقعیتی محکمتر و بهتر بهت شلیک میکنن.
بهتره وارد قلعه بشی. اتاق به اتاق به اتاق، اونجا رو تسخیر کنی.
و البته زمانی که به آخرین و بالاترین نقطهی قلعه رسیدی، شیپور فتح رو به صدا در بیاری.
فقط جنگجوهای ناشی هستند که از دور، با صدای طبل و شیپور به قلعهها حمله میکنند.
پی نوشت: تازه به نظرم، اون بالا هم برسی، به نتیجه میرسی که شیپور نزنی بهتره. تو که داری زندگیت رو میکنی. قلعه هم که مال توست. خیلیها هم که نفهمیدن دارن اون پایین مثلاً توی آشپرخونه کار میکنن و اصلاً نمیدونن آشی که میپزن رو کی داره میخوره.
چرا از خواب بیدارشون کنی؟
محمد رضای عزیز,
۴ ماه از کامنت من و آن حرفهای ساده ام گذشت,
لینک کامنت من:http://www.shabanali.com/ms/?p=6773&cpage=1#comment-69785
لینک پاسخ محمدرضا:http://www.shabanali.com/ms/?p=6773&cpage=1#comment-69789
آن روز تصمیم گرفتم به عنوان اینکه ذهنم را مجازات کرده باشم ۴ ماه حق حرف زدن در روز نوشتهها را از خودم بگیرم و درباره حرفهایی که آن روز به من زدید تحقیق کنم. در این مدت شاید بیش از ۳۰۰ مرتبه کامنت شما را خواندم و با دقت آن را برسی کردم آنچه الآن می خواهم بنویسم و چند دقیقه ای وقت شما را بابت آن بگیرم نتیجهگیری نیست و صرفاً یک برداشت اولیه است, به هر حال نمی دانستم کجا باید این کامنت را بگذارم ولی دیدم بیشتر مرتبط با بحث شاگردی کردن است.
من در این مدت مهمترین چیزی که یاد گرفتم شاگردی کردن بود اینکه فکر کردنم را رام کنم و تا زمانی که قرارداد شاگردی بر گردن دارم فکرم را آزادانه دست استاد دهم تا به آنجا که می خواهد ببرد. اینکه برای شاگردی کردن باید پیرو بود نه پیشرو, اینکه یادگرفتن هزینه دارد و برای یادگرفتن باید هزینهی آن را پرداخت کرد. هرچند امیدوارم با زدن این حرف به قول نسیم طالب دچار پارادوکس کلاغ سیاه همپل و بلای تعمیم سادهلوحانهی آن نشوم.
صحبت من راجع تمدن و تکنولوژی باعث شد تا شروع به خواندن مجموعهی تاریخ تمدن ویل دورانت کنم, اکنون می فهمم که آن روز چه قدر ابلهانه تمدن و تکنولوژی را کنار هم و هم معنی به کار بردم و در رابطه با نابودی صحبت کردم بعداً وقتی فایل هنر شاگردی کردن را گوش می دادم و مثلاً زیبای توارث افقی و عمودی را زدید, این مثال خیلی به دلم نشست اینکه حاصل این همه مدت تحقیقی که کرده بودم را چه طور می شود این قدر ساده در یک مثال خلاصه کرد, اما این اجازه را می خواهم در رابطه با نابودی چند هزار صفحهی دیگر بخوانم و جدا از برسی کتاب های کلاسیک, تحقیقات جدید را هم برسی کنم و بعد نتیجه را اعلام کنم.
آن روز جمله ای را به من گفتید “دوست من امروز، در دوران تکنولوژی و دسترسی به اطلاعات، نفهمیدن، یک اتفاق نیست. یک انتخاب است اما چه میتوان کرد که: منفعتی که در نفهمیدن هست، در فهمیدن نیست!” اکنون به این نکته رسیده ام که شاید هم اشتباه باشد, دانستن اطلاعات مساوی در اختیار داشتن و دنبال کردنش نیست, ما غرق در اطلاعات هستیم و در قحطی خرد و هوش به سر می بریم, اما حالا اینقدر اطلاعات وجود دارد که حتی خبرهترین افراد در رشتهی خودشان اضافی بودنش را حس می کنند. هر چند که قبلاً آن را در دیر آموختهها هم خوانده بود ولی انگار ماهیت جملات دیرآموخته ها, این است که دیر آموخته شوند.
پی نوشت نا مربوط ۱: هر وقت سری به پروفایل خودم به متمم می زنم, خودم را مصداق” الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا ” می بینم, اینکه اگر می توانستم تمام حرفهایم را در متمم پاک می کردم, هرچه جلوتر می رود انگار حرفهای گذشته ام پوچ تر می شوند با اینکه شاید ساعتها پای آنها وقت صرف کرده باشم ولی بعد با خودم می گویم انسان باید این اجازه را داشته باشد تا اشتباه کند, هرچند اگر خیلی واضح چرند بگوید, شاید در همین نقطه وقتی که فهمید اشتباه می کند علم را ذره ای به جلو ببرد. خیلی وقت است رزومه ای از اشتباهاتم تهیه می کنم, هر بار که به آنها نگاه می کنم درسهایی برایم مرور میشود که فراموش نشدنیاند.
پی نوشت نا مربوط ۲: جوئل استین در کتاب هر روز جمعه است, مطلب جالبی را نوشته بود”خداوند یک دسته نسخهی همانندسازی شده نمی خواهد, او گوناگونی را دوست دارد. نباید به دیگران اجازه دهید که شما را وادار کنند به این دلیل که مطابق تصویر ذهنی آنان نیستی احساس بدی پیدا کنید. نسخهی اصل باشید نه یک رونوشت. “این جملات خیلی برایم آرامش بخش بود هنگامی که بار تمسخری را بر دوش می کشیدم که حاصل این بود که در وقت آزادم کتابهای تخصصی اقتصاد و مدیریت را می خواندم, در حالی که دوستانم هر بار گوشی آیفون خود را با جدیدترین نسل اش عوض می کردند و من با هزار بدبختی در حال تأمین هزینه های میلیونی کتابهایم بود, این در حالی بود که ۶ سال پیش زمانی که هیچ کس نمی دانست ios چیست برنامه نویسی Xcode کار می کردم و تا کنون هم نه وقت این را داشته ام سلفی بگیریم و یا با دوستانم پای کنسولهای بازی بنشینم, اما همیشه لذت خواندن کتابهایی که بابت به دست آوردنشان از همه چیزیم گذشته ام و بابت به دست آوردن آنها زحمت کشیده برایم ارزشمند تر از همه چیز است.
سلام محمدرضاي عزيز
اين راهنمايي ارزشمندي كه در اين روزنوشته بود كمك شاياني به وضعيت الان من كرد
متوجه شدم روند درستي دارم طي ميكنم
هميشه بايد مراقب نصيحت كنندگان مدعي باشم
ممنون كه با اشتراك تجربه ي ارزشمندت، من رو متوجه ساختي.
پاينده باشي
محمدرضا نمیدونم این سوال رو کجا بپرسم ولی چون دغدغه این روزهای زندگیم شده خیلی برام مهمه و گفتم شاید تمایل داشته باشی نظرتو بگی
بدلیل پیشرفتی که توی این سالها در شغلم داشتم و ارتباطات گوناگونی که این روزها با مردم دارم چالش عجیبی درونم بوجود اومده
دیدن پیشرفت ادما مخصوصا ادمایی که بهت نزدیک هستن و یه زمانی از تو پایین تر بودن بنظرم یه ظرفیتی میخواد که من ندارم .بنظرت چجوری این ظرفیت رو در خودم بوجود بیارم و چطوری بر این حس غلبه کنم؟
محمد رضای گرامی
من بعد از گوش دادن به این فایل صوتی از خودم پرسیدم چه چیزهایی سبب می شود هنر شاگردی کردن را کنار بگذارم و این که تا چه حد میتوانم در مورد این فایل از این هنر بهره ببرم. میخواهم خلاصه ای از نتایجی را که به دست آوردم برای شما بنویسم.
۱-با کلیت بحثی که مطرح کرده ای موافقم. این بحث همان مفهوم دود چراغ خوردن را برایم تداعی کرد که متاسفانه روز به روز کمرنگ تر میشود. ما میخواهیم با کمترین تلاش بیشترین نتیجه را به دست بیاوریم و چون راهی نمی یابیم به دنبال میان برهای ناکارآمد می رویم.
۲- از همین جا اولین علت شاگردی نکردن خودم را پیدا کردم. البته از توضیحات شما هم روشن بود که به این نکته توجه داشته ای. محمد رضای گرامی وقتی همان میان برهای کذایی برای خیلی ها منجر به نتیجه میشود و یک سیستم ناشایسته سالاری و شایسته ناسالاری به وجود می آورد من چطور شاگرد بودن را به خودم تحمیل کنم. من خودم را تصور کردم که توانسته ام وارد شرکت گوگل شوم. بعد دیدم در آن شرایط یک شاگرد تمام عیار خواهم بود زیرا با این فکر به آن سیستم وارد شده ام که هر کس اینجاست با کلی شاگردی کردن آمده است و من هم باید این مسیر را طی کنم.ولی واقعا برایم ممکن نیست این حس را در مقابل کسانی داشته باشم که سیستم ناشایسته سالاری و شایسته ناسالاری مرا مجبور به تحملشان میکند.
۲- نکته دوم به بحث مرید و مراد بازی باز می گردد. خود شما در حد یک جمله و با وصف خطر ناک از این موضوع در ابتدای فایل ذکری به میان آورده ای. ولی این موضوع با توجه به پیشینه تاریخی اش در این کشور جای بحث بیشتری دارد. توجه به برخی از نظرات دوستان در ذیل همان مطلب نشان می دهد بحث شما تا چه حد مستعد در غلطیدن به این وجه خطر ناک است . برخی از این نظرات از بارزترین مصادیق مرید و مراد بازی هستند و این از نکاتی است که همیشه مرا وا میدارد تا در بحث شاگردی کردن مدام در حال پایش موقعیت خود باشم که مبادا به حوزه مرید و مراد بازی نزدیک شوم.
۳- سومین نکته به بحث خلاقیت باز می گردد. برای خلاق بودن باید از جایی به بعدشاگرد نبود. البته تعیین این مرز خیلی مهم است. من بخشی از مصاحبه یکی از استادان مطرح دانشگاه ام آی تی را در اینجا نقل میکنم. نام این استاد دیوید ساباتینی است :
In your laboratory, when someone has a new idea, how do you go about determining whether to pursue it
Often, I will not be told about an idea and will only hear about it when experiments have worked out! When I am told, we try to ask ourselves what would or would not change if the idea were actually true. Would it change how we think or would it be an incremental step forward? Would it open up new areas for investigation or would we land in a field or subfield that is already heavily studied? Our desire is to always do something new that matters and we don’t always succeed but we try to set the bar high.
http://dx.doi.org/10.1016/j.tips.2013.05.005 Trends in Pharmacological Sciences, July 2013, Vol. 34, No. 7
ساباتینی در پاسخ به این سوال که در مواجهه با ایده های جدید دانشجویانش چه میکند پاسخ می دهد که این ایده ها فقط زمانی به اطلاع من می رسند که به جواب رسیده باشند. این یعنی یک دانشجو مدت ها بدون انکه حتی با استادش مشورت کند مشغول کار است !و جالب این جاست که استاد ظاهرا مشکلی هم با این روند ندارد .
محمد رضای گرامی شما بحث درستی را مطرح کرده اید که شخصا دوست داشتم بیشتر به اما و اگرهای آن می پرداختید.
رزا جان.
بحث دود چراغ خوردن، بیشتر بحث سختی کشیدن (Hardship) است.
بحثی که من مطرح کردم، از جنس صبر کردن (Patience) و کندتر حرکت کردن (Slowness) بود. البته سختیکشیدن هم مزایا و ویژگیهای خودش را دارد، اما به هر حال موضوع این فایل نبود.
در مورد شایسته سالاری، حرفت رو نفهمیدم.
من حتی یک مورد فرد ناشایست هم نمیشناسم که “رضایت پایدار” و “دستاوردهای بزرگ” رو تجربه کرده باشه.
اگر چیزی هست در حد موفقیت، اون هم از جنس شاخصهای بیرونی است.
اگر احساس میکنی که ناشایسته سالاری وجود داره، یعنی پذیرفتهای که عدهای با میانبر، “دقیقاً” در جایی هستند که تو دوست داری باشی.
اگر چنین است، به نظرم برای تو هم راهکار مناسب، میانبر است.
خوشحال میشم برام تعریف خودت رو از “رابطه مراد و مریدی” و “خلاقیت” بنویسی.
چون احساس کردم با مفهومی که من در ذهنم از این دو واژه دارم خیلی متفاوته.
من به نظرم ما الان چالشمون خلاقیت نیست. هیچ کاری نکردنه.
فرض کن نویسندهای رو دوست داری.
مثلاً مارسل پروست.
وقتی اولین رمانت رو در اندازهی اون نوشتی، حق داری نگران باشی که به نسخهی بدل اون تبدیل نشی.
اما اگر هرگز یک کتاب هم ننوشتی، به نظرم “خلاقیت” نباید مسئله و دغدغهی تو باشه.
در حوزههای دیگه هم همینه.
من افراد کمی رو میشناسم که بهشون حق میدم الان به موضوعی مثل خلاقیت فکر کنن.
در مورد مراد و مریدی، احساس میکنم دنیای مدرن دیگه جایی براش نداره.
این بازیها مال دورانی بود که عدهای تصویری رازآلود از جهان هستی ارائه میکردند و میگفتند چیزهایی در جهان هست که ما میدانیم و شما نمیدانید.
الان، اون چیزی که میبینیم Obsession هست و Followership.
مثلاً میبینیم با یک اتفاق کوچیک مثل لوگوی Pro choice روی دست ترانه علیدوستی، بخش قابل توجهی از فضای شبکه های اجتماعی “مشغول” چنین بحثی میشن.
مشغول شدن به جزئیات زندگی آدمها و حتی تقلید از رفتار اونها در جزئیترین مسائل، با رابطه مراد و مریدی فرق داره.
به طرفداران تتلو یا تتلیتیها نگاه کن.
به نظرت این رابطه اسمش مراد و مریدی هست؟
انسان امروز، با علم به اینکه کلید اسرار عالم در دست فرد دیگری نیست (چرا که سری نیست و هر چه هست صرفاً غیب است و غیب از بیعلمی و بیعملی ناشی میشود و نه از پنهانکاری در ساختار یک سیستم) به جای رابطهی مراد و مریدی، به سراغ دهها و صدها رابطهی همزمان از جنس Fanship و Followership میره و به سرعت هم آماده است تا در صورت احساس تضاد و تناقض با باورهاش اون رابطه رو کنار بگذاره.
بنابراین به طور خلاصه:
در مورد دوم – نمیتونم بپذیرم که شایسته سالاری یا ناشایستهسالاری، بهانهای برای انتخاب میانبرها باشه. مگر اینکه جایی، خودمون رو فریب داده باشیم و به خودمون صادقانه نگفته باشیم به دنبال چی هستیم.
لااقل در فضای کسب و کار، به قطع میگم که ناشایسته سالاری، دغدغهی انسانهای ناشایسته است و نه انسانهای شایسته!
در مورد سوم (که با شماره دو مشخص کردی) فکر میکنم مفاهیمی مثل مراد و مریدی متعلق به دوران دیگری است. کسانی هم که امروز دنبال چنین فضاهایی هستند (که اقلیتی هستند) عمدتاً در خصوص روایتهای رازوَرانه از عالم گرفتار این بازی میشن. غیر از این به نظرم استفاده از این اصطلاح نادرسته. مگر اینکه برام به صورت دقیق توضیح بدی چگونه اون رو مفهوم پردازی میکنی که در حوزهای غیر از مورد مورد اشارهی من، قابل اطلاق باشه و از Followership و Fanship هم تفکیکش کنی.
در مورد آخر هم به نظرم، مرحلهی نگرانی در مورد از دست دادن خلاقیت، مرحلهی دوردستی است که نباید امروز دغدغهی بسیاری از ما باشد.
کسی که امروز نمی تواند مثلاً با پیانو، خوابهای طلایی را هم بزند، مسخره است اگر در نشستن پای کارهای بتهوون، نگران از دست دادن خلاقیت هنری اش باشد.
یه دوستی دارم. داره پولهاش رو جمع میکنه پراید بخره قسطی.
چند روز پیش یه BMW دیدیم. گفت: اصلاً به درد نمیخوره. شنیدم فقط روغن سینتتیک میشه ریخت توش!
ماجرای نگرانی بخش عمدهای از ما در مورد خلاقیت، به این مسئله شبیه هست به نظرم.
خوشحال میشم اگر توضیح بیشتری در ذهنت هست (غیر از تیتر هایی که نوشتی) برام بنویسی
پی نوشت: فکر میکنم متن انگلیسی رو اشتباه متوجه شدی.
اونجا بحث چیز دیگری است.
استاد میگه ایدهای که کار نکرده ارزش نداره. من براش وقت نمیگذارم.
به نتیجه برسه بعد بیاد حرف بزنه.
بر خلاف فضای ایران، که هر کی رو میبینی میگه “یه ایده دارم…”.
من حرف این استاد رو که تو با هیجان نقل کردی، چند سال پیش نوشته بودم: ایده یه دلار هم قیمت نداره.
ایده وقتی جواب داد قیمت پیدا میکنه.
بحث Mentorship یه چیز دیگه است که کلاً در اون متن بهش اشاره نشده و البته در همه دانشگاههای دنیا کمابیش اجرا میشه.
در کل به نظرم بین پنج مفهوم Fanship و Followership و Leadership و Mentorship و Worship، یک اختلاط معنایی در صحبتهات وجود داشت که اگر این پنج مورد رو جداگانه بررسی و تعریف کنی و مشخص بشه که هر کدوم رو چطور Conceptualize میکنی، احتمالاً میشه راحتتر صحبت کرد. من مشخصاً بیشتر اینجا نگاهم به Mentorship بوده.
منتظر توضیحاتت میمونم.
کاش یه راه بهتری پیدا میشد که کامنتی با این همه نکته، کامنت نباشه و نمونه. من که برای خودم پرینت گرفتم ولی کتاب هایی بوده که خوندم (فایل هایی بوده که گوش دادم) لزوما نه فارسی، که نصف این کامنت هم نکته متفاوت و مهم ندارند(انتظار هم نداشته ام). تو فایل توجه و حتا همین فایل از مزیت های اهسته روی گفتید ولی این کامنت های این تیپی شما(که کم هم نیستند) شبیه معجون هندی میمونند(اگر از مثالی که خودتون برای لذت فشرده، استفاده کردید استفاده نکنیم:) نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه.
به عنوان مثال همین یه جمله: من به نظرم ما الان چالشمون خلاقیت نیست. هیچ کاری نکردنه.
جواب یه چالش ذهنی چند ماهه من رو داد.جوری ماژیک فسفری رو روش فشار دادم که ماژیک بلا استفاده شد:)
یا این حتا :
من حتی یک مورد فرد ناشایست هم نمیشناسم که “رضایت پایدار” و “دستاوردهای بزرگ” رو تجربه کرده باشه.
خلاصه که نظر من رو بخواید میگم : حیفه آقا جان حیفه.
محمدرضا. حالا که بحث Mentorship, Mentor و Mentee شد، دوست داشتم جمله ای رو که قبلا (نمیدونم دقیقا از چه کسی) شنیده بودم، که یه استعاره زیباست برای من، اینجا نقل -به مضمون- کنم:
” داخل یک سیب ۱۰ تا دانه وجود داره. اما داخل یک دانه، چندتا سیب میتونه وجود داشته باشه؟
به کارکنانتون کمک کنید تا یاد بگیرند و رشد کنند. که در آینده، همینها، همان نیروی کار مستعد و ورزیده ای خواهند شد که به آنها نیاز خواهید داشت.”
پی نوشت ۱: mentor ظاهرا ترجمه شده به “مرشد”. که من خیلی دوستش دارم. کسی که با راهنماییهاش باعث رشدمون میشه. (ولی نمیدونم چرا غیر از زورخونه ها، کمتر استفاده میشه. متاسفانه، در طول دوران تحصیل اندک افرادی برام مرشد بودن و اندکی هم -با اون تعریفی که چند وقت پیش از معلم و معلمی ارائه کردی- معلم بودند. البته یک احتمال قوی هم وجود داره و اونم اینه که من شاگردی کردن بلد نبودم. شاید در این صورت، با مرور ذهنم، این افراد بیشتر میشدن.)
پی نوشت ۲: کتابی از آقای نراقی خوانده بودم. بخش از کتابشون رو من اینطور فهمیدم که “یکی از علل اینکه فرهنگ ایرانی، عموما فرهنگ شفاهی است و کمتر اهل مکتوب کردن هستیم این است که، ما کمتر مسئولیت پذیریم. که نتایج اون رو در امضای مدیران پای نامه ها و … میبینیم. با بیشترین تلاش برای پنهان ماندن هویت امضا کننده!” خلاصه سرت رو درد نیارم. من از الان تصمیم گرفتم -با همه ملاحظاتی که قبلا داشتم و حتی الان هم بهشون فکر میکنم- یا از این به بعد جایی نباشم و یا نظری ندم. یا با نام کاملم. همونطور که تو این کار را میکنی. شاید یک جورهایی تمرین مسئولیت پذیری باشه برای من.
محمد رضای گرامی در پاسخ به نکاتی که اشاره کردید :
۱- تلقی من از دود چراغ خوردن تمرکز دائمی بر یک فعالیت است ( چرا که علاوه بر روز شب را هم صرف آن میکنیم) تا پروسه یادگیری به بهترین نتیجه ممکن برسد و احتمالا بتوان ان را از ویژگی های لازم شاگردی کردن دانست.
۲- در مورد شایسته سالاری خوب است یک مثال بزنم:
یک بار در دوره راهنمایی قرار بود من و همکلاسی هایم در گروه های ۴ نفری روزنامه دیواری تهیه کنیم. ما روزها و روزها بعد از ساعات مدرسه وقتمان را صرف تهیه محتوای روزنامه دیواری و تزیین شکل ظاهری آن کردیم.توقع ما این بود که عنوان بهترین روزنامه را کسب کنیم ولی در رقابت با گروهی قرار گرفتیم که از مهارت پدرهایشان در تهیه روزنامه استفاده کرده بودند. در این مورد رقابت بین ما و پدران دوستانمان بود و پدران دوستان ما برنده شدند.محمد رضا من و دوستان هم گروهم این عنوان را می خواستیم ، برایش زحمت کشیدیم و نتیجه هم نگرفتیم. ممکن است بگویی اصل این بود که شما خیلی چیز ها آموختید. درست میگویی ولی این که ما میخواستیم برنده هم باشیم نه غلط بود و نه نامشروع و نه مضر.حال تصور کن که اعضای این گروه یعنی دختران پدران برنده یک دوره آموزشی هم برگزار کنند و در آن روش تهیه روزنامه دیواری را آموزش دهند و ما هم به عنوان بازند گان مسابقه مجبور به گذران این دوره باشیم. اگر به اختیار خودم باشد من واقعا نمیتوانم شاگردی در این موقعیت را بپذیرم.
با این حرف شما موافقم که رضایت پایدار و دستاورد های بزرگ با ناشایستگی قابل جمع نیستند و به همین دلیل هم هرگز به میان برها فکر نکرده ام اما همواره آرزو کرده ام که ایکاش مجبور نبودم با پدران رقبایم مسابقه بدهم.
۳- در مورد خلاقیت باید بگویم خلاقیت از نظر من امری ذومراتب و جاری در زندگی ماست. مثلا وقتی یکی از دوستان متممی تمرینش را باترسیم نموداری همراه میکند که از توضیحات دیگران گویاتر است از نظر من درجاتی از خلاقیت را به نمایش گذاشته است.
شاید من نوشته های پروست را متوجه نشوم ولی این دلیل نمیشود که در زمینه نوشتن فاقد خلاقیت هستم. من معتقد نیستم که اول باید در جایگاهی حد اقل هم تراز با پروست قرار بگیرم و پس از آن میتوانم نگران خلاق بودن و تقلید نکردن باشم. من سعی میکنم خلاقانه بنویسم و همزمان سعی میکنم درک خود را از نوشته پروست کامل تر کنم و همواره از خود می پرسم آیا به شکل دیگری هم میتوان همین مفهوم را نوشت.اگر توانستم مینویسم و اگر نتوانستم از روی جمله های پروست مشق مینویسم تا حد اقل آنها را درست یاد بگیرم و بعد دوباره همان سوال :آیا حالا میتوانم به شکل دیگری این مفهوم را بنویسم.
۴- در مورد رابطه مرید و مراد بازی ، شاخص ترین ویژگی آن در ذهن من منع پرسشگری است. به زعم من در نقطه ای که پرسشگری منع یا مغفول واقع شود رابطه مرید و مراد بازی آغازمیشود. البته من بین خلق پرسش و طرح پرسش فرق میگذارم. هر پرسشی میتواند در ذهن من خلق شود ولی قطعا طرح آن ملزومات خاص خود را دارد. ویژگی دیگر این رابطه را نمیتوانم نام گذاری کنم. سعی میکنم آن را توضیح دهم:چند سال قبل کتاب کیمیا خاتون نوشته خانم سعیده قدس را خواندم. بر اساس روایت این کتاب شمس مسبب کشته شدن دختر خوانده مولوی است وتلقی من از کتاب به گونه ای بود که مولوی هم با انفعال خود در این قضیه بی تقصیر نبود. من نمیدانم این روایت چقدر درست است ولی آنچه به بحث ما مربوط می شود واکنش ذهنی خودم به این روایت بود: من نمی توانستم احتمال درستی این روایت را در ذهن خود بپذیرم. دلیل این مقاومت ذهنی چه بود؟ به گمان خودم این مقاومت حاصل یک رابطه مرید و مرادی است که مابین ذهن من با شمس و مولوی برقرار شده است وگرنه چرا من صدور خطا از این دو نفر را تا این حد غیر محتمل میدانم؟ به گمان من در یک رابطه مرید و مرادی در ذهن مرید پرسشی راجع به مرادش شکل نمی گیرد و اگر هم بگیرد با این توجیه سرکوب میشود که حتما مصلحتی هست که در خور فهم من نیست و اگر حتی در خور فهم من هم باشد فضولی اش به من نیامده.
پی نوشت:در مورد آن بخش از مصاحبه اشاره من به سوال مطرح شده و اولین جملات پاسخ بود و اشاره شما به بخش های پایانی پاراگراف. فهم درست شما از جملات پایانی به معنی فهم اشتباه من از دو –سه جمله ابتدایی نیست.
از اینکه به کامنت من پاسخ دادید سپاسگزارم.
یک داستان جالب (جاهای مختلفی نقل شده نمیدونم اصلش از کجاست)
” به همسرم گفتم: «همیشه برایم سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیسها را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند. او گفت: «هیچوقت به دلیل این کار فکر نکردم، اما چون قبلا دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه اینجوری سوسیس سرخ کردم.»
وقتی باز هم به نتیجه نرسیدم، طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده. او هنگامی که قضیه را فهمید، خندید و گفت: «سالهای خیلی دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیسها داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود… همین!».”
من هم فکر می کنم کاش مرز “شاگردی” و “مریدی” و “تقلید کورکورانه” بهتر بررسی می شد. البته خود آقای شعبانعلی هم در قسمتی از صحبت هاشون اشاره کردند که بعد از اتمام کلاس و حضور استاد میتونیم تحلیل کنیم اما این موضوع که ما حتی حق تایید یا نظر دادن درباره ی صحبت های ارسطو رو نداشته باشیم شاید باعث چیزی از جنس داستان بالا بشه. به عنوان کسی که چندین فایل صوتی از شما گوش داده میدونم که منظور شما قطعا “تقلید کورکورانه” نبوده اما به من به عنوان یک شنونده ی این فایل چنین مفهومی منتقل شد. ممنون که کامنتم رو مطالعه کردید:)
بسیار عالی. این حرفها واقها مثل ترمز دستی میمونه! یه ترمز دستی اساسی که خوب متوقفت میکنه
یاد این کلیپ آقای «جک ما» مدیرعامل «سایت علی بابا» افتادم، که ازش سوالی پرسیده میشه که:
اگه الآن ۲۵ ساله بودید، چه می کردید؟
لینک کوتاه شده آن را که ویدیویی کوتاه بر روی آپارت هست، اینجا قرار میدهم:
http://b2n.ir/89397
فکر میکنم دیدن گفته های این مرد، بتواند در تکمیل این نوشته ها باشد.
محمدرضا. دقیقا دو سال پیش بود که یه مطلب دوست داشتنی توی روزنوشته ها ازت خوندم (و تازه تو یکسال پیش از اون، نوشته بودی. یعنی میشه دقیقا سه سال پیش!) و در اونجا از استراتژی فردی و تفکر استراتژیک برامون گفته بودی. اون رو هم به قلعه تشبیه کرده بودی.
اونجا بهمون گفتی این “قلعه را با هم خواهیم گشت. راهرو به راهرو. اتاق به اتاق. تا بالاترین اتاق!”
http://www.shabanali.com/ms/?p=1674
و بعد، با ایجاد سری استراتژی کسب و کار و تفکر استراتژیک در متمم، چقدر خوب به عهدت وفا کردی.
حس میکنم واقعا الان داریم این قلعه (و خیلی قلعه های دیگه) رو با هم، توی متمم، راهرو به راهرو، اتاق به اتاق، تا تسخیر و فتح بالاترین اتاق میگردیم، حتی بدون نواختن شیپور
شهرزاد عزيز
منم اون مطلب رو خوندم و خيلي دوستش داشتم. اولش كه اين متن رو خوندم يادم نيومد ولي الان كه تو ياداوريش كردي خاطره و حس خوبي كه اون لحظه از خوندن اون متن داشتم يادم اومد و لبخند به لبم اومد.
خواستم ازت تشكر كنم كه اون متن جذاب و دوست داشتني رو به يادمون اوردي.
سلام
دو کلمه مطرح کردید و یکی رو توضیح دادید: مشارکت فعال و مطالعه
میشه اگه وقت کردید مشارکت فعال رو هم کمی بیشتر توضیح بدید و مواردی براش بگید
مهدی عزیز.
باید مینوشتم مشارکت منفعل و اشتباهی نوشتم فعال (الان اصلاح کردم).
کلاً ظاهراً دیروز زمانی که دو مطلب آخر رو نوشتم در اوج عدم تمرکز بودم (که بودم).
مشارکت منفعل و مطالعه رو هر دو با ارجاع به حرفهای داخل فایل شاگردی کردن گفتم.
البته در کل، مطالعه به نظرم شامل هر نوع خواندن “منسجم” میشه. هم مطلبی که از انسجام برخوردار باشه و هم ذهنی که در هنگام مطالعه، از انسجام و تمرکز برخوردار باشه.
که فکر میکنم در عموم موارد، مشخصاً چیزی که به عنوان مطالعه (لااقل در ذهن من) قابل تعریف نیست هر نوع خواندن بر روی صفحه ی موبایل است.
سال ها قبل در مورد یک نوع درخت خاص که توی هند رشد می کنه مطلبی خوندم ، درختی که سال های سال از آب و خاک و آفتاب وکربن دی اکسید بهره می گیره اما ارتفاع ساقه ش حتی یک سانتی متر هم از حد معینی که مدت ها قبل بهش رسیده بیشتر نمی شه اما بعد از چندین سال به یکباره و خیلی سریع استخون می ترکونه و اوج می گیره .
در تمام اون مدت سکون ، درخت در حال ریشه دواندن بوده و وقتی وقتش می رسه اون ریشه های عمیق و بزرگ خوب می دونن چطور از اون خاک برای بیشترین رشد توی بهترین زمان استفاده کنن .
چیزی که ازش به عنوان ” ساختن ذهن ” حرف زدین برای من تداعی کننده ی تصویر این درخت بود .
پی نوشت ۱ ) الان سوال های بیشتری به ذهنم رسیده _ فکر می کنم این نشونه خوبی باشه _ کاش فرصتی پیش بیاد و به بهانه ای از هنر صبر کردن هم بگید ، از تفاوت انجماد با سکون ، از تفاوت ریشه دواندن با پوسیدن .
پی نوشت ۲ ) خوشحالم اسمم توی اولین سطر این پست نوشته شده ، یکبار از اتفاقاتی حرف زده بودین که خیلی چیز ها قبل و بعد از اون برای آدم فرق می کنه برای من این پست اون اتفاقه .
تشبيه كسب و كار به قلعه خيلي عاليه محمدرضا
منم هميشه به دوستام ميگم اهسته اهسته پيش برين تو كار و فكر نكنين كه يك شبه ره صد ساله رو برين.
در اوردن صداي شيپور هم در بيشتر مواقع كار افراد حرفه اي نيست، به نظرم.
ممنون محمدرضا بخاطر نوشته هاي عاليت