اگر به خاطر داشته باشید، زمانی تصمیم گرفتم کتابهای کتابخانهام و خاطرات و حواشی آنها را به تدریج اینجا، در کنار شما مرور کنم.
از گنجینه دانستنیها نوشتم که قرار بود با آن دانشمند شوم و از روشنفکران پاول جانسون که تصویر ذهنی مرا از روشنفکران تغییر داد.
این بار کتاب دیگری در کتابخانه به چشمم خورد که مرور آن، برای من مرور بخش مهمی از زندگی است: کتاب آنتونی رابینز با عنوان نیروی بیکران (از مجموعه کتابهای به سوی کامیابی)
سال سوم دبیرستان بودم که این کتاب را خریدم. یا بگذارید درستتر بگویم: قرار بود سوم دبیرستان باشم که این کتاب را خریدم و خواندم. پایان سال دوم دبیرستان، به خاطر نمرههای کم و معدل خراب، از دبیرستان اخراج شده بودم و هنوز هم مدرسهای پیدا نشده بود که حاضر باشد من را ثبت نام کند.
تمام آن سالها هم که درس نمیخواندم، مثل همین روزها، کتاب خواندن عادت زندگیم بود. دارویی که میتوانست بر هر دردی، مرهمی باشد. به میدان انقلاب رفتم و به دنبال کتابی که بتواند حال من را خوب کند.
آن موقع مثل این روزها، کتابهای مثبت اندیشی زیاد نبود. فیلم راز نیامده بود تا رازها و اسرار عالم را به سادگی و با قیمتی مناسب، برملا کند! آن روزها نه کسی راه سعادت را یافته بود و نه کسی بود که از حال خوب مردم بپرسد.
حتی کسی مثل سلیگمن هم اصطلاحاتی مانند روانشناسی مثبت گرا را چنانکه امروز رواج یافته، رواج نداده بودند.
آن روزها، فضا فضای دیگری بود. تیپ کتابهایی را که در آن سالها میخواندم خوب یادم هست: طراحی مدارهای دیجیتال موریس مانو. تی تی ال کوک بوک و کتاب گالوا تئوری نوشته یان استوارت. کتابهایی درباره طراحی فرکتال و گاهی هم هوش مصنوعی و الگوریتم ژنتیک. در کنار آنها هم ویل دورانت و شریعتی و آل احمد و آندره ژید.
آن روزها، حتی کتابهای نقل قول بزرگان هم چندان رواج نداشت.
در چنین فضایی، تصور کنید حال جوان شانزده سالهای را که کتاب بسوی کامیابی را میبیند! این کتاب همه جا بود. در ویترین همهی کتابفروشیها. برای کسی که شکست خورده، ناامیدانه و بیهدف، مسیر میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصر را قدم میزند و کتابفروشیها را میبیند، چندان عجیب نبود که برای بررسی این کتاب، کنجکاو شود.
آن موقع هنوز ایمیل نبود. یادم هست که مهدی مجردزادهی کرمانی، داخل کتاب، به این نکته اشاره کرده بود که از سراسر کشور، نامههایی دریافت میکند که میگویند کتاب تاثیرهای زیادی برای آنها داشته! از شما چه پنهان. همان قبل از خریدن کتاب، به مهدی مجردزادهی کرمانی حسادت کردم! چقدر حس خوبی بود که از سراسر کشور برای کتابی که ترجمه کردهای نامه دریافت کنی!
کتاب را شروع کردم.
اوایل کتاب خیلی جالب نبود. برای خود آنتونی رابینز، لاغر شدنش خیلی جذاب بود و بارها به این مسئله به عنوان شاخصی برای موفقیتش اشاره میکرد. اما برای من که آن روزها کمتر از هفتاد کیلوگرم وزن داشتم و مشکلم لاغری شدید صورتم بود، چندان هیجان انگیز نمینمود.
آنچه برای من جالب بود، مشورت دادن آنتونی رابینز به افراد بزرگ و سرشناس و مشهور بود. از سیاستمداران تا هنرپیشگان. همینطور اینکه او از شرکتکنندگان در کلاسهایش میخواست که از روی زغال گداخته رد شوند. تا باورهای آنها نسبت به ترس و تهدید تغییر کند و زیر سوال برود.
هر فصل کتاب، با یک جمله الهام بخش شروع میشد. خوب یادم هست. یکی از فصلها با این جمله شروع میشد:«اگر فکر کنید میتوانید کاری را انجام دهید و نمیتوانید کاری را انجام دهید، در هر دو صورت درست اندیشیدهاید». فصل دیگری با جمله امرسون که میگفت: اگر ستارهها را هدف قرار دهید لااقل دستتان به ماه خواهد رسید. حرفها و جملاتی که این روزها، هزاران مورد از آنها هر روز در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته میشوند و شاید چندان هم جدی گرفته نمیشوند. اما آن زمان، هر یک از آنها میتوانست دنیایی از الهام باشد.
کتاب برای من سرآغاز یک تحول بود. اینکه به اصول و ارزشهای خود فکر کنی. اینکه ببینی چگونه تصمیم میگیری. اینکه به تصویرهای ذهنی که میسازی فکر کنی. اینکه کلمات خود را به دقت انتخاب کنی. اینکه هدف گذاری کنی و دهها مورد دیگر که در آن زمان، برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.
یکی از دوستانم همیشه میگوید: رشد و پیشرفت و بهبود اوضاع، یک روند است و نه یک اتفاق لحظهای. خودم هم در حوزهی تفکر سیستمی همین حرف را بارها و بارها تکرار کردهام. اما یک واقعیت دیگر هم وجود دارد. برای هر کسی، لحظاتی در زندگی وجود دارد که معتقد است دنیا قبل از آن لحظه و بعد از آن لحظه برایش تفاوت جدی داشته است.
یکی از تجربیات زیبا این است که از انسانهای مختلف در مورد آن لحظهها بپرسید. من در پی نوشت این نوشته، برخی از آن لحظهها را نوشتهام. اما آنچه اینجا میخواهم بگویم این است که «برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.
سالهای سال گذشت.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان NLP گفت و بعدها همه از روی او و کتابهای مشابه تکرار کردند، روایتی بیش از حد ساده شده از NLP بوده است. بعدها که کتاب ساختار جادو و سایر کارهای بندلر و گریندر را خواندم، دیدم که آنها به فیلسوفهایی نظیر ویتگنشتاین خیلی نزدیکتر هستند تا نویسندگان انگیزشی.
بعدها آموختم که آنچه آنتونی رابینز به عنوان ارزش و نگرش و تغییر آن میگفت، شکل ساده شدهای از همان چیزی است که به عنوان روانشناسی شناختی، بحث میشود و پیچیدگیهای زیادی دارد.
بعدها آموختم که حرکت چشم به چپ و راست و تشخیص راست و دروغ، بحثهای پیچیدهای است با هزار اما و اگر. نه آن شعبدهی سادهای که تفریح مهمانیهای روزهای تعطیل ما میشد.
این سالها مشورت دادن او به افراد بزرگ دیگر شگفتانگیز و دور از ذهن نیست. حتی اگر صادقانه بگویم برای من این نوع تجربهها بیشتر از جنس خاطرههایی است که حتی رغبت تکرار هم در ذهنم برنمیانگیزد. این روزها حتی از روی آتش گداخته رد شدن هم شگفت زدهام نمیکند. خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.
امروز رابینز، شاید دیگر آن قهرمان بزرگ دوران نوجوانی من نیست. اما هنوز هم، جایی در گوشهی ذهن من را به خودش اختصاص میدهد.
تا چند سال، وقتی به کتابفروشی میرفتم، از جلوی قفسه کتابهای آنتونی رابینز به سرعت رد میشدم. احساس میکردم الان برای سن و موقعیت و شرایط من، اصلاً خوب نیست که جلوی این قفسهها توقف کنم یا کسی مرا روبروی چنین کتابهایی سطحی و بازاری ببیند.
اما چند هفته پیش دوباره در کتابفروشی آنها را دیدم. این ماهها و روزها، بیش از هر زمان دیگری آموختهام که خودم را زندگی کنم و به قضاوت دیگران فکر نکنم. اثرش را حتی در کوچترین رفتارهای خودم هم میبینم.
کنار قفسه ایستادم. کتاب رابینز را برداشتم. به دیوار تکیه دادم و فصل اول آن را خواندم. دوباره کتاب را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی مناسب، از روی نسخهای که در خانهام دارم، خاطرات آن سالها را مرور کنم.
آنتونی رابینز بخشی از مسیر رشد و توسعه بسیاری از هم نسلهای من بوده است. در زمانی که ابزارهای جایگزین دیگری، چندان وجود نداشتند. امروز کتابهایش جایگاه بزرگ سابق را ندارد. سخنران های انگیزشی زیاد شدهاند. حرفهای او را با آب و رنگ زیباتری تکرار میکنند.
امروز حتی میدانیم که او در سادهسازیها، خیلی از اصول علمی را قربانی کرد. اما شاید هیچ یک از آنها از ارزش کارهای او کم نمیکند. او برای من و شاید بسیاری از هم نسلهای من، نقطهی عطف است. در زمانی که آموزشهای صدا و سیما، از زنبوری که مادرش را میجست و نل که به دنبال پارادایز میرفت و کوزت که قربانی بی رحمی تناردیهها بود و کوزهی آب را در زمستان به دوش میکشید، فراتر نمیرفت.
پی نوشت: گفتم که زندگی برای همه ما روندی است که به تدریج رو به رشد یا رو به افول میرود و این روند از ترکیب تعداد زیادی رویداد تشکیل میشود. اما رویدادهایی را میتوان یافت که چنان مهم و تاثیرگذارند که گرهای جدی در این مسیرند و قبل و بعد از آن، دو تجربهی مختلف از زندگی ایجاد میشود.
برای من خواندن کتاب آنتونی رابینز، چنین نقطهای بود.
دیدن آقای یوسفی مدیر مدرسه مان که مرا اخراج کرده بود، در دانشگاه شریف، وقتی که پرسید: «تو را اینجا راه دادند؟» چنین نقطهای بود. نقطهای که از سال ۷۴ (زمان اخراج) تا شنیدنش در سال ۸۴ (زمان ورود به MBA شریف) برایش صبر کردم.
برای من، نخستین باری که پس از استعفا از شرکت سابقم، با هزینهی خودم، به کشور آلمان وارد شدم، چنین حسی بود. اولین بار بود که خودم خرج سفرم را میدادم و مسافر بودم و نه مامور. مشابه کسی که سالها تور لیدر است و به دیگران خدمت میکند و یک بار، به هزینهی خودش مسافرت میرود. یا گارسون یک رستوران که برای نخستین بار، میهمان رستورانی دیگر میشود و پیروزمندانه، غذا سفارش میدهد.
برای من، نخستین باری که یک کتاب علمی ارزشمند انگلیسی را در نمایشگاه دیدم و قبل از آنکه قیمتش را بخوانم در سبد خریدم گذاشتم چنین لحظهای بود.
شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.
شاید زندگی فقط همین است. حتی اگر آینده، قرار باشد ادامهی بدون تغییر گذشته باشد.

208 دیدگاه
من کتاب کلیدر را توی 11 روز( بخوانید شبانه روز ! ) خوندم 🙂
همین چند وقت پیش
فقط ادمایی که کلیدر خونده باشند یا دیده باشن میفهمن چی کار کردم
انگیزه ام هم این بود که دختر مورد علاقه ام را بهتر بشناسم
چون کلیدر را خیلی دوست داشت
خیلی هم توی زندگیش تاثیر داشت
و الان توی زندگی من هم تاثیر گذاشته
شاید باید صبر و حوصله دولت ابادی را وقتی داشت کلیدر رامینوشت داشته باشم برای به دست اوردن اون 🙂
کتاب فوق العاده ای بود، الان بازگذاشتمش و میخوام یه دور دیگه کم کم بخونمش
حس خیلی خوبیه وقتی میبینی یه نفر همه حرفایی که داری درباره جامعه ات را به زبان داستان گفته
یه جاهاییش میخاستم بگم اره همینه ! راست میگی !
من شاید بعد از خوندن کلیدر یه دور دیگه خودمو شناختم
.
.
.
.
.
.
.
.
راستی برخلاف خیلی ازدوستان کتابای رابینز را هم دوست ندارم!
باسلام به دوست عزيز، آقا جواد
من خلاف شما نمي گويم كه كتاب كليدر را دوست ندارم
من كتاب كليدر رو نخوندم ولي اين دليلي بر رد كتاب كليدر نيست.
براي من جاي بسي شگفتي است عزيزي مثل محمدرضا اين كتاب رو اينطوري توصيف مي كنه و يا بزرگواري مثل آقاي پرويز درگي (اگر كامنتي كه گذاشته است براي ايشان باشد.) كه با خواندن اين كتاب استارت كارشو زده. و تغييرات شگرفي در كارشان ايجاد كرده. همانطور كه در كتاب بسوي كاميابي مي گويد: فقط دو گروه هستند كه تغيير نمي كنند. ديوانگان تيمارستان و مردگان گورستان!
پيشنهاد مي كنم نگاهي به اين كتاب بياندازيد. به نوشته هاي كوتاه آنتني رابينز نه. به كتاب . شما نشان داده ايد اهل مطالعه هستيد.
اين جملات را نوشتم. چرا كه افرادي كه در اين خانه اميد هستند.همگي از دوستان من. و من جز خوبي برايشان خواسته اي ندارم.
پيروز باشيد.
یاسین عزیز سلام
چقدر دوستانه و خیرخواهانه پیشنهاد کردی دوست من و ازت ممنونم که دل به دلِ هم خون ای هامون میدی . در عین حالی که کاملاً با تحلیلت موافق هستم ولی یه نکتۀ کوچولو در کنارش هست و اون هم حس یا ارتباطی هست که آدم با یه کتاب ، نوعِ نگارشش ، جمله بندی هاش ، ادبیاتِ نگارنده و . . . برقرار می کنه و فکر می کنم ، اینکه ترجمۀ یک کتاب ، نتونه همون حسِ نویسنده رو به خواننده منتقل کنه ، اصلاً چیز غریبی نیست و به کررات دیده شده . بسیاری از کتاب های موجود در بازار به خصوص کتاب های پر مخاطب (مثل کارهای آنتونی رابینز) توسط مترجمین متعددی ، ترجمه میشه و در بسیاری از کارها ، کمیت و اهمیتِ سرعتِ ارائۀ نسخۀ ترجمه شده به بازار ، به مراتب از کیفیت کار ، برجسته تر و مهمتر هست و همین امر باعث میشه که خیلی از خوانندگان ، با خوندنِ چند برگ از یک کتاب (ترجمۀ کتابِ اصلی) ، حس نامطلوبی از کتاب و اساساً اون نویسنده ، پیدا کنن و دیگه تمایلی به ادامۀ خوندن ، نداشته باشن . ضمن اینکه ، برقراری ارتباط با نوشته ها و ایده های یک نویسنده ، به نظر من ، یک مطلبِ کاملاً شخصی هست و میتونه متاثر از علل و عوامل متعددی باشه و الزاماً به دلیل اینکه انسانهای بزرگ (مثل محمدرضای عزیز یا آقای پرویز درگی) اون کتاب رو توصیه کردن یا از اون به عنوان نقطۀ عطف زندگیِ خودشون ، نام میبرن ، نمیتونه ملاک و معیار مطلقی برای تاثیرگذار بودنِ این کتابِ نوعی باشه چون ممکنه حوزۀ بحث این کتاب ، از دایرۀ علایق و دغدغه هایِ منِ نوعی ، دور باشه و من ، آمال و آرزوهای خودم رو در حوزه یا حوزه های دیگه جستجو بکنم و این امر هم که منِ نوعی به این کتاب ، این نویسنده ، این حوزه علاقه مند نیستم ، چیزی از بزرگی ، ارزش و اعتبار و تاثیرگذاریِ این نویسندۀ بزرگ ، کم نمی کنه . در نهایت ، مجدداً از پیشنهاد و راهنماییِ دوستانه و دلیت تشکر می کنم یاسینِ عزیز (لطفاً نوعِ نوشتنِ این کامنت رو به ساندویچ کردنِ ارائۀ انتقاد ، تعبیر نکن . تشکر من ازت ، کاملاً قلبی و دلی بود)
ارادتمند – هومن کلبادی
باسلام به هومن عزیز
با حرف هایت کاملا موافقم و از این دیدی که به من دادید متشکرم.
درست می فرمایید. بارها شده است که خواسته ام کتابی را مطالعه کنم ولی از سبک نگارشی و یا ترجمه کتاب به صفحه دوم هم نرسیدم . همین کتاب بسوی کامیابی را با مترجم دیگری دیدم که به این روانی نگارش نشده بود
و یا اینکه فرمودید علاقه خواننده به موضوع مهم است . واقعا همین گونه است.
من همیشه علاقه خاصی به اینگونه مطالب داشته ام.مسلماً به شخصی که به رمان و یا به تاریخ علاقه دارد متفاوت است.
درضمن هومن عزیز قبل از اینکه شما را ببینم ارادت خاصی به شما و نوشته هایتان داشته ام و با ملاقاتی که با شما در گنبد مینا داشته ام . این ارادت به شما صدچندان شده است.
خوشهالم در کنار دوستان نازنینی مثل شما هستم.
یاسین عزیز و بزرگوار
از اینهمه لطف و بزرگواریت نسبت به خودم ممنونم دوست من . من هم دقیقاً همین حس رو متقابلاً بعد از دیدار اون شبِ به یاد موندنی در گنبد مینا نسبت به تو پیدا کردم دوست عزیزم و از محمدرضای عزیز بی نهایت ممنونم که با تدبیر خودشون ، دلهای هم خونه ای ها رو به هم نزدیک کردن و امیدوارم بتونیم در ادامۀ این مسیر ، با همت دوستان نازنینی مثل شما ، دلهای دوستانمون رو بیشتر و بیشتر ، به هم نزدیک کنیم . به داشتن دوستان نازنینی مثل شما ، با تمام وجود ، افتخار می کنم .
ارادتمند و مشتاق دیدار ، به زودیِ زود
هومن کلبادی
سلام اقا یاسین
بعد چند ماه یهو گفتم برم ببینم مردم دیگه چ نقطه عطف هایی نوشتند ک برخوردم به جواب شما
متاسفانه با این ک ایمیل گذاشتم هم پیامی نیومده بود ک کسی ج داده
نمیدونم شما کامنت منو میخونید یا نه
ولی دوست دارم ج بدم
من اینجورفکرمیکنم
شاید با بقیه فرق داشته باشه
ولی عوضش خودمم
من کتابای رابینز را دوست ندارم ( نگفتم نخوندم ! )
خیلی چیز های دیگه هم هست ک همینجوره برام
مثلن هیچ کدوم از سه تا پدر خوانده را دوست نداشتم
همه دنیا هم بگن بی نظیر بوده بازم دوست ندارم
اینا به دنیای من نمیاد
به نظرم با این دیدگاهی ک دارید در نهایت میشیم محمد رضا شعبانعلی یا پرویز درگی !
این بزرگوارا خودشون انبار باروت بودن ک ی جرقه مثل رابینز خورده بهشون و….
فکر کنم انبار باروت شدن خیلی مهم تر از اینه ک با چی قراره منفجر بشی !
اون خودش میاد یه روز
با احترام
سلام دوست عزيزم
بنظر من انبار باروت و يا باروت و يا مين ضد نفر و يا ترقه كوچكي در مراسم چهارشنبه سوري و …. كه خاصيت انفجار نداشته باشه. يعني هيچ.
اينكه بزرگواري مثل آقاي پرويز درگي با خواندن اين كتاب(جرقه) متحول شدند و انرژي دروني شان را مثلا از 20 به 90 رسانده اند. جاي تامل دارد. (من خودم ميپرسم:اين چه كتابي است؟؟؟)
اينكه من انبار باروت باشم و بدون خاصيت چه فايده اي دارد.
يكي مثل محمدرضا و من و …با اين كتاب متحول ميشه يكي مثل سكاكي با سوراخ شدن سنگ توسط قطرات آب. يكي مثل شما با كتاب و يا شخص و چيز ديگر. مهم متحول شدن است.
مسلما اين باور شما كه؛
“به نظرم با این دیدگاهی که دارید در نهایت میشیم محمد رضا شعبانعلی یا پرویز درگی !”
شما هم ميشويد مثل كساني كه ديدگاه آنها را با آن كتابها داريد.
بنظرم يك ترقه دودزا قابل انفجار، ارزشمند تر از يك انبار باروت بي خاصيت است.
پي نوشت: سكاكي مردي آهنگر بود كه … حيفم مي آيد داستانش را در كامنتي ديگر ننويسم.
سكاكي مردي آهنگر بود و در كار خود مهارت بسياري داشت. گويند روزي با آهن، صندوقچه اي بسيار كوچك و ظريف ساخت و آن را به دربار پادشاه وقت برد و منتظر دريافت پاداش و انعام از سوي شاه شد. در همين وقت، يكي از دانشمندان وارد مجلس شد و شاه و تمامي حاضران به احترام او از جاي برخاستند. سكاكي به شدت تحت تأثير قرار گرفت و پرسيد كه اين شخص كيست؟ در جواب وي گفتند كه يكي از علماي معروف است. سكاكي به فكر فرو رفت و از اينكه عمر خود را در مسيري غير از كسب علم تلف كرده بود، اندوهگين شد. به همين خاطر، پس از خروج از دربار، مستقيماً به سوي مدرسه شهر شتافت تا درس فقه بياموزد، ولي به او گفتند كه سن و سالش اجازه تحصيل را به او نمي دهد. سكاكي دست بردار نبود.
ازاين رو، معلم يك مسئله بسيار ساده فقهي را به او آموخت و از او خواست كه آن را به ياد بسپارد و فردا در مدرسه بيان كند. با وجودي كه سكاكي تلاش فراواني كرد، ولي موفق نشد و مورد تمسخر ديگران قرار گرفت. ده سال از اين ماجرا گذشت. روزي از شدت اندوه و دل تنگي سر به كوه و صحرا نهاد و گذرش به جايي افتاد كه قطره هاي آب از بلندي بر روي تخته سنگي مي چكيد و بر اثر مداومت، سوراخي در دل سنگ ايجاد شده بود. سكاكي با مشاهده آن منظره، با خود گفت: «نه ذهن و حافظه تو از اين سنگ سخت تر است و نه علم از اين آب نرم تر. اگر مداومت و پشتكار داشته باشي، سرانجام موفق خواهي شد».5
اين را گفت و به شهر بازگشت و با اينكه حدود 40 سال داشت، به كسب علم پرداخت و با توكل به خدا و جديت در كار، به عنوان يكي از دانشمندان و فضلاي روزگار خود شناخته شد. حاصل تلاش هاي او در كتاب هاي گوناگوني جمع آوري شده است كه از آن جمله مي توان به كتاب مفتاح العلوم او اشاره كرد. اين كتاب، شامل چهارده علم در زمينه هاي گوناگون ادبي است.
سلام دوباره
البته كامنتي كه به هومن عزيز نوشتم عملا كامنتم را اصلاح كردم.
و مي پذيرم كه هر شخصي با كتابي، شخص، ديدگاهي و … متحول ميشود. چرا كه اگر قرار نيست همه با يك كتاب تغيير كنند.
اين يك كامنتي كه گذاشتم هم بيشتر در جهت آن انبار باروت بود.كه خودش مياد يه روز. شايد هم نياد يه روز!
دوستان با درود
چون درمورد کتاب حرف میزنیم ونظر میدیم میخواستم بدون اگه کسی از کتاب قوانین کاریزما که قبلا معلم عزیزمون در موردش نوشته بود و روش تهیه این کتاب اطلاعی داره حتما بهم خبر بدین خیلی دنبالش گشتم ولی هنوز موفق نشدم پیدا کنم ممنون
یکی از نقاط عطفی که توی زندگیم یه حادثه بود که باعث شد مسیر زندگیم به کلی عوض بشه.دوم دبیرستان زنگ ورزش
با صورت رفتم توی تیرک دروازه.از اون موقع درد چشم گرفتم و دانش اموز ضعیفی شدم.حتی موقع دانشگاه.حتی وقتی دانشگاه تموم شد.
یه نقطه عطف دیگه ای هم تا الان در زندگیم داشتم و اون اشنا شدن باشما بود و انگیزه دوباره برای تلاش و تلاش وفراموشی خستگی ها. شاید اگر من از درد شب ها تاصبح بیدار نبودم
و رادیو گوش نمی دادم هیچ وقت با شما اشنا نمی شدم.اصلا نمی دونم چرا اون همه مدتی که به رادیو گوش میدادم از بین اون همه ادم فقط اسم شما یادم موند. هنوزم واسم سواله.
شاید یه سری اتفاق ها میفته که یه اتفاقات دیگه وبعد یه اتفاقات …دیگه بیفته.
از شما متشکرم که منو از نابودی نجات دادید. قدر خودتونو بدونید.
از بچگی نمیدونم چرا با وجودی که هیچی از برنامه های سیاسی نمیفهمیدم انقدر اونها رو گوش میکردم کاری که الان به ندرت انجام میدم خلاصه تو یکی از این برنامه های خارجی گفتتد “کتابها در ایران سانسور هستن ” من هم این جمله رو اینطور فهمیدم “همه کتابها در ایران سانسور هستن”با اینکه خوندنو دوست داشتم ولی از خوندن کتاب ترسیدم تصور میکردم فقط کتابهای پزشکی و مهندسی بدون سانسور چاپ میشن خیلی نا امیدانه به کتابهای انقلاب نگاه میکردنم(گاهی هم نگاه عاقل اندر سفیه!) تا اینکه اینجا آمدم و بقیه ماجرا….. نمیدونم اگر روزی متوجه بشم سهم رسانه های غربی از سهم خودم برای بدبینیم به آینده کشورم بیشتر بوده چقدر افسوس خواهم خورد. در هر حال الان که انقلاب میرم احساس میکنم اونجا پر از گنجه ولی من نمیتونم ازشون استفاده کامل ببرم.
یکبار انتراک کلاس مذاکره در حالی که بچه ها شما رو دوره کردن اصلا هم اهمیت نمیدادن که خانم ها نمیتونند صدای معلمو بشنوند درست یا غلط شنیدم که گفتین برای پول باید بتکده درست کرد از اون روز فهمیدم که خیلی به کلمه فقیر ساده نگاه میکردم همینطور به کلمه ثروتمند، فهمیدم که اگر زودتر تعریفمو از پول عوض نکنم روز به روز فقیرتر میشم. البته متاسفانه اون طور که باید تا حالا نتونستم.
تعریفی هم که از امید و انگیزه و خوشبینی یاد گرفتم خیلی برام مهم بودن
محمد رضاي عزيز ، سلام و عرض ادب
براي من اولين باراين اتفاق دوست داشتني زماني افتاد كه كتاب “هفت عادت مردمان موثر” نوشته استفان كاوي رو خوندم . اين كتاب نگاهم رو به زندگي شخصي و كاري تغيير داد و اين تغيير اونقدر برام لذت بخش بود كه پرزنته اي رو براساس برداشتهاي خودم و اطلاعات روي وب و نيزنسخه انگليسي كتاب درست كردم و به همكارانم ارائه كردم تا اطمينان پيدا كنم همه مفاهيم مد نظر نويسنده رو درك كرده ام ، چون مثل معلم عزيزم اعتقاد دارم كه اگركتاب ومقاله رو با اين حس بخوني كه همراه با خودت بخواهي به دوستانت و ديگران كمك كني ، يادگيري چند برابر ميشه . بعد ازاون كتابهاي آنتوني رابينز( توان بي پايان و …) و كتابهايي از ديگر نويسندگان انگيزشي رو خريدم و خوندم .
دومين بار از وقتي كه با شعبانعلي دات كام و متمم و … آشنا شدم با زواياي جديدي به خودم و اطرافم توجه ميكنم .
معلم خوبم ديروز هم وقتي داشتم كتاب روشنفكران جانسون رو ورق ميزدم به ياد پست زيبايي كه در موردش نوشتي افتادم . بابت اين همه خلق زيبايي قدرداني اين شاگردت رو بپذير .
با درود به هم خونه ای های عزیزم
کتاب به سوی کامیابی واسه همه نقطه تحول بوده خوندن کتابهای غیر درسی از کارهای روزمره من شده اما تاثیر گذار تر از اون کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید ناپلون هیل بود دوست دارم همه دوستانم که این کتاب رو نخوندند یک بار هم که شده اون رو بخونند از تاثیراتش اینجا بنویسید یا اگه کتاب خوب دیگری میشناسید معرفی کنید
با سپاس
خیلی خوبه که فضایی برای مشارکت بقیه هم فراهم اومد. پی نوشت متن بخشی از عقاید نهادینه شده در وجودم هست و تلاش می کنم تا حد ممکن ابن الوقت باشم. (البته نه با تعریف صوفی آن) به این معنا که از لحظه لذت ببرم و برای آینده تلاش کنم.
نقاط عطفی که همواره در خاطر دارم اول آشنایی با کتاب گلشن راز بود. به من آموخت که می شه طور دیگه ای هم به دنیا نگاه کرد.
مطالعه کتاب “علم چیست فلسفه چیست” و “فربه تر از ایدئولوژی” و همزمان ماهنامه آقتاب از رخدادهای خوب زندگی من بودند که غیر مستقیم به من یاد دادند مسائل بسیار عمیق تر از اون چیزی هستند که در سطح عامه مطرح میشه و من رو به تفکر بیشتر و عمیق شدن و مطالعه بیشتر و دقیق تر رهنمون شدند.
هر چند رابینز هم نقش موثری داشت که آگاه بشم می تونم ذهنم رو بسیار تحت کنترل خودم در بیارم ولی نقش موثرتر رو آشنایی با مولانا داشت. مولانا نگاه من به زندگی را خیلی تغییر داد و از زمانی که باهاش دوست شدم دنیا رو گونه ی دیگه ای یافتم.
یک مقاله از دکتر مصطفی ملکیان هم برای من بسیار مطلوب بود و اثری شگرفی بر تغییر رفتار من داشت. “درد از کجا، رنج از کجا؟” رو برای مطالعه پیشنهاد می کنم.
سلام نقطه ی عطف من تو زندگی موقعی بود که معلمم به من گفت تو مثل یک سیب گاز زده دور انداخته میمونی………
استاد!
اما من خیلی وقته دیگه این کتاب ها حال قبل رو بهم نمیده! حتی انگیزه خوندنشو ندارم و با یه پوزخند ریزی از کنارشون رد میشم..اما یه جایی آدم خلا رو در ذهن خودش احساس میکنه..من یه زمانی همه ی این کتابها رو میخوردم و واقعا پایه های زندگیمو باهاش ساختم..الان خیلی دلم برای اون دوران تنگ شده اما چیزی رو برای ایجاد حس و حال اون زمان پیدا نمیکنم.
سلام،
کتاب آنتونی رابینز ( البته بیشتر جلد دومش) برای من هم نقطه عطف بوده یا بهتر بگم وزنه ای ارزشمند. شاید سطحی بود ولی به نظرم برای نوجوانان اون زمان بهترین ابزار کاربردی محسوب میشه. شاید در ساده سازی لطمه علمی به مطالب زده باشد ولی به نظرم ارزشمندی کارش در این بود که اون علم غنی رو قابل استفاده کرد. تو اون تاریکی چراغ لازم بود به بنیان ریشه حرکت الکترونها کاری نداشتیم. تشنه آب می خواد چی کار داره فرمول شیمیایی آب چیه؟؟ فکر میکنم به خاطر اون کتابها و اون مطالعات است که الان بعد از سالها هنوز دنبال رشد و ترقی و تشنه بیشتر دونستن هستیم.
مرسی از شما که در این راه یاریمان میکنید.
من هم از اين كتاب خاطراتي دارم. يادمه خريده بودمش و توي حياط خونه ي ميز گذاشته بودم يك فصل از اين كتاب رو مي خوندم و بعد براي ارشد تست مي زدم… آشنايي با تفكرات رابينز من رو با دنياي مثبت انديشي آشناتر كرد و از اون موقع بود كه من بجز درس به چيزهاي ديگه هم فكر كردم و كلاس هاي غيردرسي زيادي رفتم. كلي كلاس روانشناسي…واقعا كلامش به آدم انگيزه مي داد و افق فكر كردنم رو باز مي كرد مخصوصا كه مي ديدم خودش تجربه هاي خودش رو گام به گام تعريف كرده و نوشته.
استاد عزیز
خیلی وقت میشه با خونه گرم و صمیمیمان آشنا شدم
خیلی وقته میام و میرم خونه البته بی سر و صدا
بعضی موقع ها اینقدر خسته و ناراحت هستم، بعضی مواقع هم خیلی شاد و با انرژی میام. مطالبتون رو می خونم به رادیو مذاکره تون گوش میدم و بهترین قسمت یا بهترین اتاق خونه مون همین اتاق روزنوشته هاست. خلوتگاه شلوغ منه این اتاق…
مطالب و کسانی ک در این اتاقند، پر هستند از حس نابی ک بهترین اسم میتونه برای این حس، عشق باشه…
الان ساعت 5 صبحه، دارم این کامنت رو برای دوستام و شما میفرستم. می خواستم از شما و تمام دوستانی ک اینچنین عاشقانه مطالب رو میخونن و نظراتشون رو میگن تشکر کنم
ممنون از این عشقتون
ممنون
از طرف یه دانشجوی ترم 5 کارشناسی برق
برای من اولین نقطه عطف زمانی بود که در دانشگاه بعد از 5 ترم مشروطی (در حالی که 24 واحدم مونده بود) و دریافت 2 بار حکم اخراجی، با خواندن یکی از کتاب های وین دایر آنچنان دیدم تغییر کردکه به طرز عجیبی نه تنها اخراج نشدم، بلکه حتی دانشجوی روزانه بودنم تبدیل به دوره شبانه نشد و 24 واحد تخصصی رو یک ترمه با معدل بالا پاس کردم و در رشته ای دیگه با رتبه ی بالایی ارشد قبول شدم همون سال!
یک نقطه دیگه زمانی بود که در اوج نیاز، فایلی در مورد عزت نفس از تراست زون رو گوش کردم و ساعت ها گریستم و انسان جدیدی در من متولد شد که مثل یک محافظ، شخصیت آسیب پذیر (و به شدت آسیب دیده م در اون زمان) رو اسکورت کرد.
سلام خیلی از مطلب شما لذت بردم لحظاتی واسم زنده شد ولی هیچی نمیتونه حسی که تو اون لحظه داری رو توصیف کنه
چه قشر کتاب خوان جمع کردی دور بر خودت اقای شعبانعلی !
چه خوب کاری کردی که گفتی ما هم بنویسیم
الان یه عالمه وقته دارم فک میکنم چیو بنویسم
بعد اونایی که همه نوشتند را خوندم دارم الان فک می کنم کدومو بنویسم
البته چند تا بیشتر نیست
سلام.همین دیروز بود که به فاطمه عزیزم که در مرحله پیش دانشگاهی است از تصمیمات سنگین زندگیم میگفتم نظیر رها کردن پست مدیر کلی در وزارتخانه مهم و اجاره یک اتاق در شرکتی برای بنیانگذاری گروه tmbaدر سال ۸۱ .رها کردن رشته های مهندسی و رو اوردن به مارکتینگ .و…که ناشی از اموزه های افرادی نظیر انتونی رابینز بود.و من جرقه ای بودم که منتظر اتش بود.این اساتید ساده ساز علوم نقش ارزنده ای در شکل گیری سرنوشت انسانها دارند.قدرشان را بدانیم.شما هم از همان اساتید هستید.
چه حس خوبیه بزرگانی چون دکتر پرویز درگی هم همخونه ما هستند
اقای دکتر من بخش مهمی از زندگیما مدیون روزنوشته های شما هستم
ممنون به خاطر همه خدمات و زحماتتان
همواره سبز باشید
جناب استاد درگی، سلام و خدا قوت
ارادت بسیار استاد؛ من هم از شما بسیار آموختم…
تشکر.
سلام به استاد پرویز درگی
استاد عزیزی که آشناییم با شما به سال 83 بر میگرده و دوره هایی که از طرف ایران خودرو و با مشارکت سازمان مدیریت صنعتی ، برای مدیران نمایندگی های ایران خودرو ، و هفته ای یکبار ، در محل سازمان مدیریت صنعتی ، برگزار میشد . یادم هست که در طول دوره شمارۀ موبایلتون رو به ما دادین ولی هر سال و حداقل تا 4 سال بعد ، روز معلم و سال نو رو بهتون تبریک گفتم ولی هیچ پاسخی دریافت نکردم . البته اون موقع نمیفهمیدم که نباید از افرادی مثل شما که مشغله های بسیار زیادی دارن ، توقع داشته باشم که شاگردشون رو به خاطر بیارن و یا اینکه ، پاسخ شاگردشون رو بدن . بعد از 4 یا 5 سال ، ترجیح دادم دیگه با sms ، مزاحمتون نشم تا اینکه به عادت هر روز، رادیو جوان رو گوش می کردم و صدای پر انرژیِ شما رو در رادیو شنیدم و همون شعار معروف و کلیدی “عالم ، عاملِ ، عاشق باشید ”
امیدوارم همیشه و در کنار عزیزانتون ، سلامت ، آرام ، شاد و سربلند باشید
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام محمدرضا و دوستان عزیز
وقتی جلد کتاب بسوی کامیابی رو دیدم ، کل خاطرات گذشته برام زنده شد.
سال 1378 کنکور دولتی قبول نشدم و رفتم خدمت سربازی.در دوران آموزشی بود که رفتار یکی از سربازان نظرم رو جلب کرد که با دیگران فرق داشت. فکر کنم فامیلش آقای شاملو از آزادشهر بود.یکروز دیدم داره کتابی رو می خونه.رفتم پیشش گفتم چی می خونی؟ کتاب رو بست و جلد کتاب رو بهم نشان داد. همین جلد نمایان شد. بسوی کامیابی و نیروی بیکران.
گفتم در مورد چی صحبت می کنه. شروع کرد به صحبت که اسمش آنتنی رابینز و ….. به ریاست جمهورهای زیادی مشاوره میدهد و ….. . جذب کتاب شدم. اولین مرخصی که به ما دادند. رفتم کتاب رو خریدم. خرید این کتاب اولین نقطه عطف در زندگی من بود.
((همین الان رفتم کتاب رو از قفسه کتابخانه ام بیرون آوردم و بهش نگاه کردم))
شاید اگر این کتاب نبود .الان کتابخانه ای هم نداشتم . از آنجا بود که به خواندن کتاب های غیر درسی علاقه مند شدم.
جلد دومش، جلد چهارم و جلد پنجمش .(جلد سومش به طور اتفاقی توسط یکی از دوستانم به دستم رسید و خواندمش.) بعد از آن کتابهای وین دایر – کتاب قدرت فکر ژوزف مرفی و …
هر موقع می خواستم تصمیم گیری کنم . فصل دوم از جلد دوم کتاب بسوی کامیابی رو می خوندم. آنتنی رابینز شده بود بخشی از زندگی من.
تصمیمی واقعی است که در همان لحظه کاری در جهت آن تصمیم انجام دهید. و ….
برای اولین بار اهدافم رو روی کاغذ آوردم. برای 10سال دیگه اهدافم رو نوشتم.
یادم میاد من هم به مردمک چشمها دقت می کردم . که کی راست میگه و کی داره رویا پردازی می کنه
یادش بخیر .
یکی از نقاط عطف من خواندن ” کتاب توانگران چگونه می اندیشند بود” . که من را با فروش و تفکرات اندیشمندان در این حوزه آشنا کرد. اینکه بوقول ری کراک . بزرگ بیاندیشید تا بزگ شوید.و یا به قول تام واتسون :چیزی در دنیا نمی تواند جای پشتکار را بگیرد. بعد با سایت مدیر سبز آشنا شدم و کتابهای دیگر در این خصوص که قسمت قابل توجهی از کتابخانه ام را به آن اختصاص داده ام.
مجاب شدم که دیگر نباید در کار کارمندی بمانم . دیگر اینکه به دیگران بگویم: چیزی بنام شکست وجود ندارد. بلکه این نتایج هستند، جذاب نبود. باید خودم تجربه اش می کردم.
حس خوب دیگر من افتتاح فروشگاه پوشاک بود. افتتاح یک شغل مستقل از کار کارمندی ام. از آنجا بود که وارد عرصه فروش شدم.
و یکی از بهترین نقاط عطف من. ملاقات با محمدرضا ی عزیز در همایش گرگان بود. از آن زمان به بعد روزی نیست که مطلب جدیدی یاد نگرفته باشم.
سلام آقای اسفندیار. ببخشید من میتونم ایمیل شمارو داشته باشم؟ اگه براتون زحمتی نیست میخواستم در مورد موضوعی باهاتون مشورت کنم.
باسلام
بهترين مشاور در اين سايت محمدرضاي عزيز هستند. ولي حال كه خواسته ايد، خوشهال مي شوم اگر كمكي از من ساخته است براي شما انجام دهم.
modiirejavan@yahoo.com
محمدرضای عزیز خیلی گرفتارن وگرنه فکر کنم هممون ترجیح میدیم مستقیم از خودشون مشاوره بگیریم.:)
ولی خوشحالم که دوستان عزیزی مثل شما اینجا دارم که با بزرگواری وقتشون رو در اختیار بقیه میذارن. خیلی ممنون از لطفتون. چند روز دیگه بهتون ایمیل میزنم.
نقاط عطف زندگی من :
شاگرد اول رشته مندسی شیمی در کشور شدن اولین نقطه عطف زندگی من بود در این زمان بود که برای اولین بار به توانایی های خودم ایمان آوردم .
بدنیا آمدن دخترم و پسرم دنیا را برام یک رنگ دیگه زد
از یکی از بزرگترین شرکتهای مهندسی بین المللی آفر گرفتم و از اون روز درب یک دنیای تازه با کلی تجربه متفاوت به روم باز شد.
مرسی از مطلب خوبتون
1) خواندن کتاب موفقیت نا محدود در بیست روز انتونی رابینز در بدترین شرایط زندگی و بازیابی امید، انگیزه و انرژی بیکران
2) اولین روز آشنایی با سایت محمدرضا و خواندن مطلب “چرا دکترا نمیخوانی؟”
اون روز باعث شد ببینم حداقل یک نفر وجود دارد که مانند من فکر میکند، یک نفر که شریف درس خوانده و نیز بسیار با تجربه تر از من هست. آن روز تردید و دودلی پس از دو سال از ذهن و روح من رخت بربست و توانستم قاطعانه تصمیم بگیرم ادامه تحصیل ندهم و وقت خود را در دانشگاه تلف نکنم. الان متوجه میشوم که ادامه تحصیل چه اشتباه مصیبت باری برای من بود! با تمام وجود ممنوم از محمدرضا
3)…
سلامی از روی ارادت خدمت همخونه های عزیز،خاصه محمدرضا جان.
از این دست تجربه ها زیاده و خیلی هاش مربوط میشه به معلم عزیزم محمدرضا و آشنایی باهاش.
دوست دارم چهار تا از مهمترین هاش رو بگم.
اولیش،شب یلدای پارسال بود که تو این خونه،همه باهم گفت و گو میکردیم که من یه داستان کوتاه از زندگیم و کاری که میخواستم شروع کنم گفتم،تا محمدرضا راهنماییم کنه.حرفهایی که نوشته بود خیلی بهم انگیزه داد،تا حالا بارها خوندمش.اینجا میشه خوند. http://www.shabanali.com/ms/?p=3346
دومیش،رفتن سر کلاسهای محمدرضا بود.وقتی از قزوین بعد از کار راه میوفتادم به سمت تهران گاهی فرصت خوردن ناهار هم پیدا نمیکردم.تو مسیر خودمو سرزنش میکردم،اما همین که معلممون میومد سر کلاس این حس بد و خستگی و گشنگی و سرزنش جای خودش رو به شور و شعف و انرژی میداد.من سر اون کلاسها خیلی چیزها یاد گرفتم.بخش اعظمی از آموخته ها در حواشی کلاس اتفاق افتاد،که بر خلاف موضوع درس که مذاکره ی حرفه ای بود هیچ ربطی به مذاکره ی حرفه ای نداشت یا ربطش ناچیز بود!(این حواشی تاثیرش در من بیشتر از متن ماجرا بود،نکته های دقیق و ظریفی در حوزه ی مذاکره مطرح می شد)
سومیش دیدار با مدیر عامل چرم نگار جناب آقای فتاحی بود.به اندازه ی یک ساعت صحبت سرنوشت ساز.من رفته بودم پیشش که بیشتر کمک فنی بگیرم.اما آقای فتاحی کوچکترین راهنمایی فنی در حوزه ی ساخت مصنوعات چرمی به من ندادن،ولی حرفهایی زدن که حاصل چندین دهه فعالیتشون بود که بزرگترین هدیه و راهنمایی برای من میتونست باشه.ازش ممنونم.
چهارمیش دیشب بود،دیروز برای کارای چرم اومده بودم تهران.از سعدی به چهارراه ولیعصر از اونجا به میدون ولیعصر بعدش تجریش،همینطور تو رفت و آمد بودم برای تحویل یکسری کار.آخر روز با یه دوستی قرار داشتم که افتخار دوستیش برام موهبتیه.چون چندین دهه ازم بزرگتره و دنیا دیدست.تو خیابون که میرفتم تا به منزلش برسم،خستگی و مممممشکلاااااااات میران.اسم برندمه:)، کلافه و غمگینم کرده بود،تبلیغات یکی از برندهای مطرح چرم در سطح شهر تهران هم مضاف بر علتهای بهم ریختگی حالم شده بود:)،وقتی رسیدم خونه ی دوستم آقای نادر مکرم.شروع کردیم به صحبت و گفت و گو،حرف زدن باهاش حالم رو بهتر کرد.کسی که چندین سال اونور بوده و چندتا مدرک داره و دکتره حالا تو ایران با دوچرخش ایران گردی میکنه و خیلی وابسته به یک مکان و زمان خواصی نیست.باهم یه فیلم دیدیم.روایت زندگی استیو جابز بود.مجموعه چیزهایی که ازش خوندمو محمدرضا با عناوین مختلف برامون گفته یا نوشته رو شرح میداد.تو حال و هوایی که من بودم اتفاق جالبی بود.آخر شب که داشتم برمیگشتم قزوین اصلا خسته نبودم.حرف زدن با بعضی ها خستگی و تنهایی و همه ی نا ملایمات روح آدم رو یکجا میتکونه…
اولین نقطه عطف در زندگی من برمیگرده به دوران کودکی من ، وقتی پدرم برام کتاب بینوایان رو خرید و سوالش از من این بود که نظرم نسبت به بازرس ژاور چیه؟
بعدها شد شعر عقاب دکتر ناتل خانلری، آرش کمانگیر سباوش کسرایی ، آسبا در برابر غرب،تردید بابک احمدی،جامعه باز و دشمنانش کارل پوپر،فریه تر از ایدولوژی ،صراتهای مستقیم، هستی شناسی حافظ ،جامعه شناسی نخبه کشی،زیر آسمان این جهان،رباعیات خیام و … تا الان که سایت متمم و دیدن صاحب سایتش برام یکی از همون نقاط عطفه که محلی شده برای توسعه مهارتهای من .
شاید …
شاید نقطه عطف زندگی من،نوشتن همون مشق هایی بود که همراه بالذت پشت در آی،سی،یو درسن هفت سالگیم وقتی بااین امید مینوشتم که لبخند رضایتی بشه روی لبهای مادرم..وقتی برای اولین بار فهمیدم که دارم با خدا حرف میزنم.توی کمد لباسهای مادر قایم شده بودم و از خدا میخواستم زودتر بزرگم کنه که مراقب خونواده واطرافیانم باشم.
شاید نقطه عطف زندگی من،تجربه حضور در مراسم تدفین عزیزترین های زندگیم قبل از تجربه زندگی کردنم بودوقتی که فهمیدم برای زندگی کردن هم باید جان داد و برای مردن هم باید زندگی کرد.
شاید نقطه عطف زندگی من، جمله ناتمام دکتر بود که گفت:” شاید اگر زودتر…” و من همچنان در تمام این سالها در حال کامل کردن این جمله ام و هنوز نتونستم …
بعضی وقتها فکر میکنم خوب نیست قبل از بزرگ شدن،بزرگ بشی ولی وقتی جبر اینو ازت میخواد،لذتش بیشتر از عذابش میشه.
شاید همین الآن نوشتن این تجربه ها،برای هریک از ما،نقطه عطف زندگیمون باشه..
نسل ما ،زودبزرگ شد.
نسل ما،کودکی روازمیانبر تجربه کرد،کوتاه و دزدکی…
وامروز به خودم میبالم که اگر همون تجربه های تلخ گذشته نبود،هرگز هرگز حس آرامش خوب امروز رو نمیداشتم.
پ.ن :همش فکر میکنم نوشتن برای همچین وبلاگی سخته و برای تک تک کلماتی که مینویسی باید فکرکنی.ولی این بار بادلم نوشتم.
سلام
منم عاشق این کتابام و احترام زیادی برای آقای آنتونی رابینز قائلم و قدردان شما هستم. سخنرانی ted خانم برن برون در مورد قدرت آسیب پذیری تاثیر زیادی در من گذاشت. نقطه عطف تاثیرگذار زندگی من بی ادبی و دروغ دانشجوی من بود که باعث شد تدریس در دانشگاه را اولویت زندگیم قرار ندهم و ارتباطم را با صنعت بیشتر کنم. به لطف خدا الان میدونم به ثمر رسوندن شرکتمون و کمک به رشدش را میخوام.
درود «محمد رضا» ی عزیز؛
این بار شما عزیز گرانقدر را با «نام» و نه نام خانوادگی یا استاد خطاب میکنم، زیرا این نوشته بیش از دیگر نوشته های پیشینتان همجنس روزگار و سالهای برمن گذشته است و شما را بیش از پیش هم کیش فکر خودم دیدم!
نوشتید که: “چقدر خوب میشد اگر شما هم چنین لحظاتی را تجربه کردید و تکرار کردنی است، برای من بنویسید”
چشم! مینویسم : )
” برای دانش آموزی مثل من که هر چه دیده بود و خوانده بود، کتابهای علمی و تخصصی بود، یک دنیای تازه بود.
چقدر حالم را خوب کرد. چقدر حس بهتری داشتم.”
+
“برداشتن کتاب آنتونی رابینز از میان کتابهای کتابفروشی و خریدن آن»، برای من یکی از همین نقاط عجیب است که هنوز در مرور گذشتهام، آن را جدی میگیرم.”
– من آن هنگامی که کتاب «از پاریز تا پاریس» مرحوم استاد باستانی پاریزی را از کتابفروشی ایی خریدم، در صفحه ی اول این کتاب چنین نوشته ام: ” امشب که این کتاب را از کتابفروشی فرهنگسرای اصفهان خریده ام، احساس میکنم که خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم! ، پنج شنبه سی و یکم اردبیبهشت جلالی سال 1388»
تکه داستانی در کتابهای ادبیات دبیرستان ما، از کتاب از پاریز تا پاریس مرحوم باستانی پاریزی مرا علاقمند به مطالعه ی این کتاب کرد، سالها بعد وقتی تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از کشور گرفتم، بر آن شدم تا این کتاب را خریده و بخوانم، مطالعه ی چند صفحه از این کتاب در خودِ کتابفروشی چنان ذوقی در من ایجاد کرد که هنگامی که از کتابفروشی به سمت خانه حرکت میکردم، احساس خوشبختی فزونی در خود داشتم : )
_____________________________________
“خوب میدانم که عبور سریع از روی آتش، فرصت انتقال حرارت را کاهش میدهد و فراتر از آن را تجربه کردهام. اینکه با باوری مستحکم و یقینی استوار، میتوان روی زغال گداخته ایستاد و حرکت هم نکرد و نسوخت. کاری که زندگی روزمره در ایران، آن را برای همهی آنها که مانند اکثریت نمیاندیشند، تداعی میکند.”
– این جمله برای من مانند آیینه ایی است که فکرم را بمن نشان میدهد، هر روز و هر شب و هر لحظه برای من، به همین دلیل ِ «اندیشه ی متفاوت با دیگران» بمانند روی زغال ایستادن و حکایت آن است. گاهی حس میکنم فقط این منم که چنین آشفته خیال به اوضاع دور و برم مینگرم و دیگران که چنین نیستند سالم اند و من بیمار! و گاه در جمعی افرادی را میبینم که اتفاقا حرف هایشان طعم فکرهای مرا میدهد و این برای من تسکین است تا کمی از این خود مشکوکی به در آیم. امشب نوشته ی شما برای این حال من بیش از هر حرف یا کس دیگری حکم هم کیش پنداری ذهنی را داشت و از این بایت بسیار سپاسگزار شمایم : )
______________________________________
“شاید زندگی، همین لحظات کوتاهی است که رویدادهای ساده، به ما پیام میدهند که آینده، قرار نیست ادامهی گذشته باشد.”
– زمانی من تصمیم گرفتم که با کسانی که تا پیش از این شراکت کاری داشته ام، دیگر کار نکنم، چیزی شبیه استعفای شما؛ آن موقع این جمله ایی که نقل قول شد توصیف حال من بود. بعد ها به یقین کامل رسیدم که تصمیم من بیسار صحیح بود اما آن موقع که در حال تحلیل مسائل و گرفتن تصمیم بودم، بسیار نگران، دو دِل و محافظه کار شده بودم. از اتفاق داستان «شرط بندی اثر آنتوان چخوف» را هم میخواندم بدون اینکه دلیلی برای انتخاب این اثر داشته باشم.
بهر ترتیب من تصمیمم را گرفتم و از آنها جدا شدم، ولی امروز وقتی دوباره آن داستان غمناک را میخوانم گذشته ی بسیار پر تنش و سختم را بیاد می آورم. « رویداد ِ ساده» برای تصمیم ِ من، تک تک رویداد های ساده ایی بود که هر روز در آن شرکت از شرکایم میدیدم که در نهایت تصمیم مرا ساختند…
سلام..
ممنون از اینکه داستان های دوست داشتنیتون را با ما به اشتراک می گذارید..
چند هفته پیش رفتم دانشگاه شریف ..تو دانشگاه یه بنر با موضوع کافه کتاب را دیدم….از اون هفته تا حالا هر هفته از روبه روی اون محل رد میشم ولی روم نمیشه از کسی بپرسم دقیقا محور صحبت چیه!!!صحبت از کتاب هایی که خوندیم!!!و حسرت میخورم که چرا دانشگاه ما هم چنین جوی نداشت…کاش این خونه هم کافه کتاب داشت…..البته هنوز دقیقا نمیدونم کافه کتاب چیه!!ولی میخوام این هفته دیگه واسم علامت سوال نباشه…شاید این هفته نقطه عطف بشه…خیلی واسم به یادماندنی تره اگر جواب سوالمو از معلم خوبمون بگیرم
سلام..
ممنون از اینکه داستان های دوست داشتنیتون را با ما به اشتراک می گذارید..
چند هفته پیش رفتم دانشگاه شریف ..تو دانشگاه یه بنر با موضوع کافه کتاب را دیدم….از اون هفته تا حالا هر هفته از روبه روی اون محل رد میشم ولی روم نمیشه از کسی بپرسم دقیقا محور صحبت چیه!!!صحبت از کتاب هایی که خوندیم!!!و حسرت میخورم که چرا دانشگاه ما هم چنین جوی داشت…کاش این خونه هم کافه کتاب داشت…..البته هنوز دقیقا نمیدونم کافه کتاب چیه!!ولی میخوام این هفته دیگه علامت سوالی واسم نباشه…ولی خیلی واسم به یادماندنی تره اگر جواب سوالمو از معلم خوبمون بگیرم…
تمام نقطه های عطف وقتی است که بعد از مدتها آدم هایی را ببینی که به سختی به یادشان می آوری؛ در حالی که به سمتت می آیند و ابراز خوشحالی و موفقیت می کنند و از لطفهای تو تشکر…
آنچه بدست آورده ام بسیار ارزشمند اند. اما آنچه که دیگران از تو بدست می آورند ارزشمندترند…
معلم و همراه عزیز، از تو ممنونم محمدرضا.
سلام فکر میکنم نقطه عطف زندیگم وقتی بود که سوم راهنمایی بودم فهمیدم بابام تا شش ماه دیگه بیشتر زنده نیست بخاطر سرطا ن ولی تا 10 سال زندگی را ادامه داد مسیر زندگیم تغییر کرد…
سلام
شاید نقطه عطف زندگی من به دوران خیلی دور بر نگرده اما مهمترین اونا :
گوش دادن به فایل صوتی “عزت نفس” در سایت تراست زون
آشنایی با سایت محمد رضا و مطالعه روزنوشته ها
و پیامی که شخصیت محمدرضا به من رسونده
میتونه باشه
مهمترین نقطه عطف زندگی من آشنایی با محمدرضا شعبانعلی هست. این نقطه ی عطف خیلی از دوستانه و بارها و بارها هم همینجا مطرح شده اما نتونستم وقتی صحبت از نقاط عطف هست به این مورد مهم اشاره نکنم.
وقتی سال اول دبیرستان میخواستم ترک تحصیل کنم و یک هفته هم نرفتم مدرسه, یکی از معلمانم برام پیغامی فرستاد که تاثیر عجیبی روم گذاشت و بلافاصله برگشتم به مدرسه. و یکی از لحظات فراموش نشدنی برای منه.
وقتی 20 سالم بود کلیدر رو خوندم و تاثیر خیلی زیادی روی من گذاشت, به طوریکه تا دو هفته افسردگی مطلق گرفتم. بعدش هم تا یکی دو سال هیچ کتابی نخوندم. نمیدونم چرا بر خلاف بقیه دوستان کتاب خوندن تاثیر معکوس داشته روی من 🙁
سلام
نقطه عطف زندگی من در زمانهای زیادی و با آشنایی با افراد متفاوتی است که اولین آن را برایتان می نویسم:
شش سالم بود و کلاس اول ابتدایی بودم. اولین باری بود که به محیط اجتماعی وارد می شدم.
کودکی خجالتی، ترسو و درون گرا.
تنها یادگاری که از کلاس اول دبستانم به یاد دارم، دردی بود که پس از گذاشتن خودکار در بین انگشتانم، توسط دستهای بزرگ معلم حس می کردم.
گمان می کنم علتش ننوشتن مشقهایم بود!!
فکر می کنم نقطه عطف زندگی اجتماعی و شغلی من همان درد بود.
دردی که باعث شد دارویی باشد، برای کودکانی که اولین محیط اجتماعی و تحصیلی را با من آغاز می کنند.
آن درد حالا ثمرهء خوبی دارد، چرا که باعث شد ذهنیت و ناخودآگاه صدها کودک به محیطهای آموزشی خوشایند، دلچسب، خاطره انگیز و به یادماندنی باشد.
درود بر معلم کلاس اولم.
سلام.
با خواندن کامنت شما، یک حس عجیب به من دست داد.
تجربه ی من نشان داده که دشواری های زندگی آدم ها، آنها را در یکی از این دو راه قرار داده:
عده ای سعی کرده اند دشواری های تحمیل شده به خود را در مقاطع زمانی بعد به دیگران منتقل کنند.
عده ای هم تلاش کرده اند با آدم های بعد از خود به گونه ای متفاوت از آنچه با آنها رفتار شده، رفتار کنند.
روزی جایی خواندم که در دوران کودکی « هانس کریستین آندرسن» هیچ بچه ای حاضر نبوده با او همبازی شود. زیرا چهره ای نازیبا داشته و او در سالهای بعد به خالق یکی از شگفت انگیزترین داستانهای تاریخ ادبیات جهان تبدیل میشود:
«جوجه اردک زشت کوچولو»
درود بر شما خانم مهربان.
سلام آقا علیرضا
ممنونم. باز هم لطف شما مثل همیشه نصیب من شد.
ممنونم از بذل محبت و توجه تون دوست همراه.
من هم با نظر شما موافقم و به نظرم انتخاب هر کدام از این راهها، بستگی به دیدگاه و شرایط زندگی و روحی و خیلی چیزهای دیگر دارد که آن فرد را به انتخاب یکی از دو راه هدایت می کند.
گاهی پاداش ها برحسب دلار و تومن سنجیده می شوند، اما در شغل من پاداش جور دیگر محسوب می شود.
همین که پس از چند سال والدین و فرزندانشان می گویند که هنوز خاطرات خوش آن سالها و ماهها در ذهنشان مانده است و هنوز کودکشان آن کلاس را فراموش نکرده است و من را به یاد دارد و یا والدین، رضایت خاطر خود را پس از گذشت چند سال، اعلام می کنند و یا فرزند دومشان را به یاد قبل ترها به کلاسم می آورند، آن هنگام است که من، پاداشم را از حاصل عشق و رضایت آنان دریافت می کنم.
رضایت، شوق، عشق، دلتنگی، صفا، محبت، شادی، خلوص و یکرنگی، همه اینها در تمامی لحظات بودن در کنار بچه ها سرمایه ای است برای من که پایانی ندارد.
منم عاشق کتاب بودم و از پرسه زدن بین کتابها تو نمایشگاه لذت زیادی می بردم. یه بار سال 81 یه کتاب خریدم به اسم “سلام بر آرزوها” که واقعا نقطه عطفی تو زندگیم شد و تو 8 سال بعدش به آرزوهام رسیدم. الان برام خنده داره!!
بعدا کتاب با ترجمه اسم اصلیش چاپ شد. اسم اصلی اش این بود:
“How to achieve your goals”
سلام.نقاط عطف زندگی من اتفاق خوب بوده اند هم بد:
صحبت با یک پزشک بود/
اولین کتاب تاثیرگذاری که هنوز در من اثرش مانده کتابی بود در مورد خلبانی که با دو پای مصنوعی سال اول دبیرستان/
اولین نامه رسمی و جواب ان با یکی از مترجمین خوب کشورمان
کار درکارگاه در سن بیست و یک سالگی و دفاع از پروژه مان که منجر به پذیرش ان شد به تنهایی
و دعوای سر جلسه دفاعیه پایان نامه ام بین دو استاد
و لمس کلیدهای سیاه و سفید پیانو
اشنایی با اقای دکتر علیرضا شیری
و دیدارهای چند دقیقه ای با اقای دکتر الهی قمشه ای در فرهنگ و ارشاد
و نخستین کار فیلم ترجمه ام که در دانشگاه پخش شد/که لذت بخش ترین بود
برای من این کتاب اولین نقطه عطف جدی زندگیم بود.
کتاب کوچک رضایت.
بعضی اوقات دوباره نگاهی بهش می اندازم.متقاعدم میکنه که همه چیز مربوط به درون خودم هست
من ترجمه اون که نشر آن آزاد هست را از این آدرس گرفتم:
http://www.1-rial.com/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D8%AA-2/
یکی از نقاط عطف زندگی من، تابستون دوسال پیش بود، وقتی مثل یه غریبه ی دیوانه 🙂 روی صندلی میزی که هیچ کدوم از صندلیاش برای من نبود نشستم.
گوش کردن فایل صوتی شب قصه
و قصه اسباب کشی محمدرضا
محمدرضایی که سالها “فقط به دلیل شخصیت فردی که او را به من معرفی کرده بود” از او متنفر بودم
در آن زمان از مسیر شغلیم هم کنار کشیده بودم و مسیر کاری بسیار راحت تر و پر درآمد تر داشتم ولی “حالم خوب نبود”
این فایل نقطه برگشت من به شغلم بود
امروز حالم “خیلی خوبه” محمدرضا خان شعبانعلی
خیلی مخلصم
سلام دوستان عزیز من خواستم اینجا از نقاط عطف تحصیلی یا شغلی نگم ، خواستم از یه تجربه و یک نقطه عطف عاطفی صحبت کنم که شاید به نوعی همه ما با اون در ارتباطیم…
من سال ها پیش با شخصی آشنا شدم با این شخص ارتباط دوستی نداشتم اما هر ازگاهی هم رو میدیدیم، چند ماهی گذشت که احساس کردم با فردی در ارتباطم که با او ارتباط فکری و حسی عجیبی دارم و و او را بی نظیر میدیدم و احساس میکردم اگر با او زندگی کنم یک فرصت استثنایی برای من به وجود میاید من در کنار او میتوانم هم با کسی که ارتیاط روحی و فکری شدیدی دارم باشم هم بهترین بودن را بیاموزم هم به آرامش برسم… طبیعیست که این زمان احساس میکردم زندگی پوچ و بی معنای گذشته ام دیگر تمام شد، دیگر معنای زندگی، راهی برای ادامه زندگی و انسانی که کامل کننده وجود من است را یافته ام!!
اما نقطه عطف زندگی من در این ماجرا اینجا تمام نشد! 5 سال من در این عشقی که هروز به شدتش اضافه میشد گذشت.. هر روز دلیل محکم تری پیدا میکردم که باید شدیدتر عاشق شوم.. هر روز احساسی زیباتر، هرروز تجربه تازه تر.. سال ها در آن صبر و انتظار ، اضطراب و التهاب ماندم هرروز که میگذشت احساس جدیدتری پیدا میکردم به تدریج احساس کردم در این صبر و سختی انسان دیگری شدم احساس میکردم که روز به روز پخته تر میشوم احساس میکردم قلبم روز به روز بزرگ تر میشود.. من 5 سال عاشق بودم اما در این 5 سال هرگز آن عاشق روز اول نبودم! هر روز عشق من بزرگ و کامل تر میشدم و خودم نیز بزرگ تر و بزرگ تر.. و زیباترین احساسات رو در این سال های پر از سختی تجربه کردم.. با کوله باری که من دراین عشق برداشتم فکر میکردم که من دیگر آن فرد ناپخته گذشته نیستم و یقین داشتم که این روزگار بر دلداگان و رشدیافته های مسیر عاشقی طور دیگری میگذرد..
اما نقطه عطف زندگی من در این ماجرا اینجا هم تمام نشد! وقتی که خبر ازدواج معشوق میرسد باید چه حالی داشت؟ نه شکست کلمه فقیری است!! فقط چند روز گذشت که من فکر کردم: دوست داشتن دیگری نوعی دوست داشتن خود است و او را دوست داری چون تو را دوست دارد و و چون آن موجود بی نظیر تو را دوست دارد احساس بزرگی و مهمی میکنی، یعنی عشق میورزی برای خودخواهی خودت اما به راستی عشق به این حد کوچک است؟؟ نه! عشقی بی نظیر که سال ها وقت برایش گذاشتی و با تمام وجود آن را پروریدی و برایش سرمایه گذاری روانی و عاطفی کرده ای چنین نیست.. من بزرگوارنه از معشوقم گذشتم که بی همتا بود و هرکجایی میتوانست باز بی همتا باشد.. و عشق من افساری نبود در دهان معشوق! عشقم برای من بود و در قلب من.. و کلمات ناتوان است از بیان زیبایی حال کسی که شروع میکند به ماجرای بخشیدن آنچه که دوستش دارد…
وقتی در زندگی محکم ایستادی و معشوقت را بخشیدی دیگر واهمه از دست دادن نداری و استوار بر این روزگار میخوانی: ” خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر..”
محمد رضا جان مرسی از تمام سخنان زیبا ودلنشینت که نه فقط ذهن وجسم بلکه روح ادم رو هم جلا میده
من این حس رو 2 بار تجربه کردم زمانی که در کودکی به واسطه شغل پدری .عکاسی. که اون زمان حلقه فیلم 135 مصرف میشد من قوطی خالی این فیلمهارو فروختم در کنار خیابان و دوراز فروشگاه پدرم و برای اولین بار با دستمزد خودم بستننی خریدم و یکی هم در دوران نوجوانی و در اواسط زمستان زمانی که باوجود قدرت بالای مالی خانواده به خدید کارتن موز رو اوردم و انبار کردن ان حتی در صبح جمعه و بارش بارش باران وبرف و انبار کردن انها و فروش در فصل بهار و یا پاییز سال بعد که اولین مذاکره رسمی فروش و معامله بود که من بسیار دوست داشتمش و بعد ها هم اشنایی به طور غیر قابل پیش بینی شده با سخنان و دست نوشتهای شما که سه نقطعه عطف در زندگی من بود وهست
سلام
جناب شعبانعلی دقیقا این کتاب رابینز را 25سال پیش زمانی که بدستم رسید به یاد آوردم و اینکه چگونه سبب گردید پس از 10 سال که به دلیل انقلاب فرهنگی و ازدواج از ادامه تحصیل محروم شده بودم شور و انگیزه شروع و تلاش را در من زنده کرد … وامروزه میفهمم همزمانی رویدادها ، هدایا ، نشانه و پیام های خداوند در زندگی برای نشان دادن ادامه راه و مسئوایت ها، در زمانی است که ناامید، خسته،سردرگم وتنهایی… آشنایی با این سایت و وجود شخص شما هدیه و نشانه اوست در مرحله ای دیگر از زندگیم، سپاس از شما و تمامی همکارانتان از اینکه هستید
سلام
این پست باعث شد دوستانمون از خودشون بگن و از گذشته شون. من هیچ جا اینهمه همدلی و همراهی ندیدم. اینجا همیشه امن بوده برای همه حرفهای نگفته مون. برای همین من هم از آخر شروع میکنم به اول زندگیم.
این روزها حالم خوب نیست. برادر کوچکم دچار بیماری سختی شده و من طاقت دردکشیدنش رو ندارم. همیشه فکر میکردم آدم صبوری هستم و میتونم در روزهای خاص عصای دست پدر و مادرم باشم ولی همین هفته گذشته وقتی پدرم من رو بغل کرد وقتی داشتم از حال میرفتم، فهمیدم که اینطور نیست.
سال 87 وقتی برای اولین بار تنهایی به خوزستان سفر کردم و اونجا ادامه تحصیل دادم برام اتفاق خوبی بود.
سال 84 وقتی شرکت کوچکم رو تاسیس کردم حال خوبی داشتم.
سال 82 وقتی آخرین امتحان ترم 7 رو دادم و رفتم از باجه مخابرات به مادرم زنگ زدم و با خوشحالی گفتم که لیسانسم رو گرفتم صدای مادرم خستگی اون روزها رو از یادم برد.
سال 79 برام اتفاقی افتاد که فهمیدم نباید به همه اعتماد کنم حتی اگر دوست دوران کودکی و نوجوانی ام باشد.
راستی سمینار شهریور ماه هم یکی از اون روزهای خاص زندگی من هست.
ممنونم استاد.
سلام آزاده عزیزم
امیدوارم هر چه زودتر برادرتون بهبود پیدا کنه.
دوست قوی و استوار من.
سلام آزاده م عزیز
لطفاً ایمیلتون رو چک کنید دوست عزیزم
ارادتمند – هومن کلبادی
برای برادرتون آرزوی بهبودی میکنم آزاده جان.
آزاده عزیزم خیلی ناراحت شدم از شنیدن بیماری دادش کوچولوت فقط میتونم بگم توکلت بخدا باشه و با تمام وجودم از خدا برای برادرت طلب سلامتی دارم
آزاده ی عزیزم امیدوارم هرچه زودتر حالشون خوب بشه. خیلی سخته میدونم اما تو هم دختر قوی ای هستی. توکلت به خدا باشه عزیزم.
سلام خانم آزاده
خيلي دوست داشتم زير اين مطلب محمدرضا بنويسم ولي ديدم نقاط عطف زندگي من اونقدر تلخ هستند كه ممكنه تاثير منفي بزارن روي دوستاي جوانتر همخونه اي،واسه همين ترجيح دادم فقط نوشته هاي زيباي دوستاي خوبم رو بخونم.
تجربه درد و رنج توي زندگي ، فرصت هاي خيلي ارزشمندي براي ما فراهم ميكنن. اينطور فكر ميكنم كه : كساني كه رنج زندگي رو چشيدن و با گوشت و پوست و خونشون حسش كردن،به ماهيت انساني انسان نزديكتر شدن.
به قول اسكار وايلد فرصت تجربه اندوه و زيبايي اون نصيب هر كسي نميشه
آنكه در اين بزم مقرب تر است/جام بلا بيشترش ميدهند
محكم باش و اميدوار همخونه خوب ما
محكم بودن به اين معني نيست كه هيچ وقت نبايد بشكنيم، گاهي بايد شكست و بعد محكم تر از قبل ايستاد(هرآنچه مرا نكشد،قوي ترم ميكند”نيچه”)
اميدوارم برادري كه تو انقدر دوسش داري هرچه زودتر بهتر بشه و سلامتيشو بدست بياره
سلام دوستان خوبم
ببخشید که ناراحتتون کردم. خیلی خیلی ممنونم از لطفتون. الان که اینهمه مهربونیتون رو دیدم هم خوشحال شدم و هم چشمام اشکی شد..
سیمین عزیزم، هومن عزیز، آفرین جان، نرگس خوبم، مریم مهربونم، سامان عزیز و دوستان خوبم خیلی خوشحالم که در کنارم هستید. امیدوارم همیشه شاد باشید و سلامت.
سامان عزیز من هم نقطه عطف اصلی زندگیم در یه اتفاق تلخ پیش اومد که نتونستم بنویسم.
قبلا بعد روزهای سخت همیشه حیات دوباره بود و سلامتی..
امیدوارم این روزهای سخت هم بگذره و بعدش حیات دوباره باشه و سلامتی:)
هم خونه ای شما- آزاده
سلام آزاده خانم
مطمئنا آن چهره بشاشی که من در گردهمایی آسمان نمای تهران، در کنار خانم ابراهیمی مهربان دیدم، به راحتی میتونه این مشکلات را با توکل به خدا بگذرونه
هر وقت به مشکلی بر می خورم. یاد جملاتی از همین کتاب، بسوی کامیابی می افتم.
“در زمستان بعضیها یخ می زنند و بعضی دیگر اسکی بازی می کنند.
بعلاوه در پس هر زمستانی بهاری است.
همچنان که در پی هر روزی شبی است . خورشید طلوع می کند و می توان دانه های تازه ای کاشت.
آنگاه تابستان و سپس پائیز و فصل برداشت فرامی رسد. آنتونی رابینز
و یا یاد این آیه از قرآن کریم می افتم؛وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
هر کس بر خدا توکل کند خدا او را کفایت کند.
به امید سلامتی برادر کوچکتان.
سلام دوستان عزیزم و سلام آقای یاسین اسفندیار عزیز
ممنونم از همدلی و لطف شما.
باید خاطرنشان کنم، آن دوست همخانه ای که در آسمان نما در کنار من دیدید، خانم آزاده ام بودند و ایشان نبودند.
آزاده م عزیز، در سمینار کنار من و شهرزاد عزیزمون نشسته بودند و سندش هم هست. 🙂
چقدر خوشحال شدم همدلی دوستان عزیزمون رو با همخونه ای دوست داشتنی مون “آزاده م “دیدم.
دوستی و همراهی شما دوستانم باعث افتخار من است.
شاد و سلامت و امیدوار باشید.
آزاده جان سلام
امیدوارم به زودی خبرای خوش بشنویم از سلامتی و تندرستیِ برادر عزیزتون که برادر ما هم هست
ارادتمند – هومن
آزاده عزیزم …
همونطور که قبلا هم بهت گفتم همه چی رو بسپار به خداوند مهربون و دلت رو آروم کن …
من همیشه توی موقعیت های سخت که خارج از توان و کنترل هست، این جمله خیلی بهم قدرت میده و دلم میخواد تو هم بتونی باهاش قدرت بیشتری پیدا کنی:
“خدای مهربانم. چون با تو همراهم، از هیچ چیز نمی هراسم…”
امیدوارم دل دوست خوبمون دوباره و مثل همیشه، شاد و آروم بشه …
سلام.
نتوانستم فقط به لایک کردن اکتفاء کنم.
از صمیم قلب برای شان آرزوی سلامتی دارم.
به امید خدا.
سلام هم خونه ای های عزیزم
خیلی ممنونم که به یاد من و برادرم هستید. برادرم خدا رو شکر بهتر شده ولی گفتن که برای درمان قطعی زمان لازم داره. و ما هم امیدواریم که روزها و ماههای آینده براش آسون بگذره و حالش کاملا خوب بشه.
یاسین عزیز چه خوب که برام نوشتی “وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ”
راستی یاسین جان اون چهره بشاش و زیبا، چهره دوست عزیزمون “آزاده ام” هست من آزاده م هستم.:) من سمینار شهریور بودم که متاسفانه شما نیومده بودید دوست من.
هومن جان از شما و دکتر شبنم عزیز هم ممنونم که خواستید در درمان برادرم کمک کنید. هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمیکنم. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید.
شهرزاد جانم من همیشه به حرفهای قشنگت گوش میکنم. مطمئن باش دوستم.:)
دوستان عزیزم باز هم معذرت میخوام که با کامنت اولم باعث نگرانیتون شدم. دوستتون دارم. و امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشید.
آزاده م عزیز
همش انجام وظیفه بود و مطمئنم با انرژیِ مثبتی که از هم خونه ای هامون و دعای خیرشون به سمت برادر عزیزتون هدایت میشه ، روزهایی سرشار از سلامتی و آرامش در انتظارشون خواهد بود . منتظر خبرهای خوبتون ، به زودیِ زود هستیم
ارادتمند – شبنم و هومن
سلام آزاده جان.
از اینکه این روزها حالت خوب نیست خیلی ناراحت شدم.
امیدوارم که حال داداش عزیزت که برای من هم عزیزه چون عزیز دوستم هست، خوب شه و به واسطه حال خوب اون حال تو هم خوب شه.
نقطه عطف زندكي خواهرزاده ام را بامعرفي كتاب جشم دل بكشا رقم زدم ،وي در مجادله ي لفظي با بدرش دست به خودسوزي زده بود كه بس از معالجه با خواندن اين كتاب راه درست زندكي را يافت و الان فرد سالم و موفقي است و با خانواده سه نفره خود طعم خوشبختي را لمس مي كند و شاكر نعمت هاي خوب خداوند است.
سلام
چه انرژژژژژژژژژژژژژی هست در نوشته هاتون
مخصوصا مورد 4 ( خیلی خوب فضا سازی کردین 🙂 ) تبریک
سلام به همۀ دوستانم و محمدرضای عزیز
از اونجایی که سنتِ روده درازی در من هست ، اولش باید از شما دوستان (به خصوص آرزو جان) عذر خواهی کنم . دلم میخواد چندین مورد از نقاط عطفی که در زندگیم تجربشون کردم رو بگم ولی می خوام بدون ترتیب زمانی اونها رو بگم و با اهمیت ترین هاشون رو می گم :
1- روزی که شبنم (همسرم) به درخواستِ دوستیم ، جواب مثبت داد رو هرگز فراموش نمی کنم ، ساعت 14:30 روز 13 تیر 1377، انقدر ذوق کرده بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم و همیشه از اون اتفاق و انتخاب ، به عنوان اصلیترین نقطۀ عطف زندگیم یاد کردم و می کنم
2- روز 28 شهریور 1380 که زندگی مشترکمون رو رسماً آغاز کردیم و برای یک عمر ، پیوند زناشویی بینمون برقرار شد
3- قبولیِ شبنم در دوره های تخصص داخلی و فوق تخصص گوارش که عملاً مسیر زندگیمون رو عوض کرد و مهاجرتی اجباری از ساری به تهران رو به همراه داشت
4- روز 21 تیر 1379 که مجوز تاسیس نمایندگی فروش و خدمات پس از فروش محصولات ایران خودرو رو بعد از 4 ماه دوندگی
(بدون پارتی بازی) به عنوان جوان ترین نمایندۀ ایران خودرو گرفتم و روزی که بعد از 2 سال فعالیت شبانه روزی ، به عنوان نمایندۀ منتخب پژو برای بازدید پژوی فرانسه انتخاب شدم . روزی که بعد از دو سال و از اون موقع به مدت 5 سال متوالی ، نمایندۀ منتخب و برتر فروش و خدمات پس از فروش ایران خودرو در استان مازندران و 3 بار هم در سطح کشور ، انتخاب شدم
5- لحظه ای که در بازار تهران (در دوران کارشناسی در سال 74) به پیشنهاد داییِ خودم ، به عنوان کاراموز (بی مزد و مواجب) و صرفاً برای اینکه مردم رو بشناسم و با بازار آشنا بشم ، شروع به کار کردم و روز اول که تمام کارهای بانکی رو به من سپردن ، فقط یک جمله به من گفتن ” شما ، امینِ ما هستی ” . بعد از اون جمله بود که کوهی از مسئولیت رو روی دوشم احساس کردم
6- روزی که تونستم از درآمد خودم برای پدرم ، ماشینشون رو از پرشیا به تویوتا کمری تبدیل کنم
7- روزی که برای برادرم خونه خریدم
8- روز 5 شهریور 85 که برادرزادم هانا ، به دنیا اومد
9- روز 10 خرداد 93 که به طور اتفاقی با متمم آشنا شدم
10 – روز 11 خرداد که کاربر ویژۀ متمم شدم
11- روز 93/6/6 که از نزدیک و برای اولین بار ، محمدرضای عزیز ، شادی جان ، سمیه جان ، سمین ابراهیمی عزیز ، شهرزاد جان ، آزاده م عزیز ، آزاده اَم مهربان و خواهر بزرگوارشون ، حسین شهریاری عزیز ، سامان عزیزی دوست داشتنی ، هیوا جان ، طاهره جلیلی عزیز ، آذر عزیز و دوستشون زینب جان و سایر دوستانم رو دیدم
12- روز 26 شهریور که تصمیم به تهیۀ هدیۀ تولد برای محمدرضای عزیز گرفتم
13- روز 7 مهر که به جای 6 مهر ، هدیۀ تولد رو به دست محمدرضای عزیز رسوندیم
14- روز 9 مهر که مطلب ” هدیۀ تولدی که همیشه می ماند ” رو توی روزنوشته ها خوندم و عشق کردم
15- روز 29 مهر که دوستانم رو در گنبد مینا دیدم و فهمیدم که چقدر مسئولیتم باید نسبت به اونهمه محبت دوستانم بیشتر باشه و باید قدردان تک تک دوستانم باشم ، دوستان عزیزی که به لطف محمدرضای عزیز و برکت این خونه و متمم ، باهاشون آشنا شدم و قدرشون رو با تمام وجود میدونم . شبی به یاد موندنی که با دیدن محمدرضای عزیز و تیم محترمشون شروع شد و بعدش دونه دونۀ دوستانم رو دیدم . حمید حاجتی عزیز ، محمد معارفی عزیز ، محسن نوری عزیز ، یاسین اسفندیار عزیز ، آزاده اَم عزیز ، سیمین ابراهیمی عزیز ، نیکی کیانی عزیز ، یاسمین عبدالسلامی عزیز ، عبدالله ایپکچی عزیز ، سمانه هرسبان و صادق شهید ثالث دوست داشتنی ، مونا برهانی و نوید صابری عزیز ، آترین زارع عزیز ، حسین سرایلوی عزیز ، سعید هاشمی عزیز ، شیوا مژده ای عزیز ، طاهره جلیلی عزیز ، عطیه رضایی عزیز ، آیدا جوادی عزیز ، محمود ذاکری عزیز ، آتبین مقصودی عزیز و سایرِ دوستان نازنینم که متاسفانه نتونستم از نزدیک خدمتشون ابراز ارادت کنم و امیدوارم به زودی این سعادت ، نصیبم بشه
و صدها نقطۀ عطف زیبا و نازیبای دیگه که در زندگیم اتفاق افتاد . به نظر من ، هر روز و هر لحظۀ زندگیِ ما ، به شرطی که با تغییر همراه باشه ، می تونه نقطۀ عطف محسوب بشه
با سپاس از محمدرضای عزیز و تیم محترمشون که به جرات ، یکی از رفیع ترین جایگاه ها رو در بین نقاط عطف زندگیم ، به خودشون اختصاص دادن . همیشه قدردانِ بودن و داشتنتون هستم
ارادتمند – هومن کلبادی
من هم گهگاهی نقاط عطف زندگیم را مرور میکنم . بعضی از آن نقاط را در لحظه درک کردم و حس کردم که قراره یک تغییراتی ایجاد بشه ولی مواردی هم بودند که بعد از مدتها و با مرور رویدادهای گذشته فهمیدم که چقدر مثلا وجود فردی موثر بوده و اگر نبود شاید من الآن در وضعیت دیگه ای بودم.
سلام
خدا زو شکر میکنم که لحظات زیادی در زندگیم این حس رو تجربه کردم..یادمه اولین روزی رو که 5 سالم بود و دست یک پیرزن دوست داشتنی رو گرفتم و از یه خیابون شلوغ رد کردم..روزی که در کلاس چهارم دبستان با صحبت هائی که یا یکی از دوستام داشتم اون رو از نا امیدی و فرار از خونه ای ته خیلی اتفاقای بد براش میافتاد رها کنم و انگیزه ادامه دادن و لبخند زدن بهش بدم. روزی که بخ خاطر بودن در کنار برادرم که از ما دور شده بود در سن 10 سالگی برای مدت 3 سال از مادرم دور افتادم..روزی که دزس زبان رو در 11 سالگی تجدید شدم ولی اصلا به توانائی خودم شک نکردم…روزی که مادر بزرگم به من گفت تو تنها
کسی هستی که یار و همدم من هستی رو هیچوقت فراموش نمیکنم…روزی که پایان نامه ارشد رو دفاع کردم بعد از دو هفته گذشتن از درگذشت همون مادربزرگی که عشقم بود و هم خودم و هم دیگران از محتوای پایان نامه و ارائه به وجد اومده بودن رو فراموش نمیکنم و البته حرفی که یکی از اساتید به من زد…”تو اون چیزی که بین ما آدما خیلی وقته فراموش شده بود رو مثل یک معلم خوب به من امروز یاد دادی، امروز رو از خاطر نمیبرم….”….روزی که رفتن مادربزرگم رو هضم کردم ….روزی که نگذاشتم به خاطر نیاز مالی به عزت نفس و وقتم بی احترامی بشه و نامه استعفا رو نوشتم….چهار ماهی که برای شناختن خودم صرف کردم و اون لحظه طلائیه رسیدن به نتیجه….روزی که با محمد رضا آشنا شدم و …….من خیلی خوشبختم…چون لحظاتی از این جنس رو زیاد تجربه کردم ..چون هر روزم با روز قبل متفاوت بود…چون هر روزم بهتر از روز قبلم بود
سلام
من هم در آن زمان این کتاب را میخواندم والبته این کتاب 7 جلد بود و من پول نداشتم که همه را بخرم
و با دوستام شراکتی میخریدیم آنها 10 صفحه را میخواندند و بعد میذاشتند کنار
اما من چند بار این کتابها را خواندم حالم را خوب میکرد و از جهتی بد.اینکه میخواستم اورا الگو قرار بدم اما شرایط نبود و اینکه انسان اگر بخواهد میتواند.
امروز نزدیک 10 سال فکر کنم گذشته و میبینم اون موقع چقدر خوب بود که به این چیزا علاقه داشتم و خلا را در خود میدیدم.
ممنون از خدا
سال اول دبیرستان بودم که موقع انتخاب رشته بود و به خاطر اینکه درس فیزیک را تکماده کرده بودم رشته برق هنرستان ننوشتندم ,به خانواده گفتم میرم کاردانش که به شدت مانع شدند به خاطر این بار فکری که بر من وارد کردند گفتم میرم ریاضی باز هم مخالفت کردند و بالاخره رفتم علوم تجربی سالهای با حالی نبود چونکه علاقه ایی نداشتم و برای اینکه حداقل پاس بشم قبل امتحان یکی دو ساعتی میخوندم روزها گذشت تا پیش دانشگاهی و جو اون زمان همه کلاس کنکور و تست کلاس گذاشتن بچه ها ترم یک گذشت و دیدم خیلی بچه ها کلاس میزارند و یکمی دیدم فکر کردند خداند یکم سر کلاسها دست از خواب آلودگی برداشتم و به درس دقت کردم معلم شیمی یک روز امتحان گرفت و بالاترین نمره کلاس را گرفتم و با تعجب به من نگاه کرد بعد یک روز سر کلاسها جواب درس را میدادم و تازه بعضی جاها مطلب برا بچه ها جا می انداختم یک روز بهم گفت تو همون آدمی خلاصه خیلی حال کردم خلاصه گذشت و کنکور شرکت کردم رتبه من نسبت به کلاسمون رتبه خوبی شده بود ولی کنکور قبول نشدم و سال بعد شد و زمانهای سختی گذشت به خاطر اینکه نمی تونستم خودم را کنترل کنم و کنکور تجربی را خراب کردم از اونجایی که برق علاقه داشتم کنکور ازاد دادم و مهندسی برق قبول شدم روزگار بر وفق مراد بود تا ترم 2 که ریاضی1 را افتادم و بعد هی آسته آسته به خودم گفتم ریاضی هم مخ میخواد ولی بعد به این نتیجه رسیدم که هر کاری روشی دارد ولی هنوز تفکرات کودکانه شما خوبیند من خوب نیستم برایم رخ داد تا اینکه به ریاضی مهندسی رسیدم و استادی که 90درصد کلاس را انداختو من پاس شدم و روحیه ایی گرفتم و به همین منوال آروم آروم میزان درس خوندنم کم شده بود و بازدهیم بیشتر و آروم آروم فهمیدم اینکه چیزی برایم سخت میشود بیشتر از جانب خودم هست که سخت میشود نه از بیرون و حال که حدود 2ماه هست که فارغ التحصیل شدم حس خوبی از اون زمان دارم جالب یک رویداد دیگه ایی برایم همین چند وقت پیش رخ داد تا 5ماه پیش درآمدی داشتم از شرکتی که در اون کار میکردم و در همین حال برای خودم کار تحقیقاتی میکردم و وضع مالیم خیلی خراب شده بود به حدی که یک هزاری برایم ارزش 10میلیون را داشت گذشت ودیدم نمی شود و رفتم کارگری میوه چینی چون میخواستم چاه نفتی که خشکانده بودم دوباره جاری نشود و نتیجه جالبی گرفتم اینکه دیوارهایی که خود ما در اطراف خودمون میکشیم خیلی خیلی خیلی بیشتر از دیوارهایی است که دیگران برایمان میکشند….
محمدجان سلام
همونطور که خودتون هم تجربه کردید ، قدرتِ اراده ، فراتر از تمامی قدرت هاست و مطمئناً با صراحت و شهامتی که دارید ، در ادامۀ راه ، خبرهای بهتر از نقاطِ عطفی لذت بخش تر برای ما (همخونه ای ها) خواهید داشت
ارادتمند – هومن کلبادی
درود بر دوستان عزیزم و محمدرضا
داشتن نقطه عطف در زندگی مهم است چون اگه نداشته باشی، زندگیت فقط روی یه خط حرکت میکند. برای من نقاط عطف خیلی اهمیت دارد چون دوست دارم همیشه یک طوفان نوحی باشد که تاریخ زندگی به بعد و قبل از آن تقسیم شود.
اولین باری که مسئول کتابخانه را راضی کردم اجازه دهد بعد از یک سال حضور دایمی به عنوان دانشآموز کلاس چهارم ابتدایی از قفسه مخصوص کودکان و نوجوانان جلوتر بروم و به بقیه کتابها هم دسترسی داشته باشم از مهمترین نقاط عطف زندگی من است.
آشنایی با استاد گرانقدرم جناب آقای دکتر سید علیرضا فیض بخش، نگاهم را به همه چیز از جمله آموختن دانش، به کار بردن دانش و مدیریت تغییر داد.
آشنایی با جناب آقای حمید هوشیار که از مدیران برجسته کشور هستند، نگاهم به صنعت و مدیریت منضبط اخلاقمند در شرایط ناپایدار را تغییر داد.
کتاب «هاگاکوره» اثر «یاماموتو چونه تومه» نگاهم به کار تیمی تغییر داد.
و محمدرضا شعبانعلی …
سلام محسن جان.
چقدر جالبه که عبور از این دیوارهای کتابخانه و رفتن به مخزن کتابها، برای بسیاری از ما نقطه عطف بوده.
من هم در ماجرای آقای کتابچی، قصه مشابهی رو تعریف کرده بودم:
http://www.shabanali.com/ms/?p=4424
و جالب اینجاست که سن ما که بیشتر میشه، به ندرت اون حرصی که در دوران کودکی با ما بود باقی میمونه. کاش بشه به دلایلش فکر کنیم…
درود بر محمدرضای عزیزم!
هفته قبل با دوست بزرگوارم جناب دکتر صفایی در مورد فرهنگ شادی و اندوه در ایران از گذشته تا امروز صحبت میکردم.
به ایشان گفتم: «احتمالا باید به روانشناس مراجعه کنم، چون احساس میکنم این غیر طبیعی باشد که یک آدم 35 ساله از هیچ چیز در زندگیاش لذت نمیبرد و به دست آوردن هیچ چیزی، حتی مواردی که به شدت برای آنها جنگیده است، شادش نمیکند. به جز همان شادی قدیمیام که از کودکی با من بوده، لذت شگفتآور و بینظیر فهمیدن آموزهای نو»
چند روز روز پیش که داشتم نتایج تحقیق دانشگاه MIT را در مورد گانگالیونها را مطالعه می کردم، وقتی نمودار نتایج ثانویه را دیدم، به سبک گزارشگران فوتبال آمریکای جنوبی چنان فریادهای بلند و ممتدی کشیدم و هیجانزده شده بودم که همسر و پسرم مثل جنزدهها از حال دویدند و آمدند کتابخانه چون فکر میکردند مرا مار نیش زده.
مجبور شدم یک روز تمام و به هزار روش متفاوت برای پسر 6 سالهام توضیح دهم که چرا بابای دیوانهاش اینقدر از فهمیدم چیزهای تازه هیجانزده میشود.
من رویدادهامو می تونم به دو قسمت تقسیم کنم رویدادهای ماقبل آشنایی با محمد رضا که بیشتر از جنس کار و رشد شغلی بود و رویدادهای مابعد آشنایی با محمدرضا که به رشد فردی و مهارت های زندگی من کمک زیادی کرده و مطمئنا روی رشد کاری من هم تاثیر داشته.
حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی بیشتر دوست دارم از حال و هوای زیبای پاییزی این مطلب و نظرات تشکر می کنم.
ایمان عزیز. مستقل از لطفی که به من داشتی و ازت ممنونم، حرفت رو بهانه میکنم تا یکی از حرفهای تکراریم رو دوباره تکرار کنم:
دو نگاه در استراتژی وجود داره. تدوین استراتژی با اولویت دادن بیرون به درون و تدوین استراتژی با اولویت قرار دادن درون به بیرون.
روش اول همون SWOT و PEST و سایر ابزارهای معروف و قدیمی میشه و روش دوم بیشتر به عنوان Resource Base شناخته میشه که توی متمم توی بخش استراتژی، بهتر از من و بیشتر از من گفته شده و نوشته شده و احتمالاً خواندهای.
http://www.motamem.org/?p=1845
اما حرفی که میخوام اینجا بزنم و تاکید دوباره کنم اینه که در شرایطی که ابهام محیطی بالاست، تمرکز بر درون منطقیتره.
به عنوان مثال، صنعت قطعه سازی خودرو در سالهای اخیر رو اگر نگاه کنی میبینی که خودروسازان فشارهای عجیب و غریب و پیشبینی نشدهای رو به قطعه سازان وارد میکنند و شرایط برای اونها خیلی قابل پیشبینی نیست.
در این شرایط توصیه میشه که آدم بیشتر نگاه به درون بکنه و کمتر به بیرون فکر کنه. نیروی انسانی پرورش بده. فرایندها رو بهتر کنه و مستقل از قوانین و بخشنامهها، تلاش کنه محصول بهتری تولید کنه.
شبیه این ماجرا در مورد انسانها به صورت فردی هم وجود داره. به نظر من میرسه که این چند سال اخیر، از نگاه نیروی انسانی، یکی از متلاطمترین دورههای تاریخ توسعهی ایرانه.
ابهام محیطی بسیار بالاست. از صنعت مخابرات و آی تی بگیر که از یک سو داریم هر روز به توسعه فکر میکنیم و از سوی دیگه هر روز محدود میکنیم و مطمئنیم که در دو سه سال آخر، به نحوی در آی تی و مخابرات اول هستیم. یا از نظر محدودیت. یا از نظر توسعه!
صنعت خودرو و تغییرات شگفتانگیز و بیمنطق تعرفه واردات رو نگاه کن.
صنعت نساجی و پوشاک و جوایز صادراتی و نحوه تعیین و تخصیصش رو ببین.
صنعت تجهیزات پزشکی و تغییرات و نوساناتش رو در اثر تغییرات شدید نرخ ارز و نگاه دولت نگاه کن.
در این شرایط، به نظر میرسه که باید اولویت ما، نگاه به درون باشه.
من باید تلاش کنم به آدم قویتری تبدیل بشم.
بیشتر بدانم. مهارتهای بهتری داشته باشم. بهبود توانمندیهای خودم رو به بهبود موقعیتم در سازمان در اولویت قرار بدم. معناش این نیست که سازمان مهم نیست. معناش اینه که باید مهرهای چنان ارزشمند بشوم که هر نوع تغییر محیطی، هنوز ارزش من رو برای سازمان حفظ کنه.
کسانی که در این سالها، تمام توانشون رو «امتیاز جمع کردن» برای بالا رفتن از نردبان ترقی در سازمانها صرف کردهاند، گاهی که قاعده و قانون تغییر کرده، ضربههای سختی خوردهاند…
اولین باری که این اتفاق برام افتاد سوم راهنمایی بودم … بخاطر وضعیت روحیم پنج روز غذا نخوردم … و بعد از اون یاد گرفتم که میشه غذا خورد به اندازه ای که بدن نیاز داره نه اینکه …….
از اون زمان به بعد نقاط عطف زیادی توی زندگیم داشتم … بعضیاشون خیلی شیرین بود … اما بعضیا خیلی درد داشت …
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا باهاشون کنار بیام … اما بازم از اینکه میفهممشون خوشحالم …
سلام.
_ميدونم که میدونی تمام متن هایی که اینجا مینویسی به من حس خوبی میده . اما بعضی هاشون یه چیزه دیگس ،حس فوق العاده ای برام داره.مثل این یکی.
منم دقیقا سال 74 بود که این کتاب رو خوندم.13 سالم بود ( و خوب، چاقم بودم!! ) با تمام مطلبی که نوشتی همزاد پنداری کردم.برای منم یه نقطه عطف بود، شاید بیشتر از اون.من از همون سنین یادمه به دیگران کتاب هدیه میدادم اما این کتاب اینقدر هیجان زدم کرده بود که بر عکس فقط به 2 نفر دادمش، چون فکر میکردم اینقدر ارزشش بالاست که حیفه به کسی بدم که نمی فهمتش! یادم میاد که عادت ناخن جویدم رو که از کودکی به شدت داشتم، با تکنیک تداعی عصبی شرطی اون کتاب ظرف 15 دقیقه ترک کردم.برام مثل معجزه بود و….و همه اون چیزهایی که تو گفتی.
_نقطه عطف دیگه زندگیم وقتی بود که برای اولین بار تنها زندگی کردم.18 سالم بود.از تهران به کاشمر رفته بودم و به خاطر وجود اشرار افغانی وضعیت اونجا جنگی بود.
_عطف دیگه که یادم میاد،اولین باری بود که تنها به خارج از ایران رفتم و زندگی کردم .
…. و از واقعیت های اصیل اون لحظه ها ، همین بود که قبلش با بعدش تفاوت داشت. همون چیزی که تو گفتی.